هوش مصنوعی:
این متن یک شعر عرفانی و مدحی است که در آن شاعر از قدرت و عظمت یک شخصیت معنوی یا الهی سخن میگوید. شاعر از تواناییهای خارقالعاده این شخصیت در تغییر جهان و تأثیرگذاری بر عناصر طبیعی مانند آتش، خاک و آسمان صحبت میکند. همچنین، شاعر به رابطه خود با این شخصیت و درخواستهایش برای کمک و هدایت اشاره میکند. در نهایت، شاعر از جایگاه والای این شخصیت در عالم معنا و تأثیر او بر سرنوشت انسانها سخن میگوید.
رده سنی:
18+
این متن به دلیل استفاده از مفاهیم عمیق عرفانی، زبان پیچیده و واژگان دشوار، برای مخاطبانی مناسب است که دارای دانش ادبی و فلسفی کافی هستند. درک کامل این متن نیاز به آشنایی با ادبیات کلاسیک فارسی و مفاهیم عرفانی دارد، بنابراین برای نوجوانان و افراد کمتجربه در این حوزه ممکن است چالشبرانگیز باشد.
شمارهٔ ۱۳۴ - مطلع سوم
ای شحنهٔ شش جهات عالم
در چار دری و هفت طارم
ای جنت انس را تو کوثر
وی کعبهٔ قدس را تو زمزم
نیرو ده توست ناف خرچنگ
عشرتگه تو دهان ضیغم
همخانه شوی به مهد عیسی
رجعت کنی از اشارت جم
در بوتهٔ خاک سازی اکسیر
آتش ز اثیر و ز آسمان دم
گه یاره کنی ز ماه و گه تاج
گه رنگ دهی به خاک و گه شم
از رفتن توست بر تن دهر
پر نقطهٔ زر سیاه ملحم
وز آمدن تو دست گیتی
افراخته آستین معلم
تف علم تو در دم صبح
بر بیرق شام سوخت پرچم
خاقانی را تویی همه روز
روزی ده و رازدار و محرم
تاب و تب او ببین به ظاهر
کاندر دلش آتشی است مدغم
از خوارزم آر مهر این تب
وز جیحون ساز نوش این سم
جان داروی او بیار یعنی
خاک در قدوهٔ معظم
در گرد رکاب او همی دو
در گرد عنان او همی چم
تا خورشیدی پیاده بینند
خورشید دگر فراز ادهم
مختار عجم بهاء دین آنک
منشور جلال اوست معجم
با جوش ضمیر و جیش نطقش
مه شد زمن و عطارد ابکم
با لطف کفش گرفت تریاق
چون چشم گوزن کام ارقم
به ز آدمی است و آدمی نام
لیک آدم از او شده مکرم
در نام نگه مکن که فرق است
از زادهٔ عوف و پور ملجم
بیقوت ده اناملش نیست
هفت اختر مکرمت مقوم
بییاری زال و پر عنقا
بر خصم ظفر نیافت رستم
ای کحل کفایت تو برده
از دیدهٔ آخر الزمان نم
لفظی ز تو وز عقول یک خیل
رمزی ز تو وز فحول یک رم
مولای تو ثابتبن قره
شاگرد تو یحییبن اکثم
تقدیر به همت تو واخورد
گفت ای پدر قدم تقدم
رای تو به آسمان ندا کرد
کای طفل معاملت تعلم
داده است قضا بهای قدرت
نه گلشن و هشت باغ درهم
انصاف بده که هست ارزان
یوسف صفتی به هفده درهم
بالای مدیح تو سخن نیست
کس زخمه نکرد برتر از بم
در وصف تو کی رسم به خاطر
بر عرش که بر شود به سلم؟
طبع تو شناسد آب شعرم
دیلم داند نژاد دیلم
گر چه شعرا بسی است امروز
این طائفه را منم مقدم
هرچند درین دیار منحوس
بسته است مرا قضای مبرم
مرخاتم را چه نقص اگر هست
انگشت کهن محل خاتم
در قالب آدم امیدم
ای همدم روح، روح در دم
یعنی برسان به حضرت شاه
این عقد جواهر منظم
چون بحر میان جانبین بود
کارم ز خطر نمود مبهم
در حال به گوش هوش من گفت
