عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۷ - عشوه سازی
بتا، نظام، دگر ناز و عشوه سازی نیست
که این معامله سربازی است، بازی نیست!
مکن مداخله در این کار مملکت ای شیخ
که این مباحثه غسل بی نمازی نیست
کلاه خویش نما قاضی: این همه قاضی:
چه لازم است، که اندر خزانه غازی نیست!
فریب مهر مخور، ای عروس! کاین داماد:
به جز پی به کف آوردن جهازی نیست؟
اگر به فکر خرابی خانه شد مهمان
وظیفه تو دگر، میهمان نوازی نیست!
خود این فضاحت اعمال روز عاشورا
قسم به ذات خدا جزء دین تازی نیست؟!
تو نعش دشمن دین آر، مردی ار، ورنه
تو خویش نعشی، حاجت به نعش سازی نیست!!
زیاد از آنچه ببایست، گفتم و دائم
که جز ضرر، ثمری زین زبان درازی نیست
سرم ز سر زبانم، فراز دار رود
خوشم که بهتر از این، هیچ سرفرازی نیست
تو چون سیاست، بازیچه، کار دل «عشقی »:
مگیر، ز آنکه دگر عشق، بچه بازی نیست!
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۹ - پریشانی ایران
ای دوست ببین بی سر و سامانی ایران
بدبختی ایران و پریشانی ایران
از قبر برون آی و ببین ذلت ما را
این ذلت ایرانی و ویرانی ایران
آوخ که لحد، جای تو شد تا به قیامت!
رفتی و ندیدی تو پریشانی ایران:
از وضع کنونی و ز بدبختی ملت
زین فقر و پریشانی و ویرانی ایران
گردیده جهان تیره و گشته ست دلم تنگ
گوئی که شدم حبسی و زندانی ایران
بگرفته دلم سخت ز اوضاع کنونی
بیچارگی و محنت و حیرانی ایران
(عشقی) بود، از نوحه گر امروز عجب نیست
خون می چکد از دیده ایرانی و ایران
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۲۰ - رخساره پاک
من چو یک غنچه بشکفته گریبان چاکم
گر چو گل باشم، در چشم خسان خاشاکم
داده فتوای به ناپاکی من مفتی شهر
کز چه بر ساحت پاکیزه دین هتاکم
شکر یزدان که خود این عیب نکردند مرا
که بر دیده ناپاک کسان ناپاکم
گر در آئینه ناپاک ببینی، رخ پاک
نقص رخ نیست، چنین حکم کند ادراکم
باری آرای حکیمانه خود را همه گاه
فاش می گویم و یک ذره نباشد باکم
منکرم من که جهانی به جز این بازآید
چه کنم درک نموده است چنین ادراکم
قصه آدم و حوای، دروغ است، دروغ
نسل میمونم و افسانه بود از خاکم
کاش همچون پدران لخت به جنگل بودم
که نه خود غصه مسکن بد و نی پوشاکم
من همان دانه بی قیمت و قدرم که روم
در دل خاک درون، تا که بر آید تاکم
دلبرا هیچ کس از پاکی من نشناسد
توشناسی که بر عشق تو چون بی باکم
آتش مهر تو بگداخته قلبم زآن روی
تا که مهرت بنشیند، به دل چون لاکم
نقش مهر تو چه لازم، که به قلبم باشد
از ازل مهر تو کنده است به دل حکاکم
نه گمان دار پس از مردنم از من برهی
باد هر روزه فشاند به قدومت خاکم
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۳۰ - گل مولا
ایکه هر خواسته دل، ز فلک می خواهی
آنقدر راضی ای از خود که کتک می خواهی
من به جز تنبلی این را، چه بنامم؟ که تو، هی:
خفته هر روزه و روزی ز فلک می خواهی
ای که هر روزه حوالات تو در بانک خداست!
به خدائی خداوند که چک می خواهی!
ای که دست تو دراز است، پی آز به خلق!
چه کمک کرده ئی آخر؟ که کمک می خواهی!
من چه باید بکنم؟ گر که تو درویشی، باش
به درک هر چه تو از هفت ترک می خواهی!
نان همه از قبل نیروی بازو خواهند
نان تو از رشته و بوق و دگنک می خواهی!
کلک است این همه! در بیستمین قرن برو!
