عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
ابن حسام خوسفی : ترکیبات
مناقب هفت گل در مدح امام زمان (عج)
بس که شوخ است و فریبنده و رعنا نرگس
گوییا چشم تو دارد نظری با نرگس
تا گل عارض خوش رنگ تو بیند شب و روز
هیچ بر هم ننهد دیده ی بینا نرگس
با سرافرازی قد تو به نظاره ی سرو
شرم دارد که کند دیده به بالا نرگس
چشم مخمور تو در چشمه ی چشمم چه خوش است
خوش بود خرم و خوش بر لب دریا نرگس
بنده ی نرگس از آنم که به صد آزادی
کند آزادی آن قد دلارا نرگس
جهت خدمت قائم به تواضع شب و روز
مانده بر پای و سرافکنده به یک جا نرگس
قائم آل محمد که ز گرد قدمش
همچو آیینه کند دیده مصفا نرگس
ای که بر صحن چمن گل نه به زیبایی توست
لاله را با همه خوبی سر لالایی توست
گر شود با رخ خوب تو برابر لاله
بنهد سرکشی و خرّمی از سر لاله
گر کله داری جاه تو ببیند روزی
بیش بر سر ننهد تاج مزوّر لاله
مگر از شمع رخت مشعله داری آموخت
که برافروخت به سر شمع منور لاله
باد عنفت بنشاند به فلک بر مشعل
آب لطفت بدماند به چمن بر لاله
گر به صحرا بخرامی به تماشای بهار
در سم اسب تو ریزد ورق زر لاله
ور به جولان فکنی تازی خارا سم را
در گریبان کند از نعل تو عنبر لاله
دوش بر صفحه ی گل مرغ دلاویز سحر
من نوشت از ورق من غزل تر لاله
صفت حسن تو مرغان چمن می دانند
گرچه می دانند ولیکن نه چو من می دانند
دوش بگشاد ز هم باد صبا دفتر گل
مرغ خوش نغمه برآمد به سر منبر گل
خیلتاشان ریاحین به چمن بنشینند
همه را دیده و دل بر گل و بر منظر گل
آیت خلق تو بلبل به ریاحین می گفت
گرم گشت از دم او چون دم او مجمر گل
ای ز خلق تو دم باد صبا غالیه بوی
وی ز بوی تو معطّر دم جان پرور گل
جعد را تابد ده و تاب عمامه بگشای
بشکن رونق سنبل بستان افسر گل
بنشین تا ز چمن باد صبا برخیزد
بر سر و فرق تو ایثار کند زیور گل
به سر نیزه ی خطّی بدران جوشن خصم
همچنان چون ورق گل بدرد نشتر گل
عمل و علم و شجاعت همه یکجا داری
آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری
ای به گلزار تو با زینت و فر نیلوفر
آب لطف تو کند تازه و تر نیلوفر
آفتاب سر تیغ تو اگر شعله زند
بفکند از سر خود خود و سپر نیلوفر
چون وشاقان سرایی ز پی خدمت تو
به غلامی تو بسته است کمر نیلوفر
نسزد چون بسزد بر قد تو کسوت آل
عطفی جیب قبای تو مگر نیلوفر
تکمه ی درعه ی تو سبز و عقیقی و کبود
غنچه ی صد ورق و لاله دگر نیلوفر
ای ریاض چمن جان ز دم مشکینت
خرّم و تازه چو از باد سحر نیلوفر
نفس باد صبا مجمره دار از دم توست
نافه ی مشک خطا غالیه دار از دم توست
با خط تو نکند طرّه نمایی سنبل
با دم تو نکند غالیه سایی سنبل
با خم طرّه پرچین تو کان مشک خطاست
به کند گر نکند نافه گشایی سنبل
باد بویی ز دمت برد به اطراف چمن
یافت زان دم نفس مشک خطایی سنبل
خواست سنبل که کند با نفست همنفسی
دم مزن گفتمش آیا تو کجایی سنبل
سنبل از بندگی ات آب رخی می جوید
گفت لطف تو که هم بنده ی مایی سنبل
با خطت سنبل تر مشک فروشی می کرد
گفتمش بس که تو در عین خطایی سنبل
از نسیم نفس مهدی قائم باشد
خرّم و تازه چو از خاگ برآیی سنبل
ای که خاک درت از سنبل تر خوشبو تر
عکس رخسار تو از شمس و قمر نیکوتر
ای ز گل های بهاری گل بی خار سمن
تازه و خرّم و خوش همچو رخ یار سمن
چون ستاره است برین دایره ی زنگاری
بر سر گلبن خضرا به شب تار سمن
مهدی از مهد جناب تو بیاموخت که ساخت
تکیه گه بر زبر طارم زنگار سمن
با خود از دست تو آموخت زرافشانی را
که بریزد به چمن درهم و دینار سمن
سوک آبای تو دارد که سرافکنده به پیش
چون بنفشه بنشسته است به تیمار سمن
مهد عزت بنه ای مهدی هادی درباغ
تا کند خرده ی زر بر سرت ایثار سمن
چون گشاده ست به رخسار تو نرگس دیده
چون که شاد است به دیدار تو بر بار سمن
همچو گل کر تتق غنچه برون آرد سر
وقت شد کر حجب غیب خرامی تو بدر
همه شب با دل خرم لب خندان سوسن
کند آزادی ات ای سرو خرامان سوسن
پای در دامن اندیشه به مداحی توست
سر فرو برده ز فکرت به گریبان سوسن
پیچ و تاب از شکن طرِّه ی سنبل بگشای
تا که بر باد دهد زلف پریشان سوسن
تا ثنای تو بر اوراق چمن بنویسد
قلم تیز گرفته است به دندان سوسن
دسته ی گل که در اوصاف تو بست ابن حسام
تازه تر زین ندمد از گل حسّان سوسن
دسته ی هفت گل از باغ طبیعت بستم
کس نبسته است بدینسان ز گلستان سوسن
تحفه ی این گل رنگین بپذیر از سر لطف
همچنان چون پدرت از کف سلمان سوسن
