عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۳
بشارت باد سلطان غری را
که جیش عشرت آمد عسگری را
ز نرجس زاده حی العالم امروز
سمن پرورد گلبرگ طری را
گلی روئید کامد سجده واجب
به پایش طارم نیلوفری را
مهی طالع شد از گردون رفعت
که سازد خیره ماه و مشتری را
نماید نقد و قلب هر کسی صاف
زند بر سکه زر جعفری را
سلیمان را به کاخ اندر نشاند
ستاند از ددان انگشتری را
چراغ آل ابراهیم افروخت
بجان آذر بتان آذری را
ز خاشاک حوادث پاک سازد
زلال چشمه ی پیغمبری را
بر آرد دیده شماس و اسقف
بسوزاند جهود خیبری را
نه از جبری گذارد نز حلولی
نه جسبائی هلدنی اشعری را
شوم این عید را در درگه شه
نمایم رسم مدحت گستری را
کنم در گردن دوشیزه فضل
ز مدحش رشته در دری را
شها از چنبر حکمت نیارد
کشیدن سر سپهر چنبری را
نباشد در درونت هیچگه راه
فسون دیو و نیرنگ پری را
ولی خوانند جادویان بابل
ز کلکت نامه جادوگری را
به نام ایزد چنان دانستی ای شاه
ره و رسم رعیت پروری را
که پیش از امر تو دهقان به رغبت
ادا سازد حقوق کشوری را
به استحقاق در کف برنهادت
جهان داور کلید داوری را
برای خرگهت گردون ز اختر
بیاراید پرند ششتری را
مرا بگزیدی از اقران چنان چون
ملکشه برگزیدی انوری را
ازیرا چون ترازو خورده سنجم
ندارم سیرت دو پیکری را
الا تا ایزد اندر باغ مینو
به مؤمن داده فرش عبقری را
هم اندر گلخن دوزخ به کافر
دهد زاتش سزای خودسری را
تو بر تخت شهی بنشین و از رخ
خجل کن آفتاب خاوری را
تف تیغت بر اعدا همچو دوزخ
نماید توده ی خاکستری را
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸ - در ستایش امیر نظام گروسی فرماید
چو در خواب شد دیده پاسبانها
نوای درای آمد از کاروانها
به محمل گزیدند جا خوبرویان
به تن ها دمیدند گفتی روانها
سمن سینگان توأم اندر کژابه
چنان زهره و مشتری را قرانها
بتان پریچهره بر بیسراکان
چو اقمار تابنده بر آسمانها
به جمازه ها بر نشستند گردان
چو بر اخگر تافته بر دخانها
شترها روان یک ز دنبال دیگر
چو عقد لئالی که در ریسمانها
چنان رشته دوک دست عجوزان
مهار شتر در کف ساربانها
دوان تازی اسبان ز پیش قوافل
نشسته بر آن اسبها پهلوانها
نمد زین بزیر و گژین جامه در بر
فرو هشته دامان برگستوانها
گرفته رهی دور در پیش و سرخوش
رها کرده ز اسبان تازی عنانها
سواره دلیران به پیچیده سرها
پیاده یلان تنگ بسته میانها
یکی چست چون اختران بر فلکها
یکی تند چون تیرها از کمانها
زمین همچو گردون پر از ماه و اختر
در او از پی رهروان کهکشانها
بناگه یکی ز آسکون تیره ابری
برآمد چو دودی که از دیگدانها
رخ خور به میغ سیه گشت پنهان
چو در زیر پر، بیضه ماکیانها
بشورید ابر سیاه از جوانب
ببارید سیم سپید از کرانها
دمان ابر تاری چو پیلان جنگی
وزان باد صرصر چنان پیلبانها
پراکنده شد سونش سیم چندان
که گفتی گشودند درهای کانها
نسیمی که از دامن که وزیدی
بتن در همی شد چو نوک سنانها
به روی گژین جامه پهلوانان
ز سنجاب پوشیده شد طیلسانها
چو برداشتی باد دامان محمل
درخشیدی از چرخها فرقدانها
سمن سینه ترکان مشکینه مو را
ز کافور سیمینه شد ارغوانها
بتان بسد روی یاقوت لب را
ز الماس و بیجاده شد بهر مانها
ز بس بر شبه سیم سودند گفتی
چو پیران شدستند یکسر جوانها
زمین چون بحار و نجائب سفائن
علمهای گندآوران بادبانها
بتان جمله آکنده دامان به گوهر
یلان یکسره کنده دلها ز جانها
تو گفتی مگر شور محشر برآمد
که کر شد همی گوش چرخ از فغانها
ز یکسو عوای ذئآب و ثعالب
ز سوی دگر خلق را الامانها
فلک میزبان بود و مردم خورشها
دد و دام هامون همه میهمانها
جز این میهمانان ندیدم کسی را
ز دندان چکد زهر و خون از دهانها
همی ریخت مردم ز بالای زینها
چو از شاخها برگها در خزانها
قباها به تن های مردم کفنها
ولی مر، ددان را چو دستار خوانها
دریده ز دندان بو جعده دلها
خراشیده چنگال بن دایه رانها
دوان جوق گرگان ز دنبال مردم
چنان کز پی گوسپندان شبانها
ز ناف یکی سر بر آورده نشتر
ز کام یکی آخته کلبتانها
من اندر پی کاروان او فتاده
چنان حلقه ها در بن ریسمانها
همی رفت معشوق و من در پی او
چو دلدادگان از پی دلستانها
به گوشم وزان باد چون باد غرها
ز چشمم روان آب چون ناودانها
مر آن باد پا خنگ پولادسم را
کز آهن به تن باشدش استخوانها
رگ و پی بر اندامش انسان که گویی
همی رسته از خارها خیزرانها
یکی بانگ بر وی زدم تا همی شد
شناور چو مرغی که در آبدانها
بسنبید الماس با آهنین سم
چو با سوزن در زیان پرنیان ها
ببرف اندرون سینه مالان همی شد
چو در ریگها باره ترکمانها
فتادم به پیش از همه کاروانان
گشادم به تحمید ایزد زبانها
بدیدم به محمل بت نازنین را
که بد چون گل تازه در گلستانها
کنون سرو بن کرده چون بید مجنون
همش ارغوان ها شده زعفرانها
گرفتم عنان و زمام نجیبش
بر او خواندم از دوستی داستانها
زبانم غم عشق را شد مفسر
لبم قصه شوق را ترجمانها
ز بس راندم از مهر با وی سخنها
ز بس خواندم از صدق بر وی بیانها
دلش مهربان شد به من گرچه بودی
از آن سنگدلها و نامهربانها
پی آنکه ره زودتر آید به پایان
ز نرد سخن ساز شد نردبانها
مرا گفت هیچت اگر دانشستی
ندانی چرا سودها از زیانها
بدین روزگاران که بارد به گیتی
ز ابر سیه مرگها و هوانها
ز رفتن فرو مانده تازی نوندان
ز کالا نظر بسته بازارگانها
نیایند گرگان برون از منازل
نپرند مرغان بر از آشیانها
نه تنها مرا بلکه خود را بخواری
چرا کردی آواره از خانمانها
ز ایوان ره کاخ دیوان گرفتی
به بیغولها راندی از شارسانها
شدی در پی مرگها و بلاها
زدی بر دم تیغها و سنانها
مگر ز آتشستی ترا روی و پیکر
مگر ز آهنستی ترا استخوانها
مگر نقد جان زان متاع است، کو را
ز بازار بردی چنان رایگانها
بدو گفتم ای گلبن باغ شادی
که رویت بود چون گل بوستانها
ندانی که مرد آنگهی پخته گردد
که فرسوده گردد ز دور زمانها
بنشنیده باشی که رستم چگونه
پی گرگساران بپیمود خوانها
نتابید از آهنگ پیلان جنگی
نترسید از آوای شیر ژیانها
ز پولاد بودش ببر پیرهن ها
ز خورشید بودش به سر سایبانها
سرون بر کشید از سر نره دیوان
جگر بر درید از دل پهلوانها
کرا کسب دانش به تجریب باید
بدینسانش پیمود باید کرانها
به چنگال پتیاره در خون طپیدن
به از خون دل درکشیدن به خوانها
بدندان شیر اوفتادن از آن به
که ناز پزشکان بیمارسانها
چو بشنید یار این سخن گفت خامش
ازین بیش بر من مخوان چیستانها
برای من، این باد رنگین، چه بافی
که بستوهم از عشوه باد خوانها
پشیزی نخرم فسونت ور از بر
فرو خوانی انجیلها و قرانها
نه بر جان مباح است بیزاری از تن
نه بر تن گواراست بدرود جانها
سر آدمی نی درخت است کز نو
بروید پس از اره باغبانها
بمن راستی کن که نیکو شناسم
سخن راستان را ز افسانه خوانها
بگفتم بتا راستی را سرایم
حدیثی که بشنودم از باستانها
که بیدانشان چون بمانند عاجز
شتابند اندر پی کاردانها
بپویند کوران سبیل بصیران
بجویند خردان طریق کلانها
ندانی که دانش پژوهان گیتی
ز دانا بجویند هر سو نشانها
چنان مرد گم کرده راهی که جوید
نشان ره اندر پی کاروانها
من این سهمگین درها را از آن ره
ببیزم که دارم به دل آرمانها
سه سال است دور از حضور امیرم
وزان آستان بر دگر آستانها
بهار نشاطم خزان گشت ازیرا
چه در فرودینها چه در مهرگانها
مشدر شدم خانه در نرد عذرا
بدست حریف اندرم کعبتانها
قضا پیر زال است و من تار پنبه
فلک هچنان چرخه دو کدانها
روانم کنون بر درش تاستانم
از آن عنبرین خاک قوت روانها
اگر بار دیگر ببوسم سرایش
ز بختم سزد، شکرها و امتنانها
ز دلها نهم بر درش پیشکشها
ز جانها برم در برش ارمغانها
فشانم بر او جان چنان چون که دیدی
ز پروانه بر شمعها جا فشانها
ایا حضرتت مظهر مردمی ها
ایا نسبتت مفخر خاندانها
ز فضلت مهالک ریاض تنعم
ز عدلت مفازات دارالامانها
تو کیفر دهی حادثات فلکها
تو جبران کنی نائبات زمانها
بکشتم همه ملک را زیر و بالا
نمودم همه خلق را امتحانها
نجستم نظیرت بچندین ممالک
ندیدم قرینت به چندین قرانها
نه میری بود چون تو در سطح گیتی
نه ماهی دمد چون تو بر آسمانها
ندانند قدرت گر این تنگ چشمان
نگویند مدحت گر این بی زبانها
مخور غم که تو مهری و خلق، کوران
مجو کین که تو ماهی اینان کتانها
چو عدلت نهد تیرها بر کمانها
چو بأست زند تیغها بر فسانها
پلنگان بنالند در کوهساران
هژبران بمیرند در نیستانها
اگر شارسان بر نگاری نماند
به فرزانه بهرام بر شارسانها
وگر خامه ات بر ورق مشک بیزد
ببندند عنبرفروشان دکانها
جهان را به یکروز بخشی ازیرا
جهانبانت هر روز بخشد جهانها
بسائل دهی بدره ها بیسگانی
بشاعر دهی گنجها را یگانها
ببرد پرند کجت دشمنان را
ببر دیبه مرگ چون پرنیانها
تو چون آذر آبادگان کعبه کردی
به کعبه کنند آذر آبادگانها
الا تا جهان جاودان از تو خرم
بمانی همی جاودان جاودانها
همه ساقیان تو زرین کلاهان
