عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۰۴ - گفتگوی یزید با حضرت امام زین العابدین(ع)و امر به قتل آن جناب
بفرمود باشد علی (ع) نام من
پدرم آن شه کشته دور از وطن
بداختر بگفتا که پور حسین (ع)
علی (ع) آنکه زو بد سرور حسین (ع)
شنیدم که یزدانش درکربلا
بکشت و رها شد ز رنج و بلا
بفرمود او بود مهتر زمن
که شد کشته از تیغ زشت اهرمن
خدا قاتلش را به روز شمار
به دوزخ نماید ز آتش مهار
برآشفت اهریمن کینه ساز
بگفتا دگر باره با سر فراز
که باب تو ای کودک ناتوان
چرا کرد کین کهن را جوان
به ما ناسزا گفت در هر کجا
نیاورد آیین خویشی به جا
همیخواست گردد در اسلام، شاه
کند خاندان امیه تباه
خدا را سپاسم که بر آرزو
نشد کامران و خود آمد برو
بگفتا بدو پور شاه شهید
که برخویش چندین مبال ای یزید
برآنان بود شاهی دین روا
کز ایشان شد این دین و آیین به پا
زما گشت آغاز این کیش فاش
که آورد از پیش حق مصطفاش
در این خاندان بوده پیغمبری
سپهداری و دانش و سروری
به بدر و احد جنگ احزاب هم
نیای مرا بود درکف علم
نیای تو خود رایت کفرداشت
که بر جنگ اسلامیان میفراشت
عجب نیست گر چون نیاکان خویش
گرفتی دره کفر اکنون به پیش
اگر دانی از شومی این گناه
چه کیفر تو را میرسد از اله
ز وحشت نهی سرسوی کوهسار
کنی گریه برخویش پیوسته زار
ز گفتار آن پادشاه زمن
پر از خشم آمد دل اهرمن
به دژخیم گفتا که این را ببر
تن ناتوانش سبک کن ز سر
دوان گشت دژخیم تیغش به دست
سوی آن شهنشاه یزدان پرست
چو دیدند اینگونه آن بی کسان
گرفتند پیراهنش حلقه سان
یکی گفتی ای وای سالار ما
نگهبان و یار و پرستار ما
یکی گفت جز وی نداریم کس
خدایا در این غم به فریاد رس
یکی گفتی از نسل خیرالبشر
به جانیست مردی جزاین یک پسر
اگر بایدش کشت ما را نخست
بکش تاکنی کین احمد (ص) درست
وزان بانوان ام کلثوم زار
به دامان شه چنگ زد استوار
بگفتا که ای پور هند پلید
که از عم احمد (ص) جگر می مکید
بکن دست کوتاه از این پسر
که جز وی نداریم محرم به سر
نه ماییم فرزند خیر الورا
که بستوده یزدان به پاکی ورا
کجا می پذیرد خداوند فرد
که ماییم بی محرم ای زشت مرد
به یثرب سپس کرد روی نیاز
به زاری بگفت ای خدیو حجاز
بکشتند امت حسین (ع) تو را
روان تن و نور عین تو را
کنون این ستمدیده بیمار ما
که باشد به غربت پرستار ما
همی خواهد او را یزید از ستم
کشد زار در پیش چشم حرم
یکی سر برآور به ما در نگر
ببین تا پس از تو چه آمد به سر
بد اختر چو گفتار بانو شنید
بترسید و دست از شه دین کشید
به دژخیم گفتا نگهدار دست
که افغان این زن دلم را بخست
به برخواند پس شاه را آن پلید
به سوهان خود آن بندها را برید
چو برداشت از شیر حق سلسله
بگفتش مرا تنگ شد حوصله
زگفتار تو ور نه برکشتنت
نفرمودمی، بد مباد از منت
به پور زیاد تبه روزگار
بسی باد نفرین ز پروردگار
که او با شما سخت بیداد کرد
وزین خاندان او برآورد گرد
وزینگونه بسیار با شه بگفت
سخن های جانکاه پاسخ شنفت
زگفتار شه مغز او خیره شد
یکی بیم برخاطرش چیره شد
بگفتا که امروز آید به پای
دگر روز بینیم تا چیست رای
برآرم همه آرزوی تو را
نمانم دژم پیش روی تو را
بگفت این و برخاست از آن انجمن
روان شد به ویرانه شاه زمن
نشستند آل رسول امین
به خاک سیه زار و اندوهگین
شهی را به ویرانه شد خاک فرش
که بدخاکی ازمقدمش زیب عرش
بماندند آنجای تا چند روز
نپرسید از حالشان کینه توز
زگرمای روز و ز سرمای شب
تن ناز پرورده گان درتعب
ز بس خور بتابید بر رویشان
شده پوست از روی نیکویشان
یکی روز اهریمن کینه ساز
به مسجد روان گشت بهر نماز
شه ناتوان را به همره ببرد
که سازد به چشم بزرگانش خرد
به فرمان او هر که بد روشناس
برفتند در جایگاه سپاس
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۰۵ - خطبه خواندن حضرت سیدالساجدین درمسجد شام
چو آمد به محراب اندر نشست
خطیبی به فرمان آن خود پرست
برآمد به منبر چو ابلیس دون
خدا و نبی را ستود او فزون
به یزدان چو لختی نیایش نمود
به آل امیه ستایش نمود
وزان پس بسی زشتی و ناسزا
بگفتا به شیر خدا مرتضی (ع)
حسین (ع) را به زشتی سپس کرد یاد
بگفتا که بد کشتن او ز داد
چو بشنید این گفته ی نابکار
به پاخاست آن غیرت کردگار
خروشید بروی که خاموش باش
مکن کفر خود را ازین بیش فاش
به خشم آوری آفریننده را
که خوشنود سازی ز خود بنده را
تفو باد بر چون تو دنیا پرست
که بر دوزخت اهرمن رهبر است
بفرمود پس با یزید اشکبار
که این تخم زشت از تو آمد ببار
کنون بخش دستوری ام تا همی
برآیم بر این چوب ها من دمی
بگویم سخن لختی از دین و داد
که گردد خدا و پیغمبرش شاد
نپذیرفت بد گوهر ازوی، بگفت
همانجا بگو آنچه بتوان شنفت
بزرگان شامی به پا خاستند
بر بد کنش پوزش آراستند
که ماراست این خواهش از دیر باز
نیوشیم گفتار نغز حجاز
زگفتار نیکوی این خاندان
سخن ها روانست بر هر زبان
ازین کار بر تو نباشد غمی
که این ناتوان خطبه خواند دمی
زگفتار ایشان بجنباند سر
بگفتا خردتان نباشد مگر
همین کودک ناتوان کاینچنین
به چشم شما هست زار و حزین
رسد گر بر این چوب ها پای او
سخن گوید آنگونه کابای او
کند بهر ما زشت نامی پدید
که آن رو سیاهی نگردد سپید
بگفتند کاندیشه برخود مبند
چه آید از این کودک مستمند
بهل تا برآید به منبر که زود
بگیرد زبانش خود آید فرود
ستمگر چو ابرام ایشان بدید
بگفت آنچه خواهید ز انسان کنید
برآمد به منبر خداوند دین
چو برعرش یزدان جان آفرین
خداونبی (ص) و علی (ع) را ستود
بدانسان کز آن شاه شایسته بود
وزان پس بفرمود کی مردمان
سپارید لختی به گفتم روان
از آن دوده ام من که ما را خدا
به شش چیز کرد از خلایق جدا
به هفت آفرین نیز مان برگزید
کز آنها یکی نیست درکس پدید
ز دانش به ما داد رخشندگی
دگر بردباری و بخشنده گی
زبانی سخنگو تنی زورمند
همان پایداری به پیش گزند
دگر مهر ما را به دل های پاک
نهان کرده چون گوهر تابناک
مر آن هفت کز آن برآریم نام
یکی آنکه از ماست خیرالانام
دگر فاطمه (س) دخت آن سرفراز
دگر شیر یزدان شه اهل راز
دگر حمزه آن میر اهل قبول
که شمشیر حق بود و شیر رسول
دگر جعفر آن شاهباز جلال
که دادش خدا از زمرد دو بال
دگر آن دوشهزاده ی خوش سرشت
دو شاه جوانان اهل بهشت
حسن (ع) آن سرور دل مصطفی (ص)
و دیگر حسین (ع) آن شهید جفا
نداند مرا هرکه زین انجمن
بگویم که بشناسد او اصل من
منم پور آن شه که اهل صفا
بخوانند گه زمزمش گه صفا
منم زاده ی آنکه مکه و منا
بود نام او کو نهاد این بنا
منم پور زاده ی آنکه یکشب زفرش
به پشت براق اندر آمد به عرش
منم پور آن کش خدا تاج داد
به مهمانی خویش معراج داد
منم زاده ی آنکه هنگام بار
چنان گشت نزدیک با کردگار
که یک زه ببندند بردو کمان
وزان نیز نزدیکتر بی گمان
منم پور آنکس که اندر فلک
بشد پیشوا در نماز ملک
منم زاده ی آنکه روح الامین
پیام آورش بد ز جان آفرین
منم زاده ی احمد (ص) پاک جان
منم پور حیدر شه انس و جان
منم پور آنکس که از تیغ او
نهادند مردم به توحید رو
بزد در بر سیدالمرسلین
همی تیغ بر بینی مشرکین
گهی با دو نیزه گهی با دو تیغ
فرو ریخت خون بدان بیدریغ
به راه نبی کرد هجرت دو یار
دو ره کرد پیمان بدو استوار
به بدر و حنین آنچنان کردکار
که گویند ازو تا بود روزگار
از آندم که پیدا شد از مام خویش
نبودش به جز کیش اسلام کیش
من از آن نکو کار شاهم پسر
که بد وارث انبیا سر بسر
برآرنده ی بیخ بد خواه دین
فرازنده بیرق مسلمین
چراغ ره مردم راه جوی
به روی پرستنده گان آبروی
ز بیم خدا روز و شب اشکبار
به پیش بلا کوه سان بردیار
سر پیشوایان ز آل و رسول
که با مهر او هست طاعت قبول