هر کسی تحفه به نوعی ز دل و جان آورد
مور بال ملخی پیش سلیمان آورد
گوییا چشم تو دارد نظری با نرگس
تا گل عارض خوش رنگ تو بیند شب و روز
هیچ بر هم ننهد دیده ی بینا نرگس
با سرافرازی قد تو به نظاره ی سرو
شرم دارد که کند دیده به بالا نرگس
چشم مخمور تو در چشمه ی چشمم چه خوش است
خوش بود خرم و خوش بر لب دریا نرگس
بنده ی نرگس از آنم که به صد آزادی
کند آزادی آن قد دلارا نرگس
جهت خدمت قائم به تواضع شب و روز
مانده بر پای و سرافکنده به یک جا نرگس
قائم آل محمد که ز گرد قدمش
همچو آیینه کند دیده مصفا نرگس
ای که بر صحن چمن گل نه به زیبایی توست
لاله را با همه خوبی سر لالایی توست
گر شود با رخ خوب تو برابر لاله
بنهد سرکشی و خرّمی از سر لاله
گر کله داری جاه تو ببیند روزی
بیش بر سر ننهد تاج مزوّر لاله
مگر از شمع رخت مشعله داری آموخت
که برافروخت به سر شمع منور لاله
باد عنفت بنشاند به فلک بر مشعل
آب لطفت بدماند به چمن بر لاله
گر به صحرا بخرامی به تماشای بهار
در سم اسب تو ریزد ورق زر لاله
ور به جولان فکنی تازی خارا سم را
در گریبان کند از نعل تو عنبر لاله
دوش بر صفحه ی گل مرغ دلاویز سحر
من نوشت از ورق من غزل تر لاله
صفت حسن تو مرغان چمن می دانند
گرچه می دانند ولیکن نه چو من می دانند
دوش بگشاد ز هم باد صبا دفتر گل
مرغ خوش نغمه برآمد به سر منبر گل
خیلتاشان ریاحین به چمن بنشینند
همه را دیده و دل بر گل و بر منظر گل
آیت خلق تو بلبل به ریاحین می گفت
گرم گشت از دم او چون دم او مجمر گل
ای ز خلق تو دم باد صبا غالیه بوی
وی ز بوی تو معطّر دم جان پرور گل
جعد را تابد ده و تاب عمامه بگشای
بشکن رونق سنبل بستان افسر گل
بنشین تا ز چمن باد صبا برخیزد
بر سر و فرق تو ایثار کند زیور گل
به سر نیزه ی خطّی بدران جوشن خصم
همچنان چون ورق گل بدرد نشتر گل
عمل و علم و شجاعت همه یکجا داری
آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری
ای به گلزار تو با زینت و فر نیلوفر
آب لطف تو کند تازه و تر نیلوفر
آفتاب سر تیغ تو اگر شعله زند
بفکند از سر خود خود و سپر نیلوفر
چون وشاقان سرایی ز پی خدمت تو
به غلامی تو بسته است کمر نیلوفر
نسزد چون بسزد بر قد تو کسوت آل
عطفی جیب قبای تو مگر نیلوفر
تکمه ی درعه ی تو سبز و عقیقی و کبود
غنچه ی صد ورق و لاله دگر نیلوفر
ای ریاض چمن جان ز دم مشکینت
خرّم و تازه چو از باد سحر نیلوفر
نفس باد صبا مجمره دار از دم توست
نافه ی مشک خطا غالیه دار از دم توست
با خط تو نکند طرّه نمایی سنبل
با دم تو نکند غالیه سایی سنبل
با خم طرّه پرچین تو کان مشک خطاست
به کند گر نکند نافه گشایی سنبل
باد بویی ز دمت برد به اطراف چمن
یافت زان دم نفس مشک خطایی سنبل
خواست سنبل که کند با نفست همنفسی
دم مزن گفتمش آیا تو کجایی سنبل
سنبل از بندگی ات آب رخی می جوید
گفت لطف تو که هم بنده ی مایی سنبل
با خطت سنبل تر مشک فروشی می کرد
گفتمش بس که تو در عین خطایی سنبل
از نسیم نفس مهدی قائم باشد
خرّم و تازه چو از خاگ برآیی سنبل
ای که خاک درت از سنبل تر خوشبو تر
عکس رخسار تو از شمس و قمر نیکوتر
ای ز گل های بهاری گل بی خار سمن
تازه و خرّم و خوش همچو رخ یار سمن
چون ستاره است برین دایره ی زنگاری
بر سر گلبن خضرا به شب تار سمن
مهدی از مهد جناب تو بیاموخت که ساخت
تکیه گه بر زبر طارم زنگار سمن
با خود از دست تو آموخت زرافشانی را
که بریزد به چمن درهم و دینار سمن
سوک آبای تو دارد که سرافکنده به پیش
چون بنفشه بنشسته است به تیمار سمن
مهد عزت بنه ای مهدی هادی درباغ
تا کند خرده ی زر بر سرت ایثار سمن
چون گشاده ست به رخسار تو نرگس دیده
چون که شاد است به دیدار تو بر بار سمن
همچو گل کر تتق غنچه برون آرد سر
وقت شد کر حجب غیب خرامی تو بدر
همه شب با دل خرم لب خندان سوسن
کند آزادی ات ای سرو خرامان سوسن
پای در دامن اندیشه به مداحی توست
سر فرو برده ز فکرت به گریبان سوسن
پیچ و تاب از شکن طرِّه ی سنبل بگشای
تا که بر باد دهد زلف پریشان سوسن
تا ثنای تو بر اوراق چمن بنویسد
قلم تیز گرفته است به دندان سوسن
دسته ی گل که در اوصاف تو بست ابن حسام
تازه تر زین ندمد از گل حسّان سوسن
دسته ی هفت گل از باغ طبیعت بستم
کس نبسته است بدینسان ز گلستان سوسن
تحفه ی این گل رنگین بپذیر از سر لطف
همچنان چون پدرت از کف سلمان سوسن
هر کسی تحفه به نوعی ز دل و جان آورد
مور بال ملخی پیش سلیمان آورد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۵
