عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
هجویری : بابٌ فی ذکرِ رجالِ الصّوفیة منَ المتأخّرین علی الاختصار
بابٌ فی ذکرِ رجالِ الصّوفیة منَ المتأخّرین علی الاختصار من أهلِ البُلدان
اکنون اگر ما ذکر و شرح حال همه بیاریم اندر این کتاب، دراز گردد و اگر بعضی را فرو گذاریم مقصود نیز برنیاید. اکنون اسامی آن که بون اندر عهد من و هستند از آحاد قوم و مشایخ ایشان از ارباب معانی که دون اصحاب رسوم‌اند، اندر این کتاب بیارم تا به حصول مراد خود قریب‌تر باشم، ان شاء اللّه، عزّ و جلّ.
آن‌چه بودند از شام و عراق: شیخ زکی بن علاء: از بزرگان مشایخ بود و سادات زمانه. وی را یافتم چون شعله‌ای از شعله‌های محبت با آیات و براهین ظاهر و شیخ بزرگوار ابوجعفر محمدبن المصباح الصّیدلانی: از رؤسای متصوّفه بود و زفانی نیکو داشت اندر تحقیق و میلی عظیم داشت به حسین بن منصور، و بعضی از تصانیف وی برخواندم. و ابوالقاسم سَدُسی: پیری با مجاهدت و نیکو حال بود، و راعی و معتقد درویشان به اعتقادی نیکو.
اما از اهل فارس: شیخ الشیوخ، ابوالحسن سالْبِه: افصح اللسان بود اندر تصوّف و اوضح البیان اندر توحید و وی را کلمات معروف است، و شیخ مرشد، ابواسحاق بن شهریار: از محتشمان قوم بود و سیاستی عظیم داشت و شیخ ظریف، ابوالحسن علی بن بکران: از بزرگان متصوّفه بود و شیخ ابومسلم: مردی عزیز وقت بود و نیکو روزگار و شیخ ابوالفتح بن سالْبِه: مر پدر را خلفی نیکو و اومیدوار است. و شیخ ابوطالب: مردی گرفتار کلمات حق بود.
و از این جمله من مر شیخ الشیوخ و شیخ ابواسحاق را ندیدم.
اما از اهل قهستان و آذربایگان و طبرستان و کُمش: شیخ شفیق، فرج، معروف به اخی زنگانی: مردی نیکو سیر و ستوده طریقت بود شیخ وندری: از بزرگان این طریقت است، و ازوی خیرات بسیار است و پادشاه تایب: مردی عیار بود اندر راه حق. و شیخ ابوعبداللّه جنید: پیری رفیق بود و محترم و شیخ ابوطاهر مکشوف: از اجله وقت بود و خواجه حسن سمنان: مردی گرفتار است و اومیدوار و شیخ سهلکی: از فحول و صعالیک متصوّفه بود و احمد پسر شیخ خرقان: مر پدر را خلفی نیکو بود. و ادیب کُمندی: از سادات زمانه بود.
اما از اهل کرمان: خواجه علی بن الحسین السیرکانی: سیاح وقت بود و اسفار نیکو داشت و پسرش حکیم مردی عزیز بود و شیخ محمد بن سَلَمَه: از بزرگان وقت بوده است و پیش از وی مکتومان بوده‌اند از اولیای خدای عزّ و جلّ و جوانان و احداث امیدوار هستند.
اما از اهل خراسان، که امروز سایهٔ اقبال حق آنجاست: شیخ مجتهد، ابوالعباس سرمقانی بود. زندگانی خوب داشت و وقتی خوش. و خواجه ابوجعفر محمدبن علی الجوینی است که از بزرگان و محققان این طایفه بوده است و خواجه ابوجعفر تُرشیزی. از عزیزان وقت بود و خواجه محمود نشابوری، مقتدای وقت بود و زبانی نیکو داشت و شیخ محمد معشوق، زندگانی نیکو و خوب داشت، جَمْرة الحبّ بود، پیری نیکو باطن و خرم. و خواجه سید مظفر، پسر شیخ ابوسعید، امیدوار است که مقتدای قوم و قبلهٔ دل‌ها شود. و خواجه احمد حمادی سرخسی. مبارز وقت بود ومدتی رفیق من بود و از کار وی عجایب بسیار دیدم. وی از جوانمردان متصوّفه بود و شیخ احمد نجار سمرقندی که مقیم مرو می‌بود سلطان زمانه بود. و شیخ ابوالحسن علی بن ابی علی الاسود: مر پدر را خلفی نیکو بود و اندر روزگار خود یگانه بود به علو همت و صدق فراست.
