عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۳۲
بپرسید هرچیز و دریا بدید
وزان روی لشکر به مغرب کشید
یکی شارستان پیشش آمد بزرگ
بدو اندرون مردمانی سترگ
همه روی سرخ و همه موی زرد
همه در خور جنگ روز نبرد
به فرمان به پیش سکندر شدند
دو تا گشته و دست بر سر شدند
سکندر بپرسید از سرکشان
که ایدر چه دارد شگفتی نشان
چنین گفت با او یکی مرد پیر
که ای شاه نیک‌اختر و شهرگیر
یکی آبگیرست زان روی شهر
کزان آب کس را ندیدیم بهر
چو خورشید تابان بدانجا رسید
بران ژرف دریا شود ناپدید
پس چشمه‌در تیره گردد جهان
شود آشکارای گیتی نهان
وزان جای تاریک چندان سخن
شنیدم که هرگز نیاید به بن
خرد یافته مرد یزدان‌پرست
بدو در یکی چشمه گوید که هست
گشاده سخن مرد با رای و کام
همی آب حیوانش خواند به نام
چنین گفت روشن‌دل پر خرد
که هرک آب حیوان خورد کی مرد
ز فردوس دارد بران چشمه راه
بشوید برآن تن بریزد گناه
بپرسید پس شه که تاریک جای
بدو اندرون چون رود چارپای
چنین پاسخ آورد یزدان‌پرست
کزان راه بر کره باید نشست
به چوپان بفرمود کاسپ یله
سراسر به لشکرگه آرد گله
گزین کرد زو بارگی ده هزار
همه چار سال از در کارزار
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۳۳
وزان جایگه شاد لشگر براند
بزرگان بیدار دل را بخواند
همی رفت تا سوی شهری رسید
که آن را میان و کرانه ندید
همه هرچ باید بدو در فراخ
پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ
فرود آمد و بامداد پگاه
به نزدیک آن چشمه شد بی‌سپاه
که دهقان ورا نام حیوان نهاد
چو از بخشش پهلوان کرد یاد
همی بود تا گشت خورشید زرد
فرو شد بران چشمهٔ لاژورد
ز یزدان پاک آن شگفتی بدید
که خورشید گشت از جهان ناپدید
بیامد به لشکرگه خویش باز
دلی پر ز اندیشه‌های دراز
شب تیره کرد از جهاندار یاد
پس اندیشه بر آب حیوان نهاد
شکیبا ز لشگر هرانکس که دید
نخست از میان سپه برگزید
چهل روزه افزون خورش برگرفت
بیامد دمان تا چه بیند شگفت
سپه را بران شارستان جای کرد
یکی پیش رو چست بر پای کرد
ورا اندر آن خضر بد رای زن
سر نامداران آن انجمن
سکندر بیامد به فرمان اوی
دل و جان سپرده به پیمان اوی
بدو گفت کای مرد بیداردل
یکی تیز گردان بدین کار دل
اگر آب حیوان به چنگ آوریم
بسی بر پرستش درنگ آوریم
نمیرد کسی کو روان پرورد
به یزدان پناهد ز راه خرد
دو مهرست با من که چون آفتاب
بتابد شب تیره چون بیند آب
یکی زان تو برگیر و در پیش باش
نگهبان جان و تن خویش باش
دگر مهره باشد مرا شمع راه
به تاریک اندر شوم با سپاه
ببینیم تا کردگار جهان
بدین آشکارا چه دارد نهان
توی پیش رو گر پناه من اوست
نمایندهٔ رای و راه من اوست
چو لشگر سوی آب حیوان گذشت
خروش آمد الله اکبر ز دشت
چو از منزلی خضر برداشتی
خورشها ز هرگونه بگذاشتی
همی رفت ازین سان دو روز و دو شب
کسی را به خوردن نجنبید لب
سه دیگر به تاریکی اندر دو راه
پدید آمد و گم شد از خضر شاه
پیمبر سوی آب حیوان کشید
سر زندگانی به کیوان کشید
بران آب روشن سر و تن بشست
نگهدار جز پاک یزدان نجست
بخورد و برآسود و برگشت زود
ستایش همی بافرین بر فزود
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۳۵
سکندر چو بشنید شد سوی کوه
به دیدار بر تیغ شد بی‌گروه
سرافیل را دید صوری به دست
برافراخته سر ز جای نشست
پر از باد لب دیدگان پرزنم
که فرمان یزدان کی آید که دم
چو بر کوه روی سکندر بدید
چو رعد خروشان فغان برکشید
که ای بندهٔ آز چندین مکوش
که روزی به گوش آیدت یک خروش
که چندین مرنج از پی تاج و تخت
به رفتن بیارای و بربند رخت
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که بهر من این آمد از روزگار
که جز جنبش و گردش اندر جهان
نبینم همی آشکار و نهان
ازان کوه با ناله آمد فرود
همی داد نیکی دهش را درود
بران راه تاریک بنهاد روی
به پیش اندرون مردم راه‌جوی
چو آمد به تاریکی اندر سپاه
خروشی برآمد ز کوه سیاه
که هرکس که بردارد از کوه سنگ
پشیمان شود ز آنک دارد به چنگ
وگر برندارد پشیمان شود
به هر درد دل سوی درمان شود
سپه سوی آواز بنهاد گوش
پراندیشه شد هرکسی زان خروش
که بردارد آن سنگ اگر بگذرد
پی رنج ناآمده نشمرد
یکی گفت کین رنج هست از گناه
پشیمانی و سنگ بردن به راه
دگر گفت لختی بباید کشید
مگر درد و رنجش نباید چشید
یکی برد زان سنگ و دیگر نبرد
یکی دیگر از کاهلی داشت خرد
چو از آب حیوان به هامون شدند
ز تاریکی راه بیرون شدند
بجستند هرکس بر و آستی
پدیدار شد کژی و کاستی
کنار یکی پر ز یاقوت بود
یکی را پر از گوهر نابسود
پشیمان شد آنکس که کم داشت اوی
زبرجد چنان خار بگذاشت اوی
پشیمان‌تر آنکس که خود برنداشت
ازان گوهر پربها سر بگاشت
دو هفته بر آن جایگه بر بماند
چو آسوده‌تر گشت لشکر براند
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۳۶
سوی باختر شد چو خاور بدید
ز گیتی همی رای رفتن گزید
بره‌بر یکی شارستان دید پاک
که نگذشت گویی بروباد و خاک
چو آواز کوس آمد از پشت پیل
پذیره شدندش بزرگان دو میل
جهانجوی چون دید بنواختشان
به خورشید گردن برافراختشان
بپرسید کایدر چه باشد شگفت
کزان برتر اندازه نتوان گرفت
زبان برگشادند بر شهریار
به نالیدن از گردش روزگار
که ما را یکی کار پیش است سخت
بگوییم با شاه پیروزبخت
بدین کوه سر تا به ابر اندرون
دل ما پر از رنج و دردست و خون
ز چیز که ما را بدو تاب نیست
ز یاجوج و ماجوج مان خواب نیست
چو آیند بهری سوی شهر ما
غم و رنج باشد همه بهر ما
همه رویهاشان چو روی هیون
زبانها سیه دیده‌ها پر ز خون
سیه روی و دندانها چون گراز
که یارد شدن نزد ایشان فراز
همه تن پر از موی و موی همچو نیل
بر و سینه و گوشهاشان چو پیل
بخسپند یکی گوش بستر کنند
دگر بر تن خویش چادر کنند
ز هر ماده‌ای بچه زاید هزار
کم و بیش ایشان که داند شمار
به گرد آمدن چون ستوران شوند
تگ آرند و بر سان گوران شوند
بهاران کز ابر ا ندرآید خروش
همان سبز دریا برآید به جوش