مرا طاقت نمیباشد جدایی کردن از جانان
به مزدِ جانِ خود بر من ببخشید ای مسلمانان
رفیقان دردمندان را چه غیرت بیش ازین باشد
که خود را میکشیم اینجا و آنجا بیخبر جانان
که را بودی جوانمردی که پیغامی بیاوردی
چه میگویم سبک روحی محال است از گرانجانان
در آن سنگیندلان باری دریغا گر وفا بودی
حسابی بر نمیشاید گرفت از سستپیمانان
ملامت میکنند آنرا که با صورت نظر دارد
ولیک از عالمِ معنی ندارند آگهی آنان
نزاری هم نخواهد کرد تا جانش بود در تن
خلافِ رأی اهلِ دل به معبودِ خردمندان
مگر کوری، گدایی، کودنی، گولی بود ورنه
تحاشی کنند از می بزرگان و خداوندان
بزرگی چیست اینجا خوردهیی دارم به گستاخی
بزرگی آن که خوش دارند یک دم خاطرِ رندان
هوا پُر نَم، زمین خرّم، قدح گردان نزاریها
مهِ شعبان و برغندان مهِ شعبان و برغندان
به مزدِ جانِ خود بر من ببخشید ای مسلمانان
رفیقان دردمندان را چه غیرت بیش ازین باشد
که خود را میکشیم اینجا و آنجا بیخبر جانان
که را بودی جوانمردی که پیغامی بیاوردی
چه میگویم سبک روحی محال است از گرانجانان
در آن سنگیندلان باری دریغا گر وفا بودی
حسابی بر نمیشاید گرفت از سستپیمانان
ملامت میکنند آنرا که با صورت نظر دارد
ولیک از عالمِ معنی ندارند آگهی آنان
نزاری هم نخواهد کرد تا جانش بود در تن
خلافِ رأی اهلِ دل به معبودِ خردمندان
مگر کوری، گدایی، کودنی، گولی بود ورنه
تحاشی کنند از می بزرگان و خداوندان
بزرگی چیست اینجا خوردهیی دارم به گستاخی
بزرگی آن که خوش دارند یک دم خاطرِ رندان
هوا پُر نَم، زمین خرّم، قدح گردان نزاریها
مهِ شعبان و برغندان مهِ شعبان و برغندان
سعدالدین وراوینی : باب سیوم
داستان سه انبازِ راهزن با یکدیگر
دانای مهرانبه گفت: شنیدم که وقتی سه مردِ صعلوکِ راهزن با یکدیگر شریک شدند و سالها بر مدارجِ راههای مسلمانان کمینِ بیرحمتی گشودندی و چون نوایبِ روزگار دمار از کاروانِ جان خلایق برمیآوردند؛ در پیرامنِ شهری باطلالِ خرابهٔ رسیدند که قرابهٔ پیروزه رنگش بدورِ جورِ روزگار خراب کرده بود و در و دیوارش چون مستانِ طافح سر بر پایِ یکدیگر نهاده و افتاده؛ نیک بگردیدند، زیر سنگی صندوقچهٔ زر یافتند، بغایت خرم و خوشدل شدند؛ یکی را باتّفاق تعیین کردند که درین شهر باید رفتن و طعامی آوردن تا بکار بریم. بیچاره در رفتن مبادرت نمود و برفت و طعام خرید و حرصِ مدارخوارِ مردمکش او را بر آن داشت که چیزی از سمومِ قاتل در آن طعام آمیخت، بر اندیشه آنک هردو بخورند و هلاک شوند و مال یافته برو بماند و داعیهٔ رغبتِ مال آن هردو را باعث آمد بر آنک چون باز آید، زحمتِ وجود او از میان بردارند و آنچ یافتند، هردو قسمت کنند. مرد باز آمد و طعام آورد. ایشان هر دو برجستند و اول حلقِ او بفشردند و هلاکش کردند، پس بر سرِ طعام نشستند، خوردند و بر جای مردند و زبانِ حال میگفت: هِیَ الدُّنیَا فَاَحذَرُوهَا .
ازکس دیت مخواه که خون ریزِ خود توئی
کالا برون مجوی که دزداندرون تست
این فسانه از بهر آن گفتم که رضایِ نفس باندک و بسیار طلب نباید کرد و او را در مرتعِ اختیارِ طبع خلیعالعذار فرا نباید گذاشت.
خو پذیرست نفسِ انسانی
آنچنان گردد او که گردانی
وَالنَّفسُ رَاغِبَهٌٔ اِذا رَغَّبتَهَا
وَ اِذَا تُرَدُّ اِلَی قَلِیلٍ تَقنَعُ
و حکماء گفتهاند: امل دامِ دیوست، از دانهٔ او نگر تا خود را نگاهداری که هزار طاوسِ خرد و همایِ همّت را بصفیرِ وسوسه از شاخسارِ قناعت درکشیدست و از اوجِ هوایِ استغنا بزیر آورده و بستهٔ بندِ خویش گردانیده که هرگز رهائی نیافتند و گفتهاند: چون شکم سیر باشد، غمِ گرسنگی مخور که بسیار سیر دیدم که پیش از گرسنه شدن مرگش دریافت و چون تن پوشیده گشت. اندوهِ برهنگی مبر که بسیار برهنگان دیدم که پیش از پوشیدن شدن تن و پوشیدگان پیش از برهنه شدن که نماندند و لباس جز کفن نپوشیدند و اندیشهٔ خرج و صرفِ انفاق برخود مستولی مکن که بسیار دیدم که در طلبِ زیادتی رفتند و مکتسب بس حقیر و اندک ازیشان باز ماند.
وَ مَن یُنفِقِ السَّاعَاتِ فِی جَمعِ مَالِهِ
مَخَافَهَٔ فَقرٍ فَالذَّی فَعَلَ الفَقرُ
و این نکته بدان که مقدّر اقوات و مدبّر اوقات، قوت را علّت زندگانی کردست و هرگز معلول از علّت جدا نگردد. پس روشن شد که زندگانیِ کس بیقوت نتواند بود، قَد فَرَغَ اللهُ تَعَالَی مِن اَربَعَهٍٔ مِنَ الخَلقِ وَ الخُلقِ وَ الرِّزقِ وَ الأَجَلِ .
