عبارات مورد جستجو در ۳۵۹ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۷ - مطلع دوم
پیش قصر قدرت افکنده ز ناخوش منظری
چون بنفشه سر به پیش این گنبد نیلوفری
این مقرنس طاق والا پشت از ان خم کرده است
تا ببوسد استانت را به رسم چاکری
در مسدس کلبه این شش جهت جای تو نیست
می کند ذات تو در دریای دیگر گوهری
آسمان سوراخ سوراخ است دایم چون دلم
محفل قدر ترا در آرزوی مجمری
سخت بودی گر نبودی ذات پاکت در میان
این که مبدا مبدایی کردی و مصدر مصدری
ریگ دشتت آب می بخشد به لولوی عدن
خار راهت باج می گیرد ز گلبرگ طری
پیش دستت بحر چون گرداب می دزدد نفس
پیش جودت می زند ابر از خجالت برتری
سایه پیدا زان نباشد جسم پاکت را که هست
سایه ات پر نورتر از نور شمع خاوری
تا قدم بر تارک افلاک سودی می کند
خاک پایت تا ابد بر فرق گردون افسری
کار یک انگشت اعجازت بود شق القمر
شمه ای از کار معراجت بود گردون دری
خرق گردون ممتنع داند اگر نادان چه باک
ممتنع باید که یابد کار معجز برتری
من به برهان می کنم اثبات این مطلب درست
تا نپندارد کسی کاین هست محض شاعری
هست ظن امتناع ذاتی اینجا جهل وبس
خرق از اعدام آسان تر بود چون بنگری
منع عادت هست و معجزعین خرق عادتست
کی توان بی خرق عادت دعوی پیغمبری
هست در حکمت بلی خرق محدد ممتنع
لیک غیر از سطح اطلس را محدد نشمری
در شب معراج از اطلس فزون تر کس نگفت
از احادیث شب معراج دانم مخبری
یا رسول الله خیرالمرسلین ختم الرسل
ای که در وصف تو حیران می شود عقل حری
من به قدر فهم خود وصف جلالت می کنم
ورنه می دانم به قدر از عرض دانش برتری
من یکی از بندگان خدمت دور توام
گرچه تقصیرات دارم من درین خدمت گری
گرچه جرم بی حسابم هست لیکن در حساب
پیش عفوت برگ کاهست و نسیم صرصری
تاب دوری بیش ازینم نیست از درگاه تو
بی لیاقت گر به نزدیکم رسانی قادری
دوستدار اهل بیت و عترت پاک توام
دیگری لایق ندانم در سری و سروری
عترت پاکت مرا تا بر سرند و سرورند
حاش لله گر پسندم دیگری در چاکری
هر که او بی مهر عترت لاف ایمان می زند
پیش من فرقی ندارد از جهود خیبری
لاف عشق و عاشقی فیاض و پس صبر و شکیب
عشق اهل بیت اگرداری ز حسرت خون گری
عاشقی و دوری از معشوق بی تابی کجاست
عاشقان را صبر از معشوق باشد کافری
تالب خشک است عاشق را نصیب و چشم تر
دست عاشق تا ندارد صبر پیراهن دری
دست بی تابی مبادا کوته از جیب دلم
در محبت کم مبادا یکدم از چشمم تری
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
چون در شب معراج نبی همّت بست
بگسست ز نیستی به هستی پیوست
او سایة ایزدست و اینست عجب
کاین سایه به آفتاب همدوش نشست
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
آن شب که رسول ما سفر کرد به عرش
سر از خم نه سپهر برکرد به عرش
جبریل چگونه آمد از عرش به زیر؟
ذات نبوی چسان گذر کرد به عرش؟
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
دل در برم چو کعبه مقام محمد است
پر سینه چون مدینه ز نام محمد است
جبرئیل روز و شب سر راهش گرفته است
