عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۳ - دربرآمدن آفتاب روز غم اندوز عاشورا وصف آرایی هردو لشگر دربرابر یکدیگر گوید
سپیده چو زین چرخ پیروز گون
عیان گشت خور چون یکی طشت خون
ستاره چو خون ریخت از دیده چرخ
جهان از همه خون فلک داد برخ
زنو دست صباغ این کهنه دن
که او را بود پیشه دستان و فن
درآن روز آهنگ نیرنگ کرد
زخون کرته ی خاک را رنگ کرد
هوا گشت بر گونه ی آذرخش
زمین شد به کردار کان بدخش
سپاه خدا سجده پرداختند
یکی نامور انجمن ساختند
برایشان یکی خطبه برخواند شاه
که ای نامداران ناورد خواه
به رزم اندرین روز پای آورید
همان امر یزدان به جای آورید
گواهی دهم کشته گردید زار
شما اندرین روز و این کارزار
نماند بجز سیدالساجدین
که باشد پس از من مرا جانشین
بگفتند یاران فرخ تبار
که هستیم بر عهد خود استوار
زچرخ برین جبرئیل امین
بزد بانگ بر لشگر شاه دین
که ای لشگر پاک پروردگار
بیایید بر باره گی ها سوار
بلی آن سپه جیش یزدان بدند
که از مردن خویش شادان بدند
زگردنده گردون چو شه رابه گوش
رسید از خجسته سروش این خروش
به حکم خداوند جان آفرین
بیاراست لشگر به میدان کین
سی و دو سرافراز جنگی سوار
پیاده چهل مرد خنجر گذار
همین بود یاران فرخنده شاه
دریغا از آن خسرکم سپاه
شهنشه چو زینت به لشگر بداد
علم را به دست برادر بداد
ابر میمنه رایتی برفراشت
زهیر سرافراز را برگماشت
ابر میسره بود بافر و زیب
خردمند پور مظاهر حبیب
خود آن دادگر داور رهنمای
چو ایمان به قلب سپه کرد جای
وزان پس یکی آتش افروختند
همای هیزم کنده را سوختند
پر آتش شد آن کنده برجای آب
که دشمن نیارد به خرگه شتاب
وزان سوی سالار تاریک تن
بیاراست لشگرگه خویشتن
ز دروازه ی کوفه تا کربلا
درفش سپه گشت پرچم گشا
ستاده به سرغین کوس و بنه
کجا عمرو حجاج در میمنه
گزین کرد بن سعد تاری تنا
ابر میسره شمر ذی الجوشنا
درفش سپه را همان بدنژاد
به دست ورید غلامش بداد
سواران که بودند با تیغ و خود
سپهدارشان عروه ی قیس بود
پیاده سپه را شبث بود سر
که نفرین یزدان بدان بدگهر
درآن دشت بیننده تا کرد کار
پس و پشت هم بود ترک و سوار
همه بد گهر زاده ی تیره هوش
سپردار و خنجر زن و درع پوش
ز موج سواران زرینه زین
چو دریای سیماب جنبان زمین
بلا راست گفتی یکی میغ بود
که باران او نیزه و تیغ بود
چو آراست کار سران سپاه
چنین گفت بن سعد بی فر و جاه
که ای لشگر کوفه جنگ آورید
به سالار دین کارتنگ آوردید
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۴ - در ذکر رفتن جناب بریربن خضیر به اذن امام به میدان
بریر خضیر آن یل سرفراز بیاورد
بیاورد بر داور دین نماز
چنین گفت بد از درود و سلام
که ای تاجور سبط خیرالانام
بفرمای تا سوی کوفی سپاه
روم ای جهانداور دین پناه
بسی خوب گفتار نغز آورم
که شاید خروشان به مغز آورم
ببخشید دستوری اش شهریار
بر لشگر آمد مرآن نامدار
خدا را چو لختی ستایش نمود
خداوند را هم نیایش نمود
به لشگرگه کوفه آزاد داد
که ای بیوفا قوم ناپاکزاد
بترسید از خشم جان آفرین
همان کردگار جهان آفرین
همین شد که با او شماراست جنگ
براو برزکین راه بستید تنگ
پسر دختر شاه بطحا بود
فروغ جهان بین زهرا بود
دراین سرزمین میهمان شماست
به مهمان چنین جوروکین کی رواست؟
بگویید بامن که با شاه دین
چه اندیشه دارید دراین زمین
بگفتند با او نبرد آوریم
سر تاجدارش به گرد آوریم
ویا سوی کوفه مراو را بریم
به فرزند مرجانه اش بسپریم
که هرچ آن بخواهد بدو آن کند
اگر بگسلد یا که پیمان کند
به لشگرچنین گفت آن موتمن
بمانید ره بسپرد زی وطن
دل آسوده ماند درآن سرزمین
سر تربت سیدالمرسلین
بدو نامه ها بر نوشتید باز
که شاها بیا زی عراق از حجاز
که خود پیشوایی نداریم ما
تویی مقتدا و تویی رهنما
سزد گر یکی رای فرخ نهی
به مهمانی ما همی رخ نهی
هم اکنون که آن شاه دنیا و دین
به همراه آل رسول امین
شما را به مهمانی از مرز خویش
ره کوفه از مهر بگرفته پیش
بدو آب شیرین فرو بسته اید
زعهدی که بستید بگسسته اید
برآنید فرزند مرجانه را
همان از خداوند بیگانه را
نمایید فرمانروا برشهی
کز اوی است فرمان و فرماندهی
مخواهید او را سرافکنده گی
نشاید خداوند را بنده گی
سخن های شایسته گفتا بسی
نپذرفت گفتار او را کسی
چنین گفت آن مهتر تیغزن
که ای بی وفایان پیمانشکن
شما را خداوند نفرین کند
به دیگر سر دوزخ آیین کند
نمودند آن لشگر تیره بخت
بدو بر یکی تیر باران سخت
چو این دید آن پیر پیروز روز
بزد بانگ کای لشگر کینه توز
به اندرزتان بی درنگ آمدم
نه سوی شما بهر جنگ آمدم
نفرموده جنگم خداوند دین
و گرنه نترسم ز پیکان کین
وزان پس بیامد برشه بگفت
سراسر سخن ها که گفت و شنفت
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵ - به میدان رفتن حضرت امام علیه السلام و اتمام حجت فرمودن او
بیاراست فرزند پاک بتول
سروبربه دستار و رخت رسول
نشست از بر اسب فرخ نیا
چو دادار بر کرسی کبریا
برافکند اسب نبی زی سپاه
درآمد به میدان آوردگاه
چو او را بدیدند اهل عراق
نبی (ع) بود گفتی به پشت براق
وزان پس دردرج گوهر گشود
یکی خطبه چونان که باید سرود
بگفتا که ای قوم پرخاشگر
مرا می شناسید جد و پدر
همان بانوی خلد مادر مرا
حسن (ع) نام گستر برادر مرا
همان جده ام مام پاک بتول (ع)
که کرداو نخست این بهین دین قبول
همان حمزه و جعفر اعمام من
همان دودمان نکونام من
ودیگر شناسید کاین برگ و ساز
که هست این زمان پیکرم راطراز
ودیگر همین باره ی راهوار
که بر کوهه ی آنم اکنون سوار
همانا ندانید در حق من
چنین گفت پیغمبر ذوالمنن
که باشد مراین نورس خوش سرشت
بزرگ جوانان اهل بهشت
منم عین نور او مرا نور عین
حسین است از من منم از حسین
اگر بر دل او رسد نیش غم
به جان و تن من رسیده ستم
کنونم که از عمر پنجاه و هفت
به داد و دهش در زمانه برفت
آیا تیره دل مردم بد سگال
چه کردم که دانید خونم حلال؟
که را کشته ام من به زخم درشت؟
که درکیفرم زار بایست کشت؟
به جز من نباشد کنون در جهان
کسی پور پیغمبر مهربان
چو شه کرد حجت به ایشان تمام
بگفتند آن قوم بی ننگ و نام
که دانیم شاها نژاد تو را
همان دوده ی پاکزاد تو را
نداریم لیکن زتو باز دست
که تا بر تو ناریم از کین شکست
ویا سر به فرمان دارای شام
نهی ای خداوند فرخنده نام
بدیشان چنین گفت آن شهریار
که ای دشمنان خداوندگار
بداندیش مردی تبه روزگار
که نفرین بدو باد از کردگار
مرا خوار خواهد بر خویشتن
و یا کشتنم اندر این انجمن
بود تا که شمشیر بردست من
پسندم کجا خواری خویشتن
بود تا که پیچان سنانم به مشت
محال است کارم به بدخواه پشت
اگر چند دانم درین کارزار
من و یاوران کشته گردیم زار
ولی سرمپیچم ز حکم قضا
به هرچ آن خدا خواست هستم رضا
خبر داده جدم رسول امین
که من کشته گردم درین سرزمین
چو من رفتم از این سپنجی سرای
بیاید یکی مرد پاکیزه رای
نماند که بدخواه من درجهان
زید زنده جان آشکار و نهان
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۶ - گفتگوی امام علیه السلام با عمربن سعد ملعون
چو لختی به ایشان چنین راز راند