جهان را چه سازی که خود ساختست
جهاندار ازین کار پرداختست
وای ملک، بدانک هر چند تو با جهان عقدی سختتر بندی، او آسانتر فرو میگشاید و چندانک درو بیشتر میپیوندی، او از تو بیشتر میگسلد. جهان ترا ودیعت داریست که جمع آوردهٔ ترا بر دیگران تفرقه میکند و ثمرهٔ درختی که تو نشانی، بدیگران میدهد و هر بساط که گستری، درنوردد و هر اساس که نهی، براندازد. عمر را هیچ مشربی بیشایبهٔ تکدیر ندارد، عیش را هیچ مایدهٔ بی عایدهٔ تنغیص نگذارد. هرگز بگلویِ او فرو نرود که یک نواله بیاستخوان کسی را از خوانِ او برآید؛ هرگز از دلِ او برنیاید که یک شربت بی تجریعِ مرارت بکام کسی فرو شود. اگر صد یکی از آنک همیشه دنیا با تو میکند، روزی از دوستی بینی که مخلص باشد، او را با دشمنِ صدساله برابر داری. بینی که دیدهٔ خطابینِ تراغطایِ دوستی او چگونه حجاب میکند که این معانی با این همه روشنی، ازو ادراک نمیکنی و سمعِ باطل شنو را چگونه پنبهٔ غفلت آگنده که ندایِ هیچ نصیحت از منادیِ خرد نمیشنوی؟ حُبُّکَ الشَّیءَ یُعمِی وَ یَصِمُّ. و ای ملک، هرچ فرودِ عالم بالاست و در نشیبِ این خاکدان، همه عرضهٔ عوارضِ تقدیرست و پذیرایِ تغییر و تبدیل و یک دمزدن بی قبولِ آسیب چهار عناصر و حلولِ آفت هشت مزاج ممکن نیست، چه ترکیب وجود آدم و عالم از اجزاء مفرداتِ این بسایط آفریدند بانتقالِ صورت، گاه هواهیأت آب بستاند، گاه آب بصورتِ هوامکتسی شود، گاه یبوست اوعیهٔ رطوبت بردارد، گاه برودت چراغِ حرارت بنشاند و آدمیزاد هرگز ازین تأثیرات آزاد نتواند بود، از سرما بیفسرد و از گرما بتفسد و از تلخ نفور گردد و از شیرین ملول شود، بیماریش طراوت ببرد و پیریش نداوت زایل کند. اگر اندک غمی بدل او رسد، بپژمرد؛ بکمتر دردی بنالد، از جوع مضطرب شود، از عطش ملتهب گردد؛ هر آنچ بحیّزِ وجود پیوست. در اعتوارِ این حالات و تارات همه یکرنگند و یک حکم دارند.
وَ اَیُّ قَنَاهٍٔ لَم تُرَنَّح کُعُوبُهَا
وَ أَیُّ حُسَامٍ لَم یُصبِهُ فُلُولُ
وَ أَیُّ هِلَالٍ لَم یَشِنهُ مَحَاقُهُ
وَ اَیُّ شِهَابٍ لَم یَخُنهُ اُفُولُ
و بدان ای ملک که ایزد، تَعالی، ترا راعیِ رعیت و مراعیِ مصالح ایشان کردست، ازیشان بتیغ ستدن و بتازیانه بخشیدن و از آن ترک کلاه و طرفِ کمر آراستن مورثِ دو وبال و موجبِ دو نکالست یکی سفالتِ سائلی، چنانک گفتهاند:
خواستن کدیه است، خواهی عشر خوان خواهی خراج
زانک گر صد نام خوانی، یک حقیقت را رواست
چون گدائی چیز دیگر نیست جز خواهندگی
هرک خواهد ، گر سلیمانست و گر قارون گداست
و دوم عهدهٔ مسئولیست که ترا در دیوانِ محاسبت بر پای دارند، کُلُّکُم رَاعٍ وَ کُلُّکُم مَسئُولٌ عَن رَعِیَّتِهِ ، و سرزدهٔ خجلت میباید بود، وَ لَو تَرِی اِذَا المُجرِمُونَ نَاکِسُوا رُؤسِهِم، و بدانک ترا عقل بر هفت ولایتِ تن امیرست و حسّ معین عقل و شهوت خادمِ تن؛ مگذار که هیچیک قدم از مقامِ خویش فراتر نهند. نگهدار معینِ عقل را تا اعانتِ شهوت نکند و خادمِ تو امیرِ تو نگردد و بدانک زخارف و زهراتِ دنیا اگرچه سخت فریبنده و چشم افسایِ خردست، اما چون مرد خواهد که خود را از مطلوبات و مرغوباتِ طبع باز دارد، نیک در منکراتِ آن نگرد تا بلطایفِ حیل و تدرج ازو دور شود، مثلا چنانک میخواره، هرگه که از تلخیِ می و ترشیِ پیشانی خود و نفرتِ طبیعت و قذف و تلوّثِ جامه از آن و دردسرِ سحرگاهی و ندامتِ حرکات و عربدهٔ شبانه و شکستنِ پیاله و جام و دست جنگی و دشنام و تقدیم ملهیات و تأخیر مهمّات و رنجِ خمار و کارهای نهبهنجار و خجالت از آن و شناعت بر آن یاد آرد، بشاعتِ آن در مذاقِ خرد اثر کند و هر زمان صورتِ آن پیشِ چشم دل آرد، اندک اندک قدم باز پس نهد و باز ایستد و همچنین شکار دوست که ازهنگامِ دوانیدن اسب بر پیِ صید از مخاطره بر عثرهٔ اسب و سقطهٔ خویش که مظنّهٔ هلاکست بیندیشد و معرّت تعرّضِ نخچیر و خوفِ زخمِ پنجهٔ پلنگ و دندانِ گراز و غصهٔ گریختنِ یوز و بازو تضییعِ روزگارِ خویش پیش خاطر آرد و مضرّتِ بسیار در مقابلهٔ منفعتی اندک نهد، لاشکّ بر دل او سرد گردد و بترکِ کلّی انجامد و از موقعِ خطر خود را در پناهِ عقل برد. وای ملک، در ایّام طراوت شباب که نوبهارِ عمرست، از ذبولِ پیری که خزانِ عیش و برگریزِ املست، یاد میدار.
