عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - سوگند نامه و مدح رضی الدین ابونصر نظام الملک وزیر شروان شاه
مرا ز هاتف همت رسد به گوش خطاب
کزین رواق طنینی که میرود دریاب
زبان مرغان خواهی طنین چرخ شنو
در سلیمان جویی به صدر خواجه شتاب
رواق چرخ همه پر صدای روحانی است
در آن صدا همه صیت وزیر عرش جناب
نظام کشور پنجم اجل رضی الدین
رضای ثانی ابونصر بوتراب رکاب
علی دلی که به ملک یزیدیان قلمش
همان کند که به دین ذوالفقار نصرت یاب
فلک به پیش رکاب وزیر هارون رای
نطاق بسته به هارونی آید اینت عجاب
ستاره بین که فلک را جلاجل کمر است
که بر کمرگه هارون جلاجل است صواب
زهی به دست فلک ظل چو آفتاب رحیم
زهی به کلک زحل سر چو مشتری وهاب
زکات دست تو توفیر سورة الانفال
سفیر جان تو عنوان سورة الاحزاب
دو دست و کلک تودیدم که در تمامی جود
دو قلهاند ولیکن سه قبلهٔ طلاب
به جان عاقلهٔ کائنات یعنی تو
که کائنات قشور اند و حضرت تو لباب
ولی و خصم تو مخصوص جنت و سقرند
که این ندای قد افلح شنود و آن قدخاب
ملک صفات وزیرا ملک نشان صدرا
به توست قلب من ابریز سلب من ایجاب
به صدر شاه رساندند ناقلان که فلان
گذاشت طاعت این پادشاه رق رقاب
خلاص بود و کنون قلب شد ز سکه بگشت
مزور آمد و خائن چو سکهٔ قلاب
میان تهی و سر و بن یکی است از همه روی
چو شکل خاتم و چون حرف میم در همه باب
به عز عز مهیمن به حق حق مهین
به جان جان پیمبر به سر سر کتاب
به مهر خاتم دل در اصابع الرحمن
به مهر خاتم وحی از مطالع الاعراب
به مکتب جبروت و به علم القرآن
به مبدء ملکوت و به مبدء الارباب
به خط احسن تقویم و آخرین تحویل
به آفتاب هویت به چارم اسطرلاب
ز میغها که سیهتر ز تخم پرپهن است
چو تخم پرپهن آرد برون سپید لعاب
به حق آنکه دهد بچگان بستان را
سپید شیر ز پستان سر سیاه سحاب
کند ز اهرمن دود رنگ خاکستر
چو سازد آتش و وقاروره ز آسمان و شهاب
چراغ علم فروزد چو خضر و اسکندر
در آب ظلمت ارحام ز آتش اصلاب
برنده ناخنهٔ چشم شب به ناخن روز
کننده ناخن روز از حنای صبح خضاب
به ناف قبهٔ عالم به صلب قائم کوه
به پشت راکع چرخ و به سجدهٔ مهتاب
به خال و زلف و لب و حجلهٔ عروس عرب
که سنگ کعبه و حلقه است و آستان و حجاب
به سر عطسهٔ آدم به سنة الحمد
به هیکلش که ید الله سرشت از آب و تراب
به یک قیام و چهار اصل و چل صباح که هست
ازین سه معنی الف دال و میم بیاعراب
به تخم بوالبشر و خشک سال هفت هزار
به سال پانصد آخر که کرد فتح الباب
به بهترین خلف و اربعین صباح پدر
به صبح محشر و خمسین الف روز حساب
به بزم احمد و جلاب خاص و حلق خواص
بسی ستارهٔ پاکش گذشته بر جلاب
به تاب یک سر ناخن قوارهٔ مه را
دو شاخ چون سر ناخن برا نمود بتاب
به سوز مجمر دین از بلال سوخته عود
به عود سوخته دندان سپیدی اصحاب
به یار محرم غار و به میر صاحب دلق
به پیر کشتهٔ غوغا، به شیر شرزهٔ غاب
به بوتراب که شاه بهشت قنبر اوست
فدای کعب و ترابش کواعب و اتراب
به هفت نوبت چرخ و به پنج نوبت فرض
بدین دو صبح مدور ز آتش و سیماب
به صوفیان بلادوست عافیت دشمن
به حق عاقبت غم به جان غم برتاب
به هفت مردان بر کوه جودی و لبنان
همه سفینهٔ بیرخت و بحر بیپایاب
به عنکبوت و کبوتر که پیش ترس شدند
همای بیضهٔ دین را ز بیضه خوار غراب
بدان سگی که وفا کرد و برد نام ابد
به پشهای که غزا کرد و یافت گنج ثواب
به گوسپندی کو را کلیم بود شبان
به گوسپندی کو را خلیل شد قصاب
به کنیت ملک اشرق کاسمانش نبشت
به سکهٔ رخ خورشید بر، به زر مذاب
به سکه و به طراز ثنای او که بر آن
خدیو اعظم و خاقان اکبر است القاب
که بعد طاعت قرآن و کعبه، در سجده
پس از درود رسول و صحابه در محراب
نبردم و نبرم جز به بزم شاه سجود
نکردم و نکنم جز به صدر خواجه ایاب
وگر ز سکهٔ طاعت بگشتهام جانم
چو سکه باد نگون سار زیر زخم عذاب
چو خاتمم همه چشم و چو سکهام همه روی
اگرچه نقش کژم هست نیست جای عتاب
که موم و زر به کژی نقش راستی یابند
ز مهر خاتم سلطان و سکهٔ ضراب
چو خاتمم به دروغی به دست چپ مفکن
که دست مال توام پایبند مال و نصاب
چو موم محرم گوش خزینهدار توام
نیم فسرده مرا زآتش عذاب متاب
چو پشت آینه پیش تو حلقه در گوشم
ز من چو آینهٔ زنگ خورده روی متاب
وگر ز ظلم گله کردهام مشو در خشم
که منصفی قسمی نو شنو به فصل خطاب
به چار نفس و سه روح و دو صحن و یک فطرت
به یک رقیب ودو فرع و سه نوع و چار اسباب
به تیز دستی نار و به کند پائی خاک
به خاک پاشی باد و به باد ساری آب
بدین دو خادم چالاک رومی و حبشی
درم خرید دو خاتون خرگه سنجاب
بهشت مهر بهشت اندرین سه غرفهٔ مغز
به هفت حجلهٔ نور اندر این دو حجرهٔ خواب
به رشتهٔ زر خورشید نور بافنده
که بافت بر قد گیتی قبای گوهر تاب
به چتر شام ز انفاس بحر کرده سواد
به تیغ صبح ز کیمخت کوه کرده قراب
به کوه برق مثانه ز سنگ پارهٔ لعل
به بحر ماه مشیمه ز نور بچهٔ ناب
به پری و به فرشته به حور و عین و وحوش
به آدمی و به مرغ و به ماهی و به دواب
بدان نفس که بر افرازد آن یتیم علم
بدان زمان که بر اندازد این عروس نقاب
به تاب آینهٔ دل در این سیاه غلاف
به آب آینهٔ جان در این کبود سراب
به مطلع خرد و مقطع نفس که در او
خلاص جان خواص است از این خراس خراب
به تیر ناوکی از شست آه یاوگیان
که چار بالش سلطان درد به یک پرتاب
به اشک چون نمک من که بر سه پایهٔ غم
تنم زگال ودلم آتش است و سینه کباب
به عدل تو که توئی نایب از خدا و خدیو
به فضل تو که توئی تائب از شرور و شراب
که بر من از فلک امسال ظلمها رفته است
که هم فلک خجل آید به بازپرس جواب
برو که روز اذا الشمس کورت بینام
بنات نعش فلک را بریده موی و مصاب
همای کش تر از ین کرکسان جیفه نهاد
ندیدهام که ز عنقا کنند طعمه عقاب
بماندهام ز نوا چون کمان حاجب راست
نخورده چاشنی خوان حاجب الحجاب
ز بند شاه ندارم گله معاذ الله
اگرچه آب مه من ببرد در مه آب
سیاه خانه وعیدان سرخ بر دل من
حریف رضوان بود و حدائق اعناب
ولی به جوشم ازین خام خای سگ سبلت
قراطغان شه پشمین، گه طعان و ضراب
که گفته است فلان میگریزد از پی آن
که شاه بشنود و باز داردم به عقاب
کجا گریزم سوی عراق یا اران
کجا روم سوی ابخاز یا به باب الباب
به شام یا به خراسان به مصر یا توران
به روم یا حبشستان به هند یا سقلاب
مرا گریز ز خانه به خانقاه بود
چو طفل کو سوی مادر گریزد از بر باب
به مهر مام و دو پستان و زقهٔ خرما
به جان باب و دبستان و تختهٔ آداب
به عید و نشره و ادینه و نماز دگر
به حق مهر زبان و سر خلیفه کتاب
به فرفره به مشاق و به کعب و سرمامک
به خرد چاهک و چوگان و گوی در طبطاب
به خایهای بط از نان خورده در دامن
به شیشههای بلور از خیو به شکل حباب
به کلبه و به سفال و ترازوی نارنج
به جفت و طاق آلوی جنابه و به جناب
به مشتگاه و به کشتی گه و به پیچیدن
فراز لب لب جوی محله چون لبلاب
به سر بزرگی حساد من که بودیشان
دراز گوش ندیم و دراز دم بواب
به باد فتق براهیم و غلمهٔ عثمان
به دبهٔ علی موشگیر وقت دباب
به دفهٔ جد و ماشوره و کلابهٔ چرخ
به آب گیر و به مشتوت و میخ کوب و طناب
به لوح پای و به پاچال و قرقر بکره
به نایژه به مکوک و به تار و پود ثیاب
به اره پدر و مثقب و کمانه و مقل
به خط مهرهٔ گردون و پرهٔ دولاب
به ریزه رندهٔ او هم چو جعد زنگی پیر
به نوک تیشهٔ او هم چو زلف رومی شاب
به دوستان دغل رنگ من که بیزارم
به عهد ماضی از اسلاف و حال از اعقاب
فلک برات برائت میان ما رانده است
ز یوم ینفخ فیالصور تا فلا انساب
به دنبهٔ بش بوسعد طفلی از بوشهر
به قندز لب بونجم روبه از تلخاب
به طبلههای عقاقیر میر ابوالحارث
به هیلهای بواسیر میر ابوالخطاب
به طبل ناقهٔ مستسقیان بخورد جراد
به باد رودهٔ قولنجیان به پشک ذباب
به چار پارهٔ زنگی به باد هرزهٔ دزد
به بانگ زنگل نباش و گم گم نقاب
به ریش تیس و به بینی پیل و غبغب گاو
به خرس رقص کن و بوزنینهٔ لعاب
به سیر کوبهٔ رازی به دست حیدر رند
به گو پیازهٔ بلخی بخوان جعفر باب
به روی زال و به سر خاب پنبه و ابره
به حیز و خشنی این زال گشته آن سرخاب
به غلمهٔ طبقات طبق زنان سرای
به آب گینه و مازو و کندرو و گلاب
به زلف مقری مصروع و مؤذن بسطام
به سر منارهٔ مؤذن به لب تنور قطاب
به زر سفرهٔ پشت از فشارش امعا
به سیم کان میان ران ز جنبش اعصاب
به شرط بیبی شمس و به شرب بابا خمس
به مصطکی و به بادام و پسته و عناب
به باد نمرود از سهم کرکس پران
به ریش فرعون از نظم لولوی خوشاب
به حیض هند و بروت یزید و سبلت شمر
به تیز عتبه و ریش مسیلمهٔ کذاب
به زیبقی مقنع، به احمقی کیال
به روز کوری صباح و شب روی احباب
به عمر و خاص که عمرش سه باره کرد جهان
به عمر و عاص که عمرش دوباره یافت شباب
به گربزی کف نفط و سر بزی شیرو
به خشک ریشهٔ یونان و شقشقه داراب
به جان آنکه چو عیسیم برد بر سر دار
نشست زیر و جهودانه میگریست به تاب
به موش زیر برو گربهٔ خیانت کن
که این هژبر به چنگ است آن پلنگ به ناب
به ناب موش کز او سر فکندهام چون چنگ
به چنگ گربه کزو دست بر سرم چو رباب
به ابن صبح که سرپنجههاکند چو نجوم
به ابن عرس که دم لابهها کند چو کلاب
به سام ابرص و حربا و خنفسا و جعل
به جیفهگاه و بناووس و مستراح و خلاب
کزاین نشیمن احسان و عدل نگریزم
و گرچه بنگه عمرم شود خراب و یباب
طریق هزل رها کن به جان شاه جهان
که من گریختنی نیستم به هیچ ابواب
ز من حکیمی سوگند نامهای درخواست
به نام شاه جهان قبلهٔ اولوالالباب
ازین قصیده که گفتم سخنوران جهان
به حیرتند چو از منطق طیور، غراب
زهی تمیمهٔ حسان ثابت و اعشی
زهی یتیمهٔ سحبان وائل و عتاب
سخن که خیمه زند در ضمیر خاقانی
طناب او همه حبل الله آید از اطناب
بقای شاه جهان باد تا دهد سایه
زمین به شکل صنوبر فلک به لون سداب
ملک هر آینه آمین کند که بختش را
دعوت قد سمع الله دعوتی و اجاب
دعاش گفتم و اکنون امید من به خداست
الیه ادعوا برخوانم و الیه اناب
کزین رواق طنینی که میرود دریاب
زبان مرغان خواهی طنین چرخ شنو
در سلیمان جویی به صدر خواجه شتاب
رواق چرخ همه پر صدای روحانی است
در آن صدا همه صیت وزیر عرش جناب
نظام کشور پنجم اجل رضی الدین
رضای ثانی ابونصر بوتراب رکاب
علی دلی که به ملک یزیدیان قلمش
همان کند که به دین ذوالفقار نصرت یاب
فلک به پیش رکاب وزیر هارون رای
نطاق بسته به هارونی آید اینت عجاب
ستاره بین که فلک را جلاجل کمر است
که بر کمرگه هارون جلاجل است صواب
زهی به دست فلک ظل چو آفتاب رحیم
زهی به کلک زحل سر چو مشتری وهاب
زکات دست تو توفیر سورة الانفال
سفیر جان تو عنوان سورة الاحزاب
دو دست و کلک تودیدم که در تمامی جود
دو قلهاند ولیکن سه قبلهٔ طلاب
به جان عاقلهٔ کائنات یعنی تو
که کائنات قشور اند و حضرت تو لباب
ولی و خصم تو مخصوص جنت و سقرند
که این ندای قد افلح شنود و آن قدخاب
ملک صفات وزیرا ملک نشان صدرا
به توست قلب من ابریز سلب من ایجاب
به صدر شاه رساندند ناقلان که فلان
گذاشت طاعت این پادشاه رق رقاب
خلاص بود و کنون قلب شد ز سکه بگشت
مزور آمد و خائن چو سکهٔ قلاب
میان تهی و سر و بن یکی است از همه روی
چو شکل خاتم و چون حرف میم در همه باب
به عز عز مهیمن به حق حق مهین
به جان جان پیمبر به سر سر کتاب
به مهر خاتم دل در اصابع الرحمن
به مهر خاتم وحی از مطالع الاعراب
به مکتب جبروت و به علم القرآن
به مبدء ملکوت و به مبدء الارباب
به خط احسن تقویم و آخرین تحویل
به آفتاب هویت به چارم اسطرلاب
ز میغها که سیهتر ز تخم پرپهن است
چو تخم پرپهن آرد برون سپید لعاب
به حق آنکه دهد بچگان بستان را
سپید شیر ز پستان سر سیاه سحاب
کند ز اهرمن دود رنگ خاکستر
چو سازد آتش و وقاروره ز آسمان و شهاب
چراغ علم فروزد چو خضر و اسکندر
در آب ظلمت ارحام ز آتش اصلاب
برنده ناخنهٔ چشم شب به ناخن روز
کننده ناخن روز از حنای صبح خضاب
به ناف قبهٔ عالم به صلب قائم کوه
به پشت راکع چرخ و به سجدهٔ مهتاب
به خال و زلف و لب و حجلهٔ عروس عرب
که سنگ کعبه و حلقه است و آستان و حجاب
به سر عطسهٔ آدم به سنة الحمد
به هیکلش که ید الله سرشت از آب و تراب
به یک قیام و چهار اصل و چل صباح که هست
ازین سه معنی الف دال و میم بیاعراب
به تخم بوالبشر و خشک سال هفت هزار
به سال پانصد آخر که کرد فتح الباب
به بهترین خلف و اربعین صباح پدر
به صبح محشر و خمسین الف روز حساب
به بزم احمد و جلاب خاص و حلق خواص
بسی ستارهٔ پاکش گذشته بر جلاب
به تاب یک سر ناخن قوارهٔ مه را
دو شاخ چون سر ناخن برا نمود بتاب
به سوز مجمر دین از بلال سوخته عود
به عود سوخته دندان سپیدی اصحاب
به یار محرم غار و به میر صاحب دلق
به پیر کشتهٔ غوغا، به شیر شرزهٔ غاب
به بوتراب که شاه بهشت قنبر اوست
فدای کعب و ترابش کواعب و اتراب
به هفت نوبت چرخ و به پنج نوبت فرض
بدین دو صبح مدور ز آتش و سیماب
به صوفیان بلادوست عافیت دشمن
به حق عاقبت غم به جان غم برتاب
به هفت مردان بر کوه جودی و لبنان
همه سفینهٔ بیرخت و بحر بیپایاب
به عنکبوت و کبوتر که پیش ترس شدند
همای بیضهٔ دین را ز بیضه خوار غراب
بدان سگی که وفا کرد و برد نام ابد
به پشهای که غزا کرد و یافت گنج ثواب
به گوسپندی کو را کلیم بود شبان
به گوسپندی کو را خلیل شد قصاب
به کنیت ملک اشرق کاسمانش نبشت
به سکهٔ رخ خورشید بر، به زر مذاب
به سکه و به طراز ثنای او که بر آن
خدیو اعظم و خاقان اکبر است القاب
که بعد طاعت قرآن و کعبه، در سجده
پس از درود رسول و صحابه در محراب
نبردم و نبرم جز به بزم شاه سجود
نکردم و نکنم جز به صدر خواجه ایاب
وگر ز سکهٔ طاعت بگشتهام جانم
چو سکه باد نگون سار زیر زخم عذاب
چو خاتمم همه چشم و چو سکهام همه روی
اگرچه نقش کژم هست نیست جای عتاب
که موم و زر به کژی نقش راستی یابند
ز مهر خاتم سلطان و سکهٔ ضراب
چو خاتمم به دروغی به دست چپ مفکن
که دست مال توام پایبند مال و نصاب
چو موم محرم گوش خزینهدار توام
نیم فسرده مرا زآتش عذاب متاب
چو پشت آینه پیش تو حلقه در گوشم
ز من چو آینهٔ زنگ خورده روی متاب
وگر ز ظلم گله کردهام مشو در خشم
که منصفی قسمی نو شنو به فصل خطاب
به چار نفس و سه روح و دو صحن و یک فطرت
به یک رقیب ودو فرع و سه نوع و چار اسباب
به تیز دستی نار و به کند پائی خاک
به خاک پاشی باد و به باد ساری آب
بدین دو خادم چالاک رومی و حبشی
درم خرید دو خاتون خرگه سنجاب
بهشت مهر بهشت اندرین سه غرفهٔ مغز
به هفت حجلهٔ نور اندر این دو حجرهٔ خواب
به رشتهٔ زر خورشید نور بافنده
که بافت بر قد گیتی قبای گوهر تاب
به چتر شام ز انفاس بحر کرده سواد
به تیغ صبح ز کیمخت کوه کرده قراب
به کوه برق مثانه ز سنگ پارهٔ لعل
به بحر ماه مشیمه ز نور بچهٔ ناب
به پری و به فرشته به حور و عین و وحوش
به آدمی و به مرغ و به ماهی و به دواب
بدان نفس که بر افرازد آن یتیم علم
بدان زمان که بر اندازد این عروس نقاب
به تاب آینهٔ دل در این سیاه غلاف
به آب آینهٔ جان در این کبود سراب
به مطلع خرد و مقطع نفس که در او
خلاص جان خواص است از این خراس خراب
به تیر ناوکی از شست آه یاوگیان
که چار بالش سلطان درد به یک پرتاب
به اشک چون نمک من که بر سه پایهٔ غم
تنم زگال ودلم آتش است و سینه کباب
به عدل تو که توئی نایب از خدا و خدیو
به فضل تو که توئی تائب از شرور و شراب
که بر من از فلک امسال ظلمها رفته است
که هم فلک خجل آید به بازپرس جواب
برو که روز اذا الشمس کورت بینام
بنات نعش فلک را بریده موی و مصاب
همای کش تر از ین کرکسان جیفه نهاد
ندیدهام که ز عنقا کنند طعمه عقاب
بماندهام ز نوا چون کمان حاجب راست
نخورده چاشنی خوان حاجب الحجاب
ز بند شاه ندارم گله معاذ الله
اگرچه آب مه من ببرد در مه آب
سیاه خانه وعیدان سرخ بر دل من
حریف رضوان بود و حدائق اعناب
ولی به جوشم ازین خام خای سگ سبلت
قراطغان شه پشمین، گه طعان و ضراب
که گفته است فلان میگریزد از پی آن
که شاه بشنود و باز داردم به عقاب
کجا گریزم سوی عراق یا اران
کجا روم سوی ابخاز یا به باب الباب
به شام یا به خراسان به مصر یا توران
به روم یا حبشستان به هند یا سقلاب
مرا گریز ز خانه به خانقاه بود
چو طفل کو سوی مادر گریزد از بر باب
به مهر مام و دو پستان و زقهٔ خرما
به جان باب و دبستان و تختهٔ آداب
به عید و نشره و ادینه و نماز دگر
به حق مهر زبان و سر خلیفه کتاب
به فرفره به مشاق و به کعب و سرمامک
به خرد چاهک و چوگان و گوی در طبطاب
به خایهای بط از نان خورده در دامن
به شیشههای بلور از خیو به شکل حباب
به کلبه و به سفال و ترازوی نارنج
به جفت و طاق آلوی جنابه و به جناب
به مشتگاه و به کشتی گه و به پیچیدن
فراز لب لب جوی محله چون لبلاب
به سر بزرگی حساد من که بودیشان
دراز گوش ندیم و دراز دم بواب
به باد فتق براهیم و غلمهٔ عثمان
به دبهٔ علی موشگیر وقت دباب
به دفهٔ جد و ماشوره و کلابهٔ چرخ
به آب گیر و به مشتوت و میخ کوب و طناب
به لوح پای و به پاچال و قرقر بکره
به نایژه به مکوک و به تار و پود ثیاب
به اره پدر و مثقب و کمانه و مقل
به خط مهرهٔ گردون و پرهٔ دولاب
به ریزه رندهٔ او هم چو جعد زنگی پیر
به نوک تیشهٔ او هم چو زلف رومی شاب
به دوستان دغل رنگ من که بیزارم
به عهد ماضی از اسلاف و حال از اعقاب
فلک برات برائت میان ما رانده است
ز یوم ینفخ فیالصور تا فلا انساب
به دنبهٔ بش بوسعد طفلی از بوشهر
به قندز لب بونجم روبه از تلخاب
به طبلههای عقاقیر میر ابوالحارث
به هیلهای بواسیر میر ابوالخطاب
به طبل ناقهٔ مستسقیان بخورد جراد
به باد رودهٔ قولنجیان به پشک ذباب
به چار پارهٔ زنگی به باد هرزهٔ دزد
به بانگ زنگل نباش و گم گم نقاب
به ریش تیس و به بینی پیل و غبغب گاو
به خرس رقص کن و بوزنینهٔ لعاب
به سیر کوبهٔ رازی به دست حیدر رند
به گو پیازهٔ بلخی بخوان جعفر باب
به روی زال و به سر خاب پنبه و ابره
به حیز و خشنی این زال گشته آن سرخاب
به غلمهٔ طبقات طبق زنان سرای
به آب گینه و مازو و کندرو و گلاب
به زلف مقری مصروع و مؤذن بسطام
به سر منارهٔ مؤذن به لب تنور قطاب
به زر سفرهٔ پشت از فشارش امعا
به سیم کان میان ران ز جنبش اعصاب
به شرط بیبی شمس و به شرب بابا خمس
