عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مسلمانی غم دل در خریدن
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چو بر گیرد زمام کاروان را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به پور خویش دین و دانشموز
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
حرم جز قبله قلب و نظر نیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بیا بر خویش پیچیدن بیاموز
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
سحرها در گریبان شب اوست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
تو میگوئی که دل از خاک و خون است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
من و تو کشت یزدان ، حاصل است این
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نگه دید و خرد پیمانهورد
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ترا ازستان خود براندند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
خودی را نشهٔ من عین هوش است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
فرنگی را دلی زیر نگین نیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مسلمان را همین عرفان و ادراک
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بسوزد مومن از سوز و جودش
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چه پرسی از نماز عاشقانه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
چهامکان استگرد غیرازین محفلشود پیدا
همان لیلی شود بیپرده تامحمل شود پیدا
غناگاه خطاب از احتیاج آگاه میگردد
کریم آواز ده کز ششجهت سایل شود پیدا
مجازاندیشیات فهم حقیقت را نمیشاید
محال است اینکه حق ازعالم باطل شود پیدا
نفس را الفت دل هم ز وحشت برنمیآرد
ره ما طی نگردد گر همه منزل شود پیدا
برون دل نفس را پرفشان دیدم ندانستم
کهعنقا چون شوداز بیضهگمبسمل شود پیدا
بهگوهر وارسیدن موجها برهم زدن دارد
جهانی را شکافی سینه تا یک دل شود پیدا
ره آوارگی عمریست میپویم نشد یارب
که چون تمثال یک آیینهوارم دل شود پیدا
ز محو عشق غیر از عشق نتوان یافت آثاری
بهدریا قطره خونگردیدگم مشکل شود پیدا
شهیدان ادبگاه وفا را خون نمیباشد
مگر رنگ حنایی ازکف قاتل شود پیدا
سواد کنج معدومی قیامت عالمی دارد
که هرکس هرکجاگمشد ازین منزل شودپیدا
به رنگی موج خلقی ازتپیدن آب میگردد
کزین دریا به قدریکگهر ساحل شود پیدا
نفس تا هست زین مزرع تلاش دانهٔ دلکن
کهاینگمگشتهگر پیداشود حاصل شود پیدا
به قدر آگهی آماده ا ست اسباب تشویشت
طبیعت باید اینجا اندکی غافل شود پیدا
درین دریا دل هر قطره گهر درگوهر دارد
اگر بر روی آب آید همان بیدل شود پیدا
همان لیلی شود بیپرده تامحمل شود پیدا
غناگاه خطاب از احتیاج آگاه میگردد
کریم آواز ده کز ششجهت سایل شود پیدا
مجازاندیشیات فهم حقیقت را نمیشاید
محال است اینکه حق ازعالم باطل شود پیدا
نفس را الفت دل هم ز وحشت برنمیآرد
ره ما طی نگردد گر همه منزل شود پیدا
برون دل نفس را پرفشان دیدم ندانستم
کهعنقا چون شوداز بیضهگمبسمل شود پیدا
بهگوهر وارسیدن موجها برهم زدن دارد
جهانی را شکافی سینه تا یک دل شود پیدا
ره آوارگی عمریست میپویم نشد یارب
که چون تمثال یک آیینهوارم دل شود پیدا
ز محو عشق غیر از عشق نتوان یافت آثاری
بهدریا قطره خونگردیدگم مشکل شود پیدا
شهیدان ادبگاه وفا را خون نمیباشد
مگر رنگ حنایی ازکف قاتل شود پیدا
سواد کنج معدومی قیامت عالمی دارد
که هرکس هرکجاگمشد ازین منزل شودپیدا
به رنگی موج خلقی ازتپیدن آب میگردد
کزین دریا به قدریکگهر ساحل شود پیدا
نفس تا هست زین مزرع تلاش دانهٔ دلکن
کهاینگمگشتهگر پیداشود حاصل شود پیدا
به قدر آگهی آماده ا ست اسباب تشویشت
طبیعت باید اینجا اندکی غافل شود پیدا
درین دریا دل هر قطره گهر درگوهر دارد
اگر بر روی آب آید همان بیدل شود پیدا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
به خاک تیره آخر خودسریها میبرد ما را
چو آتشگردنافرازی ته پا میبرد ما را
غبار حسرت ما هیچ ننشست اززمینگیری
کههرکس میرود چونسایه از جامیبرد مارا
ندارد غارت ما ناتوانان آنقدرکوشش
غباریم وتپیدن ازکف ما میبرد ما را
بهگلزاریکه شبنم هم امید رنگ بو دارد
نگاه هرزه جولان بیتمنا میبرد ما را
گر از دیر وارستیم شوقعبه پیش آمد
تک وپوی نفس یاربکجاها میبرد ما را
به یستیهای آهنگ هلب خفتهست مفراجی.