تَمَتَّع مِن شَمِیمِ عَرَارِ نَجدٍ
فَمَا بَعدَ العَشِیَّهِٔ مِن عَرَارِ
و همچنین هنگام فراغت از مشغولی و بوقتِ عزِّ توانگری از ذلِّ درویشی و در نعمتِ شادی از محنتِ دلتنگی و در صحّتِ مزاجِ تن از عوارضِ بیماری و در فراخیِ مجالِ عمر از تنگیِ نفسِ باز پسین یاد آر تا حقِّ هر کسی پیش از فواتِ فرصت و ضیاعِ وقت گزارده شود، زیراک این دهگانه احوال همه برادرانِ صلبی مشیّتاند که ایشان را آسمان دو دو بیک شکم زاید و توأمانِ رحمِ فطرتاند که از پیِ یکدیگر نگسلند و چون بزمین آیند، قابلهٔ وجود بیفاصله نافِ ایشان بیکجا زند و بهترینِ مخلوقات درین معنی چنین میفرماید : اِغتَنِم خَمسا قَبلَ خَمسٍ شَبَابَکَ قَبلَ هَرَمِکَ وَ صِحَّتَکَ قَبلَ سَقَمِکَ وَ غِنَاکَ قَبلَ فَقرِکَ وَ فَرَاغَکَ قَبلَ شُغلِکَ وَ حَیَاتَکَ قَبلَ مَمَاتِکَ. وای ملک، در ذمّتِ عقلِ تو هیچ حقّ واجبالاداتر از عمر نیست که چون اجل حالّ گردد، گزارشِ آن محال باشد و در فوایدِ مکتوبات خواندم که اامام احمدِ غزّالی ، رَحِمَهُ اللهُ، روزی در مجمعِ تذکیر و مجلس وعظ روی بحاضران آورد و گفت: ای مسلمانان، هرچ من در چهل سال از سرِ این چوبپاره شما را میگویم، فردوسی دریک بیت گفتست؛ اگر بر آن خواهید رفت، از همه مستغنی شوید :
ز روزِ گذر کردن، اندیشه کن
پرستیدنِ دادگر پیشه کن
وَ کَفَی بِالمَوتِ وَاعِظا خود داد این معنی میدهد. وای ملک، بدانک این اموال منضّد که بصورتِ عسجد و زبرجد مینماید، همیهٔ دوزخست و نفسِ تو حَمَّالَهُٔ الحَطَب که از بهر داغِ پیشانی برهم مینهد، یَومَ یُحمَی عَلَیهَا فِی نَارِ جَهَنَّمَ فَتُکوَی بِهَا جِبَاهُهُم وَ جُنُوبُهُم وَ ظُهُورُهُم هَذَا مَ کَنَزتُم لِأَنفُسِکُم فَذُوقُوا مَا کُنتُم تَکنِزُونَ ، اکنون بکوش تا باشد که بنیرنگِ دانش خود را از صحبتِ این گنده پیرِ رعنا و این سالخوردهٔ شَوهَا که چون تو بسیار شوهران را در چاهِ بیراهی سرنگون افکندست، رهائی توانی داد و آنچ راهِ سعادت جاودانی و نعیمِ باقیست، بدست توانی آورد. ملک اردشیر کلماتِ حکمتآمیزِ او چون دل با جان بیامیخت و حلقهٔ قبول وصایای او از گوشِ باطن بیاویخت. پس از آنجا پیشِ دختر آمد و گفت: مبارک باد ترا جفتی
که از هنرپیشگانِ عالم طاقست و در دانش سرآمدِ آفاق. راهِ رستگاری اینست که او پیش دارد و بر آنچِ او میکند، مقامِ اعتراض نیست. غمِ این متاعِ مستعار در این خانهٔ مستجار چنین توان خورد و بَعدَ مَاجَرَی ذَلِکَ در حاصلِ کار و فَذلِکِ حالِ خویش تأمّل میکرد و بزبانِ اعتبار و انتباه میگفت:
این عمرِ گذشته در حساب که نهم ؟
آخر بچهکار بودهام چندین سال ؟
شیوهٔ اجتهاد پیش گرفت و قدم در طریقِ سداد نهاد و بقدرِ استطاعت خود را از انقیادِ نفسِ أَمَّارَهٌٔ بِالسُّوءِ بیکسو کشید، اِلَی اَن مَاتَ عَلَی مَاعَاشَ عَلَیهِ وَ اللهُ المُوَفِّقُ لِذَلِکَ وَالهَادِی اِلَیهِ. تمام شد بابِ ملک اردشیر و دانایِ مهران به بعد ازین یاد کنیم بابِ دیو گاو پای و دانایِ دینی و مبیّن گردانیم که فایدهٔ علم چیست و شجرهٔ علم چون بثمرِ عمل بارور شود، چه اثر نماید و مهرهٔ خصمِ نادان را در ششدرهٔ قصور چون اندازد؟ باری، تَعَالی، خداوند ، خواجهٔ جهان ، معین الاسلام را توفیقِ جمعِ بین الحقّین و تحصیلِ سعادتین میسّر کناد و برخیر مواظب داراد بِمَنِّهِ وَسِعَهِٔ جُودِهِ .
ازکس دیت مخواه که خون ریزِ خود توئی
کالا برون مجوی که دزداندرون تست
این فسانه از بهر آن گفتم که رضایِ نفس باندک و بسیار طلب نباید کرد و او را در مرتعِ اختیارِ طبع خلیعالعذار فرا نباید گذاشت.
خو پذیرست نفسِ انسانی
آنچنان گردد او که گردانی
وَالنَّفسُ رَاغِبَهٌٔ اِذا رَغَّبتَهَا
وَ اِذَا تُرَدُّ اِلَی قَلِیلٍ تَقنَعُ
و حکماء گفتهاند: امل دامِ دیوست، از دانهٔ او نگر تا خود را نگاهداری که هزار طاوسِ خرد و همایِ همّت را بصفیرِ وسوسه از شاخسارِ قناعت درکشیدست و از اوجِ هوایِ استغنا بزیر آورده و بستهٔ بندِ خویش گردانیده که هرگز رهائی نیافتند و گفتهاند: چون شکم سیر باشد، غمِ گرسنگی مخور که بسیار سیر دیدم که پیش از گرسنه شدن مرگش دریافت و چون تن پوشیده گشت. اندوهِ برهنگی مبر که بسیار برهنگان دیدم که پیش از پوشیدن شدن تن و پوشیدگان پیش از برهنه شدن که نماندند و لباس جز کفن نپوشیدند و اندیشهٔ خرج و صرفِ انفاق برخود مستولی مکن که بسیار دیدم که در طلبِ زیادتی رفتند و مکتسب بس حقیر و اندک ازیشان باز ماند.
