عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۵۲ - وله ایضا
از رضی الملک الحق شرمساری حاصلست
بس که اندر حقّ من لطف و کرمها می کند
لیک تا فصل خزان آغاز دم سردی نهاد
گوییا کآن دم سرایت با تن ما می کند
در خوی خجلت غرق گردد سراپایم همی
کز تو خادم زاده رسم خود تقاضا می کند
گر چه اندر خدمت تو این سخن جزوی بود
گر تو دستوری دهی بگذارمش تا می کند
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۹۱ - ایضا له
این واقعۀ هایل جانسوز ببینید
وین حادثۀ صعب جگر سوز ببینید
بر باز ببینید ستم کردن گنجشگ
بر شیر شغالان شده پیروز ببینید
آن سلطنت و قاعده و حکم که دی بود
وین عجز و پریشانی امروز ببینید
از دود دل خلق درین ماتم خون بار
یک شهر پر از آتش دلسوز ببینید
ور عیسی یک روزه ندیدی که سخن گفت
نقّالی این طفل نو آموز ببینید
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۹۳ - وله ایضا
زهی زرفعت تو خورده آسمان تشویر
زهی ندیده ترا چشم روزگار نظیر
پناه اهل هنر ، زین دین ، یگانه عصر
که افتخار کنند مملکت به چون تو وزیر
کمینه پایۀ قدر تو آسمان بلند
کمینه شعلۀ رای تو افتاب منیر
فسادر را نبود دست بر قواعد کون
اگر به رأی تو باشد زمانه را تدبیر
شد از نیابت تحریر تو عطارد شاد
به بندگان نرسد شادیی به از تحریر
گران رکایی حزم تو بازگرداند
عنان جنبش خاصیّت از ره تاثیر
همیشه کلک تو از بهر آن کمر بستست
که تا معایش اهل هنر کند تقریر
کفایت تو چنان با کرم زیک خانه ست
که زر ببخشد و نام نیکو کند توفیر
ز هیبت تو برفتی به باد استخفاف
اگر نکردی حلم تو کوه را توقیر
تویی که وقت هنر در مقام تیغ و قلم
چو آفتاب و عطارد مبارزی و دبیر
مخالفان ترا تیغهای همچون آب
بدست بر شود از باد هیبتت ز نجیر
ز خاک بوسی گویی که تیر آما جست
ز بس که بوسه دهد خاک درگهت را تیر
از آنکه کاغذ در عهد تودورویی کرد
همیشه باشد چون دشمنت نشانۀ تیر
اسیر دام خطت زان شدست دانۀ دل
که هست خطّ تو چون زلف نیکوان دلگیر
از آن نگین که برو نام دشمنت نقش است
گمان مبر که بود طمع موم نقش پذیر
چو صبح صادقم اندر هوایت و هر دم
فروغ مهر تو بدرخشم ز طی ضمیر
زبان عذر ندارم از آن که بس خجلم
ز نوع نوع صداع و ز گونه گون تقصیر
عروس شعر مرا لطف تو چوو خطبت کرد
بگویمت که چه بودست موجب تأخیر
سبک برفتم و با عقل مشورت کردم
که اوست عاقلة خلق و مستشار و مشیر
چو دید بررخ ناشسته زلف شوریده
مپرس خود که چه فریاد کرد و بانگ و نفیر
که این چه لایق آن حضرتست؟شرمت نیست
که دیو را پر طاووس بر نهی به سریر
اگر چه بوددر این باب حق بدست خرد
ز امتثال اشارت همم نبود گزیر
میان ببستم چون زلف و نفس لوّامه
چو چشم خوبان می کرد هر دم تعییر
به خدمت تو فرستادمش کنون ترسان
چنانکه نقد دغل پیش ناقدان بصیر
به نام و ننگش ترتیبکی بدادم هم
چنان که لایق من باشد از قلیل و کثیر
محفّه ش از قصب درّی قلم کردم
تتق ز کلّة اکون و بسترش ز حریر
ز اشک و چهرة من غرقه در زرو گوهر
ز خلق و خامة من در میان مشک و عبیر
میان ببسته به لالائیش دو صد لولو
دهان گشاده بچاووشیش زبان صربر
ز خانه ها دوسه معروف همرهش کردم
همه جوان به حقیقت ولی به صورت پیر
بکردم این همه و عاقبت همی دانم
که از ثنای تو هم خورد بایدم تشویر
توقّعست ز مشّاطۀ کرم که کنون
به جلوه گاه قبولش نکو کند تصویر
اگر چه زشت و گرانست نازنین منست
به چشم مهر نگر سوی نازنین اسیر
بناز دار چگر گوشۀ ضمیر مرا
که من به خون دلش پروریده ام نه به شیر
حلال زادگی و اصل پاک و گوهر بین
نگه مکن به سیه چردگیّ و شکل حقیر
نه چشم کابین دارد ز کس نه گوش نثار
به رایگانش از بهر بندگی بپذیر
وگرنباشد بر ذوق خاطر اشرف
تو از بزرگی خود در گذار و خرده مگیر
بساط جاه عریض تو باد چرخ بسیط
ز ذیل عمر طویل تو دست دهر قصیر










کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۹۹ - وله ایضا
منم ان چرب دست شیرین کار
کاب طبع مراست آتش بار
صورتم آشیانۀ معنی
فکرتم کنج خانه اسرار
حرکاتم چو گام عمر سبک
سخنانم چو باده نوشگوار
همچو گل عالمی بخنداند
بلبل طبع من گه گفتار
بستانم بهزل مال ملوک
بر ضعیفان کنم به حکم ایثار
زان که مقدار خویشتن دانم
باشدم پیش هر کسی مقدار
شادی آنکسی به جان جویم
که ز دل جوید او مرا آزار
نکنم تکیه بر زمانه از آنک
واقفم بر زمانة غدّار
بستانم به لطف و خوش بدهم
زانکه هستم بخوش دمی چو بهار
چون خزان بر سرم زرافشانست
زان که هستم لطیف و خوش دیدار
جان مانیّ و صورت آزر
بر سر دست من گرفته قرار
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۱۸ - وله ایضا
بزرگوارا، خّط و عبارتت ماند
به شاهدی که به رخ بر کشد نقابی خوش
کسی که چاشنیی یافت از عبارت تو
به ذوق او نبود در جهان شرابی خوش
دو دست گوهر بار و شکوه طلعت تو
چو نو بهاران باران و آفتابی خوش
چو خلق فایح تو بر ضمیر من گذرد
ز طبع من مترشّح بود گلابی خوش
پریر، زهره همی گفت، زهره نیست مرا
ز بیم حسبت تو بر زدن زبانی خوش
به بارگاه تو تا من حدیث خویش کنم
شب دراز ببایست و ماهتابی خوش
به ملک و جاه تو آیا چه نقص ره یابد؟
که گردد از تو دل ریش دردیابی خوش
عتابهای تو با بنده ناخوشیها کرد
وگرچه باشدم از تو همه عتابی خوش
نمی شود ز جگر خوردنم عتاب تو سیر
مگر بدست نمی آیدش کبابی خوش
بدان طمع که رضای تو گرددم حاصل
شدست بر دل تنگم همه عذابی خوش
هزار بار مرا عفو کرده یی و هنوز
نگشت طبع تو با من به هیچ با بی خوش
مگر که مدّت ده سال هست یا افزون
که از شماتت اعدا نخوردم آبی خوش
به لفظ شیرین از تو سؤالکی کردم
بدان طمع که کنم از تو اجتذابی خوش
گرفتم آنکه چهل سال آن نه من بودم
که شب نکردم از اندیشة تو خوابی خوش
گرفتم آنکه نه من بوده ام که ساخته ام
ز مدحت تو و اسلاف تو کتابی خوش
چنان قصیده، چو من بنده، در چنان معرض
به چون تو خواجه فرستد، کم از جوابی خوش
کمال‌الدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - و قال ایضاً یمدح الصّدر رکن الدّین صاعد
ای برده آتش رخ تو آب کارگل
بر باده داده عارض تو روزگار گل
با چهرۀ تو زحمت باغ است گل ، از آن
برچین نهاد زخار همه رهگذر گل
خونین شدست سربسر اندام نازکش
از بس که می نهد رخ خوب تو خار گل
یکدم بوصل تو دهن از خنده پر خنده پر نکرد
تا خون دل نکردی اندر کنار گل
گر گل بشد ، چه شد؟ همه سرسبزی تو باد
ما را بس است عارض تو یادگار گل
گر گرفته ام که گل ز رخ تست شرمسار
منّت خدایرا که نیم شرمسار گل
عکس رخت رفو کند او را بیک زمان
گرچه بریختست زهم پود و تار گل
گل چون رخ تو باشد لیکن بشرط آن
کز غالیه خطی بدمد برعذار گل
جایی که تیر غمزه ات از جان سپر کند
پیکان غنچه پر از نهیبش بیفکند
