عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
مپیچ در سر زلف و بنفشه تاب مده
حجاب ظلمت شب را به آفتاب مده
دل خراب به چشم تو حال خود می گفت
به غمزه گفت که افسانه را به خواب مده
به روز گریه دلم را شکیب می فرمود
به هایهای بگفتم سخن به آب مده
چو ما ز لعل تو آب حیات می جوییم
بجانبی دگرم وعده سراب مده
شراب ناب به افسردگان بده ساقی
چو من به بوی تو مستم مرا شراب مده
صبا شمامه خاک دیار یار بیار
دگر مشام مرا زحمت گلاب مده
بپوش سرّ حقایق ز سفله ، ابن حسام
خراج گنج معانی به هر خراب مده
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در مدح اتسز خوارزمشاه
تویی که خنجر تو شد مکان آتش و آب
زبان رمح تو شد ترجمان آتش و آب
بدست خشم تو و عفو تو سپرد فلک
بوقت جفوت و صفوت عنان آتش و آب
رواق حشمت تو بربر سپهر و نجوم
نطاق خدمت تو بر میان آتش و آب
ز تف سینه و اشک دیده ماند ستند
مخالفان تو اندر میان آتش و آب
خدایگانا، معدوم و مندرس گشتست
ز عنف و لطف تو نام و نشان آتش و آب
حمابت تو شده پاسبان ملت و ملک
سیاست تو شده قهرمان آتش و آب
ز جنگ و صلح تو بیم و امید اختر و چرخ
ز مهر و کین تو سود و زیان آتش و آب
تبارک الله؛ از آن تیغ آسمان صفتت
که هست بر صفحاتش قرآن آتش و آب
ستارگان را بر آسمان قرآن باشد
مگر که تیغ تو شد آسمان آتش و آب
ز تیغ و گرز تو باشد نفیر جوشن و خود
ز طعن و ضرب تو باشد فغان آتش و آب
حسامت آتش و آبست و این شگفتی بین
که هست دولت و دین در امان آتش و آب
بملک های شگفتست تیغ تو ضامن
هزار ملک نگر در ضمان آتش و آب
وجود گوهر اگر در صمیم کان باشد
چراست گوهر تیغ تو کان آتش و آب ؟
چو حد تیغ تو دیدند عاقلان گفتند
که: هست جای اجل بر کران آتش و آب
ز رأی روشن و از طبع صافی تو کنند
اگر کنند به حق امتحان آتش و آب
دریغ کاتش و آبست بی زبان، ورنی
همه ثنای تو گفتی زبان آتش و آب
نهاد آتش و آبست بی روانی، ورنی
همه روای تو جستی روان آتش و آب
جهان ز خنجر تو پر ز آتش و آبست
مگر که خنجر تو شد جهان آتش و آب
بکند عدل تو بیخ بنای فتنه و ظلم
ببرد باس تو زور و توان آتش و آب
بفر خدمت صدر تو چون خلیل و کریم
برسته ناصح تو از هوان آتش و آب
بوقت سوختن و ساختن پدید کنند
عقاب و عفو تو سر نهان آتش و آب
همیشه تا که ببالا و پست دارد میل
تن خفیف و سرشت گران آتش و آب
بچهره زرد ، بپیکر گداخته بادا
عدوی مملکت تو بسان آتش و آب
دل مخالف و چشم منازعت بادا
چو ابر وقت بهاران مکان آتش و آب
بزیر ران جلالت زمانه رام چنانک
شود هوا و زمین زیر ران آتش و آب
جامی : دفتر دوم
بخش ۷۶ - خلاص شدن مسخره فرعونیان از غرقه شدن به واسطه آنکه خود را به صورت موسی علیه السلام برآوردی و مسخرگی کردی
زآل فرعون بود ناسره ای
هرزه گو مسخ روی مسخره ای
بود بر صورت کلیم الله
گاه و بیگاه با عصا و کلاه
پیش فرعونیان ز ناسرگی
مثل موسی شدی به مسخرگی
سر به تقلید وی برآوردی
هر چه دیدی ز وی همان کردی
ماتم غرق را چو زد جبریل
جامه عمر قبطیان در نیل
نشد آن مسخره هلاک ز غرق
ریخت موسی ز درد خاک به فرق
کای نکوکار ازاین تبه کردار
از همه بیش دیده ام آزار
وی بدین مکرمت چه ارزنده ست