وَ مَن یُنفِقِ السَّاعَاتِ فِی جَمعِ مَالِهِ
مَخَافَهَٔ فَقرٍ فَالذَّی فَعَلَ الفَقرُ
و این نکته بدان که مقدّر اقوات و مدبّر اوقات، قوت را علّت زندگانی کردست و هرگز معلول از علّت جدا نگردد. پس روشن شد که زندگانیِ کس بیقوت نتواند بود، قَد فَرَغَ اللهُ تَعَالَی مِن اَربَعَهٍٔ مِنَ الخَلقِ وَ الخُلقِ وَ الرِّزقِ وَ الأَجَلِ .
جهان را چه سازی که خود ساختست
جهاندار ازین کار پرداختست
وای ملک، بدانک هر چند تو با جهان عقدی سختتر بندی، او آسانتر فرو میگشاید و چندانک درو بیشتر میپیوندی، او از تو بیشتر میگسلد. جهان ترا ودیعت داریست که جمع آوردهٔ ترا بر دیگران تفرقه میکند و ثمرهٔ درختی که تو نشانی، بدیگران میدهد و هر بساط که گستری، درنوردد و هر اساس که نهی، براندازد. عمر را هیچ مشربی بیشایبهٔ تکدیر ندارد، عیش را هیچ مایدهٔ بی عایدهٔ تنغیص نگذارد. هرگز بگلویِ او فرو نرود که یک نواله بیاستخوان کسی را از خوانِ او برآید؛ هرگز از دلِ او برنیاید که یک شربت بی تجریعِ مرارت بکام کسی فرو شود. اگر صد یکی از آنک همیشه دنیا با تو میکند، روزی از دوستی بینی که مخلص باشد، او را با دشمنِ صدساله برابر داری. بینی که دیدهٔ خطابینِ تراغطایِ دوستی او چگونه حجاب میکند که این معانی با این همه روشنی، ازو ادراک نمیکنی و سمعِ باطل شنو را چگونه پنبهٔ غفلت آگنده که ندایِ هیچ نصیحت از منادیِ خرد نمیشنوی؟ حُبُّکَ الشَّیءَ یُعمِی وَ یَصِمُّ. و ای ملک، هرچ فرودِ عالم بالاست و در نشیبِ این خاکدان، همه عرضهٔ عوارضِ تقدیرست و پذیرایِ تغییر و تبدیل و یک دمزدن بی قبولِ آسیب چهار عناصر و حلولِ آفت هشت مزاج ممکن نیست، چه ترکیب وجود آدم و عالم از اجزاء مفرداتِ این بسایط آفریدند بانتقالِ صورت، گاه هواهیأت آب بستاند، گاه آب بصورتِ هوامکتسی شود، گاه یبوست اوعیهٔ رطوبت بردارد، گاه برودت چراغِ حرارت بنشاند و آدمیزاد هرگز ازین تأثیرات آزاد نتواند بود، از سرما بیفسرد و از گرما بتفسد و از تلخ نفور گردد و از شیرین ملول شود، بیماریش طراوت ببرد و پیریش نداوت زایل کند. اگر اندک غمی بدل او رسد، بپژمرد؛ بکمتر دردی بنالد، از جوع مضطرب شود، از عطش ملتهب گردد؛ هر آنچ بحیّزِ وجود پیوست. در اعتوارِ این حالات و تارات همه یکرنگند و یک حکم دارند.
وَ اَیُّ قَنَاهٍٔ لَم تُرَنَّح کُعُوبُهَا
وَ أَیُّ حُسَامٍ لَم یُصبِهُ فُلُولُ
وَ أَیُّ هِلَالٍ لَم یَشِنهُ مَحَاقُهُ
وَ اَیُّ شِهَابٍ لَم یَخُنهُ اُفُولُ
و بدان ای ملک که ایزد، تَعالی، ترا راعیِ رعیت و مراعیِ مصالح ایشان کردست، ازیشان بتیغ ستدن و بتازیانه بخشیدن و از آن ترک کلاه و طرفِ کمر آراستن مورثِ دو وبال و موجبِ دو نکالست یکی سفالتِ سائلی، چنانک گفتهاند:
خواستن کدیه است، خواهی عشر خوان خواهی خراج
زانک گر صد نام خوانی، یک حقیقت را رواست
چون گدائی چیز دیگر نیست جز خواهندگی
هرک خواهد ، گر سلیمانست و گر قارون گداست
و دوم عهدهٔ مسئولیست که ترا در دیوانِ محاسبت بر پای دارند، کُلُّکُم رَاعٍ وَ کُلُّکُم مَسئُولٌ عَن رَعِیَّتِهِ ، و سرزدهٔ خجلت میباید بود، وَ لَو تَرِی اِذَا المُجرِمُونَ نَاکِسُوا رُؤسِهِم، و بدانک ترا عقل بر هفت ولایتِ تن امیرست و حسّ معین عقل و شهوت خادمِ تن؛ مگذار که هیچیک قدم از مقامِ خویش فراتر نهند. نگهدار معینِ عقل را تا اعانتِ شهوت نکند و خادمِ تو امیرِ تو نگردد و بدانک زخارف و زهراتِ دنیا اگرچه سخت فریبنده و چشم افسایِ خردست، اما چون مرد خواهد که خود را از مطلوبات و مرغوباتِ طبع باز دارد، نیک در منکراتِ آن نگرد تا بلطایفِ حیل و تدرج ازو دور شود، مثلا چنانک میخواره، هرگه که از تلخیِ می و ترشیِ پیشانی خود و نفرتِ طبیعت و قذف و تلوّثِ جامه از آن و دردسرِ سحرگاهی و ندامتِ حرکات و عربدهٔ شبانه و شکستنِ پیاله و جام و دست جنگی و دشنام و تقدیم ملهیات و تأخیر مهمّات و رنجِ خمار و کارهای نهبهنجار و خجالت از آن و شناعت بر آن یاد آرد، بشاعتِ آن در مذاقِ خرد اثر کند و هر زمان صورتِ آن پیشِ چشم دل آرد، اندک اندک قدم باز پس نهد و باز ایستد و همچنین شکار دوست که ازهنگامِ دوانیدن اسب بر پیِ صید از مخاطره بر عثرهٔ اسب و سقطهٔ خویش که مظنّهٔ هلاکست بیندیشد و معرّت تعرّضِ نخچیر و خوفِ زخمِ پنجهٔ پلنگ و دندانِ گراز و غصهٔ گریختنِ یوز و بازو تضییعِ روزگارِ خویش پیش خاطر آرد و مضرّتِ بسیار در مقابلهٔ منفعتی اندک نهد، لاشکّ بر دل او سرد گردد و بترکِ کلّی انجامد و از موقعِ خطر خود را در پناهِ عقل برد. وای ملک، در ایّام طراوت شباب که نوبهارِ عمرست، از ذبولِ پیری که خزانِ عیش و برگریزِ املست، یاد میدار.