تا خط فستقّی ترا دید پر شکر
پسته زبان بطعنه نهادست در شکر
پیرامون دهان تو چون خط فرو گرفت
گفتم: گرفت طوطی در زیر پر شکر
تا بنده باشد از بن دندان لب ترا
از خاک بر نرسته ببندد کمر شکر
با ما تو در خصومت و بی آگهیّ تو
می ریزد از دهان تو بر ماگهر شکر
باد دهان اگر بمثل در جهان دمی
گردد نباتهای زمین سر بسر شکر
در چشم من دهان ترا ذوق دیگرست
اری خوشی فزود ز بادام تر شکر
از چهرۀ وجه بوسه بهای تو کرده ام
دانم همه کسی بفروشد به زر شکر
تا شد شکسته پسته ات از شکّر سخن
آمد بسی شکست از آن پسته شکر
سر بر خطت شکرچه چه عجب گروهمی نهد
خط طرفه ترکه بر شکرست سر همی نهد
ای از رخ و دهان تو رسوا گل و شکر
روی و لیست روی لبت یا گل یا شکر
روی و لب تو مایۀ سودای ما چراست؟
گر زآنکه هست داروی سودا گل و شکر
با آب و آتش آنچه گل و شکّرت کنند
هیچ آب و آتش آن نکند با گل و شکر
درّاعه حشیشی و پیراهن قصب
بدریده پیش روی پیش روی تو عمداً گل
با رنگ روی و طعم لبت اوفتاده اند
اندر زبان بلبل و ببغا گل و شکر
تنگست همچو غنچه و ظرف شکر دلم
زیرا که فرق نیست ز تو تاگل و شکر
اشکم همه گلاب و جلا بست زآنکه کرد
در چشم من خیال تو پیدا گل و شکر
از عدل خواجه دان تو که در دیده و دلم
به آب و آتشند بیک جا گل و شکر
سلطان شرع صاعد کز همّت بلند
آورد رای او سر خورشید را ببند
برداشت دست جود تو اسم سؤال زر
بنهاد جود دست تو رسم زوال زر
از دست بخشش تو زراندر جوال شد
رفت آنکه رفت هرکسی اندر جوال زر
کان و ترازو اند در ایّام وجود تو
بر دل نهاده سنگ زشوق وصل زر
آواره شد زبیم سخایت زر آنچنانک
رستست در دو دیدۀ نرگس خیال زر
در چشم غنچه زر ز پی آن گداختند
کو با وجود عدل تو میزد مثال زر
در دین بخشش تو بتویّ کلک تو
بر خلق خون لعل مباحست و مال زر
تیغ زبان کشید نیارد زبأس تو
رویین تن ترازو در روی زال زر
از بس که می زنندش خوارست و شهر گرد
بخشود نیست با کف راد تو حال زر
سنگست در قفایش هرجا که میرود
زان در بدر بسان شگ زرد میدود
گر نه زدست را تو آمد بجان گهر
چندین چراست در سخن تو نهان گهر؟
تا بوکه بر تو بندد خود را ریسمان
برآویخته ست سال و مه از ریسمان گهر
هرکس که گشت حلقه بگوش تو چون نگین
بر تخت زر نشید از آن پس چنان گهر
تیغ برهنه را که نبد آب بر جگر
هست از سخاوت تو کنون برمیان گهر
ابر اربیاد دست تو بر بوستان چکد
یابند غنچه را چو صدف در دهان گهر
شمشیر آهنین رو نشکفت بعدازین
گر ناورد زشرم لبت بر زبان گهر
دینار آفتاب نخست از جهان بنقد
بستاند ابرزفت و دهد بعد از آن گهر
او چون تو کی بود که ز دست زبان تو
بگرفت تا بچشم حسودت جهان گهر؟
ای ز آستان قدر تو در یوزۀ فلک
زیر نگین حکم تو پیروزۀ فلک
از بس که ریخت آن کف میمون زر و گهر
درهم شدند از کف اکنون زر و گهر
روز و شب از ستاره و خورشید میکشید
از بخششت زمانه بگردون زر و گهر
در آتش و در آب خلاص و امان خویش
جویند از آن دو دست همایون زر و گهر
گویی شدست کورۀ زر گر عدوت از آنک
هست اندرونش آتش و بیرون زر و گوهر
رخساره پخچ گشته و سوراخ در شکم
از طعن و ضرب ، خصم تو همچون زر و گهر
برگ درخت و قطرۀ باران شگفت نیست
کز دولتت شوند همیدون زر و گهر
بر باد داد خشک و بحر و کان گفت
کز بحر و کان همی دهد افزون زر و گهر
ای بس که زرد و سرخ برآیند ازین سپس
از شرم این قصیدۀ موزون زر و گهر
درحلقۀ عبید تو گوهر چو جای یافت
شاید که سر زصحبت دریا و کان بتافت
تا ممکن است ، صدر جهان سرفراز باد
خورشید را بسایۀ جاهش نیاز باد
ایّام را مهابت تو فتنه سوز شد
آفاق را عنایت تو کار ساز باد
قهرت گشاده پنجه بسان چنار و خصم
چون کاخ بهر سیلی گردن فراز باد
ای لفظ شکّرین تو چون پنبه مغزدار
چون پسته ات دهان بشکر خنده باز باد
هندوی یک سوارۀ کلکت چو برنشست
برخیل خانۀ قدرش ترک تاز باد
خصمت چو لاله ز آتش دل سوخته جگر
وز آب چشم خود چو شکر در گداز باد
عمر دراز به ز همه چیز در جهان
دانی چو بی تکلّف عمرت دراز باد
این موسم مبارک و مانند این هزار
در خرّمی بسر بر و در خوشدلی گذار
کمال‌الدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۸ - وله ایضا یمدحه و یصف الرّیاحین
زهی با چهره ات گلبار گلزار
رخت گلگونۀ رخسار گلزار
شکسته تاب زلفت پای سنبل
نهاده دست حسنت خار گلزار
مگر در گلستان بگذشته یی دوش
که می خندد در و دیوار گلزار
چو عهدت سست بدزین پیش و اکنون
چو خشمت تیز شد بازار گلزار
صبا کو با تن بیمار هر دم
بجان کوشید در تیمار گلزار
چو بوی زلف و رنگ عارضت دید
بیک ره سست شد در کار گلزار
خراب آباد بد، گر لطف خواجه
نگشتی چون صبا معمار گلزار
نگار سرو قد دیدی بآیین
نگه کن قدّ آن سرو نگارین
قبای لطف بر بالای سروست
ولی بی تو که را پروای سروست؟
اگر در چشم آیی جای آن هست
که اندر جویباران جای سروست
ببالای تو ماند راستی را
دلم را زین سبب سودای سروست
چو سرو آزاد کرد قامت تست
چرا گویم قدت همتای سروست؟
مگر شادی قدّت خورد نرگس
که مست افتاده اندر پای سروست
همه پشت زمین روی شکوفه ست
همه زیر فلک بالای سروست
چو رای خواجه میلش زی بلند یست
از ان طبعم چنین جویای سروست
چنار از جان هوا خواه بهارست
ز بس کش دست نعمت بر چناراست
ز زلفت بس که می ریزد بنفشه
ز گلبرگت همی خیزد بنفشه
جهان شد چون دهانت تنگ بروی
که در لعل تو آویزد بنفشه
غذای نرگس بیمارت اینست
که با شکّر بر آمیزد بنفشه
چه جادوییست چشم ناتوانت؟
که از آتش برانگیزد بنفشه
زرویت سر چرا بر تافت زلفت؟
مگر کز لاله پرهیزد بنفشه
فرو می پیچد از دست خطت پای
که از گلزار بگریزد بنفشه
سر زلف چو نوک کلک خواجه ست
که بر کافور می ریزد بنفشه
بآتش غنچه زان پیکان در آکند
که نیلوفر سپر بر آب افکند
دهد مردم لب خندان غنچه
نشانی از دل ویران غنچه
درآمد تازه روی و قرطه بگشاد
زهی! صد آفرین بر جان غنچه
هم اکنون باد نوروزی بیک دم
همه پیدا کنم پنهان غنچه
مگر لاله دهان زان بازکردست
که گیرد در دهان پستان غنچه
بدین ده دانۀ گاورس کافکند
صبا اندرین انبان غنچه
بخون دل فراهم کرد صد برگ
که بلبل می رسد مهمان غنچه
چو سوفار از نسیم لطف خواجه
لبالب خنده شد پیکان غنچه
صبا چون من ز عشق روی دلدار
گهی دیوانه باشد گاه بیمار
زهی نقش رخت بر گلشن گل
گرفته سنبلت پیرامن گل
ز رعنایی ترا عاری نباشد
که تر نیکوتر آید دامن گل
بناز و لابۀ ما هر دو ماند
خروش بلبل و خندیدن گل
مگر با خار سرتیزاندر آویخت؟
کزینسان پاره شد پیراهن گل
خط سبزت توان برخواندن از دور
بشبگیر از چراغ روشن گل
زرشک روی تو وز آه سردم
بیفسردست خون اندر تن گل
ز شرم تست یا از خشم خواجه
که آتش بردمید از خرمن گل
همه یا رنگ رز یا بو فروشند
که زیر سر و تنها باده نوشند
خوشا بوقت سحر آواز بلبل