تازه کارا، تو چه زین کهنه کلک می خواهی؟
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۲ - ابله ترین حیوانات
«بوآلو»، شاعر گویای مغرب
حکیم بخرد دانای مغرب
در این نکته چه خوش گفت این سخن را
که بس خوش آمد از این نکته من را:
که اندر چارپایان چرائی
و یا ماهی و مرغان هوائی
ز هر تیره گروه نسل حیوان
ندیدم ابلهی مانند انسان
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۳ - تأثیر سخن
شنیدم نویسنده ای در قدیم
نویسنده پاک رأی و حکیم
گزیده یکی چامه، انشا نمود
شه عصر از آن نامه رسوا نمود
گرفت آن هجانامه، آنسان رواج
که شه را درون شد، به سر بیم تاج
بفرمود کآن نامه ها سوختند
لب آن نویسنده را دوختند
بر شه بسی نامه، آتش زدند
بدش آتش قهر، آبش زدند
قضا را در آن دم، یکی تند باد
به دامان شه، مشتی آتش نهاد
شه از آن بلا، راه رفتن گرفت
ولیکن یکی میخش، دامن گرفت
مر آن شاه را میخ، بر تخت دوخت
نگهداشت تا آن که، بر تخت سوخت
سراپرده و تخت شه هر چه بود
گرفت آتش و زور آتش فزود
به ده ثانیه یکسر، آن بارگاه
بیفتاد در چنگ آتش چو شاه
به فکر شه آنگه نبد هیچ کس
تمامی به فکر خود از پیش و پس
کس از خویش، بر شه نپرداختی
در آن دم کسی شاه نشناختی
بر مردم آن روز سخت و سیاه
همه گونه بد فکر، جز فکر شاه
زبانه کشان آتش، از قول شاه
چنین ز آن نویسنده بد عذرخواه:
که گر نامه های تو افروختم
به جبرانش این بس، که خود سوختم
اگر دوختم من، لبانت به سیخ
کنون دوختم، جان خود را به میخ!
نویسنده بر هر که، آهش گرفت
شه ار بود بر تخت، آتش گرفت
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۴ - در صفحه غرب
بهارا به پائیز ما، دیده دوز
ز کلک تموزین دی، وی بسوز
ملک را ز ما نیز این نکته گوی:
که پیش آمده ملک نبود نکوی!
شها! صفحه غرب؛ اقلیم تو
بیندیش زانگه که افتد گرو
به پاداش این جمله باد گران
که آورده اینسان ز ری بس خزان
رخ ما شده زرد: زین باد زرد
ازین باد شد، خاک، ما را به سر
خود این ملک غربت، به زر می برند
ز کشور فروشان دون می خرند
هوا تیره گردید در این محال
ز باد جنوب و ز باد شمال
بلند است ابر ره، از هر کنار
هم اندر یمین و هم اندر یسار
سوئی رعد پلتیک، در غرش است
هم از سوی دیگر ز زر بارش است
اهالی همه خواب و غفلت زده
خمار زرین باده در میکده
ز باران بیگانه، آغشته اند
همه پیرو اجنبی گشته اند
یکی بنده بند: روسان شده
دگر پای بند: پروسان شده!
نهان گشته خورشید خاور نشان
در این گیر و دار، از زمین و زمان
نشانهای خود، جمله برداشتند
سپس آن بیگانه بگذاشتند
همی دانم ای شاه شمس شموس
بباید زمانی که روس و پروس:
به رسم نبرد، فتنه برپا کنند
مر این سو زمین را اروپا کنند
سپس تیر و توپ و خدنگ و تفنگ
بپاشند هر سو، بر آئین جنگ
بسی قتل و غارت نمایند بر
مر آن مردمی را که دارند زر
سپس خویشتن هیچ نی باختند
شهیدان شهوت، بسی ساختند
در این ره کجا، کشته بنهاده اند؟
ز ایرانیان بود، ار داده اند!
کجا رزمگه خاک، از آن شده؟
خراب ار شده، ملک ایران شده!
اگر اقتدار است، آنان برند
وگر افتخار است، ایشان برند
فقط پس، هوس، دونی و گمرهی
بماند بر ایرانیان تهی!
بود تیره ما را، افق آنچنان
که مر عاجز است، از بیانش زبان!
شهنشه خود این، گر تماشا کند
شهنشاهی خویش، حاشا کند
(ملک احمدی) نامدار جهان
ز تو ننگ باشد، شهی این چنان!
ترا گیتی ای شاه، خوش آفرید
ولی این شهی، زشت بهرت گزید
نشایسته تو شاه ایران شدی
نگهبان این ملک ویران شدی!
ایا خسرو کشور پاک جم
ترا کشوری، بایدا چون ارم
نه این خاور دوزخی مردمان
که تاریخشان باید این داستان
خلاصه چنین گشته بد، بخت ما
کنون چاره کار، هان شود بخت ما
گر از من بپرسد، کسی بی درنگ
نگر گویم ار گویمش: چاره جنگ
کنون چاره ما، به جز جنگ نیست
چه روی سیاهی، دگر رنگ نیست
همه ما که بایست کشته شویم
به دست دو دسته، دو دسته شویم
مرا این ملک را، ای شها رزمگه!
نبایستی آخر، نمودن نگه؟
چه بهتر که از بهر ایران زمین
بپا گردد این داستان این چنین
همی گر بجنگم، به خود این زمان
ببایستی اول، شهریار از میان
یکی بیرق شیر و خورشید نر
بباید شدن هادی ما نه زر
ولیکن کنون، جمله زر دیده اند
پسندیده وی، پسندیده اند
ایا غربیان مبارک نژاد!
شما را چرا شوم گشته نهاد؟
گر ایران زمین است این مرز و بوم
ز چه دست روس و پروسند عموم
ایا دیو دینان دون دغل!
شما را چه در سر بود زین عمل؟
هم از سایه شوکت شهریار
بر آرمتان ای نابکاران دمار!