عمر زاده ی سعد را پیش خواند
نپذرفت بدخواه فرمان شاه
بگفتند با او سران سپاه
برو تا ببینم بر چیست کار
چه خواهد زتو شاه بثرب دیار
به ناچار دژخیم بد خو عمر
روان شد بر سبط خیرالبشر
بدو شاه فرمود کای نابکار
بداندیش و بدخواه پروردگار
مرا رشته ی عمر خواهی تو طی
که ابن زیادت دهد ملک ری
به پروردگار سپهر و زمین
به دل آرزویی ندارم جز این
که از تیغ بدخواه بی سر شوم
فدای ره پاک داور شوم
چو کشتی مرا بینم ای نابکار
بسی نگذرانی که درکوفه - زار
بیفتد سر بی خرد از تنت
به دوزخ شود یار اهریمنت
به پیکر زنندت همی بی درنگ
به بازیچه اطفال خاشاک و سنگ
جهان تا جهان است نفرین تو راست
به دیگر سرا دوزخ شود آیین تو راست
ازآن پس عمر رفت از رزمگاه
شهنشه هم آمد به سوی سپاه
به لشگر چو برگشت آن کینه خواه
مرا گفت باشید یکسره گواه
برپور مرجانه کاول خدنگ
فکندم سوی شاه من بی درنگ
بگفت این و بگشاد تیری زشست
سوی خرگه شاه بالا و پست
سپه کاین بدیدند زان تیره بخت
یکی تیر باران نمودند سخت
تو گفتی خروشنده ابری چو قیر
بیامد ببارید باران تیر
خروش زه چرخ از آن پهندشت
زنه باره ی چرخ گردون گذشت
سپاه شه دین هم ازبهر جنگ
به میدان نهادند رخ بی درنگ
زدو رویه لشگر درآن کارزار
نمودند بریکدگر کار زار
همی تیغ راندند برترک هم
همی دم دمیدند درکاو دم
زنعل سبک پویه اسب نبرد
زمین بر سپهر اندرون شد چو گرد
ز زخم گران گرزه ی آهنین
خم افتاد بریال گاو زمین
ز یاران اسلام پنجاه مرد
ز پای اندر افتاد درآن نبرد
کسی نیز از آن رزم رخ برنکاشت
که برتن ز بدخواه زخمی نداشت
هم ازلشگر کوفه بسیار تن
روان شد به مهمانی اهرمن
چو از روز یک لخت آمد بپای
زدو رویه مردان رزم آزمای
پرازخون بروچنگ و رخسار و موی
سوی مرکز خود نهادند روی
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۷ - درذکر گفتگوی جناب حر ریاحی با عمر سعد و بیرون آمد از لشگر مخالف
همان حر که سالاری آزاه بود
به یکسوی ازآن لشگر استاده بود
چو دید از سپاه گران چیره گی
به رزم خداوند خود خیره گی
بجنبید مردانه رگ بر تنش
پر از چین شد ابروی شیرافکنش
چو رخشنده برق و خروشنده رعد
بیامد برپور ناپاک سعد
بدو گفت کای دل به کین کرده سخت
بداندیش پیغمبر نیکبخت
چه از پور مرجانه دیدی همی
که از پور زهرا بریدی همی
نبود این گمانم که انجام تو
تبه گردد و زشت زین کام تو
سپه ساخته رایت افراشتی
کنون جنگجویی تویا آشتی؟
بگفتا کنم رزمی امروز من
که افسانه ماند به دهر کهن
چه رزمی که میدان آوردگاه
شود پر، ز دست و سر رزمخواه
چه رزمی که کافوری از بیم او
شود موی مردان مشکینه موی
بدو اینچنین گفت آزاده مرد
که ای با خداوند خود درنبرد
بسی خواست این آن جهان شهریار
که تازد ازیدر به یثرب دیار
نپذرفتی آن خواسته را زشاه
به مکر و فریبت زد ابلیس راه
به آهنگ کین با جهانبان خویش
زدی چاک بر جامه ی جان خویش
بدو پور سعد بد اندیش گفت
که ای با خرد پاک جان تو بخت
گر این کار بودی به فرمان من
پذیرفتمی گفت شاه زمن
چه سازم ولی کاندرین کارزار
برون رفته از دست من اختیار
چو بشنید این گونه حر زان پلید
دژم گشت و ابروی درهم کشید
به لشگر گه خویش پس همچو باد
بیامد به آرامگه ایستاد
به مردی که او رابدی قره نام
بگفت آن یلی را هژبر کنام
که من خواهم ای پر دل کامیاب
بدین باره ی خویشتن داد آب
تو هم خواهی ار باره گی آب داد
زلشگر برون تاز با من چو باد
بگفت این و برتاخت از وی عنان
تن مرد لرزان چو چوب سنان
بدانسان چو یک لخت پیمود راه
مهاجر بدو گفت کای رزمخواه
تو را کوفیان با سواری هزار
برابر شمارند در کارزار
که این کوه آهن بجنباند سخت
که لرزد چو یا زنده شاخ درخت
یکی دار ستوار پا در رکیب
چنین مگسل از کف عنان شکیب
ببین تا خواهد شد انجام کار
دراین روز و این دشت و این کارزار
سپهبد بدو گفت کز دشمنم
نه بیم است کاینگونه لرزد تنم
به میدان چو من بر بیازم سنان
ستاره ز بیمم بپیچد عنان
من از اژدر و شیر ترسان نیم
زیک دشت لشگر هراسان نیم
بدینگونه لرزم ز خشم خدای
که تابم ببرد از تن و دل ز جای
به دوزخ همی خواندم دیو زشت
ولی پاک یزدان به سوی بهشت
ندانم ز پیکار نفس و خرد
چه امروز برمن همی بگذرد
همان به که سازم خرد رهنمای
سپارم سر نفس را زیر پای
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۹ - در ذکر شهادت علی بن حر پیش از پدر بزرگوار ش بنا بر روایت ابی مخنف
ز دانشوری دیده ام درکتاب
که با حر نام آور کامیاب
سوی شاه آمد سه تن نامجوی
غلام و برادرش و فرزند اوی
گرانمایه پورش علی نام داشت
که ازبخت فرخنده فرجام داشت
ده و شش بپیمود از سالیان
پدر شیر و خود بچه شیری ژیان
مرآن هم که با حر ز یک باب و مام
برادر بدی مصعبش بود نام
دژ آهنگ شیری به پیگار بود
چو نامی برادر به هرکار بود
همان بنده ی حر یکی مرد بود
که چون خواجه گان روز ناورد بود
کجا قره بد نام آن پاکزاد
کزو خواجه ی نامور بود شاد
ازآن پس که درنزد سبط رسول (ص)
بشد توبه ی حر فرخ قبول
دلاور به فرزند آزاده گفت:
که ای با هنر چون نیاکانت جفت
ازآن رو بپروردمت درکنار
که آیی مرا در دو گیتی به کار
دراین گیتی ام آرزویی نماند
که دل کام ازو با وجودت نراند
کنون نوبت آن جهان من است
که سرمایه ی جاودان من است
ز تو شه تهی دست بابت مخواه
سر خویشتن ده مرا زاد راه
دراین جنگ پیشی بجوی از پدر
مرا شاد ساز ای دلاور پسر
همی خواهم ار زانکه یاری کنی
تودور از من این شرمساری کنی
بگفت: ای پدر اینک آماده ام
روان و سر و تن تو را داده ام
مراباخود اکنون ببر سوی شاه
وز او رخصتم بهر پیکار خواه
ببین تا چسام سرخ رویت کنم
همه کار برآرزویت کنم
به شادی جوانمرد روشن روان
سوی شاه دین با پسر شد روان
به پوزش خم آورد یال یلی
به شه گفت: کای یادگار علی
یکی خرد قربانی آورده ام
کش از بهر این روز پرورده ام
ببخش از پی رزم دستوری اش
مهل دیو گیرد به مزدوری اش
شهنشه بدو گفت: کای سرفراز
به مرگ جوانت چه آمد نیاز
ندانی که از مرگ پور جوان
پدر را شود راست بالا نوان
هنوز از جوان هیچ نادیده کام
بدو برمسوزان دل زار مام
تو و پدر تو میهمان من اید
دوزنهاری اندر امان من اید
به کشتن که زنهاری خویش داد؟
بمانید آسوده بر جای شاد
سپهدار حر گفت: کای شهریار
مکن پیش دشمن مرا شرمسار
فدایی کت آورده ام در پذیر
کهین کشته اش در ره خویش گیر
بدینسان چو دید آن خداوندگار
پذیرفت پوزش ز جنگی سوار
دل مرد اسب افکن آمد به جای
بفرمود تا زاده ی پاکرای
بپوشید درع و برانگیخت اسب
زسم خاک برآسمان ریخت اسب
جوان چون سوی پهنه یکران براند
سوی خود ز لشگر هماورد خواند
یکی دیو دژخیم بد درسپاه
کز او اهرمن بود زنهار خواه
چو بر مرد جنگی بیفکند چشم
برون تاخت یکران ز لشگربه خشم
نگشته هنوز او به کین گرم تاز
سپهدارزاده شدش پیشباز
نهشتش که آغازد او جنگ را
به جولان درآورد شبرنگ را
بدو زد یکی نعره ی جانگزای
ربودش براز کوهه ی بادپای
وزان پس بیفکند در پهنه خوار
سرآورد بدخواه را روزگار
دلیر دگر کرد آهنگ جنگ
به دست علی کشته شد بی درنگ
سه دیگر به شمشیر اوشد دونیم
