عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - نیز در مدح اتسز گوید
شاها ، فلک عدوی ترا در عنا فگند
وز صحن بوستان مرادش جدا فگند
افلاک دوستان ترا در طرب نشاند
و ایام دشمنان ترا در عنا فگند
گیتی ز صدق تو قلبم مخرقه شکست
گردون ز جاه تو علم کبریا فگند
تو کبرایی محضی و از دفتر جلال
اخلاق تو علامت کبرو ریا فگند
مصباح علم ها ز دل تو قدر فروخت
مفتاح رزق ها بکف تو قضا فگند
روشن از چشم بزرگی مگر درو
گردون ز گرد موکب تو توتیا فگند؟
از چرخ مجد کوکب جاه رفیع تو
بر روشنان قبهٔ خضرا ضیا فگند
بر شخص ها عطای تو خط غنا کشید
در طبع ها لقای تو تخم هوا فگند
از ظالمان چه بیم ؟چو عدلت نمود روی
و سحرها چه باک؟که موسی عصا فگند
آنکس که پیش رمح تو آید بمعرکه
خود را بقصد در دهن اژدها فگند
کفار را حسام تو هنگام کارزار
از عرصهٔ بقا بمضیق فنا فگند
حفظت امان نداد جز آن را ، که خویشتن
در بیضهٔ متابعت مصطفا فگند
اقبال تو فگند عدو را ز خانمان
ادبار داند اکنون کو را کجا فگند؟
هستند دشمن تو و محنت بهم سزا
آری ، فلک سزا بجوار سزا فگند
گر نیست مستحق عقوبت عدوی تو
خود را بپیش آتش خشمت چرا فگند
شاها ، خدایگانا ، دست نوال تو
در شاهراه وعده بساط وفا فگند
در خشک سال حادثه بودم ، کنون مرا
انعام تو بمنزل آب و گیا فگند
مس بود گفتهٔ من و زر شد بمدح تو
گویی برو سعادت تو کیمیا فگند
شاها ، رسید عید همایون ز خلد عدن
وندر سرای ملک تو فرش بقا فگند
عیدت خجسته باد ، که خصم ترا وعید
برد از میان نعمت و اندر بلا فگند
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۷۷ - نیز در مدح اتسز گوید در بازگشت از جنگ ماوراء النهر
ای ز آب تیغ تو تازه ریاحین ظفر
وی بنور رأی تو روشن قوانین هنر
هر کجا اوصاف تو ، آنجا بود مجد و شرف
هر کجا اصناف تو ، آنجا بود فتح و ظفر
عالمی را مرکب عزت سپرده زیر پای
امتی را طایر عدلت گرفته زیر پر
با جلال تو سپهر پر صنایع نیم کار
با کمال تو جهان پر بدایع مختصر
دو نشانست از عطای دست تو : بحر و سحاب
دو نمونه از ضیای رأی تو :شمس و قمر
بر در پیمان تو چرخ فلک افگنده رخت
بر خط فرمان تو خلق جهان آورده سر
ملک را تدبیر تو چونان که خنجر را فسان
علم را تقریر تو چونان که بستان را مطر
پیکر افضال را فیض عطای تو روان
دیدهٔ اقبال را نور لقای تو بصر
مدحت اخلاق محمود تو تسبیح انام
ساحت درگاه میمون تو محراب بشر
هست در اصناف دانش گفتهای تو مثل
هست در انواع مردی کردهای تو سمر
یک حدیقه است از ریاض عالم عفوت بهشت
یک نتیجه است از حریم آتش خشمت سقر
چرخ اعظم با الف قدر تو همچو زمین
بحر قلزم با سخای دست تو همچو شمر
مرد و زن را کرد قارون جودت از زر و درم
بحر و کان را کرد مفلس دستت از در و گهر
نور در دست بداندیشان گشته ظلام
زهر در کام نکوخواهان تو گشته شکر
از هنر صد درج و از تو یک بیان ماجری
وز گهر صد گنج و از تو یک نوال ماحضر
دستیار دولت تو هم شهور و هم سنین
پایکار هیبت تو هم قضا و هم قدر
ناصح صدر ترا و حاسد قدر ترا
بهره از افلاک خیر و حصه از ایام شر
در شرف بیشی زعالم ، گر چه هستی اندرون
نی لئالی در صدف باشد جواهر در حجر؟
تو جهان داری و دارای جهان ، تا رستخیز
کس نخواهد بود چون تو جهانداری دگر
از وجود تو بیان شد هرچه بود آفاق را
در عرب وندر عجم از حیدر و رستم خبر
نیست یک خطه ، که آنجا نیست عدلت منتشر
نیست یک بقعه ، که آنجا نیست حکمت معتبر
گاه از سقسین بری رایت بحد بر سخان
گاه از خاور کشی لشکر بسوی باختر
گاه آری جند و منقشلاق اندر زیر خنگ
گه سمرقند و بخارا ، گه تراز و کاشغر
آسمانی ، ز انت آرامش نباشد از مسیر
آفتابی ، ز انت آسایش نباشد از سفر
تا درخت فتح آب از چشمهٔ تیغ تو یافت
هر زمان از وی همی ملکی دگر آید ببر
خسروا ، بردی سپه سوی سمرقند ترا
بود نصرة هم عنان و بود دولت راهبر
از جلالت سوی اقدامت عدد اندر عدر
و ز سعادت سوی اعلامت حشر اندر حشر
لشکری از سرکشان در خدمتت بی ترس و باک
زمره ای از صفدران در موکبت جان سپر
هر کجا بفراخت جاه تو بفیروزی لوا
هر کجا بنمود بخت تو ز بهروزی اثر
خسروان آن طراف کردند صدرت را سجود
سروران آن زمین بستند امرت را کمر
خطبهٔ آن خطبه گشت از نعمت تو با جاه و قدر
سکهٔ آن بقعه گشت از نام تو با زیب و فر
ای بسا ، ناکام ، کو از دولتت شد کامگار !
وی بسا ، بی نام ، کو از حشمتت شد نامور!