مرا نیز باشد بیانی چو سام
به عنوان وی، بس سپاه کلام
به میدان کاغذ چه کلکم نهم
(مانور) سپاه خود آنگه دهم
شما ای سران سپه ساز خصم!
مر این نیست بستوده آئین و رسم
ایا بنده گیران خود زر خرید
قلم برکشیدم، علم درکشید
کجا می گذارند که بلوا کنید
سپس غارت ملک دارا کنید
من آن رزمخواه جبلی منم
همان عشقی جنگ ملی منم
بود مار بر سنگ و سنگم به چنگ
بسی ننگ باشد کنونم درنگ
ولی ار خود آنم، کنم بندگی
به بیگانگان، ننگم است زندگی!
الا ای شه! اقلیمت ایران زمین:
بپرورده دشمن بسی در کمین
وطن گشته بی کس از این ناکسان
که باشد عیان هر کجا چون خسان!
چو نیکو مرا خامه ام این نوشت:
که بیگانه به، از خود بدسرشت!
شها اندرین نامه چاکر نیم
ترا بنده پاک است منکر نیم
همه مر بر این ریشه اند و بطون
ولی اهرمن پیشه باشند چون
همه: شیوه شهرتی، چیده اند!
مرآئین «عشقی » نه بگزیده اند
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۷ - گلهای پژمرده
خری از گلستان باغی گذشت
بسی گل بره دیده و وقعی نه هشت
نسنجید کآن جلوه گل، ز چیست؟
نفهمید فریاد بلبل ز کیست؟
رسید او به جائی که ره تنگ بود
بسی شاخه، در راه آونگ بود
طبیعی است بر جسم آن شاخسار
بدانسان که گل بود، بد نیز خار
سر خر در آن شاخه ها گیر کرد
بسی سر برآورد و سر زیر کرد
سر و روی وی، اندر آن شاخسار
بیازرد و گلگون شد از زخم خار
بیا بنگر، اینک خر بی تمیز
که وقعی نمی هشت بر هیچ چیز
هر آن خار بر گردنش می نواخت
بر آن خیره می گشت تا می شناخت
مدام از دم آن، حذر می نمود
بر آن عاجزانه، نظر می نمود
چو بر خر ز گل هیچ زحمت نبود
نمی دید گل، نیز دارد وجود!
سرودم از این ره، من این داستان
که بینم در این کشور باستان:
رجال خیانتگر آنسان خرند!
که بر اهل فضل و هنر ننگرند
ز آزار هر کس، حذر می کنند
بر او با تواضع نظر می کنند!
وزین روی: جمعی تبه کارها
هیاهوچیان ملت آزارها:
در این دوره: هر یک مقرب شدند
همه صاحب کار و منصب شدند
ولی همچو گل هر که خوشرنگ و بوست
به صورت نکوی و به سیرت نکوست:
حکیم و سخندان و عالم بود:
گناهش همین بس که سالم بود
به او می ندارند، هرگز نظر
بدین جرم، کورا نباشد ضرر!
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰ - نامه منظوم
مرحبا ای (کوهی) نیکو نهاد
لشخوران مردند، کوهی زنده باد
آفرین بر خامه حقگوی تو
مرحبا بر چشم و بر ابروی تو
این یکی می گفت هی با آن یکی
تازه گشته، کوهی ما عینکی
پای کوهی، لایق پوتین بود
کی سزای گیوه چرکین بود
از چه «کوهی » لات و «دشتی » پولدار
کوه بالاتر ز دشت است ای نگار!:
تو، یخه چرک، آن یکی بسته فکل
تو پیاده، او نشسته در هتل
من تو را آیم: دلیل ای با خدا!
تو برو: دعوی جمهوری نما!
لشخوران گفتند: پولت می دهیم
سر خط رد و قبولت می دهیم
دشمن خود هستی: ای خانه خراب!
از چه رو دادی، به آنها این جواب؟
جان من کم غصه، بهر ما بخور
شیخنا رو کربلا خرما بخور!
گر که می دادند آنها بر تو پول
داشتی گر عقل، می کردی قبول
پس به لشخورها، تو مهمان می شدی
هم وکیل شهر کرمان می شدی
داش کوهی! ای خدا مرگت دهد
ای درخت لخت! حق برگت دهد
تو سری خور تا که دیگت سر رود
حرف حق گو، تا که جانت در رود
هی ز آقای «مدرس » مدح کن
هی ز آقای «ستاره » قدح کن
از اقلیت بکن: توصیف ها
از وطن خواهان: بکن تعریف ها
هی به سمت «آشتیانی »ها برو
هی سراغ «بهبهانی »ها برو
هی بگو تو: «کازرونی » زنده باد
«حائری زاده » بگو پاینده باد
هی بگو تو: «کازرونی » زنده باد
باد پشتیبان آقای «زعیم »
از سفاهت تکیه بر ملت بکن
خویشتن را مایه ذلت بکن
پول و سور و عیش و نوش از دیگران
تو برای خویش، الرحمن بخوان
روز و شب، له له بزن از تشنگی
کنج غربت جان بده، از گشنگی!