چو تنین ازان موج بردارد ابر
هوا برخروشد بسان هژبر
فرود افگند ابر تنین چو کوه
بیایند زیشان گروها گروه
خورش آن بود سال تا سالشان
که آگنده گردد بر و یالشان
گیاشان بود زان سپس خوردنی
بیارند هر سو ز آوردنی
چو سرما بود سخت لاغر شوند
به آواز بر سان کفتر شوند
بهاران ببینی به کردار گرگ
بغرند بر سان پیل سترگ
اگر پادشا چاره‌ای سازدی
کزین غم دل ما بپردازدی
بسی آفرین یابد از هرکسی
ازان پس به گیتی بماند بسی
بزرگی کن و رنج ما را بساز
هم از پاک یزدان نه‌ای بی‌نیاز
سکندر بماند اندر ایشان شگفت
غمی گشت و اندیشه‌ها برگرفت
چنین داد پاسخ که از ماست گنج
ز شهر شما یارمندی و رنج
برآرم من این راه ایشان به رای
نبیروی نیکی دهش یک خدای
یکایک بگفتند کای شهریار
ز تو دور بادا بد روزگار
ز ما هرچ باید همه بنده‌ایم
پرستنده باشیم تا زنده‌ایم
بیاریم چندانک خواهی تو چیز
کزین بیش کاری نداریم نیز
سکندر بیامد نگه کرد کوه
بیاورد زان فیلسوفان گروه
بفرمود کاهنگران آورید
مس و روی و پتک گران آورید
کج و سنگ و هیزم فزون از شمار
بیارید چندانک آید به کار
بی‌اندازه بردند چیزی که خواست
چو شد ساخته کار و اندیشه راست
ز دیوارگر هم ز آهنگران
هرانکس که استاد بود اندران
ز گیتی به پیش سکندر شدند
بدان کار بایسته یاور شدند
ز هر کشوری دانشی شد گروه
دو دیوار کرد از دو پهلوی کوه
ز بن تا سر تیغ بالای اوی
چو صد شاه‌رش کرده پهنای اوی
ازو یک رش انگشت و آهن یکی
پراگنده مس در میان اندکی
همی ریخت گوگردش اندر میان
چنین باشد افسون دانا کیان
همی ریخت هر گوهری یک رده
چو از خاک تا تیغ شد آژده
بسی نفت و روغن برآمیختند
همی بر سر گوهران ریختند
به خروار انگشت بر سر زدند
بفرمود تا آتش اندر زدند
دم آورد و آهنگران صدهزار
به فرمان پیروزگر شهریار
خروش دمنده برآمد ز کوه
ستاره شد از تف آتش ستوه
چنین روزگاری برآمد بران
دم آتش و رنج آهنگران
گهرها یک اندر دگر ساختند
وزان آتش تیز بگداختند
ز یاجوج و ماجوج گیتی برست
زمین گشت جای خرام و نشست
برش پانصد بود بالای اوی
چو سیصد بدی نیز پهنای اوی
ازان نامور سد اسکندری
جهانی برست از بد داوری
برو مهتران خواندند آفرین
که بی‌تو مبادا زمان و زمین
ز چیزی که بود اندران جایگاه
فراوان ببردند نزدیک شاه
نپذرفت ازیشان و خود برگرفت
جهان مانده زان کار اندر شگفت
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۳۷
همی رفت یک ماه پویان به راه
به رنج اندر از راه شاه و سپاه
چنین تا به نزدیک کوهی رسید
که جایی دد و دام و ماهی ندید
یکی کوه دید از برش لاژورد
یکی خانه بر سر ز یاقوت زرد
همه خانه قندیلهای بلور
میان اندرون چشمهٔ آب شور
نهاده بر چشمه زرین دو تخت
برو خوابنیده یکی شوربخت
به تن مردم و سر چو آن گراز
به بیچارگی مرده بر تخت ناز
ز کافور زیراندرش بستری
کشیده ز دیبا برو چادری
یکی سرخ گوهر به جای چراغ
فروزان شده زو همه بوم و راغ
فتاده فروغ ستاره در آب
ز گوهر همه خانه چون آفتاب
هرانکس که رفتی که چیزی برد
وگر خاک آن خانه را بسپرد
همه تنش بر جای لرزان شدی
وزان لرزه آن زنده ریزان شدی
خروش آمد از چشمهٔ آب شور
که ای آرزومند چندین مشور
بسی چیز دیدی که آن کس ندید
عنان را کنون باز باید کشید
کنون زندگانیت کوتاه گشت
سر تخت شاهیت بی‌شاه گشت
سکندر بترسید و برگشت زود
به لشکرگه آمد به کردار دود
وزان جایگه تیز لشکر براند
خروشان بسی نام یزدان بخواند
ازان کوه راه بیابان گرفت
غمی گشت و اندیشهٔ جان گرفت
همی راند پر درد و گریان ز جای
سپاه از پس و پیش او رهنمای
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۳۸
ز راه بیابان به شهری رسید
ببد شاد کآواز مردم شنید
همه بوم و بر باغ آباد بود
در مردم از خرمی شاد بود
پذیره شدندش بزرگان شهر
کسی را که از مردمی بود بهر
برو همگنان آفرین خواندند
همه زر و گوهر برافشاندند
همی گفت هرکس که ای شهریار
انوشه که کردی بمابر گذار
بدین شهر هرگز نیامد سپاه
نه هرگز شنیدست کس نام شاه
کنون کامدی جان ما پیش تست
که روشن‌روان بادی و تن درست
سکندر دل از مردمان شاد کرد
ز راه بیابان تن آزاد کرد
بپرسید ازیشان که ایدر شگفت
چه چیزست کاندازه باید گرفت
چنین داد پاسخ بدو رهنمای
که ای شاه پیروز پاکیزه‌رای
شگفتیست ایدر که اندر جهان
کسی آن ندید آشکار و نهان
درختیست ایدر دو بن گشته جفت
که چونان شگفتی نشاید نهفت
یکی ماده و دیگری نر اوی
سخن‌گو بود شاخ با رنگ و بوی
به شب ماده گویا و بویا شود
چو روشن شود نر گویا شود
سکندر بشد با سواران روم
همان نامداران آن مرز و بوم
بپرسید زیشان که اکنون درخت
سخن کی سراید به آواز سخت
چنین داد پاسخ بدو ترجمان
که از روز چون بگذرد نه زمان
سخن‌گوی گردد یکی زین درخت
که آواز او بشنود نیک‌بخت
شب تیره‌گون ماده گویا شود
بر و برگ چون مشک بویا شود
بپرسید چون بگذریم از درخت
شگفتی چه پیش آید ای نیک‌بخت
چنین داد پاسخ کزو بگذری
ز رفتنت کوته شود داوری
چو زو برگذشتی نماندت جای
کران جهان خواندش رهنمای
بیابان و تاریکی آید به پیش
به سیری نیامد کس از جان خویش
نه کس دید از ما نه هرگز شنید
که دام و دد و مرغ بر ره پرید
همی راند با رومیان نیک‌بخت
چو آمد به نزدیک گویا درخت
زمینش ز گرمی همی بردمید
ز پوست ددان خاک پیدا ندید
ز گوینده پرسید کین پوست چیست
ددان را برین گونه درنده کیست
چنین داد پاسخ بدو نیک‌بخت
که چندین پرستنده دارد درخت
چو باید پرستندگان را خورش
ز گوشت ددان باشدش پرورش
چو خورشید بر تیغ گنبد رسید
سکندر ز بالا خروشی شنید
که آمد ز برگ درخت بلند
خروشی پر از سهم و ناسودمند
بترسید و پرسید زان ترجمان
که ای مرد بیدار نیکی گمان
چنین برگ گویا چه گوید همی
که دل را به خوناب شوید همی
چنین داد پاسخ که ای نیک‌بخت
همی گوید این برگ شاخ درخت
که چندین سکندر چه پوید به دهر
که برداشت از نیکویهایش بهر
ز شاهیش چون سال شد بر دو هفت
ز تخت بزرگی ببایدش رفت
سکندر ز دیده ببارید خون