خازن اقبال گویی از قدیم الدهر باز
داشت آماده ز بهر خدمت تو سربسر
هر خزاین کو نهده بود اندر شرق و غرب
هر دفاین کو نهفته بود اندر بحر و بر
بنده و آزاد اعدا را بمالیدی بتیغ
چون فتد در مرغزار آتش بسوزد خشک و تر
رایت تو در سمرقند و ز باد تیغ تو
روم گشته چون بلاد عادیان زیر و زبر
چون ز حال ماوراء النهر فارغ آمدی
با هزاران دولت و نعمت بسوی مستقر
یسر با خیل تو کرده خواب در یک خوابگه
یمن با جیش تو شد خورده آب در یک آبخور
خطهٔ خوارزم اکنون با جلال مقدمت
از ارم مانوس شد و ز حرم محروس تر
منت ایزد را که حاصل کرد تأیید فلک
هر چه از دولت ترا موعود بود و منتظر
سایهٔ عدلت گرفت از ترک تا حد حجاز
بسطت ملک رسد از هند تا حد خزر
رایت جاهت در اکناف هدی شد مرتفع
آیت عزت در اکناف جهان شد منتشر
مرجع اهل هدی گشتند در دوران تو
زان سپس کاهل هدی بودند مانده در بدر
چون بتو ایزد زمام جملهٔ عالم سپرد
تو بعالم در ، طریق بخشش و نیکی سپر
بر خلایق داد کن ، زیرا که در آفاق نیست
نزد ایزد کس گرامی تر زشاه دادگر
هست نیکی آن شجر، کز شاخ او ناید همی
جز ثواب و جز ثنا در آجل و عاجل ثمر
سیم و زر در وجه نام نیک نه ، کز روی عقل
هست گنج نیک نامی به ز گنج سیم و زر
تا بصنع ایزدی ، بر اوج گردون ، شکل ماه
گاه گردد چون کان و گاه گردد چون سپر
بهرهٔ احباب تو باد از جهان لهو و طرب
حصهٔ اعدای تو باد از فلک رنج و ضرر
خسروان را خاک ایوان رفیع تو مقام
صفدران را صحن در گاه شریف تو مقر
باد مژگان همچو بیکانها شده در دیده ها
بر بدی آن را که باشد سوی درگاهت نظر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۸۹ - در فتح جند و مدح علاء الدوله نصرت دین ابوالمظفر اتسز خوارزمشاه
ای سمن ساق ترک سیم عذار
تیغ از کف بنه ، قدح بردار
وقت باده است ، باره را بر بند
روز مهر است ، کینه را بگذار
عدت رزم را بجمله ببر
و آلت بزم را بجمله بیار
دولتی باشد از کف باده
خاصه بر فتح شاه دولت یار
شاه غازی ، علاء دولت و دین
آن فلک قدرت ملک مقدار
شهریاری که از سیاست او
چون حرم شد همه جبال و قفار
نامداری ، که از سخاوت او
چون ارم شد بلاد و دیار
آنکه مال خزاین گیتی
نیست با جود دست او بسیار
و آنکه کشف سرایر گردون
نیست در پیش طبع او دشوار
هست معمار ملک عدلش و کیست
ملک را به زعدل او معمار؟
هست معیار فضل طبعش و چیست
فضل را به زطبع او معمار؟
سرکشان را بخسرویش ایمان
خسروان را ببندگیش اقرار
ملک او زینت زمین و زمان
صدر او کعبه صغار و کبار
پایگاهش معول اشراف
بارگهش مخیم احرار
مکرماتش فزون شده ز قیاس
ناشراتش برون شده ز شمار
خسروان را بجاه اوست یمین
سایلان را ز جود اوست یسار
نیست پاینده با کفش اموال
نیست پوشیده بر دلش اسرار
بازوی عدل ازو شدست قوی
پیکر ظلم ازو شدست نزار
هیچ مجلس چنو ندیده جواد
هیچ میدان چنو ندیده سوار
اختران را بحکم اوست مسیر
و آسمان را بامر اوست مدار
خسروا، اختیار کردی غزو
از پی دین احمد مختار
با لبای تو از رجال هدی
مجتمع گشته لشکری جرار
هم بدام سال که با لوای رسول
جمع گشتیم مهاجر و انصار
لشکر ی ناکشیده قهر شکست
سپهی ناچشیده زهر فرار
همه را با رماح خطی شغل
همه را با سیوف هندی کار
باره در زیرشان چون غران شیر
نیزه در دستشان چو پیچان مار
رانده سوی دیار شرک چو باد
کرده روز سپاه شرک چو قار
گه ترا بوده آبخور بر کوه
گه ترا بوده خوابگه در غار
تیغ چون آب تو زده آتش
در شعوب و قبایل کفار
منتظم را کرده شرع را احوال
مندرس کرده شرک را آثار
هم نکردی قرار ، اگر چه ز تو
همه احوال دین گرفت قرار
چند بردی بسوی چند از راه
تا بر آری ز اهل بغی دمار
خواستی از موافقان بیعت
ساختی با مخالفان پیکار
بر حصاری زدی ، به بارهٔ او
در علو از ستاره دارد عار
صخر او صحن اختر ثابت
بوم او بام گنبد دوار
شیر مردان از آن حصار بتیر
شیر افلاک را کنند شکار
همه گردان کشان گرد افگن
همه نیزه زنان تیغ گزار
سخت داننده حرب را تدبیر
نیک بیننده جنگ را هنجار
جمله گشتند بی بصر از هول
چون بریشان زدی قضا کردار
مثلست اینکه : بی بصر گردند
با نزول قضا اولوالابصار
وقعه ای ساختی در آن بقعه
که چنان کس نخواند در اخبار
نه عجم را ز رستم دستان
نه عرب را ز حیدر کرار
گشته هامون اثر فلک زسلاح
گشته گردون صفت زمین ز غبار
کند آمال را شده دندان
تیز آجال را شده بازار
اندران لحظه ز آتش تیغت
بر نجوم فلک رسید شرار
حمله بردی گهی بسوی یمین
باره راندی گهی بسوی یسار
زرد کردی جنود را چهره
لعل کردی حسام را رخسار
خاست از تیغ تو همی شنگرف
ورچه خیزد ز تیغها زنگار
هر خدنگی ، که خصم تو انداخت
رفت پیکان بجانب سوفار
وانگهی جست باز پس ، تا گشت
دل او هم بدان خدنگ افکار
باز دادند در یکی ساعت
بتو اعدا ودایع بسیار
اینت اقبال کوکب مسعود
و اینت تأیید ایزد دادار
خسروا ، دست روزگار افراخت
در فزای جهان لبای بهار
هر چه گلزار بود درگیتی
از قدوم بهار شد گلزار
در فاخر فرو فکند از چرخ
گل تازه برون دمید از خار
باغ ها شد چو خانهٔ بزاز
راغها شد چو طلبهٔ عطار
کرد پیکان تیز قوس و قزح
غرفهٔ موج خون همه کهسار
خاک را هست خز دیبا و فرش
شاخ را هست در و مینا بار
صحن بستان ز سبزه همچو بهشت
روی لاله ز سبزه همچو نگار
آب در جوی چون عقار بصف
لاله بر گرد جوی جام عقار
حلق بلبل ، بر غم نالهٔ زیر
برده بر اوج چرخ نالهٔ زار
طوطیان چمن بجای چنه
لعل و لؤلؤ گرفته در منقار
اندرین فصل ، کز بدایع خلد