که همه مرده اند و وی زنده ست
گفت حق کای گزیده وی یکچند
ساختی با تو خویش را مانند
هر که بر صورت گزیده ماست
به عذاب مخالفان نه سزاست
آن تشبه که از عداوت خاست
بین که چون مرگ کاه و عمر فزاست
آن که از محض دوستی خیزد
کس چه داند که تا چه انگیزد
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۳۹ - حکایت عاشقی که دفع گمان اغیار را وصف معشوق خود در لباس آفتاب و ماه و غیر آن کردی
عاشقی در گوشه ای بنشسته بود
گفت و گو با خویش در پیوسته بود
هر دم از نو داستانی ساختی
ناشنیده قصه ای پرداختی
گه ز مه گفتی گهی از آفتاب
گاهی از برگ گل سنبل نقاب
گه ز قد سرو کردی نکته راست
گاه ازان خس کش ز خاک پای خاست
غافلی از دور آن را می شنید
خاطرش زان هرزه گویی می رمید
گفت با وی کای به عشقت رفته نام
عاشق از معشوق خود راند کلام
عاشق و نام کسان گفتن که چه
گوهر وصف خسان سفتن که چه
گفت کای دور از نشان عاشقان
فهم نتوانی زبان عاشقان
ز آفتاب و مه غرض یار من است
سر این بر نکته دانان روشن است
گل که گفتم لطف رویش خواستم
ذکر سنبل رفت و مویش خواستم
سرو چه بود قامت رعنای او
من خسم رسته ز خاک پای او
گر تو واقف از زبان من شوی
جز حدیث عشقش از من نشنوی
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۷۴ - اشارت به آنکه مراد از این قصه صورت قصه نیست بلکه مقصود از آن معنی دیگر است که بیان کرده خواهد شد
باشد اندر صورت هر قصه ای
خرده بینان را ز معنی حصه ای
صورت این قصه چون اتمام یافت
بایدت از معنی آن کام یافت
وضع این را راهدانی کرده است
کو به سر کار راه آورده است
زان غرض نی قیل و قال ما و توست
بلکه کشف سر حال ما و توست
کیست از شاه و حکیم او را مراد
وان سلامان چون ز شه بی جفت زاد
کیست ابسال از سلامان کامیاب
چیست کوه آتش و دریای آب
چیست ملکی کان سلامان را رسید
چون وی از ابسال دامان را کشید
کیست زهره کآخر از وی دل ربود
زنگ ابسالش ز آیینه زدود
شرح اینها یک به یک از من شنو
پای تا سر گوش باش و هوش شو
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۹ - آغاز حسد بردن اخوان و دور انداختن یوسف را علیه السلام از کنعان
دبیر خامه ز استاد کهن زاد
درین نامه چنین داد سخن داد
که چون یوسف به خوبی سربرافراخت
دل یعقوب را مشعوف خود ساخت
به سان مردمش در دیده بنشست
ز فرزندان دیگر دیده بربست
گرفتی با وی آنسان لطفها پیش
که بر وی رشکشان هر دم شدی بیش
درختی بود در صحن سرایش
به سبزی و خوشی بهجت فزایش
چو سکان صوامع سبزپوشی
ز جنبش تیز وجدی پر خروشی
ستاده در مقام استقامت
فکنده بر زمین ظل کرامت
پی تسبیح هر برگش زبانی
بنامیزد عجب تسبیح خوانی
گذشته شاخ ازین فیروزه کاخش
ملایک گشته گنجشکان شاخش
به هر فرزند کش دادی خداوند
ازان خرم درخت سدره مانند
هماندم تازه شاخی بردمیدی
که با قدش برابر سر کشیدی
چو در راه بلاغت پا نهادی
به دستش زان عصای سبز دادی
به جز یوسف که از تأیید بختش
عصا لایق نیامد زان درختش
نهال باغ جان بود او نشاید
که با او شاخ چوبی همسر آید
شبی پنهان ز اخوان با پدر گفت
که ای بازوی سعیت با ظفر جفت
دعا کن تا کفیل کار و کشتم
برویاند عصایی از بهشتم
