عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸۸
آن غالیه گون‌ زلف بر آن عارض گلگون
شیری است درآویخته از عاج و طبرخون
وان خط سیه چون سپه مورچگان است
بر برگ‌ گل و برگ سمن‌ کرده شبیخون
ای بر لبِ شیرین تو عابد شده عاشق
وی بر خط مشکین تو زاهد شده مفتون
نخلی است تو را ساخته از سیم و بر آن نخل
از لعل رُطَب ساخته وز غالیه عَر‌جون
داری بدو بیجاده درون سی و دو لؤلؤ
وآن لؤلؤ و بیجاده به شکّر شده معجون
گویی‌که دو زلف تو دونونی است زعنبر
خال تو چو از غالیه نقطه زده بر نون
ماهی تو به‌دیدار و منم از غم تو زار
چون ماهی در خشک و چو در ماهی ذوالنُون
زین سان‌که منم در طلب روی تو ای دوست
هرگز نبد اندر طلب لیلی‌، مجنون
بی‌ تو دل من هست چو کانونِ پُر آتش
وز عشق تو سردست دمم چون مه کانون
گر بادم سردم دل‌گرم است عجب نیست
اندر مه کانون نه عجب آ‌تش و کانون
ای عاشق دل‌شیفته بگذر ز ره عسق
کز وسوسهٔ عشق تو بود اختر وارون
دل بازکش از عشق سوی مدح شهنشاه
کز مدح شهنشاه بود طایر میمون
روزی ده آفاق که روز همه آفاق
گشته است به دیدار همایونش همایون
شاهی‌ که به همت بگذشت از سر کیوان
شاهی که به دولت بگذشت از سر گردون
کیوان شده زیر قدم همت او پست
گردون شده زیر علم دولت او دون
گَرد سپهش خاسته از مشرق و مغرب
ماه علمش تافته بر دجله و جیحون
از هیبت او دیدهٔ خصمان شده پردرد
وز خنجر او خانهٔ خانان شده پرخون
از دجله و جیحون بستد داد وزین بس
یا نوبت نیل است دگر نوبت سیحون
ای جام تو در بزم طرب را شده مرکز
وی تیغ تو در رزم ظفر را شده قانون
ای خلق تو خوشبوی‌تر از عنبر سارا
وی لفظ تو پاکیزه‌تر از لؤلؤ مکنون
دارندهٔ دهری و نیی گردش افلاک
روزی ده خلقی و نیی ایزد بیچون
شاد است به پیروزی تو جان سکندر
زنده است به بهروزی تو نام فریدون
با عزم تو ناچیز بود تَنبُل و دستان
با حزم تو بیهوده بود چاره و افسون
اندر بر عزم تو چه صحرا و چه دریا
واندر بر حزم تو چه بالا و چه هامون
ایزد به تو دادست همه ملک جهان را
سلطانِ جهاندارِ جهانبان تویی اکنون
هر روز تو را نامهٔ فتحی است دگرسان
هر روز تورا مژدهٔ ملکی است دگرگون
اعدات چو قارون همه در خاک نهفتند
تا چرخ تو را داد همه نعمتِ قارون
کار تو در اقبال رسیدست به جایی
کانجا نرسد وَهمِ هزاران چو فلاطون
جاوید شها عمر تو در خط بقا باد
وز خط بقا باد بداندیش تو بیرون
تا عارض گلرنگ بود سیمبران را
بر دست تو بادا قدح بادهٔ گلگون
در دولت و پیروزی و اقبال همی باد
مُلک و سپه و گنج تو هر روز در افزون
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۸۹
صنع یزدان بی‌چگونه و چون
داد ما را چهار چیز کنون
که بدان هر چهار بخت بلند
روز ما کرد فرخ و میمون
موسم عید و روزگار بهار
فتح غزنین و موکب خاتون
تاج دنیا و دین خداوندی
که به دولت رسید بر گردون
قبلهٔ سروران ملک‌آرای
مادر خسروان روزافزون
خانهٔ ملک هر دو خسرو را
از لب دجله تا لب جیحون
دولت و دین و داد او هر سه
سقف و دیوار و قاعده است و ستون
دو پسر دارد او که در شاهی
پیش هر دو رهی سزد هامون
آن برادر گزیده چون موسی
وین برادر ستوده چون هارون
آن یکی در هنر چو اسکندر
وین دگر در ظفر چو اَفریدون
هر دو را نرم آسمان درشت
هر دو را رام روزگار حَرون
ای جهان را ز تو بها و شرف
چون صدف را ز لولو مکنون
کردگار جهان همی سازد
کار تو بی‌عزایم و افسون
چرخ چون تو به صد هزار قران
ننماید به صد هزار قرون
هرکجا مهد و کوکب تو بود
مملکت را بود قران و سکون
ای بسا قامتا به شکل الف
که شود پیش تو به صورت نون
در سپاهان شدی به طالع سعد
هم بدان طالع آمدی بیرون
دولت اندر شدنت راهنمای
بخت در آمدنت راهنمون
بودی آنجا ز حادثات معاف
هستی اینجا ز نائبات مصون
حضرت و بارگاه سلطانی
از تو شد فخر و جاه را قانون
تهنیت شد به عمر او موصول
عافیت شد به شخص او مقرون
شاه سنجر به دولت تو گشاد
از در بُست تا لب سیحون
پدر و جد او کجا دیدند
آنچه او دید ز ایزد بی‌چون
هست بر طبع او هنر عاشق
هست بر تیغ او ظفر مفتون
مال قارون به او سپرد خدای
در زمین رفت خصم چون قارون
تا نه بس دیر در ولایت هند
بگشاید همی بلاد و حُصون
زود باشد که از در غزنین
درجهای جواهر مخزون
گلهٔ اسب و بدرهٔ زر و سیم
زنده پیلان و اشتران هیون
جامه‌های بدیع رنگارنگ
تحفه‌های غریب گوناگون
من زدم فال و بس عجب نبود
گر به اقبال تو شود ایدون
که به اقبال تو خداوندی
نبود زیر چرخ آینه‌گون
شادکامی تو از سه فرزندست
که جهان هر سه را شدست زبون
این جهان با شماست یک سر راست
هست با دیگران چو بوقلمون
هرکه خصم شما شود در ملک
ایزد آن خصم را کند ملعون
اجل آن خصم را بسوزد جان
فلک آن خصم را بریزد خون
سپهش را کند زمانه هلاک
علمش را کند ستاره نگون
گرچه باشد عزیز گردد خوار
ور چه باشد شریف گردد دون
زین عجایب خبر دهند همی
کوه و دریا و وادی و هامون
بیش باشد ز قطرهٔ باران
گر کسی شرح این کند موزون
تا بروید به‌باغ سوسن وگل
لاله و شنبلید و آذریون
بر تو فرخنده باد عید و بهار
دوستان شاد و دشمنان محزون
به تو نزدیک باد اختر سعد
دور باد از تو اختر وارون
آنچه مقصود و کام و همت توست
کرده حاصل قضای کُنْ فَیَکُون
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۹۱
بتی ‌که حور بهشی شود بر او مفتون
عقیق او به رحیق بهشت شد معجون
چو آهو است و دو زلفش به ‌دام ماند راست
که دید آهوی سیمین و دام غالیه‌گون
دو کژدمند سیاه آن دو دام او گویی
که دل برند ز مردم همی به زرق و فسون
هزار مردم کژدم فسای دیده استی
بیا و کژدم مردم فسای بین اکنون
ز بهر آن که شد اندر جمال چون لیلی
ز غم شدند همه عاشقانش چون مجنون
چو عاشقان همه بستند بر وفاش‌ کمر
به خون دل همه را تر شد از جفاش جفون
یکی منم که مرا دیده همچو جیحون کرد
جفای آن صنم ناگذشته از جیحون
چرا به جیحون کردم قیاس دیدهٔ خویش
که اندر آن همه آب است و اندر این همه خون
بتی‌ که هست رخ او خزانهٔ ملکان
ز وصل او دل من پرجواهر مکنون
به ماه ماند هر شب خیال او تا روز
به وعده دادن وصلش مرا کند مرهون
خیال ماه مرا بس به وصل راهنمای
وزیر شاه مرا بس به عقل راهنمون
مجیر دولت پرویز روز ملک‌افروز
عمید ملک شه نیک‌بخت روزافزون
وزیر عادل ابوالفتح بن حسین که هست
دل منور او عقل و علم را قانون
به عقل و علم دلش را ز عالم ارواح
همی درود فرستد روان افلاطون
نه پروریدهٔ او را کند زمانه تباه
نه برکشیده او را کند ستاره نگون
زبس شتاب‌که او را بود به جود اندر
سَبَق برد گه جود از قضای کن فیکون
به‌ بخشش کف او ساعتی وفا نکند
اگر معاینه گردد خزانهٔ قارون
به لون‌ کلک و به ‌شکل دوات او بنگر
اگر ندیدی ماهی و ماه را مقرون
شگفت و طرفه بود در میان ماهی و ماه
نهفته عنبر سارا و گوهر مخزون
ایا به فضل و کفایت گذشته از اقران
به صد قران چو توگردون نیاورند و قرون
زمین تیره چو روی تو دید گشت منیر
سپهر خیره چو رای تو دید گشت زبون
خرد که عاشق و مفتون شود بدو مردم
شدست بر تو ز رسم تو واله و مفتون
خدای کلک تو را داده قوت فلکی
