عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
فردوسی : پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود
بخش ۶
وزان جایگه بازگشتند شاد
پسندیده داراب با رشنواد
به منزل بران طاق ویران رسید
که داراب را اندرو خفته دید
زن گازر و شوی و گوهر بهم
شده هر دو از بیم خواری دژم
از آنکس کشان خواند از جای خویش
به یزدان پناهید و رفتند پیش
چو دید آن زن و شوی را رشنواد
ز هر گونه پرسید و کردند یاد
بگفتند با او سخن هرچ بود
ز صندوق وز گوهر نابسود
ز رنج و ز پروردن شیرخوار
ز تیمار وز گردش روزگار
چنین گفت با شوی و زن رشنواد
که پیروز باشید همواره شاد
که کس در جهان این شگفتی ندید
نه از موبد پیر هرگز شنید
هماندر زمان مرد پاکیزهرای
یکی نامه بنوشت نزد همای
ز داراب وز خواب و آرامگاه
هم از جنگ او اندران رزمگاه
وزان کو به اسپ اندر آورد پای
همانگاه طاق اندر آمد ز جای
از آواز که آمد مر او را به گوش
ز تنگی که شد رشنواد از خروش
ز گازر سخن هرچ بشنید نیز
ز صندوق وز کودک خرد و چیز
به نامه درون سربسر یاد کرد
برون کرد آنگه هیونی چو گرد
همان سرخ گوهر بدو داد و گفت
که با باد باید که گردی تو جفت
فرستاده تازان بیامد ز جای
بیاورد یاقوت نزد همای
به شاه جهاندار نامه بداد
شنیده بگفت از لب رشنواد
چو آن نامه برخواند و یاقوت دید
سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید
بدانست کان روز کامد به دشت
بفرمود تا پیش لشکر گذشت
بدید آن جوانی که بد فرمند
به رخ چون بهار و به بالا بلند
نبودست جز پاک فرزند اوی
گرانمایه شاخ برومند اوی
فرستاده را گفت گریان همای
که آمد جهان را یکی کدخدای
نبود ایچ ز ا ندیشه مغزم تهی
پر از درد بودم ز شاهنشهی
ز دادار گیهان دلم پرهراس
کجا گشته بودم ازو ناسپاس
وزان نیز کان بیگنه را که یافت
کسی یافت گر سوی دریا شتافت
که یزدان پسر داد و نشناختم
به آب فرات اندر انداختم
به بازوش بر بستم این یک گهر
پسر خوار شد چون بمیرد پدر
کنون ایزد او را بمن بازداد
به پیروز نام و پی رشنواد
ز دینار گنجی فرو ریختند
می و مشک و گوهر برآمیختند
ببخشید بر هرک بودش نیاز
دگر هفته گنج درم کرد باز
به جایی که دانست کاتشکدهست
وگر زند و استا و جشن سدهست
ببخشید گنجی برین گونه نیز
به هر کشوری بر پراگنده چیز
به روز دهم بامداد پگاه
سپهبد بیامد به نزدیک شاه
بزرگان و داراب با او بهم
کسی را نگفتند از بیش و کم
پسندیده داراب با رشنواد
به منزل بران طاق ویران رسید
که داراب را اندرو خفته دید
زن گازر و شوی و گوهر بهم
شده هر دو از بیم خواری دژم
از آنکس کشان خواند از جای خویش
به یزدان پناهید و رفتند پیش
چو دید آن زن و شوی را رشنواد
ز هر گونه پرسید و کردند یاد
بگفتند با او سخن هرچ بود
ز صندوق وز گوهر نابسود
ز رنج و ز پروردن شیرخوار
ز تیمار وز گردش روزگار
چنین گفت با شوی و زن رشنواد
که پیروز باشید همواره شاد
که کس در جهان این شگفتی ندید
نه از موبد پیر هرگز شنید
هماندر زمان مرد پاکیزهرای
یکی نامه بنوشت نزد همای
ز داراب وز خواب و آرامگاه
هم از جنگ او اندران رزمگاه
وزان کو به اسپ اندر آورد پای
همانگاه طاق اندر آمد ز جای
از آواز که آمد مر او را به گوش
ز تنگی که شد رشنواد از خروش
ز گازر سخن هرچ بشنید نیز
ز صندوق وز کودک خرد و چیز
به نامه درون سربسر یاد کرد
برون کرد آنگه هیونی چو گرد
همان سرخ گوهر بدو داد و گفت
که با باد باید که گردی تو جفت
فرستاده تازان بیامد ز جای
بیاورد یاقوت نزد همای
به شاه جهاندار نامه بداد
شنیده بگفت از لب رشنواد
چو آن نامه برخواند و یاقوت دید
سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید
بدانست کان روز کامد به دشت
بفرمود تا پیش لشکر گذشت
بدید آن جوانی که بد فرمند
به رخ چون بهار و به بالا بلند
نبودست جز پاک فرزند اوی
گرانمایه شاخ برومند اوی
فرستاده را گفت گریان همای
که آمد جهان را یکی کدخدای
نبود ایچ ز ا ندیشه مغزم تهی
پر از درد بودم ز شاهنشهی
ز دادار گیهان دلم پرهراس
کجا گشته بودم ازو ناسپاس
وزان نیز کان بیگنه را که یافت
کسی یافت گر سوی دریا شتافت
که یزدان پسر داد و نشناختم
به آب فرات اندر انداختم
به بازوش بر بستم این یک گهر
پسر خوار شد چون بمیرد پدر
کنون ایزد او را بمن بازداد
به پیروز نام و پی رشنواد
ز دینار گنجی فرو ریختند
می و مشک و گوهر برآمیختند
ببخشید بر هرک بودش نیاز
دگر هفته گنج درم کرد باز
به جایی که دانست کاتشکدهست
وگر زند و استا و جشن سدهست
ببخشید گنجی برین گونه نیز
به هر کشوری بر پراگنده چیز
به روز دهم بامداد پگاه
سپهبد بیامد به نزدیک شاه
بزرگان و داراب با او بهم
کسی را نگفتند از بیش و کم
فردوسی : پادشاهی داراب دوازده سال بود
بخش ۱
کنون آفرین جهانآفرین
بخوانیم بر شهریار زمین
ابوالقاسم آن شاه خورشید چهر
بیاراست گیتی به داد و به مهر
نجوید جز از خوبی و راستی
نیارد بداد اندرون کاستی
جهان روشن از تاج محمود باد
همه روزگارانش مسعود باد
همیشه جوان تا جوانی بود
همان زنده تا زندگانی بود
چه گفت آن سراینده دهقان پیر
ز گشتاسپ وز نامدار اردشیر
وزان نامداران پاکیزهرای
ز داراب وز رسم و رای همای
چو دارا به تخت مهی برنشست
کمر بر میان بست و بگشاد دست
چنین گفت با موبدان و ردان
بزرگان و بیداردل بخردان
که گیتی نجستم به رنج و به داد
مرا تاج یزدان به سر بر نهاد
شگفتیتر از کار من در جهان
نبیند کسی آشکار و نهان
ندانیم جز داد پاداش این
که بر ما پس از ما کنند آفرین
نباید که پیچد کس از رنج ما
ز بیشی و آگندن گنج ما
زمانه ز داد من آباد باد
دل زیر دستان ما شاد باد
ازان پس ز هندوستان و ز روم
ز هر مرز باارز و آباد بوم
برفتند با هدیه و با نثار
بجستند خشنودی شهریار
چنان بد که روزی ز بهر گله
بیامد که اسپان ببیند یله
ز پستی برآمد به کوهی رسید
یکی بیکران ژرف دریا بدید
بفرمود کز روم و وز هندوان
بیارند کارآزموده گوان
بجویند زان آب دریا دری
رسانند رودی به هر کشوری
چو بگشاد داننده از آب بند
یکی شهر فرمود بس سودمند
چو دیوار شهر اندرآورد گرد
ورا نام کردند داراب گرد
یکی آتش افروخت از تیغ کوه
پرستندهٔ آذر آمد گروه
ز هر پیشهای کارگر خواستند
همی شهر ایران بیاراستند
به هر سو فرستاد بیمر سپاه
ز دشمن همی داشت گیتی نگاه
جهان از بداندیش بیبیم کرد
دل بدسگالان بدو نیم کرد
بخوانیم بر شهریار زمین
ابوالقاسم آن شاه خورشید چهر
بیاراست گیتی به داد و به مهر
نجوید جز از خوبی و راستی
نیارد بداد اندرون کاستی
جهان روشن از تاج محمود باد
همه روزگارانش مسعود باد
همیشه جوان تا جوانی بود
همان زنده تا زندگانی بود
چه گفت آن سراینده دهقان پیر
ز گشتاسپ وز نامدار اردشیر
وزان نامداران پاکیزهرای
ز داراب وز رسم و رای همای
چو دارا به تخت مهی برنشست
کمر بر میان بست و بگشاد دست
چنین گفت با موبدان و ردان
بزرگان و بیداردل بخردان
که گیتی نجستم به رنج و به داد
مرا تاج یزدان به سر بر نهاد
شگفتیتر از کار من در جهان
نبیند کسی آشکار و نهان
ندانیم جز داد پاداش این
که بر ما پس از ما کنند آفرین
نباید که پیچد کس از رنج ما
ز بیشی و آگندن گنج ما
زمانه ز داد من آباد باد
دل زیر دستان ما شاد باد
ازان پس ز هندوستان و ز روم
ز هر مرز باارز و آباد بوم
برفتند با هدیه و با نثار
بجستند خشنودی شهریار
چنان بد که روزی ز بهر گله
بیامد که اسپان ببیند یله
ز پستی برآمد به کوهی رسید
یکی بیکران ژرف دریا بدید
بفرمود کز روم و وز هندوان
بیارند کارآزموده گوان
بجویند زان آب دریا دری
رسانند رودی به هر کشوری
چو بگشاد داننده از آب بند
یکی شهر فرمود بس سودمند
چو دیوار شهر اندرآورد گرد
ورا نام کردند داراب گرد
یکی آتش افروخت از تیغ کوه
پرستندهٔ آذر آمد گروه
ز هر پیشهای کارگر خواستند
همی شهر ایران بیاراستند
به هر سو فرستاد بیمر سپاه
ز دشمن همی داشت گیتی نگاه
جهان از بداندیش بیبیم کرد
دل بدسگالان بدو نیم کرد
فردوسی : پادشاهی داراب دوازده سال بود
بخش ۲
چنان بد که از تازیان صدهزار
نبرده سواران نیزه گزار
برفتند و سالار ایشان شعیب
یکی نامدار از نژاد قتیب
جهاندار ایران سپاهی ببرد
بگفتند کان را نشاید شمرد
فراز آمدند آن دو لشکر بهم
جهان شد ز پرخاشجویان دژم
زمین آن سپه را همی برنتافت
بران بوم کس جای رفتن نیافت
ز باران ژویین و باران تیر
زمین شد ز خون چون یکی آبگیر
خروشی برآمد ز هر پهلوی
تلی کشته دیدند بر هر سوی
سه روز و سه شب زین نشان جنگ بود
تو گفتی بریشان جهان تنگ بود
چهارم عرب روی برگاشتند
به شب دشت پیکار بگذاشتند
شعیب اندران رزمگه کشته شد
عرب را همه روز برگشته شد
بسی اسپ تازی به زین خدنگ
هم از نیزه و تیغ و خفتان جنگ
ازان رفتگان ماند آنجا به جای
به نزد جهاندار پور همای
ببخشید چیزی که بد بر سپاه
ز اسپ و ز رمح و ز تیغ و کلاه
ز لشکر یکی مرزبان برگزید
که گفتار ایشان بداند شنید
فرستاد تا باژ خواهد ز دشت
ازان سال و آن سال کاندر گذشت
نبرده سواران نیزه گزار
برفتند و سالار ایشان شعیب
یکی نامدار از نژاد قتیب
جهاندار ایران سپاهی ببرد
بگفتند کان را نشاید شمرد
فراز آمدند آن دو لشکر بهم
جهان شد ز پرخاشجویان دژم
زمین آن سپه را همی برنتافت
بران بوم کس جای رفتن نیافت
ز باران ژویین و باران تیر
زمین شد ز خون چون یکی آبگیر
خروشی برآمد ز هر پهلوی
تلی کشته دیدند بر هر سوی
سه روز و سه شب زین نشان جنگ بود
تو گفتی بریشان جهان تنگ بود
چهارم عرب روی برگاشتند
به شب دشت پیکار بگذاشتند
شعیب اندران رزمگه کشته شد
عرب را همه روز برگشته شد
بسی اسپ تازی به زین خدنگ
هم از نیزه و تیغ و خفتان جنگ
ازان رفتگان ماند آنجا به جای
به نزد جهاندار پور همای
ببخشید چیزی که بد بر سپاه
ز اسپ و ز رمح و ز تیغ و کلاه
ز لشکر یکی مرزبان برگزید
که گفتار ایشان بداند شنید
فرستاد تا باژ خواهد ز دشت
ازان سال و آن سال کاندر گذشت
فردوسی : پادشاهی داراب دوازده سال بود
بخش ۳
شد از جنگ نیزهوران تا به روم
همی جست رزم اندر آباد بوم
به روم اندرون شاه بدفیلقوس
کجا بود با رای او شاه سوس
نوشتند نامه که پور همای
سپاهی بیاورد بیمر ز جای
چو بشنید سالار روم این سخن
به یاد آمدش روزگار کهن
ز عموریه لشکری گرد کرد
همه نامداران روز نبرد
چو دارا بیامد بزرگان روم
بپرداختند آن همه مرز و بوم
ز عموریه فیلقوس و سران
برفتند گردان و جنگاوران
دو رزم گران کرده شد در سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
گریزان بشد فیلقوس و سپاه
یکی را نبد ترگ و رومی کلاه
زن و کودکان نیز کردند اسیر
بکشتند چندی به شمشیر و تیر
چو از پیش دارا به شهر آمدند
ازان رفته لشکر دو بهر آمدند
دگر پیشتر کشته و خسته بود
پس پشتشان نیزه پیوسته بود
به عموریه در حصاری شدند
ازیشان بسی زینهاری شدند
فرستادهای آمد از فیلقوس
خردمند و بیدار و با نعم و بوس
ابا برده و بدره و با نثار
دو صندوق پرگوهر شاهوار
چنین بود پیغام کز یک خدای
بخواهم که او باشدم رهنمای
که فرجام این رزم بزم آوریم
مبادا که دل سوی رزم آوریم
همه راستی باید و مردمی
ز کژی و آزار خیزد کمی
چو عموریه کان نشست منست
تو آیی و سازی که گیری بدست
دل من به جوش آید از نام و ننگ
به هنگام بزم اندر آیم به جنگ
تو آن کن که از شهریاران سزاست
پدر شاه بود و پسر پادشاست
چو بشنید آزادگانرا بخواند
همه داستان پیش ایشان براند
چه بینید گفت اندرین گفت و گوی
بجوید همی فیلقوس آب روی
همه مهتران خواندند آفرین
که ای شاه بینادل و پاکدین
شهنشاه بر مهتران مهتر است
ز کار آن گزیند کجا در خور است
یکی دختری دارد این نامدار
به بالای سرو و به رخ چون بهار
بتآرای چون او نبیند به چین
میان بتان چون درخشان نگین
اگر شاه بیند پسند آیدش
به پالیز سرو بلند آیدش
فرستادهٔ روم را خواند شاه
بگفت آنچ بشنید از نیکخواه
بدو گفت رو پیش قیصر بگوی
اگر جست خواهی همی آب روی
پس پردهٔ تو یکی دختر است
که بر تارک بانوان افسر است
نگاری که ناهید خوانی ورا
بر اورنگ زرین نشانی ورا
به من بخش و بفرست با باژ روم
چو خواهی که بیرنج ماندت بوم
فرستاده بشنید و آمد چو باد
به قیصر بر آن گفتها کرد یاد
بدان شاد شد فیلقوس و سپاه
که داماد باشد مر او را چو شاه
سخن گفت هرگونه از باژ و ساو
ز چیزی که دارد پی روم تاو
بران بر نهادند سالی که شاه
ستاند ز قیصر که دارد سپاه
ز زر خایهٔ ریخته صدهزار
ابا هر یکی گوهر شاهوار
چهل کرده مثقال هر خایهای
همان نیز گوهر گرانمایهای
ببخشید بر مرزبانان روم
هرانکس که بودند ز آباد بوم
ازان پس همه فیلسوفان شهر
هرانکس که بودش ازان شهر بهر
بفرمود تا راه را ساختند
ز هر کار دل را بپرداختند
برفتند با دختر شهریار
گرانمایگان هریکی با نثار
یکی مهر زرین بیاراستند
پرستندهٔ تاجور خواستند
ده استر همه بار دیبای روم
بسی پیکر از گوهر و زر بوم
شتروار سیصد ز گستردنی
ز چیزی که بد راه را بردنی
دلارای رومی به مهد اندرون
سکوبا و راهب ورا رهنمون
کنیزک پس پشت ناهید شست
ازان هریکی جامی از زر بدست
به جام اندرون گوهر شاهوار
بتآرای با افسر و گوشوار
سقف خوب رخ را به دارا سپرد
گهرها به گنجور او برشمرد
ازان پس بران رزمگه بس نماند
سپه را سوی شهر ایران براند
سوی پارس آمد دلارام و شاد
کلاه بزرگی بسر بر نهاد
همی جست رزم اندر آباد بوم
به روم اندرون شاه بدفیلقوس
کجا بود با رای او شاه سوس
نوشتند نامه که پور همای
سپاهی بیاورد بیمر ز جای
چو بشنید سالار روم این سخن
به یاد آمدش روزگار کهن
ز عموریه لشکری گرد کرد
همه نامداران روز نبرد
چو دارا بیامد بزرگان روم
بپرداختند آن همه مرز و بوم
ز عموریه فیلقوس و سران
برفتند گردان و جنگاوران
دو رزم گران کرده شد در سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
گریزان بشد فیلقوس و سپاه
یکی را نبد ترگ و رومی کلاه
زن و کودکان نیز کردند اسیر
بکشتند چندی به شمشیر و تیر
چو از پیش دارا به شهر آمدند
ازان رفته لشکر دو بهر آمدند
دگر پیشتر کشته و خسته بود
پس پشتشان نیزه پیوسته بود
به عموریه در حصاری شدند
ازیشان بسی زینهاری شدند
فرستادهای آمد از فیلقوس
خردمند و بیدار و با نعم و بوس
ابا برده و بدره و با نثار
دو صندوق پرگوهر شاهوار
چنین بود پیغام کز یک خدای
بخواهم که او باشدم رهنمای
که فرجام این رزم بزم آوریم
مبادا که دل سوی رزم آوریم
همه راستی باید و مردمی
ز کژی و آزار خیزد کمی
چو عموریه کان نشست منست
تو آیی و سازی که گیری بدست
دل من به جوش آید از نام و ننگ
به هنگام بزم اندر آیم به جنگ
تو آن کن که از شهریاران سزاست
پدر شاه بود و پسر پادشاست
چو بشنید آزادگانرا بخواند
همه داستان پیش ایشان براند
چه بینید گفت اندرین گفت و گوی
بجوید همی فیلقوس آب روی
همه مهتران خواندند آفرین
که ای شاه بینادل و پاکدین
شهنشاه بر مهتران مهتر است
ز کار آن گزیند کجا در خور است
یکی دختری دارد این نامدار
به بالای سرو و به رخ چون بهار
بتآرای چون او نبیند به چین
میان بتان چون درخشان نگین
اگر شاه بیند پسند آیدش
به پالیز سرو بلند آیدش
فرستادهٔ روم را خواند شاه
بگفت آنچ بشنید از نیکخواه
بدو گفت رو پیش قیصر بگوی
اگر جست خواهی همی آب روی
پس پردهٔ تو یکی دختر است
که بر تارک بانوان افسر است
نگاری که ناهید خوانی ورا
بر اورنگ زرین نشانی ورا
به من بخش و بفرست با باژ روم
چو خواهی که بیرنج ماندت بوم
فرستاده بشنید و آمد چو باد
به قیصر بر آن گفتها کرد یاد
بدان شاد شد فیلقوس و سپاه
که داماد باشد مر او را چو شاه
سخن گفت هرگونه از باژ و ساو
ز چیزی که دارد پی روم تاو
بران بر نهادند سالی که شاه
ستاند ز قیصر که دارد سپاه
ز زر خایهٔ ریخته صدهزار
ابا هر یکی گوهر شاهوار
چهل کرده مثقال هر خایهای
همان نیز گوهر گرانمایهای
ببخشید بر مرزبانان روم
هرانکس که بودند ز آباد بوم
ازان پس همه فیلسوفان شهر
هرانکس که بودش ازان شهر بهر
بفرمود تا راه را ساختند
ز هر کار دل را بپرداختند
برفتند با دختر شهریار
گرانمایگان هریکی با نثار
یکی مهر زرین بیاراستند
پرستندهٔ تاجور خواستند
ده استر همه بار دیبای روم
بسی پیکر از گوهر و زر بوم
شتروار سیصد ز گستردنی
ز چیزی که بد راه را بردنی
دلارای رومی به مهد اندرون
سکوبا و راهب ورا رهنمون
کنیزک پس پشت ناهید شست
ازان هریکی جامی از زر بدست
به جام اندرون گوهر شاهوار
بتآرای با افسر و گوشوار
سقف خوب رخ را به دارا سپرد
گهرها به گنجور او برشمرد
ازان پس بران رزمگه بس نماند
سپه را سوی شهر ایران براند
سوی پارس آمد دلارام و شاد
کلاه بزرگی بسر بر نهاد
فردوسی : پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود
بخش ۲
به مرد اندرون چند گه فیلقوس
به روم اندرون بود یکچند بوس
سکندر به تخت نیا برنشست
بهی جست و دست بدی را ببست
