عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۵
جهان خواهد شد از خوبی چنان تا هفته دیگر
که‌گویی جنه‌الفردوس را بگشاد رضوان در
جوانی از پس پیری کنون خواهد شدن ممکن
که باغ پیر تا ده روز خواهد شد جوان از سر
ز کاشانه به‌ راغ آیند و بنمایند خوبان رخ
ز بیغوله به‌باغ‌آیند و بگشایند مرغان پر
سرشک ابر دیبا باف بافد بر زمین دیبا
نسیم باد عنبر سوز سوزد در هوا عنبر
بگرید ابر هر ساعت به‌سان دیدهٔ عاشق
بخندد هر زمانی باغ همچون چهرهٔ دلبر
چنان کزکوههٔ پیلان بغُرّد کوس در هیجا
ز ابر تیره هر ساعت خروشی برکشد تندر
نماید خویشتن قوس قزح چون چنبری رنگین
که باشد در زمین پنهان یکی نیمه از آن چنبر
چو پوشیده ز پیراهن‌که هر یک را بود پیدا
به‌تن جامه یکی اخضر یکی احمر یکی اصفر
به دست باغبانان از بنفشه دسته‌ها باشد
چو چینی قُرطه‌ای کان قُرطه دارد رنگ نیلوفر
چنان‌کز بازوی نازک به دندان گوشت برگیری
شود چون نیل و از دندان بدو ماند اثر اندر
ز بهر دیدن گلزار عبهر دیده بگشاید
سرشک ابر نوروزی چکد در دیدهٔ عبهر
چو از مینا یکی ساعد ز سیم پاکش انگشتان
به‌کف بر ساغر زرین و مروارید در ساغر
کنون هر ساعتی در باغ قومی عاشقان بینی
زَبَرجدشان به زیر پای و مرواریدشان از بر
یکی با ناله و زاری ز هجر ماه سنگین دل
یکی با نعره و شادی ز وصلِ سروِ سیمین‌بر
به‌ کوه از لاله کبکان را شود شنگرف‌گون بالین
به دشت از سبزه‌گوران را شود زنگارگون بستر
هوا هر شب‌گلاب آرد زند بر روی آذرگون
صبا هر شب عبیر آرد زند در زلف مشکین‌ پر
بیفزاید بهار نو به‌گوناگون نگار نو
نظام مجلس بزم و نظام دین پیغمبر
قوام شرع فخرالملک فرزند قوام‌الدین
مظفر کز ظفر دارد مزاج و صورت و جوهر
خداوندی کز او اسلاف را فخرست تا آدم
هنرمندی کز او اعقاب را جاه است تا محشر
هزاران صورت جان است در اوصاف او مدغم
هزاران عالم پیرست در اخلاق او مضمر
بسوزد آذر اندر آب اگر خشمش ‌کند نیرو
وگر عفوش‌کند نیرو ببندد آب در آذر
فلک دریا نه بس باشد کجا رایش بود کشتی
زمین‌کشتی نه بس باشد کجا حلمش بود لنگر
ایا راضی ز تو در خُلد جان خواجهٔ ماضی
نژاد او سر ملک است و آن سر را تویی افسر
اگر گوهر بود پیرایهٔ هر شخص ‌در گیتی
تو آن شخصی که هست اخلاق تو پیرایهٔ‌ گوهر
خداوندِ بزرگانی و مخدومِ خداوندان
چه اندر دولت سلطان چه در ملک ملک سنجر
چهل سال است تا صدر بزرگی و جلالت را
فزودست از مبارک شخص تو جاه و جلال و فر
ستودندت خردمندان به لطف صورت و سیرت
گزیدندت خداوندان به حسن مخبر و منظر
امیری کردی و بودی بدان کار اندرون زیبا
وزیری کردی و بودی بدان شغل اندرون درخور
به روز بزم در مجلس نبودت هیچکس همتا
به روز رزم درموکب نبودت هیچکس همبر
گه از مشرق سوی مغرب نوشتی طُغری و نامه
گه از مغرب سوی مشرق‌ کشیدی رایت و لشکر
گه از بیم غلامانت تبه شد خانه بر خاقان
که از سهم سوارانت سیه شد قصر بر قیصر
جوان و پیر بوسیدند توقیعت به هر بقعه
بزرگ و خرد پوشیدند تشریفت به‌هر کشور
ثناگفتند عدلت را امامان بر سر کرسی
دعا کردند عمرت را خطیبان از سر منبر
ز تاریخ آن نپندارم ‌که باشد در جهان ‌کس را
فزون زین قوت و قدرت فزون زین حشمت و مفخر
کنون کاشفته شد گیتی گزیدی عزلت و عطلت
که عُطْلَت به ز قال و قیل و عزلت به ز شور و شر
سلامت به به‌هر حالی چو غَدّاری کند گردون
فراغت به ز هر کاری چو مکاری‌ کند اختر
فلک بازیگری طرفه است و بازیها بگرداند
که داند کرد بازیها که خواهد کرد بازیگر
جهان مانند بیماری است کز بحران برون آید
علاجش‌ کن به اندیشه مگر لختی شود بهتر
دوگیتی آفرید ایزد یکی دنیا یکی عقبی
به ‌رحمت وعده ‌کرد آنجا به ‌زحمت وعده‌ کرد ایدر
ز بهر زحمت دنیا به طاعت تن همی رنجان
ز بهر لذت عقبی به عشرت جان همی پرور
گهی در باغها بخرام و خوبان را تماشاکن
گهی در راغها بنشین و با آزادگان می خور
یکی‌ کاخ همایون را برآوردی به‌ پیروزی
همه جشن همایون کن بدین کاخ همایون در
ندیدم در همه‌گیتی ازین فرخنده‌ترکاخی
که هم عیوق را تخت‌ است و هم ‌خورشید را منظر
مغرّق بینم اندر زر سراسر سقف و دیوارش
ز بهر تو مگر یزدان جهانی آفرید از زر
همی پیدا ز اشکالش جمال قصر نوشروان
همی‌گیرند ز امثالش مثال سد اسکندر
ز بس تمثال رنگارنگ و بس تصویرگوناگون
ازمین ارتنگ مانی شد، سرایت خانهٔ آزر
کشیدستند بر سقفش توگویی جامهٔ دیبا
فکندستند در صحنش تو گویی تختهٔ مرمر
بهاری را همی ماند ریاحینش همه صورت
بهشتی را همی ماند درختانش همه پیکر
بهشت است این علی التحقیق و حوران اند پیکرها
تو رضوانی و جام می به‌ دست از چشمهٔ کوثر
خداوندا، اگر کردم بسی تقصیر در خدمت
بگویم عذر آن تقصیر اگر داری مرا باور
نکو عهد و نکو محضر مرا بسیار خواندستی
به تقصیری که کردستم مخوان بدعهد و بدمحضر
معاذالله که بدعهدی کند دیرینه مداحی
که ‌دارد چون تو ممدوحی سخندان و سخن‌گستر
به ‌تقصیر اندرون هر چند دارم زلت بی‌حد
زبان بگشای و دل خوش کن که دارم خدمتی بی‌مر
شفیع‌ من معین‌الملک و شعر است اندرین مجلس
نپندارم ‌که با این دو، شفیعی بایدم دیگر
همیشه تاکه از دریا برآید لؤلؤ لالا
همیشه تا که از گردون بتابد کوکب و اختر
چو دریا باد بر لولو ز مدحت خامه و خاطر
چو گردون باد پر کوکب ز نامت نامه و دفتر
خرد جان تو را مونس طرب بزم تو را عاشق
فلک بخت تو را بنده ملک تخت تو را چاکر
رسیده هر زمان سعدی زگردون سوی ایوانت
وز ایوانت سوی گردون شده آواز خنیاگر
همه عمر تو در نیکی همه روز تو در شادی
دلیلت دولت عالی مُعینت ایزد داور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۹
هرکس ‌که دید چهرهٔ آن ترک سیمبر
از گُلسِتان باغ نخواهد گلی ببر
زیراکه هست چهرهٔ او چون‌گلی بدیع
اندر لطافت از همه گلها بدیع‌تر
چون‌ گل شود شکفته روزی بپژمرد
وین‌گل علی‌الدوام بود آبدار و تر
گل را کنند با شکر آمیخته به قند
وین ‌گل ز طبع خویشتن آرد همی شکر
گل را کنند خوار و برو برنهند پای
وین ‌گل بود همیشه گرامی چو چشم سر
گل را ز نور شمس و قمر تازگی بود
وین‌ گل به نور هست به از شمس و از قمر
هرگز گلی نبود و نباشد بدین صفت
پیوند او ز عنبر و دیبای شوشتر
از سیم خام بیخش و از عود خام شاخ
از آفتاب برگش و از ماهتاب بر
بر طرف او همه شبه و لعل در میان
در زیر او همه سَمَن و مشک بر زبر
برچین او ز سنبل مشکین دلفریب
گلزار او ز مجلسِ دستور دادگر
عادل نظام ملک زمین سرور زمین
عالم قوام دین هدی سید بشر
شایسته‌ بوالمحاسن‌ کا‌حسان او شدست
در روضهٔ معالی عالی یکی شجر
هرگز چنان شجر نَبُوَد نیز در جهان
کان را ز شکر و مدح بود سایه و ثمر
در شرق و غرب صدر وزارت به او سپرد
سلطان شرق و غرب و خداوند بحر و بر
گر حکم او به سان درختی شود بلند
اصلش بود به خاور و فرعش به باختر
پرواز اگر برابر قَد‌رش کند عقاب
گیرد ستارگان فلک را به زیر پر
از علم اگر شدست علی در جهان عَلَم
وز عدل اگر شدست عمر در جهان سمر
دادست‌گاه علم خلافت بدو علی
دادست گاه عدل نیابت بدو عمر
آثار او به‌سان ستاره است یک به یک
الفاظ او چو گوهر پاک است سربه‌سر
گویی مگر تصرف او را مسخرند
اندر فلک ستاره و اندر صدف گهر
گاه قیاس دانش او بگذرد ز حد
وقت شمار بخشش او بگذر زمَرّ
تا پیش خلق دنیا عدلش سپر بود
فضل خدای عرش بود پیش او سپر
با عدل او عجب نبود گر به دشت و کوه
آیند گرگ و میش به هم سوی آبخور
با رای او عجب نبود گر ز آسمان
آیند پیش تخت شهنشاه ماه و خور
هست از ظفر همیشه نفر سوی درگهش
یک دم زدن همی ز نفرنگسلد نفر
با هیبت و سیاست او دشمنانش را
از طبع و از دِماغ برفته است شور و سر
وز همت و سخاوت او دوستانش را
دردست و دستگاه فزودست زور و زر
از بوی دوستیش بنازد همی روان
وز تَفِّ دشمنیش بسوزد همی جگر
ناری است‌کین اوکه معانیش را همی
دیده ‌پر از دُخان کند و دل پر از شرر
بدخواه او سفر به‌رهی کرد دیرباز
هرگز امید نیست‌که باز آید از سفر
او را ستای و قصهٔ دور فلک مگوی
او را پرست وَانْدُه کار جهان مَخَور
کاو ساکن است اگر چه فلک هست بی‌قرار
کاو کامل است اگرچه جهان هست مختصر
ای زیرکلک تو زختن تا به قیروان
وی زیر حکم تو ز حِلّت تا به‌کاشغر
ای کدخدای پادشهی کز فتوح اوست
مشرق پر از عجایب و مغرب پر از عِبَر
تا صورت بدیع تو ایزد نیافرید
دولت نشد مُصَوَّر در عالم صُور
تا کلک تو به زر ننگارید روی روز
اندر جهان نبود شب فتنه را سحر
شاه جهان به ملک سلیمان دیگرست
در ملک او به علم تویی آصَف دگر
وهم تو در شکستن خصمان زیادت است
از دستبرد رستم و افسونِ زالِ زر
آتش ز خشم توبه حجر در نهفته شد
واب از لطافت تو روان‌گشت از حجر
از مهر تو رسید به سوی جنان نشان
وزکین تو رسید به سوی سقر خبر
رضوان گرفت صورت مهر تو در جنان
مالک‌گرفت پیکرکین تو در سقر
آن کاو خطر نکرد و تورا گشت نیکخواه
فرزانه‌وار خویشتن افکند در خطر
در بیشهٔ خلاف توگر ژرف بنگرند
بیچاره‌تر ز آهوی ماده است شیر نر
هرکو زَِفَر همی بگشاید ز نقص تو
دست فلک همه‌کندش خاک در زفر
نام تورا سزدکه ظفر بندگی کند
کز رای تو فراشته شد رایت ظفر
باقی بود به چون تو خَلَف ‌حِشمتِ سَلَف
عالی بود به چون تو پسر دولت پدر
فرخنده آن سَلَف ‌که مر او را تویی خلف
تا زنده آن پدرکه مر او را تویی پسر
با همت تو چرخ بسیط است چون ثری
با خاطر تو بحر محیط است چون شَمَر
جود تو چون هواست که نتوان ازو شکیب
خشم تو چون قضاست که نتوان ازو حذر
باغ مدیح را نعم توست چون صبا
کشت امید راکرم توست چون مطر
گر حاجب تو پوشد پیکار را زره
ور چاوش تو بندد پرخاش را کمر
آن مرغ را به تیر به زیر آرد از هوا
وین رنگ را به تیغ فرود آرد از کمر
تا هفت را همیشه مسیرست در بروج
تا هفت را همیشه مدارست بر مدر
شش چیز باد بهر تو همواره زین دو هفت
اقبال و عز و دولت و جاه و جمال و فر
از بخت بندگان تورا ناز بی‌نیاز
وز دهر چاکران تورا نفع بی‌ضرر
دایم گشاده چشم در اقبال تو قضا
دایم نهاده گوش بر آواز تو قدر
گوشی‌که نه به جان سخن توکند سماع
چشمی‌که نه ز دل به سوی تو کند نظر
از حادثات گیتی آن چشم باد کور
وز نائبات گردون آن گوش باد کر
بر تو خجسته موسم قربان و روز عید
در روز عید جشن بهارت خجسته تر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۶
چون عقیق آبدارست وکمند تابدار
آن لب جان پرور و زلف جهان آشوب یار
آب دارم در دو چشم و تاب دارم در جگر
زان عقیق آبدار و زان‌کمند تابدار
زلف او گرد رخش پروانه‌وارست ای‌عجب
این دل من هست در سودای او دیوانه‌وار
نیست یک ساعت قرار این هر دو را بر جای خویش
کی بود پروانه و دیوانه را هرگز قرار
زلف او هرشب تو گویی ‌از لب‌ میگون ‌او
چشم او را می‌دهد تا گیردش خواب و قرار
گرنبیند هیچکس‌ پیوسته با خورشید سرو
کان یکی بر آسمان است این یکی‌ بر جویبار