نفسگر واگذارد، تا مسیحا میبرد ما را
در آغوش خزان ما دو عالم رنگ میبازد
ز خود رفتن بهچندین جلوه یکجا میبرد مارا
گسستن نیست آسان ربط الفتهای این محفل
چو شمع آتش عنانی رشته برپامیبرد ما را
دکانآرایی هستیگر این خجلتکند سامان
عرق تا خاک گردیذن به دریا میبرد ما را
اگر عبرت ره تحقیق مطلب سرکند بیدل
همین یک پیش پا دیدن به عقبا میبرد ما را
چو آتشگردنافرازی ته پا میبرد ما را
غبار حسرت ما هیچ ننشست اززمینگیری
کههرکس میرود چونسایه از جامیبرد مارا
ندارد غارت ما ناتوانان آنقدرکوشش
غباریم وتپیدن ازکف ما میبرد ما را
بهگلزاریکه شبنم هم امید رنگ بو دارد
نگاه هرزه جولان بیتمنا میبرد ما را
گر از دیر وارستیم شوقعبه پیش آمد
تک وپوی نفس یاربکجاها میبرد ما را
به یستیهای آهنگ هلب خفتهست مفراجی.
نفسگر واگذارد، تا مسیحا میبرد ما را
در آغوش خزان ما دو عالم رنگ میبازد
ز خود رفتن بهچندین جلوه یکجا میبرد مارا
گسستن نیست آسان ربط الفتهای این محفل
چو شمع آتش عنانی رشته برپامیبرد ما را
دکانآرایی هستیگر این خجلتکند سامان
عرق تا خاک گردیذن به دریا میبرد ما را
اگر عبرت ره تحقیق مطلب سرکند بیدل
همین یک پیش پا دیدن به عقبا میبرد ما را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
نشاند بر مژه اشک ز همگسستهٔ ما را
تحیرکه به این رنگ بست دستهٔ ما را؟
هزار آبله دادیم عرض لیک چه حاصل
فلک فکند به پاکار دست بستهٔ ما را
کسیبهضبطنفس چونسحرچه سحرفروشد
رهاکنید غبار عنانگسستهٔ ما را
به سیر باغ مرو چون نماند فصل جوانی
چمن چهدستهکند رنگهای جستهٔ مارا
زبان بهکام خموش است ازشکایت یاران
به پیش کس مگشایید زخم بستهٔ ما را
هجوم ناله نشسته است در غبار ضعیفی
برآورند ز بالین پر شکستهٔ ما را
سراغ نقش قدم بیدل از هوا نکندکس
زخاک جوسردر زیرپا نشستهٔ ما را
تحیرکه به این رنگ بست دستهٔ ما را؟
هزار آبله دادیم عرض لیک چه حاصل
فلک فکند به پاکار دست بستهٔ ما را
کسیبهضبطنفس چونسحرچه سحرفروشد
رهاکنید غبار عنانگسستهٔ ما را
به سیر باغ مرو چون نماند فصل جوانی
چمن چهدستهکند رنگهای جستهٔ مارا
زبان بهکام خموش است ازشکایت یاران
به پیش کس مگشایید زخم بستهٔ ما را
هجوم ناله نشسته است در غبار ضعیفی
برآورند ز بالین پر شکستهٔ ما را
سراغ نقش قدم بیدل از هوا نکندکس
زخاک جوسردر زیرپا نشستهٔ ما را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
شرر تمهید سازد مطلب ما داستانها را
دهد پرواز بسمل مدعای ما بیانها را
به جرم ما ومن دوریم ازسرمنزل مقصد
جرس اینجا بیابان مرگ داردکاروانها را
کدورت چیدهای جدی نما تا بینفسگردی
صفای دیگرست از فیض برچیدن دکانها را
ندانم جوش توفان خیالکیست اینگلشن
که اشک چشم مرغانکردگرداب آشیانها را
به لعل او خط از ما بیشتر دلبستگی دارد
طمع افزونتر از دزدست اینجا پاسبانها را
نفس سرمایهٔ بیتابیست، افسردگی تاکی
مکن شمع مزار زندگانی استخوانها را
بجزکشتی شکستن ساحل امنی نمیباشد
ز بس وسعت فروبردهست این دریاکرانها را
بهسعی اشک،کاماز دهر حاصلمیکنی روزی
که آهت پرّهگردد آسیای سمانها را
به افسون مدارا ازکجاندیشان مشو ایمن
تواضع درکمین تیر میدارد کمانها را
