عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۴
در خیابان باغ، فصل بهار
می‌چمید آن گراز پست‌شعار
بلبلی چند از قفای گراز
بر سر شاخ گل مدیح‌طراز
گه به بحر طویل و گاه خفیف
می‌سرودند شعرهای لطیف
در قفای گراز خودکامه
این چکامه سرودی، آن چامه
آن یکی نغمهٔ مغانی داشت
وآن دگر لحن خسروانی داشت
مرغکان گه به شاخه، گاه به ساق
مترنم به شیوهٔ عشاق
گه ز گلبن به خاک جستندی
گه به زیر ستاک جستندی
خوک نادان به عادت جهال
شده سرخوش به نغمهٔ قوال
دم به تحسینشان بجنباندی
گوش واکردی و بخواباندی
نیز گاهی سری تکان دادی
خبرگیهای خود نشان دادی
مرغکان لیک فارغ از آن راز
بی‌نیاز از قبول و رد گراز
زآن به دنبال او روان بودند
که فقیران، گرسنگان بودند
او دریدی به گاز خویش زمین
تا خورد بیخ لاله و نسرین
و آمدی ز آن شیارهاش پدید
کرمهایی لطیف، زرد و سفید
بلبلان رزق خویش می‌خوردند
همه بر خوک چاشت می‌کردند
جاهلانی که گشته‌اند عزیز
نه به حق، بل به نیش و ناخن تیز
پیششان مرغکان ترانه کنند
تا که تدبیر آب و دانه کنند
خوک نادان به لاله‌زار اندر
مرزها را نموده زیر و زبر
لقمه‌هایی کلان برانگیزد
خرده‌هایی از آن فرو ریزد
مرغکان خرده‌هاش چینه کنند
وز پی کودکان هزینه کنند
نغمه‌خوانان به بوی چینه چمان
نغمه‌هاشان مدیح محتشمان
حمقا آن به ریش می‌گیرند
وز کرامات خویش می‌گیرند
لیک غافل که جز چرندی نیست
غیر افسوس و ریشخندی نیست
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۶
یکی زیبا خروسی بود جنگی
به مانند عقاب از تیزچنگی
گشاده سینه و گردن کشیده
برای جنگ و پرخاش آفریده
نهاده تاجی از یاقوت بر ترگ
فروهشته دو غبغب چون دو گلبرگ
دو چشمانش چو دو مشعل فروزان
نگاهش خرمن بدخواه سوزان
خروشش چون خروش پهلوانان
به هنگام نوا، عزال خوانان
ز نوک ناخنش تا زیر منقار
به یک گز می‌رسیدی گاه رفتار
میان هر دو بالش نیم گز بود
غریو قدقدش بانگ رجز بود
دو پایش چون دو ساق گاو، محکم
دو خارش چون دو رمح آهنین دم
فروهشته ز گردن یال دلکش
چنان کز طوق دیبای مزرکش
به وقت بانگ چون گردن کشیدی
خروس چرخ را زهره دریدی
به عزم رزم چون افراختی یال
ز بیم جان فکندی باز پیخال
نمودی گردن از بهر کمین خم
به‌سان نیزهٔ آشفته پرچم
ز میدانش اگر سیمرغ بودی
به ضرب یک لگد بیرون نمودی
خروسان محل از هیبتش باز
کشیدندی سحر آهسته آواز
یکی روز از قضا در طرف باغی
پرید از نزد او لاغر کلاغی
خروس از بیم کرد آن‌گونه فریاد
که اندر خیل مرغان شورش افتاد
ز نزدیک کلاغ آن‌سان به در رفت
که گفتی نوک تیرش در جگر رفت
برفت از کف وقار و طمطراقش
پر و بالش به هم پیچد و ساقش
تپان شد قلبش از تشویش در بر
دهانش باز ماند و چشم اعور
پس از لختی که فارغ شد خیالش
یکی از محرمان پرسید حالش
که : « ای گردن‌فراز آهنین‌پی!