ایستاده مستعد به سلام محمد است
در ذکر خیر گنبد افلاک برصد است
این مه بلند از لب بام محمد است
جان داده است تشنه لبان را حدیث او
آب حیات خضر کلام محمد است
شیر و پلنگ هر چه به صحرای وحشت است
چون نیک بنگری همه رام محمد است
این شادیانه ها که نوازند اهل دین
تا روز رسته خیز به نام محمد است
حوران جنت از کنیزان خانه زاد
رضوان باغ خلد غلام محمد است
ای سیدا شفاعت امت که می کند
این باز پای بسته دام محمد است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
سرگشته آسمان به هوای محمد است
خورشید پاسبان سرای محمد است
بر هر زمین که پنجه دواینده شاخ گل
نقش کف مبارک پای محمد است
رضوان اگر چه بر در جنت نشسته است
بر کف گرفته کاسه گدای محمد است
روزی که آفتاب قیامت شود علم
کونین در سراغ لوای محمد است
نه اطلس سپهر که افلاک نام اوست
یک پرده یی ز پرده سرای محمد است
هر عضو من ز درد به فریاد آمدست
ایستاده منتظر به دوای محمد است
ای دل بیا به جا که مسیحا دم آمدست
ای غم برو ز سینه که جای محمد است
ای سیدا همیشه زبان در دهان من
سرگرم چون قلم به ثنای محمد است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
دل در برم چو کعبه دیار محمد است
همچون مدینه سینه حصار محمد است
آن نکهتی که تازه دماغ بهشت ازوست
بوی گل همیشه بهار محمد است
ایجاد آسمان و زمین با طفیل اوست
وینها همه برای نثار محمد است
بر دشمنان خویش نکرده دعای بد
خلق نکو به خصم شعار محمد است
در باغ شبنمی که به رخساره گل است
از قطره های گرم عذار محمد است
مرغان شاخ سدره کبابی در آتشند
طاووس باغ خلد شکار محمد است
رضوان ز باغبانی فردوس فارغ است
بر هر گل زمین که قرار محمد است
از هول روز حشر چو اصحاب ایمن است
هر کس که سیدا به جوار محمد است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
دل قمری سرو قد رعنای محمد
سر در هوس نقش کف پای محمد
پیچیده دو گیسوی کمندش ز دو جانب
چون سنبل تر بر رخ زیبای محمد
جبریل که سر خیل جمیع ملک آمد
تاج سر او کرد قدم های محمد
چون نافه آهو بود امروز مدینه
لبریز ز بوی چمن آرای محمد
خیاط ازل دوخته با سوزن تقدیر
پیراهن اقبال به بالای محمد
چون شاخ گل و سرو به گلزار نبوت
ممتاز بود قامت یکتای محمد
خورشید و مه و مشتری و زهره و سید
هستند شب و روز به سودای محمد
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۷ - نعت
ای حریم روضه ات باشد بهشت عنبرین
پاسبان آستانت روز و شب روح الامین
دعوی پیغمبری می کرد نور پاک تو
پیش از آن ساعت که بود آدم میان ما و طین
سبز و خرم از تو شد نخل وجود انبیا
اولیاالله گرد خرمنت را خوشه چین
جبرئیل آمد به تکلیف شبی از سوی حق
با براق گرم رفتاری چو بوی یاسمین
وه چه شب چون سنبل حوران جنت مشکبار
گفت برخیز ای رسول حق نشین بر پشت زین
از زمین مکه روح انبیا صف بسته اند
بهر استقبال تو تا آسمان هفتمین
تا نهادی در شب معراج پا بر ساق عرش
شد ز یمن مقدمت نعلین تو کرسی نشین
در کنار دایه ات می کرد پابوسی تو را
