عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۱۲
تا تو هوس خدای از سر ننهی
در هر دو جهان نباشدت روی بهی
ور زانکه به بندگی فرود آری سر
ز اندیشهٔ این و آن بکلی برهی
ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۲
مرد باید که جگر سوخته چندان بودا
نه همانا که چنین مرد فراوان بودا
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۸
سخن بزرگ شود چون درست باشد و راست
کس ار بزرگ شد از گفتهٔ بزرگ، رواست
چه جد، چه هزل، درآید به آزمایش کج
هر آن سخن که نپیوست با معانی راست
شنیده‌ای که به یک بیت فتنه‌ای بنشست
شنیده‌ای که ز یک شعر کینه‌ای برخاست
سخن گر از دل دانا نخاست، زیبا نیست
گرش قوافی مطبوع و لفظها زیباست
کمال هر شعر اندر کمال شاعر اوست
صنیع دانا انگارهٔ دل داناست
چو مرد گشت دنی، قولهای اوست دنی
چو مرد والا شد، گفته‌های او والاست
سخاوت آرد گفتار شاعری که سخی است
گدایی آرد اشعار شاعری که گداست
کلام هر قوم انگارهٔ سرایر اوست
اگر فریسهٔ کبر است یا شکار ریاست
نشان سیرت شاعر ز شعر شاعر جوی
که فضل گلبن، در فضل آب و خاک و هواست
نشان خوی دقیقی و خوی فردوسی است
تفاوتی که به شهنامه‌ها ببینی راست
جلال و رفعت گفتارهای شاهانه
نشان همت فردوسی است، بی‌کم و کاست
عتابهای غیورانه و شجاعتها
دلیل مردی گوینده است و فخر او راست
محاورات حکیمانه و درایتهاش
گواه شاعر در عقل و رای حکمتزاست
صریح گوید گفتارهای او کاین مرد
به غیرت از امرا و به حکمت از حکماست
کجا تواند یک تن دو گونه کردن فکر ؟
جز آنکه گویی دو روح در تنی تنهاست
به صد نشان هنر اندیشه کرده فردوسی
نعوذ بالله پیغمبر است اگر نه خداست
درون صحنهٔ بازی، یکی نمایشگر
اگر دو گونه نمایش دهد، بسی والاست
یکی به صحنهٔ شهنامه بین که فردوسی
به صد لباس مخالف به بازی آمده راست
امیر کشور گیر است و گرد لشکر کش
وزیر روشن رای است و شاعری شیداست
مکالمات ملوک و محاوارت رجال
همه قریحهٔ فردوسی سخن آراست
برون پرده جهانی ز حکمت است و هنر
درون پرده یکی شاعر ستوده لقاست
به تخت ملک فریدون، به پیش صف رستم
به احتشام سکندر، به مکرمت داراست
به گاه پوزش خاک و به گاه کوشش آب
به وقت هیبت آتش، به وقت لطف هواست
عتابهاش چو سیل دمان، نهنگ اوبار
خطابهاش چو باد بزان، جهان پیماست
به گاه رقت، چون کودکی نکرده گناه
به وقت خشیت، چون نره دیو خورده قفاست
به وقت رای زدن، به ز صد هزار وزیر
که هر وزیری دارای صد هزار دهاست
به بزم‌سازی، مانند باده نوش ندیم
به پارسایی، چون مرد مستجاب دعاست
به گاه خوف مراقب، به گاه کین بیدار
گه ثبات چو کوه و گه عطا دریاست
به حسب حال، کجا بشمرد حکایت خویش؟
حدیثهای صریحش تهی ز روی و ریاست
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۱۵
نخلی که قد افراشت، به پستی نگراید
شاخی که خم آورد، دگر راست نیاید