همه منشیان تو مشکین بنانها
همه چاکران تو بوذرجمهران
همه عاملان تو نوشیرونها
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - چکامه
شاد باش ای مجلس ملی که بینم عنقریب
از تو آید درد ملت را درین دوران طبیب
شاد باش ای مجلس ملی که از تو چیره گشت
دست مسجد بر کلیسا نور فرقان بر صلیب
شاد باش ای مجلس ملی که ایران از تو یافت
دولت دور شباب اندر پی عهد مشیب
شاد باش ای مجلس ملی که باشد مر تو را
شرع پشتیبان و دولت حافظ و ملت نقیب
شاد باش ای مجلس ملی که هستی بی گزاف
آسمان مهر و ماه و زهره و کف الخضیب
شاد باش ای مجلس ملی که ظلم از تو گریخت
همچو حجاج بن یوسف از غزاله وز شبیب
شاد باش ای مجلس ملی که از تایید تو
عاشق بیچاره شد آسوده از جور رقیب
چشم ها را روی حوری کام ها را طعم شهد
گوش ها را بانگ رودی مغزها را بوی طیب
تا تو برپائی درین کشور نرنجد آشنا
تا تو برجائی درین سامان نفرساید غریب
کس نباشد زین سپس از جور دیوان در شکنج
کس نماند بعد ازین از عدل سلطان بی نصیب
ناله مظلوم آید تا به تخت شهریار
راز محبوبان شود یکباره پیدا بر حبیب
شومی بیداد و جور آید عیان بر دادگر
حالت بیمار گردد آشکارا بر طبیب
کودکان را کس نترساند ز شکل هولناک
عاجزان را کس نلرزاند ز فریاد مهیب
منجنیق آتش نبارد بر سر سکان لبیب
محتکر قحطی نیارد در دل عام خصیب
خاره اندر خاک نستاند طراوت از گهر
غوره اندر تاک نفروشد حلاوت بر زبیب
گول را نبود رقابت با حکیم و هوشمند
سفله نتواند عداوت با اصیل و با نجیب
جبرئیلی کی تواند بعد ازین دیو مرید
پارسائی که نماید زین سپس شیخ مریب
کبک آمد در خرامش کرکس از رفتار ماند
بلبل آمد در ترنم زاغ افتاد از نعیب
بسکه ظالم را بکف شد خون مظلومان خضاب
بسکه روی خستگان از اشک خونین شد خضیب
بسکه هر ملهوف گفت ای رکن من لارکن له
بسکه هر مظلوم برخواند آیت امن یجیب
شهریار دادگر بخشود بر قومی ذلیل
خسرو عادل ترحم کرد بر مشتی کئیب
شه مظفر داور گیتی خدیو کامران
آنکه ذاتش مستطابستی و خلقش مستطیب
آنکه خصمش هر کجا جنبش کند گردد مصاب
آنکه رایش هر کجا تابش کند گردد مصیب
در حدود خصم قهرش همچو نار اندر حدید
در قلوب خلق مهرش همچو آب اندر قلیب
بر رعیت داد شه در مملکت و الطاف وی
بهتر از سال فراح و خوشتر از عام خصیب
عدل این شه را کرام الکاتبین داند حساب
کار این شه را امیرالمؤمنین باشد حسیب
ای درخت شرع ازین فرخنده مجلس جاودان
باد اصلت محکم و فرعت قوی غصنت رطیب
وی سپهداران دین بادا شما را تا ابد
عون حق خیرالمعین و حفظ حق نعم الرقیب
عقل باشد مر شما را مادر و دانش پدر
عدل باشد مر شما را زاده و حکمت ربیب
مسجد از دیدارتان بالد چو بستان از درخت
منبر از گفتارتان نازد چو سرو از عندلیب
بس کرامتها نمودید ای کرامت را نسب
بس شجاعتها نمودید ای شجاعت را نسیب
رنجها بردید کز آن رنجه شد کوهان کوه
کارها کردید کز آن خیره شد هوش لبیب
شکر خوی نیکتان را با مقالی بس شگرف
نعت ذات پاکتان را با لسانی بس عجیب
در فلک کروبیان گویند و در فردوس حور
بر مناره مؤمنان خوانند و در منبر خطیب
گر سخن رانید در این بقعه حق گوید بلی
ور دعا خوانید در این روضه حق باشد مجیب
مرحبا گوید بر این وضع بدیع و رای نیک
آفرین خواند بر این فکر خوش و بزم رحیب
کردگار اندر فراز عرش و پیغمبر به خلد
مرتضی اندر لب تسنیم و قائم در مغیب
بر فراز تخت زرین شاه و بر افلاک ماه
در صف کروبیان جبریل و در محضر ادیب
مجلس ملی ز یاد شاعران برد آنچه بود
از حماسه وز تهانی وز مدیح و از نسیب
اینزمان طرح سخن اینسان سزد نه آنکه گفت
احمد اندر مدح کافور و حسن بهر خصیب
قدسیان فهرست این مجلس بحلق آویختند
همچنان کاندر گلوی کودکان عودالصلیب
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۳۳
چو شد چهره شاهد صبح ابلج
ز خورشید بستند زرینه هودج
بت من کمر بسته آمد به مشکو
سلحشور و شاکی السلاح و مدجج
به خوئی چو مینو بموئی چو عنبر
بروئی چو ورد و خطی چون بنفسج
دو گیسو مطرا دو عارض مصفا
دو جادو مکحل دو ابر و مزجج
مرا گفت برخیز و عزم سفرکن
که خنگ تو ملجم همی گشت و مسرج
هلا چند مانی درین گور تاری
چو کرم بریشم بزندان فیلج
گرایدون نیایی ازین خانه بیرون
نخواهی دگر یافتن راه مخرج
پس آنگه بیاورد تا زنده رخشی
که تخمش زیحموم و مادرش اعوج
یکی مرکبی سخت و ستوار و توسن
یکی باره ای تند و رهوار و هیدج
ز پشت کمیت سواران کنده
و یا تخم تازی نوندان مذحج
به بیغوله اندر شدی چون عراده
بز حلوفه اندر شدی همچو مزلج
رکابش فرا پیشم آورد و گفتا
که اینست مرکوب و اینست منهج
نشستم بران باره کوه پیکر
شدم از طریق اندرون زی معرج
شبی قیرگون بود و دشتی پر از دد
هوا آذر افشان و ره تار و معوج
چو دریا همه چاهساران مقعر
چو سلم همه کوهساران مدرج
چو بر صخر صمازدی نعل توسن
بزیر سمش خاره گشتی مدحرج
گهی تند راندم گهی نرم و توسن
گهی راست بر زین نشستم گهی کج
گهی از خراسان شدم زی سپاهان
گهی از سپاهان شدم سوی ایذج
همی تاختم بارگی در بیابان
چو هندو سوی گنگ و حاجی سوی حج
ندانستم اینسان مضیق است این ره
ندانستم اینسان عمیق است این فج
اگر نیک دانستمی این شدائد
نه جستم ستبداد و نه کردمی لج
از آن پس که شد ساقم از خار خونین
بغلطیدن از خاره بر تارکم شج
رسیدم بدربار میر معظم
که دینار دانش از او شد مروج
یگانه امیر کبیری که باشد
بفر فریدون و بازوی ایرج
رخ علم را کرده از می مصفا
تن جهل را کرده در خون مضرج
بر فکر او چشم تقدیر، اکمه
بر هوش او پای تدبیر، اعرج
ز علمش به پیکر ردائی است معلم
ز حکمت ببر طیلسانی مدبج
امیرا تو محتاج خلقی بخدمت
ولی خلق بر خدمت تست احوج
چو مرخ و عفار است کلکت ازیرا
ززند تو نارالقری شد مؤجج
رقیبت کجا با تو باشد هم ترازو
کجا همچو شمشاد شد شاخ عوسج
تو خود بهره ای و حسودت نه بهره
تو چون زرنقدی رقیب تو بهرج
تو در فضل چون در سخا حاتم طی
که بد پور عبدالله سعد خشرج
سر افسر از فضل داری چنان چون
شهانند از تاج شاهی متوج
بر این خلق چون بنگری جمعشانرا
چو دندانه شانه بینی مفرج
بقامت درازند و با رأی کوته
هم از ریش پهنند و با عقل کوسج
رفیق نفاقند چون بکر و تغلب
نه جفت و فاقند چون اوس و خزرج
بحکمت شفا ده بهر جان خسته
بگفتار ستوار کن جسم افلج
باصلاحشان کوش با عقل متقن
بجبرانشان خیز با رأی منضج
منه تا شود راه تکلیف بسته
مهل تا بود باب تعلیم مرتج
که یافع شود طفل بعد از ترعرع
که یانع شود میوه زان پس که بدفج
بکن پشم این ابلهان را ز سبلت
بزن پنبه این خسان را به محلج
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۳۵
خدای عزوجل بر جهانیان بخشود
دری ز روضه ی رضوان به روی خلق گشود
سفینه ی نوح آسوده شد ز موج خطر
تن خلیل رها گشت از آتش نمرود
نجات یافت کلیم از عذاب فرعونی
خلاص یافت مسیح از شکنج دار جهود
عنایت احدی با سعادت ابدی
رسید و ز آینه دل غبار غصه زدود
بقلب شاه که شد مخزن جواهر قدس
سروش غیب بالهام این لطیفه سرود
که ای تو سایه یزدان و آفتاب زمین
از آسمان برخ فرخ تو باد درود
خدای دادگر این تاج خسروی بتو داد
رسول هاشمی این تخت مر ترا بخشود
درخت عدل در ایوان دولت تو برست
جمال داد در آیینه رخ تو نمود
بشارسان جم از سحر جادوان دیریست
که فتنه برشده نک سوی چاره بگرا زود
ببین که کاخ ترا سیل ناگهان برکند
بیا که میش ترا گرگ نابکار ربود
بلای تیره ببارید بر زمین سیه
شرار فتنه برآمد بر آسمان کبود
ببارگاه عدالت نه سقف مانده و نه در
بکارگاه شریعت نه تار ماند و نه پود
چو طوس رایت کیخسروی برافرازد
مسلم است که ویران شود سرای فرود
شنیده ای تو که در داستان نعج و نعاج
فرشتگان خدا را چه رفت با داود
شنیده ای تو که حلف الفضول در کعبه
بخاندان نبی تیم و زهره بهر چه بود
رسول قصه حلف المطیبین بر خلق
چه میسرود چرا خون ز دیدگان پالود
برای آنکه ستمگر چو قصد کینه کند
ز چشم خسته نبارد سرشک خون آلود
برای آنکه چو دانا بکار درماند
بدست دوست ز سودای خویش یابد سود
چو رای چند تن اندر عمل شریک شود
همی بیابد بیمار مصلحت بهبود
چنان که از زبر کوهسار چندین جوی
جدا ز یکدیگر اندر روان شود بفرود
چو جویها همه با یکدیگر بپیوستند
بروی صحرا جاری شود هزاران رود
چو داد خلق در ایوان داد داده شود
برای خصم نماند مجال گفت و شنود
خلاصه چون بدل شه ز حق سروش آمد
بکوشش از نفس آشنا رسید سرود
دلش ز جای بجنبید و قلب خرم شه
که هست منبع الطاف ایزدی فرسود
دریغ خورد بکار گذشته و ز سر لطف
یکی بچاره درد گران، دو دیده گشود
چه گفت گفت بدانسان که گفته اند مرا
وزیر بایدملک هزار ساله چه سود
سزد که دست وزارت دهم بدست کسی
کز او خدای جهان شاد و بندگان خشنود
دوباره خسرو عادل بچاکران کهن
گشود چشم و پی آزمون نظاره نمود
چو یافت از همه بهتر مشیر دولت را
براستی و درستی و پاکیش بستود
بدو سپرد مقالید ملک و خاطر شه