روی چون خورشید او بر سر و مسکن چون گرفت
قامت چون سرو او خورشید چون آورد بار
من ز دل‌ گیرم به عشق اندر قیاس خویشتن
او ز من‌ گیرد قیاس این دل نابردبار
او چو در من بنگرد داند که‌ گرم افتاد دل
من چو در دل بنگرم دانم‌که صعب افتادکار
در دو زلفش هست عطر و در دل من آتش است
عطر بر آتش نهد چون‌ گیرم او را در کنار
خواهد آن ‌دلبرکه چون وصف جمال او کنم
بوی عطر آید زمن در پیش تخت شهریار
شاهِ مشرق ارسلان ارغو خداوند ملوک
ملک را از ارسلان سلطان مبارک یادگار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۶
از خلد گرفت بوستان نور
پیرایه و جامه یافت از حور
جامه ز حریر و حُلّه دارد
سرمایه ز لعل و درّ منثور
بودند چهار مه درختان
مانند مقامران مقمور
امروز نگرکه از تجمّل
گویی همه قیصر اند و فغفور
تا گشته هنوز طبع‌ گیتی
تَفسیده چنانکه طبع محرور
ابر و شجر از پی علاجش
ریزند همی گلاب و کافور
تا باد بهار پرده بر داشت
از چهرهٔ لعبتان مستور
نرگس ز شراب عشق شد مست
بگشاد ز خواب چشم مخمور
گر مَی نخورد کسی در این وقت
عذرش مشنو که نیست معذور
خاصه که همی زنند دستان
قمری و تذرو و سار و زُرزور
از سرو و چنار و بید و بادام
بر چنگ و رباب و نای و تنبور
اندر کف عاشقان سر مست
از شادی و حال دوست منشور
واندر کف مهتر خراسان
منشور عمیدی نشابور
فخر الامرا مُشّید الملک
مسعود محمد بن منصور
صدری که ز خالق است شاکر
وز جمع خلایق است مشکور
کردست فلک ضمیر او را
بر گنج خرد امین و گنجور
وندر دل اوست هر چه از علم
درکُتبِ اوایل است مسطور
ایزد چو به دست قدرت خویش
بر زد رقم قضا به مقدور
آن خواست که بر سپاه اعدا
مسعود بود همیشه منصور
تا گشت عمل بدو مُفَوّض
میسور شد آنچه بود معسور
دل‌ شاد شد آن که بود غمگین
آسوده شد آن که بود رنجور
بنهاد زمانه حق به موضع
باطل ز میانه گشت مهجور
باطل چه به‌ کار بود با حق
ظلمت چه به‌کار بود با نور
دانی که نزیبد و نشاید
وز دانش و از خرد بود دور
منزلگه شیر جای نخجیر
مأوی ‌گهِ باز جای عصفور
زان شاخ شرف چنین سزد بار
بر جای پدر چنین سزد پور
هم یوسف به‌ عزیز در مصر
هم موسی به‌ کلیم در طور
ای محتشمی که در خراسان
امروز تویی مشار و منظور
درگاه تو از طواف زوّار
بیت‌الحَرَم است و بیت معمور
اوصاف امیری و عمیدی
صدق است تو را و جز تو را زور
تاگشت به عدل تو مُهَنّا
این شهر بزرگوار و مشهور
پیش پدرت همی به عُقبی
شکر تو کند روان شاپور
فرمان تو باید اندرین شهر
تا کس نشود دلیر و مغرور
یعسوب چو در میان نباشد
آشفته شوند خیل زنبور
اعدای تو زیر بار اِد‌بار
هستند به مزد دیو مزدور
همچون شب تار زلف خوبان
روز همه ناخوش است و دیجور
گر کین تو بگذرد سوی هند
ور خشم تو ره برد سوی تور
در تور حمایتی شود خان
در هند هزیمتی شود فور
گردون که به زیر حکم باری
بودست و بود همیشه مجبور
مثل تو ندید و هم نبیند
از آدم تا دمیدن صور
بر خور ز طرب که در بهاران
با تو به طرب شدیم برخور
می خواه که لاله‌زار و گلزار
از بوی تبت شدست و فنصور
هر دم‌ که تو را پری ببیند
بر دست نهاده آب انگور
خواهد که نهد به زیر پایت
رخساره به جای نقش محفور
تا ذاکر فضل تو شدم من
گشتم به میان خلق مذکور
مذکور بود کسی که دارد
بر ذکر تو شعر خویش مقصور
هرچند که‌ نیست هیچ تقصیر
اندر حق من ز شاه و دستور
مال من و جاه من نگردد
الا به عنایت تو موفور
تا شیعه به دشت‌ کربلا در
جمهور شوند روز عاشور
از ناموران و مهتران باد
هر روز به درگه تو جمهور
تا حِصن‌ حَصین خسروان را
چاره نبود ز برج وز سور
حِصن‌ تو ز حِصن ایزدی باد
برجش ز نشاط و سورش از سور
تو غالب و حاسدا‌نت‌ مغلوب
تو قاهر و دشمنانْتْ مقهور
تو سرور و کرده سرکشان را
در قبضهٔ امر خویش مأمور
اندر حَشَمِ تو صد چو ا‌ثوری‌ا
واندر خَدَم تو صد چو طیفور
هر روز چنانکه روز نوروز
طبع تو خوش و دل تو مسرور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۷
شراب باید و آتش رباب باید و چنگ
که روز فاخته گونه است و خاک غالیه رنگ
نصیب تن‌ کنم آتش نصیب روح شراب
نصیب گوش خروش رباب و نالهٔ چنگ
نصیب دیده و دل چهر و مهر یار کنم
که او به چهره چو مهر است و بر بتان سرهنگ
رخش چو زهره و ماه و لبش چو شکر و قند
برش چو سوسن و سیم و دلش چو آهن و سنگ
گهی برد بر سمینش‌ از بر من سیم
گهی برد دل سنگینش از دل من سنگ
ز سِحر دیدهٔ اوکوی من شود بابل
ز نقش چهرهٔ او بزم من شود ارتنگ
جون من شَمن نبود در بهار خانهٔ جین
چنو صنم نبود در نگارخانهٔ‌ گنگ
ز باده چون بفروزد رخان نازک و خوب
به خنده چون بگشاید دهان‌ کوچک و تنگ
معاشران ز لب و روی او به خانهٔ خویش
شکر برند به خروار و گل برند به تنگ
جو بر دو عارض سیمین او سه بوسه دهم
ز من‌ کرانه‌ کند وز میان برآرد چنگ
چو آینه است رخ او مگر همی ترسد
که‌ گیرد از نفس من‌ کران آینه زنگ
گر از من آن لب یاقوت رنگ دارد باز
به می‌ فروشکنم شرم او به حیله و رنگ
مکر چو پردهٔ شرم از میانه بردارد
مرا در آن لب یاقوت رنگ باشد رنگ
کدام روز بود کان جهان فروز بود
ننشسته با من و من زلف او گرفته به چنگ
دلم ز صحبت اوگشته مایهٔ شادی
چنانکه طبع امیرست مایهٔ فرهنگ
علاء دولت عالی بهاء دین که رسید
ز بس‌ علاء و بها قدر او به‌ هفت اورنگ
جمال میران اتسز که چون پدر دارد
جلال‌ و مرتبه‌ و ارج و فره و اورنگ
بدو رسیده سه چیز از سه پادشا میراث
سمو زسام و جمال از جم وهش از هوشنگ
سپهر باید مرکب چو او سوار شود
هلال باید زین و مجره باید تنگ
عدو ز بیم چو خرچنگ باز پس‌ گردد
چو سرکشد علمش بر دو پیکر و خرچنگ
کجا به قصد تماشا و آرزوی شکار
به دشت و کوه رود با سنان و تیر خدنگ
کند چو دام کبوتر سرین وگردن‌ کور
کند چو خانهٔ زنبور پشت و پهلوی رنگ
ایا نَبرده سواری‌که پیش حملهٔ تو
شود هبا و هدر زور شیر و کبر پلنگ
اگر برهنه‌ کنی تیغ بر لب دریا
بسوزد از تف تیغ تو زیر آب نهنگ
کُلنگ وار بترسد در آشیان سیمرغ
چو باز دار تو بر پای باز بندد زنگ
نهیب و سَهْم تو را در جهان چنان اثرست
که زنگ باز تو سیمرغ را کند چو کلنگ
ز مهر و کینهٔ تو هر کجا رسد اثری
شرنگ شهد شود در زمان و شهد شرنگ
اگر سبق برد از باد اسب تو نشگفت
که پیش اسب تو باد جهنده باشد لنگ
برآید از دل اعدای دولت تو تراگ
چو از کمان تو در رزم بشنوند ترنگ
اگر هزار مبارز چو عمرو و چون طاهر
کنون بیایند از سیستان و از پوشنگ
تو از نشست همه روز فخر داری عار
تو از نبرد همه روز نام داری ننگ
اگر به عصر تو ارژنگ دیو باز آید
به چشم خشم تو چون ارزنی بود ارژنگ
وگر پشنگ در این روزگار زنده شود
چو پشه‌ای بود اندر برابر تو پشنگ
بدین صفت‌که تویی در شجاعت و مردی
اگر پدر بفرستد تو را به جنگ فرنگ
صلیب بشکنی و دارها زنی چو صلیب
تن فرنگان از دارها کنی آونگ
کشی ز روم به خوارزم بت‌پرستان را
فسار بر سر و بر دست بسته پالاهنگ
ایا به دست کرم زایران عالم را
ز پشت و روی برون برده‌ گوژی و آژنگ
خطا بود که به دریا تو را کنم تشبیه
که او مکان نهنگ است و تو خزینهٔ هنگ
شود به دولت تو در کنم چو پارهٔ زر
اگر به نام تو کلکی‌ کنم ز چوب زرنگ
وگر به فر تو نارنگ پیش خویش نهم
ز روشنی چو مه و مشتری شود نارنگ
وگر قیاس‌کنی شعر شاعران دگر
بود چو قافله و شعر من چو پیش آهنگ
به آب ماند شعرم اگر چه آتش وار
همیشه سوی بلندی همی‌کند آهنگ
ز من صواب بود در پرستش تو شتاب
ز من محال بود در ستایش تو درنگ
که تو درنگ نکردی و آمدی به شتاب
ز بهر پرسش من نیم ‌شب ز یک فرسنگ
سزد که بقعت خوارزم را دهم تفضیل
چه بر نواحی روم و چه بر ولایت زنگ
که آبروی من آمد ز جانب خوارزم
چو آب مرو که آید ز جانب‌ کیرنگ
همیشه تاکه ز نیرنگ خامهٔ نقاش
بر آب نقش نیفتد به چاره و نیرنگ
بر آسمان سعادت به فرخی زده باد
قضا به خامهٔ نقاش بخت تو نیرنگ
ز دهر بهر نکوخواه تو فلاح و فرح
ز چرخ برخ بداندیش تو غریو و غرنگ
گه صبو تو رامشگران مجلس تو
کشیده تا به شباهنگ چنگ را آهنگ
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۸۰
ای نگاری‌ که به حسن از تو زند حور مثل
ای غزالی‌ که سزاوار سرودی و غزل
بر عرب هست ز بهر تو عجم را تفضیل
که عجم وصف تو گفته است و عرب وصف طلل
سرو زیر حُلّل و ماه بود زیر حلی
چون تو آراسته باشی به‌حلی و به حلل
خوی گرفته است بناگوش تو از شرم چنانک
وقت شبگیر بود بر سمن و نسرین تل
آن‌ گلابی است مصور که همه ساله بود
مشک بر سیم‌ کند حلقه زلفین تو حل
دلی از دست به دستان وحیل استده‌ای
ازکه آموخته‌ای این همه دستان وحیل
من به نزدیک تو چون آیم‌ کز نرگس مست
بنمایی به‌من از دور همی تیغ اجل
شرف دین و قوام دول و عمدهٔ ملک
که بدو ملک سرافراز شد و دین و دول
هست همنام رسولی‌ که ز خالق بر خلق
از پس او نبود هیچ‌ رسول مرسل
در هنر سیرت این خوبتر آمد ز سیر
در هدی ملت آن پاکتر آمد ز ملل
این برون برد ز درگاه ملک رسم ستم
وان بیفکند ز محراب حرم لات و هُبَل
این ز انعام و کرم هرچه بخواهد بکند
وان به احسان و نکوکاری ماشاء فَعَل
ای کریمی‌ که شود عاجز و تشویر خورد
هرکه هنگام‌ کرم با تو درآید به‌ جدل
آنچه‌ یک دم بدهد جود تو ممکن نشود
که به صد سال توان یافتن از بحر و جبل
هفت سیاره همی از فلک آواز دهند
که ز حاتم به سخاوت تویی امروز بدل
حاش‌لله‌ که اگر زنده شود حاتم طی
پیش اسب تو کشد غاشیه در زیر بغل
هرکجا هست در اسلام یکی مهتر چیر
هرکجا هست در آفاق یکی سرور یل
همه از مهتری و فضل برند از تو مثال
همه در سروری و جود زنند از تو مثل
خویش مستظهر بغدادی و گفتار تو بود
پیش مستظهر بغداد چو وحی منزل
حضرت خویش تو را داد لقب از پی آنک
ملک و دولت به‌تو آراسته خالی‌ ز خلل
برگذشتی تو از آن پایه‌ که در دولت و ملک
حشمت‌ و جاه تو از شغل بود یا ز محل
عمل و شغل ز تو قدر و محل یافته‌اند
نه تو از شغل و عمل یافته‌ای قدر و محل
چون تو فرمان دهی آن روز روان باشد کار
چون تو فرمان ندهی‌ کار بماند مهمل
پیش احرار عجم محتشمی از دو جهت
پیش اشراف عرب محترمی از دو قِبَل
هستی از سوی پدر تاج عجم تا به ابد
هستی از سوی دگر فخرعرب تا به ازل
آن‌ کریمی تو که از نامهٔ اعمال ولی
بسترد مهر تو تا حشر معاصی و زلل
کس نبیند سَبَل از چشم حسود تو جدا
زان‌ که در چشم حسود تو سبیل است سبل
هرکه یابد نظر مشتری از همت تو
عمر او را نبود بیم ز تأثیر زحل
همه ساله خوش و خرم بود آن‌ کس‌ که شبی
پیش تو بادهٔ نعمت خورد از جام امل
گرچه در مدح تو شعر شعرا هست بسی
شعر پاکیزه چنین باید بی‌عیب و علل
ناقد آن به‌ که بود چون تو سخندان و بصیر
تا چو بیننده سَره باز شناسد ز دَخل
از جمل تاکه نخستینش حروف است الف
بر فلک تاکه نخستینش بروج است حمل
بادی از محتشمان چون حمل از جمع بروج
