عبارات مورد جستجو در ۱۷۴۶ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵
بیدادگر نگارا تا کی جفا توان کرد
پاداش آن جفاها یک ره وفا توان کرد
بیگانه رحمت آورد بر زحمت دل ما
کی آن‌قدر تطاول با آشنا توان کرد
مخمور و تشنگانیم زان چشم و لعل میگون
جانی به ما توان داد، کامی روا توان کرد
وقتی به یک اشارت جانی توان خریدن
گاهی به یک تبسم دردی دوا توان کرد
یک بار اگر بپرسی احوال بی‌نصیبان
با صد هزار حرمان دل را رضا توان کرد
هر مدعا که خواهی گر از دعا دهد دست
چندی به سر توان زد عمری دعا توان کرد
گر جذبهٔ محبت آتش به دل فروزد
برگ هوس توان سوخت ترک هوا توان کرد
گر پیر باده‌خواران گیرد ز لطف دستم
هر سو به کام خاطر عیشی به پا توان کرد
گر جرعه‌ای بریزد بر خاک لعل ساقی
خاک سبوکشان را آب بقا توان کرد
گر آدمی درآید در عالم خدایی
آدم ز نو توان ساخت عالم بنا توان کرد
گر نیم شب بنالی از سوز دل فروغی
راه قضا توان زد، دفع بلا توان کرد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
هر کس که به جان دسترسی داشته باشد
باید که به دل مهر کسی داشته باشد
زان بر سر بیمار غمش پا نگذارد
ترسد که مبادا نفسی داشته باشد
دل ناله‌کنان رفت پی محمل دلدار
کاین قافله باید جرسی داشته باشد
گر یاد گلستان نکند هیچ عجب نیست
مرغی که به تنها قفسی داشته باشد
از الفت بیگانه بیندیش که حیف است
دامان تو هر بوالهوسی داشته باشد
در پرده قدح نوش فروغی که مبادا
سنگی به کمینت عسسی داشته باشد
عبید زاکانی : عشاق‌نامه
بخش ۱۶ - رفتن قاصد پیش معشوق
دگر بار آن فسونگر مرغ چالاک
چو پیششس می‌نهادم روی بر خاک
قدم در ره نهاد از روی یاری
به جان آورد شرط جان سپاری
خرامان شد بر آن سرو آزاد
به شیرینی زبان چرب بگشاد
که ای نوباوهٔ باغ جوانی
دلم را جان و جانرا زندگانی
جمالت چشم جان را چشمهٔ نور
ز رخسار تو بادا چشم بد دور
بلا لائیت عنبر خوی کرده
شمیمت باغ عنبر بوی کرده
گل صد برگ در پای تو مرده
صنوبر پیش بالای تو مرده
خجل مشک تتار از تار مویت
فتاده ماه و خور بر خاک کویت
همیشه شاد و دولتیار باشی
ز حسن و عمر برخوردار باشی
مرا هم جان توئی هم زندگانی
مکن زین بیش با من سر گرانی
نصیحت گوشدار از دایهٔ خویش
غنیمت دان غنیمت مایهٔ خویش
جوانی از جوانی بهره بردار
ز دور شادمانی بهره بردار
جوانان را طریق عشق سازد
شنیدستی که پیری عشق بازد؟
جوانی کو نگشت از عاشقی شاد
یقین دان کو جوانی داد بر باد
به دلداری دل مردم به دست آر
کسی را تا توانی دل میازار
مرنجان آن غریب ناتوان را
کسی دشمن ندارد دوستان را
خردمندان که در نظم سفتند
نگه کن این سخن چون نغز گفتند
« چو نیل خویش را یابی خریدار
اگر در نیل باشی باز کن بار »
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۲۲ - پیام پدر
ای سر از آئین وفا تافته !
وز تو دلم تافتگی یافته !