داغ خدمتگاریت را ماه دارد بر جبین
چشمه کوثر تمنا می کند سرو تو را
می کند پابوسیت را آرزو ماه معین
کرد کار ذوالفقار انگشت تو با مشرکان
دست خود روزی که بیرون ساختی از آستین
نامداران بر زبان کردند مهر خاموشی
تا تو در انگشت خود انداختی انگشترین
در میان انبیا باشد محمد نام تو
بر زبان اهل عالم هست القابت امین
چار یارت اهل دین را پیشوا و رهنما
در خلافت هر یکی باشند امیرالمومنین
حامی اسلام دین یعنی ابوبکر و عمر
حضرت عثمان و حیدر سرور اهل یقین
نور چشم احمد مرسل حسین است و حسن
قرة العین علی شهزاده زین العابدین
تا به مهدی آل و اصحاب تو از خرد و بزرگ
فاضل و دانا و کامل طیبین و طاهرین
ای به توصیف جمالت آیت شمس الضحی
وی به ذاتت گشته نازل رحمة للعالمین
در حریم روضه ات هر کس اقامت می کند
می رسد او را ندای «فادخلوها خالدین »
شبنم روی گلت را بر فلک برد آفتاب
سایه سرو قدت برداشت خود را از زمین
رو نمی تابند اصحاب تو از میدان خصم
پشت بر کوهند از تو لشکر اسلام و دین
شاه من روزی که فتح مکه کردی آمدند
تهنیت گویان ملایک از یسار و از یمین
کردی از جنانه تا پشت مبارک را جدا
در فراقت ماند همچون سایه پهلو بر زمین
داد آگاهی تحیر معجزت با کاروان
تا نهادی بر درخت خشک پشت نازنین
من همان نخلم ز برگ و بار دور افتاده ام
آرزو دارم که گردم چون زمان اولین
یا رسول الله شفاعت کن ز حق جرم مرا
بر جبین دارم خجالت از کرام الکاتبین
بر کدامین توبه آدم بر در تو آب و روی
دارم از شرمندگی امروز سر در آستین
هر چه کردم بی رضای حق پشیمان گشته ام
گوشه چشمی به سویم ای شفیع المؤمنین
از طبیبان شهریارا دست کوته کرده ام
روزگاری شد که دارم خاطر اندوهگین
از کف دست تو رنجوران شفاها یافتند
آرزو دارم که در پای تو بگذارم جبین
من کیم خود را کشم در سلک مداحان تو
جغد را چون بلبلان نبود نوای دلنشین
خادمان آستانت را کمینه چاکرم
سیدا اخلاص مندان تو را از مخلصین
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۹ - فی نعت حضرت خیرالبشر صلی الله و سلم و آله و اصحاب اجمعین
ای به گرد روضه ات هر شب ملایک در طواف
دشمنان را زنگ بسته تیغ باشد در غلاف
تا علم شد در جهان شمشیر دینت چون هلال
سینه ات با نیک و بد ماننده آئینه صاف
بت پرستان را بتان شد سرنگون در بتکده
همچو شمع کشته کوته شد زبان اهل لاف
شیشه های میکشان زین پیش درد آلود بود
باده وحدت به دور احتسابت گشت صاف
پیکرت لبریز از علم لدنی ساختند
جبرئیل آن دم که زد بر سینه صافت شکاف
راستی گل می کند چون سرو از رفتار تو
هیچ کس را نیست بر اقوال و افعالت خلاف
کرده آهو در بیابان لشکرت را رهبری
غوطه زد اولاد او در نافه چین تا به ناف
یا رسول الله تو را نبود به خلوت احتیاج
از برای امتان خویش منشین اعتکاف
ای ضمیرت متصف پیوسته با جبار صدق
وی کلامت مشتمل بر استعارات مصاف
جنس فضلت می دهد از جوهر عالم خبر
ذات پاکت می شود محمول بر هر اتصاف
بر کمند حلقه فتراک تو آویختند
عاقبت سرهای خود را صاحبان کبر و لاف
کور برخیزد به روز رسته خیز از زیر خاک