چنانکه در حرکاتش زمین گرفت سکون
به خامهٔ تو کفایت همیشه بر پای است
مگرکفایت‌ سقف است و خامهٔ تو ستون
شد از کفایت و بیداری تو بر یک حال
ولایتی متَلّون به شکل بوقلمون
به ‌تو چو روضهٔ فردوس گشت مملکتی
که بود چون شکم حوت و ما درا و ذوالنون
همه دلیل کند گر کفایت تو شود
ملک به دولت جمشید و فر اَفریدون
ز همت تو تفاوت بس است تا کیوان
که دولت تو شریف است و هست کیوان دون
سزای مجلس تو کی بود معاذالله
هر آن سخن که به طبع اندرون شود موزون
به مجلس‌ چو تویی بر سخن دلیر شدن
جنون بود به همه حال والجنونُ فنون
اگرکنم صفت اشتیاق تو بر خویش
در آن صفت سخنم بگذرد ز وهم و ظنون
نبود چاره مرا در فراق خدمت تو
که‌گشته بر دل بیچاره چیره بود جنون
زنون و میم دو جشمم جدا نبود که بود
دلم به‌تنگی میم و تنم به‌گوژی نون
نهال شادی من خشک بود و پژمرده
به آب همت تو ترّ و تازه‌گشت ایدون
به مدح تو شدم از حادثات چرخ معاف
به فر تو شدم از نائبات دهر مصون
همیشه تا به جهان اندرون غم و شادی
بود ز اختر وارون و طایر میمون
تورا ز طایر میمون نصیب شادی باد
نصیب دشمن تو غم ز اختر وارون
به حل و عقد ولایت به‌ خرج و دخل جهان
نبشته‌ کلک تو توقیع‌های گوناگون
سعادتی که بود بستن وگشادن از آن
به‌خدمت توکمر بسته وگشاده حصون
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۹۲
یکی جادوست صورت‌گر دلیل گنبد گردون
که اندر جادویی دارد نهفته‌ گوهر مخزون
ازو در ملک آفاق است گوهرهای پر قیمت
وز او در دین اسلام است صورت‌های گوناگون
هنر را صنع او برهان خرد را حکم او حجت
قضا را نفس او عنصر قدر را نقش او قانون
خداوندان بدو دارند روز دوستان فرخ
جهان‌داران بدو دارند بخت دشمنان وارون
جو کارآسی محدث‌وار برخواند هزار افسان
چو سَروانک مُشَعبدْوار بنماید هزار افسون
گزیده طلعتی دارد به ‌خوبی چون رخ لیلی
خمیده قامتی ‌دارد به کژّی چون قد مجنون
چراغی را همی ماند که انفاسش بود روغن
شهابی را همی ماند که قِرطاسش بود گردون
یکی تیرست و پیکانش ز سیم خام بر معجر
یکی مرغ است‌ و منقارش به مشک‌ ناب ‌در معجون
خردپرور یکی شاخی است با جود و هنر همبر
سخن‌گستر یکی‌ گنگی است با فتح و ظفر مقرون
به طغرا برکشد صورت به‌سان نقش چینستان
به دفتر برکشد جدول به سان صحف انگلیون
شود سیاره سعدافشان بر آن‌ کلک سخن‌گستر
چو اندر دست مولانا فشاند لؤلؤ مکنون
کمال دولت عالی ستوده بو رضا کاو را
نبود اندر هنر همتا ز آدم باز تا اکنون
خداوندی که با تیغش نماید شیر چون روبه
عدو بندی که با گرزش نماید کوه چون هامون
شد از کردار او منسوخ نام عدل نوشروان
شد از گفتار او مُدروس نام فهم افلاطون
نهد فرمان او دایم قدم بر تارک‌ گردون
زند تدبیر او دایم علم بر طالع میمون
همیشه خازن خُلدست بر درگاه او عاشق
همیشه حامل عرش است بر ایوان او مفتون
رضای او موافق را به تن د‌ر بشکفاند جان
خلاف‌ او منافق را به دل دَرْ بِفْسُراند خون
گه‌ کوشش به دشمن بر نباشد تیغ او عاجز
گه بخشش به زایر بر نباشد اجر او ممنون
کند با دشمن آن کز رشک شمعون ‌کرد با یوسف
کند با زایر آن‌ کز حلم یوسف‌ کرد با شمعون
گر از خورشید و از گردون برافرازد همی عالم
کجا دست و دلش باشد بود خورشید گردون دون
خدای ما به قرآن د‌ر مبارک خواند زیتون را
زجود او نشان آمد یکی پروانهٔ زیتون
مگر مه را همی باید که نعل مرکبش باشد
که یزدانش به قرآن‌ گفت‌: «‌حتی عاد کَالعَرجون‌»
ایا در ملک شاهنشه سَدادت سد اسکندر
و یا در دین پیغمبر رُسومت فر اَفْریدون
تو آن مردی که عمر تو ز مکرِ دهر شد ایمن
تو آن خلقی‌ که وصف تو ز وهم خلق شد بیرون
ز اقلام تو هر سطری به از چرخ است و از انجم
ز انگشت تو هر بندی به از نیل است و از جیحون
تن از شکر تو آراید چنان چون دیده از لعبت
دل از مهر تو افروزد چنان چون جامه از صابون
زعدل خویش نپسندی به ‌گیتی در یکی تن را
که از رنجی بود رنجور و از دردی بود مغبون
تو را اندر خداوندی جمالی هست دیگرسان
تورا اندر هنرمندی کمالی هست دیگرگون
خداوندا تویی بی‌چون به جود و همت و احسان
منم چون پشهٔ حیران دوان بر ساحل جیحون
من این خدمت بر این درگاه میراث از پدر دارم
در این نعمت منم شاکر در این منت منم مرهون
پسر بهتر بدین خدمت‌ که بر جای پدر باشد
معزی چون بود نایب ز برهانی پدر مدفون
تو به دانی ز هر صراف و هر نقاد در عالم
که شغل شاعری چون‌است وکار شعرگفتن چون
نشاید تاج و افسر را کجا سنگی بود روشن
نشاید درج و دفتر را کجا شعری بود موزون
تو را شاعر چو من باید ید بیضا برآورده
منظم کرده هر شعری زگوهر خانهٔ قارون
الا تا در مه نیسان به بار آید همی بستان
الا تا در مه کانون به کار آید همی‌ کانون
سریر نیکخواهانت چو بستان باد در نیسان
ضمیر بدسگالانت چو کانون باد در کانون
شهنشه‌ کرد‌ه جاهت را به حشمت هر زمان برتر
سعادت کرده عمرت را به‌ دولت هر زمان افزون
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۹۳
خدای ماست خداوند آسمان و زمین
منزه از زن و فرزند و از همال و قرین
مُقَدِّری که بر او نسپرد سپهر و نجوم
مُصَوِّری‌که بر او نگذرد شهور و سنین
مؤثری‌ که به تأثیر صنع و قدرت او
محل روح شود نطفه در قرار مکین
وز اندرون سه ظلمت که هر سه پنهان است
بود به تقویت او حیات و قوت جنین
بلند کوه به تقدیر و صنع او هر روز
از آفتاب نهد بر سر افسر زرین
نِطاقِ منطقه سازد به امر او هر شب
سپهر آینه‌گون از مَجَرّه و پروین
عنایت نظر او جوان و تازه کند
جهان پیر وکهن را به ماه فروردین
به باغ و راغ فرستد به دست باد بهار
ز خلد رضوان پیرایه‌های حورالعین
زخاک تیره پدید آورد زر و گوهر
ز چوب خشک برون آورد گل و نسرین
گرفته در کَنَفِ فضل و عدلِ او مسکن
خلایق متفاوت توانگر و مسکین
یکی رسیده ز فضلش زگرد برگردون
یکی فتاده ز عدلش ز سجن در سجین
هرآنکه علم یقین ازکلام او بشنید
یقین بدان‌که ببیند به عین عین یقین
اگر بود سوی طین بازگشت آدمیان
عجب مدار که آدم سرشته شد از طین
شگفت نیست به جان رغبت و زمرگ حذر
که مرگ ناخوش و تلخ است و جان خوش و شیرین
اگر مهین خلایق تویی بدان منگر
بدان نگرکه تویی قطره‌ای ز ماء معین
ز روم تا در چین‌ گر به تیغ بگشایی
چو تیغ مرگ ببینی رخ تو گیرد چین
به عاقبت ز سر خاک تو برآید خار
اگر تو خاره بخاری به نیزه و زوبین
وگر به‌دست تو آ‌تش برون جهد زکمان
اجل به قهر تو ناگه برون جهد زکمین
نهیب مرگ به خاک اندر آورد سر مرد
اگر ز خاک‌کشد مرد سر به علیّین
حوادث از فلک و روزگار نیست عجب
فلک همیشه چنین بود و روزگار چنین
غرض چه بود فلک را که باز دریا برد
ز درج عزُ و شرف‌ گوهری عزیز و ثمین
سرای شادی شه بر مثال خاتم بود
چه بود یا رب‌ کز وی بیوفتاد نگین
مگرکه‌گنج‌گران بود شخص نازک او
که همچو گنج ‌گران‌ گشت زیر خاک دفین
اگر به خلد برین شد خدیجهٔ الکبری
جهان زفر نبی باد همچو خلد برین
وگر ز قالب زهرا برفت روح لطیف
به صبر باد علی را مدد ز روحِ امین
وگر بنای حیات زبیده‌ گشت خراب
حصار دولت هارون بلند باد و حَصین
اگر به زیر زمین رفت مام شاه جهان