و اگر جمله را برشمرم از اهل خراسان دشوار باشد و من سیصد کس دیدم اندر خراسان تنها که هر یک مشربی داشتند که یکی از آن اندر همه عالم بس بُوَد. و این جمله از آن است که آفتاب محبت و اقبال طریقت اندر طالع خراسان است.
اما از اهل ماوراء النهر: خواجه امام، مقبول خاص و عام، ابوجعفر محمد ابن الحسن الحرمی: مردی مستمع و گرفتار است و همتی عالی دارد و روزگاری صافی و شفقتی تمام بر طالبان درگاه حق. و خواجهٔ فقیه و اندر میان اصحاب خود وجیه، ابومحمد باثغری: روزگاری نیکو داشت و معاملاتی قوی و محمد ایلاقی، شیخ وقت و بزرگ زمانه بود و تارک رسوم و عادات و بهانه و خواجه عارف، فرید وقت بود و بدیع عصر. و علی بن اسحاق، خواجهٔ روزگار مردی محتشم بود و زبانی نیکو داشت.
و این اسامی گروهی است که جمله را بدیده‌‌ام و مناقب یک یک، خود را معلوم کرده و جمله از اهل تحقیق بوده‌اند.
اما از اهل غزنین و سُکّان آن: شیخ عارف، و اندر روزگار خود منصف، ابوالفضل بن اسد: پیری بزرگوار بود، و وی را براهین ظاهر و کرامات زاهر بود و چون شعله‌ای بود از آتش محبت، و روزگارش مبنی بر تلبیس بود. و شیخ مجرد و از علایق مفرد، اسماعیل الشّاشی: پیری محتشم بود و بر طریق ملامت رفتی و شیخ سالار طبری، از علمای متصوّفه بود و روزگاری نیکو داشت و شیخ عیار و معدن اسرار، ابوعبداللّه محمد بن الحکیم، المعروف به مُرید، رحمه اللّه: از مستان حضرت قربت حق بود و اندر فن خود ثانی نداشت و روزگارش بر خلق پوشیده بود و وی را براهین ظاهر است و آیات زاهر. و به صحبت روزگارش بهتر بودی از آن‌چه به دیدار و شیخ محترم و از جملهٔ بزرگان مقدم، سعید بن ابی سعید العیار: حافظ حدیث پیغمبر بود و عمری نیکو یافت و مشایخ بسیار را بدید و قوی حال بود و با خبر؛ اما پوشیده رفتی، معنی خود به کس ننمودی. و خواجهٔ بزرگوار و قاعدهٔ حرمت و وقار، ابوعلا عبدالرحیم بن احمد سفری: عزیز قوم است و سید وقت و مرا دل با وی نیکو باشد و روزگاری مهذب دارد و حال نیکو و از فنون علم آگاه است. و شیخ اوحد، قَسورة بن محمد الجَردیزی: با اهل طریقت شفقتی تمام دارد و مر هر یک را به نزدیک وی حرمتی هست و مشایخ را دیده است.
و به حکم اعتقاد عوام و علمای آن شهر، امیدوارم که از پس این کسانی پدید آیند که ما را بدیشان اعتداد باشد و این گروهی پراکندگان که اندر آن شهر راه یافته‌اند و صورت این طریق را قبیح گردانیده، از آن شهر پاک گردند و آن نیز قدمگاه اولیا وبزرگان دین شود، ان شاء اللّه تعالی.