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۱۱ - در هجو ضیاء الواعظین
چراغ الذاکرین، آن مرد جیغو
کند در مجلس شوری هیاهو
چراغ الذاکرین، مانند زاغ است
گمان دارد که مجلس مثل باغ است
نماید جیر و ویر نابهنگام
دهد بر حامیان ملک دشنام!
همه دانند خوب، این هوچی لوس
ز شه زر خواست اما گشت مأیوس
همه دانند خوب، این روضه خوانست
که مزد روضه او یک قران است
اگر اولادهای شمر ملعون
دهند از مزد روضه پول افزون:
برای شمر، او خواند ثناها
برای آن لعین، گوید دعاها:
غرض اینست، بر این آدم لوس
دهند ار پول خواند روضه معکوس
دو سال قبل، این هوچی آرام
به (سردار سپه) می داد دشنام
گرفتند و دو سه سیلی زدندش
که تا ایمن بمانند از گزندش
فرستادند او را شهر سمنان
به (سردار سپه) با آه و افغان:
نوشت او کاغذ با آب و تابی
تملق گفت و دادندش جوابی
بیاوردند او را سوی تهران
بدادندش خسارت بیست تومان
چو رفت این بیست تومان توی جیبش
بشد آن مبلغ عالی نصیبش:
به (سردار سپه) مداح گردید
همه چیز ورا دیگر پسندید
نوشت این مرد: آزادی پرست است
شکست او، به آزادی شکست است
بدو گفتند: یاران صمیمی
چه هست این حرف و آن حرف قدیمی؟
چرا حرف تو هر روزی به رنگیست
مگر مغز تو چون توت فرنگیست!
ز یاران این ملامتها چو بشنفت
جواب دوستان را این چنین گفت:
«به (سردار سپه) من زشت گفتم
به رشوت بیست تومانی گرفتم »
«به او بد گفتم و داد او به من بیست
اگر خوبش بگویم حق من چیست؟»
«بداعی بیست تومان داده (سردار)
نیم زین گنج، دیگر دست بردار!»
«دگر دنباله مسلک نگیرم
که تا زو بیست تومان ها بگیرم »
«چرا زیرا که بنده گشنه هستم
که حمالی نمی آید ز دستم »
«تملق گویم و گیرم اعانه
خرم سر چشمه من یک باب خانه »
«دعا گویم، به نام نیزه بازی
خورم با چای، نان پا درازی »
«به پولداران کنم خدمتگزاری
نمایم لقمه یی نان کوفت کاری »
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۲۱ - نمایندگان ریاکار
رند شیادی که دارائی وی
یک کت و شلوار و یک سرداری است
ریش بتراشیده، اسبیل از دو سوی
راست بالا رفته، کج دمداری است
گر چه او را نیست، دیناری به جیب
هیکلش چون مردم درباری است
در خیابان هر که بیندش این چنین
گوید این شارژدافر بلغاری است
شغل این جنتلمن عالیجناب
در خیابان ها قدم برداری است
مسلکش دزدی ز هر ره شد، کنون:
للعجب بهر وطن غمخواری است
از قضا روزی، خیابان دیدمش
تند از بالا روان چاپاری است
ظهر تابستان و خور بالای سر
از در و دیوار، آتش باری است
داده او تغییر پز، من در عجب!
کاین چه طرز تازه طراری است؟
جبه و لباده و شال و قبا
در برش جای کت و سرداری است
بر سرش عمامه، رنگی نو ظهور
فینه ئی و رشته چلواری است
هشته یک خروار ریش و عقل مات
زین خر و زین ریش یک خرواری است
زود بگرفتم سر راهش که هان:
بازت این چه بازی و بیعاری است؟
خر ز گرمای هوا، تب می کند
ای خر این پالانت سنگین باری است!
وآنگه این ریش دم گامیش چیست؟
کاین چنین در صورتت گلناری است!
گفت این ریشی که بینی ریش نیست:
ریشخند مردم بازاری است!
تازه در خط وکالت رفته ام
با عوامم عزم خوش رفتاری است!
گفتمش: تغییر «اونیفورم » هم
در وکالت، چون نظام اجباری است؟
هشتی عمامه، کله برداشتی!
گفت: این رسم کله برداری است!
وین لباس و هیکل مردم فریب
اولین فرمول مردم داری است!!
ریش انباری ز رأی مردم است
راء/ی مردم اندر آن انباری است
اولین شرط وکالت: ریش و آنک
می تراشد از وکالت عاری است
دیدمش آنگه که می گفت این سخن
آبی از بینی به ریشش جاری است
کاتلین شرطش کثافت کاری است!
کاولین شرطش کثافت کاری است!
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۴ - خر تو خر
این چه بساطی است، چه گشته مگر؟
مملکت از چیست؟ شده محتضر:
موقع خدمت همه مانند خر
جمله اطباش، به گل مانده در
به به ازین مملکت خر تو خر!
نیست به دزدی شما، در جهان؟
کیست که خر کرده، شما را چنان؟
چیست که خفتند، همه بی گمان؟
وه به شما، ای همه افتادگان!
به به ازین مملکت خر تو خر!