به‌ کام شاه جهان باد ملک روی زمین
ز باغ دولت اگر خشک شد شکفته‌ گلی
شکفته باد گل دولت معزُالدین
وگرگسسته شد از روزگار دولت آن
مباد منقطع از روزگار مدت این
مباد نیز در این دوده دیده‌ای گریان
مباد نیز در این خاندان دلی غمگین
عفیفه‌ای که زدنیا به سوی عقبی رفت
شفیع شاه جهان باد تا به یوم‌الدین
زروزگار و زگردون نصیب شاه جهان
همه فتوح و ظفر باد و نصرت و تمکین
به عز شاه جهان تاج دین و دنیا را
همیشه باد دل شاد و چشم روشن‌بین
بر او ز خلق ثنا باد و از فلک احسنت
بر او زبخت دعا باد و از ملک آمین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۹۴
جهان را یادگارست از سلاطین
شه ایران و توران ناصرالدین
ملک سنجر ولی‌عهد ملک شاه
خداوند ملوک مشرق و چین
فروزان آفتابی عالم افروز
که او را آسمان تخت است یا زین
رکاب او به مرو شاهجان باد
نهیب او به ترکستان و غزنین
دلیران زیر حکم او زبونند
چو زیر بند طَهمورث شیاطین
ببرد از پشت دولت تیغ او خم
ببرد از روی ملت رای او چین
چو جیش او بجوشد در خراسان
به جوش آید ز توران تا فلسطین
ز احسانش همه آزادگان را
نصیب است از بخارا تا نصیبین
چو روز رزم‌ گیرد تیغ برکف
بخار خون رسد بر ماه و پروین
چو روز بزم‌ گیرد جام بر دست
شود روی زمین سیمین و زرین
نهد اندازهٔ عالم مهندس
ز مرز قیروان تا چین و ماچین
به چشم او یکی ذره نسنجد
اگر عالم شود صد باره چندین
ایا شاهی که یزدان کرد و دولت
تو را جود و خرد تعلیم و تلقین
به تو فخرست امیرالمومنین را
ز تو شاد است سلطان سلاطین
به آثار تو مستظهر شدست آن
به اخبار تو مُستَبشَر شدست این
ترازوی معالی و شرف را
کف و بازوی تو کف است و شاهین
همی از عدل و انصاف تو سازد
کبوتر آشیان در چشم شاهین
به فر تو همی زر خیزد از سنگ
به خلق تو همی‌گل روید از طین
ز بهر قهر بدخواه تو باشد
شهاب اندر هوا بر شکل زوبین
هم از بهر هلاک دشمن توست
کجا زهرست در دندان تنین
چو گردان تو را گوید قضا هان
حو ترکان توراگوید قدر هین
ز گیتی دشمنانت را برانند
چنان کز کوه راند سنگ را هین
زکین تو به رزم اندر عدو را
سکون دل بَدَل گردد به سِکّین
کسی کاو مهر تو در جان ندارد
بتوزد روزگار از جان او کین
ز بیم تو چنان خفت است دشمن
که هرگز برنگیرد سر زبالین
کسی کز دولت تو شاد گردد
سپهر او را نیارد کرد غمگین
در آن مسکن که اقبال تو تابد
در آن مسکن عجب دارند مسکین
کِهینه پهلوانت مِه ز بیژن
کَمینه مر زبانت به‌ زگرگین
اگر فرهاد در عصر تو بودی
نوشتی مدح تو بر جان شیرین
نگاریدی هنرهای تو بر سنگ
به ‌جای صورت پرویز و شیرین
تو را زیبد که خوانم شاه شاهان
که از تو میرِ میران یافت تمکین
ز بهر حرمت او چون تو امروز
خرامیده به این جشن به آیین
زمین را آخشیجان کله بستند
فلک را اختران بستند آذین
شدند از فخر روح‌العین و رضوان
در این مجلس‌ گهربار و شکرچین
همیشه تا گل و نسرین و شمشاد
نروید در دی و کانون و تِشرین
مزین باد ایوان تو هر روز
چو باغی پرگل و شمشاد و نسرین
زگیتی بهرهٔ تو آفرین باد
ز گردون قسم بدخواهانت نفرین
بقای دولت این خاندان را
دعا از بندگان وز بخت آمین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۹۵
نگار من خط مشکین کشید بر نسرین
خطاکشید به نسرین بر آن خط مشکین
زبهر آنکه چو مشکین خطش پدید آید
اسیر آن خط مشکین شد این دل مسکین
رخش ‌گل است و لبش لاله از لطافت و نور
خطش چو سنبل و زلفش بنفشه از خم و چین
زمانه خواست مگر کز بنفشه و سنبل
به‌ گرد لاله و گرد گلش بود پرچین
کجا نهان شود از من رخ چو پروینش
کنم خروش و دلم گیرد آذر برزین
زمن بدیع نباشد خروش آذر دل
که رعد و برق بود چون نهان شود پروین
اگر من از دل غمگین همی زنم دم سرد
شگفت نیست دَمِ سرد از این دل غمگین
بت من از لب شیرین جواب تلخ دهد
جواب تلخ شگفت است از آن لب شیرین
به عشق و حسن‌کنون داستان و قصهٔ ما
سمر شدست چو اخبار خسرو و شیرین
وگرچه بر رخ شیرین و در دل خسرو
نه حسن بود چنان و نه عشق بود چنین
در آن غزال غزل‌گفتم و لطیف آمد
که عشق کرد غزلهای او مرا تلقین
اگر به گاه غزل شعر از او لطافت یافت
به‌گاه مدح علو یافت از علاء‌الدین
بلند همت خاقان پادشا گوهر
ستوده تاج سلاطین جمال مشرق و چین
سپهر فتح ابوالفتح قبلهٔ اقبال
محمد آیت احماد و مایهٔ تمکین
شهی‌ که از شرف نام فخر و کنیت او
کشید محمدت و فتح سر به علیین
زگاه دولت افراسیاب دودهٔ او
امیر و شاه و ملک بوده‌اند و خان و تَکین
بزرگواری چون خاتم است و گوهر او
نگین خاتم و فرهنگ او چو نقش نگین
مزین است خراسان ز فر او امروز
چنانکه بود مزین ز رای او غزنین
زبهر آنکه ز نور خجسته طلعت او
شدست روی زمین همچو آسمان برین
محل و پایهٔ او از زمین رسانیدست
بر آسمان برین پادشاه روی زمین
همان عمل‌ کند اندر مصاف خنجر او
که ذوالفقار علی کرد در صف صفین
شود شکسته به عزمش مصافهای عظیم
شود گشاده به حزمش حصارهای حصین
به زخم تیر کند سفته یَشک پیل دمان
به زخم تیر کند پاره یال شیر عرین
ز نیست هست‌ کند چو به بزم ورزد مهر
ز هست نیست کند چون به رزم توزد کین
اگر شکار به شاهین او کند دولت
کند ز سینهٔ سیمرغ طعمهٔ شاهین
وگر عطاش به میزان چرخ برسنجند
شکسته‌ گردد میزان چرخ را شاهین
عجب زبارهٔ شبرنگ او که گر خواهد
به نیمشب ز فلسطین رود به قسطنطین
چو از نشیب رود بر فراز باشد ابر
چو از فراز رود در نشیب باشد هین
به حمله جان برد از جادوان چو گوید هان
به پویه بگذرد از آهوان چو گوید هین
به طور ماند چون با فسار باشد و جل
به طیر ماند چون با لگام باشد و زین
عجب ز هندی تیغش که چون برهنه شود
بود چو لولو پیروزه رنگ دُر آگین
ز بهر آنکه به شکل زبان تنین است
بود به عقل گزاینده چون دم تِنّین
روان خصم رباید و گرچه خصم بزرگ
بود به شوخی ‌گرگ و به چارهٔ گرگین
چو لعل فام شود همچو ابر در نیسان
رخ حسود کند همچو برگ در تِشرین
ایا نجوم سخا با کف تو کرده قرار
و یا رسوم ادب با دل تو گشته قرین
مگر صدف بگشاید ز مِدحَتِ تو زبان
که دست ابر نهد در دهانش در ثمین
مگر سجود بر طین وقار و حلم تو را
که دست باد کند پرشکوفه دامن طین
اگر ز جود تو باشد سرشک ابر بهار
چهار فصل بود همچو ماه فروردین
ز بس معانی نیکو که در مدایح توست
همه زحسن صفات تو درخور تحسین
بدان نیاز نباشد مدیح‌گوی تو را
که در مدیح تو شعری دگر کند تضمین
ز حاجیان تو بر درگه تو خواهد بار
چو اعتصام بود بنده را به حبل متین
زساقیان تو در مجلس تو خواهد می
چو اشتیاق بود بنده را به ماء مَعین
خدای عرش مدام از فرشتگان دو رقیب
به نزد بنده نشاندست بر شمال و یمین
اگر ثنای تو گوید یکی زند ا‌حسنت‌
وگر دعای توگوید یکی‌کند آمین
همیشه تاکه زمهرست رحمت و انصاف
همیشه تاکه ز روح است راحت و تسکین
ضمان‌کنندهٔ مهر تو باد مهر منیر
مدددهندهٔ روح توباد روح امین
اگر قرار نگیرد همی سنین و شهور
قرار گیر تو تا حشر در شهور و سنین
به روز عید همایون و روزگار بهار
مغنیان بنشان و به خرمی بنشین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۹۶