که بود او کاین چنین ترسیدی از وی؟»
به پاسخ گفت کای فرزانه دلبر!
نبود او جز کلاغی زشت و لاغر
جوابش گفت : «باشد صعب حالی
که ترسد شرزه شیری از شغالی»
خروس پهلوان باماکیان گفت :
« کس از یار موافق راز ننهفت
من آن روزی که بودم جوجه‌ای خرد
کلاغ از پیش رویم جوجه‌ای برد
بجست و کرد مسکن بر سر شاخ
بخورد آن جوجه را گستاخ گستاخ
چنانم وحشتش بنشست در دل
که آن وحشت هنوزم هست در دل
ز عهد کودکی تا این زمانه
اگر پرد کلاغی زآشیانه
همان وحشت شود نو در دل من
که آکنده است در آب و گل من»
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۹
شب تاریک و سنگستان و مو مست
قدح از دست مو افتاد و نشکست
نگهدارنده‌اش نیکو نگهداشت
وگرنه صد قدح نفتاده بشکست
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۷
بیته یارب به بستان گل مرویاد
وگر روید کسش هرگز مبویاد
بیته هر گل به خنده لب گشاید
رخش از خون دل هرگز مشویاد
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۳۰
نهالی کن سر از باغی برآرد
ببارش هر کسی دستی برآرد
برآرد باغبان از بیخ و از بن
اگر بر جای میوه گوهر آرد
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۴۹
لاله کاران دگر لاله مکارید
باغبانان دو دست از گل بدارید
اگر عهد گلان این بو که دیدم
بیخ گل بر کنید و خار بکارید
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۵۵
دیم آلاله‌ای در دامن خار
واتم آلالیا کی چینمت بار
بگفتا باغبان معذور میدار
درخت دوستی دیر آورد بار
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۹۸
شب تار و بیابان پرورک بی
در این ره روشنایی کمترک بی
گر از دستت برآید پوست از تن
بیفکن تا که بارت کمترک بی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
حسن را گر ناز او کالای دکان می‌شود
زود نرخ جان درین بازار ارزان می‌شود
طبع آلایش گزینی کادم بیچاره داشت
جبرئیل از پرتوش آلوده دامان می‌شود
صبر بی‌حاصل که جز عشق و مشقت هیچ نیست
یک هنر دارد کزو جان دادن آسان می‌شود
شد سرای دل خراب و یافت قصر جان شکست
این زمان خود رخنه در بنیاد ایمان می‌شود
سینه چاکانرا چه نسبت با کسی کز نازکی
نیم چاکی گاه گاهش در گریبان می‌شود
می‌شود صیاد پنهان می‌کند آن گاه صید
می‌کند آن ماه صید آن گاه پنهان می‌شود
ور خورد در ظلمت از دست کسی آب حیات
پس بداند کان منم بی شک پشیمان می‌شود
گفتمش بر قتل فرمان کن از دردم به جان
خنده زد کاین خود نخواهد شد ولی آن می‌شود
محتشم یا گریه را رخصت مده یا صبر کن
تا منادی در دهم کامروز طوفان می‌شود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵
به جائی امن آرامیده مرغی داشت ماوایی
صدای شهپر شاهین برآمد ناگه از جائی
عقابی در رسید از اوج استیلا و پیش وی
به جز تسلیم نتوانست صید ناتوانائی
شکارانداز صیادی برآمد تیغ کین بر کف
فکند آشوب در وحشی شکاری بند برپائی
به برج خویش ساکن بود ثابت کوکبی ناگه
چو سیمایش به بحر اضطراب افکند سیمائی