بادی از ناموران چون الف از حرف جمل
تا چو در فتنه بود دولت شاهان جهان
در دل مردم از آن فتنه بود خوف و وجل
دور داراد همیشه ز دل دولت تو
فتنه و خوف و وجل خالق ما عَزِّ وَ جَل
گفته در تهنیت و مدح تو ملاک و ملوک
صد چنین مدحت پرداخته بر وزن رَمَل
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱۹
ای ساربان منزل مکن جز در دیار یار من
تا یک زمان زاری‌ کنم بر رَبع ‌وَ اطلال و دِمَن
رَبع از دلم پرخون‌ کنم خاک دمن‌ گلگون کنم
اطلال را جیحون ‌کنم از آب چشم خویشتن
از روی یار خرگهی ایوان همی بینم تهی
وز قد آن سرو سهی خالی همی بینم چمن
بر جای رطل و جام می‌، گوران نهاده استند پی
بر جای چنگ ‌و نای و نی ‌آواز زاغ ‌است و زغن
از خیمه تا سعدی بشد و ز حجره تا ‌سلمی بشد
وز حجله تا لیلی بشد گویی بشد جانم ‌ز تن
نتوان‌ گذشت از منزلی‌ کانجا نیفتد مشکلی
از قصهٔ سنگین دلی نوشین لبی سیمین ذقن
آنجا که بود آن دلستان با دوستان در بوستان
شدگرگ ‌و روبه را مکان شد کوف و کرکس را وطن
ابرست بر جای قمر زهرست بر جای شکر
سنگ است بر جای‌ گهر خارست بر جای سمن
آری چو پیش آید قضا مر‌وا شود چون مر‌غوا
جای شجر گیرد گیا جای طرب‌ گیرد شجن
کاخی‌ که دیدم چون ارم خرم‌تر از روی صنم
دیوار او بینم به خَم مانندهٔ پشت شمن
تمثالهای بوالعجب حال آوریده بی‌سبب
گویی دریدند ای عجب بر تن ز حسرت پیرهن
زین سان‌که چرخ نیلگون کرد این سراها را نگون
دیار کی‌ گردد کنون گرد دیار یار من
یاری به رخ چون ارغوان حوری به تن چون پرنیان
سروی به ‌لب چون ناردان ماهی به ‌قد چون نارون
نیرنگ چشم‌ او فره، ‌بر سیمش‌ از عنبر زره
زلفش همه بند و گره، جعدش همه چین و شکن
تا از بر من دور شد، دل از برم رنجور شد
مشکم همه ‌کافور شد، شمشاد من شد نسترن
از هجر او سرگشه‌ام، تخم صبوری‌ کشته‌ام
مانند مرغی ‌گشته‌ام بریان شده بر بابزن
اندر بیابان سها کرده عنان دل رها
در دل نهیب اژدها در سر خیال اهرمن
گه با پلنگان در کمر، گه با گوزنان در شمر
گه از رفیقان قمر، گه از ندیمان پرن
پیوسته از چشم و دلم در آب و آتش منزلم
بر بیسرا کی محملم در کوه و صحرا گامزن
هامون گذار و کوه‌وش دل بر تحمل کرده خوش
تا روز هر شب بارکش هر روز تا شب خارکن
چون باد و چون آتش روان درکوه و در وادی دوان
چون آتش و خاک‌ گران در کوهسار و در عطن
سیاره در آهنگ او حیران ز بس نیرنگ او
در تاختن فرسنگ او از حد طائف تاختن
گردون پلاسش بافته، اختر زمامش تافته
وز دست و پایش یافته روی زمین شکل مجن
بر پشت او مرقد مرا، وز کام او سؤدد مرا
من قاصد و مقصد مرا درگاه صدر انجمن
دین محمد را شرف اصل شریعت راکنف
باقی بدو نام سلف راضی ازو خلق زمن
بوطاهر طاهر نسب نامش سعادت را سبب
بیرایهٔ فضل و ادب سرمایهٔ عقل و فطن
آن کامکار محتمل نیکو خصال نیک‌دل
شادی به طبعش متصل رادی به دستش مقترن
او را مسیر مهر و کین او را مسلم تخت‌ و زین
او را ثناگر ملک و دین او را دعاگو مرد و زن
هنگام نفع و فایده افزون ز معن زائده
روز نوال و مائده افزون ز سیف ذویزن
از غایت ا‌کرام او وز منت انعام او
شد در خراسان نام او چون نام تُبٌع در یمن
آزادگان با برگ و ساز از نعمت او سرفراز
از حد ایران تا حجاز از مرز توران تا عدن
اسرار او صافی شده از باطل و از بیهده
کردار او بی‌شعبده گفتار او بی‌زرق و فن
دستش‌ گه رفع قلم حد است بر دفع ستم
در ملک از او نفع نعم در دهر از او نفی فتن
آن‌ کس‌ که او را آورید آورد لطف جان پدید
ایزد توگویی آفرید از جان پاک او را بدن
ای راه و رسمت خسروی ای نظم و نثرت معنوی
ای حزم و عزم تو قوی ای خٌلق و خُلق تو حسن
ای در شرف مانند آن‌کامد ز صنع غیب‌دان
در دشت تیه از آسمان بر قوم او سلوی و من
کلکی که در دستت بود نشگفت اگر معجز شود
چون ازکف موسی رود چوبی بیوبارد رسن
ابری است او با منفعت باران او از مصلحت
گویی دهن شد مملکت او چون زبان شد در دهن
وصاف تو هر خاطری، مداح تو هر شاعری
برگردن هر زایری از برّ تو بار منن
آنکس که بر هر کشوری بگماشت دانا داوری
جون تو نبیند دیگری درکدخدایی موتمن
از اهتمام عقل تو وز احتمال فضل تو
اندر جناب عدل تو صعوه شده چون کرگدن
هر دشمنی کاندر جهان کاو مر تو را کرد امتحان
انداخت او را آسمان از امتحان اندر محن
هر کس که با تو سرکشد گردون بر او خنجر کشد
خمری‌ که از دن برکشند دردی بود آغاز دن
هر غزو را پیمان نهی بر جای‌کفر ایمان نهی
سی پارهٔ قرآن نهی در هند بر جای وثن
اعمال را والی کنی کار هدی عالی کنی
هندوستان خالی‌کنی از بتکده وز بر‌همن
گر غایبم ور حاضرم از نعمت تو شاکرم
فکر تو اندر خاطرم افرون ز وهم است و ز ظن
هرکاو امان خواهد زتو یا نام و نان خواهد زتو
حاجت چنان‌ خواهد ز تو چون ‌کودک از مادر لبن
مدح تو بنگارم همی شکر تو بگزارم همی
وز فر تو دارم همی تن بی‌الم دل بی‌حزن
مشمر ز طبع من زلل مشناس در شعرم خلل
گر من ز ربع و از طَلَلْ در مدح تو گویم سخن
نغز و بدیع است این نمط در دّرج بی‌سهو و غلط
زان سان ‌که در دُرج و سقط یاقوت و درّ مختزن
تا ماه نیسان بر رزان بندد حلی باد وزان
گردد به ایام خزان بر بوستان‌ کرباس تن
بادت بقای سرمدی امروز تو خوشتر زدی
میران به امرت مقتدی حران به برت مرتهن
گاه بقا گفته فلک با بخت تو مالی و لک
تا حشر تا دیده ملک بی‌گردن بختت رسن
کیوان زچرخ هفتمین در زیر پای تو زمین
کوثر زفردوس برین در پیش دست تو لگن
فرمانبر تو انس و جان در شهر مرو شاهجان
وز نعمت تو شادمان آل رسول و بوالحسن
فرمان تو نفع بلا عمرت موبد در علا
تا نَفی را گویند لا تا جَزم‌ را گویند لَن
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۴۹
ای شکفته سنبل و شمشاد تو بر ارغوان
ای نهفته آهن و پولاد تو در پرنیان
گه زسنبل زلف تو خرمن نهد بر لاله‌زار
گه ز عنبر جعد تو پرچین نهد بر گلستان
لالهٔ سیراب داری زیر مشک اندر پدید
لؤلؤ خوشاب داری زیر لعل اندر نهان
تیر بالا و کمان ابرو تویی و جز تورا
من ندیدستم ز سیم و غالیه تیر و کمان
چهرهٔ تو هست باغ و قامت تو هست سرو
باغ خندان طرفه باشد بر سر سرو روان
ای میانت لاغر و چشمت سیاه از چه قِبَل
روز من چون چشم داری و تن من چون میان
ای دهانت تنگ و زلفت چَفته‌ از بهر چرا
پشت من چون زلف داری و دل من چون دهان
هرکجا باشم ز وصل و هجر تو پیدا شود
در خزان من بهار و در بهار من خزان
هست هجر تو به وصل اندر چو بیم اندر امید
هست وصل تو به هجر اندر چو سود اندر زیان
روی تو ماه زمین است و نباشد بس عجب
گر ز نور او خورد تشویر ماه آسمان
فرخ آن‌ کس کز دل صافی بود مانند من
فتنهٔ ماه زمین و بنده شاه زمان
سایهٔ یزدان معزالدین والدنیا که هست
دین و دنیا را از او تایید و عز جاودان
تا به‌ گردون در کواکب را قران باشد همی
او بود در دین و دنیا بی‌قرین صاحبقران
تا قیامت روشنی از دولت او باقی است
گوهر طغرل بک و جغری بک و الب ارسلان
مگذر از فرمان او کاندر خط فرمان اوست
قاف تا قاف زمین و شرق تا غرب جهان
طاعت او در خرد بایسته چون در دل خرد
خدمت او در روان شایسته چون در تن روان
هر که سربی طاعتش دارد نهد بر خاک سر
هرکه جان بی‌خدمتش دارد دهد بر باد جان
ای جوان دولت شهی‌ کز همت و احسان توست
نعمت خرد و بزرگ و حشمت پیر و جوان
نیست از مهر تو در آفاق فارغ یک ضمیر
نیست از شکر تو در اسلام خالی یک زبان
آن‌گروهی کز بزرگان فتح‌ها آرند یاد
خوانده‌اند از هر دری تاریخ‌های باستان
سربه‌سر دستان شناسند آن همه تاریخ‌ها
چون بخوانند ازکتاب فتح تو یک داستان
تا به شهر اصفهان در ساختی تو دار ملک
توتیای چشم شاهان است خاک اصفهان
ایدری توشاد و خرم وز نهیب تیغ توست
هم به مصر اندر خروش و هم به روم اندر فغان
خلق را معلوم شد کاندر جهان هرگز نبود
چون تو شاهی ملک بخش و خسروی‌ گیتی ستان
زان دل صافیت چون خورشید ناپیدا زوال
زان ‌کف کافیت چون دریای ناپیدا کران
نعمت اندر نعمت است و نصرت اندر نصرت است
جنت اندر جنت است و بوستان در بوستان
ملک فی ضمن‌السلامه خلق فی‌ دارالسلام
مال فی حصن‌الامانه دهر فی ظل‌الامان
خسروا پیرایهٔ شاهی بود احسان و عدل
سیرت تو هست این و عادت تو هست آن
تا بپاید نور و ظلمت هم برین سیرت بپای
تا بماند آب و آتش هم بر این عادت بمان
همچنین فرخنده رای و شاد طبع و شادخوار
همچنین پیروزبخت و کامکار و کامران
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶۴
بت من است نگاری‌ که قامت و دل آن
ز راستی و ز ناراستی است تیر و کمان
اگر میان‌ کمان آشکاره باشد تیر
نهاده است کمان در میان تیر نهان
اگر نه چشم من و چشم یار کردستند
ز بهر دوستی و مهر بیعت و پیمان
چرا فرستد آن آب خویشتن سوی این
چرا فرستد این خواب خویشتن سوی آن
اگر نه زلفش چوگان شد و زَنَخدان‌ گوی
دلم چو گوی چرا کرد و پشت چون چوگان
به شام رفت و ز تیغش به روم بود خروش
به روم رفت و ز سهمش به مصر بود فغان
چو روم و شام ‌کند هند را به ‌سال دگر
اگر شود سوی هندوستان و ترکستان
ایا شهی‌که ز عدل تو بس عجب نبود
اگر به آبخور آیند غرم و شیر ژیان
شه زمانه و سلطان روزگار تویی
که خوار شد به تو کفر و عزیز شد ایمان
به هیچ معنی واجب نگردد استغفار
بر آن‌ کسی‌که تو را شاه خواند و سلطان
تو آن شهی‌ که تو را هر زمان به داد و دِهش
همی درود فرستد روان نوشروان
تو آن شهی‌ که فلک تا تو را همی ‌بیند
نکرد و هم نکند بی‌مراد تو دوران
تو آن شهی‌ که بر افلاک برد و کوکب را
نبود و هم نبود بی‌سعادت تو قِران
برای فتح تو برهان چو خواهد از من‌ کس
بس است رایت و رای تو فتح را برهان
ز باد قهر تو ریحان شود فسرده و خشک
به یاد عدل تو بر شوره بشکفد ریحان
شود ز قهر تو آسانِ دشمنان مشکل
شود ز مهر تو دشوار دوستان آسان
دبیر چرخ اگر دشمنی بود به مَثَل
که بر عداوت تو تیر برنهد به‌ کمان
عجب نباشد اگر باز پس رود تیرش
کند زمانه ز سوفار تیر او پیکان
خدایگانا در شکر و در پرستش تو
قضاگشاده زبان است و بخت بسته میان
تراست هرچه در اسلام هست با قیمت
تو راست هرچه در آفاق هست آبادان
به تیغ تیز تویی خصم‌بند و شهرگشای
به‌دست رادتویی مال‌بخش و ملک‌ستان
زخون دشمن کردی عقیق رنگ حُسام
عقیق رنگ کن اکنون قدح ز خون‌ رزان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۷۷
چون‌کرد پیش‌آهنگ را در زیر محمل ساربان
بر پشت پیش‌آهنگ شد از خیمه شمع کاروان
آن چون مه ناکاسته چون ‌گلبن پیراسته
همحون بهشت آراسته روشن چو خرم بوستان
صافی تن او نسترن بویا بر او یاسمن
نازان قد او نارون رنگین لب او ناردان
آن مایهٔ حُسن و لَطَف چون دُرّ پاک اندر صدف
چون آفتاب اندر شرف در مهد عالی شد نهان
جان و دلم در تاب شد چشم ترم پرآب شد
آن ماه در جلباب شد امید ببریدم ز جان
کردم سر راه جَمَل از خون دیده خاک حل