دلش گشت پر درد از رهنمون
ازان پس به کس نیز نگشاد لب
پر از غم همی بود تا نیم‌شب
سخن‌گوی شد برگ دیگر درخت
دگر باره پرسید زان نیک‌بخت
چه گوید همی این دگر شاخ گفت
سخن‌گوی بگشاد راز از نهفت
چنین داد پاسخ که این ماده شاخ
همی گوید اندر جهان فراخ
از آز فراوان نگنجی همی
روان را چرا بر شکنجی همی
ترا آز گرد جهان گشتن است
کس آزردن و پادشا کشتن است
نماندت ایدر فراوان درنگ
مکن روز بر خویشتن تار و تنگ
بپرسید از ترجمان پادشا
که ای مرد روشن‌دل و پارسا
یکی بازپرسش که باشم به روم
چو پیش آید آن گردش روز شوم
مگر زنده بیند مرا مادرم
یکی تا به رخ برکشد چادرم
چنین گفت با شاه گویا درخت
که کوتاه کن روز و بربند رخت
نه مادرت بیند نه خویشان به روم
نه پوشیده رویان آن مرز و بوم
به شهر کسان مرگت آید نه دیر
شود اختر و تاج و تخت از تو سیر
چو بشنید برگشت زان دو درخت
دلش خسته گشته به شمشیر سخت
چو آمد به لشکرگه خویش باز
برفتند گردان گردن‌فراز
به شهر اندرون هدیه‌ها ساختند
بزرگان بر پادشا تاختند
یکی جوشنی بود تابان چو نیل
به بالای و پهنای یک چرم پیل
دو دندان پیل و برش پنج بود
که آن را به برداشتن رنج بود
زره بود و دیبای پرمایه بود
ز زر کرده آگنده صد خایه بود
به سنگ درم هر یکی شست من
ز زر و ز گوهر یکی کرگدن
بپذرفت زان شهر و لشکر براند
ز دیده همی خون دل برفشاند
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۴۰
بدان جایگه شاه ماهی بماند
پس‌انگه بجنبید و لشکر براند
ازان سبز دریا چو گشتند باز
بیابان گرفتند و راه دراز
چو منزل به منزل به حلوان رسید
یکی مایه‌ور باره و شهر دید
به پیش آمدندش بزرگان شهر
کسی کش ز نام و خرد بود بهر
برفتند با هدیه و با نثار
ز حلوان سران تا در شهریار
سکندر سبک پرسش اندر گرفت
که ایدر چه بینید چیزی شگفت
بدو گفت گوینده کای شهریار
ندانیم چیزی که آید به کار
برین مرز درویشی و رنج هست
کزین بگذری باد ماند به دست
چو گفتار گوینده بشنید شاه
ز حلوان سوی سند شد با سپاه
پذیره شدندش سواران سند
همان جنگ را یاور آمد ز هند
هرانکس که از فور دل خسته بود
به خون ریختن دستها شسته بود
بردند پیلان و هندی درای
خروش آمد و نالهٔ کرنای
سر سندیان بود بنداه نام
سواری سرافراز با رای و کام
یکی رزمشان کرده شد همگروه
زمین شد ز افگنده بر سان کوه
شب آمد بران دشت سندی نماند
سکندر سپاه از پس‌اندر براند
به دست آمدش پیل هشتاد و پنج
همان تاج زرین و شمشیر و گنج
زن و کودک و پیر مردان به راه
برفتند گریان به نزدیک شاه
که ای شاه بیدار با رای و هوش
مشور این بر و بوم و بر بد مکوش
که فرجام هم روز تو بگذرد
خنک آنک گیتی به بد نسپرد
سکندر بریشان نیاورد مهر
بران خستگان هیچ ننمود چهر
گرفتند زیشان فراوان اسیر
زن و کودک خرد و برنا و پیر
سوی نیمروز آمد از راه بست
همه روی گیتی ز دشمن بشست
وزان جایگه شد به سوی یمن
جهاندار و با نامدار انجمن
چو بشنید شاه یمن با مهان
بیامد بر شهریار جهان
بسی هدیه‌ها کز یمن برگزید
بهاگیر و زیبا چنانچون سزید
ده اشتر ز برد یمن بار کرد
دگر پنج را بار دینار کرد
دگر ده شتر بار کرد از درم
چو باشد درم دل نباشد به غم
دگر سلهٔ زعفران بد هزار
ز دیبا و هرجامهٔ بی‌شمار
زبرجد یکی جام بودش به گنج
همان در ناسفته هفتاد و پنج
یکی جام دیگر بدش لاژورد
نهاد اندرو شست یاقوت زرد
ز یاقوت سرخ از برش ده نگین
به فرمانبران داد و کرد آفرین
به پیش سراپردهٔ شهریار
رسیدند با هدیه و با نثار
سکندر بپرسید و بنواختشان
بر تخت نزدیک بنشاختشان
برو آفرین کرد شاه یمن
که پیروزگر باش بر انجمن
به تو شادم ار باشی ایدر دو ماه
برآساید از راه شاه و سپاه
سکندر برو آفرین کرد و گفت
که با تو همیشه خرد باد جفت
به شبگیر شاه یمن بازگشت
ز لشکر جهانی پر آواز گشت
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۴۱
سکندر سپه را به بابل کشید
ز گرد سپه شد هوا ناپدید
همی راند یک ماه خود با سپاه
ندیدند زیشان کس آرامگاه
بدین‌گونه تا سوی کوهی رسید
ز دیدار دیده سرش ناپدید
به سر بر یکی ابر تاریک بود
به کیوان تو گفتی که نزدیک بود
به جایی بروبر ندیدند راه
فروماند از راه شاه و سپاه
گذشتند بر کوه خارا به رنج
وزو خیره شد مرد باریک سنج
ز رفتن چو گشتند یکسر ستوه
یکی ژرف دریا بد آن روی کوه
پدید آمد و شاد شد زان سپاه
که دریا و هامون بدیدند راه
سوی ژرف دریا همی راندند
جهان‌آفرین را همی خواندند
دد و دام بد هر سوی بی‌شمار
سپه را نبد خوردنی جز شکار
پدید آمد از دور مردی سترگ
پر از موی با گوشهای بزرگ
تنش زیر موی اندرون همچو نیل
دو گوشش به کردار دو گوش پیل
چو دیدند گردنکشان زان نشان
ببردند پیش سکندر کشان
سکندر نگه کرد زو خیره ماند
بروبر همی نام یزدان بخواند
چه مردی بدو گفت نام تو چیست
ز دریا چه یابی و کام تو چیست
بدو گفت شاها مرا باب و مام
همان گوش بستر نهادند نام
بپرسید کان چیست به میان آب
کزان سوی می برزند آفتاب
ازان پس چنین گفت کای شهریار
همیشه بدی در جهان نامدار
یکی شارستانست این چون بهشت
که گویی نه از خاک دارد سرشت
نبینی بدواندر ایوان و خان
مگر پوشش از ماهی و استخوان
بر ایوانها چهر افراسیاب
نگاریده روشن‌تر از آفتاب
همان چهر کیخسرو جنگ‌جوی
بزرگی و مردی و فرهنگ اوی
بران استخوان بر نگاریده پاک
نبینی به شهر اندرون گرد و خاک
ز ماهی بود مردمان را خورش
ندارند چیزی جزین پرورش
چو فرمان دهد نامبردار شاه
روم من بران شارستان بی‌سپاه
سکندر بدان گوش ور گفت رو
بیاور کسی تا چه بینیم نو
بشد گوش بستر هم اندر زمان
ازان شارستان برد مردم دمان
گذشتند بر آب هفتاد مرد
خرد یافته مردم سالخورد
همه جامه‌هاشان ز خز و حریر
ازو چند برنا بد و چند پیر
ازو هرک پیری بد و نام داشت
پر از در زرین یکی جام داشت
کسی کو جوان بود تاجی به دست
بر قیصر آمد سرافگنده پست
برفتند و بردند پیشش نماز
بگفتند با او زمانی دراز
ببود آن شب و گاه بانگ خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس
وزان جایگه سوی بابل کشید
زمین گشت از لشکرش ناپدید
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۴۲
بدانست کش مرگ نزدیک شد
بروبر همی روز تاریک شد
بران بودش اندیشه کاندر جهان
نماند کسی از نژاد مهان
که لشکر کشد جنگ را سوی روم
نهد پی بران خاک آباد بوم
چو مغز اندرین کار خودکامه کرد
هم‌انگه سطالیس را نامه کرد
هرانکس کجا بد ز تخم کیان
بفرمودشان تا ببندد میان
همه روی را سوی درگه کنند
ز بدها گمانیش کوته کنند
چو این نامه بردند نزد حکیم
دل ارسطالیس شد به دو نیم
هم‌اندر زمان پاسخ نامه کرد
ز مژگان تو گفتی سر خامه کرد
که آن نامهٔ شاه گیهان رسید
ز بدکام دستش بباید کشید
ازان بد که کردی میندیش نیز
از اندیشه درویش را بخش چیز
بپرهیز و جان را به یزدان سپار
به گیتی جز از تخم نیکی مکار
همه مرگ راییم تا زنده‌ایم
به بیچارگی در سرافگنده‌ایم
نه هرکس که شد پادشاهی ببرد
برفت و بزرگی کسی را سپرد
بپرهیز و خون بزرگان مریز
که نفرین بود بر تو تا رستخیز
و دیگر که چون اندر ایران سپاه
نباشد همان شاه در پیش‌گاه
ز ترک و ز هند و ز سقلاب و چین
سپاه آید از هر سوی هم‌چنین
به روم آید آنکس که ایران گرفت
اگر کین بسیچد نباشد شگفت
هرآنکس که هست از نژاد کیان
نباید که از باد یابد زیان
بزرگان و آزادگان را بخوان
به بخش و به سور و به رای و به خوان
سزاوار هر مهتری کشوری
بیارای و آغاز کن دفتری
به نام بزرگان و آزادگان
کزیشان جهان یافتی رایگان
یکی را مده بر دگر دستگاه
کسی را مخوان بر جهان نیز شاه
سپر کن کیان را همه پیش بوم
چو خواهی که لشکر نیاید به روم
سکندر چو پاسخ بران گونه یافت
به اندیشه و رای دیگر شتافت
بزرگان و آزادگان را ز دهر
کسی را کش از مردمی بود بهر
بفرمود تا پیش او خواندند
به جای سزاوار بنشاندند
یکی عهد بنوشت تا هر یکی
فزونی نجوید ز دهر اندکی
بران نامداران جوینده کام
ملوک طوایف نهادند نام
همان شب سکندر به بابل رسید
مهان را به دیدار خود شاد دید
یکی کودک آمد زنی را به شب
بدو ماند هرکس که دیدش عجب
سرش چون سر شیر و بر پای سم
چو مردم بر و کتف و چون گاو دم
بمرد از شگفتی هم‌آنگه که زاد
سزد گر نباشد ازان زن نژاد
ببردند هم در زمان نزد شاه
بدو کرد شاه از شگفتی نگاه
به فالش بد آمد هم‌انگاه گفت
که این بچه در خاک باید نهفت
ز اخترشناسان بسی پیش خواند
وزان کودک مرده چندی براند
ستاره‌شمر زان غمی گشت سخت
بپوشید بر خسرو نیک‌بخت
ز اخترشناسان بپرسید و گفت
که گر هیچ ماند سخن در نهفت
هم‌اکنون ببرم سرانتان ز تن
نیابید جز کام شیران کفن
ستاره‌شمر چون برآشفت شاه
بدو گفت کای نامور پیشگاه
تو بر اختر شیر زادی نخست
بر موبدان و ردان شد درست
سر کودک مرده بینی چو شیر
بگردد سر پادشاهیت زیر
پرآشوب گردد زمین چندگاه
چنین تا نشیند یکی پیشگاه
ستاره‌شمر بیش ازین هرک بود
همی گفت و آن را نشانه نمود
سکندر چو بشنید زان شد غمی
به رای و به مغزش درآمد کمی
چنین گفت کز مرگ خود چاره نیست
مرا دل پر اندیشه زین باره نیست
مرا بیش ازین زندگانی نبود
زمانه نکاهد نخواهد فزود
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۴۴
چو آگاه شد لشکر از درد شاه
جهان گشت بر نامداران سپاه
به تخت بزرگی نهادند روی
جهان شد سراسر پر از گفت‌وگوی
سکندر چو از لشکر آگاه شد
بدانست کش روز کوتاه شد
بفرمود تا تخت بیرون برند
از ایوان شاهی به هامون برند
ز بیماری او غمی شد سپاه
که بی‌رنگ دیدند رخسار شاه
همه دشت یکسر خروشان شدند
چو بر آتش تیز جوشان شدند
همی گفت هرکس که بد روزگار
که از رومیان کم شود شهریار
فرازآمد آن گردش بخت شوم
که ویران شود زین سپس مرز روم
همه دشمنان کام دل یافتند
رسیدند جایی که بشتافتند
بمابر کنون تلخ گردد جهان
خروشان شویم آشکار و نهان
چنین گفت قیصر به آوای نرم
که ترسنده باشید با رای و شرم
ز اندرز من سربسر مگذرید
چو خواهید کز جان و تن برخورید
پس از من شما را همینست کار
نه با من همی بد کند روزگار
بگفت این و جانش برآمد ز تن
شد آن نامور شاه لشکرشکن
ز لشکر سراسر برآمد خروش
ز فریاد لشکر بدرید گوش
همه خاک بر سر همی بیختند
ز مژگان همی خون دل ریختند
زدند آتش اندر سرای نشست
هزار اسپ را دم بریدند پست
نهاده بر اسپان نگونسار زین
تو گفتی همی برخروشد زمین
ببردند صندوق زرین به دشت
همی ناله از آسمان برگذشت
سکوبا بشستش به روشن گلاب
پراگند بر تنش کافور ناب
ز دیبای زربفت کردش کفن
خروشان بران شهریار انجمن
تن نامور زیر دیبای چین
نهادند تا پای در انگبین
سر تنگ تابوت کردند سخت
شد آن سایه گستر دلاور درخت
نمانی همی در سرای سپنج
چه یازی به تخت و چه نازی به گنج
چو تابوت زان دشت برداشتند
همه دست بر دست بگذاشتند
دو آواز شد رومی و پارسی
سخنشان ز تابوت بد یک بسی
هرانکس که او پارسی بود گفت
که او را جز ایدر نباید نهفت
چو ایدر بود خاک شاهنشهان
چه تازند تابوت گرد جهان
چنین گفت رومی یکی رهنمای
که ایدر نهفتن ورا نیست رای
اگر بشنوید آنچ گویم درست
سکندر در آن خاک ریزد که رست
یکی پارسی نیز گفت این سخن
که گر چندگویی نیاید به بن
نمایم شما را یکی مرغزار
ز شاهان و پیشینگان یادگار
ورا جرم خواند جهاندیده پیر
بدو اندرون بیشه و آبگیر
چو پرسی ترا پاسخ آید ز کوه
که آواز او بشنود هر گروه
بیارید مر پیر فرتوت را
هم ایدر بدارید تابوت را
بپرسید اگر کوه پاسخ دهد
شما را بدین رای فرخ نهد
برفتند پویان به کردار غرم
بدان بیشه کش باز خوانند جرم
بگفتند پاسخ چنین داد باز
که تابوت شاهان چه دارید راز
که خاک سکندر به اسکندریست
کجا کرده بد روزگاری که زیست
چو آواز بشنید لشکر برفت
ببردند زان بیشه صندوق تفت
فردوسی : پادشاهی اشکانیان
بخش ۱
کنون پادشاه جهان را ستای
به رزم و به بزم و به دانش گرای
سرافراز محمود فرخنده‌رای
کزویست نام بزرگی به جای
جهاندار ابوالقاسم پر خرد
که رایش همی از خرد برخورد
همی باد تا جاودان شاد دل
ز رنج و ز غم گشته آزاد دل
