عبارات مورد جستجو در ۶۶۱ گوهر پیدا شد:
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - در مدح سلطان محمود غزنوی گوید
بفال نیک و بفرخنده روزگار ، جهان
بسان دولت شاه جهان شدست جوان
اگر ز گوهر ناسفته ابر شد چو صدف
چرا شد از گل ناکشته دشت چون بستان
فکند شادروانی بدشت باد صبا
که تار و پودش هست از زبر جد و مرجان
چو مجلس ملک الشرق از نثار ملوک
بجعفری و بعدلی نهفته شادروان
کنار پر گل از آن کرد گل که ابر سیاه
فرو گذشت بدو پر گلاب کرده دهان
درخت را حسد آمد همی ز شاعر شاه
که شعر خواند بر شاه و بیندش بعیان
زبان و چشم برآرد همی کنون ز حسد
شکوفه هاش همه چشم و برگهاش زبان
دخان از آتش جستی همیشه تا بوده است
کنون چه بود که آتش همی جهد ز دخان
چنان جهد که تو گویی همی پدید آید
ز گرد ، لشکر جرار حملۀ سلطان
یمین دولت عالی امین ملت حق
نظام دولت تازی و ملت یزدان
بروزگار عزیرش عزیز گشت خرد
باعتقاد درستش درست شد ایمان
ز بندگیش علامت بود میان بستن
ملوک ازیرا زرین کنند بند میان
بخدمتش ملکان سر فرو برند نخست
از آن بتاج سزاوار شد سر ملکان
اجل بیاید و انگشت برنهد بعدو
بساعت اندر کو تیر برنهد بکمان
بزرگ چون خردست و عزیز چون دولت
قوی چو حجت اسلام و پاک چون فرقان
چگونه دست گذارد بدین جهان جودش
که جود او را باید چنین هزار جهان
بود عطای امیران بکیسه و کاغذ
عطای میر خراسان بگنج خانه و کان
همی رود بر هر لفظی از مدایح او
هزار حجت و با هر یکی هزار زبان
ز بسکه آتش زد شاه در ولایت هند
کشیده دود ز بتخانه هاش بر کیوان
بر آن زمین ز تفش گرمسیر گشت هوا
سیاه گشت هم از دود چهرۀ ایشان
بعمر شاه جهان بر زمین قیامت را
رسوم شاه به تیغ است و شاه هندستان
ز آه سرد برآوردن هزیمتیان
زمین ترکستان سرد سیر گشت چنان
قیامت آید این هر دو داغ مانده بود
ز تیغ شاه به هندوستان و ترکستان
اگر بخواهی دیدن تو روزنامۀ فخر
رسوم شاه ببین و مدیح شاه بخوان
بعمر و روزی غمگین مباش تا دهمت
نشان روزی بی رنج و عمر جاویدان
بشاه رو که ده انگشت شاه در دو کفش
کلید روزی خلق است و چشمۀ حیوان
سخن فروشان آیند نزد ، او چو روند
ز جود او شده گوهر فروش و بازرگان
یکی مبارک حرزست قصد خدمت او
کجا که آفت درویشی اندروست عیان
بدان رسید بلندی که او نماید راه
بدان دهند بزرگی که او دهد فرمان
شود اشارت تیغش دعای پیغمبر
اگر عدو کند از ماه جوشن و خفتان
ز جان و عقل مصور شده است پنداری
که سیرتش همه عقلست و صورتش همه جان
هر آنکسی که خدایش عزیز خواهد کرد
بسوی خدمت شاهش دهد نخست نشان
نیاز عرضه بدو کن که بی نیاز شوی
حدیث او کن تا رسته گردی از حدثان
سخن بدو بر تابخت زی تو آرد رخت
دلت بدو ده و آنگه دل ملوک ستان
بدوست قصد همه مردمان ، بدو باید
که جز ولایت او جای نیست آبادان
مبارکست پی رای او بهر چه رود
هزار گونه پدید آمدست ازو برهان
هم از مبارکی رای شهریار آمد
امیر زادۀ بغداد سوی او مهمان
نگه توانستی داشتن ز آفت و عیب
سپاه خانه خویش و ولایت کرمان
ولیکن از قبل آن که او همی دانست
کفایت و کرم و فضل خسرو ایران
بیامد ایدر تا دولت استوار کند
هم از نخستش محکم فرو نهد بنیان
زمین توانستی داشتن خدای نگاه
گر استوار نکردی چنین بکوه گران
بزرگتر بود آن دولتی که شاه دهد
بدست دولت و تأیید گر دهدش عنان
چو طالعند بزرگان [و] او قران بزرگ
ز حکم طالع باقی ترست حکم قران
نه دولتی که ازو رفت ره برد بزوال
نه مر زیارت او را تبه کند نقصان
رونده دولت و پاینده ملکتش پس از این
چو پایدار زمین باشد و رونده زمان
همانکه با او پیکار جست و دندان زد
کنون بطاعت او آمد از بن دندان
ایا گشاده بحق دست و آفریدۀ حق
بتست دولت او را کفایت توران (؟)
بگرید آنکه بخندد بکینه جستن تو
نماند آنکه ببندد بکین تو پیمان
اگر مخالف تو جان آهنین دارد
کندش ریزه سرنیزۀ تو چون سوهان
چو شیر بیند دو چشم او شود تیره
مگر ز دیدۀ شیر آب داده ای تو سنان
چنان که تازی زان کشور ای ملک تو بدین
کسی نتازد از آن سر بدین سر میدان
جهان اگر چه بزرگست بر علامت تست
بنامه ماند و نام تو از برش عنوان
همیشه تا بخزان باد زرگری سازد
شود بنوبت نوروز باد مشک افشان
بملک خویش بپای و به رای خویش برو
بنام خویش بناز و بجای خویش بمان
زمانه داد تو داده است داد ملک بده
خدای کام تو رانده است کام خویش بران
بسان دولت شاه جهان شدست جوان
اگر ز گوهر ناسفته ابر شد چو صدف
چرا شد از گل ناکشته دشت چون بستان
فکند شادروانی بدشت باد صبا
که تار و پودش هست از زبر جد و مرجان
چو مجلس ملک الشرق از نثار ملوک
بجعفری و بعدلی نهفته شادروان
کنار پر گل از آن کرد گل که ابر سیاه
فرو گذشت بدو پر گلاب کرده دهان
درخت را حسد آمد همی ز شاعر شاه
که شعر خواند بر شاه و بیندش بعیان
زبان و چشم برآرد همی کنون ز حسد
شکوفه هاش همه چشم و برگهاش زبان
دخان از آتش جستی همیشه تا بوده است
کنون چه بود که آتش همی جهد ز دخان
چنان جهد که تو گویی همی پدید آید
ز گرد ، لشکر جرار حملۀ سلطان
یمین دولت عالی امین ملت حق
نظام دولت تازی و ملت یزدان
بروزگار عزیرش عزیز گشت خرد
باعتقاد درستش درست شد ایمان
ز بندگیش علامت بود میان بستن
ملوک ازیرا زرین کنند بند میان
بخدمتش ملکان سر فرو برند نخست
از آن بتاج سزاوار شد سر ملکان
اجل بیاید و انگشت برنهد بعدو
بساعت اندر کو تیر برنهد بکمان
بزرگ چون خردست و عزیز چون دولت
قوی چو حجت اسلام و پاک چون فرقان
چگونه دست گذارد بدین جهان جودش
که جود او را باید چنین هزار جهان
بود عطای امیران بکیسه و کاغذ
عطای میر خراسان بگنج خانه و کان
همی رود بر هر لفظی از مدایح او
هزار حجت و با هر یکی هزار زبان
ز بسکه آتش زد شاه در ولایت هند
کشیده دود ز بتخانه هاش بر کیوان
بر آن زمین ز تفش گرمسیر گشت هوا
سیاه گشت هم از دود چهرۀ ایشان
بعمر شاه جهان بر زمین قیامت را
رسوم شاه به تیغ است و شاه هندستان
ز آه سرد برآوردن هزیمتیان
زمین ترکستان سرد سیر گشت چنان
قیامت آید این هر دو داغ مانده بود
ز تیغ شاه به هندوستان و ترکستان
اگر بخواهی دیدن تو روزنامۀ فخر
رسوم شاه ببین و مدیح شاه بخوان
بعمر و روزی غمگین مباش تا دهمت
نشان روزی بی رنج و عمر جاویدان
بشاه رو که ده انگشت شاه در دو کفش
کلید روزی خلق است و چشمۀ حیوان
سخن فروشان آیند نزد ، او چو روند
ز جود او شده گوهر فروش و بازرگان
یکی مبارک حرزست قصد خدمت او
کجا که آفت درویشی اندروست عیان
بدان رسید بلندی که او نماید راه
بدان دهند بزرگی که او دهد فرمان
شود اشارت تیغش دعای پیغمبر
اگر عدو کند از ماه جوشن و خفتان
ز جان و عقل مصور شده است پنداری
که سیرتش همه عقلست و صورتش همه جان
هر آنکسی که خدایش عزیز خواهد کرد
بسوی خدمت شاهش دهد نخست نشان
نیاز عرضه بدو کن که بی نیاز شوی
حدیث او کن تا رسته گردی از حدثان
سخن بدو بر تابخت زی تو آرد رخت
دلت بدو ده و آنگه دل ملوک ستان
بدوست قصد همه مردمان ، بدو باید
که جز ولایت او جای نیست آبادان
مبارکست پی رای او بهر چه رود
هزار گونه پدید آمدست ازو برهان
هم از مبارکی رای شهریار آمد
امیر زادۀ بغداد سوی او مهمان
نگه توانستی داشتن ز آفت و عیب
سپاه خانه خویش و ولایت کرمان
ولیکن از قبل آن که او همی دانست
کفایت و کرم و فضل خسرو ایران
بیامد ایدر تا دولت استوار کند
هم از نخستش محکم فرو نهد بنیان
زمین توانستی داشتن خدای نگاه
گر استوار نکردی چنین بکوه گران
بزرگتر بود آن دولتی که شاه دهد
بدست دولت و تأیید گر دهدش عنان
چو طالعند بزرگان [و] او قران بزرگ
ز حکم طالع باقی ترست حکم قران
نه دولتی که ازو رفت ره برد بزوال
نه مر زیارت او را تبه کند نقصان
رونده دولت و پاینده ملکتش پس از این
چو پایدار زمین باشد و رونده زمان
همانکه با او پیکار جست و دندان زد
کنون بطاعت او آمد از بن دندان
ایا گشاده بحق دست و آفریدۀ حق
بتست دولت او را کفایت توران (؟)
بگرید آنکه بخندد بکینه جستن تو
نماند آنکه ببندد بکین تو پیمان
اگر مخالف تو جان آهنین دارد
کندش ریزه سرنیزۀ تو چون سوهان
چو شیر بیند دو چشم او شود تیره
مگر ز دیدۀ شیر آب داده ای تو سنان
چنان که تازی زان کشور ای ملک تو بدین
کسی نتازد از آن سر بدین سر میدان
جهان اگر چه بزرگست بر علامت تست
بنامه ماند و نام تو از برش عنوان
همیشه تا بخزان باد زرگری سازد
شود بنوبت نوروز باد مشک افشان
بملک خویش بپای و به رای خویش برو
بنام خویش بناز و بجای خویش بمان
زمانه داد تو داده است داد ملک بده
خدای کام تو رانده است کام خویش بران
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - در مدح خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی وزیر
ای شکسته زلف یار از بس که تو دستان کنی
دست دست تست اگر با ساحران پیمان کنی
گاه بر ماه دو هفته گرد مشک آری پدید
گاه مر خورشید را در غالیه پنهان کنی
گاه بی جوش از بر گلبرگ بر جوشی همی
گاه بی مشک از بر کافور مشک افشان کنی
سامری از ساحری بر زرّ گوساله نکرد
نیم از آن هرگز که تو با عارض جانان منی
هم زره پوشی و هم چوگان زنی بر ارغوان
خویشتن را گه زره سازی و گه چوگان کنی
بشکنی بر خویشتن تا نرخ عنبر بشکنی
خویشتن لرزان کنی تا نرخ مشک ارزان کنی
نیستی دیوانه بر آتش چرا غلطی همی
نیستی پروانه گرد شمع چون جولان کنی
چون بخواهی گشت گردشگاه تو دیبا بود
چون بخواهی خفت بستر لالۀ نعمان کنی
دل نگهدار ای تن از دردش که دل باید تو را
تا ثنای کدخدای خسرو ایران کنی
خواجه بوالقاسم عمید سید آن کز نعت او
شعرهای عنصری پر لؤلؤ و مرجان کنی
عادلی کز بس بزرگی و تمامی عدل او
عار دارد گر حدیث عدل نوشروان کنی
اصل فرمان دادن اندر طاعت و فرمان اوست
بر جهان فرمان دهی گر خواجه را فرمان کنی
ای خداوندی که گر بی کام تو گردد فلک
آرزوی خویش را تو بر فلک تاوان کنی
مرد ره یابد به شعر از نعمت و احسان تو
تو ز بس احسان کنی مدّاح را حسّان کنی
وعده را نیسان نباشد جایز اندر طبع تو
ور وعیدی کرد باید ساعتی نسیان کنی
از نجوم آسمان چاکر فزون بینم تو را
گاه آن آمد که تو بر آسمان دیوان کنی
گر چو ابراهیم در آذر بود مداح تو
چون دعای مستجاب آتش برو ریحان کنی
ور بدریا بر گذاری تو سموم قهر خویش
ماهیانرا زیر آب اندر همه بریان کنی
از دو برهان دو پیغمبر تو را بینم نصیب
وین دو بینم شغل تو گر این کنی ور آن کنی
از عطا تو معجزات عیسی مریم کنی
از قلم تو معجزات موسی عمران کنی
بر صدف باری غریب آورده ای زیرا که او
گوهر از باران کند تو گوهر از قطران کنی
از خردمندان که بر درگاه تو گرد آمدند
تربت حضرت همی چون تربت یونان کنی
چون خرد بر هرچه روحانی همی واقف شوی
چون فلک بر هرچه جسمانی همی دوران کنی
گر بخواهی از درستی وز عین اعتقاد
کفر گیتی را بایمانی همه ایمان کنی
جهد خلق از بهر خشنودی تست اندر جهان
تو همی جهد از پی خشنودی یزدان کنی
از درازی دست و فرمان رونده مر تو را
دست بر کیوان رسد گر دست بر کیوان کنی
تا بدید ایوان تو کیوان همی جوید شرف
ز آرزوی اینکه ا و را شرفۀ ایوان کنی
ز آرزوی آنکه بوسد پای تو حور بهشت
خواهدی کز روی او تو نقش شادروان کنی
گرچه سندان را کنی چون موم روز عزم خویش
موم را در زیر حزم خویش چون سندان کنی
این جهان چون نامه بنوردد همی در دست تو
تا مگر بر نامه نام خویش را عنوان کنی
گر نه خورشیدی جرا خیره شود دیده زتو
ور نه جانی پس چرا اوصاف را حیران کنی
نیستی خورشید و داری فعل خورشید از کرم
نیستی جان و همی از لفظ کار جان کنی
گنج پردازی همی تا رنج برداری ز خلق
رنج برداری همی تا عالم آبادان کنی
آن سرکشی تو که از رخها بشویی زنگ غم
وان پزشکی تو که درد آز را درمان کنی
تا جهان باقی بود بادت بقا تا علم را
پایه بفزائی و کار ملکرا سامان کنی
اورمزد و عید فرخ باد تا بر بدسگال
روز او نیران کنی و دلش را بریان کنی
گوسفند و گاو و اشتر مردمان قربان کنند
باز تو آز و نیاز و جهل را قربانی کنی
دست دست تست اگر با ساحران پیمان کنی
گاه بر ماه دو هفته گرد مشک آری پدید
گاه مر خورشید را در غالیه پنهان کنی
گاه بی جوش از بر گلبرگ بر جوشی همی
گاه بی مشک از بر کافور مشک افشان کنی
سامری از ساحری بر زرّ گوساله نکرد
نیم از آن هرگز که تو با عارض جانان منی
هم زره پوشی و هم چوگان زنی بر ارغوان
خویشتن را گه زره سازی و گه چوگان کنی
بشکنی بر خویشتن تا نرخ عنبر بشکنی
خویشتن لرزان کنی تا نرخ مشک ارزان کنی
نیستی دیوانه بر آتش چرا غلطی همی
نیستی پروانه گرد شمع چون جولان کنی
چون بخواهی گشت گردشگاه تو دیبا بود
چون بخواهی خفت بستر لالۀ نعمان کنی
دل نگهدار ای تن از دردش که دل باید تو را
تا ثنای کدخدای خسرو ایران کنی
خواجه بوالقاسم عمید سید آن کز نعت او
شعرهای عنصری پر لؤلؤ و مرجان کنی
عادلی کز بس بزرگی و تمامی عدل او
عار دارد گر حدیث عدل نوشروان کنی
اصل فرمان دادن اندر طاعت و فرمان اوست
بر جهان فرمان دهی گر خواجه را فرمان کنی
ای خداوندی که گر بی کام تو گردد فلک
آرزوی خویش را تو بر فلک تاوان کنی
مرد ره یابد به شعر از نعمت و احسان تو
تو ز بس احسان کنی مدّاح را حسّان کنی
وعده را نیسان نباشد جایز اندر طبع تو
ور وعیدی کرد باید ساعتی نسیان کنی
از نجوم آسمان چاکر فزون بینم تو را
گاه آن آمد که تو بر آسمان دیوان کنی
گر چو ابراهیم در آذر بود مداح تو
چون دعای مستجاب آتش برو ریحان کنی
ور بدریا بر گذاری تو سموم قهر خویش
ماهیانرا زیر آب اندر همه بریان کنی
از دو برهان دو پیغمبر تو را بینم نصیب
وین دو بینم شغل تو گر این کنی ور آن کنی
از عطا تو معجزات عیسی مریم کنی
از قلم تو معجزات موسی عمران کنی
بر صدف باری غریب آورده ای زیرا که او
گوهر از باران کند تو گوهر از قطران کنی
از خردمندان که بر درگاه تو گرد آمدند
تربت حضرت همی چون تربت یونان کنی
چون خرد بر هرچه روحانی همی واقف شوی
چون فلک بر هرچه جسمانی همی دوران کنی
گر بخواهی از درستی وز عین اعتقاد
کفر گیتی را بایمانی همه ایمان کنی