خوشا بر شاخ گل پرواز بلبل
چمن بس با نوا جاییست کآنجا
همه برگ گلست و ساز بلبل
نمیشاید تحمّل کردن انصاف
بدلتنگیّ غنچه ناز بلبل
نوای چنگ و بانگ عاشقانست
بهر شام و سحر دمساز بلبل
صبا برسوسن و گل جامه بدرید
از آن شد آشکارا راز بلبل
خوشست این گنبد گل خاصه وقتی
که پیچد اندرو آواز بلبل
رسیل بلبلم در مدح خواجه
تو طوطی دیده یی انباز بلبل؟
جهان در بزم نوروزی نشسته ست
بیاد خواجه جام لاله در دست
گرافتد عکس رایش در شکوفه
بتابد همچنان اختر شکوفه
و گر درسایۀ دستش کند جای
چو گل زرّین شود یکسر شکوفه
همی زاید چو رای روشن او
بطفلی پیر از مادر شکوفه
درخت خشک از وجودش خورد آب
کند درحال سیم و زر شکوفه
ز جود دست او روزی چونرگس
ز زر بر سر نهاد افسر شکوفه
صبا از خاک پایش شمّه یی داشت
دروم زان ریختش بر سر شکوفه
درم بخشید و سر سبزی بدل یافت
چو دست صدر دین پرور شکوفه
همایون رکن دین ، مسعود ساعد
که دین را زو ممهّد شد قواعد
زعدلش گر کند دستور نرگس
نیاید در چمن مخمور نرگس
نهد گردن بخاک پایش ارچه
بتاج زر بود مغرور نرگس
بجای مردم چشمش کند کار
اگر بیند رخش از دور نرگس
خراب ار بود وقتی اندرین دور
شدست از سیم و زر معمور نرگس
خیال رایش ار در خواب بیند
شود با دیدۀ پر نور نرگش
عجب نبود گر از بهر دواتش
سیه گردد چو چشم حور نرگس
نیارد کرد در ایّام عدلش
نظر در غنچۀ مستور نرگس
زهی تاریخ دولت روزگارت
مبارک باد فصل نوبهارت
ببستان تا دهان بگشود سوسن
بمدحت صد زبان فرسود سوسن
زبهر دور باش بندگانت
سنان آبگون بنمود سوسن
چو کاغذ صفحۀ رخسار خود را
برای خطّ تو بزدود سوسن
چمن هرّای زرّش ساخت از گل
که همچون گوش خنگت بود سوسن
برآمد خنجر چون آب در دست
چو نام دشمنت بشنود سوسن
کشید از خاک پاییت سرمه نرگس
کف راد ترا بستود سوسن
دو چشمش گشت زراندود نرگس
زبانش گشت سیم آلود سوسن
هزارآوای بستان شریعت
پناه خلق ، سلطان شریعت
زبأست خون شود در سنگ لاله
زشرم خلقت آرد رنگ لاله
زبون شد آتش از سهم تو زینست
که گیرد هردمش در چنگ لاله
بیمن عدل تو عالم چنان شد
که ساغر میزند برسنگ لاله
نسیم لطف تو هرجا که بگذشت
دمد فرسنگ در فرسنگ لاله
اگرچه ز آتش سودا چو خصمت
دلی دارد چو دود آهنگ لاله
بسعی خاطر روشنگر تو
کنون بزداید از دل زنگ لاله
بمشک ومی بشست اوّل دهان پس
سوی مدحت تو کرد آهنگ لاله
صبا از شرم لطفت ناتوان شد
جهان پیر از فرّت جوان شد
چو گشت از روی تو دلشاد نوروز
در گنج طرب بگشاد نوروز
یکایک هرچه نقد خوشدلی بود
بطبع بندگانت داد نوروز
مثال بندگیّ خود ادا کرد
بدست سوسن آزاد نوروز
برو بد خاک درگاه تو هر روز
بجعد سنبل و شمشاد نوروز
جهان زانصاف مینازد که آموخت
ز تو آیین عدل و داد نوروز
همی تا خرمن گل را بصحرا
دهد هر صبحدم بر باد نوروز
حسودت را زدم هر دم خزانست
ترا هر روز از نو باد نوروز
قوام الدّین چو بختت همنشین باد
چنین خودهست و تا بادا چنین باد
سر افرازی که جاویدش بقا باد
کفش سر چشمۀ فیض سخا باد
بدان تا نگسلد از گردش چرخ
زجانش رشتۀ جانت دو تا باد
چو پشت او قوی از بازوی تست
چو فرمان تو کام او روا باد
تو سعد اکبری او ماه انور
قرآن هر دو با هم سالها باد
بداندیش شما از هر مرادی
چو خوبی از وفا دایم جدا باد
شما بایکدیگر چون نور و خورشید
جهان در سایۀ عدل شما باد
نفسهای دهان صبح صادق
همه آمین این ورد دعا باد
طناب عمرتان اندر سلامت
بهم پیوسته بادا تا قیامت
کمال‌الدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۹ - وله یمدح المولی عضد الملّة والدّین عماد الاسلام والمسلمین حسن بن عبد الصمد الخجندی
چون مشک زلف بر گل رخسار بشکند
پشت بهارو رونق گلزار بشکند
بر آتش ستم جگرم زان کباب کرد
تا آرزوی نرگس بیمار بشکند
گفتم دلم شکسته شد از غم بطنز گفت
آلت شگفت نیست که در کار بشکند
دانی چراست تنگی دلها بعهد او؟
کاندک نگاه دارد و بسیار بشکند
سنگین دلی بتا و دل بنده نازکست
از سنگ آبگینه بناچار بشکند
زلف هزار قلب شکستت و این عجب
کز جنبش نسیمی صد بار بشکند
ماریست زلف تو که همه بر جگر زند
دستش درست کو سر آن مار بشکند
هر سال رنگ عارض و بوی کلاله ات
بیچاره غنچه را دل و بازار بشکند
گرد دهان تنگ تو آن زلف عنبرین
چون صد هزار حلقۀ مشکست و یک نگین
ای زلف تو شکسته و عهد تو نادرست
عزم تو بر شکستن پیمان ما درست
باد صبا ز زلف تو بویی بباغ برد
یک غنچه را نماند بتن بر قبا درست
دیوانه کرد نرگس مست تو عقل را
بیمار را نگر که چهار کرد با درست
بر شاهدّی روی تو خطّت گواه بس
با آنکه هست دعوی تو بی گوا درست
بیماری و تکسّر آن زلف و غمزه چیست؟
زین سان که هست حسن رخت را هوا درست
خسته دلم ز بس که در آغشته شد بخون
پیدا نمیشود که شکستست یا درست
چرخ سیاه کار کند هر سپیده دم
بر زلف پر شکنج تو درس جفا درست
اندیشۀ وصال تو از ما نبود راست
ناید خود از شکسته دل اندیشه ها درست
تیری که غمزۀ تو ز ترکش بر آورد
پیکانش ز آب شعلۀ آتش بر آورد
گل چون ز عکس چهرۀ تو یاد می کند
عالم ز بوی ورنگ خود آباد می کند
گفتند غنچه را بدهان تو نسبت است
عمریست تا بدین دل خود شاد می کند
سنگین دل تو هست ز پولاد و نرگست
پیکان تیر غمزه ز پولاد می کند
بشخوده اند چهره و ببریده طرّه ها
از جورها که بر گل و شمشاد می کند
نامد خلاف راستی از عهد قامتت
پس سرو را ز بهر چه آزاد می کند
کردند جلوه پیش رخت نیکوان باغ
بلبل ازین شناعت و فریاد می کند
سوسن زبان عذر برون آورید و گفت
ما را چه جرم؟ این سبکی باد می کند
دوران عدل خواجۀ بیدار دولتست
خفتست غمزۀ تو که بیداد می کند
بازوی دین و بازوی ملّت ازوقویست
ترکیب ذات او ز کمالات معنویست
جودش چو در مصالح گیتی نظر فکند
پیکار بینوایان بر سیم و زر فکند
سر تیزیی بکرد در ایّام او قلم
او را چو تیغ مغز شکافی بسر فکند
زان در درش چو حلقه فتادست سروری
کاسباب آن چو سلسله در یکدگر فکند
آنک جبین گل ز لقایش عرق چکان
وینک درست زر ز سخایش سپر فکند
بر کار نیشکر گره از بهر آن فتاد
کو پیش نکته هاش گره بر شکر فکند
در چشم و گوش عاشق و معشوق جای یافت
خود را گهر بمعرض لفظش چو در فکند
در خدمت و قار تو استادگی نمود
زانگه که کوهسار گره بر کمر فکند
آبش نمی دهند در ایّام عدل تو
زان تیغ تشنه وار زبان را بدر فکند
ای رسم تو مرّوت و کار تو اجتهاد
وی ملک را عضاده و اسلام را عماد
کلک تو سر به بلعجبیها بر آورد
هر چه آورد از آن دگر خوشتر آورد
پی بر بساط روم نهد نقش چین کند
سر در شب سیاه نهد اختر آورد
باشد میان ببسته بقصد سپاه بخل
زان هر دم از سیاهی خط لشکر آورد
هر معنی رمیده که کس نقش آن ندید
تا بنگری سرش بخم چنبر آورد
زاینده ایست بر سرپا با خروش و بانگ
وانگه چه طرفه آنکه همه دختر آورد
جایی که او حدیث ز لوح ازل کند
