عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۱ - در ستایش فخر الدین منوچهر شروان شاه به التزام لفظ «عید» در هر بیت
رخسار صبح را نگر از برقع زرش
کز دست شاه جامهٔ عیدی است در برش
گردون به شکل مجمر عیدی به بزم شاه
صبح آتش ملمع و شب مشک اذفرش
مشرق به عود سوخته دندان سپید کرد
چون بوی عطر عید برآمد ز مجمرش
گردون فرو گذاشت هزاران حلی که داشت
صاعی بساخت کز پی عید است درخورش
مرغ سحر شناعت از آن زد چو مصریان
کان صاع دید ببار سحر درش
آری به صاع عید همی ماند آفتاب
از نام شاه و داغ نهاده مشهرش
داغی است بر جبین سپهر از سه حرف عید
ماه نوابتدای سه حرف است بنگرش
فصاد بود صبح که قیفال شب گشاد
خورشید طشت خون و مه عید نشترش
مه روزه دار بود همانا از آن شده است
تن چون خلال مایدهٔ عید لاغرش
یا حلقهگویی از پی آن شد که روز عید
خسرو به نوک نیزه رباید ز خاورش
خاقان اکبر آنکه ز دیوان نصرت است
بر صد هزار عید برات مقررش
کز دست شاه جامهٔ عیدی است در برش
گردون به شکل مجمر عیدی به بزم شاه
صبح آتش ملمع و شب مشک اذفرش
مشرق به عود سوخته دندان سپید کرد
چون بوی عطر عید برآمد ز مجمرش
گردون فرو گذاشت هزاران حلی که داشت
صاعی بساخت کز پی عید است درخورش
مرغ سحر شناعت از آن زد چو مصریان
کان صاع دید ببار سحر درش
آری به صاع عید همی ماند آفتاب
از نام شاه و داغ نهاده مشهرش
داغی است بر جبین سپهر از سه حرف عید
ماه نوابتدای سه حرف است بنگرش
فصاد بود صبح که قیفال شب گشاد
خورشید طشت خون و مه عید نشترش
مه روزه دار بود همانا از آن شده است
تن چون خلال مایدهٔ عید لاغرش
یا حلقهگویی از پی آن شد که روز عید
خسرو به نوک نیزه رباید ز خاورش
خاقان اکبر آنکه ز دیوان نصرت است
بر صد هزار عید برات مقررش
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷ - در ستایش فخر الدین شروان شاه منوچهر
ز عدل شاه که زد پنج نوبه در آفاق
چهار طبع مخالف شدند جفت وفاق
رسید وقت که پیک امان ز حضرت او
رساند آیت رحمت به انفس و آفاق
بسی نماند که بیروح در زمین ختن
سخن سرای شود چون درخت در وقواق
به شکر آنکه جهان را خدایگان ملکی است
که نایب است به ملکت ز قاسم الارزاق
جلال ملت، تاج ملوک فخر الدین
سپهر مجد، منوچهر مشتری اخلاق
شهنشهی که به صحرا نسیم انصافش
ز زهر در دم افعی عیان کند تریاق
ز داد اوست زمان کرده با امان وصلت
به حکم اوست قضا بسته با رضا میثاق
ز بس که ریخت ازین پیش خون خفچاقان
به هندوی گهری چون پرند چین براق
عجب مدار که از روح نامیه زین پس
بجای سبزه ز گل بردمد سر خفچاق
زهی برات بقا را ز عالم مطلق
نکرده کاتب جان جز به نام تو اطلاق
اگر نه شمع فلک نور یافتی ز کفت
چون جان گبر شدی تیره بر مسیح وثاق
سحرگهی که یلان تیغ برکشند چو صبح
به عزم رزم کنند از برای کینه سباق
ز بیم ناوک پروین گسل برای گریز
ز آسمان بستاند بناب نعش طلاق
بگیرد از تپش تیغ و ز امتلای خلاف
دل زمین خفقان و دم زمان فواق
تو ابروار بر آهخته خنجری چون برق
فرشتهوار نشسته بر اشهبی چو براق
به یگ گشاد ز شست تو تیر غیداقی
شود چو پاسخ کهسار باز تا غیداق
در آن زمان که کن تیغ با کف تو وصال
ز بس که جان بدان را دهی ز جسم فراق
گمان بری که ز ارواح تیره زیر اثیر
خلایقی دگر از نوعیان کند خلاق
ظفر برد ز برت چتر جاء نصر الله
اجل دهد به عدو زهر مالهم من واق
ایا شهی که ز تاثیر عدل تو بر چرخ
به جرم مه ندهد اجتماع مهر محاق
بدان خدای که پاکان خطهٔ اول
ز شوق حضرت او والهند چون عشاق
که نیست چون تو سخا پروری به شرق و به غرب
نه چون من است ثنا گستری به شام و عراق
مرا حق از پی مدح تو در وجود آورد
تو نیز تربیتم کن که دارم استحقاق
منم که گاه کتابت سواد شعر مرا
فلک سزد که شود دفتر و ملک وراق
دقایقی که مرا در سخن به نظم آید
به سر آن نرسد وهم بوعلی دقاق
ایا شهان زمانه عیال شفقت تو
به حال من نظری کن به دیدهٔ اشفاق
که خیره شد دلم از جور کنبد ازرق
چو طبع محرور از فعل داروی زراق
جهان موافق مهر تو است مگذارش
که کینه ورزد با چون منی ز روی نفاق
به حسب طاقت خود طوق دار مدح توام
چرا ز طایفهٔ خاصگان بماندم طاق
مرا ز چنگ نوائب به جود خود برهان
که خلق را توئی امروز نایب رزاق
تو راست ملک جهان و توئی سزای ثنا
چگونه گویم مدح یماک و وصف یلاق
نماند کس که ز انعام تو به روی زمین
نیافت بیت المال و نساخت باب الطاق
منم که نیست در این دور بخت را با من
نه اقتضای رضا و نه اتفاق وفاق
بسوخت جان من از آز و طبع زنگ گرفت
بدان صفت که زنم آهن و ز تف حراق
اگر نه فضل تو فریاد من رسد بیم است
که قتل من کند او وقت خشیة الاملاق
شها به وصف تو خوش کردهام مذاق سخن
مدار عیش مرا بر امید تلخ مذاق
روا مبین ز طریق کرم که زخم نیاز
برآرد از جگرم هر دمی هزار طراق
ز بینوایی مشتاق آتش مرگم
چو آن کسی که به آب حیات شد مشتاق
تنم ز حرص یکی نان چو آینه روشن
چو شانه شد همه دندان ز فرق سر، تا ساق
عطای تو کند این درد را دوا گر نه
علاج این چه شناسد حنین بن اسحاق
همیشه تا در موت و حیات نابسته است
بر اهل عالم از این بام ناگشاده رواق
در تو قبلهٔ افاق باد و خلق زمین
به مهر و مدح تو بگشاده نطق و بسته نطاق
مدام در حق ملکت دعای خاقانی
قبول باد ز حق بالعشی و الاشراق
چهار طبع مخالف شدند جفت وفاق
رسید وقت که پیک امان ز حضرت او
رساند آیت رحمت به انفس و آفاق
بسی نماند که بیروح در زمین ختن
سخن سرای شود چون درخت در وقواق
به شکر آنکه جهان را خدایگان ملکی است
که نایب است به ملکت ز قاسم الارزاق
جلال ملت، تاج ملوک فخر الدین
سپهر مجد، منوچهر مشتری اخلاق
شهنشهی که به صحرا نسیم انصافش
ز زهر در دم افعی عیان کند تریاق
ز داد اوست زمان کرده با امان وصلت
به حکم اوست قضا بسته با رضا میثاق
ز بس که ریخت ازین پیش خون خفچاقان
به هندوی گهری چون پرند چین براق
عجب مدار که از روح نامیه زین پس
بجای سبزه ز گل بردمد سر خفچاق
زهی برات بقا را ز عالم مطلق
نکرده کاتب جان جز به نام تو اطلاق
اگر نه شمع فلک نور یافتی ز کفت
چون جان گبر شدی تیره بر مسیح وثاق
سحرگهی که یلان تیغ برکشند چو صبح
به عزم رزم کنند از برای کینه سباق
ز بیم ناوک پروین گسل برای گریز
ز آسمان بستاند بناب نعش طلاق
بگیرد از تپش تیغ و ز امتلای خلاف
دل زمین خفقان و دم زمان فواق
تو ابروار بر آهخته خنجری چون برق
فرشتهوار نشسته بر اشهبی چو براق
به یگ گشاد ز شست تو تیر غیداقی
شود چو پاسخ کهسار باز تا غیداق
در آن زمان که کن تیغ با کف تو وصال
ز بس که جان بدان را دهی ز جسم فراق
گمان بری که ز ارواح تیره زیر اثیر
خلایقی دگر از نوعیان کند خلاق
ظفر برد ز برت چتر جاء نصر الله
اجل دهد به عدو زهر مالهم من واق
ایا شهی که ز تاثیر عدل تو بر چرخ
به جرم مه ندهد اجتماع مهر محاق
بدان خدای که پاکان خطهٔ اول
ز شوق حضرت او والهند چون عشاق
که نیست چون تو سخا پروری به شرق و به غرب
نه چون من است ثنا گستری به شام و عراق
مرا حق از پی مدح تو در وجود آورد
تو نیز تربیتم کن که دارم استحقاق
منم که گاه کتابت سواد شعر مرا
فلک سزد که شود دفتر و ملک وراق
دقایقی که مرا در سخن به نظم آید
به سر آن نرسد وهم بوعلی دقاق
ایا شهان زمانه عیال شفقت تو
به حال من نظری کن به دیدهٔ اشفاق
که خیره شد دلم از جور کنبد ازرق
چو طبع محرور از فعل داروی زراق
جهان موافق مهر تو است مگذارش
که کینه ورزد با چون منی ز روی نفاق
به حسب طاقت خود طوق دار مدح توام
چرا ز طایفهٔ خاصگان بماندم طاق
مرا ز چنگ نوائب به جود خود برهان
که خلق را توئی امروز نایب رزاق
تو راست ملک جهان و توئی سزای ثنا
چگونه گویم مدح یماک و وصف یلاق
نماند کس که ز انعام تو به روی زمین
نیافت بیت المال و نساخت باب الطاق
منم که نیست در این دور بخت را با من
نه اقتضای رضا و نه اتفاق وفاق
بسوخت جان من از آز و طبع زنگ گرفت
بدان صفت که زنم آهن و ز تف حراق
اگر نه فضل تو فریاد من رسد بیم است
که قتل من کند او وقت خشیة الاملاق
شها به وصف تو خوش کردهام مذاق سخن
مدار عیش مرا بر امید تلخ مذاق
روا مبین ز طریق کرم که زخم نیاز
برآرد از جگرم هر دمی هزار طراق
ز بینوایی مشتاق آتش مرگم
چو آن کسی که به آب حیات شد مشتاق
تنم ز حرص یکی نان چو آینه روشن
چو شانه شد همه دندان ز فرق سر، تا ساق
عطای تو کند این درد را دوا گر نه
علاج این چه شناسد حنین بن اسحاق
همیشه تا در موت و حیات نابسته است
بر اهل عالم از این بام ناگشاده رواق
در تو قبلهٔ افاق باد و خلق زمین
به مهر و مدح تو بگشاده نطق و بسته نطاق
مدام در حق ملکت دعای خاقانی
قبول باد ز حق بالعشی و الاشراق
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸ - در رثاء امام محمد بن یحیی خراسانی و خفه شدن او به دست غزان
تا درد و محنت است در این تنگنای خاک
محنت برای مردم و مردم برای خاک
جز حادثات حاصل این تنگنای چیست
ای تنگ حوصله چه کنی تنگنای خاک
این عالمی است جافی و از جیفه موج زن
صحرای جان طلب که عفن شد هوای خاک
خواهی که جان به شط سعادت برون بری
بگریز از این جزیرهٔ وحشت فزای خاک
خواهی که در خورنگه دولت کنی مقام
برخیز ازین خرابهٔ نا دلگشای خاک
دوران آفت است چه جویی سواد دهر
ایام صرصراست چه سازی سرای خاک
هرگز وفا ز عالم خاکی نیافت کس
حق بود دیو را که نشد آشنای خاک
خود را به دست عشوهٔ ایام وامده
کز باد کس امید ندارد وفای خاک
اجزات چون به پای شب و روز سوده شد
تاوان طلب مکن ز قضا در فضای خاک
خاکی که زیر سم دو مرکب غبار گشت
پیداست تا چه مایه بود خون بهای خاک
لاخیر دان نهاد جهان و رسوم دهر
لاشیء شناس برگ سپهر و نوای خاک
چون وحش پای بند سپهر و زمین مباش
منگر وطای ازرق و مگزین غطای خاک
ای مرد چیست خودفلک و طول و عرض او
دودی است قبه بسته معلق و ورای خاک
شهباز گوهری چه کنی قبههای دود
سیمر پیکری چه کنی تودههای خاک
گردون کمان گروههٔ بازی است کاندرو
گل مهرهای است نقطهٔ ساکن نمای خاک
تا کی ز مختصر نظری جسم و جان نهی
این از فروغ آتش و آن از نمای خاک
جان دادهٔ حق است چه دانی مزاج طبع
زر بخشش خور است چه خوانی عطای خاک
خاقانیا جنیبت جان وا عدم فرست
کان چرب آخورش به ازین سبز جای خاک
نحلی، جعلنهای، سوی بستان قدس شو
طیری نه عنکبوت، مشو کدخدای خاک
میلی بهر بها بخر و در دو دیده کش
باری نبینی این گهر بیبهای خاک
خاصه که بر دریغ خراسان سیاه گشت
خورشید زیر سایهٔ ظلمت فزای خاک
گفتی پی محمد یحیی به ماتماند
از قبهٔ ثوابت تا منتهای خاک
او کوه حلم بود که برخاست از جهان
بیکوه کی قرار پذیرد بنای خاک؟
از گنبد فلک ندی آمد به گوش او
کای گنبد تو کعبهٔ حاجت روای خاک
بر دست خاکیان خپه گشت آن فرشته خلق
ای کاینات واحزنا از جفای خاک
دید آسمان که در دهنش خاک میکنند
واگه نبد که نیست دهانش سزای خاک
ای خاک بر سر فلک آخر چرا نگفت
کاین چشمهٔ حیات مسازید جای خاک
جبریل بر موافقت آن دهان پاک
میگوید از دهان ملایک صلای خاک
تب لرزه یافت پیکر خاک از فراق او
هم مرقد مقدس او شد شفای خاک
با عطرهای روضهٔ پاکش عجب مدار
گر طوبی بهشت برآرد گیای خاک
سوگند هم به خاک شریفش که خورده نیست
زو به نوالهای دهن ناشتای خاک
در ملت محمد مرسل نداشت کس
فاضلتر از محمد یحیی فنای خاک
آن کرد روز تهلکه دندان نثار سنگ
وین کرد، گاه فتنه دهان را فدای خاک
کو فر او که بود ضیا بخش آفتاب
کو لطف او که بود کدورت زدای خاک
زان فکر و حلم چرخ و زمین بینصیب ماند
این گفت وای آتش و آن گفت وای خاک
خاک درش خزاین ارواح دان چرخ
فیض کفش معادن اجساد زای خاک
سنجر به سعی دولت او بود دولتی
باد سیاستش شده مهر آزمای خاک
بیفر او چه سنجد تعظیم سنجری
بیپادشاه دین چه بود پادشای خاک
پاکا! منزها! تو نهادی به صنع خویش
در گردنای چرخ سکون و بقای خاک
خاک چهل صباح سرشتی به دست صنع
خود بر زبان لطف براندی ثنای خاک
خاقانی است خاک درت حافظش تو باش
زین مشت آتشی که ندارند رای خاک
جوقی لئیم یک دو سه کژ سیر و کوژ سار
چون پنج پای آبی و چون چار پای خاک
محنت برای مردم و مردم برای خاک
جز حادثات حاصل این تنگنای چیست
ای تنگ حوصله چه کنی تنگنای خاک
این عالمی است جافی و از جیفه موج زن
صحرای جان طلب که عفن شد هوای خاک
خواهی که جان به شط سعادت برون بری
بگریز از این جزیرهٔ وحشت فزای خاک
خواهی که در خورنگه دولت کنی مقام
برخیز ازین خرابهٔ نا دلگشای خاک
دوران آفت است چه جویی سواد دهر
ایام صرصراست چه سازی سرای خاک
هرگز وفا ز عالم خاکی نیافت کس
حق بود دیو را که نشد آشنای خاک
خود را به دست عشوهٔ ایام وامده
کز باد کس امید ندارد وفای خاک
اجزات چون به پای شب و روز سوده شد
تاوان طلب مکن ز قضا در فضای خاک
خاکی که زیر سم دو مرکب غبار گشت
پیداست تا چه مایه بود خون بهای خاک
لاخیر دان نهاد جهان و رسوم دهر
لاشیء شناس برگ سپهر و نوای خاک
چون وحش پای بند سپهر و زمین مباش
منگر وطای ازرق و مگزین غطای خاک
ای مرد چیست خودفلک و طول و عرض او
دودی است قبه بسته معلق و ورای خاک
شهباز گوهری چه کنی قبههای دود
سیمر پیکری چه کنی تودههای خاک
گردون کمان گروههٔ بازی است کاندرو
گل مهرهای است نقطهٔ ساکن نمای خاک
تا کی ز مختصر نظری جسم و جان نهی
این از فروغ آتش و آن از نمای خاک
جان دادهٔ حق است چه دانی مزاج طبع
زر بخشش خور است چه خوانی عطای خاک
خاقانیا جنیبت جان وا عدم فرست
کان چرب آخورش به ازین سبز جای خاک
نحلی، جعلنهای، سوی بستان قدس شو
طیری نه عنکبوت، مشو کدخدای خاک
میلی بهر بها بخر و در دو دیده کش
باری نبینی این گهر بیبهای خاک
خاصه که بر دریغ خراسان سیاه گشت
خورشید زیر سایهٔ ظلمت فزای خاک
گفتی پی محمد یحیی به ماتماند
از قبهٔ ثوابت تا منتهای خاک
او کوه حلم بود که برخاست از جهان
بیکوه کی قرار پذیرد بنای خاک؟
از گنبد فلک ندی آمد به گوش او
کای گنبد تو کعبهٔ حاجت روای خاک
بر دست خاکیان خپه گشت آن فرشته خلق
