عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : جاویدنامه
تمهید آسمانی - نخستین روز آفرینش نکوهش می کند آسمان زمین را
زندگی از لذت غیب و حضور
بست نقش این جهان نزد و دور
آنچنان تار نفس از هم گسیخت
رنگ حیرت خانهٔ ایام ریخت
هر کجا از ذوق و شوق خود گری
نعرهٔ «من دیگرم ، تو دیگری»
ماه و اختر را خرام آموختند
صد چراغ اندر فضا افروختند
بر سپهر نیلگون زد آفتاب
خیمهٔ زر بفت با سیمین طناب
از افق صبح نخستین سر کشید
عالم نو زاده را در بر کشید
ملک آدم خاکدانی بود و بس
دشت او بی کاروانی بود و بس
نی به کوهی آب جوئی در ستیز
نی به صحرائی سحابی ریزریز
نی سرود طایران در شاخسار
نی رم آهو میان مرغزار
بی تجلی های جان بحر و برش
دود پیچان طیلسان پیکرش
سبزه باد فرودین نادیده ئی
اندر اعماق زمین خوابیده ئی
طعنه ئی زد چرخ نیلی بر زمین
روزگار کس ندیدم این چنین
چون تو در پهنای من کوری کجا
جز به قندیلم ترا نوری کجا
خاک اگر الوند شد جز خاک نیست
روشن و پاینده چون افلاک نیست
یا بزی با ساز و برگ دلبری
یا بمیر از ننگ و عار کمتری
شد زمین از طعنهٔ گردون خجل
نا امید و دل گران و مضمحل
پیش حق از درد بی نوری تپید
تا ندانی ز آنسوی گردون رسید
ای امینی از امانت بی خبر
غم مخور اندر ضمیر خود نگر
روز ها روشن ز غوغای حیات
نی از آن نوری که بینی در جهات
نور صبح از آفتاب داغ دار
نور جان پاک از غبار روزگار
نور جان بی جاده ها اندر سفر
از شعاع مهر و مه سیار تر
شسته ئی از لوح جان نقش امید
نور جان از خاک تو آید پدید
عقل آدم بر جهان شبخون زند
عشق او بر لامکان شبخون زند
راه دان اندیشهٔ او بی دلیل
چشم او بیدار تر از جبرئیل
خاک و در پرواز مانند ملک
یک رباط کهنه در راهش فلک
می خلد اندر وجود آسمان
مثل نوک سوزن اندر پرنیان
داغها شوید ز دامان وجود
بی نگاه او جهان کور و کبود
گرچه کم تسبیح و خونریز است او
روزگاران را چو مهمیز است او
چشم او روشن شود از کائنات
تا ببیند ذات را اندر صفات
«هر که عاشق شد جمال ذات را
اوست سید جمله موجودات را»
اقبال لاهوری : جاویدنامه
تمهید زمینی - آشکارا می شود روح حضرت رومی و شرح میدهد اسرار معراج را
عشق شور انگیز بی پروای شهر
شعلهٔ او میرد از غوغای شهر
خلوتی جوید بدشت و کوهسار
یا لب دریای ناپیدا کنار
من که در یاران ندیدم محرمی
بر لب دریا بیاسودم دمی
بحر و هنگام غروب آفتاب
نیلگون آب از شفق لعل مذاب
کور را ذوق نظر بخشد غروب
شام را رنگ سحر بخشد غروب
با دل خود گفتگوها داشتم
آرزوها جستجوها داشتم
آنی و از جاودانی بی نصیب
زنده و از زندگانی بی نصیب
تشنه و دور از کنار چشمه سار
می سرودم این غزل بی اختیار
غزل
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانهٔ میدانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا ، برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
ای عقل تو ز شوق پراکنده گوی شو
ای عشق نکته های پریشانم آرزوست
این آب و نان چرخ چو سیل است بیوفا
من ماهیم نهنگم و عمانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور جیب موسی عمرانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
گفتم که یافت می نشود جسته ایم‘
گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست
رومی
موج مضطر خفت بر سنجاب آب
شد افق تار از زیان آفتاب
از متاعش پاره ئی دزدید شام
کوکبی چون شاهدی بالای بام
روح رومی پرده ها را بر درید
از پس که پاره ئی آمد پدید
طلعتش رخشنده مثل آفتاب
شیب او فرخنده چون عهد شباب
پیکری روشن ز نور سرمدی
در سراپایش سرور سرمدی
بر لب او سر پنهان وجود
بند های حرف و صوت از خود گشود
حرف او آئینه ئی آویخته
علم با سوز درون آمیخته
گفتمش موجود و ناموجود چیست
معنی محمود و نامحمود چیست
گفت موجود آنکه می خواهد نمود
آشکارائی تقاضای وجود
زندگی خود را بخویش آراستن
بر وجود خود شهادت خواستن
انجمن روز الست آراستند
بر وجود خود شهادت خواستند
زنده ئی یا مرده ئی یا جان بلب
از سه شاهد کن شهادت را طلب
شاهد اول شعور خویشتن
خویش را دیدن بنور خویشتن
شاهد ثانی شعور دیگری
خویش را دیدن بنور دیگری
شاهد ثالث شعور ذات حق
خویش را دیدن بنور ذات حق
پیش این نور ار بمانی استوار
حی و قائم چون خدا خود را شمار
بر مقام خود رسیدن زندگی است
ذات را بی پرده دیدن زندگی است
مرد مؤمن در نسازد با صفات
مصطفی راضی نشد الا به ذات
چیست معراج آرزوی شاهدی
امتحانی روبروی شاهدی
شاهد عادل که بی تصدیق او
زندگی ما را چو گل را رنگ و بو
در حضورش کس نماند استوار
ور بماند هست او کامل عیار
ذره ئی از کف مده تابی که هست
پخته گیر اندر گره تابی که هست
تاب خود را بر فزودن خوشتر است
پیش خورشید آزمودن خوشتر است
پیکر فرسوده را دیگر تراش
امتحان خویش کن موجود باش
این چنین موجود محمود است و بس
ورنه نار زندگی دود است و بس
باز گفتم پیش حق رفتن چسان
کوه خاک و آب را گفتن چسان
آمر و خالق برون از امر و خلق
ما ز شست روزگاران خسته حلق
گفت اگر سلطان ترا آید بدست
می توان افلاک را از هم شکست
باش تا عریان شود این کائنات
شوید از دامان خود گرد جهات
در وجود او نه کم بینی نه بیش
خویش را بینی ازو ، او را ز خویش
نکتهٔ «الا بسلطان» یاد گیر
ورنه چون مور و ملخ در گل بمیر
از طریق زادن ای مرد نکو
آمدی اندر جهان چار سو
هم برون جستن بزادن میتوان
بندها از خود گشادن میتوان
لیکن این زادن نه از آب و گل است
داند آن مردی که او صاحبدل است
آن ز مجبوری است ، این از اختیار
آن نهان در پرده ها این آشکار
آن یکی با گریه ، این با خنده ایست
یعنی آن جوینده ، این یابنده ایست
آن سکون و سیر اندر کائنات
این سراپا سیر بیرون از جهات
آن یکی محتاج روز و شب است
وان دگر روز و شب او را مرکب است
زادن طفل از شکست اشکم است
زادن مرد از شکست عالم است
