۱۸۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۸

مردی بر آن سزد که کند عزم را متین
نه روز و شب نیوشد بر چنگ را متین

با خود سیمبر چو کسی پایکوب شد
سنگین شود بفرق درش خود آهنین

کی با سرون کرگدنان پنجه برزند
کاندر سرای مشت همی سوده بر سرین

خون جگر خورد گه سختی کسی که ریخت
هر صبح و شام خون رز اندر بساتکین

چون شنبلیله زرد کند رخ گه مصاف
آنکو درون خوابگه افشاند یاسمین

خون رزان که هوش کسان را همی برد
باور مکن که رای کسی را کند رزین

رای رزین و فکر متین اندر آن مجوی
کش اندرون مغز پر از خمر اندرین

خون رزان چه مایه فزونتر ز خون دل
دیبای قز چه پایه بر از شمله جنین

بیدار بایدی دل صاحبدل کریم
هشیار بایدی سر دانشور گزین

در کوردین کرا بینا همی بود
بهتر که مرد کور دل اندر خراتکین

گژ راستی کبار نبندد و گر کند
در روز جنگ راست بتن جامه گژین

گر دیده تو پارسیان را کنند راست
در ابتدای آذر مه کوسه بر نشین

افسانه ایست صورت مردان خام را
کارند بادپای تکاور بزیر زین

مردی ز داد زاید و دولت ز مردمی
چون کسری از قباد و فریدون ز آبتین

کژدم مشو، ولی بضرورت، بسان نحل
بر خصم زهر میده و بر دوست انگبین

ترک درم گزین و بدین آرزو که خلق
دینار عاشقند و حریف درم گزین

گوهر بجان مرد بباید فزون بود
چه خاصیت که دارد گوهر در آستین

گوساله زرینه طمع سامری کند
روح الامین نخواهد گوساله سمین

آنچ آید از قلم نه ز نشکرده آیدا
آنچ آید از سنان نکند هیچگه کدین

دندان شیر آنچه کند در صف مصاف
ناید بوقت کار ز دندانه های شین

گرچه یکی جهان کهین است آدمی
چون نیست هوش و رایش باشد جهان کهین

باید بداد و دانش اندر زمانه زیست
چون خواجه بزرگ و خداوند راستین

صدر اجل امیر نظام آنک بر روانش
از گیتی آفرین و همه گیتی آفرین

ایزد بر آب و خاک به نگماشته چنان
بل ز آب و خاک نیز به ننگاشته چنین

قدرت نمود بر همگان واجب الوجود
کز مآء و طین بساخت خداوند مآء و طین

لابل گذاشت یزدان منت که آفرید
بر ایمنی گیتی این صاحب امین

دستش نموده رق همه خلق را ضمان
تیغش شده است تمشیت ملک را ضمین

دانا برد همی ز سر کوی او بسار
دریا همی خورد بکف دست او یمین

فرموده از کرم پدری بر کمال و فضل
چنان که کیقباد به ارمین و کی پشین

دشمن ندانمش بجهان زانکه در جهان
تیغش بجا نهشته یکی مردم لعین

والا ملک مظفر دین را چنو وزیر
تعیین نمود شه که بدولت شود معین

از فکرتش بلند شود نام پادشه
وز همتش درست شود کار ملک و دین

حق را جدا نموده ز باطل همی چنان
کن پنبه را ز دانه جدا کرده چو بگین

ببر از صلابتش نکند جای در اجم
شیر از مهابتش نکند خواب در عرین

مردان روزگارش گردان کارزار
طفلان عصر وی همه پیران دوربین

دعوی اگر کنم که بفرمان وی مگس
آید همی بعرصه سیمرغ با طنین

افسانه نیست ز آنکه زنان در زمان وی
شیر اوژنند و پیلتن ار نیستت یقین

بشنو حکایتی که در این روزگار نیک
افتاده اتفاق در این بوم و سرزمین

دزدان چند خیره و عیار و راهزن
شومان چند گمره و طرار و ره نشین

با چابکی ربوده ز فرق زحل کلاه
برده ز دست برجیس از زیرکی نگین

داده ز حقه شب افیون بماهتاب
کرده ز جام روز بکام خور آبگین

چون عشق خانه روب و چو مستی ستیزه گر
همچون شباب غره چو شهوت هوا گزین

از باس میر بوده بزندان اختفاء
وز بیم مرگ مانده به بیت الحزن حزین

از طول تنگ دستی و فرط گرسنگی
چون تیری از کمان بجهیدند از کمین

در سر خمار کرده سپردند راه غدر
با جان وداع گفته گرفتند رسم کین

هنگام شب که خفته عسس رخ نهفته مه
این در زمین و آن یک در طارم برین

رفتند خانه یکی از تاجران که داشت
مالی فزون ز دولت آل سبکتکین

انبارها بخانه درش لعل پر بهاء
خروارها بکیسه درش لؤلؤ ثمین

خور نزد مخزن زرش از رشک زرد رخ
پروین ز خرمن گهرش گشته خوشه چین

بیش از دویست قارن در درگهش نقیب
بیش از هزار قارون در خرگهش دفین

از دیبهای مصری و آیینه های رم
بزمش چو کارگاه فرنگ و بهار چین

القصه این ددان ستمگر نکرده بیم
از روزگار پیشین و ز روز واپسین

اندر سرا شدند چو گرگان سهمناک
در خانه آمدند چو دیوان سهمگین

دیدند پاسبان را مخمور جام خواب
خانه خدای نیز به بستر شده مکین

آید غطیط نایم چو بخیتان مست
سازد صفیر صافر آواز رامتین