تَمَتَّع مِن شَمِیمِ عَرَارِ نَجدٍ
فَمَا بَعدَ العَشِیَّهِٔ مِن عَرَارِ
و همچنین هنگام فراغت از مشغولی و بوقتِ عزِّ توانگری از ذلِّ درویشی و در نعمتِ شادی از محنتِ دلتنگی و در صحّتِ مزاجِ تن از عوارضِ بیماری و در فراخیِ مجالِ عمر از تنگیِ نفسِ باز پسین یاد آر تا حقِّ هر کسی پیش از فواتِ فرصت و ضیاعِ وقت گزارده شود، زیراک این دهگانه احوال همه برادرانِ صلبی مشیّتاند که ایشان را آسمان دو دو بیک شکم زاید و توأمانِ رحمِ فطرتاند که از پیِ یکدیگر نگسلند و چون بزمین آیند، قابلهٔ وجود بیفاصله نافِ ایشان بیکجا زند و بهترینِ مخلوقات درین معنی چنین میفرماید : اِغتَنِم خَمسا قَبلَ خَمسٍ شَبَابَکَ قَبلَ هَرَمِکَ وَ صِحَّتَکَ قَبلَ سَقَمِکَ وَ غِنَاکَ قَبلَ فَقرِکَ وَ فَرَاغَکَ قَبلَ شُغلِکَ وَ حَیَاتَکَ قَبلَ مَمَاتِکَ. وای ملک، در ذمّتِ عقلِ تو هیچ حقّ واجبالاداتر از عمر نیست که چون اجل حالّ گردد، گزارشِ آن محال باشد و در فوایدِ مکتوبات خواندم که اامام احمدِ غزّالی ، رَحِمَهُ اللهُ، روزی در مجمعِ تذکیر و مجلس وعظ روی بحاضران آورد و گفت: ای مسلمانان، هرچ من در چهل سال از سرِ این چوبپاره شما را میگویم، فردوسی دریک بیت گفتست؛ اگر بر آن خواهید رفت، از همه مستغنی شوید :
ز روزِ گذر کردن، اندیشه کن
پرستیدنِ دادگر پیشه کن
وَ کَفَی بِالمَوتِ وَاعِظا خود داد این معنی میدهد. وای ملک، بدانک این اموال منضّد که بصورتِ عسجد و زبرجد مینماید، همیهٔ دوزخست و نفسِ تو حَمَّالَهُٔ الحَطَب که از بهر داغِ پیشانی برهم مینهد، یَومَ یُحمَی عَلَیهَا فِی نَارِ جَهَنَّمَ فَتُکوَی بِهَا جِبَاهُهُم وَ جُنُوبُهُم وَ ظُهُورُهُم هَذَا مَ کَنَزتُم لِأَنفُسِکُم فَذُوقُوا مَا کُنتُم تَکنِزُونَ ، اکنون بکوش تا باشد که بنیرنگِ دانش خود را از صحبتِ این گنده پیرِ رعنا و این سالخوردهٔ شَوهَا که چون تو بسیار شوهران را در چاهِ بیراهی سرنگون افکندست، رهائی توانی داد و آنچ راهِ سعادت جاودانی و نعیمِ باقیست، بدست توانی آورد. ملک اردشیر کلماتِ حکمتآمیزِ او چون دل با جان بیامیخت و حلقهٔ قبول وصایای او از گوشِ باطن بیاویخت. پس از آنجا پیشِ دختر آمد و گفت: مبارک باد ترا جفتی
که از هنرپیشگانِ عالم طاقست و در دانش سرآمدِ آفاق. راهِ رستگاری اینست که او پیش دارد و بر آنچِ او میکند، مقامِ اعتراض نیست. غمِ این متاعِ مستعار در این خانهٔ مستجار چنین توان خورد و بَعدَ مَاجَرَی ذَلِکَ در حاصلِ کار و فَذلِکِ حالِ خویش تأمّل میکرد و بزبانِ اعتبار و انتباه میگفت:
این عمرِ گذشته در حساب که نهم ؟
آخر بچهکار بودهام چندین سال ؟
شیوهٔ اجتهاد پیش گرفت و قدم در طریقِ سداد نهاد و بقدرِ استطاعت خود را از انقیادِ نفسِ أَمَّارَهٌٔ بِالسُّوءِ بیکسو کشید، اِلَی اَن مَاتَ عَلَی مَاعَاشَ عَلَیهِ وَ اللهُ المُوَفِّقُ لِذَلِکَ وَالهَادِی اِلَیهِ. تمام شد بابِ ملک اردشیر و دانایِ مهران به بعد ازین یاد کنیم بابِ دیو گاو پای و دانایِ دینی و مبیّن گردانیم که فایدهٔ علم چیست و شجرهٔ علم چون بثمرِ عمل بارور شود، چه اثر نماید و مهرهٔ خصمِ نادان را در ششدرهٔ قصور چون اندازد؟ باری، تَعَالی، خداوند ، خواجهٔ جهان ، معین الاسلام را توفیقِ جمعِ بین الحقّین و تحصیلِ سعادتین میسّر کناد و برخیر مواظب داراد بِمَنِّهِ وَسِعَهِٔ جُودِهِ .