یکی نامداری بد آنگه به روم
کزو شاد بد آن همه مرز و بوم
حکیمی که بد ارسطالیس نام
خردمند و بیدار و گسترده کام
به پیش سکندر شد آن پاکرای
زبان کرد گویا و بگرفت جای
بدو گفت کای مهتر شادکام
همی گم کنی اندرین کار نام
که تخت کیان چون تو بسیار دید
نخواهد همی با کسی آرمید
هرانگه که گویی رسیدم به جای
نباید به گیتی مرا رهنمای
چنان دان که نادانترین کس توی
اگر پند دانندگان نشنوی
ز خاکیم و هم خاک را زادهایم
به بیچارگی دل بدو دادهایم
اگر نیک باشی بماندت نام
به تخت کییبر بوی شادکام
وگر بد کنی جز بدی ندروی
شبی در جهان شادمان نغنوی
به نیکی بود شاه را دسترس
به بد روز گیتی نجستست کس
سکندر شنید این پسند آمدش
سخنگوی را فرمند آمدش
به فرمان او کرد کاری که کرد
ز بزم و ز رزم و ز ننگ و نبرد
به نو هر زمانیش بنواختی
چو رفتی بر تخت بنشاختی
چنان بد که روزی فرستادهای
سخنگو و روشندل آزادهای
ز نزدیک دارا بیامد به روم
کجا باژ خواهد ز آباد بوم
به پیش سکندر بگفت آن سخن
غمی شد سکندر ز باژ کهن
بدو گفت رو پیش دارا بگوی
که از باژ ما شد کنون رنگ و بوی
که مرغی که زرین همی خایه کرد
به مرد و سر باژ بیمایه کرد
فرستاد پاسخ بدان سان شنید
بترسید وز روم شد ناپدید
سکندر سپه را سراسر بخواند
گذشته سخن پیش ایشان براند
چنین گفت کز گردش آسمان
نیابد گذر مرد نیکیگمان
مرا روی گیتی بباید سپرد
بد و نیک چندی بباید شمرد
شما را بباید کنون ساختن
دل از بوم و آرام پرداختن
سر گنجهای نیا باز کرد
بفرمود تا لشکرش ساز کرد
به شبگیر برخاست از روم غو
ز شهر و ز درگاه سالار نو
برون آمد آن نامور شهریار
برهبر چنان لشکر نامدار
درفشی پس پشت سالار روم
نوشته برو سرخ و پیروزه بوم
همای از برو خیزرانش قضیب
نوشته بر او بر محب صلیب
به مصر آمد از روم چندان سپاه
که بستند بر مور و بر پشه راه
دو لشکر به روی اندر آورده روی
ببودند یک هفته پرخاشجوی
به هشتم به مصر اندر آمد شکست
سکندر سر راه ایشان ببست
ز یک راه چندان گرفتار شد
که گیرنده را دست بیکار شد
ز گوپال و از اسپ و برگستوان
ز خفتان وز خنجر هندوان
کمرهای زرین و زرین ستام
همان تیغ هندی به زرین نیام
ز دیبا و دینار چندان بیافت
که از خواسته بارگی برنتافت
بسی زینهاری بیامد سوار
بزرگان جنگاور و نامدار
وزان جایگه ساز ایران گرفت
دل شیر و چنگ دلیران گرفت
چو بشنید دارا که لشکر ز روم
بجنبید و آمد برین مرز و بوم
برفتند ز اصطخر چندان سپاه
که از نیزه بر باد بستند راه
همی داشت از پارس آهنگ روم
کز ایران گذارد به آباد بوم
چو آورد لشکر به پیش فرات
سپه را عدد بود بیش از نبات
به گرد لب آب لشکر کشید
ز جوشن کسی آب دریا ندید
به روم اندرون بود یکچند بوس
سکندر به تخت نیا برنشست
بهی جست و دست بدی را ببست
یکی نامداری بد آنگه به روم
کزو شاد بد آن همه مرز و بوم
حکیمی که بد ارسطالیس نام
خردمند و بیدار و گسترده کام
به پیش سکندر شد آن پاکرای
زبان کرد گویا و بگرفت جای
بدو گفت کای مهتر شادکام
همی گم کنی اندرین کار نام
که تخت کیان چون تو بسیار دید
نخواهد همی با کسی آرمید
هرانگه که گویی رسیدم به جای
نباید به گیتی مرا رهنمای
چنان دان که نادانترین کس توی
اگر پند دانندگان نشنوی
ز خاکیم و هم خاک را زادهایم
به بیچارگی دل بدو دادهایم
اگر نیک باشی بماندت نام
به تخت کییبر بوی شادکام
وگر بد کنی جز بدی ندروی
شبی در جهان شادمان نغنوی
به نیکی بود شاه را دسترس
به بد روز گیتی نجستست کس
سکندر شنید این پسند آمدش
سخنگوی را فرمند آمدش
به فرمان او کرد کاری که کرد
ز بزم و ز رزم و ز ننگ و نبرد
به نو هر زمانیش بنواختی
چو رفتی بر تخت بنشاختی
چنان بد که روزی فرستادهای
سخنگو و روشندل آزادهای
ز نزدیک دارا بیامد به روم
کجا باژ خواهد ز آباد بوم
به پیش سکندر بگفت آن سخن
غمی شد سکندر ز باژ کهن
بدو گفت رو پیش دارا بگوی
که از باژ ما شد کنون رنگ و بوی
که مرغی که زرین همی خایه کرد
به مرد و سر باژ بیمایه کرد
فرستاد پاسخ بدان سان شنید
بترسید وز روم شد ناپدید
سکندر سپه را سراسر بخواند
گذشته سخن پیش ایشان براند
چنین گفت کز گردش آسمان
نیابد گذر مرد نیکیگمان
مرا روی گیتی بباید سپرد
بد و نیک چندی بباید شمرد
شما را بباید کنون ساختن
دل از بوم و آرام پرداختن
سر گنجهای نیا باز کرد
بفرمود تا لشکرش ساز کرد
به شبگیر برخاست از روم غو
ز شهر و ز درگاه سالار نو
برون آمد آن نامور شهریار
برهبر چنان لشکر نامدار
درفشی پس پشت سالار روم
نوشته برو سرخ و پیروزه بوم
همای از برو خیزرانش قضیب
نوشته بر او بر محب صلیب
به مصر آمد از روم چندان سپاه
که بستند بر مور و بر پشه راه
دو لشکر به روی اندر آورده روی
ببودند یک هفته پرخاشجوی
به هشتم به مصر اندر آمد شکست
سکندر سر راه ایشان ببست
ز یک راه چندان گرفتار شد
که گیرنده را دست بیکار شد
ز گوپال و از اسپ و برگستوان
ز خفتان وز خنجر هندوان
کمرهای زرین و زرین ستام
همان تیغ هندی به زرین نیام
ز دیبا و دینار چندان بیافت
که از خواسته بارگی برنتافت
بسی زینهاری بیامد سوار
بزرگان جنگاور و نامدار
وزان جایگه ساز ایران گرفت
دل شیر و چنگ دلیران گرفت
چو بشنید دارا که لشکر ز روم
بجنبید و آمد برین مرز و بوم
برفتند ز اصطخر چندان سپاه
که از نیزه بر باد بستند راه
همی داشت از پارس آهنگ روم
کز ایران گذارد به آباد بوم
چو آورد لشکر به پیش فرات
سپه را عدد بود بیش از نبات
به گرد لب آب لشکر کشید
ز جوشن کسی آب دریا ندید
فردوسی : پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود
بخش ۳
سکندر چو بشنید کامد سپاه
پذیره شدن را بپیمود راه
میان دو لشکر دو فرسنگ ماند
سکندر گرانمایگان را بخواند
چو سیر آمد از گفتهٔ رهنمای
چنین گفت کاکنون جزین نیست رای
که من چون فرستادهای پیش اوی
شوم برگرایم کم و بیش اوی
کمر خواست پرگوهر شاهوار
یکی خسروی جامهٔ زرنگار
ببردند بالای زرین ستام
به زین اندرون تیغ زرین نیام
سواری ده از رومیان برگزید
که دانند هرگونه گفت و شنید
ز لشکر بیامد سپیده دمان
خود و نامداران ابا ترجمان
چو آمد به نزدیک دارا فراز
پیاده شد و برد پیشش نماز
جهاندار دارا مر او را بخواند
بپرسید و بر زیر گاهش نشاند
همه نامداران فروماندند
بروبر نهان آفرین خواندند
ز دیدار آن فر و فرهنگ او
ز بالا و از شاخ و آهنگ او
همانگه چو بنشست بر پای خاست
پیام سکندر بیاراست راست
نخست آفرین کرد بر شهریار
که جاوید بادا سر تاجدار
سکندر چنین گفت کای نیکنام
به گیتی بهرجای گسترده کام
مرا آرزو نیست با شاه جنگ
نه بر بوم ایران گرفتن درنگ
برآنم که گرد زمین اندکی
بگردم ببینم جهان را یکی
همه راستی خواهم و نیکویی
به ویژه که سالار ایران تویی
اگر خاک داری تو از من دریغ
نشاید سپردن هوا را چو میغ
چنین با سپاه آمدی پیش من
نه آگاهی از رای کم بیش من
چو رزم آوری باتو رزم آورم
ازین بوم بیرزم برنگذرم
گزین کن یکی روزگار نبرد
برین باش و زین آرزو برمگرد
که من سر نپیچم ز جنگ سران
وگر چند باشد سپاهی گران
چو دارا بدید آن دل و رای او
سخن گفتن و فر و بالای او
تو گفتی که داراست بر تخت عاج
ابا یاره و طوق و با فر و تاج
بدو گفت نام و نژاد تو چیست
که بر فر و شاخت نشان کییست
از اندازهٔ کهتران برتری
من ایدون گمانم که اسکندری
بدین فر و بالا و گفتار و چهر
مگر تخت را پروریدت سپهر
چنین داد پاسخ که این کس نکرد
نه در آشتی و نه اندر نبرد
نه گویندگان بر درش کمترند
که بر تارک بخردان افسرند
کجا خود پیام آرد از خویشتن
چنان شهریاری سر انجمن
سکندر بدان مایه دارد خرد
که از رای پیشینگان بگذرد
پیامم سپهبد بدین گونه داد
بگفتم به شاه آنچ او کرد یاد
بیاراستندش یکی جایگاه
چنانچون بود درخور پایگاه
سپهدار ایران چو بنهاد خوان
به سالار فرمود کو را بخوان
چو نان خورده شد مجلس آراستند
می و رود و رامشگران خواستند
سکندر چو خوردی می خوشگوار
نهادی سبک جام را بر کنار
چنین تا می و جام چندی بگشت
نهادن ز اندازه اندر گذشت
دهنده بیامد به دارا بگفت
که رومی شد امروز با جام جفت
بفرمود تا زو بپرسند شاه
که جام نبید از چه داری نگاه
بدو گفت ساقی که ای شیر فش
چه داری همی جام زرین به کش
سکندر چنین داد پاسخ که جام
فرستاده را باشد ای نیکنام
گر آیین ایران جز اینست راه
ببر جام زرین سوی گنج شاه
بخندید از آیین او شهریار
یکی جام پرگوهر شاهوار
بفرمود تا بر کفش برنهند
یکی سرخ یاقوت بر سر نهند
هماندر زمان باژ خواهان روم
کجا رفته بودند زان مرز و بوم
ز خانه بدان بزمگاه آمدند
خرامان به نزدیک شاه آمدند
فرستاده روی سکندر بدید
بر شاه رفت آفرین گسترید
بدو گفت کاین مهتر اسکندرست
که بر تخت با گرز و با افسرست
بدانگه که ما را بفرمود شاه
برفتیم نزدیک او باژخواه
برآشفت و ما را بدان خوار کرد
به گفتار با شاه پیکار کرد
چو از پادشاهیش بگریختم
شب تیره اسپان برانگیختم
ندیدیم مانندهٔ او به روم
دلیر آمدست اندرین مرز و بوم
همی برگراید سپاه ترا
همان گنج و تخت و کلاه ترا
چو گفت فرستاده بشنید شاه
فزون کرد سوی سکندر نگاه
سکندر بدانست کاندر نهان
چه گفتند با شهریار جهان
همی بود تا تیرهتر گشت روز
سوی باختر گشت گیتیفروز
بیامد به دهلیز پردهسرای
دلاور به اسپ اندر آورد پای
چنین گفت پس با سواران خویش
بلنداختر و نامداران خویش
که ما را کنون جان به اسپ اندرست
چو سستی کند باد ماند به دست
همه بادپایان برانگیختند
ز پیش جهاندار بگریختند
چو دارا سر و افسر او ندید
به تاریکی از چشم شد ناپدید
نگهبان فرستاد هم در زمان
به نزدیکی خیمهٔ بدگمان
چو رفتند بیداردل رفته بود
نه بخت چنان پادشا خفته بود
پس او فرستاد دارا سوار
دلیران و پرخاشجویان هزار
چو باد از پس او همی تاختند
شب تیرهٔ بد راه نشناختند
طلایه بدیدند گشتند باز
نبد سود جز رنج و راه دراز
چو اسکندر آمد به پردهسرای
برفتند گردان رومی ز جای
بدیدند شب شاه را شادکام
به پیش اندرون پرگهر چار جام
به گردان چنین گفت کاباد بید
بدین فرخی فال ما شاد بید
که این جام پیروزی جان ماست
سر اختران زیر فرمان ماست
هم از لشکرش برگرفتم شمار
فراوان کم است از شنیده سوار
همه جنگ را تیغها برکشید
وزین دشت هامون سر اندرکشید
چو در جنگ تن را به رنج آورید
ازان رنج شاهی و گنج آورید
جهان آفریننده یار منست
سر اختر اندر کنار منست
بزرگان برو خواندند آفرین
که آباد بادا به قیصر زمین
فدای تو بادا تن و جان ما
برینست جاوید پیمان ما
ز شاهان که یارد بدن یار تو
به مردی و بالا و دیدار تو
پذیره شدن را بپیمود راه
میان دو لشکر دو فرسنگ ماند
سکندر گرانمایگان را بخواند
چو سیر آمد از گفتهٔ رهنمای
چنین گفت کاکنون جزین نیست رای
که من چون فرستادهای پیش اوی
شوم برگرایم کم و بیش اوی
کمر خواست پرگوهر شاهوار
یکی خسروی جامهٔ زرنگار
ببردند بالای زرین ستام
به زین اندرون تیغ زرین نیام
سواری ده از رومیان برگزید
که دانند هرگونه گفت و شنید
ز لشکر بیامد سپیده دمان
خود و نامداران ابا ترجمان
چو آمد به نزدیک دارا فراز
پیاده شد و برد پیشش نماز
جهاندار دارا مر او را بخواند
بپرسید و بر زیر گاهش نشاند
همه نامداران فروماندند
بروبر نهان آفرین خواندند
ز دیدار آن فر و فرهنگ او
ز بالا و از شاخ و آهنگ او
همانگه چو بنشست بر پای خاست
پیام سکندر بیاراست راست
نخست آفرین کرد بر شهریار
که جاوید بادا سر تاجدار
سکندر چنین گفت کای نیکنام
به گیتی بهرجای گسترده کام
مرا آرزو نیست با شاه جنگ
نه بر بوم ایران گرفتن درنگ
برآنم که گرد زمین اندکی
بگردم ببینم جهان را یکی
همه راستی خواهم و نیکویی
به ویژه که سالار ایران تویی
اگر خاک داری تو از من دریغ
نشاید سپردن هوا را چو میغ
چنین با سپاه آمدی پیش من
نه آگاهی از رای کم بیش من
چو رزم آوری باتو رزم آورم
ازین بوم بیرزم برنگذرم
گزین کن یکی روزگار نبرد
برین باش و زین آرزو برمگرد
که من سر نپیچم ز جنگ سران
وگر چند باشد سپاهی گران
چو دارا بدید آن دل و رای او
سخن گفتن و فر و بالای او
تو گفتی که داراست بر تخت عاج
ابا یاره و طوق و با فر و تاج
بدو گفت نام و نژاد تو چیست
که بر فر و شاخت نشان کییست
از اندازهٔ کهتران برتری
من ایدون گمانم که اسکندری
بدین فر و بالا و گفتار و چهر
مگر تخت را پروریدت سپهر
چنین داد پاسخ که این کس نکرد
نه در آشتی و نه اندر نبرد
نه گویندگان بر درش کمترند
که بر تارک بخردان افسرند
کجا خود پیام آرد از خویشتن
چنان شهریاری سر انجمن
سکندر بدان مایه دارد خرد
که از رای پیشینگان بگذرد
پیامم سپهبد بدین گونه داد
بگفتم به شاه آنچ او کرد یاد
بیاراستندش یکی جایگاه
چنانچون بود درخور پایگاه
سپهدار ایران چو بنهاد خوان
به سالار فرمود کو را بخوان
چو نان خورده شد مجلس آراستند
می و رود و رامشگران خواستند
سکندر چو خوردی می خوشگوار
نهادی سبک جام را بر کنار
چنین تا می و جام چندی بگشت
نهادن ز اندازه اندر گذشت
دهنده بیامد به دارا بگفت
که رومی شد امروز با جام جفت
بفرمود تا زو بپرسند شاه
که جام نبید از چه داری نگاه
بدو گفت ساقی که ای شیر فش
چه داری همی جام زرین به کش
سکندر چنین داد پاسخ که جام
فرستاده را باشد ای نیکنام
گر آیین ایران جز اینست راه
ببر جام زرین سوی گنج شاه
بخندید از آیین او شهریار
یکی جام پرگوهر شاهوار
بفرمود تا بر کفش برنهند
یکی سرخ یاقوت بر سر نهند
هماندر زمان باژ خواهان روم
کجا رفته بودند زان مرز و بوم
ز خانه بدان بزمگاه آمدند
خرامان به نزدیک شاه آمدند
فرستاده روی سکندر بدید
بر شاه رفت آفرین گسترید
بدو گفت کاین مهتر اسکندرست
که بر تخت با گرز و با افسرست
بدانگه که ما را بفرمود شاه
برفتیم نزدیک او باژخواه
برآشفت و ما را بدان خوار کرد
به گفتار با شاه پیکار کرد
چو از پادشاهیش بگریختم
شب تیره اسپان برانگیختم
ندیدیم مانندهٔ او به روم
دلیر آمدست اندرین مرز و بوم
همی برگراید سپاه ترا
همان گنج و تخت و کلاه ترا
چو گفت فرستاده بشنید شاه
فزون کرد سوی سکندر نگاه
سکندر بدانست کاندر نهان
چه گفتند با شهریار جهان
همی بود تا تیرهتر گشت روز
سوی باختر گشت گیتیفروز
بیامد به دهلیز پردهسرای
دلاور به اسپ اندر آورد پای
چنین گفت پس با سواران خویش
بلنداختر و نامداران خویش
که ما را کنون جان به اسپ اندرست
چو سستی کند باد ماند به دست
همه بادپایان برانگیختند
ز پیش جهاندار بگریختند
چو دارا سر و افسر او ندید
به تاریکی از چشم شد ناپدید
نگهبان فرستاد هم در زمان
به نزدیکی خیمهٔ بدگمان
چو رفتند بیداردل رفته بود
نه بخت چنان پادشا خفته بود
پس او فرستاد دارا سوار
دلیران و پرخاشجویان هزار
چو باد از پس او همی تاختند
شب تیرهٔ بد راه نشناختند
طلایه بدیدند گشتند باز
نبد سود جز رنج و راه دراز
چو اسکندر آمد به پردهسرای
برفتند گردان رومی ز جای
بدیدند شب شاه را شادکام
به پیش اندرون پرگهر چار جام
به گردان چنین گفت کاباد بید
بدین فرخی فال ما شاد بید
که این جام پیروزی جان ماست
سر اختران زیر فرمان ماست
هم از لشکرش برگرفتم شمار
فراوان کم است از شنیده سوار
همه جنگ را تیغها برکشید
وزین دشت هامون سر اندرکشید
چو در جنگ تن را به رنج آورید
ازان رنج شاهی و گنج آورید
جهان آفریننده یار منست
سر اختر اندر کنار منست
بزرگان برو خواندند آفرین
که آباد بادا به قیصر زمین
فدای تو بادا تن و جان ما
برینست جاوید پیمان ما
ز شاهان که یارد بدن یار تو
به مردی و بالا و دیدار تو
فردوسی : پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود
بخش ۴
چو خورشید برزد سر از کوه و راغ
زمین شد به کردار زرین چراغ
جهاندار دارا سپه برگرفت
جهان چادر قیر بر سرگرفت
بیاورد لشکر ز رود فرات
به هامون سپه بیش بود از نبات
سکندر چو بشنید کامد سپاه
بزد کوس و آورد لشکر به راه
دو لشکر که آن را کرانه نبود
چو اسکندر اندر زمانه نبود
ز ساز و ز گردان هر دو گروه
زمین همچو دریا بد و گرد کوه
ز خفتان وز خنجر هندوان
ز بالا و اسپ وز برگستوان
دو رویه سپه برکشیدند صف
ز خنجر همی یافت خورشید تف
به پیش سپاه آوریدند پیل
جهان شد به کردار دریای نیل
سواران جنگ از پس و پیل پیش
همه برگرفته دل از جان خویش
تو گفتی هوا خون خروشد همی
زمین از خروشش بجوشد همی
ز بس نالهٔ بوق و هندی درای
همی کوه را دل برآمد ز جای
ز آواز اسپان و بانگ سران
چرنگیدن گرزهای گران
تو گفتی زمین کوه جنگی شدست
ز گرد آسمان روی زنگی شدست
به یک هفته گردان پرخاشجوی
به روی اندر آورده بودند روی
بهشتم برآمد یکی تیره گرد
بران سان که خورشید شد لاژورد
بپوشید دیدار ایران سپاه
گریزان برفتند از آن رزمگاه
سپاه سکندر پس اندر دمان
یکی پرغم و دیگری شادمان
سکندر بشد تا لب رودبار
بکشتند ز ایرانیان بیشمار
سپاه از لب رود برگاشتند
بفرمود تا رود بگذاشتند
به پیروزی آمد بران رزمگاه
کجا پیش بود آن گزیده سپاه