هر دو زادن را دلیل آمد اذان
آن بلب گویند و این از عین جان
جان بیداری چو زاید در بدن
لرزه ها افتد درین دیر کهن»
گفتم این زادن نمیدانم که چیست
گفت شأنی از شؤن زندگی است
شیوه های زندگی غیب و حضور
آن یکی اندر ثبات آن در مرور
گه بجلوت می گدازد خویش را
گه بخلوت جمع سازد خویش را
جلوت او روشن از نور صفات
خلوت او مستنیر از نور ذات
عقل او را سوی جلوت می کشد
عشق او را سوی خلوت می کشد
عقل هم خود را بدین عالم زند
تا طلسم آب و گل را بشکند
می شود هر سنگ ره او را ادیب
می شود برق و سحاب او را خطیب
چشمش از ذوق نگه بیگانه نیست
لیکن او را جرأت رندانه نیست
پس ز ترس راه چون کوری رود
نرم نرمک صورت موری رود
تا خرد پیچیده تر بر رنگ و بوست
میرود آهسته اندر راه دوست
کارش از تدریج می یابد نظام
من ندانم کی شود کارش تمام
می نداند عشق سال و ماه را
دیر و زود و نزد و دور راه را
عقل در کوهی شکافی میکند
یا بگرد او طوافی می کند
کوه پیش عشق چون کاهی بود
دل سریع السیر چون ماهی بود
عشق ، شبخونی زدن بر لامکان
گور را نادیده رفتن از جهان
زور عشق از باد و خاک و آب نیست
قوتش از سختی اعصاب نیست
عشق با نان جوین خیبر گشاد
عشق در اندام مه چاکی نهاد
کله نمرود بی ضربی شکست
لشکر فرعون بی حربی شکست
عشق در جان چون بچشم اندر نظر
هم درون خانه هم بیرون در
عشق هم خاکستر و هم اخگر است
کار او از دین و دانش برتر است
عشق سلطان است و برهان مبین
هر دو عالم عشق را زیر نگین
لا زمان و دوش فردائی ازو
لامکان و زیر و بالائی ازو
چون خودی را از خدا طالب شود
جمله عالم مرکب او راکب شود
آشکارا تر مقام دل ازو
جذب این دیر کهن باطل ازو
عاشقان خود را به یزدان میدهند
عقل تأویلی به قربان میدهند
عاشقی از سو به بی سوئی خرام
مرگ را بر خویشتن گردان حرام
ای مثال مرده در صندوق گور
می توان برخاستن بی بانگ صور
در گلو داری نواها خوب و نغز
چند اندر گل بنالی مثل چغز
بر مکان و بر زمان اسوار شو
فارغ از پیچاک این زنار شو
تیز تر کن این دو چشم و این دو گوش
هر چه می بینی نیوش از راه هوش
آن کسی کو بانگ موران بشنود
هم ز دوران سر دوران بشنود
آن نگاه پرده سوز از من بگیر
کو بچشم اندر نمیگردد اسیر
«آدمی دید است باقی پوست است
دید آن باشد که دید دوست است
جمله تن را در گداز اندر بصر
در نظر رو ، در نظر رو ، در نظر»
رومی
تو ازین نه آسمان ترسی ، مترس
از فراخای جهان ترسی مترس
چشم بگشا بر زمان و بر مکان
این دو یک حال است از احوال جان
تا نگه از جلوه پیش افتاده است
اختلاف دوش و فردا زاده است
دانه اندر گل به ظلمت خانه ئی
از فضای آسمان بیگانه ئی
هیچ میداند که در جای فراخ
می توان خود را نمودن شاخ شاخ
جوهر او چیست یک ذوق نموست
هم مقام اوست این جوهر هم اوست
ایکه گوئی محمل جان است تن
سر جان را در نگر بر تن متن
محملی نی ، حالی از احوال اوست
محملش خواندن فریب گفتگوست
چیست جان جذب و سرور و سوز و درد
ذوق تسخیر سپهر گرد گرد
چیست تن با رنگ و بو خو کردن است
با مقام چار سو خو کردن است
از شعور است این که گوئی نزد و دور
چیست معراج؟ انقلاب اندر شعور
انقلاب اندر شعور از جذب و شوق
وارهاند جذب و شوق از تحت و فوق
این بدن با جان ما انباز نیست
مشت خاکی مانع پرواز نیست»
اقبال لاهوری : جاویدنامه
زمزمهٔ انجم
عقل تو حاصل حیات ، عشق تو سر کائنات
پیکر خاک خوش بیا ، این سوی عالم جهات
زهره و ماه و مشتری از تو رقیب یکدگر
از پی یک نگاه تو کشمکش تجلیات
در ره دوست جلوه هاست تازه بتازه نوبنو
صاحب شوق و آرزو دل ندهد بکلیات
صدق و صفاست زندگی نشوونماست زندگی
«تا ابد از ازل بتاز ملک خداست زندگی»
شوق غزل سرای را رخصت های و هو بده
باز به رند و محتسب باده سبو سبو بده
شام و عراق و هند و پارس خوبه نبات کرده اند
خوبه نبات کرده را تلخی آرزو بده
تا به یم بلند موج معرکه ئی بنا کند
لذت سیل تند رو با دل آب جو بده
مرد فقیر آتش است میری و قیصری خس است
فال و فر ملوک را حرف برهنه ئی بس است
دبدبهٔ قلندری ، طنطنهٔ سکندری
آن همه جذبهٔ کلیم این همه سحر و سامری
آن به نگاه می کشد این به سپاه می کشد
آن همه صلح و آشتی این همه جنگ و داوری
هر دو جهان گشاستند هر دو دوام خواستند
این به دلیل قاهری ، آن به دلیل دلبری
ضرب قلندری بیار سد سکندری شکن
رسم کلیم تازه کن رونق ساحری شکن
اقبال لاهوری : جاویدنامه
فلک قمر
این زمین و آسمان ملک خداست
این مه و پروین همه میراث ماست
اندرین ره هر چه آید در نظر
با نگاه محرمی او را نگر
چون غریبان در دیار خود مرو
ای ز خود گم اندکی بیباک شو
این و آن حکم ترا بر دل زند
گر تو گوئی این مکن آن کن ،کند
نیست عالم جز بتان چشم و گوش
اینکه هر فردای او میرد چو دوش
در بیابان طلب دیوانه شو
یعنی ابراهیم این بتخانه شو
چون زمین و آسمان را طی کنی
این جهان و آن جهان را طی کنی
از خدا هفت آسمان دیگر طلب
صد زمان و صد مکان دیگر طلب
بی خود افتادن لب جوی بهشت
بی نیاز از حرب و ضرب خوب و زشت
گر نجات ما فراغ از جستجوست
گور خوشتر از بهشت رنگ و بوست
ای مسافر جان بمیرد از مقام
زنده تر گردد ز پرواز مدام
هم سفر با اختران بودن خوش است
در سفر یک دم نیاسودن خوش است
تا شدم اندر فضاها پی سپر
آنچه بالا بود ، زیر آمد نظر
تیره خاکی برتر از قندیل شب
سایهٔ من بر سر من ای عجب
هر زمان نزدیک تر نزدیکتر
تا نمایان شد کهستان قمر
گفت «رومی از گمانها پاک شو
خوگر رسم و ره افلاک شو
ماه از ما دور و با ما آشناست
این نخستین منزل اندر راه ماست
دیر و زود روزگارش دیدنی است
غارهای کوهسارش دیدنی است»
آن سکوت آن کوهسار هولناک
اندرون پر سوز و بیرون چاک چاک
صد جبل از خافطین و یلدرم
بر دهانش درد و نار اندر شکم
از درونش سبزه ئی سر بر نزد
طایری اندر فضایش پر نزد
ابر ها بی نم ، هوا ها تند و تیز
با زمین مرده ئی اندر ستیز