تا همچو اشتر در وَحَل عاجز بماندکاروان
آن نافهٔ دلخواه من در زیر مهد ماه من
بگذشت تیز از آه من چون بر سر آتش دخان
هودج فراز کوه تن در هودج‌ آن سیمین ذَقَن
من بیش هودج‌گاه زن چون بندگان بسته میان
تا بر سر راه ای عجب پیش‌ آمدم در تیره شب
دیدم دیاری با تعب مهمان جانی با فغان
مار اندر او ببریده دم عقل اندر او ره‌ کرده گم
گور اندر او فرسوده سم از بیم شیران ژیان
حصنی چنین بوده حصین، آباد و خرم پیش از این
از دادهٔ داد آفرین روی هزاران بوستان
چون قعر دوزخ با فزع چون خانهٔ دیوان جزع
چون قصر یار با وَرَع‌ گشته به عالم داستان
درکنده از نیرنگها جوی در او سنگها
وآورده از فرسنگها آب ورا در آبدان
بر کاخ‌ کاخ افراخته بر برج برجی آخته
در حجره حجره ساخته چون‌ گلستان در گلستان
چون صبح روز از کوه سر برزد به میناگون سپر
جستم از آن ویران به در از قافله جستم نشان
بر ره ندیدم هیچکس پویان شدم برخاک و خس
از دور آواز جرس آمد به گوش من نهان
برهم دریدم راه را دریافتم دلخواه را
فرخنده فخر ماه را بر باره‌ای دیدم جوان
برده سبق از باد تک آکنده زان پولاد رک
هنگام جستن همچو سگ در دامن صحرا روان
افزون ز کُه کوهان او از عاج‌تر دندان او
از تیرها مژگان او از نوک سوفارش دهان
کوشش نگر خرمای تر دنبش به سان نیشکر
لعلش چو بلغاری سپر گردن چو خوارزمی کمان
پشتش به سان گردمه بی‌سرمه چشم او سیه
مهر شرف بر شانه گه داغ دول برگرد ران
رفتار چون کبک دری همچون مهارش مشتری
در چابکی چون سامری ساقش قَضیب خیزران
درگامش از نشوا اثر آنگاه از اُ‌شنان‌تر
گه زیر خاید گه زبر از لَفْجِ صابونش چکان
ناگه رسانید او مرا جایی که بودم در هوا
دیدم زمین را از قضا رنگی چو رنگ پرنیان
چنگال در نازل زدم صد بوسه بر محمل زدم
چون آتش اندر دل زدم شد وصل جانانم از آن
گفتم مرا خواهی همی از من وفا خواهی همی
حاجت روا خواهی همی شو قصهٔ یوسف بخوان
با من توگر منزل‌کنی این رنج ما در دل‌کنی
مقصود من حاصل کنی بر درگه صاحبقران
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۷۹
یک امشب زبهر من ای ساربان
زدروازه بیرون مَبَر کاروان
درنگی بکن تا من از جان و دل
ز جانان و دلبر بپرسم نشان
که تیمار دلبر ز من برد دل
که اندوه جانان ز من برد جان
زمن جان و دل چونکه بیرون شدست
به دروازه بیرون شدن چون توان
گر امشب درنگی نباشد تورا
زچشمم رسد همرهان را زیان
به کشتی بود کاروان را نیاز
که دریا شدست از دو چشمم روان
من امشب همی بر سر کوی یار
زبهر دل و جان بر آرم فغان
مگر بر من عاشق مستمند
شود مهربانْ یارِ نامهربان
اگر یابم از یار مقصود خویش
به مقصد رسم با تو ای ساربان
میان چون کمرکرده از عشق یار
همه راه بندم‌ کمر بر میان
نهادست بار گران بر دلم
ز تیمار خویش آن بت دلستان
هَیونی سبک پای باید مرا
که رنجه نگردد ز بار گران
هیونی‌ که‌ گویی بر اعضای او
مفاصل بپیوست بی‌استخوان
هیونی چو دیوانه دیوی زبند
برون خسته مانند تیر از کمان
چوگیرند شیران مهارش به‌دست
خرد را چنان باشد اندر گمان
که ثُعبان همی طور سینا کند
به اعجاز دستِ کلیمِ شبان
چو ازگام او بر ره‌ کوفته
شود شکلهای مدوّر عیان
تو گویی بنایی عیان کرد چرخ
هزاران قمر بر ره و کهکشان
چو تابد ستاره زگردون پیر
بدو گویم ای بیسُراک جوان
چراگاه تو تازه و سبز باد
همه خار او چون‌ گل و ارغوان
دَرای تو از زرّ و یاقوت باد
هُوَید تو از حُلّه و پرنیان
تویی تیزرو مرکبِ بی‌رکاب
تویی زود دو بارهٔ بی‌عنان
همی‌ گوش دارم نفر تا نفر
همی چشم دارم زمان تا زمان
که تو با سلامت رسانی مرا
به درگاه دستور شاه جهان
پناه عجم صدر دین عرب
دل دولت و دیدهٔ دودمان
محمد روان تن مَحْمِدَت
کز او شاد دارد محمد روان
وزیری‌ که بشکفت از او روی ملک
چو از فرّ باد صبا بوستان
رهی شد جهان پیش توقیع او
رها کرد توقیع نوشیروان
رسد مرد بر سِدرَهُٔ المُنتهی
اگر سازد از رای او نردبان
سخارا به خورشید و دریا و ابر
همی زد خرد پیش از این داستان
کنون تا دل و دست و طبعش بدید
بدان داستان نیست همداستان
به تدبیر او کرد صافی ملک
از اهل ستم خانه و ملک خان
به باغ مرادش درخت ظفر
ز چین سایه گسترد تا قیروان
خطی داد گردون به‌ اقبال او
که هستند سیارگان در ضَمان
اگر زهره و مشتری را دهد
جهان آفرین دست و نطق و زبان
به بزمش کند زهره رامشگری
به خوانش شود مشتری مدح خوان
سزد میهمان شهریار زمین
کجا همت او بود میزبان
اگر میزبان دولت او بود
سزد آفتاب فلک میهمان
چنین منصبی را که او یافته است
ز پروردگار و ز صاحب قران
کمال حَسَبْ باید از نفس پاک
جمال نسب باید از خاندان
اثر باید از جنبش روزگار
مدد باید ازگردش آسمان
بزرگی نیابد کسی بر گزاف
وزارت نیابد کسی رایگان
ایا کامگاری که از رای توست
ملک بر ملوک عجم کامران
به پیکار خصم تو غرد همی
کجا هست در بیشه شیر ژیان
ز منقار باز تو ترسد همی
اگر هست سیمرغ در آشیان
سعادت در آن خانه گیرد کمین
که عرضت در آن خانه گیرد مکان
بود روز و شب بر در و بام او
قضا و قدر حاجب و پاسبان
زمانه ز بهر تو آرد پدید
همی زر وگوهر ز دریا و کان
به دریا و کان هر دو را مدّتی
ز اِسْراف جُود تو دارد نهان
به نام تو یک بیت تضمین‌ کنم
که منصورگفته است در باستان‌:
«‌درم از کف تو به نزع آمدست
شهادت نهندش همی در دهان‌)‌)
زمین و زمان از تو نازد همی
که سعد زمینی و صدر زمان
بمان جاودان در جهان همچنین
وگرچه نماند جهان جاودان
نبودست مشکین دُخانِ چراغ
چراغی است کلک تو مشکین دخان
میان ضمیر و خرد واسطه است
میان زبان و خرد ترجمان
اگر حاجب و حاکم ملک نیست
چرا با کمر باشد و طیلسان
مقیم است چون خیزران و صدف
به بحری که هرگز ندارد کران
به بحری که دارد مکین یافته است
دهان از صدف قامت از خیزران
بلند اخترا تا بدیدم تو را
مرا داد اختر ز حرمان امان
به نوروز رفتم ز درگاه تو
به درگاه باز آمدم مهرگان
کنون هست با تو خزانم بهار
اگر بود بی‌تو بهارم خزان
ز طبع من اقبال در مدح تو
قبول تو این شعرکرد امتحان
معانی همه صافی از مستعار
قوافی همه خالی از شایگان
مسلم کسی را بود شاعری
که دارد چنین ساحری در بیان
اگر چه معزّی لقب یافتم
زسلطان ملکشاه آلب ارسلان
چو در مدح تو شعر من معجزست
مرا معجزی خوان معزی مخوان
همی تا هوی باهوا همبرست
در اختر چنین است آیین و سان
جهان را به مهر و بقای تو باد
هوایی که هرگز نبیند هَوان
زتدبیر تو ملک را جاه و آب
ز توقیع تو خلق را نام و نان
ملک شادمان از تو و رای تو
تو از دولت و رأی او شادمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸۸
آن غالیه گون‌ زلف بر آن عارض گلگون
شیری است درآویخته از عاج و طبرخون
وان خط سیه چون سپه مورچگان است
بر برگ‌ گل و برگ سمن‌ کرده شبیخون
ای بر لبِ شیرین تو عابد شده عاشق
وی بر خط مشکین تو زاهد شده مفتون
نخلی است تو را ساخته از سیم و بر آن نخل
از لعل رُطَب ساخته وز غالیه عَر‌جون
داری بدو بیجاده درون سی و دو لؤلؤ
وآن لؤلؤ و بیجاده به شکّر شده معجون
گویی‌که دو زلف تو دونونی است زعنبر
خال تو چو از غالیه نقطه زده بر نون
ماهی تو به‌دیدار و منم از غم تو زار
چون ماهی در خشک و چو در ماهی ذوالنُون
زین سان‌که منم در طلب روی تو ای دوست
هرگز نبد اندر طلب لیلی‌، مجنون
بی‌ تو دل من هست چو کانونِ پُر آتش
وز عشق تو سردست دمم چون مه کانون
گر بادم سردم دل‌گرم است عجب نیست
اندر مه کانون نه عجب آ‌تش و کانون
ای عاشق دل‌شیفته بگذر ز ره عسق
کز وسوسهٔ عشق تو بود اختر وارون
دل بازکش از عشق سوی مدح شهنشاه
کز مدح شهنشاه بود طایر میمون
روزی ده آفاق که روز همه آفاق
گشته است به دیدار همایونش همایون
شاهی‌ که به همت بگذشت از سر کیوان
شاهی که به دولت بگذشت از سر گردون
کیوان شده زیر قدم همت او پست
گردون شده زیر علم دولت او دون
گَرد سپهش خاسته از مشرق و مغرب
ماه علمش تافته بر دجله و جیحون
از هیبت او دیدهٔ خصمان شده پردرد
وز خنجر او خانهٔ خانان شده پرخون
از دجله و جیحون بستد داد وزین بس
یا نوبت نیل است دگر نوبت سیحون
ای جام تو در بزم طرب را شده مرکز
وی تیغ تو در رزم ظفر را شده قانون
ای خلق تو خوشبوی‌تر از عنبر سارا
وی لفظ تو پاکیزه‌تر از لؤلؤ مکنون
دارندهٔ دهری و نیی گردش افلاک
روزی ده خلقی و نیی ایزد بیچون
شاد است به پیروزی تو جان سکندر
زنده است به بهروزی تو نام فریدون
با عزم تو ناچیز بود تَنبُل و دستان
با حزم تو بیهوده بود چاره و افسون
اندر بر عزم تو چه صحرا و چه دریا
واندر بر حزم تو چه بالا و چه هامون
ایزد به تو دادست همه ملک جهان را
سلطانِ جهاندارِ جهانبان تویی اکنون
هر روز تو را نامهٔ فتحی است دگرسان
هر روز تورا مژدهٔ ملکی است دگرگون
اعدات چو قارون همه در خاک نهفتند
تا چرخ تو را داد همه نعمتِ قارون
کار تو در اقبال رسیدست به جایی
کانجا نرسد وَهمِ هزاران چو فلاطون
جاوید شها عمر تو در خط بقا باد
وز خط بقا باد بداندیش تو بیرون
تا عارض گلرنگ بود سیمبران را
بر دست تو بادا قدح بادهٔ گلگون
در دولت و پیروزی و اقبال همی باد
مُلک و سپه و گنج تو هر روز در افزون
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۹۵
نگار من خط مشکین کشید بر نسرین
خطاکشید به نسرین بر آن خط مشکین
زبهر آنکه چو مشکین خطش پدید آید
اسیر آن خط مشکین شد این دل مسکین
رخش ‌گل است و لبش لاله از لطافت و نور
خطش چو سنبل و زلفش بنفشه از خم و چین
زمانه خواست مگر کز بنفشه و سنبل
به‌ گرد لاله و گرد گلش بود پرچین
کجا نهان شود از من رخ چو پروینش
کنم خروش و دلم گیرد آذر برزین
زمن بدیع نباشد خروش آذر دل
که رعد و برق بود چون نهان شود پروین
اگر من از دل غمگین همی زنم دم سرد
شگفت نیست دَمِ سرد از این دل غمگین
بت من از لب شیرین جواب تلخ دهد
جواب تلخ شگفت است از آن لب شیرین
به عشق و حسن‌کنون داستان و قصهٔ ما
سمر شدست چو اخبار خسرو و شیرین
وگرچه بر رخ شیرین و در دل خسرو
نه حسن بود چنان و نه عشق بود چنین
در آن غزال غزل‌گفتم و لطیف آمد
که عشق کرد غزلهای او مرا تلقین
اگر به گاه غزل شعر از او لطافت یافت
به‌گاه مدح علو یافت از علاء‌الدین
بلند همت خاقان پادشا گوهر
ستوده تاج سلاطین جمال مشرق و چین
سپهر فتح ابوالفتح قبلهٔ اقبال
محمد آیت احماد و مایهٔ تمکین
شهی‌ که از شرف نام فخر و کنیت او
کشید محمدت و فتح سر به علیین
زگاه دولت افراسیاب دودهٔ او
امیر و شاه و ملک بوده‌اند و خان و تَکین
بزرگواری چون خاتم است و گوهر او
نگین خاتم و فرهنگ او چو نقش نگین
مزین است خراسان ز فر او امروز
چنانکه بود مزین ز رای او غزنین
زبهر آنکه ز نور خجسته طلعت او
شدست روی زمین همچو آسمان برین
محل و پایهٔ او از زمین رسانیدست
بر آسمان برین پادشاه روی زمین
همان عمل‌ کند اندر مصاف خنجر او