به مصطکی و به بادام و پسته و عناب
به باد نمرود از سهم کرکس پران
به ریش فرعون از نظم لولوی خوشاب
به حیض هند و بروت یزید و سبلت شمر
به تیز عتبه و ریش مسیلمهٔ کذاب
به زیبقی مقنع، به احمقی کیال
به روز کوری صباح و شب روی احباب
به عمر و خاص که عمرش سه باره کرد جهان
به عمر و عاص که عمرش دوباره یافت شباب
به گربزی کف نفط و سر بزی شیرو
به خشک ریشهٔ یونان و شقشقه داراب
به جان آنکه چو عیسیم برد بر سر دار
نشست زیر و جهودانه میگریست به تاب
به موش زیر برو گربهٔ خیانت کن
که این هژبر به چنگ است آن پلنگ به ناب
به ناب موش کز او سر فکندهام چون چنگ
به چنگ گربه کزو دست بر سرم چو رباب
به ابن صبح که سرپنجههاکند چو نجوم
به ابن عرس که دم لابهها کند چو کلاب
به سام ابرص و حربا و خنفسا و جعل
به جیفهگاه و بناووس و مستراح و خلاب
کزاین نشیمن احسان و عدل نگریزم
و گرچه بنگه عمرم شود خراب و یباب
طریق هزل رها کن به جان شاه جهان
که من گریختنی نیستم به هیچ ابواب
ز من حکیمی سوگند نامهای درخواست
به نام شاه جهان قبلهٔ اولوالالباب
ازین قصیده که گفتم سخنوران جهان
به حیرتند چو از منطق طیور، غراب
زهی تمیمهٔ حسان ثابت و اعشی
زهی یتیمهٔ سحبان وائل و عتاب
سخن که خیمه زند در ضمیر خاقانی
طناب او همه حبل الله آید از اطناب
بقای شاه جهان باد تا دهد سایه
زمین به شکل صنوبر فلک به لون سداب
ملک هر آینه آمین کند که بختش را
دعوت قد سمع الله دعوتی و اجاب
دعاش گفتم و اکنون امید من به خداست
الیه ادعوا برخوانم و الیه اناب
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در حسب حال و شکایت از استرداد ملکی که بوی داده بودند
شاه را تاج ثنا دادم نخواهم بازخواست
شه مرا نانی که داد ار باز میخواهد رواست
شاه تاج یک دو کشور داشت لیک از لفظ من
تاجدار هفت کشور شد به تاجی کز ثناست
شه مرا نان داد و من جان دادمش یعنی سخن
نان او تخمی است فانی جان من گنج بقاست
گنج خانهٔ هشت خلد و نه فلک دادم بدو
دادهٔ او چیست با من پنج خایهٔ روستاست
آن قدر دهگانهای کان پنج دهقان میدهند
هم دعا گویانش را دادم که آن مزد دعاست
من چراغم نور داده باز نستانم ز کس
شاه خورشید است و اینک نور داده باز خواست
آری آری ماه را خورشید اگر نوری دهد
باز خواهد خواست آنک شاه خورشید سخاست
طفل مینالید یعنی قرص رنگین کوچک است
سگ دوید آن قرص از او بربود و آنک رفت راست
بنده با افکندگی مشاطهٔ جاه شه است
سیر با آن گندگی هم ناقد مشک ختاست
روغن مصری و مشک تبتی را در دو وقت
هم معرف سیر باشد هم مزکی گندناست
گر به مدحی فرخی هر بیت را بستد دهی
در مدیح بکر من هر بیت را شهری بهاست
صد هزاراست این فضیلت گر رسد اندر شمار
تا به چپ کردی حساب این فضیلتهای راست
مقتدای نظم و نثرم چون قلم گیرم به دست
خود قلم گوید کرا این دست باشد مقتداست
گر چه روز آمد به پیشین از همه پیشینیان
بیش و پیشم در سخن داند کسی کو پیشواست
موی معنی میشکافم دوستان را آگهی است
دشمنان را نیز هر موئی بر این معنی گواست
جزوی از اشعار من سلطان به کف میداشت باز
مدحت شاه اخستان بر خواند و ز آتش رشک خاست
گفت کاین مداح ما را خاص بایستی دریغ
کاین چنین مدحت که ما خواندیم هم ما را رواست
خاصگان گفتند کاین منت ز خاقانی است بس
کافرین شاه شروان در کف سلطان ماست
گفتم احسان شما بگذشت و احسان امیر
جاودان مانده است و ای طغرای اقبال شماست
شه مرا نانی که داد ار باز میخواهد رواست
شاه تاج یک دو کشور داشت لیک از لفظ من
تاجدار هفت کشور شد به تاجی کز ثناست
شه مرا نان داد و من جان دادمش یعنی سخن
نان او تخمی است فانی جان من گنج بقاست
گنج خانهٔ هشت خلد و نه فلک دادم بدو
دادهٔ او چیست با من پنج خایهٔ روستاست
آن قدر دهگانهای کان پنج دهقان میدهند
هم دعا گویانش را دادم که آن مزد دعاست
من چراغم نور داده باز نستانم ز کس
شاه خورشید است و اینک نور داده باز خواست
آری آری ماه را خورشید اگر نوری دهد
باز خواهد خواست آنک شاه خورشید سخاست
طفل مینالید یعنی قرص رنگین کوچک است
سگ دوید آن قرص از او بربود و آنک رفت راست
بنده با افکندگی مشاطهٔ جاه شه است
سیر با آن گندگی هم ناقد مشک ختاست
روغن مصری و مشک تبتی را در دو وقت
هم معرف سیر باشد هم مزکی گندناست
گر به مدحی فرخی هر بیت را بستد دهی
در مدیح بکر من هر بیت را شهری بهاست
صد هزاراست این فضیلت گر رسد اندر شمار
تا به چپ کردی حساب این فضیلتهای راست
مقتدای نظم و نثرم چون قلم گیرم به دست
خود قلم گوید کرا این دست باشد مقتداست
گر چه روز آمد به پیشین از همه پیشینیان
بیش و پیشم در سخن داند کسی کو پیشواست
موی معنی میشکافم دوستان را آگهی است
دشمنان را نیز هر موئی بر این معنی گواست
جزوی از اشعار من سلطان به کف میداشت باز
مدحت شاه اخستان بر خواند و ز آتش رشک خاست
گفت کاین مداح ما را خاص بایستی دریغ
کاین چنین مدحت که ما خواندیم هم ما را رواست
خاصگان گفتند کاین منت ز خاقانی است بس
کافرین شاه شروان در کف سلطان ماست
گفتم احسان شما بگذشت و احسان امیر
جاودان مانده است و ای طغرای اقبال شماست
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در مدح خواجه همام الدین حاجب و یاد کردن از مرگ منوچهر
شهری به فتنه شد که فلانی از آن ماست
ما عشق باز صادق و او عشق دان ماست
آنجا که دست ماست درو حلقه زان اوست
وانجا که پای اوست سر و سجده زان ماست
هر دل که زیر سایهٔ زلفش نشان دهند
مرغی است پر بریده که از آشیان ماست
تا بر درش به داغ سگی نامزد شدیم
گردون درم خرید سگ پاسبان ماست
با ترک تاز شحنهٔ عشقش میان جان
سلطان عقل هندوی جان بر میان ماست
پیغام دادمش که نشانی بدان نشان
کز گاز بر کنارهٔ لعلت نشان ماست
مگذار کاتشی شده بر جان ما زند
این هجر کافر تو که آفت رسان ماست
هم خود ز روی لطف جوابم نوشت و گفت
خاقانیا مترس که جان تو جان ماست
ما طفل وار سر زده و مرده مادریم
اقبال پهلوان عجم دایگان ماست
ما بیدقیم و مات عری گشته شاه ما
میر اجل نظارهٔ احوال دان ماست
شروان و بای ظلم گرفته است و قحط عدل
انصاف تاج بخش کیان میزبان ماست
عادل همام دولت و دین مرزبان ملک
کز عدل او مبشر مهدی زمان ماست
دین لاف زد زمانک اسفاهدار گفت
دولت زبان گشاد که این مرزبان ماست
دولت به گوش عزم تو این رمز گفته است
کاندر رکاب تو ملکان هم عنان ماست
اسلام فخر کرد به دور همام و گفت
ملت درست پهلو ازین پهلوان ماست
نازند روشنان فلک در قران سعد
کاین سعدها ز مهتر صاحب قران ماست
لافند مادران گهر در مزاج صلح
کاین صلح ما ز میر سپهر آستان ماست
تا میر حاجب افسر حجاب روزگار
برداشت آن حجاب که بند روان ماست
ما زله خوار مائدهٔ میر حاجبیم
نعمان روزگار طفیلی خوان ماست
از مدحتش که زنده کن دوستان اوست
تا نفخ صور صور دوم در دهان ماست
خصم ار بزرجمهری یا فسردگی کند
تایید میر باد که حرز امان ماست
ما را چه باک مزدک و بیم بزرجمهر
چون کیقباد قادر و نوشین روان ماست
ما کاروان گنج روان را روان کنیم
کاقبال میر بدرقهٔ کاروان ماست
بخت همام گفت که ما را همای دان
کز مغز کرکسان فلک استخوان ماست
رمح همام گفت که عنقا ز زخم ما
بریان شود که بابزن او سنان ماست
تیغ همام گفت که ما اعجمی تنیم
در معرکه زبان ظفر ترجمان ماست
تیز همام گفت که ما اژدها سریم
تا طاق گنج خانهٔ نصرت کمان ماست
رخش همام گفت که ما باد صرصریم
مفلوج گشته کوه ز زور و توان ماست
گرز همام گفت که ما کوه آهنیم
نقرس گرفته باد ز زخم گران ماست
عدل همام گفت که ما حرز امتیم
ما در ضمان خلق و خدا در ضمان ماست
رای همام گفت که ما حصن دولتیم
کز هشت چشم چار ملک دیده بان ماست
دست همام گفت که ما ابر رحمتیم
همت محیط ما و سخا آسمان ماست
آن بلبل همای فر زاغ فرق بین
کو خاص گلستان خواص بنان ماست
روز و شب است ابلق دو رنگ و گفتهاند
کز نام پهلوان عجم داغ ران ماست
پرز پلاس آخور خاص همام دین
دستارچهٔ معنبر و برگستوان ماست
کیخسرو است شاه و همام است زال زر
مهلان او تهمتن توران ستان ماست
ما امتیم و شاه رسول است و او عمر
فرزند او که فرخ علی کامران ماست
ای مرزبان کشور پنجم که درگهت
هفتم سپهر ما نه که هشتم جنان ماست
بعد از هزار دور تو را یافت چرخ و گفت
پیرانه سر وجود تو بخت جوان ماست
از خاک درگهت به مکانی رسیدهایم
کامروز عرش را همه رشک از مکان ماست
گر جان ما به مرگ منوچهر غم زده است
تو دیر زی که دولت تو غم نشان ماست
گر معتقدتر از تو شنیدیم هیچ میر
پس اعتقاد رافضیان رسم و سان ماست
گر شیردل از تو شناسیم هیچ مرد
مندیل حیض سگ صفتان طیلسان ماست
محمود همتی تو و ما مدح خوان تو
شاید که جان عنصری اشعار خوان ماست
مداح توست و مخلص توست و مرید توست
تا طبع ما و سینهٔ ما و روان ماست
هر چند این قصیده گواهی است راست گوی
بر دعوی وفاق تو کاندر نهان ماست
اخلاص و صدق و منقبه داریم و خود نداشت
غدر و نفاق و منقصه تا خاندان ماست
ما را گمان فتد که بمانی هزار سال
معلوم صد هزار یقین در گمان ماست
نوروز را به خدمت صدرت مبارکی است
وز مدحتت مبارکی دودمان ماست
منشور حاجبی و امیریت تازه گشت
وین تازگی ز بهر صلاح جهان ماست
گوئیم جاودانت بقاباد و این دعاست
آمین پس از دعا مدد جاودان ماست
ما عشق باز صادق و او عشق دان ماست
آنجا که دست ماست درو حلقه زان اوست
وانجا که پای اوست سر و سجده زان ماست
هر دل که زیر سایهٔ زلفش نشان دهند
مرغی است پر بریده که از آشیان ماست
تا بر درش به داغ سگی نامزد شدیم
گردون درم خرید سگ پاسبان ماست
با ترک تاز شحنهٔ عشقش میان جان
سلطان عقل هندوی جان بر میان ماست
پیغام دادمش که نشانی بدان نشان
کز گاز بر کنارهٔ لعلت نشان ماست
مگذار کاتشی شده بر جان ما زند
این هجر کافر تو که آفت رسان ماست
هم خود ز روی لطف جوابم نوشت و گفت
خاقانیا مترس که جان تو جان ماست
ما طفل وار سر زده و مرده مادریم
اقبال پهلوان عجم دایگان ماست
ما بیدقیم و مات عری گشته شاه ما
میر اجل نظارهٔ احوال دان ماست
شروان و بای ظلم گرفته است و قحط عدل
انصاف تاج بخش کیان میزبان ماست
عادل همام دولت و دین مرزبان ملک
کز عدل او مبشر مهدی زمان ماست
دین لاف زد زمانک اسفاهدار گفت
دولت زبان گشاد که این مرزبان ماست
دولت به گوش عزم تو این رمز گفته است
کاندر رکاب تو ملکان هم عنان ماست
اسلام فخر کرد به دور همام و گفت
ملت درست پهلو ازین پهلوان ماست
نازند روشنان فلک در قران سعد
کاین سعدها ز مهتر صاحب قران ماست
لافند مادران گهر در مزاج صلح
کاین صلح ما ز میر سپهر آستان ماست
تا میر حاجب افسر حجاب روزگار
برداشت آن حجاب که بند روان ماست
ما زله خوار مائدهٔ میر حاجبیم
نعمان روزگار طفیلی خوان ماست
از مدحتش که زنده کن دوستان اوست
تا نفخ صور صور دوم در دهان ماست
خصم ار بزرجمهری یا فسردگی کند
تایید میر باد که حرز امان ماست
ما را چه باک مزدک و بیم بزرجمهر
چون کیقباد قادر و نوشین روان ماست
ما کاروان گنج روان را روان کنیم
کاقبال میر بدرقهٔ کاروان ماست
بخت همام گفت که ما را همای دان
کز مغز کرکسان فلک استخوان ماست
رمح همام گفت که عنقا ز زخم ما
بریان شود که بابزن او سنان ماست
تیغ همام گفت که ما اعجمی تنیم
در معرکه زبان ظفر ترجمان ماست
تیز همام گفت که ما اژدها سریم
تا طاق گنج خانهٔ نصرت کمان ماست
رخش همام گفت که ما باد صرصریم
مفلوج گشته کوه ز زور و توان ماست
گرز همام گفت که ما کوه آهنیم
نقرس گرفته باد ز زخم گران ماست
عدل همام گفت که ما حرز امتیم
ما در ضمان خلق و خدا در ضمان ماست
رای همام گفت که ما حصن دولتیم
کز هشت چشم چار ملک دیده بان ماست
دست همام گفت که ما ابر رحمتیم
همت محیط ما و سخا آسمان ماست
آن بلبل همای فر زاغ فرق بین
کو خاص گلستان خواص بنان ماست
روز و شب است ابلق دو رنگ و گفتهاند
کز نام پهلوان عجم داغ ران ماست
پرز پلاس آخور خاص همام دین
دستارچهٔ معنبر و برگستوان ماست
کیخسرو است شاه و همام است زال زر
مهلان او تهمتن توران ستان ماست
ما امتیم و شاه رسول است و او عمر
فرزند او که فرخ علی کامران ماست
ای مرزبان کشور پنجم که درگهت
هفتم سپهر ما نه که هشتم جنان ماست
بعد از هزار دور تو را یافت چرخ و گفت
پیرانه سر وجود تو بخت جوان ماست
از خاک درگهت به مکانی رسیدهایم
کامروز عرش را همه رشک از مکان ماست
گر جان ما به مرگ منوچهر غم زده است
تو دیر زی که دولت تو غم نشان ماست
گر معتقدتر از تو شنیدیم هیچ میر
پس اعتقاد رافضیان رسم و سان ماست
گر شیردل از تو شناسیم هیچ مرد
مندیل حیض سگ صفتان طیلسان ماست
محمود همتی تو و ما مدح خوان تو
شاید که جان عنصری اشعار خوان ماست
مداح توست و مخلص توست و مرید توست
تا طبع ما و سینهٔ ما و روان ماست
هر چند این قصیده گواهی است راست گوی
بر دعوی وفاق تو کاندر نهان ماست
اخلاص و صدق و منقبه داریم و خود نداشت
غدر و نفاق و منقصه تا خاندان ماست
ما را گمان فتد که بمانی هزار سال
معلوم صد هزار یقین در گمان ماست
نوروز را به خدمت صدرت مبارکی است
وز مدحتت مبارکی دودمان ماست
منشور حاجبی و امیریت تازه گشت
وین تازگی ز بهر صلاح جهان ماست
گوئیم جاودانت بقاباد و این دعاست
آمین پس از دعا مدد جاودان ماست
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در مدح خاقان کبیر ابوالمظفر اخستان شروان شاه و ملکه
دل روی مراد از آن ندیده است
کز اهل دلی نشان ندیده است
دل هر دو جهان سه باره پیمود
یک اهل در این میان ندیده است
در شیب و فراز این دو منزل
یک پیک وفا روان ندیده است
چرخ آمده کعبتین بینقش
کس نقش وفا از آن ندیده است
جنسی که من از جهان ندیدم
پیش از من هم جهان ندیده است
از منقطعان راه امید
یک تن رصد امان ندیده است
روز آمد و روز شد جهان را
کس یک پی کاروان ندیده است
تا پشت وفا زمانه بشکست
کس راستی از زمان ندیده است
از پشت شکستهٔ وفا به
بازوی فلک کمان ندیده است
خاقانی سود و مایهٔ عمر
الا ز زبان زیان ندیده است
آویختگی سر ترازو
الا ز سر زبان ندیده است
عالم ز همه ملوک عالم
جنس ملک اخستان ندیده است
خاقان کبیر، کز جلالت
آن دید که خضر خان ندیده است
شروان شه آفتاب دولت
کورا دوم آسمان ندیده است
جمشید کیان که دین جز او را
روئینتن هفت خوان ندیده است
گو در ملک اخستان نگر آنک
کیخسرو باستان ندیده است
گو رایت بوالمظفری بین
آنک اختر کاویان ندیده است
گویند که مرز تور و ایران
چون رستم پهلوان ندیده است
آن کیست که در صف غلامانش
صد رستم سیستان ندیده است
بر نیزهٔ او سماک رامح
کمتر ز زحل سنان ندیده است
جز بانو و شاه کوه و دریا
کس در یک دودمان ندیده است
دو ابر و دو آفتاب و دو بحر
کس جز کف هر دوان ندیده است
دو روح و دو نور کس جز ایشان
بر یک سر خوان و خان ندیده است
گیتی افق سپهر عصمت
جز حضرت بانوان ندیده است
جمشید ملک نظیر بلقیس
جز بانوی کامران ندیده است
قیدافهٔ مملکت که دهرش
جز رابعهٔ کیان ندیده است
او رابعهٔ بنات نعش است
خود رابعه کس چنان ندیده است
جز نه زن سیدش به ده نوع
کس مثل به صد قران ندیده است
رح القدس آن صفا کز او دید
از مریم پاک جان ندیده است
بر پردهٔ مریم دوم چرخ
جز قیصر پاسبان ندیده است
از قصر جلالتش به صد دور
خورشید یک آستان ندیده است
یک خوان شرف نساخت کایام
سیمرغش مورخوان ندیده است
برخوان کفش طفیل امید
جز رضوان میزبان ندیده است
در مجلس و خوانش چاشنی گیر
جز جنت نقلدان ندیده است
هر سو که همای بخت پرید
الا درش آشیان ندیده است
تا نخل گرفت بوی عدلش
کس در رطب استخوان ندیده است
بیند قلمش به گاه توقیع
هرک آتش در فشان ندیده است
تا نامد مهد دولت او
کس شروان خیروان ندیده است
ملاح خرد به کشتی وهم
در بحر دلش کران ندیده است
در جنب سخاش بحر و کان را
کس قوت امتحان ندیده است
زین پس کفش آفتاب بخشد
کاندر خور بخش کان ندیده است
کس بیکف راد صفوة الدین
در جسم کرم روان ندیده است
در پرده نهان چو راز غیب است
غیب از دل خود نهان ندیده است
چون کعبه مجاور حجاب است
آن کعبه که کس عیان ندیده است
ذات ملکه است جنت عدن
کس جنت بیگمان ندیده است
شاه ادریس است و خود جز ادریس
از مردان کس جنان ندیده است
بر نه فلک او ستارهٔ قطب
کس قطب سبک عنان ندیده است
با قطب جز این دو قرة العین
کس مرقد فرقدان ندیده است
بر روس و حبش که روز و شب راست
جز داغ ادب نشان ندیده است
این روس و حبش دو خادمش دان
کاین خادم روی آن ندیده است
ای بانوی خاندان جمشید
جم زین به خاندان ندیده است
ای ساره صفات و آسیه زهد
کس چون تو زبیده سان ندیده است
هر کس که ثنات بر زبان راند
جز کوثر در دهان ندیده است
بر آتش هر که مدح راند
جز طوبی و ضیمران ندیده است
خاک در تو هر آنکه بوسید
جز گوهر رایگان ندیده است
چون تو ملکه نبود و چون من
کس شاعر مدح خوان ندیده است
من دانم داستان مدحت
کس زین به داستان ندیده است
آن دید ضمیرم از ثنایت
کز نیسان بوستان ندیده است
و آن بیند بزمت از زبانم
کز بلبل گلستان ندیده است
ذکر تو به باغ خاطر من
شاخی است که مهرگان ندیده است
این مدحت تازه بر در تو
مشکی است که پرنیان ندیده است
بنده ز دکان شعر برخاست
چون بازاری در آن ندیده است
حلاج، دکان گذاشت ایراک
جز آتش در دکان ندیده است
بانوی جهان نپرسدش حال
کو حال دل نوان ندیده است
از هیچ کسی به هیچ دردی
تسکین شفارسان ندیده است
از هر که علاج خواست الا
درد دل ناتوان ندیده است
قرب دو سه سال هست کز شاه
یک حرمت و نیم نان ندیده است
اقطاع و برات رفت و از کس
یک پرسش غم نشان ندیده است
شاه است گران سر ار چه رنجی
زین بندهٔ جان گران ندیده است
گفته است به ترک خدمت اکنون
کانعام خدایگان ندیده است
دستوری خواهد از خداوند
کز درگه شه مکان ندیده است
زنهاری توست و از تو بهتر
یک داور مهربان ندیده است
خواهد ز تو استعانت ایرا
بهتر ز تو مستعان ندیده است
دادش بده و فغانش بشنو
کاندوخته جز فغان ندیده است
این شعر وداعی از زبانم
سحر است و کس این بیان ندیده است
مرغ دو زبان چو کلک من کس
بر گلبن ده بنان ندیده است
بر نطق سوارم و عطارد
این مرکب، زیر ران ندیده است
باغی است بقای بانوی عصر
کز باد فنا، خزان ندیده است
بر لوح فرشته نامش ایام