عالم فرسوده ئی بی رنگ و صوت
نی نشان زندگی در وی نه موت
نی بنافش ریشهٔ نخل حیات
نی به صلب روزگارش حادثات
گرچه هست از دودمان آفتاب
صبح و شام او نزاید انقلاب
گفت رومی «خیز و گامی پیش نه
دولت بیدار را از کف مده
باطنش از ظاهر او خوشتر است
در قفار او جهانی دیگر است
هر چه پیش آید ترا ای مرد هوش
گیر اندر حلقه های چشم و گوش
چشم اگر بیناست هر شی دیدنی است
در ترازوی نگه سنجیدنی است
هر کجا رومی برد آنجا برو
یک دو دم از غیر او بیگانه شو»
دست من آهسته سوی خود کشید
تند رفت و بر سر غاری رسید
اقبال لاهوری : جاویدنامه
حرکت به و وادی یرغمید که ملائکه او را وادی طواسین مینامند
رومی آن عشق و محبت را دلیل
تشنه کامان را کلامش سلسبیل
گفت «آن شعری که آتش اندروست
اصل او از گرمی الله هوست
آن نوا گلشن کند خاشاک را
آن نوا برهم زند افلاک را
آن نوا بر حق گواهی میدهد
با فقیران پادشاهی میدهد
خون ازو اندر بدن سیار تر
قلب از روح الامین بیدار تر
ای بسا شاعر که از سحر هنر
رهزن قلب است و ابلیس نظر
شاعر هندی خدایش یار باد
جان او بی لذت گفتار باد
عشق را خنیاگری آموخته
با خلیلان آزری آموخته
حرف او چاویده و بی سوز و درد
مرد خوانند اهل درد او را نه مرد
زان نوای خوش که نشناسد مقام
خوشتر آن حرفی که گوئی در منام
فطرت شاعر سراپا جستجوست
خالق و پروردگار آرزوست
شاعر اندر سینهٔ ملت چو دل
ملتی بی شاعری انبار گل
سوز و مستی نقشبند عالمی است
شاعری بی سوز و مستی ماتمی است
شعر را مقصود اگر آدم گری است
شاعری هم وارث پیغمبری است»
گفتم از پیغمبری هم باز گوی
سر او با مرد محرم باز گوی
گفت «اقوام و ملل آیات اوست
عصر های ما ز مخلوقات اوست
از دم او ناطق آمد سنگ و خشت
ما همه مانند حاصل ، او چو کشت
پاک سازد استخوان و ریشه را
بال جبریلی دهد اندیشه را
های و هوی اندرون کائنات
از لب او نجم و نور و نازعات
آفتابش را زوالی نیست نیست
منکر او را کمالی نیست نیست
رحمت حق صحبت احرار او
قهر یزدان ضربت کرار او
گرچه باشی عقل کل از وی مرم
زانکه او بیند تن و جان را بهم
تیز تر نه پا به را یرغمید
تا ببینی آنچه می بایست دید
کنده بر دیواری از سنگ قمر
چار طاسین نبوت را نگر»
شوق راه خویش داند بی دلیل
شوق پروازی ببال جبرئیل
شوق را راه دراز آمد دو گام
این مسافر خسته گردد از مقام
پا زدم مستانه سوی یرغمید
تا بلندیهای او آمد پدید
من چه گویم از شکوه آن مقام
هفت کوکب در طواف او مدام
فرشیان از نور او روشن ضمیر
عرشیان از سرمهٔ خاکش بصیر
حق مرا چشم و دل و گفتار داد
جستجوی عالم اسرار داد
پرده را بر گیرم از اسرار کل
با تو گویم از طواسین رسل
اقبال لاهوری : جاویدنامه
فلک عطارد - زیارت ارواح جمال الدین افغانی و سعید حلیم پاشا
مشت خاکی کار خود را برده پیش
در تماشای تجلی های خویش
یا من افتادم بدام هست و بود
یا بدام من اسیر آمد وجود
اندرین نیلی تتق چاک از من است
من ز افلاکم که افلاک از من است
یا ضمیرم را فلک در بر گرفت
یا ضمیر من فلک را در گرفت
اندرونست این که بیرون است چیست؟
آنچه می بیند نگه چون است چیست؟
پر زنم بر آسمانی دیگری
پیش خود بینم جهانی دیگری
عالمی با کوه و دشت و بحر و بر
عالمی از خاک ما دیرینه تر
عالمی از ابرکی بالیده ئی
دستبرد آدمی نادیده ئی
نقشها نابسته بر لوح وجود
خرده گیر فطرت آنجا کس نبود
من به رومی گفتم این صحرا خوش است
در کهستان شورش دریا خوش است
من نیابم از حیات اینجا نشان
از کجا می آید آواز اذان
گفت رومی این مقام اولیاست
آشنا این خاکدان با خاک ماست
بوالبشر چون رخت از فردوس بست
یک دو روزی اندرین عالم نشست
این فضاها سوز آهش دیده است
ناله های صبحگاهش دیده است
زائران این مقام ارجمند
پاک مردان از مقامات بلند
پاک مردان چون فضیل و بوسعید
عارفان مثل جنید و با یزید
خیز تا ما را نماز آید بدست
یک دو دم سوز و گداز آید بدست
رفتم و دیدم دو مرد اندر قیام
مقتدی تاتار و افغانی امام
پیر رومی هر زمان اندر حضور
طلعتش بر تافت از ذوق و سرور
گفت «مشرق زین دو کس بهتر نزاد
ناخن شان عقده های ما گشود
سید السادات مولانا جمال
زنده از گفتار او سنگ و سفال
ترک سالار آن حلیم دردمند
فکر او مثل مقام او بلند
با چنین مردان دو رکعت طاعت است
ورنه آن کاری که مزدش جنت است»
قرأت آن پیر مرد سخت کوش
سوره والنجم و آن دشت خموش
قرأتی کز وی خلیل آید به وجد
روح پاک جبرئیل آید به وجد
دل ازو در سینه گردد ناصبور
شور الا الله خیزد از قبور
اضطراب شعله بخشد دود را
سوز و مستی میدهد داؤد را
آشکارا هر غیاب از قرأتش
بی حجاب ام الکتاب از قرأتش
من ز جا بر خاستم بعد از نماز
دست او بوسیدم از راه نیاز
گفت رومی «ذرهٔ گردون نورد
در دل او یک جهان سوز و درد
چشم جز بر خویشتن نگشاده ئی
دل بکس ناداده ئی آزاده ئی
تند سیر اندر فراخای وجود
من ز شوخی گویم او را زنده رود»
افغانی
زنده رود از خاکدان ما بگوی
از زمین و آسمان ما بگوی
خاکی و چون قدسیان روشن بصر
از مسلمانان بده ما را خبر
زنده رود
در ضمیر ملت گیتی شکن
دیده ام آویزش دین و وطن
روح در تن مرده از ضعف یقین
ناامید از قوت دین مبین
ترک و ایران و عرب مست فرنگ
هر کسی را در گلو شست فرنگ
مشرق از سلطانی مغرب خراب
اشتراک از دین و ملت برده تاب
افغانی
اقبال لاهوری : جاویدنامه
نغمهٔ بعل
آدم این نیلی تتق را بر درید
آنسوی گردون خدائی را ندید
در دل آدم به جز افکار چیست
همچو موج این سر کشید و آن رمید
جانش از محسوس می گیرد قرار
بو که عهد رفته باز آید پدید
زنده باد افرنگی مشرق شناس
آنکه ما را از لحد بیرون کشید
ای خدایان کهن وقت است وقت
در نگر آن حلقهٔ وحدت شکست
آل ابراهیم بی ذوق الست
صحبتش پاشیده جامش ریز ریز
آنکه بود از بادهٔ جبریل مست
مرد حر افتاد در بند جهات
با وطن پیوست و از یزدان گسست
خون او سرد از شکوه دیریان
لاجرم پیر حرم زنار بست