شهنشاه ایران و زابلستان
ز قنوج تا مرز کابلستان
برو آفرین باد و بر لشکرش
چه بر خویش و بر دوده و کشورش
جهاندار سالار او میر نصر
کزو شادمانست گردنده عصر
دریغش نیاید ز بخشیدن ایچ
نه آرام گیرد به روز بیسچ
چو جنگ آیدش پیش جنگ آورد
سر شهریاران به چنگ آورد
برآنکس که بخشش کند گنج خویش
ببخشد نه‌اندیشد از رنج خویش
جهان تاجهاندار محمود باد
وزو بخشش و داد موجود باد
سپهدار چون بوالمظفر بود
سرلشکر از ماه برتر بود
که پیروز نامست و پیروزبخت
همی بگذرد تیر او بر درخت
همیشه تن شاه بی‌رنج باد
نشستش همه بر سر گنج باد
همیدون سپهدار او شاد باد
دلش روشن و گنجش آباد باد
چنین تا به پایست گردان سپهر
ازین تخمه هرگز مبراد مهر
پدر بر پدر بر پسر بر پسر
همه تاجدارند و پیروزگر
گذشته ز شوال ده با چهار
یکی آفرین باد بر شهریار
کزین مژده دادیم رسم خراج
که فرمان بد از شاه با فر و تاج
که سالی خراجی نخواهند بیش
ز دین‌دار بیدار وز مرد کیش
بدین عهد نوشین‌روان تازه شد
همه کار بر دیگر اندازه شد
چو آمد بران روزگاری دراز
همی بفگند چادر داد باز
ببینی بدین داد و نیکی گمان
که او خلعتی یابد از آسمان
که هرگز نگردد کهن بر برش
بماند کلاه کیان بر سرش
سرش سبز باد و تنش بی‌گزند
منش برگذشته ز چرخ بلند
ندارد کسی خوار فال مرا
کجا بشمرد ماه و سال مرا
نگه کن که این نامه تا جاودان
درفشی بود بر سر بخردان
بماند بسی روزگاران چنین
که خوانند هرکس برو آفرین
چنین گفت نوشین روان قباد
که چون شاه را دل بپیچد ز داد
کند چرخ منشور او را سپاه
ستاره نخواند ورا نیز شاه
ستم نامهٔ عزل شاهان بود
چو درد دل بیگناهان بود
بماناد تا جاودان این گهر
هنرمند و بادانش و دادگر
نباشد جهان بر کسی پایدار
همه نام نیکو بود یادگار
کجا شد فریدون و ضحاک و جم
مهان عرب خسروان عجم
کجا آن بزرگان ساسانیان
ز بهرامیان تا به سامانیان
نکوهیده‌تر شاه ضحاک بود
که بیدادگر بود و ناپاک بود
فریدون فرخ ستایش ببرد
بمرد او و جاوید نامش نمرد
سخن ماند اندر جهان یادگار
سخن بهتر از گوهر شاهوار
ستایش نبرد آنک بیداد بود
به گنج و به تخت مهی شاد بود
گسسته شود در جهان کام اوی
نخواند به گیتی کسی نام اوی
ازین نامهٔ شاه دشمن‌گداز
که بادا همه ساله بر تخت ناز
همه مردم از خانها شد به دشت
نیایش همی ز آسمان برگذشت
که جاوید بادا سر تاجدار
خجسته برو گردش روزگار
ز گیتی مبیناد جز کام خویش
نوشته بر ایوانها نام خویش
همان دوده و لشکر و کشورش
همان خسروی قامت و منظرش
فردوسی : پادشاهی اشکانیان
بخش ۲
کنون ای سراینده فرتوت مرد
سوی گاه اشکانیان بازگرد
چه گفت اندر آن نامهٔ راستان
که گوینده یاد آرد از باستان
پس از روزگار سکندر جهان
چه گوید کرا بود تخت مهان
چنین گفت داننده دهقان چاچ
کزان پس کسی را نبد تخت عاج
بزرگان که از تخم آرش بدند
دلیر و سبکسار و سرکش بدند
به گیتی به هر گوشه‌ای بر یکی
گرفته ز هر کشوری اندکی
چو بر تختشان شاد بنشاندند
ملوک طوایف همی خواندند
برین گونه بگذشت سالی دویست
تو گفتی که اندر زمین شاه نیست
نکردند یاد این ازان آن ازین
برآسود یک چند روی زمین
سکندر سگالید زین‌گونه رای
که تا روم آباد ماند به جای
نخست اشک بود از نژاد قباد
دگر گرد شاپور خسرو نژاد
ز یک دست گودرز اشکانیان
چو بیژن که بود از نژاد کیان
چو نرسی و چون اورمزد بزرگ
چو آرش که بد نامدار سترگ
چو زو بگذری نامدار اردوان
خردمند و با رای و روشن‌روان
چو بنشست بهرام ز اشکانیان
ببخشید گنجی با رزانیان
ورا خواندند اردوان بزرگ
که از میش بگسست چنگال گرگ
ورا بود شیراز تا اصفهان
که داننده خواندش مرز مهان
به اصطخر بد بابک از دست اوی
که تنین خروشان بد از شست اوی
چو کوتاه شد شاخ و هم بیخشان
نگوید جهاندار تاریخشان
کزیشان جز از نام نشنیده‌ام
نه در نامهٔ خسروان دیده‌ام
سکندر چو نومید گشت از جهان
بیفگند رایی میان مهان
بدان تا نگیرد کس از روم یاد
بماند مران کشور آباد و شاد
چو دانا بود بر زمین شهریار
چنین آورد دانش شاه بار
فردوسی : پادشاهی اشکانیان
بخش ۳
چو دارا به رزم اندرون کشته شد
همه دوده را روز برگشته شد
پسر بد مر او را یکی شادکام
خردمند و جنگی و ساسان به نام
پدر را بران گونه چون کشته دید
سر بخت ایرانیان گشته دید
ازان لشکر روم بگریخت اوی
به دام بلا در نیاویخت اوی
به هندوستان در به زاری بمرد
ز ساسان یکی کودکی ماند خرد
بدین هم‌نشان تا چهارم پسر
همی نام ساسانش کردی پدر
شبانان بدندی و گر ساربان
همه ساله با رنج و کار گران
چو کهتر پسر سوی بابک رسید
به دشت اندرون سر شبان را بدید
بدو گفت مزدورت آید به کار
که ایدر گذارد به بد روزگار
بپذرفت بدبخت را سرشبان
همی داشت با رنج روز و شبان
چو شد کارگر مرد و آمد پسند
شبان سرشبان گشت بر گوسفند
دران روزگاری همی بود مرد
پر از غم دل و تن پر از رنج و درد
شبی خفته بد بابک رود یاب (؟)
چنان دید روشن روانش به خاب
که ساسان به پیل ژیان برنشست
یکی تیغ هندی گرفته به دست
هرانکس که آمد بر او فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
زمین را به خوبی بیاراستی
دل تیره از غم بپیراستی
به دیگر شب‌اندر چو بابک بخفت
همی بود با مغزش اندیشه جفت
چنان دید در خواب کاتش‌پرست
سه آتش ببردی فروزان به دست
چو آذر گشسپ و چو خراد و مهر
فروزان به کردار گردان سپهر
همه پیش ساسان فروزان بدی
به هر آتشی عود سوزان بدی
سر بابک از خواب بیدار شد
روان و دلش پر ز تیمار شد
هرانکس که در خواب دانا بدند
به هر دانشی بر توانا بدند
به ایوان بابک شدند انجمن
بزرگان فرزانه و رای زن
چو بابک سخن برگشاد از نهفت
همه خواب یکسر بدیشان بگفت
پراندیشه شد زان سخن رهنمای
نهاده برو گوش پاسخ‌سرای
سرانجام گفت ای سرافراز شاه
به تأویل این کرد باید نگاه
کسی را که بینند زین سان به خواب
به شاهی برآرد سر از آفتاب
ور ایدونک این خواب زو بگذرد
پسر باشدش کز جهان بر خورد
چو بابک شنید این سخن گشت شاد
براندازه‌شان یک به یک هدیه داد