زمین شد به کردار زرین چراغ
جهاندار دارا سپه برگرفت
جهان چادر قیر بر سرگرفت
بیاورد لشکر ز رود فرات
به هامون سپه بیش بود از نبات
سکندر چو بشنید کامد سپاه
بزد کوس و آورد لشکر به راه
دو لشکر که آن را کرانه نبود
چو اسکندر اندر زمانه نبود
ز ساز و ز گردان هر دو گروه
زمین همچو دریا بد و گرد کوه
ز خفتان وز خنجر هندوان
ز بالا و اسپ وز برگستوان
دو رویه سپه برکشیدند صف
ز خنجر همی یافت خورشید تف
به پیش سپاه آوریدند پیل
جهان شد به کردار دریای نیل
سواران جنگ از پس و پیل پیش
همه برگرفته دل از جان خویش
تو گفتی هوا خون خروشد همی
زمین از خروشش بجوشد همی
ز بس نالهٔ بوق و هندی درای
همی کوه را دل برآمد ز جای
ز آواز اسپان و بانگ سران
چرنگیدن گرزهای گران
تو گفتی زمین کوه جنگی شدست
ز گرد آسمان روی زنگی شدست
به یک هفته گردان پرخاشجوی
به روی اندر آورده بودند روی
بهشتم برآمد یکی تیره گرد
بران سان که خورشید شد لاژورد
بپوشید دیدار ایران سپاه
گریزان برفتند از آن رزمگاه
سپاه سکندر پس اندر دمان
یکی پرغم و دیگری شادمان
سکندر بشد تا لب رودبار
بکشتند ز ایرانیان بیشمار
سپاه از لب رود برگاشتند
بفرمود تا رود بگذاشتند
به پیروزی آمد بران رزمگاه
کجا پیش بود آن گزیده سپاه
فردوسی : پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود
بخش ۵
چو دارا ز پیش سکندر برفت
به هر سو سواران فرستاد تفت
از ایران سران و مهان را بخواند
درم داد و روزی دهان را بخواند
سر ماه را لشکر آباد کرد
سر نامداران پر از باد کرد
دگر باره از آب زان سو گذشت
بیاراست لشکر بران پهن دشت
سکندر چو بشنید لشکر براند
پذیره شد و سازش آنجا بماند
سپه را چو روی اندرآمد به روی
زمان و زمین گشت پرخاشجوی
سه روز اندران رزمشان شد درنگ
چنان گشت کز کشته شد جای تنگ
فراوان ز ایرانیان کشته شد
جهانگیر را روز برگشته شد
پر از درد برگشت ز آوردگاه
چو یاری ندادش خداوند ماه
سکندر بیامد پس او چو گرد
بسی از جهانآفرین یاد کرد
خروشی برآمد ز پیش سپاه
که ای زیردستان گم کرده راه
شما را ز من بیم و آزار نیست
سپاه مرا با شما کار نیست
بباشید ایمن به ایوان خویش
به یزدان سپرده تن و جان خویش
به جان و تن از رومیان رستهاید
اگر چه به خون دستها شستهاید
چو ایرانیان ایمنی یافتند
همه رخ سوی رومیان تافتند
سکندر بیامد به دشت نبرد
همه خواسته سربسر گرد کرد
ببخشید بر لشکرش خواسته
به نیرو سپاهی شد آراسته
ببود اندران بوم و بر چار ماه
چو آسوده شد شهریار و سپاه
جهاندار دارا به جهرم رسید
که آنجا بدی گنجها را کلید
همه مهتران پیش باز آمدند
پر از درد و گرم و گداز آمدند
خروشان پسر چو پدر را ندید
پدر همچنین چون پسر را ندید
همه شهر ایران پر از ناله بود
به چشم اندرون آب چون ژاله بود
ز جهرم بیامد به شهر صطخر
که آزادگان را بران بود فخر
فرستادهای رفت بر هر سوی
به هر نامداری و هر پهلوی
سپاه انجمن شد به ایوان شاه
نهادند زرین یکی زیرگاه
چو دارا بران کرسی زر نشست
برفتند گردان خسروپرست
به ایرانیان گفت کای مهتران
خردمند و شیران و جنگاوران
ببینید تا رای پیکار چیست
همی گفت با درد و چندی گریست
چنین گفت کامروز مردن به نام
به از زنده دشمن بدو شادکام
نیاکان و شاهان ما تا بدند
به هر سال باژی همی بستدند
به هر کار ما را زبون بود روم
کنون بخت آزادگان گشت شوم
همه پادشاهی سکندر گرفت
جهاندار شد تخت و افسر گرفت
چنین هم نماند بیاید کنون
همه پارس گردد چو دریای خون
زن و کودک و مرد گردند اسیر
نماند برین بوم برنا و پیر
مرا گر شوید اندرین یارمند
بگردانم این رنج و درد و گزند
شکار بزرگان بدند این گروه
همه گشته از شهر ایران ستوه
کنون ما شکاریم و ایشان پلنگ
به هر کارزاری گریزان ز جنگ
اگر پشت یکسر به پشت آورید
بر و بوم ایشان به مشت آورید
کسی کاندرین جنگ سستی کند
بکوشد که تا جانپرستی کند
مدارید ازین پس به گیتی امید
که شد روم ضحاک و ما جمشید
همی گفت گریان و دل پر ز درد
دو رخساره زرد و دو لب لاژورد
بزرگان داننده برخاستند
همه پاسخش را بیاراستند
خروشی برآمد ز ایران به زار
که گیتی نخواهیم بیشهریار
همه روی یکسر به جنگ آوریم
جهان بر براندیش تنگ آوریم
ببندیم دامن یک اندر دگر
اگر خاک یابیم اگر بوم و بر
سلیح و درم داد لشکرش را
همان نامداران کشورش را
به هر سو سواران فرستاد تفت
از ایران سران و مهان را بخواند
درم داد و روزی دهان را بخواند
سر ماه را لشکر آباد کرد
سر نامداران پر از باد کرد
دگر باره از آب زان سو گذشت
بیاراست لشکر بران پهن دشت
سکندر چو بشنید لشکر براند
پذیره شد و سازش آنجا بماند
سپه را چو روی اندرآمد به روی
زمان و زمین گشت پرخاشجوی
سه روز اندران رزمشان شد درنگ
چنان گشت کز کشته شد جای تنگ
فراوان ز ایرانیان کشته شد
جهانگیر را روز برگشته شد
پر از درد برگشت ز آوردگاه
چو یاری ندادش خداوند ماه
سکندر بیامد پس او چو گرد
بسی از جهانآفرین یاد کرد
خروشی برآمد ز پیش سپاه
که ای زیردستان گم کرده راه
شما را ز من بیم و آزار نیست
سپاه مرا با شما کار نیست
بباشید ایمن به ایوان خویش
به یزدان سپرده تن و جان خویش
به جان و تن از رومیان رستهاید
اگر چه به خون دستها شستهاید
چو ایرانیان ایمنی یافتند
همه رخ سوی رومیان تافتند
سکندر بیامد به دشت نبرد
همه خواسته سربسر گرد کرد
ببخشید بر لشکرش خواسته
به نیرو سپاهی شد آراسته
ببود اندران بوم و بر چار ماه
چو آسوده شد شهریار و سپاه
جهاندار دارا به جهرم رسید
که آنجا بدی گنجها را کلید
همه مهتران پیش باز آمدند
پر از درد و گرم و گداز آمدند
خروشان پسر چو پدر را ندید
پدر همچنین چون پسر را ندید
همه شهر ایران پر از ناله بود
به چشم اندرون آب چون ژاله بود
ز جهرم بیامد به شهر صطخر
که آزادگان را بران بود فخر
فرستادهای رفت بر هر سوی
به هر نامداری و هر پهلوی
سپاه انجمن شد به ایوان شاه
نهادند زرین یکی زیرگاه
چو دارا بران کرسی زر نشست
برفتند گردان خسروپرست
به ایرانیان گفت کای مهتران
خردمند و شیران و جنگاوران
ببینید تا رای پیکار چیست
همی گفت با درد و چندی گریست
چنین گفت کامروز مردن به نام
به از زنده دشمن بدو شادکام
نیاکان و شاهان ما تا بدند
به هر سال باژی همی بستدند
به هر کار ما را زبون بود روم
کنون بخت آزادگان گشت شوم
همه پادشاهی سکندر گرفت
جهاندار شد تخت و افسر گرفت
چنین هم نماند بیاید کنون
همه پارس گردد چو دریای خون
زن و کودک و مرد گردند اسیر
نماند برین بوم برنا و پیر
مرا گر شوید اندرین یارمند
بگردانم این رنج و درد و گزند
شکار بزرگان بدند این گروه
همه گشته از شهر ایران ستوه
کنون ما شکاریم و ایشان پلنگ
به هر کارزاری گریزان ز جنگ
اگر پشت یکسر به پشت آورید
بر و بوم ایشان به مشت آورید
کسی کاندرین جنگ سستی کند
بکوشد که تا جانپرستی کند
مدارید ازین پس به گیتی امید
که شد روم ضحاک و ما جمشید
همی گفت گریان و دل پر ز درد
دو رخساره زرد و دو لب لاژورد
بزرگان داننده برخاستند
همه پاسخش را بیاراستند
خروشی برآمد ز ایران به زار
که گیتی نخواهیم بیشهریار
همه روی یکسر به جنگ آوریم
جهان بر براندیش تنگ آوریم
ببندیم دامن یک اندر دگر
اگر خاک یابیم اگر بوم و بر
سلیح و درم داد لشکرش را
همان نامداران کشورش را
فردوسی : پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود
بخش ۶
سکندر چو از کارش آگاه شد
که دارا به تخت افسر ماه شد
سپه برگرفت از عراق و براند
به رومی همی نام یزدان بخواند
سپه را میان و کرانه نبود
همان بخت دارا جوانه نبود
پذیره شدن را بیاراست شاه
بیاورد ز اصطخر چندان سپاه
که گفتی ستاره نتابد همی
فلک راه رفتن نیابد همی
سپاه دو کشور کشیدند صف
همه نیزه و گرز و خنجر به کف
برآمد چنان از دو لشکر خروش
که چرخ فلک را بدرید گوش
چو دریا شد از خون گردان زمین
تن بیسران بد همه دشت کین
پدر را نبد بر پسر جای مهر
بریشان نبخشید گردان سپهر
سیم ره به دارا درآمد شکست
سکندر میان تاختن را ببست
جهاندار لشکر به کرمان کشید
همی از بد دشمنان جان کشید
سکندر بیامد زی اصطخر پارس
که دیهیم شاهان بد و فخر پارس
خروشی بلند آمد از بارگاه
که ای مهتران نماینده راه
هرانکس که زنهار خواهد همی
ز کرده به یزدان پناهد همی
همه یکسره در پناه منید
بدانید اگر نیکخواه منید
همه خستگان را ببخشیم چیز
همان خون دشمن نریزیم نیز
ز چیز کسان دست کوته کنیم
خرد را سوی روشنی ره کنیم
که پیروزگر دادمان فرهی
بزرگی و دیهیم شاهنشهی
کسی کو ز فرمان ما بگذرد
همی گردن اژدها بشکرد
ز چیزی که دید اندران رزمگاه
ببخشید یکسر همه بر سپاه
چو دارا ز ایران به کرمان رسید
دو بهر از بزرگان لشکر ندید
خروشی بد اندر میان سپاه
یکی را ندیدند بر سر کلاه
بزرگان فرزانه را گرد کرد
کسی را که با او بد اندر نبرد
همه مهتران زار و گریان شدند
ز بخت بد خویش بریان شدند
چنین گفت دارا که هم بیگمان
ز ما بود بر ما بد آسمان
شکن زین نشان در جهان کس ندید
نه از کاردانان پیشین شنید
زن و کودک شهریاران اسیر
وگر کشته خسته به ژوپین و تیر
چه بینید و این را چه درمان کنید
که بدخواه را زین پشیمان کنید
نه کشور نه لشکر نه تخت و کلاه
نه شاهی نه فرزند و گنج و سپاه
ار ایدونک بخشایش کردگار
نباشد تبه شد به ما روزگار
کسی کز گرانمایگان زیستند
به پیش شهنشاه بگریستند
به آواز گفتند کای شهریار
همه خستهایم از بد روزگار
سپه را ز کوشش سخن درگذشت
ز تارک دم آب برتر گذشت
پدر بیپسر شد پسر بیپدر
چنین آمد از چرخ گردان به سر
کرا مادر و خواهر و دختر است
همه پاک بر دست اسکندر است
همان پاک پوشیدهرویان تو
که بودند لرزنده بر جان تو
چو گنج نیاکان برترمنش
که آمد به دست تو بیسرزنش
کنون مانده اندر کف رومیان
نژاد بزرگان و گنج کیان
ترا چاره با او مداراست بس
که تاج بزرگی نماند به کس
کسی گوید آتش زبانش نسوخت
به چاره بد از تن بباید سپوخت
تو او را به تن زیردستی نمای
یکی در سخن نیز چربی فزای
ببینیم فرجام تا چون بود
که گردش ز اندیشه بیرون بود
یکی نامه بنویس نزدیک او
پراندیشه کن جان تاریک او
هم این چرخ گردان برو بگذرد
چنین داند آنکس که دارد خرد
از ایشان چو بشنید فرمان گزید
چنان کز دل شهریاران سزید
که دارا به تخت افسر ماه شد
سپه برگرفت از عراق و براند
به رومی همی نام یزدان بخواند
سپه را میان و کرانه نبود
همان بخت دارا جوانه نبود
پذیره شدن را بیاراست شاه
بیاورد ز اصطخر چندان سپاه
که گفتی ستاره نتابد همی
فلک راه رفتن نیابد همی
سپاه دو کشور کشیدند صف
همه نیزه و گرز و خنجر به کف
برآمد چنان از دو لشکر خروش
که چرخ فلک را بدرید گوش
چو دریا شد از خون گردان زمین
تن بیسران بد همه دشت کین
پدر را نبد بر پسر جای مهر
بریشان نبخشید گردان سپهر
سیم ره به دارا درآمد شکست
سکندر میان تاختن را ببست
جهاندار لشکر به کرمان کشید
همی از بد دشمنان جان کشید
سکندر بیامد زی اصطخر پارس
که دیهیم شاهان بد و فخر پارس
خروشی بلند آمد از بارگاه
که ای مهتران نماینده راه
هرانکس که زنهار خواهد همی
ز کرده به یزدان پناهد همی
همه یکسره در پناه منید
بدانید اگر نیکخواه منید
همه خستگان را ببخشیم چیز
همان خون دشمن نریزیم نیز
ز چیز کسان دست کوته کنیم
خرد را سوی روشنی ره کنیم
که پیروزگر دادمان فرهی
بزرگی و دیهیم شاهنشهی
کسی کو ز فرمان ما بگذرد
همی گردن اژدها بشکرد
ز چیزی که دید اندران رزمگاه
ببخشید یکسر همه بر سپاه
چو دارا ز ایران به کرمان رسید
دو بهر از بزرگان لشکر ندید
خروشی بد اندر میان سپاه
یکی را ندیدند بر سر کلاه
بزرگان فرزانه را گرد کرد
کسی را که با او بد اندر نبرد
همه مهتران زار و گریان شدند
ز بخت بد خویش بریان شدند
چنین گفت دارا که هم بیگمان
ز ما بود بر ما بد آسمان
شکن زین نشان در جهان کس ندید
نه از کاردانان پیشین شنید
زن و کودک شهریاران اسیر
وگر کشته خسته به ژوپین و تیر
چه بینید و این را چه درمان کنید
که بدخواه را زین پشیمان کنید
نه کشور نه لشکر نه تخت و کلاه
نه شاهی نه فرزند و گنج و سپاه
ار ایدونک بخشایش کردگار
نباشد تبه شد به ما روزگار
کسی کز گرانمایگان زیستند
به پیش شهنشاه بگریستند
به آواز گفتند کای شهریار
همه خستهایم از بد روزگار
سپه را ز کوشش سخن درگذشت
ز تارک دم آب برتر گذشت
پدر بیپسر شد پسر بیپدر
چنین آمد از چرخ گردان به سر
کرا مادر و خواهر و دختر است
همه پاک بر دست اسکندر است
همان پاک پوشیدهرویان تو
که بودند لرزنده بر جان تو
چو گنج نیاکان برترمنش
که آمد به دست تو بیسرزنش
کنون مانده اندر کف رومیان
نژاد بزرگان و گنج کیان
ترا چاره با او مداراست بس
که تاج بزرگی نماند به کس
کسی گوید آتش زبانش نسوخت
به چاره بد از تن بباید سپوخت
تو او را به تن زیردستی نمای
یکی در سخن نیز چربی فزای
ببینیم فرجام تا چون بود
که گردش ز اندیشه بیرون بود
یکی نامه بنویس نزدیک او
پراندیشه کن جان تاریک او
هم این چرخ گردان برو بگذرد
چنین داند آنکس که دارد خرد
از ایشان چو بشنید فرمان گزید
چنان کز دل شهریاران سزید
فردوسی : پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود
بخش ۸
چو آن پاسخ نامه دارا بخواند
ز کار جهان در شگفتی بماند
سرانجام گفت این ز کشتن بتر
که من پیش رومی ببندم کمر
ستودان مرا بهتر آید ز ننگ
یکی داستان زد برین مرد سنگ
که گر آب دریا بخواهد رسید
درو قطره باران نیاید پدید
همی بودمی یار هرکس به جنگ
چو شد مر مرا زین نشان کار تنگ
نبینم همی در جهان یار کس
بجز ایزدم نیست فریادرس
چو یاور نبودش ز نزدیک و دور
یکی نامه بنوشت نزدیک فور
پر از لابه و زیردستی و درد
نخست آفرین بر جهاندار کرد
دگر گفت کای مهتر هندوان
خردمند و دانا و روشنروان
همانا که نزد تو آمد خبر
که ما را چه آمد ز اختر به سر
سکندر بیاورد لشکر ز روم
نه برماند ما را نه آباد بوم
نه پیوند و فرزند و تخت و کلاه
نه دیهیم شاهی نه گنج و سپاه
ار ایدونک باشی مرا یارمند
که از خویشتن بازدارم گزند
فرستمت چندان گهرها ز گنج
کزان پس نبینی تو از گنج رنج
همان در جهان نیز نامی شوی
به نزد بزرگان گرامی شوی
هیونی برافگند بر سان باد
بیامد بر فور فوران نژاد
چو اسکندر آگاه شد زین سخن
که دارای دارا چه افگند بن
بفرمود تا برکشیدند نای
غو کوس برخاست و هندی درای
بیامد ز اصطخر چندان سپاه
که خورشید بر چرخ گم کرد راه
برآمد خروش سپاه از دو روی
بیآرام شد مردم جنگجوی
سکندر به آیین صفی برکشید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید
چو دارا بیاورد لشکر به راه
سپاهی نه بر آرزو رزمخواه
شکسته دل و گشته از رزم سیر
سر بخت ایرانیان گشته زیر
نیاویختند ایچ با رومیان
چو روبه شد آن دشت شیر ژیان
گرانمایگان زینهاری شدند
ز اوج بزرگی به خواری شدند
چو دارا چنان دید برگاشت روی
گریزان همی رفت با های هوی
برفتند با شاه سیصد سوار
از ایران هرانکس که بد نامدار
دو دستور بودش گرامی دو مرد
که با او بدندی به دشت نبرد
یکی موبدی نام او ماهیار
دگر مرد را نام جانوشیار
چو دیدند کان کار بیسود گشت
بلند اختر و نام دارا گذشت
یکی با دگر گفت کین شوربخت
ازو دور شد افسر و تاج و تخت
بباید زدن دشنهای بر برش
وگر تیغ هندی یکی بر سرش
سکندر سپارد به ما کشوری
بدین پادشاهی شویم افسری
همی رفت با او دو دستور اوی
که دستور بودند و گنجور اوی
مهین بر چپ و ماهیارش به راست
چو شب تیره شد از هوا باد خاست
یکی دشنه بگرفت جانوشیار
بزد بر بر و سینهٔ شهریار
نگون شد سر نامبردار شاه
ازو بازگشتند یکسر سپاه
ز کار جهان در شگفتی بماند
سرانجام گفت این ز کشتن بتر
که من پیش رومی ببندم کمر
ستودان مرا بهتر آید ز ننگ
یکی داستان زد برین مرد سنگ
که گر آب دریا بخواهد رسید
درو قطره باران نیاید پدید
همی بودمی یار هرکس به جنگ
چو شد مر مرا زین نشان کار تنگ
نبینم همی در جهان یار کس
بجز ایزدم نیست فریادرس
چو یاور نبودش ز نزدیک و دور
یکی نامه بنوشت نزدیک فور
پر از لابه و زیردستی و درد
نخست آفرین بر جهاندار کرد
دگر گفت کای مهتر هندوان
خردمند و دانا و روشنروان
همانا که نزد تو آمد خبر
که ما را چه آمد ز اختر به سر
سکندر بیاورد لشکر ز روم
نه برماند ما را نه آباد بوم
نه پیوند و فرزند و تخت و کلاه
نه دیهیم شاهی نه گنج و سپاه
ار ایدونک باشی مرا یارمند
که از خویشتن بازدارم گزند
فرستمت چندان گهرها ز گنج
کزان پس نبینی تو از گنج رنج
همان در جهان نیز نامی شوی
به نزد بزرگان گرامی شوی
هیونی برافگند بر سان باد
بیامد بر فور فوران نژاد
چو اسکندر آگاه شد زین سخن
که دارای دارا چه افگند بن
بفرمود تا برکشیدند نای
غو کوس برخاست و هندی درای
بیامد ز اصطخر چندان سپاه
که خورشید بر چرخ گم کرد راه
برآمد خروش سپاه از دو روی
بیآرام شد مردم جنگجوی
سکندر به آیین صفی برکشید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید
چو دارا بیاورد لشکر به راه
سپاهی نه بر آرزو رزمخواه
شکسته دل و گشته از رزم سیر
سر بخت ایرانیان گشته زیر
نیاویختند ایچ با رومیان
چو روبه شد آن دشت شیر ژیان
گرانمایگان زینهاری شدند
ز اوج بزرگی به خواری شدند
چو دارا چنان دید برگاشت روی
گریزان همی رفت با های هوی
برفتند با شاه سیصد سوار
از ایران هرانکس که بد نامدار
دو دستور بودش گرامی دو مرد
که با او بدندی به دشت نبرد
یکی موبدی نام او ماهیار
دگر مرد را نام جانوشیار
چو دیدند کان کار بیسود گشت
بلند اختر و نام دارا گذشت
یکی با دگر گفت کین شوربخت
ازو دور شد افسر و تاج و تخت
بباید زدن دشنهای بر برش
وگر تیغ هندی یکی بر سرش
سکندر سپارد به ما کشوری
بدین پادشاهی شویم افسری
همی رفت با او دو دستور اوی
که دستور بودند و گنجور اوی
مهین بر چپ و ماهیارش به راست
چو شب تیره شد از هوا باد خاست
یکی دشنه بگرفت جانوشیار
بزد بر بر و سینهٔ شهریار
نگون شد سر نامبردار شاه
ازو بازگشتند یکسر سپاه
فردوسی : پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود
بخش ۹
به نزدیک اسکندر آمد وزیر
که ای شاه پیروز و دانشپذیر
بکشتیم دشمنت را ناگهان
سرآمد برو تاج و تخت مهان
چو بشنید گفتار جانوشیار
سکندر چنین گفت با ماهیار
که دشمن که افگندی اکنون کجاست
بباید نمودن به من راه راست
برفتند هر دو به پیش اندرون
دل و جان رومی پر از خشم و خون
چو نزدیک شد روی دارا بدید
پر از خون بر و روی چون شنبلید
بفرمود تا راه نگذاشتند
دو دستور او را نگه داشتند
سکندر ز باره درآمد چو باد
سر مرد خسته به ران بر نهاد
نگه کرد تا خسته گوینده هست
بمالید بر چهر او هر دو دست
ز سر برگرفت افسر خسرویش
گشاد آن بر و جوشن پهلویش
ز دیده ببارید چندی سرشک
تن خسته را دور دید از پزشک
بدو گفت کین بر تو آسان شود
دل بدسگالت هراسان شود
تو برخیز و بر مهد زرین نشین
وگر هست نیروت بر زین نشین
ز هند و ز رومت پزشک آورم
ز درد تو خونین سرشک آورم
سپارم ترا پادشاهی و تخت
چو بهتر شوی ما ببندیم رخت
جفا پیشگان ترا هم کنون
بیاویزم از دارشان سرنگون
چنانچون ز پیران شنیدیم دوش
دلم گشت پر خون و جان پر ز جوش
ز یک شاخ و یک بیخ و پیراهنیم
به بیشی چرا تخمه را برکنیم
چو بشنید دارا به آواز گفت
که همواره با تو خرد باد جفت
برآنم که از پاک دادار خویش
بیابی تو پاداش گفتار خویش
یکی آنک گفتی که ایران تراست
سر تاج و تخت دلیران تراست
به من مرگ نزدیکتر زانک تخت
به پردخت تخت و نگون گشت بخت
برین است فرجام چرخ بلند
خرامش سوی رنج و سودش گزند
به من در نگر تا نگویی که من
فزونم ازین نامدار انجمن
بد و نیک هر دو ز یزدان شناس
وزو دار تا زنده باشی سپاس
نمودار گفتار من من بسم
بدین در نکوهیدهٔ هرکسم
که چندان بزرگی و شاهی و گنج
نبد در زمانه کس از من به رنج
همان نیز چندان سلیح و سپاه
گرانمایه اسپان و تخت و کلاه
همان نیز فرزند و پیوستگان
چه پیوستگان داغ دل خستگان
زمان و زمین بنده بد پیش من
چنین بود تا بخت بد خویش من
ز نیکی جدا ماندهام زین نشان
گرفتار در دست مردمکشان
ز فرزند و خویشان شده ناامید
سیه شد جهان و دو دیده سپید
ز خویشان کسی نیست فریادرس
امیدم به پروردگارست و بس
برین گونه خسته به خاک اندرم
ز گیتی به دام هلاک اندرم
چنین است آیین چرخ روان
اگر شهریارم و گر پهلوان
بزرگی به فرجام هم بگذرد
شکارست مرگش همی بشکرد
سکندر ز دیده ببارید خون
بران شاه خسته به خاک اندرون
چو دارا بدید آن ز دل درد او
روان اشک خونین رخ زرد او
بدو گفت مگری کزین سود نیست
از آتش مرا بهره جز دود نیست
چنین بود بخشش ز بخشندهام
هم از روزگار درخشندهام
به اندرز من سر به سر گوش دار
پذیرنده باش و بدل هوش دار
سکندر بدو گفت فرمان تراست
بگو آنچ خواهی که پیمان تراست
زبان تیر دارا بدو برگشاد
همی کرد سرتاسر اندرز یاد
نخستین چنین گفت کای نامدار
بترس از جهان داور کردگار
که چرخ و زمین و زمان آفرید
توانایی و ناتوان آفرید
نگه کن به فرزند و پیوند من
به پوشیدگان خردمند من
ز من پاکدل دختر من بخواه
بدارش به آرام بر پیشگاه
کجا مادرش روشنک نام کرد
جهان را بدو شاد و پدرام کرد
نیاری به فرزند من سرزنش
نه پیغاره از مردم بدکنش
چو پروردهٔ شهریاران بود
به بزم افسر نامداران بود
مگر زو ببینی یکی نامدار
کجا نو کند نام اسفندیار
بیاراید این آتش زردهشت
بگیرد همان زند و استا بمشت
نگه دارد این فال جشن سده
همان فر نوروز و آتشکده
همان اورمزد و مه و روز مهر
بشوید به آب خرد جان و چهر
کند تازه آیین لهراسپی
بماند کیی دین گشتاسپی
مهان را به مه دارد و که به که
بود دین فروزنده و روزبه
سکندر چنین داد پاسخ بدوی
که ای نیکدل خسرو راستگوی
پذیرفتم این پند و اندرز تو
فزون زین نباشم برین مرز تو
همه نیکویها به جای آورم
خرد را بدین رهنمای آورم
جهاندار دست سکندر گرفت
به زاری خروشیدن اندر گرفت
کف دست او بر دهان برنهاد
بدو گفت یزدان پناه تو باد
سپردم ترا جای و رفتم به خاک
سپردم روانرا به یزدان پاک
بگفت این و جانش برآمد ز تن
برو زار بگریستند انجمن
سکندر همه جامهها کرد چاک
به تاج کیان بر پراگند خاک
یکی دخمه کردش بر آیین او
بدان سان که بد فره و دین او
بشستن ازان خون به روشن گلاب
چو آمدش هنگام جاوید خواب
بیاراستندش به دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زر بوم
تنش زیر کافور شد ناپدید
ازان پس کسی روی دارا ندید
به دخمه درون تخت زرین نهاد
یکی بر سرش تاج مشکین نهاد
نهادش به تابوت زر اندرون
بروبر ز مژگان ببارید خون
چو تابوتش از جای برداشتند
همه دست بر دست بگذاشتند
سکندر پیاده به پیش اندرون
بزرگان همه دیدگان پر ز خون
چنین تا ستودان دارا برفت
همی پوست گفتی بروبر بکفت
چو بر تخت بنهاد تابوت شاه
بر آیین شاهان برآورد راه
چو پردخت از دخمهٔ ارجمند
ز بیرون بزد دارهای بلند
یکی دار بر نام جانوشیار
دگر همچنان از در ماهیار
دو بدخواه را زنده بردار کرد
سر شاهکش مرد بیدار کرد
ز لشکر برفتند مردان جنگ
گرفته یکی سنگ هر یک به چنگ
بکردند بر دارشان سنگسار
مبادا کسی کو کشد شهریار
چو دیدند ایرانیان کو چه کرد
بزاری بران شاه آزادمرد
گرفتند یکسر برو آفرین
بدان سرور شهریار زمین
که ای شاه پیروز و دانشپذیر
بکشتیم دشمنت را ناگهان
سرآمد برو تاج و تخت مهان
چو بشنید گفتار جانوشیار
سکندر چنین گفت با ماهیار
که دشمن که افگندی اکنون کجاست
بباید نمودن به من راه راست
برفتند هر دو به پیش اندرون
دل و جان رومی پر از خشم و خون
چو نزدیک شد روی دارا بدید
پر از خون بر و روی چون شنبلید
بفرمود تا راه نگذاشتند
دو دستور او را نگه داشتند
سکندر ز باره درآمد چو باد
سر مرد خسته به ران بر نهاد
نگه کرد تا خسته گوینده هست
بمالید بر چهر او هر دو دست
ز سر برگرفت افسر خسرویش
گشاد آن بر و جوشن پهلویش
ز دیده ببارید چندی سرشک
تن خسته را دور دید از پزشک
بدو گفت کین بر تو آسان شود
دل بدسگالت هراسان شود
تو برخیز و بر مهد زرین نشین
وگر هست نیروت بر زین نشین
ز هند و ز رومت پزشک آورم
ز درد تو خونین سرشک آورم
سپارم ترا پادشاهی و تخت
چو بهتر شوی ما ببندیم رخت
جفا پیشگان ترا هم کنون
بیاویزم از دارشان سرنگون
چنانچون ز پیران شنیدیم دوش
دلم گشت پر خون و جان پر ز جوش
ز یک شاخ و یک بیخ و پیراهنیم
به بیشی چرا تخمه را برکنیم
چو بشنید دارا به آواز گفت
که همواره با تو خرد باد جفت
برآنم که از پاک دادار خویش
بیابی تو پاداش گفتار خویش
یکی آنک گفتی که ایران تراست
سر تاج و تخت دلیران تراست
به من مرگ نزدیکتر زانک تخت
به پردخت تخت و نگون گشت بخت
برین است فرجام چرخ بلند
خرامش سوی رنج و سودش گزند
به من در نگر تا نگویی که من
فزونم ازین نامدار انجمن
بد و نیک هر دو ز یزدان شناس
وزو دار تا زنده باشی سپاس
نمودار گفتار من من بسم
بدین در نکوهیدهٔ هرکسم
که چندان بزرگی و شاهی و گنج
نبد در زمانه کس از من به رنج
همان نیز چندان سلیح و سپاه
گرانمایه اسپان و تخت و کلاه
همان نیز فرزند و پیوستگان
چه پیوستگان داغ دل خستگان
زمان و زمین بنده بد پیش من
چنین بود تا بخت بد خویش من
ز نیکی جدا ماندهام زین نشان
گرفتار در دست مردمکشان
ز فرزند و خویشان شده ناامید
سیه شد جهان و دو دیده سپید
ز خویشان کسی نیست فریادرس
امیدم به پروردگارست و بس
برین گونه خسته به خاک اندرم
ز گیتی به دام هلاک اندرم
چنین است آیین چرخ روان
اگر شهریارم و گر پهلوان
بزرگی به فرجام هم بگذرد
شکارست مرگش همی بشکرد
سکندر ز دیده ببارید خون
بران شاه خسته به خاک اندرون
چو دارا بدید آن ز دل درد او
روان اشک خونین رخ زرد او
بدو گفت مگری کزین سود نیست
از آتش مرا بهره جز دود نیست
چنین بود بخشش ز بخشندهام
هم از روزگار درخشندهام
به اندرز من سر به سر گوش دار
پذیرنده باش و بدل هوش دار
سکندر بدو گفت فرمان تراست
بگو آنچ خواهی که پیمان تراست
زبان تیر دارا بدو برگشاد
همی کرد سرتاسر اندرز یاد
نخستین چنین گفت کای نامدار
بترس از جهان داور کردگار
که چرخ و زمین و زمان آفرید
توانایی و ناتوان آفرید
نگه کن به فرزند و پیوند من
به پوشیدگان خردمند من
ز من پاکدل دختر من بخواه
بدارش به آرام بر پیشگاه
کجا مادرش روشنک نام کرد
جهان را بدو شاد و پدرام کرد
نیاری به فرزند من سرزنش
نه پیغاره از مردم بدکنش
چو پروردهٔ شهریاران بود
به بزم افسر نامداران بود
مگر زو ببینی یکی نامدار
کجا نو کند نام اسفندیار
بیاراید این آتش زردهشت
بگیرد همان زند و استا بمشت
نگه دارد این فال جشن سده
همان فر نوروز و آتشکده
همان اورمزد و مه و روز مهر
بشوید به آب خرد جان و چهر
کند تازه آیین لهراسپی
بماند کیی دین گشتاسپی
مهان را به مه دارد و که به که
بود دین فروزنده و روزبه
سکندر چنین داد پاسخ بدوی
که ای نیکدل خسرو راستگوی
پذیرفتم این پند و اندرز تو
فزون زین نباشم برین مرز تو
همه نیکویها به جای آورم
خرد را بدین رهنمای آورم
جهاندار دست سکندر گرفت
به زاری خروشیدن اندر گرفت
کف دست او بر دهان برنهاد
بدو گفت یزدان پناه تو باد
سپردم ترا جای و رفتم به خاک
سپردم روانرا به یزدان پاک
بگفت این و جانش برآمد ز تن
برو زار بگریستند انجمن
سکندر همه جامهها کرد چاک
به تاج کیان بر پراگند خاک
یکی دخمه کردش بر آیین او
بدان سان که بد فره و دین او
بشستن ازان خون به روشن گلاب
چو آمدش هنگام جاوید خواب
بیاراستندش به دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زر بوم
تنش زیر کافور شد ناپدید
ازان پس کسی روی دارا ندید
به دخمه درون تخت زرین نهاد
یکی بر سرش تاج مشکین نهاد
نهادش به تابوت زر اندرون
بروبر ز مژگان ببارید خون
چو تابوتش از جای برداشتند
همه دست بر دست بگذاشتند
سکندر پیاده به پیش اندرون
بزرگان همه دیدگان پر ز خون
چنین تا ستودان دارا برفت
همی پوست گفتی بروبر بکفت
چو بر تخت بنهاد تابوت شاه
بر آیین شاهان برآورد راه
چو پردخت از دخمهٔ ارجمند
ز بیرون بزد دارهای بلند
یکی دار بر نام جانوشیار
دگر همچنان از در ماهیار
دو بدخواه را زنده بردار کرد
سر شاهکش مرد بیدار کرد
ز لشکر برفتند مردان جنگ
گرفته یکی سنگ هر یک به چنگ
بکردند بر دارشان سنگسار
مبادا کسی کو کشد شهریار
چو دیدند ایرانیان کو چه کرد
بزاری بران شاه آزادمرد
گرفتند یکسر برو آفرین
بدان سرور شهریار زمین
فردوسی : پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود
بخش ۱۰
ز کرمان کس آمد سوی اصفهان
به جایی که بودند ز ایران مهان
به نزدیک پوشیدهرویان شاه
بیامد یکی مرد با دستگاه
بدیشان درود سکندر ببرد
همه کار دارا بر ایشان شمرد
چنین گفت کز مرگ شاهان داد
نباشد دل دشمن و دوست شاد
بدانید کامروز دارا منم
گر او شد نهان آشکارا منم
فزونست ازان نیکویها که بود
به تیمار رخ را نشاید شخود
همه مرگ راییم شاه و سپاه
اگر دیر مانیم اگر چند گاه
بنه سوی شهر صطخر آورید
بپویند ما نیز فخر آورید
همانست ایران که بود از نخست
بباشید شاداندل و تندرست
نوشتند نامه به هر کشوری
به هر نامداری و هر مهتری
ز اسکندر فیلقوس بزرگ
جهانگیر و با کینهجویان سترگ
بداد و دهش دل توانگر کنید
بر آزادگی بر سر افسر کنید
که فرجام هم روزمان بگذرد
زمانه پی ما همی بشمرد
وی موبدان نامهای همچنین
پرافروزش و پوزش و آفرین
سر نامه از پادشاه کیان
سوی کاردانان ایرانیان
چو عنبر سر خامهٔ چین بشست
سر نامه بود آفرین از نخست
بران دادگر کو جهان آفرید
پس از آشکارا نهان آفرید
دو گیتی پدید آمد از کاف و نون
چرانی به فرمان او در نه چون
سپهری برین سان که بینی روان
توانا و دانا جز او را مخوان
بباشد به فرمان او هرچ خواست
همه بندگانیم و او پادشاست
ازو باد بر نامداران درود
بر اندازهٔ هر یکی بر فزود
جز از نیکنامی و فرهنگ و داد
ز کردار گیتی مگیرید یاد
به پیروزی اندر غم آمد مرا
به سور اندرون ماتم آمد مرا
بدارندهٔ آفتاب بلند
که بر جان دارا نجستم گزند
مر آن شاه را دشمن از خانه بود
یکی بنده بودش نه بیگانه بود
کنون یافت بادافره ایزدی
چو بد ساخت آمد به رویش بدی
شما داد جویید و پیمان کنید
زبان را به پیمان گروگان کنید
چو خواهید کز چرخ یابید بخت
ز من بدره و برده و تاج و تخت
پر از درد داراست روشن دلم
بکوشم کز اندرز او نگسلم
هرانکس که آید بدین بارگاه
درم یابد و ارج و تخت و کلاه
چو خواهد که باشد به ایوان خویش
نگردد گریزان ز پیمان خویش
بیابند چیزی که خواهد ز گنج
ازان پس نبیند کسی درد و رنج
درم را به نام سکندر زنید
بکوشید و پیمان ما مشکنید
نشستنگه شهریاران خویش
بسازید زین پس به آیین پیش
مدارید بازار بیپاسبان
که راند همی نام من بر زبان
مدارید بیمرزبان مرز خویش
پدید آورید اندرین ارز خویش
بدان تا نباشد ز دزدان گزند
بمانید شاداندل و سودمند
ز هر شهر زیبا پرستندهای
پر از شرم بیداردل بندهای
که شاید به مشکوی زرین ما
بداند پرستیدن آیین ما
چنان کو برفتن نباشد دژم
نشاید که بر برده باشد ستم
فرستید سوی شبستان ما
به نزدیک خسروپرستان ما
غریبان که بر شهرها بگذرند
چماننده پای و لبان ناچرند
دل از عیب صافی و صوفی به نام
به دوریشی اندر دلی شادکام
ز خواهندگان نامشان سر کنید
شمار اندر آغاز دفتر کنید
هرآنکس که هست از شما مستمند
کجا یافت از کارداری گزند
دل و پشت بیدادگر بشکنید
همه بیخ و شاخش ز بن برکنید
نهادن بد و کار کردن بدوی
بیابم همان چون کنم جست و جوی
کنم زنده بر دار بدنام را
که گم کرد ز آغاز فرجام را
کسی کو ز فرمان ما بگذرد
به فرجام زان کار کیفر برد
چو نامه فرستاده شد برگرفت
جهانی به آرام در بر گرفت
ز کرمان بیامد به شهر صطخر
به سر بر نهاد آن کیی تاج فخر
تو راز جهان تا توانی مجوی
که او زود پیچد ز جوینده روی
به جایی که بودند ز ایران مهان
به نزدیک پوشیدهرویان شاه
بیامد یکی مرد با دستگاه
بدیشان درود سکندر ببرد
همه کار دارا بر ایشان شمرد
چنین گفت کز مرگ شاهان داد
نباشد دل دشمن و دوست شاد
بدانید کامروز دارا منم
گر او شد نهان آشکارا منم
فزونست ازان نیکویها که بود
به تیمار رخ را نشاید شخود
همه مرگ راییم شاه و سپاه
اگر دیر مانیم اگر چند گاه
بنه سوی شهر صطخر آورید
بپویند ما نیز فخر آورید
همانست ایران که بود از نخست
بباشید شاداندل و تندرست
نوشتند نامه به هر کشوری
به هر نامداری و هر مهتری
ز اسکندر فیلقوس بزرگ
جهانگیر و با کینهجویان سترگ
بداد و دهش دل توانگر کنید
بر آزادگی بر سر افسر کنید
که فرجام هم روزمان بگذرد
زمانه پی ما همی بشمرد
وی موبدان نامهای همچنین
پرافروزش و پوزش و آفرین
سر نامه از پادشاه کیان
سوی کاردانان ایرانیان
چو عنبر سر خامهٔ چین بشست
سر نامه بود آفرین از نخست
بران دادگر کو جهان آفرید
پس از آشکارا نهان آفرید
دو گیتی پدید آمد از کاف و نون
چرانی به فرمان او در نه چون
سپهری برین سان که بینی روان
توانا و دانا جز او را مخوان
بباشد به فرمان او هرچ خواست
همه بندگانیم و او پادشاست
ازو باد بر نامداران درود
بر اندازهٔ هر یکی بر فزود
جز از نیکنامی و فرهنگ و داد
ز کردار گیتی مگیرید یاد
به پیروزی اندر غم آمد مرا
به سور اندرون ماتم آمد مرا
بدارندهٔ آفتاب بلند
که بر جان دارا نجستم گزند
مر آن شاه را دشمن از خانه بود
یکی بنده بودش نه بیگانه بود
کنون یافت بادافره ایزدی
چو بد ساخت آمد به رویش بدی
شما داد جویید و پیمان کنید
زبان را به پیمان گروگان کنید
چو خواهید کز چرخ یابید بخت
ز من بدره و برده و تاج و تخت
پر از درد داراست روشن دلم
بکوشم کز اندرز او نگسلم
هرانکس که آید بدین بارگاه
درم یابد و ارج و تخت و کلاه
چو خواهد که باشد به ایوان خویش
نگردد گریزان ز پیمان خویش
بیابند چیزی که خواهد ز گنج
ازان پس نبیند کسی درد و رنج
درم را به نام سکندر زنید
بکوشید و پیمان ما مشکنید