شد خراسان به‌سان خلد برین
در راحت گشاد روحِ امین
تا رسید از عراق خرم و شاد
سیف دولت امیر شمس‌الدین
آن امیری که رای روشن او
خاتمِ مُلک را شدست نگین
اجل آنجاست کاو کشید کمان
نصرت آنجاست کاو گشاد کمین
پیش سلطان ملک‌که بود چو او
به قبول و به حشمت و تمکین
در عزیزی چو او کرا دارد
برکیارق که هست شاه زمین
گر بگردی ز روم تا حد هند
ور بپویی ز مصر تا در چین
تازه‌تر زو نیایی اندر صدر
چیره‌تر زو نیابی اندر زین
دو سپه را سپاه سالارست
که روانها به مهر اوست رهین
ظفر و فتح را به روز نبرد
عَلَم او علامتی است مُبین
ای امیری که از تو آموزند
اُ‌مَرا رسم و سیرت و آیین
همه عقل است با دل تو ندیم
همه جود است با کف تو قرین
هست در رزم تیغ تو ابری
که از او خون صِرْف خیزد هین
روی لشکر تویی به صلح و به جنگ
پشت لشکر تویی به مهر و به‌ کین
بِدَرَد زهره‌ها چو گویی هان
بِدَمد جانها چوگویی هین
تا برآورد رایت عالیت
در نشابور سر به علیّین
زنده گشتند امّتی بی‌جان
شاد گشتند لشکری غمگین
هرکجا عزم و همت تو بود
جرخ یار تو باد و بختْ مُعین
وز تو خشنود باد تا محشر
جان سلطان ملک‌ به خلد برین
آمدی تا به تو سلامت یافت
پای‌گوران ز دست شیر عرین
کرد اقبال و فر این سلطان
بر تو فرخنده جشن فروردین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۹۷
در زلف تو گویی‌که فکند ای صنم چین
چندان زره و حلقه و چندان شکن و چین
آن سنبل مشکینت ‌که پوشید به سنبل
وان پسته نوشینت‌ ‌که افکند به پروین
خواهی‌که ببینی گل و نسرین شکفته
رو آینه بردار و رخ خویش همی بین
گفتم که ز فردوسی و پروردهٔ حوران
نی‌نی که ز یغمایی و پروردهٔ تکسین
با آن لب شیرین چه دهی پاسخ من تلخ
نیکو نبود پاسخ تلخ از لب شیرین
تا خلق جهان عشق من و حسن تو دیدند
بستند زبان از سخن خسرو و شیرین
گیرم ننشانی ز دلم آتش عشقت
آخر نفسی با من دل سوخته بنشین
بگشای در وصلت و در بند در هجر
کز وصل تو شادانم و از هجر تو غمگین
بستر همه غم باشد و بالین همه حسرت
روزی‌ که مرا بی‌تو بود بستر و بالین
گویی‌که چه فخرست مرا عاشق چون تو
طعنه مزن ای ترک و مکن مشغله چندین
این فخر مرا بس ‌که همی وصف تو گویم
در بزمگه شمس ملوکان عَضَدالدّین
شه زادهٔ آزاده علی ابن فرامرز
پشت سپه و مونس سلطان سلاطین
جد و پدرش را عَضُد و شمس لقب بود
وین هر دو لقب یافت از او رونق و تزیین
صافی دل او با شه آفاق چنان بود
با صاحب معراج دل صاحب صفین
ایزد دو علی را بگزید از همه عالم
هر دو سپه آرای و هنرمند و به آیین
آن یار پیمبر به‌ گه صلح و گه جنگ
این یار شهنشه به‌ گه مهر و گه‌ کین
آن دین و شریعت ز نبی یافته تعلیم
وین جود و شجاعت ز ملک یافته تلقین
آن سید یاران چه به قدرت چه به کافات
وین سید میران چه‌ به حکمت چه به تمکین
ای عاشق رسم تو همه شیعهٔ حیدر
وی شاکر جود تو همه عترت یاسین
میران سپاهت همه چون بهمن و بهرام
گردان مصافت همه چون بیژن و گرگین
اصل ملکی را به رسوم تو شناسند
چون اصل خراج ملکان را به قوانین
هر جا که به نام امرا دایره سازند
زان دایره نام تو شمارند نخستین
گر نور تو پیدا شدی از گوهر آدم
ابلیس بگفتی‌ که به از نار بود طین
ور روشنی رای تو پرویز بدیدی
هرگز نشدی شیفته بر آذر برزین
ور مِخلَب‌ شاهین شرف دست تو یابد
خورشید رباید ز فلک مخلب شاهین
هرچند که غزنین و سمرقند دو شهرند
سازی ز سمرقند تو ده کشور غزنین
هر میر که بر تخت خلاف تو سگالد
از تخت به سجن‌ افتد و از سجن‌ به سجین
وان کس‌که به عصیان تو ناپاک‌کند دل
مالک دهد اندر سقرش غسل به غسلین
در معرکه چون گوش سواران مبارز
گاهی ز اجل هان شنو و گه ز ظفر هین
در خنجر تو قبه شود قبضهٔ خورشید
بر نیزه تو عقده شود عقدهٔ تنین
امروز در این دولت و این ملک مُهَنّا
هر قوم که آیند به‌ کین آخته سکین
از هیبت نام تو همی زود گریزند
کز گفتن لا حول‌ گریزند شیاطین
جمشید دلیرانی و خورشید امیران
اُ‌مّید ضعیفانی و فریاد مساکین
کردار تو در برج هنر هست کواکب
گفتار تو در باغ ادب هست ریاحین
کردست دل شاه و دل لشکریان قید
لفظ شکر افشانت و طبع‌ گهر آگین
رای تو مشاطه است عروسان سخن را
جود تو چو داماد و عطای تو چو کابین
هرگز نرسد در صفت جود تو وهمم
گر خاطر من اسب بود فکرت من زین
تا با شه شطرنج‌ گه تعبیه بر نطع
باشد فرس و بیدق و فیل و رخ و فرزین
ابر نطع ظفر باد سر تیغ تو کرده
شاهان مخالف را شه مات به نعتین
احباب تو چون شاخ‌ گل اندر مه نیسان
اعدای تو چون بر برگ رز اندر مه تشرین
از تاجوران بر تو ثنا وز فلک احسنت
وز ناموران بر تو دعا وز فلک آمین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۹۸
عید قربان و ماه فروردین
هر دو با یک دگر شدند قرین
شد مُصلّی از آن چو چرخ بلند
شد گلستان ازین چو خُلد برین
آن زمین لانه‌رنگ کرد از خون
وین پر از لاله کرد روی زمین
راغ از آن پر عقیق و مرجان شد
باغ از این پربنفشه و نسرین
زینت و منبرست زینت آن
نرگس و سوسن است تحفهٔ این
جشن آن هست در عرب سنت
جشن این هست در عجم آیین
هر دو تا جاودان همی خواهند
عزّ و پیروزی مُعِزّالدین
ناصر ملت و مُعینِ امام
آنکه یزدانش ناصرست و معین
شاه سنجر که زخمِ خنجر او
بشکند پشت و یال شیر عرین
پدر و جَدِّ او کجا کردند
آنکه او کرد بر در غزنین
برتر از خسروان پیشین است
گرچه او هست شاه باز پسین
آن دلیری که او به زابل کرد
مرتضی کرد در صف صِفّین
بر دل سرکشان کشید کمان
بر صف دشمنان گشاد کمین
خصم را کرد خستهٔ پیکان
پیل را کرد کشته‌ ی زوبین
پار اگر فتح زابلستان کرد
کند امسال فتح قسطنطین
ببرد خواب قیصر و فَغفو‌ر
هیبت تیغ او به روم و به چین
ور ببیند نشان او در خواب
روی فغفور چین شود پر چین
خشم او آتشی زبانه‌زنان
بِفُروزد همی ز ماءِ مَعین
همچو کوه است اسب او لیکن
باد گردد چو بر نهندش زین
آن زمان در زمانه خوانندش
شاه آتش نشان باد نشین
تا ز تمکین کردگار جهان
باشد او در مکان مُلک مکین
در مکان شرف مکین گردد
هر که را رای او کند تمکین
صِلَتَش در ترازوی گردون
گر بسنجند بشکند شاهین
در دل اختران زند منقار
گر بپرد ز دست او شاهین
صدف و نافه از مدایح او
گوهرآگین شدند و مشک‌آگین
باد عفوش همی گشاده کند
آب حیوان ز آذر برزین
زین قبل طبع و کلک مادح او
هست پر مشک ناب و درّ ثمین
ای چو جَدّ و پدر به سلطانی
از سلاطین روزگار گُزین
ساه غزنین و خان ترکستان
دل به شکر تو کرده‌اند رهین
چون تو لشکرکشی کشد زنشاط
بخت عالی عَلَم به عِلییّن
هرکه کین تو دارد اندر دل
از دلش روزگار توزد کین
وانکه از تیغ تو شود در خواب
نیز سر برندارد از بالین
شرح اخبار شاهنامهٔ توست
عَلَم جامهٔ شهور و سنین
خاتم دولت تو را زیبد
آسمان حلقه و ستاره نگین
جود تو هست دست میکائیل
فرّ تو هست پرِّ روحِ امین
سخنانت به وحی ماند راست
که خدایت همی‌ کند تلقین
چون به بزم و به رزم‌گیری تو
جام و شمشیر در یسار و یمین
مرغوا بر ولی شود مروا
آفرین بر عدو شود نفرین
نامهٔ تو چو نعلِ زرین است
شکل پروین چو کوکب سیمین
نعل اسبان و کوکب سِپَرت
باد همواره از مه و پروین