که از عهد جوانی تا به پیری
کند هر جا که افتم دستگیری
دهد در جلوه گاه جنگ و بازی
مرا بر هر برادر سرفرازی
پدر روی تضرع در خدا کرد
برای خاطر یوسف دعا کرد
رسید از سدره پیک ملک سرمد
عصایی سبز در دست از زبرجد
نه زخم تیشه ایام دیده
نه رنج اره دوران کشیده
قوی قوت گران قیمت سبک سنگ
نیالوده به ننگ روغن و رنگ
پیام آورد کین فضل الهیست
ستون بارگاه پادشاهیست
چو شد یوسف ازان تحفه قوی دست
ز حسرت حاسدان را پشت بشکست
بر ایشان آن عصا از دست هستی
گرانتر آمد از صد چوبدستی
به خود بستند ازان هر یک خیالی
نشاندند از حسد در دل نهالی
از اول طبع را زان زندگی زاد
ولی آخر بر شرمندگی داد
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۴ - مراد ازین قصه تنها صورت قصه نیست
باشد اندر صورت هر قصه‌ای
خرده‌بینان را ز معنی حصه‌ای
صورت این قصه چون اتمام یافت
بایدت از معنی آن کام یافت
کیست از شاه و حکیم او را مراد؟
و آن سلامان چون ز شه بی‌جفت زاد؟
کیست ابسال از سلامان کامیاب؟
چیست کوه آتش و دریای آب؟
چیست ملکی کآن سلامان را رسید؟
چون وی از ابسال دامان را کشید؟
چیست زهره کآخر از وی دل ربود؟
زنگ ابسال‌اش ز آیینه زدود؟
شرح او را یک به یک از من شنو!
پای تا سر گوش باش و هوش شو!
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۳۳
کنم مدح خم ابروت یا روت
نهم نام لب یاقوت یا قوت
یقینم هست فایز زنده گردد
رسد بر تخته تابوت تابوت
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۵۲
اگر آهی کشم افلاک سوزد
در و دشت و بیابان پاک سوزد
اگر آهی کشد فایز از این دل
یقین دارم گل نمناک سوزد
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در مدح سلطان محمود غزنوی گوبد
ماه رخسارش همی در غالیه پنهان شود
زلف مشکینش همی بر لاله شادروان شود
دردم آن روی است و درمانم هم از دیدار او
دیده ای دردی که در وی بنگری درمان شود
نه شگفتست ار بگردد زلف جانان جانور
گونۀ رخسارۀ جانان بدو در جان شود
گر بخندد یک زمان آن لب شکر گردد روان
ور بجنبد یک زمان آن زلف مشک ارزان شود
ور کنی صورت بجان اندر لبش را تو بوهم
جانت از رنگ لبش همگونۀ مرجان شود
حلقۀ زلفش اگر دعوی برنگ کفر کرد
نور رخسارش همی اسلام را برهان شود
بس نپاید تا بروشن روی و موی تیره گون
مانوی را حجت اهریمن و یزدان شود
هجر او ز امید وصل او بود شیرین چو وصل
وصل او از بیم هجرش تلخ چون هجران شود
جز بهشتی نیست آن رخسار جان افزای او
و آنچه بفزاید هم از نادیدنش نقصان شود
خواست دستوری ز رضوان تا بهشت آید فرود
تا بباغ نو بعالی مجلس سلطان شود
خسرو مشرق یمین دولت آن کز یمن او
هر چه دشوارست بر دولت همی آسان شود
گر بجان بر خشم گیرد لحظه ای شمشیر او
کالبد بر جانهای زندگان زندان شود
تیغ خسرو را دو برهانست در هر ساعتی
کفر کان برهان ببیند ساعتی ایمان شود
صلح را همچون دعای عیسی مریم بود
جنگ را همچون عصای موسی عمران شود
داد را گر گرد برخیزد ز شادروان او
همچو عقل روشن اندر جان نوشروان شود
مدحش اندر طبعهای شاعران لؤلؤ شدست
همچنان کاندر صدفها قطرۀ باران شود
از فراوان عکس روی زرد اعدا روز جنگ
تیغ او نشگفت زر جعفری را راکان شود