جز بانوی انس و جان ندیده است
صد عید چنین ضمان کند عمر
دولت به ازین ضمان ندیده است
کز اهل دلی نشان ندیده است
دل هر دو جهان سه باره پیمود
یک اهل در این میان ندیده است
در شیب و فراز این دو منزل
یک پیک وفا روان ندیده است
چرخ آمده کعبتین بینقش
کس نقش وفا از آن ندیده است
جنسی که من از جهان ندیدم
پیش از من هم جهان ندیده است
از منقطعان راه امید
یک تن رصد امان ندیده است
روز آمد و روز شد جهان را
کس یک پی کاروان ندیده است
تا پشت وفا زمانه بشکست
کس راستی از زمان ندیده است
از پشت شکستهٔ وفا به
بازوی فلک کمان ندیده است
خاقانی سود و مایهٔ عمر
الا ز زبان زیان ندیده است
آویختگی سر ترازو
الا ز سر زبان ندیده است
عالم ز همه ملوک عالم
جنس ملک اخستان ندیده است
خاقان کبیر، کز جلالت
آن دید که خضر خان ندیده است
شروان شه آفتاب دولت
کورا دوم آسمان ندیده است
جمشید کیان که دین جز او را
روئینتن هفت خوان ندیده است
گو در ملک اخستان نگر آنک
کیخسرو باستان ندیده است
گو رایت بوالمظفری بین
آنک اختر کاویان ندیده است
گویند که مرز تور و ایران
چون رستم پهلوان ندیده است
آن کیست که در صف غلامانش
صد رستم سیستان ندیده است
بر نیزهٔ او سماک رامح
کمتر ز زحل سنان ندیده است
جز بانو و شاه کوه و دریا
کس در یک دودمان ندیده است
دو ابر و دو آفتاب و دو بحر
کس جز کف هر دوان ندیده است
دو روح و دو نور کس جز ایشان
بر یک سر خوان و خان ندیده است
گیتی افق سپهر عصمت
جز حضرت بانوان ندیده است
جمشید ملک نظیر بلقیس
جز بانوی کامران ندیده است
قیدافهٔ مملکت که دهرش
جز رابعهٔ کیان ندیده است
او رابعهٔ بنات نعش است
خود رابعه کس چنان ندیده است
جز نه زن سیدش به ده نوع
کس مثل به صد قران ندیده است
رح القدس آن صفا کز او دید
از مریم پاک جان ندیده است
بر پردهٔ مریم دوم چرخ
جز قیصر پاسبان ندیده است
از قصر جلالتش به صد دور
خورشید یک آستان ندیده است
یک خوان شرف نساخت کایام
سیمرغش مورخوان ندیده است
برخوان کفش طفیل امید
جز رضوان میزبان ندیده است
در مجلس و خوانش چاشنی گیر
جز جنت نقلدان ندیده است
هر سو که همای بخت پرید
الا درش آشیان ندیده است
تا نخل گرفت بوی عدلش
کس در رطب استخوان ندیده است
بیند قلمش به گاه توقیع
هرک آتش در فشان ندیده است
تا نامد مهد دولت او
کس شروان خیروان ندیده است
ملاح خرد به کشتی وهم
در بحر دلش کران ندیده است
در جنب سخاش بحر و کان را
کس قوت امتحان ندیده است
زین پس کفش آفتاب بخشد
کاندر خور بخش کان ندیده است
کس بیکف راد صفوة الدین
در جسم کرم روان ندیده است
در پرده نهان چو راز غیب است
غیب از دل خود نهان ندیده است
چون کعبه مجاور حجاب است
آن کعبه که کس عیان ندیده است
ذات ملکه است جنت عدن
کس جنت بیگمان ندیده است
شاه ادریس است و خود جز ادریس
از مردان کس جنان ندیده است
بر نه فلک او ستارهٔ قطب
کس قطب سبک عنان ندیده است
با قطب جز این دو قرة العین
کس مرقد فرقدان ندیده است
بر روس و حبش که روز و شب راست
جز داغ ادب نشان ندیده است
این روس و حبش دو خادمش دان
کاین خادم روی آن ندیده است
ای بانوی خاندان جمشید
جم زین به خاندان ندیده است
ای ساره صفات و آسیه زهد
کس چون تو زبیده سان ندیده است
هر کس که ثنات بر زبان راند
جز کوثر در دهان ندیده است
بر آتش هر که مدح راند
جز طوبی و ضیمران ندیده است
خاک در تو هر آنکه بوسید
جز گوهر رایگان ندیده است
چون تو ملکه نبود و چون من
کس شاعر مدح خوان ندیده است
من دانم داستان مدحت
کس زین به داستان ندیده است
آن دید ضمیرم از ثنایت
کز نیسان بوستان ندیده است
و آن بیند بزمت از زبانم
کز بلبل گلستان ندیده است
ذکر تو به باغ خاطر من
شاخی است که مهرگان ندیده است
این مدحت تازه بر در تو
مشکی است که پرنیان ندیده است
بنده ز دکان شعر برخاست
چون بازاری در آن ندیده است
حلاج، دکان گذاشت ایراک
جز آتش در دکان ندیده است
بانوی جهان نپرسدش حال
کو حال دل نوان ندیده است
از هیچ کسی به هیچ دردی
تسکین شفارسان ندیده است
از هر که علاج خواست الا
درد دل ناتوان ندیده است
قرب دو سه سال هست کز شاه
یک حرمت و نیم نان ندیده است
اقطاع و برات رفت و از کس
یک پرسش غم نشان ندیده است
شاه است گران سر ار چه رنجی
زین بندهٔ جان گران ندیده است
گفته است به ترک خدمت اکنون
کانعام خدایگان ندیده است
دستوری خواهد از خداوند
کز درگه شه مکان ندیده است
زنهاری توست و از تو بهتر
یک داور مهربان ندیده است
خواهد ز تو استعانت ایرا
بهتر ز تو مستعان ندیده است
دادش بده و فغانش بشنو
کاندوخته جز فغان ندیده است
این شعر وداعی از زبانم
سحر است و کس این بیان ندیده است
مرغ دو زبان چو کلک من کس
بر گلبن ده بنان ندیده است
بر نطق سوارم و عطارد
این مرکب، زیر ران ندیده است
باغی است بقای بانوی عصر
کز باد فنا، خزان ندیده است
بر لوح فرشته نامش ایام
جز بانوی انس و جان ندیده است
صد عید چنین ضمان کند عمر
دولت به ازین ضمان ندیده است
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - در ستایش صفوة الدین بانوی شروان شاه اخستان
بانوی تاجدار مرا طوقدار کرد
طوق مرا چو تاج فلک آشکار کرد
چون پیر روزه دار برم سجده، کو مرا
چون طفل شیر خوار عرب طوقدارکرد
تا لاجرم زبان من از چاشنی شکر
چون کام روزهدار و لب شیر خوار کرد
بودم به طبع سنقر حلقه به گوش او
اکنون ز شکر گوش مرا گوشوار کرد
هنگام آنکه خلعه دهد باغ را بهار
آن گنج زر فشان خزان اختیار کرد
از زر کش و ممزج و اطلس لباس من
چون خیمهٔ خزان و شراع بهار کرد
زربفت روز را فلک از اطلس هوا
خواهد بر این ممزج و زرکش نثار کرد
کرد آفتاب و صبح کلاه و لباچهام
این زرکش مغرق و آن زرنگار کرد
و آنگه ز ماه و زهره کلاه و لباچه را
هم قوقه و هم انگلهٔ شاهوار کرد
از جنس کارگاه نشابور و کار روم
بر من خراج روم و نشابور خوار کرد
بر اسب بخت کرد سوارم به تازگی
تا خلعتم ممزج اسب و سوار کرد
از رزمه رزمه اطلس و کیسه کیسه سیم
دست سمن ستان و برم لالهزار کرد
چون آفتاب زرد و شفق خانهٔ مرا
از زرد و سرخ زرکش اطلس نگار کرد
تا خجلتم بسان شفق سرخ روی ساخت
شکرم چو آفتاب زبان صد هزار کرد
در روزه بودم از سخن و جامهٔ دو عید
بر من فکند و عهد مرا عیدوار کرد
دیدم دو عید و روزه گشادم به اب شکر
هر کو دو عید دید ز روزه کنار کرد
هر دم به آب شکر وضو تازه میکنم
تا فرض شکر او بتوانم گزار کرد
درگاه اوست قبله و من در نماز شکر
تکبیر بستهام که دلم حق گزار کرد
چون چرخ در رکوع و چو مهتاب در سجود
بردم نماز آنکه مرا زیر بار کرد
اصل و تبارش از عرب است و کیان ملک
با من کرم به نسبت اصل و تبار کرد
انعامش از تبار گذشته است و چون توان
ذرات آفتاب فلک را شمار کرد
اقبال صفوة الدین بانوی روزگار
ناساز روزگار مرا سازگار کرد
خلقند شرم سار ز فریاد من که من
فریاد میکنم که مرا شرم سار کرد
غرقم به بحر منت و آواز الغریق
چندان زدم که حلقهٔ حلقم فکار کرد
از بس که گفتم ای ملکه بس بس از کرم
جمع ملائکه در گوش استوار کرد
خاقانی است بر در او زینهاریی
وین زینهاری از کرمش زینهار کرد
گر بر درش درختک دانا شدم چه باک
کاقبال او درخت کدو را چنار کرد
بلقیس بانوان و سلیمان شه اخستان
من هدهدی که عقل به من افتخار کرد
هدهد کنون که خلعت بلقیس عهد یافت
بختش به خلعت ملک امیدوار کرد
تا بشنود جهان که فلان مرغ را به وقت
بلقیس خرقهدار و سلیمان شعار کرد
این بین بیمن از قلم من فتاد از آنک
نتوان عطای شه به ستم خواستار کرد
زیرا به خاک و خاره دهد خرقه آفتاب
هرک آفتاب دید چنین اعتبار کرد
بینی به آفتاب که برتافت بامداد
بر خاک ره نسج زراندوده بار کرد
چه سود ز آفتاب گریبان سرو را
کو زر و لعل در بن دامان نثار کرد
شاه جهانیان علی آسا که ذو الجلال
از گوهر زبان منش ذوالفقار کرد
زنگار خورده جنگ کند ذوالفقار من
کاخر به ذوالفقار توان کارزار کرد
شاه سخن منم شعرا دزد گنج من
بس دزد سر زده را تارومار کرد
از نام من شدند به آواز و طرفه نیست
صبحی که دزد سر زده را تار و مار کرد
نی نی اگرچه معجزه دارم چو عاجزم
بخت نهفته را نتوان آشکار کرد
امید آبروی ندارم به لطف شاه
کامسال کمتر است قبولی که پار کرد
مویی شدم که موی شکافم به تیر نطق
کسیب طالعم هدف اضطرار کرد
گوئی حریر سرخ ملخ را ز اشک خون
بیم سیاه پوشی دیدار سار کرد
میگفتم از سخن زر و زوری به کف کنم
امید زر و زور مرا خوار و زار کرد
ماری به کف مرا دو زبان است این قلم
دستم معزمی شده کافسون مار کرد
نی پارهای به دست و سواری کنم بر او
چون طفل کو بر اسب کدوئین سوار کرد
کس نی سوار دید که با شه مصاف داد؟
وز نی ستور دید که در ره غبار کرد؟
مانم به کودکی که ز نارنج کفه ساخت
پنداشت کو ترازوی زر عیار کرد
بخت رمیده را نتوان یافت چون توان
ز آن تار کآفتاب تند پود و تار کرد
خود هیچ کرم یبد شنید است هیچکس
کو تار بست و تخم نهاد و حصار کرد
یا هیچ عنکبوت سطرلاب کس بدید
کب دهن تنید و بدو بند غار کرد
آنم که با دو کعبه مرا حق خدمت است
آری بر این دو کعبه توان جان نثار کرد
این کعبه نور ایزد و آن سنگ خاره بود
آن کعبه پور آزر و این کردگار کرد
این کعبه در سرادق شروان سریر داشت
و آن کعبه در حدیقهٔ مکه قرار کرد
این کعبه در عجم عجمش سرگزیت داد
و آن کعبه در عرب عربش سبز ازار کرد
این کعبه را خدای ظفر در یمین نهاد
و آن کعبه را خلیل حجر در یسار کرد
آن کعبه ناف عالم و از طیب ساحتش
آفاق وصف نافهٔ مشک تتار کرد
این کعبه شاه اعظم و ایزد ز قدرتش
بر نو عروس فتح شه کامکار کرد
آن کعبه را کبوتر پرنده در حرم
کاخر ز بام کعبه نیارد گذار کرد
این کعبه را به جای کبوتر همای بخت
کاندر حرم مجاورت این دیار کرد
شش حج تمام بر در این کعبه کردهام
کایزد به حج و کعبه مرا بختیار کرد
امسال قصد خدمت آن کعبه میکنم
کاین آرزو دلم گرو انتظار کرد
بانوی شرق و غرب مگر رخصه خواهدم
کامید این حدیث دو گوشم چهار کرد
طوق مرا چو تاج فلک آشکار کرد
چون پیر روزه دار برم سجده، کو مرا
چون طفل شیر خوار عرب طوقدارکرد
تا لاجرم زبان من از چاشنی شکر
چون کام روزهدار و لب شیر خوار کرد
بودم به طبع سنقر حلقه به گوش او
اکنون ز شکر گوش مرا گوشوار کرد
هنگام آنکه خلعه دهد باغ را بهار
آن گنج زر فشان خزان اختیار کرد
از زر کش و ممزج و اطلس لباس من
چون خیمهٔ خزان و شراع بهار کرد
زربفت روز را فلک از اطلس هوا
خواهد بر این ممزج و زرکش نثار کرد
کرد آفتاب و صبح کلاه و لباچهام
این زرکش مغرق و آن زرنگار کرد
و آنگه ز ماه و زهره کلاه و لباچه را
هم قوقه و هم انگلهٔ شاهوار کرد
از جنس کارگاه نشابور و کار روم
بر من خراج روم و نشابور خوار کرد
بر اسب بخت کرد سوارم به تازگی
تا خلعتم ممزج اسب و سوار کرد
از رزمه رزمه اطلس و کیسه کیسه سیم
دست سمن ستان و برم لالهزار کرد
چون آفتاب زرد و شفق خانهٔ مرا
از زرد و سرخ زرکش اطلس نگار کرد
تا خجلتم بسان شفق سرخ روی ساخت
شکرم چو آفتاب زبان صد هزار کرد
در روزه بودم از سخن و جامهٔ دو عید
بر من فکند و عهد مرا عیدوار کرد
دیدم دو عید و روزه گشادم به اب شکر
هر کو دو عید دید ز روزه کنار کرد
هر دم به آب شکر وضو تازه میکنم
تا فرض شکر او بتوانم گزار کرد
درگاه اوست قبله و من در نماز شکر
تکبیر بستهام که دلم حق گزار کرد
چون چرخ در رکوع و چو مهتاب در سجود
بردم نماز آنکه مرا زیر بار کرد
اصل و تبارش از عرب است و کیان ملک
با من کرم به نسبت اصل و تبار کرد
انعامش از تبار گذشته است و چون توان
ذرات آفتاب فلک را شمار کرد
اقبال صفوة الدین بانوی روزگار
ناساز روزگار مرا سازگار کرد
خلقند شرم سار ز فریاد من که من
فریاد میکنم که مرا شرم سار کرد
غرقم به بحر منت و آواز الغریق
چندان زدم که حلقهٔ حلقم فکار کرد
از بس که گفتم ای ملکه بس بس از کرم
جمع ملائکه در گوش استوار کرد
خاقانی است بر در او زینهاریی
وین زینهاری از کرمش زینهار کرد
گر بر درش درختک دانا شدم چه باک
کاقبال او درخت کدو را چنار کرد
بلقیس بانوان و سلیمان شه اخستان
من هدهدی که عقل به من افتخار کرد
هدهد کنون که خلعت بلقیس عهد یافت
بختش به خلعت ملک امیدوار کرد
تا بشنود جهان که فلان مرغ را به وقت
بلقیس خرقهدار و سلیمان شعار کرد
این بین بیمن از قلم من فتاد از آنک
نتوان عطای شه به ستم خواستار کرد
زیرا به خاک و خاره دهد خرقه آفتاب
هرک آفتاب دید چنین اعتبار کرد
بینی به آفتاب که برتافت بامداد
بر خاک ره نسج زراندوده بار کرد
چه سود ز آفتاب گریبان سرو را
کو زر و لعل در بن دامان نثار کرد
شاه جهانیان علی آسا که ذو الجلال
از گوهر زبان منش ذوالفقار کرد
زنگار خورده جنگ کند ذوالفقار من
کاخر به ذوالفقار توان کارزار کرد
شاه سخن منم شعرا دزد گنج من
بس دزد سر زده را تارومار کرد
از نام من شدند به آواز و طرفه نیست
صبحی که دزد سر زده را تار و مار کرد
نی نی اگرچه معجزه دارم چو عاجزم
بخت نهفته را نتوان آشکار کرد
امید آبروی ندارم به لطف شاه
کامسال کمتر است قبولی که پار کرد
مویی شدم که موی شکافم به تیر نطق
کسیب طالعم هدف اضطرار کرد
گوئی حریر سرخ ملخ را ز اشک خون
بیم سیاه پوشی دیدار سار کرد
میگفتم از سخن زر و زوری به کف کنم
امید زر و زور مرا خوار و زار کرد
ماری به کف مرا دو زبان است این قلم
دستم معزمی شده کافسون مار کرد
نی پارهای به دست و سواری کنم بر او
چون طفل کو بر اسب کدوئین سوار کرد
کس نی سوار دید که با شه مصاف داد؟
وز نی ستور دید که در ره غبار کرد؟
مانم به کودکی که ز نارنج کفه ساخت
پنداشت کو ترازوی زر عیار کرد
بخت رمیده را نتوان یافت چون توان
ز آن تار کآفتاب تند پود و تار کرد
خود هیچ کرم یبد شنید است هیچکس
کو تار بست و تخم نهاد و حصار کرد
یا هیچ عنکبوت سطرلاب کس بدید
کب دهن تنید و بدو بند غار کرد
آنم که با دو کعبه مرا حق خدمت است
آری بر این دو کعبه توان جان نثار کرد
این کعبه نور ایزد و آن سنگ خاره بود
آن کعبه پور آزر و این کردگار کرد
این کعبه در سرادق شروان سریر داشت
و آن کعبه در حدیقهٔ مکه قرار کرد
این کعبه در عجم عجمش سرگزیت داد
و آن کعبه در عرب عربش سبز ازار کرد
این کعبه را خدای ظفر در یمین نهاد
و آن کعبه را خلیل حجر در یسار کرد
آن کعبه ناف عالم و از طیب ساحتش
آفاق وصف نافهٔ مشک تتار کرد
این کعبه شاه اعظم و ایزد ز قدرتش
بر نو عروس فتح شه کامکار کرد
آن کعبه را کبوتر پرنده در حرم
کاخر ز بام کعبه نیارد گذار کرد
این کعبه را به جای کبوتر همای بخت
کاندر حرم مجاورت این دیار کرد
شش حج تمام بر در این کعبه کردهام
کایزد به حج و کعبه مرا بختیار کرد
امسال قصد خدمت آن کعبه میکنم
کاین آرزو دلم گرو انتظار کرد
بانوی شرق و غرب مگر رخصه خواهدم
کامید این حدیث دو گوشم چهار کرد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - قصیده
خسرو بدار ملک جم ایوان تازه کرد
در هشت خلد مملکه بستان تازه کرد
کیخسرو تهمتن بر زال سیستان
در ملک نیم روز شبستان تازه کرد
این کعبه را که سد سکندر حریم اوست
خضر خلیل مرتبه بنیان تازه کرد
بهر ثبات ملک چنین کعبهٔ جلال
از بوقبیس حلم خود ارکان تازه کرد
قصری که عرش کنگرهٔ اوست آسمان
از عقد انجمش گهر افشان تازه کرد
مانا که بهر تاختن مرکبان عقل
مهدی به عالم آمد و میدان تازه کرد
یا عالمی ز لطف برآورد کردگار
وانگه در او معادن حیوان تازه کرد
دست کرم گشاد شه و پای بخل بست
تا پیشگاه قصر شرف وان تازه کرد
قحط سخا ز کشور امید برگرفت
گر خلق بهر عاطفه باران تازه کرد
شاهی که بهر کوههٔ زینهای ختلیانش
ماهی به چرخ تحفه ز دندان تازه کرد
خاقان اعظم آنکه بقا با سعادتش
همشیرهٔ ابد شد و پیمان تازه کرد
در هشت خلد مملکه بستان تازه کرد
کیخسرو تهمتن بر زال سیستان
در ملک نیم روز شبستان تازه کرد
این کعبه را که سد سکندر حریم اوست
خضر خلیل مرتبه بنیان تازه کرد
بهر ثبات ملک چنین کعبهٔ جلال
از بوقبیس حلم خود ارکان تازه کرد
قصری که عرش کنگرهٔ اوست آسمان
از عقد انجمش گهر افشان تازه کرد
مانا که بهر تاختن مرکبان عقل
مهدی به عالم آمد و میدان تازه کرد
یا عالمی ز لطف برآورد کردگار
وانگه در او معادن حیوان تازه کرد
دست کرم گشاد شه و پای بخل بست
تا پیشگاه قصر شرف وان تازه کرد
قحط سخا ز کشور امید برگرفت
گر خلق بهر عاطفه باران تازه کرد
شاهی که بهر کوههٔ زینهای ختلیانش
ماهی به چرخ تحفه ز دندان تازه کرد
خاقان اعظم آنکه بقا با سعادتش
همشیرهٔ ابد شد و پیمان تازه کرد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - تجدید مطلع
آن مه نو بین که آفتاب برآورد
غنچهٔ گل بیم که نوبهار درآورد
از افق صلب شاه بین که مه نو
آمد و عید جلال بر اثر آورد
ماه نو از فلک به منزل نه ماه
شاه زمین را به نورهان ظفر آورد
در طبق آفتاب چون مه نو دید
صبح دم از اختران نثار زر آورد
زآنکه ملک بوالمظفر آدم ثانی است
قدرت او شیث مشتری نظر آورد
زآنکه شه مشرق است نوح زمانه
دولت او سام اسمان خطر آورد
بخت که سیارهٔ سعادت شاه است
یوسف تازه نگر که از سفر آورد
جوهر اسفندیار وقت به گیتی
بهمن کسری فش و قباد فر آورد
عنصر نوشین روان عهد به عالم
هرمز دولت طراز تاجور آورد
شاه محمد جلالت است و به تایید
چرخ ز صلبش محمدی دگر آورد
جان فریبرز ازین شرف طرب افزود
ذات منوچهر ازین خبر بطر آورد
کوه جلالت چو داد گوهر دریا
گوهر آن کوه بیشتر گهر آورد
بحر سعادت چو داد عنبر سارا
عنبر آن بحر شادیی به سر آورد
زهره همه تن زبان نمود چو خورشید
مژدهٔ دولت به شاه دادگر آورد
شاه سلیمان نگین به مژده نگین داد
یعنی بلقیس مملکت پسر آورد
وارث جم اخستان که چرخ به رزمش
چون صف مور از ملائکه حشر آورد
در کمر عمر شاه دست بقا داد
کایزد از اجرام دست آن کمر آورد
آیت تایید باد کز پی مدحش
خاطر خاقانی آیت هنر آورد
ز آن فلکی کو بنات نعش همی زاد
سعد سعودش سماک نیزه درآورد
شاه جهان ابر ذات و بحر صفات است
ز آن صدف ملک ازو چنین گهر آورد
غنچهٔ گل بیم که نوبهار درآورد
از افق صلب شاه بین که مه نو
آمد و عید جلال بر اثر آورد
ماه نو از فلک به منزل نه ماه
شاه زمین را به نورهان ظفر آورد
در طبق آفتاب چون مه نو دید