هر که در دین تو پیدا کرده راه اختلاف
از وجودت تا شده عبدالمطلب را نسب
ای ز اسمت زنده نام هاشم عبد مناف
هر که بر آئینه ات روی نیاز آورده است
کرده او را عالم اسرار صاحب انکشاف
جبه و جوشن سپاهت را نباشد احتیاج
پشت بر کوهند لشکر از تو در روز مصاف
نیزه ات را جای چون مژگان به چشم مشرکان
تیغ خون ریز تو را باشد تن خصمان غلاف
رخت هستی بستی و از مکه بیرون آمدی
جاهلان کردند تا بر آل و اصحابت خلاف
در مدینه خانه های خود مزین ساختند
بهر استقبال تو بافنده زربفت باف
یا رسول الله در این دعوی رسول بر حقی
شاهد قولت به قرآن یاسن و طه و کاف
قامتم از ضعف خم گردیده مانند هلال
تندرستی با من دلخسته دارد اعتراف
صحت از ناشکریی اعضای من رنجیده است
یا رسول الله به جرم خویش دارم انحراف
سایلان صف بسته گرد روضه ات ایستاده اند
هر یکی را جرم افزون تر بود از کوه قاف
ای طبیبا گر نسازی گوش بر فریاد من
سینه ام از ناله جانکاه خواهد شد شکاف
آستانت قبله ارباب حاجت آمده
از تو دارد سیدا امروز امید معاف!
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - در نعت سیدعالم نبی‌اکرم محمد مصطفی (ص)
دو جهان نمی و ترشحی زیم عطای محمدی
کتب و صحایف انبیا صفت و ثنای محمدی
نفکند سایه زناز اگر بزمین وجود مقدسش
نه عجب که خلقت مهر و مه بود از ضیای محمدی
بطلب رضای محمدی چو رضای حق‌طلبی دلا
که رضای حق نبود مگر طلب رضای محمدی
بجهان ز جمله ما سوی مطلب تجلی کبریا
مگر از دلی که در آن بود اثر صفای محمدی
چه غمم زدوزخ اگر فتد نظرم بروی نکوی او
که بود بهشت برین من بخدا لقای محمدی
ز ازل هر آینه تا ابد بخلایق آنچه پی رشد
سخن از خدای جهان رسد بود از ندای محمدی
بگشای پر بهوای او اگرت هوای خدا بود
که عروج حق‌طلبان بود همه در هوای محمدی
چو فلک بشد برکوع وی زنجومش از ره مکرمت
بفشاند مشت جواهری کف باسخای محمدی
بفصاحت ار بودت رهی بگشای گوش حقیقتی
که بسمع جان انا افصحت رسد از نوای محمدی
بامید آن همه انبیا بخریده رنج و غم و بلا
که شود معالجه دردشان مگر از دوای محمدی
نرسیده تا که هلاکتت تو هم ای مریض هوا درآ
به مریضخانهٔ شرع وی ز پی شفای محمدی
تف آفتاب جز از ند همه را بخر من جان شرر
مگر آنکه سایه فکن شود بسرش لوای محمدی
بفرشتگان همه مفتخر شده جبرئیل امین از آن
که فزونتر از همه سوده سر بدر سرای محمدی
همه را صغیر خوشست دل بکسی و مالی منصبی
چه در این جهان چه در آن جهان منم و ولای محمدی
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
ای ختم رسل دو کون پیرایه تست
افلاک یکی منبر نه پایه تست
گر شخصی ترا سایه نباشد چه عجب
تو نوری و آفتاب در سایه تست
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
ای ختم رسل فضل و شرف مایه تست
تو اصلی و هر دو کون پیرایه تست
کی سایه بود ترا که خود نور توئی
وین نیر اعظم فلک سایه تست
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۰
یارب به حق محمد آن ختم رسل
آن سرور آفرینش آن سید کل
کز درگه فضل خود مرا ردنکنی