هست آفاق را شعار و دثار
باز گردان ز حرب لشکر حق
بر دل از لهو لشکری بگسار
مجلسی ساز خوب چون رخ دوست
باده ای خواه لعل چون لب یار
همچو گلنار ، باده ای که کند
چهرهٔ چون زریر چون گلنار
راحت روح و قوت قلب
مایهٔ لهو و آفت تیمار
لعل گردد ز عکس او کف دست
روز گردد ز نور او شب تار
خوشتر از عمر و جز بدو نبود
عاقل از عمر خویش برخوردار
از کف ساقی سمن ساقی
زهره کردار و مشتری دیدار
روی او بی نگار یار جمال
چشم او بی شراب جفت خمار
خسته جانها بغمزهٔ غماز
برده دلها بطرهٔ طرار
تیره باد طلعتش مه گردون
خیره با صورتش بت فرخار
در خور صد هزار ناز و عتاب
وز در صدهزار بوس و کنار
بچنین باده و چنین ساقی
حق عمر عزیز را بگزار
ملک هست و جوانی و صحت
این چنین روز را غنیمت دار
ابر کردار قطره های عطا
بر موالی و بر حوالی بار
گرت باید که ندروی جز حمد
همه جز تخم مکرمت بمکار
دل منه بر ستارهٔ ریمن
تن مده در زمانهٔ غدار
با جفا دهر را بخس مشمر
بی خرد را چرخ را بکس منگار
نیست با چرخ ایمنی ، هیهات !
نیست در دهر مردمی ، زنهار !
کان یکی ناکسیست بس زراق
و یکی سفله ایست بس مکار
نام نیکو طلب ، که گنج ثنا
بهتر از گنج خواسته صد بار
یک ثنا به که سیم صد خرمن
یک دعا به که مال صد خروار
مرد و مردم کسیست کز پس او
خیر گویند زمرهٔ اخیار
تا که آبا و امهات جهان
علوی و سفلی اند هفت و چهار
باد رخصاره و دل اعدات
زرد و کفته بسان آبی و نار
ایزدت باد حافظ و ناصر
در میان مخاوف و اخطار
نیک خواه تو دایماً فی الخلد
بد سگال تو خالداً فی النار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - نیز در مدح اتسز خوارزمشاه
همه کار گیتی بود برقرار
چو با دین و دانش بود شهریار
بعدلست هر سلطنت را ثبات
بعلمست هر مملکت را مدار
جهان را بعدل و هدی را بعلم
بود حسن حال و بود نظم کار
هر آن کس که در دست فرمان او
زمام خلایق دهد کردگار
همان به که کوشد بنام نکو
که آن ماند از خسروان یادگار
سزد ملک اندر کنار کسی
که باشد تهی از حرامش کنار
منزه بود سیرت او ز فسق
مبرا بود دامن او ز عار
تو اصلاح گیتی در آن کس مجوی
که بر نفس خود نیستش اقتدار
مشو غره ، ای یافته مملکت
برین عالم پر ز نقش و نگار
برین مملکت زایل مدار اعتماد
برین دار فانی مکن افتخار
تو ملک دعا و ثنا کن طلب
که این ملک ماند همی پایدار
ثنا و دعایی ، که از عدل و علم
که در سلک یک دیگرند این چهار
بعدل فراوان و علم تمام
ندیدست از خسروان روزگار
چو شاه عدو بند خوارزمشاه
چراغ ملوک و پناه تبار
خداوند گیتی ،ملک اتسز، آنک
بدو گشت بنیاد دین استوار
سر افراز شاهی ، که شمشیر او
بر آورد از جان دشمن دمار
باقبال او اختران را مسیر
بتأیید او آسمان را مدار
نژادست گیتی چنو یک جواد
ندیدست گردون چنو یک سوار
ازو قالب عدل گشته سمین
بدو پیکر ملک مانده نزار
ز عدلست بر خاتم او نگین
ز علمست بر ساعد او سوار
ز عصمت مرورا نهاد و سرشت
ز عفت مرورا شعار و دثار
مقالات فضلش برون از قیاس
مقامات عزمش فزون از شمار
شود کوه از هیبت او چو کاه
شود مور از رحمت او چو مار
همه صفدران و همه سرکشان
گرفته ز شمشیر او اعتبار
ایا شهریاری، که در ظل تست
ز آفات اسلام را زینهار
تویی عالم علم و ذات کرم
تویی مایهٔ حلم و اصل و قار
جمع دعا و بکسب ثنا
یمین تو دارد فراوان یسار
هزاران سحابی گه مکرمت
هزاران سپاهی گه کارزار
بانصاف تو شیر و آهو بهم
وطن ساخته در یکی مرغزار
بدآنجا که خطبه بنامت کنند
سعادت کند دست گردون نثار
بلادی که در تحت امر تو شد
شود در خوشی همچو دارالقرار
سموم اندر آن بقعه گردد نسیم
خزان اندر آن خطه گردد بهار
ولایت بیارامد از اضطراب
رایت بر آساید از اضطرار
ز خوارزم باید گرفتن قیاس
که در عهد تو گشت چون قندهار
نه از آفت ظلم در وی نشان
نه از آتش فتنه در وی شرار
ز عدل تو در بیشه شیر ژیان
نیارد همی کردن آهو شکار
بشادی گل از دولت ملک تو
همی گل دمد در مه دی ز خار
ز عدلت کنون ، ای یل شیر گیر
ز خلقت کنون ، ای شه کامگار
سمرقند گردد بخوشی سمر
بخارا شود جمله مشکین بخار
تو صاحب قرانی و امروز هست
علامات اقبال تو آشکار
بدین دیده ها چرخ از دیر باز
همی کرد ملک ترا انتظار
تو خواهی گرفتن بحار و جبال
تو خواهی گرفتن بلاد و دیار
همی تا بود تیغ یار قلم
همی تا بود خمر جفت خمار
بهر بیش و کم باد نیکیت جفت
بهر نیک و بد باد یزدانت یار
نکو خواه تو روز و شب شادمان
بد اندیش تو سال و مه سوگوار
مباد از مصایب تن تو نژند
مبادا از نوایب دل تو فگار
زملک زمان و زملک زمین
همه نام نیکوت باد اختیار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۴۵ - در مدح اتسز
ای بحقل و عقد تو اسباب دولت را قوام
وی بامر و نهی تو احوال ملت را نظام
دست مکاران هراس تو فرو بسته ببند
پای جباران نهیب تو در آورده بدام
سایلان از جود تو هستند منفی الوطن
فاضلان در سایهٔ جاه تو مرضی المرام
زیر زین حشمت تو دهر سر کش بوده نرم
زیر ران هیبت تو چرخ تو سن گشته رام
بر در پیمان تو ابنای عالم را قرار
در کف اعمال تو فرمان گیتی را زمام
خسروان از خدمت فتراک تو جویند فخر
صفدران از طاعت درگاه تو گیرند نام
یک نشانه است از دل تو روز کوشیدن فلک
یک نمونه است از کف تو روز بخشیدن غمام
همچو شرع مصطفی آثار تو در ملک خوب
همچو فضل کردگار انعام تو بر خلق عام
یاور حقست تیغت در صباح و در مسا
داور خلقست رایت در حلال و در حرام
کی بردیک سوز حکم خط تو افلاک سر !