صبح دم از اختران نثار زر آورد
زآنکه ملک بوالمظفر آدم ثانی است
قدرت او شیث مشتری نظر آورد
زآنکه شه مشرق است نوح زمانه
دولت او سام اسمان خطر آورد
بخت که سیارهٔ سعادت شاه است
یوسف تازه نگر که از سفر آورد
جوهر اسفندیار وقت به گیتی
بهمن کسری فش و قباد فر آورد
عنصر نوشین روان عهد به عالم
هرمز دولت طراز تاجور آورد
شاه محمد جلالت است و به تایید
چرخ ز صلبش محمدی دگر آورد
جان فریبرز ازین شرف طرب افزود
ذات منوچهر ازین خبر بطر آورد
کوه جلالت چو داد گوهر دریا
گوهر آن کوه بیشتر گهر آورد
بحر سعادت چو داد عنبر سارا
عنبر آن بحر شادیی به سر آورد
زهره همه تن زبان نمود چو خورشید
مژدهٔ دولت به شاه دادگر آورد
شاه سلیمان نگین به مژده نگین داد
یعنی بلقیس مملکت پسر آورد
وارث جم اخستان که چرخ به رزمش
چون صف مور از ملائکه حشر آورد
در کمر عمر شاه دست بقا داد
کایزد از اجرام دست آن کمر آورد
آیت تایید باد کز پی مدحش
خاطر خاقانی آیت هنر آورد
ز آن فلکی کو بنات نعش همی زاد
سعد سعودش سماک نیزه درآورد
شاه جهان ابر ذات و بحر صفات است
ز آن صدف ملک ازو چنین گهر آورد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در ستایش عز الدوله
دست درافشان چو زی تیغ درفشان آورد
نسر گردون را به خوان تیغ مهمان آورد
گرز او در قلعهٔ البرز زلزال افکند
چتر او در قبهٔ افلاک نقصان آورد
گر نبات از دست راد او نما یابد همی
ز آب حیوان مایه در ترکیب حیوان آورد
نیزهٔ چون مارش از بر چرخ ساید نیش او
ماهی گردون به دندان مزد دندان آورد
هم به تیر و هم به تدبیر ار بخواهد هر زمان
بر سر خوان، بچهٔ سیمرغ بریان آورد
هشت خلد مجلسش را نه فلک ده یازده
پنج وقت ار چار بنیاد خراسان آورد
بس نپاید تا کمینه چاکر از درگاه او
تاجش از بغداد و سر بهر صفاهان آورد
همچنان باشد که تاجی بر سر سلطان نهد
هر که زی او خلعتی از تخت سلطان آورد
خود بهین سلطانی او دارد که سلطان قدر
هر زمان پیشش سر اندر خط فرمان آورد
تا چه افزاید سلیمان را که بادی از هوا
پر مرغی را به تحفه زی سلیمان آورد
باد را زو رخصه بادا تا ز خاک درگهش
توتیای چشم خاقانی به شروان آورد
نسر گردون را به خوان تیغ مهمان آورد
گرز او در قلعهٔ البرز زلزال افکند
چتر او در قبهٔ افلاک نقصان آورد
گر نبات از دست راد او نما یابد همی
ز آب حیوان مایه در ترکیب حیوان آورد
نیزهٔ چون مارش از بر چرخ ساید نیش او
ماهی گردون به دندان مزد دندان آورد
هم به تیر و هم به تدبیر ار بخواهد هر زمان
بر سر خوان، بچهٔ سیمرغ بریان آورد
هشت خلد مجلسش را نه فلک ده یازده
پنج وقت ار چار بنیاد خراسان آورد
بس نپاید تا کمینه چاکر از درگاه او
تاجش از بغداد و سر بهر صفاهان آورد
همچنان باشد که تاجی بر سر سلطان نهد
هر که زی او خلعتی از تخت سلطان آورد
خود بهین سلطانی او دارد که سلطان قدر
هر زمان پیشش سر اندر خط فرمان آورد
تا چه افزاید سلیمان را که بادی از هوا
پر مرغی را به تحفه زی سلیمان آورد
باد را زو رخصه بادا تا ز خاک درگهش
توتیای چشم خاقانی به شروان آورد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - در ستایش رکن الدین محمد بن عبد الرحمن طغان یزک
جام طرب کش که صبح کام برآمد
خندهٔ صبح از دهان جام برآمد
صبح فلک بین که بر موافقت جام
دم زد و بوی میش ز کام برآمد
مهرهٔ شادی نشست و ششدره برخاست
نقش سه شش بر سه زخم کام برآمد
داو طرب کن تمام خاصه که اکنون
عدهٔ خاتون خم تمام برآمد
ما و شکر ریز عیش کز در خمار
نامزد خرمی به بام برآمد
ساغر گلفام خواه کز دهن کوس
نغمهٔ گلبام وقت بام برآمد
بلبله کبکی است خون گرفته به منقار
کز دهنش نالهٔ حمام برآمد
گاو سفالین که آب لالهٔ تر خورد
ارزن زرینش از مسام برآمد
زآن می گلگون که بید سوخته پرورد
بوی گل و مشکبید خام برآمد
در صف دریا کشان بزم صبوحی
جام چو کشتی کش خرام بر آمد
خوان صبوحی به شیب مقرعه کن لاش
کابرش روز آتشین ستام برآمد
بود فلک جام رنگ و جام فلک سان
روز ندانم که از کدام برآمد
دست قراسنقر فلک سپر افکند
خنجر آقسنقر از نیام برآمد
گوش رباب از هوا پیام طرب داشت
از سه زبان راز آن پیام برآمد
حلقهٔ ابریشم است موی خوش چنگ
چون مه نو کز خط ظلام برآمد
گر چه تن چنگ شبه ناقهٔ لیلی است
نالهٔ مجنون ز چنگ رام برآمد
بیست و چهارش زمام ناقه و لیکن
ناله نه از ناقه از زمام برآمد
نای چو شه زادهٔ حبش که ز نه چشم
بانگش از آهنگ ده غلام برآمد
از پی دستینهٔ رباب کف می
چون گهر عقد یک نظام برآمد
بهر حلیهای گوش و گردن بر بط
سیم و زر از ساغر و مدام برآمد
از حیوان شکار گاه دف آواز
تهنیت شاه را مدام برآمد
شاه عجم رکن دین کز آیت عدلش
نام عجم روضة السلام برآمد
ناصر اسلام سیف دین که ز حکمش
بر سر دهر حرون لگام برآمد
رستم ثانی که در طبیعتش اول
دانش زال و دهای سام بر آمد
صیت جلالش به شرق و غرب بپیچید
شکر نوالش ز سام و حام برآمد
پهلو ایران گرفت رقعهٔ ملکت
وز دگران بانگ شاهقام برآمد
دام به دریا فکنده بود سلیمان
خازن انگشتری به دام برآمد
ذات جهان پهلوانش صبح جلال است
کز افق چرخ احتشام برآمد
در کنف صبح فر میر محمد
راست چو خورشید نور تام برآمد
تاجوری یافت تخت و ملکت ایران
تا ز برش سیدالانام برآمد
گر پدر از تخت ملک شد پسر اینک
بر زبر تخت احترام برآمد
گر علم صبح آب رنگ فروشد
رایت خورشید نارفام برآمد
تارک گشتاسب یافت افسر لهراسب
زال همایون به تخت سام برآمد
نوبت کاوس شد چو پای منوچهر
بر سر کرسی احتشام برآمد
روز به مغرب شده چو مملکت او
ماه چو بدر از حجاب شام برآمد
آرزوی جان ملک عدل و همم بود
از ملک عادل همام برآمد
دولت شروان کلید دولت او بود
زآن همه کارش به انتظام برآمد
گر چه محمد پیمبری به عرب یافت
صبح کمالش ز حد شام برآمد
دیر زی ای بحر کف که عطسهٔ جودت
چشمهٔ مهر است کز غمام برآمد
مژده ده ای تاجور که ینصرک الله
فال تو از مصحف دوام برآمد
تا که حسامت قوام ملک عجم شد
آه ز اعدای ناقوام برآمد
چون نم ژاله ز خایه از تف خورشید
جان حسود از تف حسام برآمد
جرم زمین تا قرار یافت ز عدلت
بس نفس شکر کز هوام برآمد
دوش چنین دیدهام به خواب که نخلی
بر لب دریا در آن مقام برآمد
نخل موصل شده ترنج و رطب داشت
سایه و شایهش فراخ و تام برآمد
مرغی دیدم گرفته نامه به منقار
کز بر آن نخل شادکام برآمد
بود یکی منبر از رخام بر نخل
پیری بر منبر رخام برآمد
نامه ز منقار مرغ بستد و برخواند
نعرهٔ تحسین ز خاص و عام برآمد
من به تعجب به خود فروشده زین خواب
کز خضر آواز السلام برآمد
جستم و این خواب پیش خضر بگفتم
از نفسش اصدق الکلام برآمد
گفت که نخل است رکن دین که ز نصرت
شهپر عنقاش بر سهام برآمد
مرغ بقا دان و نامه بخت کز این دو
کار دو ملک از یک اهتمام برآمد
منبر تخت است و پیر مشتری چرخ
کز بر تختش سه چار گام برآمد
ای درت آن آسمان که از افق او
کوکب بهروزی کرام برآمد
از دم خلق تو در مسدس گیتی
بوی مثلث به هر مشام برآمد
ملک تو کشتی است چرخ نوح کهن سال
کش ز شب و روز حام و سام برآمد
عیسی عهدی که از تو قالب ملکت
چون تن عازر به یک قیام برآمد
رو که ز میخ سرای پردهٔ قدرت
فلکهٔ این نیل گون خیام برآمد
قدر محیط کفت جهان چه شناسد
کو به سراب کف لئام برآمد
از نفس مشک هیچ حظ و خبر نیست
مغز جعل را که با زکام برآمد
از سر تیغت که ماه ازوست برص دار
برتن شیر فلک جذام برآمد
خوان ددان را به کاسهٔ سر اعدا
زآتش شمشیر تو طعام برآمد
بر درت از بس که جن و انس و ملک هست
جان شیاطین ز ازدحام برآمد
گوئی کانبوه حافظان مناسک
گرد در مسجد الحرام برآمد
از حرمت هر کبوتری که بپرید
نامهٔ او عنبرین ختام برآمد
سهم تو در زین کشید پشت زمین را
گر چه ز من بود قعده رام برآمد
بحر محیط از زمین بزاد و عجب نیست
کان خوی ازین مرکب جمام برآمد
زایجهٔ طالعت مطالعه کردم
سلطنت از موضع السهام برآمد
آرزوی حضرت تو دارم اگر چه
صبح من از غم به رنگ شام برآمد
در ره خدمت درست عهدم لیکن
نام من از نامهٔ سقام برآمد
هست نیازم ز جان و آن دگر کس
از زر و سیم جهان حطام برآمد
گوهر جان وام کردم از پی تحفه
تحفه بزرگ است از آن به وام برآمد
پیش چنین تحفه کو تمیمهٔ عقل است
واحزن از جان بوتمام برآمد
گوهر سحر حلال من شکند آنک
گوهرش از نطفهٔ حرام برآمد
دزد بیان من است هر که در این عهد
بر سمت شاعریش نام برآمد
نیم شبت چون صف خواص دعا گفت
هر نفسی آمینی از عوام برآمد
باد جهانت به کام کز ظفر تو
کامهٔ صد جان مستهام برآمد
ملک جهان ران که بر صحیفهٔ ایام
مدت عمرت هزار عام برآمد
خندهٔ صبح از دهان جام برآمد
صبح فلک بین که بر موافقت جام
دم زد و بوی میش ز کام برآمد
مهرهٔ شادی نشست و ششدره برخاست
نقش سه شش بر سه زخم کام برآمد
داو طرب کن تمام خاصه که اکنون
عدهٔ خاتون خم تمام برآمد
ما و شکر ریز عیش کز در خمار
نامزد خرمی به بام برآمد
ساغر گلفام خواه کز دهن کوس
نغمهٔ گلبام وقت بام برآمد
بلبله کبکی است خون گرفته به منقار
کز دهنش نالهٔ حمام برآمد
گاو سفالین که آب لالهٔ تر خورد
ارزن زرینش از مسام برآمد
زآن می گلگون که بید سوخته پرورد
بوی گل و مشکبید خام برآمد
در صف دریا کشان بزم صبوحی
جام چو کشتی کش خرام بر آمد
خوان صبوحی به شیب مقرعه کن لاش
کابرش روز آتشین ستام برآمد
بود فلک جام رنگ و جام فلک سان
روز ندانم که از کدام برآمد
دست قراسنقر فلک سپر افکند
خنجر آقسنقر از نیام برآمد
گوش رباب از هوا پیام طرب داشت
از سه زبان راز آن پیام برآمد
حلقهٔ ابریشم است موی خوش چنگ
چون مه نو کز خط ظلام برآمد
گر چه تن چنگ شبه ناقهٔ لیلی است
نالهٔ مجنون ز چنگ رام برآمد
بیست و چهارش زمام ناقه و لیکن
ناله نه از ناقه از زمام برآمد
نای چو شه زادهٔ حبش که ز نه چشم
بانگش از آهنگ ده غلام برآمد
از پی دستینهٔ رباب کف می
چون گهر عقد یک نظام برآمد
بهر حلیهای گوش و گردن بر بط
سیم و زر از ساغر و مدام برآمد
از حیوان شکار گاه دف آواز
تهنیت شاه را مدام برآمد
شاه عجم رکن دین کز آیت عدلش
نام عجم روضة السلام برآمد
ناصر اسلام سیف دین که ز حکمش
بر سر دهر حرون لگام برآمد
رستم ثانی که در طبیعتش اول
دانش زال و دهای سام بر آمد
صیت جلالش به شرق و غرب بپیچید
شکر نوالش ز سام و حام برآمد
پهلو ایران گرفت رقعهٔ ملکت
وز دگران بانگ شاهقام برآمد
دام به دریا فکنده بود سلیمان
خازن انگشتری به دام برآمد
ذات جهان پهلوانش صبح جلال است
کز افق چرخ احتشام برآمد
در کنف صبح فر میر محمد
راست چو خورشید نور تام برآمد
تاجوری یافت تخت و ملکت ایران
تا ز برش سیدالانام برآمد
گر پدر از تخت ملک شد پسر اینک
بر زبر تخت احترام برآمد
گر علم صبح آب رنگ فروشد
رایت خورشید نارفام برآمد
تارک گشتاسب یافت افسر لهراسب
زال همایون به تخت سام برآمد
نوبت کاوس شد چو پای منوچهر
بر سر کرسی احتشام برآمد
روز به مغرب شده چو مملکت او
ماه چو بدر از حجاب شام برآمد
آرزوی جان ملک عدل و همم بود
از ملک عادل همام برآمد
دولت شروان کلید دولت او بود
زآن همه کارش به انتظام برآمد
گر چه محمد پیمبری به عرب یافت
صبح کمالش ز حد شام برآمد
دیر زی ای بحر کف که عطسهٔ جودت
چشمهٔ مهر است کز غمام برآمد
مژده ده ای تاجور که ینصرک الله
فال تو از مصحف دوام برآمد
تا که حسامت قوام ملک عجم شد
آه ز اعدای ناقوام برآمد
چون نم ژاله ز خایه از تف خورشید
جان حسود از تف حسام برآمد
جرم زمین تا قرار یافت ز عدلت
بس نفس شکر کز هوام برآمد
دوش چنین دیدهام به خواب که نخلی
بر لب دریا در آن مقام برآمد
نخل موصل شده ترنج و رطب داشت
سایه و شایهش فراخ و تام برآمد
مرغی دیدم گرفته نامه به منقار
کز بر آن نخل شادکام برآمد
بود یکی منبر از رخام بر نخل
پیری بر منبر رخام برآمد
نامه ز منقار مرغ بستد و برخواند
نعرهٔ تحسین ز خاص و عام برآمد
من به تعجب به خود فروشده زین خواب
کز خضر آواز السلام برآمد
جستم و این خواب پیش خضر بگفتم
از نفسش اصدق الکلام برآمد
گفت که نخل است رکن دین که ز نصرت
شهپر عنقاش بر سهام برآمد
مرغ بقا دان و نامه بخت کز این دو
کار دو ملک از یک اهتمام برآمد
منبر تخت است و پیر مشتری چرخ
کز بر تختش سه چار گام برآمد
ای درت آن آسمان که از افق او
کوکب بهروزی کرام برآمد
از دم خلق تو در مسدس گیتی
بوی مثلث به هر مشام برآمد
ملک تو کشتی است چرخ نوح کهن سال
کش ز شب و روز حام و سام برآمد
عیسی عهدی که از تو قالب ملکت
چون تن عازر به یک قیام برآمد
رو که ز میخ سرای پردهٔ قدرت
فلکهٔ این نیل گون خیام برآمد
قدر محیط کفت جهان چه شناسد
کو به سراب کف لئام برآمد
از نفس مشک هیچ حظ و خبر نیست
مغز جعل را که با زکام برآمد
از سر تیغت که ماه ازوست برص دار
برتن شیر فلک جذام برآمد
خوان ددان را به کاسهٔ سر اعدا
زآتش شمشیر تو طعام برآمد
بر درت از بس که جن و انس و ملک هست
جان شیاطین ز ازدحام برآمد
گوئی کانبوه حافظان مناسک
گرد در مسجد الحرام برآمد
از حرمت هر کبوتری که بپرید
نامهٔ او عنبرین ختام برآمد
سهم تو در زین کشید پشت زمین را
گر چه ز من بود قعده رام برآمد
بحر محیط از زمین بزاد و عجب نیست
کان خوی ازین مرکب جمام برآمد
زایجهٔ طالعت مطالعه کردم
سلطنت از موضع السهام برآمد
آرزوی حضرت تو دارم اگر چه
صبح من از غم به رنگ شام برآمد
در ره خدمت درست عهدم لیکن
نام من از نامهٔ سقام برآمد
هست نیازم ز جان و آن دگر کس
از زر و سیم جهان حطام برآمد
گوهر جان وام کردم از پی تحفه
تحفه بزرگ است از آن به وام برآمد
پیش چنین تحفه کو تمیمهٔ عقل است
واحزن از جان بوتمام برآمد
گوهر سحر حلال من شکند آنک
گوهرش از نطفهٔ حرام برآمد
دزد بیان من است هر که در این عهد
بر سمت شاعریش نام برآمد
نیم شبت چون صف خواص دعا گفت
هر نفسی آمینی از عوام برآمد
باد جهانت به کام کز ظفر تو
کامهٔ صد جان مستهام برآمد
ملک جهان ران که بر صحیفهٔ ایام
مدت عمرت هزار عام برآمد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - مطلع سوم
تا غبار از چتر شاه اختران افشاندهاند
فرش سلطانیش در برتر مکان افشاندهاند
شحنهٔ نوروز نعل نقره خنگش ساخته است
هر زری کاکسیر سازان خزان افشاندهاند
رسته چون یوسف ز چاه و دلو پیشش ابر و صبح
گوهر از الماس و مشک از پرنیان افشاندهاند
در رکابش هفت گیسودار و شش خاتون ردیف
بر سرش هر هفت و شش عقد جمان افشاندهاند
بیست و یک پیکر که از صقلاب دارد خیلتاش
گرد راه خیل او تا قیروان افشاندهاند
تا که شد نوروز سلطان فلک را میزبان
عاملان طبع جان بر میزبان افشاندهاند
تا که آن سلطان به خوان ماهی آمد میهمان
خازنان بحر در بر میهمان افشاندهاند
وز برای آنکه ماهی بینمک ندهد مزه
ابر و باد آنک نمکها پیش خوان افشاندهاند
گر بدی مه بر زمین مرده از بهر حنوط
تودهٔ کافور و تنگ زعفران افشاندهاند
ور مزاج گوهران را از تناسل بازداشت
طبع کافوری که وقت مهرگان افشاندهاند
خورد خواهد شاهد و شاه فلک محرور وار
آن همه کافور کز هندوستان افشاندهاند
تا جهان ناقه شد از سرسام دی ماهی برست
چار مادر بر سرش توش و توان افشاندهاند
باز نونو در رحمهای عروسان چمن
نطفهٔ روحانیان بین کز نهان افشاندهاند
مغز گردون را زکام است از دم باد شمال
کابهاش از مغز بر شاخ جوان افشاندهاند
چشم دردی داشت بستان کز سر پستان ابر
شیر بر اطراف چشم بوستان افشاندهاند
شاخ طفلی بود و نوخط گشت و بالغ شد کنون
گرد زمرد بر عذارش زان عیان افشاندهاند
کاروان سبزه تا از قاع صف صف کرد ارم
صف صف از مرغان روان بر کاروان افشاندهاند
باد مشکآلود گوئی سیب تر بر آتش است
کاندر او قدری گلاب اصفهان افشاندهاند
روز و شب گرگ آشتی کردند و اینک مهر و ماه
نور خود بر یوسف مصر آستان افشاندهاند
مهر و مه گوئی به باغ از طور نور آوردهاند
بر سر شروان شه موسی بنان افشاندهاند
یا روانهای فریبرز و منوچهر از بهشت
نور و فر بر فرق شاه کامران افشاندهاند
خسرو مشرق جلال الدین خلیفهٔ ذو الجلال
کاختران بر فر قدرش فرقدان افشاندهاند
پیشکارانش خراج از هند و چین آوردهاند
چاوشانش دست بر چیپال و خان افشاندهاند
آستان بوسان او کز بیژن و گرگین مهند
آستین بر اردشیر و اردوان افشاندهاند
تا زبان شکل است شمشیرش همه شیران رزم
بس که دندانها ز بیم آن زبان افشاندهاند
نیزه دارانش که از شیر نیستان کین کشند
خون و آتش زان نی چون خیز ران افشاندهاند
نی ز آتش سوزد و اینان ز نیهای رماح
دشمنان را آتش اندر دودمان افشاندهاند
زهر خندد بخت بد بر زورق آن خاکسار
کاتشین قارورهاش بر بادبان افشاندهاند
سنگ، خون گرید به عبرت بر سر آن شیشهگر
کز هوا سنگ عرادهش در دکان افشاندهاند
عالمی کز ابر جودش در بهار نعمتاند
حاسدان را صاعقه در خان و مان افشاندهاند
خاصگان مریم از نخل کهن خرمای نو
خوردهاند و بر جهودان استخوان افشاندهاند
از پی پرواز مرغ دولت او بود و بس
دانها کاین نه رواق باستان افشاندهاند
وز پی افروزش بزم جلالش دان و بس
نورها کاین هفت شمع بیدخان افشاندهاند
در زمین چار عنصر هفت حراث فلک
تخم دولت تاکنون بر امتحان افشاندهاند
آن چنان تخمی چنین کشورستانی داد بر
بر چنین آید ز تخمی کانچنان افشاندهاند
گر کمندی وقتی اندر حلق سکساران روم
سرکشان لشکر الب ارسلان افشاندهاند
بندگان شه کمند از چرم شیران کردهاند
در کمر گاه پلنگان جهان افشاندهاند
ز آتش تیغی که خاکستر کند دیو سپید
شعله در شیر سیاه سیستان افشاندهاند
ابرها از تیغ و بارانها ز پیکان کردهاند
برقها ز آئینهٔ برگستوان افشاندهاند
تاج کیوان است نعل اسب آن تاج کیان
کز سخا دست و دلش دریا و کان افشاندهاند
از صهیل اسب شیر آشوب او خرگوش وار
بس دم الحیضا که شیران ژیان افشاندهاند
دست و بازوش از پی قصر مخالف سوختن
ز آتشین پیکان شررها قصرسان افشاندهاند
گر به عهد موسی امت را گه قحط از هوا
باز من و سلوی سلوت رسان افشاندهاند
شکر الله کز بقای شاه موسی دست ما
بر شماخی میوه و مرغ جنان افشاندهاند
روشنان در عهدش از شروان مدائن کردهاند
زیر پایش افسر نوشیروان افشاندهاند
تا به دور دولت او گشت شروان خیروان
عرشیان فیض روان بر خیروان افشاندهاند
عاقلان دیدند آب عز شروان خاک ذل
بر هری و بلخ و مرو شاهجان افشاندهاند