بفرمود تا سرشبان از رمه
بر بابک آید به روز دمه
بیامد شبان پیش او با گلیم
پر از برف پشمینه دل بدو نیم
بپردخت بابک ز بیگانه جای
بدر شد پرستنده و رهنمای
ز ساسان بپرسید و بنواختش
بر خویش نزدیک بنشاختش
بپرسیدش از گوهر و از نژاد
شبان زو بترسید و پاسخ نداد
ازان پس بدو گفت کای شهریار
شبان را به جان گر دهی زینهار
بگوید ز گوهر همه هرچ هست
چو دستم بگیری به پیمان به دست
که با من نسازی بدی در جهان
نه بر آشکار و نه اندر نهان
چو بشنید بابک زبان برگشاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
که بر تو نسازم به چیزی گزند
بدارمت شادان‌دل و ارجمند
به بابک چنین گفت زان پس جوان
که من پور ساسانم ای پهلوان
نبیرهٔ جهاندار شاه اردشیر
که بهمنش خواندی همی یادگیر
سرافراز پور یل اسفندیار
ز گشتاسپ یل در جهان یادگار
چو بشنید بابک فرو ریخت آب
ازان چشم روشن که او دید خواب
بیاورد پس جامهٔ پهلوی
یکی باره با آلت خسروی
بدو گفت بابک به گرمابه شو
همی باش تا خلعت آرند نو
یکی کاخ پرمایه او را بساخت
ازان سرشبانان سرش برافراخت
چو او را بران کاخ بر جای کرد
غلام و پرستنده بر پای کرد
به هر آلتی سرفرازیش داد
هم از خواسته بی‌نیازیش داد
بدو داد پس دختر خویش را
پسندیده و افسر خویش را
فردوسی : پادشاهی اشکانیان
بخش ۵
چو آمد به نزدیکی بارگاه
بگفتند با شاه زان بارخواه
جوان را به مهر اردوان پیش خواند
ز بابک سخنها فراوان براند
به نزدیکی تخت بنشاختش
به برزن یکی جایگه ساختش
فرستاد هرگونه‌ای خوردنی
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
ابا نامداران بیامد جوان
به جایی که فرموده بود اردوان
چو کرسی نهاد از بر چرخ شید
جهان گشت چون روی رومی سپید
پرستنده‌ای پیش خواند اردشیر
همان هدیه‌هایی که بد ناگزیر
فرستاد نزدیک شاه اردوان
فرستادهٔ بابک پهلوان
بدید اردوان و پسند آمدش
جوانمرد را سودمند آمدش
پسروار خسرو همی داشتش
زمانی به تیمار نگذاشتش
به می خوردن و خوان و نخچیرگاه
به پیش خودش داشتی سال و ماه
همی داشتش همچو فرزند خویش
جدایی ندادش ز پیوند خویش
چنان بد که روزی به نخچیرگاه
پراگنده شد لشکر و پور شاه
همی راند با اردوان اردشیر
جوانمرد را شاه بد دلپذیر
پسر بود شاه اردوان را چهار
ازان هر یکی چون یکی شهریار
به هامون پدید آمد از دور گور
ازان لشکر گشن برخاست شور
همه بادپایان برانگیختند
همی گرد با خوی برآمیختند
همی تاخت پیش اندرون اردشیر
چو نزدیک شد در کمان راند تیر
بزد بر سرون یکی گور نر
گذر کرد بر گور پیکان و پر
بیامد هم اندر زمان اردوان
بدید آن گشاد و بر آن جوان
بدید آن یکی گور افگنده گفت
که با دست آنکس هنر باد جفت
چنین داد پاسخ به شاه اردشیر
که این گور را من فگندم به تیر
پسر گفت کین را من افگنده‌ام
همان جفت را نیز جوینده‌ام
چنین داد پاسخ بدو اردشیر
که دشتی فراخست و هم گور و تیر
یکی دیگر افگن برین هم نشان
دروغ از گناهست بر سرکشان
پر از خشم شد زان جوان اردوان
یکی بانگ برزد به مرد جوان
بدو گفت شاه این گناه منست
که پروردن آیین و راه منست
ترا خود به بزم و به نخچیرگاه
چرا برد باید همی با سپاه
بدان تا ز فرزند من بگذری
بلندی گزینی و کنداوری
برو تازی اسپان ما را ببین
هم آن جایگه بر سرایی گزین
بران آخر اسپ سالار باش
به هر کار با هر کسی یار باش
بیامد پر از آب چشم اردشیر
بر آخر اسپ شد ناگزیر
یکی نامه بنوشت پیش نیا
پر از غم دل و سر پر از کیمیا
که ما را چه پیش آمد از اردوان
که درد تنش باد و رنج روان
همه یاد کرد آن کجا رفته بود
کجا اردوان از چه آشفته بود
چو آن نامه نزدیک بابک رسید
نکرد آن سخن نیز بر کس پدید
دلش گشت زان کار پر درد و رنج
بیاورد دینار چندی ز گنج
فرستاد نزدیک او ده هزار
هیونی برافگند گرد و سوار
بفرمود تا پیش او شد دبیر
یکی نامه فرمود زی اردشیر
که این کم خرد نورسیده جوان
چو رفتی به نخچیر با اردوان
چرا تاختی پیش فرزند اوی
پرستنده‌ای تو نه پیوند اوی
نکردی به تو دشمنی ار بدی
که خود کرده‌ای تو به نابخردی
کنون کام و خشنودی او بجوی
مگردان ز فرمان او هیچ روی
ز دینار لختی فرستادمت
به نامه درون پندها دادمت
هرانگه که این مایه بردی بکار
دگر خواه تا بگذرد روزگار
تگاور هیون جهاندیده پیر
بیامد دوان تا بر اردشیر
چو آن نامه برخواند خرسند گشت
دلش سوی نیرنگ و اروند گشت
بگسترد هرگونه گستردنی
ز پوشیدنیها و از خوردنی
به نزدیک اسپان سرایی گزید
نه اندر خور کار جایی گزید
شب و روز خوردن بدی کار اوی
می و جام و رامشگران یار اوی
فردوسی : پادشاهی اشکانیان
بخش ۷
چو شد روی کشور به کردار قیر
کنیزک بیامد بر اردشیر
چو دریا برآشفت مرد جوان
که یک روز نشکیبی از اردوان
کنیزک بگفت آنچ روشن‌روان
همی گفت با نامدار اردوان
سخن چون ز گلنار زان سان شنید
شکیبایی و خامشی برگزید
دل مرد برنا شد از ماه تیر
ازان پس همی جست راه گریز
بدو گفت گر من به ایران شوم
ز ری سوی شهر دلیران شوم
تو با من سگالی که آیی به رام
گر ایدر بباشی به نزدیک شاه
اگر با من آیی توانگر شوی
همان بر سر کشور افسر شوی
چنین داد پاسخ که من بنده‌ام
نباشم جدا از تو تا زنده‌ام
همی گفت با لب پر از باد سرد
فرو ریخت از دیدگان آب زرد
چنین گفت با ماه‌روی اردشیر
که فردا بباید شدن ناگزیر
کنیزک بیامد به ایوان خویش
به کف برنهاده تن و جان خویش
چو شد روی گیتی ز خورشید زرد
به خم اندر آمد شب لاژورد
کنیزک در گنجها باز کرد
ز هر گوهری جستن آغاز کرد
ز یاقوت وز گوهر شاهوار
ز دینار چندانک بودش به کار
بیامد به جایی که بودش نشست
بدان خانه بنهاد گوهر ز دست
همی بود تا شب برآمد ز کوه
بخفت اردوان جای شد بی‌گروه
از ایوان بیامد به کردار تیر
بیاورد گوهر بر اردشیر
جهانجوی را دید جامی به دست
نگهبان اسپان همه خفته مست
کجا مستشان کرده بود اردشیر
که وی خواست رفتن همی ناگزیر
دو اسپ گرانمایه کرده گزین
بر آخر چنان بود در زیر زین
جهانجوی چون روی گلنار دید
همان گوهر و سرخ دینار دید