تنی کز جا نجنبیدی ز آشوب قیامت هم
قیام‌انگیز وی گردید فرقد و بالائی
ز گرد ره به تاراج دل افتادند چشمانش
چنان کافتند غارت پیشگان درخوان یغمائی
زبانی داده‌اند از عشوه آن چشم سخنگو را
که در گوش خرد صد حرف می‌گوید به ایمائی
زمین فرسایی از سجده‌های شکر واجب شد
که سر در کلبهٔ من زد کله بر آسمان سائی
پی عذر قدومت محتشم تا دم آخر
بر آن در جبهه‌سائی آستان از سجده فرسائی
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۰ - در مدح والی گیلان جمشید زمان گفته
باز شد چشم جهان ای بخت خواب آلودهان
صبح دولت می‌دمد برخیز زین خواب گران
بالش زیر سرت کان مانده از اصحاب کهف
مالشی ده چشم غفلت را و سر بردار از آن
اسب چوبین پای امیدت که نقش عرصه بود
تمشیت فرمای دهر از تقویت کردش روان
بهر دفع ظلمت ادبار از ضعف امید
ماه می‌جستی ز اقبال آفتابی شد عیان
از گشاد بی‌محل تیر تو در صید مراد
کشتی خوف و خطر گهواره امن و امان
بهر آرام تو گشت از جنبش باد مراد
از کمان بد جست اما نیک آمد بر نشان
هم طرب شد کوه لنگر هم تعب شد تیز پر
هم فلک شد دادگستر هم قدر شد مهربان
بزم عشرت گرم گردید از شراب بی‌خمار
باغ دولت سبز گردید از بهار بی‌خزان
چرخ کجرو از جفا برگشت و زیر گشتنش
شد برون تاب غریب از رشتهٔ باریک جان
از زبان هاتفی دوشم به گوش دل رسید
کی ز بار غصه کم جنبش تر از کوه گران
خیز و عازم شو در استقبال اقبال ابد
خیز و جازم شو در استیفای حظ جاودان
کاین زمان رو در تو دارد دولت روی زمین
اولین دولت نوید خلعت خان زمان
خلعتی ناصره زر وز برای امتیاز
با زر و خلعت مسرح استر آتش عنان
از کدامین خان همایون اختر خورشیدفر
آفتاب آسمان سلطنت جمشیدخان
شهریار بختیار ذوالعیار جم وقار
شهسوار نام‌دار کامکار کامران
عالم افروزنده خورشیدی که در مسکاب بطن
هر جنین از داغ مهرش بر جبین دارد نشان
گردن افرازنده جمشیدی که منت می‌کشد
از کمند انقیادش گردن گردنکشان
گر شود تیغ آزما در حد ترکستان زمین
بر درد جیب زمین تا دامن هندوستان
کرده پشت از برق تیغش بر جهان شیر عرین
سوده ناف از باده گرزش بر زمین پیل دمان
گردن شیر فلک را بسته از خم کمند
کوهه گاو زمین را خسته از نوک سنان
آورند از یک گریبان سر برون بدر و هلال
روز میدان چون نهد بر دوش زرین صولجان
پایه‌ای از قدر او اورنگ و استقلال و عظم
آیه‌ای در شان او فرهنگ و استیلا و شان
از گشاد شست پر زور قدر تیر قضا
بی‌نفاذ امر او بیرون نیاید از کمان
برخلاف خلق فردا بر زمین خواهند داشت
چشم از شرم دو شغلش حاتم و نوشیروان
دیده از آلای او بر سدهٔ والای خود
خرگه عالی ستونش روی صد گیتی ستان
نیست گوئی عظم او محتاج حیز ورنه چون
ظرف او گیلان تواند بود یا مازندران
هست در آب و گلشن این نشئه کز شوکت شود
ملک و دین را پادشاه و ماء و طین را مهربان
بس که جودش می‌دهد خاک ذخایر را به باد
خاک بر سر می‌کند از دست او دریا و کان
گوشمال از توشمالش خورده خوانسالار چرخ
هر که اندر جنب خوان نعمتش گسترده خوان