بر حقند آنان که با عیسی نشستند ار زرشک
خاک بر روی طبیب مهربان افشاندهاند
آسمان گرید بر آنان کز درش برگشتهاند
پیش غیری جان به طمع نام و نان افشاندهاند
ماه تابان کوری پروانگان را بین که جان
بر نتیجه سنگ و موم و ریسمان افشاندهاند
پیش تیغش کاتش نمرود را ماند ز چرخ
کرکسان پر بر سر خاک هوان افشاندهاند
جنیان ترسند ز آهن لیک از عشق کفش
دیدها بر آهن تیغ یمان افشاندهاند
تازیانش کابل و بلغار دارند آبخور
گرد پی ز آنسوی نیل و عسقلان افشاندهاند
مغز گردون عطسه داد و حلق دریا سرفه کرد
زان غبار ره که ایام الرهان افشاندهاند
آتش و باد مجسم دیدهای کز گرد و خوی
کوه البرز از سم و قلزم زران افشاندهاند
از دو سندان چار دندان زحل درهم شکست
جفتهای کز نیم راه آسمان افشاندهاند
دی غباری بر فلک میرفت گفتم کاین غبار
مرکبان شه ز راه کهکشان افشاندهاند
تا فلک گفتا ز نعل مرکبانش من بهم
روشنان خاک سیاهش در دهان افشاندهاند
کوکب دری است یا در دری کز هر دری
دست و کلکش گاه توقیع از بنان افشاندهاند
پنج شاخ دست رادش کز صنوبر رستهاند
بر جهان صد نوبر از شاخ امان افشاندهاند
تا قلم را مار گنج پادشاهی کردهاند
از دهان مار گنج شایگان افشاندهاند
بر لعاب گاو کوهی دیدهٔ آهوی دشت
از لعاب زرد مار کم زیان افشاندهاند
ترجمان یوسف غیب است آن مصری قلم
کاب نیل از تارک آن ترجمان افشاندهاند
گوئی آندم کز چه مغرب ره مشرق نوشت
میغ بر مهر و زحل بر زبرقان افشاندهاند
چون ز تاریکی به بلغار آمد و قندز فشاند
اهل بابل بر رهش نزل گران افشاندهاند
این منم یارب که در بزم چنین اسکندری
چشمهٔ حیوانم از لفظ و لسان افشاندهاند
چار جوی و هشت خلدست این که در مدحش مرا
از ره کلک و بنان طبع و جنان افشاندهاند
داستانی نیست در دست جهان به زین سخن
راستان جان بر سر این داستان افشاندهاند
تا شب است و ماه نو گوئی که از گوی زمین
گرد بر گردون ز سیمین صولجان افشاندهاند
صولجان و گوی شه باد از دل و پشت عدو
کز کفش بر خلق فیض جاودان افشاندهاند
بر ولی و خصمش از برجیس و از کیوان نثار
سعد و نحسی کان دو علوی در قران افشاندهاند
فرش سلطانیش در برتر مکان افشاندهاند
شحنهٔ نوروز نعل نقره خنگش ساخته است
هر زری کاکسیر سازان خزان افشاندهاند
رسته چون یوسف ز چاه و دلو پیشش ابر و صبح
گوهر از الماس و مشک از پرنیان افشاندهاند
در رکابش هفت گیسودار و شش خاتون ردیف
بر سرش هر هفت و شش عقد جمان افشاندهاند
بیست و یک پیکر که از صقلاب دارد خیلتاش
گرد راه خیل او تا قیروان افشاندهاند
تا که شد نوروز سلطان فلک را میزبان
عاملان طبع جان بر میزبان افشاندهاند
تا که آن سلطان به خوان ماهی آمد میهمان
خازنان بحر در بر میهمان افشاندهاند
وز برای آنکه ماهی بینمک ندهد مزه
ابر و باد آنک نمکها پیش خوان افشاندهاند
گر بدی مه بر زمین مرده از بهر حنوط
تودهٔ کافور و تنگ زعفران افشاندهاند
ور مزاج گوهران را از تناسل بازداشت
طبع کافوری که وقت مهرگان افشاندهاند
خورد خواهد شاهد و شاه فلک محرور وار
آن همه کافور کز هندوستان افشاندهاند
تا جهان ناقه شد از سرسام دی ماهی برست
چار مادر بر سرش توش و توان افشاندهاند
باز نونو در رحمهای عروسان چمن
نطفهٔ روحانیان بین کز نهان افشاندهاند
مغز گردون را زکام است از دم باد شمال
کابهاش از مغز بر شاخ جوان افشاندهاند
چشم دردی داشت بستان کز سر پستان ابر
شیر بر اطراف چشم بوستان افشاندهاند
شاخ طفلی بود و نوخط گشت و بالغ شد کنون
گرد زمرد بر عذارش زان عیان افشاندهاند
کاروان سبزه تا از قاع صف صف کرد ارم
صف صف از مرغان روان بر کاروان افشاندهاند
باد مشکآلود گوئی سیب تر بر آتش است
کاندر او قدری گلاب اصفهان افشاندهاند
روز و شب گرگ آشتی کردند و اینک مهر و ماه
نور خود بر یوسف مصر آستان افشاندهاند
مهر و مه گوئی به باغ از طور نور آوردهاند
بر سر شروان شه موسی بنان افشاندهاند
یا روانهای فریبرز و منوچهر از بهشت
نور و فر بر فرق شاه کامران افشاندهاند
خسرو مشرق جلال الدین خلیفهٔ ذو الجلال
کاختران بر فر قدرش فرقدان افشاندهاند
پیشکارانش خراج از هند و چین آوردهاند
چاوشانش دست بر چیپال و خان افشاندهاند
آستان بوسان او کز بیژن و گرگین مهند
آستین بر اردشیر و اردوان افشاندهاند
تا زبان شکل است شمشیرش همه شیران رزم
بس که دندانها ز بیم آن زبان افشاندهاند
نیزه دارانش که از شیر نیستان کین کشند
خون و آتش زان نی چون خیز ران افشاندهاند
نی ز آتش سوزد و اینان ز نیهای رماح
دشمنان را آتش اندر دودمان افشاندهاند
زهر خندد بخت بد بر زورق آن خاکسار
کاتشین قارورهاش بر بادبان افشاندهاند
سنگ، خون گرید به عبرت بر سر آن شیشهگر
کز هوا سنگ عرادهش در دکان افشاندهاند
عالمی کز ابر جودش در بهار نعمتاند
حاسدان را صاعقه در خان و مان افشاندهاند
خاصگان مریم از نخل کهن خرمای نو
خوردهاند و بر جهودان استخوان افشاندهاند
از پی پرواز مرغ دولت او بود و بس
دانها کاین نه رواق باستان افشاندهاند
وز پی افروزش بزم جلالش دان و بس
نورها کاین هفت شمع بیدخان افشاندهاند
در زمین چار عنصر هفت حراث فلک
تخم دولت تاکنون بر امتحان افشاندهاند
آن چنان تخمی چنین کشورستانی داد بر
بر چنین آید ز تخمی کانچنان افشاندهاند
گر کمندی وقتی اندر حلق سکساران روم
سرکشان لشکر الب ارسلان افشاندهاند
بندگان شه کمند از چرم شیران کردهاند
در کمر گاه پلنگان جهان افشاندهاند
ز آتش تیغی که خاکستر کند دیو سپید
شعله در شیر سیاه سیستان افشاندهاند
ابرها از تیغ و بارانها ز پیکان کردهاند
برقها ز آئینهٔ برگستوان افشاندهاند
تاج کیوان است نعل اسب آن تاج کیان
کز سخا دست و دلش دریا و کان افشاندهاند
از صهیل اسب شیر آشوب او خرگوش وار
بس دم الحیضا که شیران ژیان افشاندهاند
دست و بازوش از پی قصر مخالف سوختن
ز آتشین پیکان شررها قصرسان افشاندهاند
گر به عهد موسی امت را گه قحط از هوا
باز من و سلوی سلوت رسان افشاندهاند
شکر الله کز بقای شاه موسی دست ما
بر شماخی میوه و مرغ جنان افشاندهاند
روشنان در عهدش از شروان مدائن کردهاند
زیر پایش افسر نوشیروان افشاندهاند
تا به دور دولت او گشت شروان خیروان
عرشیان فیض روان بر خیروان افشاندهاند
عاقلان دیدند آب عز شروان خاک ذل
بر هری و بلخ و مرو شاهجان افشاندهاند
بر حقند آنان که با عیسی نشستند ار زرشک
خاک بر روی طبیب مهربان افشاندهاند
آسمان گرید بر آنان کز درش برگشتهاند
پیش غیری جان به طمع نام و نان افشاندهاند
ماه تابان کوری پروانگان را بین که جان
بر نتیجه سنگ و موم و ریسمان افشاندهاند
پیش تیغش کاتش نمرود را ماند ز چرخ
کرکسان پر بر سر خاک هوان افشاندهاند
جنیان ترسند ز آهن لیک از عشق کفش
دیدها بر آهن تیغ یمان افشاندهاند
تازیانش کابل و بلغار دارند آبخور
گرد پی ز آنسوی نیل و عسقلان افشاندهاند
مغز گردون عطسه داد و حلق دریا سرفه کرد
زان غبار ره که ایام الرهان افشاندهاند
آتش و باد مجسم دیدهای کز گرد و خوی
کوه البرز از سم و قلزم زران افشاندهاند
از دو سندان چار دندان زحل درهم شکست
جفتهای کز نیم راه آسمان افشاندهاند
دی غباری بر فلک میرفت گفتم کاین غبار
مرکبان شه ز راه کهکشان افشاندهاند
تا فلک گفتا ز نعل مرکبانش من بهم
روشنان خاک سیاهش در دهان افشاندهاند
کوکب دری است یا در دری کز هر دری
دست و کلکش گاه توقیع از بنان افشاندهاند
پنج شاخ دست رادش کز صنوبر رستهاند
بر جهان صد نوبر از شاخ امان افشاندهاند
تا قلم را مار گنج پادشاهی کردهاند
از دهان مار گنج شایگان افشاندهاند
بر لعاب گاو کوهی دیدهٔ آهوی دشت
از لعاب زرد مار کم زیان افشاندهاند
ترجمان یوسف غیب است آن مصری قلم
کاب نیل از تارک آن ترجمان افشاندهاند
گوئی آندم کز چه مغرب ره مشرق نوشت
میغ بر مهر و زحل بر زبرقان افشاندهاند
چون ز تاریکی به بلغار آمد و قندز فشاند
اهل بابل بر رهش نزل گران افشاندهاند
این منم یارب که در بزم چنین اسکندری
چشمهٔ حیوانم از لفظ و لسان افشاندهاند
چار جوی و هشت خلدست این که در مدحش مرا
از ره کلک و بنان طبع و جنان افشاندهاند
داستانی نیست در دست جهان به زین سخن
راستان جان بر سر این داستان افشاندهاند
تا شب است و ماه نو گوئی که از گوی زمین
گرد بر گردون ز سیمین صولجان افشاندهاند
صولجان و گوی شه باد از دل و پشت عدو
کز کفش بر خلق فیض جاودان افشاندهاند
بر ولی و خصمش از برجیس و از کیوان نثار
سعد و نحسی کان دو علوی در قران افشاندهاند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - قصیده
سرورانی که مرا تاج سرند
از سر قدر همه تاجورند
به لقا و به لقب عالم را
عز اسلام و ضیاء بصرند
آدمی نفس و ملایک نفساند
پادشا سار و پیمبر سیرند
برتر از نقطهٔ خاکاند به ذات
نه به پرگار نه افلاک درند
به همم صاحب صدر فلکاند
به قلم نائب حکم قدرند
به نی عسکری ملک طراز
عسکر آرای ملوک بشرند
تا دوات همه پر نیشکر است
همه شیران گرو نیشکرند
تب برد شیر و پناهد سوی نی
تا به نی بو که تب او ببرند
سفرهٔ مائده پرداز همه است
تا همه سفره نشین سفرند
خوانشان خوانچهٔ خورشید سزد
که به همت همه عیسی هنرند
که گهی خوردی ترکان طلبند
که همه در رخ ترکان نگرند
همه ترکان فلک را پس از این
خلق تتماجی ایشان شمرند
خورد ترکانه عجب میسازند
هندویی دو که مرا طبخ گرند
گرچه محور سپرد قرصهٔ خور
قرص خوربین که به محور سپرند
هندوانند سپر ساز از سیم
لیک دارندهٔ تیر خزرند
به سر تیغ به صد پاره کنند
چون به تیرش به سر بار برند
هندوان بینی در مطبخ من
که چو دیلم همه سیمین سپرند
خورشی کرده به تیر است و به تیغ
تا بزرگان به سر نیزه خورند
این چنین ماحضری ساخته شد
که دو عالم ببرش مختصرند
از سر قدر همه تاجورند
به لقا و به لقب عالم را
عز اسلام و ضیاء بصرند
آدمی نفس و ملایک نفساند
پادشا سار و پیمبر سیرند
برتر از نقطهٔ خاکاند به ذات
نه به پرگار نه افلاک درند
به همم صاحب صدر فلکاند
به قلم نائب حکم قدرند
به نی عسکری ملک طراز
عسکر آرای ملوک بشرند
تا دوات همه پر نیشکر است
همه شیران گرو نیشکرند
تب برد شیر و پناهد سوی نی
تا به نی بو که تب او ببرند
سفرهٔ مائده پرداز همه است
تا همه سفره نشین سفرند
خوانشان خوانچهٔ خورشید سزد
که به همت همه عیسی هنرند
که گهی خوردی ترکان طلبند
که همه در رخ ترکان نگرند
همه ترکان فلک را پس از این
خلق تتماجی ایشان شمرند
خورد ترکانه عجب میسازند
هندویی دو که مرا طبخ گرند
گرچه محور سپرد قرصهٔ خور
قرص خوربین که به محور سپرند
هندوانند سپر ساز از سیم
لیک دارندهٔ تیر خزرند
به سر تیغ به صد پاره کنند
چون به تیرش به سر بار برند
هندوان بینی در مطبخ من
که چو دیلم همه سیمین سپرند
خورشی کرده به تیر است و به تیغ
تا بزرگان به سر نیزه خورند
این چنین ماحضری ساخته شد
که دو عالم ببرش مختصرند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - مطلع دوم
شه اختران زان زر افشان نماید
که اکسیر زرهای آبان نماید
برآرد ز جیب فلک دست موسی
زر سامری نقد میزان نماید
نه خورشید هم خانهٔ عیسی آمد
چه معنی که معلول و حیران نماید
ز نارنج اگر طفل سازد ترازو
نه نارنج و زر هر دو یکسان نماید
فلک طفل خوئی است کاندر ترازو
ز خورشید نارنج گیلان نماید
مگر خیمه سلطان انجم برون زد
که ابر خزان چتر سلطان نماید
هوا پشت سنجاب بلغار گردد
شمر سینهٔ باز خزران نماید
به دمهای سنجاب نقاش آبان
به زرنیخ تصویر بستان نماید
به دامان شب پارهای در فزاید
از آن صدرهٔ روز نقصان نماید
قراسنقر آنگه که نصرت پذیرد
بر آقسنقر آثار خذلان نماید
خزان از درختان چو صبح از کواکب
نثار سر شاه کیهان نماید
شهنشاه اسلام خاقان اکبر
که تاج سر آل سامان نماید
سپهدار اسلام منصور اتابک
که کمتر غلامش قدرخان نماید
سر آل بهرام کز بهر تیغش
سر تیغ بهرام افسان نماید
سکندر جهادی و خضر اعتقادی
که خاک درش آب حیوان نماید
جهان دار شاه اخستان کز طبیعت
کیومرث طهمورث امکان نماید
به تایید مهدی خصالی که تیغش
روان سوز دجال طغیان نماید
فلک در بر او چو چوب در او
سگی حلقه در گوش فرمان نماید
قبولش ز هاروت ناهید سازد
کمالش ز بابل خراسان نماید
ز باسش زمان دست انصاف بوسد
ز جودش جهان مست احسان نماید
ز یک نفخهٔ روح عدلش چو مریم
عقیم خزان بکر نیسان نماید
عجوز جهان مادر یحیی آسا
ازو حامل تازه زهدان نماید
به ناخن رسد خون دل بحر و کان را
که هر ناخنش معن و نعمان نماید
ز یک عکس شمشیرش این هفت رقعه
تصاویر این هفت ایوان نماید
در ایوان شاهی در دولتش را
فلک حلقه و ماه سندان نماید
مزور پزد خنجر گوشت خوارش
عدو را که بیمار عصیان نماید
خیالی که بندد عدو را عجب نی
که سرسام سوداش بحران نماید
اگر بوی خشمش برد مغز دریا
تیمم گهی در بیابان نماید
وگر رنگ عفوش پذیرد بیابان
چو دریاش نیلوفرستان نماید
وگر باد خلقش وزد بر جهنم
زبانی مقامات رضوان نماید
ز گل شکر لفظ و تفاح خلقش
شماخی نظیر صفاهان نماید
در اقلیم ایران چو خیلش بجنبد
هزاهز در اقلیم توران نماید
به تعلیم اقلیم گیری ملک را
ملک شاه طفل دبستان نماید
تف تیغ هندیش هندوستان را
علی الروس در روس و الان نماید
اگر خود فرشته شود بد سگالش
هم از سگ نژادان شیطان نماید
چو بر خنگ ختلی خرامد به میدان
امیر آخورش شاه ختلان نماید
پلاس افکن آخور استرانش
فنا خسرو و تخت ایران نماید
شبی کز شبیخون کشد تیغ چون خور
چو ماه از کواکب سپه ران نماید
ز شاه فلک تیغ و مه مرکب او
زحل خود و مریخ خفتان نماید
شراری جهد ز آهن نعل اسبش
که حراقش اروند و ثهلان نماید
ز بس کاس سرها و خون جگرها
اجل ساقی و وحش مهمان نماید
لب و کام وحش از دل و روی خصمان
همه رنگ زرنیخ و قطران نماید
چو پیکانش از حصن ترکش برآید
بر این حصن فیروزه غضبان نماید
اسد گاو دل، کرکسان کلک زهره
از آن خرمگس رنگ پیکان نماید
تن قلعهها پیش پولاد تیغش
چو قلعی حل کرده لرزان نماید
بر گرز سندان شکافش عجب نی
که البرز تخم سپندان نماید
در اعجاز تیغ ملک بوالمظفر
سپهر از سر عجز حیران نماید
چو روئین تن اسفندیار است هر دم
بر او فتح روئین دژ آسان نماید
از آنگه که بالغ شد اقبالش او را
عروس ظفر در شبستان نماید
مرا بین که آیات ابیات مدحش
نه تعویذ جان، حرز ایمان نماید
بدیهه همی بارم از خاطر این در
کز او گوشها بحر عمان نماید
ازین شعر خجلت رسد عنصری را
وگر عنصری جان حسان نماید
بخندم به نظم هر ابله اگر چه
زبان ساحر و خامه ثعبان نماید
بلی نخل خرمای مریم بخندد
بر آن نخل مومین که علان نماید
ملک منطق الطیر طیار داند
ز ژاژ مطین که طیان نماید
بماناد شاه جهان کز جلاش
سریر کیان تاج کیوان نماید
برات بقا باد بر دست عمرش
نه عمری که تا حشر پایان نماید
قوی چار بینان ارکانش چندان
که دور فلک هفت بنیان نماید
که اکسیر زرهای آبان نماید
برآرد ز جیب فلک دست موسی
زر سامری نقد میزان نماید
نه خورشید هم خانهٔ عیسی آمد
چه معنی که معلول و حیران نماید
ز نارنج اگر طفل سازد ترازو
نه نارنج و زر هر دو یکسان نماید
فلک طفل خوئی است کاندر ترازو
ز خورشید نارنج گیلان نماید
مگر خیمه سلطان انجم برون زد
که ابر خزان چتر سلطان نماید
هوا پشت سنجاب بلغار گردد
شمر سینهٔ باز خزران نماید
به دمهای سنجاب نقاش آبان
به زرنیخ تصویر بستان نماید
به دامان شب پارهای در فزاید
از آن صدرهٔ روز نقصان نماید
قراسنقر آنگه که نصرت پذیرد
بر آقسنقر آثار خذلان نماید
خزان از درختان چو صبح از کواکب
نثار سر شاه کیهان نماید
شهنشاه اسلام خاقان اکبر
که تاج سر آل سامان نماید
سپهدار اسلام منصور اتابک
که کمتر غلامش قدرخان نماید
سر آل بهرام کز بهر تیغش
سر تیغ بهرام افسان نماید
سکندر جهادی و خضر اعتقادی
که خاک درش آب حیوان نماید
جهان دار شاه اخستان کز طبیعت
کیومرث طهمورث امکان نماید
به تایید مهدی خصالی که تیغش
روان سوز دجال طغیان نماید
فلک در بر او چو چوب در او
سگی حلقه در گوش فرمان نماید
قبولش ز هاروت ناهید سازد
کمالش ز بابل خراسان نماید
ز باسش زمان دست انصاف بوسد
ز جودش جهان مست احسان نماید
ز یک نفخهٔ روح عدلش چو مریم
عقیم خزان بکر نیسان نماید
عجوز جهان مادر یحیی آسا
ازو حامل تازه زهدان نماید
به ناخن رسد خون دل بحر و کان را
که هر ناخنش معن و نعمان نماید
ز یک عکس شمشیرش این هفت رقعه
تصاویر این هفت ایوان نماید
در ایوان شاهی در دولتش را
فلک حلقه و ماه سندان نماید
مزور پزد خنجر گوشت خوارش
عدو را که بیمار عصیان نماید
خیالی که بندد عدو را عجب نی
که سرسام سوداش بحران نماید
اگر بوی خشمش برد مغز دریا
تیمم گهی در بیابان نماید
وگر رنگ عفوش پذیرد بیابان
چو دریاش نیلوفرستان نماید
وگر باد خلقش وزد بر جهنم
زبانی مقامات رضوان نماید
ز گل شکر لفظ و تفاح خلقش
شماخی نظیر صفاهان نماید
در اقلیم ایران چو خیلش بجنبد
هزاهز در اقلیم توران نماید
به تعلیم اقلیم گیری ملک را
ملک شاه طفل دبستان نماید
تف تیغ هندیش هندوستان را
علی الروس در روس و الان نماید
اگر خود فرشته شود بد سگالش
هم از سگ نژادان شیطان نماید
چو بر خنگ ختلی خرامد به میدان
امیر آخورش شاه ختلان نماید
پلاس افکن آخور استرانش
فنا خسرو و تخت ایران نماید
شبی کز شبیخون کشد تیغ چون خور
چو ماه از کواکب سپه ران نماید
ز شاه فلک تیغ و مه مرکب او
زحل خود و مریخ خفتان نماید
شراری جهد ز آهن نعل اسبش
که حراقش اروند و ثهلان نماید
ز بس کاس سرها و خون جگرها
اجل ساقی و وحش مهمان نماید
لب و کام وحش از دل و روی خصمان
همه رنگ زرنیخ و قطران نماید
چو پیکانش از حصن ترکش برآید
بر این حصن فیروزه غضبان نماید
اسد گاو دل، کرکسان کلک زهره
از آن خرمگس رنگ پیکان نماید
تن قلعهها پیش پولاد تیغش
چو قلعی حل کرده لرزان نماید
بر گرز سندان شکافش عجب نی
که البرز تخم سپندان نماید
در اعجاز تیغ ملک بوالمظفر
سپهر از سر عجز حیران نماید
چو روئین تن اسفندیار است هر دم
بر او فتح روئین دژ آسان نماید
از آنگه که بالغ شد اقبالش او را
عروس ظفر در شبستان نماید
مرا بین که آیات ابیات مدحش
نه تعویذ جان، حرز ایمان نماید
بدیهه همی بارم از خاطر این در
کز او گوشها بحر عمان نماید
ازین شعر خجلت رسد عنصری را
وگر عنصری جان حسان نماید