ای کاینات واحزنا از جفای خاک
دید آسمان که در دهنش خاک میکنند
واگه نبد که نیست دهانش سزای خاک
ای خاک بر سر فلک آخر چرا نگفت
کاین چشمهٔ حیات مسازید جای خاک
جبریل بر موافقت آن دهان پاک
میگوید از دهان ملایک صلای خاک
تب لرزه یافت پیکر خاک از فراق او
هم مرقد مقدس او شد شفای خاک
با عطرهای روضهٔ پاکش عجب مدار
گر طوبی بهشت برآرد گیای خاک
سوگند هم به خاک شریفش که خورده نیست
زو به نوالهای دهن ناشتای خاک
در ملت محمد مرسل نداشت کس
فاضلتر از محمد یحیی فنای خاک
آن کرد روز تهلکه دندان نثار سنگ
وین کرد، گاه فتنه دهان را فدای خاک
کو فر او که بود ضیا بخش آفتاب
کو لطف او که بود کدورت زدای خاک
زان فکر و حلم چرخ و زمین بینصیب ماند
این گفت وای آتش و آن گفت وای خاک
خاک درش خزاین ارواح دان چرخ
فیض کفش معادن اجساد زای خاک
سنجر به سعی دولت او بود دولتی
باد سیاستش شده مهر آزمای خاک
بیفر او چه سنجد تعظیم سنجری
بیپادشاه دین چه بود پادشای خاک
پاکا! منزها! تو نهادی به صنع خویش
در گردنای چرخ سکون و بقای خاک
خاک چهل صباح سرشتی به دست صنع
خود بر زبان لطف براندی ثنای خاک
خاقانی است خاک درت حافظش تو باش
زین مشت آتشی که ندارند رای خاک
جوقی لئیم یک دو سه کژ سیر و کوژ سار
چون پنج پای آبی و چون چار پای خاک
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۴ - مطلع سوم
ای شحنهٔ شش جهات عالم
در چار دری و هفت طارم
ای جنت انس را تو کوثر
وی کعبهٔ قدس را تو زمزم
نیرو ده توست ناف خرچنگ
عشرتگه تو دهان ضیغم
همخانه شوی به مهد عیسی
رجعت کنی از اشارت جم
در بوتهٔ خاک سازی اکسیر
آتش ز اثیر و ز آسمان دم
گه یاره کنی ز ماه و گه تاج
گه رنگ دهی به خاک و گه شم
از رفتن توست بر تن دهر
پر نقطهٔ زر سیاه ملحم
وز آمدن تو دست گیتی
افراخته آستین معلم
تف علم تو در دم صبح
بر بیرق شام سوخت پرچم
خاقانی را تویی همه روز
روزی ده و رازدار و محرم
تاب و تب او ببین به ظاهر
کاندر دلش آتشی است مدغم
از خوارزم آر مهر این تب
وز جیحون ساز نوش این سم
جان داروی او بیار یعنی
خاک در قدوهٔ معظم
در گرد رکاب او همی دو
در گرد عنان او همی چم
تا خورشیدی پیاده بینند
خورشید دگر فراز ادهم
مختار عجم بهاء دین آنک
منشور جلال اوست معجم
با جوش ضمیر و جیش نطقش
مه شد زمن و عطارد ابکم
با لطف کفش گرفت تریاق
چون چشم گوزن کام ارقم
به ز آدمی است و آدمی نام
لیک آدم از او شده مکرم
در نام نگه مکن که فرق است
از زادهٔ عوف و پور ملجم
بیقوت ده اناملش نیست
هفت اختر مکرمت مقوم
بییاری زال و پر عنقا
بر خصم ظفر نیافت رستم
ای کحل کفایت تو برده
از دیدهٔ آخر الزمان نم
لفظی ز تو وز عقول یک خیل
رمزی ز تو وز فحول یک رم
مولای تو ثابتبن قره
شاگرد تو یحییبن اکثم
تقدیر به همت تو واخورد
گفت ای پدر قدم تقدم
رای تو به آسمان ندا کرد
کای طفل معاملت تعلم
داده است قضا بهای قدرت
نه گلشن و هشت باغ درهم
انصاف بده که هست ارزان
یوسف صفتی به هفده درهم
بالای مدیح تو سخن نیست
کس زخمه نکرد برتر از بم
در وصف تو کی رسم به خاطر
بر عرش که بر شود به سلم؟
طبع تو شناسد آب شعرم
دیلم داند نژاد دیلم
گر چه شعرا بسی است امروز
این طائفه را منم مقدم
هرچند درین دیار منحوس
بسته است مرا قضای مبرم
مرخاتم را چه نقص اگر هست
انگشت کهن محل خاتم
در قالب آدم امیدم
ای همدم روح، روح در دم
یعنی برسان به حضرت شاه
این عقد جواهر منظم
چون بحر میان جانبین بود
کارم ز خطر نمود مبهم
در حال به گوش هوش من گفت
وصف تو که با ضمیر شد ضم
کای مادر موسی معانی
فارغ شو و «فاقذ فیه فیالیم»
ای داعی حضرت تو ایام
گرچه نکنم دعا مقسم
گویم که چهار اساس عمرت
چو سبع شداد باد محکم
کار تو تمام باد چونانک
نقصان نرسد پس اذاتم
در چار دری و هفت طارم
ای جنت انس را تو کوثر
وی کعبهٔ قدس را تو زمزم
نیرو ده توست ناف خرچنگ
عشرتگه تو دهان ضیغم
همخانه شوی به مهد عیسی
رجعت کنی از اشارت جم
در بوتهٔ خاک سازی اکسیر
آتش ز اثیر و ز آسمان دم
گه یاره کنی ز ماه و گه تاج
گه رنگ دهی به خاک و گه شم
از رفتن توست بر تن دهر
پر نقطهٔ زر سیاه ملحم
وز آمدن تو دست گیتی
افراخته آستین معلم
تف علم تو در دم صبح
بر بیرق شام سوخت پرچم
خاقانی را تویی همه روز
روزی ده و رازدار و محرم
تاب و تب او ببین به ظاهر
کاندر دلش آتشی است مدغم
از خوارزم آر مهر این تب
وز جیحون ساز نوش این سم
جان داروی او بیار یعنی
خاک در قدوهٔ معظم
در گرد رکاب او همی دو
در گرد عنان او همی چم
تا خورشیدی پیاده بینند
خورشید دگر فراز ادهم
مختار عجم بهاء دین آنک
منشور جلال اوست معجم
با جوش ضمیر و جیش نطقش
مه شد زمن و عطارد ابکم
با لطف کفش گرفت تریاق
چون چشم گوزن کام ارقم
به ز آدمی است و آدمی نام
لیک آدم از او شده مکرم
در نام نگه مکن که فرق است
از زادهٔ عوف و پور ملجم
بیقوت ده اناملش نیست
هفت اختر مکرمت مقوم
بییاری زال و پر عنقا
بر خصم ظفر نیافت رستم
ای کحل کفایت تو برده
از دیدهٔ آخر الزمان نم
لفظی ز تو وز عقول یک خیل
رمزی ز تو وز فحول یک رم
مولای تو ثابتبن قره
شاگرد تو یحییبن اکثم
تقدیر به همت تو واخورد
گفت ای پدر قدم تقدم
رای تو به آسمان ندا کرد
کای طفل معاملت تعلم
داده است قضا بهای قدرت
نه گلشن و هشت باغ درهم
انصاف بده که هست ارزان
یوسف صفتی به هفده درهم
بالای مدیح تو سخن نیست
کس زخمه نکرد برتر از بم
در وصف تو کی رسم به خاطر
بر عرش که بر شود به سلم؟
طبع تو شناسد آب شعرم
دیلم داند نژاد دیلم
گر چه شعرا بسی است امروز
این طائفه را منم مقدم
هرچند درین دیار منحوس
بسته است مرا قضای مبرم
مرخاتم را چه نقص اگر هست
انگشت کهن محل خاتم
در قالب آدم امیدم
ای همدم روح، روح در دم
یعنی برسان به حضرت شاه
این عقد جواهر منظم
چون بحر میان جانبین بود
کارم ز خطر نمود مبهم
در حال به گوش هوش من گفت
وصف تو که با ضمیر شد ضم
کای مادر موسی معانی
فارغ شو و «فاقذ فیه فیالیم»
ای داعی حضرت تو ایام
گرچه نکنم دعا مقسم
گویم که چهار اساس عمرت
چو سبع شداد باد محکم
کار تو تمام باد چونانک
نقصان نرسد پس اذاتم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۹ - در ستایش جلال الدین ابوالفتح شروان شاه
نطع بگسترد عشق پای فرو کوب هان
خانه فروشی بزن آستیی برفشان
بهر چنین هودج بارگشی دار دل
پیش چنین شاهدی پیشکشی ساز جان
خیز و به صحرای عشق ساز چراگاه از آنک
بابت رخش تو نیست آخور آخر زمان
گلخن ایام را باغ سلامت مگوی
کلبهٔ قصاب را موقف عیسی مدان
هیچ دل گرم را شربت گردون نساخت
ز آنکه تباشیر اوست بیشتری استخوان
کم خور خاقانیا مائدهٔ دهر از آنک
نیست ابا خوشگوار، هست ترش میزبان
تاج امان بایدت پای شهنشاه بوس
نشرهٔ جان بایدت مدح منوچهر خوان
شاه ملایک شعار، شیر ممالک شکار
خسرو اقلیم بخش، رستم توران ستان
خانه فروشی بزن آستیی برفشان
بهر چنین هودج بارگشی دار دل
پیش چنین شاهدی پیشکشی ساز جان
خیز و به صحرای عشق ساز چراگاه از آنک
بابت رخش تو نیست آخور آخر زمان
گلخن ایام را باغ سلامت مگوی
کلبهٔ قصاب را موقف عیسی مدان
هیچ دل گرم را شربت گردون نساخت
ز آنکه تباشیر اوست بیشتری استخوان
کم خور خاقانیا مائدهٔ دهر از آنک
نیست ابا خوشگوار، هست ترش میزبان
تاج امان بایدت پای شهنشاه بوس
نشرهٔ جان بایدت مدح منوچهر خوان
شاه ملایک شعار، شیر ممالک شکار
خسرو اقلیم بخش، رستم توران ستان
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۴ - مطلع سوم
شاعر ساحر منم اندر جهان
در سخن از معجزه صاحب قران
از شجر من شعرا میوه چین
وز صحف من فضلا عشر خوان
وز حسد لفظ گهر پاش من
در خوی خونین شده دریا و کان
نعش و پرن بافته در نظم و نثر
ساخته دیباچهٔ کون و مکان
وز بنهٔ طبع در این خشکسال
نزل بیفکنده و بنهاده خوان
حور شود دست بریده چو من
یوسف خاطر بنمایم عیان
اهل زمان را به زبان خرد
از ملکوت و ملکم ترجمان
وحدت من داده ز دولت خبر
عزلت من کرده به عزت ضمان
برده از آن سوی عدم رخت و بخت
مانده ازین سوی جهان خان و مان
گر کلهم بخشی و گر سر بری
زین نشوم غمگن و ز آن شادمان
من به سخن مبدع و منکر مرا
جوقی ازین سر سبک جان گران
دیدهٔ بینا نه و لاف بصر
گوهر دریا نه و لاف بیان
این چو مگس خون خور و دستاردار
و آن چو خره سرزن و باطیلسان
عقل گریزان ز همه کز خروش
نیک گریزد دل شیر ژیان
شبه شتر مرغ نه اشتر نه مرغ
آتش خواران هوا و هوان
بیت فرومایهٔ این منزحف
قافیهٔ هرزهٔ آن شایگان
خشک عبارت چو سموم تموز
سرد معانی چو دم مهرگان
خنده زنم چون به دو منحول سست
سخت مباهات کنند این و آن
هست عیان تا چه سواری کند
طفل به یک چوب و دو تا ریسمان
خاطر خاقانی و مریم یکی است
وین جهلا جمله یهودی گمان
حجت معصومی مریم بس است
عیسی یکروزه گه امتحان
نشرهٔ من مدح امام است و بس
تا نرسد ز اهرمنانم زیان
پیر دبستان علوم، احمشاد
کز شرفش دهر خرف شد جوان
حشمت او مالک رق رقاب
عصمت او سالک خط جنان
بینش او دید کمین گاه کن
دانش او یافت گذر گاه کان
هست به تایید و خصال اور مزد
قاضی از آن گشت بر اهل جهان
هست جنیبت کش او نفس کل
عالم از آن میرودش در عنان
ای کف تو عالم جودآفرین
جاه تو در عالم جان داستان
معتکفان حرم غیب را
نیست به از خاطر تو میزبان
کنگرهٔ قلعهٔ اسلام را
نیست به از خامهٔ تو دیده بان
از پی کین توختن از خصم تو
آبی زره دارد و آتش سنان
چرخ مرا وقت ثنای تو گفت
تیر ملک نطق ستاره فشان
مادحیام گاه سخن بینظیر
در طلب نام نه در بند نان
طمع نبینی به بر طبع من
پیل که بیند به سر نردبان؟
منذ قضی الله و جف القلم
اصبح فی وصفک رطب اللسان
زین متنحل سخنانم مبین
زین متشاعر لقبانم مدان
دانم و داند خرد پاک تو
موج محیط از تری ناودان
خسته دلم شاید اگر بخشدم
کلک و بنان تو شفای جنان
نیست عجب گر شود از کلک تو
شوره ستان دل من بوستان
بس که بزرگان جهان دادهاند
خرد سران را شرف جاودان
مورچه را جای شود دست جم
سوی مگس وحی کند غیبدان
حق به شبان تاج نبوت دهد
ورنه نبوت چه شناسد شبان
سوی زنی نامه فرستد به لطف
پادشه دام و دد و انس و جان
از در سید سوی گبران رسید
نامهٔ پران و برید روان
نور مه از خار کند سرخ گل
قرص خور از سنگ کند بهرمان
ابر گهر پاشد بر تیره خاک
باد گلستان کند از گلستان
سنت فضل و کرم است این همه
وین همه در وصف تو گفتن توان
ای به وفای تو میان بسته چرخ
وز تو هدی را مدد بیکران
صدر تو میدان کرامات باد
و اسب سعادات تو را زیر ران
محتمل مرقد تو فرقدین
متصل مسند تو شعریان
کلک تو چون نام تو اقلیم گیر
عمر تو چون عقل تو جاوید مان
فتنه ز تو خفته به خواب عروس
دولت بیدار تو را پاسبان
در سخن از معجزه صاحب قران
از شجر من شعرا میوه چین
وز صحف من فضلا عشر خوان
وز حسد لفظ گهر پاش من
در خوی خونین شده دریا و کان
نعش و پرن بافته در نظم و نثر
ساخته دیباچهٔ کون و مکان
وز بنهٔ طبع در این خشکسال
نزل بیفکنده و بنهاده خوان
حور شود دست بریده چو من
یوسف خاطر بنمایم عیان
اهل زمان را به زبان خرد
از ملکوت و ملکم ترجمان
وحدت من داده ز دولت خبر
عزلت من کرده به عزت ضمان
برده از آن سوی عدم رخت و بخت
مانده ازین سوی جهان خان و مان
گر کلهم بخشی و گر سر بری
زین نشوم غمگن و ز آن شادمان
من به سخن مبدع و منکر مرا
جوقی ازین سر سبک جان گران
دیدهٔ بینا نه و لاف بصر
گوهر دریا نه و لاف بیان
این چو مگس خون خور و دستاردار
و آن چو خره سرزن و باطیلسان
عقل گریزان ز همه کز خروش
نیک گریزد دل شیر ژیان
شبه شتر مرغ نه اشتر نه مرغ
آتش خواران هوا و هوان
بیت فرومایهٔ این منزحف
قافیهٔ هرزهٔ آن شایگان
خشک عبارت چو سموم تموز
سرد معانی چو دم مهرگان
خنده زنم چون به دو منحول سست
سخت مباهات کنند این و آن
هست عیان تا چه سواری کند
طفل به یک چوب و دو تا ریسمان
خاطر خاقانی و مریم یکی است
وین جهلا جمله یهودی گمان
حجت معصومی مریم بس است
عیسی یکروزه گه امتحان
نشرهٔ من مدح امام است و بس
تا نرسد ز اهرمنانم زیان
پیر دبستان علوم، احمشاد
کز شرفش دهر خرف شد جوان
حشمت او مالک رق رقاب
عصمت او سالک خط جنان
بینش او دید کمین گاه کن
دانش او یافت گذر گاه کان
هست به تایید و خصال اور مزد
قاضی از آن گشت بر اهل جهان
هست جنیبت کش او نفس کل
عالم از آن میرودش در عنان
ای کف تو عالم جودآفرین
جاه تو در عالم جان داستان
معتکفان حرم غیب را
نیست به از خاطر تو میزبان
کنگرهٔ قلعهٔ اسلام را
نیست به از خامهٔ تو دیده بان
از پی کین توختن از خصم تو
آبی زره دارد و آتش سنان
چرخ مرا وقت ثنای تو گفت
تیر ملک نطق ستاره فشان
مادحیام گاه سخن بینظیر
در طلب نام نه در بند نان
طمع نبینی به بر طبع من
پیل که بیند به سر نردبان؟
منذ قضی الله و جف القلم
اصبح فی وصفک رطب اللسان
زین متنحل سخنانم مبین
زین متشاعر لقبانم مدان
دانم و داند خرد پاک تو
موج محیط از تری ناودان
خسته دلم شاید اگر بخشدم
کلک و بنان تو شفای جنان
نیست عجب گر شود از کلک تو
شوره ستان دل من بوستان
بس که بزرگان جهان دادهاند
خرد سران را شرف جاودان
مورچه را جای شود دست جم
سوی مگس وحی کند غیبدان
حق به شبان تاج نبوت دهد
ورنه نبوت چه شناسد شبان
سوی زنی نامه فرستد به لطف
پادشه دام و دد و انس و جان
از در سید سوی گبران رسید
نامهٔ پران و برید روان
نور مه از خار کند سرخ گل
قرص خور از سنگ کند بهرمان
ابر گهر پاشد بر تیره خاک
باد گلستان کند از گلستان
سنت فضل و کرم است این همه
وین همه در وصف تو گفتن توان
ای به وفای تو میان بسته چرخ
وز تو هدی را مدد بیکران
صدر تو میدان کرامات باد
و اسب سعادات تو را زیر ران
محتمل مرقد تو فرقدین
متصل مسند تو شعریان
کلک تو چون نام تو اقلیم گیر
عمر تو چون عقل تو جاوید مان
فتنه ز تو خفته به خواب عروس
دولت بیدار تو را پاسبان
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۶ - مطلع دوم
اکنون که گشاد گل گریبان
دست من و دامن گلستان