در میان داوران شد واجب الطلوع آن قدر
کز سجودش جبهه فرسا گشت خور در خاوران
مهر می‌بوسد به رسم بندگانش آستین
چرخ می‌روبد به طرف آستینش آستان
رعشه بر هشتم فلک در هفت اعضا واقع است
نسر طایر را ز سهم تیر آن زرین کمان
با وجود رشگ هم چشمی که عین دشمنی است
نامش از انصاف دارد بر زبان صد مرزبان
هر دعا و هر ثنا کز خلق هفت اقلیم کرد
پای عزم اندر رکاب اول به گیلان شد روان
زور بازوی تصرف بین که دارد در کمند
گردن خلق جهانی یک جهان اندر میان
شربت تیغش ز بس کافتاده شیرین می‌برند
دوستان جان فدائی صد حسد بر دشمنان
جان فدای دست و تیغ او که هرگه شد علم
خورد تن وین جرعه آن می ز استقبال جان
دی ز شوکت بر در ایوان کیوان ارتفاع
آفتابت پرده دارو آسمانت پاسبان
وی به استدعای فتحت در زوایای زمین
سورهٔ انا فتحنا بر زبان آسمان
فتح و نصرت بندگان شخص فرمان تواند
کار میفرما به این فرمانبران تا می‌توان
بس که نهر خون روان کرد از تن ارباب کین
ضربتت چون ضربهای حیدری در نهروان
بس عجب نبود گر از اشجار گیلان آورند
برگ‌ها امسال سر بیرون به رنگ ارغوان
روی دشمن کز می‌پندار اول سرخ بود
خنده‌آور گشته است اکنون به رنگ زعفران
دشمنت داد جلادت داد اما در گریز
گر به این جلدی بماند می‌شود گیتی‌ستان
پیش دستی کرد در کشتی و غالب نیز گشت
لیک مثل دستیار اولین بر پهلوان
در فنون حرب چون از آگهان کار بود
بر سرش چیزی نیامد جز بلای ناگهان
غالبا خصمت ندارد یاد غیر از چار حرف
کش میسر نیست انشائی به غیر از الامان
در حشر گاهی که چون صور قیامت می‌درید
بانک رعد آشوب کوست پرده گوش کران
طالب ملک تو را صد ره به آواز بلند
زد قضا بر گوش کای جذر اصم را توامان
جغد اگر بال و پر سیمرغ بندد بر جناح
کی تواند ساخت در ماوای سیمرغ آشیان
سر ز خاک حشر برنارد ز شرم رزم خویش
گر بگوش رستم دستان رسد این داستان
ای در اقلیم فصاحت گشته از بدو ازل
پادشاه نکته پردازان به طبع نکته‌دان
گرچه بی‌مهری و مهر خلق عالم با ملوک
فرع بی‌لطفی و لطف است آشکارا و نهان
من نه آنم کاندر اخلاص تو دیگر گون کنم
دل به ناکامی و کام ای کامکار کامران
آن که بود و هست و خواهد بود تا صبح ابد
با تو پیمان دل و ربط تن و پیوند جان
نیست ممکن آمدن از عهدهٔ مدحت برون
جز به عمر نوح و طبع خسرو و طی لسان
من که جزو خلقتم گردیده طبع خسروی
آن دو حالت نیز می‌خواهم ز خلاق جهان
تا به آئین که آرم جملهٔ شاهان را به رشک
قد مدحت را بیارایم به تشریف بیان
محتشم پایان ندارد مدحت آن شهسوار
باز کش بهر دعا رخش فصاحت را عنان
تا شود دوران ز اقوای قوای نامیه
بر مراد دوستان مجلس فروز بوستان
تا زر بی‌سکه خورشید عالم تاب را
حکم مطلق از زمین و آسمان دارد روان
باد نقد بی‌غش کامل عیار خسروی
سکه‌دار از نام جمشید زمان جمشیدخان
محتشم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۷ - این چند بیت بجهت تزویجی گفته که بحسب استعداد میان ایشان نبوده
درین دامگاه عجیب و غریب