بخندم به نظم هر ابله اگر چه
زبان ساحر و خامه ثعبان نماید
بلی نخل خرمای مریم بخندد
بر آن نخل مومین که علان نماید
ملک منطق الطیر طیار داند
ز ژاژ مطین که طیان نماید
بماناد شاه جهان کز جلاش
سریر کیان تاج کیوان نماید
برات بقا باد بر دست عمرش
نه عمری که تا حشر پایان نماید
قوی چار بینان ارکانش چندان
که دور فلک هفت بنیان نماید
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۹۲ - این قصیدهٔ را در زمان کودکی در ستایش فخر الدین منوچهر بن فریدون شروان شاه سروده است
صفتی است حسن او را که به وهم در نیاید
روشی است عشق او را که به گفت بر نیاید
علم الله ای عزیزان که جمال روی آن بت
به صفات درنگنجد به خیال در نیاید
چو نسیم زلفش آید علم صبا نجنبد
چو فروغ رویش آید سپه سحر نیاید
ز لبش نشان چه جویی ز دلم سخن چه رانی
نشنیدهای که کس را ز عدم خبر نیاید
چو صدف گشاد لعلش چو سنان کشید جزعش
نبود که چشم و گوشم صدف و گهر نیاید
چه دوم که اسب صبرم نرسد به گرد وصلش
چه کنم که شاخ بختم ز قضا به بر نیاید
چو مدد ز بخت خواهم دل از او غرض نیابد
چو درخت زهر کارم بر از او شکر نیاید
نه وراست اختیاری که کم از کمم نبیند
نه مراست روزگاری که ز بد بتر نیاید
دل و دین فداش کردم به کرشمه گفت نینی
سر و زر نثار ما کن که چنین بسر نیاید
اگرم جفا نماید ز برای خشک جانی
به وفای او که جانم هم از آن بدر نیاید
شب عید چون درآمد ز در وثاق گفتی
که ز شرم طلعت او مه عید برنیاید
به نیاز گفت فردا پی تهنیت بیایم
به دو چشم او که جانم بشود اگر نیاید
ز بنفشهزار زلفش نفحات عید الا
سوی فخر دین و دولت شه دادگر نیاید
شه شهنشان منوچهر، افق سپهر ملکت
که ز نه سپهر چون او ملکی دگر نیاید
چه یگانهای است کو را به سه بعد در دو عالم
ز حجاب چار عنصر بدلی بدر نیاید
که بود عدو که آید به گذرگه سپاهش
که زمانه به کندهم که بدان گذر نیاید
چه خطر بود سگی را که قدم زند به جایی
که پلنگ در وی الا ز ره خطر نیاید
بهر آن زمین که عنقا ز سموم پر بریزد
به یقین شناس کآنجا پشهای به پر نیاید
عدو ابله است ورنه خرد آن بود که مردم
دم اژدها نگیرد پی شیر نر نیاید
سلب فرشته دارد سر تیغ شاه و دانم
سر دیو برد آری ز فرشته شر نیاید
همه کامها که دارد ز فلک بیابد ارچه
عدد مرادش افزون ز حد قدر نیاید
غذی از جگر پذیرد همه عضوها ولیکن
غذی از دهان به یک ره به سوی جگر نیاید
چه شده است اگر مخالف سر حکم او ندارد
چه زیان که بوالخلافی پی بوالبشر نیاید
ز جلالت تو شاها نکند زمانه باور
که شعار دولتت را فلک آستر نیاید
تو به جای خصم ملکت ز کرم نهای مقصر
چه گنه تو را که در وی ز وفا اثر نیاید
بلی آفرینش است این که به امتزاج سرمه
به دو چشم اکمه اندر مدد بصر نیاید
سر نیزهٔ تو خورده قسمی به دولت تو
که از این پس آب خوردش به جز از خزر نیاید
به مصاف سر کشان در چو تو تیغ زن نخیزد
به سریر خسروان بر چو تو تاجور نیاید
چو دل تو گفته باشم سخن از جهان نگویم
که چو بحر برشماری سخن از شمر نیاید
به خجستگی عیدت چه دعا کنم که دانم
که به دولت تو هرگز ز فنا ضرر نیاید
به هزار دل زمانه به بقا حریف بادت
که زمانه را حریفی ز تو خوبتر نیاید
تو نهال باغ ملکی سر بخت سبز بادت
که به باغ ملک سروی ز تو تازهتر نیاید
نظر سعادت تو ز جهان مباد خالی
که جهان آب و گل را به از این نظر نیاید
روشی است عشق او را که به گفت بر نیاید
علم الله ای عزیزان که جمال روی آن بت
به صفات درنگنجد به خیال در نیاید
چو نسیم زلفش آید علم صبا نجنبد
چو فروغ رویش آید سپه سحر نیاید
ز لبش نشان چه جویی ز دلم سخن چه رانی
نشنیدهای که کس را ز عدم خبر نیاید
چو صدف گشاد لعلش چو سنان کشید جزعش
نبود که چشم و گوشم صدف و گهر نیاید
چه دوم که اسب صبرم نرسد به گرد وصلش
چه کنم که شاخ بختم ز قضا به بر نیاید
چو مدد ز بخت خواهم دل از او غرض نیابد
چو درخت زهر کارم بر از او شکر نیاید
نه وراست اختیاری که کم از کمم نبیند
نه مراست روزگاری که ز بد بتر نیاید
دل و دین فداش کردم به کرشمه گفت نینی
سر و زر نثار ما کن که چنین بسر نیاید
اگرم جفا نماید ز برای خشک جانی
به وفای او که جانم هم از آن بدر نیاید
شب عید چون درآمد ز در وثاق گفتی
که ز شرم طلعت او مه عید برنیاید
به نیاز گفت فردا پی تهنیت بیایم
به دو چشم او که جانم بشود اگر نیاید
ز بنفشهزار زلفش نفحات عید الا
سوی فخر دین و دولت شه دادگر نیاید
شه شهنشان منوچهر، افق سپهر ملکت
که ز نه سپهر چون او ملکی دگر نیاید
چه یگانهای است کو را به سه بعد در دو عالم
ز حجاب چار عنصر بدلی بدر نیاید
که بود عدو که آید به گذرگه سپاهش
که زمانه به کندهم که بدان گذر نیاید
چه خطر بود سگی را که قدم زند به جایی
که پلنگ در وی الا ز ره خطر نیاید
بهر آن زمین که عنقا ز سموم پر بریزد
به یقین شناس کآنجا پشهای به پر نیاید
عدو ابله است ورنه خرد آن بود که مردم
دم اژدها نگیرد پی شیر نر نیاید
سلب فرشته دارد سر تیغ شاه و دانم
سر دیو برد آری ز فرشته شر نیاید
همه کامها که دارد ز فلک بیابد ارچه
عدد مرادش افزون ز حد قدر نیاید
غذی از جگر پذیرد همه عضوها ولیکن
غذی از دهان به یک ره به سوی جگر نیاید
چه شده است اگر مخالف سر حکم او ندارد
چه زیان که بوالخلافی پی بوالبشر نیاید
ز جلالت تو شاها نکند زمانه باور
که شعار دولتت را فلک آستر نیاید
تو به جای خصم ملکت ز کرم نهای مقصر
چه گنه تو را که در وی ز وفا اثر نیاید
بلی آفرینش است این که به امتزاج سرمه
به دو چشم اکمه اندر مدد بصر نیاید
سر نیزهٔ تو خورده قسمی به دولت تو
که از این پس آب خوردش به جز از خزر نیاید
به مصاف سر کشان در چو تو تیغ زن نخیزد
به سریر خسروان بر چو تو تاجور نیاید
چو دل تو گفته باشم سخن از جهان نگویم
که چو بحر برشماری سخن از شمر نیاید
به خجستگی عیدت چه دعا کنم که دانم
که به دولت تو هرگز ز فنا ضرر نیاید
به هزار دل زمانه به بقا حریف بادت
که زمانه را حریفی ز تو خوبتر نیاید
تو نهال باغ ملکی سر بخت سبز بادت
که به باغ ملک سروی ز تو تازهتر نیاید
نظر سعادت تو ز جهان مباد خالی
که جهان آب و گل را به از این نظر نیاید
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - در رثاء امام ابو عمر و اسعد
بیدقی مدح شاه میگوید
کوکبی وصف ماه میگوید
بلکه مزدور دار خانهٔ نحل
صفت عدل شاه میگوید
ذره در بارگاه خورشید است
سخن از بارگاه میگوید
مور در پایگاه جمشید است
قصه از پیشگاه میگوید
خاطرم وصف او نداند گفت
گر چه هر چند گاه میگوید
باز پرسید تا مناقب او
مویهگر بر چه راه میگوید
نور پیغمبرش همی خواند
یاش سایهٔ الاه میگوید
مفتی مطلقش همی خواند
داور دین پناه میگوید
امتش دین فزای میخواند
ملتش کفرگاه میگوید
آفتابش به صد هزار زبان
سایهٔ پادشاه میگوید
پشت دنیا ز مرگ او بشکست
روی دین ترک جاه میگوید
از سر دین کلاه عزت رفت
سر دریغا کلاه میگوید
چشم بیدار شرع شد در خواب
راز با خوابگاه میگوید
والله ار کس ثناش داند گفت
هر که گوید تباه میگوید
خاطرم نیز عذر میخواهد
که نه بر جایگاه میگوید
هر حدیثی گناه میشمرد
پس حدیث از گناه میگوید
اشک من چون زبان خونین هم
حیلت عذرخواه میگوید
مرثیتهای او مگر دل خاک
بر زبان گیاه میگوید
غم آن صبح صادق ملت
آسمان شام گاه میگوید
گر سوار از جگر سپه سازد
غم دل با سپاه میگوید
چشم خور اشک ران به خون شفق
راز با قعر چاه میگوید
دانش من گواه عصمت اوست
بشنو آنچ این گواه میگوید
آه کز فرقت امام جهان
جان خاقانی آه میگوید
تا شد از عالم اسعد بو عمرو
عالونم وا اسعداه میگوید
کوکبی وصف ماه میگوید
بلکه مزدور دار خانهٔ نحل
صفت عدل شاه میگوید
ذره در بارگاه خورشید است
سخن از بارگاه میگوید
مور در پایگاه جمشید است
قصه از پیشگاه میگوید
خاطرم وصف او نداند گفت
گر چه هر چند گاه میگوید
باز پرسید تا مناقب او
مویهگر بر چه راه میگوید
نور پیغمبرش همی خواند
یاش سایهٔ الاه میگوید
مفتی مطلقش همی خواند
داور دین پناه میگوید
امتش دین فزای میخواند
ملتش کفرگاه میگوید
آفتابش به صد هزار زبان
سایهٔ پادشاه میگوید
پشت دنیا ز مرگ او بشکست
روی دین ترک جاه میگوید
از سر دین کلاه عزت رفت
سر دریغا کلاه میگوید
چشم بیدار شرع شد در خواب
راز با خوابگاه میگوید
والله ار کس ثناش داند گفت
هر که گوید تباه میگوید
خاطرم نیز عذر میخواهد
که نه بر جایگاه میگوید
هر حدیثی گناه میشمرد
پس حدیث از گناه میگوید
اشک من چون زبان خونین هم
حیلت عذرخواه میگوید
مرثیتهای او مگر دل خاک
بر زبان گیاه میگوید
غم آن صبح صادق ملت
آسمان شام گاه میگوید
گر سوار از جگر سپه سازد
غم دل با سپاه میگوید
چشم خور اشک ران به خون شفق
راز با قعر چاه میگوید
دانش من گواه عصمت اوست
بشنو آنچ این گواه میگوید
آه کز فرقت امام جهان
جان خاقانی آه میگوید
تا شد از عالم اسعد بو عمرو
عالونم وا اسعداه میگوید
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - مطلع چهارم
صحن ارم ندیدی در باغ شاه بنگر
حصن حرم ندیدی بر قصر شاه بگذر
پرچین باغ پروین بل پر نسر طائر
بامش فضای گردون، دیوار خط محور
کاریز برده کوثر در حوضهای ماهی
پیوند کرده طوبی با شاخهای عرعر
شاخش جلال و رفعت، برداده طوبی آسا
طوبی به غصن طوبی گر زین صفت دهد بر
هم آشیان عنقا در دامن ریاحین
هم خواب گاه خورشید از سایهٔ صنوبر
عیسی خلال کرده از خارهای گلبن
ادریس سبحه کرده از غنچههای نستر
همچون درخت وقواق او را طیور گویا
بر فتح شاه خوانده الحمد الله از بر
قصرش چو فکرت من در راه مدح سلطان
گردون در او مرکب گیتی در او مصور
جفت مقوس او چون جفت طاق ابرو
طاق مقرنس او چون خم طوق پیکر
آن جفت را کزو او شد قوس قزح ملون
و آن طاق را کز او شد صحن فلک مدور
ادریس و جم مهندس، موسی و خضر بنا
روح ملک مزوق نوح لمک دروگر
انجم نگار سقفش در روی هر نگاری
همچون خلیل هذا ربی بخوانده آزر
خامه زده عطارد وز باجورد گردون
بنوشته نام سلطان بالای جفت و معبر
پیش سریر سلطان استاده تاجداران
چون ناشکفته لاله افکنده سر سراسر
ناهید زخمه مطرب و می آفتاب تابش
چنگ ارتفاع می را ربعی به شکل مسطر
آن بار بد که امسال از چرخ نیک بادش
شعرم به مدح سلطان برداشته به مزهر
فرماندهٔ سلاطین سلطان محمد آمد
جبریل جان محمد عیسی خصال حیدر
مهدی صفت شهنشه امت پناه داور
جان بخش چون ملک شو کشور ستان چو سنجر
شاه فلک جنیبت خورشید عرش هیبت
بهرام گور زهره، برجیس برق خنجر
ابر درخش بیرق، بحر نهنگ پیکان
قطب سماک نیزه، بدر ستاره لشکر
جمشید سام حشمت، سام سپهر سطوت
دارای زال صولت، زال زمانه داور
سردار خضر دانش، خضر بهشت خضرت
سالار روح بینش، روح فرشته مخبر
یک کنجدش نگنجد در سینه گنج توران
یک سنجدش نسنجد در دیده ملک بربر
یک اسبه در دو ساعت گیرد سه بعد عالم
چون از سپهر چارم اعلام مهر انور
تیرش به دیده دوزی خیاط چشم دشمن
تیغش به کفر شوئی قصار جان قیصر
جز تیغ کفر شویش گازر که دیده آتش
جز تیر دیده دوزش درزی که دیده صرصر
بر پرچم علامت بر تارک غلامان
از مشتریش طاس است، از آفتاب مغفر
هر مه ز یک شبه مه چرخ است طوق دارش
سگ طوق سازد از دم در خدمت غضنفر
ای خاک درگهت را آب حیات تشنه
در آب منت تو هم بحر غرقه، هم بر
تیغ تو صیقل دین، لابل خطیب دولت
در طلیسان تو داری طولاللسان اسمر
ز اقلامهای قابض اقلیمهات قبضه
اقلیمهای گیتی حکم تو را مسخر
خفچاق و روس رسمی، ابخاز و روم ذمی
ذمی هزار فرقه رسمی هزار لشکر
مجذوم چون ترنج است، ابرص چو سیب دشمن
کش جوهر حسامت معلول کرده جوهر
الحق ترنج و سیبی بیچاشنی و لذت
چون سیب نخل بندان یا چون ترنج منبر
نی طرفه گر عدو شد مجذوم طرفهتر آن
کافعی شده است رمحت ز افعیش میرسد ضر
افعی خورنده مجذوم ارچه بسی شنیدی
مجذوم خواره افعی جز رمح خویش مشمر
زیر سه حرف جاهش گنج است و حرف آخر
صفری است در میانش هفت آسمانش محضر
یک دو شد از سه حرفش چار اصل و پنج شعبه
شش روز و هفت اختر نه قصر و هشت منظر
شاها طبیب عدلی و بیمار ظلم گیتی
تسکین علتش را تریاق عدل در خور
خود عدل خسروان را جز عدل چیست حاصل؟
زین جیفهگاه جافی زین مغ سرای مغبر
از عدل دید خواهی هم راستی و هم خم
در ساق عرش ایزد در طاق پول محشر
گل چو ز عدل زاید میرد حنوط بر تن
تابوت دست عاشق گور آستین دلبر
آتش که ظلم دارد میمیرد و کفن نه
دود سیه حنوطش خاک کبود بستر
بر یک نمط نماند کار بساط ملکت
مهره به دست ماند چون خانه گشت ششدر
سنجر بمرد ویحک سنجار ماند اینک
چون بنگری به صورت سنجار به ز سنجر
آخر نه بر سکندر شد تخته پوش عالم
بیبار ماند تختش در تخت بار ششتر
شاها عصر جز تو هستند ظلم پیشه
اینجا سپید دستند، آنجا سیاه دفتر
نه مه غذای فرزند از خون حیض باشد
پس آبلهش برآید و صورت شود مجدر
آن کس که طعمه سازد سی سال خون مردم
نه آخرش به طاعون صورت شد مبتر؟
نه ماهه خون حیضی گر آبله برآرد
سه ساله خون خلقی آخر چه آورد بر؟
شاهان عرب نژادی هستی به خلق و خلقت
شاه بشر چو احمد شیر عرب چو حیدر
مهمان عزیز دارند اهل عرب به سنت
زانم عزیز کردی، دادی کمال اوفر
رومی فرستی اطلس،مصری دهی عمامه
ختلی براق ابرش، ترکی وشاق احور
اطلس به رنگ آتش، واصل عمامه از نی
ابرش چو باد نیسان تندی بسان تندر
اعجاز خلعت تو این بس بود که شخصم
در باد و آتش و نی، هستش امان میسر
بود آن نعیم دنیا فانی شعار فخرم
هست این عروس خاطر باقی طراز مفخر
شاها به دولت تو صافی است خاطر من
چون خاطر ارسطو در خدمت سکندر
دانم که سایهٔ حق، داند که میندارد
در آفتاب گردش گیتی چو من سخنور
خاقانیم نه والله، خاقان نظم و نثرم
گویندگان عالم، پیش عیال و مضطر
زین نکتههای بکرند آبستنان حسرت
مشتی عقیم خاطر، جوقی سقیم ابتر
زین خامهٔ دوشاخی اندر سه تا انامل
من فارد جهانم ایشان زیاد منگر
در غیبت من آید پیدا حسودم آری
چون زادت مخنث در مردن پیمبر
جان سخنوران مرشد نشید من به
بهر چنین نشیدی منشد نشید بهتر
پیش مقام محمود اعنی بساط عالی
گوهر فروش من به محمود محمدت خر
ای در زمین ملت معمار کشور دین
بادی چو بیت معمور اندر فلک معمر
عشرین سال عمرت خمسین الف حاصل
ستین دقیقه جاهت بر نه فلک مقدر
حصن حرم ندیدی بر قصر شاه بگذر
پرچین باغ پروین بل پر نسر طائر
بامش فضای گردون، دیوار خط محور
کاریز برده کوثر در حوضهای ماهی
پیوند کرده طوبی با شاخهای عرعر
شاخش جلال و رفعت، برداده طوبی آسا
طوبی به غصن طوبی گر زین صفت دهد بر
هم آشیان عنقا در دامن ریاحین
هم خواب گاه خورشید از سایهٔ صنوبر
عیسی خلال کرده از خارهای گلبن
ادریس سبحه کرده از غنچههای نستر
همچون درخت وقواق او را طیور گویا
بر فتح شاه خوانده الحمد الله از بر
قصرش چو فکرت من در راه مدح سلطان
گردون در او مرکب گیتی در او مصور
جفت مقوس او چون جفت طاق ابرو
طاق مقرنس او چون خم طوق پیکر
آن جفت را کزو او شد قوس قزح ملون
و آن طاق را کز او شد صحن فلک مدور
ادریس و جم مهندس، موسی و خضر بنا
روح ملک مزوق نوح لمک دروگر
انجم نگار سقفش در روی هر نگاری
همچون خلیل هذا ربی بخوانده آزر
خامه زده عطارد وز باجورد گردون
بنوشته نام سلطان بالای جفت و معبر
پیش سریر سلطان استاده تاجداران
چون ناشکفته لاله افکنده سر سراسر
ناهید زخمه مطرب و می آفتاب تابش
چنگ ارتفاع می را ربعی به شکل مسطر
آن بار بد که امسال از چرخ نیک بادش
شعرم به مدح سلطان برداشته به مزهر
فرماندهٔ سلاطین سلطان محمد آمد
جبریل جان محمد عیسی خصال حیدر
مهدی صفت شهنشه امت پناه داور
جان بخش چون ملک شو کشور ستان چو سنجر
شاه فلک جنیبت خورشید عرش هیبت
بهرام گور زهره، برجیس برق خنجر
ابر درخش بیرق، بحر نهنگ پیکان
قطب سماک نیزه، بدر ستاره لشکر
جمشید سام حشمت، سام سپهر سطوت
دارای زال صولت، زال زمانه داور
سردار خضر دانش، خضر بهشت خضرت
سالار روح بینش، روح فرشته مخبر
یک کنجدش نگنجد در سینه گنج توران
یک سنجدش نسنجد در دیده ملک بربر
یک اسبه در دو ساعت گیرد سه بعد عالم
چون از سپهر چارم اعلام مهر انور
تیرش به دیده دوزی خیاط چشم دشمن
تیغش به کفر شوئی قصار جان قیصر
جز تیغ کفر شویش گازر که دیده آتش
جز تیر دیده دوزش درزی که دیده صرصر
بر پرچم علامت بر تارک غلامان
از مشتریش طاس است، از آفتاب مغفر
هر مه ز یک شبه مه چرخ است طوق دارش
سگ طوق سازد از دم در خدمت غضنفر
ای خاک درگهت را آب حیات تشنه
در آب منت تو هم بحر غرقه، هم بر
تیغ تو صیقل دین، لابل خطیب دولت
در طلیسان تو داری طولاللسان اسمر
ز اقلامهای قابض اقلیمهات قبضه
اقلیمهای گیتی حکم تو را مسخر
خفچاق و روس رسمی، ابخاز و روم ذمی
ذمی هزار فرقه رسمی هزار لشکر
مجذوم چون ترنج است، ابرص چو سیب دشمن
کش جوهر حسامت معلول کرده جوهر
الحق ترنج و سیبی بیچاشنی و لذت
چون سیب نخل بندان یا چون ترنج منبر
نی طرفه گر عدو شد مجذوم طرفهتر آن
کافعی شده است رمحت ز افعیش میرسد ضر
افعی خورنده مجذوم ارچه بسی شنیدی
مجذوم خواره افعی جز رمح خویش مشمر
زیر سه حرف جاهش گنج است و حرف آخر
صفری است در میانش هفت آسمانش محضر
یک دو شد از سه حرفش چار اصل و پنج شعبه
شش روز و هفت اختر نه قصر و هشت منظر
شاها طبیب عدلی و بیمار ظلم گیتی
تسکین علتش را تریاق عدل در خور
خود عدل خسروان را جز عدل چیست حاصل؟
زین جیفهگاه جافی زین مغ سرای مغبر
از عدل دید خواهی هم راستی و هم خم
در ساق عرش ایزد در طاق پول محشر
گل چو ز عدل زاید میرد حنوط بر تن
تابوت دست عاشق گور آستین دلبر
آتش که ظلم دارد میمیرد و کفن نه
دود سیه حنوطش خاک کبود بستر
بر یک نمط نماند کار بساط ملکت
مهره به دست ماند چون خانه گشت ششدر
سنجر بمرد ویحک سنجار ماند اینک
چون بنگری به صورت سنجار به ز سنجر
آخر نه بر سکندر شد تخته پوش عالم
بیبار ماند تختش در تخت بار ششتر
شاها عصر جز تو هستند ظلم پیشه
اینجا سپید دستند، آنجا سیاه دفتر
نه مه غذای فرزند از خون حیض باشد
پس آبلهش برآید و صورت شود مجدر
آن کس که طعمه سازد سی سال خون مردم
نه آخرش به طاعون صورت شد مبتر؟
نه ماهه خون حیضی گر آبله برآرد
سه ساله خون خلقی آخر چه آورد بر؟
شاهان عرب نژادی هستی به خلق و خلقت
شاه بشر چو احمد شیر عرب چو حیدر