هم‌اندر زمان پیش بنهاد جام
بزد بر سر تازی اسپان لگام
بپوشید خفتان و خود بر نشست
یکی تیغ زهر آب داده به دست
همان ماه‌رخ بر دگر بارگی
نشستند و رفتند یکبارگی
از ایوان سوی پارس بنهاد روی
همی رفت شادان دل و راه‌جوی
فردوسی : پادشاهی اشکانیان
بخش ۱۰
وزین سو به دریا رسید اردشیر
به یزدان چنین گفت کای دستگیر
تو کردی مرا ایمن از بدکنش
که هرگز مبیناد نیکی تنش
برآسود و ملاح را پیش خواند
ز کار گذشته فراوان براند
نگه کرد فرزانه ملاح پیر
به بالا و چهر و بر اردشیر
بدانست کو نیست جز کی نژاد
ز فر و ز اورنگ او گشت شاد
بیامد به دریا هم اندر شتاب
به هر سو برافگند زورق به آب
ز آگاهی نامدار اردشیر
سپاه انجمن شد بران آبگیر
هرانکس که بد بابکی در صطخر
به آگاهی شاه کردند فخر
دگر هرک از تخم دارا بدند
به هر کشوری نامدارا بدند
چو آگاهی آمد ز شاه اردشیر
ز شادی جوان شد دل مرد پیر
همی رفت مردم ز دریا و کوه
به نزدیک برنا گروها گروه
ز هر شهر فرزانه‌ای رای‌زن
به نزد جهانجوی گشت انجمن
زبان برگشاد اردشیر جوان
که ای نامداران روشن‌روان
کسی نیست زین نامدار انجمن
ز فرزانه و مردم رای‌زن
که نشنید کاسکندر بدگمان
چه کرد از فرومایگی در جهان
نیاکان ما را یکایک بکشت
به بیدادی آورد گیتی به مشت
چو من باشم از تخم اسفندیار
به مرز اندرون اردوان شهریار
سزد گرد مر این را نخوانیم داد
وزین داستان کس نگیریم یاد
چو باشید با من بدین یارمند
نمانم به کس نام و تخت بلند
چه گویید و این را چه پاسخ دهید
که پاسخ به آواز فرخ نهید
هرانکس که بود اندر آن انجمن
ز شمشیر زن مرد و از رای‌زن
چو آواز بشنید بر پای خاست
همه راز دل بازگفتند راست
که هرکس که هستیم بابک‌نژاد
به دیدار و چهر تو گشتیم شاد
و دیگر که هستیم ساسانیان
ببندیم کین را کمر بر میان
تن و جان ما سربسر پیش تست
غم و شادمانی به کم بیش تست
به دو گوهر از هرکسی برتری
سزد بر تو شاهی و کنداوری
به فرمان تو کوه هامون کنیم
به تیغ آب دریا همه خون کنیم
چو پاسخ بدان گونه دید اردشیر
سرش برتر آمد ز ناهید و تیر
بران مهتران آفرین گسترید
به دل در ز اندیشه کین گسترید
به نزدیک دریا یکی شارستان
پی‌افگند و شد شارستان کارستان
یکی موبدی گفت با اردشیر
که ای شاه نیک‌اختر و دلپذیر
سر شهریاری همی نو کنی
بر پارس باید که بی‌خو کنی
ازان پس کنی رزم با اردوان
که اختر جوانست و خسرو جوان
که او از ملوک طوایف به گنج
فزونست و زو دیدی آزار و رنج
چو برداشتی گاه او را ز جای
ندارد کسی زین سپس با تو پای
چو بشنید گردن فراز اردشیر
سخنهای بایسته و دلپذیر
چو برزد سر از تیغ کوه آفتاب
به سوی صطخر آمد از پیش آب
خبر شد بر بهمن اردوان
دلش گشت پردرد و تیره‌روان
نکرد ایچ بر تخت شاهی درنگ
سپاهی بیاورد با ساز جنگ
فردوسی : پادشاهی اشکانیان
بخش ۱۱
یکی نامور بود نامش سباک
ابا آلت و لشکر و رای پاک
که در شهر جهرم بد او پادشا
جهاندیده با داد و فرمانروا
مر او را خجسته پسر بود هفت
چو آگه شد از پیش بهمن برفت
ز جهرم بیامد سوی اردشیر
ابا لشکر و کوس و با دار و گیر
چو چشمش به روی سپهبد رسید
ز باره درآمد چنانچون سزید
بیامد دمان پای او بوس داد
ز ساسانیان بیشتر کرد یاد
فراوان جهانجوی بنواختش
به زود آمدن ارج بشناختش
پراندیشه شد نامجوی از سباک
دلش گشت زان پیر پر بیم و باک
به راه اندرون نیز آژیر بود
که با او سپاه جهانگیر بود
جهاندیده بیدار دل بود پیر
بدانست اندیشهٔ اردشیر
بیامد بیاورد استا و زند
چنین گفت کز کردگار بلند
نژندست پرمایه جان سباک
اگر دل ندارد سوی شاه پاک
چو آگاهی آمد ز شاه اردشیر
که آورد لشکر بدین آبگیر
چنان سیر سر گشتم از اردوان
که از پیرزن گشت مرد جوان
مرا نیک‌پی مهربان بنده‌دان
شکیبادل و راز داننده دان
چو بشنید زو اردشیر این سخن
یکی دیگر اندیشه افگند بن
مر او را به جای پدر داشتی
بران نامدارانش سر داشتی
دل شاه ز اندیشه آزاد شد
سوی آذر رام خراد شد
نیایش بسی کرد پیش خدای
که باشدش بر نیکوی رهنمای
به هر کار پیروزگر داردش
درخت بزرگی به بر داردش
وزان جایگه شد به پرده‌سرای
عرض پیش او رفت با کدخدای
سپه را درم داد و آباد کرد
ز دادار نیکی دهش یاد کرد
چو شد لشکرش چون دلاور پلنگ
سوی بهمن اردوان شد به جنگ
چو گشتند نزدیک با یکدگر
برفتند گردان پرخاشخر
سپاه از دو رویه کشیدند صف
همه نیزه و تیغ هندی به کف
چو شیران جنگی برآویختند
چو جوی روان خون همی ریختند
بدین گونه تا گشت خورشید زرد
هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد
چو شد چادر چرخ پیروزه‌رنگ
سپاه سباک اندر آمد به جنگ
برآمد یکی باد و گردی چو قیر
بیامد ز قلب سپاه اردشیر
بیفگند زیشان فراوان به گرز
که با زور و دل بود و با فر و برز
گریزان بشد بهمن اردوان
تنش خستهٔ تیر و تیره‌روان
پس‌اندر همی تاخت شاه اردشیر
ابا نالهٔ بوق و باران تیر
برین هم نشان تا به شهر صطخر
که بهمن بدو داشت آواز و فخر
ز گیتی چو برخاست آواز شاه
ز هر سو بپیوست بی‌مر سپاه
مر او را فراوان نمودند گنج
کجا بهمن آگنده بود آن به رنج
درمهای آگنده را برفشاند
به نیرو شد از پارس لشکر براند
فردوسی : پادشاهی اشکانیان
بخش ۱۲
چو آگاهی آمد سوی اردوان
دلش گشت پربیم و تیره‌روان
چنین گفت کین راز چرخ بلند
همی گفت با من خداوند پند
هران بد کز اندیشه بیرون بود
ز بخشش به کوشش گذر چون بود
گمانی نبردم که از اردشیر
یکی نامجوی آید و شهرگیر
در گنج بگشاد و روزی بداد
سپه بر گرفت و بنه برنهاد
ز گیل و ز دیلم بیامد سپاه
همی گرد لشکر برآمد به ماه
وزان روی لشکر بیاورد شاه
سپاهی که بر باد بربست راه
ز بس نالهٔ بوق و با کرنای
ترنگیدن زنگ و هندی درای
میان دو لشکر دو پرتاب ماند
به خاک اندرون مار بی‌تاب ماند
خروشان سپاه و درفشان درفش
سرافشان دل از تیغهای بنفش
چهل روز زین سان همی جنگ بود
بران زیردستان جهان تنگ بود
ز هرگونه‌ای تنگ شد خوردنی
همان تنگ شد راه آوردنی
ز بس کشته شد روی هامون چو کوه