ای بس که رو سیاهی بر دفتر آورد
وین هم ز جادوییست وگر نه کسی ندید
ریش آوری که خطّ چنانش خوش در آورد
گر آمدست بر سر انگشت فرّخت
دریا عجب مدار که نی بر سر آورد
شخص هنر چو تربیت خویشتن کند
نقش نگین جان عضدالدّین حسن کند
اوّل ترا خرد زر و گیتی بسند کرد
پس نام تو خلاصۀ آل خجند کرد
از هیبت تو زهرۀ شمشیر آب شد
از بیم آنکه آتش فتنه بلند کرد
زودش بسان استره سر در شکم نهد
در عهد تو هر آنکه بمویی گزند کرد
تا زد صریر خامۀ تو خنده بر سنان
بس طنزها که پرچم از آن ریش خند کرد
غمخوارگیّ اهل هنر میکند کفت
و انصاف در شمار نیاید که چند کرد
نه بخشش تو حلق گهر در قنب کشد
نه همّت تو اطلس را تخته بند کرد
از بهر اقتناص مرادات تو جهان
از پیسه ریسمان زمانه کمند کرد
هر شام چرخ بر لب بام جلال تو
بر آتش شفق ز ستاره سپند کرد
اهل هنر بتربیتت زنده گشته اند
احرار روزگار ترا بنده گشته اند
صیّت چو نور بهمه جا رسیده باد
در سایۀ تو جان جهان آرمیده باد
طفل امل که شیر مروّت غذای اوست
بر دامن صنایع تو پروریده باد
خاک سم سمند ترا تکیه گاه ناز
زین هر دو گرد بالش مشکین دیده باد
هر زر که آن بچشم ترازو در آمدست
آن زر ز چشم او کرمت بر کشیده باد
آبی که روضه های امل تازه زو شود
از چشمه سارفیض بنانت دویده باد
بادی که غنچۀ دل ازو منفتح شود
از دامن شمایل خلقت دمیده باد
گر لاله را نه لطف تو گلگونه بر کند
از ارتشاف صاعقه خونش کفیده باد
تا بر دهان صبح گذر می کند نفس
عزم تو پیش باد و بقای تو باز پس
کمال‌الدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۱۱ - فی المرائی من کلامه و له فی مرثیه الصّدر الشّهید رکن الدّین صاعد قدس الله روحه العزیز
کو خروش و شغب و ناله، چراخاموشید؟
خواجه راحال برین حال و شما باهوشید
عصمت آواره شد و امن چو راحت بگریخت
عافیت رخت برون برد و شماخاموشید
گربدانید حقیقت که چه کار افتادست
همچنین زنده همانا که بخود برجوشید
تا ازین وقعه خود بر سر ما چه نوشتست
وقت را نوحه کنید و بگرستن کوشید
باسیه روزی ما سخت سپید آید هم
گر درین سوک چو شب جامه پلاسین پوشید
کژشماریست شما را اگراین اندیشه ست
که پس از خواجه یکی شربت شادی نوشید
نه مرا از خود و نه نیز شما را شرمست
که زمن مرثیت صدر جهان بنیوشید
ناله و ناله که دلها نه چنان پر دردست
گریه و گریه که ین حادثه را درخوردست
اوّل از منصب و از دست سیادت گویم
یا ز علم و ورع و زهد و عبادت گویم
مردی و مردمی و فضل و فضایل شمرم
سخن مدرسه و درس و افادت گویم
نیک نامیّ همه عمر دهم شرح نخست
یا همین خاتمت کار و شهادت گویم
روز نوحه ست مرا خلق بخندید که من
در چنین تعزیتی شعر بعادت گویم
داد یک معنی او داده نباشم خدای
گردرین معنی صد سال زیادت گویم
تو که خصمی، بخدا بر تو، بیا هم تو بگوی
تا نگویی که همی من بجلادت گویم
چو کلید در خلد ابد آمد چه عجب
گرمن این چو بچه راسهم سعادت گویم
این همۀ گریه ی خونین که برین رخسارست
اثر خندۀ خونین یکی سوفارست
خلق را از خود و از عمر ملالی عجبست
این چه سالست دگرباره که سالی عجبست
صدر عالم را با خاک برابر کردند
وز فلک سنگ نمی بارد، حالی عجبست
صبر را در دل اگر عرصۀ میدان تنگست
اشک را باری بر چهره مجالی عجبست
شیر را گور فروبرد، شکاری معظم
بحر را خاک فروخورد، نکالی عجبست
من و غم زین پس، و چون من همه کس، چون دانیم
که دل خوش پی ازین حال، محالی عجبست
گرخیالست کسی را که بنوعی ز هنر
پس از این شاد بود اینت خیالی عجبست
آفتابی را باتیر قرآن بوده و پس
زان قرآن زاده کسوفی و زوالی عجبست
زه زهی بر دم تیری چو نهادند ببین
که چنان مزغ دلی پر دلیی کرد چنین
مردم شهر همه جمع شده بر درگاه
ختم بنشسته و شد روزبغایت بیگاه
صدر بی رونق و دلها همه اندر وسواس
خواجه را ماناف کزخواب نکردند آگاه
نی که او صبح بگه خیز وواینخواب دراز
رسم او نیست ندانم که چه شد واویلاه
نیست بر ذوق وی این خواب دراز، ایراکو
شب ما زنده ببیداری کردی کوتاه
این چه زخم است که مار از سپاه آمد و خیل
که مه دنیا و مه اسباب و مه دخیل و مه سپاه
این همه طنطنه و قاعده ی خواجۀ ما
خود همین بود و برین آمد انّا لله
حشمت خواجه واورنک و شکوهش همه رفت
خانۀ تیره بماندست و درودست سیاه
رسم تحویل نباید که چنین فرمایند
بعد عمری سوی خانه به ازین بازآیند
صدر اسلام کجایی تو و دیدارت کو؟
اندرین حادثه خود چو نی و غمخوارت کو ؟
دشمن و دوست ترا می نگرند از هر سو
قهر دشمن شکن و لطف کم آزارت کو؟
چه فتادت که چنین زود برفتی از جای؟
آنهمه حلم گران سنگ چو هر بارت کو؟
تا که این مشغلۀ شهر همه بنشانند
هیبت سایه یی از گوشۀ دستارت کو؟
فتنه بیدار شد از خواب دراز آهنگت
آه و واویلا ! آن دولت بیدارت کو؟
ای چو لاله رخت از خون جگر آلوده
آن همه رونق و آب گل رخسارت کو؟
دم بدم زیر لب اندر ز سر لطف و کرم
با من آن نکتۀ شیرین شکرت بارت کو؟
سنگ و سندان چه بود با دل ما بی خبران
تو بخاک اندر و ما بر زبر آن گذران
در جهان تو کرا خو سر منبر باشد؟
یا کرا خاطر علم و دل دفتر باشد؟
تاج منبر چو ازاین ماتم در خاک افتاد
خاک زیبد که کنون سر بر منبر باشد
مسند شرع سیه پوشد و لایق اینست
قلم فتوی خون گرید و در خور باشد
ظالمان را ز فرودستان مانع که بود؟
بی کسان را پس از امروز که یاور باشد؟
زایر وسایل اکنون ز که در یوزه کنند؟
چون حوالت گه روزیشان این در باشد
طفل و بیوه دو سه روزست که سرگردانند
اه ترسم که ازین نیز فزونتر باشد
پاکدامن ز جهان رفتی و تا دامن محشر
دامن کوه ز خون دل ما تر باشد
خود کرا زهره و یار است که آرد بزبان
کانچنان خواجه برین شکل برون شد ز جهان؟
خواجه بایستی تا مدح خود از من شنود
نه که من مرثیتش گویم و دشمن شنود
همچو من سوخته خرمن دگری می باید
تا که احوال من سوخته خرمن شنود
هر که از گوش خرد پنبه ی غفلت بکشد
ای بسا بند که بی زحمت گفتن شنود
ای بنگذاشته مانند خود اندر عالم
وین مسلم کند ار مرد و گر زن شنود
مرغ و ماهی پس از این واقعه در حسرت تو
هرکجا گوش کند ناله و شیون شنود
اندرین ماتم جانسوز تو کو مستمعی؟
تا ز دیوار و در آواز گرستن شنود
من کنون مویه گرم گو بر من گرد آیند
هرکه خواهد که غم و درد دل من شنود
کس شنیدست بدین سهمگنی تقدیری؟
عالمی فضل و هنرمندی و حاصل تیری
ای که در خاک لحد خفته یی ، از ما بدرود
گرچه بسیار برآشفته یی از ما بدرود
ای که از رفتن ناگاه بجاروب بلا
خوشدلی از دل ما رفته یی، از ما بدرود
ای گران قیمت درّ بستم بشکسته
که بالماس جفا سفته یی، از ما بدرود
ای گل تازه که در خلد ز خار پیکان
پیش از موسم بشکفته یی، از ما بدرود
گرچه بر حقّی ازین جرم که از مادیدی
که رخ زیبا بنهفته یی از ما بدرود
دانم آندم که بگفتار نبد پروایت