نشستنگه شهریاران خویش
بسازید زین پس به آیین پیش
مدارید بازار بیپاسبان
که راند همی نام من بر زبان
مدارید بیمرزبان مرز خویش
پدید آورید اندرین ارز خویش
بدان تا نباشد ز دزدان گزند
بمانید شاداندل و سودمند
ز هر شهر زیبا پرستندهای
پر از شرم بیداردل بندهای
که شاید به مشکوی زرین ما
بداند پرستیدن آیین ما
چنان کو برفتن نباشد دژم
نشاید که بر برده باشد ستم
فرستید سوی شبستان ما
به نزدیک خسروپرستان ما
غریبان که بر شهرها بگذرند
چماننده پای و لبان ناچرند
دل از عیب صافی و صوفی به نام
به دوریشی اندر دلی شادکام
ز خواهندگان نامشان سر کنید
شمار اندر آغاز دفتر کنید
هرآنکس که هست از شما مستمند
کجا یافت از کارداری گزند
دل و پشت بیدادگر بشکنید
همه بیخ و شاخش ز بن برکنید
نهادن بد و کار کردن بدوی
بیابم همان چون کنم جست و جوی
کنم زنده بر دار بدنام را
که گم کرد ز آغاز فرجام را
کسی کو ز فرمان ما بگذرد
به فرجام زان کار کیفر برد
چو نامه فرستاده شد برگرفت
جهانی به آرام در بر گرفت
ز کرمان بیامد به شهر صطخر
به سر بر نهاد آن کیی تاج فخر
تو راز جهان تا توانی مجوی
که او زود پیچد ز جوینده روی
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۴
ز عموریه مادرش را بخواند
چو آمد سخنهای دارا براند
بدو گفت نزد دلارای شو
به خوبی به پیوند گفتار نو
به پرده درون روشنک را ببین
چو دیدی ز ما کن برو آفرین
ببر طوق با یاره و گوشوار
یکی تاج پر گوهر شاهوار
صد اشتر ز گستردنیها ببر
صد اشتر ز هر گونه دیبا به زر
هم از گنج دینار چو سی هزار
به بدره درون کن ز بهر نثار
ز رومی کنیزک چو سیصد ببر
دگر هرچ باید همه سر به سر
یکی جام زر هر یکی را به دست
بر آیین خوبان خسروپرست
ابا خویشتن خادمان بر براه
ز راه و ز آیین شاهان مکاه
بشد مادر شاه با ترجمان
ده از فیلسوفان شیرینزبان
چو آمد به نزدیکی اصفهان
پذیره شدندش فراوان مهان
بیامد ز ایوان دلارای پیش
خود و نامداران به آیین خویش
به دهلیز کردند چندان نثار
که بر چشم گنج درم گشت خوار
به ایوان نشستند با رایزن
همه نامداران شدند انجمن
دلارای برداشت چندان جهیز
که شد در جهان روی بازار تیز
شتر در شتر رفت فرسنگها
ز زرین و سیمین وز رنگها
ز پوشیدنی و ز گستردنی
ز افگندنی و پراگندنی
ز اسپان تازی به زرین ستام
ز شمشیر هندی به زرین نیام
ز خفتان و از خود و برگستوان
ز گوپال و ز خنجر هندوان
چه مایه بریده چه از نابرید
کسی در جهان بیشتر زان ندید
ز ایوان پرستندگان خواستند
چهل مهد زرین بیاراستند
یکی مهد با چتر و با خادمان
نشست اندرو روشنک شادمان
ز کاخ دلارای تا نیم راه
درم بود و دینار و اسپ و سپاه
ببستند آذین به شهر اندرون
پر از خنده لبها و دل پر ز خون
بران چتر دیبا درم ریختند
ز بر مشک سارا همی بیختند
چو ماه اندر آمد به مشکوی شاه
سکندر بدو کرد چندی نگاه
بران برز و بالا و آن خوب چهر
تو گفتی خرد پروریدش به مهر
چو مادرش بر تخت زرین نشاند
سکندر بروبر همی جان فشاند
نشستند یک هفته با او به هم
همی رای زد شاه بر بیش و کم
نبد جز بزرگی و آهستگی
خردمندی و شرم و شایستگی
ببردند ز ایران فراوان نثار
ز دینار وز گوهر شاهوار
همه شهر ایران و توران و چین
به شاهی برو خواندند آفرین
همه روی گیتی پر از داد شد
به هر جای ویرانی آباد شد
چو آمد سخنهای دارا براند
بدو گفت نزد دلارای شو
به خوبی به پیوند گفتار نو
به پرده درون روشنک را ببین
چو دیدی ز ما کن برو آفرین
ببر طوق با یاره و گوشوار
یکی تاج پر گوهر شاهوار
صد اشتر ز گستردنیها ببر
صد اشتر ز هر گونه دیبا به زر
هم از گنج دینار چو سی هزار
به بدره درون کن ز بهر نثار
ز رومی کنیزک چو سیصد ببر
دگر هرچ باید همه سر به سر
یکی جام زر هر یکی را به دست
بر آیین خوبان خسروپرست
ابا خویشتن خادمان بر براه
ز راه و ز آیین شاهان مکاه
بشد مادر شاه با ترجمان
ده از فیلسوفان شیرینزبان
چو آمد به نزدیکی اصفهان
پذیره شدندش فراوان مهان
بیامد ز ایوان دلارای پیش
خود و نامداران به آیین خویش
به دهلیز کردند چندان نثار
که بر چشم گنج درم گشت خوار
به ایوان نشستند با رایزن
همه نامداران شدند انجمن
دلارای برداشت چندان جهیز
که شد در جهان روی بازار تیز
شتر در شتر رفت فرسنگها
ز زرین و سیمین وز رنگها
ز پوشیدنی و ز گستردنی
ز افگندنی و پراگندنی
ز اسپان تازی به زرین ستام
ز شمشیر هندی به زرین نیام
ز خفتان و از خود و برگستوان
ز گوپال و ز خنجر هندوان
چه مایه بریده چه از نابرید
کسی در جهان بیشتر زان ندید
ز ایوان پرستندگان خواستند
چهل مهد زرین بیاراستند
یکی مهد با چتر و با خادمان
نشست اندرو روشنک شادمان
ز کاخ دلارای تا نیم راه
درم بود و دینار و اسپ و سپاه
ببستند آذین به شهر اندرون
پر از خنده لبها و دل پر ز خون
بران چتر دیبا درم ریختند
ز بر مشک سارا همی بیختند
چو ماه اندر آمد به مشکوی شاه
سکندر بدو کرد چندی نگاه
بران برز و بالا و آن خوب چهر
تو گفتی خرد پروریدش به مهر
چو مادرش بر تخت زرین نشاند
سکندر بروبر همی جان فشاند
نشستند یک هفته با او به هم
همی رای زد شاه بر بیش و کم
نبد جز بزرگی و آهستگی
خردمندی و شرم و شایستگی
ببردند ز ایران فراوان نثار
ز دینار وز گوهر شاهوار
همه شهر ایران و توران و چین
به شاهی برو خواندند آفرین
همه روی گیتی پر از داد شد
به هر جای ویرانی آباد شد
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۲۲
چو اسکندر آن نامهٔ او بخواند
بزد نای رویین و لشکر براند
همی رفت یک ماه پویان به راه
چو آمد سوی مرز او با سپاه
یکی پادشا بود فریان به نام
ابا لشکر و گنج و گسترده کام
یکی شارستان داشت با ساز جنگ
سراپردهٔ او ندیدی پلنگ
بیاورد لشکر گرفت آن حصار
بران بارهٔ دژ گذشتی سوار
سکندر بفرمود تا جاثلیق
بیاورد عراده و منجنیق
به یک هفته بستد حصار بلند
به شهر اندر آمد سپاه ارجمند
سکندر چو آمد به شهر اندرون
بفرمود کز کس نریزند خون
یکی پور قیدافه داماد بود
بدین شهر فریان بدو شاد بود
بدو داده بد دختر ارجمند
کلاهش به قیدافه گشته بلند
که داماد را نام بد قیدروش
بدو داده فریان دل و چشم و گوش
یکی مرد بد نام او شهرگیر
به دستش زن و شوی گشته اسیر
سکندر بدانست کان مرد کیست
بجستش که درمان آن کار چیست
بفرمود تا پیش او شد وزیر
بدو داد فرمان و تاج و سریر
خردمند را بیطقون بود نام
یکی رای زن مرد گسترده کام
بدو گفت کاید به پیشت عروس
ترا خوانم اسکندر فیلقوس
تو بنشین به آیین و رسم کیان
چو من پیشت آیم کمر بر میان
بفرمای تا گردن قیدروش
ببرد دژآگاه جنگی ز دوش
من آیم به پیشت به خواهشگری
نمایم فراوان ترا کهتری
نشستنگهی ساز بیانجمن
چو خواهش فزایم ببخشی بمن
شد آن مرد دستور با درد جفت
ندانست کان را چه باشد نهفت
ازان پس بدو گفت شاه جهان
که این کار باید که ماند نهان
مرا چون فرستادگان پیش خوان
سخنهای قیدافه چندی بران
مرا شاد بفرست با ده سوار
که رو نامه بر زود و پاسخ بیار
بدو بیطقون گفت کایدون کنم
به فرمان برین چاره افسون کنم
به شبگیر خورشید خنجر کشید
شب تیره از بیم شد ناپدید
نشست از بر تخت بر بیطقون
پر از شرم رخ دل پر از آب خون
سکندر به پیش اندرون با کمر
گشاده درچاره و بسته در
چون آن پور قیدافه را شهرگیر
بیاورد گریان گرفته اسیر
زنش هم چنان نیز با بوی و رنگ
گرفته جوان چنگ او را به چنگ
سبک بیطقون گفت کین مرد کیست
کش از درد چندین بباید گریست
چنین داد پاسخ که بازآر هوش
که من پور قیدافهام قیدروش
جزین دخت فریان مرا نیست جفت
که دارد پس پردهٔ من نهفت
برآنم که او را سوی خان خویش
برم تا بدارمش چون جان خویش
اسیرم کنون در کف شهرگیر
روان خسته از اختر و تن به تیر
چو بشنید زو این سخن بیطقون
سرش گشت پر درد و دل پر ز خون
برآشفت ازان پس به دژخیم گفت
که این هر دو را خاک باید نهفت
چنین هم به بند اندرون با زنش
به شمشیر هندی بزن گردنش
سکندر بیامد زمین بوس داد
بدو گفت کای شاه قیصر نژاد
اگر خون ایشان ببخشی به من
سرافراز گردم به هر انجمن
سر بیگناهان چه بری به کین
که نپسندد از ما جهانآفرین
بدو گفت بیداردل بیطقون
که آزاد کردی دو تن را ز خون
سبک بیطقون گفت با قیدروش
که بردی سر دور مانده ز دوش
فرستم کنون با تو او را بهم
بخواند به مادرت بر بیش و کم
اگر ساو و باژم فرستد نکوست
کسی را ندرد بدین جنگ پوست
نگه کن بدین پاک دستور من
که گوید بدو رزم گر سور من
تو آن کن ز خوبی که او با تو کرد
به پاداش پیچد دل رادمرد
چو این پاسخ نامه یابی ز شاه
به خوبی ورا بازگردان ز راه
چنین گفت با بیقطون قیدروش
که زو بر ندارم دل و چشم و گوش
چگونه مر او را ندارم چو جان
کزو یافتم جفت و شیرینروان
بزد نای رویین و لشکر براند
همی رفت یک ماه پویان به راه
چو آمد سوی مرز او با سپاه
یکی پادشا بود فریان به نام
ابا لشکر و گنج و گسترده کام
یکی شارستان داشت با ساز جنگ
سراپردهٔ او ندیدی پلنگ
بیاورد لشکر گرفت آن حصار
بران بارهٔ دژ گذشتی سوار
سکندر بفرمود تا جاثلیق
بیاورد عراده و منجنیق
به یک هفته بستد حصار بلند
به شهر اندر آمد سپاه ارجمند
سکندر چو آمد به شهر اندرون
بفرمود کز کس نریزند خون
یکی پور قیدافه داماد بود
بدین شهر فریان بدو شاد بود
بدو داده بد دختر ارجمند
کلاهش به قیدافه گشته بلند
که داماد را نام بد قیدروش
بدو داده فریان دل و چشم و گوش
یکی مرد بد نام او شهرگیر
به دستش زن و شوی گشته اسیر
سکندر بدانست کان مرد کیست
بجستش که درمان آن کار چیست
بفرمود تا پیش او شد وزیر
بدو داد فرمان و تاج و سریر
خردمند را بیطقون بود نام
یکی رای زن مرد گسترده کام
بدو گفت کاید به پیشت عروس
ترا خوانم اسکندر فیلقوس
تو بنشین به آیین و رسم کیان
چو من پیشت آیم کمر بر میان
بفرمای تا گردن قیدروش
ببرد دژآگاه جنگی ز دوش
من آیم به پیشت به خواهشگری
نمایم فراوان ترا کهتری
نشستنگهی ساز بیانجمن
چو خواهش فزایم ببخشی بمن
شد آن مرد دستور با درد جفت
ندانست کان را چه باشد نهفت
ازان پس بدو گفت شاه جهان
که این کار باید که ماند نهان
مرا چون فرستادگان پیش خوان
سخنهای قیدافه چندی بران
مرا شاد بفرست با ده سوار
که رو نامه بر زود و پاسخ بیار
بدو بیطقون گفت کایدون کنم
به فرمان برین چاره افسون کنم
به شبگیر خورشید خنجر کشید
شب تیره از بیم شد ناپدید
نشست از بر تخت بر بیطقون
پر از شرم رخ دل پر از آب خون
سکندر به پیش اندرون با کمر
گشاده درچاره و بسته در
چون آن پور قیدافه را شهرگیر
بیاورد گریان گرفته اسیر
زنش هم چنان نیز با بوی و رنگ
گرفته جوان چنگ او را به چنگ
سبک بیطقون گفت کین مرد کیست
کش از درد چندین بباید گریست
چنین داد پاسخ که بازآر هوش
که من پور قیدافهام قیدروش
جزین دخت فریان مرا نیست جفت
که دارد پس پردهٔ من نهفت
برآنم که او را سوی خان خویش
برم تا بدارمش چون جان خویش
اسیرم کنون در کف شهرگیر
روان خسته از اختر و تن به تیر
چو بشنید زو این سخن بیطقون
سرش گشت پر درد و دل پر ز خون
برآشفت ازان پس به دژخیم گفت
که این هر دو را خاک باید نهفت
چنین هم به بند اندرون با زنش
به شمشیر هندی بزن گردنش
سکندر بیامد زمین بوس داد
بدو گفت کای شاه قیصر نژاد
اگر خون ایشان ببخشی به من
سرافراز گردم به هر انجمن
سر بیگناهان چه بری به کین
که نپسندد از ما جهانآفرین
بدو گفت بیداردل بیطقون
که آزاد کردی دو تن را ز خون
سبک بیطقون گفت با قیدروش
که بردی سر دور مانده ز دوش
فرستم کنون با تو او را بهم
بخواند به مادرت بر بیش و کم
اگر ساو و باژم فرستد نکوست
کسی را ندرد بدین جنگ پوست
نگه کن بدین پاک دستور من
که گوید بدو رزم گر سور من
تو آن کن ز خوبی که او با تو کرد
به پاداش پیچد دل رادمرد
چو این پاسخ نامه یابی ز شاه
به خوبی ورا بازگردان ز راه
چنین گفت با بیقطون قیدروش
که زو بر ندارم دل و چشم و گوش
چگونه مر او را ندارم چو جان
کزو یافتم جفت و شیرینروان
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۲۳
جهانجوی ده نامور برگزید
ز مردان رومی چنانچون سزید
که بودند یکسر همآواز اوی
نگه داشتندی همه راز اوی
چنین گفت کاکنون به راه اندرون
مخوانید ما را جز از بیقطون
همی رفت پیش اندرون قیدروش
سکندر سپرده بدو چشم و گوش
چو آتش همی راند مهتر ستور
به کوهی رسیدند سنگش بلور
بدودر ز هرگونهای میوهدار
فراوان گیا بود بر کوهسار
برفتند زانگونه پویان به راه
برآن بوم و بر کاندرو بود شاه
چو قیدافه آگه شد از قیدروش
ز بهر پسر پهن بگشاد گوش
پذیره شدش با سپاهی گران
همه نامداران و نیک اختران
پسر نیز چون مادرش را بدید
پیاده شد و آفرین گسترید
بفرمود قیدافه تا برنشست
همی راند و دستش گرفته به دست
بدو قیدروش آنچ دید و شنید
همی گفت و رنگ رخش ناپدید
که بر شهر فریان چه آمد ز رنج
نماند افسر و تخت و لشکر نه گنج
مرا این که آمد همی با عروس
رها کرد ز اسکندر فیلقوس
وگرنه بفرمود تا گردنم
زنند و به آتش بسوزد تنم
کنون هرچ باید به خوبی بکن
برو هیچ مشکن بخواهش سخن
چو بشنید قیدافه این از پسر
دلش گشت زان درد زیر و زبر
از ایوان فرستاده را پیش خواند
به تخت گرانمایگان برنشاند
فراوان بپرسید و بنواختش
یکی مایهور جایگه ساختش
فرستاد هرگونهای خوردنی
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
بشد آن شب و بامداد پگاه
به پرسش بیامد به درگاه شاه
پرستندگان پرده برداشتند
بر اسپش ز درگاه بگذاشتند
چو قیدافه را دید بر تخت عاج
ز یاقوت و پیروزه بر سرش تاج
ز زربفت پوشیده چینی قبای
فراوان پرستنده گردش به پای
رخ شاه تابان به کردار هور
نشستن گهش را ستونها بلور
زبر پوششی جزع بسته به زر
برو بافته دانههای گهر
پرستنده با طوق و با گوشوار
به پای اندر آن گلشن زرنگار
سکندر بدان درشگفتی بماند
فراوان نهان نام یزدان بخواند
نشستن گهی دید مهتر که نیز
نیامد ورا روم و ایران به چیز
بر مهتر آمد زمین داد بوس
چنانچون بود مردم چاپلوس
ورا دید قیدافه بنواختش
بپرسید بسیار و بنشاختش
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
گه بار بیگانه اندر گذشت
بفرمود تا خوان بیاراستند
پرستندهٔ رود و می خواستند
نهادند یک خانه خوانهای ساج
همه پیکرش زر و کوکبش عاج
خورشهای بسیار آورده شد
می آورد و چون خوردنی خورده شد
طبقهای زرین و سیمین نهاد
نخستین ز قیدافه کردند یاد
به می خوردن اندر گرانمایه شاه
فزون کرد سوی سکندر نگاه
به گنجور گفت آن درخشان حریر
نوشته برو صورت دلپذیر
به پیش من آور چنان هم که هست
به تندی برو هیچ مبسای دست
بیاورد گنجور و بنهاد پیش
چو دیدش نگه کرد ز اندازه بیش
بدانست قیدافه کو قیصرست
بران لشکر نامور مهترست
فرستادهای کرده از خویشتن
دلیر آمدست اندرین انجمن
بدو گفت کای مرد گسترده کام
بگو تا سکندر چه دادت پیام
چنین داد پاسخ که شاه جهان
سخن گفت با من میان مهان
که قیدافهٔ پاکدل را بگوی
که جز راستی در زمانه مجوی
نگر سر نپیچی ز فرمان من
نگه دار بیدار پیمان من
وگر هیچ تاب اندر آری به دل
بیارم یکی لشکری دل گسل
نشان هنرهای تو یافتم
به جنگ آمدن تیز نشتافتم
خردمندی و شرم نزدیک تست
جهان ایمن از رای باریک تست
کنون گر نتابی سر از باژ و ساو
بدانی که با ما نداری تو تاو
نبینی به جز خوبی و راستی
چو پیچی سر از کژی و کاستی
برآشفت قیدافه چون این شنید
بجز خامشی چارهٔ آن ندید
بدو گفت کاکنون ره خانه گیر
بیاسای با مردم دلپذیر
چو فردا بیایی تو پاسخ دهم
به بر گشتنت رای فرخ نهم
سکندر بیامد سوی خان خویش
همه شب همی ساخت درمان خویش
چو بر زد سر از کوه روشن چراغ
چو دیبا فروزنده شد دشت و راغ
سکندر بیامد بران بارگاه
دو لب پر ز خنده دل از غم تباه
فرستاده را دید سالار بار
بپرسید و بردش بر شهریار
همه کاخ او پر ز بیگانه بود
نشستن بلورین یکی خانه بود
عقیق و زبرجد بروبر نگار
میان اندرون گوهر شاهوار
زمینش همه صندل و چوب عود
ز جزع و ز پیروزه او را عمود
سکندر فروماند زان جایگاه
ازان فر و اورنگ و آن دستگاه
همی گفت کاینت سرای نشست
نبیند چنین جای یزدان پرست
خرامان بیامد به نزدیک شاه
نهادند زرین یکی زیرگاه
بدو گفت قیدافه ای بیطقون
چرا خیره ماندی به جزع اندرون
همانا که چونین نباشد به روم
که آسیمه گشتی بدین مایه بوم
سکندر بدو گفت کای شهریار
تو این خانه را خوارمایه مدار
ز ایوان شاهان سرش برترست
که ایوان تو معدن گوهرست
بخندید قیدافه از کار اوی
دلش گشت خرم به بازار اوی
ازان پس بدر کرد کسهای خویش
فرستاده را تنگ بنشاند پیش
بدو گفت کای زادهٔ فیلقوس
همت بزم و رزمست و هم نعم و بوس
سکندر ز گفتار او گشت زرد
روان پر ز درد و رخان لاژورد
بدو گفت کای مهتر پرخرد
چنین گفتن از تو نه اندر خورد
منم بیطقون کدخدای جهان
چنین تخمهٔ فیلقوسم مخوان
سپاسم ز یزدان پروردگار
که با من نبد مهتری نامدار
که بردی به شاه جهان آگهی