همان شه که جبریل بد یاورش
به هر کار میکال فرمان برش
شهی مرز اسلام را پاس دار
برآورده از جان دشمن دمار
قریشی نژادی که آن دودمان
ببالند ازو تا که باشد زمان
زکیش خدا ناوکی جان گسل
هلاک تن مرد پیمان گسل
پذیرای اسلام او شد نخست
زتیغ کجش هرکژی شد درست
دلش بود گنجی ز راز نهان
زبانش ز سر خرد ترجمان
یکی باغ بد، دانش او را نهال
همه بار او بینش لایزال
به ملک خدا شاه و فرمانروا
شده کار اسلام از او بانوا
دل و دست او شرم دریا و کان
خردمند و دانا و روشن روان
رخش بود اگر چند از روزه زرد
ولی شیر کوشنده بد در نبرد
بشدهر کجا از یلان کار زار
ازو یکتنه گشتشان کار زار
زمین گر پر از تیر و شمشیر بود
درآن بیشه آنشاه چون شیر بود
سواران مرد افکن تیغ زن
گریزان ازو گشته مانند زن
عرب را شهنشاه با داد او
نبی را پسر عم و داماد او
دو سبط نبی عرش را گوشوار
گهر بودشان زین در شاهوار
همین شه که گفتم نیای من است
علی نامش ازداور ذو المن است
همان نام مامم بود فاطمه (س)
که بد بی سخن شاه زن ها همه
پرستنده ای همچو او درجهان
خدا را نبود آشکار و نهان
منم پور آن بضعه ی احمدی (ص)
که بد پاک از عیب ها سرمدی
منم پور آن شه که در نینوا
به مرگش بمویند مرغ هوا
به عشق خدایی سر و تاج داد
سراپرده ی خود به تاراج داد
بریدند لب تشنه از تن سرش
ربودند از دخترش زیورش
نمودند اهل حریمش اسیر
به بند ستم خواهرش دستگیر
منم پور آن شاه اهل جنان
که دشمن سرش را بزد بر سنان
بگرداند درکوی و بازارها
زکینه بسی داد آزارها
ازین گفتن پادشاه ز من
گرستند مرد و زن انجمن
چو آن شاه را نیک بشناختند
غو زاری از دل بر افراختند
چنان ناله برخاست از مردمان
که برخود بلرزید هفت آسمان
چو بشنید این بانگ و غوغای سخت
بترسید بر خویشتن تیره بخت
به تکبیرگو گفت وقت نماز
بشد تنگ و برخیز و قامت بساز
موذن چو الله اکبر بگفت
دل شاه گردید با درد جفت
بگفتا بزرگست پروردگار
وزو بگذری جمله خردند و خوار
موذن دگر باره بر زد ندا
که نبود خدایی به غیر از خدا
بگفتا بدین راز فرخنده شاه
بود جان و جسم و زبانم گواه
موذن پس آنگاه آواز داد
به نام پیمبر زبان برگشاد
بگفتا محمد (ص) رسول خداست
گزین بنده ی داور کبریاست
شه دین چو نام پیمبر شنید
سوی بد گهر نعره ای برکشید
که هان ای یزید این نیای من است
و یا خود نیای تو اهریمن است
نیای خود ار خوانی اش از دروغ
به نزدیک مردم نیایی فروغ
نیای من ار دانی اش پس چرا
پسندی به اولادش این ماجرا
کسی کز پی نام یزدان حی
ضرورت بود بردن نام وی
چرا ریختی خون فرزند او
بر انداختی پاک پیوند او
بدادی همه خاندانش به باد
نکردی ز اندرز او هیچ یاد
بگفت این و دستار از سرفکند
بگریید و گفتا به بانگ بلند
که ای مردم امروز در روزگار
به جز من بود از نبی یادگار
کسی هست جز من که گوید رسول
بود باب من وز وی آید قبول
اگر این درست است پس از چه روی
بباید ز من ریختن آبروی
ز بابم که بد سبط خیرالبشر
چرا باید ازکینه ببرید سر
زگفتار آن شاه از مردمان
برآمد غو گریه تا آسمان
چنان مسجد از گریه پرجوش گشت
که یک نیمه زان خلق بی هوش گشت
بد اختر چو این دید بر پای جست
بر افراشت از بهر تکبیر دست
خسان نیز یکسر به پا خاستند
بدو اقتدا را بیاراستند
ببین کاین پرستش چه بخشد ثمر
که خواهند ازآن خجلت دادگر
بسی از چنین بندگی به گناه
که سازند بر زشتی آن را پناه
کسی کش بد از خون یزدان وضو
نمازش به دوزخ در آرد به رو
به ایوان روانگشت بعد از نماز
در اندیشه از کار خود ماند باز
به ظاهر پشیمان شد از کارخویش
شه ناتوان را فرا خواند پیش
در مهربانی به رویش گشاد
تسلی ز مرگ پدر باز داد
حرم را ز ویرانه آن تیره رای
بیاورد درکاخ خود داد جای
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۰۶ - بردن اهل بیت امام مظلوم
چو آسوده گشتند اهل حرم
به ایوان اهریمن پرستم
نمودند خواهش از آن زشت نام
که بر پا نمایند سوگ امام
بد اختر بدان کار گردن نهاد
حرم را به ناچار دستور داد
عزا را یکی انجمن ساختند
جهان را ز شادی بپرداختند
نشستند خونین دلان گرد هم
نهادند سرها به زانوی غم
پریشیده موی و خراشیده روی
ببستند از دیده بر رخ دو جوی
همی یاد کردند از شاه خویش
زغم ها که آمد پس از وی به پیش
به سر بر همی دست ماتم زدند
ز افغان همه شام برهم زدند
به ناگه برآمد ز درگه خروش
که بدرید از زهره در چرخ گوش
بدان بانک و افغان زن های شام
که بودند مویان به سوک امام
همه سر برهنه همه موی کن
ابا ناخن غم همه روی کن
بپوشیده در برگلیم سیاه
پراکنده بر سر همه خاک راه
رسیدند از در همی فوج فوج
یم ماتم شه در آمد به موج
ز جا بانوان حزین خاستند
زنان پذیره بیاراستند
ز شیون چنان شام پرجوش شد
که شور قیامت فراموش شد
سرآهنگ آن کاروان عزا
مهین دخت خاتون روز جزا
فرستاد نزد ستمگر پیام
که آنگه شود کار ماتم تمام
که آید سرشاه و یاران شاه
به نزد زنان اندرین جایگاه
ز بهر دل دخت خیرالانام
فرستاد سرها بدانجا تمام
سرشاه را چونکه زینب (س) بدید
بزد پنجه و پیرهن بردرید
بیفتاد برخاک و برکند موی
توگفتی که ازتن بشد جای اوی
به سینه نهاد آن سر پاک را
بزد آتش از آه افلاک را
همیگفت شاها چه شد مادرت
که بیند چنین دور از تن سرت
پیمبر شه اهل بینش کجاست
علی (ع) ناظم آفرینش کجاست
که بینند شاهی که جبریل باز
به عرش برین بردش از مهد ناز
چنین خفته برخاک گرم زمین
تنش سوده از سم اسبان کین
برادر تن نامدارت کجاست
جدا از سر تاجدارت چراست
سرت برسنان سنان بود و دید
که برخواهرانت چه از غم سید
پناهم تو بودی چو رفتی ز دست
غم بی کسی پشت من برشکست
دریغ ای شهنشاه ایمان دریغ
که دادی لب تشنه جان زیرتیغ
بسی گفت ازین سان و برزد خروش
همی تا که بیگانه آمد ز هوش
پس آنگه گرفت ام کلثوم زار
به سینه سر ساقی نامدار
همیگفت زار ای سر انجمن
ابولفضل عباس (ع) شمشیر زن
چه آمد بدان دست های بلند
که با تیغ کینش ز پیکر فکند
تو تا بودی ای نام برادر شاه
بد از آسمان برترم پایگاه
تو تا زنده بودی به من آسمان
به خیره نیارست دید ای جوان
نبد زهره و ماه همسایه ایم
ندید آفتاب فلک سایه ام
پس از تو غمم برسرغم نشست
همه نام من گشت با خاک پست
ستم پیشه دشمن اسیرم نمود
به بند بلا دستگیرم نمود
چه گویم تو دیدی به بازارها
چه کردند با من ز آزارها
همیگفت ازینگونه تا رفت هوش
از آن بانو و باز ماند از خروش
سپس ام لیلای خونین جگر
ربود آن سر پر ز خون پسر
ببوسید از و لعل بی آب را
همان نرگس مست پرخواب را
بگفتا که ای نوخط مشگموی
همال پیمبر به دیدار و خوی
ز من مهر دل از چه ببریده ای
بگو تا چه زین ناتوان دیده ای
دویدم به دنبال تو روز بیست
نپرسیدی از من که حال تو چیست
تو را پروریدم از آن درکنار
چو جان خود ای زاده ی نامدار
کز آیینه ی دل زدایی غمم
بگریی پس از مرگ در ماتمم
ندانستم این را که پیرانه سر
به مرگت شوم ای جوان مویه گر
کسی کاین ستم داشت بر من روا
چو من باد در بند غم مبتلا
بسی گفت ازینسان و برزد به سر
همی تا که هوشش برون شد زسر
چو شد ام لیلی ز شیون خموش
دل مادر قاسم آمد به جوش
به سینه سر پور فرخ نهاد
همی گفت کای زاده ی پاکزاد
یتیم حسن (ع) جانشین پدر
ایا ماه روی دل آرا پسر
تنی را که آغوش من بود جای
نگه کن بدین مادر ناتوان
که بنهفته تن در پرند سیاه
به مرگ تو چون روز در شامگاه
چو میرفتی ای پور فرخنده نام
سپردی به من دخت پاک امام
ندانستی این را که حرمت نگاه
ندارد ز من دشمن کینه خواه
کشد گوشواره ز گوش عروس
چه عذر آورم نزد تو ای فسوس
چرا زنده ماندم من ناتوان
چو ناکام رفتی تو ای نوجوان
بسی گفت و ناگاه خاموش گشت
بیفتاد برخاک و بیهوش گشت