که هر صید را بود دامی نصیب
همایون به چنگ همایان فتاد
وزان دولت و رفعتش شد زیاد
ولی آن گروه مدارا مدار
که با نقدیک گنجشان بود کار
علاجی نکردند تلبیس را
به ابلیس دادند بلقیس را
درین خانه نه رواق دو در
که دیده ز یک مادر و یک پدر
دو خواهر یکی همسرش سروری
رفیع آستانی بلند افسری
یکی در سرش سایهٔ ناکسی
که سگ را ازو عار آید بسی
دو داماد در سلک یک خاندان
یکی کامران و یکی خر چران
ازین هر که زاید بود جد وی
جهان داوری مثل دارا و کی
وزان هرچه زاید بود نقد قلب
زاب تا به صد پشت کلب ابن کلب
از آن قیمتی گوهر پاک حیف
وزان در که افتاده در خاک حیف
به باد ای فلک برده آن خاک را
جدا کن ز هم پاک و ناپاک را
محتشم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۸ - این ابیات مثنوی حسب‌الحال گفته در عذر ارسال شعر به بزرگی که شعر می‌گفته
من آن اعرابیم اندر دل بر
که آنجا مرغ جان را سوختی پر
تمام عمر آب شور می‌خورد
گمانی هم به آب خوش نمی‌برد
قضا را روزی اندر نوبهاران
گوی را مانده در ته آب باران
چو اعرابی چشید آن آب بر جست
عزیمت را به این نیت کمر بست
کز آن جلاب پرسازد سبوئی
شود صحرا نورد و دشت پوئی
دواند تا به درگاه خلیفه
به جا آرد عزیمت را وظیفه
ازین غافل که آنجا بحر مواج
که آب سلسبیلش می‌دهد باج
لب و کام ملک را می‌تواند
ازین شیرین‌تر آبی هم چشاند
سخن کوته چو آورد آن سبک گام
به منزل می‌برد از شاه آرام
به شیرین حرفهای پر بشارت
که می‌بردند تسکین را به غارت
به عالی مژده‌های به هجت افزا
که می‌کندند کوه طاقت از جا
نگهبانان شاهش پیش خواندند
به خلوت خانه خاصش نشاندند
ملک چون جرعه‌ای زان آب نوشید
بر آن صورت از احسان پرده پوشید
به وی از جام همت جرعه‌ای داد
که خاص و عالم را در خاطر افتاد
که بود آبی از آب زندگانی
برابر با حیات جاودانی
بلی زانجا که موج بحر جود است
زیان بینوایان جمله سود است
بسانادان که از همراهی بخت
به صدر بزم دانایان کشد رخت
بسا ناقص خزف کز لعب گردون
به صد گوهر دهندش قیمت افزون
بسا جنس زبون کز حسن طالع
شود بالای جنس خوب واقع
الا ای پادشاه کشور دل
که دایم می‌زند عشقت در دل
دلی دارم ز عشقت آن چنان گرم
که سنگ از گرمی آن می‌شود نرم
ضمیری از ثنایت آن چنان پر
که در درج محقر یک جهان در
دهد گر عمر مستعجل امانم
شود از جنبش کلک زبانم
پر از مدح تو دیوان‌ها امانم
شود از جنبش کلک زبانم
کنون از حق اعانت وز تو امداد
زمن مدح و ثنا وز بخت اسعاد
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳
خسرومنشی که دور خواندش فرهاد
در واقعه دیدم که به من اسبی داد
این واقعه را معبران می‌گویند
تعبیر مراد است مرادست مراد
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴
فرهاد ز کوه کندن بی‌بنیاد
آوازهٔ شهرتش در افاق افتاد
این نادرهٔ فرهاد اگر کوه نکند
صد کوه طلا به منعم و مفلس داد
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۴
اسبی که بود پویه گهش چرخ نهم
در تک شکند تارک خورشید بسم