مادر بیچاره، فتاده علیل
دخترک اندر پی هر کج سبیل
پرستارانش ز وزیر و وکیل
جمله فتادند، به فکر آجیل
به به ازین مملکت خر تو خر!
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۵ - خرنامه
دردا و حسرتها که جهان شد به کام خر!
زد چرخ سفله، سکه دولت به نام خر!
خر سرور ار نباشد؛ پس هر خر از چه روی؟
گردد همی ز روی ارادت غلام خر!
افکنده است سایه، هما بر سر خران
افتاده است طایر دولت به دام خر
خر بنده خران شد، آزادگان دهر!
پهلو زن است چرخ، به این احتشام خر
خرها تمام محترمند! اندرین دیار!
باید نمود از دل و جان احترام خر
خرها وکیل ملت و ارکان دولتند
بنگر که بر چه پایه رسیده مقام خر؟
شد دائمی ریاست خرها به ملک ما
ثبت است بر جریده عالم دوام خر
هنگامه یی بپاست، به هر کنج مملکت
از فتنه خواص پلید و عوام خر
آگاه از سیاست کابینه، کس نشد
نبود عجب که «نیست » معین مرام خر
روزی که جلسه وزرا، منعقد شود
دربار چون طویله شود ز ازدحام خر
در غیبت وزیر، معاون شود کفیل
گوساله ایست نایب و قائم مقام خر
یارب «وحید ملک » چرا می خورد پلو؟
گر کاه و یونجه است، به دنیا طعام خر
گفتم به یک وزیر، که من بنده توام
یعنی منم ز روی ارادت غلام خر
این شعر را به نام «سپهدار» گفته ام
تا در جهان بماند، پاینده نام خر
خرهای تیزهوش، وزیران دولتند
یا حبذا ز رتبه و شأن و مقام خر
از آن الاغتر وکلایند، از این گروه
تثبیت شد به خلق جهان احتشام خر
شخص رئیس دولت ما، مظهر خر است
نبود به جز خر، آری قائم مقام خر
چون نسبت وزیر به خر، ظلم بر خر است
انصاف نیست، کاستن از احترام خر
گفتا سروش غیب، به گوش «امین ملک »
زین بیشتر، زمانه نگردد به کام خر
«سردار معتمد» خرکی هست جر تغوز
کز وی همی به ننگ شد، آلوده نام خر
امروز روز خرخری و خر سواری است
فردا زمان خرکشی و انتقام خر
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۸ - در هجو شیخ ممقانی
از دست هر که هر چه، بستانده و ستانی
از دست تو ستانند، با دست آسمانی
کف رنج بیوه گان را، مال یتیمه گانرا
اموال این و آن را، حینی که می ستانی:
گیرم حیا نداری، شرمی ز ما نداری!
ترس از خدا نداری؟ ای شیخ مامقانی!
تو کمتر از گدائی، نان گدا ربائی،
گر غیر از این نمائی، کی اندر این گرانی:
هر روز می توانی، خوانی بگسترانی
در خورد دعوت عام، شایان میهمانی
از پرتو سفارت، وز شاهراه غارت،
هم خوب می خوری و، هم خوب می خورانی
دزدی و پاسبانی، هم گرگ و هم شبانی
در هر دو حال گشتن، الحق که می توانی
گر این چنین نبودی، دانی کنون چه بودی؟
می بودی آن که قرآن، در مقبری بخوانی!
یاد از نجف کن اندک، خاطر بیار یک یک
آن هیکل چو «اردک » و آن رنگ زعفرانی
شیخی بدی گزیده، در حجره یی خزیده،
لب دائما گزیده، از فقر و ناتوانی
تو بودی و حصیری، نان بخور نمیری،
بر اشکم تو سیری، می خواند لنترانی
مبل تو بود سنگی، یا آن که لوله هنگی،
با قوری جفنگی، از عهد باستانی
یک جامه در برت بود، هم بالش سرت بود
هم گاه بسترت بود، و آن نیز بود امانی
آن جبه سیاهت، وآن چرب شبکلاهت،
بد یادگار گویا، از دوره کیانی
در جمله وجودت، غیر از شپش نبودت:
چیزی ز مال دنیا در این جهان فانی
نی مسلکت مبرهن؟ نی مسکنت معین،
همچو خدای هر جا! حاضر ز لامکانی
گویند روضه خوانی است، راه معیشت تو
به به چه خوب فنی است، این فن روضه خوانی؟
هر گه کسی بمردی، تو فرصتی شمردی
وآن روز سیر خوردی، حلوای نوحه خوانی
ای شیخ کارآگاه، امروز ماشاء الله،
کردی اداره چون شاه، ترتیب زندگانی
یک خانه شهرداری، یک خانه اسکو داری
از وقعه فلان و از غارت فلانی
این حشمت و حشم را، وین کثرت درم را
این خانه ارم را، والله در جوانی:
گر خواب دیده بودی، یا خود شنیده بودی،
بر خویش ریده بودی؟ از فرط شادمانی
ای مایه خباثت! ای میوه نجاست!