وزان پس سکینه ابا درد و داغ
کشید از دل آوا چو مرغان باغ
پراز خون سر کودک شیرخوار
به سینه نهاد و بنالید زار
همی گفت کای زینب مهد عشق
چشیده ز تیر جفا شهد عشق
ایا مرغ باغ شه نینوا
چرا دم فرو بسته ای از نوا
ایا آهوی باغ خیرالانام
کدامین بداختر فکندت به دام
که زد برگلوی تو تیر جفا؟
که آزرد از قتل تو مصطفی (ص)
چو لختی چنین گفت از پا فتاد
زبانش از آن شور و غوغا فتاد
زبس مویه آل رسول انام
فتادند برخاک بیخود تمام
چو بگذشت لختی به هوش آمدند
دگر ره زغم درخروش آمدند
به آل نبی با غم و درد و سوز
سرآمد به ماتمگری هفت روز
شبی هند بانوی کاخ یزید
که برشوی او باد نفرین مزید
چنین دید روشن روانش به خواب
که درهای این خیمه ی بی طناب
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴ - یاری خواستن از ساقی حقیقی
همان به که جام نبیدی زنم
در خانقاه امیدی زنم
ستانم ز پیر مغان آب تاک
زآلودگی ها کنم خویش، پاک
به هر ماه از غزه اش تا به سلخ
شوم بی خود از شور صهبای تلخ
بده ساقی آن آب آتش مزاج
بکن در دم از درد جامی، علاج
به آبی بزن ساقیا آتشم
چو مستان شوم تیغ کین برکشم
کنم از تن دشمن دوست، پوست
که این کار – با دشمن او نکوست
بکن ماهرویا، که شد گاه جنگ
زابرو –کمان و زمژگان، خدنگ
بیارا زغمزه سپاهی گشن
زره پوش، چون طره خویشتن
که من همچو سوسن شوم ده زبان
به مداحی خادم خاندان
نشانم یکی شاه برتخت نو
که تایید او را بود پیشرو
که تیغش بر آرد ز دشمن دمار
نمانم از این بیشتر سوگوار
ازین پیش اگر با دلی پر زدرد
سخن گفتم از ماتم شاه فرد
ازین پیش اگر با دلی پر زدرد
سخن گفتم ازماتم شاه فرد
ازین پس همه جشن و سور آورم
دل دوست را پر سرور آورم
جهان را کنم همچو باغ بهشت
زکردار مختار فرخ سرشت
چه مختار؟ داروی دل های ریش
جهانجوی و باداد و فرخنده کیش
سرانداز بدخواه آل رسول (ص)
فرح بخش قلب علی (ع) و بتول (س)
ستانند ه ی خون پروردگار
نشانی، به کف تیغش از ذوالفقار
هواه خواه چارم امام انام
روان پیمبر از او شاد کام
پذیرفته کارش جهان آفرین
شکفته از او چهر ضرغام دین
بدش نو عبیده نکونام باب
که بد پور مسعود، آن کامیاب
ثقیفی گهر، باب آن نامدار
به گیتی درون، زن نکرد اختیار
بدی بسکه هشیار و مشکل پسند
همالی چو خود خواستی ارجمند
بتی تیر مژگان به کارش نکرد
به شمشیر ابرو شکارش نکرد
نمودند یک شب به خواب اندرش
که فرخنده جفتی شود همسرش
ز فرخ گهر دوده ی نامدار
کزان شاخ، آمالش آید به بار
خدایش یک پور، بخشد دلیر
که او را بود، زور و چنگال شیر
همان زن که در خواب گفتند خواست
زمختار – زادن شد آن خواب، راست
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۶ - به درک رفتن یزید پلید و آمدن مختار ازمکه به کوفه
ره آتش تیز بگرفت پیش
سزا دید از زشت کردار خویش
بدید ازخدا کیفر کار زشت
به داس عقوبت درود آنچه کشت
از این مژده مختار شد شادمان
زبطحا سوی کوفه آمد دمان
به دست اندرش، حکم دارای دین
پناه جهان سیدالساجدین (ع)
که عمش به فرمان آن شهریار
به نامه درون کرده بود آن نگار
درآن خط به مختار اذن خروج
بداده که برگاه بنما عروج
به خون در نشان، دشمن شاه را
زتن، سر برانداز، بدخواه را
درآندم که مختار فرخ تبار
زبطحا سوی کوفه شد رهسپار
به شام اندرون، بود مروان امیر
به بطحا زبیری نژاد شریر
بدی والی از سوی پور زبیر
به کوفه یکی مرد، خالی زخیر
به شهر اندر آمد چو مختار باز
به فرمانده از وی بگفتند راز
که پیوسته پیمان ز مردان کار
بگیر از پی کوشش وکارزار
به آن گشت درکوفه فرمانروای
کشد سخت کیفر زما و شما
فلک باز بد خواه مختار شد
به زندان والی گرفتار شد
یکی نامه بنوشت آن پاک کیش
دگر باره از بهر داماد خویش
که من ای تو در هر غمی یاورم
به زندان کوفه به بند – اندرم
بپیچیده بر گردنم اژدهای
مرا از دم اژدها کن رهای
هیون برد آن نامه را همچو باد
به یثرب به فرزند فاروق، داد
چو پور عمر خواند آن نامه را
بدانست آن سخت هنگامه را
به فرمانده ی کوفه پیغام داد
که از من درود فزون بر تو باد
شنید ستم از کینه مختار را
همان نیک مرد بی آزار را
گرفتار بند گران کرده ای
بسی بی گناهش بیازرده ای
به پیوند من، این ستم ها چرا؟
بیندیش لختی از این ماجرا
سبکسر مباش و ز بند گران
رها ساز زودش، و گرنه بدان
زیثرب سپاهی فراهم کنم
تو را خانه ی سور، ماتم کنم
فرستاده آن نامه را همچو باد
بیاورد و با والی کوفه داد
بترسید و بگشود اندر زمان
زبند گران، یال پیل دمان
ز زندان به کاشانه آمد چو مرد
بیفتاد در فکر ساز نبرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۷ - رهایی امیر مختار از بند به خواهش عبدالله به عمر
بزرگان که بودند در آن دیار
به دین پیرو شیر پروردگار
نهانی پی عهد و پیمان اوی
به کاشانه گشتند مهمان اوی
همی بود فرزانه در فکر کار
که نقش دگر چرخ، کرد آشکار
فرستاد پیکی زبیری نژاد
زبطحا به عبد الله بد نهاد
که پور قطیع است فرمانگذار
به جای تو در آن خجسته دیار
چو او آمد آنجا، تو زین سوی، تاز
که ما را به رای تو آمد نیاز
چو عبدالله ابن مطیع پلید
بیامد شد ازکوفه ابن یزید
همی خواست مختار جوید نبرد
برآرد زبنیاد بد خواه، گرد
بزرگان که بودند یاران اوی
نمودند با هم چنین گفتگوی
که مختار گوید ز دارای دین
مرا هست فرمان در این جنگ کین
ندانیم باشد درست این سخن
و یا جوید او پادشاهی به فن؟
همان به که ما خود به بطحا شویم
بر پور حیدر محمد رویم
گراوگفت باید که جنگ آوریم
نبایست دیگر درنگ آوریم
وگرنه چه باید که ما رایگان
ببازیم جان، کوشود کامران
چه این گفته آمد به پا خاستند
همی کار رفتن بیاراستند
سپردند ره سوی بطحا زمین
به درگاه فرزند ضرغام دین
به ایوان فرزانه فرزند شاه
چو آسوده گشتند از رنج راه
یکی روز در نزد آن سرفراز
زکردار مختار راندند، راز
بفرمود همنام خیرالانام (ع)
یلی تا دژ آهنگ شیرکنام
که ما را پس از سبط خیرالبشر
امام است فرزند آن تاجور
همان به کزین، در به یثرب شویم
درین کار فرمان او بشنویم
بگفتند یاران: که فرمان تو راست
همه آنچه گفتی درست است و راست
پس آنگاه به یثرب زمین آمدند
سوی سیدالساجدین آمدند
محمد چو گل در چمن بشکفید
چو دیدار پور برادر بدید
بدوگفت زان پس که دادش درود
که ای شهریار فراز و فرود
من و این بزرگان، غلام توایم
به هر کار دربند کام توایم
دل جمله دربند پیمان، تو راست
همه بنده گانیم و فرمان تو راست
دراین کار مختار، ای رهنمای
بده رخصتی گرتو را هست رای
تو بهتر زما دانی این راز را
که آگاهی انجام و آغاز را
چو این کار خونخواهی باب توست
نیاساید آنکس که زاحباب توست
بدوگفت فرمانده ی انس و جان:
که ای شادمانم ز روی تو جان
تو از مرتضی زاده گان یادگار
مرایی پس از باب فرخ تبار
بدان ای سرفراز عم سترگ
که خونخواهی ماست کاری بزرگ
گر از دشمن ما غلامی سیاه
به خونخواهی ما شود رزمخواه
به یاران ما یاری اش واجب است
که حق را دراین کار، او طالب است
دراین کار- فرماندهی مرتو راست
به پایان رسان آنچه دانی؛ رواست
شنیدند چون این بزرگان و شاه
ز یثرب سپردند زی کوفه راه
زکامی که جستند شاد آمدند
دمان سوی مختار راد آمدند
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۸ - برگشتن بزرگان کوفه از مدینه
بدو باز گفتند فرمان شاه
شکفته رخ آمد یل رزمخواه
یکی انجمن چون یکی بوستان
به کاخش بیاراست از دوستان
سلام شه دین بدیشان رساند
همه آنچه فرموده بد، باز راند
پذیرایی فرمان شدند آن سران
ببستند پیمان کران تا کران
بگفتند شیر دژ آهنگ را
که ای آستین بر زده جنگ را
در این مرز بسیار نام آورند
که فرمانده ی کوفه را یاورند