که نهد بیرون ز راه مهر تو ایام گام ؟
در دل پاک تو انواع هنر را اجتماع
در کف راد تو ارزاق بشر را انقسام
سعی تو اندر معانی همچو جان اندر بدن
عزم تو اندر روایی همچو ماه اندر ظلام
گشته اندر امر و نهی و حل و عقد و قبض و بسط
اخترت مامور و گیتی چاکر و گردون غلام
گر نبودی در جهان ذات بزرگ تو ، جهان
با وجود کل موجودات بودی ناتمام
از خجسته اهتمام تو شود سهل القیاد
هر مهمی کان بود در مملکت صعب المرام
جز بنفخ صور کی بیدار گردد حاسدت ؟
گر خیال تیغ تو بیند شبی اندر منام
بقعه ای کان جا خیام جیش تر منصور گشت
مستقر ملک گردد ، حبذا تلک الخیام؟
چون برون کردند گردان رمح را افزوده حرص
از برای خوردن خون تیغ را خاریده کام
در صباح رزم باطل کرده چشم فتنه خواب
باسماع کوس گردان کرده دست مرگ جام
گشته تا زنده سوار و گشته بارنده ریاح
گشته برنده سیوف و گشته درنده سهام
دولت آن ساعت برایات تو جوید التجا
نصرة آن لحظه باعلام تو سازد اعتصام
شرع را عونت نماید نقش روی مفخرت
شرک را تیغت چشاند طعم زهر انتقام
ای زده بر جملهٔ اعدای دین هنگام صبح
کرده بر اعدای دین صبح بقا مانند شام
از دماء و از لحوم سر کشان در معرکه
طیر را داده شراب و وحش را داده طعام
شرک را از صوت تو اضطراب و اضطرار
شرع را در دولت تو احترام و احتشام
مؤمنان و مشرکان را کرده حاصل تیغ تو
نعمتی بس با تواتر ، محنتی بس با دوام
در امان و در امانی گشته تا روز قضا
دار اسلام از مساعی تو چون دارالسلام
تا بود خورشید بر گردون بوقت شام و صبح
چون سبیکهٔ زر پخته بر صحیفهٔ سیم خام
باد در افضال و در اکرام دست و طبع تو
لذت عیش افاضل ، رونق عمر کرام
صدر تو اندر حوادث حیز حصن البشر
مدح تو اندر نوایب خیر خیر الانام
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۶۱ - در مدح علاء الدوله اتسز
منت خدای را ، که بتأیید آسمان
آمد بمستقر خلافت خدایگان
فخر ملوک نصرة دین ، خسوری کزوست
هم رامش زمین و هم آرامش زمان
عالی علاء دولت و دین کز علو جاه
در دهر مقتدا شد و در ملک قهرمان
آن شهریار غازی و آن میر کامگار
آن پشت دین تازی و آن روی دودمان
شاهی ، که از لطایف اخلاق فرخش
گردد صمیم بادیه چون صحن بوستان
شاهی ، که حادثات زمانه بخفت خوش
تا بر زمانه حشمت او گشت پاسبان
در چشم جود و جسم کرم طبع و دست او
بایسته تر زدیده و شایسته تر زجان
یابد سگال کوشش او خوف بی رجا
بر نیک خواه بخشش او سود بی زیان
بر حکم چرخ حکمت او گشته مطلع
وز سر فتح خنجر او بوده ترجمان
ای باز کرده از پی مواکب دولت بزیر چنگ
عزم ترا مراکب نصرة بزیر ران
بر باره ای نشسته، که با سیر اوست تنگ
هم شاهراه انجم و هم عرصهٔ جهان
چون بحر با مهابت و چون کوه باشکوه
چون چرخ با صلابت و چون دهر با توان
ثابت بگاه و قفه نمایندهٔ یقین
مسرع بگاه حمله نمایندهٔ گمان
در ظلمت غبار و غا نور جبهتش
تابنده چون ضیا و شرر در دل دخان
اطراف او چو خامه و در سیر طی کند
چون نامه هفت قسم زمین را بیک زمان
تیغی ترا بدست ، که بروی مبینست
از فتح صد امارت و از مرگ صد نشان
با صفوت روان و شود وقت کار زار
با قالب مخالف دین جفت چون روان
از حد او نباشد افلاک را نجات
وز ضرب او نباشد ایام را امان
دارد نهاد و گونهٔ نیلوفری ولیک
خاک مصاف گیر ازو رنگ ارغوان
تو بر چنان براق که دارد شرف دلیل
در کف چنین حسام که دارد ظرف نشان
لشکر کشیده زیر حصاری ، که صحن اوست
هم معدن تجارت و هم جای امتحان
انواع فتنه را شده اطراف او مقر
و اسباب کینه را شده اکناف او مکان
بتوان ازو مشاهده کرد بچشم سر
کیفیفت کواکب و اشکال آسمان
جاسوس اختران شود و ناظر فلک
بر سطح او بمدت نزدیک پاسبان
وانگاه ساخته ز پی انس جان خویش
رزمی که خیره گردد ازو عقل انس و جان
تا زنده گشته همچو دعای ملک سوار
بارنده گشته همچو قضای فلک سنان
اندر مصاف انجمن هیجا شده پدید
وندر غبار انجم گردون شده نهان
از هول پاره گشته ظفر جوی را جگر
وز بیم گنگ گشته سخن گوی را زبان
از عجز گردنان همه چون بی روان بدن
وز ضعف سرکشان همه چون بی بدن روان
همه رخنه گشته خنجر جان سوز از ضراب
هم پاره گشته نیزهٔ دلدوز از طعان
تو در مصاف رانده ز بهر مبارزان
سوفار تیز کوه قرین زه کمان
از تیردان بنصرة حق برکشیده تیر
و آنگه تن مبارز مخاف خود کرده تیردان
بر سینها گماشته زو بین تن گداز
بر فرقها گذاشته شمشیر جان ستان
دلها شده ز حملهٔ یکران تو سبک
سرها شده ز هیبت پیکان تو گران
بس رود بر کرانهٔ دریا شده پدید
