عبارات مورد جستجو در ۱۷۴۶ گوهر پیدا شد:
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۶۹
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۸۸
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۸۹
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۱۸
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۴۱
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵۹
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۷۸
ملکالشعرای بهار : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۷۸
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۰۴
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۱۸
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۷۴
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۲۵۶
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۳۰۲
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
ز بس کان جنگجو را احتزاز از صلح من باشد
نهان با من به خشم و آشکارا در سخن باشد
چو با جمعی دچارم کرد از من صد سخن پرسد
چو تنها بیندم مهر سکوتش بر دهن باشد
بتابد روی از من گر مرا در خلوتی بیند
کند روی سخن در من اگر در انجمن باشد
بهر مجلس که باشد چون من آیم او رود بیرون
که ترسد محرمی در بند صلح انگیختن باشد
به محفلها دلم لرزد ز صلح انگیزی مردم
که ترسم آن پری را حمل بر تحریک من باشد
چو بوی آشتی در مجلس آید ترک آن مجلس
مرا لازم ز بیم خوی آن گل پیرهن باشد
ز دهشت محتشم ترسم که دست از پای نشناسی
اگر روزی نصیبت صلح آن پیمان شکن باشد
نهان با من به خشم و آشکارا در سخن باشد
چو با جمعی دچارم کرد از من صد سخن پرسد
چو تنها بیندم مهر سکوتش بر دهن باشد
بتابد روی از من گر مرا در خلوتی بیند
کند روی سخن در من اگر در انجمن باشد
بهر مجلس که باشد چون من آیم او رود بیرون
که ترسد محرمی در بند صلح انگیختن باشد
به محفلها دلم لرزد ز صلح انگیزی مردم
که ترسم آن پری را حمل بر تحریک من باشد
چو بوی آشتی در مجلس آید ترک آن مجلس
مرا لازم ز بیم خوی آن گل پیرهن باشد
ز دهشت محتشم ترسم که دست از پای نشناسی
اگر روزی نصیبت صلح آن پیمان شکن باشد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
بزم برهم زدهای ای دل بر خشم به جوش
چشم از جنگ بغوغالب از اعراض خموش
گرمیش شعلهٔ فروزان ز رخ ماه شعاع
تلخیش زهر چکان از دو لب زهر فروش
خواب بیهوشی و کیفیت مستی ز سرش
جسته از پرزدن مرغ سراسیمه هوش
ضبط بیتابی خود کرده ولی در حرکت
پیرهن زان تن و اندام و قبازان برو دوش
داغ دلهای فکار از حرکاتش به خراش
مرغ جانهای نزار از سکناتش به خروش
سخنی کامده از حوصلهٔ ناطقه بیش
لب فرو بستنش از نطق فروبسته بگوش
محتشم هرکه خورد باده به دشمن ناچار
کند آخر می اعراض بدین مرتبه نوش
چشم از جنگ بغوغالب از اعراض خموش
گرمیش شعلهٔ فروزان ز رخ ماه شعاع
تلخیش زهر چکان از دو لب زهر فروش
خواب بیهوشی و کیفیت مستی ز سرش
جسته از پرزدن مرغ سراسیمه هوش
ضبط بیتابی خود کرده ولی در حرکت
پیرهن زان تن و اندام و قبازان برو دوش
داغ دلهای فکار از حرکاتش به خراش
مرغ جانهای نزار از سکناتش به خروش
سخنی کامده از حوصلهٔ ناطقه بیش
لب فرو بستنش از نطق فروبسته بگوش
محتشم هرکه خورد باده به دشمن ناچار
کند آخر می اعراض بدین مرتبه نوش
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸
ز لطف و قهر او و در خندهای گریه آلودم
نمییابم که مقبولم نمیدانم که مردودم
ز جرمم در گذر یا بسملم کن به کی داری
در آب و آتش از امید بود و بیم نابودم
به یک تقصیر در مجلس به گرد خجلت آلودی
رخی را کزو فاعمری به خاک درگهت سودم
به گفتار غرض گو ناامیدم ساختی از خود