ملکی که کهن گشت، دگر تازه نگردد
چو پیر شود مرد، دگر دیر نپاید
فرصت مده از دست، چو وقتی به کف افتاد
کاین مادر اقبال همه ساله نزاید
با همت و با عزم قوی ملک نگه‌دار
کز دغدغه و سستی کاری نگشاید
گر منزلتی خواهی، با قلب قوی خواه
کز نرمدلی قیمت مردم نفزاید
با عقل مردد نتوان رست ز غوغا
اینجاست که دیوانگیی نیز بباید
یا مرگ رسد ناگه و آسوده شود مرد
یا کام دل از شاهد مقصود برآید
راه عمل این است، بگویید ملک را
تا جز سوی این ره سوی دیگر نگراید
یاران موافق را آزرده نسازد
خصمان منافق را چیره ننماید
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۲۱
باز به پا کرد نوبهار، سرادق
بلبل آمد خطیب و قمری ناطق
طبل زد از نیمروز لشکر نوروز
وز حد مغرب گرفت تا حد مشرق
لشکر دی شد به کوهسار شمالی
بست به هر مرز برف راه مضایق
رعد فرو کوفت کوس و ابر ز بالا
بر سر دشمن ز برق ریخت صواعق
غنچه بخندد به گونهٔ لب عذرا
ابر بگرید به سان دیدهٔ وامق
سنگدلی بین که چهر درهم معشوق
باز نگردد مگر ز گریهٔ عاشق
از می فکرت بساز جام خرد پر
جام خرد پر نگردد از می رایق
هرکه سحرخیز گشت و فکر کننده
راحت مخلوق جست و رحمت خالق
چون گل خندان، پگاه، روی فرو شوی
جانب حق روی کن به نیت صادق
غنچه صفت پردهٔ خمود فرو در
یکسره آزاد شو ز قید علایق
خیز که گل روی خود به ژاله فروشست
تا که نماز آورد به رب مشارق
خیز که مرغ سحر سرود سراید
همچو من اندر مدیح جعفر صادق
حجت یزدان که دست علم قدیمش
دین هدی را نطاق بست ز منطق
راهبر مؤمنان به درک مسائل
پیشرو عارفان به کشف حقایق
جام علومش جهان‌نمای ضمایر
ناخن فکرش گره‌گشای دقایق
از پی او رو، که اوست هادی امت
گفتهٔ او خوان، که اوست ناصح مشفق
راه به دارالشفای دانش او جوی
کوست طبیبی به هر معالجه حاذق
ای خلف مرتضی و سبط پیمبر!
جور کشیدی بسی ز خصم منافق
خون به دلت کرد روزگار جفاکیش
تا تن پاکت به قبر گشت ملاصق
پرتو مهرت مباد دور ز دلها
سایهٔ لطفت مباد کم ز مفارق
مدح تو گفتن بهار راست نکوتر
تا شنود مدح مردم متملق
کیش تو جویم مدام و راه تو پویم
تا ز تن خسته روح گردد زاهق
بر پدر و مادرم ز لطف کرم کن
گر صلتی دارد این قصیدهٔ رایق
چشم من از مهر برگشای و نگه دار
گوهر ایمان من ز پنجهٔ سارق
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۲۵
خیز و طعنه بر مه و پروین زن
در دل من آذر برزین زن
بند طره بر من بیدل نه
تیر غمزه بر من غمگین زن
یک گره به طرهٔ مشکین بند
صد گره بر این دل مسکین زن
خواهی ار نی ره تقوا را
زآن دو زلف پرشکن و چین زن
تو بدین لطیفی و زیبایی
رو قدم به لاله و نسرین زن
گه ز غمزه ناوک پیکان گیر
گه ز مژه خنجر و زوبین زن
گر کشی، به خنجر مژگان کش
ور زنی، به ساعد سیمین زن
گر همی بری، دل دانا بر
ور همی زنی، ره آیین زن
گه سرود نغز دلارا ساز