از خون دشمنان تو دریای بی کران
جام هلاک داده بحساد ناشتا
عزم رجوع کرده باحباب ناگهان
باز آمدی بمرکز عزت بکام دل
از روزگار خرم و از بخت شادمان
در پای دولت تو ثریا شده بکار
بر دست نصرة تو مجره شده عنان
از کارگاه چرخ سوی بارگاه تو
نگسسته کاروان سعادت ز کاروان
ای بر هلاک دشمن وای بر مراد دوست
چون روزگار چیره و چون چرخ کامران
چشم ظفر قریر شد ایرا که گرز تو
چون سرمه کرد در تن بدخواه استخوان
در محفل اکابر و در مجمع ملوک
دستان دستبرد تو گشتست داستان
خیره شود ز رأی منبر تو مهر و ماه
طیره شود ز کف جواد تو بحر و کان
با سیر بارهٔ تو چه هامون ، چه کوهسار؟
با طعن نیزهٔ تو چه خارا چه پرنیان؟
نه پر نعیم تر ز عطای تو مایده
نه تازه روی تر ز سخای تو میزبان
ماند به خلد صدر تو ، کز اتصال اوست
هم عز با تواتر و هم ناز جاودان
شاها ، تویی که هر چه دهند از هنر خبر
باشد به پیش خاطر میمون تو عیان
دانی و نیک دانی کندر کمان فضل
گردون پیر نیز نبیند چو من جوان
بر کشور سخن چو منی نیست پادشاه
بر لشکر هنر چو منی نیست پهلوان
سرمایهٔ عرب شد و پیرایهٔ عجم
طبعم گه معانی و نطقم گه بیان
در شعر من نیابی مسروق و منتحل
در نظم من نبینی ایطا و شایگان
اشعار پر بدایع دوشیزهٔ منست
بی شایگان و لیک به از گنج شایگان
گر عاقلی بجان بخرد مدحت مرا
ارزان بود هنوز ، چه ارزان ؟ که رایگان
کردم وطن در تو ، که مرغان نیک پی
جز در مکان امن نسازند آشیان
ناگشته بر جماعت اوباش حمد گوی
تا بوده بر ستانهٔ جهال مدح خوان
در خدمت تو بسته هم از اول اعتقاد
بر مدح تو گشاده هم از ابتدا دهان
با مهر حضرت تو قرین کرده جان وتن
وز بهر تو رها کرده خان و مان
بر درگه تو بد نبود مادحی چو من
در وقت نوبهار و بهنگام مهرگان
بودم بسعی بخت خداوند نظم و نثر
گشتم بخدمت تو خداوند نام و نان
شد با تنم بخدمت تو فخر آشنا
شد با دلم بمدحت تو چرخ مهربان
گر من عطا برم زکف تو ، عجب مدار
ور من غنی شوم ز در تو ، عجب مدان
بس کس که بود گرسنه زین پیش و ز سخات
سکبا همی برون دهد اکنون ز ناودان
ای جود جسته با کف کافیت اتحاد
وی فضل کرده با دل صافیت اقتران
حاسد خسی و ناکسی اندر میان نهاد
مردی و مردمی همه برداشت از میان
از قصد این و آن نیم ایمن بجان و سر
نه در میان خانه ، نه در راه نردبان
دانی که بر نیابد شخصی چو من ضعیف
با مکر و با عداوت صد خام قلتبان
در حق من هزار هزاران نظر کنی
گر ظلم این گروه بگویم یکان یکان
در غیبت رکاب تو ضایع شدم ، بلی
ضایع شود رمه ، چو نباشد برو شبان
حقا که می بلرزم بر عمر خویشتن
از کید این گروه ، چو از باد خیزران
نار کفیده شد دل من در غم و کنون
بر رخ همی فتد زره دیده ناردان
مژگان من بدیده در و تن بجامه در
گشت از سهر چو سوزن و از غم چو ریسمان
رویم ز خون چو چشم خروس و نشسته من
بر فرش حادثات چو بر بیضه ماکیان
بر هجو من قلم ببنان اندرون گرفت
آنکس که بینمش چو قلم در خور بنان
غم نیستی ، اگر چو منستی حسود من
از نام نیک و عز تن وصیت خاندان
مرکب چگونه تازد با این و آن بفضل؟
آنکس که بوده باشد مرکوب این و آن
شاها ، روا مدار که از دشمنی خسیس
بیند تن نفیس هوا خواه من هوان
تا خط یار باشد مانند غالیه
تا جعد دوست باشد مانند ضیمران
از کردگار هر چه مرادت بود بیاب
وز روزگار هن چه نشاطت بود بران
گاهی بپای قدر بساط شرف سپر
گاهی بدست جاه نهال کرم نشان
تا بزم و رزم باشد ، از کف و از حسام
در رزم سرفشان کن و در بزم زرفشان
فارغ نباش هیچ همه ساله اینچنین:
یا کشوری عطا ده ، یا عالمی ستان
عیدت خجسته باد و خزانت بهار باد
عید عدو وعید و بهار عدو خزان
خد موافقان تو بادا چو لاله برک
روی مخافان تو بادا چو زعفران
این نظم من بماند تا روز رستخیز
تا نظم من بماند در مملکت بمان
هم خواسته بخنجر و هم یافته بجود
از خصم من تو یرمق و من از تو یرمغان
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۶۵ - در مدح ملک اتسز
ای غریو کوس تو در گوش بانگ ارغنون
جزع گشت فام از گرد خیلت گنبد فیروزه گون
با سر تیغ تو عمر سرکشان گشته هبا
در کف سهم تو جان گرد نان مانده زبون
در فلک از عمر تو معمور عالمهای جان
بر زمین از تیغ تو موجود دریاهای خون
دست گوهر ببخشد ، زان قبل شمشیر تو
گوهر خود را نیارد از حجاب خون برون
عرصهٔ تأیید تو وفد سعادت را مقر
قوت اقبال تو سقف سیادت را ستون
حاجیان بودند ایام ترا در خسروی
آن همه گردنکشان از عهد آدم تا کنون
ای شده ایام مکاران ز سهم تو سیاه