مرگ بد خواهان او را از دو گونه گشتن است
صورتش یکسان بود گر این شود گر آن شود
چون عدو نزدیک شد ، بر رمح شه گردد سنان
چون عدو از دور شد ، بر تیر او پیکان شود
گر ز آهن تن کند بدخواه او در کارزار
باد خوش چون بر تن او بگذرد سوهان شود
تا که مهمان شد بنزد جسم او شمشیر شاه
جانش اندر کالبد نزد اجل مهمان شود
هر کجا خذلان بود با عدل او نصرت شود
هر کجا نصرت بود بی عزم او خذلان شود
گر برنج اندر نهی امنش همه شادی بود
گر بحفظ اندر نهی بیمش همه نسیان شود
ای خداوند خداوندان ملک و سروری
سروری و ملک بی تدبیر تو خسران شود
سال نو در باغ نو ، نو دولت و شادی بود
هر دو نو ، مر دولت نو را همی ارکان شود
این بهشت بر زمین شاها ترا فرخنده باد
تا ببختت فرّخی با این بنا بنیان شود
آسمان راضی بباشد گر بخوانیمش بهشت
ساکنش نیز از رضای تو همی رضوان شود
تا همی خضرای او بر گنبد خضرا بود
تا همی ایوان او بر مرکز کیوان شود
تا جهان باشد تو باشی شهرگیر و شهریار
کاین جهان ار بی تو ماند سخت بی سامان شود
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۵۳
هزار لاله و گردش ز مشک لاله هزار
بهار چین و شکفته در او نهفته بهار
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۳۸
فرو کوفتند آن بتان را بگزر
نه شان رنگ ماند و نه فرّ و نه برز
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۴۹
چو روزی که دارد بخاور گریغ
هم از باختر بر زند باز تیغ
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۶۹
بجوشیدش از دیدگان خون گرم
بدندان همی کند از تنش چرم
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۵۶
گفت بر پرنیان ریشیده
طبل عطار شد پریشیده
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۲
آمد آن رگ زن مسیح پرست
شست الماسگون گرفته بدست
طشت زرّین و آب دستان خواست
بازوی شهریار را بربست
نیش بگرفت و گفت عز علیک
این چنین دست را که یارد خست
سر فرو برد و بوسه ای بر داد
وز سمن شاخ ارغوان بر جست
ازرقی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۶
اختلاف مزاج تو خوش خوش
ارغوان تو زعفران کردند
چون ز زردی بسان زر گشتی
زیر خاکت چو زر نهان کردند
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۱
تا خزان زد خیمهٔ کافورگون در کوهسار
مفرش زنگارگون برداشتند از مرغزار
تا برآمد جوشن رستم به روی آبگیر
زال زر باز آمد و سر برکشید از کوهسار
تا وشق پوشان باغ از یکدیگر گشتند دور
در هوا هست از سیه پوشان قطار اندر قطار
چیست این باد خزان‌ کز باغها و راغها
بسترد آسیب و آشوبش همه رنگ و نگار
گشت دست یاسمین زاسیب او بی‌دستبند
گشت گوش ارغوان زآشوب او بی گوشوار
اندر آمد ماه مهر و در ترازو رفت مهر
تا چو تیر و چون ترازو راست شد لیل و نهار
دانهٔ نارست سرخ و روی آبی هست زرد
ای عجب‌ گویی به عمدا خون آبی خورد نار
در طبایع نیست مروارید را اصل از شَبَه
پس چرا ابر شبه رنگ است مروارید بار
شُست پنداری رخ آبی به آب زعفران
تا چو دست زعفران آلوده شد برگ چنار
باغها بینم همی پر زنگیان پای‌کوب
چهره اندوده به قیر و جامه آلوده به قار
تاکه در رقص آمدند این پای کوبان خزان