ای خدایان کهن وقت است وقت
در جهان باز آمد ایام طرب
دین هزیمت خورده از ملک و نسب
از چراغ مصطفی اندیشه چیست
زانکه او را پف زند صد بولهب
گرچه می آید صدای لااله
آنچه از دل رفت کی ماند به لب
اهرمن را زنده کرد افسون غرب
روز یزدان زرد رو از بیم شب
ای خدایان کهن وقت است وقت
بند دین از گردنش باید گشود
بندهٔ ما بندهٔ آزاد بود
تا صلوت او را گران آید همی
رکعتی خواهیم و آن هم بی سجود
جذبه ها از نغمه می گردد بلند
پس چه لذت در نماز بی سرود
از خداوندی که غیب او را سزد
خوشتر آن دیوی که آید در شهود
ای خدایان کهن وقت است وقت
اقبال لاهوری : جاویدنامه
فلک مشتری - ارواح جلیلهٔ حلاج و غالب و قرة العین طاهره که به نشیمن بهشتی نگرویدند «و بگردش جاودان گرائیدند
من فدای این دل دیوانه ئی
هر زمان بخشد دگر ویرانه ئی
چون بگیرم منزلی گوید که خیز
مرد خود رس بحر را داند قفیز
زانکه آیات خدا لا انتهاست
ای مسافر جاده را پایان کجاست
کار حکمت دیدن و فرسودن است
کار عرفان دیدن و افزودن است
آن بسنجد در ترازوی هنر
این بسنجد در ترازوی نظر
آن بدست آورد آب و خاک را
این بدست آورد جان پاک را
آن نگه را بر تجلی می زند
این تجلی را بخود گم می کند
در تلاش جلوه های پی به پی
طی کنم افلاک و می نالم چو نی
این همه از فیض مردی پاک زاد
آنکه سوز او بجان من فتاد
کاروان این دو بینای وجود
بر کنار مشتری آمد فرود
آن جهان آن خاکدانی ناتمام
در طواف او قمر ها تیز گام
خالی از می شیشه تاکش هنوز
آرزو نارسته از خاکش هنوز
نیم شب از تاب ماهان نیم روز
نی برودت در هوای او نه سوز
من چو سوی آسمان کردم نظر
کوکبش دیدم بخود نزدیک تر
هیبت نظاره از هوشم ربود
شد دگرگون نزد و دور و دیر و زود
پیش خود دیدم سه روح پاکباز
آتش اندر سینه شان گیتی گداز
در برشان حله های لاله گون
چهره ها رخشنده از سوز درون
در تب و تابی ز هنگام الست
از شراب نغمه های خویش مست
گفت رومی «این قدر از خود مرو
از دم آتش نوایان زنده شو
شوق بی پروا ندیدستی ، نگر
زور این صهبا ندیدستی ، نگر
غالب و حلاج و خاتون عجم
شورها افکنده در جان حرم
این نواها روح را بخشد ثبات
گرمی او از درون کائنات»
اقبال لاهوری : جاویدنامه
فریاد یکی از زورق نشینان قلزم خونین
«نی عدم ما را پذیرد نی وجود
وای از بی مهری بود و نبود
تا گذشتیم از جهان شرق و غرب
بر در دوزخ شدیم از درد و کرب
ق
یک شرر بر صادق و جعفر نزد
بر سر ما مشت خاکستر نزد
گفت دوزخ را خس و خاشاک به
شعلهٔ من زین دو کافر پاک به
آنسوی نه آسمان رفتیم ما
پیش مرگ ناگهان رفتیم ما
گفت «جان سری ز اسرار من است
حفظ جان و هدم تن کار من است
جان زشتی گرچه نرزد با دو جو
ایکه از من هدم جان خواهی برو
اینچنین کاری نمی آید ز مرگ
جان غداری نیاساید ز مرگ»
ای هوای تند ای دریای خون
ای زمین ای آسمان نیلگون
ای نجوم ای ماهتاب ای آفتاب
ای قلم ای لوح محفوظ ای کتاب
ای بتان ابیض ای لردان غرب
ای جهانی ، در بغل بی حرب و ضرب
این جهان بی ابتدا بی انتهاست
بندهٔ غدار را مولا کجاست»
ناگهان آمد صدای هولناک
سینهٔ صحرا و دریا چاک چاک
ربط اقلیم بدن از هم گسیخت
دمبدم که پاره بر که پاره ریخت
کوهها مثل سحاب اندر مرور
انهدام عالمی بی بانگ صور
برق و تندر از تب و تاب درون
آشیان جستند اندر بحر خون
موجها پر شور و از خود رفته تر
غرق خون گردید آن کوه و کمر
آنچه بر پیدا و ناپیدا گذشت
خیل انجم دید و بی پروا گذشت
اقبال لاهوری : جاویدنامه
آن سوی افلاک - مقام حکیم آلمانی نیچه
هر کجا استیزه ی بود و نبود
کس نداند سر این چرخ کبود
هر کجا مرگ آورد پیغام زیست
ایخوش آنمردی که داند مرگ چیست
هر کجا مانند باد ارزان حیات
بی ثبات و با تمنای ثبات
چشم من صد عالم شش روزه دید
تا حد این کائنات آمد پدید
هر جهان را ماه و پروینی دگر
زندگی را رسم و آئینی دگر
وقت هر عالم روان مانند زو
دیر یاز اینجا و آنجا تند رو
سال ما اینجا مهی آنجا دمی
بیش این عالم به آن عالم کمی
عقل ما اندر جهانی ذوفنون
در جهان دیگری خوار و زبون
بر ثغور این جهان چون و چند
بود مردی با صدای دردمند
دیدهٔ او از عقابان تیز تر
طلعت او شاهد سوز جگر
دمبدم سوز درون او فزود
بر لبش بیتی که صد بارش سرود
«نه جبریلی نه فردوسی نه حوری نی خداوندی
کف خاکی که میسوزد ز جان آرزومندی»
من به رومی گفتم این دیوانه کیست
گفت« این فرزانهٔ المانوی ست
در میان این دو عالم جای اوست
نغمهٔ دیرینه اندر نای اوست
باز این حلاج بی دار و رسن
نوع دیگر گفته آن حرف کهن
حرف او بی باک و افکارش عظیم
غربیان از تیغ گفتارش دو نیم
همنشین بر جذبه او پی نبرد
بندهٔ مجذوب را مجنون شمرد
عاقلان از عشق و مستی بی نصیب
نبض او دادند در دست طبیب
با پزشکان چیست غیر از ریو و رنگ
وای مجذوبی که زاد اندر فرنگ
ابن سینا بر بیاضی دل نهد
رگ زند یا حب خواب آور دهد
بود حلاجی به شهر خود غریب
جان ز ملا برد و کشت او را طبیب
مرد ره دانی نبود اندر فرنگ
پس فزون شد نغمه اش از تار چنگ
راهرو را کس نشان از ره نداد
صد خلل در واردات او فتاد
نقد بود و کس عیار او را نکرد
کاردانی مرد کار او را نکرد
عاشقی در آه خود گم گشته ئی
سالکی در راه خود گم گشته ئی
مستی او هر زجاجی را شکست
از خدا ببرید و هم از خود گسست
خواست تا بیند به چشم ظاهری
اختلاط قاهری با دلبری
خواست تا از آب و گل آید برون
خوشه ئی کز کشت دل آید برون
آنچه او جوید مقام کبریاست
این مقام از عقل و حکمت ماوراست
زندگی شرح اشارات خودی است
لا و الا از مقامات خودی است
او به لا درماند و تا الا نرفت
از مقام عبده بیگانه رفت
با تجلی همکنار و بی خبر
دور تر چون میوه از بیخ شجر
چشم او جز رؤیت آدم نخواست
نعره بیباکانه زد «آدم کجاست»
ق
ورنه او از خاکیان بیزار بود
مثل موسی طالب دیدار بود
کاش بودی در زمان احمدی
تا رسیدی بر سرور سرمدی
عقل او با خویشتن در گفتگوست