وی شده اعلام جباران ز تیغ تو نگون
هر که در ایام تو لاف جهانداری زند
عقل مجنون خواندش ، آری جنون باشد فنون
هست دریا با وجود بسطت جود تو خرد
هست گردون با کمال رفعت قدر تو دون
گر مضا دارد فلک ، دارد ز عزم تو مضا
ور سکون دارد زمین ، دارد ز حزم تو سکون
مایهٔ جاهت فزون از قدر آفاق و نفوس
پایهٔ قدرت برون از حد اوهام و ظنون
بوده عونت خنجر وزو بین دولت را فسان
گشته نامت عقرب و تنین گردون را فسون
در دو دست تو کمان و تیر چون نون و الف
کرده بالای الف شکل بداندیشان چو نون
زین ران حشمت تو چرخ کی باشد سموش؟
زیر زین دولت تو دهر کی گردد حرون ؟
قالب اقبال را آثار تو گشته حلل
دوحهٔ آمال را اخبار تو گشته غصون
گر شود قدرت مجسم پر شود جوف فلک
ور شود عقلت مقسم گو شود خوف جنون
با وفاقت عاقلان را آشنایی در قلوب
وز جمالت ناظران را روشنایی در عیون
نیست انواع فضایل جز بصدر تو عزیز
نیست اعراض افاضل جز بجاه تو مسون
روزگار دیگری اندر میان روزگار
وز تو هم منت خلایق را بحاصل ، هم منون
تا نباشد زینت عز معالی چون هوان
تا نباشد حرمت حد مساعی چون محون
طعمهٔ جود تو بادا هم جبال و هم بحور
عرصهٔ ملک تو بادا هم سنین و هم قرون
قدر تو اندر جلالت ، ملک تو اندر ثبات
این چو چرخ باستان و آن چو کوه بیستون
عین تو فرخنده باد و عمر تو پاینده باد
بدسگال جاه تو کم باد و عمر تو فزون
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۵ - در مرثیۀ جمال الدین یوسف
از وفات جمال الدین یوسف
مندرس شد رسوم فضل و ادب
صد هزاران هزار عالم و علم
در دو گز خاک رفت ، اینت عجب
رفت شخصی ، که بود سیرت او
فلک علم و حلم را کوکب
همه فضل و بفضل نا مغرور
همه مجد و بمجد نا معجب
بود اندر نسب جمال عجم
بود اندر حسب چراغ عرب
او ز گیتی برفت و از پس او
نه نسب ماند خلق را ، نه حسب
در کمال علو سواری بود
که همی تاخت بر فلک مرکب
ادهم و اشهبش بخاک افگند
خاک بر فرق ادهم و اشهب
که گشاید در خلاص اکنون
بی کسان را زحبس و رنج و تعب؟
که نماید ره نجات اکنون
مفلسان را زدست و یل و هرب؟
تلخ شد نوش محمدت چون زهر
تیره شد روز مفخرت چون شب
از رخ سروری برفت بها
وز دل مهتری برفت طرب
شمع افضال را نماند فروغ
نخل اقبال را نماند رطب
سلب مرگ تا بپوشیدست
یک جهان راست چاک چاک سلب
بسته لب گشت خلق را تا حشر
شد گشاده بنام نیکش لب
نیست مرده بنزد اهل خرد
هر که ذکر جمیل کرد طلب
صبر کن ، ای دل ، اندرین حالت
که رضای خدای به ز غضب
تن فراده ، که بامضای قضا
نکند هیچ سود حرب و هرب
مرگ چون شر بست و هر که بزاد
خورد خواهد شرب ازین مشرب
چون همه خلق را همین پیشست
این جزع کردن از پسش چه سبب؟
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۴۶ - در حق نجم الدین
سوار فضلی ای نجم دین و می سازد
زمانه ساعد جاه ترا ز فخر سوار
یسار برده فراوان یمین مادح تو
از آن گزیده یمین و از آن خجسته یسار
نگار یافته از خط تو صحیفه عقل
وزان نگار خجل گشته خط و خد نگار
کنار عاطفت تست مأمن فضلا
که هیچ وقت نگیرند از آن کنار کنار
نزار شد تن بخت از شکوه بخشش تو
چنانکه پیکر شرک از نهیب آل نزار
بهار جود کف تست کز صنایع او
پرست باغ مکارم ز ضمیران بهار
مدار چرخ بفرمان تست و تا باشی
زهیچ حادثه از هیچ چرخ باک مدار
ببار بر سر احرار ، ابروار ، عطا
کزان نیابد الا گل مدیح ببار
بکار تخم محامد ، که نزد اهل خرد
بجز محامد ناید ازین زمانه بکار
بخار جان بد اندیش را بخار بلا
که خیره جان بد اندیش را سزاست بخار
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۶۵ - خطاب بشاه
ندارم جامه ای ، ای شاه عالم
که با او نزد هر مردم نشینم
زمستانست و چون سیرم برهنه
من غر زن مگر در خم نشینم ؟
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۶۶ - در خواستن شراب
ای ز نور شراب خانهٔ تو
روی آفاق همچو دست کلیم
یک صراحی شرابمان بفرست
باشد این نزد همت تو سلیم
هست نایافت باده اندر شهر
ورنه از دولت تو دارم سیم
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۸۲ - در حق جمال الدوله حری
جمال دولت حری ، بافضل
شد اندر خاتم حری نگینه
بپیش رأی او خورشید تابان
بود چون پیش یاقوت آبگینه
فلک با نیک خواه او بمهرست
چنان با بدسگال او بکینه
بجاه او مکرم گشت خوارزم
چنان کز جاه پیغمبر مدینه
یکی پر در سفینه عاریت داد
مرا آن در معالی بی قرینه
بیک نظرت درون ، از بس فواید
مرا مانند دریا گشت سینه
سفینه گر ز بهر دفع غرقست
غریق منتم کرد این سفینه
