عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۱۷
خوش بگو الله و اسم ذات بین
جمله اشیا مصحف آیات بین
در زمین و آسمان می کن نظر
نور او در دیدهٔ ذرات بین
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۴۳
به هر صورتی نشئه ای یافته
چو خورشید بر ذره ها تافته
همه برجها قطع کرده تمام
همه نور معنی از او یافته
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۹
اسب من چون همی خورد گه کاه
بار من نیز می کشد گه گاه
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۶
آفتاب آن و ماهتاب این است
ظاهر و باطنش به آئین است
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۷
آفتاب خوشی است تابنده
نفس او مرده و دلش زنده
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۳۱
آن نور که بر هر دو جهان تابان است
در ماه شب چهارده روشن آن است
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۵۲
به قدر روزنه تابد به خانه نور قمر
اگر به مشرق و مغرب ضیاش نام بود
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۷۴
تافته خوش آفتابی بر همه
گر ببیند ور نبیند بر همه
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۲۱
در گلستان این چنین خوش رسته‌ای
وانگهی در بزم او گلدسته‌ای
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۲۹
دل مغرب نور ماه شاهی است
دل مشرق مهر صبحگاهی است
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۴۱
رو به آب چشم ما خوشتر شده
روی ما خوش بود از آن خوشتر شده
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۴۶
سرّ دور قمر ز ما بشنو
آفتابی است در قمر پنهان
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۴۹
سروی است قد ما که کشیده است به بالا
خوش آب حیاتی است روان در قدم ما
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۵۰
سعادت همچو ماهی خوش بر آمد
درخت دولت ما در بر آمد
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۶۶
ظاهر و باطن صدف می خوان
سرّ درّ یتیم را می ‌دان
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۷۱
عاشقانه خوش درین دریا نشین
خوش بر آ با ما دمی با ما نشین
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۳۴
موج و بحر و حباب ای دانا
گر طلب می‌کنی بجو از ما
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۲۵
بوستان پژمرده گردد، از دل ناشاد من
یاسمن را خنده بر لب سوزد از فریاد من
باغبان عشق می گوید که خاکستر شود
شانهٔ باد صبا در طرهٔ شمشاد من
گفتم آیین مغان پر ذوق بر باز آمدن
عشق گفت آیین مجنون من و فرهاد من
کفر نی، اسلام نی، اسلام کفر آمیز نی
حکمت ایزد ندانم چیست در ایجاد من
صد بت از هر ذره نشناسی و ماند مایه ای
گر کنی ای برهمن گلگشت کفر آباد من
عرفی از من گر ملولی سعی در خونم مکن
سیل غم را التفاتی نیست با بنیاد من
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۵۶
بهار رفت و نکردیم عزم جای خوشی
برهنه سر بنشستیم در هوای خوشی
بهار رفت و به هنگامهٔ نواسنجان
ولی از هوش نرفتیم از نوای خوشی
بهار رفت و به مستان گریه دوست دمی
نداشتیم سرودی به های های خوشی
بهار رفت و نبردیم هم عنان چمن
دلی گرفته ز عمری به دلگشای خوشی
بهار رفت و به گلبانگ بلبلان چمن
پیاله ای نکشیدیم در هوای خوشی
به ترهات تو عرفی خوشند دانایان
ندیده ام به جهان چون تو ژاژخای خوشی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۶۱
گمان دارم که این درد و تحمل می کند کاری
بگو با گل که استغنای بلبل می کند کاری
دل دانای شهر ما به کفر جزء تسلی شد
که باور داشت هرگز کان تزلزل می کند کاری
به صلح دل چه کوشی، صبر کن گر یار باز آید
غم فرصت مخور کاین جا تعلل می کند کاری
بهشتی پروران ای دل، متاع هستی یی بنمای
که با بی همتان عرض تحمل می کند کاری
دل بلبل به هر بادی هزاران راز می فهمد
نپنداری که ناز و عشوهٔ گل می کند کاری
اگر با مهر افزایی، غرور افزاید ای سرکش
تغافل کن که با عرفی تغافل می کند کاری