سعدالدین وراوینی : مرزباننامه
این قطعه را منصف در وقت تسلیم کتاب گوید
وزیر عالم عادل ربیب دولت و دین
ایا بطوع فلک طاعت تو ورزیده
هر آنچه بسته ضمیر تو، عقل نگشوده
هر آنچه دوخته رای تو، چرخ ندریده
زبس که درشبشبهتفکندهپرتوصدق
چو صبج رای تو بر آفتاب خندیده
میان خاک سیه زر سرخ آمده بار
ز ابر رحمت تو هر کجا که باریده
هر آرزو که بدان گشته کام جانها خوش
کف کریم تو پیش از سؤال بخشیده
هنر بعهد توزان پس که دیده قحط کرم
میان روضهٔ ناز و نعیم غلتیده
توئی و طبع تو کز غایت روانی او
بر آتش حسد آب حیات جوشیده
ز دستبوس تو تمکین ندیده منشی چرخ
کهگاه خط و گهی خامهٔ تو بوسیده
بذوق عقل توان یافت شوربختی آن
که او مشارع جاه تو خواست شوریده
وفاق رای تو گرنسپر درواست که هست
همیشه دامن ظلمت ز نور در چیده
بزرگوارا این بکر را که آوردم
برون ز پردهٔ فکرش تمام بالیده
بزیر دامن اقبال بنده پرور تو
بمحض خون دل خویش پرورانیده
ز بهر زیور او تا زمانه عقد کند
بجای آب، من از دیده خون چکانیده
جهان بجای درم بیدریغ بر سر او
نثار کرده کواکب، سپهر برچیده
نگهبزلفورخشکنکهروشناستامروز
زمانه را بسواد و بیاض او دیده
طمع نمیکنم اندر گرانی کاوینش
عروساگرچهجمیلاستوشوینادیده
کههستجودتوپیشازنکاحاوصدبار
هزار مهرالمثلش بمن رسانیده
بهیچ پوشش تشریفم این مقابل نیست
کهنیستنیکوبدش برتو هیچ پوشیده
که داندشچوتوز ابناء دهر قیمت عدل
که نه فروختهاند این متاع و نخریده
بآستان تو پیوستنش مبارک باد
پی حوادث از روزگار ببریده
ایا بطوع فلک طاعت تو ورزیده
هر آنچه بسته ضمیر تو، عقل نگشوده
هر آنچه دوخته رای تو، چرخ ندریده
زبس که درشبشبهتفکندهپرتوصدق
چو صبج رای تو بر آفتاب خندیده
میان خاک سیه زر سرخ آمده بار
ز ابر رحمت تو هر کجا که باریده
هر آرزو که بدان گشته کام جانها خوش
کف کریم تو پیش از سؤال بخشیده
هنر بعهد توزان پس که دیده قحط کرم
میان روضهٔ ناز و نعیم غلتیده
توئی و طبع تو کز غایت روانی او
بر آتش حسد آب حیات جوشیده
ز دستبوس تو تمکین ندیده منشی چرخ
کهگاه خط و گهی خامهٔ تو بوسیده
بذوق عقل توان یافت شوربختی آن
که او مشارع جاه تو خواست شوریده
وفاق رای تو گرنسپر درواست که هست
همیشه دامن ظلمت ز نور در چیده
بزرگوارا این بکر را که آوردم
برون ز پردهٔ فکرش تمام بالیده
بزیر دامن اقبال بنده پرور تو
بمحض خون دل خویش پرورانیده
ز بهر زیور او تا زمانه عقد کند
بجای آب، من از دیده خون چکانیده
جهان بجای درم بیدریغ بر سر او
نثار کرده کواکب، سپهر برچیده
نگهبزلفورخشکنکهروشناستامروز
زمانه را بسواد و بیاض او دیده
طمع نمیکنم اندر گرانی کاوینش
عروساگرچهجمیلاستوشوینادیده
کههستجودتوپیشازنکاحاوصدبار
هزار مهرالمثلش بمن رسانیده
بهیچ پوشش تشریفم این مقابل نیست
کهنیستنیکوبدش برتو هیچ پوشیده
که داندشچوتوز ابناء دهر قیمت عدل
که نه فروختهاند این متاع و نخریده
بآستان تو پیوستنش مبارک باد
پی حوادث از روزگار ببریده
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
یاد باد آنکه حریفان همه با هم بودیم
دوستانی که همه یک دل و محرم بودیم
نوحریفانی پاکیزه تر از قطرۀ آب
بر نشسته به گل و لاله چو شبنم بودیم
هر یکی عالمی از فضل و هنرمندی و باز
فارغ از نیک و بد گردش عالم بودیم
هر کجا بستگی ای بود کلیدش بودیم
هر کجا خستگی ای آمد مرهم بودیم
در لطافت همه چون باد صباست عنان
در وفا کوه صفت ثابت و محکم بودیم
روز کوشش همه هم پشت جوانان بودیم
شب خلوت همه یک رویه و همدم بودیم
حلقه ی زلف بتان رشک همی برد زما
که ز دلداری در بند دل هم بودیم
هر کجا پر هنری یا سخن آرایی بود
به دل ایشان نزدیک تر از غم بودیم
آن چنان فارغ و آزاد بدیم از غم دل
که تو گفتی که نه از عالم آدم بودیم
دوستانی که همه یک دل و محرم بودیم
نوحریفانی پاکیزه تر از قطرۀ آب
بر نشسته به گل و لاله چو شبنم بودیم
هر یکی عالمی از فضل و هنرمندی و باز
فارغ از نیک و بد گردش عالم بودیم
هر کجا بستگی ای بود کلیدش بودیم
هر کجا خستگی ای آمد مرهم بودیم
در لطافت همه چون باد صباست عنان
در وفا کوه صفت ثابت و محکم بودیم
روز کوشش همه هم پشت جوانان بودیم
شب خلوت همه یک رویه و همدم بودیم
حلقه ی زلف بتان رشک همی برد زما
که ز دلداری در بند دل هم بودیم
هر کجا پر هنری یا سخن آرایی بود
به دل ایشان نزدیک تر از غم بودیم
آن چنان فارغ و آزاد بدیم از غم دل
که تو گفتی که نه از عالم آدم بودیم
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۶
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۴
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۰
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۲
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۰۱
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۹
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۵
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۶۳
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۹۰
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۲۲
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۳۱