عبارات مورد جستجو در ۳۷۳ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٨٧
اقامت در خراسان گشت مشکل
شد اینجا مشرب عشرت مکدر
مرا در رشته دانش نباشد
بجز گوهر فروشی کار دیگر
درین اقلیم صاحب همتانند
که هریک ز آن بزرگان هنرور
بهمت آنچنان باشد که او را
نیرزد نیم نان صد دانه گوهر
مرا گوهر فروشی با چنین قوم
نمیگوئی که چون باشد میسر
ضرورت از خراسان رفت باید
اگر زینسان بدست آید هنر خر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴١٧
حضرت اصحاب دنیا را مثالی گفته اند
عرضه دارم گر چه بعضی را نیاید دلپذیر
نسبتش با مستراحی کرده اند از بهر آنک
باشد از بهر قضای حاجت از وی ناگزیر
لیک چون حاجت برآمد زود از آنجا در روند
ز آنک عاقل نبود اندر وی زمانی جایگیر
گر بگوش دل نیوشی پند ارباب خرد
انیت حالی بس شگرف و انیت کاری بی نظیر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۴۵
فلک سرگشته کرد ابن یمین را
فکندش در ره ایوار و شبگیر
وگر نه او که و شبگیر و ایوار
ضعیفی ناتوانی مرد کی پیر
سفر کردن نه کار اوست چون او
گرفت اکنون بسان کودکان شیر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٨۶
اگر خاطرت میل کاری کند
کزان کار داری امید بهی
ازین پیشتر عاقلان گفته اند
فارسل حکیما و لا توصهی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٩٩
اگر بجستن کار شگرف میخواهی
که قاصدی بفرستی و حال بنمائی
بجوی همنفسی کار ساز و راد و درست
بدو فرست که تا بند بسته بگشائی
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
ای باد سحر گهی بصد جهد و شتاب
برخیز و جلال ملک و دین را دریاب
گو ابن یمین گفت که تو بخت منی
زانرو که نمی بینمت الا که بخواب
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۳
خرم دل آنک بر صبوحی آموخت
بر آتش می خرمن اندوه بسوخت
تا چند خری عشوه گلزار بهشت
آنست که آدمش بیک حبه فروخت
ابن یمین فَرومَدی : معمیات
شمارهٔ ۹ - ایضاً
آن چیست که چون ابروی جانان باشد
قلب وی و مستویش یکسان باشد
در بحر ضمیر خویشتن شست انداز
کانچیز که در شست فتد آن باشد
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٣٧ - ایضاً
اذا غدا ملک فی اللهو مشتغلا
فاحکم علی ملکه بالویل و الخرب
اما تری الشمس فی المیزان هابطه
لما غدا برج نجم اللهو و الطرب
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٧٩ - قطعه
الا ان فعل المرء فی کل حاله
یدل مدی الدنیا علی حال أصله
فان تک من عرق کریم نجاده
فبا در الی نیل الامانی بوصله
و ان کان من أهل لئیم فلم ترم
من الله الا أن نفوز بفضله
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در مدح اقضی القضات صدرالدین صاعد مسعود
زهی موافق رای تو جنبش تقدیر
بدست بخت جوانت عنان عالم پیر
امام مشرق و اقضی القضاۀ روی زمین
که چشم عقل جهان بین ترا نیافت نظیر
ترا شگرف ثنائیست صاعد مسعود