سازها کردند پنهان مطربان نوبهار
مهرگان باز آمد و بر دشت لشکرگاه زد
گنج خواه آمد که او هست از فریدون یادگار
خواست افریدون ز شاهان گنج و آنگه مهرگان
گنج فروردین همی خواهد ز باغ‌ و جویبار
بندگان مهربان از بهر جشن مهرگان
تحفه‌ها آرند پیش خسروان روزگار
گرچه دریا عاجزست از آمدن بر دست ابر
رشتهٔ لولو فرستد پیش تخت شهریار
شاه گیتی ارسلان ارغو که چون الب ارسلان
هست بر شاهان‌ گیتی کامران و کامکار
سایهٔ یزدانْشْ خوان او را که کر خوانی سزاست
زآنکه هست او سایهٔ یزدان و خورشید تبار
کیست چون او گاه بزم افروختن خورشیدوش
کیست چون او گاه بزم آراستن جمشیدوار
تخت شاهی را به بزم اندر چنو باید ملک
اسب دولت‌ را به ‌رزم اندر چنو باید سوار
هست از این سرو جوان پیر و جوان را ایمنی
یارب این سرو جوان را داری اندر زینهار
از نژاد و گوهر سلجوقیان پیدا شدست
طلعت او را همی‌ کردست‌ گیتی انتظار
طلعت او از سعادت داد گیتی را نشان
راست پنداری سعادت پروریدش درکنار
کار او عدل است و آشوب از جهان برداشتن
وین دو باید شاه را تا ملک او گیرد قرار
بخت خندد هر زمان بر دشمنان دولتش
دشمنان دولتش زین غم همی‌ گریند زار
عقل و فضل از خدمتش خیزد که مردم را همی
زان بود تهذیب لفظ و زین بود ترتیب‌ کار
دولت او نیست چون جسمانیان صورت پذیر
لیکن اندر شرق و غرب آثار او هست آشکار
گر پذیرد دولت او صورت جسمانیان
شرق‌ گیرد در یمین و غرب ‌گیرد در یسار
ای جهانداری که تا محشر وفادار تواند
هفت ‌کوکب در مسیر و هفت‌ گردون در مدار
با کمر نوشین روانی با کله کیخسروی
با کمان افراسیابی با کمند اسفندیار
بر سرین گور و چشم آهو اندر شعرها
شاعران گویند معنی‌ها چو در شاهوار
زان شرف‌ کز تیر و از تیغت همی یابند زخم
آهوان بر چشم و گوران بر سرین روزشکار
مار کردارست شمشیرت که زهر جانگزای
در سر شمشیر توست و در بن دندان مار
زیر حکم تو خراسان چون حصاری محکم است
سایهٔ فرمان تو چون خندقی‌ گرد حصار
اصلش از عدل تو و دیوارش از شمشیر توست
اینت‌ دیوار بلند و آنت اصلی استوار
نصرت تو بر دلیران جهان پوشیده نیست
آزمودستند در نصرت تو را سالی سه چار
آنچه دیدند از تو خصمان اعتبار عالم است
وای بر قومی‌ که نگشایند چشم اعتبار
آفتاب ایزد هزار افزون توانست آفرید
چون یکی بس بود عالم را چه معنی از هزار
چون تو بسیاری توانست آفرید اندر جهان
چون تو بس بودی جهانرا بر یکی‌ کرد اقتصار
تا بود ریگ بیابان‌ گرم در ماه تموز
تا بود برگ درختان سبز در فصل بهار
باد چون ریگ بیابان نعمت تو بی‌قیاس
باد چون برگ درختان لشگر تو بی‌شمار
بستهٔ پیمان تو لشکرکشان نامور
بندهٔ فرمان تو گردنکشان نامدار
بر تو هم جشن عرب میمون و هم جشن عجم
وز رسومت هم عرب را هم عجم را افتخار
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۸
تا چند دل تو چشمهٔ نور بود
زان چشمهٔ نور چشم بد دور بود
ملک و سپه و خزینه معمور بود
آن خسرو را که چون تو دستور بود
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۳
چشم من و چشم آن بت تنگ دهان
در بیع و شری شدند و در سود و زیان
کردند یکی بیع زما هر دو نهان
آن آب بدین سپرد و این خواب بدان