جهد خلق از بهر خشنودی تست اندر جهان
تو همی جهد از پی خشنودی یزدان کنی
از درازی دست و فرمان رونده مر تو را
دست بر کیوان رسد گر دست بر کیوان کنی
تا بدید ایوان تو کیوان همی جوید شرف
ز آرزوی اینکه ا و را شرفۀ ایوان کنی
ز آرزوی آنکه بوسد پای تو حور بهشت
خواهدی کز روی او تو نقش شادروان کنی
گرچه سندان را کنی چون موم روز عزم خویش
موم را در زیر حزم خویش چون سندان کنی
این جهان چون نامه بنوردد همی در دست تو
تا مگر بر نامه نام خویش را عنوان کنی
گر نه خورشیدی جرا خیره شود دیده زتو
ور نه جانی پس چرا اوصاف را حیران کنی
نیستی خورشید و داری فعل خورشید از کرم
نیستی جان و همی از لفظ کار جان کنی
گنج پردازی همی تا رنج برداری ز خلق
رنج برداری همی تا عالم آبادان کنی
آن سرکشی تو که از رخها بشویی زنگ غم
وان پزشکی تو که درد آز را درمان کنی
تا جهان باقی بود بادت بقا تا علم را
پایه بفزائی و کار ملکرا سامان کنی
اورمزد و عید فرخ باد تا بر بدسگال
روز او نیران کنی و دلش را بریان کنی
گوسفند و گاو و اشتر مردمان قربان کنند
باز تو آز و نیاز و جهل را قربانی کنی
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۷
آمد رمضان بخیر مقدم
دیشب بسلام خان اعظم
جمشید زمان سکندر وقت
مقصود وجود نسل آدم
ای امر تو چون نفاذ تقدیر
وی حکم تو چون قضای مبرم
از کلک تو کار مملکت راست
وز سهم تو قامت فلک خم
چون سدره مقام تو معلی
چون کعبه مکان تو مکرم
گرد ره تست مشک تاتار
خاک در تست آب زمزم
انفاس تو دلفریب و جان بخش
همچون نفس مسیح مریم
در رمح تو عزل و نصب مضمر
در تیغ تو فتح و کسر مد غم
پیش تو عیان و آشکارست
هر نکته که مشکلست و مبهم
اسرار امور کن فکان را
مرأت ضمیر تست محرم
جمشید برای نام کرده
نام تو سواد نقش خاتم
در نام بزرگ تست گویی
فی الجمله خواص اسم اعظم
هر چند نشد بر آدمیزاد
ملک ازل و ابد مسلم
بر ذات تو وقف کرده ایزد
مقصود و مراد هر دو عالم
افسون حسود با موالیت
افسانۀ روبهست وضیغم
در گردن خصم روز هیجا
پیچیده سنان تو چو ارقم
خاک در تست قصر قیصر
گرد ره تست رخش رستم
خر گاه رفیع مملکت را
بستی بطناب عدل محکم
ای خسرو روزگار ، عمریست
تا با ندمم ندیم و همدم
ما را ز متاع این جهان بود
آشفته دلی ، چو زلف پر خم
چون سنبل زلف مشکبویان
شوریده و بی قرار و در هم
یک لحظه نبود سینه بی آه
یک لحظه نبود دیده بی نم
از حادثه عندلیب طبعم
بی نطق بماند لال و ابکم
ناگاه بشست فیض جودت
گرد از رخ بخت من چو شبنم
بر داشت بکلی از دل من
اندیشۀ بیش و انده کم
شکرست که بر جراحت من
هم مرحمتت نهاد مرهم
گر چارۀ کار مان نکردی
کی کار رهی شدی فراهم ؟
خصم تو اگر چه از مصایب
پوشد چو فلک لباس ماتم
از دولت تو مدیح خوانت
در پای کشد قبای معلم
چون با همه کس ترا نظر هست
می کن نظری بسوی ما هم
تا در پس گریه هست خنده
تا در پی شادیست ماتم
بادا لبت از نشاط خندان
بادا دلت از سرور خرم
دیشب بسلام خان اعظم
جمشید زمان سکندر وقت
مقصود وجود نسل آدم
ای امر تو چون نفاذ تقدیر
وی حکم تو چون قضای مبرم
از کلک تو کار مملکت راست
وز سهم تو قامت فلک خم
چون سدره مقام تو معلی
چون کعبه مکان تو مکرم
گرد ره تست مشک تاتار
خاک در تست آب زمزم
انفاس تو دلفریب و جان بخش
همچون نفس مسیح مریم
در رمح تو عزل و نصب مضمر
در تیغ تو فتح و کسر مد غم
پیش تو عیان و آشکارست
هر نکته که مشکلست و مبهم
اسرار امور کن فکان را
مرأت ضمیر تست محرم
جمشید برای نام کرده
نام تو سواد نقش خاتم
در نام بزرگ تست گویی
فی الجمله خواص اسم اعظم
هر چند نشد بر آدمیزاد
ملک ازل و ابد مسلم
بر ذات تو وقف کرده ایزد
مقصود و مراد هر دو عالم
افسون حسود با موالیت
افسانۀ روبهست وضیغم
در گردن خصم روز هیجا
پیچیده سنان تو چو ارقم
خاک در تست قصر قیصر
گرد ره تست رخش رستم
خر گاه رفیع مملکت را
بستی بطناب عدل محکم
ای خسرو روزگار ، عمریست
تا با ندمم ندیم و همدم
ما را ز متاع این جهان بود
آشفته دلی ، چو زلف پر خم
چون سنبل زلف مشکبویان
شوریده و بی قرار و در هم
یک لحظه نبود سینه بی آه
یک لحظه نبود دیده بی نم
از حادثه عندلیب طبعم
بی نطق بماند لال و ابکم
ناگاه بشست فیض جودت
گرد از رخ بخت من چو شبنم
بر داشت بکلی از دل من
اندیشۀ بیش و انده کم
شکرست که بر جراحت من
هم مرحمتت نهاد مرهم
گر چارۀ کار مان نکردی
کی کار رهی شدی فراهم ؟
خصم تو اگر چه از مصایب
پوشد چو فلک لباس ماتم
از دولت تو مدیح خوانت
در پای کشد قبای معلم
چون با همه کس ترا نظر هست
می کن نظری بسوی ما هم
تا در پس گریه هست خنده
تا در پی شادیست ماتم
بادا لبت از نشاط خندان
بادا دلت از سرور خرم
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰
دیدم به ره آن نگار خندان را
آن ماه رخ ستاره دندان را
بر ماه دو هفته تافته عمدا
مشکین دو رسن چه زنخدان را
چوگان زده پیش خلق در میدان
دلها همه گوی کرده چوگان را
بوی گل و مشک داده از باده
بیجاده و دُرّ و شَکّر افشان را
ره داده به سوی زر و بیجاده
از جام و پیاله آب حیوان را
در کار کشیده اهلِ طاعت را
وز کار ببرده اهل عصیان را
وان غمزهٔ کافرین به یک لحظه
افکنده و بسته صد مسلمان را
از سنبل او بلا دل و دین را
وز نرگس او خطر تن و جان را
بالاش چو سرو و ساخته مسکن
بر سرو به جادویی گلستان را
شرم از رخ او هزار تَکْسین را
رشک از خط او هزار خاقان را
گفتم که کرایی ای بت دلبر
گفتا که نصیر ملک سلطان را
گفتم که امیر ابومحمد را
کاو تاج شدست دین یزدان را
فرخنده منیع کز هنرمندیش
فخر و شرف است آل حَسّان را
تفضیل نهیم بر عراق اکنون
با حشمت و جاه او خراسان را
بیننده همی ز شهر نشناسد
پیرامَنْ شهر او بیابان را
عین الدوله رسید مهمانش
تا شاد کند صدور و اعیان را
اندازه پدید نیست در دولت
پیروزی میزبان و مهمان را
زیبد که ز جان ثنا کنیم این را
شاید که ز دل وفا کنیم آن را
کایشان داند قدر گفتارم
یا رب تو نگاه داری ایشان را
ای مجد و نصیرتان گه مفخر
مر دولت و ملک شاه ایران را
بخت تو نهاد در ازل خوانی
وز عقل طعام ساخت مر آن را
گویی که ز خوان او گه قسمت
یک لقمه همی رسید لقمان را
هرچند ز دست پور دستان شد
ناموس شکسته شاه توران را
دست تو چو بندگان دهد بوسه
گر زنده کنند پور دَستان را
از مرکب تو همی عجب دارم
کاو تیره کند ز گَرد میدان را
شایسته بود چهار خِصلت را
ناوَرد و تَک و شتاب و جولان را
دادست به تَک سُمِ چو سندانش
کی باشد فعل باد سندان را
ره نیست به مرو در ز انصافش
بیدادی خشک ریش تاوان را
عدل تو سبب شد اندرین بقعت
آسایش و امن و نرخ ارزان را
از عدل تو پیش مصطفی خالد
دادست به خلد مژده رضوان را
اصل است گه شجاعت و مردی
تیر و تبرت شکار و میدان را
فخرست گه کفایت و مردی
دست و قلمت نثار و دیوان را
قطب استگه لطافت و شادی
جام و قدحت شراب و ایوان را
همتای تو نیست داور عادل
بغداد و ری و قم و سپاهان را
شایسته تو را ریاست و میری
چون ملک پیمبری سلیمان را
میراث به دست صاحب میراث
شک نیست درین سخن سخندان را
سی سال گذشت و آخر از غفلت
تَنبیه فتاد چرخ گردان را
حق داد به دست باز حقور را
ده باز به دست داد دهقان را
میرا تو به پایهای رسیدستی
کان پایه نبود مَعن و نُعمان را
تا جدول و دفتر مَدیحَت را
حق داد معزّی ثنا خوان را
در نظم سخن چنانکه گفته است او
ختم است سخوران کیهان را
کردی تو به جای او بسی احسان
او گفت ثنای خوب احسان را
احسان تو را شمار نشناسد
چون برگ درخت قطره باران را
گر سعی کنی به مال دیوانی
شکر تو کند طراز دیوان را
در خانهٔ خویش سازد از سعیات
هم برگ و ذخیرهٔ زمستان را
تا قبلهٔ اهل دل بود کعبه
درگاه تو باد قبله اعیان را
فرمان تو جزم باد و جباران
مُنقاد و مطیع گشته فرمان را
تا نور فزاید از مه و زُهره
بُرج سَرَطان و بُرج میزان را
از جاه تو رشک باد هر ساعت
بر چرخ بلند ماه تابان را
در بزم تو با فرشتگان آرند
بوبکر و عُمر، علّی و عثمان را
آن ماه رخ ستاره دندان را
بر ماه دو هفته تافته عمدا
مشکین دو رسن چه زنخدان را
چوگان زده پیش خلق در میدان
دلها همه گوی کرده چوگان را
بوی گل و مشک داده از باده
بیجاده و دُرّ و شَکّر افشان را
ره داده به سوی زر و بیجاده
از جام و پیاله آب حیوان را
در کار کشیده اهلِ طاعت را
وز کار ببرده اهل عصیان را
وان غمزهٔ کافرین به یک لحظه
افکنده و بسته صد مسلمان را
از سنبل او بلا دل و دین را
وز نرگس او خطر تن و جان را
بالاش چو سرو و ساخته مسکن
بر سرو به جادویی گلستان را
شرم از رخ او هزار تَکْسین را
رشک از خط او هزار خاقان را
گفتم که کرایی ای بت دلبر
گفتا که نصیر ملک سلطان را
گفتم که امیر ابومحمد را
کاو تاج شدست دین یزدان را
فرخنده منیع کز هنرمندیش
فخر و شرف است آل حَسّان را
تفضیل نهیم بر عراق اکنون
با حشمت و جاه او خراسان را
بیننده همی ز شهر نشناسد
پیرامَنْ شهر او بیابان را
عین الدوله رسید مهمانش
تا شاد کند صدور و اعیان را
اندازه پدید نیست در دولت
پیروزی میزبان و مهمان را
زیبد که ز جان ثنا کنیم این را
شاید که ز دل وفا کنیم آن را
کایشان داند قدر گفتارم
یا رب تو نگاه داری ایشان را
ای مجد و نصیرتان گه مفخر
مر دولت و ملک شاه ایران را
بخت تو نهاد در ازل خوانی
وز عقل طعام ساخت مر آن را
گویی که ز خوان او گه قسمت
یک لقمه همی رسید لقمان را
هرچند ز دست پور دستان شد
ناموس شکسته شاه توران را
دست تو چو بندگان دهد بوسه
گر زنده کنند پور دَستان را
از مرکب تو همی عجب دارم
کاو تیره کند ز گَرد میدان را
شایسته بود چهار خِصلت را
ناوَرد و تَک و شتاب و جولان را
دادست به تَک سُمِ چو سندانش
کی باشد فعل باد سندان را
ره نیست به مرو در ز انصافش
بیدادی خشک ریش تاوان را
عدل تو سبب شد اندرین بقعت
آسایش و امن و نرخ ارزان را
از عدل تو پیش مصطفی خالد
دادست به خلد مژده رضوان را
اصل است گه شجاعت و مردی
تیر و تبرت شکار و میدان را
فخرست گه کفایت و مردی
دست و قلمت نثار و دیوان را
قطب استگه لطافت و شادی
جام و قدحت شراب و ایوان را
همتای تو نیست داور عادل
بغداد و ری و قم و سپاهان را
شایسته تو را ریاست و میری
چون ملک پیمبری سلیمان را
میراث به دست صاحب میراث
شک نیست درین سخن سخندان را
سی سال گذشت و آخر از غفلت
تَنبیه فتاد چرخ گردان را
حق داد به دست باز حقور را
ده باز به دست داد دهقان را
میرا تو به پایهای رسیدستی
کان پایه نبود مَعن و نُعمان را
تا جدول و دفتر مَدیحَت را
حق داد معزّی ثنا خوان را
در نظم سخن چنانکه گفته است او
ختم است سخوران کیهان را
کردی تو به جای او بسی احسان
او گفت ثنای خوب احسان را
احسان تو را شمار نشناسد
چون برگ درخت قطره باران را
گر سعی کنی به مال دیوانی
شکر تو کند طراز دیوان را
در خانهٔ خویش سازد از سعیات
هم برگ و ذخیرهٔ زمستان را
تا قبلهٔ اهل دل بود کعبه
درگاه تو باد قبله اعیان را
فرمان تو جزم باد و جباران
مُنقاد و مطیع گشته فرمان را
تا نور فزاید از مه و زُهره
بُرج سَرَطان و بُرج میزان را
از جاه تو رشک باد هر ساعت
بر چرخ بلند ماه تابان را
در بزم تو با فرشتگان آرند
بوبکر و عُمر، علّی و عثمان را
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۴
ای زمین را رای تو چون آسمان را آفتاب
عزم تو عزم درست و رای تو رای صواب
شهریار شهرگیری پادشاه ملک بخش
خسرو معجز فتوحی داور مالک رقاب
تا پدید آمد در ایام تو تاریخ فتوح
در کتب مَدروس گشت افسانهٔ افراسیاب
دین و دنیا را تو کردستی پناه از اضطرار
ملک و ملت را تو دادستی امان از اضطراب
در تن هر شاه اوردست فرمان تو خم
در دل هر شیر شمشیر تو افکندست تاب
چون هوا بندد نقاب ازگرد عالی موکبت
روزگار از چهرهٔ اقبال بگشاید نقاب
هرکجا کوس تو آوازی دهد در شرق و غرب
از ظفر، لبیک یابد هم در آن ساعت جواب
مرکب تو همچو آب و آتش است و خاک و باد
در نشیب و در فراز و در درنگ و در شتاب
زو دل حاسد سبک گردد سر دشمن گران
چون سبک کردی عنان و چون گران کردی رکاب
عدل تو آب است ازین معنی که مخلوقات را
هرگز از عدل تو نگریزد چو نگزیرد ز آب
چون شود بیدار پیروزی کند تعبیر خویش
هرکه او یک شب خیال عدل تو بیند بخواب
فیلسوفان آفتاب و شیر خوانندت که هست
طالع تو شیر و صاحب طالع تو آفتاب
کی تواند حاسدی با تو چَخَیدن خیر خیر
سایه بر دریای چین چون افکند پر ذباب
غول و دیوست از قیاس آنکس که باتو سرکشد
تیغ تو چون صاعقه است و تیر تو همچون شهاب
ای پسندیده چو نعمت ای ستوده چون خرد
ای گرانمایه چو دولت ای گرامی چون شباب
ابر نعمت برکسی باردکه توگویی ببار
بدر دولت برکسی تابد که تو گویی بتاب
روز بهروزی کسی بیند که توگویی ببین
گنج پیروزی کسی یابد که تو گویی بیاب
ذوالفقار بوتراب اندر عرب گر مدتی
کافران را کشت و پنهان کرد کفر اندر تراب
هم بدان معنی کنون شمشیر گوهردار توست
در عرب و اندر عجم چون ذوالفقار بوتراب
بر تن و جان تو هر مومن دعا گوید همی
وان دعا در دولت تو هست وقتی مستجاب
طبع من بنده به اقبال تو چون دریا شدست
واندرو مدح و ثنای توست چون در خوشاب
هر چه آبادست بر روی زمین ملک تو باد
تا عدو را کالبد زیر زمین گردد خراب
باد دائم در دو دست تو دو چیز دلگشای
در یکی زلف بتان و در یکی جام شراب
عزم تو عزم درست و رای تو رای صواب
شهریار شهرگیری پادشاه ملک بخش
خسرو معجز فتوحی داور مالک رقاب
تا پدید آمد در ایام تو تاریخ فتوح
در کتب مَدروس گشت افسانهٔ افراسیاب
دین و دنیا را تو کردستی پناه از اضطرار
ملک و ملت را تو دادستی امان از اضطراب
در تن هر شاه اوردست فرمان تو خم
در دل هر شیر شمشیر تو افکندست تاب
چون هوا بندد نقاب ازگرد عالی موکبت
روزگار از چهرهٔ اقبال بگشاید نقاب
هرکجا کوس تو آوازی دهد در شرق و غرب
از ظفر، لبیک یابد هم در آن ساعت جواب
مرکب تو همچو آب و آتش است و خاک و باد
در نشیب و در فراز و در درنگ و در شتاب
زو دل حاسد سبک گردد سر دشمن گران
چون سبک کردی عنان و چون گران کردی رکاب
عدل تو آب است ازین معنی که مخلوقات را
