عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۲ - در مدح جلال‌الوزراء احمدبن مخلص
خیزید که هنگام صبوح دگر آمد
شب رفت و ز مشرق علم صبح برآمد
نزدیک خروس از پی بیداری مستان
دیریست که پیغام نسیم سحر آمد
خورشید می اندر افق جام نکوتر
چون لشکر خورشید به آفاق درآمد
از می حشری به که درآرند به مجلس
زاندیشه چو بر خواب خماری حشر آمد
آغاز نهید از پی می بی‌خبری را
کز مادر گیتی همه کس بی‌خبر آمد
بر دل نفسی انده گیتی به سر آرید
گیرید که گیتی همه یکسر به سر آمد
بر بوک و مرگ عمر گرامی مگذارید
خود محنت ما جمله ز بوک و مگر آمد
ای ساقی مه روی درانداز و مرا ده
زان می که رزش مادر و لهوش پسر آمد
بر من مشکن بیش که من توبه شکستم
زان دست که صد قلزم ازو یک شمر آمد
از دست گهر گستر دستور شهنشاه
دستی نه، محیطی که نوالش گهر آمد
دستور جلال‌الوزرا کز وزرا اوست
آن شاخ که در باغ جلالت به برآمد
صدری که تر و خشک جهان فانی و باقی
بر گوشهٔ خوان کرمش ماحضر آمد
جز بر در او قسمت روزی نکند بخت
آری چکند چون در رزق بشر آمد
هرگز چو فلک راه سعادت نکند گم
آن را که فلک سوی درش راهبر آمد
بی‌نعمت او بیخ بقا خشک لب افتاد
با همت او شاخ سخا بارور آمد
از همت او شکل جهانی بکشیدند
در نسبت او کل جهان مختصر آمد
ای شاه نشانی که ز عدل تو جهان را
در وصف نیاید که چه بختی به درآمد
عدل تو هماییست که چون سایه بگسترد
خاصیت خورشید در آن بی‌خطر آمد
نام تو بسی تربیت نام عمر داد
زان روی که عدل تو چو عدل عمر آمد
سرمایهٔ دریا نه به بازوی دلت بود
زین روی دفینش ز کران بر حذر آمد
کان در نظر رای تو نامد ز حقیری
آن چیست که آن رای ترا در نظر آمد
بی‌دست تو کس را به مرادی نرسد دست
بوسیدن دست تو از آن معتبر آمد
در شان نیاز آیت احسان و ایادیت
چون پیرهن یوسف و چشم پدر آمد
بر تو قدیمیست چنان کز ره تقدیر
نزد همه در کوکبهٔ خواب و خور آمد
عزم تو چه عزمیست که بی‌منت تدبیر
در هرچه بکوشید نصیبش ظفر آمد
عالم که ز نه برد به حیلت کلهی کرد
ترک کله قدر ترا آستر آمد
گردون که پی وهم مهندس نسپردش
آمد شد تایید ترا پی سپر آمد
اول قدم قدر تو بود آنکه چو برداشت
عالم همه زیر آمد و قدرت زبر آمد
صاحب که به سیر قلمش تیغ سکون یافت
حاتم که ز دست کرمش کان به سر آمد
اوصاف تو در نسبت آوازهٔ ایشان
وصف نفس عیسی و آواز خر آمد
در امر تو امکان تغیر ننهفتند
گویی که مثالی ز قضا و قدر آمد
در کین تو امید سلامت ننهادند
گویی که نشانی ز سعیر و سقر آمد
دشمن کمر کین تو از بیم تو بربست
نی را ز پی حملهٔ صرصر کمر آمد
از آتش باس تو مگر دود ندیدست
کز ساده‌دلیش آرزوی شور و شر آمد
باس تو شهابیست که در کام شیاطین
با حرقتش آتش چو شراب کدر آمد
خطم تو چه پروانه شود صاعقه‌ای را
کان را ز فلک دود و ز اختر شرر آمد
تو ساکنی و خصم تو جنبان و چنین به
زیرا که سکون حلیت کل سیر آمد
عنقا که ز نازک منشی جای نگه داشت
هرگز طرف دامنش از عار تر آمد
وز هرزه‌روی سر چو به هر جای فرو کرد
یک سال زغن ماده و یکسال نر آمد
ای ملک‌ستانی که ز درگاه تو برخاست
هر مرغ که در عرصهٔ ملکی به پر آمد
من بنده کز این پیش نزد زخم درشتی
گردون که نه احوال من او را سپر آمد
در مدت ده سال که این گوشه و سکنه
در قبهٔ اسلام مرا مستقر آمد
هر نور و نظامی که درآمد ز در من
از جود تو آمد نه ز جای دگر آمد
گردون جگرم داد که احسان نه ز دل کرد
آن تو ز دل بود از آن بی‌جگر آمد
صدرا تو خداوند قدیمی نه مرا بس
آنرا که هنرهای من او را سمر آمد
اقران مرا زر ز طمع بیش تو دادی
زان در تو سخنشان همه چون آب زر آمد
از خدمت فرخندهٔ تو باز نگشتند
هرگز که نه تشریف توشان بر اثر آمد
انعام تو بر اهل هنر گرچه به حدیست
کز شکر تو کام همه‌شان پر شکر آمد
نظمی که در احوال من آمد همه وقتی
از فضل تو آمد نه ز فضل و هنر آمد
جانم که درو نقش هوای تو گرفتست
پاینده‌تر از نقش حجر بر حجر آمد
اقبال ز توقیع تو نقشی بنمودش
هرلحظه که بر غرفهٔ سمع و بصر آمد
از تو نگزیرد که تو در قالب عالم
جانی و یقین است که جان ناگزر آمد
تا در مثل آرند که اندر سفر عمر
جان مرکب و دم‌زاد و جهان رهگذر آمد
یک دم ز جهان جان تو جز شاد مبادا
کز یک نظرت برگ چنین صد سفر آمد
مقصود جهان کام تو بادا که برآید
زان کز تو برآمد همه کامی که برآمد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۷ - در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی
طبعم به عرضه کردن دریا و کان رسید
نطقم به تحفه دادن کون و مکان رسید
هم وهم من به مقصد خرد و بزرگ تاخت
هم گام من به معبد پیر و جوان رسید
این دود عود شکر که جانست مجمرش
بدرید آسمانه و بر آسمان رسید
انده بمرد و مفسدت او ز دل گذشت
شادی بزاد و منفعت او به جان رسید
رنجور بادیه به فضای ارم گریخت
مقهور هاویه به هوای جنان رسید
بلبل فصیح گشت چو بوی بهار یافت
گل تازگی گرفت چو در بوستان رسید
پرواز کرد باز هوای ثنا و مدح
وز فر او اثر به زمین و زمان رسید
محبوب شد جهان که ز اقلیم رابعش
از چهرهٔ سخا و سخن کاروان رسید
محنت رود چو مدت عنف از زمانه رفت
نوبت رسد چو نوبت لطف جهان رسید
عالی سخن به حضرت عالی نسبت شتافت
صاحب هنر به درگه صاحب‌قران رسید
دستور شهریار جهان مجد دین که دین
از جاه او به منفعت جاودان رسید
محسود خسروان علی‌بن عمر که عدل
از رای او به رؤیت نوشیروان رسید
آن شه‌نشان که قدرت شمشیر سرفشان
در عهد او به خامهٔ عنبر فشان رسید
نقش بقا چو جلوه‌گری یافت از ازل
منشور بخت او ز ابد آن زمان رسید
ای صاحبی که از رقم مهر و کین تو
در کاینات نسخهٔ سود و زیان رسید
در کارکرد کلک تو خسرو چو فتح کرد
حالی به سایهٔ علم کاویان رسید
برخاست چرخ در طلب کبریاء تو
می‌بودش این گمان که بدو در توان رسید
از کبریاء تو خبری هم نمی‌رسد
آنجا که مرغ وهم و قیاس و گمان رسید
در منزلی که خصم تو نزل زمانه خورد
از هفت عضو خصم تو یک استخوان رسید
مصروع کرد بر جگر مرگ قهر تو
هر لقمه‌ای که خصم ترا در دهان رسید
دولت وصال عمر ابد جست سالها
دیدی که از قبول تو آخر به آن رسید
در اضطراب دیدهٔ تسکین گشاده شد
چون التفات تو به جهان جهان رسید
در کردهٔ خدای میاور حدیث رد
کام از حرم به چنین خاکدان رسید
ای خرد بارگاه بلا را ز کام تو
اینک ز صد هزار بزرگی نشان رسید
سلطانی از نیاز در خواجگی زند
چون نام خواجگی تو سلطان نشان رسید
نقد وجود چرخ عیار از در تو برد
چون در علو به کارگه امتحان رسید
تقدیر رزق اگرچه به حکم خدای بود
توجیه رزق از تو به انس و به جان رسید
در عشق مال آز روان شد به سوی تو
هم در نخست گام به دریا و کان رسید
مرغ قضا چو بر در حکم تو بار یافت
چشمش به یک نظر به همین آشیان رسید
صدرا به روزگار خزان دست طبع من
در باغ مدح تو به گل و ارغوان رسید
گلزار مدح تو به طراوت اثر نمود
این طرفه تحفه بین که مرا از خزان رسید
شخصم به جد و جهد به فرمان عقل و جان
از آسمان گذشت و به این آستان رسید
سی سال در طریق تحیر دلم بتاخت
اکنون ز خدمت در تو بر کران رسید
آخر فلک ز مقدم من در دیار تو
آوازه درفکند که جاری زبان رسید
نی نی به سوی صدر هم از لفظ روزگار
آمد ندا که بار دگر قلتبان رسید
کس را ز سرکشان زمانه نگاه کن
تا خام قلتبان‌تر از این مدح خوان رسید
این است و بس که از قبل بخت نیست شد
از بادهٔ محبت تو سرگران رسید
از فیض جاه باش که از فیض مکرمت
از باختر ثنای تو تا قیروان رسید
تا در ضمیر خلق نگردد که امر حق
نزدیک هر ضعیف و قوی با امان رسید
وز بهرهٔ زمانه تو بادی که شاه را
از دولت تو بهره دل شادمان رسید
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۸ - در مدح نظام‌الملک صدرالدین محمد میراب مرو
شبی گذاشته‌ام دوش در غم دلبر
بدان صفت که نه صبحش پدید بد نه سحر
چنان شبی به درازی که گفتی هردم
سپهر باز نزاید همی شبی دیگر
هوا سیاه به کردار قیرگون خفتان
فلک کبود نمودار نیلگون مغفر
چو اخگر اخگر هر اختر از فلک رخشان
وزان هر اختر در جان من دو صد اخگر
رخم ز انده جان زرد و جان بر جانان
لبم زآتش دل خشک و دل بر دلبر