مهمان عزیز دارند اهل عرب به سنت
زانم عزیز کردی، دادی کمال اوفر
رومی فرستی اطلس،مصری دهی عمامه
ختلی براق ابرش، ترکی وشاق احور
اطلس به رنگ آتش، واصل عمامه از نی
ابرش چو باد نیسان تندی بسان تندر
اعجاز خلعت تو این بس بود که شخصم
در باد و آتش و نی، هستش امان میسر
بود آن نعیم دنیا فانی شعار فخرم
هست این عروس خاطر باقی طراز مفخر
شاها به دولت تو صافی است خاطر من
چون خاطر ارسطو در خدمت سکندر
دانم که سایهٔ حق، داند که میندارد
در آفتاب گردش گیتی چو من سخنور
خاقانیم نه والله، خاقان نظم و نثرم
گویندگان عالم، پیش عیال و مضطر
زین نکتههای بکرند آبستنان حسرت
مشتی عقیم خاطر، جوقی سقیم ابتر
زین خامهٔ دوشاخی اندر سه تا انامل
من فارد جهانم ایشان زیاد منگر
در غیبت من آید پیدا حسودم آری
چون زادت مخنث در مردن پیمبر
جان سخنوران مرشد نشید من به
بهر چنین نشیدی منشد نشید بهتر
پیش مقام محمود اعنی بساط عالی
گوهر فروش من به محمود محمدت خر
ای در زمین ملت معمار کشور دین
بادی چو بیت معمور اندر فلک معمر
عشرین سال عمرت خمسین الف حاصل
ستین دقیقه جاهت بر نه فلک مقدر
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - در ستایش صفوه الدین بانوی شروان شاه
ای پردهٔ معظم بانوی روزگار
ای پیش آفتاب کرم ابر سایهدار
صحن ارم تو را و در او روح را نشست
حصن حرم تو را و درو کعبه را قرار
هر سال اگر خواص خلیفه برند خاص
از بهر کعبه پردهٔ رنگین زرنگار
همچون فلک معلقی استاده بر دو قطب
قطب تو میخ و میخ زمین جرم کوهسار
گویی بر غم جان فلک دست کاف و نون
گردونی از دوقطب در آویخت استوار
گر آسمان حجاب بهشت است پیش خلق
تو اسمانی و حرم شه بهشتوار
در صفهٔ تو دختر قیصر بساط بوس
در پیش گاه تو زن فغفور پیش کار
داری سپهر هفتم و جبریل معتکف
داری بهشت هشتم و ادریس میربار
میخواهد آسمان که رسد بر زمین سرش
تا بر چند به دیده ز دامان تو غبار
گویی تو را به رشتهٔ زرین افتاب
نساج کارگاه فلک بافت پود و تار
گر نیست پود و تار تو از پر جبرئیل
سایهت چرا گرفت سماوات در کنار
هر گه که باد بر تو وزد گویم ای عجب
قلزم به جنبش آمدو جوید همی گذار
میدان سر فرازی و رضوان به خط نور
جنات عدن کرده بر اطراف تو نگار
میدان چار سوی تو روحانی آیتی است
گویا ز جانور شده هم اسب و هم سوار
بر تو نمیرسم به پر وهم جبرئیل
هم عاجز است و هست پرس هفت صد هزار
در سایهٔ تو بانوی مشرق گرفته جای
دریاست در جزیره و سیمرغ در حصار
بانوی توست رابعهٔ دختران نعش
وز رابعه به زهد فزونتر هزار بار
ای چاوش سپید تو هم خادم سیاه
خورشید روم پرور و ماه حبش نگار
ای کرده پاسبانی تو عیسی آرزو
وی کرده پرده داری تو مریم اختیار
تو نیستان شیر سیاهی در این حرم
تو آشیان باز سپیدی در این دیار
شیر سیاه معرکه خاقان کامران
باز سفید مملکه بانوی کام کار
بانوکند شکار ملوک ار چه مرد نیست
آری که باز ماده به آید گه شکار
شاهان چه زن چه مرد در ایام مملکت
شیران چه نر چه ماده به هنگام کار زار
رد خاک خفتهاند کیان، گر نه مرد و زن
کردندی از پرستش تو ملک را شعار
کردی به درگه تو سیاوش چاوشی
بودی به حضرت تو فرنگیس پرده دار
گر در زمین شام سلیمان دیو بند
بلقیس را ز شهر سبا کرد خواستار
هم شاه ما ز قدر سلیمان عالم است
هم بانوان ز مرتبه بلقیس روزگار
شهر سباست خطهٔ دربند ز احتشام
بیت المقدس است شماخی ز اقتدار
قیدافه خواندهام که زنی بود پادشاه
اسکندر آمدش به رسولی سخن گزار
اسکندر است دولت و قیدافه بانوان
نی نی کز این قیاس شود طبع، شرمسار
کاکنون به بندگی و پرستاری درش
قیدافه خرمی کند، اسکند افتخار
ز اقبال صفوه الدین بانوی شرق و غرب
در شرق و غرب گشت شب و روز سازگار
عادت بود که هدیهٔ نوروزی آورند
آزادگان به خدمت بانو ز هر دیار
نوروز چون من است تهی دست و همچو من
جان تهی کند به در بانوان نثار
طبع مراست جان تهی تحفهٔ سخن
نوروز راست جان تهی باد نوبهار
اکنون که باد و باغ زنا شوهری کنند
از نطفههای باد شود باغ بار دار
از دست کشت صلب ملک در زمین ملک
آرد درخت تازه بهار حیات بار
نه ماهه ره بریده مه نو به ره در است
کاید چو ماه چارده مصباح هفت و چار
خواهی نهیش نام منوچهر نام جوی
خواهی کنیش نام فریبرز نام دار
ای از عروس نه فلک اندر کمال بیش
وز نه زن رسول به ده نوع یادگار
خاقانی است بر در تو زینهاریی
ای بانوان مملکت شرق زینهار
در زینهار بخت نگهدار توست حق
زنهار زینهاری خود را نگاهدار
تا مهر و مه شوند همی یار یک دگر
وانگه جدا شوند به تقدیر کردگار
بر چرخ ملک بانو و شاهند مهر و ماه
این مهر و ماه را ملک العرش باد یار
از کردگار عمر تو باد از شمار بیش
واعدای ملک و جاه تو تا حشر باد خوار
ای پیش آفتاب کرم ابر سایهدار
صحن ارم تو را و در او روح را نشست
حصن حرم تو را و درو کعبه را قرار
هر سال اگر خواص خلیفه برند خاص
از بهر کعبه پردهٔ رنگین زرنگار
همچون فلک معلقی استاده بر دو قطب
قطب تو میخ و میخ زمین جرم کوهسار
گویی بر غم جان فلک دست کاف و نون
گردونی از دوقطب در آویخت استوار
گر آسمان حجاب بهشت است پیش خلق
تو اسمانی و حرم شه بهشتوار
در صفهٔ تو دختر قیصر بساط بوس
در پیش گاه تو زن فغفور پیش کار
داری سپهر هفتم و جبریل معتکف
داری بهشت هشتم و ادریس میربار
میخواهد آسمان که رسد بر زمین سرش
تا بر چند به دیده ز دامان تو غبار
گویی تو را به رشتهٔ زرین افتاب
نساج کارگاه فلک بافت پود و تار
گر نیست پود و تار تو از پر جبرئیل
سایهت چرا گرفت سماوات در کنار
هر گه که باد بر تو وزد گویم ای عجب
قلزم به جنبش آمدو جوید همی گذار
میدان سر فرازی و رضوان به خط نور
جنات عدن کرده بر اطراف تو نگار
میدان چار سوی تو روحانی آیتی است
گویا ز جانور شده هم اسب و هم سوار
بر تو نمیرسم به پر وهم جبرئیل
هم عاجز است و هست پرس هفت صد هزار
در سایهٔ تو بانوی مشرق گرفته جای
دریاست در جزیره و سیمرغ در حصار
بانوی توست رابعهٔ دختران نعش
وز رابعه به زهد فزونتر هزار بار
ای چاوش سپید تو هم خادم سیاه
خورشید روم پرور و ماه حبش نگار
ای کرده پاسبانی تو عیسی آرزو
وی کرده پرده داری تو مریم اختیار
تو نیستان شیر سیاهی در این حرم
تو آشیان باز سپیدی در این دیار
شیر سیاه معرکه خاقان کامران
باز سفید مملکه بانوی کام کار
بانوکند شکار ملوک ار چه مرد نیست
آری که باز ماده به آید گه شکار
شاهان چه زن چه مرد در ایام مملکت
شیران چه نر چه ماده به هنگام کار زار
رد خاک خفتهاند کیان، گر نه مرد و زن
کردندی از پرستش تو ملک را شعار
کردی به درگه تو سیاوش چاوشی
بودی به حضرت تو فرنگیس پرده دار
گر در زمین شام سلیمان دیو بند
بلقیس را ز شهر سبا کرد خواستار
هم شاه ما ز قدر سلیمان عالم است
هم بانوان ز مرتبه بلقیس روزگار
شهر سباست خطهٔ دربند ز احتشام
بیت المقدس است شماخی ز اقتدار
قیدافه خواندهام که زنی بود پادشاه
اسکندر آمدش به رسولی سخن گزار
اسکندر است دولت و قیدافه بانوان
نی نی کز این قیاس شود طبع، شرمسار
کاکنون به بندگی و پرستاری درش
قیدافه خرمی کند، اسکند افتخار
ز اقبال صفوه الدین بانوی شرق و غرب
در شرق و غرب گشت شب و روز سازگار
عادت بود که هدیهٔ نوروزی آورند
آزادگان به خدمت بانو ز هر دیار
نوروز چون من است تهی دست و همچو من
جان تهی کند به در بانوان نثار
طبع مراست جان تهی تحفهٔ سخن
نوروز راست جان تهی باد نوبهار
اکنون که باد و باغ زنا شوهری کنند
از نطفههای باد شود باغ بار دار
از دست کشت صلب ملک در زمین ملک
آرد درخت تازه بهار حیات بار
نه ماهه ره بریده مه نو به ره در است
کاید چو ماه چارده مصباح هفت و چار
خواهی نهیش نام منوچهر نام جوی
خواهی کنیش نام فریبرز نام دار
ای از عروس نه فلک اندر کمال بیش
وز نه زن رسول به ده نوع یادگار
خاقانی است بر در تو زینهاریی
ای بانوان مملکت شرق زینهار
در زینهار بخت نگهدار توست حق
زنهار زینهاری خود را نگاهدار
تا مهر و مه شوند همی یار یک دگر
وانگه جدا شوند به تقدیر کردگار
بر چرخ ملک بانو و شاهند مهر و ماه
این مهر و ماه را ملک العرش باد یار
از کردگار عمر تو باد از شمار بیش
واعدای ملک و جاه تو تا حشر باد خوار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸ - مطلع دوم
بهر صبوح از درم مست در آمد نگار
غالیه برده پگاه بر گل سوری بکار
بسته من اسب ندم پس بگه صبح دم
کرد زبان عذرخواه آن بت سیمین عذار
بلبله برداشت زود کرد پس آنگه سلام
گفت بود سه شراب داروی درد خمار
جام ز عشق لبش خنده زنان شد چو گل
وز لب خندان او بلبله بگریست زار
چون سه قدح کرد نوش درج گهر برگشاد
قند فشان شد ز لب آن صنم قندهار
بلبل نطقش به ناز غنچهٔ لب کرد باز
گشت ز مل عارضش همچون گل کامکار
گفت مخور غم بیا باده خور از بهر آنک
غم نخورد هر که را هست چو من غمگسار
زین می خوش همچو من نوش کن ای خوش سخن
از سر رنج و حزن خیز و برآور دمار
خاصه که مهر سپهر گوشهٔ خوشه گذاشت
و آتش گردون گرفت پله لیل و نهار
کعب پیاله بگیر قد قنینه بپیچ
گوش چغانه بمال، سینهٔ بربط بخار
بعد سه رطل گران مدح وزیر جهان
گفت که خاقانیا یاد چه داری بیار
خواجه و دستور شاه داور ملک و سپاه
دین عرب را پناه ملک عجم را فخار
غالیه برده پگاه بر گل سوری بکار
بسته من اسب ندم پس بگه صبح دم
کرد زبان عذرخواه آن بت سیمین عذار
بلبله برداشت زود کرد پس آنگه سلام
گفت بود سه شراب داروی درد خمار
جام ز عشق لبش خنده زنان شد چو گل
وز لب خندان او بلبله بگریست زار
چون سه قدح کرد نوش درج گهر برگشاد
قند فشان شد ز لب آن صنم قندهار
بلبل نطقش به ناز غنچهٔ لب کرد باز
گشت ز مل عارضش همچون گل کامکار
گفت مخور غم بیا باده خور از بهر آنک
غم نخورد هر که را هست چو من غمگسار
زین می خوش همچو من نوش کن ای خوش سخن
از سر رنج و حزن خیز و برآور دمار
خاصه که مهر سپهر گوشهٔ خوشه گذاشت
و آتش گردون گرفت پله لیل و نهار
کعب پیاله بگیر قد قنینه بپیچ
گوش چغانه بمال، سینهٔ بربط بخار
بعد سه رطل گران مدح وزیر جهان
گفت که خاقانیا یاد چه داری بیار
خواجه و دستور شاه داور ملک و سپاه
دین عرب را پناه ملک عجم را فخار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۹ - مطلع سوم
کرد خزان تاختن بر صف خیل بهار
باد وزان بر رزان گشت به دل کینهدار
سنبلهٔ چرخ را خرمن شادی بسوخت
کاتش خورشید کرد خانهٔ باد اختیار
چون زر سرخ سپهر سوی ترازو رسید
راست برابر بداشت کفهٔ لیل و نهار
حلقهٔ سیمین زره چون ز شمر شد پدید
غیبهٔ زرین فشاند بر سر او شاخسار
دست خزان در نشاند چاه زنخدان سیب
لعب چمن بر گشاد گوی گریبان نار
تا که سرانگشت تاک کرد خزان فندقی
کرد چمن پرنگار پنجهٔ دست چنار
حلقهٔ درج ترنج گشت پر از سیم خام
شد شکمش چون صدف پر گهر شاهوار
گرنه خرف شد خریف از چه تلف میکند
بر شمر از دست باد سیم و زر بیشمار
خون رزان ریختن وز پی کین خواستن
تاختن آورد ابر از سر دریا کنار
بر بدن نار ماند از سر تیغش نشان
بر رخ آبی نشست از تک اسبش غبار
غژم عقیق یمن کرد برون از دهن
گشت زرافشان چمن چون کف صدر کبار
خواجهٔ چارم بلاد، خسرو هفتم زمین
آنکه ز هشتم فلک همت او داشت عار
ملک جهان را نظام، دین هدی را قوام
خواجهٔ صدر کرام، زبدهٔ پنج و چهار
سخرهٔ او افتاب سغبهٔ او مشتری
بندهٔ او آسمان، چاکر او روزگار
نوک سر کلک او قبلهٔ در عدن
خاک سم اسب او کعبهٔ مشک تتار
گشت بساط ثناش مرکز عودی لباس
گشت ضمان بقاش گنبد گوهر نگار
بر سر گنج سخاش خامهٔ او اژدهاست
در دهن خاتمش مهرهٔ او آشکار
مهره ندیدی که هست مهر عروس ظفر
مهر فلک را مدام نور از او مستعار
ای به گه انتقام همچو حسودت مدام
خواسته از خشم تو چرخ فلک زینهار
جاه فزای از سپهر نیست وجودت که نیست
آینهٔ آسمان نور فزای از بخار
همچو مه از آفتاب هست به تو نورمند
شاه زمانه که اوست سایهٔ روزگار
نیست ز انصاف تو در همه عالم کنون
جز تن گل پر ز خون، جز دل لاله فکار
هیچ یگانه نزاد چرخ فلک همچو تو
تا که همی ملک راند سال فلک شش هزار
گر چه حسن بد ز طوس صاحب آفاق شد
ملک بدو چون به تو کرد همی افتخار
از هنر و بذل مال، وز کرم و حسن رای
زیبد اگر چون حسن صد بودت پیش کار
مصری کلکت چو سحر عرضه کند گاه جود
مصر و عزیزش بود بر دل و بر چشم خوار
هست تو را ملک و دین تخت و نگین و قلم
هست تو را یمن و یسر جفت یمین یسار
عدل تو تا ز اهتمام حامی آفاق شد
با گل و مل کس دگر خار ندید و خمار
هیبت و رای تو را هست رهی و رهین
خسرو چارم سریر، شحنهٔ پنجم حصار
از اثر عدل تو بر سر و بر پای دید
ابرش کینه شگال، ادهم فتنه فسار
هست حسود تو را از اثر عدل تو
رشک حسد در جگر اشک عنا در کنار
کرده چنان استوار با دل و جان عهد غم
کز کسی ار بشنوی نادیت این استوار
خصم تو گر نیست دون، هست چنان ای عجب
از سبب کین او تیر تو جوشن گذار
آتش هیبت چنان شعله زنان در دلش
کاتش هرگز ندید کس که جهد از چنار
ابر کفا، از کرم نیست چو تو یک جواد
بحر دلا، بر سخن نیست چو من یک سوار
چون شود از نعت تو این لب من در فشان
چون شود از مدح تو خاطر من زر نثار
نور ضمیر مرا بنده شود افتاب
تیغ زبان مرا سجده برد ذوالفقار
بندهٔ خاصه توام، شاعر خاص ملک
نعت تو و مدح او خوانده گه بزم و بار
دادن تشریف تو از پی تعریف شاه
بر سر ابنای عصر کرد مرا نام دار
مادح اگر مثل من هست به عالم دگر
مثل تو ممدوح نیست شعر خر و حق گزار
بلبل اگر در چمن مدح تو گوید شود
از تو چو طاووس نر چتر کش و تاجدار
تا که ز دور سپهر هست مدار و مدر
تا که به گرد مدر هست فلک را مدار
باد چو صبح نخست خصم تو اندک بقا
باد چو مهر سپهر امر تو گیتی گذار
تا فلک آکنده باد از دل و جان عدوت
مزبلهٔ آب و خاک دائرهٔ باد و نار
از دل و دست تو باد کار فلک را نظام
وز کف و کلک تو باد ملک جهان را قرار
باد وزان بر رزان گشت به دل کینهدار
سنبلهٔ چرخ را خرمن شادی بسوخت
کاتش خورشید کرد خانهٔ باد اختیار
چون زر سرخ سپهر سوی ترازو رسید
راست برابر بداشت کفهٔ لیل و نهار
حلقهٔ سیمین زره چون ز شمر شد پدید
غیبهٔ زرین فشاند بر سر او شاخسار
دست خزان در نشاند چاه زنخدان سیب
لعب چمن بر گشاد گوی گریبان نار
تا که سرانگشت تاک کرد خزان فندقی
کرد چمن پرنگار پنجهٔ دست چنار
حلقهٔ درج ترنج گشت پر از سیم خام
شد شکمش چون صدف پر گهر شاهوار
گرنه خرف شد خریف از چه تلف میکند
بر شمر از دست باد سیم و زر بیشمار
خون رزان ریختن وز پی کین خواستن
تاختن آورد ابر از سر دریا کنار
بر بدن نار ماند از سر تیغش نشان
بر رخ آبی نشست از تک اسبش غبار
غژم عقیق یمن کرد برون از دهن
گشت زرافشان چمن چون کف صدر کبار
خواجهٔ چارم بلاد، خسرو هفتم زمین
آنکه ز هشتم فلک همت او داشت عار
ملک جهان را نظام، دین هدی را قوام
خواجهٔ صدر کرام، زبدهٔ پنج و چهار
سخرهٔ او افتاب سغبهٔ او مشتری
بندهٔ او آسمان، چاکر او روزگار
نوک سر کلک او قبلهٔ در عدن
خاک سم اسب او کعبهٔ مشک تتار
گشت بساط ثناش مرکز عودی لباس
گشت ضمان بقاش گنبد گوهر نگار
بر سر گنج سخاش خامهٔ او اژدهاست
در دهن خاتمش مهرهٔ او آشکار
مهره ندیدی که هست مهر عروس ظفر
مهر فلک را مدام نور از او مستعار
ای به گه انتقام همچو حسودت مدام
خواسته از خشم تو چرخ فلک زینهار
جاه فزای از سپهر نیست وجودت که نیست
آینهٔ آسمان نور فزای از بخار
همچو مه از آفتاب هست به تو نورمند
شاه زمانه که اوست سایهٔ روزگار
نیست ز انصاف تو در همه عالم کنون
جز تن گل پر ز خون، جز دل لاله فکار
هیچ یگانه نزاد چرخ فلک همچو تو
تا که همی ملک راند سال فلک شش هزار
گر چه حسن بد ز طوس صاحب آفاق شد
ملک بدو چون به تو کرد همی افتخار
از هنر و بذل مال، وز کرم و حسن رای
زیبد اگر چون حسن صد بودت پیش کار
مصری کلکت چو سحر عرضه کند گاه جود
مصر و عزیزش بود بر دل و بر چشم خوار
هست تو را ملک و دین تخت و نگین و قلم
هست تو را یمن و یسر جفت یمین یسار
عدل تو تا ز اهتمام حامی آفاق شد
با گل و مل کس دگر خار ندید و خمار
هیبت و رای تو را هست رهی و رهین
خسرو چارم سریر، شحنهٔ پنجم حصار
از اثر عدل تو بر سر و بر پای دید
ابرش کینه شگال، ادهم فتنه فسار
هست حسود تو را از اثر عدل تو
رشک حسد در جگر اشک عنا در کنار
کرده چنان استوار با دل و جان عهد غم
کز کسی ار بشنوی نادیت این استوار
خصم تو گر نیست دون، هست چنان ای عجب
از سبب کین او تیر تو جوشن گذار
آتش هیبت چنان شعله زنان در دلش
کاتش هرگز ندید کس که جهد از چنار
ابر کفا، از کرم نیست چو تو یک جواد
بحر دلا، بر سخن نیست چو من یک سوار
چون شود از نعت تو این لب من در فشان
چون شود از مدح تو خاطر من زر نثار
نور ضمیر مرا بنده شود افتاب
تیغ زبان مرا سجده برد ذوالفقار
بندهٔ خاصه توام، شاعر خاص ملک
نعت تو و مدح او خوانده گه بزم و بار
دادن تشریف تو از پی تعریف شاه
بر سر ابنای عصر کرد مرا نام دار
مادح اگر مثل من هست به عالم دگر
مثل تو ممدوح نیست شعر خر و حق گزار
بلبل اگر در چمن مدح تو گوید شود
از تو چو طاووس نر چتر کش و تاجدار
تا که ز دور سپهر هست مدار و مدر
تا که به گرد مدر هست فلک را مدار
باد چو صبح نخست خصم تو اندک بقا
باد چو مهر سپهر امر تو گیتی گذار
تا فلک آکنده باد از دل و جان عدوت
مزبلهٔ آب و خاک دائرهٔ باد و نار
از دل و دست تو باد کار فلک را نظام
وز کف و کلک تو باد ملک جهان را قرار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - مطلع دوم
دست صبا برفروخت مشعلهٔ نوبهار
مشعله داری گرفت کوکبهٔ شاخ سار
ز آتش خورشید شد نافهٔ شب نیم سوخت
قوت از آن یافت روز خوش دم از آن شد بهار
خامهٔ ما نیست طلع، چهره گشای بهار
نایب عیسی است ماه، رنگرز شاخ سار
گشت ز پهلوی باد خاک سیه سبز پوش
گشت ز پستان ابر دهر خرف شیر خوار
پروز سبزه دمید بر نمط آب گیر
زلف بنفشه خمید بر غبب جویبار
نرگس بر سر گرفت طشت زر از بهر خون
تارک گلبن گشاد نیشتر از نوک خار
شاه ریاحین به باغ خیمهٔ زربفت زد
غنچه که آن دید ساخت گنبدهٔ مشک بار
آب ز سبزه گرفت جوشن زنگار گون
سوسن کان دید ساخت نیزهٔ جوشن گذار
سرو ز بالای سر پنجهٔ شیران نمود
لاله که آن دید ساخت گرد خود آتش حصار