بیبادهٔ زر فشان نباشم
چون باد شده است عنبرافشان
خاصه که به هر طرف نشسته است
صد باربد از هزار دستان
از شاخ شکوفه ریز گوئی
کرده است فلک ستاره باران
آن رنگ سیاه لاله ماناک
اندر دل مشتری است کیوان
در پیکر باغ شکل نرگس
چشمی است که ریخته است مژگان
بر قامت گل قبای اطلس
زربفت نهاده گرد دامان
با هم گل و سبزه و بنفشه
چون قوس قزح به رنگ الوان
وقت طرب است و روز عشرت
ایام گل است و فصل نیسان
زین پس من و آستین پر زر
خاقانی و آستان جانان
در باغ ثنای صاحب الجیش
چون فاخته ساخته است الحان
فهرست دول موفق الدین
کز خط سعادت اوست عنوان
عبد الغفار کز کمالش
در کتم عدم گریخت نقصان
بر نطع جلال نه فلک را
شش ضربه دهد ز قدر و امکان
ارجو که مرا به دولت او
دشوار زمانه گردد آسان
دست من و دامن گلستان
بیبادهٔ زر فشان نباشم
چون باد شده است عنبرافشان
خاصه که به هر طرف نشسته است
صد باربد از هزار دستان
از شاخ شکوفه ریز گوئی
کرده است فلک ستاره باران
آن رنگ سیاه لاله ماناک
اندر دل مشتری است کیوان
در پیکر باغ شکل نرگس
چشمی است که ریخته است مژگان
بر قامت گل قبای اطلس
زربفت نهاده گرد دامان
با هم گل و سبزه و بنفشه
چون قوس قزح به رنگ الوان
وقت طرب است و روز عشرت
ایام گل است و فصل نیسان
زین پس من و آستین پر زر
خاقانی و آستان جانان
در باغ ثنای صاحب الجیش
چون فاخته ساخته است الحان
فهرست دول موفق الدین
کز خط سعادت اوست عنوان
عبد الغفار کز کمالش
در کتم عدم گریخت نقصان
بر نطع جلال نه فلک را
شش ضربه دهد ز قدر و امکان
ارجو که مرا به دولت او
دشوار زمانه گردد آسان
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۸ - هنگام عبور از مداین و دیدن طاق کسری
هان ای دل عبرت بین از دیده نظر کن هان
ایوان مدائن را آیینهٔ عبرت دان
یک ره ز ره دجله منزل به مدائن کن
وز دیده دوم دجله بر خاک مدائن ران
خود دجله چنان گرید صد دجلهٔ خون گویی
کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان
بینی که لب دجله کف چون به دهان آرد
گوئی ز تف آهش لب آبله زد چندان
از آتش حسرت بین بریان جگر دجله
خود آب شنیدستی کاتش کندش بریان
بر دجلهگری نونو وز دیده زکاتش ده
گرچه لب دریا هست از دجله زکات استان
گر دجله درآموزد باد لب و سوز دل
نیمی شود افسرده، نیمی شود آتشدان
تا سلسلهٔ ایوان بگسست مدائن را
در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پیچان
گهگه به زبان اشک آواز ده ایوان را
تا بو که به گوش دل پاسخ شنوی ز ایوان
دندانهٔ هر قصری پندی دهدت نو نو
پند سر دندانه بشنو ز بن دندان
گوید که تو از خاکی، ما خاک توایم اکنون
گامی دو سه بر مانه و اشکی دو سه هم بفشان
از نوحهٔ جغد الحق مائیم به درد سر
از دیده گلابی کن، درد سر ما بنشان
آری چه عجب داری کاندر چمن گیتی
جغد است پی بلبل، نوحه است پی الحان
ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما
بر قصر ستمکاران تا خود چه رسد خذلان
گوئی که نگون کرده است ایوان فلکوش را
حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان
بر دیدهٔ من خندی کاینجا ز چه میگرید
گریند بر آن دیده کاینجا نشود گریان
نی زال مدائن کم از پیرزن کوفه
نه حجرهٔ تنگ این کمتر ز تنور آن
دانی چه مدائن را با کوفه برابر نه
از سینه تنوری کن وز دیده طلب طوفان
این است همان ایوان کز نقش رخ مردم
خاک در او بودی دیوار نگارستان
این است همان درگه کورا ز شهان بودی
دیلم ملک بابل، هندو شه ترکستان
این است همان صفه کز هیبت او بردی
بر شیر فلک حمله، شیر تن شادروان
پندار همان عهد است از دیدهٔ فکرت بین
در سلسلهٔ درگه، در کوکبهٔ میدان
از اسب پیاده شو، بر نطع زمین رخ نه
زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان
نی نی که چو نعمان بین پیل افکن شاهان را
پیلان شب و روزش گشته به پی دوران
ای بس پشه پیل افکن کافکند به شه پیلی
شطرنجی تقدیرش در ماتگه حرمان
مست است زمین زیرا خورده است بجای می
در کاس سر هرمز خون دل نوشروان
بس پند که بود آنگه بر تاج سرش پیدا
صد پند نوست اکنون در مغز سرش پنهان
کسری و ترنج زر، پرویز و به زرین
بر باد شده یکسر، با خاک شده یکسان
پرویز به هر بزمی زرین تره گستردی
کردی ز بساط زر زرین تره را بستان
پرویز کنون گم شد، زان گمشده کمتر گو
زرین تره کو برخوان؟ روکم ترکوا برخوان
گفتی که کجا رفتند آن تاجوران اینک
ز ایشان شکم خاک است آبستن جاویدان
بس دیر همی زاید آبستن خاک آری
دشوار بود زادن، نطفه ستدن آسان
خون دل شیرین است آن می که دهد رزبن
ز آب و گل پرویز است آن خم که نهد دهقان
چندین تن جباران کاین خاک فرو خورده است
این گرسنه چشم آخر هم سیر نشد ز ایشان
از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد
این زال سپید ابرو وین مام سیه پستان
خاقانی ازین درگه دریوزهٔ عبرت کن
تا از در تو زین پس دریوزه کند خاقان
امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه
فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان
گر زاده ره مکه تحقه است به هر شهری
تو زاد مدائن بر سبحه ز گل سلمان
این بحر بصیرت بین بیشربت ازو مگذر
کز شط چنین بحری لب تشنه شدن نتوان
اخوان که ز راه آیند آرند رهآوردی
این قطعه رهآورد است از بهر دل اخوان
بنگر که در این قطعه چه سحر همی راند
مهتوک مسیحا دل، دیوانهٔ عاقل جان
ایوان مدائن را آیینهٔ عبرت دان
یک ره ز ره دجله منزل به مدائن کن
وز دیده دوم دجله بر خاک مدائن ران
خود دجله چنان گرید صد دجلهٔ خون گویی
کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان
بینی که لب دجله کف چون به دهان آرد
گوئی ز تف آهش لب آبله زد چندان
از آتش حسرت بین بریان جگر دجله
خود آب شنیدستی کاتش کندش بریان
بر دجلهگری نونو وز دیده زکاتش ده
گرچه لب دریا هست از دجله زکات استان
گر دجله درآموزد باد لب و سوز دل
نیمی شود افسرده، نیمی شود آتشدان
تا سلسلهٔ ایوان بگسست مدائن را
در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پیچان
گهگه به زبان اشک آواز ده ایوان را
تا بو که به گوش دل پاسخ شنوی ز ایوان
دندانهٔ هر قصری پندی دهدت نو نو
پند سر دندانه بشنو ز بن دندان
گوید که تو از خاکی، ما خاک توایم اکنون
گامی دو سه بر مانه و اشکی دو سه هم بفشان
از نوحهٔ جغد الحق مائیم به درد سر
از دیده گلابی کن، درد سر ما بنشان
آری چه عجب داری کاندر چمن گیتی
جغد است پی بلبل، نوحه است پی الحان
ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما
بر قصر ستمکاران تا خود چه رسد خذلان
گوئی که نگون کرده است ایوان فلکوش را
حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان
بر دیدهٔ من خندی کاینجا ز چه میگرید
گریند بر آن دیده کاینجا نشود گریان
نی زال مدائن کم از پیرزن کوفه
نه حجرهٔ تنگ این کمتر ز تنور آن
دانی چه مدائن را با کوفه برابر نه
از سینه تنوری کن وز دیده طلب طوفان
این است همان ایوان کز نقش رخ مردم
خاک در او بودی دیوار نگارستان
این است همان درگه کورا ز شهان بودی
دیلم ملک بابل، هندو شه ترکستان
این است همان صفه کز هیبت او بردی
بر شیر فلک حمله، شیر تن شادروان
پندار همان عهد است از دیدهٔ فکرت بین
در سلسلهٔ درگه، در کوکبهٔ میدان
از اسب پیاده شو، بر نطع زمین رخ نه
زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان
نی نی که چو نعمان بین پیل افکن شاهان را
پیلان شب و روزش گشته به پی دوران
ای بس پشه پیل افکن کافکند به شه پیلی
شطرنجی تقدیرش در ماتگه حرمان
مست است زمین زیرا خورده است بجای می
در کاس سر هرمز خون دل نوشروان
بس پند که بود آنگه بر تاج سرش پیدا
صد پند نوست اکنون در مغز سرش پنهان
کسری و ترنج زر، پرویز و به زرین
بر باد شده یکسر، با خاک شده یکسان
پرویز به هر بزمی زرین تره گستردی
کردی ز بساط زر زرین تره را بستان
پرویز کنون گم شد، زان گمشده کمتر گو
زرین تره کو برخوان؟ روکم ترکوا برخوان
گفتی که کجا رفتند آن تاجوران اینک
ز ایشان شکم خاک است آبستن جاویدان
بس دیر همی زاید آبستن خاک آری
دشوار بود زادن، نطفه ستدن آسان
خون دل شیرین است آن می که دهد رزبن
ز آب و گل پرویز است آن خم که نهد دهقان
چندین تن جباران کاین خاک فرو خورده است
این گرسنه چشم آخر هم سیر نشد ز ایشان
از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد
این زال سپید ابرو وین مام سیه پستان
خاقانی ازین درگه دریوزهٔ عبرت کن
تا از در تو زین پس دریوزه کند خاقان
امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه
فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان
گر زاده ره مکه تحقه است به هر شهری
تو زاد مدائن بر سبحه ز گل سلمان
این بحر بصیرت بین بیشربت ازو مگذر
کز شط چنین بحری لب تشنه شدن نتوان
اخوان که ز راه آیند آرند رهآوردی
این قطعه رهآورد است از بهر دل اخوان
بنگر که در این قطعه چه سحر همی راند
مهتوک مسیحا دل، دیوانهٔ عاقل جان
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۹ - در مدح ملک الوزراء زینالدین دستور عراق
دوش چو سلطان چرخ تافت به مغرب عنان
گشت ز سیر شهاب روی هوا پر سنان
داد به گیتی ظلام سایهٔ خاک سیاه
یافت ز انجم فروغ انجمن کهکشان
گشت چو جنت ز نور قبهٔ چرخ از نجوم
شد چو جهنم به وصف دمهٔ ارض از دخان
شام مشعبد نمود حقهٔ ماه و به لعب
مهرهٔ زرین مهر کرد نهان در دهان
چون سپر زر مهر گشت نهان زیر خاک
ناچخ سیمین ماه کرد پدید آسمان
مطرد سرخ شفق دست هوا کرد شق
پیکر جرم هلال گشت پدید از میان
راست چو از آینه عکس خیال پری
گاه همی شد پدید، گاه همی شد نهان
دیدن و نادیدنش بود به نزدیک خلق
گه چو جمال یقین، گه چو خیال گمان
وز بر ایوان ماه بارگهی بود خوب
ساکن آن خواجهٔ فاضل و نیکو بیان
نسخت اسرار غیب دفتر او بر کنار
قاسم ارزاق خلق، خامهٔ او در بنان
وز بر آن بارگاه بزمگهی بود خوش
حوروشی اندر آن غیرت حور جنان
سرو قد و ماه روی لاله رخ و مشک موی
چنگ زن و باده نوش رقص کن و شعر خوان
وز بر آن بزمگاه، نوبتی خسروی
همچو قضا کامکار، همچو قدر کام ران
خسرو شمشیر و شیر باعث لیل و نهار
والی اوج و حضیض، عامل دریا و کان
وز بر آن نوبتی خیمهٔ ترکی که هست
خونی خنجر گزار، صفدر آهن کمان
آتشیی کز هوا آب سر تیغ او
گرد برآرد به حکم گاه وبال و قران
وز بر آن خیمه بود خوابگه خواجهای
کوست به تاثیر سعد صورت معنی و جان
مفتی کل علوم، خواجهٔ چرخ و نجوم
صاحب صدر زمان، زیور کون و مکان
وز بر آن خوابگه طارم پیری مسن
همچو امل دوربین، همچو اجل جان ستان
برده به هنگام زخم در صف میدان جنگ
حربهٔ هندی او حرمت تیغ یمان
گشت ز سیارگان رتبت او بیش از آنک
بام خداوند را اوست به شب پاسبان
بدر سپهر کرم، صدر کرام عجم
صاحب سیف و قلم، فخر زمین و زمان
شمع هدی زین دین، خواجهٔ روی زمین
مفخر کلک و نگین سرور و صدر جهان
منعم روی زمین کوست به عدل و سخا
چون علی و چون عمر گرد جهان داستان
مرکم دریا نوال، صفدر بدخواه مال
خواجهٔ گیتی گشای، صاحب خسرو نشان
رایت میمون او وقت ملاقات خصم
بر ظفر آموخته چون علم کاویان
لفظ گهر بار او غیرت ابر بهار
دست زر افشان او طعنهٔ باد خزان
عمر ابد را شده مدت او پیش کار
سر ازل را شده خامهٔ او ترجمان
تا خبر باس او در ملکوت اوفتاد
سبحهٔ روح الامین نیست مگر الامان
رای صوابش ببین کز مدد نه فلک
خان ختا را نهاد مائدهٔ هفت خوان
ای شده بد خواه تو مضطرب از اضطراب
همچو بداندیش تو ممتحن امتحان
وی به صدای صریر خامهٔ جان بخش تو
تاجده اردشیر، تخت نه اردوان
بخشش تو چون هوا ز آن همه کس را نصیب
کوشش تو چون قضا زو به همه جا نشان
قوت حزم تو را کوه به زیر رکاب
سرعت عزم تو را باد به زیر عنان
هم سبب امن را رافت تو کیقباد
هم اثر عدل را رای تو نوشین روان
چون رخ و اشک عدوت از شفق شام و صبح
کاشته در باغ چرخ معصفر و زعفران
دشمن تو کی بود با تو برابر به جاه؟
شیر علم کی شود همبر شیر ژیان
خصم اگر برخلاف نقص تو گوید شود
ز آتش دل در دهانش همچو زبانه زبان
خنجر فتنه چو گشت کند در ایام تو
حنجر خصم تو گشت خنجر او را فسان
کرد بسی جستجوی در همه عالم ندید
تازهتر از جود تو چشم امل میزبان
پای تو را بوسه داد ز آن سبب آخر زمین
گشت بری از بلا فتنهٔ آخر زمان
کینهٔ عدل تو هست در دل فتنه مدام
هست قدیمی بلی کینهٔ گرگ و شبان
بحر کفا از کرام در همه علام توئی
کاهل هنر را ز توست قاعدهٔ نام و نان
خاصه در این عهد ما کز سبب بخل این
خاصه در این دور ما کز اثر جهل آن
روی سخا گشته است زردتر از شنبلید
اشک سخن گشته است سرختر از ارغوان
لاجرم از عشق نعت وز شعف مدح تو
ز آتش خاطر مراست شعر چو آب روان
غایت مطلوب من خدمت درگاه توست
ای در تو خلق گشته به روزی ضمان
نیست جهانم بکار بی در میمون تو
ور بودم فیالمثل عمر در او جاودان
خاک در تو مرا گر نبود دستگیر
خاک ز دست فنا بر سر این خاکدان
بگذرد ار باشدش از تو قبولی به جاه
افضل شیرین سخن بیشکی از فرقدان
تا ز شفق وقت شام دامن گردون شود
همچو ز خون روز جنگ دامن بر گستوان
کوکب ناهید باد بر در تو پرده دار
پرچم خورشید باد بر سر تو سایبان
شعلهٔ رای تو باد عاقلهٔ مهر و ماه
فضلهٔ خوان تو باد مائدهٔ انس و جان
باد مسلم شده کف و بنان تو را
خنجر گوهر نگار، خامهٔ گوهر فشان
جاه تو را مدح گوی عقل و زبان خرد
حکم تو را زیردست دولت و بخت جوان
گشت ز سیر شهاب روی هوا پر سنان
داد به گیتی ظلام سایهٔ خاک سیاه
یافت ز انجم فروغ انجمن کهکشان
گشت چو جنت ز نور قبهٔ چرخ از نجوم
شد چو جهنم به وصف دمهٔ ارض از دخان
شام مشعبد نمود حقهٔ ماه و به لعب
مهرهٔ زرین مهر کرد نهان در دهان
چون سپر زر مهر گشت نهان زیر خاک
ناچخ سیمین ماه کرد پدید آسمان
مطرد سرخ شفق دست هوا کرد شق
پیکر جرم هلال گشت پدید از میان
راست چو از آینه عکس خیال پری
گاه همی شد پدید، گاه همی شد نهان