ای درگه تو درگه غایات سبل
میرداماد : مشرق‌الانوار
بخش ۶ - نعت
ای شرف مسند پیغمبری
نه فلکت نایب انگشتری
چرخ نهم سفره دربان تو
عقل دهم ریزه خور خوان تو
عهد تو چون موسم باران عزیز
شرع تو چون صحبت یاران عزیز
طوف کن کوی تو ایوان چرخ
ناز کش گوی تو چوگان چرخ
مهر فلک آینه رای تو
قلزم هستی کف دریای تو
در حرم بندگی تو قوا
جمع چو در قوت بنطاسیا
جمله قوا عالیه و سافله
در ره اخلاص تو همقافله
گوش فلک حلقه کش بندگیت
خنده صبح ار لب فرخنده گیت
موسی و عیسی همه محتاج تو
هفت سماسلم معراج تو
گشته بلند از سر تو سروری
هندوی تو جای زحل مشتری
آب رخ نه فلک از جوی تست
ملک شرف رهن سر کوی تست
عرش اگردعوی رفعت نمود
چرخ ز درگاه تو برهان شنود
نافه به خلق تو فرستاده باج
یاد تو ز اندیشه گرفته خراج
گر شده تعلیم تو استاد وهم
کرد همای خرد از خاد فهم
لطف تو کرده نظری بر زبان
دامنش از سود زده بر میان
کرده اگر تیر قبولت هدف
گشته بدن غیرت روح از شرف
نافه چین داغ کش بوی تست
جزیه ده غالیه موی تست
رای تو مهر فلک خانه زاد
جود سحاب از کف تو مستفاد
یافته چون روح بخاری جنین
قالب شک از تو روان یقین
خلق تو از نافه جنایت گرفت
کوی تو از کعبه ولایت گرفت
حکمت حق قاعده دین تو
ملت روح القدس آئین تو
پیش شبانی تو عالم رمه
سایه نداری که تو نوری همه
فذلکه هستی و خاتم توئی
غایت ایجاد دو عالم توئی
اینهمه پاکی که به زینت گرفت
دامن عقل از تو ودیعت گرفت
آب خضر چون سر من چاکرت
خواسته دریوزه ز خاک درت
چونکه نسیم تو حمایتگر است
شعله ز بستان ارم خوشتراست
روضه دین تو چو باغ ارم
از تف باحور معاصی چه غم
ذمت اشراق رهین تو شد
خاک نشین در دین تو شد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸۱ - حقیقه‌المحدیه
محمد را حقیقت گفت کامل
بود اول تعین نزد عاقل
همه اسمای حسنای مکرم
بود او را که هست او اسم اعظم
هر آن قوی بشخص خاص نسبت
دهند او را ز اهل دین و ملت
چو اسلامی که در تعیین نسبت
محمد راست گویند آن حقیقت
کلام ماست کلی شخص اکمل
حقیقت او تعین راست اول
که از حق یافت او تکمیل کلی
در اجمالش بود تفصیل کلی
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۱ - اقتدار محمد
شمس و قمر، عکسی از عذار محمد
گردش گردون، به اختیار محمد
نافه مشک خطا و عنبر سارا
نکهتی از موی مشکبار محمد
چشمه حیوان مجال دمزدنش نیست
پیش لب لعل آبدار محمد
ماه درخشان و آفتاب جهان تاب
منفعل از چهر نور بار محمد
چرخ برین با همه جلال و شکوهش
پست بود پیش اقتدار محمد
سرخ گلی در چمن نهاده به دامان
خورده زر، از پی نثار محمد
روح الامین در میان فوج ملایک
هشته به سر، تاج افتخار محمد
ما خلق اله ز خوان نعمت دنیا
بهره ستانند و زیر خوار محمد
در شب معراج، سوی عالم بالا
رفت چو شخص بزرگوار محمد
گشت سوار براق و از سر اخلاص
روح الامین شد رکابدار محمد
روز جزا پایش از صراط نلغزد
هر که درآید به زینهار محمد
مانده به در حلقه وار، دیده «ترکی»
در دم رفتن، به انتظار محمد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