همه تیغ بازند و خنجر گزار
همه شیر گیر و نبرده سوار
سپاه تو کم لشگر کین فزون
تو خود گو نبرد آزماییم، چون؟
تو را باید اندر سپه چون خودی
دلیری و مرد افکن اسپهبدی
براهیم مالک دلیری گوست
که شیرخدا را به جان پیرو است
سواری است اشتر نژاد و سترگ
که درتازیان نیست چون او بزرگ
علی(ع) را یکی دست پرورده است
بسی کارکین برسر آورده است
گر او را سوی خویشتن خوانیا
به یاری از او دست بستانیا
امیری چو تو نامدار و هژیر
ز چونین سپهبد بود ناگریز
پسندید گفتارشان، میرراد
از آن رای فرزانه گردید شاد
فرستاد از انجمن چند تن
به آوردن مرد شمشیر زن
برفتند و با پر دل سرفراز
همه گفتنی ها بگفتند باز
یل اشتری گوهر این چون شنفت
به پاسخ فرستاده گان را بگفت
که بندم کمر بهر این سخت کار
چو باشم در این کار فرمانگزار
دل و زور و رای امیری مراست
همان نیرو شیر گیری مراست
به جایی که من باشم اندرجهان
روا نیست فرماندهی برمهان
بگفتند: این جز گفته جز راست نیست
تو را گر بگویند همتاست، نیست
تو داری دل و رای اسپهبدی
توانی ز ما دور کردن بدی
چنینی و از این هم افزونتری
که پرورده ی دست حق حیدری
ولی گشته مختار فرمانروا
به فرمان پور شه نینوا
خود از چارمین شد به یثرب درا
شنیدیم کو هست سر لشگرا
ز حیدر بود این حدیث شریف
که خونخواه ما هست مرد ثقیف
تو نیز آی و سالار لشگرش باش
به فرماندهی یار و همسرش باش
نپذرفت مرد افکن شیر گیر
که مختار باشد مر او را، امیر
بدو مهتران را فرستاد، باز
چو مختار گردید آگه ز راز
شد از گفتگو بسته دم تا سه روز
چهارم برآمد چو گیتی فروز
ز کاشانه اش راه بگرفت پیش
ز یاران بسی برد همراه خویش
به کاخ براهیم مالک شتافت
چو مهمان نو، میزبان باز یافت
بزرگانه پذرفت و بنواختش
به یک جای با خویش بنشاختش
بدو داد مختار فرخ، درود
یکی نامور نامه او را نمود
که زی من زیثرب فرستاده این
محمد گزین پور ضرغام دین
در این نامور نامه و عهد نو
مرا خوانده بر پیروان پیشرو
تو را گفته تا حقگزاری کنی
مرا در چنین کار، یاری کنی
براهیم چون نامه را برگشاد
بخواند و ببوسید و برسر نهاد
زجایی که بودش فرو برنشست
به پیمان مختار بگشود دست
خود و هرکس از یاورانش که بود
به جانبازی آن روز بیعت نمود
بزرگان که آنجا فراهم بدند
از آن کار خندان و خرم شدند
دو فرخ سپهبد دو نیکو گهر
چو بستند فرماندهی را کمر
به کوفه درون هرتن از شیعیان
ببست آن دو را بهر یاری میان
چو مختار شد کارش آراسته
ز اسپهبد و لشگر و خواسته
همی با سپهبد شبان روز چند
نشست وز هر در سخن درفکند
به فرجام، رای دو جنگی سوار
بدینگونه در کار گشت استوار
که گردد چو دو هفت روز اسپری
ز دویم جمادی به فرخ فری
به شصت و سه از هجرت احمدی
که بادش درود از خدا سرمدی
پی کینه جویی مهیا شوند
به آسودگی لحظه ای نغنوند
یکی مرد نستوده نامش ایاس
که شب کوفه را او همی داشت پاس
چو آگاهی از کار مختار جست
که بگرفته بیعت ز مردم درست
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۹ - آگاهی دادن ایاس شحنه ی کوفه، عبدالله بن مطیع
بیامد نهان پیش والی بگفت
سخن ها که ازکار مهتر شنفت
چو عبدالله آگه از این راز شد
دژم گشت و با اندوه انباز شد
ابا شحنه گفتا: تو هشیار باش
همه شب پی پاس بیدار باش
زکار آزموده سواران کار
گروهی به هر رهگذر برگمار
بد اختر ایاس آنچه بشنید زو
پذیرفت و در دم بیامد به کو
یکی زاده اش بود راشد به نام
که ابلیس را، زو روا بود کام
نمودش به سوی کناسه روان
به همراه او برخی از پیروان
به مردی کسی کز یلان نام داشت
به هر کوی و هر رهگذر برگماشت
همی گشت خود گرد بازار وکوی
از آن کار سر بسته در جستجوی
شبی زاده ی مالک نامدار
سوی کاخ مختار بد رهسپار
ابا وی دلیران فیروز بخت
زره پوش گردیده در زیر رخت
به کویی گذشته بعد از شب سه پاس
که برخورد بر آن دلیران ایاس
بیفتاد چون دیده دژخیم را
به دیدار فرخ براهیم را
بلرزید زاندیشه دل در برش
تو گفتی که آمد اجل برسرش
سر ره به مرد دلاور گرفت
ازآن شب روی پرسش اندرگرفت
بگفتش: که درنیم شب سوی کوی
نیاید مگر مرد آشوب جوی
به شب هر که بینی به کنجی بخفت
مگر تو که مکرت بود در نهفت
ببندم کنونت به زنجیر یال
برم پیش والی دهم گوشمال
دلاور بدو هیچ پاسخ نداد
چو نزدیک تر گشت بازو گشاد
به پاسخ بزد تیغ برگردنش
بدان سان که سردور گشت از تنش
چو پاسخ شنید از دم تیغ او
ز کوشش بیاسود پرخاشجو
دلیران که با آن دلاور بدند
مر او را بر هر کار یاور بدند
برون آمدند از کمین ناگهان
بگفتند نام خدای جهان
به یاران شحنه نهادند روی
هیاهو برآمد زبازار و کوی
به بازار از آن گروه پلید
دم تیغشان جوهر جان خرید
گشودند گفتی چو بازارگان
خسان از پی جان فروشی دکان
فروزنده همچون چراغ عسس
به بازار، نوک سنان بود و بس
شد از پیکر زشت اهل نفاق
پر از کشته بازار تا پیش طاق
زبس تیغ راندند یاران دین
نماند از بد اندیش یک مرد کین
نمودند آن پر دلان میهمان
سگ کوی را از تن پاسبان
چو ره را ز بیگانه پرداختند
سوی کاخ مختار در تاختند
سپهبد به مختار فرخنده کیش
بگفت آنچه در راهش آمد به پیش
بدو گفت مختار: کای نامدار
به نیکی جزا یابی از کردگار
که در یاری شاه سبط حجاز
تو کردی نخستین در رزم باز
مرا درچنین کار ای کاردان
نهان تو مرهم به ناسور جان
براهیم چو از امیر این شنفت
چو غنچه رخ او ز شادی شکفت
بگفتا: چو زینگونه افتاد کار
هم ایدون بساز از پی کارزار
به بام سرای آتشی برفروز
از آن پیش کاین شب در آید به روز
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۱۰ - بیرون آمدن امیر مختار (ع) از بهر امارت
که آیند یاران ما بهر جنگ
و گرنه ز دشمن شود کار تنگ
پسندید مختار گفتار مرد
بفرمود تا پی توانی چو کرد
برآیند بر بام، گردنکشان
فروزند آتش زبهر نشان
چو بر زد زبانه ز آتش شرار
زهر سو بدیدند مردان کار
به تن راست کردند ساز نبرد
درفش آمد افراشته سرخ و زرد
شتابان ابا برگ و ساز آمدند
سوی کاخ آن سرفراز آمدند
ز درگاه سالار نو بانگ کوس
بشد تا بر گنبد آبنوس
غو نای پیچید درشهر و دشت
سر فتنه ی، خفته، بیدار گشت
سر نیزه در دست نام آوران
در آن شب همی تافت چون اختران
به فیروزی داور بی نیاز
همی آن زمان نو آمد فراز
که مختار با تیغ دشمن شکار
کشد کیفر خون پروردگار
بر آمد ز بنگاه کوشنده شیر
ز لشگر به پاخاست بس بانگ تیر
براهیم زبنگاه کوشنده شیر
ز لشگر به پاخاست بس بانگ تیر
براهیم مالک ورا پیشرو
سوی دیر هند آمد آن میرنو
به راه اندرون ار نگهبان کوی
ز یاران عبداله زشتخوی
کجا دیده آمد برو تاختند
همه راه از ایشان بپرداختند
در آن دیر آن شب امیر و سپاه
بماندند آسوده تا صبحگاه
چو در تخت این آبنوسی سپهر
به سر چتر مختاری افراشت مهر
به میر توانا رسید آگهی
که فرمانده ی کوفه از گمرهی
فرستاده لشگر به پیکار تو
که یکرویه از کین کند کار تو
هزاری دو بیور سپاه آمده است
که گردشان تیره ماه آمده است
سپهدارشان نیست و نورایاس
که را شد بود نام آن ناسپاس
دگر عبد رحمن ابا عکرمه
که باشند ایشان شبان رمه
چو بشنید مختار بگزید نیز
سه تن از دلیران برای ستیز
از آنان براهیم مالک یکی
که پیشش بدی زال زر کودکی
سپهدار دیگر نعیم هبیر
که بد تیر او چون اجل گرم سیر
یزیدانش بد سومین پیشرو
که بر نامدی با وی از شرغو
به همراه آن سه جنگی سوار
دلیران فزونتر ز سیصد هزار
ز دو رویه چون راه گردید تنگ
بشد در میان، گرم بازار جنگ
یلان از دو سو همچو ابرسیاه
تکاور فکندند در رزمگاه
به هم بر زدند آن دو جنگی گروه
بجنبید گفتی ز آهن دوکوه
نمود اندر آن رزمگه بیدریغ
اشارت به خونریزی ابروی تیغ
زبان سنان شد هم آواز مرگ