دیدن و نادیدنش بود به نزدیک خلق
گه چو جمال یقین، گه چو خیال گمان
وز بر ایوان ماه بارگهی بود خوب
ساکن آن خواجهٔ فاضل و نیکو بیان
نسخت اسرار غیب دفتر او بر کنار
قاسم ارزاق خلق، خامهٔ او در بنان
وز بر آن بارگاه بزمگهی بود خوش
حوروشی اندر آن غیرت حور جنان
سرو قد و ماه روی لاله رخ و مشک موی
چنگ زن و باده نوش رقص کن و شعر خوان
وز بر آن بزمگاه، نوبتی خسروی
همچو قضا کامکار، همچو قدر کام ران
خسرو شمشیر و شیر باعث لیل و نهار
والی اوج و حضیض، عامل دریا و کان
وز بر آن نوبتی خیمهٔ ترکی که هست
خونی خنجر گزار، صفدر آهن کمان
آتشیی کز هوا آب سر تیغ او
گرد برآرد به حکم گاه وبال و قران
وز بر آن خیمه بود خوابگه خواجهای
کوست به تاثیر سعد صورت معنی و جان
مفتی کل علوم، خواجهٔ چرخ و نجوم
صاحب صدر زمان، زیور کون و مکان
وز بر آن خوابگه طارم پیری مسن
همچو امل دوربین، همچو اجل جان ستان
برده به هنگام زخم در صف میدان جنگ
حربهٔ هندی او حرمت تیغ یمان
گشت ز سیارگان رتبت او بیش از آنک
بام خداوند را اوست به شب پاسبان
بدر سپهر کرم، صدر کرام عجم
صاحب سیف و قلم، فخر زمین و زمان
شمع هدی زین دین، خواجهٔ روی زمین
مفخر کلک و نگین سرور و صدر جهان
منعم روی زمین کوست به عدل و سخا
چون علی و چون عمر گرد جهان داستان
مرکم دریا نوال، صفدر بدخواه مال
خواجهٔ گیتی گشای، صاحب خسرو نشان
رایت میمون او وقت ملاقات خصم
بر ظفر آموخته چون علم کاویان
لفظ گهر بار او غیرت ابر بهار
دست زر افشان او طعنهٔ باد خزان
عمر ابد را شده مدت او پیش کار
سر ازل را شده خامهٔ او ترجمان
تا خبر باس او در ملکوت اوفتاد
سبحهٔ روح الامین نیست مگر الامان
رای صوابش ببین کز مدد نه فلک
خان ختا را نهاد مائدهٔ هفت خوان
ای شده بد خواه تو مضطرب از اضطراب
همچو بداندیش تو ممتحن امتحان
وی به صدای صریر خامهٔ جان بخش تو
تاجده اردشیر، تخت نه اردوان
بخشش تو چون هوا ز آن همه کس را نصیب
کوشش تو چون قضا زو به همه جا نشان
قوت حزم تو را کوه به زیر رکاب
سرعت عزم تو را باد به زیر عنان
هم سبب امن را رافت تو کیقباد
هم اثر عدل را رای تو نوشین روان
چون رخ و اشک عدوت از شفق شام و صبح
کاشته در باغ چرخ معصفر و زعفران
دشمن تو کی بود با تو برابر به جاه؟
شیر علم کی شود همبر شیر ژیان
خصم اگر برخلاف نقص تو گوید شود
ز آتش دل در دهانش همچو زبانه زبان
خنجر فتنه چو گشت کند در ایام تو
حنجر خصم تو گشت خنجر او را فسان
کرد بسی جستجوی در همه عالم ندید
تازهتر از جود تو چشم امل میزبان
پای تو را بوسه داد ز آن سبب آخر زمین
گشت بری از بلا فتنهٔ آخر زمان
کینهٔ عدل تو هست در دل فتنه مدام
هست قدیمی بلی کینهٔ گرگ و شبان
بحر کفا از کرام در همه علام توئی
کاهل هنر را ز توست قاعدهٔ نام و نان
خاصه در این عهد ما کز سبب بخل این
خاصه در این دور ما کز اثر جهل آن
روی سخا گشته است زردتر از شنبلید
اشک سخن گشته است سرختر از ارغوان
لاجرم از عشق نعت وز شعف مدح تو
ز آتش خاطر مراست شعر چو آب روان
غایت مطلوب من خدمت درگاه توست
ای در تو خلق گشته به روزی ضمان
نیست جهانم بکار بی در میمون تو
ور بودم فیالمثل عمر در او جاودان
خاک در تو مرا گر نبود دستگیر
خاک ز دست فنا بر سر این خاکدان
بگذرد ار باشدش از تو قبولی به جاه
افضل شیرین سخن بیشکی از فرقدان
تا ز شفق وقت شام دامن گردون شود
همچو ز خون روز جنگ دامن بر گستوان
کوکب ناهید باد بر در تو پرده دار
پرچم خورشید باد بر سر تو سایبان
شعلهٔ رای تو باد عاقلهٔ مهر و ماه
فضلهٔ خوان تو باد مائدهٔ انس و جان
باد مسلم شده کف و بنان تو را
خنجر گوهر نگار، خامهٔ گوهر فشان
جاه تو را مدح گوی عقل و زبان خرد
حکم تو را زیردست دولت و بخت جوان
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۲ - درستایش اصفهان
نکهت حور است یا هوای صفاهان
جبهت جوز است یا لقای صفاهان
دولت و ملت جنابه زاد چو جوزا
مارد بخت یگانه زای صفاهان
چون زر جوزائی اختران سپهرند
سخته به میزان از کیای صفاهان
بلکه چو جوزا جناب برد به رفعت
خاک جناب ارم نمای صفاهان
بلکه چو جوزا دو میوهاند جنابه
عرش و جناب جهانگشای صفاهان
ز آ، نفس استوی زنند علیالعرش
کز بر عرش آمد استوای صفاهان
خاک صفاهان نهال پرور سدره است
سدرهٔ توحید منتهای صفاهان
دیدهٔ خورشید چشم درد همی داشت
از حسد خاک سرمه زای صفاهان
لاجرم اینک برای دیدهٔ خورشید
دست مسیح است سرمه سای صفاهان
چرخ نبینی که هست هاون سرمه
رنگ گرفته ز سرمههای صفاهان
نور نخستین شناس و صور پسین دان
روح و جسد را بهم هوای صفاهان
یرحمکالله زد آسمان که دم صبح
عطسهٔ مشکین زد از صبای صفاهان
دست خضر چون نیافت چشمه دوباره
کرد تیمم به خاک پای صفاهان
چاه صفاهان مدان نشیمن دجال
مهبط مهدی شمر فنای صفاهان
چتر سیاه است خال چهرهٔ ملکت
ز آن سیهی خال دان ضیای صفاهان
مرغ ضمیر مرا وصیت عنقاست
یالک من بلبل صلای صفاهان
قلت لماء الحیوة هل لک عین
قال نعم کف اغنیای صفاهان
قلت لنسر السماء هل لک طعم
قل بلی جود اسخیای صفاهان
رای بری چیست؟ خیز و جای به جی جوی
کانکه ری او داشت، داشت رای صفاهان
پار من از جمع حاج بر لب دجله
خواستم انصاف ماجرای صفاهان
مستمعی گفت هان صفاوت بغداد
چند صفت پرسی از صفای صفاهان
منکر بغداد چون شوی که ز قدر است
ریگ بن دجله سر بهای صفاهان
خاصه که بغداد خنگ خاص خلیفه است
نعل بها زیبدش بهای صفاهان
آن دگری گفت کز زکات تن کرخ
هست نصاب جی و نوای صفاهان
گفتم بغداد بغی دارد و بیداد
دیده نهای داد باغهای صفاهان
کرخ کلوخ در سقایهٔ جی دان
دجله نم قربهٔ سقای صفاهان
ایمه نه بغداد جای شیشه گران است
بهر گلاب طربفزای صفاهان
از خط بغداد و سطح دجله فزون است
نقطهای از طول و عرض جای صفاهان
چون به سر کوه قاف نقطهٔ «فا» دان
خطهٔ بغداد در ازای صفاهان
عطر کند از پلنگ مشک به بغداد
و آهوی مشک آید از فضای صفاهان
فاقهٔ کنعان دهد خساست بغداد
نعمت مصر آورد سخای صفاهان
بیضهٔ مصر است به ز فرضهٔ بغداد
وز خط مصر است به بنای صفاهان
نیل کم از زنده رود و مصر کم از جی
قاهره مقهور پادشای صفاهان
باغچهٔ عین شمس گلخن جی دان
وز بلسان به شمر گیای صفاهان
این همه دادم جواب خصم و گواهم
هست رفیع ری و علای صفاهان
مدت سی سال هست کز سر اخلاص
زنده چنین داشتم وفای صفاهان
اینک ختم الغرائب آخر دیدند
تا چه ثنا راندهام برای صفاهان
مدح دو فاروق دین چگونه کنم من
صدر و جمال آن دو مقتدای صفاهان
در سنه ثانون الف به حضرت موصل
راندم ثانون الف سزای صفاهان
صاحب جبرئیل دم، جمال محمد
کز کرمش دارم اصطفای صفاهان
داد هزار اخترم نتیجهٔ خورشید
آن به گهر شعری سمای صفاهان
پیش علی اصغر و اتابک اکبر
برده رهآورد من ثنای صفاهان
نزد سلیمان شهم ستود چو آصف
گفت که ها هدهد سبای صفاهان
پس چو به مکه شدم، شدم ز بن گوش
حلقه بگوش ثنا سرای صفاهان
کعبه عبادت ستای من شد ازیراک
دید مرا مکرمتستای صفاهان
کعبه مرا رشوه داد شقهٔ سبزش
تا ننهم مکه را ورای صفاهان
این همه گفتم به رایگان نه بر آن طمع
کافسر زر یابم از عطای صفاهان
دیو رجیم آنکه بود دزد بیانم
گر دم طغیان زد از هجای صفاهان
او به قیامت سپیدروی نخیزد
ز آنکه سیه بست بر قفای صفاهان
اهل صفاهان مرا بدی ز چه گویند
من چه خطا کردهام بجای صفاهان
زنگار آمده مرا ز مس نه زر ایرا
سرکه رسیدش، نه کیمیای صفاهان
جرم من آن است کز خزاین عرشی
گنج خدایم ولی گدای صفاهان
گیر گدای محبتم، نهام آخر
خرمگس خوان ریزهای صفاهان
گنج خدا را به جرم دزد نگیرند
این نپسندند ز اصفیای صفاهان
دست و زبانش چرا نداد بریدن
محتسب شهر و پیشوای صفاهان
یا به سر دار بر چرا نکشیدش
شحنهٔ انصاف و کدخدای صفاهان
جرم ز شاگرد پس عتاب بر استاد
اینت بد استاد از اصدقای صفاهان
کردهٔ قصار پس عقوبت حداد
این مثل است آن اولیای صفاهان
این مگر آن حکم باژ گونهٔ مصر است
آری مصر است روستای صفاهان
بر سر این حکم نامه مهر نبندد
پیر ششم چرخ در قضای صفاهان
کرد لبم گوش روزگار پر از در
ناشده چشم من آشنای صفاهان
بس لب و گوشم به حنظل و خسک انباشت
هم قصبهٔ گل شکر فزای صفاهان
سنبلهٔ چرخ کو مساحی معنی
دانهٔ دل ساید آسیای صفاهان
راست نهادند پردهاش و به بختم
پردهٔ کژ دیدم از ستای صفاهان
شیر زر و تخت طاقدیس خسان را
باز مرا جفت کاین نوای صفاهان
واحزنا گفتهام به شاهد حربا
زین گلهٔ حربهٔ جفای صفاهان
زان گله کردم به آفتاب که دیدم
کوست سنا برقی از سنای صفاهان
گفت چو بربط مزن ز راه زبان دم
دم ز ره چشم زن چو نای صفاهان
از تن عالم خورند گوشت مبادا
زهر چگونه سزد غذای صفاهان
داد صفاهان ز ابتدای کدورت
گرچه صفا باشد ابتدای صفاهان
سیب صفاهان الف فزود در اول
تا خورم آسیب جان گزای صفاهان
ارمض قلبی بلائه و سالقی
نار براهیم فی بلای صفاهان
غضنی الکلب ثم غضة کلب
سوف اداوی به باقلای صفاهان
این همه سکبای خشم خوردم کاخر
بینم لوزینهٔ رضای صفاهان
گرچه صفاهان جزای من به بدی کرد
هم به نکوئی کنم جزای صفاهان
خطهٔ شروان که نامدار به من شد
گر به خرابی رسد بقای صفاهان
نسبت خاقان به من کند چو گه فخر
در نگرد دانش آزمای صفاهان
پانصد هجرت چو من نزاد یگانه
تا به دوگانه کنم دعای صفاهان
مبدع فحلم به نظم و نثر شناسند
کم نکنم تا زیم ولای صفاهان
از دم خاقانی آفرین ابد باد
بر جلساء الله اتقیای صفاهان
جبهت جوز است یا لقای صفاهان
دولت و ملت جنابه زاد چو جوزا
مارد بخت یگانه زای صفاهان
چون زر جوزائی اختران سپهرند
سخته به میزان از کیای صفاهان
بلکه چو جوزا جناب برد به رفعت
خاک جناب ارم نمای صفاهان
بلکه چو جوزا دو میوهاند جنابه
عرش و جناب جهانگشای صفاهان
ز آ، نفس استوی زنند علیالعرش
کز بر عرش آمد استوای صفاهان
خاک صفاهان نهال پرور سدره است
سدرهٔ توحید منتهای صفاهان
دیدهٔ خورشید چشم درد همی داشت
از حسد خاک سرمه زای صفاهان
لاجرم اینک برای دیدهٔ خورشید
دست مسیح است سرمه سای صفاهان
چرخ نبینی که هست هاون سرمه
رنگ گرفته ز سرمههای صفاهان
نور نخستین شناس و صور پسین دان
روح و جسد را بهم هوای صفاهان
یرحمکالله زد آسمان که دم صبح
عطسهٔ مشکین زد از صبای صفاهان
دست خضر چون نیافت چشمه دوباره
کرد تیمم به خاک پای صفاهان
چاه صفاهان مدان نشیمن دجال
مهبط مهدی شمر فنای صفاهان
چتر سیاه است خال چهرهٔ ملکت
ز آن سیهی خال دان ضیای صفاهان
مرغ ضمیر مرا وصیت عنقاست
یالک من بلبل صلای صفاهان
قلت لماء الحیوة هل لک عین
قال نعم کف اغنیای صفاهان
قلت لنسر السماء هل لک طعم
قل بلی جود اسخیای صفاهان
رای بری چیست؟ خیز و جای به جی جوی
کانکه ری او داشت، داشت رای صفاهان
پار من از جمع حاج بر لب دجله
خواستم انصاف ماجرای صفاهان
مستمعی گفت هان صفاوت بغداد
چند صفت پرسی از صفای صفاهان
منکر بغداد چون شوی که ز قدر است
ریگ بن دجله سر بهای صفاهان
خاصه که بغداد خنگ خاص خلیفه است
نعل بها زیبدش بهای صفاهان
آن دگری گفت کز زکات تن کرخ
هست نصاب جی و نوای صفاهان
گفتم بغداد بغی دارد و بیداد
دیده نهای داد باغهای صفاهان
کرخ کلوخ در سقایهٔ جی دان
دجله نم قربهٔ سقای صفاهان
ایمه نه بغداد جای شیشه گران است
بهر گلاب طربفزای صفاهان
از خط بغداد و سطح دجله فزون است
نقطهای از طول و عرض جای صفاهان
چون به سر کوه قاف نقطهٔ «فا» دان
خطهٔ بغداد در ازای صفاهان
عطر کند از پلنگ مشک به بغداد
و آهوی مشک آید از فضای صفاهان
فاقهٔ کنعان دهد خساست بغداد
نعمت مصر آورد سخای صفاهان
بیضهٔ مصر است به ز فرضهٔ بغداد
وز خط مصر است به بنای صفاهان
نیل کم از زنده رود و مصر کم از جی
قاهره مقهور پادشای صفاهان
باغچهٔ عین شمس گلخن جی دان
وز بلسان به شمر گیای صفاهان
این همه دادم جواب خصم و گواهم
هست رفیع ری و علای صفاهان
مدت سی سال هست کز سر اخلاص
زنده چنین داشتم وفای صفاهان
اینک ختم الغرائب آخر دیدند
تا چه ثنا راندهام برای صفاهان
مدح دو فاروق دین چگونه کنم من
صدر و جمال آن دو مقتدای صفاهان
در سنه ثانون الف به حضرت موصل
راندم ثانون الف سزای صفاهان
صاحب جبرئیل دم، جمال محمد
کز کرمش دارم اصطفای صفاهان
داد هزار اخترم نتیجهٔ خورشید
آن به گهر شعری سمای صفاهان
پیش علی اصغر و اتابک اکبر
برده رهآورد من ثنای صفاهان
نزد سلیمان شهم ستود چو آصف
گفت که ها هدهد سبای صفاهان
پس چو به مکه شدم، شدم ز بن گوش
حلقه بگوش ثنا سرای صفاهان
کعبه عبادت ستای من شد ازیراک
دید مرا مکرمتستای صفاهان
کعبه مرا رشوه داد شقهٔ سبزش
تا ننهم مکه را ورای صفاهان
این همه گفتم به رایگان نه بر آن طمع
کافسر زر یابم از عطای صفاهان
دیو رجیم آنکه بود دزد بیانم
گر دم طغیان زد از هجای صفاهان
او به قیامت سپیدروی نخیزد
ز آنکه سیه بست بر قفای صفاهان
اهل صفاهان مرا بدی ز چه گویند
من چه خطا کردهام بجای صفاهان
زنگار آمده مرا ز مس نه زر ایرا
سرکه رسیدش، نه کیمیای صفاهان
جرم من آن است کز خزاین عرشی
گنج خدایم ولی گدای صفاهان
گیر گدای محبتم، نهام آخر
خرمگس خوان ریزهای صفاهان
گنج خدا را به جرم دزد نگیرند
این نپسندند ز اصفیای صفاهان
دست و زبانش چرا نداد بریدن
محتسب شهر و پیشوای صفاهان
یا به سر دار بر چرا نکشیدش
شحنهٔ انصاف و کدخدای صفاهان
جرم ز شاگرد پس عتاب بر استاد
اینت بد استاد از اصدقای صفاهان
کردهٔ قصار پس عقوبت حداد
این مثل است آن اولیای صفاهان
این مگر آن حکم باژ گونهٔ مصر است
آری مصر است روستای صفاهان
بر سر این حکم نامه مهر نبندد
پیر ششم چرخ در قضای صفاهان
کرد لبم گوش روزگار پر از در
ناشده چشم من آشنای صفاهان
بس لب و گوشم به حنظل و خسک انباشت
هم قصبهٔ گل شکر فزای صفاهان
سنبلهٔ چرخ کو مساحی معنی
دانهٔ دل ساید آسیای صفاهان
راست نهادند پردهاش و به بختم
پردهٔ کژ دیدم از ستای صفاهان
شیر زر و تخت طاقدیس خسان را
باز مرا جفت کاین نوای صفاهان
واحزنا گفتهام به شاهد حربا
زین گلهٔ حربهٔ جفای صفاهان
زان گله کردم به آفتاب که دیدم