هرگز از عدل تو نگریزد چو نگزیرد ز آب
چون شود بیدار پیروزی کند تعبیر خویش
هرکه او یک شب خیال عدل تو بیند بخواب
فیلسوفان آفتاب و شیر خوانندت که هست
طالع تو شیر و صاحب طالع تو آفتاب
کی تواند حاسدی با تو چَخَیدن خیر خیر
سایه بر دریای چین چون افکند پر ذباب
غول و دیوست از قیاس آنکس که باتو سرکشد
تیغ تو چون صاعقه است و تیر تو همچون شهاب
ای پسندیده چو نعمت ای ستوده چون خرد
ای گرانمایه چو دولت ای گرامی چون شباب
ابر نعمت برکسی باردکه توگویی ببار
بدر دولت برکسی تابد که تو گویی بتاب
روز بهروزی کسی بیند که توگویی ببین
گنج پیروزی کسی یابد که تو گویی بیاب
ذوالفقار بوتراب اندر عرب گر مدتی
کافران را کشت و پنهان کرد کفر اندر تراب
هم بدان معنی کنون شمشیر گوهردار توست
در عرب و اندر عجم چون ذوالفقار بوتراب
بر تن و جان تو هر مومن دعا گوید همی
وان دعا در دولت تو هست وقتی مستجاب
طبع من بنده به اقبال تو چون دریا شدست
واندرو مدح و ثنای توست چون در خوشاب
هر چه آبادست بر روی زمین ملک تو باد
تا عدو را کالبد زیر زمین گردد خراب
باد دائم در دو دست تو دو چیز دلگشای
در یکی زلف بتان و در یکی جام شراب
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲
اگرچه ناموران را تفاخر از هنرست
تفاخر هنر از شهریار نامورست
جلال دولت عالی جمال ملت حق
که پادشاه جهان است و خسرو بشرست
اگر زمانه بنازد ز عدل او نه شگفت
که عدل او ز حوادث زمانه را سپرست
به گِرد رایت او گَرد گر ظفر خواهی
که گرد رایت عالیش آیت ظفرست
همیشه روشنی از رای اوست عالم را
مگر که عالم چشم است ورای او بصر است
خجسته دولت او آفتاب را ماند
که هم به خاور از او نور و هم به باختر است
اگر خرد ز دل آید دلش همه خردست
و گر هنر ز تن آید تنش همه هنرست
نه بیستایش او بر زبان کس سخن است
نه بی پرستش او بر میان کس کمر است
از آن بود نظر مشتری خجسته به فال
که بخت فرخ او را به مشتری نظرست
مناز خیره به قومی که پیشتر بودند
به شاه ناز کز ایشان به ملک بیشتر است
پدرش بود به دولت زیاده از دگران
به دین و دانش و داد او زیاده از پدرست
خدایگانا فتح تو از میان فتوح
به قدر و جاه چو سَبْعُالمَثانی از سُوَرست
تو آن شهی که هوای تو داد بیستم است
تو آن شهی که رضای تو نفع بیضررست
ز روی عقل جهان چون تن است کان تن را
مراد تو چو سر ورای تو چو چشم سرست
خدای عرش به حکم تو کرد گنج ملوک
اگر چه بیش تو گنج ملوک بیخطرست
مگر مراد تو جزوی است از قضا و قدر
که حَلّ و عَقدِ جهان از قضا و از قَدَرست
زمانه را دو درست از بدی و از نیکی
حُسام و کِلک تو قفل و کلید آن دو درست
به شرق و غرب ز احسان وجود تو صفت است
به بر و بحر ز انصاف و عدل تو سمرست
بسا کسا که چو آتش به کینهٔ تو شتافت
کنون دو دیده پر از دود و دل پر از شررست
مگر عداوت تو آتش جگرسوز است
که سال و ماه عدوی تو سوخته جگرست
شریف حضرت تو هست کعبهٔ شاهان
سریر تو چو مقام و رکاب تو حَجَرست
به مدح توست سزاوار هر کجا نُکَت است
به تاج توست سزاوار هرکجا گهرست
مدایح تو همه مدح ما بیفروزد
که طبع ما صدف است و مدیح تو دررست
به جز خدای تعالی هرآنچه هست دگر
همه سراسر زیرست و بخت تو زبرست
تو را ز بخت و جهان را ز عدل تو هر روز
بشارتی دگرست و سعادتی دگرست
همیشه تا که زمانه نتیجهٔ فلک است
همیشه تا که مُحرّم مُقدّم صفرست
جهان تو گیر و ولایت تو بخش و شاه تو باش
ز دهر مگذر اگرچه که دهر در گذرست
برو به کام دل خویش هر کجا خواهی
که کردگار تو را یار و بخت راهبرست
تفاخر هنر از شهریار نامورست
جلال دولت عالی جمال ملت حق
که پادشاه جهان است و خسرو بشرست
اگر زمانه بنازد ز عدل او نه شگفت
که عدل او ز حوادث زمانه را سپرست
به گِرد رایت او گَرد گر ظفر خواهی
که گرد رایت عالیش آیت ظفرست
همیشه روشنی از رای اوست عالم را
مگر که عالم چشم است ورای او بصر است
خجسته دولت او آفتاب را ماند
که هم به خاور از او نور و هم به باختر است
اگر خرد ز دل آید دلش همه خردست
و گر هنر ز تن آید تنش همه هنرست
نه بیستایش او بر زبان کس سخن است
نه بی پرستش او بر میان کس کمر است
از آن بود نظر مشتری خجسته به فال
که بخت فرخ او را به مشتری نظرست
مناز خیره به قومی که پیشتر بودند
به شاه ناز کز ایشان به ملک بیشتر است
پدرش بود به دولت زیاده از دگران
به دین و دانش و داد او زیاده از پدرست
خدایگانا فتح تو از میان فتوح
به قدر و جاه چو سَبْعُالمَثانی از سُوَرست
تو آن شهی که هوای تو داد بیستم است
تو آن شهی که رضای تو نفع بیضررست
ز روی عقل جهان چون تن است کان تن را
مراد تو چو سر ورای تو چو چشم سرست
خدای عرش به حکم تو کرد گنج ملوک
اگر چه بیش تو گنج ملوک بیخطرست
مگر مراد تو جزوی است از قضا و قدر
که حَلّ و عَقدِ جهان از قضا و از قَدَرست
زمانه را دو درست از بدی و از نیکی
حُسام و کِلک تو قفل و کلید آن دو درست
به شرق و غرب ز احسان وجود تو صفت است
به بر و بحر ز انصاف و عدل تو سمرست
بسا کسا که چو آتش به کینهٔ تو شتافت
کنون دو دیده پر از دود و دل پر از شررست
مگر عداوت تو آتش جگرسوز است
که سال و ماه عدوی تو سوخته جگرست
شریف حضرت تو هست کعبهٔ شاهان
سریر تو چو مقام و رکاب تو حَجَرست
به مدح توست سزاوار هر کجا نُکَت است
به تاج توست سزاوار هرکجا گهرست
مدایح تو همه مدح ما بیفروزد
که طبع ما صدف است و مدیح تو دررست
به جز خدای تعالی هرآنچه هست دگر
همه سراسر زیرست و بخت تو زبرست
تو را ز بخت و جهان را ز عدل تو هر روز
بشارتی دگرست و سعادتی دگرست
همیشه تا که زمانه نتیجهٔ فلک است
همیشه تا که مُحرّم مُقدّم صفرست
جهان تو گیر و ولایت تو بخش و شاه تو باش
ز دهر مگذر اگرچه که دهر در گذرست
برو به کام دل خویش هر کجا خواهی
که کردگار تو را یار و بخت راهبرست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۷۷
ای آفتاب شاهی تخت آسمان توست
ملک زمین مسخر حکم روان توست
صاحبقران و خسرو روی زمین تویی
دولت همیشه رهبر و صاحبقران توست
گر مهرگان توست خجسته عجب مدار
نوروز تو خجستهتر از مهرگان توست
از هر قیاس، کعبهٔ شاهی، سریر توست
وز هر شمار قبلهٔ شاهان مکان توست
فخر بزرگ و خُرد، ز نامِ بزرگ توست
جاه جوان و پیر ز بخت جوان توست
آتش به آهن اندر تیغ نبرد توست
واهن به آتش اندر تیرکمان توست
گر نصرت و ظفر ز مکانی طلبکنند
آن در رکاب توست و دگر در عنان توست
گر راست خواهد کردن مهدی همه جهان
مهدی تویی و راست جهان در زمان توست
بس دشمن سبکسر با لشکر گران
کاخر سبک شکسته ز گرز گران توست
در جنب همت تو جهان هست ذرهای
زیراکه همت تو فزون از جهان توست
گویی سنان تو ملکالموت دشمن است
کاندر حصار رفته ز سهم سنان توست
از شرق تا به غرب گرفته حُسام توست
وز قاف تا به قاف رسیده نشان توست
از عدل تو جهان همه چون بوستان شدست
وارام دوستان تو در بوستان توست
در خاندان هیچکس از خسروان نبود
این دولت بلند که در خاندان توست
شاها خراج دادن شاهان تو را به طوع
از تیغ تیز و بازوی کشورستان توست
وین دوستی نمودن سیصد هزار خلق
از دولت بلند و دل مهربان توست
تا برق همچو تیغ تو باشد به روز جنگ
چونانکه ابر چون کف گوهرفشان توست
با خرمی هزار خزانت خجسته باد
کز صد بهار بهتر و خوشتر خزان توست
خسرو تو باش و باده تو نوش و طرب تو کن
عالم تودار زانکه همه عالم آن توست
ملک زمین مسخر حکم روان توست
صاحبقران و خسرو روی زمین تویی
دولت همیشه رهبر و صاحبقران توست
گر مهرگان توست خجسته عجب مدار
نوروز تو خجستهتر از مهرگان توست
از هر قیاس، کعبهٔ شاهی، سریر توست
وز هر شمار قبلهٔ شاهان مکان توست
فخر بزرگ و خُرد، ز نامِ بزرگ توست
جاه جوان و پیر ز بخت جوان توست
آتش به آهن اندر تیغ نبرد توست
واهن به آتش اندر تیرکمان توست
گر نصرت و ظفر ز مکانی طلبکنند
آن در رکاب توست و دگر در عنان توست
گر راست خواهد کردن مهدی همه جهان
مهدی تویی و راست جهان در زمان توست
بس دشمن سبکسر با لشکر گران
کاخر سبک شکسته ز گرز گران توست
در جنب همت تو جهان هست ذرهای
زیراکه همت تو فزون از جهان توست
گویی سنان تو ملکالموت دشمن است
کاندر حصار رفته ز سهم سنان توست
از شرق تا به غرب گرفته حُسام توست
وز قاف تا به قاف رسیده نشان توست
از عدل تو جهان همه چون بوستان شدست
وارام دوستان تو در بوستان توست
در خاندان هیچکس از خسروان نبود
این دولت بلند که در خاندان توست
شاها خراج دادن شاهان تو را به طوع
از تیغ تیز و بازوی کشورستان توست
وین دوستی نمودن سیصد هزار خلق
از دولت بلند و دل مهربان توست
تا برق همچو تیغ تو باشد به روز جنگ
چونانکه ابر چون کف گوهرفشان توست
با خرمی هزار خزانت خجسته باد
کز صد بهار بهتر و خوشتر خزان توست
خسرو تو باش و باده تو نوش و طرب تو کن
عالم تودار زانکه همه عالم آن توست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۸۴
خسروا می خور که خرم جشن افریدون رسید
باغ پیروزی شکفت و صبح بهروزی دمید
در چنین صد جشن فرخ شادباش و شاه باش
کایزد از بهر تو این شاهی و شادی آفرید
ملک گیتی دولت عالی تورا دادست و بس
چون تو شاهی را ز شاهان دولتی چونین سزد
برگزیدی عدل و دینداری و جستی نام نیک
لاجرم یزدان تو را از خلق عالم برگزید
هر اثر کز شهریاران در هزاران سال بود
از تو در ده سال شاها بیش از آن آمد پدید
سروران را سر به نام تو همی باید فراشت
خسروان را می به یاد تو همی باید کشید
پایهٔ تخت تو را بر سر همی باید نهاد
نعرهٔ کوس تو را با جان همی باید شنید
ای بسا شهرا که بگشادند شاهان پیش ازین
بخت تو بگشاد و شمشیر تو بود آن را کلید
اژدها کردار شمشیر تو تا آشفته گشت
سامری کردار بدخواه تو از دنیا رمید
نامور بنمای شاهی را که با تو رزم جست
جانور بنمای خصمی را که با تو سرکشید
آنکه با تو رزم جست از دست تو برد آنچه برد
وانکه با تو سرکشید از تیغ تو دید آنچه دید
تا نهاد اقبال تو بر گردن گردون لگام
ملک بیآرام توسن رامگشت و آرمید
با نهنگ از امن تو ماهی به آب اندر بخفت
با پلنگ از عدل تو آهو به دست اندر چرید
نه کسی از طاعت و فرمان تو یارَدْ گریخت
نهکسی با ناچَخ و زوبین تو یارد چَخید
خصم تو شاها همی بیهوده جوید تخت و تاج
کش به جای تخت تابوتی همی باید خرید
گر شکار او همی شیرست در خَمّ کمند
پیش تخت تو به خدمت چون کمان خواهد خمید
نامه بسیاری رسید از دولت تو سوی تو
نامه آن نامهاست کز دولت کنون خواهد رسید
من رهی از آفرین تو معانی پرورم
زانکه عالی دولت تو من رهی را پرورید
تا بهسان چهرهٔ خوبان و روی عاشقان
سرخ باشد ارغوان و زرد باشد شنبلید
بر تو فرخ باد و میمون نوبهار و مهرگان
کز تو اندر هفت کشور نوبهاری بشکفید
بزم و مال و نوش را تا جاودان درخور تویی
بزم ساز و مال بخش و نوش کن جام نبید
باغ پیروزی شکفت و صبح بهروزی دمید
در چنین صد جشن فرخ شادباش و شاه باش
کایزد از بهر تو این شاهی و شادی آفرید
ملک گیتی دولت عالی تورا دادست و بس
چون تو شاهی را ز شاهان دولتی چونین سزد
برگزیدی عدل و دینداری و جستی نام نیک
لاجرم یزدان تو را از خلق عالم برگزید
هر اثر کز شهریاران در هزاران سال بود
از تو در ده سال شاها بیش از آن آمد پدید
سروران را سر به نام تو همی باید فراشت
خسروان را می به یاد تو همی باید کشید
پایهٔ تخت تو را بر سر همی باید نهاد
نعرهٔ کوس تو را با جان همی باید شنید
ای بسا شهرا که بگشادند شاهان پیش ازین
بخت تو بگشاد و شمشیر تو بود آن را کلید
اژدها کردار شمشیر تو تا آشفته گشت
سامری کردار بدخواه تو از دنیا رمید
نامور بنمای شاهی را که با تو رزم جست
جانور بنمای خصمی را که با تو سرکشید
آنکه با تو رزم جست از دست تو برد آنچه برد
وانکه با تو سرکشید از تیغ تو دید آنچه دید
تا نهاد اقبال تو بر گردن گردون لگام
ملک بیآرام توسن رامگشت و آرمید
با نهنگ از امن تو ماهی به آب اندر بخفت
با پلنگ از عدل تو آهو به دست اندر چرید
نه کسی از طاعت و فرمان تو یارَدْ گریخت
نهکسی با ناچَخ و زوبین تو یارد چَخید
خصم تو شاها همی بیهوده جوید تخت و تاج
کش به جای تخت تابوتی همی باید خرید
گر شکار او همی شیرست در خَمّ کمند
پیش تخت تو به خدمت چون کمان خواهد خمید
نامه بسیاری رسید از دولت تو سوی تو
نامه آن نامهاست کز دولت کنون خواهد رسید
من رهی از آفرین تو معانی پرورم
زانکه عالی دولت تو من رهی را پرورید
تا بهسان چهرهٔ خوبان و روی عاشقان
سرخ باشد ارغوان و زرد باشد شنبلید
بر تو فرخ باد و میمون نوبهار و مهرگان
کز تو اندر هفت کشور نوبهاری بشکفید
بزم و مال و نوش را تا جاودان درخور تویی
بزم ساز و مال بخش و نوش کن جام نبید
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۹۳
ای آمده ناگه به نشابور ز بغداد
همراه تو هم دولت و هم دانش و هم داد
بر گردون خدمتگر چتر تو شده ماه
بر هامون فرمان بر اسب تو شده باد
از بخت مساعد خبر آمد به نشابور
آن روز که از آمدن تو خبر افتاد
گفتند مگر یزدان عیسی نبی را
از چرخ چهارم به زمین باز فرستاد
دل بر تو نهادند دگر باره خلایق
تا بخت همه رخت بَرِ تخت تو بنهاد
تا باز به سلطانی بر تخت نشستی
شد جان ملکشاه به سلطانی تو شاد
فهرست بدایع شد و قانون عجایب
این طالع مسعود که معبود تو را داد
در دل سبب مهر و وفای تو سه چیزست
گفتار خوش و روی گشادست وکفِ راد
تاکی سخن آراستی از بهمن و بهرام
تا چند خبر خواستی از خسرو و فرهاد
آن قوّت و مردی که به یک سال توکردی
آن قوم نکردند به هفتاد و به هشتاد
ای باخته گوی هنر و ساخته تدبیر
ای تاخته شاهانه و مردانه به بغداد
از پشت پدر خسرو و سلطان چو تو باید
در باختن و ساختن و تاختن استاد
بس آهن و پولاد که از عزم تو شد موم
بس موم که از حزم تو شد آهن و پولاد
گرد تو کشیدست حصاری مَلَکُالعَرش
از نصرت دیوارش و از عصمت بنیاد
گر نام تو بر آزرُ خرّاد بخوانند
نسرین و سمن بر دمد از آزر خرّاد
ور اسب تو بر خاره و بر خار نهد سمّ
از خاره و از خار بروید گل و شمشاد
ایام تو از قهر ز بیداد مصون است