وصف تو که با ضمیر شد ضم
کای مادر موسی معانی
فارغ شو و «فاقذ فیه فیالیم»
ای داعی حضرت تو ایام
گرچه نکنم دعا مقسم
گویم که چهار اساس عمرت
چو سبع شداد باد محکم
کار تو تمام باد چونانک
نقصان نرسد پس اذاتم
در چار دری و هفت طارم
ای جنت انس را تو کوثر
وی کعبهٔ قدس را تو زمزم
نیرو ده توست ناف خرچنگ
عشرتگه تو دهان ضیغم
همخانه شوی به مهد عیسی
رجعت کنی از اشارت جم
در بوتهٔ خاک سازی اکسیر
آتش ز اثیر و ز آسمان دم
گه یاره کنی ز ماه و گه تاج
گه رنگ دهی به خاک و گه شم
از رفتن توست بر تن دهر
پر نقطهٔ زر سیاه ملحم
وز آمدن تو دست گیتی
افراخته آستین معلم
تف علم تو در دم صبح
بر بیرق شام سوخت پرچم
خاقانی را تویی همه روز
روزی ده و رازدار و محرم
تاب و تب او ببین به ظاهر
کاندر دلش آتشی است مدغم
از خوارزم آر مهر این تب
وز جیحون ساز نوش این سم
جان داروی او بیار یعنی
خاک در قدوهٔ معظم
در گرد رکاب او همی دو
در گرد عنان او همی چم
تا خورشیدی پیاده بینند
خورشید دگر فراز ادهم
مختار عجم بهاء دین آنک
منشور جلال اوست معجم
با جوش ضمیر و جیش نطقش
مه شد زمن و عطارد ابکم
با لطف کفش گرفت تریاق
چون چشم گوزن کام ارقم
به ز آدمی است و آدمی نام
لیک آدم از او شده مکرم
در نام نگه مکن که فرق است
از زادهٔ عوف و پور ملجم
بیقوت ده اناملش نیست
هفت اختر مکرمت مقوم
بییاری زال و پر عنقا
بر خصم ظفر نیافت رستم
ای کحل کفایت تو برده
از دیدهٔ آخر الزمان نم
لفظی ز تو وز عقول یک خیل
رمزی ز تو وز فحول یک رم
مولای تو ثابتبن قره
شاگرد تو یحییبن اکثم
تقدیر به همت تو واخورد
گفت ای پدر قدم تقدم
رای تو به آسمان ندا کرد
کای طفل معاملت تعلم
داده است قضا بهای قدرت
نه گلشن و هشت باغ درهم
انصاف بده که هست ارزان
یوسف صفتی به هفده درهم
بالای مدیح تو سخن نیست
کس زخمه نکرد برتر از بم
در وصف تو کی رسم به خاطر
بر عرش که بر شود به سلم؟
طبع تو شناسد آب شعرم
دیلم داند نژاد دیلم
گر چه شعرا بسی است امروز
این طائفه را منم مقدم
هرچند درین دیار منحوس
بسته است مرا قضای مبرم
مرخاتم را چه نقص اگر هست
انگشت کهن محل خاتم
در قالب آدم امیدم
ای همدم روح، روح در دم
یعنی برسان به حضرت شاه
این عقد جواهر منظم
چون بحر میان جانبین بود
کارم ز خطر نمود مبهم
در حال به گوش هوش من گفت
وصف تو که با ضمیر شد ضم
کای مادر موسی معانی
فارغ شو و «فاقذ فیه فیالیم»
ای داعی حضرت تو ایام
گرچه نکنم دعا مقسم
گویم که چهار اساس عمرت
چو سبع شداد باد محکم
کار تو تمام باد چونانک
نقصان نرسد پس اذاتم
وزن: مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)
قالب: قصیده
تعداد ابیات: ۴۳
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۳ - مطلع دوم
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۵ - در مرثیهٔ شیخ الاسلام عمدة الدین محمد بن اسعد طوسی نیشابوری شافعی معروف به حفده
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.