کوست سنا برقی از سنای صفاهان
گفت چو بربط مزن ز راه زبان دم
دم ز ره چشم زن چو نای صفاهان
از تن عالم خورند گوشت مبادا
زهر چگونه سزد غذای صفاهان
داد صفاهان ز ابتدای کدورت
گرچه صفا باشد ابتدای صفاهان
سیب صفاهان الف فزود در اول
تا خورم آسیب جان گزای صفاهان
ارمض قلبی بلائه و سالقی
نار براهیم فی بلای صفاهان
غضنی الکلب ثم غضة کلب
سوف اداوی به باقلای صفاهان
این همه سکبای خشم خوردم کاخر
بینم لوزینهٔ رضای صفاهان
گرچه صفاهان جزای من به بدی کرد
هم به نکوئی کنم جزای صفاهان
خطهٔ شروان که نامدار به من شد
گر به خرابی رسد بقای صفاهان
نسبت خاقان به من کند چو گه فخر
در نگرد دانش آزمای صفاهان
پانصد هجرت چو من نزاد یگانه
تا به دوگانه کنم دعای صفاهان
مبدع فحلم به نظم و نثر شناسند
کم نکنم تا زیم ولای صفاهان
از دم خاقانی آفرین ابد باد
بر جلساء الله اتقیای صفاهان
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۹ - در مدح جلال الدین شروان شاه اخستان بن منوچهر
خورشید کسری تاج بین ایوان نو پرداخته
یک اسبه بر گوی فلک میدان نو پرداخته
عیسی کده خرگاه او وز دلو یوسف چاه او
در حوت یونس گاه او برسان نوپرداخته
این علت جان بین همی، علتزدای عالمی
سرسام وی را هردمی درمان نو پرداخته
ابر از هوا بر گل چکان ماند به زنگی دایگان
در کام رومی بچگان پستان نو پرداخته
برده به چارم منظره، مهره برون از ششدره
نزل جهان را از بره، صد خوان نو پرداخته
هان شاخ دولت بنگرش کامسال نیک آمد برش
چون باربد مرغ از برش دستان نو پرداخته
شاه فلک بر گاه نو داده جهان را جاه نو
چون حصن دین را شاه نو بنیان نو پرداخته
هان النثار ای قوم هان جان مژده خواهید از مهان
کاینک سر شروانشهان ایوان نو پرداخته
بنموده اخترتان هنر، بخشیده افسرتان ظفر
اقبال خسروتان ز فر، کیهان نو پرداخته
خسرو جلال الدین سزد دارای شروان این سزد
بزمش سپهر آئین سزد دوران نو پرداخته
قصرش گلستان ارم، صدرش دبستان کرم
در هر شبستان از نعم بستان نو پرداخته
ایوانش را کز کعبه بیش، احسانش زمزم رانده پیش
از بوقبیس حلم خویش ارکان نو پرداخته
محراب خضر ایوان او، به ز آب حیوان خان او
در هر شکارستان او، حیوان نو پرداخته
فراش صدرش هر شهی، بهر چنین میدانگهی
چرخ از مه نو هر مهی چوگان نو پرداخته
گردون چو طاقی از برش، بسته نطاقی بر درش
در هر رواقی از زرش، برهان نو پرداخته
هر خاک پایش قبلهای، هر آبدستش دجلهای
هر بذل او در بذلهای، صد کان نو پرداخته
اشکال دولت کرده حل، بر تیرش از روی محل
این سبز پنگان از زحل، پیکان نو پرداخته
کلکش ابد را قهرمان بهر دواتش هر زمان
هست از فم الحوت آسمان دندان نو پرداخته
چون از لعاب شیر نر، دندان گاو است آبخور
تیغش بر اعدا از سقر، زندان نو پرداخته
باد از بقا حصن تنش، وز گرز البرز افکنش
بر حصن جان دشمنش، غضبان نو پرداخته
حکمش ولیعهد قدر، پیکانش سلطان ظفر
تیرش ز طغرای هنر فرمان نو پرداخته
تریاق عدلش هر دمی اکسیر جان عالمی
خاقانی از مدحش همی دیوان نو پرداخته
یک اسبه بر گوی فلک میدان نو پرداخته
عیسی کده خرگاه او وز دلو یوسف چاه او
در حوت یونس گاه او برسان نوپرداخته
این علت جان بین همی، علتزدای عالمی
سرسام وی را هردمی درمان نو پرداخته
ابر از هوا بر گل چکان ماند به زنگی دایگان
در کام رومی بچگان پستان نو پرداخته
برده به چارم منظره، مهره برون از ششدره
نزل جهان را از بره، صد خوان نو پرداخته
هان شاخ دولت بنگرش کامسال نیک آمد برش
چون باربد مرغ از برش دستان نو پرداخته
شاه فلک بر گاه نو داده جهان را جاه نو
چون حصن دین را شاه نو بنیان نو پرداخته
هان النثار ای قوم هان جان مژده خواهید از مهان
کاینک سر شروانشهان ایوان نو پرداخته
بنموده اخترتان هنر، بخشیده افسرتان ظفر
اقبال خسروتان ز فر، کیهان نو پرداخته
خسرو جلال الدین سزد دارای شروان این سزد
بزمش سپهر آئین سزد دوران نو پرداخته
قصرش گلستان ارم، صدرش دبستان کرم
در هر شبستان از نعم بستان نو پرداخته
ایوانش را کز کعبه بیش، احسانش زمزم رانده پیش
از بوقبیس حلم خویش ارکان نو پرداخته
محراب خضر ایوان او، به ز آب حیوان خان او
در هر شکارستان او، حیوان نو پرداخته
فراش صدرش هر شهی، بهر چنین میدانگهی
چرخ از مه نو هر مهی چوگان نو پرداخته
گردون چو طاقی از برش، بسته نطاقی بر درش
در هر رواقی از زرش، برهان نو پرداخته
هر خاک پایش قبلهای، هر آبدستش دجلهای
هر بذل او در بذلهای، صد کان نو پرداخته
اشکال دولت کرده حل، بر تیرش از روی محل
این سبز پنگان از زحل، پیکان نو پرداخته
کلکش ابد را قهرمان بهر دواتش هر زمان
هست از فم الحوت آسمان دندان نو پرداخته
چون از لعاب شیر نر، دندان گاو است آبخور
تیغش بر اعدا از سقر، زندان نو پرداخته
باد از بقا حصن تنش، وز گرز البرز افکنش
بر حصن جان دشمنش، غضبان نو پرداخته
حکمش ولیعهد قدر، پیکانش سلطان ظفر
تیرش ز طغرای هنر فرمان نو پرداخته
تریاق عدلش هر دمی اکسیر جان عالمی
خاقانی از مدحش همی دیوان نو پرداخته
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۵ - مطلع سوم
این تویی کز غمزه غوغا در جهان انگیخته
نیزه بالا خون بدان مشکین سنان انگیخته
نقش زلفت بر رخ و نقش رخت در چشم من
بوستان از ابر و ابر از بوستان انگیخته
پرنیان خویی و دیباروی و از بخت من است
مارت از دیبا و خار از پرنیان انگیخته
آب و سنگم دادهای بر باد و من پیچان چو آب
سنگ در بر میروم وز دل فغان انگیخته
از لبت چون گلشکر خواهم که داری در جواب
زهر کان در سنبل است از ناردان انگیخته
دل گمان میبرد کز دست تو نتوان برد جان
داغ هجرت بین یقینی از گمان انگیخته
آه خاقانی شنو با زلف دود افکن بگوی
کاین چه دود است آخر از جان فلان انگیخته
کاروان عشق را بیاع جان شد چشم او
دار ضرب شاه ز آن بیاع جان انگیخته
داور امت جلال الدین، خلیفهٔ ذو الجلال
گوهر قدسی زکان کنفکان انگیخته
شاه مشرق، آفتاب گوهر بهرامیان
صبح عدل از مشرق آن خاندان انگیخته
هیبتش تاج از سر مهراج هند انداخته
صولتش خون از دل طغماج خان انگیخته
قاهر کفار و باج از قاهره درخواسته
دافع اشرار و گرد از دامغان انگیخته
آسمان کوه زهره آفتاب کان ضمیر
آفت هرچ آفتاب از کوه و کان انگیخته
ذات او مهدی است از مهد فلک زیر آمده
ظلم دجالی ز چاه اصفهان انگیخته
گرگ ظلم از عدل او ترسان چو مار از چوب از آنک
عدل او ماری ز چوب هر شبان انگیخته
فرامنش طوطی از خزران برآورده چنانک
جر امرش جرهباز از مولتان انگیخته
ذاتش از نور نخستین است و چون صور پسین
صورت انصاف در آخر زمان انگیخته
بل که تا حکمش دمیده صور عدل اندر جهان
از زمین ملک صد نوشیروان انگیخته
نیل تیغش چون سکاهن سوخته خیل خزر
لاجرم هندوستان ز آن، دودمان انگیخته
از حد هندوستان گر پیل خیزد طرفه نیست
طرفه پیلی کز خزر هندوستان انگیخته
در ید بیضاش ثعبان از کمند خیزران
خصم را ضیق النفس زان خیزران انگیخته
حاسدش در حسرت اقبال و با کام دلش
صدمهٔ ادبار خسف از خان و مان انگیخته
خاکساری را چو آتش طالع چون ماربخت
داده جوع الکلب و درخوان قحط نان انگیخته
هود همت شهریاری، نوح دعوت خسروی
صرصر از خزران و طوفان از الان انگیخته
هیبت او مالک آئین وزبانی خاصیت
دوزخ از دربندو ویل از شابران انگیخته
گشته شروان شیروان لابل شرفوان از قیاس
صورت بغداد و مصر از خیروان انگیخته
هم خلیفهٔ مصر و بغداد است هم فیض کفش
دجله از سعدون و نیل از گردمان انگیخته
لشکری دیده شبیخون برده بر دیوان روس
از کمین غرشت شیر سیستان انگیخته
جوشش کوسش که نالد چون گوزن از پوست گرگ
حیض خرگوش از تن شیر ژیان انگیخته
شبروی کرده کلنگ آسا همه شاهین دلان
چون قطا سیمرغ را از آشیان انگیخته
رانده تا دامان شب چون شب ز مه بر جیب چرخ
جادو آسا یک قواره از کتان انگیخته
صبحگه چون صبح شمشیر آخته بر کافران
تا به شمشیر از همه گرد هوان انگیخته
زهره چون بهرام چوبین بارهٔ چوبین به زیر
آهنین تن باره چون باد خزان انگیخته
هر یکی اسفندیاری در دژ روئین درع
از سر دریا غبار هفت خوان انگیخته
بابک از تیغ و خلیفه از سنان در کارزار
جوش جیش از اردشیر بابکان انگیخته
برکشیده تیغ اسد چون افتاب اندر اسد
در تموز از آه خصمان مهرگان انگیخته
در جزیره رانده یک دریا ز خون روسیان
موج از آن دریای خون کوه کلان انگیخته
کشتی از بس زار گشته کشتزاری گشته لعل
سر دروده وز درون آواز امان انگیخته
کشته یک نیم و گریزان خسته نیمی رفته باز
مرگشان تبها ز جان ناتوان انگیخته
تا به دیگ مغز خود خود را مزورها پزند
ار سرشک نو زرشک رایگان انگیخته
از فزع کف بر سر دریا گمان برده که هست
ز آهنین اسب آتشین برگستوان انگیخته
رایت شاه اخستان کانا فتحنا یار اوست
در جهان آوازهٔ شادی رسان انگیخته
از سر کفار روس انگیخته گردی چنانک
از سران روم شاه الب ارسلان انگیخته
یک دو روز این سگدلان انگیخته در شیرلان
شورشی کارژنگ در مازندران انگیخته
سهم شاه انگیخته امروز در دربند روس
شورشی کان سگدلان در شیرلان انگیخته
پیش تخت خسرو موسی کف هارون زبان
این منم چون سامری سحر از بیان انگیخته
عنصری کو یا معزی یا سنائی کاین سخن
معجز است از هر سه گرد امتحان انگیخته
تا جهان پیر جوان سیماست، باد اندر جهان
رای پیرش را مدد بخت جوان انگیخته
تا طراز ملک را نام است نامش باد و بس
بر طراز ملک، نقش جاودان انگیخته
فر او بر هفت بام و چار دیوار جهان
کارنامهٔ هشت بنیان جنان انگیخته
نیزه بالا خون بدان مشکین سنان انگیخته
نقش زلفت بر رخ و نقش رخت در چشم من
بوستان از ابر و ابر از بوستان انگیخته
پرنیان خویی و دیباروی و از بخت من است
مارت از دیبا و خار از پرنیان انگیخته
آب و سنگم دادهای بر باد و من پیچان چو آب
سنگ در بر میروم وز دل فغان انگیخته
از لبت چون گلشکر خواهم که داری در جواب
زهر کان در سنبل است از ناردان انگیخته
دل گمان میبرد کز دست تو نتوان برد جان
داغ هجرت بین یقینی از گمان انگیخته
آه خاقانی شنو با زلف دود افکن بگوی
کاین چه دود است آخر از جان فلان انگیخته
کاروان عشق را بیاع جان شد چشم او
دار ضرب شاه ز آن بیاع جان انگیخته
داور امت جلال الدین، خلیفهٔ ذو الجلال
گوهر قدسی زکان کنفکان انگیخته
شاه مشرق، آفتاب گوهر بهرامیان
صبح عدل از مشرق آن خاندان انگیخته
هیبتش تاج از سر مهراج هند انداخته
صولتش خون از دل طغماج خان انگیخته
قاهر کفار و باج از قاهره درخواسته
دافع اشرار و گرد از دامغان انگیخته
آسمان کوه زهره آفتاب کان ضمیر
آفت هرچ آفتاب از کوه و کان انگیخته
ذات او مهدی است از مهد فلک زیر آمده
ظلم دجالی ز چاه اصفهان انگیخته
گرگ ظلم از عدل او ترسان چو مار از چوب از آنک
عدل او ماری ز چوب هر شبان انگیخته
فرامنش طوطی از خزران برآورده چنانک
جر امرش جرهباز از مولتان انگیخته
ذاتش از نور نخستین است و چون صور پسین
صورت انصاف در آخر زمان انگیخته
بل که تا حکمش دمیده صور عدل اندر جهان
از زمین ملک صد نوشیروان انگیخته
نیل تیغش چون سکاهن سوخته خیل خزر
لاجرم هندوستان ز آن، دودمان انگیخته
از حد هندوستان گر پیل خیزد طرفه نیست
طرفه پیلی کز خزر هندوستان انگیخته
در ید بیضاش ثعبان از کمند خیزران
خصم را ضیق النفس زان خیزران انگیخته
حاسدش در حسرت اقبال و با کام دلش
صدمهٔ ادبار خسف از خان و مان انگیخته
خاکساری را چو آتش طالع چون ماربخت
داده جوع الکلب و درخوان قحط نان انگیخته
هود همت شهریاری، نوح دعوت خسروی
صرصر از خزران و طوفان از الان انگیخته
هیبت او مالک آئین وزبانی خاصیت
دوزخ از دربندو ویل از شابران انگیخته
گشته شروان شیروان لابل شرفوان از قیاس
صورت بغداد و مصر از خیروان انگیخته
هم خلیفهٔ مصر و بغداد است هم فیض کفش
دجله از سعدون و نیل از گردمان انگیخته
لشکری دیده شبیخون برده بر دیوان روس
از کمین غرشت شیر سیستان انگیخته
جوشش کوسش که نالد چون گوزن از پوست گرگ
حیض خرگوش از تن شیر ژیان انگیخته
شبروی کرده کلنگ آسا همه شاهین دلان
چون قطا سیمرغ را از آشیان انگیخته
رانده تا دامان شب چون شب ز مه بر جیب چرخ
جادو آسا یک قواره از کتان انگیخته
صبحگه چون صبح شمشیر آخته بر کافران
تا به شمشیر از همه گرد هوان انگیخته
زهره چون بهرام چوبین بارهٔ چوبین به زیر
آهنین تن باره چون باد خزان انگیخته
هر یکی اسفندیاری در دژ روئین درع
از سر دریا غبار هفت خوان انگیخته
بابک از تیغ و خلیفه از سنان در کارزار
جوش جیش از اردشیر بابکان انگیخته
برکشیده تیغ اسد چون افتاب اندر اسد
در تموز از آه خصمان مهرگان انگیخته
در جزیره رانده یک دریا ز خون روسیان
موج از آن دریای خون کوه کلان انگیخته
کشتی از بس زار گشته کشتزاری گشته لعل
سر دروده وز درون آواز امان انگیخته
کشته یک نیم و گریزان خسته نیمی رفته باز
مرگشان تبها ز جان ناتوان انگیخته
تا به دیگ مغز خود خود را مزورها پزند
ار سرشک نو زرشک رایگان انگیخته
از فزع کف بر سر دریا گمان برده که هست
ز آهنین اسب آتشین برگستوان انگیخته
رایت شاه اخستان کانا فتحنا یار اوست
در جهان آوازهٔ شادی رسان انگیخته
از سر کفار روس انگیخته گردی چنانک
از سران روم شاه الب ارسلان انگیخته
یک دو روز این سگدلان انگیخته در شیرلان
شورشی کارژنگ در مازندران انگیخته
سهم شاه انگیخته امروز در دربند روس
شورشی کان سگدلان در شیرلان انگیخته
پیش تخت خسرو موسی کف هارون زبان
این منم چون سامری سحر از بیان انگیخته
عنصری کو یا معزی یا سنائی کاین سخن
معجز است از هر سه گرد امتحان انگیخته
تا جهان پیر جوان سیماست، باد اندر جهان
رای پیرش را مدد بخت جوان انگیخته
تا طراز ملک را نام است نامش باد و بس
بر طراز ملک، نقش جاودان انگیخته
فر او بر هفت بام و چار دیوار جهان
کارنامهٔ هشت بنیان جنان انگیخته
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۹ - در مدح صفوة الدین بانو و بیان توفیق ادای حج او
ای در عجم سلالهٔ اصل کیان شده