تو ره خود رو که راه خود نکوست
پیش نه گامی که آمد آن مقام
کاندرو بی حرف می روید کلام»
اقبال لاهوری : جاویدنامه
حرکت بجنت الفردوس
در گذشتم از حد این کائنات
پا نهادم در جهان بی جهات
بی یمین و بی یسار است این جهان
فارغ از لیل و نهار است این جهان
پیش او قندیل ادراکم فسرد
حرف من از هیبت معنی بمرد
با زبان آب و گل گفتار جان
در قفس پرواز میآید گران
اندکی اندر جهان دل نگر
تا ز نور خود شوی روشن بصر
چیست دل یک عالم بی رنگ و بوست
عالم بی رنگ و بو بی چار سوست
ساکن و هر لحظه سیار است دل
عالم احوال و افکار است دل
از حقایق تا حقایق رفته عقل
سیر او بی جاده و رفتار و نقل
صد خیال و هر یک از دیگر جداست
این بگردون آشنا آن نارساست
کس نگوید این که گردون آشناست
بر یمین آن خیال نارساست
یا سروری کاید از دیدار دوست
نیم گامی از هوای کوی اوست
چشم تو بیدار باشد یا بخواب
دل ببیند بی شعاع آفتاب
آن جهان را بر جهان دل شناس
من چگویم زانچه ناید در قیاس
اندر آن عالم جهانی دیگری
اصل او از کن فکانی دیگری
لازوال و هر زمان نوع دگر
ناید اندر وهم و آید در نظر
هر زمان او را کمالی دیگری
هر زمان او را جمالی دیگری
روزگارش بی نیاز از ماه و مهر
گنجد اندر ساحت او نه سپهر
هر چه در غیب است آید روبرو
پیش از آن کز دل بروید آرزو
در زبان خود چسان گویم که چیست
این جهان نور و حضور و زندگیست
لاله ها آسوده در کهسار ها
نهر ها گردنده در گلزار ها
غنچه های سرخ و اسپید و کبود
از دم قدوسیان او را گشود
آبها سیمین ، هوا ها عنبرین
قصرها با قبه های زمردین
خیمه ها یاقوت گون زرین طناب
شاهدان با طلعت آئینه تاب
گفت رومی «ای گرفتار قیاس
در گذر از اعتبارات حواس
از تجلی کارهای خوب و زشت
می شود آن دوزخ این گردد بهشت
این که بینی قصر های رنگ رنگ
اصلش از اعمال و نی از خشت و سنگ
آنچه خوانی کوثر و غلمان و حور
جلوهٔ این عالم جذب و سرور
زندگی اینجا ز دیدار است و بس
ذوق دیدار است و گفتار است و بس»
اقبال لاهوری : جاویدنامه
صحبت با شاعر هندی برتری هری
حوریان را در قصور و در خیام
ناله من دعوت سوز تمام
آن یکی از خیمه سر بیرون کشید
وان دگر از غرفه رخ بنمود و دید
هر دلی را در بهشت جاودان
دادم از درد و غم آن خاکدان
زیر لب خندید پیر پاک زاد
گفت «ای جادو گر هندی نژاد»
آن نوا پرداز هندی را نگر
شبنم از فیض نگاه او گهر
نکته آرائی که نامش برتری است
فطرت او چون سحاب آذری است
از چمن جز غنچه نورس نچید
نغمه تو سوی ما او را کشید
پادشاهی با نوای ارجمند
هم به فقر اندر مقام او بلند
نقش خوبی بندد از فکر شگرف
یک جهان معنی نهان اندر دو حرف
کارگاه زندگی را محرم است
او جم است و شعر او جام جم است‘‘
ما به تعظیم هنر برخاستیم
باز با وی صحبتی آراستیم
زنده رود
ای که گفتی نکته های دلنواز
مشرق از گفتار تو دانای راز
شعر را سوز از کجا آید بگوی
از خودی یا از خدا آید بگوی
برتری هری
کس نداند در جهان شاعر کجاست
پرده او از بم و زیر نواست
آن دل گرمی که دارد در کنار
پیش یزدان هم نمی گیرد قرار
جان ما را لذت اندر جستجوست
شعر را سوز از مقام آرزوست
ای تو از تاک سخن مست مدام
گر ترا آید میسر این مقام
با دو بیتی در جهان سنگ و خشت
می توان بردن دل از حور بهشت
زنده رود
هندیان را دیده ام در پیچ و تاب
سر حق وقتست گوئی بی حجاب
برتری هری
این خدایان تنک مایه ز سنگ اند و ز خشت
برتری هست که دور است ز دیر و ز کنشت
سجده بی ذوق عمل خشک و بجائی نرسد
زندگانی همه کردار ، چه زیبا و چه زشت
فاش گویم بتو حرفی که نداند همه کس
ای خوش آن بنده که بر لوح دل او را بنوشت
این جهانی که تو بینی اثر یزدان نیست
چرخه از تست و هم آن رشته که بر دوک تو رشت
پیش آئین مکافات عمل سجده گزار
زانکه خیزد ز عمل دوزخ و اعراف و بهشت
برتری هری
اقبال لاهوری : جاویدنامه
نمودار میشود روح ناصر خسرو علوی و غزلی مستانه سرائیده غائب میشود
«دست را چون مرکب تیغ و قلم کردی مدار
هیچ غم گر مرکب تن لنگ باشد یا عرن
از سر شمشیر و از نوک قلم زاید هنر
ای برادر ، همچو نور از نار و نار از نارون
بی هنر دان نزد بی دین هم قلم هم تیغ را
چون نباشد دین نباشد کلک و آهن را ثمن
دین گرامی شد بدانا و بنادان خوار گشت
پیش نادان دین چو پیش گاو باشد یاسمن
همچو کرپاسی که از یک نیمه زو الیاس را
کرته آید ، زو دگر نیمه یهودی را کفن»
ابدالی
آن جوان کو سلطنت ها آفرید
باز در کوه و قفار خود رمید
آتشی در کوهسارش بر فروخت
خوش عیار آمد برون یا پاک سوخت
زنده رود
امتان اندر اخوت گرم خیز
او برادر با برادر ، در ستیز
از حیات او حیات خاور است
طفلک ده ساله اش لشکر گر است
بی خبر خود را ز خود پرداخته
ممکنات خویش را نشناخته
هست دارای دل و غافل ز دل
تن ز تن اندر فراق و دل ز دل
مرد رهرو را به منزل راه نیست
از مقاصد جان او آگاه نیست
خوش سرود آن شاعر افغان شناس
آنکه بیند باز گوید بی هراس
آن حکیم ملت افغانیان
آن طبیب علت افغانیان
راز قومی دید و بیباکانه گفت
حرف حق با شوخی رندانه گفت
«اشتری یابد اگر افغان حر
با یراق و ساز و با انبار در
همت دونش از آن انبار در
می شود خوشنود با زنگ شتر»
ابدالی
در نهاد ما تب و تاب از دل است
خاک را بیداری و خواب از دل است
تن ز مرگ دل دگرگون می شود
در مساماتش عرق خون میشود
از فساد دل بدن هیچ است هیچ
دیده بر دل بند و جز بر دل مپیچ
آسیا یک پیکر آب و گل است
ملت افغان در آن پیکر دل است
از فساد او فساد آسیا
در گشاد او گشاد آسیا
تا دل آزاد است آزاد است تن
ورنه کاهی در ره باد است تن
همچو تن پابند آئین است دل
مرده از کین زنده از دین است دل
قوت دین از مقام وحدت است
وحدت ار مشهود گردد ملت است
شرق را از خود برد تقلید غرب
باید این اقوام را تنقید غرب
قوت مغرب نه از چنگ و رباب
نی ز رقص دختران بی حجاب
نی ز سحر ساحران لاله روست