برگرد جهان چو شعلهٔ جواله
گر چرخ زند نگسلدش دم از دم
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۱۱ - حکایة العابد الذی قل الصبر لدیه فتفوق الکلب علیه
عابدی، در کوه لبنان بد مقیم
در بن غاری، چو اصحاب الرقیم
روی دل، از غیر حق برتافته
گنج عزت را ز عزلت یافته
روزها، می‌بود مشغول صیام
قرص نانی، می‌رسیدش وقت شام
نصف آن شامش بدی، نصفی سحور
وز قناعت، داشت در دل صد سرور
بر همین منوال، حالش می‌گذشت
نامدی زان کوه، هرگز سوی دشت
از قضا، یک شب نیامد آن رغیف
شد ز جوع، آن پارسا زار و نحیف
کرد مغرب را ادا، وآنگه عشاء
دل پر از وسواس، در فکر عشاء
بس که بود از بهر قوتش اضطراب
نه عبادت کرد عابد، شب، نه خواب
صبح چون شد، زان مقام دلپذیر
بهر قوتی آمد آن عابد به زیر
بود یک قریه، به قرب آن جبل
اهل آن قریه، همه گبر و دغل
عابد آمد بر در گبری ستاد
گبر او را یک دو نان جو بداد
بستد آن نان را و شکر او بگفت
وز وصول طعمه‌اش، خاطر شکفت
کرد آهنگ مقام خود دلیر
تا کند افطار زان خبز شعیر
در سرای گبر بد گرگین سگی
مانده از جوع، استخوانی و رگی
پیش او، گر خط پرگاری کشی
شکل نان بیند، بمیرد از خوشی
بر زبان گر بگذرد لفظ خبر
خبز پندار، رود هوشش ز سر
کلب، در دنبال عابد بو گرفت
آمدش دنبال و رخت او گرفت
زان دو نان، عابد یکی پیشش فکند
پس روان شد، تا نیابد زو گزند
سگ بخورد آن نان، وز پی آمدش
تا مگر، بار دگر آزاردش
عابد آن نان دگر، دادش روان
تا که از آزار او یابد امان
کلب خورد آن نان و از دنبال مرد
شد روان و روی خود واپس نکرد
همچو سایه، در پی او می‌دوید
عف عفی می‌کرد و رختش می‌درید
گفت عابد چون بدید آن ماجرا:
من سگی چون تو ندیدم، بی‌حیا
صاحبت، غیر دو نان جو نداد
وان دونان، خود بستدی، ای کج نهاد
دیگرم، از پی دویدن بهر چیست؟
وین همه، رختم دریدن بهر چیست؟
سگ، به نطق آمد که: ای صاحب کمال
بی‌حیا، من نیستم، چشمت بمال
هست، از وقتی که بودم من صغیر
مسکنم، ویرانهٔ این گبر پیر
گوسفندش را شبانی می‌کنم
خانه‌اش را پاسبانی می‌کنم
گاه گاهی، نیم نانم می‌دهد
گاه، مشتی استخوانم می‌دهد
گاه، غافل گردد از اطعام من
وز تغافل، تلخ گردد کام من
بگذرد بسیار، بر من صبح و شام
لا اری خبزا ولا القی الطعام
هفته هفته، بگذرد کاین ناتوان
نی ز نان یابد نشان، نی ز استخوان
گاه هم باشد، که پیر پر محن
نان نیابد بهر خود، چه جای من
چون که بر درگاه او پرورده‌ام
رو به درگاه دگر، ناورده‌ام
هست کارم، بر در این پیر گبر
گاه شکر نعمت او، گاه صبر
تا قمار عشق با او باختم
جز در او، من دری نشناختم
گه به چوبم می‌زند، گه سنگها
از در او، من نمی‌گردم جدا
چون که نامد یک شبی نانت به دست
در بنای صبر تو آمد شکست
از در رزاق رو بر تافتی
بر در گبری روان بشتافتی
بهر نانی، دوست را بگذاشتی
کرده‌ای با دشمن او آشتی
خود بده انصاف، ای مرد گزین!
بی‌حیاتر کیست؟ من یا تو؟ ببین
مرد عابد، زین سخن، مدهوش شد
دست را بر سر زد و از هوش شد
ای سگ نفس بهائی، یاد گیر!