که ذوالفقار علی کرد در صف صفین
شود شکسته به عزمش مصافهای عظیم
شود گشاده به حزمش حصارهای حصین
به زخم تیر کند سفته یَشک پیل دمان
به زخم تیر کند پاره یال شیر عرین
ز نیست هست‌ کند چو به بزم ورزد مهر
ز هست نیست کند چون به رزم توزد کین
اگر شکار به شاهین او کند دولت
کند ز سینهٔ سیمرغ طعمهٔ شاهین
وگر عطاش به میزان چرخ برسنجند
شکسته‌ گردد میزان چرخ را شاهین
عجب زبارهٔ شبرنگ او که گر خواهد
به نیمشب ز فلسطین رود به قسطنطین
چو از نشیب رود بر فراز باشد ابر
چو از فراز رود در نشیب باشد هین
به حمله جان برد از جادوان چو گوید هان
به پویه بگذرد از آهوان چو گوید هین
به طور ماند چون با فسار باشد و جل
به طیر ماند چون با لگام باشد و زین
عجب ز هندی تیغش که چون برهنه شود
بود چو لولو پیروزه رنگ دُر آگین
ز بهر آنکه به شکل زبان تنین است
بود به عقل گزاینده چون دم تِنّین
روان خصم رباید و گرچه خصم بزرگ
بود به شوخی ‌گرگ و به چارهٔ گرگین
چو لعل فام شود همچو ابر در نیسان
رخ حسود کند همچو برگ در تِشرین
ایا نجوم سخا با کف تو کرده قرار
و یا رسوم ادب با دل تو گشته قرین
مگر صدف بگشاید ز مِدحَتِ تو زبان
که دست ابر نهد در دهانش در ثمین
مگر سجود بر طین وقار و حلم تو را
که دست باد کند پرشکوفه دامن طین
اگر ز جود تو باشد سرشک ابر بهار
چهار فصل بود همچو ماه فروردین
ز بس معانی نیکو که در مدایح توست
همه زحسن صفات تو درخور تحسین
بدان نیاز نباشد مدیح‌گوی تو را
که در مدیح تو شعری دگر کند تضمین
ز حاجیان تو بر درگه تو خواهد بار
چو اعتصام بود بنده را به حبل متین
زساقیان تو در مجلس تو خواهد می
چو اشتیاق بود بنده را به ماء مَعین
خدای عرش مدام از فرشتگان دو رقیب
به نزد بنده نشاندست بر شمال و یمین
اگر ثنای تو گوید یکی زند ا‌حسنت‌
وگر دعای توگوید یکی‌کند آمین
همیشه تاکه زمهرست رحمت و انصاف
همیشه تاکه ز روح است راحت و تسکین
ضمان‌کنندهٔ مهر تو باد مهر منیر
مدددهندهٔ روح توباد روح امین
اگر قرار نگیرد همی سنین و شهور
قرار گیر تو تا حشر در شهور و سنین
به روز عید همایون و روزگار بهار
مغنیان بنشان و به خرمی بنشین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۱۲
تو راست روی چو نسرین تازه‌ ای بت‌چین
مراست از غم عشق‌ تو روی چون نسرین
توراست پروین زیر دو دانهٔ یاقوت
مراست دیدهٔ یاقوت بار بر پروین
توراست زر طرازنده بر میان دو سیم
مراست زرّ گدازنده بر رخ سیمین
تو راست بستر و بالین همیشه پرگل و ماه
مراست پر تَف و نم بی‌ تو بستر و بالین
تو راست پرخم و چین جَعْد زلف غالیه بار
مراست قامت و روی از غم تو پُر خم و چین
توراست پرچین از ساج‌ گرد لاله‌ستان
مراست گرد گل زرد عاج‌گون پرچین
تو راست مشک به کافور بر عجین به‌ گلاب
مراست خاک به خونابه زیر پای عجین
توراست مار قرین بر فراز برگ سمن
مراست برگ سمن بر فراز مار قرین
توراست برچین بر روی حلقه کرده جنان
مراست عشق تو بر گوش حلقه کرده چنین
توراست آذر برزین به روی بر ز نشاط
مراست بر دل ز اندیشه آذر برزین
توراست تلقین آشوب و فتنه از دیوان
مراست مدح وزیر از فرشتگان تلقین
وزیر خسرو و شرق و نصیر ملت شرع
مجیر دولت و تایید او موید دین
سپهر نصرت ابوالفتح کاختران سپهر
به صد هزار قرانش نیاورند قرین
بزرگوار وزیری که هست بهرهٔ او
ز هفت‌ کوکب سیاره هفت چیز گزین
ز زهره بزم و ز بهرام قُوّت اندر رزم
ز تیر در همه علمی ضمیر روشن‌بین
ز ماه سیر شبانروزی و ز کیوان خشم
ز مهر طلعت و از اُ‌ورمزد رای رزین
یمین او سبب روز و روزی بشر است
بدین سخن نه ‌گرو بایدم همی نه یمین
شود گشاده در روزی و بتابد روز
چو او به ‌دیوان بگشاید این خجسته یمین
نخست روز کند آرزوی خدمت او
چو در بدن متحرک شود جَنان جنین
ز حرص خدمت و دیدار او عجب نبود
که بی‌قرار شود نطفه در قرار مکین
چو کلک و مِقرَ‌عه در صدر زین به ‌کف گیرد
دلیروار دو صنعت کند بدان و بدین
به نوک‌ کلک جهانی ببخشد اندر صدر
به شیب مِقرَعه ملکی بگیرد اندر زین
به ‌روز رزم‌گر از دست او شرف یابد
مسیر طایر و دفع طمع ‌کند شاهین
سرشت او به صفت چون سرشت ما نبود
که او ز ماء معین است و ما ز ماء مهین
اگر سحاب بیاموزدی سخاوت او
به جای قطره همه بدره باردی بر طین
علی‌العموم بیارایدی جهان خرداد
علی‌الخصوص بیارایدی به فروردین
به ‌یادم آمد بیتی که عنصری گوید
به ‌لفظ و معنی پاکیزه‌تر ز درّ ثمین
نه من به ‌تضمین مدحش همی بیارایم
همی به ‌مدح وی آراسته کنم تضمین
« ‌آیا ز مرکب تو گرد رفته بر گردون
کشیده رایت عالیت سر به علیّین‌»
زمانه‌گشت بر اعدا چو حلقهٔ خاتم
چو روز فتح‌ گرفتی زمانه زیر نگین
به بحر کینه چو خصم تو در سفینه نشست
سفینه‌ گشت نگونسار و غرقه شد مسکین
در آن مقام تو گفتی ‌که بر سر اعدا
همی حجارهٔ سِجّیل بارد از سِجّین
هنوز ناشده از مغزشان بخار شراب
نهاد مالک بر دستشان همی غسلین
جهانیان همه آگه شدند و دل بستند
که چون‌ گشاد قضا بر مخالفانت کمین
ز بس نهیب سر اندر کنند و دم نزنند
نهنگ شرزه و پیل دمان و شیر عرین
ز جان‌ گرگین‌ گرگان همی خورد تشویر
که آب دیلم بردی و رونق زوبین
نداشتی خطری پیش او سیاست تو
اگر به گرگان بودی هزار چون گرگین
که از کفایت و رای تو آن ولایت را
همه سلامت و امن است و راحت و تسکین
ز جانبیش به سر حد ماوراء‌النهر
ز جانبیش به در بند کشور غزنین
تو ایدری و ز تدبیر تو بهر دو طرف
هزار سدّ بلندست و صد هزار حصین
نظیر تو ز وزیران کسی ندانم من
به عقل‌ کامل و رای صواب و عزم متین
نپاید آنکه به جنگ تو آید اندر جان
نیاید آنکه به خیل تو آید اندر چین
بشارتی رسد از فتح و مژدهٔ ظفرت
چو گوش و چشم تو را باشد اختلاج و طنین
امید هست‌ که آرد به درگهت فغفور
همه طرایف چین از نگارخانهٔ چین
کشند پیش تو چیبال و قیصر رومی
بتان زرین از سومنات و قسطنطین
خدای عرش ز خاک آفرید شخص تو را
کِرام پیش تو زان خاک برنهند جبین
دفین کنند همه‌گنج در زمین وزرا
به جای‌ گنج همی دشمنان کنی تو دفین
ز بهر آن بدهی‌ گنج و در زمین بنهی
که باید از قبل دشمنانت‌ زیر زمین
خزانه‌دار چو در بزم بشنود ز تو هان
سلاح‌دار چو در رزم بشنود ز تو هین
ز بحر جود همه زرّ ناب خیزد موج
ز ابر خشم همه خون صرف ریزد هین
کجا زمانه به سکّین همی سری بُرّد
کز آن سرش به دل اندر خلاف باشد و کین
اگر کنی تو به سکّین اشارتی‌ که مَبُر
نبرد آن سر و سر باز پس‌ کند سکّین
به‌ دست توست همایون یکی همای شگفت
به خلق ا‌جمله‌ا دُرافشان‌، به فرق مشک‌آگین
کجا صریر کند ملک را دهد ترتیب
کجا صفیر کند شرع را کند تزیین
مَشاطه‌ای عجب است او که رنگ مشکینش
مَشاطگی نکند جز به صبح باز پسین
مهندسی است‌ که از بهر مصلحت شب و روز
همی به روز بر اشکال شب‌ کند تعیین
جو در بنان تو سازد بنای فضل و ادب
به عقد او نرسد مه به‌ عقدهٔ مشکین
بزرگوارا پوشیده نیست بر دل تو
سخن چنانکه فراز آورند غَثّ و سَمین
سخنوران جهان دیدهٔ کهن شده را
به روزگار تو نو گشت سیرت و آیین
منم به خدمت تو شخص خویش کرده رهی
به‌ شکر و منّت تو جان خویش کرده رهین
نبسته مدح تو برحسب طاقت و امکان
نشسته پیش تو بر فرش حشمت و تمکین
عروس بخت مرا بخشش تو کابین است
قبول توست‌ گر او را قباله و کابین
سزدکه خوانم مدح تورا جوانی و جان
که چون جوانی و چون جان خوش آید و شیرین
غذای جان نشناسم جز آفرین تو را
و گر شناسم بر من مباد جز نفرین
همیشه تا که امامان خبر دهند همی
ز حوض‌ کوثر و ماء معین و خلد برین
همیشه بزم تو چون خلد باد خرم و خوش
کف تو کوثر و می در کف تو ماء معین
تو با سعادت و شادی نشسته چون رضوان
به خدمت تو رده برکشیده حورالعین
به‌ جان پاک تو هر ساعتی ز رحمت صرف
رسیده فیض الهی ز دست روح‌الامین
قیاس عمر تو چندان‌که در شمار کنند
از آن شمار بود اَلف‌،‌کمترین تعیین‌
زمانه در همه وقتی تو را رهیّ و غلام
خدای در همه‌ کاری تو را نصیر و معین
به مجلس تو ثنای من از در احسنت
به‌ حضرت تو دعای من از در آمین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳۱
گشاده‌روی و میان بسته بامدادِ پگاه
فروگذشت به کویم بتی به روی چو ماه
اگر زمهر بود بامداد نور جهان
ز ماه بود مرا نور بامداد پگاه
مهی که بود به قد سرو دلبرانِ سرای
بتی‌که بود به رخ ماه نیکوان سپاه
دو زلف چون دو شب و ماه در میان دو شب
جبین چو مشتری و مشتری به زیرکلاه
چهی میان زَنَخ ساخته زسیمِ سپید
به‌گرد او دو رسن تافته زمشک سیاه
هرآینه ‌که ز مشک سیه رسن باشد
هر آنگهی‌که زسیم سپید باشد چاه
دو چشم داشت نژند آن ستمگر دلجوی
دو زلف داشت دو تاه آن سمنبر دلخواه
نژند چشم شدم پیش آن دو چشم ‌نژند
دوتاهْ پشت شدم پیش آن دو زلفِ دوتاه
چو عشق او دل مسکین من پر آتش‌ کرد
فراق او نَفَسم سرد کرد و عقل تباه
مگرکه کار فراقش فسون جادو هست
که باد سرد برآرد همی از آتشگاه
اگر به عاشقی اندر دراز شد غم من
غم دراز مرا شاعری کند کوتاه
اگر ز هجر جفاجوی‌ گمره است دلم
به آفرین خداوند باز یابد راه
بزرگ بار خدای جهان موید ملک
شهاب دین سرآزادگان عبیدالله
مُفَسِّری ‌که مُفَسَّر بدوست آیت حق
مؤیِّدی که مؤیَّد بدوست دولت شاه
کند به چشم سعادت فلک به مرد نظر
چو او به چشم عنایت کند به مرد نگاه
بسا فقیر که از جاه او رسید به مال
بسا حقیرکه از مال او رسید به جاه
به جنب همّتِ عالیش اگر قیاس کنی
چو آفتاب و چو سیم نَبَهْره‌ اندرگاه
سخای مرده بدوزنده گشت و ازکرمش
درست گشت بدو: «میتاً فأحْیَیْناه‌»
ایا ضمیر تو شادی‌گشای و اُ‌نده بند
و یا قبول تو نعمت فزای و محنت‌کاه
به قدر و مرتبه پیش تو کی نماید خصم
که پیش کوه به تعظیم کی نمایدکاه
چو آسمان و زمین تابعند ایزد را
زمانه حکم تورا تابع است بی‌اکراه
به حکم خواندن تذکیر و خواندن تأنیث
مهت غلام سزد آفتاب زیبد داه
عجب مدارکه از بهر مدح‌گفتن تو
نجوم اَلسِنه گردند و برجها افواه
موافقان تو را و مخالفان تو را
ز مهر و کین تو پاداشَن است و بادافراه
به‌وقت آنکه تولّد همی‌ کند فرزند
به پشت خصم تو اندر بریده گردد باه
چنانکه نیست‌ کف تو زجود خالی نیست
سر و زبان بداندیش تو زآهن و آه
مسلّم است به‌ تو دانش و کفایت و عقل
چنان کجا به شهنشاه تخت و افسر و گاه
هم ازکفایت توست آنکه نام و نامه ی خویش
به دست کلک تو تسلیم کرد شاهنشاه
خیال دولت تو گر به‌ کوه در نگرد
گلاب بر دمد از چشمه‌ها به جای میاه
نسیم همت تو گر به دشت درگذرد
همه زمرّد سبز آورد به جای گیاه
وگر ز فرّ تو بر روبه اوفتد اثری
زشیر شرزه خورد شیر بچهٔ روباه
بزرگ بار خدایا گناه من منگر
نگاه کن کرم خویش و درگذر ز گناه
اگر به نزد تو آیم سزد که آمد وقت
وگر مدیح توگویم سزدکه آمدگاه
وگر زغرقه شدن خطِّ ایمنی یابم
کنم همیشه به دریای خدمت تو شناه