باد و گیسوی سیاه عنبری
آمدی در صورت پیغمبری
شرح اسماء و صفات خویش را
خوانده‌ای بر جمله از جان آفری
بر همه اسرار غیب الغیب را
کردهٔ روشن چو ماه و مشتری
قبله موجود و واجب آمدی
می‌کنی جان را به جانان رهبری
انبیا و اولیا در راه دین
حلقه در گوش تواند از چاکری
گر نبودی تو نبودی عرش و فرش
نه ملک بودی نه آدم نه پری
کوهیا نعت نبی گفتی به نظم
ختم شد بر تو کمال شاعری
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۰۴
محمّد ره خدا چنّه جوون بساته
قرآنْ ره ونهْ وردِ زبون بساته
جنّت ره برای اُمّتونْ بساته
ستاره به نقشِ آسمون بساته
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
مفسده ی گل
صبح چو انوار سرافکنده زد
گل به دم باد وزان خنده زد
چهره برافروخت چو اختر به دشت
وز در دل ها به فسون می گذشت
ز آنچه به هر جای به غمزه ربود
بار نخستین دل پروانه بود
راه سپارنده ی بالا و پست
بست پر و بال و به گل بر نشست
گاه مکیدیش لب سرخ رنگ
گاه کشیدیش به بر تنگ تنگ
نیز گهی بی خود و بی سر شدی
بال گشادی به هوا بر شدی
در دل این حادثه ناگه به دشت
سرزده زنبوری از آنجا گذشت
تیزپری ،‌ تندروی ،زرد چهر
باخته با گلشن تابنده مهر
آمد و از ره بر گل جا کشید
کار دو خواهنده به دعوا کشید
زین به جدل خست پر و بال ها
زان همه بسترد خط و خال ها
تا که رسید از سر ره بلبلی
سوختهای ، خسته ی روی گلی
بر سر شاخی به ترنم نشست
قصه ی دل را به سر نغمه بست
لیک رهی از همه ناخوانده بیش
دید هیاهوی رقیبان خویش
یک دو نفس تیره و خاموش ماند
خیره نگه کرد و همه گوش ماند
خنده ی بیهوده ی گل چون بدید
از دل سوزنده صفیری کشید
جست ز شاخ و به هم آویختند
چند تنه بر سر گل ریختند
مدعیان کینه ور و گل پرست
چرخ بدادند بی پا و دست
تا ز سه دشمن یکی از جا گریخت
و آن دگری را پر پر نقش ریخت
و آن گل عاشق کش همواره مست
بست لب از خنده و در هم شکست
طالب مطلوب چو بسیار شد
چند تنی کشته و بیمار شد
طالب مطلوب چو بسیار شد
چند تنی کشته و بیمار شد
پس چو به تحقیق یکی بنگری
نیست جز این عاقبت دلبری
در خم این پرده ز بالا و پست
مفسده گر هست ز روی گل است
گل که سر رونق هر معرکه است
مایه ی خونین دلی و مهلکه است
کار گل این است و به ظاهر خوش است
لیک به باطن دم آدم کش است
گر به جهان صورت زیبا نبود
تلخی ایام ،‌ مهیا نبود
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۴۶
از بهترین سلالهٔ آدم توئی بهین
بر مهترین کلالهٔ حوا توئی مهین
در خاتم رسالتی ای ختم انبیا
همچو نگین به خاتم و چون نقش درنگین
تو بَدرِ ازهری و همه انبیا سُها
تو مهر انوری و نجومند مرسلین
بحر است علم و طفل دبستانت ار بود
آن بحر بیکران و پر از لؤلؤ ثمین
پیشت خرد زدانش اگردم زند چنانست
کاید مگس بعرصهٔ عنقا کند طنین
اندر بیان بدیع معانی حکمتت
چون در شکر حلاوت و شهد اندر انگبین
از شوق ذروهٔ تو فلاطون فیلسوف
مست و خراب بوده و چون باده خم نشین
اسرار در جمال و جلال تو فانی است
صل علیک ثم علی آل اجمعین