بشد خسته از زندگانی ستوه
سرانجام ابری برآمد سیاه
بشد کوشش و رزم را دستگاه
یکی باد برخاست از انجمن
دل جنگیان گشت زان پرشکن
بتوفید کوه و بلرزید دشت
خروشش همی از هوا برگذشت
بترسید زان لشکر اردوان
شدند اندرین یک سخن هم‌زبان
که این کار بر اردوان ایزدیست
بدین لشکر اکنون بباید گریست
به روزی کجا سخت شد کارزار
همه خواستند آنگهی زینهار
بیامد ز قلب سپاه اردشیر
چکاچاک برخاست و باران تیر
گرفتار شد در میان اردوان
بداد از پی تاج شیرین روان
به دست یکی مرد خراد نام
چو بگرفت بردش گرفته لگام
به پیش جهانجوی بردش اسیر
ز دور اردوان را بدید اردشیر
فرود آمد از باره شاه اردوان
تنش خستهٔ تیر و تیره‌روان
به دژخیم فرمود شاه اردشیر
که رو دشمن پادشا را بگیر
به خنجر میانش به دو نیم کن
دل بدسگالان پر از بیم کن
بیامد دژآگاه و فرمان گزید
شد آن نامدار از جهان ناپدید
چنین است کردار این چرخ پیر
چه با اردوان و چه با اردشیر
اگر تا ستاره برآرد بلند
سپارد هم آخر به خاک نژند
دو فرزند او هم گرفتار شد
برو تخمهٔ آرشی خوار شد
مر آن هر دو را پای کرده به بند
به زندان فرستاد شاه بلند
دو بدمهر از رزم بگریختند
به دام بلا در نیاویختند
برفتند گریان به هندوستان
سزد گر کنی زین سخن داستان
همه رزمگه پر ستام و کمر
پر از آلت و لشکر و سیم و زر
بفرمود تا گرد کردند شاه
ببخشید زان پس همه بر سپاه
برفت از میان بزرگان سباک
تن اردوان را ز خون کرد پاک
خروشان بشستش ز خاک نبرد
بر آیین شاهان یکی دخمه کرد
به دیبا بپوشید خسته برش
ز کافور کرد افسری بر سرش
به پیمود آن خاک کاخش به پی
ز لشکر هران‌کس که شد سوی ری
وزان پس بیامد بر اردشیر
چنین گفت کای شاه دانش‌پذیر
تو فرمان بر و دختر او بخواه
که با فر و برزست و با تاج و گاه
به دست آیدت افسر و تاج و گنج
کجا اردوان گرد کرد آن به رنج
ازو پند بشنید و گفتا رواست
هم اندر زمان دختر او بخواست
به ایوان او بد همی یک دو ماه
توانگر سپهبد توانگر سپاه
سوی پارس آمد ز ری نامجوی
برآسوده از رزم وز گفت‌وگوی
یکی شارستان کرد پر کاخ و باغ
بدو اندرون چشمه و دشت و راغ
که اکنون گرانمایه دهقان پیر
همی خواندش خوره اردشیر
یکی چشمه بد بی‌کران اندروی
فراوان ازو رود بگشاد و جوی
برآورد زان چشمه آتشکده
بدو تازه شد مهر و جشن سده
به گرد اندرش باغ و میدان و کاخ
برآورده شد جایگاه فراخ
چو شد شاه با دانش و فر و زور
همی خواندش مرزبان شهر گور
به گرد اندرش روستاها بساخت
چو آباد کردش کس اندر نشاخت
به جایی یکی ژرف دریا بدید
همی کوه بایست پیشش برید
ببردند میتین و مردان کار
وزان کوه ببرید صد جویبار
همی راند از کوه تا شهر گور
شد آن شارستان پر سرای و ستور
فردوسی : پادشاهی اشکانیان
بخش ۱۳
سپاهی ز اصطخر بی‌مر ببرد
بشد ساخته تا کند رزم کرد
به نیکی ز یزدان همی جست مزد
که ریزد بر آن بوم و بر خون دزد
چو شاه اردشیر اندرآمد به تنگ
پذیره شدش کرد بی‌مر به جنگ
یکی کار بدخوار دشوار گشت
ابا کرد کشور همه یار گشت
یکی لشکری کرد بد پارسی
فزونتر ز گردان او یک به سی
یکی روز تا شب برآویختند
سپاه جهاندار بگریختند
ز بس کشته و خسته بر دشت جنگ
شد آوردگه را همه جای تنگ
جز از شاه با خوارمایه سپاه
نبد نامداران بدان رزمگاه
ز خورشید تابان وز گرد و خاک
زبانها شد از تشنگی چاک چاک
هم‌انگه درفشی برآورد شب
که بنشاند آن جنگ و جوش و جلب
یکی آتشی دید بر سوی کوه
بیامد جهاندار با آن گروه
سوی آتش آورد روی ا ردشیر
همان اندکی مرد برنا و پیر
چو تنگ اندر آمد شبانان بدید
بران میش و بز پاسبانان بدید
فرود آمد از باره شاه و سپاه
دهانش پر از خاک آوردگاه
ازیشان سبک اردشیر آب خواست
هم‌انگه ببردند با آب ماست
بیاسود و لختی چرید آنچ دید
شب تیره خفتان به سر بر کشید
ز خفتان شایسته بد بسترش
به بالین نهاد آن کیی مغفرش
سپیده چو برزد ز دریای آب
سر شاه ایران برآمد ز خواب
بیامد به بالین او سرشبان
که پدرام باد از تو روز و شبان
چه آمد که این جای راه تو بود
که نه در خور خوابگاه تو بود
بپرسید زان سرشبان راه شاه
کز ایدر کجا یابم آرامگاه
چنین داد پاسخ که آباد جای
نیابی مگر باشدت رهنمای
از ایدر کنون چار فرسنگ راه
چو رفتی پدید آید آرامگاه
وزان روی پیوسته شد ده به ده
به ده در یکی نامبردار مه
چو بشنید زان سرشبان اردشیر
ببرد از رمه راهبر چند پیر
سپهبد ز کوه اندر آمد بده
ازان ده سبک پیش او رفت مه
سواران فرستاد برنا و پیر
ازان شهر تا خورهٔ اردشیر
سپه را چو آگاهی آمد ز شاه
همه شاددل برگرفتند راه
به کردان فرستاده کارآگهان
کجا کار ایشان بجوید نهان
برفتند پویان و بازآمدند
بر شاه ایران فراز آمدند
که ایشان همه نامجویند و شاد
ندارد کسی بر دل از شاه یاد
برآنند کاندر صطخر اردشیر
کهن گشت و شد بخت برناش پیر
چو بشنید شاه این سخن شاد شد
گذشته سخن بر دلش باد شد
گزین کرد ازان لشکر نامدار
سواران شمشیرزن سی هزار
کماندار با تیر و ترکش هزار
بیاورد با خویشتن شهریار
فردوسی : پادشاهی اشکانیان
بخش ۱۴
چو خورشید شد زرد لشکر براند
کسی را که نابردنی بد بماند
چو شب نیم بگذشت و تاریک شد
جهاندار با کرد نزدیک شد
همه دشت زیشان پر از خفته دید
یکایک دل لشکر آشفته دید
چو آمد سپهبد به بالین کرد
عنان بارهٔ تیزتگ را سپرد
برآهخت شمشیر و اندرنهاد
گیا را ز خون بر سر افسر نهاد
همه دشت زیشان سر و دست شد
ز انبوه کشته زمین گست شد
بی‌اندازه زیشان گرفتار شد
سترگی و نابخردی خوار شد
همه بومهاشان به تاراج داد
سپه را همه بدره و تاج داد
چنان شد که دینار بر سر به تشت
اگر پیر مردی ببردی به دشت
به دینار او کس نکردی نگاه
ز نیک‌اختر و بخت وز داد شاه
ز مردی نکردی بدان جنگ فخر
گرازان بیامد به شهر صطخر
بفرمود کاسپان به نیرو کنید
سلیح سواران بی‌آهو کنید
چو آسوده گردید یکسر به بزم
که زود آید اندیشهٔ روز رزم
دلیران به خوردن نهادند سر
چو آسوده شد کردگاه و کمر
پراندیشهٔ رزم شد اردشیر
چو این داستان بشنوی یادگیر