در نهان با همگان گفته یی از ما بدرود
آه دیدار که با روز قیامت افتاد
خواب خوش بادت تا خفته یی از ما بدرود
او سفر کرد و ز تقویست بره توشۀ او
جاودان باد بقای دو جگر گوشۀ او
خاصه این صدر که از کلّ جهان مقصودست
بحقیقت چو سلیمان خلف داودست
هر که دارد خلفی مثل نظام الاسلام
در دو گیتیش همه عاقبتی محمودست
آنکه جز عمر کامیدست که صد چندانست
هر چه معنیّ پدر بود در او موجودست
از بزرگیّ و شمایل چو بدو درنگری
بتوان گفت که هم صاعد و هم مسعودست
شاخ بشکست ولیکن ثمرت باقی باد
گل بپژمرد ولیکن عرقض مقصودست
اوّل و آخرشان یک زدگر خوبترست
دوحۀ صاعدیان هم بمثال عودست
تا که این گلبن اقبال شود بار آور
اعتماد همگان بر کرم معبودست
سدّ اسلام شکسته شد و ما بیخبریم
رکن دین جای تهی کرده و ما می نگریم
سرورا! صدرا! ناگاه چه افتاد ترا
که ملال آمد ازین بنده و آزاد ترا
تنگ بودت ز جهان خیمه بفردوس زدی
یا فلک داد ز نادانی بر باد ترا
سرو آزاد بدی در چمن شرع رسول
خشک آن دست که بر کند به بیداد ترا
ای همه یاد تو از خسته دلان، بس که کنند
خاص و عام وزن و مرد از دل و جان یاد ترا
از تو شادی بدل خلق رسیدست بسی
دانم ایزد کند از رحمت خود شاد ترا
نیکوی کردی بسیار و یقینم که رسد
آن همه نیکویی امروز بفریاد ترا
اندرین دم بهران چیز که داری حاجت
از خداوند تعالی همه آن باد ترا
ای خدا! دار درین ساحت دهر فانی
صدر دین را ببزرگان دگر ارزانی
کمال‌الدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۱۳ - وله ایضاً فی مرثیة المولی صدرالدّین عمر الخجندی رحمه الله
خیزید تا غریو بعیّوق بر کشیم
فریاد دردناک ز سوز جگر کشیم
از دیده آب گرم فشانیم همچو شمع
وز سینه باد سرد چو وقت سحر کشیم
این اشک گرم رو را سر در جهان نهیم
وین آه سرد دم را سر بر قمر کشیم
نه کم ز بر بطیم بسازیم چنگ خویش
هر رگ که آن ننالد از تن بدر کشیم
از آسمان قلادۀ بلّور بگسلیم
وز آفتاب، قرطۀ زربفت بر کشیم
لختی ادیم خاک بدست هوا دهیم
تا زان نقاب سازد و در روی خور کشیم
از بهر قصد چرخ بدامن کشیم سنگ
چون کوه چند بیهده تیغ و کمر کشیم؟
چشم ستاره گر بکرشمه نظر کند
میلی ز سوز آه دلش در بصر کشیم
صبح ار دهان بخنده گشاید ازین سپس
حلقش به تیغ تیز چو خورشید در کشیم
تن را چو ریسمان بگدازیم از عنا
پس هم ز اشک چشم خودش در گهر کشیم
غوغا کنیم بر در زندان کالبد
باشد که یوسف دل ازو بر زبر کشیم
هر روز کمترست عیار وفای او
چندانکه ما جفای جهان بیشتر کشیم
طوفان محنت آمد و عالم فرو گرفت
شاید که رخت خویش بجایی دگر کشیم
درمان ز دست رفته، چرا خون دل خوریم؟
پایان کار دیده، چرا دردسر کشیم؟
خیزید تا بتربت صدر جهان رویم
خاکش بجای سرمه درین چشم تر کشیم
از غم حشر کنیم وزانده مدد بریم
وز روزگار کینۀ قصد عمر کشیم
ایام را ز درد دل ما خجالتست
حاجت بشرح نیست که ما را چه حالتست
تا دیده بود واقعه زین صعبتر ندید
دل کین خبر شنید کسش با خبر ندید
این نیز هم بدیدی و در تو اثر نکرد
ای شوخ دیده کس چو تو خیره دگر ندید
سودای خوشدلی مبر از کاسۀ سپهر
کز خوان او نواله کسی بی جگر ندید؟
شیرین که یافت کام دل از لذّت جهان؟
کو تنگ و تیر حادثه چون نیشکر ندید
زین صعبتر چه حادثه باشد؟ که خواجه را
یک هفته شد که دیدۀ ما یک نظر ندید
دل داد مرگ را که ازو جان همی ستد
لطف شمایلش بحقیقت مگر ندید
اسباب کامرانی خود دید هر چه خواست
عمر دراز کز همه بایسته تر ندید
قعر بحار معنی او فکر در نیافت
کنه جمال صورت او چشم سر ندید
بسیار تخم فضل و فضایل بکشت لیک
سیل فنا درآمد و زان کشته بر ندید
غبنیست در شنکجۀ تابوت تخته بند
سروی که کس بلطفش شمشاد تر ندید
حیفست با تپانچۀ خشت لحد گلی
کاسیب لطمه جز ز نسیم سحر ندید
از همّت بلند بفردوس رای کرد
چون کار این جهان را جز مختصر ندید
چرخ هزار دیده فرو بیخت خاک او
چندانکه جست جز همه فضل و هنر ندید
از منصب آن بیافت که هیچ آدمی نیافت
وز دولت آن بدید که هرگز بشر ندید
دردا و حسرتا که چو کارش بکام شد
چون چشم باز کرد از آن هیچ اثر ندید
گردن بحکم هیچ کس ارچه نداده بود
از انقیاد حکم اهلی گزر ندید
آوخ که چون بدید بتحقیق روی کار
آورد پشت او بزمین چرخ کینه دار
دیدی چه کرد خوجه که ناگهان برفت؟
آتش بخلق در زد و از دودمان برفت
یک شهر آستینش گرفته که، امشبی
نگرفت لابه در وی و دامن کشان برفت
مهمان نشسته، خانه بیاراسته، چه شد؟
کز ناگه آن چنان بتن ناتوان برفت
بر نقره خنگ چرخ سواری همی نمود
و او کرد سرکشیّ و ز دستش عنان برفت
انصاف خود عبارت از و بد همه جهان
این درد دل ببین که جهان از جهان برفت
اکنون چه حاصل از قفص تنگ روزگار
کان طوطی شکرسخن خوش زبان برفت
از خاک خوابگاهش باد سخن نشست
وز آتش فراق وی آب روان برفت
باد صبا چو یافت ز بیماریش خبر
زورش ز دست و پای و قرارش ز جان برفت
کام دوات از غم او خشک و تلخ گشت
مغز قلم ز حسرتش از استخوان برفت
گر خون گریست خامۀ فتوی بحق گریست
کز دستش آن عبارت و خطّ و بیان برفت
پهلو بجای خویش تهی کرد مسندش
از صفّه یی که جواجۀ دنیا از آن برفت
گردون ز غصّه دست بدندان بسی گزید
لیکن چه سود داشت، چو تیر از کمان برفت
روزی سه چار ماتم او داشت هر کسی
آن سوز کمترک شد و آن اندهان برفت
آزاد و بنده با سر شغل و عمل شدند
بیچاره صدر دین، که بقهر از میان برفت
از شیر بچّه بیشۀ دولت تهی مباد
اکنون که زور با زوی شیر ژیان برفت
خود روشنست این که دهد جای با شهاب
چون آفتاب از سراین خاکدان برفت
گر او بزرگ بد خلف او نه کوچکیست
نور شهاب و ظلّ عمر دیو را یکیست
زین عمر سست پای چو پیمان روزگار
وین حادثات سخت چو زندان روزگار
اندیشه میکنم، نه همانا توان ربود
گوی مراد در خم چوگان روزگار
یک رنگی از نهاد زمانه طمع مدار
چون نیست جز دو رنگی درشان روزگار
دست فنا چو دامن آخر زمان گرفت
در پای خود درید گریبان روزگار
بسیار بی وفا را دیدم بعهد خویش
لیکن یکی ندیدم برسان روزگار
اندر جوال عشوۀ دنیا مشو از آنک
زین لعبها بسیست در انبان روزگار
لب تا لب جهان بطلب تا کدام جان
خائیده دل نگشت بدندان روزگار
دیدی که هم ز پای درآورد دست چرخ
مردی که مرد بود بمیدان روزگار
گرچه ز درد دل جگرم خون همی شود
از مرگ این بیگانۀ دوران روزگار
خرسند گشته ایم که آخر قویدلست
این شافعیّ وقت بنعمان روزگار
ای ذات تو خلاصۀ این هر دو خاندان
کامروز هست زبدۀ ارکان روزگار
پاینده باد یا که یقینم که بعد ازین
چون تو گهر نخیزد از کان روزگار
خالی ز سایۀ تو مباد این دو خاندان
کامروز جاه تست نگهبان روزگار
معنیّ روزگار شمایید و جز شما
حشویست بر جریدۀ نسیان روزگار
خود را نگاهدار ز آسیب چشم زخم
زنهار خواجه، جان تو و جان روزگار
تو در پناه عافیت و در پناه تو