اندر ره سیاست، می بینمت روانی
گه پیرو «وکیلی »، گه خویشتن دلیلی،
گه یار «سد جلیلی » گه یاور «یگانی »
با سد جلیل گردی، خواهی وکیل گردی
رو رو عبث در این ره، پوتین همی درانی!
باری در این میانه، از چیست غائبانه؟
کردی مرا نشانه، در طعن و بد زبانی!
از روی زشتخوئی، صدگونه زشت گوئی،
چون نظم من نجوئی، چون شعر من بخوانی
از من چه دیده ای بد؟ از من خطا چه سر زد؟
جز صفت فصاحت؟ جز قدرت بیانی؟
از من خطا ندیدی، لیکن جلو دویدی،
دانی که من زمانی، با منطق و معانی:
وصف تو سازم آغاز، مشت تو را کنم باز،
برگیرمت گریبان، چون مرگ ناگهانی
من ار به کنج عزلت، بنشسته بی اذیت،
گاهی به نفع ملت، بگشوده ام زبانی
من ار که نکته سنجم بر تو رسید رنجم
پس از چه در شکنجم؟ دائم دسیسه رانی
دانستم از چه راهست وآن را چرا گناهست
خودروی تو سیاهست، ترسی که من زمانی:
شرحی کنم کتابت، در حق گفته هایت
وآن روز هر جفایت، گردد همی علانی
چون تو در این خیالی، یاد آمدم مثالی
از عهد خردسالی، هان گویمت بدانی
یک روز کودکی را، ختنه همی نمودند
دختی بر او نظر داشت، در گوشه نهانی
چون بر گریست لختی، آزرده شد به سختی
بگریست زار چون ابر، در موسم خزانی
گفتندش این چه زاریست؟ ما را به تو چه کاریست:
او را کنیم ختنه، تو از چه در فغانی؟
پاسخ بداد او نیز، این آلتی است خونریز
گردید بهر من تیز تا روز کامرانی!
تو نیز این چنینی، چون نظم من به بینی،
از طبع من ظنینی، وز خویش بدگمانی
من خامه تیز کردم، صد چون تو هیز کردم،
تو نیز گریه سر کن، هر قدر می توانی
ای شیخ دم بریده! ای زیر دم دریده،
ای برجلو دویده، تا در عقب نمانی
با این همه زرنگی، با من چرا بجنگی؟
حقا درین دبنگی، تکلیف خود ندانی!
این شید و شیطنت را، این کید و ملعنت را
با هر که می توانی، با من نمی توانی
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۹ - شعر و شکر
عامیان شعر تو با شکر، برابر می کنند
عارفان زین وهم باطل، خاک بر سر می کنند
کارگاه قند نبود، آن دهان کآید برون
هر سخن، تشبیه آن بر قند و شکر می کنند
کارگاه قند از یک درش، قند ار می برند
از در دیگر چغندر، بارش اندر می کنند
از دهانت هر سخن کاید برون، چون شکر است
پس یقین رندان، به ماتحتت چغندر می کنند
ای صبا برگیر ریش مدعی و گو ز من
عنقریبا رندها، چرخ تو چنبر می کنند
هیچ می دانی طرف گردیده یی با مردمی
کت چغندر ریخته، هر چیز بدتر می کنند!!
. . .
. . .
ای خدا این خلق، عطر مشک را بینند و باز
با گل افیون دماغ خود معطر می کنند
طعم شکر طبع «عشقی » را نهادند و همه
بر علف های بیابان، حمله چون خر می کنند!
خلق را پیغمبری نوح، باور نیست! لیک
دعوی یزدانی از، گوساله باور می کنند!
این وزیران را خیانت، ارث از «جانوسیار»
مانده، «دارا» را فدا بهر «سکندر» می کنند!!
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۱۳ - مهدی کچل
کار و بارت جور، مهیا شده
نور علی نور، مهیا شده
دخترکی خوب، مهیا شده
خفته و خود عور، مهیا شده
تاری و تنبور، مهیا شده
هم آب انگور، مهیا شده
بس آجیل شور، مهیا شده
تریاک و وافور، مهیا شده
مهدی کچل سور مهیا شده
چرچر ما جور و مهیا شده
لوطی حسین صاحب عنوان شود
بند قبا قرمزی و خان شود
دور دگر، دوره دونان شود
یکسره این ملک پریشان شود
خاطر ما، جمله پریشان شود
تا که ورا سفره، پر از نان شود
یا که فلان، گربه هر خوان شود
ایران، ویران ز وزیران شود
مهدی کچل سور مهیا شده
چر چر ما جور و مهیا شده
میرزاده عشقی : نمایشنامهٔ ایدآل پیرمرد دهگانی یا سه تابلوی مریم
بخش ۵ - مطرح کننده ایدآل
جناب برزگر! این ایدآل دهقانست:
نه ایدآل دروغ فلان و بهمان است!
ز منهم ارکه بپرسی تو، ایدآل، آنست
همین مقدمه انقلاب ایران است
ولیک حیف که برمرده می کنم تلقین!
در این محیط که بس مرده شوی دون دارد!
وزین قبیل عناصر ز حد فزون دارد!