ز آرزوی لب شکرین او همه شب
بدم ز آتش دل همچو اندر آب شکر
نبود در همه عالم کسی مرا مونس
نبود در همه گیتی کسی مرا غمخوار
گهی ز گریهٔ من پر فزغ شدی گردون
گهی زنالهٔ من پر جزع شدی کشور
رخم ز دیده پر از خالهای شنگرفی
بر از تپنچه پر از شاخهای نیلوفر
ز گرد تارک من چشم علویان شده کور
ز آه نالهٔ من گوش سفلیان شده کر
فلک ز انده جان کرده مر مرا بالین
جهان ز آتش دل کرده مر مرا بستر
شب دراز دو چشمم همی ز نوک مژه
عقیق ناب چکانیده بر صحیفهٔ زر
نه بر فلک ز تباشیر صبح هیچ نشان
نه بر زمین ز خروش خروس هیچ اثر
به دست عشوه همه شب گرفته دامن دل
که آفتاب هم اکنون برآید از خاور
رسم به روز و شکایت از این فلک بکنم
به پیش آن فلک رفعت و سپهر هنر
نظام ملکت سلطان و صدر دین خدای
خدایگان وزیران وزیر خوب سیر
محمد آنکه وزارت بدو نظام گرفت
چنانکه دین محمد به داد و عدل عمر
سپهر قدر و زمین حلم و آفتاب لقا
سحاب جود و فلک همت و ملک مخبر
جهان مسخر احکام او به نیک و به بد
فلک متابع فرمان او به خیر و به شر
یکی به مدحت او روز و شب گشاده زبان
یکی به خدمت او سال و مه ببسته کمر
زمان خویش به توفیق او سپرده قضا
عنان خویش به تدبیر او سپرده قدر
نه از موافقت او قضا بتابد روی
نه از متابعت او قدر بپیچد سر
نعال مرکب او دارد آن بها و شرف
غبار موکب او دارد آن محل و خطر
کزین کنند عروسان خلد را یاره
وزان کنند بزرگان ملک را افسر
اگر سموم عتابش گذر کند بر بحر
وگر نسیم نوالش گذر کند بر بر
شود ز راحت آن خاک این بخور عبیر
شود ز هیبت این آب آن بخار شرر
اگر تو بحر سخا خوانیش همی چه عجب
که لفظ او همه در زاید و کفش گوهر
وگر سخای مصور ندیده‌ای هرگز
گه عطا به کف راد او یکی بنگر
ز سیم و زر و گهر همچو آسمان باشد
همیشه سایل او را زمین راهگذر
ایا به تابش و بخشش ز آفتاب فزون
و یا به رفعت و همت ز آسمان برتر
ترا سزد که بود گاه طاعت و فرمان
فلک غلام و قضا بنده و قدر چاکر
مرا سزد که بود گاه نظم مدحت تو
بیاض روز و سیاهش شب و قلم محور
مه از جهان اگر اندر جهان کسی باشد
تو آن کسی که ازو پیشی و بدو اندر
اگر به حکمت و برهان مثل شد افلاطون
وگر به حشمت و فرمان سمر شد اسکندر
ز تست حکمت و برهان درین زمانه مثل
به تست حشمت و فرمان درین دیار سمر
تو آن کسی که ترا مثل نافرید ایزد
تو آن کسی که ترا شبه ناورید اختر
سخا به نام تو پاید همی چو جسم به روح
جهان به فر تو نازد همی چو شاخ به بر
وجود جود و سخا بی‌کف تو ممکن نیست
نه ممکن است عرض در وجود بی‌جوهر
اگر ز آتش خشم تو بدسگال ترا
به آب عفو تو حاجت بود عجب مشمر
تو آن کسی که اگر با فلک به خشم شوی
سموم خشم تو نسرینش را بسوزد پر
چه غم خوری که اگر بدسگال تو به مثل
بر آسمان شود از قدر و منزلت چو قمر
همان کند به عدو تیغ تو که با مه چرخ
به یک اشارت انگشت کرد پیغمبر
همیشه تا که بود باد و خاک و آتش و آب
قوام عالم کون و فساد را در خور
بقات باد چو خاک و چو باد و آتش و آب
ندیم بخت و قرین دولت و معین داور
که قول و رای صوابت قوام عالم را
بهست از آب و ز خاک و ز باد و از آذر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۹ - در مدح یکی از فرزندان نظام‌الملک است
ای به رفعت ز آسمان برتر
نور رای تو آفتاب دگر
ای تو مقصود جنس و نوع جهان
وی تو مختار خاص و عام بشر
کمترین آستان درگه تست
برترین بام گنبد اخضر
دهر در مدحتت گشاده زبان
چرخ در خدمتت ببسته کمر
نزد عدل تو ای به جود مثل
روز بار تو ای به جاه سمر
نتوان برد نام نوشروان
نتوان کرد یاد اسکندر
در هوای تو عیش خوش مدغم
در خلاف تو بخت بد مضمر
یک نسیم است از رضای تو خیر
یک سموم است از خلاف تو شر
ای جهان لفظ و تو درو معنی
هم ازو پیش و هم بدو اندر
چرخ در جنت همت تو قصیر
بحر در پیش خاطر تو شمر
دست راد تو ابر بی‌نقصان
طبع پاک تو بحر بی‌معبر
وهمت آرد ز راز چرخ نشان
کلکت آرد ز علم غیب خبر
کار بندد مسخر و منقاد
امر و نهی ترا قضا و قدر
چون بخوانی خلاف چرخ هبا
چون برانی قبول بخت هدر
پاسبان سرای ملک تواند
نه فلک چار طبع و هفت اختر
نوبت ملک پنج کن که شدست
دشمن تو چو مهره در ششدر
چون تو گردد به قدر خصمت اگر
شبه لؤلؤ شود عرض جوهر
ای زمین حلم آفتاب لقا
وی فلک همت ملک مخبر
ای بزرگی که از بزرگی و جاه
هرکه بر خدمت تو یافت ظفر
کرد بیرون ز دست محنت پای
برد در دولتت به کیوان سر
بگذشت از فلک به مرتبه آنک
کرد روزی به درگه تو گذر
بنده نیز ار به حکم اومیدی
خدمتی گفت ازو عجب مشمر
عاجزی بود کرد با تو پناه
از بد روزگار بد گوهر
مهملی بود دامن تو گرفت
از جفای سپهر دون‌پرور
طمعش بود کز خزانهٔ جود
بی‌نیازش کنی به جامه و زر
گردد از دست بخشش تو غنی
یابد از فر دولت تو خطر
برهد از نحوست انجم
بجهد از خساست کشور
مدتی شد که تا بدان اومید
چشم دارد به راه و گوش به در
هست هنگام آنکه باز کشد
بر سر او همای جود تو پر
حلقه در گوش چرخ‌کرده هرآنک
کرد بر وی عنایت تو نظر
بنده را گوشمال داد بسی
به عنایت یکی بدو بنگر
صله دادن ترا سزاوارست
زانکه آن دیده‌ای ز جد و پدر
بیخ کان را نشاند دست سخات
شاخ آن جز کرم نیارد بر
نیست نادر ز خاندان نظام
دانش و رادی و ذکا و هنر
نور نادر نباشد از خورشید
بوی نادر نباشد از عنبر
تا بود تیره خاک و صافی آب
تا بود تند باد و تیز آذر
عالمت بنده باد و دهر غلام
آسمان تخت و آفتاب افسر
عید فرخنده و قرین اقبال
ملک پاینده و معین داور
چون منت صدهزار مدحت‌گوی
چون جهان صدهزار فرمان‌بر
دیر زی شادمان و نهمت یاب
کامران ملک‌دار و دولت‌خور
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۵ - در مدح وزیر علاء الدین بوبویه
چو زیر مرکز چرخ مدور
نهان شد جرم خورشید منور
مه عید از فلک رخسار بنمود
نه پیدایی تمام و نه مستر
چو تیغ ناخنی بر چرخ مینا
چو شست ماهیی در بحر اخضر
در اجسام زمین سیرش مؤثر
وز اجرام فلک ذاتش مؤثر
دبیری بود از او برتر بفکرت
چو فکرت بی‌نیاز از کلک و دفتر
بسی اسرار جزوی کرده معلوم
بسی احکام کلی کرده از بر
هزاران پیکر جنی و انسی
ز نور پیکر او در دو پیکر
بتی بر غرفهٔ دیگر خرامان
چو بت‌رویان چین زیبا و دلبر
ز فرقش تا قدم در ناز و کشی
ز پایش تا به سر در زر و زیور
به دستی بربطی با صوت موزون
به دیگر ساغری پر خمر احمر
برازوی صحن دیگر بود خالی
چو لشکرگاه بی‌سلطان ولشکر
گمانی آمدم کانجا کسی نیست
به ظاهر از مجاور یا مسافر
خرد گفت این حریم پادشاهیست
به شاهی برتر از خاقان و قیصر
ز عدل او همی بارد هوا نم
ز فیض او همی زاید زمین زر
چنان کامل که نه گرم است و نه سرد
چنان عادل که نه خشک است و نه تر
ولیکن دیدن او نیست ممکن
که شب ممکن نباشد دیدن خور
وزین بربود دیوانی و در وی
دلاور قهرمانی ترک اشقر
به روز جنگ با دستان رستم
به پیش خصم با پیکار حیدر
درآرد از عدم عنقا به ناوک
ببرد خاصیت ز اشیا به خنجر
برازوی خواجهٔ چونان ممکن
که تمکین بودش از تمکین مسخر
ز عونش از عنایت چار عنصر
ز سیرش با سعادت هفت کشور
غنی و نعمت او دانش ودین
سخی و بخشش او حشمت وفر
وزو بر پیر دیگر بود هندی
بزرگ اندیشه‌ای چونان معمر
که ذاتش داشت بر آرام پیشی
که زادش بود با جنبش برابر
وفاق او صلاح اهل عالم
خلاف او فساد کون و جوهر
خیالات ثوابت در خیالم
چنان آمد همی بی‌حد و بی‌مر
که اندر چرخ کحلی کرده ترکیب
هزاران در و مروارید و گوهر
شهاب تیزرو چون بسدین تیر
گذاره کرده از پیروزه مغفر
مجره گفتیی تیغ گهردار
نهادستی بزنگاری سپر بر
به شاخ ثور بر شکل ثریا
چو مرواریدگون بار صنوبر
بنات‌النعش گرد قطب گردان
گهی از جرم زیر و گاه از بر
چو گرد مرکز رای خداوند
قضای ایزد دادار داور
وزیر ملک سلطان معظم
نصیر دین یزدان و پیمبر
جهان حمد محمود آنکه از جاه
جهان حمدش گرفت از پای تا سر
مؤخر عهد و در دانش مقدم
مقدم عقل و در رتبت مؤخر
به جنب رایش اجرام سماوی
چو با خورشید اجرام مکدر
نه اوج قدر او را هیچ پستی
نه بحر طبع او را هیچ معبر
ندارد عقل بی‌عونش هدایت
نگیرد باز بی‌سعیش کبوتر
یقینی چون گمان او نباشد
نباشد دیدهٔ احوال چو احور
به وهمش قدرت آن هست کز دهر