وزو در دل لشگر افتاد بیم
از آن جنگ جستن درآن رزمگاه
برآن نامدار آفرین گفت شاه
ببالید حر سپهدار ازوی
چو گل شد زکردار او تازه روی
به ناگاه بر پور مرد سره
سپه تاخت از میمنه میسره
جوان برزد از روی خشم آستین
به دشمن برآمیخت شمشیر کین
هر آن مرد کورا دچار آمدی
به سوی عدم رهسپار آمدی
به سرش ارچه باران شمشیر بود
جوانمرد جنگی تر از شیر بود
یلان را دم تیغ آن زورمند
زره بر دریدی به تن چون پرند
به فرق آهنین ترک بدخواه شوم
بر تیغ او نرم تر بد زموم
هم آخر بدو تیغ کین آختند
به خاکش زاسب اندر انداختند
زخون تنش لعل گون شد زمین
دل شاه و یاران او شد غمین
پسر کشته سالار شمشیر زن
بیامد بر کشته ی خویشتن
بیالود با خون اوروی و موی
به شکرانه بنهاد برخاک روی
کت آرم سپاس ای خداوند پاک
که این کشته در راه دین شد هلاک
ننالم من ازمرگ فرزند خویش
نگریم به سوگ جگر بند خویش
کنونم چو گل چهره بشکفته شد
که قربانی من پذیرفته شد
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۰ - به میدان رفتن حر نبرد آزمون و برگشتن به خدمت امام علیه السلام
پس از نزد آن داده جان بازگشت
روان سوی شاه سرافراز گشت
به پای تکاور نهادش جبین
بگفت: ای خداوند دنیا و دین
تودانی پسر کشته راتاب نیست
نخواهد پس ازمرگ فرزند زیست
نخستین منت بستم ای شاه راه
من آوردمت سوی این رزمگاه
همی خواهم آزاد سازی مرا
دل ازهر غمی شاد سازی مرا
که اول شهید رکابت شوم
ز سر داده گان جنابت شوم
به جان سرافراز پاکان خویش
به فر و شکوه نیاکان خویش
دلم مشکن ای تاجور شهریار
نبرد سپه را به من واگذار
به رخ چشم مهرش شهنشه گشاد
پس آنگاه دستوری جنگ داد
برآمد به زین آن سوار نبرد
زهامون به گردون برانگیخت گرد
چو از دور یال هژیر دمان
به چشم آمدش دشمن بد گمان
زمین پر ز دریای جوشنده دید
همه رزمگه شیر کوشنده دید
سپهبد چو دید آن سپه رااز دور
چوشیری که چشم افکند سوی گور
به ایشان خروشید و از خشم گفت
که ای لشگر شوم با دیو جفت
سپهدار حر ریاحی منم
که سر پنجه با شیر گردون زنم
منم مرد مهمان نواز عرب
به مردانگی یکه تاز عرب
من آنم که بختم ز غم شاد کرد
مرا شهریار من آزاد کرد
درآن دم که جز جوشنم برگ نیست
هماورد را چاره جز مرگ نیست
چو بر دسته ی تیغ دست آورم
سرترک ترک فلک بردرم
به شیر ار برم حمله بی جان شود
وگر اژدها نیز پیچان شود
به کین چرمه ام چون بپوید همی
سر سرکشان گور جوید همی
زآب دم تیغ من زیر گرد
بگردد بسی آسیای نبرد
وزان نامجوتر نبینی سوار
که باشد سنان مرا پایدار
سرنیزه ام جان ستاند همی
دم تیغ من سر فشاند همی
اگرهست مردی بیاید به جنگ
ببیند که چونم بود تیغ و چنگ
یکی مرد سالار ناپاکرای
به لشگر درش بود رزم آزمای
ددی بود صفوان ورا نام زشت
بداندیش و پتیاره و بد سرشت
زره دار و خنجر زن و تیغ باز
کمان کش سنان افکن و اسب تاز
سپر بند و ترکش کش و گرد گیر
دژم خوی و ناپاک رای و شریر
بدو گفت بن سعد:کای نامجوی
برو با جوان ریاحی بگوی
که از ما چرا روی برتافتی؟
چه دیدی که آن سوی بشتافتی؟
به مکر و فریبش به سوی من آر
وگرنه سر آور بدو روزگار
برون تاخت عفریت پیکر هیون
که نیروی بازو کند آزمون
بیامد به حر دلاور بگفت:
کت اندرز من باید اکنون شنفت
تو بودی یلی بخرد و هوشیار
شدی با عدوی یزید از چه یار؟
نمودی چا با حسین آشتی؟
ز فرمانده ی کوفه رخ کاشتی
ز گفتار او شد سپهبد دژم
بسو از غضب دست و دندان به هم
بدو گفت: کای زشت نا پاکخوی
فرو بندلختی دم از گفتگوی
ستمگر یزید بداندیش کیست؟
عبیدالله شوم بد گیش کیست؟
چه مرداست بن سعد پتیاره زاد
که نام و نشانش به گیتی مباد
مراگویی از راست ره باز گرد
که ازحق به اهریمن انباز کرد
کس از پور پیغمبر نامدار
کشددست بهر یکی نابکار؟
که بدکار و شوم و زنازاده است
ره حق پرستی زکف داده است
ازیدر مپیمای دیگر سخن
به رزم آمدی جنگ را ساز کن
هم اکنون به تو خورد خواهد دریغ
سرو پیکر و جوشن و خود وتیغ
ستمگر چو این دید با ترکتاز
سنان کرد سوی دلاور دراز
سپهند چو شیر ژیان بی درنگ
بزد نیزه بر نیزه ی مرد جنگ
شکست آن سنان رازهم بند بند
پس آنگه به چالاکی آن ارجمند
همان نیزه کش بد به دست استوار
بزد بر تهیگاه تازی سوار
گرفتش زین و زدش برزمین
بدو گفت سالار دین آفرین
بردار سه بودش یک از یک بتر
همه پر دل و گرد و پرخاشگر
به یک ره سوی پهنه درتاختند
به فرخ سپهدار تیغ آختند
ریاحی نسب مردناورد جوی
بدان هر سه با تیغ بنهاد روی
یکی را بزد چنگ و از زین ربود
بینداخت سوی سپهر کبود
به کتف دگر یک چنان تیغ راند
که نیمش بر پشت توسن بماند
دگر یک زبیم دلاور گریخت
سپهبد ز پی رفت و خونش بریخت
پس آنگاه از پهنه شد سوی شاه
درون پر نیایش زبن عذر خواه
شهنشه بدو گفت: کای پاکزاد
خدای جهان از تو خوشنود باد
بچم سوی پیکار و دلشاد باش
چو نام خود از دوزخ آزاد باش
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۱ - رفتن حر به درخیام حرم
چو آزاد مرد جوان این شنفت
بزد دست بر دامن شاه و گفت
که من ای جهاندار دین پناه
ببستم چو بر رهبر خویش راه
بدیدم یکی کودک خوب چهر
بد از برج هودج فروزان چو مهر
صدای سم اسب ما چون شنید
بترسید و لرزید و دم در کشید
برآنم که ازما هراسان شده
ازآن لشگر کشن ترسان شده
بفرما روم نزد آل رسول
نمانم که مانند ازمن ملول
شهنشه بدو گفت بشتاب زود
که باد ازجهان آفرینت درود
جوانمرد پوزش برشاه کرد
پس آنگاه رو سوی خرگاه کرد
چو آمد بر بارگاه بلند
به زیر آمد اززین تازی سمند
خم آورد یال و سر جنگجوی
به میخ سراپرده بنهاد روی
چو لختی بمویید بر پای خاست
همان یال خمیده را کرد راست
به سینه نهاد از ادب هردو دست
سر ترک دار اندر افکند پست
بگفتا که ای آل خیر الانام
زمن برشما آفرین و سلام
من آنم که زشتی بیاراستم
ستم بر خداوند خود خواستم
منم آنکه ره بر گرفتم چو پیش
دل آزرده کردم شما را زخویش
کنون با لب عذر خواه آمدم
بدین در زبد درپناه آمدم
چمیدم به دستوری شهریار
به سوی شما بارخی شرمسار
ببخشید شاید گناه مرا
پذیرید فرمان شاه مرا
زگفتار اسپهبد رزمخواه
خروش اندر آمد ز خرگاه شاه
بگفتند کای مرد فرخ نژاد
خدای جهان از تو خوشنود باد
زکردار تو جمله شادان شدیم
زآغاز اگر چند پژمان شدیم
چو دریافت آزاد مرد جوان
که گشتند خوشنود ازو بانوان
چو شیر دژ آگاه بار دگر
هیون تاخت زی لشگر بد گهر
بزد تیغ و مردان بیفکند خوار
بسی کشت شمشیر آن نامدار
زبس سود سرها به گرز گران
پراکنده گشتند ازو صفدران
برون جست اهریمنی ناگهان
زیک سوی ماندن برق جهان
بزد تیغ و پی کرد اسب سوار
ز زین باژگون گشت آن نامدار
بیاستاد و بردشمنان راند تیغ
همی ریخت سرها چو بارنده میغ
شهنشه چو دیدش پیاده به جنگ
زکار سپهبد دلش گشت تنگ
زاسبان خود باره ای راهوار
فرستاد بهر دلاور سوار
جهانجو نشست از برزین اسب
چو بر کوه البرز آذر گشسب
دلیرانه زد خویش را برسپاه
برانگیخت دریا ز آوردگاه
چو دریا ازآن خاسته موج خون
حبابش همه مغفر باژگون
همی خواست مرد از پس آن نبرد
که گردد سوی شاهدین رهنورد
بیامد خروشی مر او را به گوش