عجب مدار اگر شاعری جنون دارد
به دل همیشه تقاضای «عید خون » دارد
چگونه شرح دهم ایدآل خود به ازین؟
میرزاده عشقی : کفن سیاه
بخش ۵ - اندیشه های عرفانی
جز خرافات، بر این مملکت افزود چه؟ هیچ!
جز خرابی مه آباد تو بنمود چه؟ هیچ!
من در اندیشه که این عالم موجود چه؟ هیچ!
بود آنگاه چه؟ اینک شده نابود چه؟ هیچ!
بود و نابود چه موجود چه مقصود چه؟ هیچ!
چون بکنه همه باریک شدم
منکر روشن و تاریک شدم
دیدم اندر نظر عالم دیگر پیداست
عالم ماست، ولی، بی سر و پیکر پیداست
نه سری از تنی و نی زتنی، سر پیداست
آنچه بینی غرض، آنجا همه جوهر پیداست
و آنچه اندر نظر خلق، سراسر پیداست
همه را ذهن بشر ساخته است
خویش در وسوسه انداخته است
آنچه آید به نظر، شعبده سازی دیدم
در حقیقت نه حقیقی نه مجازی دیدم
در طبیعت نه نشیبی نه فرازی دیدم
خلق بازیچه و خلقت بچه بازی دیدم
بیش از این فلسفه هم، روده درازی دیدم
ره اندیشه، دگر نگرفتم
بگرفتم ره خویش و رفتم
من روان گشتم و آفاق کران تا به کران
ز که و دشت و مه و مهر، هر آن بود در آن
هر قدم در حرکت با من چون جانوران
چشم گورستان، بیش از همه بر من نگران
یعنی ایدون مرو، اینجای بمان چون دگران
من در آن حال که ره می رفتم
رو بگرداندم و اینش گفتم:
نک ز تو چند قدم دور، اگر می گردم
نگرانم مشو ای خاک که برمی گردم
من هم ای خاک ز تو، خاک به سر می گردم
چه کنم خاک! که از خاک بتر می گردم
من که مردم به درک، هر چه دگر می گردم
الغرض رو سوی ره بنمودم
یک دو میدان دگر پیمودم
میرزاده عشقی : کفن سیاه
بخش ۱۰ - در پایان داستان
آتشین طبع تو عشقی که روانست چو آب
رخ دوشیزه فکر از چه فکنده است نقاب
در حجاب است سخن گر چه بود ضد حجاب
بس خرابی ز حجاب است که ناید به حساب
تو سزد بر دگران بدهی درس
سخن آزاد بگو هیچ مترس
شرم چه؟ مرد یکی، بنده و زن یک بنده
زن چه کردست که از مرد شود شرمنده؟
چیست این چادر و روبنده نازیبنده؟
گر کفن نیست بگو چیست پس از این روبنده؟
مرده باد آنکه زنان، زنده به گور افکنده
به جز از مذهب هر کس باشد
سخن اینجای، دگر بس باشد
با من ار یک دو سه گوینده، هم آواز شود
کم کم این زمزمه، در جامعه آغاز شود
با همین زمزمه ها، روی زنان باز شود
زن کند جامه شرم آر و سرافراز شود
لذت زندگی از جامعه احراز شود
ور نه تا زن به کفن سربرده:
نیمی از ملت ایران مرده!!
میرزاده عشقی : جمهوری نامه
بخش ۱ - جمهوری سوار،تفصیل جناب جمبول
(مثنوی سیاسی، یا داستان کاکا عابدین و یاسی) «در صفحه اول روزنامه قرن بیستم (آخرین شماره) کاریکاتور مردی خرسوار را نشان می دهد که خود را به پای «خم رسانیده و مشغول تناول شیره است و در کنار کاریکاتور مزبور چنین نوشته شده: «جناب جمبول بر خر جمهوری، سوار شده شیره ملت را مکیده و می خواهد به سر ما شیره بمالد!» سپس در صفحه دوم جریده مذکور اشعار ذیل چاپ شده است:
هست در اطراف کردستان دهی
خاندان چند کرد ابلهی
قاسم آباد است آن ویرانه ده
این حکایت، اندر آن واقع شده:
کدخدائی بود کاکا عابدین
سرپرست مردم آن سرزمین
خمره ای را پر ز شیره داشته
از برای خود ذخیره داشته
مرد دزدی ناقلا «یاسی » بنام
اهل ده در زحمت از او صبح و شام
بود همسایه بر آن، کاکای زار
وای از همسایه ناسازگار
عابدین هر گه که می گشتی برون
«یاسی » اندر خانه می رفتی درون
نزد خم شیره، بگرفتی مکان
هم از آن شیرین، همی کردی دهان
این عمل تکرار هی می گشته است
شیره هم رو بر کمی می هشته است
تا که روزی، کدخدای دهکده
دید از مقدار شیره کم شده
لاجرم اطراف خم را، کرد سیر
دید پای خمره، جای پای غیر
پس همه جا، جای پاها را بدید
تا به درب خانه «یاسی » رسید
بانگ زد ای یاسی! از خانه درآ
اینقدر همسایه آزاری چرا؟
دزد شیره، یاسی نیرنگ باز
کرد گردن را ز لای در دراز
گفت او را این چنین، کاکا سخن:
«تو چه حق داری خوری از رزق من!»