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۹۴ - در ترجمه از شعر تازی
چون ز شعبان گذشت بیست ، مباش
بشب و روز بی شراب دمی
همه جام بزرگ خواه ، که خرد
نکند وقت احتمال همی
جامی : دفتر اول
بخش ۴ - اشارت به معنی تنزیه که متقضای عقل و تشبیه که موجب سمع است با تنبیه بر آنکه کمال در مرتبه جمع است
وصف حق حق به خود تواند گفت
این گهر را خرد نداند سفت
شرح اوصاف ذات او ده ازو
کس نداند صفات او به ازو
هر چه خود را به آن کند توصیف
مکنش بر خلاف آن تعریف
وانچه خود را ازان کند تقدیس
تو در اثبات آن مکن تلبیس
نه به تنزیه شو چنان مشغوف
که به نفی صفت شوی موصوف
نه به تشبیه آنچنان مایل
که به جسم و جهت شوی قایل
هر چه تقدیس ذات و تنزیه است
وانچه مشعر به نفی تشبیه است
مرجع آن بود تجرد ذات
از تلبس به مقتضای صفات
هر چه تشبیه باشد و تحدید
وانچه مبنی ز حصر یا تقیید
منشاء آن بود تلبس عین
به ظهور از ملابس کونین
گر تو ز ارباب ذوق و ادراکی
وز تقید به یک طرف پاکی
می کن اینسان که کردمت تنبیه
جمع تنزیه را مع التشبیه
هر یکی را به جای او می دار
چشم بر مقتضای او می دار
در صفت های حق مشو یک چشم
می گشا سوی هر یک اندک چشم
می کن از شر اعور دجال
استعاذت در اکثر احوال
معتدل شو که هر که اهل دل است
در جمیع امور معتدل است
وسط آمد محل عز و شرف
به وسط روی نه ز هر دو طرف
تا رساند تو را به فر و بها
حکم خیرالامور اوسطها
جامی : دفتر اول
بخش ۹ - خطاب زمین بوس با ترغیب در رعایت رعایا و شفقت بر عموم برایا
ای به شاهی بلند آوازه
کردی آیین خسروی تازه
دل تو نقد عدل راست محک
نیست چون دال و لام ازو منفک
شد چو با عین عاطفت دل تو
متصل عدل گشت حاصل تو
حق ز شاهان به غیر عدل نخواست
آسمان و زمین به عدل بپاست
سلطنت خیمه ایست بس موزون
کش بود راستی و عدل ستون
گر نباشد ستون خیمه به جای
چون بود خیمه بی ستون بر پای
شاه باشد شبان و خلق همه
رمه و گرگ آن رمه ظلمه
بهر آنست های و هوی شبان
تا بیابد رمه ز گرگ امان
چون شبان سازگار گرگ بود
رمه را آفتی بزرگ بود
لطف با گرگ کار بیخرد است
مرحمت بر رمه به جای خود است
گرت افتد به مرحمت میلی
رمه باشد به آن ز گرگ اولی
جامی : دفتر اول
بخش ۲۵ - تمثیل
جغد مسکین نشسته پهلوی باز
چون از آنجا دهندشان پرواز
باز سازد ز قصر شه خانه
جغد پرد به کنج ویرانه
میل هر کس به سوی مسکن اوست
روی هر مرغ در نشیمن اوست
جوان به وقتی که مصحلت بینند
صوفیان از سماع بنشینند
خادم مطبخ آورد به میان
بهر اطعام قوم سفره و خوان
سفره ای از حرام مالامال
همه چیزی در او به غیر حلال
نانش از گندمی که شحنه شهر
از فقیران ده گرفته به قهر
گوشت زان گوسفند صحرایی
که ربوده ست ترک یغمایی
خود به حرمت از آنچه کردم فاش
صد ره افزون دگر حوایج آش
وجه حلوا و خرج پالوده
داده تردامنان آلوده
میوه از بوستان بیوه زنان
کند زانجا به غصب میوه کنان
شیخ و یاران او به شهوت و آز
چون به سفره کنند دست دراز
زند آنسان شره بر ایشان راه
که فرامش کنند بسم الله
آن یکی را گرفته تلواسه
که خورد بیشتر ز همکاسه
لقمه را از شتاب کم خاید
کار دندان به معده فرماید
وان دگر یک نهفته می نگرد
لقمه و چمچمه اش همی شمرد
گر کند در حساب چمچه غلط
گوید او را هزار گونه سقط
کانچه کردی خلاف سنت بود
توبه کن از خلاف سنت زود
کند اظهار بخل و ضنت را
لیک سازد بهانه سنت را
می نهد آن دگر ز نفس دغل
لقمه لقمه در آستین و بغل
که تبرک ز خوان درویشان
می برم بهر خانه و خویشان
هست این لقمه مایه برکات
هر که این لقمه خورد یافت نجات
باشد این مقتضای طبع خسیس
لیک بر حاضران کند تلبیس
چون شکم ز آش و نان بینبارند
سفره را از میانه بردارند
شیخ بهر فتوح زمره خاص
فاتحه خواند آنگهی اخلاص
لیکن آن فاتحه ز کبر و ریا
نرود از بروتشان بالا
باد انفاسشان ز نفس تباه
چون نیابد به سوی بالا راه
گند لعنت شود فرود آید
سبلت و ریششان بیالاید
چون که بنمود اذا طعمتم رو
کار بندند امر فانتشروا
همه با معده های آگنده
همه با خاطر پراگنده
شکم همچو طبل پیش نهند
روی در خوابگاه خویش نهند
نه ز انوار ذکرشان شرری
نه ز حال سماعشان اثری
حاصل ذکر درد گردن و سر
اثر رقص ضعف پشت و کمر
اکلشان هم نتیجه تازه
ندهد غیر خواب و خمیازه
صحبت پاکشان ز صدق و وفاق
مایه صد هزار کذب و نفاق
روز دیگر ازین قیاس بگیر
نیست حاجت که من کنم تقریر
روز و شب کار این و پیشه چنین
آه اگر بگذرد همیشه چنین
نجنا رب من تدلسنا
و قنا من شرور انفسنا
ثم من سیئات اعمال