نی ز عریان ساق و نی از قطع موست
محکمی او را نه از لادینی است
نی فروغش از خط لاتینی است
قوت افرنگ از علم و فن است
از همین آتش چراغش روشن است
حکمت از قطع و برید جامه نیست
علم و فن را ای جوان شوخ و شنگ
مغز میباید نه ملبوس فرنگ
اندرین ره جز نگه مطلوب نیست
این کله یا آن کله مطلوب نیست
فکر چالاکی اگر داری بس است
طبع دراکی اگر داری بس است
گرکسی شبها خورد دود چراغ
گیرد از علم و فن و حکمت سراغ
ملک معنی کس حد او را نبست
بی جهاد پیهمی ناید بدست
ترک از خود رفته و مست فرنگ
زهر نوشین خورده از دست فرنگ
زانکه تریاق عراق از دست داد
من چه گویم جز خدایش یار باد
بندهٔ افرنگ از ذوق نمود
می برد از غربیان رقص و سرود
نقد جان خویش در بازد به لهو
علم دشوار است می سازد به لهو
از تن آسانی بگیرد سهل را
فطرت او در پذیرد سهل را
سهل را جستن درین دیر کهن
این دلیل آنکه جان رفت از بدن
زنده رود
می شناسی چیست تهذیب فرنگ
در جهان او دو صد فردوس رنگ
جلوه هایش خانمانها سوخته
شاخ و برگ و آشیانها سوخته
ظاهرش تابنده و گیرنده ایست
دل ضعیف است و نگه را بنده ایست
چشم بیند دل بلغزد اندرون
پیش این بتخانه افتد سرنگون
کس نداند شرق را تقدیر چیست
دل به ظاهر بسته را تدبیر چیست
ابدالی
آنچه بر تقدیر مشرق قادر است
حزم و حزم پهلوی و نادر است
پهلوی آن وارث تخت قباد
ناخن او عقدهٔ ایران گشاد
نادر آن سرمایهٔ درانیان
آن نظام ملت افغانیان
از غم دین و وطن زار و زبون
لشکرش از کوهسار آمد برون
هم سپاهی هم سپه گر هم امیر
با عدو فولاد و با یاران حریر
من فدای آنکه خود را دیده است
عصر حاضر را نکو سنجیده است
غربیان را شیوه های ساحری است
تکیه جز بر خویش کردن کافری است
سلطان شهید
باز گو از هند و از هندوستان
آنکه با کاهش نیرزد بوستان
آنکه اندر مسجدش هنگامه مرد
آنکه اندر دیر او آتش فسرد
آنکه دل از بهر او خون کرده ایم
آنکه یادش را بجان پرورده ایم
از غم ما کن غم او را قیاس
آه از آن معشوق عاشق ناشناس
زنده رود
هندیان منکر ز قانون فرنگ
در نگیرد سحر و افسون فرنگ
روح را بار گران آئین غیر
گرچه آید ز آسمان آئین غیر
سلطان شهید
چون بروید آدم از مشت گلی
با دلی ، با آرزوی در دلی
لذت عصیان چشیدن کار اوست
غیر خود چیزی ندیدن کار اوست
زانکه بی عصیان خودی ناید بدست
تا خودی ناید بدست ، آید شکست
زائر شهر و دیارم بوده ئی
چشم خود را بر مزارم سوده ئی
ای شناسای حدود کائنات
در دکن دیدی ز آثار حیات
زنده رود
تخم اشکی ریختم اندر دکن
لاله ها روید ز خاک آن چمن
رود کاویری مدام اندر سفر
دیده ام در جان او شوری دگر
سلطان شهید
ای ترا دادند حرف دل فروز
از تپ اشک تو می سوزم هنوز
کاو کاو ناخن مردان راز
جوی خون بگشاد از رگهای ساز
آن نوا کز جان تو آید برون
میدهد هر سینه را سوز درون
بوده ام در حضرت مولای کل
آنکه بی او طی نمی گردد سبل
گرچه آنجا جرأت گفتار نیست
روح را کاری به جز دیدار نیست
سوختم از گرمی اشعار تو
بر زبانم رفت از افکار تو
گفت این بیتی که بر خواندی ز کیست
اندرو هنگامه های زندگی است
با همان سوزی که در سازد بجان
یکدو حرف از ما به کاویری رسان
در جهان تو زنده رود او زنده رود
خوشترک آید سرود اندر سرود
اقبال لاهوری : جاویدنامه
پیغام سلطان شهید به رود کاویری
حقیقت حیات و مرگ و شهادت
رود کاویری یکی نرمک خرام
خسته ئی شاید که از سیر دوام
در کهستان عمر ها نالیده ئی
راه خود را با مژه کاویده ئی
ای مرا خوشتر ز جیحون و فرات
ای دکن را آب تو آب حیات
آه شهری کو در آغوش تو بود
حسن نوشین جلوه از نوش تو بود
کهنه گردیدی شباب تو همان
پیچ و تاب و رنگ و آب تو همان
موج تو جز دانه گوهر نزاد
طره تو تا ابد شوریده باد
ای ترا سازی که سوز زندگی است
هیچ میدانی که این پیغام کیست؟
آنکه میکردی طواف سطوتش
بوده ئی آئینه دار دولتش
آنکه صحرا ها ز تدبیرش بهشت
آنکه نقش خود بخون خود نوشت
آنکه خاکش مرجع صد آرزوست
اضطراب موج تو از خون اوست
آنکه گفتارش همه کردار بود
مشرق اندر خواب و او بیدار بود
ای من و تو موجی از رود حیات
هر نفس دیگر شود این کائنات
زندگانی انقلاب هر دمی است
زانکه او اندر سراغ عالمی است
تار و پود هر وجود از رفت و بود
اینهمه ذوق نمود از رفت و بود
جاده ها چون رهروان اندر سفر
هر کجا پنهان سفر پیدا حضر
کاروان و ناقه و دشت و نخیل
هر چه بینی نالد از درد رحیل
در چمن گل میهمان یک نفس
رنگ و آبش امتحان یک نفس
موسم گل ماتم و هم نای و نوش
غنچه در آغوش و نعش گل بدوش
لاله را گفتم یکی دیگر بسوز
گفت راز ما نمی دانی هنوز
از خس و خاشاک تعمیر وجود
غیر حسرت چیست پاداش نمود
در سرای هست و بود آئی میا
از عدم سوی وجود آئی میا
ور بیائی چون شرار از خود مرو
در تلاش خرمنی آواره شو
تاب و تب داری اگر مانند مهر
پا بنه در وسعت آباد سپهر
کوه و مرغ و گلشن و صحرا بسوز
ماهیان را در ته دریا بسوز
سینه ئی داری اگر در خورد تیر
در جهان شاهین بزی شاهین بمیر
زانکه در عرض حیات آمد ثبات
از خدا کم خواستم طول حیات
زندگی را چیست رسم و دین و کیش
یک دم شیری به از صد سال میش
زندگی محکم ز تسلیم و رضاست
موت نیرنج و طلسم و سیمیاست
بندهٔ حق ضیغم و آهوست مرگ
یک مقام از صد مقام اوست مرگ
می فتد بر مرگ آن مرد تمام
مثل شاهینی که افتد بر حمام
هر زمان میرد غلام از بیم مرگ
زندگی او را حرام از بیم مرگ
بندهٔ آزاد را شأنی دگر
مرگ او را میدهد جانی دگر
او خود اندیش است مرگ اندیش نیست
مرگ آزادان ز آنی بیش نیست
بگذر از مرگی که سازد با لحد
زانکه این مرگست مرگ دام و دد
مرد مؤمن خواهد از یزدان پاک
آن دگر مرگی که بر گیرد ز خاک
آن دگر مرگ انتهای راه شوق
آخرین تکبیر در جنگاه شوق
گرچه هر مرگ است بر مؤمن شکر
مرگ پور مرتضی چیزی دگر
جنگ شاهان جهان غارتگری است
جنگ مؤمن سنت پیغمبری است
جنگ مؤمن چیست؟ هجرت سوی دوست
ترک عالم اختیار کوی دوست