چه حاجتست با قضی القضاۀ و صدر کبیر
ترا رسد که نهی از بر فلک مسند
ترا سزد که نهی بر فراز سدره سریر
غبار موکب تو چشم بخترا سرمه
لعاب خامه تو عین فضلرا اکسیر
نه رای حزم ترا جز موافقت درمان
نه امر جزم ترا جز مطاوعت تدبیر
زنعمت تو بسی یافت آرزو تشریف
ز رفعت تو بسی خورد آسمان تشویر
زبحر بخشش دست تو قطره ایست محیط
زتف آتش تو شعله ایست اثیر
هرآنچه رای تو تقریر آن براندیشد
فلک نیارد کردن بعرض آن تغییر
حسود جاه تو گر صدهزار حیله کند
بگل چگونه برانداید آفتاب منیر
اگر نه عکس تو ضرب المثل قبول کند
مثالت آینه چرخ چون کند تصویر
تو چون کمان عبارت کنی بزه گه نطق
دهان تیر فلک چون زره شود از تیر
برآدمی زره امن حلقه حلقه شود
در آن دیار که قهرت گشاد کشگنجیر
مرا زشوخی چرخ این عجب همی آید
که صبح اول در عهد تو کند تزویر
حدیث طوفان وان هولها که میگویند
که بادبرکند از اصل و بیخ کوه ثبیر
نعوذ بالله رمزی این سخن زانروز
که شیر خشم تو ناگاه بگسلد زنجیر
عدوت هست سیه روی و خاکسار چنان
که خاک پاشد برروی سطرهاش دبیر
هر آنچه بیش فزاید کم است قدر عدو
فزونی عدویت همچو یاست در تصغیر
چو هست پیش در تو نفیر مطلومان
چنان مکن که کنند از تو کان و بحر نفیر
ترا زبخشش کس باز داشت نتواند
مگر که عاجز گردد طبیعت از تأثیر
تبارک الله از ان کلک شرع پرور تو
که سر غیب سراید زبان او بصریر
امیر لشگر عقل است و پیک عالم علم
گره گشای خیالست و نقشبند ضمیر
بدست اوست اقاویل علم را تفصیل
بیمن اوست مقادیر رزق را تو فیر
همیشه اورا از آسمان فضل طلوع
همیشه اورا بر شاهراه شرع مسیر
بیان بی دهنش رمزوحی را تأویل
زبان بی سخنش سر غیب را تفسیر
بسعی او بود ادوار زرق را ترویج
بقول او بود احکام شرع را تقریر
بدانصفت که سرانگشت مانی نقاش
سواد مشگ کند نقش بر بیاض حریر
کنیزکی است چکن دو ز خوب دیباباف
که بر حریر ختائی همی کند تحریر
اگر برقص درآید رواست زنگی وار
از آن جهه که همی زنگیان دهندش شیر
مگر که مادرش از شیر باز خواهد کرد
ازین قبل سرپستان سیاه کرد چو قیر
چو شد سوار سه انگشت سحر پردازت
دو اسبه میرود اندر رکاب او تقدیر
چه بوسه ها که دهد مشتری بساط ترا
گرش مسلم دارد مقام خویش نصیر
سپهر قد را بشنو زحال من دو سه بیت
که شاعرانرا از حسب حال نیست گزیر
مر از چاکرت این هرزه گرد گردون نام
شکایتی است که از حد همیبرد تقصیر
مرا بعهد تو ایام وعده ها دادست
کنون همی کند اندر ادای آن تأخیر
فلک همی نهدم پایه ولی بدروغ
جهان همی دهدم نانکی ولی بر خیر
گهم طمع بفرونی همی کند تحریص
گهم خرد بقناعت همی کند تعصیر
مرازشکر فضل و هنر چو دل گرمست
چه مانده ام بکف نانکی فقیر و اسیر
منم که نسخت شیرم نه گربه پس گردون
چو موش چند فریبد مرا بنان و پنیر
همای سایه فکن استخوان خورد وانگاه
بغاث طیر تنقل کند بشاه انجیر
پیاز گنده بغل دق مصر میپوشد
بکاله جوشی من کوب مبخورم چون سیر
بحضرت تو همی لاف فضل نتوان زد