بدو مژده آمد ز فرخ خویش
که بر گرد ای حر کجا می روی
بیا سوی یزدان چرا می روی
چو نام آور آن مژده را گوش کرد
ازآن مژده خود را فراموش کرد
خروشید کای پاک بتول (ع)
من اینک روانم به نزد رسول (ص)
چه داری پیام خداوندگار
بگو تا رسانم بدان شهریار
بدو گفت شاه از تو گر واپسیم
برو شاد اینک که از پی رسیم
چو اینگونه حر از شهنشه شنید
چو دریای آتش ز جا بر جهید
به شوق لقای جهاندار پاک
بزد خویش را بر سپه خشمناک
چنان با سنان جست آنگه ستیز
که در دست او شد سنان ریز ریز
بن نیزه از کف به یکسو فکند
سبک بر کشید آبداده پرند
فزون از شمر – کشته بردشت ریخت
چو این دید لشگر زبیمش گریخت
یلان را دم تیغ آن زورمند
زره بر دریدی بسان پرند
ستمکار شمر تبه روزگار
بزد بانگ بر لشگر بی شمار
که ازچهرتان آب مردی بریخت
نشاید سپاهی زیک تخت گریخت
چو گیرید گردش همه همگروه
ز پای افکنیدش گر او هست کوه
سپه گرد جنگی زره بر زدند
به پیکر درش تیغ و خنجر زدند
بدو بر ببارید باران تیر
ز خونش زمین گشت چون آبگیر
به ناگه یکی زشت میشوم بخت
زدش بر به سینه یکی نیزه سخت
گران نیزه اورا تن نامدار
نگون آمد از باره ی راهوار
سپهری به روی زمین کرد جای
سپهرا چه مانی چنین دیر پای
شد ازکار دست دلیری که بود
بی انباز در زیر چرخ کبود
به آن خسته چشم زره خون گریست
دم تیغ از آن بر وی افزون گریست
به زاری شهنشاه دین را سرود
که زی کشته ی خویش بشتاب زود
تو دریابم ای شه که کارم گذشت
دراین دشت کین روزگارم گذشت
برانگیخت شه شوی میدان سمند
نگه بر جوان ریاحی فکند
سپهری نگون دید خفته به خاک
زشمشیر و خنجر تنش چاک چاک
هژبری برو سینه بگسیخته
عقابی پر و بال او ریخته
نشست از بر سرش و بگریست زار
همی مویه گر شد برآن نامدار
همی گفت رادا دلیرا گوا
خدا و پیغمبرش را – پیروا
دریغا از آن زور و بازوی تو
که مردی نبد هم ترازوی تو
دریغ ای جوان ریاحی نسب
مددگار آل امیر عرب
بگریم به زخم تن چاک تو
که شویم زخون پیکر پاک تو
تو آزادی ازحق به هر دو سرای
چو نام خود ای پر دل پاکرای
نکو کرد مادر کت این نام داد
تورا از برای همین روز زاد
چو لختی بدان کشته بگریست شاه
سوی لشگر آوردش ای رزمگاه
دم واپسین دیده بگشاد مرد
به دیدار دلدار نظاره کرد
به رخسار آن شاه فرخ نژاد
نگه کرد و خندان شد و جان بداد
بدان سبز گنبد که بر خاک اوست
زدادار باران رحمت نکوست
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۲ - در ذکر مبارزت وشهادت برادر حر مصعب و غلامش قره علیه السلام
چو دید این چنین مصعب نامدار
که شد کشته فرخ برادرش زار
زشه خواست دستور و شد بر به زین
خروشان در آمد به میدان کین
به خون برادر براهیخت تیغ
بغرید مانند غرنده میغ
بسی تن بخست وبسی سرفشاند
بسی تیغ برترک دونان براند
درانجام شهد شهادت چشید
چنان رخت سوی برادر کشید
پس از خواجه گان قره یکران براند
همی خاک میدان به کیهان فشاند
از آن بدسگالان فراوان بکشت
به لشگر پس آنگاه بنمود پشت
سوی پور پیغمبر آورد روی
پیاده شد از باره ی گرمپوی
به خاک زمین روی مشکین نهاد
سم اسب شه را همی بوسه داد
که شاها ببخشا گناه مرا
مهل تیره روی سیاه مرا
دلم سوخت از مرگ آن خواجه گان
که شد تیغم از دشمنان خونچکان
ندانستم آیین که درکارزار
بباید دهد رخصتم شهریار
مرا این دم ای شاه دنیا و دین
ببخشای دستوری رزم وکین
شهنشه فراوان چو بنواختش
روان سوی میدان کین ساختش
چو آن نیک از شاه دستور یافت
بزد اسب وزی رزم دشمن شتافت
زبس کشت مردان به شمشیر کین
زخون شد زمین همچو دریای چین
هم آخر سرآمد مر او را زمان
پی خواجه گان شد به مینو چمان
برآن بنده و خواجگان از خدای
رساد آفرین ها به دیگر سرای
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۳ - فرستادن عمرسعد سامر ازوی را به میدان
زمیدان چو برگشت دارای دین
عمر آن ستمکار پر خشم وکین
به لشکر درش مرد بودی سترگ
که بگرفتی او بره از چنگ گرگ
تن او بار و بی باک و خودکام بود
پلیدی که خود سامرش نام برد
به او گفت زی پهنه بردار گام
میان دلیران برافراز نام
چو این بدگهر زان ستمگر شنید
سراپا به پولاد شد ناپدید
نشست از بر باره ی تیزگام
برآمد به میدان و برگفت نام
سر نیزه ی جانگسل کرد راست
هماورد از لشگر شاه خواست
زهیرابن حسان یل رزمخواه
خم آورد بالا بر چتر شاه
به پوزش چنین گفت کای شهریار
نبینی که در پهنه ی کارزار
یکی اهرمن می خروشد همی
که دریا ز بیمش نجوشد همی
همی خواست از لشکر شاه مرد
که با وی بگردد به دشت نبرد
مرا بخش دستوری جنگ اوی
که بیرون کنم نیزه از چنگ اوی
به خون درکشم یال شیریش را
کنم خرد پشت دلیرش را
بدو داد دستوری جنگ شاه
که بینند رزمش دو رویه سپاه
دلاور به زین تکاور نشست
یکی نیزه ی شست بازش به دست
بیامد به نزد هماورد و گفت
که با جانت امروز شد مرگ جفت
چو سامر بدید آن بر مرد جنگ
همان نیزه ی جانشکارش به چنگ
بدو گفت کای پر دل سرفراز
مشو غره بر این سنان دراز
تو مردی وگردی و اسب افکنی
کماندار و بی باک و خنجر زنی
دریغا که مغزت نباشد به سر
خرد نیست با این شکوه و هنر
وگرنه چرا دست از جان و مال
کشی ای یل پر دل بی همال
عبث در ره شاه یثرب دیار
به کشتن چرا می دهی خویش زار
یزید و معاویه را باش یار
که گردی زمال جهان کامگار
بدو پر هنر گفت کای کینه جوی
چرا آب شرمت نیاید به جوی
که گوید زشاهنشه رهنمون
بکش دست از بهر دنیای دون
همی خواست سامر که گوید سخن
دگر باره با مرد شمشیر زن
نهشتش جوان برگشاید زبان
بزد نیزه اش راست اندر دهان
برآمد سنان از پس گردنش
بشد شادمان دوزخ از مردنش
چو شد کشته سامر به دشت نبرد
بغرید چون شیر کوشنده مرد
که هر کس نداند نژاد مرا
همان توده ی پاکزاد مرا
زچهرم چو شاداب رخ مام کرد
زهیر بن حسان مرانام کرد
یکی شیر مرد اسد گوهرم
بلند آسمانی نکو اخترم
دلیر و جوانمردی آزاده ام
زشیران شمشیر زن زاده ام
اگر هست مردی شتابد به جنگ
به پای خود آید به کام نهنگ
چو لشکر بدیدند او را ز دور
رمیدند از وی چو از شیر – گور
نپیچید زی رزم او کس عنان
یلان را بلرزید تن چون سنان
از آن رو که نام آوران عرب
دلیران شام و عراق وحلب
به پیگار بد خواه درجنگ ها
از او دیده بودند آهنگ ها
عمر چون چنین دید برزد خروش
که ای نامداران پولاد پوش
یلی نیست کورا به دام آورد؟
رود سوی میدان و نام آورد
به لشکر یکی مرد رزم آزمای
بدی دیو هنجار و ناپاک رای
بخواندند نصربن کعبش به نام
نهنگ دمان را کشیدی به کام
مر او را بزرگان کوفه دیار
به او بر شمردند با صد سوار
به رزم زهیر گزین بی درنگ
دوانید هر کس به میدان جنگ
بگفتا هنرمند را ای دلیر
که یال و برت هست مانند شیر
چه نازی بدین آب داده سنان
هم اکنون ز رزمم بپیچی عنان
زهیر این چو بشنید از آن کینه ساز
بدو گفت کای دیو نیرنگ باز
نگه کن بدین نیزه و چنگ من
همین پهلوی جامه ی جنگ من
اگر دل نشد آب اندر برت
ز پولاد هندی بود پیکرت
براین بود روباره نیرنگ باز
که با شیر غژمان کند حیله ساز
به ناگاه زخمی زند تاکه مرد
نگون گردد از باره ی رهنورد
بدانست آهنگ او را جوان
به یک نیزه کردش به دوزخ روان