به هر گوش گفتی همی راز مرگ
به سر بر سپر سخت رویی نمود
بلا، رگ درآن رخنه جویی نمود
سر نیزه بگسست شیران به تن
زره را ابر پر دلان شد کفن
سرازتن جدا گشت و تن جست گور
ستور از تک افتاد و مرد از ستور
خزیمه یکی بد ز مختاریان
به نیروی بازو چو شیر ژیان
درآن رزم به راشد آمد دچار
نمودش به یک ضرب با اسب چار
چو راشد به خاک اندرافتاد پست
درآمد به کوفی کردند ز آنجا شتاب
دلیران دین از پس آن سپاه
دمان چون اجل برگرفتند راه
چو عبداله آگاه شد زان شکست
به کاخ امارت شد و در ببست
گرفتند گردش سپاه دلیر
براهیم مالک برایشان امیر
به بازار مختار رایت فراشت
زهر سوی دژ پاسبان برگماشت
سه روز و سه شب کار زینگونه بود
که بخت بد اندیش وارونه بود
توان نبرد آزمایی نداشت
به ناچار خاطر به رفتن گماشت
به سر چون زنان چادری درکشید
به جایی در آن شهر شد ناپدید
چو میر زبیری زنیرو فتاد
امیر حسینی علم برگشاد
بدان کاخ شد میر و سالار نو
جهان را پدیدار شد کار نو
ز دل های ترسنده برداشت بیم
به مردم همی زر پراکند و سیم
چو مردم بدیدند کردار او
زهر سو به خدمت نهادند رو
مراو را پذیرای فرمان شدند
همه بسته ی بند پیمان شدند
امیرش به گاه محل خواندند
درودش به فرماندهی راندند
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۱۱ - امارت امیر مختار و بدست آوردن عبدالله بن مطیع
یکی روز او را رسید آگهی
که عبدالله آن مایه گمرهی
دراین شهر پنهان به جایی دراست
سراسیمه از گردش اختر است
بدو بخشش آورد فرخ امیر
بفرمود با توشه ای بارگیر
ببردند آنجا که او بد نهان
بگفتند: فرموده میر جهان
که ما را به آزار تو نیست رای
بگیر این و زین بیش اینجا مپای
چو ایمن شد آن مرد ترسنده زود
سوی بصره شد نزد مصعب چو دود
امیر سرافراز ناورد خواه
بیاراست کار سران سپاه
نخستین به بر خواند آن نامور
محمد که بودش عطارد پدر
فرستاد زی آذر آبادگان
که باشد در آن جایگه حکمران
دگر عبدرحمن فرخ نژاد
که بد زاده ی سعد بن قیس راد
به موصل فرستاد میر دلیر
که آنجا شود غالب آن شرزه شیر
به حلوان کجا کرد پس مرزبان
گزین سعد پور خزیف جوان
به فرمان مختار فرخنده پی
عمر پور صائب روان شد به ری
به هر جا به فرماندهی مهتری
فرستاده با نامور لشگری
به کوفه درون خویش سالار گشت
مرآن مرز را خود نگهدار گشت
در گنج بر روی لشگر گشود
ابا دشمن و دوست نیکی نمود
کنون از من این طرفه گفتار نو
ز پور مطیع بد اختر شنو
ز چنگال شیر دژم چون رها
شد آن روبه پیر،گشت اژدها
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۱۲ - رفتن عبدالله بن مطیع به نهروان و نامه نوشتش به مصعب زبیر
بیامد ز کوفه سوی نهروان
بر مصعب شوم تاری روان
یکی نامه بنوشت و دادش خبر
زکردار و گفتار فرخ گهر
بیاراست مصعب هم اندر زمان
سپاهی به کردار سیل دمان
علم برگشاد و بنه بر نشاند
زبصره سوی کوفه لشگر براند
از این سو به مختار سالار باز
بگفتند از کار آن کینه ساز
چو آگاه شد نام گستر امیر
زکار زبیری نژاد شریر
براهیم را گت زایدر بتاز
مهل تا کند بدمنش ترکتاز
زلشگر بدادش هزاری سه پنج
اباکوس و باطبل و شپور و سنج
بیاورد پرورده ی بوتراب
سپه را سوی نهروان با شتاب
وزانسوی عبداله کینه خواه
دمان با ده و دو هزار از سپاه
سوی کوفه می تاخت از نهروان
به پیکار مختار روشن روان
ازین سوی و آن سوی آن دو سپاه
به هم باز خوردند ناگه به راه
براهیم چون گرد ایشان بدید
سوی لشگر خود خروشی کشید
که ای شرزه شیران دشت یلی
ستاننده ی خون آل علی (ع)
به دشمن یکی حمله آرید سخت
وزان حمله، فیروز سازید بخت
دراین رزمتان گرشود پای، سست
نگردد دگر آن شکسته درست
بگفت این و برکند توسن زجای
جهان خیره زان مرد رزم آزمای
سواران پس و پشت آن نامجوی
نهادند بر لشگر کینه روی
بغرید کوس و برآمد غریو
هراسان از آن رزمگه جان دیو
زمین لرزه زان سخت چالش گرفت
ز مرگ یلان، نای نالش گرفت
زتیغ براهیم در موج خون
همی مرد و مرکب شدی سرنگون
زبس کشته افتاد بر روی هم
شد از بار آن پشت ماهی دژم
براهیم فرخ در آن رزمگاه
همی جست سوی علمدار راه
به ناگه بر او تاخت تیغش به مشت
بد اختر چو دیدش بدو کرد پشت
بزد تیغ و کرد از میانش دو نیم
دل لشگر از زخم او شد به بیم
به بنیادشان اندر آمد شکست
کشیدند از کار پیکار، دست
گسسته عنان و شکسته درفش
فتاده زسر خود و از پای، کفش
بپیچید بردست یال هیون
روان از دل و دیده سیلاب خون
سوی نهروان برگرفتند راه
نکردند از بیم، واپس نگاه
سپاه براهیم تا نهروان
از ایشان بکشتند پیرو جوان
چو بسیار کشتند باز آمدند
سوی رزمگه سرفراز آمدند
به یغما ببردند هرچ از سپاه
به جا مانده بود اندر آن رزمگاه
درآن جایگاه خیمه افراشتند
طلایه به هر سوی بگماشتند
شب تیره چون خیمه بالا کشید
نگهبان در آن دشت مردی بدید
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۱۳ - آوردن پاسبانان مردی ترسا را به نزد ابراهیم
به پیکر ستبر و به بالا بلند
یکی ژنده در تن، بر آن وصله چند
کلاهی بد از پشم اندر سرش
فرو ریخته موی سرتا برش
به زنار بربسته محکم میان
عصایی به دستش زخرما بنان
گرفت و ببردش برسرفراز
سپهبد زحالش بپرسید باز
بفرمود: با ما سخن جز به راست
نگویی و گرنه زیان مرتو راست
به رومی زبان گفت: از بصره من
رسیدم هم اکنون در این انجمن
مرا کیش و راه مسیحا بود
در این مرز پیوسته ام جا بود
کنون بازگو تا شما کیستید؟
چنین جنگجو از پی چیستید؟
برای چه این لشگر انگیختید؟
بسی بیهده خون چرا ریختید؟
سپهدار گفتا: که مارا ست کیش
زاحمد (ص) که نامش شنیدی تو پیش
پسر دختری داشت آن شاه ما
که در دین پس از وی بد او راهنما
بکشتندش این قوم حق ناشناس
نکردند از کیفر حق هراس
کنون ما به خونخواهی آن جناب
نداریم آرامش و خورد و خواب
از این مردم زشت کیفر،کشیم
تن پرگنه شان به خون درکشیم
نصاری چو بشنید گفتار او
ز دیده روان گشت آبش و رو
به جانش در افتاد از غم نهیب
بیفکند ز نار و خارج و صلیب
همی ریخت بر موی ژولیده خاک
همی زد زدل ناله ی دردناک
به تازی زبان گفت آنگه چنین:
که ای شیر مردان پاکیزه دین
در انجیل من خود چنان دیده ام
ز راز آگهان نیز بشنیده ام
که آید رسولی در آخر زمان
زسوی فرازنده ی آسمان
کند نسخ، دین تمام ملل
فتد زو به رکن کلیسا خلل
پس از آن پیمبر پسر دخترش
فتد در ره دین زپیکر سرش
حریمش به اشتر سواری کنند
به مرگش همی سوگواری کنند
پس از آن شهنشه، یکی پاکزاد
که باشد ز آل ثقیفش نژاد
کشد کیفر او زبد خواه او
دهد روی گیتی زخون شست و شو
مرا بخت نیک اندر آنجا فکند
که گردم شناسای آن ارجمند
کنون جمله باشید بر من گواه
که از جان پذیرفتم آن رسم و راه
چو از او سپهدار اشتر نژاد
شنید این سخن گشت خندان و شاد
بپرسید: کای مرد آیین درست
چه بد تا که تازی نگفتی نخست؟
بگفتا که رازی است اندر نهفت
چو خالی شود جای بتوان شنفت
سپهبد ز مردم بپرداخت جای
بدو گفت آن مرد پاکیزه رای
یکی دیر دارم در این مرز من
بدم اندر آنجای آسوده تن
که سالار آن لشگر نابکار
بیامد دمان با سواری هزار
زمن خواست کانجاشب آرد به سر
به رویش گشودم به ناچار در
به دیر اندرون چون که آسوده گشت
زمن خواست کایم دراین پهندشت
بدانم ازین لشگر سر بلند
همه رای و اندیشه و چون و چند
کنون آن بداختر در آن جایگاه
تن آسان نشسته است دیده و به راه
سپهبد ببوسید پیشانی اش
شکفته شد آن چهر نورانی اش
بدو گفت: کای مرد پاکیزه راه
ز من آرزویی که داری بخواه
بگفتا: ندارم دگر آرزوی
مگر آنکه زین مردم نامجوی
یکی مرد بی ترس شمشیر زن
بیاید به همراه تا دیر من
که او را برم من به بالین او
ز خون سرخ سازد نهالین او