که پیش یوسف عیبب است دعوی تعبیر
دگر نیارم گفتن، که در جهان خرد
کمینه ریزه خورانم فرزدق است و جریر
حدیث فضل رها کن که خاک برسر فضل
من این طریق سپرده نیم قلیل و کثیر
ولی بشعر اگر به نیم زخاقانی
بهیچ حال تو دانی که کم نیم ز مجیر
فزون از ین نشناسم فضیلت ایشان
که آن امیر حکیم است و این حکیم امیر
چو کعبتین مرا کیسه هیچ و کاسه تهی
چو کعبه این دیگران رو در اطلس و تعبیر
همه جهان شعر ایندلیک نشناسند
بوقت شعر تفاوت میان شعر و شعیر
اگر چه هستند آواز لیک فرقی هست
میان زمزمه عندلیب و صوت حمیر
زشعر و شاعری اندر گذر که هم نقصست
تحری از پی کلپتر های هزل پذیر
حقوق خدمت دارم همین شرف بس نیست؟
هنر مگیر و فصاحت مگیر و شعر مگیر
مراز دهر ترو خشک مایه عمری بود
بخرج خدمت تو کردم ار چه بود حقیر
ثنا و مدحت تو خوانده ام گه وبیگه
دعای دولت تو گفته ام شب و شبگیر
شراب نعمت تو نوش و من گرفته خمار
تنور بخشش تو گرم و من سرشته خمیر
چه عذرسازم اگر بر نبندم از تو کمر
چه حجت آرم اگر در نبندم از تو فطیر
من آن نیم که باندک زتو شوم قانع
تو آن نئی که قبول افتداز تو کیل یسیر
زشکر نعمت تو عاجزم که بی حداست
به ازدعا نزند مرغ شکر هیچ صفیر
همیشه تا که نباشد زکوه بی نیت
همیشه تا که نباشد نماز بی تکبیر
بقای مدت عمر تو باد چندانی
که باشدش ابد اندر شمارعشر عشیر
همه سعادت گردون نثار جاه تو باد
فان رب تعالی لما یشاء قدیر
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - در مدح امیر شهاب الدین خالص رحمه الله
ای بتو چشم مملکت روشن
وی بتو جان مکرمت گلشن
میر عادل شهاب دین خالص
افتخار ملوک و فخر زمن
ای ز نه شوی چار مادر کون
بنظیرت نگشته آبستن
پیش قدر تو چرخ غاشیه کش
پیش حکمت زمانه مقرعه زن
عقل با نور رای تو کژبین
چرخ با سیر عزم تو کودن
تیغ تو همچو چرخ مردم خوار
خشم تو همچو مرگ مردشکن
لطف و عنف تو می برون آرند
آب از سنگ و آتش از آهن
مردمی را زتست خون در رگ
مکرمت را زتست جان در تن
لطف تو همچو آب جان پرور
عنف تو همچو خواب مردافکن
تا نگشتی تو ضامن ارزاق
حقتعالی نیافرید دهن
گر مجسم شود بزرگی تو
در نیابدش چرخ پیرامن
در قبائی چگونه می گنجی
کت جهانی است حشو پیراهن
خصمت ارچه چو مار در زرهست
همچو ماهیست مرده در جوشن
هر سری کاندرو خصومت تست
ننگ دارد ز صحبتش گردن
ای فزون قدرت از تصور وهم
وی برون جاهت از تو هم ظن
همچو روحی لطیف در همه جای
همچو عقلی تمام در همه فن
همه عادات تست مستأنس
همه اخلاق تست مستحسن
سطح تو سقف چرخ بل اعلی
رای تو روی عقل بل احسن
گفته جودت بآز لاتیأس
گفته عفوت بجرم لاتحزن
هست بهر قضیم مرکب تو
چرخ را خوشه ماه را خرمن
سرورا یک نفس بدستوری
قصه خویش خواهمت گفتن
بی حضور رکاب اشرف تو
بس بشولیده بود کارک من
بود از دوری تو دور از تو
روز من تیره سور من شیون
هدیه بخت نوع نوع بلا
تحفه چرخ گونه گونه حزن
شد پراکنده چون بنات النعش