گه نوای خوب نوآیین زن
بامداد، بادهٔ روشن خواه
نیمروز، ساغر زرین زن
زین تذرو و کبک چه جویی خیر؟
رو به شاهباز و به شاهین زن
شو پیاده ز اسب طمع، و آن گاه
پیل‌وش به شاه و به فرزین زن
تا طبرزد آوری از حنظل
گردن هوی به تبرزین زن
بنده شو به درگه شه و آن‌گاه
کوس پادشاهی و تمکین زن
شاه غایب، آن که فلک گویدش
تیغ اگر زنی، به ره دین زن
رو ره امیری چونان گیر
شو در خدیوی چونین زن
بر بساط دادگری پا نه
بر کمیت کینه‌وری زین زن
گه به حمله بر اثر آن تاز
گه به نیزه بر کتف این زن
دین حق و معنی فرقان را
بر سر خرافهٔ پارین زن
از دیار مشرق بیرون تاز
کوس خسروی به در چین زن
پای بر بساط خواقین نه
تکیه بر سریر سلاطین زن
پیش خیل بدمنشان، شمشیر
چون امیر خندق و صفین زن
بر کران این چمن نوخیز
با سنان آخته پرچین زن
تا به راستی گرود زین پس
بانگ بر جهان کژآیین زن
چهر عدل را ز نو آذین بند
کاخ مجد را ز نو آیین زن
گر فلک ز امر تو سرپیچد
بر دو پاش بندی رویین زن
طبع من زده است در مدحت
نیک بشنو و در تحسین زن
برگشای دست کرم، و آن‌گاه
بر من فسردهٔ مسکین زن
تا جهان بود، تو بدین آیین
گام بر بساط نوآیین زن
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۳۰
منصور باد لشکر آن چشم کینه‌خواه
پیوسته باد دولت آن ابروی سیاه
عشقش سپه کشید به تاراج صبر من
آن‌گه که شب ز مشرق بیرون کشد سپاه
جانم دژم شد از غم آن نرگس دژم
پشتم دو تا شد از خم آن سنبل دو تاه
این درد و این بلا به من از چشم من رسید
چشمم گناه کرد و دلم سوخت بی‌گناه
ای دل! مرا بحل کن، وی دیده! خون گری
چندان که راه بازشناسی همی ز چاه
بر قد سرو قدان کمتر کنی نظر
بر روی خوبرویان کمتر کنی نگاه
ای دل! تو نیز بی‌گنهی نیستی از آنک
از دیدن نخستین بیرون شدی ز راه
گیرم که دیده پیش تو آورد صورتی
چون صد هزار زهره و چون صد هزار ماه
گر علتیت نیست، چرا در زمان بری
در حلقه‌های زلفش نشناخته پناه؟
ای دل! کنون بنال در این بستگی و رنج
این است حد آن که ندارد ادب نگاه
چون بنده گشت جاهل و خودکام و بی‌ادب
او را ادب کنند به زندان پادشاه
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۳۲
مگر می‌کند بوستان زرگری
که دارد به دامان زر جعفری؟
به کان اندر، آن مایه زر توده نیست
که باشد در این دکهٔ زرگری
به باغ این چنین گفت باد صبا
که : «چونی بدین مایه حیلت وری؟
به ده ماه از این پیش دیدمت من
تهیدست و خسته‌تن از لاغری
وز آن پس به دو ماه دیدمت باز
به تن جامه چینی و ششتری
به سه ماه از آن پس شدی بارور
شکم کرده فربه ز بارآوری
به دیدار نو بینم اکنون تو را
طرازیده بر تن قبای زری
همانا که تو گنج زر یافتی
که کردی بدین گونه زر گستری
به گاه جوانی همی داشتی
به طنازی آیین لعبتگری
کنون گشته‌ای سخت پیر و حریص
همی خواسته نیز گردآوری
دگر باره دختر شوی، ای عجب!