براهیم یل گفت: آن کس منم
که خود را به یک پهنه لشگر زنم
نترسم ز شیر و ز پیل و نهنگ
برآرم ز سوراخ، غژمان پلنگ
خود آیم ز لشگر به همراه تو
کنم آنچه را هست دلخواه تو
بدو گفت آن راهب پاکزاد:
که از دادگر، آفرین برتو باد
اگر روی گیتی شود پر سیاه
سر آن سپاهی تو در رزمگاه
فزونی به نیرو زپیل دژم
چو آهو کند شیر نر از تو رم
نکو نیست لیک ای یل حق پرست
که سازی به دندان کشی کاردست
چو با چاره کاری توان ساختن
خرد نیست جان در سرش باختن
به هرچت سرایم فرا دار گوش
به تن همچو من رخت رهبان بپوش
میان را به زنار ترسا ببست
یکی خاج از سینه آویخت پست
به سر برنس عیسوی برنهاد
زکارش بشد جان اسلام شاد
پس آنگه ببست آن یل نیکبخت
یکی تیغ برنده در زیر رخت
عصایی به دست اندرش همچو میم
به زیر قبا اژدهای کلیم
ز دنبال راهب در آن تیره شام
ز لشگر سوی دیر برداشت گام
چو پیدا شد آن دیر راهب ز دور
پی آزمون گفت با پیل زور
که گر شیر نر باشی و اژدها
نگردی از این دام دیگر رها
نهادم به راهت من این بند و دام
که تا دشمنان از تو گیرند کام
تو آنی که گفتی سر یک سپاه
به گرد اندر آرم در آوردگاه
ز نیروی خود لاف چندان زدی
به آهن نسنجیده دندان زدی
کنون پرده برگیرم ازکار تو
کنم دشمن آگه ز کردار تو
بگویم ببندند یالت به بند
که دیگر نبینی تو گرز و کمند
چو جستی ز بیگانه گان آشنا
ز دریا توانی بجه باشنا
چو پرورده ی مرتضی (ع) این شنید
شد آثار خشم از دو چشمش پدید
بدو گفت: کای مرد پیمان شکن
مشو غره بر حیلت خویشتن
از اینها که گفتم فزونتر منم
نترسم شود گر جهان دشمنم
زمین گر شود پر زتیر و سنان
منم شیر شرزه در آن نیستان
به خود گر نمی دید می توش و تاب
نمی کردمی سوی دشمن شتاب
اگر زنده رستی تو از چنگ من
بگو تا کند دشمن آهنگ من
بگفت این و تیغ از میان برکشید
چو شیر ژیان سوی راهب دوید
چو این دید راهب بترسید سخت
بخندید بر روی آن نیکبخت
بگفتا: به خونم میالای تیغ
که برکشتنم خورد خواهی دریغ
به یزدان که پیمان تو نشکنم
فتد گر به دریای آتش تنم
چنین گفتم این از پی آزمون
که بینم دل و زهره ات هست چون
طلایه که بد بر در آن حصار
گرفتند ره بر دو ترسا شعار
که اینجا بمانید تا صبحگاه
ندارد به شب کس در این دیر راه
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۱۴ - رفتن ابراهیم به دیر راهب
خروشید راهب که خانه خدای
منم اندر این بر کشیده سرای
بگفتند: ما را به توکار نیست
ولیکن ندانیم کاین مرد کیست
بگفتا: که این راهب نامور
مرا هست پور برادر پدر
بگفتند: بی اذن سالار راد
نیاریم کس را به دژ راه داد
بمانید لختی بر پاسبان
که خواهیم دستوری از مرزبان
بماندند ناچار بر جای خویش
در اندیشه دل تا چه آید به پیش
چو رفتند و گفتند با بدسیر
به بر خواندشان تا که جوید خبر
براهیم را چونکه با وی بدید
همی خیره بر چهر او بنگرید
براهیم دردل همی با نیاز
بگفتا: که ای داور چاره ساز
مرا زین بد اندیش پوشیده دار
یکی پرده اش در بر دیده دار
بدان شه که در راه تو داد جان
زکشتن مرا بخش چندان امان
که خواهم ز بدخواه خون امام
چو این بگذرد دیگرم نیست کام
دلش گرم راز و زبان بد خموش
که الهامش آمد ز فرخ سروش
بگفتش میاورد به دل هیچ باک
که آمد گشایش ز یزدان پاک
زشادی براهیم را رخ شکفت
پس آنگه بداختر به راهب بگفت:
که برگوی دشمن کجا و دو چند
چه دارند اندیشه این هوشمند؟
بگفتا به نزدیک این جایگاه
تن آسان نشسته است کوفی سپاه
طلایه برون کرده از چار سوی
به دشمن ببسته ره جستجوی
ره آگهی بیش از اینم نبود
دژم گشت چون گشت او را شنود
بگفتا به یاران خود با هراس
که نیکو بدارید یک لحظه پاس
مگر من دمی سر به بستر نهم
زکین براهیم اشتر رهم
گذارید کاین راهب و خویش او
سوی حجره ی خود گذارند رو
بگفت این و خوابید، زان پس کشیش
سوس خوابگه برد مهمان خویش
یکی سفره گسترد و در وی گذاشت
برمیهمان آنچه در خانه داشت
چو نان خورده شد رفت و آورد می
چنان کان بدی رسم و آیین وی
براهیم را گفت: ترکن دماغ
که درظلمت غم بود، می چراغ
براهیم گفتا که در کیش ما
می و خوک خوردن نباشد روا
چو بشنید این راهب حق پرست
بیفکند مینا و ساغر ز دست
ببرد آب و دست و دهان را بشست
شد اسلام وی نزد مهتر درست
بدو گفت: آهسته بیرون خرام
پژوهش کن از حال آن مرد خام
ببینش اگرچشم رفته به خواب
به دوزخ روان سازمش با شتاب
برفت و بدید و بیامد بگفت:
که چشم بداختر چو بختش بخفت
سپهبد چو بشنید بر جست تفت
سوی خوابگاه بداختر برفت
به ناگه برآمد ز درگه خروش
زیاران عبداله تیره هوش
بگفتند: میرا برون آ زدیر
که آمد به یاریت پور زبیر
زبصره کنون مصعب و لشگرش
بیامد، پذیره بشو در برش
از آن مژده عبداله از جای خواب
به پا خاست شادان دل و باشتاب
ز بهر پذیره برون شد ز دیر
ز مرگش رهانید پور زبیر
چو شاگرد شیر خدا این بدید
ز حیرت همی لب به دندان گزید
به ناچار از دیر شد رهسپار
ابا آن سپه جانب رودبار
به راه اندر آن با یکی زان سپاه
نهانی بگفت آن یل رزمخواه
که دارم یکی بدره از سیم و زر
ببخشم مر آن را بدان راهبر
که دیدار مصعب نماید مرا
چو بشنید آن مرد نام زرا
بگفتا: من اینک تو را بنده ام
سوی مصعبت رهنماینده ام
چو یک لخت گشتند دور از سپاه
بدو گفت سالار ناورد خواه
که ای مرد در دل تو را مهر کیست؟
شکفته رخ و نیت از چهر کیست؟
اگر خواهی از تیغ من ایمنی
بگوبا علی (ع) دوست یا دشمنی؟
بگفتا: که از تیغ تو ایمنم
از آن رو که با مرتضی دشمنم
مرا پیشوا نیست از اهل خیر
به دین غیر عبداله بن زبیر
بگفت: ار چنین است پس پیشوای
زمن هدیه گی این زر، ای نیکرای
بد اندیش دست طمع برگشاد
بزد تیغ بر گردنش مردراد
بدانسان که از تن جدا شد سرش
بدل شد به یاقوت، سیم و زرش
ز خون پلید آن دلاور به خاک
دم تیغ الماس گون کرد پاک
وزان جایگه همچو شیر یله
خرامید غران به سوی گله
چو آمد زهامون به نزدیک رود
به مردانگی داد رودش درود
بسی دید کشتی چو ماهی درآب
و یا چون به دریای گردون سحاب
به هر زورقی لشگری نابکار
همه درع پوش و همه ترک دار
درخشان دم تیغ فولاد ناب
چنان سینه ی ماهیان اندر آب
فروزان سر نیزه ی آبرنگ
به کشتی چو در کوه چشم پلنگ
چو لشگر زدریا به هامون رسید
سپهبد یکی کشتی از دور دید
که در آب بودی چو آتش به دود
درازیش پر کرده پهنای رود
فروزان در آن بود چندین چراغ
چو در تیره شب لاله در صحن باغ
تو گفتی زبس بود افروخته
نیستان به دریای چین سوخته
چو زیبا عروسی خوش آراسته
به پیروزه و گوهر و خواسته
چو کشتی زدریا به خشکی رسید
دمان مصعب از وی به هامون کشید
به سر بستی عمامه ی زرنگار
ابر باره ی برق پویش سوار
بزرگان گرفتند پیرامنش
غلامان دوان در بر توسنش
ابر باره گی دوش بر دوش او
روان بود عبداله کینه جو
سپهبد چو شیری که بیند به خشم
بدان هر دو تیره روان، دوخت چشم
چو مصعب گذشت از برسرفراز
نیاورد پیشش چو مردم نماز
بگفتا به عبداله: این مرد کیست؟
از این لشگر ما و را نام چیست؟
که برما نیاورد اصلا درود
نگه کردنش سوی ما خیره بود
بزد بانگ عبداله نابکار
به پروده ی حیدر تاجدار
که ای مرد چون شد به پیش امیر
نکردی کمان قامت همچو تیر؟
به پوزش زمین، زین اسبش ببوس
وگرنه بکوبم سرت از چو کوس
دلاور بدو هیچ پاسخ نداد
سر مصعب از وی بدش پر زباد
رخ از خشم چو نیل گشتش کبود
به عبداله آهسته اینسان سرود:
که این بی گمان نیست از این سپاه
فرستاده ای باشد از کینه خواه
بباید پژوهش نمودن درست
وزان پس به خونش دم تیغ شست
پس آنگاه گفتا به یاران خویش
که این بی ادب را بیارید پیش
غلامان دویدند سوی جوان
چو این دید سالار روشن روان
چو کوهی ز آهن به جای ایستاد