ز کار کشوری و لشکری همه آسود
گشود صدر گرانمایه دست داد و سپس
ببست پنجه بیداد و روی غم بشخود
دوباره شه زنی شکرین بصفحه سیم
عبیر و غالیه افشاند و عود و عنبر سود
نگاشت نامه که من نیستم چو آن ملکان
که از رعیت رشوت ستاند و مایه ربود
حکایت شه بیدادگر بدان ماند
که در خزان بن دیوار کند و بام اندود
مرا خدایتعالی برای داد و دهش
فراشت رایت دولت بر آسمان کبود
جمال عدل بچشمم نکوتر از رخ حور
سرود داد بگوشم به از ترانه رود
گرفتم آنکه ز تمغا و نقص و کسر حقوق
مرا هزار و دو صد گونه سود خواهد بود
نیرزد آن که دمی دیده ای ببارد اشک
نیرزد آنکه شبی از دلی برآید دود
نخواهم از ضعفا کار و از فقیران مال
نگیرم از غربا باج و از گدایان سود
چنانکه صدق نروید ز بوستان خلاف
بدانم آنکه نیارد درخت بید امرود
کنون بباید آراست کاخ بیت العدل
کشید سلسله عدل و داد چون داود
چو این کرامت شاهانه فاش شد بجهان
لوای عدل سر اندر سپهر هفتم سود
نگار بخت در ایوان دولت آرامید
عروس ملک بر اورنگ اقتدار غنود
کنون بملت غرا ز فضل شه تبریک
همی سرایم و خوانم بشهریار درود
سپس سپاس کنم بر صدور مسند شرع
کز آفریده فرازند و از خدای فرود
اگر نه حکمتشان معرفت ببندد رخت
اگر نه همتشان معدلت کند بد رود
وگرنه شهد سخنشان همی شدی پازهر
یکی نماند بجا زین شراب زهرآلود
نه عدل جز سوی ایشان سوی دگر پرداخت
نه عقل جز ره ایشان ره دگر پیمود
امیدوار چنانم که خسرو از خورشید
حسام گیرد و از مه سپرز کیوان خود
ز برق لعل سم باد پای شه آتش
فتاده بینم در خاک چین بآب کبود
بکار شاخ مراد ملک بباغ از آنک
درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالود
مباش معتقد آن لئیم سفله خام
که ریش خویش همی کند و بر سبال افزود
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۳۶
تا شه افلاکیان نوبت پیکار زد
با سپه خاکیان شعبده در کار زد
مرغ سحر نیمشب از صف بستان گریخت
ابر سیه بامداد خیمه به گلزار زد
رنگ سیاهی ز خاک سترد برف سفید
نقش سپیدی به دشت ابر سیه کار زد
تاکه ببافند رخت بر تن شاخ درخت
پنبه زن آسمان پنبه بسیار زد
گلبن بر روی خویش سود سپیداب تر
در عوض آنکه گل غازه به رخسار زد
دی سلب سیمگون بر مه بهمن فروخت
زین بسمند سیاه بهر سپندار زد
بهمن زیبق فروش آینه از آب ساخت
چتر شبه گون بر این طارم زنگار زد
حقه سیماب ناب در دل دریا شکست
بیضه کافورتر بر سر کهسار زد
خور پی تاراج خاک کرد کمان را بزه
ناوک بران بشاخ چون مژه یار زد
ازدم این تیر تیز دیده ی نرگس بدوخت
سنگدلی بین که چون طعنه به بیمار زد
از دم دی نسترن جانب بالا پرید
گوئی پرسوی خلد جعفر طیار زد
گیتی دجال چشم عیسی گل را گرفت
پیرهن از تن کشید تن بسر دار زد
وقت تباشیر صبح ابر طباشیر سود
وز نفس بامداد طعنه بعطار زد
شربت کافور ریخت در گلوی جویبار
نشتر الماس گون بر رگ اشجار زد
قرص تباشیر ساخت از قطرات سحاب
شراب یاقوت و لعل از دل گلنار زد
تا که چو زر زرد شد رنگ رخ یاسمین
صیرفی آسمان سکه بدینار زد
سود درم های ناب ز آژده، سوهان باد
بیخت بغربال ابر بر در و دیوار زد
بسکه درون چمن بلبل شیدای مست
الیس لی ملک مصر هذه الانهار زد
مصرش گشته خراب نیلش گشته سراب
وز جگر پر ز تاب آه شرربار زد
از کف فرعون دی هر که چو موسی گریخت
دست طمع بر درخت در طلب نار زد
رفت و بخلوت نشست با صنمی شوخ و مست
گه بر معشوق خفت گه در خمار زد
جامی بس مشکبوی از کف دلبر گرفت
قفلی از سنگ و روی بر در اغیار زد
خیز و بیار ای غلام زان می یاقوت فام
کز اثرش در مشام نافه تاتار زد
من بگمانم که خود زنده بود تا ابد
هر که از آن می یکی ساغر سرشار زد
ویژه بروزی چنین کز پی انذار خلق
پای بملک وجود حیدر کرار زد
قطب معدل مقام در دل مرکز گرفت
نقطه وحدت قدم در خط پرگار زد
جلوه بانظار خلق نور الهی نمود
بوسه برخسار وی احمد مختار زد
تا رخ قیدار گشت آینه حسن او
چرخ به رخسار مه سکه قیدار زد
شعشه ی حسن او صعصعه را مات کرد
بارقه ی عشق او بر دل عمار زد
در ره ترویج دین رونق ایمان فزود
وز پی تاراج شرک بر صف کفار زد
پرتوی از طلعتش دید که منصور وار
بانک اناالحق بدار میثم تمار زد
ایکه بحلق نیاز فضل تو زنجیر بست
بلکه بچشمان آز جود تو مسمار زد
تاب گریبان نظم درگه میلاد تو
کلک درربار من لؤلؤ شهوار زد
میر دهانم همی بوسد و نبود عجب
زانکه دهانم ترا بوسه بدربار زد
خیز و امیری بیار مطلع دوم که طبع
خنده بحسان نمود طعنه به بشار زد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - انتهی
چو بی وجود خداوندگار آسایش
حرم بود بخرد و بزرگ این کشور
دوباره نامه نبشتند مفتیان مهین
بمیر فرخ دانش پژوه دانشور
که ای بروشنی و فرخی شده مشهور
فروغ تیغ تو و تاب مهر و نور قمر
بیا که فتنه برافروخت آتشی و بسوخت
روان خاصان همچون سپند در مجمر
بیا که جان خلایق بسوخت زین آتش
سپس بباد فنا رفت جمله خاکستر
بیا که مآء معینمان ز بس کدورت یافت
ازین بلاد همی برکنیم آبشخور
بیا و خانمان از تندباد غم برهان
بیا و جانمان از ترکتاز فتنه بخر
بیا که بیتو خراب است دولت و دین
بیا که بیتو حرامست خواب و راحت و خور
بروز حادثه چشم جهان بحضرت تو است
تو نیز میرا یکره بسوی ما بنکر
چو میر گشت ازین قصه شگفت آگاه
چو خواجه گشت ازین واقعات مستحضر
بخشم برشد و بنوشت کامدم اینک
ز جای درشد و فرمود میرسم ایدر
بخواستم که نباشد دلی ز من مجروح
بگفتمی که نگردد تنی ز من مضطر
لجاج کردند این سفلگان بیدانش
خلاف جستند این جاهلان دون پرور
فریب دیوان کرده است عقلشان مختل
غرور شیطان بنموده فعلشان منکر
بیامدم هان با توپهای آتشبار
رسیدم اینک با تیغهای خارادر
همان کنم که بعباسیان هلاکوخان
همان کنم که بمروانیان ابوجعفر
دگر نوشت بفرماندهان مسند شرع
که می بباشید امروز ملک را یاور
نگاه دارید این چند روزه کشور را
برون نمائید آشوب را از این کشور
سپس بباره ی که پیکری نشست که برد
بگاه پویه سبق از سحاب و از صرصر
بسرعت برق آن باد پاروان شد و بود
خدایگان بفرازش چو گنج بادآور
همی بتاخت ز بیجار تا بقرمیسین
چنانکه تاخت علی از مدینه تا خیبر
بتندی آمد همچون دم شمال و صبا
بچابکی شد ماننده سحاب و مطر
چنانکه سیل ز بالای که فرود آید
فرود آمد از آن خاره کوب که پپکر
نشست در صف ایوان و بارعام بداد
نشسته گرد و نیاسوده تن ز رنج سفر
بخواند یکسره میران و نامداران را
ابا فقیهان وان فاضلان دانشور
بنزد میر نشستند جمله صورت وار
که میر بدهمه معنی و دیگران چو صور
پس از نشستن فرمود جمله میدانید
که من نکرده ام از کار ملک صرف نظر
براه دولت چون توتیا بدیده کشم
اگر بکارند اندر رهم همی نشتر
ز دست ندهم آسایش رعیت را
وگر ببارند اندر سرم همی خنجر
ندیده بودم و پنداشتم که این مردم
بزهد و صدق چو بن یاسرند یا بوذر
کنون بدیدم و دانستم من بدین سفهاء
که ناستوده فعالند و ناخجسته سر
هزار مرتبه گفتم که از عتاب ملوک
حذر کنید و بگیرید از گذشته عبر
چرا بباید در بوستان درختی کاشت
که خشم شاه جهان باشدش بشاخ ثمر
کسیکه نعمت شه راهمی کند کفران
روا یباشدش الا بتیغ کین کیفر
کسیکه چشمه انصاف با گل آلاید
حرام باشدش الا بجام خون جگر
بر آن سرم که مراین جمله را فراخورکار
سزا دهم که بهر کار شد سزا در خور
سزای معروف ایدر همی بود معروف
جزای منکر ایدر همی بود منکر
ای آنکه حنظل کشتی ببوستان امل
ترا نشاید شکر درود رنج مبر
ای آنکه تخم شکر کاشتی بباغ مراد
نصیب تو همه شهد آمده است غصه مخور
من این حدیث ز اصحاب میر بشنودم
که خویش بودم بیخویش خفته در بستر
که آن امیر مهین دام ظله العالی
چو برگرفت ز کردار این گروه شمر
به پیشوایان فرمود کای وجود شما
ز فضل زینت محراب و زیور منبر
چو بر وظیفه خود بوده اید راهنما
چو بر طریقه حق گشته اید راه سپر
دل ملک ز شما شاد و جان ما خرسند
خدای راضی و خرم روان پیغمبر
دگر بخواست مر آن میر پنجه را و بخواند
ز روی لطف بر او آفرین بیحد و مر
چه گفت؟ گفت بزرگت کنم بدیده خلق
چنانکه دیری افکنده بودمت ز نظر
امیر پنجه بدی تاکنون ولی زین پس
امیر تومان باشی هماره بر لشکر
بجای آنکه گرفتی زمام صبر بکف
بجای آنکه گذشتی ز اهل و مال و پسر
ز عز و فخر بپوشانمت یکی دیبا
ز لطف و فضل بنوشانمت یکی ساغر
از آن لباس برانی هراس را از دل
از آن شراب بگیری شباب را از سر
سپس ببارش با دست بسته آوردند
کسان که بودند اصل فساد و مبدع شر
نژند حال چو در روز واپسین مشرک
سیاه چهره چو در عرصه جزا کافر
امیر اعظم لختی برویشان نگریست
که تا نماید مخبر از منظر
بیک نظاره بر او کشف شد حقیقت امر
که میر کشف حقایق کند بنیم نظر
زبانه غضب میر باز باینه گفت
که این خسان را بر جان همی زنید شرر
فروخت باید در نارشان چو هیزم خشک
که بر بزرگان بفروختند هیزم تر
چو این بگفت ز پی در شدند دژخیمان
کشان کشان بربودندشان ز پیش اندر