کار کی منتظم چو نجم پرن
مانده بی برگ همچو گل دردی
گشته ضایع چو شمع در گلخن
دهر ماهی و من در اویونس
اصفهان چاه و من در او بیژن
نه مرا جز خیال تو مونس
نه مرا جز جناب تو مأمن
نه بمخلص همی رسید امید
نه بچنبر همی رسید رسن
گر بخندم ملامتست از دوست
ور بگریم شماتت از دشمن
آنکه با من چو شیر بامی بود
گشت اکنون چو آب با روغن
نه ز ممدوح هیچ بهروزی
نه ز مخدوم هیچ پاداشن
نعمت این گرسنگی شکم
خلعت آن برهنگی بدن
در وفا چون گل و گه وعده
همه را خوش زبانی سوسن
این گه جود، صبر کن آری
وان گه مدح، شاد باش احسن
من با حسنت و شاد باش تهی
خویشتن را نه بینم ایچ ثمن
دوخته خلعت ثنای همه
خود برهنه نشسته چون سوزن
عمر کان وقف مدحشان کردم
آب پیموده ام بپرویزن
عوض مدح چیست طال بقاک
نه ربی باشد این سخن بسخن؟
خود گرفتم که قمریم قمری
کرده کوکو نخورده یک ارزن؟
بس فراخست حرص را میدان
سخت تنگست رزق را روزن
هست در کار کلک و شغل دویت
عطلت دیگ و عزلت هاون
نه توان زیست اینچنین مسکین
نه بشاید گذاشتن مسکن
هست بر پای من دو بند گران
علقت چار طفل و حب وطن
بسکه گفتم که سرد باشد سرد
شعر من خاصه در مه بهمن
چون بدیدم لقای میمونت
گشتم ایمن زجور این ریمن
از تو شد چشم بخت من بیدار
بتو شد روز عیش من روشن
تا بود ابلق زمان در تک
تا شود منجل هلال مجن
توهمی شیر گیر و خصم تو گور
تو فنک پوش و دشمن تو کفن
مدت عمر تو بطول زمان
بسته با دامن ابد دامن
زیر حکمت سپهر گردنکش
رام امرت زمانه توسن
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - ایضاً له
ای چو نام تو اعتقاد تو پاک
انجم همت تو بر افلاک
غایت شادی تو از رادی
غارت رادی تو از املاک
جرم خوان قمر ترا سفره
نعل خنک ترا شهاب شراک
در وفاقت مجالهای امان
در خلافت مضیقهای هلاک
دین حق را نه چون تو یک سرور
ملک شه را نه چون تو یک سر باک
از ملک رفق تو بکاود پر
وز فلک باس تو ندارد باک
آتش برق و بانگ رعد آیند
پیش فرمان امتحان توشاک
قعر دریا و بیخ کوه نهند
پیش گرداب و گردباد تو خاک
حذق وهم تو در اصابت رای
آفتاب یقین کند کاواک
چنگ جود تو در مصیبت مال
بر گریبان نخل بندد چاک
سرخ زاید ز شهد امن تو موم
زرد روید ز کان خوف تو لاک
گهر عقل را تو پالایی
سیم را گرم داروی سباک
فلک فضل را تو گردانی
دوک را بادریسه افلاک
بخردان در تموزها گوئی
از نهال تو برده اند ستاک
خشم دیدند مسته حلمت
زهر کردند مسته تریاک
منعما مکرما خداوندا
کوته است از تو دست استدراک
دهر چون تو نیاورد چابک
چرخ چون تو نپرورد چالاک
بنده گر چه ز ناتوانی و ضعف
کوب خورد اندرین سفر حاشاک
عزم او باره گرم کرد همی
در فراز و نشیب چون اتراک
خاکهای سیرده زلزله وار
آبهای گذشته ولوله ناک
کوره مالیده قعر او بسمک
پشته پیموده اوج او بسماک
همه امیدش آنکه خدمت تو
به سرش برنهد ز بخت بساک
بازگردد عنان گشاده به جای
بسته اشراف پیک بر فتراک
تا ببوی و بطعم در عالم
خوش و زفت اوفتند عود و اراک