همه روزت جو عید اضحی باد
همه سالت چو ماه فروردین
بهرهٔ دشمنانت باد دو جای
زین جهان سجن‌ و زان جهان سجین
از خلایق تو را دعای به خیر
آن دعا را ز اختران آمین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۹۹
ای به ملک و دولت و شاهی سزای آفرین
وز هنرهای تو خشنود ایزد جان‌آفرین
گر چه هستند آسمان را اختران نوربخش
رشک باشد بر زمینش تا تو باشی بر زمین
در همه کاری دل تو راستی خواهد همی
راستی خواهد دل صاحب‌قران راستین
نسختی از لوح محفوظ است گویی خاطرت
کاندرو بینی و دانی بودنیها بر یقین
زین قبل شاید که خوانندت حکیمان جهان
شهریار نیک دان و پادشاه دور بین
نور تو تابنده بود از پشت آدم در ازل
ور بران نور اوفتادی چشم ابلیس لعین
سجده کردی و نگفتی‌ کادم از طین است و من
آتشم، وآتس چرا سجده‌کند در بیش طین
در جهانداری تو داری یار و همره تیغ تیز
گر سلیمان داشت مهری نقش کرده بر نگین
یار و همره تیغ باید در جهانداری نه مهر
در جهانداری به از مهری چنان تیغی چنین
جود تو چون آب حیوان جان فزاید روز مهر
خشم تو چون زهر افعی جان رباید روزکین
پست گردد قد جَبّاران چو بِفزایی کمان
سست گردد دست مکاران چو بگشایی‌ کمین
بر سرین‌گور و چشم آهو اندر شعرها
شاعران معنی همی‌گویند چون دُرّ ثمین
زان شرف‌کز نُوکِ پیکانت همی روز شکار
زخم یابند آهوان بر چشم و گوران بر سرین
با تن‌کوه است و چون با دست فَرّخ مرکبت
کوه تن دیدی که باشد بادْتگْ در زیر زین
نعل او درکوه و دشت آتش فشاند گاه‌گاه
زان نیارد دیدن آتش دیدهٔ شیر عرین
شکرگوی عفو و روزی خوارهٔ جود تواند
هرچه اندر ترک خاقان است و خان است و تکین
هر یکی را دیده‌ای چون بندگان چاکران
پیش درگاه تو مالیده به خاک اندر جبین
آنچه تو در نوزده سال از جهان بگرفته‌ای
شرح آن تا حَشْر تاریخ شُهورست و سِنین
از پدر بگذشته‌ای در ملک و گیتی داشتن
حجت آن هست نزدیک خردمندان مبین
بود ملک او ز جیحون و فرات و ملک توست
از لب دریای مغرب تا لب دریای چین
تهنیت‌گوید همی از عدل او بغداد را
جان عباس و بنی‌عباس در خُلد برین
آرزو ناید همی بغداد را با چون تو شاه
روزگار مُعتَصَم یا روزگار مُستَعین
عِزَّ ایمان در بقای توست و عزّ مؤمنان
زان لوای نو فرستادت امیرالمؤمنین
زان قِبَل نام و خطابت بر لوا فرمود نقش
تا طَراز آن لوا باشد طراز ملک و دین
او تورا دارد یمین وزیُمن باشد جاودان
بر یمین آن خلیفه کاو تو را دارد یمین
تا بیاراید به فروردینِ فرخ باغ و راغ
از گل و از لاله و از سوسن و از یاسمین
عاشقان سازند با خوبان بهر جایی قرار
بلبلان با صُلصُلان‌گردند هر جایی قرین
باد تخت تو سپهر و تو برو شمس منیر
باد بزم تو بهشت و می در آن ماء مَعین
در نشاط آواز داده سوی تو بخت بلند
در ظفر پرواز کرده گِرد تو روح‌الامین
از تو بر کردارهای خوب تو هر ساعتی
پیش یزدان شکرها گفته کِرام‌الکاتبین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۰۰
آمد آن فصلی کز او خرم شود روی زمین
بوستان از فر او گردد چو فردوس برین
نافه‌های مشک بشکافد چو عطاران هوا
رزمه‌های حله بگشاید چو بزازان زمین
لعل با مرجان برآمیزد درخت ارغوان
لولو از مینا برانگیزد درخت یاسیمین
شاخ‌گل با جام مُل در بزمها گردد ندیم
جام‌مل با شاخ‌گل در باغهاگردد قرین
قمریان و سروبن‌ گویند گل را تهنیت
بلبلان بر شاخ ‌گل خوانند شه را آفرین
سایهٔ یزدان ملک سلطان خداوند جهان
خسرو پیروزگر صاحب قران راستین
نیست در توران و ایران پهلوی رزم‌آزمای
کو نمالیدست پیش تو به خاک اندر جبین
بدعت وکفر از سر تیغت همی ناقص شود
وز دل پاکت بیفزاید همی اسلام و دین
هست واجب بر همه عالم دعا و شکر تو
خاصه بر بغدادیان و بر امیرالمومنین
تا بود عالی سپهر و تا بود باقی مقام
از قضای ایزد روزی ده جان آفرین
باد تخت تو سپهر و توبر او مهر منیر
باد بزم تو بهشت و می در آن ماء ‌معین
ملت از فر تو خرم دولت از دین تو شاد
فرّ تو در دین مبارک همچو جشن فَروَدین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۰۱
فزود قیمت دینار و قدر دانش و دین
به شهریار زمان و به پادشاه زمین
شه ملوک ملک شاه دادگر ملکی
که روزگارش بنده است وکردگار معین
پناه هفت زمین که اختران هفت سپهر
به صد هزار قِرانش نیاورند قرین
نه از ستایش او خالی است هیچ مکان
نه از پرستش او فارغ است هیچ مکین
هم از جلالت او هست فر افسر و تخت
هم از شجاعت او هست زیب مرکب وزین
به روزگارش اگر باز جانورگردند
مبارزان هنرمند و خسروان گزین
همه به دولت او بر فلک نهند قدم
همه به خدمت او بر زمین نهند جبین
ایاشهی‌که در اسباب دین و دانش و داد
شدست رای تو میزان عقل را شاهین
به امن عدل تو شاهین شود مسخر کبک
به دولت تو شود کبک چیره بر شاهین
شود چو روبه‌ شیر عرین ز هیبت تو
ز فّر بخت تو روبه شود چو شیر عرین
توانگر آمد و مسکین مخالفت لیکن
ز غم توانگر و از شادی و طرب مسکین
کسی که مهر تو از دل برون‌کند نفسی
شود زکین تو اندیشه در دلش سکین
کسی‌که جنگ و خلاف تورا نهد سروبن
برو شود بن هر موی چون سر زوبین
ضمیر و طبع تو گویی فلک شدست و صدف
که نور پاک در آن است و درّ باک دراین
چو فیلسوفان وصف نگین جم شنوند
گمان برندکه نام تو بود نقش نگین
اگرچه هست به عمر اندرون تو را تأ‌خیر
مُقَدّم همه شاهان تویی به داد و به دین
مقدم همه پیغمبران محمد بود
اگرچه بود به ظاهر رسول باز پسین
همانکه پار ز عدلت به ‌روم رفت و به شام
رود ز رأی تو سال دگر به هند و به چین
فرو شود سر اعدا چو بر زند علمت
سر از حصار سمرقند و قلعهٔ غزنین
اگر خبر شود از رزم تو به‌ چرخ بلند
وگر نشان رسد از بزم تو به خلد برین
به رزمگاه تو بازی کنند سیارات
به بزمگاه تو شادی کنند حورالعین
مُسَخَّرند تو را باد و آب و آتش و خاک
ز هر یکی اثری تا کنی علی‌التّعیین
به روز رزم برافشان به‌بادْ خرمنِ خصم
به روز بزم کن اجزای خاک را زرین
به آب مهر همه کار دوستانت بساز
بسوز جان همه دشمنان به آتش کین
کجا ثنای تو دولت مرا کند تعلیم
کجا دعای تو گردون مرا کند تلقین
همی کنند ثنا را ستارگان احسنت
همی کنند دعا را فرشتگان آمین
همیشه تا بود آثار نیک اصل قوی
همیشه تا بود ایین خوب قطب متین
هزار سال بزی نیک بخت و نیک آثار
هزار سال بمان خوب رسم و خوب ایین
وجود همت و جود تو تا به یوم‌الْحَشْر
بقای دولت و دین تو تا به یَومُ‌الدّین
موافقا‌نت رسیده ز گرد بر گردون
مخالفانت خزیده ز سجن‌ در سجین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۰۲
آفرین‌باد آفرین بر خسرو روی زمین
سایهٔ یزدان ملکشاه آفتاب داد و دین
آن‌که دولت را جلال است آن‌که ملت را جمال
آن‌که امت را مُغیث است آن‌که سنت را معین
سیّد شاهان عالم ناصر دین خدای
خسروی کاو رُکن اسلام است و رُکنُ‌الْمسلمین
دولت او سازگار و نصرت او راهبر
مشرق او را در یسار و مغرب او را در یمین
تاکه او باشد جهان را والی و صاحِبْقران
فتح و نصرت با چنو صا‌حبقران باشد قرین
ای خداوندی که هستی مملکت را آفتاب
ای شهنشاهی‌ که هستی دین حق را نور دین