این خواجگان عصر و بزرگان روزگار
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۸
نه قدرت که با وی نشینم
نه طاقت که جز وی ببینم
شده است آفت عقل و دینم
ای دلارا، سروبالا
کار عاشقم چه بالا گرفته
بر سر من جنون جا گرفته
جای عقل عشق یک جا گرفته
جای عقل عشق یک جا گرفته
آفت تن، فتنۀ جان
رهزن دین، دزد ایمان
ترک چشمت نی ز پنهان
آشکار، آشکار (آشکار) ای نگارا
خانۀ دل به یغما گرفته
خانۀ دل به یغما گرفته
سوزم از سوز دل ریش
خندم از بخت بد خویش
گریم از دست بداندیش
خواهمش بینم کم و بیش
گریه راه تماشا گرفته
گریه راه تماشا گرفته
***
***
به صبح رخ همچون شب تار
ز مو ریختی مشک تاتار
درازی و تاریکی ای یار
ای پری روی عنبرین موی
زلف از شام یلدا گرفته
کارم آشفتگی ها گرفته
عشقت اندر سراپا گرفته
عشقت اندر سراپا گرفته
چشم مستت همچو چنگیز
ترک خونخوار است و خونریز
گشته با خلقی دلاویز، زینهار، زینهار، (زینهار) ای نگارا
آتش فتنه، بالا گرفته
آتش فتنه، بالا گرفته
بر دل ریشم مزن نیش
ز آه مظلومان بیندیش
کن حذر از آه درویش
گوئیت دل ای جفاکیش
سختی از سنگ خارا گرفته
سختی از سنگ خارا گرفته
***
***
ز عشق تو ای شوخ شنگول
شد عقلم چو سلطان معزول
چه خوش خورد از اجنبی گول
یار مقبول، عقل معزول
قدرت عشق عجب پا گرفته
دشت و کهسار و صحرا گرفته
همچو مشروطه دنیا گرفته
همچو مشروطه دنیا گرفته
آفت تن، فتنۀ جان
رهزن دین، دزد ایمان
ترک چشمت نی ز پنهان
آشکار، آشاکار (آشکار) ای نگارا
خانۀ دل به یغما گرفته
خانۀ دل به یغما گرفته
سوزم از سوز دل ریش
خندم از بخت بد خویش
گریم از دست بداندیش
خواهمش بینم کم و بیش
گریه راه تماشا گرفته
گریه راه تماشا گرفته
***
***
تو سلطان قدرت نمائی
مکن جان من، با گدائی
چو عارف تو زورآزمایی
شوخ و مهوش ای پری وش
کو به کوی تو مأوا گرفته
ترک دنیا و عقبی گرفته
با غمت خانه یک جا گرفته
با غمت خانه یک جا گرفته
چشم مستت همچو چنگیز
ترک خونخوار است و خون ریز
گشته با خلقی دلاویز، زینهار، زینهار، (زینهار) ای نگارا
آتش فتنه بالا گرفته
آتش فتنه بالا گرفته
بر دل ریشم مزن نیش
ز آه مظلومان بیندیش
کن حذر از آه درویش
گوئیت دل ای جفاکیش
سختی از سنگ خارا گرفته
سختی از سنگ خارا گرفته
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۱۸
شانه بر زلف پریشان زده ای به به به
دست بر منظرۀ جان زده ای به به به
آفتاب از چه طرف سر زده ای امروز که سر
به من بی سر و سامان زده ای به به به
صف دل ها همه بر هم زده ای ماشاءاله
تا به هم آن صف مژگان زده ای به به به
صبح از دست تو پیراهن طاقت زده چاک
تا سر از چاک گریبان زده ای به به به
من خراباتیم از چشم تو پیداست که دی
باده در خلوت رندان زده ای به به به
تو بدین چشم گر عابد به فریبی چه عجب
گول صد مرتبه شیطان زده ای به به به
تن یک لائی من بازوی تو سیلی عشق
تو مگر رستم دستان زده ای به به به
بود پیدا ز تک و پوی رقیب این که تواش
همچو سگ سنگ به دندان زده ای به به به
عارف این گونه سخن از دگران ممکن نیست
دست بالاتر از امکان زده ای به به به
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۳۵
بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد
از اینکه دلبر دمی به فکر ما نباشد
در این بهار ای صنم بیا و آشتی کن
که جنگ و کین با من حزین روا نباشد
صبحدم بلبل، بر درخت گل، به خنده می غمگفت:
مه جبینان را، نازنینان را، وفا نباشد
اگر تو با این دل حزین عهد بستی
حبیب من با رقیب من، چرا نشستی؟
چرا عزیزم دل مرا از کینه خستی؟
بیا برم شبی از وفا ای مه الستی
تازه کن عهدی که با ما بستی
به باغ رفتم دمی به گل نظاره کردم
چو غنچه پیراهن از غم تو پاره کردم
روا نباشد اگر ز من کناره جوئی
که من ز بهر تو از جهان کناره کردم
ای پری پیکر، سرو سیمین بر، لعبت بهاری
مهوشی جانا، دلکشی اما، وفا نداری
به باغ رفتم چو عارضت گلی ندیدم
ز گلشنت از مراد دل گلی نچیدم
به خاک کوی تو لاجرم وطن گزیدم
ببین در وطن از رفیقانت
وز رقیبانت در وطن خواهی چه ها کشیدم
ز جشن جمشید جم دلی نمانده خرم
از آن که اهرمن را مکان بود به کشور جم
به پادشاه عجم بده ز باده جامی
مگر که پادشه عجم ز دل برد غم
خسرو ایران، باد جاویدان، به تخت شاهی
دشمنش بی جان، ملکش آبادان، چنانکه خواهی
ز جنگ بین الملل مرا خبر نباشد
ز بارش تیر آهنین حذر نباشد
مرا به غیر از غمت غم دگر نباشد
تو شاه منی، با ولای تو، با صفای تو
از رقیبانم حذر نباشد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۴
یک امشبم که خم ابروی تو محراب است
چرا به گرد من از آب دیده غرقاب است
مرا که با تو نشینم گریستن بر چیست
اگر نه بخت بد وعاشقی زیک باب است
چرا هوای لبت خون من به جوش آورد
اگرنشاندن خون از خواص عنّاب است
شراب در تو اثر کرد وشمع جمله بسوخت
تو آن مبین که مرا از رخ تو مهتاب است
بیا که بهتر از این فرصتی نخواهم یافت
که چشم مست تویعنی که فتنه در خواب است
بیا که غمزه جادو بیارمید از خشم
اگر چه طرۀ فتان هنوز درتاب است
خط ار به گرد عذرات همی نیارد گشت
عجب مدار که مژگانت تیر پرتاب است
متاب سر ز وفا گرچه در زمانه تو
وفا چو فتنه به عهد امیر نایاب است
قوام مُلک،نظام جهان،بهاءالدین
که بر سرآمدِ اسلاف وفخر اعقاب است
عمر بگو وبرستی که ملک و دولت را
تفاخر است به نامش چه جای القاب است
یگانه ای که فلک آفتاب قدرش را
در ارتفاع معالی کمین سُطر لاب است
زبهر خدمتش آید به کارگاه رَحِم
هرآن لطیفه که در مُستقرِّ اصلاب است
زجام همّت او آز را رسد هر دم
همان خلل که خرد را زباده ناب است
ایا رسیده بدان منزلت که هر ساعت
به دولت تو جهان را هزار اعجاب است
فلک به خاک جناب تو انتساب کند
که این نسب به حقیقت بهین انساب است
عقاب چرخ که گیتی شکار مِخلَب اوست
به دور تو چو کبوتر اسیر مضراب است
زتف قهر توشد خشک باغِ عمرِ عدوت
اگرچه لافش ازین برکشیده دولاب است
زباد سرد بد اندیش توست پنداری
که سال وماه فلک در لباس سنجاب است
اگر زفضل وهنر ماند درجهان رمقی
سبب تویی که در تو سرای اسباب است
همیشه تا زشفق روی چرخ سیمابی
به سان خنجر رستم زخون سرخاب است
زخون دل چو شفق باد روی دشمن تو
که اشکش از فزع خنجرت چو سیماب است
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷
رویت از حسن در جهان سمر است
عقد زلفت نشیمن قمر است
زان رخ تازه ولب شیرین
همه آفاق پر گل وشکر است
تا دلم زان گل و شکر بچشید
هر زمان از قضا ضعیف تر است
تنگ روزی دلا که روزی او
به دهان تو و لب تو در است
عمر در عشق تو به سر بردم
دل ز حسرت هنوز تا به سر است
گفتی از دست عشق جان نبری
الحق این خود بشارتی دگر است
تن قضا را نهاده ام چکنم ؟!