در صواب و خطا مسیحا باد
کلمات تو دنده حکاک
دل لهو تو باد بی اندوه
سیل عیش تو باد بی خاشاک
بدسکال تو سال و مه ببکا
نیک خواه تو روز و شب ضحاک
«بود این یک به تخت چون فرخ
بود آن یک به سجن چون ضحاک »
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۱
تا از صفت وجود فانی نشوی
باقی به جمال جاودانی نشوی
در دفع دویی کوش که در طور وفا
محجوب جواب لن ترانی نشوی
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح شرف الدین مظفر
فکر بکرم چو روی بنماید
هوش ز ارباب عقل برباید
خاصه در مدحت جهان هنر
که ز شکرش؛ شکر همی خاید
شرف الدین مظفر، آنکه سپهر
حضرتش را بفخر بستاید
آنکه هر دم هزار سحر حلال
کلکش از نظم و نثر بنماید
و آنکه گاه عطا ز دیده ی کان
کرمش خون لعل بگشاید
جنبش چرخ با سریر درش
نزند دم که باد پیماید
ما در طبع با سحاب کفش
بر دل بحر و کان ببخشاید
ای بزرگی که روز اهل هنر
جز ز خاک در تو بر ناید
لفظ عذبت چو گوهر افشاند
ابر ازو جز بگریه نگراید
نوک کلکت چو عنبر آمیزد
مشک بر عارض سمن ساید
روح واله شود چو گاه مسیر
پرنیان را بعنبر آلاید
وحی منزل کند چو سحر مبین
بزبان صریر فرماید
گر زمین را بسبزه فضل ربیع
آفتاب از شرف، بیاراید
تو نظر بر زمین فکن، که زمین
زین شرف سر بر آسمان ساید
ور ضمیرت ز ذره باد آرد
ذره را ز آفتاب ننگ آید
قلمت دیده ی معانی را
روشنی در سواد بفزاید
کرمت مخزن ایادی را
در بروی امید بگشاید
دست ادراک گرچه نتواند
که نهال ثنات پیراید
نو عروس ضمیر من که ز حسن
سر موئیش در نمی باید
باد در حکم مدحت تو کزو،
بی گمان عمر جاودان زاید
تا بسیط زمین ز رنگ ستم
عدلت آیینه وار بزداید
بد سگالت در اندهی که مقیم
خون حسرت ز دیده پالاید
دور حکم ترا اساسی باد
که ز دور فلک نفرساید
تو ز رفعت بر آسمان که عدوت،
بر زمین گرد فرو شود، شاید
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۳۱
از ذکر شود خانهٔ فکرت معمور
وز ذکر شود دیو و شیاطین زتو دور
گر تو نفسی به ذکر حق بنشینی
بیزار شوی ز خویش و ز جنّت و حور
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۵۵
یا رب زقناعتم توانگر گردان
وز نور یقین دلم منوّر گردان
اسباب من سوختهٔ سرگردان
بی منّت مخلوق میسّر گردان
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۵۲ - الرجاء
بی جام چو جمشید نمی شاید بود
بی شام چو خورشید نمی شاید بود
گیرم که به طاعت تو مشغول نیم
از لطف تو نومید نمی شاید بود
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۵۷ - الرجاء
چون کار به جهد و جدّ تو برناید
دلتنگ مشو که آنچنان می باید
چون نور فراز شد جهان بگشاید
کز دامن صبح روز روشن زاید
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها
شمارهٔ ۷۰ - الطریقة
تا یوسف دل را نکنی از بن چاه
یعقوب خرد ضریر باشد در راه
خواهی که عزیز مصر باشی در راه
از عشق کمر ببند و از صدق کلاه