بکام توپ ببستند پشتشان و آنگاه
یکی نهیب برآمد مهیب چون تندر
نعوذبالله پنداشتی که پیلی را
همی بخاید و بیرون کند ز کام اژدر
و یا ز بالا ابری دمید صاعقه بار
فراز خاک ببارید دست و گردن و سر
خروش آنچو ز سر حد ملک روم گذشت
بلرزه درشد و افتاد بر زمین قیصر
ز بیم میر همی زرد چهره شد آشوب
ز باس او بدن فتنه شد بسی لاغر
همی رمید در این وقعه مادر از فرزند
همی گریخت در این ماجرا پدر ز پسر
کناره کرد ز اندیشه کودک از پستان
کرانه جست بیکباره عاشق از دلبر
بقطره خون تبدیل گشت و کرد فرار
جنین به پشت پدر از مشیمه مادر
بداد بهرام آن روز تاج کیوان را
بزهره تا بعوض بخشدش یکی معجر
نهان شدند همه شوهران برخت زنان
زنان شهر بریدند امید از شوهر
خبر رسید بدرگاه میر کز بیمت
تنی نماند که ماند روانش در پیکر
همه ز بیم تو قالب تهی نمودستند
اگر امان ندهیشان تهی شود کشور
امیر و فقه الله لکسب مرضاته
چو از حقیقت این داستان گرفت خبر
دلش بسوخت بر احوال ساکنان دیار
ز بس رحیم دلستی و مردمی پرور
گرفت خامه مشکین بدست گوهربار
همی فشاند بسیمین پرند عنبر تر
رقم زد از پی تحمید کردگار که هان
قبای عفو نمودیم زیب پیکر و بر
همه گناه گنهکارگان ببخشودیم
ز جرمهاشان شد غمض عین و صرفنظر
بزینهار شهستند این گنهکاران
نه مضطرب بزیند از هراس و نه مضطر
دعا کنند ز جان بر خدایگان ملوک
که پادشاه کریم است و معدلت گستر
چو این رقیمه رقم زد بنان فرخ میر
خطیب برد و بجامع بخواند در منبر
همه بدولت شاه جهان دعا کردند
سپس بمیر که از جرمشان نمود گذر
شبی بحضرت میر اجل نشسته بدم
که خادمی بدر آمد چو آفتاب از در
سجود کرد بر آن آسمان فضل و کرم
نماز برد بر آن آستان جاه و خطر
بدستش اندر فرمان شاه و پنداری
گرفته بود سها آفتاب را در بر
و یا تو گفتی جبریل بود و از بالا
فرود آمد و آورد نامه داور
ز جای جست خداوند و خم شد از تعظیم
نهاد سر بخط شاه آفتاب افسر
سپس بدیده همی سود و بر گرفتش مهر
یکی صحیفه نظر کرد پر لئال و درر
نبشته بود در آن شهریار ملک ستان
که ای امیر هریمن کش فریشته فر
بلطف ما همه اوقات باش خرم دل
بفضل ما همه ایام باش مستظهر
شنیده ایم که از مرکز حکومت خویش
شدی بدیدن یاران و دوستان حضر
سفر گزیدی چندی بسوی موطن خود
چنان که شد بسوی بیشه شیر شرزه نر
بخواستی که در آنجا دمی بیاسائی
ز کید گنبد گردون و طارم اخضر
ز وصل یاران یابی بذوق لذت و کام
ز روی خویشان گیری بشوق بهره و بر
هنوز روی عزیزان بکام نادیده
نچیده نوز ز گلزار امن و عیش ثمر
خبر رسیدت کاشوب مشتعل گردید
ز فتنه در صف کرمانشهان فتاد شرر
ز عیش رستی و افراختی بر و کوپال
ز جای جستی و نشناختی تو پای از سر
کرانه جستی و مایل شدی ز عیش و نشاط
کناره کردی و غافل شدی ز راحت و خور
بصد شتاب ز بیجار سوی قرمیسین
همی روانه شدی از طریق دیناور
بروزگار شدی همره شتاب و عجل
بشام تار بدی همسر سهاد و سهر
به پیش پایت آن کوهسارها چو حریر
به پیش چشمت آن رودبارها چو شمر
لدی الورود چنان کان وظیفه بود ترا
درست کردی اوضاع ملک را یکسر
نه هیچ هشتی نام از ددان و اهرمنان
نه هیچ ماندی رسم از بتان و از بتگر
ز ناوک تو همی چشم فتنه آمد کور
ز سیلی تو همی گوش شورش آمد کر
به آشکارا گوئیم این سخن که هرگز
نهفته نی بر ما قدر آن مهین چاکر
درست کاری و جهد ترا بطاعت خویش
شنیده ایم و نمودیم جملگی باور
سزای طاعت و اخلاصت آنکه در پاداش
کرم کنیم و بسر بر نهیمت افسر زر
که با وجود ضعیفی و پیری و کهنی
فزونتری ز جوانان بمایه و بهتر
دو صد سپاس که در نوبهار امن و امان
هزار شکر که در بوستان فتح و ظفر
هنوز سرو چمن برگ سبز دارد و خوش
هنوز شاخ کهن میوه تازه دارد و تر
هزار گنج گهر بخشمت که دولت را
نکوتری ز هزاران هزار گنج گهر
همه رعیت و ملک تراست ارزانی
بسروران تو سرستی و از مهان مهتر
اگر بیکسره آن ملک و آن رعیت را
در آب غرقه کنی یا بسوزی از آذر
مؤاخذت نرود ورنه باور است ترا
بکوب خاک و بکش مردم و بکش لشکر
چو خاک ما شدی آن ملک خاک خود پندار
چو ز آن مائی کشور از آن خود بشمر
بچرخ بنده ما را برآور و بنواز
بخاک دشمن ما را بیفکن و بشکر
کسی که سجده بتمثال ما نکرده ز ملک
بران چو دیوی کز امر حق ابی و کفر
حرام باشدشان آب آن دیار چنانک
بناسپاس حرام است جرعه کوثر
بنعمت ما چون کافرند این دونان
صواب نیست که در خلد پا نهد کافر
کسان که روی بگردانده اند از فرمان
کسان که حلق بتابیده اند از چنبر
برمح و گرز برو کتفشان بسنب و بسای
بتیر و تیغ دل و سینه شان بدوز و بدر
بکش مخالف ما را در آن دیار چنانک
در آن دیار بکشت آن قراجه را سنجر
بعامه دستخط عفو و مغفرت بنگار
بسوقه با نظر فضل و مکرمت بنگر
چو ما نجستیم آزارشان تو نیز مجوی
چو ما گذشتیم از جرمشان تو هم بگذر
اشاره رفته که یرلیغ میر تومان را
چنانچه شاید صادر کنند از مصدر
چه قدر خواجگی ما نکو همی داند
فرو ز کف نگذاریم قدر آن چاکر
امیر خواند چو منشور شاه را بدرست
ز ناز سر زد بر نه سپهر و هفت اختر
بویژه آنکه بفرمان شه مطابق یافت
هر آنچه رایش امضا نمود سرتاسر
ای آن خجسته امیری که آفتاب بلند
ز عکس تیغ تو آمد پدید در خاور
کجاست فرخی آن اوستاد فرخ فال
حکیم با هنر و نکته سنج دانشور
که این حدیث بسنجد و ز آن سپس گوید
فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۴
کشور خاور شده است خسته و بیمار
خیز و برایش یکی طبیب بدست آر
باختر او را چو و سنی است بتحقیق
دارد با او همی رقابت بسیار
وسنی خواهد عدوی خویش کند پست
وسنی خواهد رقیب خویش کند خوار
تیغ عداوت کشد نهفته و پیدا
تیر شماتت زند نهان و پدیدار
درد و دریغا که این عروس جوانبخت
آه و فسوسا که این پریرخ دلدار
خسته چنان از هجوم نکبت و ذلت
بسته چنان در کمند محنت و آزار
کش نرهاند بجز عنایت داور
کش نجهاند بجز توجه دادار
ساحت مشرق شده ضمیمه مغرب
کشور اسلام گشته سخره کفار
دین خدا خوار گشت و مرد خدا ماند
خوار و زبون از جفای مردم خونخوار
کار گذشته است از علاج و مداوا
عافیت آن سو فتاده از بر بیمار
دین خدا را کجا نشانه توان یافت
شرع نبی از کجا بیابی آثار
از لب رامشگران بخلوت رندان
یا دم خنیاگران، بدکه خمار
از نظر آهوان شوخ رمیده
یا نگه لعبتان نغز پریوار
از حرکات منافقان ریائی
یا کلمات مرائیان رباخوار
یا زکلامی که کرده شعرفروشان
بهر تملق طراز دفتر و طومار
یا ز سرودی که مطربان بسرایند
نزد امیران بلحن بربط و مزمار
یا ز عتابی که خواجگان بغلامان
ساز کنند از طریق نخوت و پندار
یا ز در مرد جاهلی که فروشد
دین خدا را همی بدرهم و دینار
یا ز بر رند فاسقی که بپوشد
روی ریا را همی بخرقه و دستار
یا ز متاع فرنگ کز اثر وی
گشته تهی خانها و پر شده بازار
یا ز دروغی که با هزار قسم جفت
از پی فلسی کنند نزد خریدار
یا ز لباسی که شد مخرب پیکر
یا ز اساسی که شد مهیج پیکار
همتی ای حارسان ملت بیضا
غیرتی ای وارثان حیدر کرار
ای علمای بزرگوار هنرمند
ای فضلای خدا پرست نکوکار
بهر خدا فکرتی بداروی این درد
بهر خدا همتی بچاره این کار
خود نه شمائید راه ما بسوی حق؟
خود نه شمائید ماه ما بشب تار؟
گر نشتابید سوی چاره چه گوئید
روز قیامت جواب احمد مختار
اسلام اینک غریب مانده و مهجور
ایمان اینک نژند مانده و افکار
گشت مشوه جمال دین پیمبر
گشته مشوش خیال مردم دیندار
آینه شرع را نشسته برخ زنگ
صارم دین را بچهره بر شده زنگار
خاک بریتانیا بهند رسیده است
مملکت روس در گذشته ز تاتار
برمه و چین و سیام گشه مسخر
کاپ و اورنز و بوئر شده است نگونسار
عهد مسیح است و روز ملت ترسا
دور صلیب است و وقت بستن زنار
نور چلیپا دمد چو طلعت خورشید
طاق کلیسا رسد بگنبد دوار
تیره از آن طاق گشته یکسره دلها
خیره در آن نور مانده یکسره ابصار
چند شود مختفی دقایق احکام
چند بود منطوی حقایق اخبار
رسم مدارس کنید و نشر جراید
سوی معارف روید و در پی آثار
جام تدین شده است ممتلی از زهر
باغ تمدن شده است یکسره پرخار
زهر جفا را تهی کنید ز ساغر
خار ستم را برونکشید ز گلزار
گرگ ستمکار رفته بر سر گله
موش غله خوار خفته در بن انبار
در تله بندید پای موش دغل باز
وز گله برید دست گرگ ستمکار
ما همه سرمست و دشمنان همه باهوش
ما همه در خواب و حاسدان همه بیدار
ما همه مدهوش و سست و تنبل و کاهل
دشمن هشیار و چست و چابک و عیار
رخنه بدیوار ما فکنده بداندیش
ما نگران بر رخش چو صورت دیوار
شکر خدا را که شهریار جوان بخت
حمد خدا را که پادشاه جهاندار
قلب منیرش بود سپهر حقایق
خاطر پاکش بود خزانه اسرار
گشته خیالش بکار ملت مصروف
هست درونش ز راز بملک خبردار
هیچ نترسم از آنک مسکن ما را
خانه ماران کنند مردم سحار
زانکه بتأیید حق سنان شهنشه
گردد چون اژدها و بشکند آن مار
یارب این شه نگاهدار زمانه است
نیز توأش از بد زمانه نگهدار
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - مطلع دوم