بگرداند بد و نیک مقدر
به قدرش قوت آن هست کز سهم
کشد پیش قضا سد سکندر
کفش بحرست و موجش جود و بخشش
خطش تارست و پودش مشک و عنبر
اگرنه نهی کردستی ز اسراف
خدای و نهی او نهیی است منکر
ز افراط سخای او شدستی
جهان درویش و درویشی توانگر
سموم قهرش اندر لجهٔ بحر
نسیم لطفش اندر شورهٔ بر
برآرد از مسام ماهی آتش
برآرد از غبار تیره عرعر
نه با آرام حلمش خاک را صبر
نه با تعجیل امرش باد را پر
به جنب آن خفیف، اثقال مرکز
به پیش این کسل، اعجال صرصر
گرش بهتان نهد خصم بداندیش
ورش عصیان کند چرخ ستمگر
لعاب آن شود چون آب افیون
نجوم این شود چون جرم اخگر
اگرنه کلک او شد ناف آهو
وگرنه طبع او شد ابر آذر
چرا بارد به نطق آن در دریا
چرا ساید به نوک این مشک اذفر
در این جنبش اگر جز قوت نفس
فلک را علتی یابند دیگر
نظام کار او باشد که او را
همی از باختر تازد به خاور
ایا طبع تو بر احسان موفق
و یا بخت تو بر اعدا مظفر
تویی آن‌کس که گر کوشی، برآری
به قهر از صبح عالم شام محشر
تویی آن‌کس که گر خواهی برانی
به لطف از دود دوزخ آب کوثر
نیاوردست پوری بهتر از تو
جهان از نه پدر وز چار مادر
تو عقلی بوده‌ای در بدو ابداع
هدایت را چنان لابد و درخور
که جز نور تو تااکنون نبودست
هیولی را به صورت هیچ رهبر
زمین پیش وقار تو مجوف
جهان پیش کمال تو محقر
خرد جز در دماغ تو شمیده
سخن جز در ثنای تو مزور
تو بیش از عالمی گرچه درویی
چو رمز معنوی در لفظ ابتر
کند با لطف تو دوران گردون
چنان چون با سمندر طبع آذر
بود با تو هدر وسواس شیطان
چنان چون با پسر تعلیم آزر
حوادث چون به درگاهت رسیدند
نزاید بیش از ایشان فتنه و شر
که شب را تیرگی چندان بماند
که رخ پیدا کند خورشید ازهر
جهان از فتنه طوفانست و در وی
پناه و حلم تو کشتی و لنگر
اگر پیروزیی بینی ز خود دان
بزیر دور این پیروزه چادر
وگر من بنده را حرمان من داشت
دو روز از خدمتت مهجور و مضطر
چو دارم حلقهٔ عهد تو در گوش
به یک جرمم مزن چون حلقه بر در
تو مخدوم قدیمی انوری را
چنان چون بوالفرج را بوالمظفر
مرا درگاه تو قبله است و در وی
اگر کفران کنم چه من چه کافر
نمی‌گویم که تقصیری نرفته است
درین مدت که نتوان کرد باور
ولیکن اختیار من نبودست
که مجبور فلک نبود مخیر
از این بی‌پا و سر گردون گردان
به سرگردانیی بودستم اندر
که گر تقریر آن بودی در امکان
زبانم اندکی کردی مقرر
به ابرامی که دادم عذر نه زانگ
بود گستاخ‌تر دیرینه چاکر
همیشه تا بود دی پیش از امروز
همیشه تا بود دی بعد آذر
همه آذرت با دی باد مقرون
همه امروز از دی باد خوشتر
به هر چت رای بگراید مهیا
به هر چت کام روی آرد میسر
حساب عمر تو چون دور گردون
به تکراری که سر ناید مکرر
چنان چون مرجع اجزا سوی کل
چو کان بادست رادت مرجع زر
نکوخواهت نکونام و نکوبخت
بداندیشت بدآیین و بداختر
همه روزت چو روز عیداضحی
همه سالت نشاط جام و ساغر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۷
زهی بقای تو دوران ملک را مفخر
خهی لقای تو بستان عدل را زیور
به بارگاه تو حاجب هزار چون خاقان
به بزم‌گاه تو چاکر هزار چون قیصر
ز امن داشته عزم تو پیش خوف سنان
ز عدل ساخته حزم تو پیش ظلم سپر
زبان تیغ تو پیوسته در دهان عدو
سنان رمح تو همواره در دل کافر
به احتشام تو بنیاد جود آبادان
به احترام تو آثار بخل زیر و زبر
کشیده رخت تو خورشید بر نطاق حمل
نهاده تخت تو افضال بر بساط قمر
ز وصف حلم تو باشد بیان من قاصر
ز نعت عدل تو گردد زبان من مضطر
ز ناچخ تو شود گاه خشم شیر نهان
ز خنجر تو کند وقت کینه ببر حذر
شرف به لطف همی پرورد ترا در ملک
هنر به ناز همی پرورد ترا در بر
دو شاهزاده که هستند از این درخت سخا
مبارک و هنری کامران و نام‌آور
گزیده سیف‌الدین اختیار ملک و شرف
ستوده عزالدین آن افتخار عدل و هنر
اسیر ناچخ این گشته ژنده پیلی مست
مطیع خنجر آن گشته شرزه شیری نر
سزد ز پیکر خورشید چتر آنرا طوق
رسد ز شهپر سیمرغ تیر این را پر
سخای این شده ایام عدل را قانون
عطای آن شده فرزند جود را مادر
رفیع همت این کرده با ستاره قران
بدیع دولت آن گشته در زمانه سمر
مثال ملکت این فخر ملکت سلجوق
نشان دولت آن تاج دولت سنجر
کمال یافت به دوران ملک این دیهیم
شرف گرفت به اقبال عدل آن افسر
به وقت کینه قضا در غلاف این ناچخ
به گاه حمله قدر در نیام آن خنجر
همیشه در شرف ملک شادمان بادند
غلام‌وار کمر بسته پیش تخت پدر
خدایگانا امید داشت بنده همی
که در ثنای تو بر سروران شود سرور
به بارگاه تو هر روز پیشتر گردد
کنون به رسم رسن تاب می‌شود پس‌تر
ز دخل نیست منالی و خرج او بی‌حد
ز نفع نیست نشانی و وام او بی‌مر
اگر چنانکه دهد شهریار دستوری
غلام‌وار دهد بوسه آستانهٔ در
به سوی خانه گراید زبان شکر و ثنا
به باد ملک خداوند کرده دایم‌تر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۸ - در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی
دی چون بشکست شهنشاه فلک نوبت بار
وز سراپردهٔ شب گرد جهان کرد حصار
روی بنمود مه عید به شکلی که کشند
قوسی از زر طلی بر کره‌ای از زنگار
جرم او قابل و مقبولش از آن سو تاثیر
سیر او فاعل و مفعولش از این سو آثار
گاهی از دوری خورشید همی شد فربه
گه ز نزدیکی او باز همی گشت نزار
بر ازو بود سبک‌روح دبیری که به کلک
معنی اندر ورق روح همی کرد نگار
سفهش غالب و چون بخت لئیمان خفته
خردش کامل و چون چشم رقیبان بیدار
مضمر اندر سخنش هرچه قضا را مقدور
مدغم اندر قلمش هرچه فلک را اسرار
بود بر تختهٔ او از همه نوعی آیات
بود در دفتر او از همه وزنی اشعار
کرده در دلو برین منطقه و هیات آسان
کرده در حوت بر آن ابجد و هوز دشوار
باز بر طارم دیگر صنمی سیم اندام
به کفی بربط سغدی به دگر جام عقار
از تبسم لب شیرینش همی شد خسته
وز اشارت رخ نیکوش همی گشت فکار
توامان با وتد و فاصلهٔ موسیقی
هم‌نوا با وتر و زمزمهٔ موسیقار
حضرتی بود بر از طارم او سخت رفیع
سقف او را نه ستون بود و نه دیوار به کار
ملکی همچو خرد عادل و هشیار درو
نیک مستظهر وزو یافته خاک استظهار
گه تهی کرد همی دامن ابر از گوهر
گاه پر کرد همی کیسهٔ کان از دینار
صحن و دهلیز سراپردهٔ او اوج و حضیض
ادهم و اشهب گرد آخر او لیل و نهار
باد را دخل همی داد به وجهی ز دخان
ابر را خرج همی کرد به وجهی ز بخار
باز میدان دگر بود درو شیردلی
که ازو شیر فلک خیره شود در پیکار
خنجرش گردن ارواح زند روز مصاف
ناوکش نامهٔ آجال برد وقت شکار
بی‌گنه بسته همی داشت یکی را در حبس
بی‌سبب خیره همی کرد یکی را بر دار
خواجه‌ای بود از اینان همه برتر ز شرف
مرد موسی کف و عیسی دم و یوسف دیدار
سایهٔ عدل پراکنده و نور احسان
رایت و رایش بر هفت و شش و پنج و چهار
عالم غیب همی دید و نبودش دیده
املی وحی همی کرد و نبودش گفتار
بر ازو صومعه‌ای بود و درو هندوی پیر
مدت عمرش بیرون شده از حد شمار
در همه شغلی چون صبر شتابش اندک
در همه کاری چون حلم درنگش بسیار
گاه می‌دوخت یکی را به کتف بر عسلی
گاه می‌بست یکی را به میان بر زنار
عدد انجم بسیار سپهر هشتم
بود چندان که برو چیره نمی‌شد مقدار
راست‌گویی که ز بسیاری انجم هستی
در گه خواب ز بسیاری شاهان گه بار
مجد دین بوالحسن عمرانی آنکه به جود
دل او بحر محیطست و کفش ابر بهار
آنکه دهرش ز قرانات فلک نارد مثل
وانکه چرخش ز موالید جهان نارد یار
چرخ را با شرفش سنگ فتد در موزه
کوه را با سخطش کیک فتد در شلوار
گشت بر محضر اقبال بزرگیش گواه
هر دو گیتی چو قضا و قدر آورد اقرار
تا نشد ضامن ارزاق خلایق جودش
پود یک معده طبیعت نفکند اندر تار
هست استیلا عدلش به کمالی که کنون
باز را کبک همی طعنه زند در کهسار
زانکه مانند شترمرغ ندارد مخلب
زانکه مانندهٔ خفاش ندارد منقار
تا زبان قلمش تیز فلک بگشادست
عقل در کام کشیدست زبان چون سوفار
قلمش آنچه بدو راه نیابد طغیان
خردش آنکه برو غیب نباشد دشوار
هست کمیت اشغال جهان را میزان
هست کیفیت احکام فلک را معیار
شادمان باش زهی مهتر با استحقاق
چشم بد دور زهی خواجهٔ بی‌استکبار
درگهت مقصد سادات و برو بر اعیان
مجلست مرجع زوار و بدو در احرار