که نه بیدار تو همین قدر است
در فراق تو هرکجا که دلی است
تا به گردن در آتش جگر است
نقد رایج به رسته غم تو
اشک چون سیم وچهره چو زر است
عاشقان را بهینه دستاویز
آه شبگیر وناله سحر است
با غمت دست در کمر کردم
زان دو دستم همیشه در کمر است
روی من در غمت چو دامن ابر
دایم از موج آب دیده تر است
چشم من در فراق چهره تو
کان یاقوت ومعدن گهر است
راست گویی که در افاضت جود
دست دربار شاه دادگر است
شاه عادل اتابک اعظم
که جهان با عطاش مختصر است
آنک نزدیک سمع مظلومان
نام او همچو مژده ظفر است
وانک در نسبت جهات کمال
آسمان زیرو قدر او زبر است
صیت اقبال او بگرد جهان
روز وشب همچو ماه در سفر است
ظلمت ظلم را اشارت او
چون تباشیر صبح پرده در است
ای که خلوت سرای قدرت را
چرخ چون حلقه از برون در است
نیست رایی برون پرده غیبت
که نه رای تو را از آن خبر است
سعی تیغ تو در معونت خلق
چون مقامات دِرّه عمر است
خاک درگاه تو به حکم شرف
افسر صد هزار تاجوَر است
آن همایست همتت که مقیم
بیضه آسمانش زیر پر است
هر کجا موکب تو نهضت کرد
بخت چون بندگانش بر اثر است
آتش فهر توست آنک به حجم
هفت دوزخ به جنب او شرر است
فیض احسان توست آنک به قدر
هفت دریا به نزد او شمر است
نظر همّت تو را هر شب
برتُتُقهای آسمان گذر است
مدتی شد که بر امید قبول
بنده در انتظار آن نظر است
شهریارا تو منگر آن کامروز
شعر من در زمانه مشتهر است
این نگه کن که نزد دانش من
شعر عیبست اگر چه هم هنر است
تا در ادراک چشم پیکر ماه
گاه چون نعل وگاه چون سپر است
چون سپر باد پشت جاهت پهن
که حسودت چو نعل پی سپر است
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۲۲
چو سنبل تو سر از برگ یاسمین بر زد
غمت به ریختن خونم آستین بر زد
رخ تو از عرق و نازکی بدان ماند
که ابر قطره باران به یاسمین بر زد
چو پیش روی تو زلفت نقاب پره کشد
امیر زنگ تو گویی به شاه چین بر زد
دلم به مجلس وصلت رسید بار نیافت
بتافت رو و بر ابرو هزار چین بر زد
دمی به وصل تو گفتم که شادمانه شوم
غم فراق تو ناگه سر از زمین بر زد
خلاص جان من از هجر تو یقین شده بود
و لیک دود شک از روزن یقین بر زد
دلم به شیشه آمال خویش سنگ نیاز
زبهر عشق تو دلدار نازنین بر زد
سپاه عشق تو چون بر دلم کمین بگشاد
ثنای صدر معالی بدان کمین بر زد
چو تشنه ای که زند ناگهان به آب زلال
دلم به مدح خداوند مجددین بر زد
محمد بن علی اشعث آنک همت او
سرای پرده به ایوان هفتمین بر زد
بر آستانه او تا فلک نهاد جبین
هزار لمعه نورش سر از جبین بر زد
بزرگ فدرا ! آنی که در کمال هنر
فلک تو را به سر کل عالمین بر زد
از آن وضیع و شریفت به جان خریدارند
که مُهر مُهر تو گردون به هر نگین بر زد
گرفت باز به مهر آسمان تو را در بر
زمانه با تو اگر یک نفس به کین بر زد
دروغ گفته نیامد که هم درین حسرت
فلک هزار دم سرد با انین بر زد
مخالف تو به مکر زمانه دل در بست
چنانک تکیه مقامر به کعبتین بر زد
ز باد سرد حسودت سپهر گرم دماغ
به زیر جبه مصقول پوستین بر زد
بدان خدای که در صحن خلد خال جمال
به دست لطف به رخسار حور عین بر زد
گشاد عقد مودت به عهد صاحب شرع
وزان سپس گره محکم متین بر زد
عنایتش علم ساکنان گردون را
طراز اِنّ علیکم لحافظین بر زد
برای شربت دلهای تشنه در جنّت
نواله او به می و شیر و انگبین بر زد
که از تعطّش آب زلال همّت او
همای ملک بسی پر به پارگین بر زد
همیشه تا مدد عقل گیردش دامن
هر آنک سر زگریبان اربعین بر زد
فنا ز دامن عمر تو دست کوته باد
که آستین، فلک از بهر دفع این بر زد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۳۱
شرح غم تو لذت شادی به جان دهد
شکر لب تو طعم شکر وادهان دهد
طاوس جان به جلوه درآید زخرمی
گر طوطی لبت به حدیثی زبان دهد
شمعی ست چهره تو که هر شب ز نور خویش
پروانه عطا به مه آسمان دهد
خلقی ز پرتو تو چو پروانه سو ختند
کس نیست کز حقیقت رویت نشان دهد
زلفت به جادوی ببرد هر کجا دلی ست
وانگه به چشم و ابروی نامهربان دهد
هندو ندیده ام که چو ترکان جنگ جوی
هرچه آیدش بدست به تیر و کمان دهد
جز زلف و چهره تو ندیدم که هیچکس
خورشید را زظلمت شب سایه بان دهد
مقبل کسی بود که چو خورشید عارضت
هجرانش تا به سایه زلفت امان دهد
گر در رخم بخندی بر من منه سپاس
کان خاصیت همی رخ چون زعفران دهد
ماییم و آب دیده که سقای کوی دوست
ده مشک از این متاع به یک تای نان دهد
وقت است اگر لب تو به عهد مزوّری
بیمار عشق را شکر و ناردان دهد
و آن بخت کو که عاشق رنجور قوتی
با این دل ضعیف و تن ناتوان دهد؟
وان طاقت از کجا که صدایی ز درد دل
در بارگاه خسرو خسرو نشان دهد
فریاد من ز طارم گردون گذشت و نیست
امکان آنک ز حمت آن استان دهد
نه کرسی فلک نهد اندیشه زیر پای
تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان دهد
در موضعی که چون دم روح القدس ز باد
نصرت همای رایت او را روان دهد
تیغش ز کله سر بی مغز دشمنان
نسرین چرخ را چو همای استخوان دهد
در برگریز عمر عدو صرصر اجل
نوروز را طبیعت فصل خزان دهد
اطراف باغ معرکه را تیغ آب رنگ
از خون کشته رنگ گل ارغوان دهد
تر دامنی دشمنش از روی خاصیت
رنگ از برون جوشن و برگستوان دهد
راه نجات بسته شود بر زمین چنانک
مرگ از حذر نشان به ره کهکشان دهد
هر سرگرانیی که کند خصم او به عمر
بازوش وقت حمله به گرز گران دهد
ای خسروی که حفظ تو از راه اهتمام
گوگرد را زصولت آتش امان دهد
هر جا که رایت از در تدبیر در شود
تقدیر بر وساده حکمش مکان دهد
پیرند چرخ واختر وبخت تو نو جوان
آن به که پیر دولت خود با جوان دهد
فرّ همای سلطنت آن را بود به حق
کش حکم تو به سایه چتر آشیان دهد
هرآهنی که بر سر چوبی کنند راست
چون رُمح تو چگونه قرار جهان دهد ؟
اعجاز موسوی نبود هرکجا کسی
چوبی شعیب وار به دست شبان دهد
صد قرن بر جهان گذرد تا زمام ملک
اقبال در کف چو تو صاحب قران دهد
در رزم رستمی تو و در بزم حاتمی
گردون تو را عنان و قدح بهر آن دهد
با بحر برزنی چو به پیشت قدح نهد
وز مهر کین کشی چو به دستت عنان دهد
هر کو چو تیغ با تو زبان آوری کند
قهرت جواب او به زبان سنان دهد
در گرد بارگاه تو کیوان شب یتاق
تا روز بوسه بر قدم پاسبان دهد
شاها خلایق از تو عزیز و توانگرند
درویشیم سزد که به دست هوان دهد؟
پوشیده زُهره جامه زربفت و مشتری
محتاج خرقه ای است که بر طلیلسان دهد
در عهد چون تو شاهی کز فضله سخات
هر روز چرخ راتب دریا و کان دهد
شاید که بعد خدمت یکساله در عراق
نانم هنوز خسرو مازندران دهد؟!