کای همایون تو سنت در حمله چون کحل و عرار
وی درخشان صارمت در شعله چون مزح و عفار
آن یکی تازی نژاد از دودمان ذوالجناح
این یکی هندی نهاد از خاندان ذوالفقار
آن بسان باد در بالا پیچد بر سحاب
وین بشکل آب از دریا برانگیزد غبار
آن یکی شیری است با آهو همی گردیده رام
وین دگر چون آهوئی کز شیر فرماید شکار
آن همایون با بدان بد گشت و با نیکان نکو
وین خجسته جای گل گل گشت و جای خارخار
آن یکی افلاک را از خاک دوزد پیرهن
وین یکی بدخواه را از مرگ پوشاند ازار
آن یکی در پویه از کیمخت ریزد در ناب
وین یکی در حمله بر کافور ساید جلنار
آن یکی چون شیر زرین طوق در سیمین اجم
وین یکی چون آهوی سیمین که در زرین و جار
بی سرانگشت تو کی کوکب برآید زاسمان
بی سنانت کی دل دشمن شکافد روزگار
بی بنان احمدی کی ماه یابد انشقاق
بی عصای موسوی کی سنگ یابد انفجار
جز بدستت نجم دری کی بتابد در فلک
جز بکلکت مشگ داری کی بزاید ناف فار
مرگ چون باشد بامضای سنانت منتظر
مرد عاقل برگزیند مرگ را بر انتظار
تیغ تیزت تا تبار ظالمان از جای کند
گفت یزدان لایزیدالظالمین الا تبار
گر مهار چرخ گردون در کف رادت نبود
تا ابد بودی بریده حبل و بگسسته مهار
تا روان شد جویبار عدلت اندر باغ ملک
ظلم شد اندر کلوخ خشک اندر جویبار
تا دمیده سبزه وار اندر جهان جود گفت
تنگدستی گشته چون بوبکر اندر سبزوار
کردی آذربایجان را چون بهار آذری
گشته درالسلطنه از رأفتت دارالقرار
همچنان کافعی شود کور از نگین زمردین
تیره گون سازی نگین زهره از پیچیده مار
داغگاه توسنت را ای خداوند مهین
فرخی باید که بستاید کنون بیتی هزار
لیک چون نبود در این فرخ زمان آن مرد فحل
من شوم با فرخی مر فرخی را یادگار
فرخی گر بوالمظفرشاه را در داغگاه
مدحتی شایان نمود برد اسبی ده چهار
من مظفرشاه را بستایمی کز فرخی
در رکابش توسن افلاک را باشم سوار
گویم اندر وصف دلکش داغگاه توسنش
کای بهار جاودانه کای بهشت پایدار
آتش اندر تو فروزد وی عجب در باغ خلد
هیچکس نادیده چون دوزخ برافروزند نار
در تو از آتش دمد گلهای گوناگون بسی
تا شود کیمخت اسبان لالهای داغدار
داغها چون باغهای ارغوان در باغ خلد
یا بسان خالهای آتشین بر روی یار
آتشین مکواتها چون پنجه زرین همه
وآن سرینهای سره صافی تر از سیم عیار
راست پنداری که در صحن بلورین برزدند
شاهدان سرخ رو سرپنجهای پرنگار
یا چو عکس ماه بدر افتاده اندر آبگیر
یا چو گلگون لالها اندر میان سبزه زار
هر سمندی در کمندی بسته، چون مرغ دلی
گشته اندر پنجه شهباز طنازی شکار
تا وزد بوی کباب از ران آن آهو تکان
پیلهای مست را از سر برون آید خمار
حبذا زین باد رفتاران که چون نار سموم
حبذا ز این آتشین خویان که چون باد بهار
شاخ سیسنبر دمد از قطره خوی شان بباغ
بوی ریحان بوزد از خویشان در مرغزار
اندر آن پهلو که داع تست از فرط ادب
می نخسبند اندران پهلو بوقت احتضار
کوهساران را بترکی داغ خوانند ای عجب
که تو داغ خویش را بنهاده ای بر کوهسار
داغهائی را که اسبان بر سرین خواهند داشت
قیصر اندر جبهه خواهد سود بهر افتخار
توسنت گردون بود ایشاه و داغت آفتاب
هر صباح این داغ کیا بعد کی باد آشکار
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۶ - مطلع ثانی
که ای سفینه دستت خزینه آمال
که ای صفیحه تیغت صحیفه آجال
در آن بساط همایون که صدر بار توئی
فلک نشاند خورشید را بصف نعال
برای طوق حسام تو خور بشکل نگین
برای نعل سمند تو مه بشکل هلال
ز رشک تیغ کجت چشم مهر جسته رمد
ز نقطه قلمت روی ماه یافته خال
بپای بی ادبان بسته دست تو زنجیر
چنانکه گوئی بر ساق لعبتان خلخال
ز نسر طایر نامی نماند در واقع
همای چتر تو چون برگشود زرین بال
شعاع چتر فتوح تو رایت نصرت
رموز نقش نگین تو آیت اقبال
بگاه رزم ندانی رماح را ز ریاح
بروز بزم ندانی تو مال را زر مال
شفا تو داری دیگر کسان ضماد و طلا
عصا تو آری دیگر کسان عصی و حبال
بروز بزم و طرب لین العریکه توئی
ولی شجاع و قوی الشکیمه گاه جدال
ز حشمت تو تن عافیت گرفت سمن
ز سطوت تو تن درد و غصه یافت هزال
بظرف جود تو بحر عمان کم از قطره
بوزن حلم تو کوه گران کم از مثقال
سخاوت تو ز عبدالله بن جذعان بیش
شجاعت تو فزونتر ز هاشم مرقال
توئی که پیگر خارا شکافی از شمشیر
توئی که قلعه البرز کوبی از کوبال
الا چو عید غدیر آید از پی قربان
الا چو باشد ذیقعده از پی شوال
ز ابر مهر ولیعهد آسمان مهدت
همیشه بادا گسترده بر بفرق طلال
بدین عروض و قوافی غضایری گوید
اگر کمال بجاه اندر است و جاه بمال
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - چکامه
مرد چو باشد بوقت کار هراسان
مشکل گردد و را بدیده هر آسان
عزم درست و دل قویت چو باشد
کوه توانی همی بسفت به پیکان
باید دل ساخت ز آهنی که نگردد
دستخوش امتحان و آژده سوهان
مشت چو سندان اگر نداری هرگز
می نتوانی نواخت مشت بسندان
شیر خدا را شراب خون عدو شد
کاسه سر خصم و تیغ و خنجر ریحان
تا چو خضر نسپری مسالک ظلمت
ره نبری در کنار چشمه حیوان
صاحب لامیه العجم نشنیدید
فخر نماید که لا اخل بغزلان
هر که در ایوان فشرد حلق صراحی
پای نتاند فشرد در صف میدان
نادان خود را همی فکنده بگوری
در چه ویل از هوای چاه ز نخدان
باید دل را نمود گونه دریا
ساخت تن از ابرو کرد دانش باران
بی هنر از بخت ناله دارد چونان
کس گره دست برگشود بدندان
بخت کدام است و چرخ کیست قضاچه
باید در کار دست و پا و دل و جان
دلکش و هشیار و نغز باید گفتار
محکم و ستوار و سخت باید پیمان
بخت اگر کاردان و کارکن آمد
خارج گشتی اصول خلق ز میزان
آب روان همچو کوه کردی پیکر
کوه گران همچو آب کردی ستخوان
اینکه بشهنامه گفت خواجه طوسی
بیژن را بخت چیره کرد بهومان
فی المثل ار دانیش مطابق واقع
نادره کاری فتاده است بدوران
گوهر دانش ترا چو باشد در تن
جیب توان پرکنی ز گوهر و مرجان
سیرت انسان همی بباید ازیراک
مهر گیانیز شد بصورت انسان
تا بجهان نام نیک مانی برجای
بر سر گردون سمند همت بجهان
ننگ بیفکن تن از هلاک میندیش
نام طلب کن دل از زوال مترسان
سخت همی کوش در مقابل دشمن
تند همی جوش در مقابل فرسان
التونتاش آن امیر خطه خوارزم
چون ز مصاف علی تکین شد نالان
تا نفس آخرین که دست ز جان شست
پای جلادت برون نهشت ز میدان
داشت بهنگام نزع گونه عبهر
آن رخ رنگین که چون شقایق نعمان
احمد عبدالصمد ستاده ببالینش
گریه کنان بود همچو ابر به نیسان
دید چو خوارزم شه گریستنش را
گفت بمن بر مدار ناله و افغان
مرگ مرا کی ز گریه یابی چاره
درد مرا کی ز ناله تانی درمان
من سر و سامان زندگی دهم از دست
تو بسپاه و ملک ده سر و سامان
تا نشناسد عدو که خصمی چون من
داده در آماجگاه ناوک اوجان
می بنخواهم بیان قصه و تاریخ
ورنه حکایات نغز کردم عنوان
غصه مجنون و خوبروئی لیلی
قصه ابسال و روزگار سلامان
ترجمه داستان خضر و سکندر
عاقبت فتنهای دیو و سلیمان
تا بنیوشند خلق و عبرت گیرند
از سیر مردمان و کار بزرگان
مهمان باشیم این دو روز و بناچار
دیر و یا زود رفت باید مهمان
ای خنک انرا که نام نیک گذارد
باقی و جاوید در صحیفه کیهان
همچو امیری که از مدیح خداوند
فخر کند تا ابد به اعشی و حسان
خواجه افخم خدایگان معظم
کشتی دانش محیط حکمت و عرفان
میر مهین آسمان رفعت و اقبال
قطب یقین آفتاب کشور ایقان
حضرت اعظم مهین امیر نظام آنک
در کف او شد نظام عالم امکان
داور سیف و قلم وزیر جهان بخش
صاحب چتر و علم امیر جهانبان
چاکر بزمش بر از نبیره جوزی
حاسد جاهش کم از معلم صبیان
پیل بدزدد همی ز بیمش خرطوم
شیر بخاید همی ز سهمش دندان
آذر آبادگان ز مهرش آباد
فضل و هنر اندرو چو لاله و ریحان
من دخله کان آمنا نبشته است
عدلش بر باب این همایون بستان
گشته ز گلهای رنگ رنگ بعینه
بستر مأمون شب عروسی بوران
ماهی و مرغش در آبگیر شناور
چون دل عاشق بروز وعده جانان
تا بدمد اندرین فیافی لاله
تا بچمد اندرین مراتع حیوان
تند نبیند کسی بدیده نرگس
تیز نراند کسی بجانب ظبیان
مار در این روضه مهره داده بگنجشک
شیر در این بیشه رام گشته بغزلان
سیل بناگه در اوفتاد در این شهر
چونان سیلی که کس ندیده بدانسان
کرد بیکباره کوهها را دریا
کند بیکباره خانها را بنیان
همچون سیل العرم که شهر سبارا
کند ز بن دانی ار بخواندی قران
فریاد از جان اهل شهر برآمد
بر در وی شد روان کلانتر و دهقان
گفتند ای خواجه بزرگ خجسته
گفتند ای صاحب رشید سخندان
آب نموده است خاکهامان هموار
سیل نموده است خانهامان ویران
شست یکی آنچه کاشتیم بصحرا
برد یکی آنچه داشتیم در ایوان
زنهار ای داد بخش خسته دلان زود
داد دل ما ز چرخ گردون بستان
میر مهین چون بدید روز رعیت
بگشود ابواب لطف و رحمت و احسان
گفت چو از آسمان بلا شده نازل
عاقله چرخم و مؤدب کیوان
سیل ز خشم من است چاره کنم این
ابر بدست من است سود دهد آن
آنچه خسارت رسیده است شما را