دخل مدح تو دویده ز وضیع و ز شریف
خرج جود تو رسیده به صغار و به کبار
کنی از تقویت لطف عرض را جوهر
کنی از تربیت قهر شفا را بیمار
باد در موقف حکم تو وزد وقت نفاذ
خاک در سایهٔ حلم تو بود گاه وقار
تابش رای تو بیرون کند از ماه محاق
کوشش عدل تو بیرون برد از خمر خمار
خواب امن تو چنان عام شد اکنون که نماند
در جهان جز خرد و بخت تو یک تن بیدار
به یسار تو یمین خورد فلک گفت مترس
به یمین تو دهم هرچه مرا هست یسار
همتت بانگ برو زد که نگهدار ادب
کان یمین را ز یسار تو همی آید عار
تا برآورد فلک سر ز گریبان وجود
جز که در دامن قدر تو نکردست قرار
هرکجا رایض حزم تو گران کرد رکاب
بر سر توسن افلاک توان کرد فسار
هرکجا منع تو بگشاد در چون و چرا
بر در خانهٔ تقدیر توان زد مسمار
گر صبا از کف دست تو وزد همچو بهار
درم‌افشان دمد از شاخ برون دست چنار
جز فلک با کف پای تو نسودست رکاب
جز عنان در کف دست تو نکردست قرار
خواستم گفت که خورشید به رایت ماند
گفت خورشید که با او سخن من بگذار
در جبین همه اجرام فلک چین افتد
گر فلک را به مثل حکم تو گوید که بدار
در بزرگی تو یک نکته بخواهم گفتن
کانچنانست وگرنه ز خدایم بیزار
عقل اگر از سر انصاف بجوید امروز
در دیار دو جهان جز تو نیابد دیار
ای روان کرده به هر هفت فلک بر فرمان
وی روا دیده به هر شش جهت اندر بازار
نام من بنده به شش ماه به هر هفت اقلیم
گشت مشهور کبار از تو و معروف صغار
گر نیرزد سخنم زحمت من ور ارزد
هم بخر، نوش بر نیش بود گل بر خار
خاطری دارم منقاد چنانک اندر حال
گویدم گیر هر آن علم که گویم که بیار
در ادب گرچه پیاده است چو خصمت گه عفو
در سخن هست چو عقلت گه ادراک سوار
مرد باید چو میان بست به مداحی تو
که ازو گوهر ناسفته ستاند به کنار
همه شب کسب جواهر کند از عالم غیب
تا دگر روز کند در کف پای تو نثار
شعرم اینست وگر کس به ازین داند گفت
گو بیار اینک ارکان و بزرگان دیار
حاش لله نه که من بنده همی گویم از آن
که چرا پار نبود این سخنم یا پیرار
این هم اقبال تو می‌گوید ورنه تو بگوی
کز چو من شاخ چنین میوه چرا آید بار
همه کس داند و آنرا نتوان شد منکر
روز را بارخدایا نتوان کرد انکار
تا گسسته نشود رشتهٔ امروز از دی
تا بریده نشود اول امسال از پار
باد هر سال به سال دگرت ضامن عمر
باد هر روز به روز دگرت پذرفتار
دایم از روی بزرگی و شرف روزافزون
وز تن و جان و جوانی و جهان برخوردار
دامن عمر تو از گرد اجل در عصمت
پایهٔ جاه تو زاسیب فلک در زنهار
هردم اقبال نوت باد ز گردون کهن
سال نو بر تو همایون و چنین سال هزار
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۹ - در مدح امیرکبیر ضیاء الدین مودود احمد عصمی
دوش از درم درآمد سرمست و بی‌قرار
همچون مه دو هفته و هر هفت کرده یار
با زلف تابدار دلاویز پر شکن
با چشم نیم‌خواب جهان‌سوز پرخمار
جستم ز جای و پیش دوید و سلام کرد
واوردمش چو تنگ شکر تنگ در کنار
گفت از کجات پرسم و خود کی رسیده‌ای
چونی بماندگی و چگونست حال و کار
گفتم که حالم از غم تو بس تباه بود
لیکن کنون ز شادی روی تو چون نگار
تا همچون چنگ تو به کنارم نیامدی
بودم چو زیر چنگ تو با ناله‌های زار
بنشست و ماجرای فراق از نخست روز
آغاز کرد و قصهٔ آن گوی و اشکبار
می‌گفت و می‌گریست که آخر چو درگذشت
بی‌تو ز حد طاقت من بار انتظار
منت خدای را که به هم باز یک نفس
دیدار بود بار دگرمان در این دیار
القصه از سخن به سخن شد چو یک زمان
گفتیم از این حدیث و گرفتیم اعتبار
افتاد در معانی و تقطیع شاعری
بر وزنهای مشکل و الفاظ مستعار
گفتا اگرچه مست و خرابم سؤال کن
رمزی دو زین نمط نه نهان بل به آشکار
گفتم که چیست آنکه پس دور چرخ ازوست
گر زیر دور چرخ یمین است یا یسار
در بزم رشک برده برو شاخ در خزان
در بذل شرم خورده از او ابر در بهار
اصل وجود اوست که از بیخ فرع اوی
دارد همان نظام که از هفت و از چهار
گفتا که دست نایب سلطان شرق و غرب
آن از جهان گزیده و دستور شهریار
مودود احمد عصمی کز نفاذ امر
دارد زمام گیتی در دست اختیار
گفتم که چیست آن تن بی‌جان که در صبی
بودی صباش دایه و مادرش جویبار
زو موج فتنه ساکن و او روز و شب دوان
زو ملک شاه فربه و او سال و مه نزار
گه در مزاج حرف نهد نفس ناطقه
گه در کنار نطق کند در شاهوار
گفتا که کلک نایب دستور شرق و غرب
آن لطف گاه بر و سیاست به روز بار
مودود احمد عصمی کز مکان اوست
بنیاد دین و قاعدهٔ دولت استوار
گفتم قصیده‌ای اگرت امتحان کنم
در مدح این خلاصهٔ مقصود روزگار
طبعت بدان قیام تواند نمود گفت
کم‌گوی قصه، خیز دوات و قلم بیار
برخاستم دوات و قلم بردمش به پیش
آن یار ناگزیر و رفیق سخن‌گزار
برداشت کلک و کاغذ و فرفر فرونوشت
بر فور این قصیدهٔ مطبوع آبدار
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۳ - در تعریف عمارت و مدح صاحب ناصرالدین طاهر
ای به خوبی و خرمی چو بهار
گشته در دیدها بهار نگار
عرصهٔ صحن تو بهشت هوا
ذروهٔ سقف تو سپهر عیار
از سپهرت به رفعت آمده ننگ
وز بهشتت به نزهت آمده عار
گشته باطل ز عکس دیوارت
آن دورنگی که داشت لیل و نهار
در تو از مشکلات موسیقی
هرچه تقریر کرده موسیقار
کرده زان پس مکرران صدات
هم بر آن پرده سالها تکرار
معتدل عالمی که در تو طیور
همه هم ساکن‌اند و هم طیار
بلعجب عرصه‌ای که در تو وحوش
همه هم ثابتند و هم سیار
کرگ تو پیل کشته بر تارک
باز تو کبک خسته در منقار
شیر و گاو تو بی‌نزاع و غضب
ابدالدهر مانده در بیکار
تیغ ترکان رزمگاه ترا
آسمان کرده ایمن از زنگار
جام ساقی بزمگاه ترا
می‌پرستان نه مست و نه هشیار
موج در جوی تو فلک سرعت
مرغ بر بام تو ملک هنجار
با تو رضوان نهاده پیش بهشت
چند کرت عصا و پا افزار
عمرها در عمارتت بوده
دهر مزدور و آسمان معمار
سحر نقش ترا نموده سجود
مردم دیدها هزار هزار
بزمگاه ترا هلال قدح
همه وقتی پر آفتاب عقار
دیلم و ترک رزمگاه ترا
هیچ کاری دگر نه جز پیکار
رمح این چون شهاب آتش‌سوز
تیغ آن چون مجره گوهردار
وحش و طیر شکارگاه ترا
خامه بی‌اضطراب داده قرار
سایهٔ تو چنان کشیده شدست
کافتابش نمی‌رسد به کنار
پایهٔ تو چنان رفیع شدست
کاسمان را فرود اوست مدار
آسمان زیر دست پایهٔ تست
ورنه کردی ستاره بر تو نثار
باغ میمونت را نشسته مدام
همچو مرغان فرشته بر دیوار
طارم قدر تو چو گردون نه
چمن صحن تو چو ارکان چار
رستنیهاش چون نبات بهشت
فارغ از گردش خزان و بهار
سوسنش همچو منهیان گویا
نرگسش همچو عاشقان بیدار
یک دم از طفل و بالغش خالی
دایهٔ نشو را نبوده کنار
پنجهٔ سرو او به خنجر بید
بی‌گنه بر دریده سینهٔ نار
سایهٔ بید او به چهرهٔ روز
بی‌سبب در کشیده چادر قار
صدف افکنده موج برکهٔ او
همه اطراف خویش دریاوار
فضلهٔ سرخ بید او مرجان
لؤلؤ سنگ ریز او شهوار
در عالیش بر زبان صریر
مرحبا گوی ز ایران هموار
نابسوده در او ز پاس وزیر
سر زلف بنفشه دست چنار
آن قدر قدرت قضا پیمان
آن ملک سیرت ملوک آثار
ناصرالدین که شاخ نصرت و دین
ندهد بی‌بهار عدلش بار
طاهربن مظفر آنکه ظفر
همه بر درگهش گذارد کار
آنکه بفزود کلک را رونق
وانکه بشکست تیغ را بازار
وانکه جز باس او ندارد زرد
فتنهای زمانه را رخسار
دست رایش بکوفت حلقهٔ غیب
برکشیدند از درون مسمار
دولتش را چو چرخ استیلا
همتش را چو بحر استظهار
بوی باسش مشام فتنه نیافت
رخت برداشت رنگش از رخسار
نه معالیش پایمال قیاس
نه ایادیش زیردست شمار
کار عزمش به ساختن آسان
غور حزمش به یافتن دشوار
دست جودش همیشه بر سر خلق
پای خصمش مدام بر دم مار
کرده چرخش به سروری تسلیم
داده دهرش به بندگی اقرار
رایت او به جنبش اندک
خانه‌پرداز فتنهٔ بسیار
روزگارش به طبع گفته بگیر
هرچه رایش به حکم گفته بیار
بسته با حکم از قضا بیعت
گفته با کلک او قدر اسرار
داشته شیر چرخ را دایم
سایهٔ شیر رایتش به شکار
به بزرگیش کاینا من کان
داده یک عزم و یک زبان اقرار
کرده دوش یهود را تهدید
احتساب سیاستش به غیار
تا جهان لاف بندگیش زدست
سرو ماندست و سوسن از احرار
از عجب لا اله الا الله
چون کنند آفتاب را انکار
ای قضا بر در تو جویان جاه
وی قدر بر در تو خواهان بار