دل و زبان من اندر ستایش ‌تو یکی است
خدای عزّوجل بس براین حدیث‌ گواه
همیشه تا که نحوست بود ز دور فلک
همیشه تا که سعادت بود ز فضلِ اله
عدوتْ را زنحوست همیشه باد نهیب
ولیت را زسعادت همیشه باد پناه
به دولت اندر خویش باد روز تو از روز
به نعمت اندر به‌ باد ماه تو از ماه
ثناگران همه بر مدح تو گشاده زبان
سخنوران همه بر فرش تو نهاده جباه
شمرده سیصد و پنجاه سال‌گردش چرخ
ز سال دولت و عمر تو سیصد و پنجاه
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۴۱
آن بت مجلس فروز امروز اگر با ماستی
مجلس ما خُرّمَستی کار ما زیباستی
خفته و مست است و پنداری که از ما فارغ است
عیش ما خوش نیست بی او کاشکی با ماستی
گرچه می خوردست و از مستی به خواب اندر شدست
هم توانستی بر ما آمدن‌ گر خواستی
گر بدو پیداستی از مهربانی یک نشان
صد نشان از خرمی بر روی ما پیداستی
گر نکردستی دل ما دی به وصل او نشاط
در غم هجران او امروز ناپرواستی
دی ازو در وصل ما را وعدهٔ امروز بود
کاشکی امروز ما را وعدهٔ فرداستی
گر نمودستی فروغ جِبهت و رخسار خویش
بزم ما بر مستری و زهرهٔ زهراستی
وز خم زلف و گهرهای کلاهش روز و شب
مشتری در عقربستی زهره در جوزاستی
وصف او هستی به معنی راست چون وصف پری
کر پری راگِرد سوسن عنبر ساراستی
نَعت او هستی به برهان راست چون نعت صنم
گر صنم راگرد مرجان لولو لالاستی
بی‌رقیبی آفتاب اندر فلک تنها رود
آفتابی دیگرستی کاشکی تنهاستی
بر فلک نتواندی تنها گذشتن آفتاب
گر نه زیر سایهٔ تخت شه دنیاستی
افسر شاهان ملک‌سنجر سرِ سلجوقیان
آن‌گهر بخشی‌که‌گویی دست او دریاستی
گر نه آنستی که جوید هرکس از دریا گهر
بوسه‌دادن دست او هرگز کرا یاراستی
گر به نام بخت منشوری فرستادی خدای
برسر منشور او نام ملک طغراستی
ماه اگر هستی برابر با مه منجوق شاه
چرخ‌کیوان زیر و چرخ ماه بربالاستی
وز فزونستی سپهر از وصف و وهم فیلسوف
قدر او همتای قدر شاه بی‌همتاستی
دولت عالیش اگر هستی درختی سرفراز
بیخ و شاخ او به جابلسا و جابلقاستی
باز و شاهین گر ز دست او شوندی سوی صید
مخلب‌ و منقارشان در قبهٔ خضراستی
ور سر اعدای او در خاک پنهان نیستی
در خم چوگان او گوی از سر اعداستی
پیکر پیل است اسبش را ولیکن ‌گاه جنگ
پیل ازو بگریزدی‌گر در صف هیجاستی
چون عرق گیرد تو گویی سیل دروادیستی
چون سَبَق جوید تو گویی باد در صحراستی
جون نشنید شاه برپشتش توگویی بر نهنگ
چیره شد شیری که اندر چنگش اژدرهاستی
ای جهانداری که گر خورشید عقلت نیستی
روز خلق از تیرگی همچون شب یلداستی
ور به اطراف ممالک نیستی فرمان تو
هر طرف را آفتی از غارت و غوغاستی
امن و آرام جهان از جنبش شمشیر توست
ور جز اینستی جهان آشفته و شیداستی
در جهان گر نیستی سهم سر شمشیر تو
ای بسا سر کاندرو بیهوده و سوداستی
روزکین چون نرد نصرت باختی با دشمنان
صد نَدَب بردی که‌ گفتی هر ندب عذراستی
گر به رجعت بازگشتندی ملوک باستان
خواندی اختر مدیحت‌گر بلند آراستی
گیردی گردون رکابت گر قوی بازوستی
خواندی اختر مدیحت‌گر بلند آواستی
عقل توکل است وگر پیداستی اجزای او
آسمان هفتمین یک جزو از آن اجزاستی
گر نبودی از تف خشم تو آتش را نهیب
مسکن آتش نه اندر آهن و خاراستی
ور ز باران نوالت بهره‌مندستی زمین
حنظل او شکرستی خار او خرماستی
خَلُّخ و یغما تو داری ور تو را هستی مراد
قیروان و روم همچون خلخ و یغماستی
از سر پیکان تو وز خنجر ترکان تو
قیروان بی‌مشرکستی روم بی‌ترساستی
گر ز دست تو به چین والاستی فغفور چین
در قبول دین تازی دولتش والاستی
ور فتادستی فروغ تیغ تو بر رآی هند
جشم سرش در هدی چون چشم سر بیناستی
خسروا معلوم رای تو شدستی تاکنون
گر به عالم چون معزی شاعر داناستی
گر نبودی ناتوان بودی به عالی مجلست
وز قبول مجلس تو کار خویش آراستی
شد معزی در فراق خدمتت پیر و کهن
گر مقیمستی به خدمت تازه و برناستی
ور به صهبا مایل استی طبع او از دیرباز
بیش تخت تو به دستش ساغر صهباستی
حاضر آمد تا نماید خاطرش در پیش تو
شعرهای نوکه‌گویی حله و دیباستی
تا مثال اختران بر آسمان‌ گویی مگر
در مکنون ریخته بر تختهٔ میناستی
آسمان مختار بادا تا تو را مولی شود
زانکه ‌گر مختار بودی خود تو را مولاستی
باد چون ثعبان موسی تیغ تو هنگام رزم
رای تو روشن‌ که پنداری ید بیضاستی
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۴۸
تیره شد ماه خرد بر آسمان مهتری
خشک شد سرو هنر در بوستان سروری
راست پنداری که جنبان شد زمین از زلزله
پاره شد از جنبش او بارهٔ اسکندری
کس ندید این حادثه کز روز یکساعت شده
در نشیب افتد زبالا آفتاب خاوری
بامداد از دولت و نیک‌اختری ثانی نداشت
چاشتگه فانی شد اندر محنت و شوم اختری
مردمان‌گفتند سعد آید زگردون قسم خلق
چون قران سازد به چرخ اندر زحل با مشتری
قسم فخرالملک نحس آمدکنون پیش از قران
سعد بیرون رفت‌گویی از سپهر چنبری
باغ‌ دولت را مظفر بود و سعد سرفراز
هرکه دیدی غرهٔ دیدار اوگفتی فری
تا که او پژمرده شد بسیار گل پژمرده شد
سرو چون پژمرده گردد گل کجا ماند تری
گرچه وافر بود مالش‌ گشت عصرش مختصر
ورچه کامل بود عقلش گشت عمرش سرسری
چون نگین در حلقهٔ انگشتری شایسته بود
ازچه شدگیتی بر او چون حلقهٔ انگشتری
ای زمین اندر کنارت گوهری با قیمت است
قدر آن‌گوهر بدان با او مکن بدگوهری
زینهار از طبع او نورکریمی نگسلی
زینهار از روی او نقش بزرگی نَستری
گر به پای خویش بسپاری سپردست او تورا
تومگر او را به پای خویش هرگز نسپری
این سخن با تومحال و بیهده است از بهرآنک
تو به‌گوهر نفس فرسایی و صورت پروری
ای سرایی‌کز وجود و از عدم داری دو در
هرچه از یک دردرآری از دگر بیرون بری
گر تو ما را دوستی با آفت است این دوستی
ور تو ما را مادری بی‌راحت است این مادری
ای سپهر بی‌وفا بازی‌گری دانی مگر
کز شگفتی هر زمانی بر مثال دیگری
عالمی را از ثریّا در ثَرَی انداختی
کس نکردست ای عجب زین طرفه‌تر بازیگری
ای نظام‌الدین همی خواهم‌که یک بار دگر
چشم بگشایی و درکار خلایق بنگری
ای شهید بن شهید از درد تو ناچیز شد
بی‌نهایت امتی از شهریار و لشکری
بر دریغ تو خروشان است وگریان باب تو
گاه آن آمد که گویم کم‌خروش وکم‌گری
بندگان خویش را وَیْحَک نبخشایی همی
از تپانچه‌کرده روی لاله‌گون نیلوفری
گشت سرو اندر فراق تو خمیده چون کمان
خوشهٔ سنبل برید‌ه برَ ‌بَرِ مه مشتری
نیستی پیدا ندانم تا کجا داری نشست
ایمن و ساکن همانا خفته اندر بستری
یا به حاجت با نماز و روزه پیش ایزدی
یا به خدمت پیش تخت شاه مشرق سنجری
یا به دیوان با بزرگان شغلها سازی همی
یا به ایوان با ندیمان جفت جام و ساغری
این سعادت باد یارت‌ کز قضای ایزدی
گشته با حضرت چو مظلومان به تابوت اندری
تو ملک بودی و دیوی شخص تومجروح‌کرد
تا ز چشم آدمی پنهان شدی همچون پری
زان سپس کز دست شیران جهان خوردی شراب
کی‌گمان بردم‌که از دست سگی شربت خوری
روز عاشورا به زاری‌ کشته گشتی چون حسین
زان سعادت با حسین اندر شهادت همسری
صدر عالم بودی و هرگز ندانستم که تو
صدر بگذاری و از عالم به زودی بگذری
شاه مشرق را پدر بودی کجا رفتی کنون
کز پسر گشتی جدا وز لشکرش‌ گشتی بری
گرچه از سوز تو روز ما چو روز محشرست
شاه مشرق را شفاعت خواه روز محشری
گر هوا از بوی خلقت بود مشکین شصت سال
شد زمین از بوی خلقت تا قیامت عنبری
ازکنار صفهٔ زرین اگر غایب شدی
با پدر در خلد رضوان بر کنار کوثری
تا منور مرقدت پرنور و پر ریحان بود
من نپندارم‌ که با هول نکیر و منکری
سیرت والا ز تو در هفت کشور ظاهرست
گر تو پنهان‌ گشته اندر خاک چارم ‌کشوری
خالقی‌کاندر فراقت کرد گریان چشم ما
داور حق است و با او نیست ما را داوری
صبر بادا در فراق تو شه آفاق را
تا بیابد در صبوری پایهٔ پیغمبری
نیک‌بختی باد و نیکوسیرتی نسل تورا
زانکه کارت نیک‌عهدی بود و نیکومحضری
تا فراق تو دل و جان معزی خسته‌کرد
از دریغ و حسرت تو توبه‌کرد از شاعری
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۵۳
ای بر سمن از مشک به عمدا زده خالی
مسکین دلم از خال تو گشته است به حالی
حالی به جهان زارتر از حال دلم نیست
تا نیست د‌ل آشوب‌تر از خال تو خالی
قدّ و دهن و زلف تو و جعد تو دیدم
هر یک ز یکی حرف پذیرفته مثالی
از سیم الف دیدم از بسد میمی
از مشک سیه جیمی و از غالیه دالی
گفتم که تو خورشیدی و این بود حقیقت
گفتم که تو چون ماهی و این بود محالی
مه بدر نماید چو زخورشید شود دور
من کز تو شوم دور نمایم چو هلالی
در خواب خیال تو به نزدیک من آید
گویم‌که مگر هست مرا با تو وصالی
بیدار شوم چون نه تو باشی نه خیالت
عشق تو مرا باز نداند ز خیالی
ای از بر من دور همانا خبرت نیست
کز مویه چو مویی شدم از ناله چو نالی
یک روز به سالی نکنی یاد کسی را
کز هجر تو روزیش گذشته است به سالی
روزی بود آخر که دل و جان بفروزم
زان روی که شهری بفروزد به جمالی
از قبضهٔ هجر تو شود رسته دل من
وز روضه ی وصل تو شود رُسته نهالی
فرخنده بود روز هر آن کس‌ که به شبگیر
از روی تو و رای ملک‌ گیرد فالی
شاه همه شاهان ملک ارغو که ندارد
در مردی و فرهنگ نظیری و همالی
آن شهرگشایی‌ که ملک بر فلک او را
هر روز دهد مژده به عزّی و جلالی
در معرکه بستاند و در بزم ببخشد
ملکی به سواری و جهانی به سوالی
عادلتر و عالمتر از او هیچ ملک نیست
الا مَلَکُ العَرش تبارک و تعالی
کیوانْ سخطی‌، مهرْ اثری چرخ‌ْ محلی
باران حَشَمی ابر کفی بحر نوالی
ای دهر گرفته ز تو فری و بهایی
وی ملک فزوده ز تو جاهی و جمالی
شاها چو شود لفظ متین یاور طبعم
گویی‌ که جهد بیرون از سنگ زلالی
در جلوه عروسان ضمیرم چو درآیند
بنمایدم این آینه‌گون حقه مثالی
جان دادن خفاش بدم کار مسیح است
ور نه نکند از گل صد مرغ‌ کلالی
تا در چمن و باغ نهالی به بر آید
از تربیت اختر و تأثیر شمالی
ایزد شب و روز مه و سالیت معین باد
تا روز و شبی هست و به عالم مه و سالی
امیر معزی : ترکیبات
شمارهٔ ۱
شادیم و کامکار که شادست و کامکار
میر بزرگوار به عید بزرگوار
پیرایه ی مفاخر میران مملکت
فخری که ملک را ز نظام است یادگار
فتح و ظفر ز کنیت و نامش طلب‌ که هست
بر نام و کنیتش ظفر و فتح را مدار
دادش بزرگوار پدر ملک را نَسَق
بعد از پدر جز او که دهد ملک را قرار
خانه است ملک خسرو و دنیا چو قاعده است
الا به قاعده نشود خانه استوار
عِقدست نسل خواجه و او همچو واسطه
الا به واسطه نشود عِقد پایدار
رنجی که گردش فلک آورد پیش او
رازی نهفته بود که اکنون شد آشکار
ایزد بدو نمود که چون ناخوش است جبر
تا چون بدید جبر کند شکر اختیار
پیغمبران نگر که چه محنت کشیده‌اند
هر یک به مسکنی دگر اندر غریب‌وار
یونس به بطن ماهی و یوسف میان چاه
موسی میان تیه و محمد میان غار
او نیز رنج دید و چو ایشان نجات یافت
او را کنون ز جمله پیغمبران شمار!