هین بنمائید تا ببخشم تاوان
خانه چوبین و سقفهای گلین را
بهتر سازم ز صدهزار گلستان
گفت و وفا کرد ساخت در دو سه روزی
خانه هر یک برا ز فراخور ایشان
الحق اینمردمی که زاد ازین میر
واینهمه بخشش ز لعل و گوهر و مرجان
بشگفت آید بچشم خلق از ایراک
ذاتش پیدا و قدر ذاتش پنهان
قصه میر مهین و مردم گیتی
قصه پیل است و سیر کردن عمیان
ای لب لعلت حدیث عیسی مریم
ای سر کلکت عصای موسی عمران
قبله گه جز درگهت نشیمن طاغوت
سجده که جز بر درت عبادت اوثان
هر دو کفت همچو دو درخت برومند
گشته ز تیغ و قلم ذواتاافنان
گه ز کفت فخر کرده خامه بشمشیر
گه ز کفت رشک برده خامه بچوگان
بسکه فزودی بعدل و داد بفرسنگ
در پی ظلم اندر است هر شبه دهقان
همچو کسی کش دهان ز خوردن حلوا
رنجد و جوید از آن بترشی درمان
سبحان الله که ظلم نیز از این ملک
گشته ابا صد هزار پای گریزان
قصه عدل تو و گریختن ظلم
خواندن بسم الله هست و راندن شیطان
خور، سوی برج اسد شده است در اینروز
تا برکاب تو شیر سازد قربان
حضرت باری اگر فدای سماعیل
کبش فرستاد هم ز روضه رضوان
بهر فدای تو از نژاد سماعیل
کبش کتائب رسید و صاحب ثعبان
آمدم اینک بحضرت تو نهم روی
آمدم اینک بدرگه تو دهم جان
تا که رسد اعشی از یمامه و بطحا
تا که بود نابغه ز جعده و ذبیان
اعشی را روح در بر تو ثناگوی
نابغه را هوش بر در تو ثناخوان
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷
برآمد بامدادان مهر روشن
به پهنای فلک گسترد دامن
چو ترکی آتشین رخ بر نشسته
فراز صحن دیبای ملون
برآمد آفتاب از چرخ گردون
چنان آتش که می بجهد ز آهن
کواکب جملگی گشتند مستور
ز شرم طلعت خورشید روشن
بسان خرمنی سیمین که ناگاه
فتد آتش در آن سیمینه خرمن
دریچه صبح را روزن گشودند
سر خورشید بیرون شد ز روزن
تو پنداری بترکستان مشرق
برون آمد همی از چاه بیژن
پی تاراج گردون مهر تابان
تن از زر ساخت اما دل ز آهن
تو گوئی بر امین فرزند هارون
بتازد هر ثمه فرزند اعین
فلک گوهر همی بزید بغربال
زمین عنبر همی ساید بهاون
یکی چون دیده فرهاد چینی
یکی چون طره خاتون ارمن
فراز سرو بن بنشسته قمری
بسان مؤذنی بر بام مأذن
فرو بردند سوزن در رگ شاخ
بجوشد خون ز جای زخم سوزن
بدوش نارون چتر ملمع
بدست پیلگوشان باد بیزن
نماید نوگل اندر شاخ جلوه
نوازد بلبل اندر باغ ارغن
یکی همچون زنی هر هفت کرده
دگر مانند مردی ارغنون زن
بروی آبگیر زا باد شبگیر
فتاده صدهزاران چین و آژن
چو سیمین جوشنی کز حلقهایش
درفتد چین بر آن سیمینه جوشن
روان مرغابیان دردا من جوی
خرامان سروکان بر طرف گلشن
یکی چون بر حریر آسمانی
نشانده دانها از در معدن
دگر چون بر سر صرح ممرد
زده بلقیس بالا طرف دامن
نگون شد لاله اندر شاخ گوئی
فرامرز است اندر دار بهمن
و یا، بر دم استر بسته شاپور
سر زلف نضیره بنت ضیزن
دریده ناف ابر از دشنه باد
چنان سهراب از تیغ تهمتن
بریده دست باد از خنجر بید
چو تیغ شاهزاده دست رهزن
ولیعهد ملک شه ناصرالدین
مظفر شه امیر پاک دیدن
تنش با گوهر پرویز و کسری
سرش با افسر دارا و بهمن
شکسته عدل او پیشانی ظلم
چو پیشانی جلوت از فلاخن
چو در کف گیرد آن تیع شرربار
بنهراسد دل از یکدشت دشمن
بود با صدهزاران خصم چونان
خروسی با هزاران مشت ارزن
بگنجش کمتر از یکحبه قارون
بچنگش کمتر از میلاد قارن
فکنده ظلم را از طاق گردون
چنان کاشکسته او را دست و گردن
تو گوئی در فکنده دست یزدان
ز طاق کعبه اصنام برهمن
امیرالمؤمنین شاه ولایت
خداوند جهان صدر مهیمن
ز امر حق تعالی در چنین روز
بتخت خسروی آمد ممکن
یمان یثرب و بطحا نبی بود
چو موسی در میان مصر و مدین
خطاب آمد ز یزدان کی پیمبر
علی را بر خلافت کن معین
چراغ کفر را بنمای خاموش
سراج عقل را فرمای روشن
قدم نه در ره دلجوئی دوست
مترس از بغض و کید و کین دشمن
چو گوئی آشکارا قول ایمان
خدایت سازد از هر فتنه ایمن
دلیل لیل الیل را در این روز
نما با حجتی واضح مبرهن
پیمبر ز امر یزدان شد پیاده
از آن رعنا نجیب شیر اوژن
صنا دید عرب را خواند یکسر
گشود از مخزن سر قفل مخزن
ببالای جهاز اشتران ساخت
همای سدره رفعت نشیمن
بیمن طالع ایمان برافراشت
یمین الله را با دست ایمن
بآهنگ جلی من کنت مولاه
علی مولاه گفت آن شاه ذوالمن
در آن ساعت غریو از خلق برخاست
گروهی شاد شد خلقی بشیون
یکی را خار محنت شد بستخوان
یکی را بار طاعت شد بگردن
یکی را مغز میجوشید در سر
یکی را خون همی جوشید در تن
ولیکن امر یزدان را بناچار
نهادندی جبین طوعا و کرهن
ای آن کز بیم شمشیرت در آجام
بیندازند سم، شیران ارژن
ز درگاهت سلیمانی است سلمان
ز یمنت باب ایمان ام ایمن
ولیعهد شهنشاه عجم را
باقبال تو گویم تهنیت من
ایا شهزاده با صدق و ایمان
شه فرخنده میر صادق الظن
تو گردونی و خورشیدت چو افسر
تو خورشیدی و گردونت چو توسن
چو تازی اسب، دریا کمتر از خاک
چو یازی تیغ، مردان، کمتر از زن
کجا بیم تو آنجا زندگی سخت
کجا خشم تو آنجا مرگ اهون
توئی حاکم توئی عالم بهر کار
توئی دانا توئی بینا بهر فن
ز همت دست داری، از کرم دل
ز دانش، روح داری از هنر تن
ز ابر دست تو، زرین کیارست
گر از خون سیاوش، رست روین
سنانت یافت شکل بابزن، زانک
دل بدخواه شد مرغ مسمن
خداوندان، به درگاه تو، چاکر
سخندانان، بتوصیف تو الکن
ز فرمان تو باشد ناهیه لا
باثبات تو گردد نافیه لن
شها این چامه فرخنده نغر
که از وی چشم دانش گشته روشن
منوچهری بدین هنجار گوید
شبی گیسو فرو هشته بدامن
هم از خاقانی شروانی است این
ضماندار سلامت شد دل من
بنص لا تثنی بل تثلث
بهر دو ثالثی باشد معین
مسیحا زاد کلکم همچو مریم
که بد چون مادر یحیی سترون
الا تا فرودین ماه است و اردی
همیشه از پی اسفند و بهمن
الا تا هست توقیع سعادت
بطغرای سر کلکت، مزین
فلک فرسوده کن از زخم شمشیر
زمین آسوده کن وز کید ایمن
مبادت خوابگه جز در صف باغ
مبادت جایگه جز در بردن
ایاغت راز خون خصم باده
چراغت را ز چشمه مهر روغن
بر احبابت ببارد نعمت از چرخ
چو بر اصحاب موسی سلوی و من
بگردن دست خصمت باد بسته
چنان دست شکسته بار گردن
نهال عدل را در باغ بنشان
درخت ظلم را از بیخ برکن
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸
مردی بر آن سزد که کند عزم را متین
نه روز و شب نیوشد بر چنگ را متین
با خود سیمبر چو کسی پایکوب شد
سنگین شود بفرق درش خود آهنین
کی با سرون کرگدنان پنجه برزند
کاندر سرای مشت همی سوده بر سرین
خون جگر خورد گه سختی کسی که ریخت
هر صبح و شام خون رز اندر بساتکین
چون شنبلیله زرد کند رخ گه مصاف
آنکو درون خوابگه افشاند یاسمین
خون رزان که هوش کسان را همی برد
باور مکن که رای کسی را کند رزین
رای رزین و فکر متین اندر آن مجوی
کش اندرون مغز پر از خمر اندرین
خون رزان چه مایه فزونتر ز خون دل
دیبای قز چه پایه بر از شمله جنین
بیدار بایدی دل صاحبدل کریم
هشیار بایدی سر دانشور گزین
در کوردین کرا بینا همی بود
بهتر که مرد کور دل اندر خراتکین
گژ راستی کبار نبندد و گر کند
در روز جنگ راست بتن جامه گژین
گر دیده تو پارسیان را کنند راست
در ابتدای آذر مه کوسه بر نشین
افسانه ایست صورت مردان خام را
کارند بادپای تکاور بزیر زین
مردی ز داد زاید و دولت ز مردمی
چون کسری از قباد و فریدون ز آبتین
کژدم مشو، ولی بضرورت، بسان نحل
بر خصم زهر میده و بر دوست انگبین
ترک درم گزین و بدین آرزو که خلق
دینار عاشقند و حریف درم گزین
گوهر بجان مرد بباید فزون بود
چه خاصیت که دارد گوهر در آستین
گوساله زرینه طمع سامری کند
روح الامین نخواهد گوساله سمین
آنچ آید از قلم نه ز نشکرده آیدا
آنچ آید از سنان نکند هیچگه کدین
دندان شیر آنچه کند در صف مصاف
ناید بوقت کار ز دندانه های شین
گرچه یکی جهان کهین است آدمی
چون نیست هوش و رایش باشد جهان کهین
باید بداد و دانش اندر زمانه زیست
چون خواجه بزرگ و خداوند راستین
صدر اجل امیر نظام آنک بر روانش
از گیتی آفرین و همه گیتی آفرین
ایزد بر آب و خاک به نگماشته چنان
بل ز آب و خاک نیز به ننگاشته چنین
قدرت نمود بر همگان واجب الوجود
کز مآء و طین بساخت خداوند مآء و طین
لابل گذاشت یزدان منت که آفرید
بر ایمنی گیتی این صاحب امین
دستش نموده رق همه خلق را ضمان
تیغش شده است تمشیت ملک را ضمین
دانا برد همی ز سر کوی او بسار
دریا همی خورد بکف دست او یمین
فرموده از کرم پدری بر کمال و فضل
چنان که کیقباد به ارمین و کی پشین
دشمن ندانمش بجهان زانکه در جهان
تیغش بجا نهشته یکی مردم لعین
والا ملک مظفر دین را چنو وزیر
تعیین نمود شه که بدولت شود معین
از فکرتش بلند شود نام پادشه
وز همتش درست شود کار ملک و دین
حق را جدا نموده ز باطل همی چنان
کن پنبه را ز دانه جدا کرده چو بگین
ببر از صلابتش نکند جای در اجم
شیر از مهابتش نکند خواب در عرین
مردان روزگارش گردان کارزار
طفلان عصر وی همه پیران دوربین
دعوی اگر کنم که بفرمان وی مگس