کار تو الهی است نه قهرست و نه بیداد
عدل تو چنان است که هرگز نپسندی
کایند رعیت ز سپاه تو بهفریاد
آورد تو را دولت تو سوی خراسان
تا بوم خراسان شود از عدل تو آباد
تا شکر کنند از نِعَمَت کهتر و مهتر
تا شاد شوند ازکَرَمت بنده و آزاد
امروز همه کار چنان شد که تو خواهی
از مشغله و رنج گذشته چه کنی یاد
یک ربع ز هشتاد شمردی به سلامت
باشد که شماری به سعادت صد و هفتاد
بگشای دل و دست که بر عمر توگردون
در بست در رنج و در راحت بگشاد
آن ملک گرانمایه عروسی است که او را
انصاف توکابین شد و اقبال تو داماد
چون در مه خرداد بدین ملک رسیدی
تاریخ معالی و شرف شد مه خرداد
آراسته شد باغ چو بتخانهٔ مُشکوی
وافروخته شد راغ چو بتخانهٔ نوشاد
کردند به هم عهد که در بزم تو باشند
سیسنبر و سیب و سمن و سوسن آزاد
از خُلد نگه کرد به تو حور بهشتی
بگریخت زرضوان و برِ تختِ تو اِستاد
در خوردن باده مکن امروز توّقف
تا ساقی خاص تو بود حور پریزاد
تا شیر گه جنگ بود چیرهتر از یوز
تا بازگه صید بود نغز تر از خاد
حکم تو همی باد به ملک اندر جاری
امر تو همی باد به دهر اندر نفاذ
نام تو جمال و شرف خطبه و سکه است
هم خطبه و هم سکه به نام تو بماناد
شادست به تو دولت و تو شاد به دولت
همواره چنین خواهم و همواره چنین باد
همراه تو هم دولت و هم دانش و هم داد
بر گردون خدمتگر چتر تو شده ماه
بر هامون فرمان بر اسب تو شده باد
از بخت مساعد خبر آمد به نشابور
آن روز که از آمدن تو خبر افتاد
گفتند مگر یزدان عیسی نبی را
از چرخ چهارم به زمین باز فرستاد
دل بر تو نهادند دگر باره خلایق
تا بخت همه رخت بَرِ تخت تو بنهاد
تا باز به سلطانی بر تخت نشستی
شد جان ملکشاه به سلطانی تو شاد
فهرست بدایع شد و قانون عجایب
این طالع مسعود که معبود تو را داد
در دل سبب مهر و وفای تو سه چیزست
گفتار خوش و روی گشادست وکفِ راد
تاکی سخن آراستی از بهمن و بهرام
تا چند خبر خواستی از خسرو و فرهاد
آن قوّت و مردی که به یک سال توکردی
آن قوم نکردند به هفتاد و به هشتاد
ای باخته گوی هنر و ساخته تدبیر
ای تاخته شاهانه و مردانه به بغداد
از پشت پدر خسرو و سلطان چو تو باید
در باختن و ساختن و تاختن استاد
بس آهن و پولاد که از عزم تو شد موم
بس موم که از حزم تو شد آهن و پولاد
گرد تو کشیدست حصاری مَلَکُالعَرش
از نصرت دیوارش و از عصمت بنیاد
گر نام تو بر آزرُ خرّاد بخوانند
نسرین و سمن بر دمد از آزر خرّاد
ور اسب تو بر خاره و بر خار نهد سمّ
از خاره و از خار بروید گل و شمشاد
ایام تو از قهر ز بیداد مصون است
کار تو الهی است نه قهرست و نه بیداد
عدل تو چنان است که هرگز نپسندی
کایند رعیت ز سپاه تو بهفریاد
آورد تو را دولت تو سوی خراسان
تا بوم خراسان شود از عدل تو آباد
تا شکر کنند از نِعَمَت کهتر و مهتر
تا شاد شوند ازکَرَمت بنده و آزاد
امروز همه کار چنان شد که تو خواهی
از مشغله و رنج گذشته چه کنی یاد
یک ربع ز هشتاد شمردی به سلامت
باشد که شماری به سعادت صد و هفتاد
بگشای دل و دست که بر عمر توگردون
در بست در رنج و در راحت بگشاد
آن ملک گرانمایه عروسی است که او را
انصاف توکابین شد و اقبال تو داماد
چون در مه خرداد بدین ملک رسیدی
تاریخ معالی و شرف شد مه خرداد
آراسته شد باغ چو بتخانهٔ مُشکوی
وافروخته شد راغ چو بتخانهٔ نوشاد
کردند به هم عهد که در بزم تو باشند
سیسنبر و سیب و سمن و سوسن آزاد
از خُلد نگه کرد به تو حور بهشتی
بگریخت زرضوان و برِ تختِ تو اِستاد
در خوردن باده مکن امروز توّقف
تا ساقی خاص تو بود حور پریزاد
تا شیر گه جنگ بود چیرهتر از یوز
تا بازگه صید بود نغز تر از خاد
حکم تو همی باد به ملک اندر جاری
امر تو همی باد به دهر اندر نفاذ
نام تو جمال و شرف خطبه و سکه است
هم خطبه و هم سکه به نام تو بماناد
شادست به تو دولت و تو شاد به دولت
همواره چنین خواهم و همواره چنین باد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸
مَلِک سنجر جهانداری به میراث از پدر دارد
پدر شادست در فردوس تا چون او پسر دارد
ز فرّ و رسم و آیینش بیاراید همیگیتی
که فَرّ عمّ و رسم جدّ و آیین پدر دارد
بدو نازد همی دولت که با دولت خرد دارد
بدو زیبد همی شاهی که با شاهی هنر دارد
زآفریدون و ذوالقرنین و اسکندر فزون است او
که ملک و نعمت و لشکر ز هر سه بیشتر دارد
خداوند بزرگ است او که اسباب بزرگی را
هم از عقل و هنر دارد هم از اصل و گهر دارد
ضمیر روشن او هر چه خواهد بود بشناسد
ز سر غیب پنداری ضمیر او خبر دارد
ملک در زیر پر دارد خجسته تاج و تختش را
که بال عدل و انصافش جهان در زیر پر دارد
به باغ دولت اندر، بر لب جوی شهنشاهی
یکی سروست شخص او که از اقبال بر دارد
هر آنچ از سیم و زر شاهان پیشین را به دست آمد
بهخاک اندر نهادستند تا او جمله بردارد
قضای ایزدی کردست گیتی را به حکم او
به سان خانهای کز طاعت و عصیان دو در دارد
همیشه اهل طاعت را دری سوی جنان دارد
همیشه اهل عصیان را دری سوی سَقَر دارد
کند عزم سفر جان از تن خصمان و بدخواهان
چو شد نامه به هفت اقلیم کاو عزم سفر دارد
هنوز از فتح اقلیمی نیاسودست شمشیرش
به پیروزی نشاط فتح اقلیمی دگر دارد
گهی چون ماه قصد از باختر دارد سوی خاور
گهی چون خور ز خاور قصد سوی باختر دارد
ز ماه و خور همه ساله گر احکام است در عالم
پس این احکام ازو باید که سیر ماه و خور دارد
ز تیغ و کلک او خیزد بد و نیک جهان گویی
به تیغ اندر قضا دارد بهکلک اندر قدر دارد
زمین رزم او گویی هزاران جوی خون دارد
زمین بزم او گویی هزاران کان زر دارد
چو ساغرگیرد اندر چشم دیدار طرب دارد
چو خنجرگیرد اندرگوش لبیک ظفر دارد
اگر زیر قبا اندر جهانی باکمال است او
چرا زیر نگین اندر جهانی مختصر دارد
مه گردون ز بهر آن که تا باشد سلاح او
گهی شکلکمان دارد گهی شکل سپر دارد
چرا دشمن به رزم اندر فروزد آتش کینش
کز آن آتش دل و دیده پر از دود و شرر دارد
مگر مغز و جگر جوید ز شخص دشمنان تیغش
که جای خویش گه در مغز و گاهی در جگر دارد
بسا کس کز نهیب او میانی چون کمان دارد
به خدمت پیش تخت او کمانی برکمر دارد
ایا فرخ قدم شاهی که دولت برنگیرد سر
ز خط حکم آن سرورکه بر حکم تو سر دارد
زلطف طبع تو جسم هنرمندی روان دارد
ز نور و رای تو چشم خردمندی بصر دارد
مگر حج است دیدارت که هرکسکاو تورا بیند
بساطت چون حَرَم دارد رکابت چون حَجَر دارد
معزی از ثنا و شکر تو هرگز نیاساید
ز بهر آن که چون الحمد مدح تو زبر دارد
دل و جانش گه خدمت مقیم است اندر آن حضرت
اگرچه شخص او اکنون مقام اندر حضر دارد
همیشه تاکه دارد شمس حکم سال دهقانان
جهان چون حکم سال تازیان سیر قمر دارد
به داد خویش خرم دار ملک دین باقی را
چنانکاندر مه نیسان گلستان از مطر دارد
به بزماندر شرابی خور چنان یاقوت رُمّانی
ز دست آن که در یاقوت رُمّانی شَکَر دارد
تویی شایستهٔ شاهی تویی بایستهٔ شادی
بمان و بگذران گیتی اگرگیتی گذر دارد
پدر شادست در فردوس تا چون او پسر دارد
ز فرّ و رسم و آیینش بیاراید همیگیتی
که فَرّ عمّ و رسم جدّ و آیین پدر دارد
بدو نازد همی دولت که با دولت خرد دارد
بدو زیبد همی شاهی که با شاهی هنر دارد
زآفریدون و ذوالقرنین و اسکندر فزون است او
که ملک و نعمت و لشکر ز هر سه بیشتر دارد
خداوند بزرگ است او که اسباب بزرگی را
هم از عقل و هنر دارد هم از اصل و گهر دارد
ضمیر روشن او هر چه خواهد بود بشناسد
ز سر غیب پنداری ضمیر او خبر دارد
ملک در زیر پر دارد خجسته تاج و تختش را
که بال عدل و انصافش جهان در زیر پر دارد
به باغ دولت اندر، بر لب جوی شهنشاهی
یکی سروست شخص او که از اقبال بر دارد
هر آنچ از سیم و زر شاهان پیشین را به دست آمد
بهخاک اندر نهادستند تا او جمله بردارد
قضای ایزدی کردست گیتی را به حکم او
به سان خانهای کز طاعت و عصیان دو در دارد
همیشه اهل طاعت را دری سوی جنان دارد
همیشه اهل عصیان را دری سوی سَقَر دارد
کند عزم سفر جان از تن خصمان و بدخواهان
چو شد نامه به هفت اقلیم کاو عزم سفر دارد
هنوز از فتح اقلیمی نیاسودست شمشیرش
به پیروزی نشاط فتح اقلیمی دگر دارد
گهی چون ماه قصد از باختر دارد سوی خاور
گهی چون خور ز خاور قصد سوی باختر دارد
ز ماه و خور همه ساله گر احکام است در عالم
پس این احکام ازو باید که سیر ماه و خور دارد
ز تیغ و کلک او خیزد بد و نیک جهان گویی
به تیغ اندر قضا دارد بهکلک اندر قدر دارد
زمین رزم او گویی هزاران جوی خون دارد
زمین بزم او گویی هزاران کان زر دارد
چو ساغرگیرد اندر چشم دیدار طرب دارد
چو خنجرگیرد اندرگوش لبیک ظفر دارد
اگر زیر قبا اندر جهانی باکمال است او
چرا زیر نگین اندر جهانی مختصر دارد
مه گردون ز بهر آن که تا باشد سلاح او
گهی شکلکمان دارد گهی شکل سپر دارد
چرا دشمن به رزم اندر فروزد آتش کینش
کز آن آتش دل و دیده پر از دود و شرر دارد
مگر مغز و جگر جوید ز شخص دشمنان تیغش
که جای خویش گه در مغز و گاهی در جگر دارد
بسا کس کز نهیب او میانی چون کمان دارد
به خدمت پیش تخت او کمانی برکمر دارد
ایا فرخ قدم شاهی که دولت برنگیرد سر
ز خط حکم آن سرورکه بر حکم تو سر دارد
زلطف طبع تو جسم هنرمندی روان دارد
ز نور و رای تو چشم خردمندی بصر دارد
مگر حج است دیدارت که هرکسکاو تورا بیند
بساطت چون حَرَم دارد رکابت چون حَجَر دارد
معزی از ثنا و شکر تو هرگز نیاساید
ز بهر آن که چون الحمد مدح تو زبر دارد
دل و جانش گه خدمت مقیم است اندر آن حضرت
اگرچه شخص او اکنون مقام اندر حضر دارد
همیشه تاکه دارد شمس حکم سال دهقانان
جهان چون حکم سال تازیان سیر قمر دارد
به داد خویش خرم دار ملک دین باقی را
چنانکاندر مه نیسان گلستان از مطر دارد
به بزماندر شرابی خور چنان یاقوت رُمّانی
ز دست آن که در یاقوت رُمّانی شَکَر دارد
تویی شایستهٔ شاهی تویی بایستهٔ شادی
بمان و بگذران گیتی اگرگیتی گذر دارد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱
هر روزکه خورشید سر ازکوه برآرد
از فتح و ظفر شاه جهان را خبر آرد
گوییکه همی پوید بیک توبه تعجیل
تا نامه فتح و ظفر از راه در آرد
احسنت وزه ای خسرو پیروزکه هر روز
پیک تو همی نامهٔ فتح و ظفر آرد
هر ماه که نوگردد از آنجا که تو خواهی
اقبال تو را مژده ز ملکی دگر آرد
گه والی تو آرد مال تو ز خاور
گه عامل تو حمل تو از باختر آرد
مهر تو درختی استکه از باد سعادت
هر دم زدنی دولت و اقبال برآرد
دیدار تو خورشید جهان است که هر روز
صبح ظفر از مشرق اسلام برآرد
هرگه که سخن گویی از آثار گذشته
معنیش گه از قصه و گاه از سمر آرد
باید سخن از سیرت و آثار تو گفتن
تا طبع ز دریای معانی گهر آرد
جان است مگر عدل تو یا نور لطیف است
کاندر تن و در دیده حیات دگر آرد
از جود تو خواهد همه کس حاجت و روزی
جون حجت روزی ز قضا و قدر آرد
هرکاونه به فرمان تو بندد کمر خویش
خم داده میان پیش تو همجون کمر آرد
در دهر هر آن کاو حَشَر آرد به خلافت
اِدْبار و بلا بر تن و جانش حَشَر آرد
ابری است حسام توکه هنگام عداوت
از خون دل و چشم معادی خطر آرد
هرکاو ز پی جاه و خطر با توکشد سر
سر در خط حکم تو ز بیم خطر آرد
ور زانکه سر اندر خط حکم تو نیارد
ناگه سر شمشیر تو عمرش به سر آرد
سعده فلک از دشمن تو روی بتابد
چون رایت تو روی بهسوی سفر آرد
بر رایت تو شکل هِلال است و زمانه
در زیر هلال تو دو هفته قمر آرد
شاها ملکا بندهٔ عقل و هنر توست
هرکس که همی فخر به عقل و هنر آرد
زان فخرکه چون تو ملکی از بشر آمد
شاید که فرشته همه فخر از بشر آرد
مرد خرد از بزم تو آرد خبر از خلد
چونانکه ز رزم تو نشان سقر آرد
تا دهر بود فخر به نام تو در آفاق
هم خطبه و هم نامه و هم سیم و زر آرد
تا خاک کثافت دهد و باد لطافت
تا آب بخار آرد و آتش شرر آرد
جاوید چنان باد که پیش تو زمانه
اسباب طرب یک ز دگر خوبتر آرد
از فتح و ظفر شاه جهان را خبر آرد
گوییکه همی پوید بیک توبه تعجیل
تا نامه فتح و ظفر از راه در آرد
احسنت وزه ای خسرو پیروزکه هر روز
پیک تو همی نامهٔ فتح و ظفر آرد
هر ماه که نوگردد از آنجا که تو خواهی
اقبال تو را مژده ز ملکی دگر آرد
گه والی تو آرد مال تو ز خاور
گه عامل تو حمل تو از باختر آرد
مهر تو درختی استکه از باد سعادت
هر دم زدنی دولت و اقبال برآرد
دیدار تو خورشید جهان است که هر روز
صبح ظفر از مشرق اسلام برآرد
هرگه که سخن گویی از آثار گذشته
معنیش گه از قصه و گاه از سمر آرد
باید سخن از سیرت و آثار تو گفتن
تا طبع ز دریای معانی گهر آرد
جان است مگر عدل تو یا نور لطیف است
کاندر تن و در دیده حیات دگر آرد
از جود تو خواهد همه کس حاجت و روزی
جون حجت روزی ز قضا و قدر آرد
هرکاونه به فرمان تو بندد کمر خویش
خم داده میان پیش تو همجون کمر آرد
در دهر هر آن کاو حَشَر آرد به خلافت
اِدْبار و بلا بر تن و جانش حَشَر آرد
ابری است حسام توکه هنگام عداوت
از خون دل و چشم معادی خطر آرد
هرکاو ز پی جاه و خطر با توکشد سر
سر در خط حکم تو ز بیم خطر آرد
ور زانکه سر اندر خط حکم تو نیارد
ناگه سر شمشیر تو عمرش به سر آرد
سعده فلک از دشمن تو روی بتابد
چون رایت تو روی بهسوی سفر آرد
بر رایت تو شکل هِلال است و زمانه
در زیر هلال تو دو هفته قمر آرد
شاها ملکا بندهٔ عقل و هنر توست
هرکس که همی فخر به عقل و هنر آرد
زان فخرکه چون تو ملکی از بشر آمد
شاید که فرشته همه فخر از بشر آرد
مرد خرد از بزم تو آرد خبر از خلد
چونانکه ز رزم تو نشان سقر آرد
تا دهر بود فخر به نام تو در آفاق
هم خطبه و هم نامه و هم سیم و زر آرد
تا خاک کثافت دهد و باد لطافت
تا آب بخار آرد و آتش شرر آرد
جاوید چنان باد که پیش تو زمانه
اسباب طرب یک ز دگر خوبتر آرد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۵
چیست آنگوهرکه ارکان دست خمّار آورد
گوهری کان گوهر مردم پدیدار آورد
لطف آب و رنگ آتش دارد و تاثیر او
آب سوی جان و آتش سوی رخسار آورد
گر بهدی مه بگذرد بر مجلس آزادگان
بوی نیسان و نسیم باغ و گلزار آورد
فعل او در دل نماید صنعت باد صبا
تا درخت شادی اندر باغ دل بار آورد