آنکه حرف شوق با اقوام گفت
جنگ را رهبانی اسلام گفت
کس نداند جز شهید این نکته را
کو بخون خود خرید این نکته را
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
حکمت فرعونی
حکمت ارباب دین کردم عیان
حکمت ارباب کین را هم بدان
حکمت ارباب کین مکر است و فن
مکر و فن تخریب جان ، تعمیر تن
حکمتی از بند دین آزاده ئی
از مقام شوق دور افتاده ئی
مکتب از تدبیر او گیرد نظام
تا بکام خواجه اندیشد غلام
شیخ ملت با حدیث دلنشین
بر مراد او کند تجدید دین
از دم او وحدت قومی دو نیم
کس حریفش نیست جز چوب کلیم
وای قومی کشتهٔ تدبیر غیر
کار او تخریب خود تعمیر غیر
می شود در علم و فن صاحب نظر
از وجود خود نگردد با خبر
نقش حق را از نگین خود سترد
در ضمیرش آرزوها زاد و مرد
بی نصیب آمد ز اولاد غیور
جان بتن چون مرده ئی در خاک گور
از حیا بیگانه پیران کهن
نوجوانان چون زنان مشغول تن
در دل شان آرزوها بی ثبات
مرده زایند از بطون امهات
دختران او بزلف خود اسیر
شوخ چشم و خود نما و خرده گیر
ساخته پرداخته دل باخته
ابروان مثل دو تیغ آخته
ساعد سیمین شان عیش نظر
سینهٔ ماهی بموج اندر نگر
ملتی خاکستر او بی شرر
صبح او از شام او تاریکتر
هر زمان اندر تلاش ساز و برگ
کار او فکر معاش و ترس مرگ
منعمان او بخیل و عیش دوست
غافل از مغزاند و اندر بند پوست
قوت فرمانروا معبود او
در زیان دین و ایمان سود او
از حد امروز خود بیرون نجست
روزگارش نقش یک فردا نبست
از نیاکان دفتری اندر بغل
الامان از گفته های بی عمل
دین او عهد وفا بستن بغیر
یعنی از خشت حرم تعمیر دیر
آه قومی دل ز حق پرداخته
مرد و مرگ خویش را نشناخته
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
پس چه باید کرد ای اقوام شرق
پس چه باید کرد ای اقوام شرق
باز روشن می شود ایام شرق
در ضمیرش انقلاب آمد پدید
شب گذشت و آفتاب آمد پدید
یورپ از شمشیر خود بسمل فتاد
زیر گردون رسم لادینی نهاد
گرگی اندر پوستین بره ئی
هر زمان اندر کمین بره ئی
مشکلات حضرت انسان ازوست
آدمیت را غم پنهان ازوست
در نگاهش آدمی آب و گل است
کاروان زندگی بی منزل است
هر چه می بینی ز انوار حق است
حکمت اشیا ز اسرار حق است
هر که آیات خدا بیند ، حر است
اصل این حکمت ز حکم «انظر» است
بندهٔ مومن ازو بهروز تر
هم بحال دیگران دلسوز تر
علم چون روشن کند آب و گلش
از خدا ترسنده تر گردد دلش
علم اشیا خاک ما را کیمیاست
آه در افرنگ تأثیرش جداست
عقل و فکرش بی عیار خوب و زشت
چشم او بی نم ، دل او سنگ و خشت
علم ازو رسواست اندر شهر و دشت
جبرئیل از صحبتش ابلیس گشت
دانش افرنگیان تیغی بدوش
در هلاک نوع انسان سخت کوش
با خسان اندر جهان خیر و شر
در نسازد مستی علم و هنر
آه از افرنگ و از آئین او
آه از اندیشهٔ لا دین او
علم حق را ساحری آموختند
ساحری نی کافری آموختند
هر طرف صد فتنه می آرد نفیر
تیغ را از پنجهٔ رهزن بگیر
ایکه جان را باز میدانی ز تن
سحر این تهذیب لا دینی شکن
روح شرق اندر تنش باید دمید
تا بگردد قفل معنی را کلید
عقل اندر حکم دل یزدانی است
چون ز دل آزاد شد شیطانی است
زندگانی هر زمان در کشمکش
عبرت آموز است احوال حبش
شرع یورپ بی نزاع قیل و قال
بره را کرد است بر گرگان حلال
نقش نو اندر جهان باید نهاد
از کفن دزدان چه امید گشاد
در جنیوا چیست غیر از مکر و فن؟
صید تو این میش و آن نخچیر من
نکته ها کو می نگنجد در سخن
یک جهان آشوب و یک گیتی فتن
ای اسیر رنگ ، پاک از رنگ شو
مؤمن خود ، کافر افرنگ شو
رشتهٔ سود و زیان در دست تست
آبروی خاوران در دست تست
این کهن اقوام را شیرازه بند
رایت صدق و صفا را کن بلند
اهل حق را زندگی از قوت است
قوت هر ملت از جمعیت است
رای بی قوت همه مکر و فسون
قوت بی رای جهل است و جنون
سوز و ساز و درد و داغ از آسیاست
هم شراب و هم ایاغ از آسیاست
عشق را ما دلبری آموختیم
شیوهٔ آدم گری آموختیم
هم هنر ، هم دین ز خاک خاور است
رشک گردون خاک پاک خاور است
وانمودیم آنچه بود اندر حجاب
آفتاب از ما و ما از آفتاب
هر صدف را گوهر از نیسان ماست
شوکت هر بحر از طوفان ماست
روح خود در سوز بلبل دیده ایم
خون آدم در رگ گل دیده ایم
فکر ما جویای اسرار وجود
زد نخستین زخمه بر تار وجود
داشتیم اندر میان سینه داغ
بر سر راهی نهادیم این چراغ
ای امین دولت تهذیب و دین
آن ید بیضا برآر از آستین
خیز و از کار امم بگشا گره
نشهٔ افرنگ را از سر بنه
نقشی از جمعیت خاور فکن
واستان خود را ز دست اهرمن
دانی از افرنگ و از کار فرنگ
تا کجا در قید زنار فرنگ
زخم ازو ، نشتر ازو ، سوزن ازو
ما و جوی خون و امید رفو
خود بدانی پادشاهی ، قاهری است
قاهری در عصر ما سوداگری است
تختهٔ دکان شریک تخت و تاج
از تجارت نفع و از شاهی خراج
آن جهانبانی که هم سوداگر است
بر زبانش خیر و اندر دل شر است
گر تو میدانی حسابش را درست
از حریرش نرم تر کرپاس تست
بی نیاز از کارگاه او گذر
در زمستان پوستین او مخر
کشتن بی حرب و ضرب آئین اوست
مرگها در گردش ماشین اوست
بوریای خود به قالینش مده
بیذق خود را به فرزینش مده
گوهرش تف دار و در لعلش رگ است
مشک این سوداگر از ناف سگ است
رهزن چشم تو خواب مخملش
رهزن تو رنگ و آب مخملش
صد گره افکنده ئی در کار خویش
از قماش او مکن دستار خویش
هوشمندی از خم او می نخورد
هر که خورد اندر همین میخانه مرد
وقت سودا خندخند و کم خروش
ما چو طفلانیم و او شکر فروش
محرم از قلب و نگاه مشتری است
یارب این سحر است یا سوداگری است
تاجران رنگ و بو بردند سود
ما خریداران همه کور و کبود
آنچه از خاک تو رست ای مرد حر
آن فروش و آن بپوش و آن بخور
آن نکوبینان که خود را دیده اند
خود گلیم خویش را بافیده اند
ای ز کار عصر حاضر بی خبر
چرب دستیهای یورپ را نگر
قالی از ابریشم تو ساختند
باز او را پیش تو انداختند
چشم تو از ظاهرش افسون خورد
رنگ و آب او ترا از جا برد