وی در عرب زبیدهٔ اهل زمان شده
نی نی تو را زبیده نخوانم کز این قیاس
روی سخات در خوی خجلت نهان شده
ای صد زبیده پیش صف خادمان تو
دستار دار خوان و پرستار خوان شده
جان زبیده موکب تو دیده در حجاز
بسته میان به خدمت و هارون زبان شده
نعمانت در عرب چو نجاشی است در حبش
مولی صفت نموده و لالا زبان شده
هرگز کس از کیان ره کعبه نرفته بود
تو رفته راه کعبه و فخر کیان شده
آن آرزو که جان منوچهر داشته
تو یافته به صدق دل و شاد جان شده
ز آن رای کان برادر عیسی نفس زده
دولت نصیب خواهر مریم مکان شده
این طرفه بین که دست برادر فشانده تخم
همشیره برگرفته، برو شادمان شده
تو کعبهٔ عجم شده، او کعبه عرب
او و تو هر دو قبلهٔ انسی و جان شده
قبله به قبله رفته و کوس سخا زده
کعبه به کعبه آمده وکامران شده
تو میهمان کعبه شده هفتهای و باز
همشهریان کعبه تو را میهمان شده
خوان ساخته به رسم کیان اهل مکه را
رسم کیان ربیع دل مکیان شده
تو هفت طوف کرده و کعبه عروسوار
هر هفت کرده پیش تو و عشق دان شده
نظاره در تو چشم ملایک که چشم تو
دیده جمال کعبه و زمزم فشان شده
تو بوسه داده چهرهٔ سنگ سیاه را
رضوان ز خاک پای تو بوسه ستان شده
سنگ سیاه بهر نثارت ز سیم و زر
ابر سیه نموده و برف خزان شده
آری سپاه صبح دریده لباس شب
لیک آفتاب سلطنهدار جهان شده
پرواز کرده جان منوچهر سوی تو
دیده تو را به کعبه و خرم روان شده
پیش آمده روان فریدون گهر فشان
تا ز آن گهر زمین علم کاویان شده
کردند خاندان تو غربت، نه زین صفت
ای کرده غربت و شرف خاندان شده
رفته ایاز بر در محمود زاولی
طالب معاش غزنی و شرف خاندان شده
تو دیده حضرتی که چو محمود صد هزار
آنجا ایاز نام کمر بر میان شده
سالار پیر کرده به مافارقین سفر
سالار شام، رزق ورا در ضمان شده
تو کرده آن سفر که ضماندار جنت است
سالار شام، پیش تو سالار خوان شده
جد تو نیز شاه فریبرز رفته هم
دیده در ملک شه و در اصفهان شده
تو ملک و شاهی از حرمی یافته که هست
صد چون ملکشهش گرو آستان شده
یک چند اگر برادر و مادرت رفته هم
بغداد و بصره دیده و مطلق عنان شده
تو بخششی نموده به بغداد کز سخات
بر دجله هفت دجلهٔ دیگر روان شده
با بانگ نام توست که دجله ز شرم و لرز
شنگرف رنگ گشته و سیماب سان شده
حجاب آستان خلیفه ز جاه تو
برده نشان که جاه تو سلطان نشان شده
گر زخم یافته دلت از رنج بادیه
دیدار کعبه مرهم راحت رسان شده
چون ناخنی ز کعبه نهای دور و زین حسد
در چشم دیو ناخنه است استخوان شده
کوثر به ناودان شده آندم که پای تو
کرده طواف کعبه و زی ناودان شده
هر خون که رانده از تن قربان خواص تو
گلگونهٔ عذار خواص جنان شده
خون بهیمه ریخته هر میزبان به شرط
تو خون نفس ریخته و میزبان شده
چون زی مدینه آمده مهد رفیع تو
ز ابر عطات شوره ستان بوستان شده
تو عنبرین نفس به سر روضهٔ رسول
وز یاد تو ملائکه مشکین دهان شده
وقت قدوم روضه تو را مرحبا زده
صدق دلت به حضرت او نورهان شده
آن شاخ سیم بر سر بالین مصطفی
از بس نثار لعل و زرت گلستان شده
تو شب به روضهٔ نبوی زنده داشته
عین اللهت به لطف نظر پاسبان شده
اشک نیاز ریخته چشم تو شمعوار
وز نور روضهٔ نبوی شمعدان شده
هنگام بازگشت همه ره ز برکتت
شب بدروار بدرقهٔ کاروان شده
در موکبت برای خبر چون کبوتران
شام و سحر دو نامه بر رایگان شده
وز بهر محملت که فلک بوده غاشیهاش
خورشید ناقه گشته و مه ساربان شده
تاریخ گشته رفتن مهد تو در عرب
چون در عجم کرامت تو داستان شده
ای آسیه کرامت و ای ساره معرفت
حوای وقت و مریم آخر زمان شده
این هر چهار طاهره را خامسه توئی
هر ناخن از تو رابعهٔ دودمان شده
ای اعتقاد نه زن و ده یار مصطفات
از نوزده زبانیه حرز امان شده
هستند ده ستاره و نه حور با دلت
همراه هشت جنت و هفت آسمان شده
گر شاه بانوان ز خلاط آمده به حج
نامش به جود در همه علام عیان شده
تو قحط مکه برده و نامت به شرق و غرب
تا حد قندهار و خط قیروان شده
صد ماه بانوان به برت پیشکار هست
صد شاه ارمنت رهی قهرمان شده
خاقانی ار ز خدمت مهد تو دور ماند
عمرش بخورده در سر تشویر آن شده
اکنون ز روی بیطمعی خوانده مدح تو
بر مدح خوان تو ملکان مدح خوان شده
زین شعر کرده بر قد و صفت قبای فخر
وز بهر فتنه نیز فلک چون کمان شده
بادت بقای خضر و هم از برکت دعات
اسکندر جهان، شه شرق اخستان شده
بادت سعادت ابد وهم به همتت
قیدافهٔ زمین و سر قیروان شده
وی در عرب زبیدهٔ اهل زمان شده
نی نی تو را زبیده نخوانم کز این قیاس
روی سخات در خوی خجلت نهان شده
ای صد زبیده پیش صف خادمان تو
دستار دار خوان و پرستار خوان شده
جان زبیده موکب تو دیده در حجاز
بسته میان به خدمت و هارون زبان شده
نعمانت در عرب چو نجاشی است در حبش
مولی صفت نموده و لالا زبان شده
هرگز کس از کیان ره کعبه نرفته بود
تو رفته راه کعبه و فخر کیان شده
آن آرزو که جان منوچهر داشته
تو یافته به صدق دل و شاد جان شده
ز آن رای کان برادر عیسی نفس زده
دولت نصیب خواهر مریم مکان شده
این طرفه بین که دست برادر فشانده تخم
همشیره برگرفته، برو شادمان شده
تو کعبهٔ عجم شده، او کعبه عرب
او و تو هر دو قبلهٔ انسی و جان شده
قبله به قبله رفته و کوس سخا زده
کعبه به کعبه آمده وکامران شده
تو میهمان کعبه شده هفتهای و باز
همشهریان کعبه تو را میهمان شده
خوان ساخته به رسم کیان اهل مکه را
رسم کیان ربیع دل مکیان شده
تو هفت طوف کرده و کعبه عروسوار
هر هفت کرده پیش تو و عشق دان شده
نظاره در تو چشم ملایک که چشم تو
دیده جمال کعبه و زمزم فشان شده
تو بوسه داده چهرهٔ سنگ سیاه را
رضوان ز خاک پای تو بوسه ستان شده
سنگ سیاه بهر نثارت ز سیم و زر
ابر سیه نموده و برف خزان شده
آری سپاه صبح دریده لباس شب
لیک آفتاب سلطنهدار جهان شده
پرواز کرده جان منوچهر سوی تو
دیده تو را به کعبه و خرم روان شده
پیش آمده روان فریدون گهر فشان
تا ز آن گهر زمین علم کاویان شده
کردند خاندان تو غربت، نه زین صفت
ای کرده غربت و شرف خاندان شده
رفته ایاز بر در محمود زاولی
طالب معاش غزنی و شرف خاندان شده
تو دیده حضرتی که چو محمود صد هزار
آنجا ایاز نام کمر بر میان شده
سالار پیر کرده به مافارقین سفر
سالار شام، رزق ورا در ضمان شده
تو کرده آن سفر که ضماندار جنت است
سالار شام، پیش تو سالار خوان شده
جد تو نیز شاه فریبرز رفته هم
دیده در ملک شه و در اصفهان شده
تو ملک و شاهی از حرمی یافته که هست
صد چون ملکشهش گرو آستان شده
یک چند اگر برادر و مادرت رفته هم
بغداد و بصره دیده و مطلق عنان شده
تو بخششی نموده به بغداد کز سخات
بر دجله هفت دجلهٔ دیگر روان شده
با بانگ نام توست که دجله ز شرم و لرز
شنگرف رنگ گشته و سیماب سان شده
حجاب آستان خلیفه ز جاه تو
برده نشان که جاه تو سلطان نشان شده
گر زخم یافته دلت از رنج بادیه
دیدار کعبه مرهم راحت رسان شده
چون ناخنی ز کعبه نهای دور و زین حسد
در چشم دیو ناخنه است استخوان شده
کوثر به ناودان شده آندم که پای تو
کرده طواف کعبه و زی ناودان شده
هر خون که رانده از تن قربان خواص تو
گلگونهٔ عذار خواص جنان شده
خون بهیمه ریخته هر میزبان به شرط
تو خون نفس ریخته و میزبان شده
چون زی مدینه آمده مهد رفیع تو
ز ابر عطات شوره ستان بوستان شده
تو عنبرین نفس به سر روضهٔ رسول
وز یاد تو ملائکه مشکین دهان شده
وقت قدوم روضه تو را مرحبا زده
صدق دلت به حضرت او نورهان شده
آن شاخ سیم بر سر بالین مصطفی
از بس نثار لعل و زرت گلستان شده
تو شب به روضهٔ نبوی زنده داشته
عین اللهت به لطف نظر پاسبان شده
اشک نیاز ریخته چشم تو شمعوار
وز نور روضهٔ نبوی شمعدان شده
هنگام بازگشت همه ره ز برکتت
شب بدروار بدرقهٔ کاروان شده
در موکبت برای خبر چون کبوتران
شام و سحر دو نامه بر رایگان شده
وز بهر محملت که فلک بوده غاشیهاش
خورشید ناقه گشته و مه ساربان شده
تاریخ گشته رفتن مهد تو در عرب
چون در عجم کرامت تو داستان شده
ای آسیه کرامت و ای ساره معرفت
حوای وقت و مریم آخر زمان شده
این هر چهار طاهره را خامسه توئی
هر ناخن از تو رابعهٔ دودمان شده
ای اعتقاد نه زن و ده یار مصطفات
از نوزده زبانیه حرز امان شده
هستند ده ستاره و نه حور با دلت
همراه هشت جنت و هفت آسمان شده
گر شاه بانوان ز خلاط آمده به حج
نامش به جود در همه علام عیان شده
تو قحط مکه برده و نامت به شرق و غرب
تا حد قندهار و خط قیروان شده
صد ماه بانوان به برت پیشکار هست
صد شاه ارمنت رهی قهرمان شده
خاقانی ار ز خدمت مهد تو دور ماند
عمرش بخورده در سر تشویر آن شده
اکنون ز روی بیطمعی خوانده مدح تو
بر مدح خوان تو ملکان مدح خوان شده
زین شعر کرده بر قد و صفت قبای فخر
وز بهر فتنه نیز فلک چون کمان شده
بادت بقای خضر و هم از برکت دعات
اسکندر جهان، شه شرق اخستان شده
بادت سعادت ابد وهم به همتت
قیدافهٔ زمین و سر قیروان شده
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۲ - مطلع سوم
مهر است یا زرین صدف خرچنگ را یار آمده
خرچنگ ناپروا ز تف، پروانهٔ نار آمده
بیمار بوده جرم خور سرطانش داده زور و فر
معجون سرطانی نگر داروی بیمار آمده
آن کعبهٔ محرم نشان، وان زمزم آتش فشان
در کاخ مه دامن کشان یک مه به پروار آمده
هر سنگ را گر ساحری کرده صبا میناگری
از خشت زر خاوری میناش دینار آمده
شمع روان بین در هوا آتش فشان بین در هوا
بر کرکسان بین در هوا پرواز دشوار آمده
خورشید زرین دهره بین صحرای آتش چهره بین
در مغز افعی مهره بین چون دانهٔ نار آمده
روی سپهر چنبری بگرفت رنگ اغبری
بر آینهٔ اسکندری خاکستر انبار آمده
هر فرش سقلاطون که مه صباغ او بوده سه مه
از آتش گردون سیه چون داغ قصار آمده
آفاق را از جرمخور هم قرص و هم آتش نگر
هم مطبخ و هم خوان زر هم میده سالار آمده
گر بلبل بسیار گو، بست از فراق گل گلو
گلگون صراحی بین در او بلبل به گفتار آمده
گر میدهی ممزوج ده، کاین وقت می ممزوج به
بر می گلاب ناب نه چون اشک احرار آمده
کافور خواه و بیدتر، در خیشخانه باده خور
با ساقی فرخنده فر زو خانه فرخار آمده
ماورد و ریحان کن طلب توزی و کتان کن سلب
وز می گلستان کن دو لب آنجا که این چار آمده
گهگه کن از باغ آرزو آن آفتاب زرد رو
پیرامنش ده ماه نو هر سال یک بار آمده
چرخ از سموم گرمگه، زاده و با هر چاشتگه
دفع وبا را جام شه یاقوت کردار آمده
تریاق ما چهر ملک، پور منوچهر ملک
با طاعن مهر ملک طاعون سزاوار آمده
خاقان اعظم چون پدر شاه معظم چون پدر
فخر دو عالم چون پدر وز عالمش عار آمده
گردون دوان در کار او چون سایه در زنهار او
خورشید در دیدار او چون ذره دیدار آمده
از بوس لبهای سران بر پای اسب اخستان
از نعل اسبش هر زمان یاقوت مسمار آمده
عدلش بدان سامان شده کاقلیمها یکسان شده
سنقر به هندستان شده، طوطی به بلغار آمده
رایش چو دست موسوی در ملک برهانی قوی
دادش چو باد عیسوی تعویذ انصار آمده
شمشیر او قصار کین شسته به خون روی زمین
پیکان او خیاط دین دلدوز کفار آمده
سام نریمان چاکرش، رستم نقیب لشکرش
هوشنگ هارون درش، جم حاجب بار آمده
مردان علوی هفت تن، درگاه او را نوبه زن
خصمان سفلی چار زن، پیشش پرستار آمده
باتیغ گردون پیکرش گردون شده خاک درش
وز رای گیتی داورش گیتی نمودار آمده
با دولت شاه اخستان، منسوخ دان هر داستان
کز خسروان باستان در صحف اخبار آمده
تیرش که دستان ساخته، زو رجم شیطان ساخته
عقرب ز پیکان ساخته تنین ز سوفار آمده
او نور و بدخواهانش خاک از ظلمت خاکی چه باک
آن را که حصن جان پاک از نور انوار آمده
بر تیر او پرپری صرصر صفت در صفدری
تیرش چو تیغ حیدری از خلد ابرار آمده
اشرار مشتی بازپس، رانده به کین او نفس
پیکانش چون پر مگس در چشم اشرار آمده
ناکرده مکر مکیان جان محمد را زیان
چون عنکبوتی در میان پروانهٔ غار آمده
ای خانه دار ملک و دین تیغت حصار ملک و دین
بهر عیار ملک و دین رای تو معیار آمده
پیشت صف بهرامیان بسته غلامی را میان
در خانهٔ اسلامیان عدل تو معمار آمده
ای چنبر کوست فلک، کرده زمین بوست فلک
وز خصم منحوست فلک، چون بخت بیزار آمده
نیکان ملت را به دین، یاد تو تسبیح مهین
پیکان نصرت را به کین عزم تو هنجار آمده
بادت ز غایات هنر بر عرش رایات خطر
در شانت آیات ظفر، از فضل دادار آمده
تابع فلک فرمانت را، دربان ملک ایوانت را
سرهای بدخواهانت را هم رمح تو دار آمده
لاف از درت اسلام را فال از برت اجرام را
تا ابلق ایام را از چرخ مضمار آمده
از مدح تو اشعار من رونق فزا در کار من
دولت همیشه یار من با بخت بیدار آمده
من جان سپار مدح تو صورت نگار مدح تو
با آب کار مدح تو الفاظم ابکار آمده
امروز احرار زمن خوانندم استاد سخن
صد عنصری در پیش من شاگرد اشعار آمده
خرچنگ ناپروا ز تف، پروانهٔ نار آمده
بیمار بوده جرم خور سرطانش داده زور و فر
معجون سرطانی نگر داروی بیمار آمده
آن کعبهٔ محرم نشان، وان زمزم آتش فشان
در کاخ مه دامن کشان یک مه به پروار آمده
هر سنگ را گر ساحری کرده صبا میناگری
از خشت زر خاوری میناش دینار آمده
شمع روان بین در هوا آتش فشان بین در هوا
بر کرکسان بین در هوا پرواز دشوار آمده
خورشید زرین دهره بین صحرای آتش چهره بین
در مغز افعی مهره بین چون دانهٔ نار آمده
روی سپهر چنبری بگرفت رنگ اغبری
بر آینهٔ اسکندری خاکستر انبار آمده
هر فرش سقلاطون که مه صباغ او بوده سه مه
از آتش گردون سیه چون داغ قصار آمده
آفاق را از جرمخور هم قرص و هم آتش نگر
هم مطبخ و هم خوان زر هم میده سالار آمده
گر بلبل بسیار گو، بست از فراق گل گلو
گلگون صراحی بین در او بلبل به گفتار آمده
گر میدهی ممزوج ده، کاین وقت می ممزوج به
بر می گلاب ناب نه چون اشک احرار آمده
کافور خواه و بیدتر، در خیشخانه باده خور
با ساقی فرخنده فر زو خانه فرخار آمده
ماورد و ریحان کن طلب توزی و کتان کن سلب
وز می گلستان کن دو لب آنجا که این چار آمده
گهگه کن از باغ آرزو آن آفتاب زرد رو
پیرامنش ده ماه نو هر سال یک بار آمده