چه خطر دارد زمین و آسمان در جنب تو
کاسمان زیر علم داری زمین زیر نگین
این‌جهان رااصل زآب و خاک و باد و آتش‌است
جمله در فرمان توست ای خسرو روی زمین
آب و آتش را تو داری در نیام تیغ خویش
خاک را بر فرق دشمن‌ باد را در زیر زین
هرکرا کین باشد اندر تن زجود شهریار
تن ببردازد زجان چون دل نبردازد زکین
گر حصار آهنین سازد به‌ گرد خویس در
همچو ایوانی بماند در حصار آهنین
هرکه باشد بندهٔ تو آستین پر زر کند
بدسگال تو بپوشد جامهٔ بی‌آستین
تو به تخت پادشاهی بر همی سازی طرب
بخت بر دشمن همی سازد شبیخون و کمین
روم و چین و مکه راکردی به یک تدبیر رام
عهد بستی از پی دین با امیرالمومنین
از بن دندان پذیرفتند هر سالی خَراج
قیصر روم و امیر مکه و فغفور چین
تا قیامت پادشاهان زین اثر فخر آورند
کاین اثر باقی بود در ملک و دین تا یوم دین
خسروا شاها خداوندا به فرّ بخت تو
تاکه جان دارد توراگوید معزی آفرین
در خور احسنت و زه باسد نثار مدح تو
تا بود شاعر چنان و تا بود راوی چنین
پادشاه شرق بادی تا مکین است و مکان
شهریار غرب بادی تا شهورست و سنین
هرکجا سایی رکاب و هرکجا سازی وطن
فتح بادت همره و توفیق بادت همنشین
کار دینداران بساز و جان بدخواهان بسوز
گنج بهروزی بیاب و روز پیروزی ببین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۰۳
بیافرید خداوند آسمان و زمین
دو آفتاب که هر دو منورند به دین
یک آفتاب دُرفشان شده ز روی سپهر
یک آفتاب فروزان شده ز روی زمین
همی فزاید از آن آفتاب قُوّت طبع
همی فزاید ازین آفتاب قُوّت دین
مغان به طاعت آن بر زمین نهاده رخان
شهان به خدمت این بر زمین نهاده جبین
سپهر و جملهٔ سیّارگان مُسَخّر آن
زمین و جملهٔ شاهنشهان مُسَخّر این
نظامِ عالم از این آفتاب بیشترست
که جای خویش همه ساله تخت دارد و زین
خدایگانی کز رأی و همت و نظرش
عزیز شد قلم و تیغ و تاج و تخت و نگین
گرفت ملک زآیین و رسم او رونق
که هست خسرو فرخنده‌رسم و خوب‌آیین
اگر به جهد بکوشند اختران فلک
به صد هزار قِرانَش‌ْ نیاورند قرین
وگر شمارکنند آنچه کرد در یک سال
فَذلِکش نتوان یافت از شُهور و سنین
شهان رسند به مقصود در کمین و مصاف
رسید شاه به مقصود بی‌مصاف و کمین
ز بهر ایمنی روزگار و راحت خلق
گمان خویش به اقبال خویش کرد یقین
حسود بیهده کردار پیش او از بیم
چنان نمود که روباه پیش شیر عرین
مخالفان را اقبال او و دولت او
چنان گرفت که گیرد تَذَروْ را شاهین
کشید باز همین وقت لشکری سوی شام
بتوخت از دل اعدا به تیغ بران‌کین
شهی است اوکه به یک سال در دو فتح‌ کند
به‌ حدَ شام چنان و به حدَ بلخ چنین
خدایگانا هستی نشسته بر در بلخ
رسیده صاعقهٔ تیغ تو به روم و به چین
سریر تو چو سپهرست و مرکب تو چو باد
گهی سپهر نشینی و گاه بادنشین
تویی که عدل تو رضوان شدست در عالم
شکفت عالم ازو سربه‌سر چو خلد برین
تویی‌که تیغ و کف تو خبر دهند همی
زصورت مَلَک‌الْموت و جبرئیل امین
تو شاه باز پسینی درین جهان ملکا
چنانکه بود محمد رسول باز پسین
همیشه تاکه ز تشرین صبا کند نیسان
همیشه تاکه ز نیْسان خزان ‌کند تِشْرین
دل تو شاد همی باد و دولت تو بلند
زبخت نیک تورا دانش و هنر تلقین
رعایت تو و عدل تو و عنایت تو
به دین و دنیا پیوسته تا به یوم‌الدین
تو بر مراد دل خویش جام باده به دست
زخلق بر تو دعا وَزْ فرشتگان آمین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۰۶
زمان چو خلد برین شد زمین چو چرخ برین
کنون‌که صدر زمان شد وزیر شاه زمین
ز فر شاه زمین و ز قد‌ر صدر زمان
همی بنازد خُلد برین و چرخ برین
مقدری‌ که فلک را به صنع و قدرت خویش
نطاق و منطقه کرد از مجره و پروین
به فضل خویش بیفروخت دین احمد را
چوکرد احمدبن فضل را زخلق‌گزین
زخلق احمد فضل است و احمد مختار
وزیر بازپسین و رسول بازپسین
چنین وزیر سزد پیش پادشاه جهان
که شاکرند ز عدلش جهانیان به همین
نه از مَثابت او هست هیچکس رنجور
نه از وزارت او هست هیچ کس غمگین
سران ملک بدین خواجه خُرَّمند امروز
به چشم سر تو کنون یا به چشم عقل بین
که رویها همه تازه است و چشمها روشن
که طبعها همه شادست و عیش‌ها شیرین
موافقند به یک جای پادشاه و وزیر
یکی معزالدین و یکی معین‌الدین
به هیچ عصر در اسلام دین تازی را
چنان نبود معز و چنین نبود معین
معز چو شیر عرین است وملک بیشهٔ او
سزای بیشه نباشد مگرکه شیرین عرین
معین سزد که زند رای پیش شاهنشاه
علی سزد که زند تیغ در صف صِفّین
نصر دولت ابونصر احمد‌‌بن الفضل
که در محامد و افضال آیتی است مبین
درست باشد اگر صدر و بَدْ‌ر خوانندش
که صدر بدرنشان است و بدر صدرنشین
یگانه خواجه و مخدوم بی‌مثال و نظیر
خجسته صاحب و دستور بی‌همال و قرین
خدایگان چوگزیند چنو خجسته وزیر
خدای کرده بود در گزیدنش تلقین
دعای صاحب و صاحبقران کنند کنون
همه خلایق دنیا ز روم تا در چین
چو بر زمین همه جسمانیان کنند دعا
بر آسمان همه روحانیان کنند آمین
آیا به‌ گاه کفایت نظام و رونق صدر
و یا به روز شجاعت جمال و زینت زین
تو یافتی زبزرگان و سروران عراق
ز پنج شاه چهل سال حشمت و تمکین
اگر دلیل وگوا بایدت در این معنی
تورا دلیل و گوا بس بود شهور و سنین
نگین و خاتم دولت تویی علی‌الاطلاق
زه ای نگین که تورا هست چرخ‌ زیر نگین
اگرکمال تو دیدی ز گوهر آدم
به گاه فرمان ابلیس خاکسار لعین
ز روی‌ کبر نگفتی خَلَقتَنی‌ مِن‌ نار
ز راه‌ کفر نگفتی خلقته من‌ طین
اگر تو خواهی بر آب تیز و نار بلند
گذرکنی و نیابی‌گزند از آن و از این
کلیم‌وارکنی خشک آب را به ضمیر
خلیل‌وار کنی سبز نار را به یقین
اگر شریف کند مرد را سخاوت و عدل
تو را سخاوت و عدل است سیرت و آیین
سه چیز دیگر پیوند این دو چیز توراست
ضمیر روشن و عقل درست و رای رزین
زرای تو نه عجب گر خدایگان جهان
طناب خیمه دولت‌کشد به علیین
به مصر و روم حسامش کند گه پیکار
همان که کرد سنانش به کابل و غزنین
رسد چنانکه زغزنین همی رسد هر سال
به‌گنج خانهٔ او حمل مصر و قسطنطین
گماشته است خدای از ملائکه دو رقیب
نشسته‌اند تو را هر دو بر یسار و یمین
چو کهتران به رخ تو همی کنند نشاط
چو دوستان به سر تو همی خورند یمین
ترازویی‌که سخن را بدان بسنجد عقل
ز رای و کلک تو دارد زبانه و شاهین
به زیر سایهٔ عدل تو بی‌گزند شوند
تذرو و کبک ز منقار و مِخْلَبِ شاهین
اگر شکفته کند باغ را نم نوروز
وگرکآشفته‌کند باغ را دم تشرین
وفاق را به موافق همان‌کند گه مهر
خلاف تو به مخالف همی‌کند گه کین
به حاسدان تو کیوان چو درکشید کمان
به دشمنان تو بهرام برگشاد کمین
کجا کنند گذر نیک‌خواه و بدخواهت
فریضه گردد هم آفرین و هم نفرین
کسی‌که جوید انعام تو پس از اکرام
کسی‌که خواهد احسان تو پس از تحسین
دهد مرادش طبع کریم تو در حال
دهد جوابش دست جواد تو در حین
چو نافه مشک‌آگین است نوک خامهٔ تو
وگرچه هست به معنی چو درج درآگین
که دید هرگز دُرّی به رنگ مشک سیاه
که دید هرگز مشکی به‌ قدر در ثمین
سزدکه خامه نو هر زمان‌کند حرکات
که فتنه را حرکاتش همی دهد تسکین
چو در بنان تو هنگام سیر ناله کند
شود صحیفه سیمین ز سیر او مشکین