مسرع حکم تو زمانه نورد
شعلهٔ باس تو ستاره شرار
کوه را با طلایهٔ حلمت
گشته قایم جهادهای وقار
جیش عزمت دلیل بوده بسی
فتنه را در مضیقها به عثار
رایتت آیتی است حق‌گستر
قلمت معجزیست باطل خوار
رتبت کلک دست تو بفزود
تا جهان را مشیر گشت و مشار
چه عجب زانکه خود مربی نیست
کلک را در جهان چو دریا بار
دهرش از انقیاد گفته بگیر
هرچه رایش به حکم گفته بیار
صاحبانی چرا از آنکه فلک
دارد از من بدین سخن آزار
اندرین روزها به عادت خویش
مگر اندر میان خواب و خمار
بیتکی چند می‌تراشیدم
زین شتر گربه شعر ناهموار
منشی فکرتم چو از دو طرف
گشت معنی ستان و لفظ سپار
گفتمت صاحبا فلک بشنید
گفت هان ای سلیم‌دل زنهار
این ندا هیچ در سخن منشان
وین سخن بیش بر زبان مگذار
آنکه توقیع او کند تعیین
خسرو و صاحب و سپهسالار
وانکه دارند در مراتب ملک
بندگانش ملوک را تیمار
آنکه امرش دهد به خاک مسیر
وانکه نهیش دهد به باد قرار
وانکه هرگز به هیچ وجه ندید
فلکش جز به آب و آینه یار
وانکه از روی کبریا دربست
نه به عون سپاه و عرض سوار
وانکه جز عزم او نجنباند
رایت فتح را به گیر و به دار
تخت خاقان بگوشهٔ بالش
تاج قیصر به ریشهٔ دستار
صاحبش خوانی ای کذی و کذی
هان گرت می‌نخارد استغفار
ای در آن پایه کز بلندی هست
از ورای ولایت گفتار
نیست از تیر چرخ ناطق‌تر
دست از نطق زید و عمرو بدار
به خدای ار بدین مقام رسد
هم شود بی‌زبانتر از سوفار
من دلیری همی کنم ورنه
بر بساط تو از صغار و کبار
هیچ صاحب سخن نیارد کرد
این چنین بر سخنوری اصرار
تا بود بزم زهروی را گل
تا بود تیر عقربی را خار
فلک مجلست ز زهره‌رخان
باد چونان که بشکفد گلزار
دور فرمان دهیت همچو ابد
پای بیرون نهاده از مقدار
داعیان دوام دولت تو
انس و جان بالعشی و الابکار
جاهت از حرز و حفظ مستغنی
جانت از عمر و مال برخوردار
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۴ - در مدح امیر ناصرالدین قتلغ شاه
شب و شمع و شکر و بوی گل و باد بهار
می و معشوق و دف و رود و نی و بوس و کنار
سبزه و آب گل‌افشان و صبوحی در باغ
نالهٔ بلبل و آواز بت سیم عذار
خوش بود خاصه کسی را که توانایی هست
وای بر آنکه دلی دارد و آنهم افکار
نوبهار آمد و هنگام طرب در گلزار
چه بهاری که ز دلها ببرد صبر و قرار
ساقیا خیز که گل رشک رخ حورا شد
بوستان جنت و می کوثر و طوبیست چنار
مرده خواهد که بجنبد به چنین وقت از جا
کشته خواهد که ز خون لاله کند با گلنار
کار می‌ساز که بی‌می نتوان رفت به باغ
مست رو سوی چمن تات کند باغ نثار
بلبل شیفته مست است و گل و سرو و سمن
نپسندند که او مست بود ما هشیار
باد نوروز سحرگه چو به بستان بگذشت
گل صد برگ برون رست ز پیرامن خار
چرب‌دستی فلک بین تو که بی‌خامه و رنگ
کرد اطراف چمن را همه پر نقش و نگار
نقش‌بندی هوا باز نگه کن بر گل
که دو صد دایره بر دایره زد بی‌پرگار
شکل غنچه است چو پیکان که بود بر آتش
برگ بیدست چو تیغی که برآرد زنگار
گل نارست درخشنده چو یاقوتین جام
دانهٔ نار چو لل و چو در جست انار
طفل غنچه عرق آورده ز تب بر رخ از آن
مادر ابر همی اشک برو بارد زار
دی گل سرخ و سهی سرو رسیدند به هم
در میان آمدشان گفت و شنودی بسیار
گل همی گفت ترا نیست بر من قیمت
سرو می‌گفت ترا نیست بر من مقدار
گل ازو طیره شد و گفت که ای بی‌معنی
دم خوبی زنی آخر به کدام استظهار
گویی آزادم و بر یک قدمی پیوسته
دعوی رقص نمایی و نداری رفتار
سرو لرزان شد و زان طعنه به گل گفت که من
پای برجایم و همچون تو نیم دست‌گذار
سالها بودم در باغ و ندیدم رخ شهر
تو که دوش آمدی امروز شدی در بازار
گل دگربار برآشفت و بدو گفت که من
هر به یک سال یکی هفته نمایم دیدار
نه پس از یازده مه بودن من در پرده
که کنون نیز بپوشم رخ و بنشینم زار
سوی شهر از پی آن رفتم تا دریابم
بزم خورشید زمین سایهٔ حق فخر کبار
نازش ملک و ملک ناصر دین قتلغ شاه
که بدو فخر کند تخت به روزی صدبار
آن جوان بخت شه پاکدل پاک‌سرشت
آن نکوسیرت نیکوسیر نیکوکار
آن خردمند هنردوست که کردست خجل
بحر و کان را به گه بذل یمینش ز یسار
کف او ضامن ارزاق وحوشست و طیور
در او قبلهٔ ارکان بلادست و دیار
خه‌خه ای قدر ترا طارم گردون کرسی
زه زه ای رای ترا صبح منیر آینه‌دار
هرچه گویم به مدیح تو و گویند کسان
تو از آن بیشتری نیست در آن هیچ انکار
منکران همه عالم چو رسیدند به تو
بر تمیز و خرد و خلق تو کردند اقرار
احتشام تو درختی است به غایت عالی
که نشاط و طرب و ناز و نعیم آرد بار
تو سلیمانی و زیر تو فرس تخت روان
تخت از معجزه بر باد نشسته چو غبار
چون کدو خصم تو گردنکش اگر شد چه شود
هم تواش باز کنی پوست ز تن همچو خیار
با همه سرکشی توسن گردون چو شتر
دست حکم تو ببینیش درون کرد مهار
نیست جز کلک تو گر کلک بود مشک‌فشان
نیست جز طبع تو گر طبع بود گوهربار
همچو باران به نشیب افتد بدخواه تو باز
گر به بالاکشدش چرخ دو صد ره چو بخار
دشمنت را چو خرد نیست اگر گنج نهد
نشود مالک دینار به ملک و دینار
نشود مشک اگر چند فراوان ماند
جگر سوخته در نافهٔ آهوی تتار
علم دولت تو میخ زمین است و زمان
عزت ذات شریفت شرف لیل و نهار
ده ره از نه فلک ایام شنیدست صریح
که تویی واسطهٔ هفت و شش و پنج و چهار
گر چو فرعون لعین خصم تو در بحر شود
موکب موسویت گرد برآرد ز بحار
باز تمکین تو هرجا که به پرواز آید
سر فرو دزدد بدخواه تو چون بوتیمار
گرد نبندد کمر مهر تو چون مور عدوت
زود از پوست برون آردش ایام چو مار
تو چنانی که در آفاق ترا نیست نظیر
به صفا و به حیا و به ثبات و به وقار
باز اخوان خردمند ترا چتوان گفت
زیرک و فاضل و دشمن‌شکن و کارگذار
سرورا، پاکدلا، زین فلک بی‌سر و پا
زندگانی رهی گشت به غایت دشوار
نقد می‌بایدم امروز ز خدمت صد چیز
نقدتر از همه حالی فرجی و دستار
بندگانند فراوان ز تو با نعمت و ناز
بنده را نیز چه باشد هم از ایشان انگار
وقت آنست که خواهی ز کرم کلک و دوات
بدری پارهٔ کاغذ ز کنار طومار
بر هر آن کس که براتم بنویسی شاید
به کمال‌الدین باری ننویسی زنهار
زانکه آن ظالم بی‌رحم یکی حبه نداد
زان زر و جامه و کرباس و کتان من پار
آن کمالی که چو نقصان من آمد در پیش
زان ندیدم من از آن هدیهٔ شاهی آثار
هجو کی خواستمش گفت ولی ترسیدم
که نه بر طبع ملک راست بود آن گفتار
بحلش کردم اگر چند که او ظالم بود
با ویم بیش از این نیز مبادا سر و کار
تا جهان ماند، ماناد وجودت به جهان
بادی از بخت و جوانی و جهان برخوردار
دوستان جمع و ندیمان خوش و دولت باقی
سر تو سبز و دلت شاد و تنت بی‌آزار
عید فرخنده و در عید به رسم قربان
سر بریده عدویت همچو شتر زار و نزار
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۵ - در مدح سلطان اعظم سنجر
آب چشمم گشت پر خون زاتش هجران یار
هست باد سرد من بر خاک از آن کافور بار
آب و آتش دارم از هجران او در چشم و دل
از دل چون بادم از دوران گردون خاکسار
آب چشمم ز آتش دل نزهت جان می‌برد
همچو باد تند کاه از روی خاک اندر قفار
گر ز آب وصل او این آتش دل کم کنم
من چو باد از خاک کوی او شوم عنبر عذار
تا در آب چشمم و در آتش دل از فراق
همچو بادم من ز خاکی و دویی روزگار
زآب چشم و زآتش دل گر بخواهم در جهان
باد را پنهان کنم در خاک من همچون شرار
آب چشمم زآتش هجران چنان رنگین شدست
کز رخ باد بهاری خاک کوه لاله‌زار
آب چشم و آتش دل را ندارم هیچ دفع
جز نسیم باد مدح و خاک پای شهریار
خسروی کز آب لطف و آتش شمشیر او
باد بی‌مقدار گشت از دشمن چون خاک خوار
سنجر آن کز آب و آتش گرد و گل پیدا کند
مهر و کین او چو باد و خاک از تیر بهار
آنکه آب و آتش انگیزند تیغ و تیر او
از دل باد هوا و خاک میدان روز کار
پادشاهی کاب و آتش صولتش را چاکرند
باد را از خاک سم مرکبش هست افتخار
گر رسد بر آب دریا آتش شمشیر او
همچو باد از خاک دریاها برآرد او دمار
آب گردد همچو آتش در دهان آن کسی
کو ندارد همچو باد از خاک درگاهش مدار
آب اگر بر آتش آید از نهیب عدل او
بی‌گمان گردند همچون باد و خاک آموزگار
هست اندر دست آب و گوش آتش در جهان
باد تاثیرش سوار و خاک عدلش گوشوار