گر چه به غیبت شدئی کینه توز
رنجه چه‌داری به حضورم هنوز
با چو منی ، دور کن از سر منی
چون به صفت من توام و تو منی
گر کمر کینه کنی استوار
پیش تو بیش از تو درایم به کار
ور به مدارا کشد این گفت و گوی
نیز نتابم ز وفای تو روی
لیک بشرطی که درین رای من
جای پدر گیرم و تو جای من
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۳۷ - صفت مردم شهر
مردم او جمله فرشته سرشت
خوش دل و خوش خوی چو اهل بهشت
هر چه ز صنعت به همه عالم است
هست در ایشان و زیادت هم است
بیشتراز علم و ادب بهره مند
اهل سخن خود که شمارد که چند
هر طرفی سحر بیانی نوست
ریزهٔ چین کمتر شان خسروست
پنج هزار از ملک نامدار
لشکر شان بیشتر از صد هزار
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۴۹ - دیگر صنایع بدیعی:
مستی او مایهٔ هشیاریش
خفته همه خلق ز بیداریش
کردی بزرگی به حق کهتران
داد سبک جامه به قیمت گران
این همه بیداری ما خفتن ست
کامدن ما ز پی رفتن ست
از پی نامی که مبادش امید،
نامه سیه کردی و دیده سپید!
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۲۴ - آگاهی خسرو از عشق فرهاد
حکایت فاش گشت اندر زمانه
به گوش عالمی رفت این فسانه
چو اندر شهر گشت این داستان نو
رسید آگاهی اندر گوش خسرو
که شیرین راز عشق سست بنیاد
به دل شد رغبت خسرو به فرهاد
ندیمان هر چه بشنیدند از آن راز
همه گفتند شه را یک به یک باز
فتاد اندر دل شه خارخاری
که دامان گلشن بگرفت خاری
بزرگ امید گفتش کانچه رای است
منت گویم دگر به دان خدای است
روان کن نامه‌ای با یادگاری
عتاب و لطف را در وی شماری
جواب نامه را چون باز خوانیم
مزاجش هر چه باشد بازدانیم
وزان پاسخ قیاس خویش گیریم
بدان اندازه کاری پیش گیریم
ملک فرمود کاین معنی صواب است
کلید هر سؤالی را جوابست
دبیر خاص را فرمود تا زود
کند نوک قلم را عنبر آلود
به املای ملک مرد هنرسنج
فشاند از کلک چوبین گوهرین گنج
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۱
مهتران جهان همه مردند
مرگ را سر همه فرو کردند
زیر خاک اندرون شدند آنان
که همه کوشک‌ها برآوردند
از هزاران هزار نعمت و ناز
نه به آخر به جز کفن بردند؟
بود از نعمت آن چه پوشیدند
و آن چه دادند و آن چه را خوردند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۱۲
این جفا کاریت نو به نو است
مگر این جان کشته را در و است
چون ترا نیست نیم کنجد شرم
گفت من نزد تو به نیم جو است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۲۰۴
تو خود بوسه دهی جان ولی نیارد گفت
که بازمردهٔ تو زندگی هوس را رد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۲۹۴
ز گریه من نتوانم نوشت نامه به دوست
و گر جواب رسد نیز من نیارم خواند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳۳۰
ترکی و خوب روی کسی کاینچنین بود
نبود عجب اگر دل او آهنین بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۴۹
پگه بیامد و همسایه گفت خوابم نیست
که ناله‌های تو در سینه کار می‌کندم
دوش گفتی که وفای بکنم ترسم از آنک
ناگهان در دلت آیت که کنم یا نکنم ؟
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳
تنت یک و جان یکی و چندین دانش
ای عجبی! مردمی تو، یا دریا؟
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۵۲
ندارد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگز
ببرد نسل این هر دو، نبرد نسل فرزانه
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۶۴
مرا با تو بدین باب تاب نیست
که تو راز به از من به سر بری
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۱۵
آن که را دانم که: اویم دشمنست
وز روان پاک بدخواه منست
هم به هر گه دوستی جویمش من
هم سخن به آهستگی گویمش من
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۱۸
آفریده مردمان مر رنج را
بیش کرده جان رنج آهنج را
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۳۳
از فراوانی، که خشکا مار کرد
زن نهان مر مرد را بیدار کرد
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۶۳
خشم آمدش و همان گه گفت: ویک
خواست کورا برکند از دیده کیک