از آن سپس‌که به مسکین رسید نالهٔ او
به‌ گوش‌ کس نرسد نیز نالهٔ مسکین
بزرگوارا برحسب اعتقاد قدیم
به مَنِّ توست دل من رهی همیشه رهین
چو من مدیح تو انشا کنم روادارم
که جان و دل‌کنم اندر حروف او تضمین
زفخر بوسه دهد آسمان جبین مرا
چو بر زمین نهم از بهر خدمت تو جبین
سپاس و شکر ز یزدان که صدر دولت را
به‌دین و داد تو آراست تا به یومُ‌الدّین
کنون سزاست که رضوان زگنج‌های بهشت
برتو هدیه فرستد به دست روح امین
وگر زکنگرهٔ خلد دست میکائیل
کند نثار تو پیرایه‌های حور العین
به بارگاه و به دیوان کشند پیش تو صف
بتان نوش لب مشک زلف سیم سرین
به‌گاه رزم همه جان‌ربای چون خسرو
به‌ گاه بوسه همه دل‌ ربای چون شیرین
هزار پرده دریده به زلف خم در خم
هزار توبه شکسته به جعد چین‌ در چین
به‌ روضه‌ های جنان پروریده چون رضوان
زخانه‌های چگل برگزیده چون تکسین
همیشه‌ تا گل و نسرین و لاله هر سالی
شود به باغ شکفته به ماه فروردین
شکفته باد به باغ بقا و دولت تو
ز جاه عز و شرف لاله و گل و نسرین
قبول و حشمت و اقبال شهریار تورا
حصار محکم و سد بلند و حصن‌ حصین
حمایت و کنف و حفظ کردگار تو را
پناه اعظم و حرز بزرگ و حبل متین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۰۷
ای مبارک فخر امت ای همایون مجددین
ای سزای آفرین از خالق خلق‌آفرین
ای به اصل اندر تو را جد و پدر محمود و فصل
روزگار و کار تو چون نام آن و نام این
صاحب خیرات بر روی زمین چون تو کجاست
کز تو خشنودست و خرم صاحب روی زمین
مجد دینی تو به راحت او معین‌الدین حق
چشم دین هرگز نبیند چون شما مجد و معین
هست رسم نیک تو بر جامهٔ ملت طراز
هست رای پاک او بر خاتم دولت نگین
تو نداری در معانی از هنرمندان همال
واو ندارد در معالی از هنرمندان قرین
تو کریمی حق‌شناسی او جوادی حق‌گزار
تو همامی کاردانی او وزیری دوربین
هست برج سعد را توفیق تو ماهی منیر
هست دَرج ملک را توقیع او دُرّی ثمین
رایت ملت به تو منصور شد تا نفخ صور
خانهٔ دولت بدو معمور شد تا روز دین
هر دو را پیوسته توفیق است بر اعمال خیر
آمد اندر شأ‌نِ هر دو نِعم اجرِالعامِلین
تا که این صدر خراسان در خراسان آمدست
نیست یکدل در خراسان جز به‌شکر او رهین
آفتاب شادی از ابر امید آید برون
چون برون آید به‌دیوان دست او از آستین
صدر ایوان شد ز انصافش سزای تهنیت
ملک و دولت شد ز تدبیرش سزای آفرین
روزگار از داد و دینش خرم و آراسته است
همچو باغ از ابر نوروزی و باد فرودین
کبک و تیهو رسته‌اند از چنگل بازسپید
گور و آهو جسته‌اند از پنجهٔ شیر عرین
ای به فردوس برین راضی زتو جان صفی
وز دل صافی تو دنیا چو فردوس برین
هرچه از خیرات درگیتی خبر بود وگمان
اندر این عصر از خصال تو عیان است و یقین
این همه توفیق کایزد داشت ارزانی تو را
بر سعادتهای کلی هست برهان مبین
گر پیمبر داشت مهری از نبوت بر کَتَف
همچنان داری تو نوری از سعادت بر جبین
از کمال حسن زیبد زیور کرسی و عرش
هرچه بنویسد زاعمالت کرام‌الکاتبین
گرچه من خادم به خدمت همنشین تو نی‌ام
اشتیاق توست دایم با دل من همنشین
گه درود تو رساند سوی من باد صبا
گه ثنای من رساند سوی تو روح‌الامین
دفتری داری ز شعرم در یمین و در یسار
محضری دارم زشکرت در یسار و در یمین
هست درخور طلعت میمون تو چشم مرا
همچنان چون تشنه را درخور بود ماء معین
تا که در اسلام تاریخ سنین است و شهور
بر تو فرخ باد و میمون هم شهور و هم سنین
سال و مه در موکب تو رایت نصرت به پای
روز و شب بر درگه تو اسب دولت زیر زین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۰۸
از آن دندان چون پروین مرا شد دیده پر پروین
وزان رخسار چون نسرین مرا شد دیده چون نسرین
روا باشدکه نسرین خیزد از نسرین به طبع اندر
ولیکن‌ کی روا باشد که پروین خیزد از پروین
اگر بنماید آن دلبر به چین و هند یک ساعت
بریده زلف خَم در خَم شکسته جَعد چین در چین
شود چون جعد او پرچین شود چون ‌زلف او پرخم
رخ صورتگران هند و پشت بتگران چین
رخی دارد به ‌زیبایی مثل همچون رخ عَذ‌را
لبی دارد به شیرینی سمر همچون لب شیرین
بود در وقت دلتنگی نشاطم زان رخ زیبا
بود در حال بیماری علاجم زان لب شیرین
گه اندر عشق او بارم زدیده قطرهٔ باران
گه اندر هجر او بِفْر‌وزم از دل آذر برزین
بدین روی از دل و دیده مرا باشد همی هر شب
هزاران شعله در بستر هزاران قطره در بالین
ندارم خواب تا پرخواب دارد نرگس جادو
ندارم تاب تا پرتاب دارد سنبل مشکین
فغان زان نرگس و سنبل‌که از بی‌دادی هر دو
بلا بارید بر عشاق خاصه بر من مسکین
نگارین نو آیینم به حورالعین همی ماند
که از دیدار او گردد همی مجلس بهشت‌آیین
چو پیش من شود ساقی و مجلس را بیاراید
مرا باشد در این ‌گیتی بهشت و روی حورالعین
گرامی د‌ارمش چون چشم روشن‌بین به هرجایی
کزو دارنده‌تر هرگز نبیند چشم روشن‌بین
به‌روی عالم افروزش مزین شد وثاق من
چنان چون حضرت‌ سلطان مزین شد به‌ زین‌الدین
عماد دولت عالی ابوالقاسم که ‌قِسم او
رسید از مجلس شاهان قبول و حشمت و تمکین
علی ناصر آن سرور که خلق و رسم او ماند
به خلق صاحب معراج و رسم صاحب صِفّین
حضورش هست همچون باد فروردین ‌که خرم شد
خراسان از وجود او چو باغ از باد فروردین
به هر شهری ‌که بگذشت او ز به هر او سزا بودی
اگر ملک خراسان را زدندی کله و آذین
شدندی بر سپهر و بر زمین از بهر تبجیلش
ستاره جمله‌گوهر بار و مردم جمله‌گوهرچین
زمام عالم توسن همی دردست او زیبد
چنان کاندر کف رایض لجام کرهٔ نو زین
ز نور پاک اَجرام است پنداری سرشت او
وگرچه هست در خلقت سرشت‌کائنات از طین
به‌تن در بشکفاند جان وفاقش چون می روشن
به‌رگ در بفسُراند خون خلافش چون دم تنین
چو کین او همی توزد جهان از دشمنان او
نیازش نیست‌کز دشمن به‌جهد خویش توزدکین
ایا در چنبر حکمت سر آزادگان یک سر
و یا در عهدهٔ عهدت دل آزادگان همگین
به‌فر تو رهاگردد گوزن از پنجهٔ ضیغم
به عدل تو امان یابد تذرو از چنگل شاهین
کفایت‌ گر شود محسوس بر شکل یکی میزان
نباشد جزکف وکلک تو او راکفه و شاهین
ز تدبیرت عجب نبود که شاه مشرق و مغرب
به هر روزی نهدروی از خراسان سوی قسطنطین
کند پای ستوران را شکال از موی رهبانان
کند زین غلامان را صلیب رومیان خرزین
مسلم‌گردد او را ملک وگنج روم سرتاسر
چنان‌ کاو را مسلم‌ گشت ملک و نعمت غزنین
ز پیش پادشا محمود پیش پادشا سنجر
به شغلی آمدی کان شغل دولت را بود تزیین
بر آرد شاه آزاده مراد و کام شهزاده
که مشکوری به‌نزد آن و مقبولی به‌نزد این
چو در دیوان خاتونی به فرمان شهنشاهی
به‌دست زرفشان اندر گرفتی کلک مشک‌آگین
زکلک تو عجب دارم‌که هنگام هنرمندی
همه علمی ز بر دارد ز کس نایافته تلقین
اگرچه تیغ و زوبین را شناسد هرکسی قاطع
صریر و مد او قاطع‌ترست از تیغ و از زوبین
سر او هر زمان سِکّین روان از تن بیندازد
از آن معنی ندارد باک و باشد در بر سکین
چو از تارک قدم سازد بود مظلوم را راحت
چو از قطران‌ گهر سازد بود آشوب را تسکین
کجا اسرار دولت را بر او املا کند خاطر
چو در دستت روان گردد بگوید بی‌زبان در حین