یاسمن تازه داشت مجمرهٔ عود سوز
شاخ که آن دید ساخت برگ تمام از نثار
خیری بیمار بود خشک لب از تشنگی
ژاله که آن دید ساخت شربت کوثر گوار
ز آتش روز ارغوان در خوی خونین نشست
باد که آن دید ساخت مروحه دست چنار
بر چمن آثار سیل بود چو دردی منی
فاخته کان دید ساخت ساغری از کوکنار
فیض کف شهریار خلعت گل تازه کرد
بلبل کان دید گشت مدحگر شهریار
شاه علاء الدول، داور اعظم که هست
هم ازلش پیشرو هم ابدش پیش کار
خست به زخم حسام گردهٔ گردون تمام
بست به بند کمند گردن دهر استوار
ای به گه امتحان ز آتش شمشیر تو
گنبد حراقه رنگ سوخته حراقهوار
نام خدنگ تو هست صرصر جودی شکاف
کنیت تیغ تو هست قلزم آتش بخار
از پی تهذیب ملک قبض کنی جان خصم
کز پی تریاک نوش نفع کند قرص مار
تیغ تو با آب و نار ساخت بسی لاجرم
هم شجر اخضر است هم ید بیضا و نار
مرد کشد رنج آز از جهت آرزو
طفل برد درد گوش از قبل گوشوار
از فزع آنکه هست هیبت تو نسل بر
خصم تو را آب پشت خون شود اندر زهار
بیخ جهان عزم توست بیخ فلک نفس کل
میخ زمان عدل توست، میخ زمین کوهسار
هست سه عادت تو را: بخشش و مردی و دین
دست سه عادات توست تخم سعادات کار
در کف بحر کفت غرقه شود هفت بحر
آنک جیحون گواست شرح دهد با بحار
فرق تو را در خورد افسر سلطانیت
گر چه بدین مرتبت غیر تو شد کام کار
مملکه شه باز راست گر چه خروش از نسب
هست به سر تاجور، هست به دم طوق دار
با تو نیارد جهان خصم تو را در میان
گر همه عنقا به مهر پروردش در کنار
گر چه ز نارنج پوست طفل ترازو کند
لیک نسنجد بدان زیرک زر عیار
صورت مردان طلب کز در میدان بود
نقش بر ایوان چه سود رستم و اسفندیار
عالم خلقت ز غیب هژده هزار آمده است
عالم اعظم توئی از پس هژده هزار
گر چه ز بعد همه آمدهای در جهان
از همهای برگزین، بر همه کن افتخار
ز آن سه نتیجه که زاد بود غرض آدمی
لیک پس هر سه یافت آدمی این کار و بار
احمد مرسل که هست پیش رو انبیاء
بود پس انبیا دولت او را مدار
صبح پس شب رسد بر کمر آسمان
گل پس سبزه دمد بر دهن مرغزار
چون کنی از نطع خاک رقعهٔ شطرنج رزم
از پس گرد نبرد چرخ شود خاکسار
شیر علم را حیات تحفه دهی تا شود
پنجهٔ شیران شکن، حلق پلنگان فشار
در تب ربع اوفتد سبع شداد از نهیب
تخت محاسب شود قبهٔ چرخ از غبار
از خوی مردان شهاب روی بشوید به خون
وز سم اسبان نبات جعد نهد بر عذار
مرگ شود بوالعجب، تیغ شود گندنا
کوس شود عندلیب، خاک شود لاله زار
کرکس و شیر فلک طعمه خوران در مصاف
ماهی و گاو زمین لرزه کنان زیر بار
چرخ چو لاله به دل در خفقان رفته صعب
دهر چو نرگس به چشم در یرقان مانده زار
چون تو برآری حسام پیش تو آرد سجود
گنبد صوفی لباس بر قدم اعتذار
امر دهد کردگار کای ملکوت احتیاط
پند دهد روزگار کای ثقلین اعتبار
فاش کند تیغ تو قاعدهٔ انتقام
لاش کند رمح تو مائدهٔ کار زار
باز شکافی به تیر سینهٔ اعدا چو سیب
بازنمائی به تیغ دانهٔ دلها چو نار
تا مژه برهم زنی چون مژه باهم کنی
رایت دین بر یمین، آیت حق بر یسار
ای ملک راستین بر سر تو سایبان
وی فلک المستقیم از در تو مستعار
در کنف صدر توست رخت فضایل مقیم
با شرف قدر توست بخت افاضل به کار
در روش مدح تو خاطر خاقانی است
موی معانی شکاف روی معالی نگار
مشرق و مغرب مراست زیر درخت سخن
رسته ز شروان نهال، رفته به عالم ثمار
هست طریق غریب نظم من از رسم و سان
هست شعار بدیع شعر من از پود و تار
ساعت روز و شب است سال حیاتم بلی
جملهٔ ساعات هست بیست و چهار از شمار
عز و جلال آن توست وانکه تو را نیست چیست
تا به دعاها شوم از در حق خواستار
روز بقای تو باد در افق بامداد
رسته ز عین الکمال، دور ز نصف النهار
بزم تو فردوس وار وز در دولت در او
راه طلب رفته هشت، جوی طرب رفته چار
مشعله داری گرفت کوکبهٔ شاخ سار
ز آتش خورشید شد نافهٔ شب نیم سوخت
قوت از آن یافت روز خوش دم از آن شد بهار
خامهٔ ما نیست طلع، چهره گشای بهار
نایب عیسی است ماه، رنگرز شاخ سار
گشت ز پهلوی باد خاک سیه سبز پوش
گشت ز پستان ابر دهر خرف شیر خوار
پروز سبزه دمید بر نمط آب گیر
زلف بنفشه خمید بر غبب جویبار
نرگس بر سر گرفت طشت زر از بهر خون
تارک گلبن گشاد نیشتر از نوک خار
شاه ریاحین به باغ خیمهٔ زربفت زد
غنچه که آن دید ساخت گنبدهٔ مشک بار
آب ز سبزه گرفت جوشن زنگار گون
سوسن کان دید ساخت نیزهٔ جوشن گذار
سرو ز بالای سر پنجهٔ شیران نمود
لاله که آن دید ساخت گرد خود آتش حصار
یاسمن تازه داشت مجمرهٔ عود سوز
شاخ که آن دید ساخت برگ تمام از نثار
خیری بیمار بود خشک لب از تشنگی
ژاله که آن دید ساخت شربت کوثر گوار
ز آتش روز ارغوان در خوی خونین نشست
باد که آن دید ساخت مروحه دست چنار
بر چمن آثار سیل بود چو دردی منی
فاخته کان دید ساخت ساغری از کوکنار
فیض کف شهریار خلعت گل تازه کرد
بلبل کان دید گشت مدحگر شهریار
شاه علاء الدول، داور اعظم که هست
هم ازلش پیشرو هم ابدش پیش کار
خست به زخم حسام گردهٔ گردون تمام
بست به بند کمند گردن دهر استوار
ای به گه امتحان ز آتش شمشیر تو
گنبد حراقه رنگ سوخته حراقهوار
نام خدنگ تو هست صرصر جودی شکاف
کنیت تیغ تو هست قلزم آتش بخار
از پی تهذیب ملک قبض کنی جان خصم
کز پی تریاک نوش نفع کند قرص مار
تیغ تو با آب و نار ساخت بسی لاجرم
هم شجر اخضر است هم ید بیضا و نار
مرد کشد رنج آز از جهت آرزو
طفل برد درد گوش از قبل گوشوار
از فزع آنکه هست هیبت تو نسل بر
خصم تو را آب پشت خون شود اندر زهار
بیخ جهان عزم توست بیخ فلک نفس کل
میخ زمان عدل توست، میخ زمین کوهسار
هست سه عادت تو را: بخشش و مردی و دین
دست سه عادات توست تخم سعادات کار
در کف بحر کفت غرقه شود هفت بحر
آنک جیحون گواست شرح دهد با بحار
فرق تو را در خورد افسر سلطانیت
گر چه بدین مرتبت غیر تو شد کام کار
مملکه شه باز راست گر چه خروش از نسب
هست به سر تاجور، هست به دم طوق دار
با تو نیارد جهان خصم تو را در میان
گر همه عنقا به مهر پروردش در کنار
گر چه ز نارنج پوست طفل ترازو کند
لیک نسنجد بدان زیرک زر عیار
صورت مردان طلب کز در میدان بود
نقش بر ایوان چه سود رستم و اسفندیار
عالم خلقت ز غیب هژده هزار آمده است
عالم اعظم توئی از پس هژده هزار
گر چه ز بعد همه آمدهای در جهان
از همهای برگزین، بر همه کن افتخار
ز آن سه نتیجه که زاد بود غرض آدمی
لیک پس هر سه یافت آدمی این کار و بار
احمد مرسل که هست پیش رو انبیاء
بود پس انبیا دولت او را مدار
صبح پس شب رسد بر کمر آسمان
گل پس سبزه دمد بر دهن مرغزار
چون کنی از نطع خاک رقعهٔ شطرنج رزم
از پس گرد نبرد چرخ شود خاکسار
شیر علم را حیات تحفه دهی تا شود
پنجهٔ شیران شکن، حلق پلنگان فشار
در تب ربع اوفتد سبع شداد از نهیب
تخت محاسب شود قبهٔ چرخ از غبار
از خوی مردان شهاب روی بشوید به خون
وز سم اسبان نبات جعد نهد بر عذار
مرگ شود بوالعجب، تیغ شود گندنا
کوس شود عندلیب، خاک شود لاله زار
کرکس و شیر فلک طعمه خوران در مصاف
ماهی و گاو زمین لرزه کنان زیر بار
چرخ چو لاله به دل در خفقان رفته صعب
دهر چو نرگس به چشم در یرقان مانده زار
چون تو برآری حسام پیش تو آرد سجود
گنبد صوفی لباس بر قدم اعتذار
امر دهد کردگار کای ملکوت احتیاط
پند دهد روزگار کای ثقلین اعتبار
فاش کند تیغ تو قاعدهٔ انتقام
لاش کند رمح تو مائدهٔ کار زار
باز شکافی به تیر سینهٔ اعدا چو سیب
بازنمائی به تیغ دانهٔ دلها چو نار
تا مژه برهم زنی چون مژه باهم کنی
رایت دین بر یمین، آیت حق بر یسار
ای ملک راستین بر سر تو سایبان
وی فلک المستقیم از در تو مستعار
در کنف صدر توست رخت فضایل مقیم
با شرف قدر توست بخت افاضل به کار
در روش مدح تو خاطر خاقانی است
موی معانی شکاف روی معالی نگار
مشرق و مغرب مراست زیر درخت سخن
رسته ز شروان نهال، رفته به عالم ثمار
هست طریق غریب نظم من از رسم و سان
هست شعار بدیع شعر من از پود و تار
ساعت روز و شب است سال حیاتم بلی
جملهٔ ساعات هست بیست و چهار از شمار
عز و جلال آن توست وانکه تو را نیست چیست
تا به دعاها شوم از در حق خواستار
روز بقای تو باد در افق بامداد
رسته ز عین الکمال، دور ز نصف النهار
بزم تو فردوس وار وز در دولت در او
راه طلب رفته هشت، جوی طرب رفته چار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۶ - در ستایش ملک الرسا شمس الدین محمودبن علی
صدری که قدر کان شکند گوهر سخاش
بحری که نزل جان فکند پیکر سخاش
صدر سخی که لازم افعال اوست بذل
این اسم مشتق است هم از مصدر سخاش
هارون صدر اوست فلک ز آن که انجمش
هر شب جلاجل کمر است از زر سخاش
شعری به شب چو کاسهٔ یوزی نمایدم
اعنی سگی است حلقه بگوش در سخاش
شمس فلک ز بیم اذ الشمس در گریخت
در ظل شمس دین که شود چاکر سخاش
والشمس خوان که واو قسم داد زیورش
کو بست بهر هم لقبی زیور سخاش
تا شمس دین بر اوج ریاست دواسبه راند
یک ذره نیست شمس فلک ز اختر سخاش
هست از سخاش عید جهان و اختران دهند
از خوشهٔ سپهر زکات سر سخاش
این پیر زن ز دانهٔ دل میدهد سپند
تا دفع چشم بد کند از منظر سخاش
رضوان ملک خسرو مالک رقاب اوست
که ارمن بهشت عدن شد از کوثر سخاش
لابل که در قیاس درمنه است و شوره خاک
طوبی به نزد خلقش و کوثر بر سخاش
میر رئیس عالم عادل شود طراز
هر حله را که بافته در ششتر سخاش
تا خلق را ز خلق و دو دستش سه قله هست
بحرین دو قله نیست بر اخضر سخاش
و اینک ببین بحیرهٔ ارجیش قطرهای است
از موج بحر در یتیم آور سخاش
نشگفت اگر بحیرهٔ ارجیش بعد از این
آرد صدف ز بحر گهر پرور سخاش
گوئی که فتح باب نخست آفرینش اوست
بهر نظام کل جهان جوهر سخاش
ز آن ده بنان که هشت جنان را مدد دهد
هفت اخترند و نه فلک اجری خور سخاش
این هفت نقطه یک رقمند از خط کفش
و آن نه صحیفه یک ورق از دفتر سخاش
خط کفش به صورت جوی است و جوی نیست
بحری است لیک موج زن از گوهر سخاش
دست سخاش بین شده صورتگر امید
یا دست همت آمده صورتگر سخاش
جوزا صفت دو گانه هزار آفتاب زاد
هر گه که رفت همت او در بر سخاش
هست آدم دگر پدر همتش چنانک
حوای دیگر است کنون مادر سخاش
گل گونهٔ رخ امل آن خون کنند و بس
کز حلق بخل ریخت سر خنجر سخاش
هر ناخنیش معن و هر انگشت جعفری است
پس معن جود چون نهم و جعفر سخاش
ابر از حیا به خنده فرو مرد برقوار
کو زد قفای ابر به دست تر سخاش
عزمش همی شکنجه کند کعب کوه را
تا گنج زرفشان دهد اندر خور سخاش
بر چشمهٔ کرم شد و سد نیاز بست
پس خضر جود خوانم و اسکندر سخاش
هر دم هزار عطسهٔ مشکین زد از تری
مغز جهان ز رایحهٔ عنبر سخاش
مرغی است همتش که جهان راست سایهبان
بر هفت بیضهٔ ز می از یک پر سخاش
بر سر برند غاشیه چون عبهرش سران
کز سیم و زر شده است جهان عنبر سخاش
هست آفتاب زرد و شفق چون نگه کنی
تب بردهٔ گشاده رگ از نشتر سخاش
ساعات بین که بر ورق روز و شب رود
کو بیست و چار سطر شد از منظر سخاش
بالای هفت خیمهٔ پیروزه دان ز قدر
میدانگهی که هست در آن عسکر سخاش
اندیشه نردبان کند از وهم و بر شود
از منظر سپهر به مستنظر سخاش
بر خوان همتش جگر آز میخورد
دندان تیز سین که شده است افسر سخاش
او شیر و نیستانش دوات است لاجرم
برد تب نیاز به نیشکر سخاش
در هیچ جا ز شهر خراسان مکرمت
کس پنج نوبه نازده چون سنجر سخاش
بگذار استعارت از آنجا که راستی است
ار من کند نظیر خراسان خور سخاش
محمود بن علی است چو محمود و چون علی
من هم ایاز جودش و هم قنبر سخاش
محمودوار بت شکن هند خوانش از آنک
تاراج هند آز کند لشکر سخاش
یعسوب امت است علیوار از آنکه سوخت
زنبور خانهٔ زر و سیم آذر سخاش
چون در زمانه آب کرم هیچ جا نماند
جای تیمم است به خاک در سخاش
نی نی چو من جهانی سیراب فیض اوست
سیراب چه که غرقهتن از فرغر سخاش
با خار خشک خاطرم آرد ترنگبین
بادی که بروزد ز نی عسکر سخاش
ز آن نخل خشک تازه شود گر نسیم قدس
چون مریم است حامله تن دختر سخاش
از آبنوس روز و شبم زان کند دوات
تا نسخه میکنم به قلم محضر سخاش
پیشم چو ماه قعدهٔ شبرنگ از آن، کشند
تا خوانم آفتاب جنیبت بر سخاش
سجاده از سهیل کنم نز ادیم شام
تا میبرم سجود سپاس از در سخاش
بارانی ز آفتاب کنم نز گلیم مصر
کز میغتر هواست همه کشور سخاش
دل کو محفهدار امید است نزد اوست
تا چون کشد محفهٔ ناز استر سخاش
پای دلم برون نشد از خط مهر او
نی مهرهٔ امید من از ششدر سخاش
گر داشت یک مهم به عزیزی چو روز عید
شد چون هلال شهره ز من پیکر سخاش
گر کعب مامه آب نخورد و به تشنه داد
مشهورتر ز دجله شد آبشخور سخاش
ور حاتم اسبی از پی طفل و زنی بکشت
نی ماند زنده نام و شد آن مفخر سخاش
امروز مهتر رؤسای زمانه اوست
صد کعب و حاتماند کنون کهتر سخاش
خون لفظم از خوشی مراعات او بلی
هست این گلاب من ز گل نستر سخاش
از لفظ من که پانصد هجرت چو من نزاد
ماند هزار سال دگر مخبر سخاش
گستردم این ثنا ز محبت نه از طمع
تا داندم محب ثنا گستر سخاش
این تحفه کز ملوک جهان داشتم دریغ
کردم نثار بارگه انور سخاش
او راست باغ جود و مرا باغ جان و من
نوبر فرستمش عوض نوبر سخاش
او مرد ذات و همت من بکر، لاجرم
بکری همتم شده در بستر سخاش
من یافتم ندای انا الله کلیموار
تا نار دیدم از شجر اخضر سخاش
امروز صد چراغ ینا بر فروختم
از یک شرر که یافتم از اخگر سخاش
صد نافه مشک دادمش از تبت ضمیر
گر یک بخور یافتم از مجمر سخاش
بحری که نزل جان فکند پیکر سخاش
صدر سخی که لازم افعال اوست بذل
این اسم مشتق است هم از مصدر سخاش
هارون صدر اوست فلک ز آن که انجمش
هر شب جلاجل کمر است از زر سخاش
شعری به شب چو کاسهٔ یوزی نمایدم
اعنی سگی است حلقه بگوش در سخاش
شمس فلک ز بیم اذ الشمس در گریخت
در ظل شمس دین که شود چاکر سخاش
والشمس خوان که واو قسم داد زیورش
کو بست بهر هم لقبی زیور سخاش
تا شمس دین بر اوج ریاست دواسبه راند
یک ذره نیست شمس فلک ز اختر سخاش
هست از سخاش عید جهان و اختران دهند
از خوشهٔ سپهر زکات سر سخاش
این پیر زن ز دانهٔ دل میدهد سپند
تا دفع چشم بد کند از منظر سخاش
رضوان ملک خسرو مالک رقاب اوست
که ارمن بهشت عدن شد از کوثر سخاش
لابل که در قیاس درمنه است و شوره خاک
طوبی به نزد خلقش و کوثر بر سخاش
میر رئیس عالم عادل شود طراز
هر حله را که بافته در ششتر سخاش
تا خلق را ز خلق و دو دستش سه قله هست
بحرین دو قله نیست بر اخضر سخاش
و اینک ببین بحیرهٔ ارجیش قطرهای است
از موج بحر در یتیم آور سخاش
نشگفت اگر بحیرهٔ ارجیش بعد از این
آرد صدف ز بحر گهر پرور سخاش
گوئی که فتح باب نخست آفرینش اوست
بهر نظام کل جهان جوهر سخاش
ز آن ده بنان که هشت جنان را مدد دهد
هفت اخترند و نه فلک اجری خور سخاش
این هفت نقطه یک رقمند از خط کفش
و آن نه صحیفه یک ورق از دفتر سخاش
خط کفش به صورت جوی است و جوی نیست
بحری است لیک موج زن از گوهر سخاش
دست سخاش بین شده صورتگر امید
یا دست همت آمده صورتگر سخاش
جوزا صفت دو گانه هزار آفتاب زاد
هر گه که رفت همت او در بر سخاش
هست آدم دگر پدر همتش چنانک
حوای دیگر است کنون مادر سخاش
گل گونهٔ رخ امل آن خون کنند و بس
کز حلق بخل ریخت سر خنجر سخاش
هر ناخنیش معن و هر انگشت جعفری است
پس معن جود چون نهم و جعفر سخاش
ابر از حیا به خنده فرو مرد برقوار
کو زد قفای ابر به دست تر سخاش
عزمش همی شکنجه کند کعب کوه را
تا گنج زرفشان دهد اندر خور سخاش
بر چشمهٔ کرم شد و سد نیاز بست
پس خضر جود خوانم و اسکندر سخاش
هر دم هزار عطسهٔ مشکین زد از تری
مغز جهان ز رایحهٔ عنبر سخاش
مرغی است همتش که جهان راست سایهبان
بر هفت بیضهٔ ز می از یک پر سخاش
بر سر برند غاشیه چون عبهرش سران
کز سیم و زر شده است جهان عنبر سخاش
هست آفتاب زرد و شفق چون نگه کنی
تب بردهٔ گشاده رگ از نشتر سخاش
ساعات بین که بر ورق روز و شب رود
کو بیست و چار سطر شد از منظر سخاش
بالای هفت خیمهٔ پیروزه دان ز قدر
میدانگهی که هست در آن عسکر سخاش
اندیشه نردبان کند از وهم و بر شود
از منظر سپهر به مستنظر سخاش
بر خوان همتش جگر آز میخورد
دندان تیز سین که شده است افسر سخاش
او شیر و نیستانش دوات است لاجرم
برد تب نیاز به نیشکر سخاش
در هیچ جا ز شهر خراسان مکرمت
کس پنج نوبه نازده چون سنجر سخاش
بگذار استعارت از آنجا که راستی است
ار من کند نظیر خراسان خور سخاش
محمود بن علی است چو محمود و چون علی
من هم ایاز جودش و هم قنبر سخاش
محمودوار بت شکن هند خوانش از آنک
تاراج هند آز کند لشکر سخاش
یعسوب امت است علیوار از آنکه سوخت
زنبور خانهٔ زر و سیم آذر سخاش
چون در زمانه آب کرم هیچ جا نماند
جای تیمم است به خاک در سخاش
نی نی چو من جهانی سیراب فیض اوست
سیراب چه که غرقهتن از فرغر سخاش
با خار خشک خاطرم آرد ترنگبین
بادی که بروزد ز نی عسکر سخاش
ز آن نخل خشک تازه شود گر نسیم قدس
چون مریم است حامله تن دختر سخاش
از آبنوس روز و شبم زان کند دوات
تا نسخه میکنم به قلم محضر سخاش
پیشم چو ماه قعدهٔ شبرنگ از آن، کشند
تا خوانم آفتاب جنیبت بر سخاش
سجاده از سهیل کنم نز ادیم شام
تا میبرم سجود سپاس از در سخاش
بارانی ز آفتاب کنم نز گلیم مصر
کز میغتر هواست همه کشور سخاش
دل کو محفهدار امید است نزد اوست
تا چون کشد محفهٔ ناز استر سخاش
پای دلم برون نشد از خط مهر او
نی مهرهٔ امید من از ششدر سخاش
گر داشت یک مهم به عزیزی چو روز عید
شد چون هلال شهره ز من پیکر سخاش
گر کعب مامه آب نخورد و به تشنه داد
مشهورتر ز دجله شد آبشخور سخاش
ور حاتم اسبی از پی طفل و زنی بکشت
نی ماند زنده نام و شد آن مفخر سخاش
امروز مهتر رؤسای زمانه اوست
صد کعب و حاتماند کنون کهتر سخاش
خون لفظم از خوشی مراعات او بلی
هست این گلاب من ز گل نستر سخاش
از لفظ من که پانصد هجرت چو من نزاد
ماند هزار سال دگر مخبر سخاش
گستردم این ثنا ز محبت نه از طمع
تا داندم محب ثنا گستر سخاش
این تحفه کز ملوک جهان داشتم دریغ
کردم نثار بارگه انور سخاش
او راست باغ جود و مرا باغ جان و من
نوبر فرستمش عوض نوبر سخاش
او مرد ذات و همت من بکر، لاجرم
بکری همتم شده در بستر سخاش
من یافتم ندای انا الله کلیموار
تا نار دیدم از شجر اخضر سخاش
امروز صد چراغ ینا بر فروختم
از یک شرر که یافتم از اخگر سخاش
صد نافه مشک دادمش از تبت ضمیر
گر یک بخور یافتم از مجمر سخاش