عجوزه ندیدم بدین دختری»
چمن زر فروش است و زاغ سیاه
شده زر او را به جان مشتری
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳
برو کار می‌کن، مگو چیست کار
که سرمایهٔ جاودانی است کار
نگر تا که دهقان دانا چه گفت
به فرزندگان چون همی خواست خفت
که : « میراث خود را بدارید دوست
که گنجی ز پیشینیان اندر اوست
من آن را ندانستم اندر کجاست
پژوهیدن و یافتن با شماست
چو شد مهر مه، کشتگه برکنید
همه جای آن زیر و بالاکنید
نمانید ناکنده جایی ز باغ
بگیرید از آن گنج هر جا سراغ »
پدر مرد و پوران به امید گنج
به کاویدن دشت بردند رنج
به گاوآهن و بیل کندند زود
هم اینجا، هم آنجا و هرجا که بود
قضا را در آن سال از آن خوب شخم
ز هر تخم برخاست هفتاد تخم
نشد گنج پیدا ولی رنجشان
چنان چون پدر گفت، شد گنجشان
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۴
در خیابان باغ، فصل بهار
می‌چمید آن گراز پست‌شعار
بلبلی چند از قفای گراز
بر سر شاخ گل مدیح‌طراز
گه به بحر طویل و گاه خفیف
می‌سرودند شعرهای لطیف
در قفای گراز خودکامه
این چکامه سرودی، آن چامه
آن یکی نغمهٔ مغانی داشت
وآن دگر لحن خسروانی داشت
مرغکان گه به شاخه، گاه به ساق
مترنم به شیوهٔ عشاق
گه ز گلبن به خاک جستندی
گه به زیر ستاک جستندی
خوک نادان به عادت جهال
شده سرخوش به نغمهٔ قوال
دم به تحسینشان بجنباندی
گوش واکردی و بخواباندی
نیز گاهی سری تکان دادی
خبرگیهای خود نشان دادی
مرغکان لیک فارغ از آن راز
بی‌نیاز از قبول و رد گراز
زآن به دنبال او روان بودند
که فقیران، گرسنگان بودند
او دریدی به گاز خویش زمین
تا خورد بیخ لاله و نسرین
و آمدی ز آن شیارهاش پدید
کرمهایی لطیف، زرد و سفید
بلبلان رزق خویش می‌خوردند
همه بر خوک چاشت می‌کردند
جاهلانی که گشته‌اند عزیز
نه به حق، بل به نیش و ناخن تیز
پیششان مرغکان ترانه کنند
تا که تدبیر آب و دانه کنند
خوک نادان به لاله‌زار اندر
مرزها را نموده زیر و زبر
لقمه‌هایی کلان برانگیزد
خرده‌هایی از آن فرو ریزد
مرغکان خرده‌هاش چینه کنند
وز پی کودکان هزینه کنند
نغمه‌خوانان به بوی چینه چمان
نغمه‌هاشان مدیح محتشمان
حمقا آن به ریش می‌گیرند
وز کرامات خویش می‌گیرند
لیک غافل که جز چرندی نیست
غیر افسوس و ریشخندی نیست
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵
دست خدای احد لم یزل
ساخت یکی چنگ به روز ازل
بافته ابریشمش از زلف حور
بسته بر او پردهٔ موزون ز نور
نغمهٔ او رهبر آوارگان
مویهٔ او چارهٔ بیچارگان
گفت : «گر این چنگ نوازند راست
مهر فزونی کند و ظلم کاست
نغمهٔ این چنگ نوای خداست
هرکه دهد گوش، برای خداست
گر بنوازد کسی این چنگ را
گم نکند پرده و آهنگ را
هرکه دهد گوش و مهیا شود
بند غرور از دل او وا شود
گرچه بود جنگ بر آهنگ چنگ
چنگ خدا محو کند نام جنگ»
چون که خدا چنگ چنین ساز کرد
چنگ‌زنی بهر وی آواز کرد
گفت که : «ما صنعت خود ساختیم
سوی گروه بشر انداختیم
راه نمودیم به پیغمبران
تا بنماید ره دیگران
کیست که این ساز بسازد کنون؟
بهر بشر چنگ نوازد کنون؟
چنگ ز من، پرده ز من، ره ز من
کیست نوازنده در این انجمن؟
هر که نوازد بنوازم ورا
در دو جهان سر بفرازم ورا