تا آسمان چو کسوت شب را رفو کند
گاه از شهاب سوزن و گه ریسمان دهد
بادی چنانک کسوت عمر تو را قضا
یک سر طراز مملکت جاودان دهد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۳۳
چون شد از دریای مینا زورق زر ناپدید
آمد از درج زمرد لولو لالا پدید
چون ز لوح لاجوردی میم زرین شد نهان
نون سیمین شد ز روی تخته مینا پدید
گشته تا شد همچو در دریای کحلی زعفران
آمد از دریای نیلی عنبر سارا پدید
چون خم ابرو نمودی بود در معنی هلال
کاید از زیر سیاهی چون ید بیضا پدید
چون هلال از چرخ رو بنمود خندان گشت خلق
عشرتی آمد درین غمخانه دنیا پدید
خلق را پر خنده شد از عید لبها و مرا
بر رخ چون کهربا شد بسد حمرا پدید
بودم از غم با دلی پر آتش و چشمی پر آب
کامد از دور آن نگارین لعبت زیبا پدید
تا درآن لب شکرین ماهی که هر کو را بدید
بر خلاف طبعش آمد بر دلش سودا پدید
بو العجب ماهی که سرو و عرعر و شام و سحر
می کند زان روی و زلف و چهره و بالا پدید
چون بدبدم صورتش در زلف گفتم ای عجب
گنجی آمد مر مرا از گنج اژدرها پدید
دید چون در ماه نو شوریده حالم از لطف
کرد دلجویی برون از حدّ من عمدا پدید
گفت خرم باش کامد بر نهال خدمتت
میوه وصلم به فرّ صدر بدرآسا پدید
صاحب عادل شهاب دولت و دین آنک هست
شکل نعل مرکبش بر گنبد خضرا پدید
آن محمد نام یوسف روی صدری کامده ست
از وجودش در دو عالم راحت احیا پدید
گرچه اندر اصل و معنی هر دو از یک معدن اند
لیکن آید وقت خوردن غوره از حلوا پدید
ناصر خسرو نکو گوید که سرسبزی سرو
بالد و ناید مگر در شدت سرما پدید
جز مگر اندر شهادت گر کسی دارد نگاه
تا قیامت ناید آن در لفظ پاکش لا پدید
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۴۲
تو راست لعل شکر بار و در میان گوهر
میان لعل چرا کرده ای نهان گوهر
به خنده چون لب یاقوت رنگ بگشائی
ز شرم زرد شود همچو زعفران گوهر
رخم چو زرد شد و از جزع دیده هر ساعت
فشانم از غم آن لعل درفشان گوهر
چنان به چشم تو بی قیمتم ز بی درمی
که روز بزم به چشم خدایگان گوهر
مرا به باد مده گرچه خاکسارم از آنک
به خاک تیره کند بیشتر مکان گوهر
اگرچه سیم و زرم نیست هست گوهر نفس
که نزد عقل به از صد هزارگان گوهر
سزد که ننگ نیاید تورا ز صحبت من
از آنک ننگ ندارد ز ریسمان گوهر
همین بس است که الماس طبع من دارد
چو خنجر ملک شرق در میان گوهر
خدایگان ملوک جهان طغانشه آنک
نثار می کند از جود بر جهان گوهر
ز بس که خون معاند بریخت روز مصاف
گرفت در دل کان رنگ ارغوان گوهر
به حرب دشمن بد فعل او عجبتر آن
که همچو تیغ برآورد استخوان گوهر
به یمن بخت چو گیرد قلم به دست کند
به صورت شبه از نوک او روان گوهر
سپهر قدرا دست خرد نمی یابد
به قدر جود تو در گنج شایگان گوهر
اگر تو دست سخاوت کشیده تر نکنی
به هیچ کان ندهد نیز کس نشان گوهر
خروه عدل تو تا پر زدست در عالم
به جای بیضه نهاده ست ماکیان گوهر
تویی که هرگز پیرایه دار غیب نداشت
به از وجود تو در حقۀ زمان گوهر
زمین ملک تو پر گوهر است و نیست عجب
که عقد جاه تو را هست آسمان گوهر
زهی زمانه که بعد از هزار محنت و رنج
مرا نهاده ز مدح تو در دهان گوهر
زمانه گرچه بیازاردم نیندازد
کسی نیفکند از دست رایگان گوهر
اگر چه موج برآورد سالها دریا
به هیچ وقت نیفکند بر کران گوهر
قصیده ای که به مدح تو گفت بنده چو دُر
ردیف ساختش از بهر امتحان گوهر
درین دیار بسی شاعران باهنرند
که نور فکرت ایشان دهد به کان گوهر
سزد به نظم چنین گوهر ار کنند قیام
از آنک خوب نماید به توأمان گوهر
همیشه تا که به هنگام نو بهار سحاب
کند نثار بر اطراف بوستان گوهر
نثار مجلست از چرخ گوهری بادا
که در حساب نیاید بهای آن گوهر
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۴۶
نهی زلفین عنبر بار بر دوش
حدیث ما نیاری هیج در گوش
خروش ما زخواری ناشنیده
چرا خیره نهی زلفین بر گوش؟
چو تا با من سخن گویی ز شادی
چو مرزنگوش گردم سر به سر گوش
چو من با تو غمی خواهم که گویم
نداری ای عجب گویی مگر گوش؟
به احوال من سرگشته شاید
کز این به بازداری ای پسر گوش
مرا کز جور تو نالان چو نایم
چه مالی چون ربابی سیم بر گوش
رسید از تو به گوشم مژده وصل
اگر ممکن بود جای بصر گوش
سگ کوی تو باشم گر چه ندهی
به روبه بازیم چون خواب خرگوش
تو فارغ پنبه اندر گوش کن شو
خروش من فلک را گو بدر گوش
مرا بی طلعت تو باد تر چشم
مرا بی نعمت تو باد کر گوش
به خنده آن زمانم لب شود باز
که از آواز تو یابد خبر گوش
ز دیدار تو گردد پر قمر چشم
ز گفتار تو گردد پر شکر گوش
کنی در گوش حلقه مهر و مه را
چو آرایی به مروارید و زر گوش
ز گوشت حلقه یابد زینت و حسن
تو را از حلقه یابد زیب و فر گوش
مگر چشم تو با گوشت به جنگ است؟
که دارد چشم تو تیر و سپر گوش؟
زره پوشد ز زلفت زانک باشد
ز تیر غمزه تو بر حذر گوش
رسید آوازه عشق من و تو
چو مدح خسرو غازی به هر گوش
شه آفاق سلطانشه که دارند
به امر او ملوک بحر و بر گوش
جهانگیری کز اخبار فتوحش
شهانراهست دایم پر سمر گوش
نه چون او دیده هرگز پادشا چشم
نه مثل او شنیده دادگر گوش
سمندش چون کند جولان بگیرد
ز بیم شیهه او شیر نر گوش
بیارایند چون خوبان به حلقه
زنعل مرکبش هر تاجور گوش
نیابد بی لقای او ضیا چشم
ندارد بی ثنای او خطر گوش
درِ او شه ره آمد خسروان را
چنان کآواز را شد رهگذر گوش
روانش آلت الهام و وحی است
چو لحن وصوت را جای ممر گوش
ایا نشنیده هرگز در دو عالم
شهی مانند تو نیکو سیر گوش
خلاصه از چهار ارکان تو گشتی
چنان کز پنج حس شد معتبر گوش
ز الفاظ تو ای دریای افضال
صدف کردار گردم پُر دُرر گوش
جهان دانشی زان بازداری
به اهل فضل و ارباب هنر گوش
از آن شادی که مرغ نظم را صید
کند سمعت برآوردست پر گوش
ز بهر خدمت صورت مدیحت
گشاده دیده و بسته کمر گوش
الا تا دیده بان تن بود چشم
الا تا حجره سور است در گوش
به فرمان تو بادا خسروانرا
ز حد قیروان تا باختر گوش