چو پردخته ی گیتی از تیره بخت
زآهن برادرش پو شید رخت
ددی بود پرورده ازباب ومام
که خود صالح بد گهر داشت نام
به سوک برادر همی مویه کرد
بزد اسب و آمد به دشت نبرد
همان نیزه نام آور ارجمند
به سوی پلید بد اختر فکند
بگشت از برزین مرآن بدگمان
که گرداند از خویش زخم سنان
رسید آن چمان چرمه ی گرمپوی
سوار از بر زین در آمد به روی
بیاویخت یک پای او با رکاب
تکاور به پویه شده اندر او ریز ریز
چو این زاده ی نصربن کعب دید
به مرگ سواران فغان برکشید
برانگیخت توسن چو باد سیاه
بیامد سوی پهنه ی رزمگاه
نکرد ه سنان راست دشمن هنوز
که مرد سرافراز گیتی فروز
به یک زخم آن نیزه ی بندبند
نگون کردش از زین تازی سمند
چو اززین نگونسار شد آن پلید
به دوزخ درون خویشتن را بدید
پس از او زهیر آن سرافراز مرد
سبک بر پیاده سپه حمله کرد
بدان آبداده سنان بلند
فزون کشت نام آور ارجمند
چو ازکشته چون پشته بنمود دشت
دمان سوی میدان کین بازگشت
همی برخروشید چون شیر مست
همان اژدها سان سنانش به دست
همی ویله کرد وهمی گفت مرد
اگر هست اسب افکند در نبرد
چو لشکر بر و جوشن او به خون
بدیدند آغشته و لعلگون
سر افکنده در پیش و ترسان شدند
به جان زان دلاور هراسان شدند
کشیدند یکسر ز رزمش عنان
زآسیب نوک زدوده سنان
تو گفتی سرنیزه اش مرگ بود
که جان سواران زتن می ربود
هم آخر به فرمان بن سعد دون
برانگیخت مردی به رزمش هیون
بدان نیزه او را ز زین برگرفت
دو لشگر ازو ماند اندر شگفت
بیامد دگر مرد و شیر جوان
به یک نیزه کردش به دوزخ روان
چنین تا به دوزخ روان کرد تفت
بدان نیزه جنگی دو ده مرد وهفت
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۴ - گفتار در بیان فرستادن عمر سعد حجر احجار با سیصد سوار به جنگ
عمر چون چنین دید بیچاره ماند
سپس حجر احجار را پیش خواند
بدو گفت کای نامدار دلیر
که آری ز زین پر دلان به زیر
اگر باره زی پهنه در تاختی
ز زین این جوان را در انداختی
چنان برفرازم سرت با کلاه
که برمیل ترکت زند بوسه گاه
بدو حجر گفتا که آهو برم
کجا چیره گردد به شیر دژم
درآنجا که صرصر شتاب آورد
کجا پشه ی لنگ تاب آورد
همین تن که بینی به پولاد غرق
به کف بردرخشد سنانش چو برق
به جنگ اندرست اژدهایی دلیر
به بازیچه خارد بناگوش شیر
یکی جانشکر تیغ پر جوهرست
سر سرکشان اسد گوهر است
من ورزم مردی که درکارزار
برابر بود با سواری هزار
نشیند خردمند بر پشت ابر؟
و یا پا نهد کس به بال هژبر
مرا رزم دریای آتش مخواه
میان دلیران مکن رو سیاه
عمر گفت بس کن فسانه همی
مپیمای راه بهانه همی
به جز تو هماورد این نامدار
نبینم در این لشکر بی شمار
بدو حجر گفتا چون جنگ مرا
پسندی و نیروی چنگ مرا
گزین کن سه صد مرد جنگی سوار
زره پوش و خنجر زن و تیغ دار
هم اینان چو آنان شدند ار زبون
بتازند گردان دیگر برون
سه صد مرد جنگی چو جنگ آورند
مگر نام او را به تنگ آورند
وگرنه شناسم من او را به جنگ
کجا میر آرد به رزمش درنگ
پسندید گفتار او را عمر
بکرد آنچه را گفت آن بدگهر
دل آسوده آن دیو نیرنگ باز
برانگیخت توسن پی ترکتاز
زهیر سنان گیر فرخ گهر
نبودش زکار فسونگر خبر
ستاده به میدان دهان پر زخاک
زبان و لب از تشنگی چاک چاک
چو آن حیله گر تاخت سوی سوار
بدو گفت شیراوژن نامدار
بیا و ببین ترکتاز مرا
عنان و رکیب دراز مرا
بدو این چنین گفت حیلت سگال
که ای صف شکن پر دل بی همال
مرا با تو یارای پیکار نیست
نبرد تو با من سزاوار نیست
به اندرز تو از میان سپاه
دمان آمدم اندرین رزمگاه
ز ابن زیاد از چه رو تافتی
به دل مهر پور علی یافتی
ندانی که آن شاه فرمانروای
ز اسباب شاهی بود بینوای
بیا تا تو را سوی میر سپاه
برم از گناهان شوم عذر خواه
چو بیند ترا سر برآرد به مهر
شکفته نماید به روی تو چهر
زهیر دلاور به او زد خروش
که ای اهرمن خوی ناپاک هوش
ازین ژاژخایی زبان را ببند
که گفتار بیهوده نبود پسند
بگفت این و افراشت بروی سنان
بتابید افسونگر از وی عنان
بزد بر تهیگاه توسن رکاب
ز پی تاخت او را جوان باشتاب
بدین گونه چون دید آن پرفسون
بینداخت خود را ز زین واژگون
بغلتید برخاک و زد نعره سخت
که هان ای سواران پولاد رخت
زهیربن حسان به من چیره گشت
زمانه به چشم اندرم تیره گشت
بر آریدم ازکام این اژدها
نمایید از دام مرگم رها
سواران همه از کمین تاختند
به مرد دلا ور سنان آختند
بیافراشت نیزه یل رزمخواه
هیون تاخت اندر میان سپاه
نه بیمش زاندوه مردان بدی
نه آسیبی از هم نبردان بدی
شبث زاده ی ربعی نابکار
که ناپاک خو بود وبد روزگار
چو دید آن هنرمندی از راد مرد
سنان راست کرد وبدو حمله کرد
یکی نیزه زد از پس سربدوی
که بدرید خفتان آن نامجوی
سر نیزه بر کتف او گشت بند
چو این دید نام آور ارجمند
عنان را بپیچد سوی سوار
همان نیزه برکف نمود استوار
شبث چون چنین دید ترسید سخت
گریزان شد از پهلوی نیکبخت
زهیر دلاور سنان را زدست
بیافکند و غرید چون شیر مست
برآورد ابری دمان ازمیان
که بارانش بودی سر کوفیان
بدان تیغ افزون ز پنجاه مرد
بیافکند برخاک دشت نبرد
سواران بد گوهر شوم بخت
یکی تیر باران بکردند سخت
به پیکر رسیدش جوان ای دریغ
سه صد زخم پیکان نود زخم تیغ
برش از خدنگ سواران بخست
زهر حلقه ی جو شنش خون بجست
زخون سرخ شد یال شیر دلیر
نشد تیغش از خون بدخواه سیر
همی سرفشاندی پرند آورش
نگه کرد ازدور چون داورش
به تنهایی اودلش گشت تنگ
زیاران گزین کرد ده مرد جنگ
بفرمود کارند زی پهنه روی
پی یاری آن یل نامجوی
به همراهشان بنده ی سعد نام
ز فرخنده داماد خیرالانام
دلیران دین باره انگیختند
به خون خاک میدان بیآمیختند
چو آن مرد را از میان سپاه
ببردند نزدیک فرخنده شاه
شهنشه چو بال و برش را به خون
نگه کرد آمد به زیر از هیون
سر نامدارش به زانو نهاد
به خونین رخ پاک او رو نهاد
دم واپسین دید آن پر هنر
نهاده به زانوی دلدار سر
خداوند دین گفت کای نامجوی
به من آرزوی دل خود بگوی
جوان گفت کای شاه جامی پر آب
به من داده پیغمبر کامیاب
بهل تا از آن آب شیرین گوار
بنوشم من ای داور تاجدار
بگفت این و جان داد درپیش شاه
فری بادش از داور هور وماه
شهنشه به خونین تنش بنگریست
براو همچو ابر بهاری گریست
بفرمود باشد به من بر قرین
زهیر ابن حسان به خلد برین
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۵ - در بیان کشته شدن سالم و یسار غلامان ابن زیاد به دست عبدالله ابن عمیر و شهادت آن جناب
زکار جوان چون بپرداخت شاه
خروش آمد از پهنه ی رزمگاه
بدید آن جهانداور سوگوار
به میدان دو تن شوم تازی سوار
که هر دو خروشان ز یاران شاه
همآورد خواهند در رزمگاه
بدند آن دو بد اختر پرفساد
غلامان ناپاک ابن زیاد
یکی نام اوسالم نابکار
دگر یک بدی نام زشتش یسار
بریر خضیر و حبیب گزین
بگفتند با شاه دنیا ودین
که مارا روان کن سوی کارزار
به جنگ دو تن بنده ی نابکار
بفرمود فرزند پاک بتول (ع)
که ای یاوران خدا ورسول
شما خواجه گان را روانیست جنگ
به همراه دو بنده ی تیره رنگ
به ناگه دلیری عمیری نژاد
که عبدالله او را پدر نام داد
براند از صف لشکر شه سمند