ز دانش نیاورد از خشم یاد
غلامان بگفتند ش: ای بی ادب
تو را خواسته پادشاه عرب
به پوزشگری نزد مهتر بپوی
زروی ادب پاسخ او را بگوی
دلاور نگفت ایچ و زان جای تفت
به همراهشان سوی مصعب برفت
بدو گفت مصعب: که ای سرفراز
چه بودت که ما را نبردی نماز؟
گمانم همانا نه زین لشگری
نوند براهیم بن اشتری
و یا از بزرگان تازی نژاد
یلی هستی و مهتری پاکزاد
که از حشمت ما نبودت نهیب
به ما دیدی از دور همچون رقیب
بگفت آن سرفراز با مرد شوم
که هستم ز اعراب این مرز و بوم
نه سرلشگرم نی پیام آورم
شما را من از جان و دل یاورم
رسوم ادب را ندانم درست
ره مردمی از عرب کس نجست
شنید این چو از وی زبیری نژاد
به بند و زندانش فرمان بداد
هم اندر زمان روز بانش، کشان
ببرد و ببستش به بند گران
یک شیرشد بسته در سلسله
کزو داشتی آسمان زلزله
به ایوان درآمد چو پور زبیر
یکی تخت بنهاد در پیش دیر
سپس گفت با مرد: کای بد گهر
که عامر بدش نام و مره پدر
کز ایدر برو سوی زندان دمان
بگو آرد این بسته را روزبان
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۱۵ - پاره کردن سپهدار ابراهیم بند و زنجیر را و بازگشتن او به لشگرگاه خود
که تابینمش دوست یا دشمن است
سروش است یا زشت اهریمن است
چو بشنید این عامر از پیشگاه
سوی بندخانه در آمد ز راه
به زندان مر آن شیر بربسته بال
همی گفت: کای داور ذوالجلال
تو برادر بندگران از تنم
مده دست برکوشش دشمنم
بگردان تو ای دادگستر قضا
از این خادم دوده ی مرتضی
که خواهم ازین مردمان خون شاه
کنم دشمنان علی (ع) را تباه
همی بود سالار گرم نیاز
که عامر به بالینش آمد فراز
به شمشیر، شیر جهان آفرین
همی ناسزا گفتی این زشت دین
چو بانگش به گوش سپهبد رسید
به خشم اندر آمد دلش بردمید
برآمد زغیرت به روشن تنش
سر موی از حلقه ی جوشنش
به زانو نشست و بغرید سخت
ببرید آن بند را لخت لخت
بجست و به یک زخم تیغ از برش
جدا کرد آن پر زکینه سرش
غلامان عامر چو دیدند این
گرفتند گرد یل بیقرین
سرافراز با تیغ الماس گون
از آن بد سگالان روان کرد خون
به یکدم از ایشان بپرداخت جای
وزان پس به بنگاه خود کرد رای
خرامید شادان و روشن روان
سوی لشگر خویش مرد جوان
به ناگاه در راه مردی بدید
که از دل همی زار آوا کشید
چو دیدش در افغان، چنان رادمرد
بپرسید: کای مرد هامون نورد
تو را زاری از دست بیداد کیست؟
چنین زاری اندر خور مرد نیست
بگفتا: ز بیداد این لشگر است
که با اهل دین کینه شان بر سراست
سرافراز پرسید: کای بینوا
که را دانی از بهر خود پیشوا؟
که خود را همی زاهل دین دانیا
مراین قوم را اهل کین خوانیا
بگفت: ار چه نشناسمت کیستی
چه ره داری و بر چه و چیستی
ولی من ره خود ندارم نهان
که آیین همینم بود در جهان
منم بنده ی آستان علی (ع)
نکوخواه با دوستان علی (ع)
ابا دشمن مرتضی دشمنم
به یزدان قرینم، نه اهریمنم
مرا غیر شیر خدا شاه نیست
به جز راه او در جهان راه نیست
سپهبد چو گفتار او را شنید
چو جان گرامیش در برکشید
ببوسید رخسار و پیشانی اش
بشد خرم از چهر نورانی اش
بپرسید کز این گروه پلید
بگو تا چه بیداد بر تو رسید؟
بگفتا: مرا مادری ناتوان
بود اندر این شهر زار و نوان
بدو بردمی خوردنی چیز چند
که با آن خورش، وارهد از گزند
گرفتند این لشگر آن ها زمن
خجل ماندم از روی آن پیرزن
ندیدم دراین دشت چون یار کس
غم خویش گفتم به فریاد رس
بدو گفت اسپهبد نامدار:
که گشتی به امید خودکامکار
منم از غلامان سلطان دین
خداوندم افکند در این زمین
که برهانم از غم روان تو را
همان مادر ناتوان تو را
بگفت این و آنگاه آن نامور
گشود از میان گوهر آگین کمر
بدو داد گفتا: مرا هم بدان
منم آن کهین بنده ی خاندان
براهیم مالک شنیدی؟ منم
که با دشمن مرتضی دشمنم
بدوگفت مرد: ای امیر دلیر
که از بیم تو نغنود بره شیر
فلک را به تن زخم پیکان توست
بداندیش دین، دشمن جان توست
بگسترده هر سوی بهر تو دام
به جز کشتن تو نجویند کام
زبیمت بداندیش را خواب نیست
گوارنده درکام او آب نیست
چرا یکتنه آمدی سوی دشت؟
چرا رایگان باید از جان گذشت؟
بدوگفت: از بهر نخجیر را
برون آمدم دوش شبگیر را
جدا ماندم از همرهان و سپاه
کنون می روم سوی آرامگاه
بگفت این و با مرد، بدرود کرد
سوی لشگر خویش شد رهنورد
چو خروشید رخشان زگردون دمید
سپهبد به لشگرگه خود رسید
تو گفتی که او موسی طور بود
دورخساره اش مظهر نور بود
چو لشگر بدیدند او را ز دور
چو هندو که بیند درخشنده هور
به پاس شکوهش همه با نیاز
ببردند از شوق پیشش نماز
بگفتند: میرا نکو آمدی
بزی شاد با فره ی ایزدی
بگو تا چه پیش آمدت زین سفر؟
چه کردی ابا دشمن بد گهر؟
زبختت چنانیم امیدوار
که برگردن خشم باشی سوار
کران تا کران گر شود پر سپاه
تو فیروز باز آیی از رزمگاه
تویی خیمه ی پر دلی را ستون
مباد این ستون دلیری، نگون
زهفتم زمین بیش سنگ تو باد
سرخصم در پالهنگ تو باد
به یزدان نمودند یکسر سپاس
که او را زدست ددان داشت پاس
چو از باد شب مرد شمع سپهر
بیفروخت ماه فروزنده چهر
بزرگان غنودند اندر فراش
طلایه برآورد بیدار باش
همه شب دل کوس پر ناله بود
لب نای زن پر ز تبخاله بود
چو شد شاهد روز آغوش شب
نمایان چو از نخل شیرین رطب
به فرمان فرزند مالک دبیر
یکی نامه بنوشت اندر صریر
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۱۶ - نامه نوشتن ابراهیم به مصعب
سرنامه را حمد یزدان نوشت
خدای دوکیهان و خرم بهشت
سپس نعت پیغمبر و آل او
هم آن یاوران نکو فال او
پس آنگه نوشت ای سلیل زبیر
که داری به دل کینه ی اهل خیر
شب دوش من درکنار فرات
به ظلمت درون همچو آب حیات
نهادم کمین تا بریزمت خون
نبد دست چون بود زورت فزون
فتادم به دام تو شوریده بخت
نهادی به کوپال من بند سخت
زبند تو تا من نبینم گزند
رهانید شیر خدایم زبند
بکشتم بسی از سپاهت به تیغ
تو خود جستی از چنگ من ای دریغ
نکردم من این ها به نیروی خویش
ننازم به شمشیر و بازوی خویش
خداوند کیهان مرا گشت یار
که بگسستم آن بند آهن چو، تار
جهان آفرین بس بود یار من
تو دیدی که چونست کردار من
اگر خواهی از تیغ من جای بری
نباید که باشی زایمان، بری
سوی مرز خود رو، مبر عرض خویش
بران دشمنان علی را ز پیش
وگرنه چو انگیخت گرد نبرد
پدید آید از مرد در جنگ، مرد
نمایم جهان برتو زانسان سیاه
که دیگر نیابی سوی بصره راه
برون آورم با پرند آورت
هوای امیری ز، خیره سرت
به عبداله آنگونه رانم سنان
که دیگر نیابد دو دستش عنان
به افزونی لشگر خود مناز
که با من چو گنجشک باشند و باز
چو آمد به بن نامه ی پر زداد
بپیچید و بر سرش خاتم نهاد
به دست فرستاده ی هوشمند
فرستاد زی مصعب خود پسند
چو آمد به وی نامه ی سرفراز
بخواند و ز پاسخ فروماند باز
از ان نامور نامه شد پر هراس
برآورد سر پس چو گاو خراس
فرستاده را گفت: نام تو چیست؟
به دین پیشوا و امام تو کیست؟
که را دانی اندر جهان شاه خود؟
که را دشمن دین و بد خواه خود؟
بگفتا: که حارث مرا هست نام
علی باشدم راهنما و امام
سپهبد براهیم را دوستم
ترا دشمنم گر کنی پوستم
بگفتا بدو مصعب بد گمان:
که گر خواهی از مرگ یابی امان
براهیم و مختار را بد شمار
که بخشم تو را خاتم زینهار
وگرنه به کوپال زانسان سرت
بکوبم که گرید به تو همسرت
فرستاده گفتا: بگو با سپاه
بیایند یکسر در این پیشگاه
که تا من برآیم به جایی بلند
بگویم همان را که داری پسند
به لشگر بداندیش فرمان بداد
سپاه آمد و جابه جا ایستاد
جوانمرد جا بربلندی گرفت
بلندی ازو سربلندی گرفت
زبان را به حمد جهان آفرین
گشود و نبی را بخواهد آفرین
به شیر خدا گفت آنگه درود
دو نوباوه اش را به پاکی سرود
به نیکی براهیم و مختار را