بلی مقصود من این بود دیگر نیست مقصودم
چه اندیشم دگر از گرمی بازار بدگویان
که نه فکر زیان ماند است نه اندیشه سودم
چو شمعم گر تو برداری سر از تن در حقیقت به
که چون مجمر نهد غیری به سر تاج زراندودم
به قول ناکسانم بیش ازین مانع مشو زین در
که در خیل سگانت پیش ازین منهم کسی بودم
اگر چون محتشم صدبارم اندازی در آتش هم
چنان سوزم که جز بوی وفایت ناید از دودم
نمییابم که مقبولم نمیدانم که مردودم
ز جرمم در گذر یا بسملم کن به کی داری
در آب و آتش از امید بود و بیم نابودم
به یک تقصیر در مجلس به گرد خجلت آلودی
رخی را کزو فاعمری به خاک درگهت سودم
به گفتار غرض گو ناامیدم ساختی از خود
بلی مقصود من این بود دیگر نیست مقصودم
چه اندیشم دگر از گرمی بازار بدگویان
که نه فکر زیان ماند است نه اندیشه سودم
چو شمعم گر تو برداری سر از تن در حقیقت به
که چون مجمر نهد غیری به سر تاج زراندودم
به قول ناکسانم بیش ازین مانع مشو زین در
که در خیل سگانت پیش ازین منهم کسی بودم
اگر چون محتشم صدبارم اندازی در آتش هم
چنان سوزم که جز بوی وفایت ناید از دودم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸
ز بس که مهر تو با این و آن یقین دارم
به دوستی تو با کائنات کین دارم
زمانه دامن آخر زمان گرفت و هنوز
من از تو دست تظلم در آستین دارم
تو اجتناب ز غیر از نگاه من داری
من اضطراب به بزم از برای این دارم
تو واقف خود و من واقف نگاه رقیب
تو پاس خرمن و من پاس خوشهچین دارم
چنان به عشق تو مستغرقم که همچو توئی
ستاده پیش من و چشم بر زمین دارم
به دور گردی من از غرور میخندد
حریف سخت کمانی که در کمین دارم
هزار تیر نگاهم زد و گذشت اما
هنوز چاشنی تیر اولین دارم
به پیش صورت او ضبط آه خود کردن
گمان به حوصله صورت آفرین دارم
بس است این صله نظم محتشم که رسید
به خاطر تو که من بندهای چنین دارم
به دوستی تو با کائنات کین دارم
زمانه دامن آخر زمان گرفت و هنوز
من از تو دست تظلم در آستین دارم
تو اجتناب ز غیر از نگاه من داری
من اضطراب به بزم از برای این دارم
تو واقف خود و من واقف نگاه رقیب
تو پاس خرمن و من پاس خوشهچین دارم
چنان به عشق تو مستغرقم که همچو توئی
ستاده پیش من و چشم بر زمین دارم
به دور گردی من از غرور میخندد
حریف سخت کمانی که در کمین دارم
هزار تیر نگاهم زد و گذشت اما
هنوز چاشنی تیر اولین دارم
به پیش صورت او ضبط آه خود کردن
گمان به حوصله صورت آفرین دارم
بس است این صله نظم محتشم که رسید
به خاطر تو که من بندهای چنین دارم
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۴ - فی مدح ولده ولیجان سلطان ترکمان گفته
چو دی نسیم سحر خورد بر مشام جهان
صبا رسید و رسانید بوی روضهٔ جان
فتاد زمزمه ذوقناک در افواه
که یافت لذت از آن صدهزار کام و زبان
ز دشت خاست غباری که فیض نور از وی
زیاده از دگران یافت دیدهٔ نگران
صدای نوبت دولت بلند گشت و درید
فلک ز صولت آن پردههای گوش کران
منادی طرب آهنگ بانگ زد که رسید
مواکب ظفر آثار شهریار جهان
امیرزاده عالی نسب ولیجان بیک
ولیعهد ابد انتساب خان زمان
بزرگ فر بلند اختر قوی فطرت
جلیل قدر فلک رتبهٔ رفیع مکان
ز رتبهٔ طاق میان هزار یکه سوار
ز جذبهٔ فرد میان هزار یکه جوان
به بزم ازو متنزل سران افسر بخش
به رزم ازو متوهم ملوک ملک ستان
شود چو گرم عطا آه از ذخایر بحر
دهد چو داد سخا وای بر دفاین کان
به آن محیط عطا بس خطاست نسبت ابر
که هست او گوهر افشان و ابر قطره چکان
به مجمعی که نباشد ورای خسرو و شاه
بود ز رتبه نشان این چه رتبه است و چه شان
هزار عذر بگوید اگر قضا ناگه
جهد خدنگ قضا بیرضای او ز کمان
به مهرهٔ کمر کوه اگر اشاره کند
هزار مرحله ره در میان به نوک سنان
به زور خط شعاعی چنان شود سفته
که سر کن فیکون آشکار گردد از آن