دولت بر انتظار نجاتش نشسته بود
دادش خدای هرچه همی داشت انتظار
شد آفتاب دولت او خالی از کسوف
شد آسمان حشمت او صافی از غبار
بادش به هر چه روی‌ کند کردگار پشت
بادش به هر چه رای‌ کند شهریار یار
پاینده باد عمرش و تابنده دولتش
فرخنده روز عیدش و فرخنده روزگار
فرخنده فخر ملک و مبارک نظام دین
تاج تبار و سید آل قوام دین
گر یار من ستمگر و عیار نیستی
اندر زمانه یار مرا بار نیستی
کر نیستی شکفته رخش چون‌ گل بهار
اندر دلم زعشق رخش خار نیستی
ای کاش دیده در رخ او ننگریستی
تا دل به جرم دیده‌ گرفتار نیستی
گر غمزهٔ خلندهٔ او نیستی چو تیر
رویم چو پود و پشت‌ کمان‌ وار نیستی
باری نداردی دلم از تیر او نشان
تا زان نشان نشانهٔ تیمار نیستی
گر نیستی ز غالیه پرگار بر گلش
از غم دلم چو نقطهٔ پرگار نیستی
ور آوری چو چنگ مرا درکنار خویش
چون زیر چنگ ناله من زار نیستی
گر نیستی به بوسه لب او شکر فروش
او را دل ملوک خریدار نیستی
ور قبلهٔ بتان چِگل نیستی رخش
او را قبول قبلهٔ احرار نیستی
فرخنده فخر ملک شهنشاه راستین
کاو راست بحر، گاه سخا اندر آستین
تاجان به تن بود غم جانان به‌جان کشم
سر برنهم به خطش و خط بر جهان ‌کشم
ور عذر خواهد آن بت ور ناز گر شود
عذرش به دل پذیرم و نازش به‌ جان ‌کشم
چون زاسمان مرا به‌زمین آمدست ماه
من بر زمین چرا ستم آسمان‌ کشم
گر یار من چو تیرکند دل به مهر من
بر آسمان به قوت تیرش ‌کمان ‌کشم
گه در سرای و حجره کنم بر رخش نشاط
گه رخت سوی باغ و سوی بوستان‌ کشم
ور بگذرم به صومعهٔ عابدان کوه
ابدال را ز صومعه اندر میان کشم
بهرم زعشق رنج و زیان است روز و شب
هر روز رنج بینم و هر شب زیان‌کشم
ترسم که رایگان برود دل زدست من
زیراکه بار عشق همی رایگان کشم
مور ضعیف بارگران چون‌کشد به جهد
من بار عشق دوست به‌ دل همچنان کشم
بار گران زمانه کند بر دلم سبک
گر من به یاد خواجه شراب ‌گران‌ کشم
آموزگار و صدر وزیران روزگار
پیرایه مقدّم و پیران روزگار
در عشق دوست دست به ‌سر بر همی زنم
و آتش به صبر و هوس و خرد درهمی زنم
چون بست پایم آن بت دلبر به ‌دام خویش
برسر ز عشق آن بت دلبر همی زنم
هر بار سهل بود که برتر زدم ز عشق
این بار مشکل است ‌که بر سر همی زنم
معشوق من چو هست سرایش چو بتکده
من سال و ماه بتکده را در همی زنم
طوق کبوترست خم زلف آن نگار
من همچو باز در طلبش پر همی زنم
و آن ماه حلقه زلف نگوید مرا که ‌کیست
تا خویشتن چو حلقه به در بر همی زنم
نی‌نی که همچو چنگل بازست زلف او
من پر ز بیم او چو کبوتر همی زنم
بر سیرت قلندریانم ز بیم آنک
مستم ز عشق و راه قلندر همی زنم
لیکن مرا کسی نشناسد قلندری
چون پیش صدر دنیا ساغر همی زنم
صدری ‌که همچو بدر بر آفاق تافته است
و اندر ازل ز گوهر اسحاق تافته است
حورا! مگر ز روضهٔ رضوان‌ گریختی
نورا ! مگر ز خرگه خاقان گریختی
یازنده گشت باز سلیمان پادشاه
یا چون پری ز پیش سلیمان‌ گریختی
زلف دراز تو چه ‌گنه ‌کرد در طراز
کز شرم آن‌ گنه به خراسان‌ گریختی
بودند مادر و پدرت بر تو مهربان
آخر چه اوفتاد کز ایشان‌گریختی
دیدی مگر که نازش ایشان به‌ کفر بود
بر تافتی زکفر و در ایمان‌گریختی
چشم سیاه تو چه خطا کرد در ختا
کز بیم آن خطا به ختا خان ‌گریختی
بگرفتمت به دزدی دل دوش نیم‌شب
از دست من به چاره و دستان ‌گریختی
امشب نیاری آسان از من ‌گریختن
گر دوش نیم‌شب ز من آسان‌ گریختی
ای چون ‌گل شکفته ‌که از بیم ماه دی
پیش نظام دین ز گلستان گریختی
دستور کاردان و خردمند راستین
صدر بزرگوار و خداوند راستین
ای ماه بر رخم ز بنفشه رقم مکن
اشکم چو رنگ خویش چو آب بقم مکن
گر در جهان عشق نخواهی علم مرا
بر پرنیان ز عنبر سارا علم مکن
از هجر بر دلم ننهی داغ تافته
آهنگ تاب دادن زلفت به خم مکن
داغ دلم متاب چو تاب سر دو زلف
برهم منه دو دیده و هر دو به‌هم مکن
آن را که یار توست عدیل عنا مدار
و آن را که جفت توست ندیم‌ِ نَدَم مکن
اندر غم تو سوخته‌ گشتند عاشقان
بر عاشقان سوخته چندین ستم مکن
ای بی‌قلم نگاشته روی تو را خدای
از عشق روی خویش مرا چون قلم مکن
گر بایدت که ‌کم نشود عشق از دلم
بفزای در لطافت و از بوسه ‌کم مکن
ور بایدت که فخر بتان عجم شوی
جز خدمت و ستایش فخر عجم مکن
آن صاحبی ‌که یافت ز اقبال ‌کام خویش
بر خصم خویش‌ گشت مظفر چو نام خویش
ایزد چو در جهان به عنایت نگاه کرد
جاهش جهان و خلق جهان را پناه‌کرد
خورشید و ماه را چو به قدرت بیافرید
قدر بلندش افسر خورشید و ماه کرد
گردون چو روی ملک به عدلش سفید ساخت
کیوان گلیم دشمن او را سیاه کرد
گیتی گشاد راه فنا بر مخالفان
هرکس‌ که شد مخالفش آهنگ راه‌ کرد
جایی‌ که شد به ‌کینه و جایی‌ که شد به مهر
از وهم و حزم خویش سلاح و سپاه کرد
حَز‌ْمش‌ گهِ موافقت از کاه کوه ساخت
وَهمَش‌ گهِ مخالفت از کوه کاه کرد
سوگند خورد چرخ‌ که با او وفا کند
بر خویشتن فریشتگان بر گواه کرد
اسباب خرمی همه در بزمگاه اوست
خرم‌ کسی‌ که روی در آن بزمگاه کرد
هر پادشه که ملک به تدبیر او گرفت
مجلس سزای تاج و سزاوار گاه کرد
هم روزگار فخر بشر داندش همی
هم شاه روزگار پدر خواندش همی
گر رای شاه چون فلک چنبریستی
رایش بر آن فلک چو مه و مشتری ستی
ور دین بشد چو حلقهٔ انگشتری به شکل
عقلش نگین حلقهٔ انگشتریستی
پیغمبری اگر نشدی منقطع ز خلق
اخلاق او علامت پیغمبری ستی
او را زمانه مهتر و بهتر نخواندی
گرنه سزای مهتری و بهتریستی
گر داوری استی به هنر خلق را چو او
آفاق بی‌خصومت و بی‌داوریستی
بدبختی و بداختری از شرق تا به غرب
یک روز نیک‌بختی و نیک‌اختریستی
گر آفتاب چون دل او تابدی به چین
در جین نه بت‌پرستی و نه بتگریستی
از نور زهره را شرف استی بر آفتاب
گر پیش او نشسته به خنیاگریستی
گر شعرهای من همه در مدح اوستی
دیوان من خزانهٔ درّ دریستی
ور صد هزار عقد به پیوند می به هم
هر عقد را سخاوت او مشتری ستی
از مدح اوست رونق بازار شعر من
همتای او کجاست خریدار شعر من
ای یادگار خواجهٔ ماضی زمانه را
وی رسم تو سبب‌ْ شرف جاودانه را
راضی است جان ز رسم تو در روضهٔ جنان
آن خواجهٔ مبارک و صدر یگانه را
هرچند فارغی و به شادی نشسته‌ای
رای تو آرزوست ملوک زمانه را
رای از دل و ضمیر تو شاید ملوک را
تیر ازکمان مردان زیبد نشانه را
آزادگان دهر ببوسند درگهت
چون بندگان نماز برند آستانه را
وربر زمین به‌کاخ و سرای توبنگرند
با آسمان قیاس کنند آسمانه را
تابنده از لقای تو شد خانهٔ نظام
زیراکه قاعده است بقای تو خانه را
در باغ نسل او همه فرخندگی زتوست
این شاخه‌های تازهٔ سرو جوانه را
کار جهان فسون و فسانه است سر به‌سر
اصلی نه محکم است فسون و فسانه را
می خواه و بزم سازکه رونق زبزم توست
جام می مغانه و چنگ و چغانه را
جاوید همچنان می روشن به چنگ باش
با ناله چغانه و آواز چنگ باش
دولت موافقان تورا جاه و مال داد
گردون مخالفان تو را گوشمال داد
اخترشناس طالع مسعود تو بدید
ما را نشان ز فرّخی ماه و سال داد
بازی است دولت تو که او را خدای عرش
برگونهٔ فریشتگان پرّ و بال داد
دست فلک به چشم عنایت زمانه را
از چشمه‌های عدل تو آب زلال داد
تیغت ز بدسگال برانگیختْ رستخیز
تا نامهٔ‌ گنه به‌ کف بدسگال داد
کاری محال‌ کرد که‌ کین جست خصم تو
بر باد داد او سر و اندر محال کرد
ای صدر شرق عزّ و جلال تو سرمدی است
کاین عزّ و این جلال تو را ذوالجلال داد
می خواه از آن نگار که او را ز بهر تو
بخت بلند خلقت حسن و جمال داد
زلف دو تاه و خال سیاهش بدید ماه
آمد ز چرخ و بوسه بر آن زلف و خال داد
آنی‌ که آسمان خَدَم روزگار توست
یزدان غیب دان به شب و روز یار توست
آنی‌ که خلق بر تو همه آفرین‌ کنند
نامت ز مرتبه همه نقش نگین کنند
هستی به پایه‌ای‌ که همه زیر پای تو
کَرّوبیان عرشْ فلک را زمین کنند
زانجا که جاه توست بود دونِ قدر تو
گر بارگاه تو فلک هشتمین کنند
آیند روز و شب ز پس یکدگر مُدام
تا بر در تو موکبِ اقبال زین‌ کنند
پوشند هر دو پیرهن از نور و از ظَلَم
تا رسم‌های تو عَلَم آستین‌ کنند
چون اختران به مجلس بزم تو بنگرند
دی مه ز بهر تو چو مه فرودین‌کنند
از سیب و نار پیش تو وز آتش و شراب
نسرین و ارغوان و گل و یاسمین کنند
نشکفت اگر چو خلد شود بزمگاه تو
زیرا که خدمت تو همه حور عین‌ کنند
نعمت تو را سزد که به شادی همه خوری
زان قوم نیستی تو که نعمت دفین‌ کنند
لختی بنه ز نعمت و لختی بده به‌ خلق
لختی بخور که بار خدایان چنین کنند
در مدحت تو کار رهی با جَلال شد
ابیات شعر او همه سِحْر حَلال شد
ای فخر ملک ملک به تو سرفراز باد
بختت جوان و تازه و عشرت دراز باد
از چرخ قسم تو همه تأیید و سعد بود
از دهر بهر تو همه شادی و ناز باد
باغی است این سرای و درو رسته گلبنان
هر گلبنی به حشمت تو سرفراز باد
از بهر رامش و طرب تو در این سرای
حور غزل‌سرای و بت چنگ باز باد
جام شراب و ساقی تو ماه و مشتری
با ماه و مشتریت شب و روز راز باد
بر ما به دولت تو دَرِِ غم فراز شد
بر دشمنان تو در شادی فراز باد
بر خلق عالم است در خانهٔ تو باز
بر روزگار تو در اقبال باز باد