این قناعت، از سگ آن گبر پیر
عبید زاکانی : عبید زاکانی
موش و گربه
اگر داری تو عقل و دانش و هوش
بیا بشنو حدیث گربه و موش
بخوانم از برایت داستانی
که در معنای آن حیران بمانی
ای خردمند عاقل ودانا
قصهٔ موش و گربه برخوانا
قصهٔ موش و گربهٔ منظوم
گوش کن همچو در غلطانا
از قضای فلک یکی گربه
بود چون اژدها به کرمانا
شکمش طبل و سینه‌اش چو سپر
شیر دم و پلنگ چنگانا
از غریوش به وقت غریدن
شیر درنده شد هراسانا
سر هر سفره چون نهادی پای
شیر از وی شدی گریزانا
روزی اندر شرابخانه شدی
از برای شکار موشانا
در پس خم می‌نمود کمین
همچو دزدی که در بیابانا
ناگهان موشکی ز دیواری
جست بر خم می خروشانا
سر به خم برنهاد و می نوشید
مست شد همچو شیر غرانا
گفت کو گربه تا سرش بکنم
پوستش پر کنم ز کاهانا
گربه در پیش من چو سگ باشد
که شود روبرو بمیدانا
گربه این را شنید و دم نزدی
چنگ و دندان زدی بسوهانا
ناگهان جست و موش را بگرفت
چون پلنگی شکار کوهانا
موش گفتا که من غلام توام
عفو کن بر من این گناهانا
مست بودم اگر گهی خوردم
گه فراوان خورند مستانا
گربه گفتا دروغ کمتر گوی
نخورم من فریب و مکرانا
میشنیدم هرآنچه میگفتی
آروادین قحبهٔ مسلمانا
گربه آنموش را بکشت و بخورد
سوی مسجد شدی خرامانا
دست و رو را بشست و مسح کشید
ورد میخواند همچو ملانا
بار الها که توبه کردم من
ندرم موش را بدندانا
بهر این خون ناحق ای خلاق
من تصدق دهم دو من نانا
آنقدر لابه کرد و زاری کردی
تا بحدی که گشت گریانا
موشکی بود در پس منبر
زود برد این خبر بموشانا
مژدگانی که گربه تائب شد
زاهد و عابد و مسلمانا
بود در مسجد آن ستوده خصال
در نماز و نیاز و افغانا
این خبر چون رسید بر موشان
همه گشتند شاد و خندانا
هفت موش گزیده برجستند
هر یکی کدخدا و دهقانا
برگرفتند بهر گربه ز مهر
هر یکی تحفه‌های الوانا
آن یکی شیشهٔ شراب به کف
وان دگر بره‌های بریانا
آن یکی طشتکی پر از کشمش
وان دگر یک طبق ز خرمانا
آن یکی ظرفی از پنیر به دست
وان دگر ماست با کره نانا
آن یکی خوانچه پلو بر سر
افشره آب لیمو عمانا
نزد گربه شدند آن موشان
با سلام و درود و احسانا
عرض کردند با هزار ادب
کای فدای رهت همه جانا
لایق خدمت تو پیشکشی
کرده‌ایم ما قبول فرمانا
گربه چون موشکان بدید بخواند
رزقکم فی السماء حقانا
من گرسنه بسی بسر بردم
رزقم امروز شد فراوانا
روزه بودم به روزهای دگر
از برای رضای رحمانا
هرکه کار خدا کند بیقین
روزیش میشود فراوانا
بعد از آن گفت پیش فرمائید
قدمی چند ای رفیقانا
موشکان جمله پیش میرفتند
تنشان همچو بید لرزانا
ناگهان گربه جست بر موشان
چون مبارز به روز میدانا
پنج موش گزیده را بگرفت
هر یکی کدخدا و ایلخانا
دو بدین چنگ و دو بدانچنگال
یک به دندان چو شیر غرانا
آندو موش دگر که جان بردند
زود بردند خبر به موشانا
که چه بنشسته‌اید ای موشان
خاکتان بر سر ای جوانانا
پنج موش رئیس را بدرید
گربه با چنگها و دندانا
موشکانرا از این مصیبت و غم
شد لباس همه سیاهانا