کی شدندی آب و آتش در جهان هریک پدید
گر نگشتی باد اقبالش درین خاک آشکار
از وجود جود و آب و آتش اقبال اوست
باد را پاکیزگی و خاک را پر در کنار
ای خداوندی کز آب و آتش جود و سخات
همچو باد و خاک مشهورند اندر هر دیار
تا بیابد آب روی از آتش اقبال تو
باد دولت بر یمین و خاک نصرت بر یسار
انوری از آب مهر و آتش مدحت کند
درج در نظم را چون باد بر خاکت نثار
تا نباشد آب و آتش نیکخواه یکدگر
تا بود از باد و خاک اندر جهان گرد و غبار
همچو آب و آتشت خواهم بقای سرمدی
تا چو باد از پیکر هر خاک گشته کامکار
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۰ - در مدح امیر اسفهسالار نصرةالدین تاج‌الملوک ابوالفوارس
ای در نبرد حیدر کرار روزگار
وی راست کرده خنجر تو کار روزگار
معمور کرده از پی امن جهانیان
معمار حزم تو در و دیوار روزگار
در دهر جز خرابی مستی نیافتند
زان دم که هست حزم تو معمار روزگار
واضح به پیش رای تو اشکال حادثات
واسان به نزد عزم تو دشوار روزگار
رای تو از ورای ورقهای آسمان
تکرار کرده دفتر اسرار روزگار
زان سوی آسمان به تصرف برون شدی
گر قدر و قدرت تو شدی یار روزگار
قدرت برون بماند چون بنای کن فکان
بنهاد اساس دایره کردار روزگار
ور در درون دائره ماندی ز رفعتش
درهم نیامدی خط پرگار روزگار
بعد از قبای قدر تو ترکیب کرده‌اند
این هفت و هشت پاره کله‌وار روزگار
جزوی ز ملک جاه تو اقطاع اختران
نوعی ز رسم جود تو آثار روزگار
با خرج جود تو نه همانا وفا کند
این مختصر خزانه و انبار روزگار
پیش تو بر سبیل خراج آورد قضا
هرچ آورد ز اندک و بسیار روزگار
زانها نه‌ای که همت تو چون دگر ملوک
تن دردهد به بخشش و ادرار روزگار
ای وقف کرده دولت موروث و مکتسب
بر تو قضا و بستده اقرار روزگار
تزویر این و آن نه همانا به دل کند
اقرار روزگار به انکار روزگار
زیرا که روزگار ترا نیک بنده‌ایست
احسنت ای خدای نگهدار روزگار
تا بندگیت عام شد آزاد کس نماند
الا که سرو و سوسن از احرار روزگار
جودت چو در ضمان بهای وجود شد
بگشاد کاروان قدر بار روزگار
طبعت به چارسوی عناصر چو برگذشت
آویخت بخل را عدم از دار روزگار
ای در جوال عشوه علی‌وار ناشده
از حرص دانگانه به گفتار روزگار
تیغ جهادت از پی تمهید اقتداش
ایمن چو ذوالفقار ز زنگار روزگار
روزی که زلف پرچم از آشوب معرکه
پنهان کند طراوت رخسار روزگار
باشد ز بیم شیر علم شیر بیشه را
دل قطره قطره گشته در اقطار روزگار
در کر و فر ز غایت تعجیل گشته چاک
ز انگشت پای پاچهٔ شلوار روزگار
واندر گریزگاه هزیمت به پای در
از بیم سرکشان شده دستار روزگار
تو چون نمک به آب فرو برده از ملوک
یک دشت خصم را به نمکسار روزگار
ترجیح داده کفهٔ آجال خصم را
از دانگ سنگ چرخ تو معیار روزگار
زور تو در کشاکش اگر بر فلک خورد
زاسیب او گسسته شود تار روزگار
بیرون کند چو تیغ تو گلگون شود به خون
دست قدر ز پای ظفر خار روزگار
چون باد حملهٔ تو به دشمن خبر برد
کای جان و تن سپرده به زنهار روزگار
القاب و کنیت تو در اینست زانکه نیست
القاب و کنیتت شده تذکار روزگار
در نظم این قصیده ادب را نگفته‌ام
القابت ای خلاصهٔ اخیار روزگار
هرچند نام و کنیت تو نیست اندرو
ای بد نکرده حیدر کرار روزگار
دانی که جز به حال تو لایق نباشد این
کای در نبرد حیدر کرار روزگار
کرتر بود ز جذر اصم گر بپرسمش
کامثال این قصیده ز اشعار روزگار
در مدحتت که زیبد گوید به صد زبان
تاج‌الملوک صفدر و صف‌دار روزگار
کس را به روزگار دگر ی اد کی بود
وز گرم و سرد شادی و تیمار روزگار
تا زاختلاف بیع و شرای فساد و کون
باشد همیشه رونق بازار روزگار
بادا همیشه رونق بازار ملک تو
تا کاین است و فاسد از ادوار روزگار
دست دوام دامن جاه تو دوخته
بر دامن سپهر به مسمار روزگار
در عرصه‌گاه موکب میمون کبریات
کمتر جنیبت ابلق رهوار روزگار
در زینهار عدل تو ایام و بس ترا
حفظ خدای داده به زنهار روزگار
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۱ - در مدح یکی دیگر از بزرگان
ای در هنر مقدم اعیان روزگار
در نظم و نثر اخطل وحسان روزگار
آسان بر نفاذ تو دشوار اختران
پیدا بر ضمیر تو پنهان روزگار
نامانده چو تو اختر در برج شاعری
نابوده چون تو گوهر در کان روزگار
حلم ترا کمانه همی کرد آسمان
بگسست هر دو پلهٔ میزان روزگار
اخلاق تو سواد همی کرد لطف تو
پر شد بیاض و دفتر و دیوان روزگار
با عقل ترس ترسان گفتم که در ثنا
آنرا که هست زبدهٔ اعیان روزگار
لقمان روزگارش خوانم چه گفت گفت
جز انوری که زیبد لقمان روزگار
گفتم که چیست نام عدویش یکی بگوی
گفتا اگر ندانی کم‌دان روزگار
چشم زمانه کس به هنر مثل تو ندید
ای گشته در فصاحت سحبان روزگار
بر فرق شاه معنی بکرت نثار کرد
هر صامتی که بود در انبان روزگار
با آنکه موج بحر تو اندر سفینه رفت
ایمن شود ز غرقهٔ طوفان روزگار
دست قضا ز کاسهٔ جان لقمهٔ حیات
داده موافقت را بر خوان روزگار
پای قدر بمالش هرگونه حادثه
کرده مخالفت را بر نان روزگار
طفلان نطق صورت معنیت می‌کنند
پیوسته شهرتی به دبستان روزگار
سلطان داد و دین که ز تمکین و قدر اوست
در حل و عقد قدرت و امکان روزگار
چون در تو دید آنچه که هرگز ندیده بود
زان صد یکی ز جملهٔ انسان روزگار
کردت به خود گرامی و آن خود همی سزید
خود هرزه‌کار نبود سلطان روزگار
تیریز کرد دست حوادث ز آستینت
چون دامن تو دید و گریبان روزگار
از پشت دست پاره به دندان بکند چرخ
تا چون خوش آمدی تو به دندان روزگار
تا روزگار آن تو شد هرکه بخت را
گفت آن کیستی تو بگفت آن روزگار
با این همه نگشتی هرگز فریفته
چون دیگران به گربه در انبان روزگار
از بهر دفع سحرهٔ فرعون جهل را
کلکت عصای موسی عمران روزگار
در آرزوی روی تو عمری گذاشتم
پنهان ز چشم و گوش به دوران روزگار
آخر به دیدن تو دلم کرد شادمان
ای صد هزار رحمت بر جان روزگار
ز احسان روزگار غریقم ولیک نیست
بر من جوی ز منت احسان روزگار
ای خوانده مر ترا خرد از غایت لطیف
در باغ لطف دستهٔ ریحان روزگار
از روزگار عذر مرا بازخواه از آنک
گشتم غریق منت اقران روزگار
آنرا که نیست همت من او طفیلی است
کو سرگران شدست به مهمان روزگار
زین رو که روزگار نکو داردم همی
هستند نه سپهر ثناخوان روزگار
دادند مهتران لقبم انوری ولیک
چرخن نگر چه خواند خاقان روزگار
گر لاف‌پاش هست به نزدیک فاضلان
شعرم بروی دعوی برهان روزگار
ای خرسوار پیش کسی لاف می‌زنی
کوشد سوار فضل به میدان روزگار
نی‌نی به مدح باز شو و پس بگوی زود
کای ثابت از وجود تو ارکان روزگار
گرد کمیت وهم ترا در نیافتند
نی ابلق زمانه نه یک ران روزگار
در چشم همت تو نسنجد به نیم جو
نی کهنهٔ سپهر نه خلقان روزگار
جزوی ز رای تست چو نیکو نگه کنند
این روشنی که هست در ایوان روزگار
بی‌گوهر وجود تو در رستهٔ جهان
معلوم بود زینت دکان روزگار
بر چارسوق محنت هر دم عدوت را
آرد قضا به قوت و دستان روزگار
تیغ اجل کشیده و هر سو دویده نیک
آواز را که فرمان فرمان روزگار
گشتم خموش از آنکه اگر نفس ناطقه
ماند مصون همیشه ز حرمان روزگار
صد یک ز مدح تو نتوانم تمام گفت
صد بار اگر بگردم پایان روزگار
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۳ - در مدح صدر اجل ضیاء الدین منصور
رییس مشرق و مغرب ضیاء الدین منصور
که هست مشرق و مغرب ز عدل او معمور
به اصطناع بیاراست دستگاه وجود
به استناد بیفزود پایگاه صدور
سپهر قدری کاندر ازای قدرت او
شکوه گردون دونست و روز انجم زور
گرفته مکنت او عرصهٔ صباح و مسا
ببسته طاعت او گردن صبا و دبور
نوایب فلکی در خلاف او مضمر
سعادت ابدی بر هوای او مقصور
قضا نسازد کاری ز عزم او پنهان
قدر ندارد رازی ز حزم او مستور
فضالهٔ سخطش نیش گشته بر کژدم
حلاوت کرمش نوش گشته بر زنبور
توان گریخت اگر حاجت اوفتد مثلا
به پشتی حرم حرمتش ز سایه و نور
زهی موافق احمام تو زمین و زمان
خهی متابع فرمان تو سنین و شهور
مجاهدان نفاذ تو همچو باد عجول
مجاهزان وقار تو همچو خاک صبور
به جود اگرچه کفت همچو ابر معروفست
به لاف هرزه چو رعدت زبان نشد مشهور
کف تو قدرت آن دارد ارچه ممکن نیست
که خلق را برهاند ز روزی مقدور