اکنون بازگردیم به فرق فِرق ایشان اندر مذاهب و بیان هر یک و باللّه العون و العصمة و السّداد.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
اما الحکیمیّة
تولّا حکیمیان به ابی عبداللّه محمدبن علی حکیم الترمذی رضی اللّه عنه کنند. وی یکی از ائمهٔ وقت بود اندر جملهٔ علوم ظاهری و باطنی و وی را تصانیف و نکت بسیار است و قاعدهٔ سخن و طریقش بر ولایت بود و عبارت از حقیقت آن کردی و از درجات اولیا و مراعات ترتیب آن و او خود علی حِدَه بحری است بیکرانه با عجوبات بسیار.
و ابتدای کشف مذهب وی آن است که بدانی که خداوند تعالی را اولیا است که ایشان را از خلق برگزیده است. و همتشان از متعلقات بریده و از دعاوی نفس و هواشان واخریده و هر کسی را بر درجتی قیام داده و دری از معانی بر ایشان گشاده.
و اندر این معنی سخن بسیار است و چند اصل او را شرح باید داد تا معلوم گردد. اکنون من بر سبیل اختصار تحقیق این ظاهر کنم. و اوصاف سخن مردمان را اندر آن بیارم.

هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
و امّا الخفیفیّة
خفیفیان تولا به ابی عبداللّه محمدبن خفیف کنند. و وی از کبرای سادات این طایفه بوده است و از عزیزان وقت رضی اللّه عنه و عن جمیع أَسلافهم و عالم به علوم ظاهری و باطنی و وی را تصانیف معروف است اندر فنون علم این طریقت و مناقبش اشهر آن است که کلیت آن احصا توان کرد فی الجمله، مردی عزیز روزگار و عزیز نفس بود و مُعرض از شهوات نفسانی.
و شنیدم که چهارصد نکاح کرده بود و آن از آن بوده بود که وی از ابنای ملوک بود. و چون توبه کرد، مردم شیراز بدو تقرب بسیار کردندی و چون حالش بزرگ شد بنات ملوک و رؤسا مر تبرک را خواستندی تا با وی عقد کنند و وی قبول کری و قبل الدخول طلاق دادی. اما چهل زن پراکنده اندر عمر وی دوگان و سه گاه خادمان فِراش وی بودند و یکی را از ایشان با وی چهل سال صحبت بوده بود و آن دختر وزیری بود.
شنیدم از شیخ بوالحسن علی بکران الشیرازی رحمةاللّه علیه که: روزی از زنانی که به حکم وی بوده بودند هر یک از وی حکایتی می‌کردند. جمله متفق شدند که ایشان شیخ را اندر خلوت به حکم اسباب شهوت هرگز ندیده بودند وسواسی اندر دل هر یک پدیدار آمد و متعجب شدند و پیش از آن هر یک پنداشته بودند که او بدان مخصوص است. گفتند: «از سر صحبت وی به‌جز دختر وزیر خبر ندارد؛ که سالهاست تا اندر صحبت وی است و دوست ترین زنان بر وی اوست.» دو کس را از میان خود اختیار کردند و بدو فرستادند که: «شیخ را با تو انبساط بیشتر بوده است، باید که ما را از سر صحبت وی آگاه کنی.» گفت: «چون شیخ مرا اندر حکم خود آورد، کسی بیامد که: شیخ امشب به خانهٔتو خواهد آمد. من طبخ‌های خوب بساختم و مر زینت و زیب خود را تکلف کردم. چون بیامد، طعامی بیاوردند و مرا بخواندند. زمانی اندر من نگریست و زمانی اندر طعام. آنگاه دست من بگرفت و به آستین خود اندر کشید. از سینهٔ وی تا ناف پانزده عقده افتاده بود. گفت: ای دختر وزیر، بپرس که این چه عقده‌هاست. بپرسیدمش. گفت: این همه لَهب و شدت صبر است که گره بسته است. از چنین روی و از چنین طعام صبر کرده‌‌ام این بگفت و برخاست. بیشترین گستاخی‌های وی با من این بوده است.
و طراز مذهب وی اندر تصوّف غیبت و حضور است و عبارت از آن کند و من به مقدار قوت بیان آن را بیارم، إن شاءَ اللّهُ العزیز.

مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۶
لاله چو پریر آتش شور انگیخت
دی نرگس آب شرم از دیده بریخت
امروز بنفشه عطر با خاک آمیخت
فردا سحری باد سمن خواهد بیخت
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۳۲
در آتش دل پریر بودم بنهفت
دی باد صبا خوش سخنی با من گفت
کامروز هر آن که آبرویی دارد
فرداش به خاک تیره می‌باید خفت
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۳۴
ما را به دم پیری نگه نتوان داشت
در حجرهٔ دلگیر نگه نتوان داشت
آن را که سر زلف چو زنجیر بود
در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۵۴
جان در ره عاشقی خطر باید کرد
آسوده دلی زیر و زبر باید کرد
وانگه ز وصال باز نادیده اثر
با درد دل از جهان گذر باید کرد
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۵۸
هر کارد که از کشتهٔ خود برگیرد
و اندر لب و دندان چو شکر گیرد
گر باز نهد بر گلوی کشتهٔ خود
از ذوق لبش زندگی از سر گیرد
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۸۱
شوی زن نوجوان اگر پیر بود
تا پیر شود همیشه دلگیر بود
آری مثل است این که گویند زنان
در پهلوی زن تیر به از پیر بود
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۵۳
عشق است که شیر نر زبون آید از او
بحری است که طرفه‌ها برون آید از او
گه دوستیی کند که روح افزاید
گه دشمنیی که بوی خون آید از او
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۶۵
می خورد به پاییز درخت از ژاله
شد مست و شکوفه می‌کند یک ساله
از بهر شکوفه کردنش بین که چمن
… هزار طشت لعل از لاله
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۷۷
در سنگ اگر شوی چو نار ای ساقی
هم آب اجل کند گذاری ای ساقی
خاک است جهان صورت برآرای مطرب
باد است نفس باده بیار ای ساقی
خیام : راز آفرینش [ ۱۵-۱]
رباعی ۴
ای دل تو به ادراکِ معمّا نرسی،
در نکتهٔ زیرکانِ دانا نرسی؛
اینجا ز می و جام بهشتی می‌ساز،
کانجا که بهشت است رسی یا نرسی
خیام : درد زندگی [۲۵-۱۶]
رباعی ۱۶
امروز که نوبت جوانی من است،
می نوشم از آن‌که کامرانی من است؛
عیبم مکنید. گرچه تلخ است خوش است،
تلخ است، از آن‌که زندگانی من است.
خیام : از ازل نوشته [۳۴-۲۶]
رباعی ۲۷
چون روزی و عمر بیش‌وکم نتوان‌کرد،
خود را به کم و بیش دُژَم نتوان‌کرد؛
کار من و تو چنان‌که رأی من و تو ست
از موم به دست خویش هم نتوان‌کرد.
خیام : از ازل نوشته [۳۴-۲۶]
رباعی ۲۹
ای آن‌که نتیجهٔ چهار و هفتی،
وز هفت و چهار دایم اندر تَفْتی،
می خور که هزار باره بیشت گفتم:
باز آمدنت نیست، چو رفتی رفتی.
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۳۵
افسوس که نامهٔ جوانی طی شد،
وان تازه‌بهار زندگانی دی شد؛
حالی که ورا نام جوانی گفتند،
معلوم نشد که او کیْ آمد، کیْ شد!
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۳۶
افسوس که سرمایه ز کَف بیرون شد،
در پایِ اَجَل بسی جگرها خون شد!
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی:
کاحوالِ مسافرانِ دنیا چون شد.
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۳۷
یک‌چند به کودکی به استاد شدیم؛
یک‌چند ز استادی خود شاد شدیم؛
پایان سخن شنو که مارا چه رسید:
چو آب برآمدیم و چون باد شدیم!
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۳۸
یارانِ موافق همه از دست شدند،
در پای اجل یکان‌یکان پَست شدند،
بودیم به یک شراب در مجلسِ عمر،
یک دَوْر ز ما پیشترک مست شدند!