آید همی بعرصه سیمرغ با طنین
افسانه نیست ز آنکه زنان در زمان وی
شیر اوژنند و پیلتن ار نیستت یقین
بشنو حکایتی که در این روزگار نیک
افتاده اتفاق در این بوم و سرزمین
دزدان چند خیره و عیار و راهزن
شومان چند گمره و طرار و ره نشین
با چابکی ربوده ز فرق زحل کلاه
برده ز دست برجیس از زیرکی نگین
داده ز حقه شب افیون بماهتاب
کرده ز جام روز بکام خور آبگین
چون عشق خانه روب و چو مستی ستیزه گر
همچون شباب غره چو شهوت هوا گزین
از باس میر بوده بزندان اختفاء
وز بیم مرگ مانده به بیت الحزن حزین
از طول تنگ دستی و فرط گرسنگی
چون تیری از کمان بجهیدند از کمین
در سر خمار کرده سپردند راه غدر
با جان وداع گفته گرفتند رسم کین
هنگام شب که خفته عسس رخ نهفته مه
این در زمین و آن یک در طارم برین
رفتند خانه یکی از تاجران که داشت
مالی فزون ز دولت آل سبکتکین
انبارها بخانه درش لعل پر بهاء
خروارها بکیسه درش لؤلؤ ثمین
خور نزد مخزن زرش از رشک زرد رخ
پروین ز خرمن گهرش گشته خوشه چین
بیش از دویست قارن در درگهش نقیب
بیش از هزار قارون در خرگهش دفین
از دیبهای مصری و آیینه های رم
بزمش چو کارگاه فرنگ و بهار چین
القصه این ددان ستمگر نکرده بیم
از روزگار پیشین و ز روز واپسین
اندر سرا شدند چو گرگان سهمناک
در خانه آمدند چو دیوان سهمگین
دیدند پاسبان را مخمور جام خواب
خانه خدای نیز به بستر شده مکین
آید غطیط نایم چو بخیتان مست
سازد صفیر صافر آواز رامتین
گر توپ بر زنند نجنبد کسی که هان
ور سقف بشکنند نخیزد تنی که هین
آهسته پانهاده ز دهلیز آن سرای
در آستان شدند بمالیده آستین
خاموش ساخته فز و افروخته فنک
اندر کشیده سیخ و برافراشته خصین
سوهان همیزدند وبریدند قفل در
خایسک کوفتند و شکستند زولفین
بستند بارهای جواهر همه بدوش
کردند دانهای لئالی همه گزین
بردند دیبه های لطیف و گرانبها
آیینه های رومی و آنیه های چین
جمعی برای پاس مواظب در آستان
قومی برای حمل فرا چیده آستین
ناگه عروس خانه خدا کاندران زمان
با کدخدای خود بد در خواب دل نشین
بیدخت واردختی در حجله نشاط
شایان بآفرین و ثنای به آفرین
از خواب جست و دید بکاخ اندران گروه
چون لشکر مغول بخیام جلال دین
ماران مهره باز و تماسیح رزم ساز
شیران تیغ یاز و عفاریت خشمگین
چون دشنه دید در کف دزدان نابکار
شد دشنه موی بر تن سیمین نازنین
چون خیزران ترقد خمگشته راست کرد
در سنبل سیاه نهان کرد یاسمین
بیدار شد چو بخت خداوند من ز خواب
افکند همچو فکرت او برقع از جبین
با صارمی چو مهر درخشنده از غلاف
چون لبوی بخشم خرامنده از عرین
چون مژه گان ترکان بالای چشم مست
با آفتاب تابان با تیغ آتشین
نوشابه بود گوئی در کار رومیان
یا خود غزاله بود به هیجای مسلمین
یا چون خدیجه خاتون اندر غزای روس
یا در مصاف لشکر اسلام کاترین
آورد ترکتاز بتاراجیان چنانک
تازد همی به لشگر اسفند فروردین
دزدان خیره، خوار شمردند کار او
با وی همی کشاکش کردند بهر کین
آویخته بیکدیگر اندر صف مصاف
ماننده زبانیه در جنگ حور عین
از پای خودسران و از اندام پهلوان
پر خاک شد هوا و پر از خون همه زمین
دیوان چند را بدل شب فرشته ای
همچون شهاب ثاقب کرد از قضا طعین
گفتی بمغز مردم صرعی فسونگری
نام خدا دمید باهریمن لعین
رفتند پردلان تهی دست از آن سرای
با موزه چنین بل با زوزه و حنین
وان سیم تن بگونه شمعی فروخته
در دل شراره بودش و خون جاری از جبین
آمد درون کوچه و زد پنجه با عدو
چندانکه رنجه شد تن و اندام نازنین
دزدان زدند حلقه بگردش ز چارسوی
چون حلقه ای که در وسطش برنهی نگین
مجروح شد ز ناچخ و شمشیر و تیرشان
آن ساقهای سیمین وان ساعد سمین
ناگه رسیدش از پی شدت یکی فرج
چونانکه بهر بودلف از کید آفشین
اندر رسید شحنه چو تیری که از کمان
و آن کدخدا معاینه شیری که از کمین
با مردمی گزاف همه مردم مصاف
جوشن درو کمانکش و دانا و کاربین
گشته بعطر منشم با یکدیگر حلیف
داده بعقد معصم بر یکدیگر یمین
بیداد کارها بده در مدت شهور
هشیار رازها شده در دوره سنین
کردند حمله بر صف دزدان نابکار
در تاختند جانب دیوان سهمگین
بردند سوی خانه بیگلربیگی روان
چون زهره خوارج در روز واپسین
جستند چون خلاص نجستند از شکنج
گفتند چون مناص شنیدند لات حین
فرخ نژاد خواجه بیگلربیگی چو دید
از فر بخت گنج مراد اندر آستین
حکم شکنجه داد و بزندانیان سپرد
بدخواه را که در خور سجن است باسجین
اندر شکنجه پنجه ضرغام قهر او
گرگان پیل تن را درید پوستین
معلوم شد که اینان چندین هزار خان
تاراج کرده اند بهر بوم و سرزمین
انگیخته سمند بهر خطه منیع
آویخته کمند بهر قلعه حصین
هتک ستور ساخته بی بیم شهریار
قطع رؤس کرده بی خوف رب دین
از بهر اخذ ثار مکافات عالمی
کرده است خارشان سخط رب عالمین
ز ایشان نشان مال فقیران یکان یکان
بشنید هر که بود با قرار راستین
بستد تمام نایب بیگلربیگی بعنف
مال کسان از ایشان زیرا که بد امین
زان پس روانه کرد بزندانشان و گفت
باشید در دو گیتی فی النار خالدین
ای داور خجسته که دست بلند تو
بارد همیشه گوهر غلطان ز آستین
در غرب ملک ایران بیگلربیگی توئی
چونانکه داشت سلطنت غرب تاشفین
تیغ تو زرنگار و دو دست تو سیم بخش
خوی تو مشک پرور و کلک تو عنبرین
قدر تو، پست کرده همی، قبه سپهر
مالد ستاره تو، بن بخت بر زمین
رای امیراعظم و فکر متین تو
آن چرخ را ادیب شد این ملک را معین
طوبی ز قهر تو ثمر حنظل آورد
ز قوم کاه مهر تو آرد ترنجبین
تا آخر زمستان اسفند مه بود
تا اول بهاران شد ماه فروردین
دست تو باد باسط ارزاق در شهور
عدل تو باد ماشط آفاق در سنین
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴
ای خزیده درین سرای کهن
وی دمیده چو گل درون چمن
نکته ای گویمت که گر شنوی
شادمانی بجان و زنده بتن
آدمی را چو هفت مهر بدل
نبود کم شمار از اهریمن
مهر ناموس و زندگانی و دین
عزت و خاندان و مال و وطن
وانکه بیهوده بگذراند عمر
هست نادان و ابله و کودن
وانکه ایمان بدین خویش نداشت
از بدیهای او مباش ایمن
وانکه قدر شرف نداند باد
ذل و فقرش قبا و پیراهن
وانکه اسراف پیشه کرد بمال
نشود شمع خانه اش روشن
وآنکه حب وطن نداشت بدل
مرده ز آن خوبتر بمذهب من
ای وطن ای دل مرا ماوای
ای وطن ای تن مرا مسکن
ای وطن ای تو نور و ما همه چشم
ای وطن ای تو جان و ما همه تن
ای مرا فکرت تو در خاطر
وی مرا منت تو بر گردن
ای تراب تو بهتر از کافور
ای نسیم تو خوشتر از لادن
ای فضای تو به ز باد بهار
ای هوای تو به ز مشک ختن
ای تف غیرت تو خاره گداز
ای می همت تو مردافکن
پشه با یاری تو پیل شکار
روبه از نیروی تو شیر اوژن
ای عیون کریمه را منظر
ای عظام رمیمه را مدفن
ای غزالان شوخ را گلکشت
ای درختان سبز را گلشن
نار تو خوبتر ز برد و سلام
خار تو تازه تر ز ورد و سمن
با تو بر زهر جان ما مشتاق
بی تو با نور چشم ما دشمن
از تو گر رو کنم بدار سرور
هست در دیده ام چو بیت حزن
از هوای تو مغزم آن شنود
که رسول خدا ز باد یمن
ای بیاد تو در سرای سپنج
ای بنام تو در جهان کهن
تخت جمشید و افسر دارا
تیغ شاپور و رایت بهمن
ای بمهر تو با هزار اسف
ای براه تو با هزار شجن
خسته در هر رهی دوصد بهرام
بسته در هر چهی دوصد بیژن
ای ز شاپور و اردشیر بپای
مانده آباد دشت و باغ و چمن
ای ز بهرام و یزدگرد بجای
مانده ویران دیار و ربع و دمن
ای پی نرگس تو غرقه بخون
چشم اسفندیار روئین تن
ای سپرده هزار دستانت
خانه و آشیان بزاغ و زغن
ای پس از صدهزار رود و سرود
خواسته از سرای تو شیون
از هوای تو هر که برگردد
متوسل بود بجبت و وثن
وثنی بهتر است از آنک بصدق
نپرستد ترا بسان شمن
ای برادر بتاب از آتش ما
آن دلی را که سخت تر ز آهن
گریه کن بر وطن که گریه تو
چشم دل را همی کند روشن
بهوای وطن زنان گریند
گر نکریی تو کمتری از زن
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱۸ - چکامه
طهماسب خداوند راستین
داردیم و کان در دو آستین
دریا ز یسارش برد یسار
گردون بیمینش خورد یمین
خوانده است مؤید بدولتش
دارای جهان شهریار دین
زیرا که خیام جلال را
حبلی است ز تایید او متین
بالد ز سرش رایت و کلاه
نازد بکفش خامه نگین
ای خامه تو موی مهوشان
ای نامه تو روی حور عین
ای خسته کمانت پر عقاب
ای بسته گمانت در یقین
جمشید بگیرد ترا رکاب
خورشید ببوسد ترا زمین
با برز منوچهر و کیقباد
با گرز فریدون و آبتین
فرهنگ ترا خوانده مرحبا
اقبال ترا گفته آفرین
شاها ملکا آسمان بمن
بی سابقتی بسته است کین
آویخته حلقم بریسمان
آمیخته زهرم بانگبین
جز خون نخورم روز و شب مگر
دنیا چو مشیمه است و من جنین
ز آن رو که بود درگهت مرا
حصنی ز جفای فلک حصین
در بارگهت ملتجی شدم
دادم بستان از سپهر هین
درگاه تو باشد پناه من
فردوس بود جای متقین
ایاک نولی و نستمد
ایاک نرجی و نستعین
بر خلق توئی صاحب و عمید
بر شاه توئی ناصح و امین
تا مشک ترا بارد از قلم