وای آن دریا که موجش کم تپید
گوهر خود را ز غواصان خرید
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
مسافر وارد میشود به شهر کابل و حاضر میشود بحضور اعلیحضرت شهید
شهر کابل خطهٔ جنت نظیر
آب حیوان از رگ تاکش بگیر
چشم صائب از سوادش سرمه چین
روشن و پاینده باد آن سر زمین
در ظلام شب سمن زارش نگر
بر بساط سبزه می غلطد سحر
آن دیار خوش سواد ، آن پاک بوم
باد او خوشتر ز باد شام و روم
آب او براق و خاکش تابناک
زنده از موج نسیمش ، مرده خاک
ناید اندر حرف و صوت اسرار او
آفتابان خفته در کهسار او
ساکنانش سیر چشم و خوش گهر
مثل تیغ از جوهر خود بی خبر
قصر سلطانی که نامش دلگشاست
زائران را گرد راهش کیمیاست
شاه را دیدم در آن کاخ بلند
پیش سلطانی فقیری دردمند
خلق او اقلیم دلها را گشود
رسم و آئین ملوک آنجا نبود
من حضور آن شه والا گهر
بینوا مردی به دربار عمر
جانم از سوز کلامش در گداز
دست او بوسیدم از راه نیاز
پادشاهی خوش کلام و ساده پوش
سخت کوش و نرم خوی و گرم جوش
صدق و اخلاص از نگاهش آشکار
دین و دولت از وجودش استوار
خاکی و از نوریان پاکیزه تر
از مقام فقر و شاهی باخبر
در نگاهش روزگار شرق و غرب
حکمت او راز دار شرق و غرب
شهر یاری چون حکیمان نکته دان
رازدان مد و جزر امتان
پرده ها از طلعت معنی گشود
نکته های ملک و دین را وانمود
گفت «از آن آتش که داری در بدن
من ترا دانم عزیز خویشتن
هر که او را از محبت رنگ و بوست
در نگاهم هاشم و محمود اوست»
در حضور آن مسلمان کریم
هدیه آوردم ز قرآن عظیم
گفتم «این سرمایهٔ اهل حق است
در ضمیر او حیات مطلق است
اندرو هر ابتدا را انتها است
حیدر از نیروی او خیبر گشاست»
نشهٔ حرفم بخون او دوید
دانه دانه اشک از چشمش چکید
گفت «نادر در جهان بیچاره بود
از غم دین و وطن آواره بود
کوه و دشت از اضطرابم بیخبر
از غمان بی حسابم بی خبر
ناله با بانگ هزار آمیختم
اشک با جوی بهار آمیختم
غیر قرآن غمگسار من نبود
قوتش هر باب را بر من گشود»
گفتگوی خسرو والا نژاد
باز با من جذبهٔ سرشار داد
وقت عصر آمد صدای الصلوت
آن که مؤمن را کند پاک از جهات
انتهای عاشقان سوز و گداز
کردم اندر اقتدای او نماز
رازهای آن قیام و آن سجود
جز به بزم محرمان نتوان گشود
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
سفر به غزنی و زیارت مزار حکیم سنائی
از نوازشهای سلطان شهید
صبح و شامم ، صبح و شام روز عید
نکته سنج خاوران هندی فقیر
میهمان خسرو کیوان سریر
تا ز شهر خسروی کردم سفر
شد سفر بر من سبکتر از حضر
سینه بگشادم به آن بادی که پار
لاله رست از فیض او در کوهسار
آه غزنی آن حریم علم و فن
مرغزار شیر مردان کهن
دولت محمود را زیبا عروس
از حنا بندان او دانای طوس
خفته در خاکش حکیم غزنوی
از نوای او دل مردان قوی
آن «حکیم غیب» ، آن صاحب مقام
«ترک جوش» رومی از ذکرش تمام
من ز پیدا او ز پنهان در سرور
هر دو را سرمایه از ذوق حضور
او نقاب از چهره ایمان گشود
فکر من تقدیر مؤمن وانمود
هر دو را از حکمت قرآن سبق
او ز حق گوید من از مردان حق
در فضای مرقد او سوختم
تا متاع ناله ئی اندوختم
گفتم ای بینندهٔ اسرار جان
بر تو روشن این جهان و آن جهان
عصر ما وارفتهٔ آب و گل است
اهل حق را مشکل اندر مشکل است
مؤمن از افرنگیان دید آنچه دید
فتنه ها اندر حرم آمد پدید
تا نگاه او ادب از دل نخورد
چشم او را جلوهٔ افرنگ برد
ای «حکیم غیب» ، امام عارفان
پخته از فیض تو خام عارفان
آنچه اندر پردهٔ غیب است گوی
بو که آب رفته باز آید بجوی
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
بر مزار سلطان محمود علیه الرحمه
خیزد از دل ناله ها بی اختیار
آه ! آن شهری که اینجا بود پار
آن دیار و کاخ و کو ویرانه ایست
آن شکوه و فال و فر افسانه ایست
گنبدی ، در طوف او چرخ برین
تربت سلطان محمود است این
آنکه چون کودک لب از کوثر بشست
گفت در گهواره نام او نخست
برق سوزان تیغ بی زنهار او
دشت و در لرزنده از یلغار او
زیر گردون آیت الله رایتش
قدسیان قرآن سرا بر تربتش
شوخی فکرم مرا از من ربود
تا نبودم در جهان دیر و زود
رخ نمود از سینه ام آن آفتاب
پردگیها از فروغش بی حجاب
مهر گردون از جلالش در رکوع
از شعاعش دوش میگردد طلوع
وارهیدم از جهان چشم و گوش
فاش چون امروز دیدم صبح دوش
شهر غزنین یک بهشت رنگ و بو
آب جوها نغمه خوان در کاخ و کو
قصر های او قطار اندر قطار
آسمان با قبه هایش هم کنار
نکته سنج طوس را دیدم ببزم
لشکر محمود را دیدم به رزم
روح سیر عالم اسرار کرد
تا مرا شوریده ئی بیدار کرد
آنهمه مشتاقی و سوز و سرور
در سخن چون رند بی پروا جسور
تخم اشکی اندر آن ویرانه کاشت
گفتگوها با خدای خویش داشت
تا نبودم بیخبر از راز او
سوختم از گرمی آواز او
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
بر مزار حضرت احمد شاه باباعلیه الرحمه مؤسس ملت افغانیه
تربت آن خسرو روشن ضمیر
از ضمیرش ملتی صورت پذیر
گنبد او را حرم داند سپهر
با فروغ از طوف او سیمای مهر
مثل فاتح آن امیر صف شکن
سکه ئی زد هم به اقلیم سخن
ملتی را داد ذوق جستجو
قدسیان تسبیح خوان بر خاک او
از دل و دست گهر ریزی که داشت
سلطنت ها برد و بی پروا گذاشت
نکته سنج و عارف و شمشیر زن
روح پاکش با من آمد در سخن
گفت می دانم مقام تو کجاست
نغمهٔ تو خاکیان را کیمیاست
خشت و سنگ از فیض تو دارای دل
روشن از گفتار تو سینای دل
پیش ما ای آشنای کوی دوست
یک نفس بنشین که داری بوی دوست
ایخوش آن کو از خودی آئینه ساخت
وندر آن آئینه عالم را شناخت
پیر گردید این زمین و این سپهر
ماه کور از کور چشمیهای مهر
گرمی هنگامه ئی می بایدش
تا نخستین رنگ و بو باز آیدش
بندهٔ مؤمن سرافیلی کند
بانگ او هر کهنه را برهم زند
ای ترا حق داد جان ناشکیب
تو ز سر ملک و دین داری نصیب
فاش گو با پور نادر فاش گوی
باطن خود را به ظاهر فاش گوی