تنم را ز جان زود کردی تهی
بدو گفت قیدافه کز داوری
لبت را بپرداز کاسکندری
اگر چهرهٔ خویش بینی به چشم
ز چاره بیاسای و منمای خشم
بیاورد و بنهاد پیشش حریر
نوشته برو صورت دلپذیر
که گر هیچ جنبش بدی در نگار
نبودی جز اسکندر شهریار
سکندر چو دید آن بخایید لب
برو تیره شد روز چون تیره شب
چنین گفت بیخنجری در نهان
مبادا که باشد کس اندر جهان
بدو گفت قیدافه گر خنجرت
حمایل بدی پیش من بر برت
نه نیروت بودی نه شمشیر تیز
نه جای نبرد و نه راه گریز
سکندر بدو گفت هر کز مهان
به مردی بود خواستار جهان
نباید که پیچد ز راه گزند
که بد دل به گیتی نگردد بلند
اگر با منستی سلیحم کنون
همه خانه گشتی چو دریای خون
ترا کشتمی گر جگرگاه خویش
بدریدمی پیش بدخواه خویش
ز مردان رومی چنانچون سزید
که بودند یکسر همآواز اوی
نگه داشتندی همه راز اوی
چنین گفت کاکنون به راه اندرون
مخوانید ما را جز از بیقطون
همی رفت پیش اندرون قیدروش
سکندر سپرده بدو چشم و گوش
چو آتش همی راند مهتر ستور
به کوهی رسیدند سنگش بلور
بدودر ز هرگونهای میوهدار
فراوان گیا بود بر کوهسار
برفتند زانگونه پویان به راه
برآن بوم و بر کاندرو بود شاه
چو قیدافه آگه شد از قیدروش
ز بهر پسر پهن بگشاد گوش
پذیره شدش با سپاهی گران
همه نامداران و نیک اختران
پسر نیز چون مادرش را بدید
پیاده شد و آفرین گسترید
بفرمود قیدافه تا برنشست
همی راند و دستش گرفته به دست
بدو قیدروش آنچ دید و شنید
همی گفت و رنگ رخش ناپدید
که بر شهر فریان چه آمد ز رنج
نماند افسر و تخت و لشکر نه گنج
مرا این که آمد همی با عروس
رها کرد ز اسکندر فیلقوس
وگرنه بفرمود تا گردنم
زنند و به آتش بسوزد تنم
کنون هرچ باید به خوبی بکن
برو هیچ مشکن بخواهش سخن
چو بشنید قیدافه این از پسر
دلش گشت زان درد زیر و زبر
از ایوان فرستاده را پیش خواند
به تخت گرانمایگان برنشاند
فراوان بپرسید و بنواختش
یکی مایهور جایگه ساختش
فرستاد هرگونهای خوردنی
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
بشد آن شب و بامداد پگاه
به پرسش بیامد به درگاه شاه
پرستندگان پرده برداشتند
بر اسپش ز درگاه بگذاشتند
چو قیدافه را دید بر تخت عاج
ز یاقوت و پیروزه بر سرش تاج
ز زربفت پوشیده چینی قبای
فراوان پرستنده گردش به پای
رخ شاه تابان به کردار هور
نشستن گهش را ستونها بلور
زبر پوششی جزع بسته به زر
برو بافته دانههای گهر
پرستنده با طوق و با گوشوار
به پای اندر آن گلشن زرنگار
سکندر بدان درشگفتی بماند
فراوان نهان نام یزدان بخواند
نشستن گهی دید مهتر که نیز
نیامد ورا روم و ایران به چیز
بر مهتر آمد زمین داد بوس
چنانچون بود مردم چاپلوس
ورا دید قیدافه بنواختش
بپرسید بسیار و بنشاختش
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
گه بار بیگانه اندر گذشت
بفرمود تا خوان بیاراستند
پرستندهٔ رود و می خواستند
نهادند یک خانه خوانهای ساج
همه پیکرش زر و کوکبش عاج
خورشهای بسیار آورده شد
می آورد و چون خوردنی خورده شد
طبقهای زرین و سیمین نهاد
نخستین ز قیدافه کردند یاد
به می خوردن اندر گرانمایه شاه
فزون کرد سوی سکندر نگاه
به گنجور گفت آن درخشان حریر
نوشته برو صورت دلپذیر
به پیش من آور چنان هم که هست
به تندی برو هیچ مبسای دست
بیاورد گنجور و بنهاد پیش
چو دیدش نگه کرد ز اندازه بیش
بدانست قیدافه کو قیصرست
بران لشکر نامور مهترست
فرستادهای کرده از خویشتن
دلیر آمدست اندرین انجمن
بدو گفت کای مرد گسترده کام
بگو تا سکندر چه دادت پیام
چنین داد پاسخ که شاه جهان
سخن گفت با من میان مهان
که قیدافهٔ پاکدل را بگوی
که جز راستی در زمانه مجوی
نگر سر نپیچی ز فرمان من
نگه دار بیدار پیمان من
وگر هیچ تاب اندر آری به دل
بیارم یکی لشکری دل گسل
نشان هنرهای تو یافتم
به جنگ آمدن تیز نشتافتم
خردمندی و شرم نزدیک تست
جهان ایمن از رای باریک تست
کنون گر نتابی سر از باژ و ساو
بدانی که با ما نداری تو تاو
نبینی به جز خوبی و راستی
چو پیچی سر از کژی و کاستی
برآشفت قیدافه چون این شنید
بجز خامشی چارهٔ آن ندید
بدو گفت کاکنون ره خانه گیر
بیاسای با مردم دلپذیر
چو فردا بیایی تو پاسخ دهم
به بر گشتنت رای فرخ نهم
سکندر بیامد سوی خان خویش
همه شب همی ساخت درمان خویش
چو بر زد سر از کوه روشن چراغ
چو دیبا فروزنده شد دشت و راغ
سکندر بیامد بران بارگاه
دو لب پر ز خنده دل از غم تباه
فرستاده را دید سالار بار
بپرسید و بردش بر شهریار
همه کاخ او پر ز بیگانه بود
نشستن بلورین یکی خانه بود
عقیق و زبرجد بروبر نگار
میان اندرون گوهر شاهوار
زمینش همه صندل و چوب عود
ز جزع و ز پیروزه او را عمود
سکندر فروماند زان جایگاه
ازان فر و اورنگ و آن دستگاه
همی گفت کاینت سرای نشست
نبیند چنین جای یزدان پرست
خرامان بیامد به نزدیک شاه
نهادند زرین یکی زیرگاه
بدو گفت قیدافه ای بیطقون
چرا خیره ماندی به جزع اندرون
همانا که چونین نباشد به روم
که آسیمه گشتی بدین مایه بوم
سکندر بدو گفت کای شهریار
تو این خانه را خوارمایه مدار
ز ایوان شاهان سرش برترست
که ایوان تو معدن گوهرست
بخندید قیدافه از کار اوی
دلش گشت خرم به بازار اوی
ازان پس بدر کرد کسهای خویش
فرستاده را تنگ بنشاند پیش
بدو گفت کای زادهٔ فیلقوس
همت بزم و رزمست و هم نعم و بوس
سکندر ز گفتار او گشت زرد
روان پر ز درد و رخان لاژورد
بدو گفت کای مهتر پرخرد
چنین گفتن از تو نه اندر خورد
منم بیطقون کدخدای جهان
چنین تخمهٔ فیلقوسم مخوان
سپاسم ز یزدان پروردگار
که با من نبد مهتری نامدار
که بردی به شاه جهان آگهی
تنم را ز جان زود کردی تهی
بدو گفت قیدافه کز داوری
لبت را بپرداز کاسکندری
اگر چهرهٔ خویش بینی به چشم
ز چاره بیاسای و منمای خشم
بیاورد و بنهاد پیشش حریر
نوشته برو صورت دلپذیر
که گر هیچ جنبش بدی در نگار
نبودی جز اسکندر شهریار
سکندر چو دید آن بخایید لب
برو تیره شد روز چون تیره شب
چنین گفت بیخنجری در نهان
مبادا که باشد کس اندر جهان
بدو گفت قیدافه گر خنجرت
حمایل بدی پیش من بر برت
نه نیروت بودی نه شمشیر تیز
نه جای نبرد و نه راه گریز
سکندر بدو گفت هر کز مهان
به مردی بود خواستار جهان
نباید که پیچد ز راه گزند
که بد دل به گیتی نگردد بلند
اگر با منستی سلیحم کنون
همه خانه گشتی چو دریای خون
ترا کشتمی گر جگرگاه خویش
بدریدمی پیش بدخواه خویش
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۲۶
چو طینوش گفت سکندر شنید
به کردار باد دمان بردمید
بدو گفت کای ناکس بیخرد
ترا مردم از مردمان نشمرد
ندانی که پیش که داری نشست
بر شاه منشین و منمای دست
سرت پر ز تیزی و کنداوریست
نگویی مرا خود که شاه تو کیست
اگر نیستی فر این نامدار
سرت کندمی چون ترنجی ز بار
هماکنون سرت را من از درد فور
به لشکر نمایم ز تن کرده دور
یکی بانگ برزد برو مادرش
که آسیمه برگشت جنگی سرش
به طینوش گفت این نه گفتار اوست
بران درگه او را فرستاد دوست
بفرمود کو را به بیرون برند
ز پیش نشستش به هامون برند
چنین گفت پس با سکندر به راز
که طینوش بیدانش دیوساز
نباید که اندر نهان چارهای
بسازد گزندی و پتیارهای
تو دانش پژوهی و داری خرد
نگه کن بدین تا چه اندر خورد
سکندر بدو گفت کین نیست راست
چو طینوش را بازخوانی رواست
جهاندار فرزند را بازخواند
بران نامور زیرگاهش نشاند
سکندر بدو گفت کای کامگار
اگر کام دل خواهی آرام دار
من از تو بدین کین نگیرم همی
سخن هرچ گویی پذیرم همی
مرا این نژندی ز اسکندرست
کجا شاد با تاج و با افسرست
بدین سان فرستد مرا نزد شاه
که از نامور مهتری باژ خواه
بدان تا هران بد که خواهد رسید
برو بر من آید ز دشمن پدید
ورا من بدین زود پاسخ دهم
یکی شاه را رای فرخ نهم
اگر دست او من بگیرم به دست
به نزد تو آرم به جای نشست
بدان سان که با او نبینی سپاه
نه شمشیر بینی نه تخت و کلاه
چه بخشی تو زین پادشاهی مرا
چو بپسندی این نیکخواهی مرا
چو بشنید طینوش گفت این سخن
شنیدم نباید که گردد کهن
گرین را که گفتی به جای آوری
بکوشی و پاکیزه رای آوری
من از گنج وز بدره و هرچ هست
ز اسپان و مردان خسرو پرست
ترا بخشم و نیز دارم سپاس
تو باشی جهانگیر و نیکیشناس
یکی پاک دستور باشی مرا
بدین مرز گنجور باشی مرا
سکندر بیامد ز جای نشست
برین عهد بگرفت دستش به دست
بپرسید طینوش کاین چون کنی
بدین جادوی بر چه افسون کنی
بدو گفت چون بازگردم ز شاه
تو باید که با من بیایی به راه
ز لشکر بیاری سواری هزار
همه نامدار از در کارزار
به جایی یکی بیشه دیدم به راه
نشانم ترا در کمین با سپاه
شوم من ز پیش تو در پیش اوی
ببینم روان بداندیش اوی
بگویم که چندین فرستاد چیز
کزان پس نیندیشی از چیز نیز
فرستاده گوید که من نزد شاه
نیارم شدن در میان سپاه
اگر شاه بیند که با موبدان
شود نزد طینوش با بخردان
چو بیندش بپذیرد این خواسته
ز هرگونهای گنج آراسته
بیاید چو بیند ترا بیسپاه
اگر بازگردد گشادست راه
چو او بشنود خوب گفتار من
نه اندیشد از رنگ و بازار من
بیاید بر آن سایه زیر درخت
ز گنجور می خواهد و تاج و تخت
تو جنگی سپاهی به گردش درآر
برآساید از گردش روزگار
مکافات من باشد و کام تو
نجوید ازان پس کس آرام تو
که آید به دستت بسی خواسته
پرستنده و اسپ آراسته
چو طینوش بشنید زان شاد شد
بسان یکی سرو آزاد شد
چنین داد پاسخ که دارم امید
که گردد بدو تیره روزم سپید
به دام من آویزد او ناگهان
به خونی که او ریخت اندر جهان
چو دارای دارا و گردان سند
چو فور دلیر آن سرافراز هند
چو قیدافه گفت سکندر شنید
به چشم و دلش چارهٔ او بدید
بخندید زان چاره در زیر لب
دو بسد نهان کرد زیر قصب
سکندر بیامد ز نزدیک اوی
پراندیشه بد جان تاریک اوی
به کردار باد دمان بردمید
بدو گفت کای ناکس بیخرد
ترا مردم از مردمان نشمرد
ندانی که پیش که داری نشست
بر شاه منشین و منمای دست
سرت پر ز تیزی و کنداوریست
نگویی مرا خود که شاه تو کیست
اگر نیستی فر این نامدار
سرت کندمی چون ترنجی ز بار
هماکنون سرت را من از درد فور
به لشکر نمایم ز تن کرده دور
یکی بانگ برزد برو مادرش
که آسیمه برگشت جنگی سرش
به طینوش گفت این نه گفتار اوست
بران درگه او را فرستاد دوست
بفرمود کو را به بیرون برند
ز پیش نشستش به هامون برند
چنین گفت پس با سکندر به راز
که طینوش بیدانش دیوساز
نباید که اندر نهان چارهای
بسازد گزندی و پتیارهای
تو دانش پژوهی و داری خرد
نگه کن بدین تا چه اندر خورد
سکندر بدو گفت کین نیست راست
چو طینوش را بازخوانی رواست
جهاندار فرزند را بازخواند
بران نامور زیرگاهش نشاند
سکندر بدو گفت کای کامگار
اگر کام دل خواهی آرام دار
من از تو بدین کین نگیرم همی
سخن هرچ گویی پذیرم همی
مرا این نژندی ز اسکندرست
کجا شاد با تاج و با افسرست
بدین سان فرستد مرا نزد شاه
که از نامور مهتری باژ خواه
بدان تا هران بد که خواهد رسید
برو بر من آید ز دشمن پدید
ورا من بدین زود پاسخ دهم
یکی شاه را رای فرخ نهم
اگر دست او من بگیرم به دست
به نزد تو آرم به جای نشست
بدان سان که با او نبینی سپاه
نه شمشیر بینی نه تخت و کلاه
چه بخشی تو زین پادشاهی مرا
چو بپسندی این نیکخواهی مرا
چو بشنید طینوش گفت این سخن
شنیدم نباید که گردد کهن
گرین را که گفتی به جای آوری
بکوشی و پاکیزه رای آوری
من از گنج وز بدره و هرچ هست
ز اسپان و مردان خسرو پرست
ترا بخشم و نیز دارم سپاس
تو باشی جهانگیر و نیکیشناس
یکی پاک دستور باشی مرا
بدین مرز گنجور باشی مرا
سکندر بیامد ز جای نشست
برین عهد بگرفت دستش به دست
بپرسید طینوش کاین چون کنی
بدین جادوی بر چه افسون کنی
بدو گفت چون بازگردم ز شاه
تو باید که با من بیایی به راه
ز لشکر بیاری سواری هزار
همه نامدار از در کارزار
به جایی یکی بیشه دیدم به راه
نشانم ترا در کمین با سپاه
شوم من ز پیش تو در پیش اوی
ببینم روان بداندیش اوی
بگویم که چندین فرستاد چیز
کزان پس نیندیشی از چیز نیز
فرستاده گوید که من نزد شاه
نیارم شدن در میان سپاه
اگر شاه بیند که با موبدان
شود نزد طینوش با بخردان
چو بیندش بپذیرد این خواسته
ز هرگونهای گنج آراسته
بیاید چو بیند ترا بیسپاه
اگر بازگردد گشادست راه
چو او بشنود خوب گفتار من
نه اندیشد از رنگ و بازار من
بیاید بر آن سایه زیر درخت
ز گنجور می خواهد و تاج و تخت
تو جنگی سپاهی به گردش درآر
برآساید از گردش روزگار
مکافات من باشد و کام تو
نجوید ازان پس کس آرام تو
که آید به دستت بسی خواسته
پرستنده و اسپ آراسته
چو طینوش بشنید زان شاد شد
بسان یکی سرو آزاد شد
چنین داد پاسخ که دارم امید
که گردد بدو تیره روزم سپید
به دام من آویزد او ناگهان
به خونی که او ریخت اندر جهان
چو دارای دارا و گردان سند
چو فور دلیر آن سرافراز هند
چو قیدافه گفت سکندر شنید
به چشم و دلش چارهٔ او بدید
بخندید زان چاره در زیر لب
دو بسد نهان کرد زیر قصب
سکندر بیامد ز نزدیک اوی
پراندیشه بد جان تاریک اوی
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۲۷
همی چاره جست آن شب دیریاز
چو خورشید بنمود چینی طراز
برافراخت از کوه زرین درفش
نگونسار شد پرنیانی بنفش
سکندر بیامد به نزدیک شاه
پرستنده برخاست از بارگاه
به رسمی که بودش فرود آورید
جهانجوی پیش سپهبد چمید
ز بیگانه ایوان بپرداختند
فرستاده را پیش او تاختند
چو قیدافه را دید بر تخت گفت
که با رای تو مشتری باد جفت
بدین مسیحا به فرمان راست
بد ارنده کو بر زبانم گواست
با برای و دین و صلیب بزرگ
به جان و سر شهریار سترگ
به زنار و شماس و روحالقدس
کزین پس مرا خاک در اندلس
نبیند نه لشکر فرستم به جنگ
نیامیزم از هر دری نیز رنگ
نه با پاک فرزند تو بد کنم
نه فرمان دهم نیز و نه خود کنم
به جان یاد دارم وفای ترا
نجویم به چیزی جفای ترا
برادر بود نیکخواهت مرا
به جای صلیب است گاهت مرا
نگه کرد قیدافه سوگند اوی
یگانه دل و راست پیوند اوی
همه کاخ کرسی زرین نهاد
به پیش اندر آرایش چین نهاد
بزرگان و نیکاختران را بخواند
یکایک بر آن کرسی زر نشاند
ازان پس گرامی دو فرزند را
بیاورد خویشان و پیوند را
چنین گفت کاندر سرای سپنج
سزد گر نباشیم چندین به رنج
نباید کزین گردش روزگار
مرا بهره کین آید و کارزار
سکندر نخواهد شد از گنج سیر
وگر آسمان اندر آرد به زیر
همی رنج ما جوید از بهر گنج
همه گنج گیتی نیرزد به رنج
برآنم که با اونسازیم جنگ
نه بر پادشاهی کنم کار تنگ
یکی پاسخ پندمندش دهیم
سرش برفرازیم و پندش دهیم
اگر جنگ جوید پس از پند من
به بیند پس از پند من بند من
ازان سان شوم پیش او با سپاه
که بخشایش آرد برو چرخ و ماه
ازین ازمایش ندارد زیان
بماند مگر دوستی در میان
چه گویید و این را چه پاسخ دهید
مرا اندرین رای فرخ نهید
همه مهتران سر برافراختند
همی پاسخ پادشا ساختند
بگفتند کای سرور داد و راد
ندارد کسی چون تو مهتر به یاد
نگویی مگر آنک بهتر بود
خنک شهرکش چون تو مهتر بود
اگر دوست گردد ترا پادشا
چه خواهد جزین مردم پارسا
نه آسیب آید بدین گنج تو
نیرزد همه گنجها رنج تو
چو اسکندری کو بیاید ز روم
به شمشیر دریا کند روی بوم
همی از درت بازگردد به چیز
همه چیز دنیی نیرزد پشیز
جز از آشتی ما نبینیم روی
نه والا بود مردم کینهجوی
چو بشنید گفتار آن بخردان
پسندیده و پاکدل موبدان
در گنج بگشاد و تاج پدر
بیاورد با یاره و طوق زر
یکی تاج بد کاندران شهر و مرز
کسی گوهرش را ندانست ارز
فرستاده را گفت کین بیبهاست
هرانکس که دارد جزو نارواست
به تاج مهان چون سزا دیدمش
ز فرزند پرمایه بگزیدمش
یکی تخت بودش به هفتاد لخت
ببستی گشایندهٔ نیکبخت
به پیکر یک اندر دگر بافته
به چاره سر شوشها تافته
سر پایها چون سر اژدها
ندانست کس گوهرش را بها
ازو چارصد گوهر شاهوار
همان سرخ یاقوت بد زین شمار
دو بودی به مثقال هر یک به سنگ
چو یک دانهٔ نار بودی به رنگ
زمرد برو چار صد پاره بود
به سبزی چو قوس قزح نابسود
گشاده شتر بار بودی چهل
زنی بود چون موج دریا به دل
دگر چار صد تای دندان پیل
چه دندان درازیش بد میل میل
پلنگی که خوانی همی بربری
ازان چار صد پوست بد بر سری
ز چرم گوزن ملمع هزار
همه رنگ و بیرنگ او پر نگار
دگر صد سگ و یوز نخچیر گیر
که آهو ورا پیش دیدی ز تیر
بیاورد زان پس دوصد گاومیش
پرستندهٔ او همی راند پیش
ز دیبای خز چارصد تخته نیز
همان تختها کرده از چوب شیز
دگر چار صد تخته از عود تر
که مهر اندرو گیرد و رنگ زر
صد اسپ گرانمایه آراسته
ز میدان ببردند با خواسته
همان تیغ هندی و رومی هزار
بفرمود با جوشن کارزار
همان خود و مغفر هزار و دویست
به گنجور فرمود کاکنون مهایست
همه پاک بر بیطقون برشمار
بگویش که شبگیر برساز کار
سپیده چو برزد ز بالا درفش
چو کافور شد روی چرخ بنفش
زمین تازه شد کوه چون سندروس
ز درگاه برخاست آوای کوس
سکندر به اسپ اندر آورد پای
به دستوری بازگشتن به جای
چو طینوش جنگی سپه برنشاند