چه چشمهاست که آن نیست از مکارم تو
زهی کریم به واجب که چشم بد ز تو دور
به تیغ قهر تو آنرا که سخته کرد قضا
چو وحش و طیر نیابد به نفخ صور نشور
به آب لطف تو آنرا که تشنه کرد امید
سپهر برشده ننمایدش سراب غرور
بزرگوارا من خادم و توابع من
همیشه جفت نفیریم از جهان نفور
مرا نه در خور ایام همتی است بلند
همی به پرده دریدن نداردم معذور
مرا نه در خور احوال عادتی است جمیل
همی به راز گشادن نباشدم دستور
زمانه هرچه بزاید به عرصه نتوان برد
که مادریست فلک بر بنات خویش غیور
مرا فلک عملی داد در ولایت غم
که دخل آن نپذیرد به هیچ خرج قصور
به خیره عزل چه جویم که می‌رسد شب و روز
به دست حادثه منشور در دم منشور
من از فلک به تو نالم که از دشمن و دوست
چو از فلک به مصیبت همی رسند و به سور
همیشه تا که کند نور آفتاب فلک
زمانه تیره و روشن به غیب و به حضور
شبت چو روز جهان باد و روز دشمن تو
ز گرد حادثه تاریک چون شب دیجور
حساب عمر حسود ترا اگر به مثل
زمانه ضرب کند باد همچو ضرب کسور
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۴ - در مدح صاحب ناصرالملة والدین ابوالفتح طاهر
ای ز رای تو ملک و دین معمور
شب این روز و ماتم آن سور
حامل حرز نامهٔ امرت
صادر و وارد صبا و دبور
دولت تو چو ذکر تو باقی
رایت تو چو نام تو منصور
کلک تو شرع ملک را مفتی
دست تو گنج رزق را گنجور
سد حزم ترا متانت قاف
نور رای ترا تجلی طور
شاکر حفظ سایهٔ عدلت
ساکن و سایر وحوش و طیور
حرم حرمت تو شاید بود
که مفری بود ز سایه و نور
کرم از فیض دستت آورده
در جهان رسم رزق را مقدور
هرکجا صولتت فشرده قدم
زور بازوی آسمان شده زور
فتنه را از کلاه گوشهٔ جاه
کرده در دامن فنا مستور
دادی از روزگار دشمن و دوست
روز و شب را جهان ماتم و سور
با روای تو روز نامعروف
با وقوف تو راز نامستور
بوده آنجا که ذکر حامل ذکر
همه آیات شان تو مشهور
آسمانی که در عناد وغلو
هیچ خصم تو نیست جز مقهور
آفتابی که در نظام جهان
هیچ سعی تو نیست مشکور
نه قضایی که در مصالح کل
منشی رای تو دهد منشور
عزم تو توامان تقدیرست
که نباشد درو مجال فتور
گر دهد در دیار آب و هوا
مهدی عدل تو قرار امور
جوشن کینه برکشد ماهی
کمر حمله بگسلد زنبور
هرچه در سلک حل و عقد کشد
کلکت آن عالمی بدو معمور
یا بود کنه فکرت خسرو
یا بود سر سینهٔ دستور
موقف حشر چیست بارگهت
در او در صریر نایب صور
کز عدم کشتگان حادثه را
متسلسل همی کند محشور
دامنت گر سپهر بوسه دهد
ننشیند برو غبار غرور
به خدای ار به ملک کون زند
قلزم همت تو موج سرور
گرچه اندر سبای حضرت تو
باد و دیوند مسرع و مزدور
نشود هوش تو سلیمان‌وار
به چنان بار نامها مغرور
نشو طوبی نه آن هوا دارد
که تغیر پذیرد از باحور
طبع غوره است آنکه رنگ رخش
به تعدی بگردد از انگور
نفس تو معتدل مزاجی نیست
کز تف کبریا شود محرور
رو که کاملتر از تو مرد نزاد
مادر دهر در سرور و شرور
لاف مردی زند حسود ولیک
نام زنگی بسی بود کافور
معتدل جاه بادی از پی آنک
به بقا اعتدال شد مذکور
ای بقای ترا خواص دوام
وی عطای ترا لزوم وفور
وانکه من بنده بوده‌ام نه به کام
مدتی دیر از این سعادت دور
وین که در کنج کلبه‌ای امروز
بر فراق توام چو سنگ صبور
تا بدانی که اختیاری نیست
خود مخیر کجا بود مجبور
به خدایی که از مشیت اوست
رنج رنجور وشادی مسرور
که مرا در همه جهان جانیست
وان ز حرمان خدمتت رنجور
از چنین مجلس ای نفیر از بخت
تا چرا داردم همیشه نفور
ای دریغا اگر بضاعت من
عیب قلت نداردی و قصور
تا از این سان که فرط اخلاصیست
خط قربت بیابمی موفور
تا ز عمر آن قدر که مایه دهند
کنمی بر ثنای تو مقصور
گرچه زانجا که صدق بندگیست
نیستم نزد خویشتن معذور
چه کنم در صدور اهل زمان
ای بساط تو برده آب صدور
سخنم دلپذیرتر ز لقاست
غیبتم خوشگوارتر ز حضور
حال من بنده در ممالک هست
حلا آن یخ‌فروش نیشابور
از چه برداشتم حساب مراد
کان‌نشد چون حساب ضرب کسور
چون صدف تا که یک نفس نزنم
با کلامی چو لؤلؤ منثور
هر دری نیستنم چو گربهٔ رس
شاید ار نیستم چو سگ ساجور
سگ قصاب حرص را ارزد
استخوان ریزه بر قفا ساطور
جرعهٔ جام جود اگر بخورم
نکند درد منتم مخمور
مرد باش ای حمیت قانع
خاک خور ای طبیعت آزور
پادشاهم به نطق دور مشو
شو بپرس از قصاید دستور
آمدم با سخن که نتوان کرد
از جوال شره برون طنبور
دخترانند خاطرم را بکر
همه باشکل و باشمایل حور
در شبستان روزگار عزب
در ملاقات و انبساط حذور
همهرا عز و نسبت تو جهاز
همه بر نقش و سایهٔ تو غیور
درنگر گر کرای خطبه کند
مکن از التفاتشان مهجور
ای بجایی که هرچه تو گویی
شد بر اوراق آسمان مسطور
نظری کن به من چنانکه کنند
تا بدان تربیت شور منظور
تا فلک طول دهر پیماید
به ذراع سنین و شبر شهور
از سنین و شهور دور تو باد
طول ایام و امتداد دهور
روز اقبال تو چو دور سپهر
جاودان فارغ از حجاب ظهور
شب خصم تو تا به صبح آبد
چون شب نیم‌کشتگان دیجور
سخنت حجت و قضا ملزم
قلمت آمر و جهان مامور
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۵
بضیاء دولت و دین خواجهٔ جهان منصور
که هست عالم فانی به ذات او معمور
به کلک بیاراست پیشگاه هنر
به جاه قدر بیفزود پایگاه صدور
به پیش عزمت خاک کثیف باد عجول
به پیش حلمش باد عجول خاک صبور
به جنس جنس هنر در جهان تویی معروف
به نوع‌نوع شرف در جهان تویی مشهور
به جود قدرت آن داری ارچه ممکن نیست
که خلق را برهانی ز روزی مقدور
تو آن کسی که کند پاس دولتت به گرو
ز چشم‌خانهٔ باز آشیانهٔ عصفور
به نزد برق ضمیرت پیاده باشد فرق
به پیش رای منبر تو سایه گردد نور
صفای طبع تو بفزود آب آب روان
مسیر امر تو بربود گوی باد دبور
عبارت تو چرا شد چو گوهر منظوم
کتابت تو چرا شد چو لؤلؤ منثور
به تیغ کره تو آنرا که کشته کرد اجل
خدای زنده نگردانش به نفخهٔ صور
به آب رفق تو آنرا که تشنه کرد امل
سپهر برشده ننمایدش سراب غرور
بزرگوارا من بنده و توابع من
همیشه جفت نفیرم از جهان نفور
مرا نه در خور احوال عادتیست حمید
همی به راز گشادن نباشدم دستور
مرا نه در خور ایام همتیست بلند
همی به پرده دریدن نداردم معذور
زمانه هرچه بپوشد نهان بنتوان کرد
که روزگار بود در بنات دهر قصور
مرا فلک عملی داد در ولایت غم
که دخل آن نپذیرد به هیچ خرج قصور
به خیره عزل چه جویم که می‌رسد شب و روز
به دست حادثه منشور بر سر منشور
من از فلک به تو نالم که از تو دشمن و دوست
چو از فلک به مصیبت همی‌رسند و به سور
همیشه تا بخروشد به پیش گل بلبل
همیشه تا بسراید به پیش مل طنبور
نصیب دشمنت از گل همیشه بادا خار
مذاق حاسدت از مل همیشه بادا دور
حساب عمر بداندیش بدسگال تو باد
همیشه قابل نقصان چنان که ضرب کسور
ز بیم پیکر خصمت چو پیکر مرطوب
ز رشک گونهٔ دشمن چو گونهٔ محرور
سفید چشم حسود تو چون تن ابرص
سیاه روز حسود تو چون شب دیجور
لگام حکم ترا کام کام برده نماز
چو طوق طوع ترا گردن وحوش و طیور
به رنج حاسد و بدخواهت آسمان شادان
مدام دشمن و بدگوت ز اختران رنجور
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۶ - در مدح سلطان فیروز شاه
ای بهمت برتر از چرخ اثیر
وز بزرگی دین یزدان را نصیر
برده حکمت گوی از باد صبا
کرده دستت دست برابر مطیر
ای جوان بختی که مثل و شبه تو
کس نیابد در خم گردون پیر
بنده امشب با جمال‌الدین خطیب
آن به رای و کلک چون خورشید و تیر
عزم آندارد که خود را یک نفس
باز دارد از قلیل و از کثیر
دیگکی چونان که دانی پخته است
همچو دیگر کارهای ما حقیر
خانه‌ای ایمن‌تر از بیت حرام
شاهدی نیکوتر از بدر منیر
تا به اکنون چیز لیزی داشتم
زانکه در عشرت نباشد زو گزیر
از ترش‌رویی و تاریکی که بود
چون جفای عصر و چون درد عصیر
گاو دوشای طربمان این زمان
خشک کرد از خشک سال فاقه شیر
یک صراحی باده‌مان ده بیش نه
ور دو باشد اینت کاری بی‌نظیر
تلخ همچون عیش بدخواه ملک
تیره نی چون روی بدگویی وزیر
از صفا و راستی چون عدل و عقل
وز خوشی و روشنی جان و ضمیر
رنگ او یا لعل چون شاخ بقم
ورنه باری زرد چون برگ زریر
گر فرستی ای بسا شکراکه من
از تو گویم با صغیر و با کبیر
ورنه فردا دست ما و دامنت