گر توپ بر زنند نجنبد کسی که هان
ور سقف بشکنند نخیزد تنی که هین

آهسته پانهاده ز دهلیز آن سرای
در آستان شدند بمالیده آستین

خاموش ساخته فز و افروخته فنک
اندر کشیده سیخ و برافراشته خصین

سوهان همیزدند وبریدند قفل در
خایسک کوفتند و شکستند زولفین

بستند بارهای جواهر همه بدوش
کردند دانهای لئالی همه گزین

بردند دیبه های لطیف و گرانبها
آیینه های رومی و آنیه های چین

جمعی برای پاس مواظب در آستان
قومی برای حمل فرا چیده آستین

ناگه عروس خانه خدا کاندران زمان
با کدخدای خود بد در خواب دل نشین

بیدخت واردختی در حجله نشاط
شایان بآفرین و ثنای به آفرین

از خواب جست و دید بکاخ اندران گروه
چون لشکر مغول بخیام جلال دین

ماران مهره باز و تماسیح رزم ساز
شیران تیغ یاز و عفاریت خشمگین

چون دشنه دید در کف دزدان نابکار
شد دشنه موی بر تن سیمین نازنین

چون خیزران ترقد خمگشته راست کرد
در سنبل سیاه نهان کرد یاسمین

بیدار شد چو بخت خداوند من ز خواب
افکند همچو فکرت او برقع از جبین

با صارمی چو مهر درخشنده از غلاف
چون لبوی بخشم خرامنده از عرین

چون مژه گان ترکان بالای چشم مست
با آفتاب تابان با تیغ آتشین

نوشابه بود گوئی در کار رومیان
یا خود غزاله بود به هیجای مسلمین

یا چون خدیجه خاتون اندر غزای روس
یا در مصاف لشکر اسلام کاترین

آورد ترکتاز بتاراجیان چنانک
تازد همی به لشگر اسفند فروردین

دزدان خیره، خوار شمردند کار او
با وی همی کشاکش کردند بهر کین

آویخته بیکدیگر اندر صف مصاف
ماننده زبانیه در جنگ حور عین

از پای خودسران و از اندام پهلوان
پر خاک شد هوا و پر از خون همه زمین

دیوان چند را بدل شب فرشته ای
همچون شهاب ثاقب کرد از قضا طعین

گفتی بمغز مردم صرعی فسونگری
نام خدا دمید باهریمن لعین

رفتند پردلان تهی دست از آن سرای
با موزه چنین بل با زوزه و حنین

وان سیم تن بگونه شمعی فروخته
در دل شراره بودش و خون جاری از جبین

آمد درون کوچه و زد پنجه با عدو
چندانکه رنجه شد تن و اندام نازنین

دزدان زدند حلقه بگردش ز چارسوی
چون حلقه ای که در وسطش برنهی نگین

مجروح شد ز ناچخ و شمشیر و تیرشان
آن ساقهای سیمین وان ساعد سمین

ناگه رسیدش از پی شدت یکی فرج
چونانکه بهر بودلف از کید آفشین

اندر رسید شحنه چو تیری که از کمان
و آن کدخدا معاینه شیری که از کمین

با مردمی گزاف همه مردم مصاف
جوشن درو کمانکش و دانا و کاربین

گشته بعطر منشم با یکدیگر حلیف
داده بعقد معصم بر یکدیگر یمین

بیداد کارها بده در مدت شهور
هشیار رازها شده در دوره سنین

کردند حمله بر صف دزدان نابکار
در تاختند جانب دیوان سهمگین

بردند سوی خانه بیگلربیگی روان
چون زهره خوارج در روز واپسین

جستند چون خلاص نجستند از شکنج
گفتند چون مناص شنیدند لات حین

فرخ نژاد خواجه بیگلربیگی چو دید
از فر بخت گنج مراد اندر آستین

حکم شکنجه داد و بزندانیان سپرد
بدخواه را که در خور سجن است باسجین

اندر شکنجه پنجه ضرغام قهر او
گرگان پیل تن را درید پوستین

معلوم شد که اینان چندین هزار خان
تاراج کرده اند بهر بوم و سرزمین

انگیخته سمند بهر خطه منیع
آویخته کمند بهر قلعه حصین

هتک ستور ساخته بی بیم شهریار
قطع رؤس کرده بی خوف رب دین

از بهر اخذ ثار مکافات عالمی
کرده است خارشان سخط رب عالمین

ز ایشان نشان مال فقیران یکان یکان
بشنید هر که بود با قرار راستین

بستد تمام نایب بیگلربیگی بعنف
مال کسان از ایشان زیرا که بد امین

زان پس روانه کرد بزندانشان و گفت
باشید در دو گیتی فی النار خالدین

ای داور خجسته که دست بلند تو
بارد همیشه گوهر غلطان ز آستین

در غرب ملک ایران بیگلربیگی توئی
چونانکه داشت سلطنت غرب تاشفین

تیغ تو زرنگار و دو دست تو سیم بخش
خوی تو مشک پرور و کلک تو عنبرین

قدر تو، پست کرده همی، قبه سپهر
مالد ستاره تو، بن بخت بر زمین

رای امیراعظم و فکر متین تو
آن چرخ را ادیب شد این ملک را معین

طوبی ز قهر تو ثمر حنظل آورد
ز قوم کاه مهر تو آرد ترنجبین

تا آخر زمستان اسفند مه بود
تا اول بهاران شد ماه فروردین

دست تو باد باسط ارزاق در شهور
عدل تو باد ماشط آفاق در سنین
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۹ - در نکوهش حسودان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.