گونهٔگلنار گیرد روی چون دینار او
واو همی آزاده را در بذل دینار آورد
خار بیوردست بیاو مجلس ما روز عید
کاو همی بر چهرهٔ ما ورد بیخار آورد
راستگویی نجم سیارست بر چرخ طرب
زانکه در مجلس فروغ نجم سیار آورد
مغزرا ترّی دهد تا آرد اندر چشم خواب
مغز چون تَرّی ندارد خواب دشوار آورد
اندکی از جوهر او چون به تارک بردود
از طبیعت روز باقی را پدیدار آورد
ور درآویزد به عقل و رای پیران کهن
هر یکی را چون جوان تازه در کار آورد
اعتدالش خاطر گوینده را دریا کند
تا ز دریا هر زمانی دُرّ شهوار آورد
چون ز گفتن باز دارد مرد را افراط آن
مرد را جود نظامالدین بهگفتار آورد
صاحب عادل که بخت از کُنیت و نامش همی
صورت فتح و ظفر در نام احرار آورد
رای او پرگار قدرت بر فلک خواهد کشید
تا همه سیارگان را زیر پرگار آورد
قطرهای باشد ز دریای ضمیر همتش
هر چه استظهار زیر چرخ دوار آورد
کِلْک او مرغی است زرینپر که در صحرای سیم
از سر منقار هر ساعت همی قار آورد
دوده همچون قار باشد بر سر منقار او
لؤلؤی مکنون شود چون زیر منقار آورد
بیش شاهان تحفه آرد از بدایع چند بار
از بدایع تحفه آن تحفه است کاین بار آورد
ناصرالدین گفت دستورم نظامالدین سزد
تا ز عدل اندر جهان آیین و آثار آورد
آنچه گفت اول بکرد آخر چنین باید ملک
تا که همت در خور گفتار و کردار آورد
هرکجا سِرّ و ضمیر موسی عمران بود
در شب تاریک نور از شعلهٔ نار آورد
گاه بیدستان ید بیضا برون آرد ز جیب
گاه بیافسون عصا بر صورت مار آورد
هرکجا تایید و اقبال نظامالدین بود
پیش خدمت تاجداران را رهیوار آورد
گه ز حَزْم اندرکشد دیوار گرد مملکت
گه ز نصرت پاسبان بر برج و دیوار آورد
ای بلند اختر جوان بختی که هر ساعت سپهر
اختران را پیش تخت تو به زنهار آورد
گر بهرای روشن و تدبیر تو شاه عجم
از خراسان روی سوی غزو کفار آورد
بر میان بند کمر بندد بهخدمت پیش شاه
هرکه اندر روم فخر از بند زنار آورد
چون تو درگیتی نباشد ور بود اندک بود
کی شود ممکن کهگردون چون تو بسیار آورد
هرکه صلح آورد با تو روز بختش بر دمید
تیره گردد پیکر آنکس که پیکار آورد
هرکه را یکبار غَدْر تو به خاطر بگذرد
ای بسا غَدریکه بر او چرخ غَدّار آورد
اندر آن دریا که از کین تو برخیزد بخار
باد محنت کشتی اعدا نگونسار آورد
گر مرکب مرکبی گردد خیال عقل تو
جبرئیل از گیسوی حورانش افسار آورد
ور قضا تومار دیوان سازد اندر مدح تو
لوح محفوظ اندر آن دیوان و تومار آورد
ور به تاریکی برافتد روشنایی دلت
عین آب زندگانی باز دیدار آورد
ای خداوندی که گر فرمان دهی خورشید را
از فلک پیش دلت قانون اسرار آورد
چون معزی باید اندر باغ مدح تو درخت
تا چو بار آرد همه لفظ گهربار آورد
گر بود مدح مرا قدری و مقداری پدید
مدح تو خواهدکه فرق از حد و مقدار آورد
بست باید همت اندر کار مداحی که او
در شعار و رسم تو زینگونه اشعار آورد
گر تو تیمارش نداری تا نماند تنگدست
تنگدستی پای او در دام تیمار آورد
خواب امن عالم اندر بخت بیدار تو باد
تاکه خواب و امن عالم بخت بیدار آورد
بر تو میمون و همایون باد عید مومنان
تا به یزدان هرکه ایمان دارد اقرار آورد
گوهری کان گوهر مردم پدیدار آورد
لطف آب و رنگ آتش دارد و تاثیر او
آب سوی جان و آتش سوی رخسار آورد
گر بهدی مه بگذرد بر مجلس آزادگان
بوی نیسان و نسیم باغ و گلزار آورد
فعل او در دل نماید صنعت باد صبا
تا درخت شادی اندر باغ دل بار آورد
گونهٔگلنار گیرد روی چون دینار او
واو همی آزاده را در بذل دینار آورد
خار بیوردست بیاو مجلس ما روز عید
کاو همی بر چهرهٔ ما ورد بیخار آورد
راستگویی نجم سیارست بر چرخ طرب
زانکه در مجلس فروغ نجم سیار آورد
مغزرا ترّی دهد تا آرد اندر چشم خواب
مغز چون تَرّی ندارد خواب دشوار آورد
اندکی از جوهر او چون به تارک بردود
از طبیعت روز باقی را پدیدار آورد
ور درآویزد به عقل و رای پیران کهن
هر یکی را چون جوان تازه در کار آورد
اعتدالش خاطر گوینده را دریا کند
تا ز دریا هر زمانی دُرّ شهوار آورد
چون ز گفتن باز دارد مرد را افراط آن
مرد را جود نظامالدین بهگفتار آورد
صاحب عادل که بخت از کُنیت و نامش همی
صورت فتح و ظفر در نام احرار آورد
رای او پرگار قدرت بر فلک خواهد کشید
تا همه سیارگان را زیر پرگار آورد
قطرهای باشد ز دریای ضمیر همتش
هر چه استظهار زیر چرخ دوار آورد
کِلْک او مرغی است زرینپر که در صحرای سیم
از سر منقار هر ساعت همی قار آورد
دوده همچون قار باشد بر سر منقار او
لؤلؤی مکنون شود چون زیر منقار آورد
بیش شاهان تحفه آرد از بدایع چند بار
از بدایع تحفه آن تحفه است کاین بار آورد
ناصرالدین گفت دستورم نظامالدین سزد
تا ز عدل اندر جهان آیین و آثار آورد
آنچه گفت اول بکرد آخر چنین باید ملک
تا که همت در خور گفتار و کردار آورد
هرکجا سِرّ و ضمیر موسی عمران بود
در شب تاریک نور از شعلهٔ نار آورد
گاه بیدستان ید بیضا برون آرد ز جیب
گاه بیافسون عصا بر صورت مار آورد
هرکجا تایید و اقبال نظامالدین بود
پیش خدمت تاجداران را رهیوار آورد
گه ز حَزْم اندرکشد دیوار گرد مملکت
گه ز نصرت پاسبان بر برج و دیوار آورد
ای بلند اختر جوان بختی که هر ساعت سپهر
اختران را پیش تخت تو به زنهار آورد
گر بهرای روشن و تدبیر تو شاه عجم
از خراسان روی سوی غزو کفار آورد
بر میان بند کمر بندد بهخدمت پیش شاه
هرکه اندر روم فخر از بند زنار آورد
چون تو درگیتی نباشد ور بود اندک بود
کی شود ممکن کهگردون چون تو بسیار آورد
هرکه صلح آورد با تو روز بختش بر دمید
تیره گردد پیکر آنکس که پیکار آورد
هرکه را یکبار غَدْر تو به خاطر بگذرد
ای بسا غَدریکه بر او چرخ غَدّار آورد
اندر آن دریا که از کین تو برخیزد بخار
باد محنت کشتی اعدا نگونسار آورد
گر مرکب مرکبی گردد خیال عقل تو
جبرئیل از گیسوی حورانش افسار آورد
ور قضا تومار دیوان سازد اندر مدح تو
لوح محفوظ اندر آن دیوان و تومار آورد
ور به تاریکی برافتد روشنایی دلت
عین آب زندگانی باز دیدار آورد
ای خداوندی که گر فرمان دهی خورشید را
از فلک پیش دلت قانون اسرار آورد
چون معزی باید اندر باغ مدح تو درخت
تا چو بار آرد همه لفظ گهربار آورد
گر بود مدح مرا قدری و مقداری پدید
مدح تو خواهدکه فرق از حد و مقدار آورد
بست باید همت اندر کار مداحی که او
در شعار و رسم تو زینگونه اشعار آورد
گر تو تیمارش نداری تا نماند تنگدست
تنگدستی پای او در دام تیمار آورد
خواب امن عالم اندر بخت بیدار تو باد
تاکه خواب و امن عالم بخت بیدار آورد
بر تو میمون و همایون باد عید مومنان
تا به یزدان هرکه ایمان دارد اقرار آورد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۸
جشن خزان بهخدمت شاه جهان رسید
رایت ز کوهسار به صحرا درون کشید
از عکس رایت وی و از نور آفتاب
وز جام می سه صبح بهٔک جای بردمید
شرط است اگر کنند به جشنی چنین نشاط
وقت است اگر خورند به وقتی چنین نَبید
خاصه که شاه ما ز سمرقند بر مراد
با شادکامی آمد و با فرخی رسید
شاهی به آفرین که زبس رحمت و کرم
گویی خداش از کرم و رحمت آفرید
اندر جهان گرفتن و در ملک داشتن
گردون چنو نزاد و زمانه چنو ندید
او سایهٔ خدای به قول پیمبرست
کز عدل بر شریعت او سایه گسترید
مشتاق عدل او شد و محتاج عفو او
هرکسکه در جهان خبر و نام او شنید
جان صلاح در تن دولت قرار یافت
تا او به تیغِ دادْ گلوی ستم برید
او را گزید بخت ز شاهان روزگار
فرّخ کسی که خدمت درگاه او گزید
آب حیات گشت قبولش که خِضروار
باقی بماند هر که ازو شربتی چشید
گوهر بود عزیز ولیکن به زر خرند
عهدش عزیزتر که همه کس به جان خرید
هرکار کز حوادث ایام بسته بود
وافکنده بود چرخ بر او قفل بیکلید
آن کار شد گشاده ز تأیید بخت او
وامد کلید قفل زاقبال او پدید
تَنبُل نداشت سود کرا عزم او شکست
افسون نداشت سود کراکین اوگزید
یک دست او قضاست دگر دست او قدر
بیهوده با قضا و قدر کی توان چَخید
ای خسروی که راست نهادی همه جهان
در خدمت تو پشت همه خسروان خمید
مانَد فتوح تو ز عجایب به معجزات
هرکس که معجزات تو بشنید بگروید
دولت جهنده بود ز هر کس به روزگار
جون دید روزگار تو با تو بیارمید
همچون قلم بهدست دبیران اوستاد
از حرص خدمت تو بهتارک همی دوید
معلوم خلقگشت که ایزد بدان سبب
عالم تورا سپرد که عالم تورا سزید
جاوید باد عمر تو کز باد عدل تو
در باغ مملکت گل اقبال بشکفید
بر دست تو نهاد شرابی چون ارغوان
وز بیم تو شده رخ دشمن چو شَنبَلید
روی تو پرورندهٔ دولت که ملک را
دولت ز دیر باز برای تو پرورید
رایت ز کوهسار به صحرا درون کشید
از عکس رایت وی و از نور آفتاب
وز جام می سه صبح بهٔک جای بردمید
شرط است اگر کنند به جشنی چنین نشاط
وقت است اگر خورند به وقتی چنین نَبید
خاصه که شاه ما ز سمرقند بر مراد
با شادکامی آمد و با فرخی رسید
شاهی به آفرین که زبس رحمت و کرم
گویی خداش از کرم و رحمت آفرید
اندر جهان گرفتن و در ملک داشتن
گردون چنو نزاد و زمانه چنو ندید
او سایهٔ خدای به قول پیمبرست
کز عدل بر شریعت او سایه گسترید
مشتاق عدل او شد و محتاج عفو او
هرکسکه در جهان خبر و نام او شنید
جان صلاح در تن دولت قرار یافت
تا او به تیغِ دادْ گلوی ستم برید
او را گزید بخت ز شاهان روزگار
فرّخ کسی که خدمت درگاه او گزید
آب حیات گشت قبولش که خِضروار
باقی بماند هر که ازو شربتی چشید
گوهر بود عزیز ولیکن به زر خرند
عهدش عزیزتر که همه کس به جان خرید
هرکار کز حوادث ایام بسته بود
وافکنده بود چرخ بر او قفل بیکلید
آن کار شد گشاده ز تأیید بخت او
وامد کلید قفل زاقبال او پدید
تَنبُل نداشت سود کرا عزم او شکست
افسون نداشت سود کراکین اوگزید
یک دست او قضاست دگر دست او قدر
بیهوده با قضا و قدر کی توان چَخید
ای خسروی که راست نهادی همه جهان
در خدمت تو پشت همه خسروان خمید
مانَد فتوح تو ز عجایب به معجزات
هرکس که معجزات تو بشنید بگروید
دولت جهنده بود ز هر کس به روزگار
جون دید روزگار تو با تو بیارمید
همچون قلم بهدست دبیران اوستاد
از حرص خدمت تو بهتارک همی دوید
معلوم خلقگشت که ایزد بدان سبب
عالم تورا سپرد که عالم تورا سزید
جاوید باد عمر تو کز باد عدل تو
در باغ مملکت گل اقبال بشکفید
بر دست تو نهاد شرابی چون ارغوان
وز بیم تو شده رخ دشمن چو شَنبَلید
روی تو پرورندهٔ دولت که ملک را
دولت ز دیر باز برای تو پرورید
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۲
شاه سنجر چون ز میدان جانب ایوان رسید
از زمین بانگ بشارت تا بر کیوان رسید
تا به کیوان گر بشارتها رسد نبود عجب
زانکه منصور و مظفر شاه از میدان رسید
موسم جنگ و غُو شیپور و رنج تن گذشت
گاه چنگ و نغمهٔ تنبور و عیش جان رسید
هان کمند ازکف بیفکن ای خدیو شیرگیر
زانکه هنگامگرفتن طرهٔ جانان رسید
بزم را فرما کنند آماده سامان طرب
زانکه از سعی تو کار رزم بر سامان رسید
می نیاید از زبانم تا که در هنگام جنگ
برعدو ازتیغ خونریز تو گویم آن رسید
دشمن روباه دل میخواست ناگاهان گریز
شیر را چون دید با شمشیر خونافشان رسید
دلهمیگفتش تورا خودیاست چونسندان به سر
عقلگفتش تیغ شاه آن آفت سندان رسید
تیغ تو همچون هلال اما میانش همچو بدر
زو موالی را فزونی خصم را نقصان رسید
تا برون ناورده بودی تیغ خونریز از نیام
گرد سم اسب تو تا گنبد گردان رسید
چون به دستت قبضهٔ شمشیرگردید آشنا
اززمین بر چرخ عکس لالهٔ نُعمان رسید
جنگیانت کوه را تومار کردندی اگر
ترککوشش را نه بر ایشان زتو فرمان رسید
گل دمیدن برگرفت از پیکر بدخواه تو
چون به تن او را زشستت غنچهٔ پیکان رسید
پادشاها این چنین فتح نمایان مر تورا
از فر بخت بلند و نصرت یزدان رسید
چیست جز از خواهش یزدان و از بخت بلند
اینکه نصرت مر تو را و خصم را خِذلان رسید
چون عدو را در نظر دادن قوام کفر بود
بر سپاهش این شکست از قوت ایمان رسید
چون تورا مقصود تنظیم طریق عدل بود
جانبت این موهبت از ایزد سبحان رسید
مشرق و مغرب مسخر گشت از این فتح نو
فتحنامهٔ تو ز ایران تا حد توران رسید
خسروا گیتی خداوندا مرا در خدمت است
آنچه از فیض رسول پاک بر حسّان رسید
هرزمانکایم به درگاه تو آید آن دمم
یاد کاندر طور سینا موسی عمران رسید
جود تو در حق من از کیل و از میزانگذشت
شعر من در مدح تو بر دفتر و دیوان رسید
برمن آنچ از تو رسید از انعم و آلا کجا
صد یکش بر رودکی از دودهٔ سامان رسید
شکر احسان تو چونگویم که بر من هر نفس
از تو بیش از شکر دنیا نعمت و احسان رسید
تا ابد شاها بپای و بنده اندر خدمتت
هر زمان گویم تو را فتحی چنین چونان رسید
گاه گویم چاکرت اینک فلان لشکر شکست
گاه گویم بندهات اینک فلان سلطان رسید
شاد باش و شاه باش و زیب تخت وگاه باش
شو فزون چندانکه بدخواه تو را نقصان رسید
باد جاویدان بقایت ای که بر درگاه تو
هرکه پا بنهاد بر اقبال جاویدان رسید
از زمین بانگ بشارت تا بر کیوان رسید
تا به کیوان گر بشارتها رسد نبود عجب
زانکه منصور و مظفر شاه از میدان رسید
موسم جنگ و غُو شیپور و رنج تن گذشت
گاه چنگ و نغمهٔ تنبور و عیش جان رسید
هان کمند ازکف بیفکن ای خدیو شیرگیر
زانکه هنگامگرفتن طرهٔ جانان رسید
بزم را فرما کنند آماده سامان طرب
زانکه از سعی تو کار رزم بر سامان رسید
می نیاید از زبانم تا که در هنگام جنگ
برعدو ازتیغ خونریز تو گویم آن رسید
دشمن روباه دل میخواست ناگاهان گریز
شیر را چون دید با شمشیر خونافشان رسید
دلهمیگفتش تورا خودیاست چونسندان به سر
عقلگفتش تیغ شاه آن آفت سندان رسید
تیغ تو همچون هلال اما میانش همچو بدر
زو موالی را فزونی خصم را نقصان رسید
تا برون ناورده بودی تیغ خونریز از نیام
گرد سم اسب تو تا گنبد گردان رسید
چون به دستت قبضهٔ شمشیرگردید آشنا
اززمین بر چرخ عکس لالهٔ نُعمان رسید
جنگیانت کوه را تومار کردندی اگر
ترککوشش را نه بر ایشان زتو فرمان رسید
گل دمیدن برگرفت از پیکر بدخواه تو
چون به تن او را زشستت غنچهٔ پیکان رسید
پادشاها این چنین فتح نمایان مر تورا
از فر بخت بلند و نصرت یزدان رسید
چیست جز از خواهش یزدان و از بخت بلند