کای مسلمانان از این کافر نفیر
انوری بی‌خردگیها می‌کند
تو بزرگی کن برو خرده مگیر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۷ - در مدح امیر شمس‌الدین اغلبک
ای بهمت ورای چرخ اثیر
چرخ در جنت همت تو قصیر
ای بقدر و شرف عدیم شبیه
وی به جود و سخا عدیم نظیر
پیش وهم تو کند سیر شهاب
پیش دست تو زفت ابر مطیر
نه به فر تو در کمان برجیس
نه به طبع تو در دو پیکر تیر
قلمت راز چرخ را تاویل
سخنت علم غیب را تفسیر
برق با برق فکرت تو صبور
بحر با بحر خاطر تو غدیر
بگشایی گه سؤال و جواب
مشکلات فلک به دست ضمیر
خدمتت حرفهٔ وضیع و شریف
درگهت قبلهٔ صغیر و کبیر
ای جوان بخت سروری که ندید
چون تو فرزانه چشم عالم پیر
بنده را خصم اگر به کین تو کرد
نقش عنوان نامهٔ تزویر
مالش این بس که تا به حشر بماند
بی‌گنه مست شربت تشویر
مبر امیدش از عطای بزرگ
ای بزرگ جهان به جرم حقیر
زانکه جز دست جود تو نکشد
پای ظلم و نیاز در زنجیر
مادری پیر دارد و دو سه طفل
از جهان نفور جفت نفیر
همه گریان و لقمه از اومید
همه عریان و جامه از تدبیر
کرده از حرص تیز و دیدهٔ کند
دیدها وقف روزن ادبیر
غم دل کرده بر رخ هر یک
صورت حال هر یکی تصویر
دست اقبالت ار بنگشاید
بند ادبار زین معیل فقیر
گاو دوشای عمر او ندهد
زین پس از خشکسال حادثه شیر
پای من بنده چون ز جای برفت
کارم از دست من برون شده گیر
من چه گویم که حال من بنده
حال من بنده می‌کند تقریر
تا بود چرخ را جنوب و شمال
تا بود ماه را مدار و مسیر
تخت بادت همیشه چرخ بلند
تاج بادت همیشه بدر منیر
اشک بدخواهت از حسد چو بقم
روی بدگویت از عنا چو زریر
قامت دشمنت چو قامت چنگ
نالهٔ حاسدت چو نالهٔ زیر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۸ - در صفت جشن و مدح صاحب ناصرالدین طاهربن مظفر هنگام معاودت به نیشابور
ابشروا یا اهل نیشابور اذا جاء البشیر
کاندر آمد موکب میمون منصور وزیر
موکبی کز فر او فردوس دیگر شد زمین
موکبی کز گرد او گردون دیگر شد اثیر
موکبی کز طول و عرضش منقطع گردد گمان
موکبی کز موج فوجش منهزم گردد ضمیر
موکب صدر جهان پشت هدی روی ظفر
صاحب خسرو نشان دستور سلطان دار و گیر
ناصر دنیی و دین بوالفتح کز بدو وجود
رایتش را فتح لازم گشت و نصرت ناگزیر
طاهر طاهرنسب صاحب که حکم شرع را
در ازای عرق پاک اومحیط آمد غدیر
آنکه آمد روز باسش رایض ایام تند
آنکه شد بخت جوانش حامی گردون پیر
هرکجا حزمش کند خلوت زمانه پرده‌دار
هرکجا عزمش دهد فرمان قضا فرمان‌پذیر
کرده هرچ آن در نفاذ امر گنجد جز ستم
یافته هرچ آن بامکان اندر آید جز نظیر
آن کند با عافیت عدلش که باران با نبات
وان کند با فتنه انصافش که آتش با حریر
چیست از فخر و شرف کان وصف ذاتی نیستش
آن زواید کز نظام و فخر دارد خود مگیر
وجه باقی خواست عمر او ز دیوان قضا
بر ابد بنوشت و الحق بود مقداری قصیر
وجه فاضل خواست جود او ز دیوان قدر
بر جهان بنوشت و الحق بود اقطاعی حقیر
گر ز دست او بیفتد بر فلک یک فتح باب
دود آتش همچنان باران دهد کابر مطیر
ای ترا در حبس طاعت هم وضیع و هم شریف
وی ترا در تحت منت هم صغیر و هم کبیر
سایهٔ عدل تو شامل بر فراز و بر نشیب
منهی حزم تو آگاه از قلیل و از کثیر
در خمیر طینت آدم به قوت مایه بود
عنصر تو ورنه تا اکنون بماندستی فطیر
زاب رویت پخته شد نان وجودش لاجرم
صانع از خاکش برون آورد چون موی از خمیر
هرکه در پیمان توده تو نباشد چون پیاز
انتقام روزگارش داد در لوزینه سیر
تخت کردار آسمان بر چار ارکان تکیه زد
ز ابتدای آفرینش تا ترا باشد سریر
چون نکردی التفاتی در سفر شد سال و ماه
تا به دارالملک وحدت بو کزو سازی سفیر
بفسرد گر صرصر قهرت به گردون بگذرد
آفتاب از شدت او همچو آب از زمهریر
دوش زندان‌بان قهرت را همی دیدم به خواب
مرگ را دستار بر گردن همی بردی اسیر
گفتم این چه؟ گفت دی در پیش صاحب کرده‌اند
ساکنان عالم کون و فساد از وی نفیر
شکل در گاه رفیعت را دعا کرد آسمان
شکل او شد افضل‌الاشکال و هو المستدیر
رنگ رخسار ضمیرت را ثنا گفت آفتاب
لون او شد احسن‌الالوان و هو المستنیر
صاحبا من بنده را آن دست باشد در سخن
ای به تو دست وزارت چون سپهر از مه منیر
کز تواتر در ثنای تو نیاساید دمی
خاطر من از تفکر خامهٔ من از صریر
اینک زحمت کم کنم نوعی ز تشویر است از آنک
نقدهای بس نفایه است آن و ناقد بس بصیر
گرچه در شکر تو چون سوفار تیرم بی‌زبان
درام از انعام تو کاری بنامیزد چو تیر
عشق این خدمت مرا تا حشر شد همراه جان
زانکه آمد زابتدا با گوهرم همراه شیر
تا نباشد آسمان را هیچ مانع از مدار
تا نباشد اختران را هیچ قاطع از مسیر
در بد و نیک آسمان را باد درگاهت مشار
در کم و بیش اختران را باد فرمانت مشیر
اشک بدخواهت ز دور آسمان همچون بقم
روی بدگویت ز جور اختران همچون زریر
چشم این دایم سفید از آب حسرت همچو قار
روی آن دایم سیاه از دور محنت همچو قیر
قامت این از حوادث کوژ چون بالای چنگ
نالهٔ آن از نوایب زار چون آواز زیر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۰ - در مدح ناصرالدین ابوالفتح طاهر
ای به نسبت با تو هرچه اندر ضمیر آمد حقیر
پایهٔ تست آنکه ناید از بلندی در ضمیر
از وزارت را جلال و آفرینش را کمال
ای جهان را صدر و دین را مجد و دنیا را مجیر
صاحب صاحب نشانی خواجهٔ سلطان نشان
راستی به می‌ندانم پادشاهی یا وزیر
حضرتت قصریست او را کمترین سقفی سپهر
مسندت اصلی است او را کمترین فرعی مدیر
رفق امید افکنت خواهندگان را پایمرد
جود عاجز پرورت افتادگان را دستگیر
کهربا رنگ آمد اندر بیشهٔ قهرت بقم
ارغوان رنگ آمد اندر باغ انصافت زریر
در زمین دولتت چون طول و عرض آسمان
دور آسانی طویل و عمر دشواری قصیر
داده سرهنگان درگاهت دو پیکر را کمر
کرده شاگردان دیوانت عطارد را دبیر
طوف حاجت را به از کوی تو کو رکن مقام
کشت روزی را به از دست تو کو ابر مطیر
با دل و دست تو هم در عرض اول گشته‌اند
آب از فوج سراب و بحر از خیل غدیر
آستان دیگری کی قبلهٔ عالم شود
در جهان تا مرحبا گویان در تست از صریر
بس بود در معرض آرام و آشوب جهان
کارداران نفاذت هم بشیر و هم نذیر
گرچه قومی در نظام کارها صورت کنند
کاسمان فرمان‌گذارست و زمین فرمان‌پذیر
عاقلان دانند کاندر حل و عقد روزگار
کار کن بخت جوان تست نه گردون پیر
زیر قهر منهیان حزم تو امروز هست
هرچه در فردا نهانست از قلیل و از کثیر
نام امکان از چه معنی در جهان واقع شود
کان نیابی گر بخواهی جز یکی یعنی نظیر
خصم اگر گوید که من همچون توام گو آب را
بس که بندد چون هوا جنبان شود نقش حریر
لیک از ناهید گردون پرس تا بر شاهرود
هیچ تار عنکبوت انرد طنین آمد چو زیر
کی بود ماه مقنع همچو ماه آسمان
گرچه کوته دیدگان را در خیال افتد منیر
مشرق صبح حسود تو ز شام آبستن است
زانکه هرگز برنیاید هیچ صبحش جز که قیر
بختی بخت تو نامد زیر ران کبریا
گو جرس چندان که خواهی می‌کن از جنبش نفیر
آفتاب آسمان درع و مه کوکب حشم
از سپاه دی کی اندیشند تیز و زمهریر
صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده را
تا که باشد هست از این خدمت چو از جان ناگزیر
احتیاج او که هرگز جز به درگاهت مباد
در اضافت هست با انعام تو چون طفل و شیر
گر کمان التفات از ره فرو گردی رواست
در هوای تو بحمدالله دلی دارم چو تیر
صدق او نقدیست اندر خدمتت نیکو عیار
چند بر سنگش زنی خود ناقدی داری بصیر
عرضه کن بر رای خود گر هیچ غش یابی درو
بعد از آن گر کیمیا داری بخیلی برمگیر
ده زبان چون سوسن و ده‌دل چو سیرم کس ندید
آخرم تا کی دهی بی‌جرم در لوزینه سیر
گر فطیری در تنوری بستم آن دوران گذشت
چرخ از آن سهوم برون آورد چون موی از خمیر
تا که باشد آسمانی را که خاک صدر تست
شکل ذاتی احسن‌الاشکال و هوالمستدیر
تا که باشد آفتابی را که عکس رای تست
لون ذاتی احسن‌الالوان و هوالمستنیر
تابع رای تو بادا آسمان اندر مدار
مسرع حکم تو بادا آفتاب اندر مسیر
طاعتت را سخت پیمان هم وضیع و هم شریف
خدمتت را نرم گردون هم صغیر و کم کبیر
پاسبان و پرده‌دار حضرتت کیوان و ماه
مطرب و مدحت سرای مجلست ناهید و تیر