به پای فلک سای او سرفکند
مرا گفت بخش ای جهان شهریار
یکی رخصت رزم این دو سوار
بدو گفت شه آفرین برتو باد
خدا و رسول از تو باشند شاد
برافکن تکاور سوی کارزار
شوند این دو بردست تو کشته زار
دلاور دمان سوی میدان بتاخت
درفش دلیری به کیوان فراخت
غلامان بگفتند کای نامدار
بکن نام خود رابه ما آشکار
منم گفت عبدالله بن عمیر
کهین بنده ی قدوه ی اهل خیر
بگفتند برگرد و ایدر مایست
نبرد تو ما را سزاوار نیست
مگر سوی میدان شتابد بریر
ویا پور قین دلاور زهیر
برآشفت نام آور تیغ زن
بگفت ای سپاهان پر مکر و فن
شما را چه یارای این گفت و گوی
که رزم بزرگان کنید آرزوی
شنید این چو ناپاک گوهر یسار
بزد اسب و شد حمله ور بر سوار
یکی نیزه افکند سوی دلیر
به چالاکی آن نام بردار شیر
بزد تیغ و یک پای اورا فکند
بیافتاد بد خود یسار از سمند
بدو تاخت جنگی یل نیکنام
که تا روز عمرش رساند به شام
بزد بانگ از لشگر شاه دین
بدو بر زیاران یکی کای کزین
زشمشیر سالم خبردار باش
که زهر آب داده است هشیارباش
بگفتار او مرد بسپرد هوش
چو شیر دژ آگاه شد پرخروش
بزد تیغ کین بر میان یسار
تنش رابه دونیم افکند خوار
به ناگاه سالم بدو حمله کرد
بیفکند شمشیر کین سوی مرد
به پیش بلارک یل تیغ زن
سپر کرد دست چب خویشتن
قلم کرد انگشت اورا پرند
چو این دید عبد الله ارجمند
بزد تیغ خونریز به گردنش
سربی خرد دور کرد از تنش
غلامان فرزند مرجانه چون
بدیدند او را نگون از هیون
ز لشگر نهادند رو سوی مرد
به ایشان نهنگ دمان حمله کرد
فزون از شمر کشت اسب وسوار
سرانجام شده کشته درکارزار
به نزد نبی از جهان کرد روی
درود از خدا برتن و جان اوی
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۶ - شهادت جناب بریر بن خضیر همدانی رحمه الله علیه
بگویم کنون داستان بریر
که بد پور فرخ نژاد خضیر
علی را همی جنگ ها در رکاب
ابا دشمنان کرده آن کامیاب
براو گرچه بگذشته بسیار سال
نبود از جوانان کس اورا همال
ستایش چه گویم کسی را که اوی
شد ازخون خود بهر دین سرخ روی
ز دامان آن مهتر پارسای
بود دست مدحتگری نارسای
پس از رزم عبدالله بن عمیر
چنین گفت با شه بریر خضیر
که ای رانده جد تو برعرش رخش
مرانیز دستوری رزم بخش
به ناچار آن داور دین پناه
فرستاد او را به آوردگاه
بیامد به میدان سرافراز مرد
رجز خواند و بردشمنان حمله کرد
سه ده مرد از لشکر دیو زاد
بکشت وبیامد به میدان ستاد
یکی مرد بد گوهر ازباب ومام
که او بد یزید بن معقل به نام
به همرزمی پیر کا فور موی
چو دیو دژم از سپه کرد روی
چو آمد بدو گفت کاندر جهان
برآنم که هستی تو از گمرهان
بدو پیر چون رعد بر زد خروش
که ای سست بنیاد نا پاک هوش
بیا تا بهم هردو پیمان کنیم
پس آنگاه رو سوی یزدان کنیم
بخواهیم از کردگار جهان
که هر یک زما باشد از گمرهان
دراین دشت پیکار بی جان شود
به دوزخ بردیو مهمان شود
برآشفت از آن گفته ناپاک مرد
ابا تیغ برنامجو حمله کرد
بزد تیغ برترک پاکیزه خوی
نشد کارگر تیغ بر ترک اوی
دلاور چو این دید بازو فراخت
به یک زخم تیغش به دونیم ساخت
پس آنگاه از پهنه ی رزمگاه
بریر سرافراز شد سوی شاه
بدان رزم مردانه کو کرده بود
فراوان خداوند دینش ستود
بدو گفت کای پیر فرخ سرشت
ز دادار بادت نوید بهشت
برو سوی میدان که پروردگار
کنادت به روز جزا رستگار
بریر این چو از داور دین شنید
به میدان شد و تیغ کین برکشید
فراوان سرافکند وتن کرد پست
به شمشیر مغز دلیران بخست
به ناگه بحیر ابن اوس از کمین
بدان شیر دل تاخت با تیغ کین
بزد تیغ وافتاد از زین سوار
بغلتید بر خاک وبرگشت کار
سرآمد بدان مرد حق نیز روز
برفت از جهان پیر گیتی فروز
روانش چو زین دامگه رسته شد
به پیغمبر پاک (ص) پیوسته شد
چو آگه شد از مرگ او شهریار
برآن کشته ی خویش بگریست زار
سپس گفت آن داور اهل خیر
چه شایسته مردی بدی ای بریر
بی اندازه بادا به دیگر سرای
ترا برتن و جان درود از خدای
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۷ - دربیان مبارزت وهب بن عبدالله کلبی و مکالمات مادرش با اوی
چو کار بریر اندر آمد به بن
ز رزم وهب باز رانم سخن
کدامین وهب پر دلی نامدار
ز تازی بزرگان آن روزگار
مسیحی دمی احمدی مذهبی
سهی قد سمن چهره نوشین لبی
گذشته ز تثلیث اقنوم و خاج
به تارک ز توحید بنهاده تاج
به کابینش یک زن چو سرو بلند
گذشته زدامادی اش روز چند
یکی مام پیرش قمر نام برد
که زهرا (ع) بدو شاد و پدرام بود
چو آن زن در آن روز پرخاش و جنگ
زخون پهنه را دید بیجاده رنگ
بدو گفت کای سر وبستان من
بسی شیر خوردی به دامان من
چو خواهی کت آن شیر گردد حلال
نماند مرا از تو در دل ملال
ابر چکمه برکن یکی تنگ را
به تن برفکن جوشن جنگ را
بیافزا ز بازو بجنبان سنان
ز رزم سواران مپیچان عنان
همانا دراین دشت مرد تو نیست
کسی کو بجوید نبرد تو نیست
سواری برای چه آموختی
برای چه این مردی اندوختی
اگر چند کام دل خویشتن
ندیدستی از روزگار کهن
وگر چند بر مرگ تونو عروس
بسی خورد خواهد دریغ و فسوس
وگر چند پیرانه سر مادرت
به زاری شود مویه گر برسرت
ولیکن چه چاره که دارای دین
غریب است و تنها به میدان کین
دراین گیتی ازمهر زن رو گسل
درآن گیتی ازخود ببین کام دل
ببخشا به شه زندگانیت را
سرآور زمان جوانیت را
چو پیران دراین دشت جان باختند
به مینو درون شادمان تاختند
جوانان چرا پیش پیکان و تیغ
نمایند از جانفشانی دریغ
دمی کار مادر به کام آوری
که پیگار جویی ونام آوری
دمی ازتو شادان شوم ای پسر
که درخون شود پیکرت غوطه ور
تو خواهی که خویشان ویاران شاه
همه کشته گردند در رزمگاه
وزآن پس درآیی به میدان جنگ
که برشه شود یک تنه کار تنگ
مرا پیش بانوی روز شمار
مکن شرمسار ای نبرده سوار
زمادر چو بشنید این نوجوان
بدو گفت کای مادر مهربان
مراهر چه فرمان دهی آن کنم
کنون برخی شه سر وجان کنم
چو با شاه دین رهنورد آمدم
دراین دشت بهر نبرد آمدم
ببینی تو امروز رزمی زمن
که گردد هراسنده زان اهرمن
من از رزم دشمن نیم بیمناک
هم از جان شیرین مرا نیست باک
ولیکن بدین کام نادیده زن
دلم سوزد ای مهربان مام من
زنی بی پرستار و آواره است
دژم دل سیه روز و بیچاره است
بهل تا روم یک زان سوی او
ببینم دم واپسین روی او
دمی سیر بینیم دیدار هم
نیوشیم یک لحظه گفتار هم
وهب را چنین گفت مام نوان
که ای با هنر جفت پور جوان
به بدرود او پوی و هشیار باش
ازو خویشتن را نگهدار باش
که شیرین زبان اند یکسر زنان
نتابند مردان از ایشان عنان
مخور زو فریب ای پسر زینهار
تو را برنگرداند از کارزار
پسر گفت کای مادر آسوده باش
مکن بیش ازین ناله ی جانخراش
مرابرده عشق حسینی زدست
نگردم به مهر زنان پای بست
زبدرود اویم نباشد زیان
به سوی تو آیم کمر بر میان
بگفت این و زی پرده ی نو عروس
روان گشت داماد با صد فسوس
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۸ - ذکر رفتن وهب با عروس به خدمت امام و گفتگوی ایشان با یکدیگر
چو چشم زن افتاد بر روی شوی
همان پیکر و کاکل مشکبوی
چو یک باغ نسرین گرفتش به بر
زدش بوسه برگونه وچشم تر
بدو گفت کای رویت آرام دل
مرا پرشکن موی تو کام دل