چرخ از سموم گرمگه، زاده و با هر چاشتگه
دفع وبا را جام شه یاقوت کردار آمده
تریاق ما چهر ملک، پور منوچهر ملک
با طاعن مهر ملک طاعون سزاوار آمده
خاقان اعظم چون پدر شاه معظم چون پدر
فخر دو عالم چون پدر وز عالمش عار آمده
گردون دوان در کار او چون سایه در زنهار او
خورشید در دیدار او چون ذره دیدار آمده
از بوس لبهای سران بر پای اسب اخستان
از نعل اسبش هر زمان یاقوت مسمار آمده
عدلش بدان سامان شده کاقلیمها یکسان شده
سنقر به هندستان شده، طوطی به بلغار آمده
رایش چو دست موسوی در ملک برهانی قوی
دادش چو باد عیسوی تعویذ انصار آمده
شمشیر او قصار کین شسته به خون روی زمین
پیکان او خیاط دین دلدوز کفار آمده
سام نریمان چاکرش، رستم نقیب لشکرش
هوشنگ هارون درش، جم حاجب بار آمده
مردان علوی هفت تن، درگاه او را نوبه زن
خصمان سفلی چار زن، پیشش پرستار آمده
باتیغ گردون پیکرش گردون شده خاک درش
وز رای گیتی داورش گیتی نمودار آمده
با دولت شاه اخستان، منسوخ دان هر داستان
کز خسروان باستان در صحف اخبار آمده
تیرش که دستان ساخته، زو رجم شیطان ساخته
عقرب ز پیکان ساخته تنین ز سوفار آمده
او نور و بدخواهانش خاک از ظلمت خاکی چه باک
آن را که حصن جان پاک از نور انوار آمده
بر تیر او پرپری صرصر صفت در صفدری
تیرش چو تیغ حیدری از خلد ابرار آمده
اشرار مشتی بازپس، رانده به کین او نفس
پیکانش چون پر مگس در چشم اشرار آمده
ناکرده مکر مکیان جان محمد را زیان
چون عنکبوتی در میان پروانهٔ غار آمده
ای خانه دار ملک و دین تیغت حصار ملک و دین
بهر عیار ملک و دین رای تو معیار آمده
پیشت صف بهرامیان بسته غلامی را میان
در خانهٔ اسلامیان عدل تو معمار آمده
ای چنبر کوست فلک، کرده زمین بوست فلک
وز خصم منحوست فلک، چون بخت بیزار آمده
نیکان ملت را به دین، یاد تو تسبیح مهین
پیکان نصرت را به کین عزم تو هنجار آمده
بادت ز غایات هنر بر عرش رایات خطر
در شانت آیات ظفر، از فضل دادار آمده
تابع فلک فرمانت را، دربان ملک ایوانت را
سرهای بدخواهانت را هم رمح تو دار آمده
لاف از درت اسلام را فال از برت اجرام را
تا ابلق ایام را از چرخ مضمار آمده
از مدح تو اشعار من رونق فزا در کار من
دولت همیشه یار من با بخت بیدار آمده
من جان سپار مدح تو صورت نگار مدح تو
با آب کار مدح تو الفاظم ابکار آمده
امروز احرار زمن خوانندم استاد سخن
صد عنصری در پیش من شاگرد اشعار آمده
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۴ - مطلع چهارم
موکب شاه اختران، رفت به کاخ مشتری
شش مهه داده ده نهش، قصر دوازده دری
قعدهٔ نقره خنگ روز آمده در جنیبتش
ادهم شب فکنده سم، کندرو از مشمری
یافت نگین گم شده در بر ماهیی چو جم
بر سر کرسی شرف، رفت ز چاه مضطری
هیکل خاک را ز نور حرز نویسد آسمان
در حرکات از آن کند، جدول جوی مسطری
خاک در خدایگان گر به کف آوری در او
هشت بهشت و چار جوی از بر سدره بنگری
غازی مصطفی رکاب آنکه عنان زنان رود
با قدم براق او، فرق سپهر چنبری
مفخر اول البشر، مهدی آخر الزمان
وحی به جانش آمده، آیت عدل گستری
خسرو صاحب القران، تاج فروق خسروان
جعفر دین به صادقی، حیدر کین به صفدری
دست بهشت صدر او، دست قدر به خدمتش
گنبد طاقدیس را، بسته نطاق چاکری
گر عظمت نهد چو جم منظر نیم خایه را
خانهٔ مورچه شود، نه فلک از محقری
گوهر ذوالفقار او گرنه علی است، چون کند
بیشه ستان رزم را آتشی و غضنفری
دلدل مشتری پیش، جفته زد اندر آسمان
آه ز دل کشان زحل، گفت قطعت ابهری
شاه بر اسب پیل تن رخ فکند پلنگ را
شیر فلک چو سگ بود، تاش پیاده نشمری
گرنه سگش بود فلک، چون نمط پلنگ و مه
پر نقط بهق شود، روی عروس خاوری
از رحم عروس بخت این حرم جلال را
نوخلفان فتح بین وارث ملک پروری
در بر تیغ حصر می زاده جنابه چون عنب
برده جناب از آسمان کرده همه دو پیکری
کی به دو خیل نحس پی، بر سپهش زند عدو
کی به دو زرق بسته سر، هر سقطی شود سری
لعبت مرده را که اصل از گچ زنده میکنند
از دل پیر عاشقان، رخصت نیست دلبری
سخت تغابنی بود حور حریر سینه را
لاف زنی خارپشت از صفت سمنبری
ای چو هیولی فلک، صدر تو از فنا تهی
وی چو طبیعت ملک، ذات تو از خطا بری
برده به رمح ماروش نیروی گاو آسمان
چون تف گرز گاوسر شوکت مار حمیری
رمح تو راست هژده گز پرچم و آفتاب طاس
از بر ماه چارده سایه کند صنوبری
حلقه ربای ماه نو نیزهٔ توست لاجرم
نیزه کشت فلک سزد زآنکه سماک ازهری
سر کمالت از بر است، از بر عرش برشوی
نیست جهانت سدرهای از سر سدره بگذری
زبدهٔ دور عالمی زآن چو نبی و مرتضی
بحر عقول را دری شهر علوم را دری
نایب تنگری توئی کرده به تیغ هندوی
سنقر کفر پیشه را سنسن گوی ننگری
هم جم و هم محمدی، کرده به خدمت درت
روح و سروش آسمان هدهدی و کبوتری
گر بر شعری یمن یمن مثال تو رسد
مسخ شود سهیلوار ار نکند مسخری
از خط کاتب قدر بر سر حرف حکم تو
چرخ تو جزم نحویان حلقه شد از مدوری
وز سر ناوک اجل صورت بخت خصم را
دیده چو میم کاتبان کور شد از مکدری
خط دبیر تر بود، خاک کنند بر سرش
خصم تو شد چو آب ترخاک به سربر ازتری
نیک شناسد آسمان آب تو ز آتش عدو
فرق کند محک دین بولهبی ز بوذری
دمنه اسد کجا شود، شاخ درمنه سنبله
قوت موم و آتشی، فعل زقوم و کوثری
تخت تو در مربعی، عرشی و کعبهای کند
شاه مثلثی از آن کاختر چرخ اخضری
کرده به صدر کعبه در، بهر مشام عرشیان
خاک درت مثلثی، دخمهٔ چرخ اخضری
یک تنه صد هزار تن مینهمت چو آفتاب
ارچه به صد هزار یل بدر ستاره لشکری
سلطنت و خلیفتی چون دو طرف نهاد حق
پس تو میان این و آن واسطهٔ مخیری
گر به قبول سلطنت قصد کنی به دار ملک
از سم کوه پیکران خاک عراق بسپری
ور به مدینة السلام آوری از عراق رخ
دجله در آتشین عرق خون شود از مبتری
ور ز عراق وقت را عزم غزای غز کنی
از سر چار حد دین شحنهٔ کفر بر گری
در عقبات راه دین، بهر عقوبت غزان
تیغ تو دوزخی کند، آب سنانت آذری
بر سر دوزخت کند حور بهشت مالکی
دربر آتشت کند، حوت فلک سمندری
چون جم از اهرمن نگین، باز ستانی از غزان
تاج سر ملک شهی، خاتم دست سنجری
باد صبا بر آب کر، نقش قد افلح آورد
تا تو فلاح و فتح را بر شط مفلحان بری
فرضهٔ عسقلان و نیل از شط مفلحان دگر
هست خراس پارگین، از سمت مزوری
گرد معسکرت فلک ساخت حنوط اختران
زانکه نجوم ملک را شاه فلک معسکری
گرد معسکرت فلک رخت فکند و خیمه زد
گفت به خدمت اندرم تا به سعادت اندری
زیر طناب خیمهات عرش خمیده رفت و گفت
ای خط جدول هدی، حبل متین دیگری
پور سبکتکین تویی، دولت ایاز خدمتت
بنده به دور دولتت رشک روان عنصری
گرچه بدست پیش ازین در عرب و عجم روان
شعر شهید و رودکی، نظم لبید و بحتری
در صفت یگانگی آن صف چارگانه را
بنده سه ضربه میزند، در دو زبان شاعری
باد چو روز آن جهان خمسین الف سال تو
بیش ز مدت ابد ذات تو را معمری
کرده منجم قدر حکم کز اخترت بود
فسخ لوای ظالمی، خسف بنای کافری
مالت و دست سائلان، دستت و جام خسروی
بندت و پای سرکشان، پایت و تخت سروری
تخت تو تاج آسمان، تاج تو فر ایزدی
حکم تو طوق گردنان، طوق توزلف سعتری
شش مهه داده ده نهش، قصر دوازده دری
قعدهٔ نقره خنگ روز آمده در جنیبتش
ادهم شب فکنده سم، کندرو از مشمری
یافت نگین گم شده در بر ماهیی چو جم
بر سر کرسی شرف، رفت ز چاه مضطری
هیکل خاک را ز نور حرز نویسد آسمان
در حرکات از آن کند، جدول جوی مسطری
خاک در خدایگان گر به کف آوری در او
هشت بهشت و چار جوی از بر سدره بنگری
غازی مصطفی رکاب آنکه عنان زنان رود
با قدم براق او، فرق سپهر چنبری
مفخر اول البشر، مهدی آخر الزمان
وحی به جانش آمده، آیت عدل گستری
خسرو صاحب القران، تاج فروق خسروان
جعفر دین به صادقی، حیدر کین به صفدری
دست بهشت صدر او، دست قدر به خدمتش
گنبد طاقدیس را، بسته نطاق چاکری
گر عظمت نهد چو جم منظر نیم خایه را
خانهٔ مورچه شود، نه فلک از محقری
گوهر ذوالفقار او گرنه علی است، چون کند
بیشه ستان رزم را آتشی و غضنفری
دلدل مشتری پیش، جفته زد اندر آسمان
آه ز دل کشان زحل، گفت قطعت ابهری
شاه بر اسب پیل تن رخ فکند پلنگ را
شیر فلک چو سگ بود، تاش پیاده نشمری
گرنه سگش بود فلک، چون نمط پلنگ و مه
پر نقط بهق شود، روی عروس خاوری
از رحم عروس بخت این حرم جلال را
نوخلفان فتح بین وارث ملک پروری
در بر تیغ حصر می زاده جنابه چون عنب
برده جناب از آسمان کرده همه دو پیکری
کی به دو خیل نحس پی، بر سپهش زند عدو
کی به دو زرق بسته سر، هر سقطی شود سری
لعبت مرده را که اصل از گچ زنده میکنند
از دل پیر عاشقان، رخصت نیست دلبری
سخت تغابنی بود حور حریر سینه را
لاف زنی خارپشت از صفت سمنبری
ای چو هیولی فلک، صدر تو از فنا تهی
وی چو طبیعت ملک، ذات تو از خطا بری
برده به رمح ماروش نیروی گاو آسمان
چون تف گرز گاوسر شوکت مار حمیری
رمح تو راست هژده گز پرچم و آفتاب طاس
از بر ماه چارده سایه کند صنوبری
حلقه ربای ماه نو نیزهٔ توست لاجرم
نیزه کشت فلک سزد زآنکه سماک ازهری
سر کمالت از بر است، از بر عرش برشوی
نیست جهانت سدرهای از سر سدره بگذری
زبدهٔ دور عالمی زآن چو نبی و مرتضی
بحر عقول را دری شهر علوم را دری
نایب تنگری توئی کرده به تیغ هندوی
سنقر کفر پیشه را سنسن گوی ننگری
هم جم و هم محمدی، کرده به خدمت درت
روح و سروش آسمان هدهدی و کبوتری
گر بر شعری یمن یمن مثال تو رسد
مسخ شود سهیلوار ار نکند مسخری
از خط کاتب قدر بر سر حرف حکم تو
چرخ تو جزم نحویان حلقه شد از مدوری
وز سر ناوک اجل صورت بخت خصم را
دیده چو میم کاتبان کور شد از مکدری
خط دبیر تر بود، خاک کنند بر سرش
خصم تو شد چو آب ترخاک به سربر ازتری
نیک شناسد آسمان آب تو ز آتش عدو
فرق کند محک دین بولهبی ز بوذری
دمنه اسد کجا شود، شاخ درمنه سنبله
قوت موم و آتشی، فعل زقوم و کوثری
تخت تو در مربعی، عرشی و کعبهای کند
شاه مثلثی از آن کاختر چرخ اخضری
کرده به صدر کعبه در، بهر مشام عرشیان
خاک درت مثلثی، دخمهٔ چرخ اخضری
یک تنه صد هزار تن مینهمت چو آفتاب
ارچه به صد هزار یل بدر ستاره لشکری
سلطنت و خلیفتی چون دو طرف نهاد حق
پس تو میان این و آن واسطهٔ مخیری
گر به قبول سلطنت قصد کنی به دار ملک
از سم کوه پیکران خاک عراق بسپری
ور به مدینة السلام آوری از عراق رخ
دجله در آتشین عرق خون شود از مبتری
ور ز عراق وقت را عزم غزای غز کنی
از سر چار حد دین شحنهٔ کفر بر گری
در عقبات راه دین، بهر عقوبت غزان
تیغ تو دوزخی کند، آب سنانت آذری
بر سر دوزخت کند حور بهشت مالکی
دربر آتشت کند، حوت فلک سمندری
چون جم از اهرمن نگین، باز ستانی از غزان
تاج سر ملک شهی، خاتم دست سنجری
باد صبا بر آب کر، نقش قد افلح آورد
تا تو فلاح و فتح را بر شط مفلحان بری
فرضهٔ عسقلان و نیل از شط مفلحان دگر
هست خراس پارگین، از سمت مزوری
گرد معسکرت فلک ساخت حنوط اختران
زانکه نجوم ملک را شاه فلک معسکری
گرد معسکرت فلک رخت فکند و خیمه زد
گفت به خدمت اندرم تا به سعادت اندری
زیر طناب خیمهات عرش خمیده رفت و گفت
ای خط جدول هدی، حبل متین دیگری
پور سبکتکین تویی، دولت ایاز خدمتت
بنده به دور دولتت رشک روان عنصری
گرچه بدست پیش ازین در عرب و عجم روان
شعر شهید و رودکی، نظم لبید و بحتری
در صفت یگانگی آن صف چارگانه را
بنده سه ضربه میزند، در دو زبان شاعری
باد چو روز آن جهان خمسین الف سال تو
بیش ز مدت ابد ذات تو را معمری
کرده منجم قدر حکم کز اخترت بود
فسخ لوای ظالمی، خسف بنای کافری
مالت و دست سائلان، دستت و جام خسروی
بندت و پای سرکشان، پایت و تخت سروری
تخت تو تاج آسمان، تاج تو فر ایزدی
حکم تو طوق گردنان، طوق توزلف سعتری
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۲ - در مدح ابوالمظفر جلال الدین شروان شاه اخستان
بردار زلفش از رخ تا جان تازه بینی
وز نیم کشت غمزهاش قربان تازه بینی
یک سو فکن دو زلفش و ایمانت تازه گردان
کاندر حجاب کفرش ایمان تازه بینی
پروانهٔ غمش را هر دم به خون خلقی
شمشیر تیز یابی، فرمان تازه بینی
ترکان غمزهٔ او چون درکشند یاسج
در هر دلی که جویی پیکان تازه بینی
در مجلسی که بگذشت از یاد او حدیثی
در هر لب سفالین ریحان تازه بینی
هر دم ز برق خندش چون کرد بوسه باران
بر کشتزار عمرم باران تازه بینی
جانی به باد دستی بر خاک پایش افشان
کنگه مزید بر سر صد جان تازه بینی
خاقانیا در آتش سرمست شو ز عشقش
تا در میان آتش بستان تازه بینی
گر در ره عراقت دردی گذشت بر دل
ز اقبال شاه شروان درمان تازه بینی
چون ز آستان سلطان باز آمدی ممکن
در بارگاه خاقان امکان تازه بینی
جانبخش ابوالمظفر شاه اخستان که هر دم
با عهد او بقا را پیمان تازه بینی
عادل جلال دین آن کز فضل ذو الجلالش
بر دعوی ممالک، برهان تازه بینی
کعبه است حضرت او کز چار پای تختش
بیرون ز چار ارکان، ارکان تازه بینی
خود حضرتش جهانی است کز عنصر کمالش
برتر ز هفت بنیان، بنیان تازه بینی
در سایهٔ رکابش فتنه بخفت و دین را
در جذبهٔ عنانش جولان تازه بینی
بختش به صبح خیزی تا کوفت کوس دولت
گلبانگ کوس او را دستان تازه بینی
او جان عالم آمد در صحن عالم جان
چوگان و گوی او را میدان تازه بینی
خواهد سپهر کاندم خورشی گوی گردد
چون در کفش هلالی چوگان تازه بینی
صدرش چون باغ رضوان یاصفهٔ سلیمان
کز منطق الطیورش الحان تازه بینی
صف بسته خوان او را عقلی که چون سلیمان
بر کرسی دماغش سلطان تازه بینی
در خطبه شاه کیهان خوانیش گر بجویی
بر تخت طاقدیسش کیهان تازه بینی
زو عالم خرف را، برنای نغز یابی
زو گنبد کهن را، دوران تازه بینی
سر بر کن ای منوچهر از خاک تا پس از خود
ز اقبال بوالمظفر شروان تازه بینی
شروان مدائن آمد چون بنگری به حضرت
کسری وقت یابی، ایوان تازه بینی
یارب چه دولت او سرسامی است عالم
کز فتنه هر زمانش بحران تازه بینی
عیدی است پیش بزمش کز نزل آسمانی
چون دعوت مسیحش صد خوان تازه بینی
هست آسمان سیاست وز آفتاب فضلش
دی ماه بندگان را نیسان تازه بینی
ملکش بخلد ماند در هشت خلد ملکش