اینکه نصرت مر تو را و خصم را خِذلان رسید
چون عدو را در نظر دادن قوام کفر بود
بر سپاهش این شکست از قوت ایمان رسید
چون تورا مقصود تنظیم طریق عدل بود
جانبت این موهبت از ایزد سبحان رسید
مشرق و مغرب مسخر گشت از این فتح نو
فتحنامهٔ تو ز ایران تا حد توران رسید
خسروا گیتی خداوندا مرا در خدمت است
آنچه از فیض رسول پاک بر حسّان رسید
هرزمانکایم به درگاه تو آید آن دمم
یاد کاندر طور سینا موسی عمران رسید
جود تو در حق من از کیل و از میزانگذشت
شعر من در مدح تو بر دفتر و دیوان رسید
برمن آنچ از تو رسید از انعم و آلا کجا
صد یکش بر رودکی از دودهٔ سامان رسید
شکر احسان تو چونگویم که بر من هر نفس
از تو بیش از شکر دنیا نعمت و احسان رسید
تا ابد شاها بپای و بنده اندر خدمتت
هر زمان گویم تو را فتحی چنین چونان رسید
گاه گویم چاکرت اینک فلان لشکر شکست
گاه گویم بندهات اینک فلان سلطان رسید
شاد باش و شاه باش و زیب تخت وگاه باش
شو فزون چندانکه بدخواه تو را نقصان رسید
باد جاویدان بقایت ای که بر درگاه تو
هرکه پا بنهاد بر اقبال جاویدان رسید
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۰
ای جهان را از قوامالدین مبارک یادگار
روز نو بر تو مبارکباد و جشن نو بهار
در چنین روزی سزد دست تو با جام شراب
در چنین جشنی سزد چشم تو بر روی نگار
ساعتیگویی به ساقی جام فرعونی بده
لحظهای گویی به مطرب صوت موسیقی بیار
بوستان از ابر لؤلؤ بار و باد مشک بیز
کرد پر مشک آستین وکرد بر لولوکنار
تاکند در جشن نوروز از کنار و آستین
مشک ناب و لؤلؤ مکنون بدین مجلس نثار
نرگس آنگه جام زرین بر کف سیمین نهاد
تا خورد یاد تو اندر پیش تخت شهریار
گر بنفشه سوگ خصم تو نخواهد داشتن
از چه معنی در لباس نیلگون شد سوگوار
از پی صید غلامانتکنون بر دشت وکوه
باشد از مرغان و نخجیران قطار اندر قطار
فاخته بر سرو بن هر شب دعاگوید تورا
وافرین گوید تو را هر روز قمری بر چنار
هر زمان از پَرِّ رنگین پیش تو طاوس نر
چتر بوقلمون نماید پر کواکب جویبار
او نه آگاه است کز بهر تو گر سازند چتر
ماه زیبد چتر تو عَیوق زیبد چتر دار
گر به هفت اختر نماید دولت تو جای خویش
فخر او جویند وز هفت آسمان دارند عار
گر نیی بر چرخ و هستی بر زمین نشگفت از آنک
باشد اندر قعر دریا جای دُرّ ِشاهوار
اشتقاق کنیت و نامت ز فتح است و ظفر
لاجرم عمر تو بر فتح و ظفر دارد مدار
گر نظامالدین و فخرالملک خوانندت سزاست
کز هنر هستی نظامالملک را فخر تبار
خواستار شغل شاهان نیستی لیکن تو را
از پی امن جهان هستند شاهان خواستار
آمد از غزنین و بغداد اندرین مجلس گواه
کز قوامالدین تویی ملک جهان را یادگار
بهرهور ما نی از آن مرکبکه اندر باغ ملک
سی و شش سال است تا هستی بر آن مرکب سوار
گر ز عدل کار فرمایی جهان را چاره نیست
کار در دست تو نیکوتر که هستی مرد کار
جغد نتواند نمودن صنعتِ بازِ سفید
غرم نتواند گرفتن جای شیر مرغزار
کلی و جزوی همی سرمایه باید چند چیز
تا به استحقاق شغلی بر کسی گیرد قرار
بخت باید بیزوال و عقل باید بیمجاز
جاه باید بیقیاس و مال باید بیشمار
تا نباشد بخت دل در بر نباشد شادمان
تا نباشد عقل جان در تن نباشد شادْخوار
تا نباشد جاه در دلها کجا باشد شکوه
تا نباشد مال دلها چون توان کردن شکار
هست کلی بخت و عقل و هست جزوی جاه و مال
فخر مردم زین چهارست و تو داری هر چهار
در جوانمردان بسی بودند با شمشیر و تیر
«لا فتی الّا علی لا سیف الّا ذوالفقار»
دیگران کوشند تا بر دشمنان توزند کین
تو نکوشی زانکه داری نایبی چون روزگار
آید از صبر و سکون و از وقار و حلم تو
خلق گیتی را شگفتی و تعجب چند بار
چون نگه کردند عجز خصم و اعجاز تو بود
اندر آن صبر و سکونگر بود حیف و بردبار
هرکه یک جام شراب از کین تو برکف نهد
زود گردد مست لیکن دیر گردد در خمار
تخم کین کشتند و تیر دشمنی انداختند
هست گفتی با تو هر یک را مصاف و کارزار
تیرشان نامَد صواب و تخمشان نامد ببر
عمرشان زیر و زبر شد خان و مانشان تیر و تار
گر هنرمندان بسی هستند باتدبیر و رای
نیست کس را این خداوندی و جاه و اقتدار
جمله بگذشتند و گیتی را به تو بگذاشتند
تو زگیتی مگذر وگیتی بهشادی میگذار
دو ملک یزدان موکل کرد بر هر آدمی
هر زمان گویند هر یک بر یمین و بر یسار
ای حسود فخر ملک الاحتراز الاحتراز
وی عدوی فخر ملک الاعتبار الاعتبار
گردتو باریحصاری ساختهاست ازحفظ خویش
باره و دیوار او چون قطب گردون استوار
کس نیاردگشت گرد باره و دیوار آن
هر کجا باری بود باقی چنین باشد حصار
انتظار و مهلت از مقصود تو دورست از آنک
چرخ با تو یکدل است و بخت با تو سازگار
چرخ نگذارد که در مقصود تو مهلت رود
بخت نپسندد که باشی مدتی در انتظار
گر ز بهر لذت دنیا شوی رامش فزای
گر ز بهر نعمت عقبی شوی پرهیزکار
گر گماری لشکری بر کوهسار از جود خویش
ابر نتواند که از صحرا برانگیزد غبار
زانکه توقیع تو هست از دُرِّ مکنون پاکتر
از سر کلک تو رشک آید صدف را در بحار
تیغ گوهردار تو بی جنگ دارد فعل شیر
کلک عنبر بار تو بیزهر دارد شکل مار
خیر یزدان سنگ و آهن را ز حرمت نار داد
تا میان سنگ و آهن نور پیدا شد ز نار
وز پی آرایش بزم تو اندر کان خویش
منعقد گشتند سیم نقره وَ زرِّ عیار
ور برآرند از پی کین تو خصمان تو سر
شیر و مار تو در آرند از سر خصمان دمار
ای چو نور شمس تابان نور تو قایم به ذات
وز تو چون نور قمر جاه خلایق مستعار
اختیار خلق گیتی خدمت درگاه توست
زان که خالق را تویی از خلق گیتی اختیار
با چو تو صدری که از خلق اختیار خالقی
حال من بنده چرا باید به ضعف و اضطرار
چون به نور حشمت توست این دیار افروخته
زشت باشد جای دیگر رحلت من زین دیار
چند ره گفتی که کار او بباید ساختن
تا بود در مجلس ما روز و شب خدمتگزار
چون به هشیاری نگفتی آنچه گفتی در سراب
با خرد گفتم کلامُ اللیلِ یَمْحُوهُ النّهار
بنگر این ریحان که از نعت تو دارد رنگ و بوی
بنگر این دیبا که از وصف تو دارد پود و تار
مدحهای خویش بین چون کودکان جلوگی
در لباس قیمتی در یاره و در گوشوار
هر یکی را همت تو داده کابین گزاف
گاه در جشن خزان و گاه در جشن بهار
یک هزار است آن و گر تاخیر باشد در اجل
تا نه بس مدت به اقبال تو باشد صد هزار
تا چو آید آفتاب از حوت در برج حمل
روی در کاهش نهد لیل و بیفزاید نهار
چون نهار اندر زیادت باد بخت عمر تو
بخت عمر دشمنت چون لیل باد اندر بهار
دولت اندر هر مکانی همنشینت باد و جفت
ایزد اندر هر مقامی رهنمایت باد و یار
افتخار عالم از اسحاقیان تا نفخ صور
وز تو تا روز شمار اسحاقیان را افتخار
در دلت نور نشاط و بر سرت تاج شرف
در برت ماه طراز و بر کفت جام عُقار
جشن نوروزت همایون بخت پیروزت ندیم
خوشتر امروزت زدی و بهتر امسالت ز پار
روز نو بر تو مبارکباد و جشن نو بهار
در چنین روزی سزد دست تو با جام شراب
در چنین جشنی سزد چشم تو بر روی نگار
ساعتیگویی به ساقی جام فرعونی بده
لحظهای گویی به مطرب صوت موسیقی بیار
بوستان از ابر لؤلؤ بار و باد مشک بیز
کرد پر مشک آستین وکرد بر لولوکنار
تاکند در جشن نوروز از کنار و آستین
مشک ناب و لؤلؤ مکنون بدین مجلس نثار
نرگس آنگه جام زرین بر کف سیمین نهاد
تا خورد یاد تو اندر پیش تخت شهریار
گر بنفشه سوگ خصم تو نخواهد داشتن
از چه معنی در لباس نیلگون شد سوگوار
از پی صید غلامانتکنون بر دشت وکوه
باشد از مرغان و نخجیران قطار اندر قطار
فاخته بر سرو بن هر شب دعاگوید تورا
وافرین گوید تو را هر روز قمری بر چنار
هر زمان از پَرِّ رنگین پیش تو طاوس نر
چتر بوقلمون نماید پر کواکب جویبار
او نه آگاه است کز بهر تو گر سازند چتر
ماه زیبد چتر تو عَیوق زیبد چتر دار
گر به هفت اختر نماید دولت تو جای خویش
فخر او جویند وز هفت آسمان دارند عار
گر نیی بر چرخ و هستی بر زمین نشگفت از آنک
باشد اندر قعر دریا جای دُرّ ِشاهوار
اشتقاق کنیت و نامت ز فتح است و ظفر
لاجرم عمر تو بر فتح و ظفر دارد مدار
گر نظامالدین و فخرالملک خوانندت سزاست
کز هنر هستی نظامالملک را فخر تبار
خواستار شغل شاهان نیستی لیکن تو را
از پی امن جهان هستند شاهان خواستار
آمد از غزنین و بغداد اندرین مجلس گواه
کز قوامالدین تویی ملک جهان را یادگار
بهرهور ما نی از آن مرکبکه اندر باغ ملک
سی و شش سال است تا هستی بر آن مرکب سوار
گر ز عدل کار فرمایی جهان را چاره نیست
کار در دست تو نیکوتر که هستی مرد کار
جغد نتواند نمودن صنعتِ بازِ سفید
غرم نتواند گرفتن جای شیر مرغزار
کلی و جزوی همی سرمایه باید چند چیز
تا به استحقاق شغلی بر کسی گیرد قرار
بخت باید بیزوال و عقل باید بیمجاز
جاه باید بیقیاس و مال باید بیشمار
تا نباشد بخت دل در بر نباشد شادمان
تا نباشد عقل جان در تن نباشد شادْخوار
تا نباشد جاه در دلها کجا باشد شکوه
تا نباشد مال دلها چون توان کردن شکار
هست کلی بخت و عقل و هست جزوی جاه و مال
فخر مردم زین چهارست و تو داری هر چهار
در جوانمردان بسی بودند با شمشیر و تیر
«لا فتی الّا علی لا سیف الّا ذوالفقار»
دیگران کوشند تا بر دشمنان توزند کین
تو نکوشی زانکه داری نایبی چون روزگار
آید از صبر و سکون و از وقار و حلم تو
خلق گیتی را شگفتی و تعجب چند بار
چون نگه کردند عجز خصم و اعجاز تو بود
اندر آن صبر و سکونگر بود حیف و بردبار
هرکه یک جام شراب از کین تو برکف نهد
زود گردد مست لیکن دیر گردد در خمار
تخم کین کشتند و تیر دشمنی انداختند
هست گفتی با تو هر یک را مصاف و کارزار
تیرشان نامَد صواب و تخمشان نامد ببر
عمرشان زیر و زبر شد خان و مانشان تیر و تار
گر هنرمندان بسی هستند باتدبیر و رای
نیست کس را این خداوندی و جاه و اقتدار
جمله بگذشتند و گیتی را به تو بگذاشتند
تو زگیتی مگذر وگیتی بهشادی میگذار
دو ملک یزدان موکل کرد بر هر آدمی
هر زمان گویند هر یک بر یمین و بر یسار
ای حسود فخر ملک الاحتراز الاحتراز
وی عدوی فخر ملک الاعتبار الاعتبار
گردتو باریحصاری ساختهاست ازحفظ خویش
باره و دیوار او چون قطب گردون استوار
کس نیاردگشت گرد باره و دیوار آن
هر کجا باری بود باقی چنین باشد حصار
انتظار و مهلت از مقصود تو دورست از آنک
چرخ با تو یکدل است و بخت با تو سازگار
چرخ نگذارد که در مقصود تو مهلت رود
بخت نپسندد که باشی مدتی در انتظار
گر ز بهر لذت دنیا شوی رامش فزای
گر ز بهر نعمت عقبی شوی پرهیزکار
گر گماری لشکری بر کوهسار از جود خویش
ابر نتواند که از صحرا برانگیزد غبار
زانکه توقیع تو هست از دُرِّ مکنون پاکتر
از سر کلک تو رشک آید صدف را در بحار
تیغ گوهردار تو بی جنگ دارد فعل شیر
کلک عنبر بار تو بیزهر دارد شکل مار
خیر یزدان سنگ و آهن را ز حرمت نار داد
تا میان سنگ و آهن نور پیدا شد ز نار
وز پی آرایش بزم تو اندر کان خویش
منعقد گشتند سیم نقره وَ زرِّ عیار
ور برآرند از پی کین تو خصمان تو سر
شیر و مار تو در آرند از سر خصمان دمار
ای چو نور شمس تابان نور تو قایم به ذات
وز تو چون نور قمر جاه خلایق مستعار
اختیار خلق گیتی خدمت درگاه توست
زان که خالق را تویی از خلق گیتی اختیار
با چو تو صدری که از خلق اختیار خالقی
حال من بنده چرا باید به ضعف و اضطرار
چون به نور حشمت توست این دیار افروخته
زشت باشد جای دیگر رحلت من زین دیار
چند ره گفتی که کار او بباید ساختن
تا بود در مجلس ما روز و شب خدمتگزار
چون به هشیاری نگفتی آنچه گفتی در سراب
با خرد گفتم کلامُ اللیلِ یَمْحُوهُ النّهار
بنگر این ریحان که از نعت تو دارد رنگ و بوی
بنگر این دیبا که از وصف تو دارد پود و تار
مدحهای خویش بین چون کودکان جلوگی
در لباس قیمتی در یاره و در گوشوار
هر یکی را همت تو داده کابین گزاف
گاه در جشن خزان و گاه در جشن بهار
یک هزار است آن و گر تاخیر باشد در اجل
تا نه بس مدت به اقبال تو باشد صد هزار
تا چو آید آفتاب از حوت در برج حمل
روی در کاهش نهد لیل و بیفزاید نهار
چون نهار اندر زیادت باد بخت عمر تو
بخت عمر دشمنت چون لیل باد اندر بهار
دولت اندر هر مکانی همنشینت باد و جفت
ایزد اندر هر مقامی رهنمایت باد و یار
افتخار عالم از اسحاقیان تا نفخ صور
وز تو تا روز شمار اسحاقیان را افتخار
در دلت نور نشاط و بر سرت تاج شرف
در برت ماه طراز و بر کفت جام عُقار
جشن نوروزت همایون بخت پیروزت ندیم
خوشتر امروزت زدی و بهتر امسالت ز پار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۴
حَبَّذا این باغ خرم وین همایون روزگار
مرحبا این بزم فرخ وین مبارک شهریار
شهریاری جانفزای و روزگاری دلگشای
آنت زیبا شهریار و اینت زیبا روزگار
شاه خورشید است و تختش چون سپهر هفتمین
شاه رضوان است و باغش چون بهشت کردگار
جبرئیل از جنت آوردست گویی این عجب
هر نسیمش را نبات و هر درختش را ثمار
راست گویی روی حوران است و قد نیکوان
هرکجا بینیگل گلزار و سرو جویبار
گر ندارد نسبت از کافور و عنبر پس چراست
باد او عنبرفشان و شاخ او کافور بار
خرم است آن باغ و سلطان اندرو خرم دل است
یُمن دارد بر یمین و یُسر دارد بر یسار
همچنان کاو اختیار است از ملوک شرق و غرب
روزگار او ز ایام ملوک است اختیار
نوبهار و مهرگان در سال یک بارست و بس
شاه را هر روز باشد مهرگان و نوبهار
رحمت ایزد بر آن شاهیکه از شمشیر او
بند شاهی محکم است و اصل دولت استوار
تاکه باشد کوکب وگردون نباشد هر دو را
بی رضای او مسیر و بیمراد او مدار
افتخار خسروان باشد بهدنیا و بهدین
اعزت افزای جهان باشد امیر نامدار
شرق و غرب او راست از بهر صلاح ملک و دین
گه ز شرق آرد اسیر و گه ز غرب آرد شکار
هرکه با فرمان و پیمانش نماید سرکشی
بر زمین آرد سرش گر بر فلک دارد حصار
ای جهانداریکه هستی قبلهٔ هر تاجور
وی شهنشاهی که هستی خسرو هر تاجدار
در جهانداری تویی بر هر چه خواهی کامران
در شهنشاهی تویی بر هرکه خواهی کامکار
هیبت تو نام گمراهان دولت کرد ننگ
دولت تو فخر بدخواهان ملت کرد عار
مهر تو گویی که نیسان است کز ریحان اُنس
دل کند خوشبوی و بر رخ بشکفاند لالهزار
بر کفت گویی که باران است از ابر سخا