تا ماه ترا تابد از جبین
تا میل بنین است زی بنات
تا شرم بنات است از بنین
باشی بهمه سروران مطاع
باشی ز همه خسروان گزین
جور از فلک و مردمی ز تو
شعر از من و مشک از غزال چین
معروف بلشکر کشی شوی
در شرق چو پور سبکتکین
مشهور بدشمن کشی شوی
در غرب چو فرزند تاشفین
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷
آفتاب آمد سریر آسمان را پادشاه
اختران همچون سپاهند و سپهسالار ماه
ماه اگر در شب نتابد کس ز نور اختران
کی تواند ساخت محفل کی تواند جست راه
گفت تهمورث که باشد شه شاهینی قوی
شهپرش میدان سپهسالار و چنگالش سپاه
نیز باشد ملک چون کشتی سپاهش بادبان
ناخدا آمد در این کشتی سپهسالار شاه
تکیه گاه کشتی اندر بحر شد بر بادبان
لیک هوشی ناخدا بر بادبان شد تکیه گاه
گر نباشد بادبان کشتی فرو ماند ز سیر
ور نباشد ناخدا در آب نتواند شناه
این مثلها را بدان آوردمت کاری پدید
حجتی قاطع که در اثباتش ایزد شد گواه
مرد باید بهر کار ایدون نه کار از بهرمرد
هم کله باید برای سر نه سر بهر کلاه
کاروان را پیشوا باید کسی کاندر طریق
صادق از سارق شناسد طرف راه از ژرف چاه
ورنه در بیغوله غول آن کاروان یغما کند
یا شود در رود غرقه یا بچاه اندر تباه
در سپه باید سپهسالار کارآگاه خواست
هم بدین سان ملک را باید وزیری نیکخواه
بی سپهسالار نتوان کار لشکر راست کرد
بی وزیر ایدون نشاید داشت کشور را نگاه
زین سبب ایزد زمام لشکر و کشور سپرد
بر امیری کاردان بر آصفی با فر و جاه
صدر دستوران سپهسالار اعظم کو دمید
در تن این مملکت روحی ز نو روحی فداه
ای خداوندی که بر مسکین و عاصی از کرم
هم ببخشی زر و گوهر هم ببخشائی گناه
هم توئی سالار سالاران شه در کارزار
هم توئی دستور دستوران شه در بارگاه
هر که خواند مر ترا همسنگ این نامردمان
ناروا قولی فرا آورد افضی الله فاه
تو مهی آنان ستاره تو زری آنان نحاس
تو دری آنان خزف تو لاله آنان گیاه
تو چه سیمرغی که نخجیرت همه پیل است و شیر
لیک می بینم رقیبان ترا بی اشتباه
همچو غازانند از دشت آمده در آبگیر
خلق را ز آغاز غاز افکنده اندر قاه قاه
خوانده خود را از عظام اما عظامی بس رمیم
گشته با شوکت ز شوک قنفذو خار عضاه
آنک نشنیده است گوشش بانک کوس اندر نبرد
وآنکه ناورده است تیغش جوی خون ز آوردگاه
چون دهد سامان بکار لشکر و کشور که نیست
نه ز زشتی انفعالش نز تباهی انتباه
شخص آنکه چون کند آیینه را کش نیست چشم
مرد عنین کی برد دوشیزه را کش نیست باه
طبل پنهان چون زنم کز گر سیاره بود
کشتی این مملکت بی ناخدا از دیرگاه
تالی جزار و سلاخ است نی شمشیر زن
کز سنانش در بنان بینی شفا و اندر شفاه
پیکر این ملک عور وگنج خالی از درم
پایها مانده تهی از موزه سرها از کلاه
چون تو گشتی باغبان در باغ ما فی الفور گشت
باغ سرسبز از ریاضی نهر سرشار از میاه
از نظام ملک و سامان سپاه و دفع خصم
کس نیارد در سه قرن آنرا که کردی در دو ماه
پارها ار دوختی با سوزن تدبیر و رای
خصم را کردی بسان رشته در سوزن دو تاه
اندرین کشتی بسان نوح گشتی ناخدا
چون ترا فضل خدا شد یار و تایید آله
کار دولت راست فرمودی بدین حال نژند
درد ملت ساختی درمان بدین روز سیاه
کشوری را امنیت دادی و ملکت را نظام
لشکری را برگ آوردی رعیت را رفاه
زین عجبتر کانچه با شمشیر بستانی ز خصم
هم بتدبیرش برای دوستان داری نگاه
این وزیرانی که فرمودی ز حکمت انتخاب
هر یکی را برتر از خورشید و مه شد پایگاه
ویژه در عدلیه کز داد علاء الملک راد
وارهید از بند بیداد محاکم دادخواه
فرخا سردار منصور آنکه از انوار فضل
او چو خورشید است و ایوان وزارت صبحگاه
کو سپهداری بگیتی همچو سردار کبیر
هم نگهدار سپه هم پاسبان بر تخت و گاه
وان وزیران دگر هر یک ز فکر افروختند
در شب تاری چراغ روشن اندر شاهراه
دولت و اقبال را پیوسته اندر اکتناف
دانش و فرهنگ را همواره اندر اکتناه
تو ز عالم برتری زان رو که اعیان و وجوه
بر درت سایند از طاعت نواحل یا جباه
داورا دانی که من هرگز نگفتم مدح کس
کز مدیح خلق گردد پیل مور و کوه کاه
لیک از مدح تو دارم حرزها بیحد و مر
وز دعایت بسته ام تعویذها بیگاه و گاه
این توئی در مرز رستمدار صد رستم بیار
وین منم اندر فراهان همچو بونصر از فراه
تو بدو معنی ولی من با دو معنی صادقم
یا ولی الصادقین ما را توئی پشت و پناه
گر نگاهی گاه و بیگاه افکنی بر بنده ات
عمر جاویدان دهی مر بنده را از یک نگاه
اعظم ارکان ایران خوانمت چونان که هست
اعظم ارکان ایمان در بر یزدان صلوه
تا نوای بلبل آید در بهار از چار فصل
تا سرود زایل آید از نوا در چارگاه
طره مشکین ببوی و بذله شیرین بگوی
دلبر سیمین بجوی و ساغر زرین بخواه
راهبت در دیر شاکر زاهد اندر صومعه
حاجی اندر کعبه داعی عارف اندر خانقاه
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۳۲ - المطلع الرابع
تا میر خون دشمنان بر خاک هیجا ریخته
مریخ را از هیبتش در زهره صفرا ریخته
تیر فلک بر خط او بنوشته نقش عبده
وز شرم دستش آب جو از دیده دریا ریخته
تیرش قد شیر ژیان خم کرده مانند کمان
تیغش ز شکل دشمنان ترکیب جوزا ریخته
تا امر شه را متصل بنوشت طغرایش سجل
دانش روان فرهنگ دل بر نقش طغرا ریخته
چون خامه راند بر ورق گیرد ز دانایان سبق
گوئی بر این نیلی طبق عقد ثریا ریخته
دزدان ز بیمش هر کران پوشیده رخت مادران
وز داد او سوداگران در کوچه کالا ریخته
در حضرتش بنهاده سر میران هند و کاشغر
خاک قدومش در بصر میر بخارا ریخته
میری چنین بسیار دان با زیردستان مهربان
هنگام گفتار از زبان نقل مهنا ریخته
مانند نخلی بارور بیخش کرم شاخش هنر
جای ثمر از این شجر لولوی لالا ریخته
زین شاخ بارد روز و شب نعمت بمردم بی طلب
چونانکه بر مریم رطب از نخل خرما ریخته
تا گل برافرازد علم تا جنبش آرد موج یم
تا ز ابر باران دمبدم در کوه و صحرا ریخته
خصمش ذلیل و ناتوان در بند نکبت جاودان
چون طارمی کاجزای آن از باد نکبا ریخته
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۸ - پس از فتح تهران و خلع محمد علی میرزا خطاب
بیا که ملت ایران حقوق خویش گرفت
شبان دادگر از چنگ گرگ میش گرفت
رسید قاضی ایوان داد و در ایوان
جلوس کرد و ره اعتدال پیش گرفت
یکی فرشته اردیبهشتی از مینو
رسید و جشنی چون جشن هشتویش گرفت
چنان کشید ز دزدان خیره بادا فراه
که وامهای پس افتاده راز پیش گرفت
ز نوشداروی شمشیر و برگ نخله دار
علاج سینه مجروح و قلب ریش گرفت
چنان موازنه با عدل شد که یکسر مو
نه کم گرفت به میزان حق نه بیش گرفت
مهار معدلت آمد نسیم داد ورزید
کدیور آمد و دنبال یوغ و خیش گرفت
عروس داد که در تن پلاس ماتم داشت
طراز عیش خود از پرنیان و کیش گرفت
معز سلطان عبدالحسین دندان کند
ز شیر شرزه و از مار گرزه نیش گرفت
فضای کشور برباد رفته از نفسش
هوای جمعیت خاطر پریش گرفت
معز دولت و دین خوانمش که کیفر خلق
ز خصم دولت و بدخواه دین و کیش گرفت
بزور غیرت و نیروی اتحاد و وفاق
ز دست مردم بیگانه داد خویش گرفت
بزخم موزر و بمب و شر بنل از اعدا
سنان و ناچخ و تیر و کمان و کیش گرفت
جهانش برخی رخ کن دلا که نام ایزد
معز سلطان ملک جهان بهیش گرفت
بری ز غاصب بدکیش بستد آنچه بهند
گرفت نادر و عباس و شه بکیش گرفت
چنانکه پرویز از روم گنج بادآورد
جم از حصار عدو گنج گاومیش گرفت
درین چکامه دم عیسوی مرا یار است
فرشته بر سخن دلکشم فریش گرفت
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
همی بنازد ملک و هی ببالد بخت
بزیر سایه دارای تاج و داور تخت
ملک مظفر دین شهریار ملک آرای
که تخم داد پراکنده و جان کین پرهخت
هم از اتابک اعظم که دست فکرت وی
بهر دقیقه گشاید هزار عقده سخت
مهام مملکت آراسته بزور خرد
درخت دولت پیراسته به نیروی بخت
ز همتش تن فقراست ناتوان و دژم
ز فکرتش تن جهلست بیروان و کرخت
هم از سفیر کبیرش که نک به قسطنطین
به امر خسرو پیروزگر کشاند رخت
پرنس ارفع دولت که باغ دولت را
رخش چو تازه گلستی قدش چو سبز درخت
همی بتازد در عرصه هنر یکران
همی بکوبد بر تارک عدو یکلخت
ستیزه را ز حد مملکت ببرد پای
زمانه را بتن خود سری، بدر درخت
همیشه باد بداندیش شاه و صدر و سفیر
سیاه روی و تبه روزگار و وارون بخت
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
داد فرخ فر پسر را شاه تاج بخش
آبگون تیغی ز گوهر با فروغ و با درخش
نو عروسی تن ز خارا کرده رخت از پرنیان
چادر از زرسره گلگونه از لعل بدخش
دولتش کابین هنر مشاطه ملکت خوابگاه
دانش آیینه کرم زیور شجاعت حظ و بخش
قطره ای از موج او صد رود جیحون کرده غرق
شعله ای از برق او صد کوه قارون کرده پخش
مهر تابانست شاه و ابر آبانش پسر
مهر تابان ابر آبان را فرستاد آذرخش
تا کند با دشمنان ملک و دین در روزگار
آنچه کرد اندر صف توران زمین سالار رخش
ای ولیعهد جوان امروز با شمشیر شاه
خنجر بهرام بستان افسر کیوان بخش