چنگ محبت چه بود؟ جود من
نیست جز این مسله مقصود من»
گوش بر الهام خدایی کنید
وز ره ابلیس جدایی کنید
رشتهٔ الهام نخواهد گسست
تا به ابد متصل است از الست
هرکه روانش ز جهالت بری است
نغمهٔ او نغمهٔ پیغمبری است
راهنمایان فروزان ضمیر
راه نمودند به برنا و پیر
رنجه شد از چنگ زدن چنگشان
کس نشد از مهر هماهنگشان
زمزم پاک ازلی شد ز یاد
نغمهٔ ابلیس به کار اوفتاد
چنگ خدا گشت میان جهان
ملعبه و دستخوش گمرهان
هرکسی از روی هوا چنگ زد
هرچه دلش خواست بر آهنگ زد
مرغ حقیقت ز تغنی فتاد
روح به گرداب تدنی فتاد
عقل گران‌جان پی برهان گرفت
رهزن حس ره به دل و جان گرفت
لنگر هفت اختر و چار آخشیج
تافت ره کشتی جان از بسیج
در ره دین سخت‌ترین زخمه خاست
لیک از این زخمه نه آن نغمه خاست
نغمهٔ یزدان دگر و دین دگر
زخمه دگر، آن دگر و این دگر
دین همه سرمایهٔ کشتار گشت
یکسره بر دوش زمین بار گشت
هرکه بدان چنگ روان چنگ داشت
زیر لبی زمزمهٔ جنگ داشت
کینه برون از دل مردم نشد
کبر و تفرعن ز جهان گم نشد
اشک فرو ریخت به جای سرور
سوگ به پا گشت به هنگام سور
مهرپرستی ز جهان رخت بست
سم خر و گاو به جایش نشست
گشت از این زمزمه‌های دروغ
مهر فلک بی‌اثر و بی‌فروغ
زآنکه به چنگ ازلیت به فن
راه خطا زد سر هر انجمن
چنگ نکو بود ولی بد زدند
چنگ خدا بهر دل خود زدند
چنگ نزد بر دل کس چنگشان
روح نجنبید بر آهنگشان
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
ما درس صداقت و صفا می‌خوانیم
آیین محبت و وفا می‌دانیم
زین بی‌هنران سفله ای دل! مخروش
کآنها همه می‌روند و ما می‌مانیم
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۴
ته که ناخوانده‌ای علم سماوات
ته که نابرده‌ای ره در خرابات
ته که سود و زیان خود ندانی
به یاران کی رسی هیهات هیهات
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۹
شب تاریک و سنگستان و مو مست
قدح از دست مو افتاد و نشکست
نگهدارنده‌اش نیکو نگهداشت
وگرنه صد قدح نفتاده بشکست
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۶۲
اگر شیری اگر میری اگر مور
گذر باید کنی آخر لب گور
دلا رحمی به جان خویشتن کن
که مورانت نهند خوان و کنند سور
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۶۵
جره بازی بدم رفتم به نخجیر
سبک دستی بزد بر بال من تیر
برو غافل مچر در کوهساران
هر آن غافل چرد غافل خورد تیر
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۷۰
غم و درد مو از عطار واپرس
درازی شب از بیمار واپرس
خلایق هر یکی صد بار پرسند
تو که جان و دلی یکبار واپرس
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۷۴
به قبرستان گذر کردم کم و بیش
بدیدم قبر دولتمند و درویش
نه درویش بی کفن در خاک رفته
نه دولتمند برده یک کفن بیش
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۸۹
دلا غافل ز سبحانی چه حاصل
مطیع نفس و شیطانی چه حاصل
بود قدر تو افزون از ملایک
تو قدر خود نمیدانی چه حاصل
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۰۷
مو که چون اشتران قانع به خارم
جهازم چوب و خرواری ببارم
بدین مزد قلیل و رنج بسیار
هنوز از روی مالک شرمسارم