تا باز صید گیر کند کبک را شکار
خصم تو همچو کبک و اجل همچو باز باد
تا خلق را به رحمت ایزد بود نیاز
از خلق روزگار دلت بی‌نیاز باد
تا جامه را کنند طرازی بر آستین
نامت بر آستین سعادت طراز باد
امیر معزی : ترکیبات
شمارهٔ ۳
گر چون تو به ترکستان ای بت پسرستی
هر روز به ترکستان عید دگرستی
ور در خُتن وکاشغرستی چو تو یک بت
محراب همه کس ختن و کاشغرستی
چون دو رخ تو گر قمرستی به فلک بر
خورشید یکی ذره ز نور قمرستی
چون دو لب تو گر شکرستی به جهان در
صد بدرهٔ زر قیمت یک من شکرستی
هرچند بکوشم دل تو رام نگردد
آه از دل سخت تو که گویی حجرستی
گر یک شب تا روزمرا بی‌غم و غمّاز
آن شخص لطیف تو در آغوش و برستی
در گردن تو هستی دستیم حمایل
دست دگرم گرد میان و کمرستی
گر نیستی از جور دلت چون حجرای دوست
با عارض سیمین تو کارم چو زرستی
گر دل تو ربودی و مرا زآن خبری نیست
ای‌کاش تو را زانچه ربودی خبرستی
از دل خبری یافتمی از سر زلفت
گرنه چو دلم زلف تو آسیمه سرستی
بد گشت مرا حال ز بیداری چشمت
گر داد لبت نیستی آن بد بترستی
بد نیستی از وسوسهٔ چشم تو کارم
گر چون دل شمس الامرا دادگرستی
شمسی‌که ازو در همه آفاق شعاع است
در دولت او هرکه نصیرست شجاع است
گر عارض تو چون گل پربار نبودی
از عشق‌ گُلت در دل من خار نبودی
ور نیمهٔ دینار نبودی دهن تو
بر چهرهٔ من‌گونهٔ دینار نبودی
گر مایل بیداد نبودی دل تو یار
بر روی زمین جز تو مرا یار نبودی
ور غمزهٔ تو خواب نبردی به شب از من
تا وقت سحر نالهٔ من زار نبودی
بیچاره دل من نشدی خسته و غمخوار
گر بستهٔ آن نرگس خونخوار نبودی
چشمم نشدی بر سمن زرد گهربار
گر فتنهٔ آن لعل شکربار نبودی
عالم همه تاریک شدی از شب زلفت
گر چون قمرت عارض و رخسار نبودی
نور قمر تو بگرفتی همه عالم
گر در شب زلف تو گرفتار نبودی
از چشم جفاکار تو بگریختمی من
گر دو لب شیرینت‌ وفادار نبودی
شیرین لب تو هست همه ساله وفادار
چشم تو چه بودی که جفاکار نبودی
گر قامت تو تیر نبودی مژه پیکان
شخصم چو زره پشت کمان‌وار نبودی
جانم چو دلم خستهٔ پیکان تو گشتی
گر در کنف سید احرار نبودی
آن میر که تاج نسب‌ گیلکیان است
از جود و کرم بر صفت برمکیان است
بی‌ وصل تو دل در برم آرام نگیرد
بی‌ صحبت تو کار من اندام نگیرد
تو دولت پدرامی و خرم دل آن ‌کس
کو فال جز از دولت پدرام نگیرد
زلفین تو دامی است که صیدش دل خاص است
دامی عجب است آنکه دل عام نگیرد
خورشید به شبگیر جهان را نفروزد
تا روشنی از عالم تو وام نگیرد
گل وقت بهاران نشود درخور گلشن
تا گونهٔ آن چهرهٔ گل فام نگیرد
شیرینی ‌گفتار تو دانه است و دل من
مرغی است که بی ‌دانه ره دام نگیرد
هرچند مراد تو چنان است ‌که یک چند
دستم قدح و جام غم انجام نگیرد
دستی ‌که سر زلف تو گیرد همه‌وقتی
نیکو نبود گر قدح و جام نگیرد
درکار هوای تو هر آن‌ کس که بود خام
پخته نشود تا که می خام نگیرد
وان ‌کس که ز عشق تو بود در طلب نام
تا نام تو از بر نکند نام نگیرد
اندر شکن زلف تو پیدا نشود دل
تا زلف تو بر عارضت آرام نگیرد
زان ‌گونه که در معرکه پیدا نشود فتح
تا میر به ‌کف نیزه و صمصام نگیرد
میری ‌که حُسام او در دین محمد
اخلاق علی دارد و آیین محمد
زلفین تو پرحلقه و پربند و شکن شد
بند و شکن و حلقهٔ او توبه شکن شد
کارش همه فراشی و نقاشی بینم
فرّاش گل و لاله و نقاش سمن شد
آن‌کس‌ که خبر یافت‌ که مشک از ختن آرند
چون بوی خطت دید چو آهوی ختن شد
وان‌ کس ‌که همی‌گفت عقیق از یمن آید
چون رنگ لبت دید چرا سوی یمن شد!؟
تا عشق تو ره یافت به جان و تن من در
سوزندهٔ جان گشت و گدازندهٔ تن شد
من عشق تو را چون تن و جان دوست گزینم
عشق تو چرا دشمن جان و تن من شد
افتاد به چاه ذقنت خسته دل من
زان روی تو را نام بت چاه ذقن شد
از چاه برآرم دل خویش از قبل آنک
زلف سیهت بر سرآن چاه رسن شد
امروز بتان با تو به عید آمده بودند
هر بت که به روی تو نگه کرد شمن شد
بالای تو چون سرو چمن بود به میدان
بس کس که چو من عاشق آن سرو چمن شد
بس عاشق بیچاره که اندر صف عشاق
از حسرت تو خسته دل و بسته دهن شد
بس شاعر وصّاف که بگشاد دهان را
هم چاکر و مداح سرافراز زَمَن شد
پیری‌که به تدبیر سرافراز جهان شد
وز بیم سنانش به جهان خصم جهان شد
صدری که از او دولت فرخنده بها یافت
بدری که از او ملت پاینده ضیا یافت
خورشید سما یافت ز روشن دل او نور
چونانکه قمر نور زخورشید سما یافت
در ملک شه عالم و در دین پیمبر
کاری به سزا کرد و محلی به سزا یافت
بر خلق چو بگشاد دل و دست و در خویش
رغبت به دعا کرد و بزرگی به دعا یافت
فردا بودش خُلد جزا از مَلَک العرش
کامروز قبول از ملک‌العرش جزا یافت
جز مهتری وجود و سخا پیشه ندارد
وین منزلت از مهتری و جود و سخا یافت
هر شخص که بر چشمهٔ جودش گذری کرد
جون خضر به دهر اندر جاوید بقا یافت
تا عالم را همت او گشت معالج
از همت او عالم بیمار شفا یافت
لطفی است مگر باد صبا را ز ضمیرش
زیرا که جهان تازگی از باد صبا یافت
کهسار نیابد مطر ابر بهاری
چندان که از او مرد ثناگوی عطا یافت
چون آینهٔ روشن و چون آب مروق
اندر صفتش خاطر مداح صفا یافت
بی‌همت او بود چو مرغی به قفس در
چون همت او دید بپرید و هوا یافت
تا فضل و کرم سیرت و عادت بود او را
همواره بزرگی و سعادت بود او را
ایزد چو مر او را به وجود از عدم آورد
گویی ز عدم صورت جود و کرم آورد
بر درگه او چرخ میان بست رهی‌وار
در خدمت او چون رهیان سر به خم آورد
هرجند که سیاره بلندست به مقدار
بختش سر سیاره به زیر قدم آورد
در ملک هر آن وقت که کاری به هم افتاد
دلهای پراکنده به‌ همت به هم آورد
هشیاری و بیداری او کرد کفایت
کاری‌که قضا پیش سپاه و حشم آورد
بِفْراشت به میدان شجاعت عَلَم فتح
تا ملک قهستان همه زیر علم آورد
برداشت به دیوان سخاوت قلم جود
تا نام کریمان همه زیر قلم آورد
هرکس به سوی مجلس او برد مدیحی
از مجلس او قافله‌های نِعَم آورد
نه ذوالیزن آورد و نه حاتم به عرب در
آن رسم پسندیده که او در عجم آورد
هرکس به جهان محتشمی بافت ز یسری
ایام چو او داور با محتشم آورد
او در شرف و مرتبه بیش از دگران است
زیرا که چو او گردش ایام‌ کم آورد
در مرتبهٔ جاه ز عیّوق‌ گذشته است
وز قدر ز اندیشهٔ مخلوق‌ گذشته است
ای آنکه جهان را همه فخر از حسب توست
وی آنکه شهان را همه فخر از نسب توست
رخشنده چو خورشیدی و برنده چو شمشیر
تا شمس و حُسام از همه میران لقب توست
در دولت اگر مکتسب توست بزرگی
موروث بزرگان تبع مکتسب توست
گر خلق جهان در طلب دولت باشند
دولت ز همه خلق جهان در طلب توست
سوزنده‌تر از آتش تیزی به‌ گه خشم
کز قعری ثَری تا به ثریا لهب توست
جان شاد شود چون تو نهی سوی طرب روی
گویی که همه شادی جان در طرب توست
آموخته داری ادب از مجلس شاهان
تعلیم گرِ مجلس شاهان ادب توست
مختار کریمان تویی از جمع خلایق
کز دفتر اخلاق کرم منتخب توست
در ملک سلاطین سلب توست زاقبال
وز دولت پیروز طراز سلب توست
خواهی تو که قانون عجایب بشناسی
قانون عجایب قلم بوالعجب توست
بر روز همی تا به قلم نقش کنی شب
روز همه خصمان چون شب از روز و شب توست
تقدیر مگر بر قلمت راز گشادست
تا چرخ در غیب به او بازگشادست
ای بار خدای همه اعیان زمانه
ای نادره و معجز دوران زمانه
آراسته از سیرت ورای و هنر توست
ملک ملک مشرق و سلطان زمانه
جاه و خطر و قدر زمانه ز تو بینم
گویی‌ که تویی چشم و دل و جان زمانه
هست از قبل تاختن و باختن تو
گوی ظفر اندر خم چوگان زمانه
همواره زمان است به فرمان تو چونانک
هستند همه خلق به فرمان زمانه
اَ‌رْجو که شکسته نشود تا به قیامت
سوگند فلک با تو و پیمان زمانه
ای نایب پیغمبر در نصرت اسلام
من‌ گشته زاحسان تو حَسّان زمانه
احسان تورا من به غنیمت شمرم زانک
یابم پس از احسان تو احسان زمانه
هرچندکه جز طبع و دل و خاطر من نیست
در نظم سخن حجت و برهان زمانه
برهان من و حجت من نیست که نظمم
جز مدح تو در مجلس اعیان زمانه
گر من سر و سامان زمانه نشناسم
رای تو شناسد سروسامان زمانه
داند ملک‌العرش که مشتاق توام من
مداح تو و شاکر اخلاق توام من
تا دهر بود کار تو پروردن دین باد
و ایزد به همه کار تو را یار و معین باد
تا جوهر تو هست ز اقبال مرکب
بر درگه تو مرکب اقبال به زین باد
تا هست در انگشت تو انگشتری ملک
رای تو در انگشتری ملک نگین باد
هر حصن‌ که تقدیر به تأیید برآرد
آن حصن به تدبیر صواب تو حصین باد
بر ناصح تو چرخ فزایندهٔ مهر است
از حاسد تو دهر ستایندهٔ کین باد
در رزم چو از عزم تو گسترده شود دام
صید تو در آن دام همه شیر عرین باد
چون تو علم فتح برآری به فلک بر
زیر قدمت دیدهٔ بدخواه دفین باد
تا نعمت و راحت صفت خلد برین است
هر مجلس تو بر صفت خلد برین باد
تا ماء معین پاک و گوارنده و صاف است
می در قدح و جام تو چون ماء معین باد
در مجلس تو مطرب و در بزم تو ساقی
سرو سمن اندام و بت سیم سرین باد
هر دم ز در خالق و ذریهٔ آدم
پروانهٔ رحمت سوی تو روح‌الامین باد
شادست به تو دولت و شادی تو به‌دولت
همواره چنین خواهم و همواره چنین باد