محل نیزه رساندن ز زورمندی وی
تفاوتی نکند در اثر سنان وبنان
اگر قضا مدد از وی طلب کند شکند
به زور باد پر پشه پشت پیل دمان
بلامکان جهد از هیبتش کرنگ فلک
حواله گر بسرونش کند دوال عنان
مه فلک که به نعل سمند اوست قرین
ستارهایست که با آفتاب کرده قران
به شرح حسن وفایش که شیوهٔ ابدیست
نه عمر نوح وفا میکند نه طی لسان
ز قدسیمبران بزم او عجب چمنی است
که نخلهاش چمانند و سروهاش روان
ز روی لالهرخان مجلسش عجب باغی است
که از شراب و خمار آمدش بهار و خزان
ز پرتو نظرش حسن رایت پرورشی
که طعنه بر پریان میزنند آدمیان
بلند رتبه امیرا کسی که از توفیق
گرفته بود زمین و زمان بتیغ زبان
فکنده بود به جائی کمند نظم بلند
که مینمود از آن کوتهی کمند گمان
چنان زبون شده امروز کز مشاهدهاش
زمین پر است ز سیلاب چشم اهل زمان
بلیهای که بر او آسمان گماشته است
گرانتر است ز حمل زمین تحمل آن
مگر امانی و آمالش از حمایت تو
روا شوند که یابد از آن بلیه امان
به کیمیای نظر گر مس وجودش را
توجه تو کند زر بر این عمل چه زیان
سخن تمام چو شد محتشم برای دعا
به جنبش آر زمانی زبان ادعیه خوان
همیشه تا بود از روز و روزگار اثر
مدام تا بود از شاه و شهریار نشان
به روزگار دراز آن خدیو ملک طراز
بود سریر نشین بلکه پادشاه نشان
صبا رسید و رسانید بوی روضهٔ جان
فتاد زمزمه ذوقناک در افواه
که یافت لذت از آن صدهزار کام و زبان
ز دشت خاست غباری که فیض نور از وی
زیاده از دگران یافت دیدهٔ نگران
صدای نوبت دولت بلند گشت و درید
فلک ز صولت آن پردههای گوش کران
منادی طرب آهنگ بانگ زد که رسید
مواکب ظفر آثار شهریار جهان
امیرزاده عالی نسب ولیجان بیک
ولیعهد ابد انتساب خان زمان
بزرگ فر بلند اختر قوی فطرت
جلیل قدر فلک رتبهٔ رفیع مکان
ز رتبهٔ طاق میان هزار یکه سوار
ز جذبهٔ فرد میان هزار یکه جوان
به بزم ازو متنزل سران افسر بخش
به رزم ازو متوهم ملوک ملک ستان
شود چو گرم عطا آه از ذخایر بحر
دهد چو داد سخا وای بر دفاین کان
به آن محیط عطا بس خطاست نسبت ابر
که هست او گوهر افشان و ابر قطره چکان
به مجمعی که نباشد ورای خسرو و شاه
بود ز رتبه نشان این چه رتبه است و چه شان
هزار عذر بگوید اگر قضا ناگه
جهد خدنگ قضا بیرضای او ز کمان
به مهرهٔ کمر کوه اگر اشاره کند
هزار مرحله ره در میان به نوک سنان
به زور خط شعاعی چنان شود سفته
که سر کن فیکون آشکار گردد از آن
محل نیزه رساندن ز زورمندی وی
تفاوتی نکند در اثر سنان وبنان
اگر قضا مدد از وی طلب کند شکند
به زور باد پر پشه پشت پیل دمان
بلامکان جهد از هیبتش کرنگ فلک
حواله گر بسرونش کند دوال عنان
مه فلک که به نعل سمند اوست قرین
ستارهایست که با آفتاب کرده قران
به شرح حسن وفایش که شیوهٔ ابدیست
نه عمر نوح وفا میکند نه طی لسان
ز قدسیمبران بزم او عجب چمنی است
که نخلهاش چمانند و سروهاش روان
ز روی لالهرخان مجلسش عجب باغی است
که از شراب و خمار آمدش بهار و خزان
ز پرتو نظرش حسن رایت پرورشی
که طعنه بر پریان میزنند آدمیان
بلند رتبه امیرا کسی که از توفیق
گرفته بود زمین و زمان بتیغ زبان
فکنده بود به جائی کمند نظم بلند
که مینمود از آن کوتهی کمند گمان
چنان زبون شده امروز کز مشاهدهاش
زمین پر است ز سیلاب چشم اهل زمان
بلیهای که بر او آسمان گماشته است
گرانتر است ز حمل زمین تحمل آن
مگر امانی و آمالش از حمایت تو
روا شوند که یابد از آن بلیه امان
به کیمیای نظر گر مس وجودش را
توجه تو کند زر بر این عمل چه زیان
سخن تمام چو شد محتشم برای دعا
به جنبش آر زمانی زبان ادعیه خوان
همیشه تا بود از روز و روزگار اثر
مدام تا بود از شاه و شهریار نشان
به روزگار دراز آن خدیو ملک طراز
بود سریر نشین بلکه پادشاه نشان
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