از ایوان به درگاه قیدافه راند
به قیدافه گفتند پدرود باش
به جان تازهٔ چرخ را پود باش
برین گونه منزل به منزل سپاه
همی راند تا پیش آن رزمگاه
که لشکرگه نامور شاه بود
سکندر که با بخت همراه بود
سکندر بران بیشه بنهاد رخت
که آب روان بود و جای درخت
به طینوش گفت ایدر آرام گیر
چو آسوده گردی می و جام گیر
شوم هرچ گفتم به جای آورم
ز هر گونه پاکیزه رای آورم
سکندر بیامد به پرده سرای
سپاهش برفتند یک سر ز جای
ز شادی خروشیدن آراستند
کلاه کیانی بپیراستند
که نومید بد لشکر نامجوی
که دانست کش باز بینند روی
سپه با زبانها پر از آفرین
یکایک نهادند سر بر زمین
ز لشکر گزین کرد پس شهریار
ازان نامداران رومی هزار
زرهدار با گرزهٔ گاوروی
برفتند گردان پرخاشجوی
همه گرد بر گرد آن بیشه مرد
کشیدند صف با سلیح نبرد
سکندر خروشید کای مرد تیز
همی جنگ رای آیدت گر گریز
بلرزید طینوش بر جای خویش
پشیمان شد از دانش و رای خویش
بدو گفت کای شاه برترمنش
ستایش گزینی به از سرزنش
چنان هم که با خویش من قیدروش
بزرگی کن و راستی را بکوش
نه این بود پیمانت با مادرم
نگفتی که از راستی نگذرم؟
سکندر بدو گفت کای شهریار
چرا سست گشتی بدین مایه کار
ز من ایمنی بیم در دل مدار
نیازارد از من کسی زان تبار
نگردم ز پیمان قیدافه من
نه نیکو بود شاه پیمانشکن
پیاده شد از باره طینوش زود
زمین را ببوسید و زرای نمود
جهاندار بگرفت دستش به دست
بدان گونه کو گفت پیمان ببست
بدو گفت مندیش و رامش گزین
من از تو ندارم به دل هیچ کین
چو مادرت بر تخت زرین نشست
من اندر نهادم به دست تو دست
بگفتم که من دست شاه زمین
به دست تو اندر نهم همچنین
همان روز پیمان من شد تمام
نه خوب آید از شاه گفتار خام
سکندر منم وان زمان من بدم
به خوبی بسی داستانها زدم
همان روز قیدافه آگاه بود
که اندر کفت پنجهٔ شاه بود
پرستنده را گفت قیصر که تخت
بیارای زیر گلفشان درخت
بفرمود تا خوان بیاراستند
نوازندهٔ رود و می خواستند
بفرمود تا خلعت خسروی
ز رومی و چینی و از پهلوی
ببخشید یارانش را سیم و زر
کرا در خور آمد کلاه و کمر
به طیوش فرمود کایدر مهایست
که این بیشه دورست راه تو نیست
به قیدافه گوی ای هشیوار زن
جهاندار و بینادل و رایزن
بدارم وفای تو تا زندهام
روان را به مهر تو آگندهام
چو خورشید بنمود چینی طراز
برافراخت از کوه زرین درفش
نگونسار شد پرنیانی بنفش
سکندر بیامد به نزدیک شاه
پرستنده برخاست از بارگاه
به رسمی که بودش فرود آورید
جهانجوی پیش سپهبد چمید
ز بیگانه ایوان بپرداختند
فرستاده را پیش او تاختند
چو قیدافه را دید بر تخت گفت
که با رای تو مشتری باد جفت
بدین مسیحا به فرمان راست
بد ارنده کو بر زبانم گواست
با برای و دین و صلیب بزرگ
به جان و سر شهریار سترگ
به زنار و شماس و روحالقدس
کزین پس مرا خاک در اندلس
نبیند نه لشکر فرستم به جنگ
نیامیزم از هر دری نیز رنگ
نه با پاک فرزند تو بد کنم
نه فرمان دهم نیز و نه خود کنم
به جان یاد دارم وفای ترا
نجویم به چیزی جفای ترا
برادر بود نیکخواهت مرا
به جای صلیب است گاهت مرا
نگه کرد قیدافه سوگند اوی
یگانه دل و راست پیوند اوی
همه کاخ کرسی زرین نهاد
به پیش اندر آرایش چین نهاد
بزرگان و نیکاختران را بخواند
یکایک بر آن کرسی زر نشاند
ازان پس گرامی دو فرزند را
بیاورد خویشان و پیوند را
چنین گفت کاندر سرای سپنج
سزد گر نباشیم چندین به رنج
نباید کزین گردش روزگار
مرا بهره کین آید و کارزار
سکندر نخواهد شد از گنج سیر
وگر آسمان اندر آرد به زیر
همی رنج ما جوید از بهر گنج
همه گنج گیتی نیرزد به رنج
برآنم که با اونسازیم جنگ
نه بر پادشاهی کنم کار تنگ
یکی پاسخ پندمندش دهیم
سرش برفرازیم و پندش دهیم
اگر جنگ جوید پس از پند من
به بیند پس از پند من بند من
ازان سان شوم پیش او با سپاه
که بخشایش آرد برو چرخ و ماه
ازین ازمایش ندارد زیان
بماند مگر دوستی در میان
چه گویید و این را چه پاسخ دهید
مرا اندرین رای فرخ نهید
همه مهتران سر برافراختند
همی پاسخ پادشا ساختند
بگفتند کای سرور داد و راد
ندارد کسی چون تو مهتر به یاد
نگویی مگر آنک بهتر بود
خنک شهرکش چون تو مهتر بود
اگر دوست گردد ترا پادشا
چه خواهد جزین مردم پارسا
نه آسیب آید بدین گنج تو
نیرزد همه گنجها رنج تو
چو اسکندری کو بیاید ز روم
به شمشیر دریا کند روی بوم
همی از درت بازگردد به چیز
همه چیز دنیی نیرزد پشیز
جز از آشتی ما نبینیم روی
نه والا بود مردم کینهجوی
چو بشنید گفتار آن بخردان
پسندیده و پاکدل موبدان
در گنج بگشاد و تاج پدر
بیاورد با یاره و طوق زر
یکی تاج بد کاندران شهر و مرز
کسی گوهرش را ندانست ارز
فرستاده را گفت کین بیبهاست
هرانکس که دارد جزو نارواست
به تاج مهان چون سزا دیدمش
ز فرزند پرمایه بگزیدمش
یکی تخت بودش به هفتاد لخت
ببستی گشایندهٔ نیکبخت
به پیکر یک اندر دگر بافته
به چاره سر شوشها تافته
سر پایها چون سر اژدها
ندانست کس گوهرش را بها
ازو چارصد گوهر شاهوار
همان سرخ یاقوت بد زین شمار
دو بودی به مثقال هر یک به سنگ
چو یک دانهٔ نار بودی به رنگ
زمرد برو چار صد پاره بود
به سبزی چو قوس قزح نابسود
گشاده شتر بار بودی چهل
زنی بود چون موج دریا به دل
دگر چار صد تای دندان پیل
چه دندان درازیش بد میل میل
پلنگی که خوانی همی بربری
ازان چار صد پوست بد بر سری
ز چرم گوزن ملمع هزار
همه رنگ و بیرنگ او پر نگار
دگر صد سگ و یوز نخچیر گیر
که آهو ورا پیش دیدی ز تیر
بیاورد زان پس دوصد گاومیش
پرستندهٔ او همی راند پیش
ز دیبای خز چارصد تخته نیز
همان تختها کرده از چوب شیز
دگر چار صد تخته از عود تر
که مهر اندرو گیرد و رنگ زر
صد اسپ گرانمایه آراسته
ز میدان ببردند با خواسته
همان تیغ هندی و رومی هزار
بفرمود با جوشن کارزار
همان خود و مغفر هزار و دویست
به گنجور فرمود کاکنون مهایست
همه پاک بر بیطقون برشمار
بگویش که شبگیر برساز کار
سپیده چو برزد ز بالا درفش
چو کافور شد روی چرخ بنفش
زمین تازه شد کوه چون سندروس
ز درگاه برخاست آوای کوس
سکندر به اسپ اندر آورد پای
به دستوری بازگشتن به جای
چو طینوش جنگی سپه برنشاند
از ایوان به درگاه قیدافه راند
به قیدافه گفتند پدرود باش
به جان تازهٔ چرخ را پود باش
برین گونه منزل به منزل سپاه
همی راند تا پیش آن رزمگاه
که لشکرگه نامور شاه بود
سکندر که با بخت همراه بود
سکندر بران بیشه بنهاد رخت
که آب روان بود و جای درخت
به طینوش گفت ایدر آرام گیر
چو آسوده گردی می و جام گیر
شوم هرچ گفتم به جای آورم
ز هر گونه پاکیزه رای آورم
سکندر بیامد به پرده سرای
سپاهش برفتند یک سر ز جای
ز شادی خروشیدن آراستند
کلاه کیانی بپیراستند
که نومید بد لشکر نامجوی
که دانست کش باز بینند روی
سپه با زبانها پر از آفرین
یکایک نهادند سر بر زمین
ز لشکر گزین کرد پس شهریار
ازان نامداران رومی هزار
زرهدار با گرزهٔ گاوروی
برفتند گردان پرخاشجوی
همه گرد بر گرد آن بیشه مرد
کشیدند صف با سلیح نبرد
سکندر خروشید کای مرد تیز
همی جنگ رای آیدت گر گریز
بلرزید طینوش بر جای خویش
پشیمان شد از دانش و رای خویش
بدو گفت کای شاه برترمنش
ستایش گزینی به از سرزنش
چنان هم که با خویش من قیدروش
بزرگی کن و راستی را بکوش
نه این بود پیمانت با مادرم
نگفتی که از راستی نگذرم؟
سکندر بدو گفت کای شهریار
چرا سست گشتی بدین مایه کار
ز من ایمنی بیم در دل مدار
نیازارد از من کسی زان تبار
نگردم ز پیمان قیدافه من
نه نیکو بود شاه پیمانشکن
پیاده شد از باره طینوش زود
زمین را ببوسید و زرای نمود
جهاندار بگرفت دستش به دست
بدان گونه کو گفت پیمان ببست
بدو گفت مندیش و رامش گزین
من از تو ندارم به دل هیچ کین
چو مادرت بر تخت زرین نشست
من اندر نهادم به دست تو دست
بگفتم که من دست شاه زمین
به دست تو اندر نهم همچنین
همان روز پیمان من شد تمام
نه خوب آید از شاه گفتار خام
سکندر منم وان زمان من بدم
به خوبی بسی داستانها زدم
همان روز قیدافه آگاه بود
که اندر کفت پنجهٔ شاه بود
پرستنده را گفت قیصر که تخت
بیارای زیر گلفشان درخت
بفرمود تا خوان بیاراستند
نوازندهٔ رود و می خواستند
بفرمود تا خلعت خسروی
ز رومی و چینی و از پهلوی
ببخشید یارانش را سیم و زر
کرا در خور آمد کلاه و کمر
به طیوش فرمود کایدر مهایست
که این بیشه دورست راه تو نیست
به قیدافه گوی ای هشیوار زن
جهاندار و بینادل و رایزن
بدارم وفای تو تا زندهام
روان را به مهر تو آگندهام
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۲۹
همی رفت منزل به منزل به راه
ز ره رنجه و مانده یکسر سپاه
ز شهر برهمن به جایی رسید
یکی بیکران ژرف دریا بدید
بسان زنان مرد پوشیده روی
همی رفت با جامه و رنگ و بوی
زبانها نه تازی و نه خسروی
نه ترکی نه چینی و نه پهلوی
ز ماهی بدیشان همی خوردنی
به جایی نبد راه آوردنی
شگفت اندر ایشان سکندر بماند
ز دریا همی نام یزدان بخواند
همانگاه کوهی برآمد ز آب
بدو پاره شد زرد چون آفتاب
سکندر یکی تیز کشتی بجست
که آن را ببیند به دیده درست
یکی گفت زان فیلسوفان به شاه
که بر ژرف دریا ترا نیست راه
بمان تا ببیند مر او را کسی
که بهره ندارد ز دانش بسی
ز رومی و از مردم پارسی
بدان کشتی اندر نشستند سی
یکی زرد ماهی بد آن لخت کوه
همانگه چو تنگ اندر آمد گروه
فروبرد کشتی هم اندر شتاب
هم آن کوه شد ناپدید اندر آب
سپاه سکندر همی خیره ماند
همی هرکسی نام یزدان بخواند
بدو گفت رومی که دانش بهست
که داننده بر هر کسی بر مهست
اگر شاه رفتی و گشتی تباه
پر از خون شدی جان چندین سپاه
وزان جایگه لشکر اندر کشید
یکی آبگیری نو آمد پدید
به گرد اندرش نی بسان درخت
تو گفتی که چوب چنارست سخت
ز پنجه فزون بود بالای اوی
چهل رش بپیمود پهنای اوی
همه خانهها کرده از چوب و نی
زمینش هم از نی فروبرده پی
نشایست بد در نیستان بسی
ز شوری نخورد آب او هرکسی
چو بگذشت زان آب جایی رسید
که آمد یکی ژرف دریا پدید
جهان خرم و آب چون انگبین
همی مشک بویید روی زمین
بخوردند و کردند آهنگ خواب
بسی مار پیچان برآمد ز آب
وزان بیشه کژدم چو آتش به رنگ
جهان شد بران خفتگان تار و تنگ
به هر گوشهای در فراوان بمرد
بزرگان دانا و مردان گرد
ز یک سو فراوان بیامد گراز
چو الماس دندانهای دراز
ز دست دگر شیر مهتر ز گاو
که با جنگ ایشان نبد زور و تاو
سپاهش ز دریا بیکسو شدند
بران نیستان آتش اندر زدند
بکشتند چندان ز شیران که راه
به یکبارگی تنگ شد بر سپاه
ز ره رنجه و مانده یکسر سپاه
ز شهر برهمن به جایی رسید
یکی بیکران ژرف دریا بدید
بسان زنان مرد پوشیده روی
همی رفت با جامه و رنگ و بوی
زبانها نه تازی و نه خسروی
نه ترکی نه چینی و نه پهلوی
ز ماهی بدیشان همی خوردنی
به جایی نبد راه آوردنی
شگفت اندر ایشان سکندر بماند
ز دریا همی نام یزدان بخواند
همانگاه کوهی برآمد ز آب
بدو پاره شد زرد چون آفتاب
سکندر یکی تیز کشتی بجست
که آن را ببیند به دیده درست
یکی گفت زان فیلسوفان به شاه
که بر ژرف دریا ترا نیست راه
بمان تا ببیند مر او را کسی
که بهره ندارد ز دانش بسی
ز رومی و از مردم پارسی
بدان کشتی اندر نشستند سی
یکی زرد ماهی بد آن لخت کوه
همانگه چو تنگ اندر آمد گروه
فروبرد کشتی هم اندر شتاب
هم آن کوه شد ناپدید اندر آب
سپاه سکندر همی خیره ماند
همی هرکسی نام یزدان بخواند
بدو گفت رومی که دانش بهست
که داننده بر هر کسی بر مهست
اگر شاه رفتی و گشتی تباه
پر از خون شدی جان چندین سپاه
وزان جایگه لشکر اندر کشید
یکی آبگیری نو آمد پدید
به گرد اندرش نی بسان درخت
تو گفتی که چوب چنارست سخت
ز پنجه فزون بود بالای اوی
چهل رش بپیمود پهنای اوی
همه خانهها کرده از چوب و نی
زمینش هم از نی فروبرده پی
نشایست بد در نیستان بسی
ز شوری نخورد آب او هرکسی
چو بگذشت زان آب جایی رسید
که آمد یکی ژرف دریا پدید
جهان خرم و آب چون انگبین
همی مشک بویید روی زمین
بخوردند و کردند آهنگ خواب
بسی مار پیچان برآمد ز آب
وزان بیشه کژدم چو آتش به رنگ
جهان شد بران خفتگان تار و تنگ
به هر گوشهای در فراوان بمرد
بزرگان دانا و مردان گرد
ز یک سو فراوان بیامد گراز
چو الماس دندانهای دراز
ز دست دگر شیر مهتر ز گاو
که با جنگ ایشان نبد زور و تاو
سپاهش ز دریا بیکسو شدند
بران نیستان آتش اندر زدند
بکشتند چندان ز شیران که راه
به یکبارگی تنگ شد بر سپاه
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۳۰
وزان جایگه رفت خورشیدفش
بیامد دمان تا زمین حبش
ز مردم زمین بود چون پر زاغ
سیه گشته و چشمها چون چراغ
تناور یکی لشکری زورمند
برهنه تن و پوست و بالابلند
چو از دور دیدند گرد سپاه
خروشی برآمد ز ابر سیاه
سپاه انجمن شد هزاران هزار
وران تیره شد دیدهٔ شهریار
به سوی سکندر نهادند سر
بکشتند بسیار پرخاشخر
به جای سنان استخوان داشتند
همی بر تن مرد بگذاشتند
به لشکر بفرمود پس شهریار
که برداشتند آلت کارزار
برهنه به جنگ اندر آمد حبش
غمی گشت زان لشکر شیرفش
بکشتند زیشان فزون از شمار
بپیچید دیگر سر از کارزار
ز خون ریختن گشت روی زمین
سراسر به کردار دریای چین
چو از خون در و دشت آلوده شد
ز کشته به هر جای بر توده شد
چو بر توده خاشاکها برزدند
بفرمود تا آتش اندر زدند
چو شب گشت بشنید آواز گرگ
سکندر بپوشید خفتان و ترگ
یکی پیش رو بود مهتر ز پیل
به سر بر سرو داشت همرنگ نیل
ازین نامداران فراوان بکشت
بسی حمله بردند و ننمود پشت
بکشتند فرجام کارش به تیر
یکی آهنین کوه بد پیل گیر
وزان جایگه تیز لشکر براند
بسی نام دادار گیهان بخواند
بیامد دمان تا زمین حبش
ز مردم زمین بود چون پر زاغ
سیه گشته و چشمها چون چراغ
تناور یکی لشکری زورمند
برهنه تن و پوست و بالابلند
چو از دور دیدند گرد سپاه
خروشی برآمد ز ابر سیاه
سپاه انجمن شد هزاران هزار
وران تیره شد دیدهٔ شهریار
به سوی سکندر نهادند سر
بکشتند بسیار پرخاشخر
به جای سنان استخوان داشتند
همی بر تن مرد بگذاشتند
به لشکر بفرمود پس شهریار
که برداشتند آلت کارزار
برهنه به جنگ اندر آمد حبش
غمی گشت زان لشکر شیرفش
بکشتند زیشان فزون از شمار
بپیچید دیگر سر از کارزار
ز خون ریختن گشت روی زمین
سراسر به کردار دریای چین
چو از خون در و دشت آلوده شد
ز کشته به هر جای بر توده شد
چو بر توده خاشاکها برزدند
بفرمود تا آتش اندر زدند
چو شب گشت بشنید آواز گرگ
سکندر بپوشید خفتان و ترگ
یکی پیش رو بود مهتر ز پیل
به سر بر سرو داشت همرنگ نیل
ازین نامداران فراوان بکشت
بسی حمله بردند و ننمود پشت
بکشتند فرجام کارش به تیر
یکی آهنین کوه بد پیل گیر
وزان جایگه تیز لشکر براند
بسی نام دادار گیهان بخواند
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۳۱
چو نزدیکی نرمپایان رسید
نگه کرد و مردم بیاندازه دید
نه اسپ و نه جوشن نه تیغ و نه گرز
ازان هر یکی چون یکی سرو برز
چو رعد خروشان برآمد غریو
برهنه سپاهی به کردار دیو
یکی سنگباران بکردند سخت
چو باد خزان برزند بر درخت
به تیر و به تیغ اندر آمد سپاه
تو گفتی که شد روز روشن سیاه
چو از نرمپایان فراوان بماند
سکندر برآسود و لشکر براند
بشد تازیان تا به شهری رسید
که آن را کران و میانه ندید
به آیین همه پیش باز آمدند
گشادهدل و بینیاز آمدند
ببردند هرگونه گستردنی
ز پوشیدنیها و از خوردنی
سکندر بپرسید و بنواختشان
براندازه بر پایگه ساختشان
کشیدند بر دشت پردهسرای
سپاهش نجست اندر آن شهر جای
سر اندر ستاره یکی کوه دید
تو گفتی که گردون بخواهد کشید
بران کوه مردم بدی اندکی
شب تیره زیشان نماندی یکی
بپرسید ازیشان سکندر که راه
کدامست و چون راند باید سپاه
همه یکسره خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
به رفتن برین کوه بودی گذر
اگر برگذشتی برو راهبر
یکی اژدهایست زان روی کوه
که مرغ آید از رنج زهرش ستوه
نیارد گذشتن بروبر سپاه
همی دود زهرش برآید به ماه
همی آتش افروزد از کام اوی
دو گیسو بود پیل را دام اوی
همه شهر با او نداریم تاو
خورش بایدش هر شبی پنج گاو
بجوییم و بر کوه خارا بریم
پر اندیشه و پر مدارا بریم
بدان تا نیاید بدین روی کوه
نینجامید از ما گروها گروه
بفرمود سالار دیهیم جوی
که آن روز ندهند چیز بدوی
چو گاه خورش درگذشت اژدها
بیامد چو آتش بران تند جا
سکندر بفرمود تا لشکرش
یکی تیرباران کنند ازبرش
بزد یک دم آن اژدهای پلید
تنی چند ازیشان به دم درکشید
بفرمود اسکندر فیلقوس
تبیره به زخم آوریدند و کوس
همان بیکران آتش افروختند
به هرجای مشعل همی سوختند
چو کوه از تبیره پرآواز گشت
بترسید ازان اژدها بازگشت
چو خورشید برزد سر از برج گاو
ز گلزاربرخاست بانگ چکاو
چو آن اژدها را خورش بود گاه
ز مردان لشکر گزین کرد شاه
درم داد سالار چندی ز گنج
بیاورد با خویشتن گاو پنج
بکشت و ز سرشان برآهخت پوست
بدان جادوی داده دل مرد دوست
بیاگند چرمش به زهر و به نفت
سوی اژدها روی بنهاد تفت