بهشت روانم بهار دلتم
چراغ جهان بین مه محفلم
مرا این دم ای سرو رعنا خرام
زتو بوی هجر آیدم برمشام
پی کشتنم دشنه زابرو برآر
به تیغ فراقم میانداز کار
ز مژگانت یک زخم کاری مرا
ازآن به که درغم گذاری مرا
به من بازگو تا چه داری خبر
ز پیشم مگر کرد خواهی سفر
بدو گفت داماد با صد فسوس
که ای حجله ی ناز رانوعروس
به دیدار تو نز نیاز آمدم
به بدرود سوی تو باز آمدم
حلالم کن ار دیدی ازمن بدی
که بادت جزا بخشش ایزدی
من اینک به میدان کین می روم
پی یاری شاه دین می روم
دم دیگرم روی کافورگون
ببیند دو چشم تو رنگین به خون
دم دیگرم آیی به بالین من
به بردرکشی جسم خونین من
به مرگم غریبابه مویی همی
دو رخ ز آب دیده بشویی همی
ترا گر بود یار فرهنگ وهوش
به اندرز شوهر فرادار گوش
مرا زین سپنجی سرا رفته گیر
به خاکم چو دیگر کسان خفته گیر
جوانان بدین تیره خاک اندرند
که از من به روی و به مو بهترند
چو آیی ز پرده به بالین برم
ببینی ز خون لاله گون پیکرم
مبادا برآری به مرگم خروش
که افغانت آید سپه را به گوش
که ازغیرت آن گه بلرزد تنم
کشد سربرون موی ازجوشنم
دراین پهنه برمن چو مویی تو زار
شود خصم شادان و شه سوگوار
پس از کشتنم گر به دهر ایستی
تویی بامن ازمن جدا نیستی
اگر زنده ماندی مرا یاد کن
سیه جامه در مرگ داماد کن
چو همخوابه گفت جوان را شنید
یکی آه سرد از جگر برکشید
خروشی برآورد کای یار من
به گیتی زهر بد پرستار من
خوشا روزگار و خوشا حال تو
که از بخت فرخنده شد مال تو
که شه خواندت از خیل یاران خویش
شمردت ز خدمتگزاران خویش
اگر جنگ جستی زنی درجهان
به شه دادمی منهم امروز جان
به هم نگسلم رشته ی عزم تو
ترا برنگردانم ازرزم تو
برو لیک بامن به درگاه شاه
یکی سخت پیمان کن ای رزمخواه
که بی من به فردوس ننهی تو گام
نگردی ز فردوسیان شادکام
چو راز عروس آن دلاور شنید
تبسم کنان همچو گل بشکفید
به دست اندرش دست شد سوی شاه
بزد شاه رابوسه برخاک راه
عروس وهب گفت کای شهریار
خبر داده پیغمبر (ص) تاجدار
که گردد شهیدی نگون چون ززین
ز مینو چمد سوی او حور و عین
بگیرد چو جان دربر خود تنش
کشاند سوی ایزدی گلشنش
دراین رزمگاه ای پناه زمن
شودکشته چون دررهت شوی من
شود راست فرموده ی احمدی
زحق یابد آن دولت سرمدی
هنوزش به مینو نرفته روان
ندیده رخ جنتی بانوان
بگو با من امروز پیمان کند
که چون جای درباغ رضوان کند
نگردد دمی بی من آنجا صبور
رخ من بجوید نه دیدار حور
ودیگر دراین مرز من بیکسم
که درباغ محنت گلی نورسم
ندارم به غیر از حریمت پناه
توهم بی پناهم ازین پس مخواه
چو شد شوی من کشته درکارزار
مرا دست بردست زینب سپار
کم اندر بر خود کنیزی دهد
مرا در دو دنیا عزیزی دهد
وهب گفت پذرفتم این آرزوی
نتابم به هر دو سرا روی ازوی
امیدش برآوردم ای دین پناه
توباش اندرین سخت پیمان گواه
شهنشه بدان شوی و زن بنگریست
به گفتار وکردار ایشان گریست
خروشی برآمد ز یاران شاه
که شد پر نوا پرده ی مهر وماه
چو این کار پردخته شد نامدار
زشه خواست دستوری کارزار
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۹ - به میدان رفتن جناب وهب و مبارزت و شهادت آن بزرگوار
شد ازبهر رزم آن پسندیده کیش
زره پوش چون از گهر تیغ خویش
تن خود سراپا درآهن نهفت
برآمد به رخش جهانپوی و گفت
که ای رهسپر چرمه ی تیز هوش
به سوی سوارت فرادار گوش
یکی گرم جولان شو اندر نبرد
ز هامون به گردون برانگیز کرد
ممان تا سواران نا هوشمند
بتازند در پهنه زی من سمند
برآور چو مرغان دراین دشت پر
مرا زین جهان سوی فردوس بر
کنون گرچه در زیر زینی مرا
ابر زین ازین پس نبینی مرا
مرا چون ز زین افکند بدسگال
زخونم کنی سرخ رخسار ویال
مرا کشته بگذار وزین رزمگاه
برو سر بنه برسم اسب شاه
بدان دادگر داور مهربان
رسان مژده ی مرگ من بی زبان
بگو گر سوار من افتاد پست
تراباد بر زین یکران نشست
وزان پس به همخوابه و مام من
رسان از بر شاه پیغام من
بگو شد وهب کشته درکارزار
بگریید درسوگ او زار زار
بگفت این وزی پهنه توسن براند
به تازی زبان این رجز باز خواند
امیری حسین ونعم الامیر
له لمعه کالسراج المنیر
چراغ هدایت امیر من است
که در دین حق دستگیر من است
اگر پرتو افکن شود روی شاه
نه خورشید پاید نه تابنده ماه
نداند رما هر که نام ونسب
بگویم منم شیر جنگی وهب
منم شیر و شیر اوژن و شیرزاد
سگ شیر حق مرد کلبی نژاد
به مردی ظفر همعنان من است
اجل درزبان سنان من است
بجنبد چو پر کلاهم زباد
بداندیش من آرد ازمرگ یاد
به دست من ار بنگرد گاوسار
فتد برسر شیر گردون دوار
هم ایدون ببینید جنگ مرا
همان بند و فتراک و چنگ مرا
چه پیل دم آهنج نزدم چه مور
چه شیر دژ آهنگ پیشم چه گور
به نخجیر بد خواه ناهوشمند
مرا دانه و دام تیغ و کمند
به سر چون نهم ترک درکارزار
نماند سری درجهان ترک دار
چو گفت این زدشمن هماورد خواست
به چرخ ازسم باره اش گرد خاست
هر آنکس که گشتی بدو روبروی
شدی سوی دوزخ به شمشیر اوی
چو بسیاری از نامداران فکند
میان سپه راند تازی سمند
به خشم آستین برزد آهنگ را
برآورد دست یلی جنگ را
یکی آتش از تیغ کین برفروخت
کز وکوفیان را چو خاشاک سوخت
فغان در چپ افکند و شیون به راست
براو آفرین ازدو لشگر بخاست
دلاور نبرد آزمودن گرفت
شهنشه مراو را ستودن گرفت
همی خواست با میمنه و میسره
کند کار یکرویه ویکسره
ورا ناگه ازمادر و نوعروس
به یاد آمد و خورد لختی فسوس
سوی خیمه از پهنه آن سرفراز
عنان تکاور بگرداند باز
بیامد به نزدیک مادر بگفت
که ای با خرد گشته جان تو جفت
دلت گشت خوشنود ازین کارزار
بدو گفت مادرش کای نامدار
دمی از تو خوشنود ازین کارزار
بدو گفت مادرش کای نامدار
دمی از تو خوشنود گردم که سر
ببازی به راه شه تاجور
ز نزدیک مادر به درد و محن
به نزدیک همخوابه شدتیغ زن
دگر باره بدرود او کرد و رفت
به میدان وزد برصف خصم تفت
گهی با سنان گاه با تیغ تیز
در افکند در کوفیان رستخیز
سواری ز لشگر بر او بربتاخت
دلاور به یک نیزه کارش بساخت
زبس رزم کرد آن یل حق پرست
به هم نیزه و تیغ او درشکست
سپه کاین بدیدند ازو همگروه
گرفتند گرد یل پرشکوه
بدان مرد فرزانه ی نیکبخت
یکی تیر باران نمودند سخت
ز پیکان پران تن بی همال
به کردار مرغان برآورد بال
تنش بر لب تیغ می داد بوس
بدانسان که داماد برنو عروس
به ناگه دو مرد بد اختر بدوی
فکندند اسب ستیز از دو سوی
دو دستش به تیغ از یمین ویسار
فکندند در پهنه ی کارزار
جوان گشت چون نا امید ازدو ست
ززین بر زمین اندر افتاد پست
سواری ز پشت سمند اوفتاد
که انباز او چرخ نارد به یاد
یکی تازه داماد کز سوک آن
سیه پوش شد حجله ی آسمان
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۰ - انداختن سرو هب را به طرف مادرش و چگونگی رفتار آن زن با سعادت
عمر چو بدیدش فتاده به خاک
ز تیغ وز خنجر تنش چاک چاک
بگفتا که از نازنین پیکرش
بریدند آن پهلوانی سرش
فکندند درلشکر شهریار
بر شیرزن مادر داغدار
پسر کشته زن چون سر پور دید
ز شادی رخانش چو گل بشکفید
زمانی به شکرانه لب برگشود
فراوان خدارا ستایش نمود
همی گفت کای داور دستگیر