انتشت من هنات احوال
جامی : دفتر اول
بخش ۳۵ - امام شافعی گفت عمری گرد صوفیه گردیدم از ایشان دو سخن پسندیده شنیدم. یکی آنکه الوقت سیف قاطع و دیگر آنکه ان من العصمة ان لا تقدر
شاه دین شافعی مطلبی
گفت عمری پی خدا طلبی
کرده ام طوف گرد درویشان
نکته ای دو شنیده ام زیشان
هر دو پاکیزه و پسندیده
به ترازوی عقل سنجیده
وقت را گفته اند تیغ بران
که بود بی توقفی گذران
هر کجا تیز بگذرد چون تیغ
وانگردد به وای وای و دریغ
گرچه باشد گذشتش نفسی
لیک تاثیر او قویست بسی
اثرش بر دلی که می آید
ابدالابدین همی پاید
جهد کن کان اثر چنان باشد
که تو را آرزوی جان باشد
قاطع از بهر دشمن است این سیف
تو کشی دوست حیف باشد حیف
تیغ در دست توست دشمن کش
خاصه آن را که هست دشمن هش
هش چه چیزی است آگهی ز خدا
دشمن هش کدام نفس و هوا
نفس تو دشمن درونی تو
مابقی دشمن برونی تو
گر شود دشمن درونی نیست
باکی از دشمن برونی نیست
نفس اگر نیست در درون باقی
چه غم از دشمنان آفاقی
بلکه آفاقیان همه یارند
با تو آیین دوستی دارند
گر چه در قصد مال و جاه تواند
همه مانع کشان راه تواند
هست در راه فقر مصطفی
مال و جاه تو مانعان قوی
لیک از نفس بی مروت تو
دفع ایشان چو نیست قوت تو
لطف حق دیگری برانگیزد
که به یک حمله خونشان ریزد
تا تو آسوده راه حق سپری
هر چه جز راه حق ازان گذری
ظاهرا گر چه خصم و بدکار است
در حقیقت تو را مددگار است
وان که با نفس تو چه صبح و چه شام
می نهد گام سعی در پی کام
گر به صورت همی نماید دوست
به حقیقت عدوی جان تو اوست
جامی : دفتر اول
بخش ۵۲ - جواب آن
گفت هر جا شد این شناسایی
موجب عطلت و تن آسایی
آن نشان شقاوت از لیست
اثر لعن و طرد لم یزلیست
هر کجا باشد سبب مجاهده را
محنت کوشش و مکابده ار
آن دلیل سعادت است و نجات
موجب نیل رفعت درجات
مثل آن چو آب نیل آمد
بر بلا و ولا دلیل آمد
قبطیان را ازان دهان پر خون
سبطیان را ازو روان افزون
هر که را در طبیعت اطلاق است
خوردن قابضش چو تریاق است
هر که را قبض باشد و قولنج
او ز قابض ملال بیند و رنج
هست قابض یکی ولی هر جا
اثر دیگرش شود پیدا
اثرش در یکی دوا و علاج
در دگر مایه فساد مزاج
وین تفاوت درین صلاح و خلل
هست ناشی ز اختلاف محل
جامی : دفتر اول
بخش ۵۳ - مخاطبة مع المکاشفین بسر القدر
ای مکاشف شده به سر قدر
پرده جد و اجتهاد مدر
بگذار از خویش و در خدای گریز
بگسل از خویش و در خدای آویز
گر چه تو ز اختیار مأموری
لیک در اختیار مجبوری
بین درین کارگاه وهم و خیال
خویش را در مجاری افعال
قالبی ز اختیار خود عاری
گشته افعال حق بر او جاری
هر چه جاری شود بر او ز افعال
بنگر کز دو نیست بیرون حال
یا ز اسباب قرب رضوان است
یا ز آثار بعد و خذلان است
گر ز قسم نخست باشد کار
نعمت حق شمار و شکرگزار
اذ من الشکر عم آلاؤه
و من الشکر دام نعماؤه
شکر باشد کلید گنج مزید
گنج خواهی مده ز دست کلید
ور ز قسم دوم بود کارت
شمر از نفس زشت کردارت
جرم و عصیان به سوی خویش افکن
سر شرمندگی به پیش افکن
معذرت پیشه گیر و استغفار
عجز و فقر و شکستگی پیش آر
کای خدا بنده گنهکارم
گرد خود کوهها گنه دارم
نیست غیر از تو عذر خواه تو کس
عذر من عفو کرده و کاه تو بس
جامی : دفتر اول
بخش ۹۶ - در بیان آنکه حکم لعنت مخصوص به تالیان قرآن نیست بلکه هر عملی ناشی از عجب و ریا و سایر محبطات عمل می شود از این قبیل است
حکم لعنت ز فعل بی اخلاص
نیست با قاریان قرآن خاص
بس مصلی که در میان نماز
می کند بر خدای عرض نیاز
چون در صدق نیست باز بر او
می کند لعنت آن نماز بر او
این بود حال سایر قربات
چون صیام و قیام و حج و زکات
هر چه اخلاص نیست اکسیرش
گر زر ناب کم ز مس گیرش
چیست اخلاص آنکه کسب و عمل
پاک سازی ز شوب نفس دغل
نه در آن صاحب غرض باشی
نه ازان طالب عوض باشی
کیسه خود ازو بپردازی
سایه خود بر او نیندازی
حول خود از میانه برداری
قوت خود تمام بگذاری
حول و قوت ز فضل حق بینی
گل حکمت ز باغ حق چینی
بخشش محض بینی اش ز خدا
بر تو جاری شده ز وهب عطا
لیک با این همه خجل باشی
فعل ناکرده منفعل باشی
زانکه آن فعل گر چه فضل حق است
مبتنی بر قضای ما سبق است
مظهر آن تویی و در ظاهر
ساری احکام مظهر و سایر
گر چه خالیست فعل حق ز خلل
ناقص آمد عمل ز نقص محل
آب باران که فصل فروردین
آمد از آسمان به سوی زمین
بود شیرین ولی به عرصه دشت
شور شد چون به خاک شوره گذشت
بود جان بخش بوی باد شمال
که وزید از مهب لطف و جمال
بر بیابان گرم کرد مرور
یافت اسم سموم و نعت حرور