شیره من، از بهر خود پرورده ام »
خواست تا گوید که من کی کرده ام:
عابدین گفتش: «نظر کن بر زمین
جای های پای های خود ببین »
دید یاسی، موقع انکار نیست
چاره ای جز عرض استغفار نیست
«گفت: من کردم ولی، کاکا ببخش،
بنده را بر حضرت مولا ببخش »
بار دیگر، گر که کردم این چنین
کن برونم یکسر، از این سرزمین »
از ترحم، عابدین صاف دل
جرم او بخشید و شد یاسی خجل
چونکه از این گفتگو چندی گذشت
نفس اماره، به یاسی چیره گشت
باز میل شیره کرد آن نابکار
اشتها برد از کفش، صبر و قرار
دید بسته عهد، او با عابدین
که ندزدد شیره اش را بعد از این
فکر بسیاری نمود، آن نابکار
تا در این بابت، برد حیله بکار
رفت بر پشت خری شد جایگزین
راند خر را در سرای عابدین
دست خود را در درون خم ببرد
تا دلش می خواست از آن شیره خورد
کار خود را کرد، چون بر پشت خر
با همان خر، آمد از خانه به در
بار دیگر باز، کاکا در رسید
تا نماید شیره اش را بازدید
باز دید اوضاع خم، بر هم شده
همچنین از شیره خم کم شده
پای خم را کرد با دقت نظر
دید پای خمره، جای پای خر!
اندرون خمره هم، سر برد و دید
هست جای پنجه یاسی پدید
سخت در حیرت، فرو شد عابدین
هم ز خر بد دل، هم از یاسی ظنین
پیش خود می گفت این و می گریست:
ای خدا این کار، آخر کار کیست؟
گر که خر کردست خر را نیست دست (!)
یاسی ار کردست، یاسی بی سم است؟
زد دو دستی بر سر، آخر عابدین
وز تعجب بانگ بر زد این چنین!
چنگ چنگ یاسی و پا پای خر
من که از این کار، سر نارم به در!»
این حکایت زین سبب کردم بیان
تا شوند آگاه ابنای زمان
گر بخواهد آدمی، پی گم کند
پاهای خویشتن را سم کند
هر که اندر خانه دارد مایه ای
همچو یاسی دارد، او همسایه ای
یاسی ما هست ای یار عزیز:
حضرت جمبول یعنی انگلیز
آنکه دائم، کار یاسی می کند
وز طریق دیپلماسی می کند
ملک ما را، خوردنی فهمیده است
بر سر ما شیره ها، مالیده است!
او گمان دارد که ایران بردنی است
همچو شیره، سرزمینی خوردنی است
با «وثوق الدوله »بست، اول قرار
دید از آن، حاصلی نامد به کار
پول او خوردند، بر زیرش زدند
پشت پا بر فکر و تدبیرش زدند
چونکه او مأیوس گردید از وثوق
کودتائی کرد و ایران شد شلوق
همچنین زیر جلی «سید ضیاء»
زد به فکر پست آنها پشت پا
کودتا هم کام او شیرین نکرد
این حنا هم دست او، رنگین نکرد
دید هر چه مستقیما می کند
ملت آنرا زود، بر هم می زند
مردمان از نام او، رم می کنند
مقصدش را زود، بر هم می زنند
گفت آن به تا بر آید کام من
از رهی کآنجا، نباشد نام من
اندرین ره، مدتی اندیشه کرد
تا که آخر، کار یاسی پیشه کرد
گفت جمهوری، بیارم در میان
هم از آن بر دست خود گیرم عنان
خلق جمهوری طلب را، خر کنم
زانچه کردم، بعد از این بدتر کنم
پای جمهوری، چو آمد در میان
خر شوند از رؤیتش ایرانیان
پس بریزم در بر هر یک علیق
جمله را افسار سازم، زین طریق
گر نگردد مانع من روزگار
می شوم بر گرده آنها سوار
فرق جمعی، شیره مالی می کنم
خمره را از شیره، خالی می کنم
ظاهرا جمهوری پر زرق و برق
وز تجدد هم، کله آنرا به فرق
باطنا یاسی ایران، انگلیس
خر شود بد نام و یاسی شیره لیس
کرد زین رو، پخت و پز با سوسیال
گفت با آنها، روم در یک جوال
شد سوار خر که دزدد شیره را
پس بگیرد پنج میلیون لیره را
نقش جمهوری، به پای خر ببست
محرمانه زد به خم شیره دست
ناگهان، ایرانیان هوشیار
هم ز خر بدبین و هم از خر سوار:
های و هو کردند کاین جمهوری است،
در قواره از چه او یغفوری است؟
پای جمهوری و دست انگلیس!
دزد آمد دزد آمد، ای پلیس!
این چه بیرق های سرخ و آبی است
مردم، این جمهوری قلابی است
ناگهان ملت، بنای هو گذاشت
کره خر رم کرد، پا بر دو گذاشت
نه به زر قصدش ادا شد نه به زور
شیره باقی ماند، یارو گشت بور