سری کت بداد این جوان در پذیر
پس آنگه سر نوجوان برگرفت
بدو زار بگریستن در گرفت
ببوسید و لب برلب او نهاد
همی گفت کای زاده ی پاکزاد
مرا این زمان شادمان ساختی
که بر یاری شاه سرباختی
کنون ای بهار و گلستان من
حلالت بود شیر ودامان من
بچم در بهشت برین سرخ روی
برپاک پیغمبر (ص) و آل اوی
بنه تاج پیروز بختی به سر
عروس بهشتی برآور به بر
بگریم براین روی گلگون تو
بنالم براین ترک پرخون تو
پس آن شیر زن کردکاری شگفت
سر پاک فرزند را برگرفت
فکندش سوی پهنه ی رزمگاه
بدان سر تنی کشت از آن سپاه
بگفت این به سربازی ازمن نکوست
نگیریم سری را که دادم به دوست
ستون سراپرده را برکشید
به خون پسر سوی میدان دوید
خروشید و مردانه زد بر سپاه
دو تن را بکشت اندر آوردگاه
زدورش چو چشم شهنشاه دید
سوی خویشتن خواند و دادش نوید
که ای مادر داغدار وهب
زهر مرد مردانه تر در عرب
نفرموده یزدان زنان را نبرد
سوی خیمه ی خویشتن باز گرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۲ - ذکر شهادت عمروبن خالد صید اوی رحمه الله علیه
وهب کشته شد چون به میدان کین
ز یاران شاهنشه راستین
گه عمر بن خالد آمد فراز
که در یاری شه شود رزمساز
مرآن پر هنر نامدار سترگ
ز صیداویان بود مردی بزرگ
سواری تنومند و شمشیر زن
قوی پنجه و پر دل و صف شکن
زشه خواست دستوری و شد به جنگ
ز خون دست و تیغ یکی کردرنگ
سواران بسیار از زین فکند
نگون گشت خود هم ززین و سمند
قدم سرخ رو سوی میدان نهاد
بدو رحمت از داور پاک باد
چو او کشته شد پور نام آورش
که خالد بدی نام نیک اخترش
به جنگ اندر آویخت با آن سپاه
سرو جان خود کرد قربان شاه
پس آمد دمان سعد بن حنظله
به پیگار چون شرزه شیر یله
بکشت و بیانداخت مردان چند
به تیغ از دلیران بسی سر – فکند
هم آخر به تیغ ستم شد شهید
درودش رساد از خدای مجید
پس از عمرو و عبدالله پاکزاد
برفت و روان شاه دین را بداد
پس از او به شاهنشه خسروان
ببخشید وقاص مالک روان
پس از وی به خلد برین بست بار
شریح ابن عبدالله نامدار
فردی بر روانشان ز یزدان رساد
که بودند فرخنده و پاکزاد
سر و جان به دادار بفروختند
عوض گنج رمت بیاندوختند
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۳ - ذکر مبارزت و شهادت جناب مسلم ابن عوسجه علیه السلام
فراز آمد این گه ز گفتار من
که از مسلم ثانی آرم سخن
چه مسلم اسد گوهری پاکخوی
که بد عو سجه باب آن نامجوی
ز شیر خدا مردی اندوخته
به دل شمع دانش بیافروخته
به رزم عجم با دلیران دین
بسی کرده یاری به میدان کین
برادرش خوانده شه اولیا (ع)
روان شاد ازو خاتم الانبیا (ص)
چون آن پیر فرزانه در دشت جنگ
به شه دید از آن ناکسان کار تنگ
نوان قامت خویشتن کرد راست
برشه شد و اذن پیگار خواست
همی گفت کاین پیر کافور موی
به چوگان تو سرنهاده چو گوی
شمردستم از زنده گی سالیان
برشیر یزدان کمر بر میان
به خدمت مرا پشت شد چنبری
رخ لاله گون گشت نیلوفری
یکی تیر بودم کمانی شدم
توانا بدم ناتوانی شدم
مرا نیز بشمار ازین رفته گان
بپیوند براین به خون خفته گان
شهنشه چو بشنید گفتار مرد
دو چشم خدا بین پر از آب کرد
بگفت ای مرا مانده در روزگار
زیاران شیر خدا یادگار
برو کردگار ازتوخوشنودباد
پیمبر زکردار تو باد شاد
روان شد به میدان سرافراز پیر
پرندی به دست و سمندی به زیر
پرندش سپهر و سمندش هلال
زخورشید رخشان تر او را جمال
چو روشن شد از روی او دشت کین
به مردی بن نیزه زد بر زمین
خروشید کای کینه گستر سپاه
که گشتید گرد اندرین رزمگاه
تفو بربداندیش رای شما
بدا مزد دیگر سرای شما
منم آنکه مسلم بود نام من
سرسرکشان در خم خام من
به نیرو روانکاه شیران منم
به هر جنگ پشت دلیران منم
جهان گر پر از آب و آذر شود
وگر پهنه ها پر ز لشکر شود
اگر تیر بارد ز بارنده ابر
جهان یکسر آید کنام هژبر
مرا هیچ از آن دردل اندیشه نیست
که اندیشه مرمرد را پیشه نیست
اگر نامداریست دراین سپاه
بتازد تکاور به آوردگاه
برون شد ز لشگر یکی زشت مرد
درافکنده دربر سلیح نبرد
تو گفتی یکی زشت مرد
درافکنده دربر سلیح نبرد
تو گفتی یکی آهنین کوه بود
ویا زشت عفریت بستوه بود
سبک حمله آورد بر مرد پیر
که اندازد از پشت اسبش به زیر
سرافراز حق را نیایش گرفت
نبی (ص) وعلی راستایش گرفت
بکند آن بن نیزه از روی خاک
بدو بریکی نعره زد خشمناک
پس آنگه چنان زد به پهلوی اوی
سنان را که بگذشت زآنسوی او
فغان از سپاه عمر گشت راست
زیاران شه بانک تکبیر خواست
اجل گشته ی دیگر آمد به جنگ
بدان نیزه کشتش یل تیز چنگ
بدینسان همی با سنان رزم کرد
که تا از سپه کشت پنجاه مرد
زآسیب آن نیزه ی شست باز
دگر کس به رزمش نشد اسب تاز
نیامد چو مردی سوی رزمگاه
سرا فراز شد حمله ور برسپاه
بسی کشت و بسیار زخم درشت
بدید وبه دشمن نیاورد پشت
سرانجام لشکر بدو تاختند
ز زین بر زمینش بیانداختند
چو از زین بیافتاد لب باز کرد
شهنشاه را بر سر آواز کرد
خداوند دین با دلی ناشکیب
بیامد به بالین او با حبیب
هنوزش روان بود درتن که شاه
بیامد به بالینش در رزمگاه
جهان بین خود پیر بنمود باز
به دیدار آن خسرو سرفراز
بگفت ای مهین شهریار زمن
وفا کردم آیا به عهد تومن؟
شهش گفت کای گنج صدق و صفا
عجب عهد خدا رانمودی وفا
به پاداش نیکی خدای بزرگ
تو را بهره سازد عطای بزرگ
حبیب مظاهر به مسلم سرود
ازآن پس که با شاه گفت وشنود
که هر چند بعد ازتو پاینده گی
نه بینم سر آید مرا زنده گی
ولیکن زمن هر چه خواهی بخواه
که فرمان پذیر آیمت نزد شاه
بدوگفت مسلم که ای نامدار
مکش دست از دامن شهریار
همین است واین آرزوی من است
که خدمت بدین شاه خوی من است
بگفت این و جان را به جانان سپرد
به خلد برین زین جهان رخت برد
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۴ - ذکر شهادت عوسجه پسر مسلم بن عوسجه علیه السلام
یکی کودک ازمسلم پاکخوی
به درگه درون بود خورشید روی
ده ودو بد اززندگی سال او
بدی چون جوانان پر وبال او
به خون پدر تیغ بران گرفت
ره جنگ چو شیر غران گرفت
چو از دور دارای دینش بدید
به کردار آن خوب رو بنگرید
مراو را به بر خواند و گفت ای پسر
تو را بس بود مرگ فرخ پدر
مپیما ره کوشش وکار زار
مکن مادر از مرگ خود داغدار
چو مادرش آواز شه را شنفت
دوید از پس پرده بیرون و گفت
که ای پور بشتاب در دشت کین
بکن جان خود برخی شاه دین
اگر زنده برگردی ای خردسال
نگردانمت شیر خود را حلال
شنید این چو کودک به میدان چمید
به رزم سپه تیغ کین برکشید
زمانی دلیرانه ناورد کرد
بکشت از خسان سپه بیست مرد
بیامد ز پی مهربان مادرش
همی گفت با پور نیک اخترش
که زود ای پسر جان خودکن نثار
مراسرخ رو کن به روز شمار
جوان جنگ می جست تاکشته گشت
تن او به خون اندر آغشته گشت
بیامد سوی خیمه ی مام باز
شد آن کشته ی خویش را مویه ساز
خداوند دین سبط خیرالبشر
چو دیدش به مرگ پسر مویه گر
سوی او خرامید وبا او بگفت
که ای با غم پور گردیده جفت
تورا پاک یزدان شکیبا کناد
شود مادر من زکار تو شاد
به روز جزا دربهشت برین
تو با مادرم بود خواهی قرین
چو پیگار آن کودک آمد به سر
گشاد ایزد از باغ مینوش در