ایا شخصی‌که مدح تو به‌جان‌گویند مداحان
که از تو بهر مداحان هم‌ احسان‌ است و هم‌ تحسین
گه مدح تو بر خاطر چنان زحمت‌ کند معنی
که در مدح تو مادح را نباشد حاجت‌ تضمین
من اندر دل ز مدح تو فراوان تحفه‌ها دارم
نشان ‌دارم ز دیگر تحفه‌ها از تحفهٔ پیشین
قبول خویش‌کن داماد تا از پردهٔ خاطر
عروسانی برون آرم سبک روح و گران کابین
همی تا باشد اندر طبع‌ها از آفرین شادی
بر آن‌گونه که در دل‌ها همه غم باشد از نفرین
همیشه طبع احباب تو باد از آفرین شادان
به فر دولت سلطان ز نیسان بهترت تِشرین
نهاده بر کفت در بزم و پیش رویت استاده
میی پروردهٔ مهر و بتی پروردهٔ تکسین
دعاگفته تو را دولت چه در سَرّا جه در ضَرّا
که چون دولت دعا گوید کند روح‌الامین آمین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۰۹
دو محمد آفرید ایزد سزای آفرین
آن رسول راستان این پادشاه راستین
آن محمد بود در پیغمبری صدر زمان
وین محمد هست در شاهنشهی فخر زمین
آن محمد در عرب صاحب کتابی بی‌همال
وین محمد در عجم صاحبقرانی بی‌قرین
آن یکی را بر هدی مُهر نبوت در کَتَف
وین دگر را در هنر مهر سعادت بر جبین
بود حیدر آن محمد را رفیقی کاردان
هست شاه دین محمد را وزیری پیش بین
این محمد هست در دنیا نیابت‌دار آن
وآن محمد هست در عُقبی شفاعت‌خواه این
ای غیاث دین و دنیا تا تو گشتی پادشاه
رونق دیگرگرفت از فر تو دنیا و دین
تا امیرالمؤمنین را چون تویی باشد قسیم
نصرت و راحت بود قِسم امیرالمؤمنین
دست اقبال تو را گر ساختندی خاتمی
آسمانش حلقه بایستی و خورشیدش نگین
همت تو گر امل را گوید اندر صلح هان
هیبت تو گر اجل را گوید اندر بزم هین
بارگاه ملک و دولت را به‌ دین و داد تو
تهنیت گویند هر روزی کرام‌الکاتبین
تا که تو عدل و سیاست بر جهان گسترده‌ای
اصل ملک و قطب دولت پایدارست و متین
هم تذروان رسته‌اند از چنگل باز سپید
هم‌گوزنان جسته‌اند از پنجهٔ شیر عرین
عالم اندر خواب رفته است و خلایق خفته خوش
بر چنین عدل و سیاست آفرین باد آفرین
در زمان چون دور گردون قدرتی دارد عظیم
در جهان چون روز روشن نصرتی دارد مبین
آسمان برحسب قدرت شاه را نصرت دهد
قدرتی باید چنان تا نصرتی یابد چنین
ملک چون باغ است و عدل تو در آن چون باغبان
سروران چون سرو و میدان چون‌گل و چون یاسمین
دولت پیروز و عدل عالم‌افروز تو هست
چون سرشک ابر نوروزی و باد فرودین
ارسلان سلطانت جدست و ملک سلطان پدر
وز تو خشنودست جان هر دو در خلد برین
زیر فرمان تو خواهد شد به توفیق خدای
از لب دریای مغرب تا لب دریای چین
تا نه بس مدت به دولت غزو را بندی میان
تا اجل برکافران ناگاه بگشاید کمین
سخره شیران شوند آن بت‌پرستان شقی
‌طعمهٔ خوکان شوند آن خوک‌خواران لعین
استخوانهای فرنگان بر در انطاکیه
زیر پای و دست اسبان سپه‌ گردد طحین
ازکنار نهر عاصی تا لب رود فرات
خاک هر منزل به‌خون کافران گردد عجین
کوس فیروزی چنان کوبد به‌ صحرای‌ حلب
کاوفتد آواز او درآمِد و مافارقین
آن ظفر پیرایه دولت بود تا روز حشر
وآن اثر تاریخ ملک و دین بود تا روز دین
گرگمان‌است و خبرگفتار من بس تا نه دیر
این خبرگردد عیان و این‌گمان گردد یقین
تا شهورست و سنین از سیر ماه و آفتاب
تا دیارست و بلاد از حکم رب‌العالمین
زیر فرمان تو بادا هم بلاد و هم دیار
زیر پیمان تو بادا هم شهور و هم سنین
نصرت و تأیید بادت در رکاب و در عنان
عصمت و توفیق بادت بر یسار و بر یمین
تو رعیت را پناه و مر تو را دولت پناه
تو شریعت را معین و مر تورا ایزد معین
آسمان‌کرده ندا هر روز بر درگاه تو
کای خداوندان حاجت اُ‌د‌خلوها آمنین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۱۰
خدایگان زمان است و شهریار زمین
سپاهدار جهان است و پهلوان ‌گزین
چو پادشاه چنین باشد و سپهسالار
سزای هر دو بباید یکی وزیر چنین
به حق شدست ملک را وزیر فخرالملک
چنانکه بود ملک شاه را قوام‌الدین
موافق است پسر با پسر در این ‌گیتی
مساعد است پدر با پدر به خلد برین
سزد که خواجه بود وارث دوات و قلم
چنانکه هست ملک وارث حسام و نگین
وزیر زادهٔ دنیا سزد مُدبّر ملک
چو شاهزادهٔ دنیاست پادشاه زمین
اگرچه هست چو باغی شکفته مُلک‌ مَلِک
پر از درخت بلند و پر از گل و نسرین
شکفته‌تر شود اکنون ز همت دستور
که هست همت دستور باد فروردین
اگرچه شاه و همه لشکرش گرفتستند
عجم به دولت پیروز و تیغ زهرآگین
چو باز صدر جهان ‌گشت یار دولت و تیغ
ز سومنات بگیرند تا به ‌قسطنطین
روان شاه ملک شاه و جان خواجه نظام
گزیده‌اند به ملک ملک ز علیین
ز بهر هدیه فرستند یا ز بهر نثار
به دست رضوان پیرایه‌های حورالعین
هر آنچه خسرو مشرق بگوید و بکند
به حق بود که خدایش همی کند تلقین
جهان به سیرت و آیین او همی نازد
که نایب پدر است او ، به سیرت و آیین
خدایگانا، هرچ از خدای خواست دلت
بیافتی و نهادی بر اسب دولت زین
ببرد عدل تو از پشت پادشاهی خم
فکند تیغ تو بر روی بدسگالان چین
ضمیر روشن تو هست عقل را مسکن
رکاب فرخ تو بخت را بود بالین
ز بیم خنجر تو ولوله است در توران
ز سهم لشکر تو زلزله است در غزنین
چو از سنان تو تابد ظفر به روز مصاف
چو از کمان تو پَرّد اجل به وقت‌ کمین
ز نعل مرکب و از خون‌ کشتهٔ تو رسد
به روی ماه غبار و به پشت ماهی طین
گهی‌ که هست سپاه تو بر لب جیحون
شوند خسته و بسته سپاه خان و تکین
گهی به بیشهٔ مازندران سوارانت
عصا کنند به دست سپهبدان زوبین
سپه‌کشی که ز توران به کین تو بشتافت
خبر نداشت کزو تیغ تو بتوزد کین
نهاد روی به اقبال چون کشید مصاف
گرفت دامن ادبار وکشته شد در حین
به‌ یک زمان سپهش منهزم شدند چنانک
هزیمت از لب جیحون رسید تا در چین
مخالفی که به مازندران خلاف تو جست
پناه ساخت زبیشه چنانکه شیر عرین
زپهلوان سپاهت به عاقبت بگریخت
بر آن صفت که کبوتر گریزد از شاهین
بدان عدد که بود بر مجره کوکب خُرد
ز بیشه با او رفتند لشکرش همگین
شدند عاقبت کار در میانهٔ راه
ستارگان مَجرّه کواکب پروین
چو ره نمود سعادت بر تو ایشان را
رسید بهرهٔ ایشان جلالت و تمکین
همه به قبضهٔ فرمان تو شدند رهی
همه به منت احسان تو شدند رهین
خلاف و طاعت تو هست اگر قیاس کنند
یکی چو آذر برزین یکی چو ماء معین
خرد کجا بود آن را که او ز خیره سری
شود ز ماء معین اندر آذر برزین
چه آن که باد خلاف تو دارد اندر سر
چه آن‌که هست به صد ساز زیر خاک دفین
به نیک‌بختی تو هرکه دل ندارد شاد
بنالد از غم و بر بخت بدکند نفرین
مگر خدای زجان آفرید عهد تورا
که هست عهد تو در هر دلی چو جان شیرین
مگر قرین و همال از فرشته است تورا
کز آدمی نشناسم تورا همال و قرین
چو دید مجلس عالیت شاعر پدری
بهشت دید به دنیا به ‌چشم روشن بین
ضمیر و خاطرش از مدح تو گرفت شرف
چو آسمان زنجوم و صدف ز درّ ثمین
همیشه تا که بود حفظ و عصمت یزدان
جهانیان را حِصن‌ حصین و حَبل‌ مَتین
نظام دین هُدی باد و عِزِّ دینِ هدی
تورا وزیر و سپهدار تا به یوم‌الدین
چنانکه ناصر دین و معین خلق تویی
خدای عزوجل ناصر تو باد و معین
سپاه و مملکت و عمر و روزگار تورا
دعا زدولت و آمین زجبرئیل امین