جهانی آرزوها پخت و سیر آمد ز ناکامی
تنور سرد این مطبخ به خامی سوخت نانها را
من آن عاجزسجودمکزپی طرف جبین من
به دوش باد میآرند خاک آستانها را
تو همخاموش شو بیدلکهمن از یاد دیداری
به دوش حیرت آیینه میبندم فغانها را
دهد پرواز بسمل مدعای ما بیانها را
به جرم ما ومن دوریم ازسرمنزل مقصد
جرس اینجا بیابان مرگ داردکاروانها را
کدورت چیدهای جدی نما تا بینفسگردی
صفای دیگرست از فیض برچیدن دکانها را
ندانم جوش توفان خیالکیست اینگلشن
که اشک چشم مرغانکردگرداب آشیانها را
به لعل او خط از ما بیشتر دلبستگی دارد
طمع افزونتر از دزدست اینجا پاسبانها را
نفس سرمایهٔ بیتابیست، افسردگی تاکی
مکن شمع مزار زندگانی استخوانها را
بجزکشتی شکستن ساحل امنی نمیباشد
ز بس وسعت فروبردهست این دریاکرانها را
بهسعی اشک،کاماز دهر حاصلمیکنی روزی
که آهت پرّهگردد آسیای سمانها را
به افسون مدارا ازکجاندیشان مشو ایمن
تواضع درکمین تیر میدارد کمانها را
جهانی آرزوها پخت و سیر آمد ز ناکامی
تنور سرد این مطبخ به خامی سوخت نانها را
من آن عاجزسجودمکزپی طرف جبین من
به دوش باد میآرند خاک آستانها را
تو همخاموش شو بیدلکهمن از یاد دیداری
به دوش حیرت آیینه میبندم فغانها را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
فرصتی داری زگرد اضطراب دل برآ
همچوخون پیش ازفسردن از رگبسمل برآ
ریشهٔ الفت ندرد دانهٔ آزادیات
ای شرر نشو و نما زینکشت بیحاصلبرآ
از تکلف در فشار قعر نتوان زیستن
چون نفس دل هم اگرتنگیکند از دل برآ
قلزم تشویش هستی عافیت امواج نیست
مشتخاکی جوش زن سرتا قدمساحلبرآ
نه فلک آغوش شوق انتظار آماده است
کای نهال باغ بیرنگی زآب وگل برآ
درخور اظهار باید اعتباری پیش برد
اوکریم آمد برون باری تو هم سایل برآ
شوخی معنی برون از پردههای لفظ نیست
من خراب محملمگولیلی از محمل برآ
خلقی آفتخرمن استاینجا بهقدر احتیاط
عافیتمیخواهی ازخود اندکیغافل برآ
کلفت دل دانه را از خاک بیرون میکشد
هرقدر بر خویشتن تنگی ازین منرل برآ
نقشکارآسمان عاریست ز رنگ ثبات
گررگ سنگتکند چون بویگلزایل برآ
عبرتیبستهست محمل برشکسترنگ شمع
کایبهخود واماندهدر هررنگازاینمحفلبرآ
تا دو عالم مرکز پرگارتحقیقت شود
چوننفس یک پر زدن بیدل بهگرد دل برآ
همچوخون پیش ازفسردن از رگبسمل برآ
ریشهٔ الفت ندرد دانهٔ آزادیات
ای شرر نشو و نما زینکشت بیحاصلبرآ
از تکلف در فشار قعر نتوان زیستن
چون نفس دل هم اگرتنگیکند از دل برآ
قلزم تشویش هستی عافیت امواج نیست
مشتخاکی جوش زن سرتا قدمساحلبرآ
نه فلک آغوش شوق انتظار آماده است
کای نهال باغ بیرنگی زآب وگل برآ
درخور اظهار باید اعتباری پیش برد
اوکریم آمد برون باری تو هم سایل برآ
شوخی معنی برون از پردههای لفظ نیست
من خراب محملمگولیلی از محمل برآ
خلقی آفتخرمن استاینجا بهقدر احتیاط
عافیتمیخواهی ازخود اندکیغافل برآ
کلفت دل دانه را از خاک بیرون میکشد
هرقدر بر خویشتن تنگی ازین منرل برآ
نقشکارآسمان عاریست ز رنگ ثبات
گررگ سنگتکند چون بویگلزایل برآ
عبرتیبستهست محمل برشکسترنگ شمع
کایبهخود واماندهدر هررنگازاینمحفلبرآ
تا دو عالم مرکز پرگارتحقیقت شود
چوننفس یک پر زدن بیدل بهگرد دل برآ