نفع او اندر جهان پیدا و ناپیدا شمار
امر تو گویی که ایمان است کز ارباب عقل
هرکه از امرت برون آید شود مقهور و خوار
خشم تو گویی که خذلان است کز اعدای ملک
هرکه را دریابد آنکس زو گردد خاکسار
تا بود گردون گردان هفت و سیارات هفت
تا بود عنصر چهار و طبع گیتی بر چهار
حال و مال و سال و فال و اصل و نسل و تخت و بخت
بر مرادت باد هر هشت ای سرافراز تبار
حال نیکو مال افزون سال فرخ فال سعد
اصل قایم نسل باقی تخت عالی بخت یار
مرحبا این بزم فرخ وین مبارک شهریار
شهریاری جانفزای و روزگاری دلگشای
آنت زیبا شهریار و اینت زیبا روزگار
شاه خورشید است و تختش چون سپهر هفتمین
شاه رضوان است و باغش چون بهشت کردگار
جبرئیل از جنت آوردست گویی این عجب
هر نسیمش را نبات و هر درختش را ثمار
راست گویی روی حوران است و قد نیکوان
هرکجا بینیگل گلزار و سرو جویبار
گر ندارد نسبت از کافور و عنبر پس چراست
باد او عنبرفشان و شاخ او کافور بار
خرم است آن باغ و سلطان اندرو خرم دل است
یُمن دارد بر یمین و یُسر دارد بر یسار
همچنان کاو اختیار است از ملوک شرق و غرب
روزگار او ز ایام ملوک است اختیار
نوبهار و مهرگان در سال یک بارست و بس
شاه را هر روز باشد مهرگان و نوبهار
رحمت ایزد بر آن شاهیکه از شمشیر او
بند شاهی محکم است و اصل دولت استوار
تاکه باشد کوکب وگردون نباشد هر دو را
بی رضای او مسیر و بیمراد او مدار
افتخار خسروان باشد بهدنیا و بهدین
اعزت افزای جهان باشد امیر نامدار
شرق و غرب او راست از بهر صلاح ملک و دین
گه ز شرق آرد اسیر و گه ز غرب آرد شکار
هرکه با فرمان و پیمانش نماید سرکشی
بر زمین آرد سرش گر بر فلک دارد حصار
ای جهانداریکه هستی قبلهٔ هر تاجور
وی شهنشاهی که هستی خسرو هر تاجدار
در جهانداری تویی بر هر چه خواهی کامران
در شهنشاهی تویی بر هرکه خواهی کامکار
هیبت تو نام گمراهان دولت کرد ننگ
دولت تو فخر بدخواهان ملت کرد عار
مهر تو گویی که نیسان است کز ریحان اُنس
دل کند خوشبوی و بر رخ بشکفاند لالهزار
بر کفت گویی که باران است از ابر سخا
نفع او اندر جهان پیدا و ناپیدا شمار
امر تو گویی که ایمان است کز ارباب عقل
هرکه از امرت برون آید شود مقهور و خوار
خشم تو گویی که خذلان است کز اعدای ملک
هرکه را دریابد آنکس زو گردد خاکسار
تا بود گردون گردان هفت و سیارات هفت
تا بود عنصر چهار و طبع گیتی بر چهار
حال و مال و سال و فال و اصل و نسل و تخت و بخت
بر مرادت باد هر هشت ای سرافراز تبار
حال نیکو مال افزون سال فرخ فال سعد
اصل قایم نسل باقی تخت عالی بخت یار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۵
تا گه از جم یادگارست این همایون روزگار
این جهان هرگز مباد از شاه عالم یادگار
باد میمون و مبارک صدهزاران جشن جم
بر خداوندی که چون جم بنده دارد صدهزار
سایهٔ یزدان ملک سلطان که از تأیید بخت
پیش از آدم کرد عالم عدل او را اختیار
همتش کرده است ناز نیکخواهان را چو نور
رفعتش کردست نور بدسگالان را چو نار
پادشاهی را کند رای بلندش تربیت
پادشاهان را دهد عدل تمامش زینهار
گر نه خورشیدست و رضوان است در شاهی چرا
او زمین گردون نهادست و جهان فردوس وار
خلق را آسایش خلد و نهیب محشرست
بزمگاهش روز بزم و بارگاهش روز بار
تیغگوهردار او از آسمان آمد مگر
زانکه زخمش بر مخالف هست زخم ذوالفقار
دوستان را جان فزاید روز مهر و خرمی
دشمنان را جان گزاید روز کین و کارزار
قاف تا قاف جهان را داور است و پادشاه
شرق تا غرب زمین را خسروست و شهریار
زان همایون تر نباشد ملک را صاحبقران
زو مبارکتر نباشد خلق را پروردگار
شهریارا برخور و شادی کن و رامشفزای
زین همایون نوبهار و زین مبارک روزگار
عالم از عدل تو همچون نوبهاری بشکفید
روزگار تو همه خرم سزد چون نوبهار
وقت آن آمد که فرماییکشیدن بامداد
تخت زیرگلستان و رخت زیر لالهزار
چهرهٔ جانان شناسی لاله را در بوستان
قامت دلبر شماری سرو را بر جویبار
بر شکوفه بادهنوشی کاو بود چون روی دوست
وز بنفشه شاد باشی کاو بود چون زلف یار
روز نوروزست و هر بنده نثار آرد همی
بنده ی شاعر همی خواهد که جان آرد نثار
تا شمارست و قیاس از آسمان و آفتاب
ملک بادت بیقیاس و عمر بادت بیشمار
با نشاط و رامش و پیروزی و نیکاختری
همچنین نوروز صد نوروز دیگر برگذار
شادی و شاهی و کام و می همه در دست توست
شاد باش و شاه باش و کام جوی و میگسار
این جهان هرگز مباد از شاه عالم یادگار
باد میمون و مبارک صدهزاران جشن جم
بر خداوندی که چون جم بنده دارد صدهزار
سایهٔ یزدان ملک سلطان که از تأیید بخت
پیش از آدم کرد عالم عدل او را اختیار
همتش کرده است ناز نیکخواهان را چو نور
رفعتش کردست نور بدسگالان را چو نار
پادشاهی را کند رای بلندش تربیت
پادشاهان را دهد عدل تمامش زینهار
گر نه خورشیدست و رضوان است در شاهی چرا
او زمین گردون نهادست و جهان فردوس وار
خلق را آسایش خلد و نهیب محشرست
بزمگاهش روز بزم و بارگاهش روز بار
تیغگوهردار او از آسمان آمد مگر
زانکه زخمش بر مخالف هست زخم ذوالفقار
دوستان را جان فزاید روز مهر و خرمی
دشمنان را جان گزاید روز کین و کارزار
قاف تا قاف جهان را داور است و پادشاه
شرق تا غرب زمین را خسروست و شهریار
زان همایون تر نباشد ملک را صاحبقران
زو مبارکتر نباشد خلق را پروردگار
شهریارا برخور و شادی کن و رامشفزای
زین همایون نوبهار و زین مبارک روزگار
عالم از عدل تو همچون نوبهاری بشکفید
روزگار تو همه خرم سزد چون نوبهار
وقت آن آمد که فرماییکشیدن بامداد
تخت زیرگلستان و رخت زیر لالهزار
چهرهٔ جانان شناسی لاله را در بوستان
قامت دلبر شماری سرو را بر جویبار
بر شکوفه بادهنوشی کاو بود چون روی دوست
وز بنفشه شاد باشی کاو بود چون زلف یار
روز نوروزست و هر بنده نثار آرد همی
بنده ی شاعر همی خواهد که جان آرد نثار
تا شمارست و قیاس از آسمان و آفتاب
ملک بادت بیقیاس و عمر بادت بیشمار
با نشاط و رامش و پیروزی و نیکاختری
همچنین نوروز صد نوروز دیگر برگذار
شادی و شاهی و کام و می همه در دست توست
شاد باش و شاه باش و کام جوی و میگسار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۸
تا باد خزان حُلّه برون کرد ز گلزار
ابر آمد و پیچید قَصَب بر سر کُهسار
تا ریخته شد پنجهٔ زرین ز چناران
در هر شمری جام بلورست به خروار
ازکوه بشستند همه سرخی شنگرف
وز باغ ستردند همه سبزی زنگار
چینی صنمان دور شدند از چمن باغ
زنگی بَچگانند به باغ آمده بسیار
زر آب طَلی کرده نگر بر رخ آبی
بیجاده ناسفته نگر در شکم نار
و آن حوض نگرریخته از شاخ تر و برگ
گسترده کسی گویی بر آینه دینار
روز از در بزم است و شراب از در خوردن
هرچند چمن نیست کنون از در دیدار
با دوست به خرگاه طرب کردن عشاق
خوشتر بود اکنون ز طلب کردن گلزار
بس دوست که اندر جهد اکنون به لب دوست
بس یار که اندر خزد اکنون به بریار
خرگاه به اکنون و می روشن و آتش
ساقی صنم خَلُخ و مطرب بت فَرخار
جادو شده بر زیر سر زخمهٔ مطرب
زیر آمده از جادو بر زخمه به گفتار
بر ابر شده آتش سوزنده درفشان
بر آتش سوزنده شده ابر گهر بار
با چرخ برابر شده آتش زبلندی
چون در صف موکب علم شاه جهاندار
شاه همه شاهان ملک ارغو که شرف یافت
از دولت او ملت پیغمبر مختار
شاهی که به جای پدر و جد و برادر
بنشست و چنین جای بدو هست سزاوار
عِقد آمد و پرگار همه گوهرِ سلجوق
او واسطهٔ عِقد شد و نقطهٔ پرگار
آورد دل خلق به رغبت نه به اکراه
در دایرهٔ بیعت او گنبد دوار
گر بیعت او از در و دیوار بخواهی
با بیعت او در سخن آید در و دیوار
هر سال زیادت بود این دولت و این ملک
وامسال دلیل است به از پار و زپیرار
معلوم شدست این خبر از دفتر احکام
مفهوم شدست این سخن از نامهٔ اسرار
دیری است که در چرخ همین تعبیه سازند
هفت اختر سیار در این شغل و درینکار
این دولت و این ملک به بازی نتوان یافت
بازی نبود تعبیهٔ اختر سیار
ای بار خدایی که همه بار خدایان
دادند به پیروزی و اقبال تو اقرار
کردار تو در شرح زگفتار فزون است
چند که گفتار فزون است زکردار
احرار جهان روی به درگاه تو دارند
درگاه توگشته است مگر قبلهٔ احرار
تو بر صفت بحری و اصل تو چو لؤلؤ
باک است و عزیز است و شریف است به مقدار
لولو همه از بحر پدید آید لیکن
بحر تو پدید آمد از لولو شهوار
مرغی است خدنگ تو که چون طیر ابابیل
دارد اجل بد کنشان در سر منقار
پیکانش نشیند ز ره شست زره در
هرگه که جهد بیرون از شست تو سوفار
شمشیر تو کردست خراسان همه خالی
از دشمن بیدادگر و خصم ستمکار
عدل تو چنان استکه گر مرد مسافر
بارگهر و زر به بیابان کند انبار
کس را نبود زهره که اندر شب تاریک
آهنگ بدان مرد کند دست در آن بار
در صحت شخص تو صلاح است جهان را
آن روز مبادا که بود شخص تو بیمار
در عافیت توست صلاح همه عالم
شکرست بدین عافیت از خالق جبار
رخسار تو افروخته باید ز می لعل
میران همه پیش تو زمین رفته به رخسار
هر روز یکی میر دگر در همه آذر
آراسته بزمی چو چمن در مه آزار
زانسان که بیاراست کنون میر قلاطی
آن میر خردمند نکوخواه وفادار
در عهد تو چون تیردلی دارد لیکن
در خدمت تو قامت او هست کمانوار
تا ملک بیفزاید و آراسته گردد
چون دولت بیدار بود با دل هشیار
افزایش و آرایش این ملک مُهیّا
باد از دل هشیارت و از دولت بیدار
در مشرق و در مغرب از اقبال تو تاثیر
واندر عرب و در عجم از عدلِ تو آثار
نام و لقب تو به جهانداری و شاهی
در خطبه و در سکه و در نامه و اشعار
سالت همه فرخنده و روزت همه فرخ
امروز تو از دی به و امسال تو از پار
ابر آمد و پیچید قَصَب بر سر کُهسار
تا ریخته شد پنجهٔ زرین ز چناران
در هر شمری جام بلورست به خروار
ازکوه بشستند همه سرخی شنگرف
وز باغ ستردند همه سبزی زنگار
چینی صنمان دور شدند از چمن باغ
زنگی بَچگانند به باغ آمده بسیار
زر آب طَلی کرده نگر بر رخ آبی
بیجاده ناسفته نگر در شکم نار
و آن حوض نگرریخته از شاخ تر و برگ
گسترده کسی گویی بر آینه دینار
روز از در بزم است و شراب از در خوردن
هرچند چمن نیست کنون از در دیدار
با دوست به خرگاه طرب کردن عشاق
خوشتر بود اکنون ز طلب کردن گلزار
بس دوست که اندر جهد اکنون به لب دوست
بس یار که اندر خزد اکنون به بریار
خرگاه به اکنون و می روشن و آتش
ساقی صنم خَلُخ و مطرب بت فَرخار
جادو شده بر زیر سر زخمهٔ مطرب
زیر آمده از جادو بر زخمه به گفتار
بر ابر شده آتش سوزنده درفشان
بر آتش سوزنده شده ابر گهر بار
با چرخ برابر شده آتش زبلندی
چون در صف موکب علم شاه جهاندار
شاه همه شاهان ملک ارغو که شرف یافت
از دولت او ملت پیغمبر مختار
شاهی که به جای پدر و جد و برادر
بنشست و چنین جای بدو هست سزاوار
عِقد آمد و پرگار همه گوهرِ سلجوق
او واسطهٔ عِقد شد و نقطهٔ پرگار
آورد دل خلق به رغبت نه به اکراه
در دایرهٔ بیعت او گنبد دوار
گر بیعت او از در و دیوار بخواهی
با بیعت او در سخن آید در و دیوار
هر سال زیادت بود این دولت و این ملک
وامسال دلیل است به از پار و زپیرار
معلوم شدست این خبر از دفتر احکام
مفهوم شدست این سخن از نامهٔ اسرار
دیری است که در چرخ همین تعبیه سازند
هفت اختر سیار در این شغل و درینکار
این دولت و این ملک به بازی نتوان یافت
بازی نبود تعبیهٔ اختر سیار
ای بار خدایی که همه بار خدایان
دادند به پیروزی و اقبال تو اقرار
کردار تو در شرح زگفتار فزون است
چند که گفتار فزون است زکردار
احرار جهان روی به درگاه تو دارند
درگاه توگشته است مگر قبلهٔ احرار
تو بر صفت بحری و اصل تو چو لؤلؤ
باک است و عزیز است و شریف است به مقدار
لولو همه از بحر پدید آید لیکن
بحر تو پدید آمد از لولو شهوار
مرغی است خدنگ تو که چون طیر ابابیل
دارد اجل بد کنشان در سر منقار
پیکانش نشیند ز ره شست زره در
هرگه که جهد بیرون از شست تو سوفار
شمشیر تو کردست خراسان همه خالی
از دشمن بیدادگر و خصم ستمکار
عدل تو چنان استکه گر مرد مسافر
بارگهر و زر به بیابان کند انبار
کس را نبود زهره که اندر شب تاریک
آهنگ بدان مرد کند دست در آن بار
در صحت شخص تو صلاح است جهان را
آن روز مبادا که بود شخص تو بیمار
در عافیت توست صلاح همه عالم
شکرست بدین عافیت از خالق جبار
رخسار تو افروخته باید ز می لعل
میران همه پیش تو زمین رفته به رخسار
هر روز یکی میر دگر در همه آذر
آراسته بزمی چو چمن در مه آزار
زانسان که بیاراست کنون میر قلاطی
آن میر خردمند نکوخواه وفادار
در عهد تو چون تیردلی دارد لیکن
در خدمت تو قامت او هست کمانوار
تا ملک بیفزاید و آراسته گردد
چون دولت بیدار بود با دل هشیار
افزایش و آرایش این ملک مُهیّا
باد از دل هشیارت و از دولت بیدار
در مشرق و در مغرب از اقبال تو تاثیر
واندر عرب و در عجم از عدلِ تو آثار
نام و لقب تو به جهانداری و شاهی
در خطبه و در سکه و در نامه و اشعار
سالت همه فرخنده و روزت همه فرخ
امروز تو از دی به و امسال تو از پار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۳۶
تا خزان زد خیمهٔ کافورگون بر کوهسار
مفرهس زنگارگون برداشتند از مرغزار
تا برآمد جوشن رستم به روی آبگیر
زال زر باز آمد و سر برکشید ازکوهسار
تا وشیپوشان باغ از یکدگر گشتند دور
بر هوا هست از سیهپوشان قطار اندر قطار
چیست این باد خزان کز باغها و راغها
بسترد آسیب و آشوبش همی رنگ و نگار
گشت دست یاسمین ز آسیب او بی دستبند
گشت گوش ارغوان زآشوب او بیگوشوار
اندر آمد ماه تیر و در ترازو رفت مهر
تا چو تیر و چون ترازو راست شد لیل و نهار
در طبایع نیست مروارید را اصل از شبه
پس چرا ابر شبه رنگ است مروارید بار
دانهٔ نارست سرخ و روی آبی هست زرد
ای عجب گویی که عمدا خون آبی خورد نار
شست پنداری رخ آبی به آب زعفران
تا چو دست زعفران آلوده شد برگ چنار
باغها بینم همی پر زنگیان پایکوب
چهره اندوده به قیر و جامه آلوده به قار
تاکه در رقص آمدند این پایکوبان خزان
سازها کردند پنهان مطربان نوبهار
مهرگان باز آمد و بر دشت لشکرگاه زد
گنج خواه آمد که او هست از فریدون یادگار
خواست افریدون ز شاهانگنج و اینک مهرگان