از ذات شهریاری رضوان تازه بینی
دستش به کان چه ماند کز لعل تاج شاهان
بر خاک درگه او صد کان تازه بینی
خصمش ز کم بقائی ماند به کرم پیله
کورا ز کردهٔ خود زندان تازه بینی
تیرش زحل بسوزد کز کام حوت گردون
بر قبضهٔ کمانش دندان تازه بینی
دریاست آستانش کز اشک داد خواهان
بر هر کران دریا مرجان تازه بینی
طفلی است شیرخواره بختش که در لب او
ناهید را به هر دم پستان تازه بینی
نوروز ران گشاده است از موکب جلالش
تا پیکر جهان را خندان تازه بینی
خورشید گویی از نو سالار خوان او شد
کورا ز ماهی اکنون بریان تازه بینی
شرح مناقبش را باد آسمان صحیفه
تا در کف عطارد دیوان تازه بینی
بادش کمال دولت تا هردم از کمالش
در ملک آل سامان، سامان تازه بینی
فهرست ملک بادا نامش که تا قیامت
زو نامهٔ کرم را، عنوان تازه بینی
خمسین الف بادا ثلث بقاش کز وی
بر اهل ربع مسکون احسان تازه بینی
وز نیم کشت غمزهاش قربان تازه بینی
یک سو فکن دو زلفش و ایمانت تازه گردان
کاندر حجاب کفرش ایمان تازه بینی
پروانهٔ غمش را هر دم به خون خلقی
شمشیر تیز یابی، فرمان تازه بینی
ترکان غمزهٔ او چون درکشند یاسج
در هر دلی که جویی پیکان تازه بینی
در مجلسی که بگذشت از یاد او حدیثی
در هر لب سفالین ریحان تازه بینی
هر دم ز برق خندش چون کرد بوسه باران
بر کشتزار عمرم باران تازه بینی
جانی به باد دستی بر خاک پایش افشان
کنگه مزید بر سر صد جان تازه بینی
خاقانیا در آتش سرمست شو ز عشقش
تا در میان آتش بستان تازه بینی
گر در ره عراقت دردی گذشت بر دل
ز اقبال شاه شروان درمان تازه بینی
چون ز آستان سلطان باز آمدی ممکن
در بارگاه خاقان امکان تازه بینی
جانبخش ابوالمظفر شاه اخستان که هر دم
با عهد او بقا را پیمان تازه بینی
عادل جلال دین آن کز فضل ذو الجلالش
بر دعوی ممالک، برهان تازه بینی
کعبه است حضرت او کز چار پای تختش
بیرون ز چار ارکان، ارکان تازه بینی
خود حضرتش جهانی است کز عنصر کمالش
برتر ز هفت بنیان، بنیان تازه بینی
در سایهٔ رکابش فتنه بخفت و دین را
در جذبهٔ عنانش جولان تازه بینی
بختش به صبح خیزی تا کوفت کوس دولت
گلبانگ کوس او را دستان تازه بینی
او جان عالم آمد در صحن عالم جان
چوگان و گوی او را میدان تازه بینی
خواهد سپهر کاندم خورشی گوی گردد
چون در کفش هلالی چوگان تازه بینی
صدرش چون باغ رضوان یاصفهٔ سلیمان
کز منطق الطیورش الحان تازه بینی
صف بسته خوان او را عقلی که چون سلیمان
بر کرسی دماغش سلطان تازه بینی
در خطبه شاه کیهان خوانیش گر بجویی
بر تخت طاقدیسش کیهان تازه بینی
زو عالم خرف را، برنای نغز یابی
زو گنبد کهن را، دوران تازه بینی
سر بر کن ای منوچهر از خاک تا پس از خود
ز اقبال بوالمظفر شروان تازه بینی
شروان مدائن آمد چون بنگری به حضرت
کسری وقت یابی، ایوان تازه بینی
یارب چه دولت او سرسامی است عالم
کز فتنه هر زمانش بحران تازه بینی
عیدی است پیش بزمش کز نزل آسمانی
چون دعوت مسیحش صد خوان تازه بینی
هست آسمان سیاست وز آفتاب فضلش
دی ماه بندگان را نیسان تازه بینی
ملکش بخلد ماند در هشت خلد ملکش
از ذات شهریاری رضوان تازه بینی
دستش به کان چه ماند کز لعل تاج شاهان
بر خاک درگه او صد کان تازه بینی
خصمش ز کم بقائی ماند به کرم پیله
کورا ز کردهٔ خود زندان تازه بینی
تیرش زحل بسوزد کز کام حوت گردون
بر قبضهٔ کمانش دندان تازه بینی
دریاست آستانش کز اشک داد خواهان
بر هر کران دریا مرجان تازه بینی
طفلی است شیرخواره بختش که در لب او
ناهید را به هر دم پستان تازه بینی
نوروز ران گشاده است از موکب جلالش
تا پیکر جهان را خندان تازه بینی
خورشید گویی از نو سالار خوان او شد
کورا ز ماهی اکنون بریان تازه بینی
شرح مناقبش را باد آسمان صحیفه
تا در کف عطارد دیوان تازه بینی
بادش کمال دولت تا هردم از کمالش
در ملک آل سامان، سامان تازه بینی
فهرست ملک بادا نامش که تا قیامت
زو نامهٔ کرم را، عنوان تازه بینی
خمسین الف بادا ثلث بقاش کز وی
بر اهل ربع مسکون احسان تازه بینی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۴ - مطلع دوم
جان پیشکشت سازم اگر پیش من آئی
دل روی نمایت دهم ار روی نمائی
سر نعل بهای سم اسبت کنم آن روز
کائی به کمین دل من ران بگشائی
دل جای تو شد، خواه روی خواه نشینی
بر تو نرسد حکم که تو خانه خدائی
خورشید منی، من به چراغت طلبم ز آنک
من در شب هجران و تو در ابر خفائی
گه گه به سر روزن چشمم گذری تیز
بیمار توام باز نپرسی و نیائی
این غارت جان چیست خود این جنگ تو با کیست؟
گرگ آشتیی کن، مکن این گرگ ربائی
هیچ افتدت امشب که بر افتادگی من
رحم آری و بر کاهش جانم نفزائی
یا بر شکر خویش مرا خوانی مهمان
یا بر جگر ریش به مهمان من آئی
تو بر جگری دست نیالائی و حقا
جز بر جگری نیست مرا دست روائی
خستی دل خاقانی و روزیش نپرسی
کای خستهٔ پیکان من آخر تو کجائی
او در سخن از نابغه برده قصب السبق
چون خسرو نعمان کرم از حاتم طائی
کیخسرو ایران ملک المغرب کز قدر
بر خسرو توران رسدش بار خدائی
دارای ملوک عجم، اسکندر ثانی
کز چشمهٔ جودش نکند خضر جدائی
اقلیم گشائی که ز جاسوسی عدلش
بیجاده نیارد که کند کاه ربائی
شاهی که دهد صدمهٔ کرنای فتوحش
گوش کر پیران فلک را شنوائی
توقیع ملک دید جهان گفت زهی حرز
هم داعیهٔ امنی و هم دفع وبائی
شمشیر ملک دید هدی گفت فدیناک
طاغوت پرستان را طاعون و بلائی
در شانهٔ دست ظفر آئینهٔ غیبی
هم آینه هم صیقل شمشیر قضائی
از سهم تو زنگار گرفت آینهٔ چرخ
کز آینهٔ مملکه زنگار زدائی
ای تیغ ملک در کف رخشانش همانا
در چشمهٔ حیوان ورق زهر گیائی
ذوق تو برد عارضهٔ احمقی از خصم
احسنت زهی زهر که تریاق شفائی
ای نیزهٔ شاه، ای قلم تختهٔ نصرت
از نقطهٔ دولت الف عز و علائی
ای دست ملک بخبخ اگر ساغر و شمشیر
ماهی و نهنگند، تو دریای سخائی
ای جود ملک واهب رزقی و جهان را
امید به توست و تو ضماندار وفائی
ای رایت شه نادره لرزانی و قائم
بحر عدنی گوئی یا کوه صفائی
ای پرچم رایات ملک چشم بدت دور
کز پر غراب آمده در فر همائی
چون نقش بصر در سیهی نور سپیدی
چون زلف بتان در ظلمان اصل ضیائی
هستی حجر الاسود و کعبه علم شاه
تا کعبه به جای است بر آن کعبه بجائی
ای نامزد خاتم جمشید که بر تو
ختم است جهانداری و حقا که سزائی
ای رای ملک ذات سپهری که دو وقت
یا صاعقه خشمی تو و یا ابر رضائی
ای تحت لوایت همه آفاق، ندانم
ظل ملک العرشی یا عرش لوائی
چون آدم و داود خلیفه توئی از حق
حق زی تو پناهد که پناه خلفائی
گر رحمت حق هست عطا پاش و خطا پوش
تو رحمت حق بر همه آفاق عطائی
هست از تو عطاها و خطا نیست زهی شاه
عیسی عطائی، ملک الموت خطائی
بهرام اسد هیبتی ار چه که به بخشش
خورشید فلک همت و برجیس حیائی
چون ماه همه عزم و چو شعری همه سعدی
چون تیر همه فهم و چو کیوان همه رائی
بودند کیان بهتر آفاق و نیایت
بهتر ز کیان بود و تو بهتر ز نیائی
رستم ظفری بل که فرامرز شکوهی
جمشید فری بل که کیومرث دهائی
در کشور دولت چو نبی شهر علومی
در بیشهٔ صولت چو علی شیر وغائی
مانند علی سرخ عضنفر توئی ارچه
از نسل فریدونی نز آل عبائی
گر تیغ علی فرق سری یک سره بشکافت
البرز شکافی تو اگر گرز گرائی
روزی که بر اعدا کنی آهنگ شبیخون
خود روزبه آئی که شه روز بهائی
آوازهٔ کوست نپذیرد به صدا کوه
ترسد که شود سست دل از سخت صدائی
از گرد سیاه سپهت بر تن گردون
قطنی شود این ازرق عین الرؤسائی
این یک تنه صد لشکر جرار چو خورشید
کرایش این دائرهٔ سبز وطائی
محتاج به لشکر نهای ایرا که ز دولت
دارندهٔ لشکرگه این هفت بنائی
دولت نبرد منت رسمی و معاشی
قرآن چه کند زحمت بوعمرو و کسائی
جمشید کیانی، نه که خورشید کیانی
کز نور عیانی، همه رخ عین سنائی
چون فضل ربیعی، نه که چون فصل ربیعی
کز جود طبیعی همه لطفی و نمائی
قدر توبر افلاک سپه راند و پسش گفت
ما در تو نگنجیم که بس تنگ فضائی
از طالع میلاد تو دیدند رصدها
اختر شمران، رومی و یونانی و مائی
تسییر براندند و براهین بفزودند
هیلاج نمودند که جاوی بقائی
کردند همه حکم که رد پانصد و هشتاد
ابخاز به دست آوری و روم گشائی
خواهند ز تو امن، فزع یافتگان ز آنک
در ظلمت و در خوف چراغی و رجائی
گرچه ملک الغرب توئی تا ابد، اما
بر تخت خراسان ملک الشرق توشائی
هرچند که لنبک دهد آسایش بهرام
بهرام به شاهی به و لنبک به صقائی
صد منزل از آن سوی فلک رفت ثنایت
وز قدر تو صد منزل از آن سوی ثنائی
زلزال فنا گر بدرد سقف جهان را
توسد همه رخنهٔ زلزال فنائی
ایران به تو شد حسرت غزنین و خراسان
چون گفتهٔ من رشک معزی و سنائی
فی وصف معالیک معانی تناهت
افدیک به نفسی و معادیک فدائی
اصبحت و راس الامرا تحت جناحیک
امسیت و خیل الشعرا تحت لوائی
درشان تو و من به سخا و سخن امروز
ختم الامرائی به و ختم الشعرائی
باد از مدد عدل تو پیوند حیاتت
کز عدل قبول آور اخلاص دعائی
بر تخت شهنشاهی و در مسند عزت
ادریس بقا باش که فردوس لقائی
دادار جهان مشفق هر کار تو بادا
کورا ابد الدهر جهاندار تو بائی
دل روی نمایت دهم ار روی نمائی
سر نعل بهای سم اسبت کنم آن روز
کائی به کمین دل من ران بگشائی
دل جای تو شد، خواه روی خواه نشینی
بر تو نرسد حکم که تو خانه خدائی
خورشید منی، من به چراغت طلبم ز آنک
من در شب هجران و تو در ابر خفائی
گه گه به سر روزن چشمم گذری تیز
بیمار توام باز نپرسی و نیائی
این غارت جان چیست خود این جنگ تو با کیست؟
گرگ آشتیی کن، مکن این گرگ ربائی
هیچ افتدت امشب که بر افتادگی من
رحم آری و بر کاهش جانم نفزائی
یا بر شکر خویش مرا خوانی مهمان
یا بر جگر ریش به مهمان من آئی
تو بر جگری دست نیالائی و حقا
جز بر جگری نیست مرا دست روائی
خستی دل خاقانی و روزیش نپرسی
کای خستهٔ پیکان من آخر تو کجائی
او در سخن از نابغه برده قصب السبق
چون خسرو نعمان کرم از حاتم طائی
کیخسرو ایران ملک المغرب کز قدر
بر خسرو توران رسدش بار خدائی
دارای ملوک عجم، اسکندر ثانی
کز چشمهٔ جودش نکند خضر جدائی
اقلیم گشائی که ز جاسوسی عدلش
بیجاده نیارد که کند کاه ربائی
شاهی که دهد صدمهٔ کرنای فتوحش
گوش کر پیران فلک را شنوائی
توقیع ملک دید جهان گفت زهی حرز
هم داعیهٔ امنی و هم دفع وبائی
شمشیر ملک دید هدی گفت فدیناک
طاغوت پرستان را طاعون و بلائی
در شانهٔ دست ظفر آئینهٔ غیبی
هم آینه هم صیقل شمشیر قضائی
از سهم تو زنگار گرفت آینهٔ چرخ
کز آینهٔ مملکه زنگار زدائی
ای تیغ ملک در کف رخشانش همانا
در چشمهٔ حیوان ورق زهر گیائی
ذوق تو برد عارضهٔ احمقی از خصم
احسنت زهی زهر که تریاق شفائی
ای نیزهٔ شاه، ای قلم تختهٔ نصرت
از نقطهٔ دولت الف عز و علائی
ای دست ملک بخبخ اگر ساغر و شمشیر
ماهی و نهنگند، تو دریای سخائی
ای جود ملک واهب رزقی و جهان را
امید به توست و تو ضماندار وفائی
ای رایت شه نادره لرزانی و قائم
بحر عدنی گوئی یا کوه صفائی
ای پرچم رایات ملک چشم بدت دور
کز پر غراب آمده در فر همائی
چون نقش بصر در سیهی نور سپیدی
چون زلف بتان در ظلمان اصل ضیائی
هستی حجر الاسود و کعبه علم شاه
تا کعبه به جای است بر آن کعبه بجائی
ای نامزد خاتم جمشید که بر تو
ختم است جهانداری و حقا که سزائی
ای رای ملک ذات سپهری که دو وقت
یا صاعقه خشمی تو و یا ابر رضائی
ای تحت لوایت همه آفاق، ندانم
ظل ملک العرشی یا عرش لوائی
چون آدم و داود خلیفه توئی از حق
حق زی تو پناهد که پناه خلفائی
گر رحمت حق هست عطا پاش و خطا پوش
تو رحمت حق بر همه آفاق عطائی
هست از تو عطاها و خطا نیست زهی شاه
عیسی عطائی، ملک الموت خطائی
بهرام اسد هیبتی ار چه که به بخشش
خورشید فلک همت و برجیس حیائی
چون ماه همه عزم و چو شعری همه سعدی
چون تیر همه فهم و چو کیوان همه رائی
بودند کیان بهتر آفاق و نیایت
بهتر ز کیان بود و تو بهتر ز نیائی
رستم ظفری بل که فرامرز شکوهی
جمشید فری بل که کیومرث دهائی
در کشور دولت چو نبی شهر علومی
در بیشهٔ صولت چو علی شیر وغائی
مانند علی سرخ عضنفر توئی ارچه
از نسل فریدونی نز آل عبائی
گر تیغ علی فرق سری یک سره بشکافت
البرز شکافی تو اگر گرز گرائی
روزی که بر اعدا کنی آهنگ شبیخون
خود روزبه آئی که شه روز بهائی
آوازهٔ کوست نپذیرد به صدا کوه
ترسد که شود سست دل از سخت صدائی
از گرد سیاه سپهت بر تن گردون
قطنی شود این ازرق عین الرؤسائی
این یک تنه صد لشکر جرار چو خورشید
کرایش این دائرهٔ سبز وطائی
محتاج به لشکر نهای ایرا که ز دولت
دارندهٔ لشکرگه این هفت بنائی
دولت نبرد منت رسمی و معاشی
قرآن چه کند زحمت بوعمرو و کسائی
جمشید کیانی، نه که خورشید کیانی
کز نور عیانی، همه رخ عین سنائی
چون فضل ربیعی، نه که چون فصل ربیعی
کز جود طبیعی همه لطفی و نمائی
قدر توبر افلاک سپه راند و پسش گفت
ما در تو نگنجیم که بس تنگ فضائی
از طالع میلاد تو دیدند رصدها
اختر شمران، رومی و یونانی و مائی
تسییر براندند و براهین بفزودند
هیلاج نمودند که جاوی بقائی
کردند همه حکم که رد پانصد و هشتاد
ابخاز به دست آوری و روم گشائی
خواهند ز تو امن، فزع یافتگان ز آنک
در ظلمت و در خوف چراغی و رجائی
گرچه ملک الغرب توئی تا ابد، اما
بر تخت خراسان ملک الشرق توشائی
هرچند که لنبک دهد آسایش بهرام
بهرام به شاهی به و لنبک به صقائی
صد منزل از آن سوی فلک رفت ثنایت
وز قدر تو صد منزل از آن سوی ثنائی
زلزال فنا گر بدرد سقف جهان را
توسد همه رخنهٔ زلزال فنائی
ایران به تو شد حسرت غزنین و خراسان
چون گفتهٔ من رشک معزی و سنائی
فی وصف معالیک معانی تناهت
افدیک به نفسی و معادیک فدائی
اصبحت و راس الامرا تحت جناحیک
امسیت و خیل الشعرا تحت لوائی
درشان تو و من به سخا و سخن امروز
ختم الامرائی به و ختم الشعرائی
باد از مدد عدل تو پیوند حیاتت
کز عدل قبول آور اخلاص دعائی
بر تخت شهنشاهی و در مسند عزت
ادریس بقا باش که فردوس لقائی
دادار جهان مشفق هر کار تو بادا
کورا ابد الدهر جهاندار تو بائی
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۰