خاک بر سر کنان همی گفتند
ای دریغا رئیس موشانا
بعد از آن متفق شدند که ما
می‌رویم پای تخت سلطانا
تا بشه عرض حال خویش کنیم
از ستم‌های خیل گربانا
شاه موشان نشسته بود به تخت
دید از دور خیل موشانا
همه یکباره کردنش تعظیم
کای تو شاهنشهی بدورانا
گربه کرده است ظلم بر ماها
ای شهنشه اولم به قربانا
سالی یکدانه میگرفت از ما
حال حرصش شده فراوانا
این زمان پنج پنج میگیرد
چون شده تائب و مسلمانا
درد دل چون به شاه خود گفتند
شاه فرمود کای عزیزانا
من تلافی به گربه خواهم کرد
که شود داستان به دورانا
بعد یکهفته لشگری آراست
سیصد و سی هزار موشانا
همه با نیزه‌ها و تیر و کمان
همه با سیف‌های برانا
فوج‌های پیاده از یکسو
تیغ‌ها در میانه جولانا
چونکه جمع آوری لشگر شد
از خراسان و رشت و گیلانا
یکه موشی وزیر لشگر بود
هوشمند و دلیر و فطانا
گفت باید یکی ز ما برود
نزد گربه به شهر کرمانا
یا بیا پای تخت در خدمت
یا که آماده باش جنگانا
موشکی بود ایلچی ز قدیم
شد روانه به شهر کرمانا
نرم نرمک به گربه حالی کرد
که منم ایلچی ز شاهانا
خبر آورده‌ام برای شما
عزم جنگ کرده شاه موشانا
یا برو پای تخت در خدمت
یا که آماده باش جنگانا
گربه گفتا که موش گه خورده
من نیایم برون ز کرمانا
لیکن اندر خفا تدارک کرد
لشگر معظمی ز گربانا
گربه‌های براق شیر شکار
از صفاهان و یزد و کرمانا
لشگر گربه چون مهیا شد
داد فرمان به سوی میدانا
لشگر موشها ز راه کویر
لشگر گربه از کهستانا
در بیابان فارس هر دو سپاه
رزم دادند چون دلیرانا
جنگ مغلوبه شد در آن وادی
هر طرف رستمانه جنگانا
آنقدر موش و گربه کشته شدند
که نیاید حساب آسانا
حملهٔ سخت کرد گربه چو شیر
بعد از آن زد به قلب موشانا
موشکی اسب گربه را پی کرد
گربه شد سرنگون ز زینانا
الله الله فتاد در موشان
که بگیرید پهلوانانا
موشکان طبل شادیانه زدند
بهر فتح و ظفر فراوانا
شاه موشان بشد به فیل سوار
لشگر از پیش و پس خروشانا
گربه را هر دو دست بسته بهم
با کلاف و طناب و ریسمانا
شاه گفتا بدار آویزند
این سگ روسیاه نادانا
گربه چون دید شاه موشانرا
غیرتش شد چو دیگ جوشانا
همچو شیری نشست بر زانو
کند آن ریسمان به دندانا
موشکان را گرفت و زد بزمین
که شدندی به خاک یکسانا
لشگر از یکطرف فراری شد
شاه از یک جهت گریزانا
از میان رفت فیل و فیل سوار
مخزن تاج و تخت و ایوانا
هست این قصهٔ عجیب و غریب
یادگار عبید زاکانا
جان من پند گیر از این قصه
که شوی در زمانه شادانا
غرض از موش و گربه برخواندن
مدعا فهم کن پسر جانا
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۲۴ - در وصف قلعهٔ دارالامان کرمان گوید
حریم قلعهٔ دارالامان که در عالم
چو آسمان به بلندیش نیست همتائی
به نسبت من و با استری که من دارم
به راستی که بلائی است این نه بلائی
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷
درویش که می خورد به میری برسد
ور روبهکی خورد به شیری برسد
گر پیر خورد جوانی از سر گیرد
ور زانکه جوان خورد به پیری برسد