تحفهها آرند پیش خسروان روزگار
گرچه دریا عاجزست از آمدن بر دست ابر
رشتهٔ لولو فرستد پیش تخت شهریار
شاه گیتی ارسلان ارغو که چون الب ارسلان
هست بر شاهان گیتی کامران و کامکار
سایهٔ یزدانش خوان او را که گر خوانی سزاست
زانکه هست او سایهٔ یزدان و خورشید تبار
کیست چون او گاه بزم افروختن خورشید فش
کیست چون او روز رزم آراستن جمشیدوار
تخت شاهی را به بزم اندر چنو باید ملک
اسب شاهی را به رزم اندر چنو باید سوار
پادشاهی جون یکی باغ است واو سرو روان
فروبختش بیخ و شاخ و داد و دستش برگ و بار
هست از این سرو جوان پیر و جوان را ایمنی
یارب این سرو جوان را داری اندر زینهار
در نژاد وگوهر سلجوقیان پیدا شدست
طلعت او را همی کردست گیتی انتظار
طلعت او از سعادت داد گیتی را نشان
راست پنداری سعادت پروریدش درکنار
کار او عدل است و آشوب از جهان برداشتن
وین دو باید شاه را تا ملک او گیرد قرار
بخت خندد هر زمان بر دشمنان دولتش
دشمنان دولتش زین غم همیگریند زار
علم و عقل از خدمتش خیزد که مردم را همی
زان بود تهذیب لفظ و زین بود ترتیب کار
دولت او نیست چون جسمانیان صورتپذیر
لیکن اندر شرق و غرب آثار او هست آشکار
گر پذیرد دولت او صورت جسمانیان
شرق گیرد در یمین و غرب گیرد در یسار
ای جهانداری که تا محشر وفادار تواند
هفت کوکب در مسیر و هفت گردون در مدار
با کمر نوشین روانی با کله کیخسروی
با کمان افراسیابی با کمند اسفندیار
بر سرینگور و چشم آهو اندر شعرها
شاعران گویند معنیها چو در شاهوار
زان شرفکز تیر و اتیغت زخم برمیداشتند ا
آهوان بر چشم وگوران بر سرین از روزگار
مار کردارست شمشیرت که زهر جانگزای
در سر شمشیر توست و دربن دندان مار
زیر حکم تو خراسان چون حصار محکم است
سایهٔ فرمان تو چون خندقی گرد حصار
اصلش از عدل تو و دیوارش از شمشیر توست
اینت دیواری بلند وآنت اصلی استوار
نصرت تو بر دلیران جهان پوشیده نیست
آزمودستند در نصرت تو را سالی سه چار
آنچه دیدند از تو خصمان اعتبار عالم است
وای بر قومی که نگشایند چشم اعتبار
آفتاب ایزد هزار افزون توانست آفرید
چون یکی بس بود عالم را چه معنی از هزار
چون تو بسیاری توانست آفرید اندر جهان
چون توبس بودی جهان را بر یکیکرد اقتصار
تا بود ریگ بیابان گرم در ماه تموز
تا بود برگ درختان بیشمار اندر بهار
باد چون ریگ بیابان نعمت تو بیقیاس
باد چون برگ درختان لشکر تو بیشمار
بستهٔ پیمان تو لشکرکشان نامور
بندهٔ فرمان تو گردنکشان نامدار
بر تو هم جشن عرب میمون و هم جشن عجم
وز رسومت هم عرب را هم عجم را افتخار
مفرهس زنگارگون برداشتند از مرغزار
تا برآمد جوشن رستم به روی آبگیر
زال زر باز آمد و سر برکشید ازکوهسار
تا وشیپوشان باغ از یکدگر گشتند دور
بر هوا هست از سیهپوشان قطار اندر قطار
چیست این باد خزان کز باغها و راغها
بسترد آسیب و آشوبش همی رنگ و نگار
گشت دست یاسمین ز آسیب او بی دستبند
گشت گوش ارغوان زآشوب او بیگوشوار
اندر آمد ماه تیر و در ترازو رفت مهر
تا چو تیر و چون ترازو راست شد لیل و نهار
در طبایع نیست مروارید را اصل از شبه
پس چرا ابر شبه رنگ است مروارید بار
دانهٔ نارست سرخ و روی آبی هست زرد
ای عجب گویی که عمدا خون آبی خورد نار
شست پنداری رخ آبی به آب زعفران
تا چو دست زعفران آلوده شد برگ چنار
باغها بینم همی پر زنگیان پایکوب
چهره اندوده به قیر و جامه آلوده به قار
تاکه در رقص آمدند این پایکوبان خزان
سازها کردند پنهان مطربان نوبهار
مهرگان باز آمد و بر دشت لشکرگاه زد
گنج خواه آمد که او هست از فریدون یادگار
خواست افریدون ز شاهانگنج و اینک مهرگان
تحفهها آرند پیش خسروان روزگار
گرچه دریا عاجزست از آمدن بر دست ابر
رشتهٔ لولو فرستد پیش تخت شهریار
شاه گیتی ارسلان ارغو که چون الب ارسلان
هست بر شاهان گیتی کامران و کامکار
سایهٔ یزدانش خوان او را که گر خوانی سزاست
زانکه هست او سایهٔ یزدان و خورشید تبار
کیست چون او گاه بزم افروختن خورشید فش
کیست چون او روز رزم آراستن جمشیدوار
تخت شاهی را به بزم اندر چنو باید ملک
اسب شاهی را به رزم اندر چنو باید سوار
پادشاهی جون یکی باغ است واو سرو روان
فروبختش بیخ و شاخ و داد و دستش برگ و بار
هست از این سرو جوان پیر و جوان را ایمنی
یارب این سرو جوان را داری اندر زینهار
در نژاد وگوهر سلجوقیان پیدا شدست
طلعت او را همی کردست گیتی انتظار
طلعت او از سعادت داد گیتی را نشان
راست پنداری سعادت پروریدش درکنار
کار او عدل است و آشوب از جهان برداشتن
وین دو باید شاه را تا ملک او گیرد قرار
بخت خندد هر زمان بر دشمنان دولتش
دشمنان دولتش زین غم همیگریند زار
علم و عقل از خدمتش خیزد که مردم را همی
زان بود تهذیب لفظ و زین بود ترتیب کار
دولت او نیست چون جسمانیان صورتپذیر
لیکن اندر شرق و غرب آثار او هست آشکار
گر پذیرد دولت او صورت جسمانیان
شرق گیرد در یمین و غرب گیرد در یسار
ای جهانداری که تا محشر وفادار تواند
هفت کوکب در مسیر و هفت گردون در مدار
با کمر نوشین روانی با کله کیخسروی
با کمان افراسیابی با کمند اسفندیار
بر سرینگور و چشم آهو اندر شعرها
شاعران گویند معنیها چو در شاهوار
زان شرفکز تیر و اتیغت زخم برمیداشتند ا
آهوان بر چشم وگوران بر سرین از روزگار
مار کردارست شمشیرت که زهر جانگزای
در سر شمشیر توست و دربن دندان مار
زیر حکم تو خراسان چون حصار محکم است
سایهٔ فرمان تو چون خندقی گرد حصار
اصلش از عدل تو و دیوارش از شمشیر توست
اینت دیواری بلند وآنت اصلی استوار
نصرت تو بر دلیران جهان پوشیده نیست
آزمودستند در نصرت تو را سالی سه چار
آنچه دیدند از تو خصمان اعتبار عالم است
وای بر قومی که نگشایند چشم اعتبار
آفتاب ایزد هزار افزون توانست آفرید
چون یکی بس بود عالم را چه معنی از هزار
چون تو بسیاری توانست آفرید اندر جهان
چون توبس بودی جهان را بر یکیکرد اقتصار
تا بود ریگ بیابان گرم در ماه تموز
تا بود برگ درختان بیشمار اندر بهار
باد چون ریگ بیابان نعمت تو بیقیاس
باد چون برگ درختان لشکر تو بیشمار
بستهٔ پیمان تو لشکرکشان نامور
بندهٔ فرمان تو گردنکشان نامدار
بر تو هم جشن عرب میمون و هم جشن عجم
وز رسومت هم عرب را هم عجم را افتخار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۰
ای پرنگار گشته ز تو دور روزگار
وز دور آسمان تن تو گشته پر نگار
گر نیستی صدف ز چه معنی بود همی
جای تو بحر و در دهنت در شاهوار
آری به اتفاق تویی آن صدف که هست
دُرّ تو بینهایت و بحر تو بیکنار
مشکین تو را نقاب و حریرین تو را سَلَب
سیمین تو را بساط و ادیمین تو را حصار
سیم کشیده در تن تو گشته ناپدید
مشک سرشته بر سر تو گشته آشکار
در زیر امر تو ز خُتَن تا به قیروان
در زیر حکم تو ز عدن تا به قندهار
کار هنر ز شخص ضعیف تو مستقیم
بند خرد به نفس شریف تو استوار
ای تُرجُمان خاطر و شایسته ترجمان
ای رازدار فکرت و بایسته رازدار
صرّافِ دانش تو و صرّاف بیقیاس
نقاش دولت تو و نقاش بیشمار
مرغی و نامه از تو بپرد همی چو مرغ
ماری و دشمن از تو بپیچد همی چو مار
بی چشم دور بینی و بی باد زود رو
بیعقل تیز فهمی و بیزور کامکار
ملک از تو خرم است اگرچه تو پی دژم
گنج از تو فربه است اگرچه تویی نزار
لؤلؤ پراکنی چو دهان پر کنی ز مشک
یاقوتگستری چو زبان بر زنی به قار
سرو سعادتی و معالیت هست برگ
شاخ کفایتی و معانیت هست بار
محتاج را مبشّر جودی به روز بزم
مظلوم را مبشر عدلی به روز بار
پستی ولیکن از تو شود قدرها بلند
جبری ولیکن از تو ندانند اختیار
بر فرق روزگار تویی تاج ملک بخش
در دست تاج ملک شهنشاه روزگار
فرخنده بوالغنایم کاحرار ملک را
از خدمتش غنایم جاه است و افتخار
صدری که از جواهر اقبال دولتش
عِقدست تا قیامت در گردن تبار
در همتش همی نرسد گردش فلک
گویی فلک پیاده شد و همتش سوار
دست زمانه سرمه کشد چشم خویش را
چون بر هوا رسد ز سم اسب او غبار
فرزانه را فتوت او هست حقشناس
آزاده را مروت او هست حقگزار
ابر سخاش را همه زرین بود سرشک
بحر ثناش را همه مشکین بود بخار
از شمع مهر او اَمَل آرد همی فروغ
وز خَمر کین او اجل آرد همی خمار
در بند خشم اوست تن دشمنان اسیر
در دام شکر اوست دل دوستان شکار
از نام اگر عنایت او هست نیست ننگ
وز فخر اگر اشارت او هست نیست عار
گرچه درم ز نقش بدیع است و نامور
ور چه حرم ز امن شریف است و نامدار
نقش درم ز خامهٔ او هست مُسترِق
امن حرم ز خانهٔ او هست مستعار
ای از نفاذ امر تو و سنگ چلم تو
در چرخ بیقراری و اندر زمین قرار
گردون بهزینهار فرستد ستاره را
پیشکسیکه پیش تو آید به زینهار
در سایهٔ عنایت تو روبه ضعیف
دنبال شیر شرزه بخارد به مرغزار
نور سعادت تو همی زر کند ز خاک
بوی عنایت تو همی گل کند ز خار
گر چه ز اقتران ستاره است تاج و بند
ور چه ز انقلاب زمانه است تخت و دار
آن کز تو شد بلند نگشت از ستاره بست
وان کز تو شد عزیز نشد از زمانه خوار
زان واقعه که ملک بدو گشت دردمند
زان حادثه که دهر بدو گشت سوگوار
ناقص نگشت جاه تو در صدر مملکت
کمتر نگشت قدر تو در پیش شهریار
لابلکه یک امید تو از بخت شد دویست
لابل که یک قبول تو از شاه شد هزار
پشت شریعتی تو و یزدانت باد پشت
یار حقیقتی تو و سلطانت باد یار
امروز هست مایهٔ تو بیشتر ز دی
وامسال هست حشمت تو بیشتر ز پار
طغرا و دار مملکت وگنج شاه را
هبببتی به کلک و دست نگهدار و باسدار
جز دست چون تویی نگزارد چنین سه شغل
جز کلک چون تویی ننگارد چنین سهکار
از قوتی که دست تو را داد آسمان
وز قدرتی که کِلْک تو را داد کردگار
اقرار دادهاند همه عاقلان که هست
دست تو دست حیدر وکلک تو ذوالفقار
طمع مرا مدیح تو پوشید جامهای
کز گوهرست پودش و از عنبرست تار
زرّ سخن به نزد تو پاک آورد همی
زیرا که خاطر تو همی گیردش عیار
گرچه سخنوران و بلند اختران همی
شعرمکنند نسخت و دارند یادگار
ز احْسَنْتِ تو بزرگم و در شاعری ز توست
طبع مرا حلاوت و شعر مرا شعار
تا از یسارِ قبله بود نجم را مسیر
تا از یمینِ قبله بود چرخ را مدار
باد از مسیر نجم تو را یُمن بر یمین
باد از یسار چرخ تو را یُسر بر یسار
مهر تو باد در بصر دوستان چو نور
کین تو باد در نظر دشمنان چو نار
وز دور آسمان تن تو گشته پر نگار
گر نیستی صدف ز چه معنی بود همی
جای تو بحر و در دهنت در شاهوار
آری به اتفاق تویی آن صدف که هست
دُرّ تو بینهایت و بحر تو بیکنار
مشکین تو را نقاب و حریرین تو را سَلَب
سیمین تو را بساط و ادیمین تو را حصار
سیم کشیده در تن تو گشته ناپدید
مشک سرشته بر سر تو گشته آشکار
در زیر امر تو ز خُتَن تا به قیروان
در زیر حکم تو ز عدن تا به قندهار
کار هنر ز شخص ضعیف تو مستقیم
بند خرد به نفس شریف تو استوار
ای تُرجُمان خاطر و شایسته ترجمان
ای رازدار فکرت و بایسته رازدار
صرّافِ دانش تو و صرّاف بیقیاس
نقاش دولت تو و نقاش بیشمار
مرغی و نامه از تو بپرد همی چو مرغ
ماری و دشمن از تو بپیچد همی چو مار
بی چشم دور بینی و بی باد زود رو
بیعقل تیز فهمی و بیزور کامکار
ملک از تو خرم است اگرچه تو پی دژم
گنج از تو فربه است اگرچه تویی نزار
لؤلؤ پراکنی چو دهان پر کنی ز مشک
یاقوتگستری چو زبان بر زنی به قار
سرو سعادتی و معالیت هست برگ
شاخ کفایتی و معانیت هست بار
محتاج را مبشّر جودی به روز بزم
مظلوم را مبشر عدلی به روز بار
پستی ولیکن از تو شود قدرها بلند
جبری ولیکن از تو ندانند اختیار
بر فرق روزگار تویی تاج ملک بخش
در دست تاج ملک شهنشاه روزگار
فرخنده بوالغنایم کاحرار ملک را
از خدمتش غنایم جاه است و افتخار
صدری که از جواهر اقبال دولتش
عِقدست تا قیامت در گردن تبار
در همتش همی نرسد گردش فلک
گویی فلک پیاده شد و همتش سوار
دست زمانه سرمه کشد چشم خویش را
چون بر هوا رسد ز سم اسب او غبار
فرزانه را فتوت او هست حقشناس
آزاده را مروت او هست حقگزار
ابر سخاش را همه زرین بود سرشک
بحر ثناش را همه مشکین بود بخار
از شمع مهر او اَمَل آرد همی فروغ
وز خَمر کین او اجل آرد همی خمار
در بند خشم اوست تن دشمنان اسیر
در دام شکر اوست دل دوستان شکار
از نام اگر عنایت او هست نیست ننگ
وز فخر اگر اشارت او هست نیست عار
گرچه درم ز نقش بدیع است و نامور
ور چه حرم ز امن شریف است و نامدار
نقش درم ز خامهٔ او هست مُسترِق
امن حرم ز خانهٔ او هست مستعار
ای از نفاذ امر تو و سنگ چلم تو
در چرخ بیقراری و اندر زمین قرار
گردون بهزینهار فرستد ستاره را
پیشکسیکه پیش تو آید به زینهار
در سایهٔ عنایت تو روبه ضعیف
دنبال شیر شرزه بخارد به مرغزار
نور سعادت تو همی زر کند ز خاک
بوی عنایت تو همی گل کند ز خار
گر چه ز اقتران ستاره است تاج و بند
ور چه ز انقلاب زمانه است تخت و دار
آن کز تو شد بلند نگشت از ستاره بست
وان کز تو شد عزیز نشد از زمانه خوار
زان واقعه که ملک بدو گشت دردمند
زان حادثه که دهر بدو گشت سوگوار
ناقص نگشت جاه تو در صدر مملکت
کمتر نگشت قدر تو در پیش شهریار
لابلکه یک امید تو از بخت شد دویست
لابل که یک قبول تو از شاه شد هزار
پشت شریعتی تو و یزدانت باد پشت
یار حقیقتی تو و سلطانت باد یار
امروز هست مایهٔ تو بیشتر ز دی
وامسال هست حشمت تو بیشتر ز پار
طغرا و دار مملکت وگنج شاه را
هبببتی به کلک و دست نگهدار و باسدار
جز دست چون تویی نگزارد چنین سه شغل
جز کلک چون تویی ننگارد چنین سهکار
از قوتی که دست تو را داد آسمان
وز قدرتی که کِلْک تو را داد کردگار
اقرار دادهاند همه عاقلان که هست
دست تو دست حیدر وکلک تو ذوالفقار
طمع مرا مدیح تو پوشید جامهای
کز گوهرست پودش و از عنبرست تار
زرّ سخن به نزد تو پاک آورد همی
زیرا که خاطر تو همی گیردش عیار
گرچه سخنوران و بلند اختران همی
شعرمکنند نسخت و دارند یادگار
ز احْسَنْتِ تو بزرگم و در شاعری ز توست
طبع مرا حلاوت و شعر مرا شعار
تا از یسارِ قبله بود نجم را مسیر
تا از یمینِ قبله بود چرخ را مدار
باد از مسیر نجم تو را یُمن بر یمین
باد از یسار چرخ تو را یُسر بر یسار
مهر تو باد در بصر دوستان چو نور
کین تو باد در نظر دشمنان چو نار