مران چرمها را پر از باد کرد
ز دادار نیکی دهش یاد کرد
بفرمود تا پوست برداشتند
همی دست بر دست بگذاشتند
چو نزدیکی اژدها رفت شاه
بسان یکی ابر دیدش سپاه
زبانش کبود و دو چشمش چو خون
همی آتش آمد ز کامش برون
چو گاو از سر کوه بنداختند
بران اژدها دل بپرداختند
فرو برد چون باد گاو اژدها
چو آمد ز چنگ دلیران رها
چو از گاو پیوندش آگنده شد
بر اندام زهرش پراگنده شد
همه رودگانیش سوراخ کرد
به مغز و به پی راه گستاخ کرد
همی زد سرش را بران کوه سنگ
چنین تا برآمد زمانی درنگ
سپاهی بروبر ببارید تیر
به پای آمد آن کوه نخچیرگیر
وزان جایگه تیز لشکر براند
تن اژدها را همانجا بماند
بیاورد لشکر به کوهی دگر
کزان خیره شد مرد پرخاشخر
بلندیش بینا همی دیر دید
سر کوه چون تیغ و شمشیر دید
یکی تخت زرین بران تیغ کوه
ز انبوه یکسو و دور از گروه
یکی مرده مرد اندران تختبر
همانا که بودش پس از مرگ فر
ز دیبا کشیده برو چادری
ز هر گوهری بر سرش افسری
همه گرد بر گرد او سیم و زر
کسی را نبودی بروبر گذر
هرآنکس که رفتی بران کوهسار
که از مرده چیزی کند خواستار
بران کوه از بیم لرزان شدی
به مردی و بر جای ریزان شدی
سکندر برآمد بران کوهسر
نظاره بران مرد با سیم و زر
یکی بانگ بشنید کای شهریار
بسی بردی اندر جهان روزگار
بسی تخت شاهان بپرداختی
سرت را به گردون برافراختی
بسی دشمن و دوست کردی تباه
ز گیتی کنون بازگشتست گاه
رخ شاه ز آواز شد چون چراغ
ازان کوه برگشت دل پر ز داغ
همی رفت با نامداران روم
بدان شارستان شد که خوانی هروم
که آن شهر یکسر زنان داشتند
کسی را دران شهر نگذاشتند
سوی راست پستان چو آن زنان
بسان یکی نار بر پرنیان
سوی چپ به کردار جوینده مرد
که جوشن بپوشد به روز نبرد
چو آمد به نزدیک شهر هروم
سرافراز با نامداران روم
یکی نامه بنوشت با رسم و داد
چنانچون بود مرد فرخنژاد
به عنوان بر از شاه ایران و روم
سوی آنک دارند مرز هروم
سر نامه از کردگار سپهر
کزویست بخشایش و داد و مهر
هرانکس که دارد روانش خرد
جهان را به عمری همی بسپرد
شنید آنک ما در جهان کردهایم
سر مهتری بر کجا بردهایم
کسی کو ز فرمان ما سر بتافت
نهالی به جز خاک تیره نیافت
نخواهم که جایی بود در جهان
که دیدار آن باشد از من نهان
گر آیم مرا با شما نیست رزم
به دل آشتی دارم و رای بزم
اگر هیچ دارید دانندهای
خردمند و بیدار خوانندهای
چو برخواند این نامهٔ پندمند
برآنکس که هست از شما ارجمند
ببندید پیش آمدن را میان
کزین آمدن کس ندارد زیان
بفرمود تا فیلسوفی ز روم
برد نامه نزدیک شهر هروم
بسی نیز شیرین سخنها بگفت
فرستاده خود با خرد بود جفت
چو دانا به نزدیک ایشان رسید
همه شهر زن دید و مردی ندید
همه لشکر از شهر بیرون شدند
به دیدار رومی به هامون شدند
بران نامهبر شد جهان انجمن
ازیشان هرانکس که بد رای زن
چو این نامه برخواند دانای شهر
ز رای دل شاه برداشت بهر
نشستند و پاسخ نوشتند باز
که دایم بزی شاه گردن فراز
فرستاده را پیش بنشاندیم
یکایک همه نامه برخواندیم
نخستین که گفتی ز شاهان سخن
ز پیروزی و رزمهای کهن
اگر لشکر آری به شهر هروم
نبینی ز نعل و پی اسپ بوم
بیاندازه در شهر ما برزنست
بهر برزنی بر هزاران زنست
همه شب به خفتان جنگ اندریم
ز بهر فزونی به تنگ اندریم
ز چندین یکی را نبودست شوی
که دوشیزگانیم و پوشیدهروی
ز هر سو که آیی برین بوم و بر
بجز ژرف دریا نبینی گذر
ز ما هر زنی کو گراید بشوی
ازان پس کس او را نهبینیم روی
بباید گذشتن به دریای ژرف
اگر خوش و گر نیز باریده برف
اگر دختر آیدش چون کردشوی
زنآسا و جویندهٔ رنگ و بوی
هم آن خانه جاوید جای وی است
بلند آسمانش هوای وی است
وگر مردوش باشد و سرفراز
بسوی هرومش فرستند باز
وگر زو پسر زاید آنجا که هست
بباشد نباشد بر ماش دست
ز ما هرک او روزگار نبرد
از اسپ اندر آرد یکی شیرمرد
یکی تاج زرینش بر سر نهیم
همان تخت او بر دو پیکر نهیم
همانا ز ما زن بود سیهزار
که با تاج زرند و با گوشوار
که مردی ز گردنکشان روز جنگ
به چنگال او خاک شد بیدرنگ
تو مردی بزرگی و نامت بلند
در نام بر خویشتن در مبند
که گویند با زن برآویختنی
ز آویختن نیز بگریختی
یکی ننگ باشد ترا زین سخن
که تا هست گیتی نگردد کهن
چه خواهی که با نامداران روم
بیایی بگردی به مرز هروم
چو با راستی باشی و مردمی
نبینی جز از خوبی و خرمی
به پیش تو آریم چندان سپاه
که تیره شود بر تو خورشید و ماه
چو آن پاسخ نامه شد اسپری
زنی بود گویا به پیغمبری
ابا تاج و با جامهٔ شاهوار
همی رفت با خوبرخ ده سوار
چو آمد خرامان به نزدیک شاه
پذیره فرستاد چندی به راه
زن نامبردار نامه بداد
پیام دلیران همه کرد یاد
سکندر چو آن پاسخ نامه دید
خردمند و بینادلی برگزید
بدیشان پیامی فرستاد و گفت
که با مغز مردم خرد باد جفت
به گرد جهان شهریاری نماند
همان بر زمین نامداری نماند
که نه سربسر پیش من کهترند
وگرچه بلندند و نیکاخترند
مرا گرد کافور و خاک سیاه
همانست و هم بزم و هم رزمگاه
نه من جنگ را آمدم تازیان
به پیلان و کوس و تبیره زنان
سپاهی برین سان که هامون و کوه
همی گردد از سم اسپان ستوه
مرا رای دیدار شهر شماست
گر آیید نزدیک ما هم رواست
چو دیدار باشد برانم سپاه
نباشم فراوان بدین جایگاه
ببینیم تا چیستتان رای و فر
سواری و زیبایی و پای و پر
ز کار زهشتان بپرسم نهان
که بیمرد زن چون بود در جهان
اگر مرگ باشد فزونی ز کیست
به بینم که فرجام این کار چیست
فرستاده آمد سخنها بگفت
همه راز بیرون کشید از نهفت
بزرگان یکی انجمن ساختند
ز گفتار دل را بپرداختند
که ما برگزیدیم زن دو هزار
سخنگوی و داننده و هوشیار
ابا هر صدی بسته ده تاج زر
بدو در نشانده فراوان گهر
چو گرد آید آن تاج باشد دویست
که هر یک جز اندر خور شاه نیست
یکایک بسختیم و کردیم تل
اباگوهران هر یکی سی رطل
چو دانیم کامد به نزدیک شاه
یکایک پذیره شویمش به راه
چو آمد به نزدیک ما آگهی
ز دانایی شاه وز فرهی
فرستاده برگشت و پاسخ بگفت
سخنها همه با خرد بود جفت
سکندر ز منزل سپه برگرفت
ز کار زنان مانده اندر شگفت
دو منزل بیامد یکی باد خاست
وزو برف با کوه و درگشت راست
تبه شد بسی مردم پایکار
ز سرما و برف اندر آن روزگار
برآمد یکی ابر و دودی سیاه
بر آتش همی رفت گفتی سپاه
زره کتف آزادگان را بسوخت
ز نعل سواران زمین برفروخت
بدین هم نشان تا به شهری رسید
که مردم بسان شب تیره دید
فروهشته لفچ و برآورده کفچ
به کردار قیر و شبه کفچ و لفچ
همه دیدههاشان به کردار خون
همی از دهان آتش آمد برون
بسی پیل بردند پیشش به راه
همان هدیه مردمان سیاه
بگفتند کین برف و باد دمان
ز ما بود کامد شما را زیان
که هرگز بدین شهر نگذشت کس
ترا و سپاه تو دیدیم و بس
ببود اندر آن شهر یک ماه شاه
چو آسوده گشتند شاه و سپاه
ازنجا بیامد دمان و دنان
دلآراسته سوی شهر زنان
ز دریا گذر کرد زن دو هزار
همه پاک با افسر و گوشوار
یکی بیشه بد پر ز آب و درخت
همه جای روشندل و نیکبخت
خورش گرد کردند بر مرغزار
ز گستردنیها به رنگ و نگار
چو آمد سکندر به شهر هروم
زنان پیش رفتند ز آباد بوم
ببردند پس تاجها پیش اوی
همان جامه و گوهر و رنگ و بوی
سکندر بپذرفت و بنواختشان
بران خرمی جایگه ساختشان
چو شب روز شد اندرآمد به شهر
به دیدار برداشت زان شهر بهر
کم و بیش ایشان همی بازجست
همی بود تا رازها شد درست
نگه کرد و مردم بیاندازه دید
نه اسپ و نه جوشن نه تیغ و نه گرز
ازان هر یکی چون یکی سرو برز
چو رعد خروشان برآمد غریو
برهنه سپاهی به کردار دیو
یکی سنگباران بکردند سخت
چو باد خزان برزند بر درخت
به تیر و به تیغ اندر آمد سپاه
تو گفتی که شد روز روشن سیاه
چو از نرمپایان فراوان بماند
سکندر برآسود و لشکر براند
بشد تازیان تا به شهری رسید
که آن را کران و میانه ندید
به آیین همه پیش باز آمدند
گشادهدل و بینیاز آمدند
ببردند هرگونه گستردنی
ز پوشیدنیها و از خوردنی
سکندر بپرسید و بنواختشان
براندازه بر پایگه ساختشان
کشیدند بر دشت پردهسرای
سپاهش نجست اندر آن شهر جای
سر اندر ستاره یکی کوه دید
تو گفتی که گردون بخواهد کشید
بران کوه مردم بدی اندکی
شب تیره زیشان نماندی یکی
بپرسید ازیشان سکندر که راه
کدامست و چون راند باید سپاه
همه یکسره خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
به رفتن برین کوه بودی گذر
اگر برگذشتی برو راهبر
یکی اژدهایست زان روی کوه
که مرغ آید از رنج زهرش ستوه
نیارد گذشتن بروبر سپاه
همی دود زهرش برآید به ماه
همی آتش افروزد از کام اوی
دو گیسو بود پیل را دام اوی
همه شهر با او نداریم تاو
خورش بایدش هر شبی پنج گاو
بجوییم و بر کوه خارا بریم
پر اندیشه و پر مدارا بریم
بدان تا نیاید بدین روی کوه
نینجامید از ما گروها گروه
بفرمود سالار دیهیم جوی
که آن روز ندهند چیز بدوی
چو گاه خورش درگذشت اژدها
بیامد چو آتش بران تند جا
سکندر بفرمود تا لشکرش
یکی تیرباران کنند ازبرش
بزد یک دم آن اژدهای پلید
تنی چند ازیشان به دم درکشید
بفرمود اسکندر فیلقوس
تبیره به زخم آوریدند و کوس
همان بیکران آتش افروختند
به هرجای مشعل همی سوختند
چو کوه از تبیره پرآواز گشت
بترسید ازان اژدها بازگشت
چو خورشید برزد سر از برج گاو
ز گلزاربرخاست بانگ چکاو
چو آن اژدها را خورش بود گاه
ز مردان لشکر گزین کرد شاه
درم داد سالار چندی ز گنج
بیاورد با خویشتن گاو پنج
بکشت و ز سرشان برآهخت پوست
بدان جادوی داده دل مرد دوست
بیاگند چرمش به زهر و به نفت
سوی اژدها روی بنهاد تفت
مران چرمها را پر از باد کرد
ز دادار نیکی دهش یاد کرد
بفرمود تا پوست برداشتند
همی دست بر دست بگذاشتند
چو نزدیکی اژدها رفت شاه
بسان یکی ابر دیدش سپاه
زبانش کبود و دو چشمش چو خون
همی آتش آمد ز کامش برون
چو گاو از سر کوه بنداختند
بران اژدها دل بپرداختند
فرو برد چون باد گاو اژدها
چو آمد ز چنگ دلیران رها
چو از گاو پیوندش آگنده شد
بر اندام زهرش پراگنده شد
همه رودگانیش سوراخ کرد
به مغز و به پی راه گستاخ کرد
همی زد سرش را بران کوه سنگ
چنین تا برآمد زمانی درنگ
سپاهی بروبر ببارید تیر
به پای آمد آن کوه نخچیرگیر
وزان جایگه تیز لشکر براند
تن اژدها را همانجا بماند
بیاورد لشکر به کوهی دگر
کزان خیره شد مرد پرخاشخر
بلندیش بینا همی دیر دید
سر کوه چون تیغ و شمشیر دید
یکی تخت زرین بران تیغ کوه
ز انبوه یکسو و دور از گروه
یکی مرده مرد اندران تختبر
همانا که بودش پس از مرگ فر
ز دیبا کشیده برو چادری
ز هر گوهری بر سرش افسری
همه گرد بر گرد او سیم و زر
کسی را نبودی بروبر گذر
هرآنکس که رفتی بران کوهسار
که از مرده چیزی کند خواستار
بران کوه از بیم لرزان شدی
به مردی و بر جای ریزان شدی
سکندر برآمد بران کوهسر
نظاره بران مرد با سیم و زر
یکی بانگ بشنید کای شهریار
بسی بردی اندر جهان روزگار
بسی تخت شاهان بپرداختی
سرت را به گردون برافراختی
بسی دشمن و دوست کردی تباه
ز گیتی کنون بازگشتست گاه
رخ شاه ز آواز شد چون چراغ
ازان کوه برگشت دل پر ز داغ
همی رفت با نامداران روم
بدان شارستان شد که خوانی هروم
که آن شهر یکسر زنان داشتند
کسی را دران شهر نگذاشتند
سوی راست پستان چو آن زنان
بسان یکی نار بر پرنیان
سوی چپ به کردار جوینده مرد
که جوشن بپوشد به روز نبرد
چو آمد به نزدیک شهر هروم
سرافراز با نامداران روم
یکی نامه بنوشت با رسم و داد
چنانچون بود مرد فرخنژاد
به عنوان بر از شاه ایران و روم
سوی آنک دارند مرز هروم
سر نامه از کردگار سپهر
کزویست بخشایش و داد و مهر
هرانکس که دارد روانش خرد
جهان را به عمری همی بسپرد
شنید آنک ما در جهان کردهایم
سر مهتری بر کجا بردهایم
کسی کو ز فرمان ما سر بتافت
نهالی به جز خاک تیره نیافت
نخواهم که جایی بود در جهان
که دیدار آن باشد از من نهان
گر آیم مرا با شما نیست رزم
به دل آشتی دارم و رای بزم
اگر هیچ دارید دانندهای
خردمند و بیدار خوانندهای
چو برخواند این نامهٔ پندمند
برآنکس که هست از شما ارجمند
ببندید پیش آمدن را میان
کزین آمدن کس ندارد زیان
بفرمود تا فیلسوفی ز روم
برد نامه نزدیک شهر هروم
بسی نیز شیرین سخنها بگفت
فرستاده خود با خرد بود جفت
چو دانا به نزدیک ایشان رسید
همه شهر زن دید و مردی ندید
همه لشکر از شهر بیرون شدند
به دیدار رومی به هامون شدند
بران نامهبر شد جهان انجمن
ازیشان هرانکس که بد رای زن
چو این نامه برخواند دانای شهر
ز رای دل شاه برداشت بهر
نشستند و پاسخ نوشتند باز
که دایم بزی شاه گردن فراز
فرستاده را پیش بنشاندیم
یکایک همه نامه برخواندیم
نخستین که گفتی ز شاهان سخن
ز پیروزی و رزمهای کهن
اگر لشکر آری به شهر هروم
نبینی ز نعل و پی اسپ بوم
بیاندازه در شهر ما برزنست
بهر برزنی بر هزاران زنست
همه شب به خفتان جنگ اندریم
ز بهر فزونی به تنگ اندریم
ز چندین یکی را نبودست شوی
که دوشیزگانیم و پوشیدهروی
ز هر سو که آیی برین بوم و بر
بجز ژرف دریا نبینی گذر
ز ما هر زنی کو گراید بشوی
ازان پس کس او را نهبینیم روی
بباید گذشتن به دریای ژرف
اگر خوش و گر نیز باریده برف
اگر دختر آیدش چون کردشوی
زنآسا و جویندهٔ رنگ و بوی
هم آن خانه جاوید جای وی است
بلند آسمانش هوای وی است
وگر مردوش باشد و سرفراز
بسوی هرومش فرستند باز
وگر زو پسر زاید آنجا که هست
بباشد نباشد بر ماش دست
ز ما هرک او روزگار نبرد
از اسپ اندر آرد یکی شیرمرد
یکی تاج زرینش بر سر نهیم
همان تخت او بر دو پیکر نهیم
همانا ز ما زن بود سیهزار
که با تاج زرند و با گوشوار
که مردی ز گردنکشان روز جنگ
به چنگال او خاک شد بیدرنگ
تو مردی بزرگی و نامت بلند
در نام بر خویشتن در مبند
که گویند با زن برآویختنی
ز آویختن نیز بگریختی
یکی ننگ باشد ترا زین سخن
که تا هست گیتی نگردد کهن
چه خواهی که با نامداران روم
بیایی بگردی به مرز هروم
چو با راستی باشی و مردمی
نبینی جز از خوبی و خرمی
به پیش تو آریم چندان سپاه
که تیره شود بر تو خورشید و ماه
چو آن پاسخ نامه شد اسپری
زنی بود گویا به پیغمبری
ابا تاج و با جامهٔ شاهوار
همی رفت با خوبرخ ده سوار
چو آمد خرامان به نزدیک شاه
پذیره فرستاد چندی به راه
زن نامبردار نامه بداد
پیام دلیران همه کرد یاد
سکندر چو آن پاسخ نامه دید
خردمند و بینادلی برگزید
بدیشان پیامی فرستاد و گفت
که با مغز مردم خرد باد جفت
به گرد جهان شهریاری نماند
همان بر زمین نامداری نماند
که نه سربسر پیش من کهترند
وگرچه بلندند و نیکاخترند
مرا گرد کافور و خاک سیاه
همانست و هم بزم و هم رزمگاه
نه من جنگ را آمدم تازیان
به پیلان و کوس و تبیره زنان
سپاهی برین سان که هامون و کوه
همی گردد از سم اسپان ستوه
مرا رای دیدار شهر شماست
گر آیید نزدیک ما هم رواست
چو دیدار باشد برانم سپاه
نباشم فراوان بدین جایگاه
ببینیم تا چیستتان رای و فر
سواری و زیبایی و پای و پر
ز کار زهشتان بپرسم نهان
که بیمرد زن چون بود در جهان
اگر مرگ باشد فزونی ز کیست
به بینم که فرجام این کار چیست
فرستاده آمد سخنها بگفت
همه راز بیرون کشید از نهفت
بزرگان یکی انجمن ساختند
ز گفتار دل را بپرداختند
که ما برگزیدیم زن دو هزار
سخنگوی و داننده و هوشیار
ابا هر صدی بسته ده تاج زر
بدو در نشانده فراوان گهر
چو گرد آید آن تاج باشد دویست
که هر یک جز اندر خور شاه نیست
یکایک بسختیم و کردیم تل
اباگوهران هر یکی سی رطل
چو دانیم کامد به نزدیک شاه
یکایک پذیره شویمش به راه
چو آمد به نزدیک ما آگهی
ز دانایی شاه وز فرهی
فرستاده برگشت و پاسخ بگفت
سخنها همه با خرد بود جفت
سکندر ز منزل سپه برگرفت
ز کار زنان مانده اندر شگفت
دو منزل بیامد یکی باد خاست
وزو برف با کوه و درگشت راست
تبه شد بسی مردم پایکار
ز سرما و برف اندر آن روزگار
برآمد یکی ابر و دودی سیاه
بر آتش همی رفت گفتی سپاه
زره کتف آزادگان را بسوخت
ز نعل سواران زمین برفروخت
بدین هم نشان تا به شهری رسید
که مردم بسان شب تیره دید
فروهشته لفچ و برآورده کفچ
به کردار قیر و شبه کفچ و لفچ
همه دیدههاشان به کردار خون
همی از دهان آتش آمد برون
بسی پیل بردند پیشش به راه
همان هدیه مردمان سیاه
بگفتند کین برف و باد دمان
ز ما بود کامد شما را زیان
که هرگز بدین شهر نگذشت کس
ترا و سپاه تو دیدیم و بس
ببود اندر آن شهر یک ماه شاه
چو آسوده گشتند شاه و سپاه
ازنجا بیامد دمان و دنان
دلآراسته سوی شهر زنان
ز دریا گذر کرد زن دو هزار
همه پاک با افسر و گوشوار
یکی بیشه بد پر ز آب و درخت
همه جای روشندل و نیکبخت
خورش گرد کردند بر مرغزار
ز گستردنیها به رنگ و نگار
چو آمد سکندر به شهر هروم
زنان پیش رفتند ز آباد بوم
ببردند پس تاجها پیش اوی
همان جامه و گوهر و رنگ و بوی
سکندر بپذرفت و بنواختشان
بران خرمی جایگه ساختشان
چو شب روز شد اندرآمد به شهر
به دیدار برداشت زان شهر بهر
کم و بیش ایشان همی بازجست
همی بود تا رازها شد درست