ستود و دگر کرد گفتار را
بگفتا: که نفرین به پور زبیر
کز او نامد اندر جهان هیچ خیر
پلید است و بی دین و بیدادگر
برادر چو وی چون دو پورش، پدر
شنید این چو مصعب زبگزیده مرد
بپیچید برخویش ازخشم و درد
برآورد تیغ جفا از نیام
بزد چاک بر پهلوی نیکنام
شد آن بی گنه از بلندی نگون
تن پاکش از خون همه لعلگون
روان را به شاه شهیدان سپرد
زگیتی همی نام نیکو ببرد
به جز مصعب ازکین به زخم درشت
فرستاده را در جهان کس نکشت
براهیم را این چو آمد به گوش
بگریید از درد و برزد خروش
بگفتا: بکویید کوس نبرد
برانید لشگر ز جا همچو گرد
بغرید کوس و سپه فوج فوج
چو دریای قلزم درآمد به موج
گروهی چو کوه اندر آمد ز جای
همه غرق آهن زسر تا به پای
شد از ناله پر، هفتمین آسمان
بپیچید برخود زمین و زمان
تو گفتی که خون شهیدان پاک
بجوشید از تربت تابناک
زره پوش کند آوران خیل خیل
برفتند چون از برکوه، سیل
چو بر زین برآمد سوار سپهر
سپاه ستاره، بپوشید چهر
زنیزه، هوا بیشه ی شیر شد
جهان سربه سر پر ز شمشیر شد
بغرید چون رعد رویینه خم
زمین در پی بادپا گشت کم
چو مصعب سرترک لشگر بدید
سراسیمه لشگر به هامون کشید
نکرده سپه را به صف استوار
که برلشگرش زد یکی نامدار
چو تندر خروشان و چون پیل مست
به زیرش یکی باد و برقی به دست
صف میمنه راند بر میسره
چو شد میمنه و میسره یکسره
به قلب سپه تاخت چون برق و باد
زمرد افکنی، داد مردی بداد
چو انگیخت محشر در آن رزمگاه
فرو ریخت بسیار خون، زان سپاه
بیامد سوی لشگر خویشتن
بر او آفرین خوان، همه انجمن
چو مصعب زوی آن دلیری بدید
رخش گشت از بیم چون شنبلید
همی گفت: کاین لجه ی نیل بود
و یا شیرکوشنده یا پیل بود
اگر بار دیگر نبرد آورد
سر این سپه زیر گرد آورد
که بود این دلاور که چون تند باد
به ما تاخت وین داغ بر مانهاد؟
بگفتند: کاین شیر بی ترس و بیم
که تیغش بود همچو مار کیلم
سپهبد براهیم نامش بود
که جنگ فلک در نگاهش بود
سپس گفت مصعب به یاران خویش
که ما را رهی صعب آمد به پیش
شما گر بدینگونه جنگ آورید
همه نام نیکو به ننگ آورید
ندیدید با ما چه کرد این سوار؟
زوی باید آموختن کارزار
گروهی ابا تیغ و گرز و کمند
گروهی ابا نیزه های بلند
گروهی به قاروره، قومی به تیر
درآیید در پهنه ی داروگیر
بکوشید با این یل کینه جو
مگر آب رفته در آید به جو
زگفتار او لشگر آمد به جوش
کشیدند از نای رزمی خروش
هزاری شش از آن سپاه گران
پیاده گرفتند تیر و کمان
ز مردان کاری هزاری چهار
گرفتند زوبین پی کارزار
هزاری دو قاروره ده و دو هزار
زره پوش و بر باد پایان سوار
دو بیور هزار از سپه تیغ زن
به پیکارشان زال زر همچو زن
گروهی سپردار و خنجر گزار
که بودند اندر شمر، ده هزار
به یک ره به میدان نهادند روی
به قلب اندرون، مصعب کینه جوی
چو این دید اشتر نژاد دلیر
که شد پهنه زان پر دلان غاب شیر
خروشید:کای یاوران رسول (ص)
که هستید خونخواه آل بتول (ع)
یک امروز خود را کنید آزمون
به مردی ابا این سپاه فزون
اگر کشته گشتید خرم بهشت
شما را بود از خدا، سرنوشت
وگر زنده ماندید دور ازگزند
شود نامتان چون فلک سربلند
ازین به چه باشد که در راه دین؟
سپاریم ما جان به جان آفرین
بخوانند ما را به روز جزا
ز یاران نوباوه ی مرتضا
به نیرو اگر چون شما شیر نیست
زعباس به دست و شمشیر نیست
نباشد بهتر به روی و به موی
ز شبه پیغمبر، شه ماهروی
به یاد آورید آن ستم ها زشت
که کردند با شاه اهل بهشت
وزان دختران رسول انام
که بردند بی پرده تا شهر شام
بجویید آن خون که پروردگار
بود خونبهایش به روز شمار
بکوشید در یاری بوتراب
که ما را ظفر وعده داد آن جناب
بگفت این و غرید آن کامگار
چو شیر گرسنه که بیند شکار
سوی رزم دشمن برانگیخت اسب
پرندی به دستش چو آذرگشست
پس و پشت او لشگری همگروه
چو جوشنده دریا و چون سخت کوه
سنان راست کردند و تیغ آختند
به دشمن شکاری هیون تاختند
به ترغیب مردان خروشید کوس
زمین بر رخ آسمان داد بوس
شد از دود قارو ره، گیتی سیاه
بپوشید گرد زمین روی ماه
چو ماران، سنان مغز مردان بخورد
تکاور به نعل، استخوان کرد خرد
شد از باده ی خون سرخاک، مست
خدنگ ابرسنان برهوا کله بست
چو دریای چین گشت میدان جنگ
براهیم یل اندر آن، چون نهنگ
چپ و راست درتاختی همچو برق
به خون ساختی کشتی عمر، غرق
زبس کشته افکند بر روی هم
اجل گشت از یاری وی دژم
تن کشته گان سپاه غرور
به یاران دین بست راه عبور
همی تا نهان گشت شمشیر مهر
به مشگین نیام سوار سپهر
دولشگر به هم تیغ کین راندند
همی خون به خاک اندر افشاندند
چو شب گشت و رفتند هر دو سپاه
از آوردگه سوی آرامگاه
همی چشم مردان با یال و سفت
زاندیشه ی روز دیگر نخفت
برآمد چو از خیمه ی آبنوس
سوار فلک، نعره برداشت کوس
سپه از دو رویه به دشت نبرد
رده برکشیدند و برخاست کرد
دولشگر چو در پهنه کردند جای
براهیم با نیزه ی جانگزای
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۱۷ - مصاف دیگر آن دو لشگر
سلیمان صفت بریکی تند باد
بیامد میان دوصف ایستاد
بن نیزه را زد به چشم زمین
سرش برگذشت از سپهر برین
نهانی بیفکند هر سو نگاه
بدان لشگر کشن و آن رزمگاه
تو گفتی که بهرام آمد فرود
زگردون به هامون، ابا تیغ و خرد
وزیدی به پر کلاهش چو باد
بد اندیش او کردی از مرگ، یاد
پس آنگاه بانگ یلی کرد راست
زمردان دشمن هماورد خواست
چو دیدند برق سنانش زدور
نیفکند مردی به رزمش ستور
گزین خادم خاندان چون ندید
که کس سوی میدان بیاید پدید
چو رستم برانگیخت از جای رخش
همی جست از سم اسبش درخش
بزد خویش با آن زدوده سنان
خروشان بدان لشگر بیکران
به یک حمله پنجاه تن نامدار
بکشت از سواران خنجر گزار
عنان گرد ناکرده دشمن هنوز
که شد دور از ایشان یل کینه توز
بیامد به میدان چو کوه ایستاد
بدان بی هنر مردم آواز داد
که گر هست در این سپه پر دلی
نبرد آزما پهلوان و یلی
بیاید ببیند بر و یال من
هم این کوه کوبنده کوپال من
چو آوای او میر لشگر شنفت
به پور مطیع از ره طعنه گفت
که تو خویشتن را به روز نبرد
فزون دانی آخر زیک پهنه مرد
دل مرد را نیست چندین درنگ
که دشمن بلافد به میدان جنگ
چو هستی یل و پردل و رزمخواه
به تو گرم دارند پشت، این سپاه
یکی مردی خویش ساز آشکار
به کار افکن آن نیزه ی جان شکار
برو با براهیم لختی بکوش
وزین خودنماییش بنما خموش
به عبداله آن جادویی درگرفت
زافسون او باد برسر گرفت
بیفکند ازکین به ابرو گره
بپوشید برتن دو رومی زره
بشد بر یکی اسب تازی سوار
به سوی هماورد شد برق وار
خروشید بر وی که امروز من
ز خون پیکرت را بپوشم کفن
پس از مرگ تو اندرین دشت کین
زیاران حیدر بشویم زمین
نمانم از ایشان تنی در جهان
که آرند نام علی (ع) بر زبان
بدو گفت نام آور دیو بند
که می جستمت من ز چرخ بلند
بیا کارزو داشتم من زدیر
که سازم زمین را ز خون توسیر
بدرد کنون تیغ من جوشنت
سپس سایم از سم باره، تنت
چوگفتند این پی توانی دویل
بهم تاختند از دو سو چون اجل
تو گفتی که پیلان خارا تن اند
به دندان و خرطوم از آهن اند
همی نیزه برترک هم کوفتند
همی مغزها را برآشوفتند
چو شد نیزه ها خرد و افکار مرد
براهیم از پهنه انگیخت، گرد
برآورد تیغی چوالماس ناب
بیفشرد پا برهلال رکاب
خروشید بر وی چو غرنده ببر
بزد برسر مرد با خود و کبر
هنوز او همی کرد فکر سپر
که کرد از کمرگاه تیغش گذر
همی رفت بر پشت باره دو نیم
سپه را ازان زخم دل پر زبیم
ز استاد او شیر جان آفرین
رسیدش زخلد برین آفرین
چو مصعب چنان تیغ و بازو بدید
شگفتی همی لب به دندان گزید
وزانسوی شاگرد شیر خدای
خروشید کای مردم زشت رای
اگر هست مردی یلی تیغ بند
که جوید زمن خون این خود پسند
بیاید که سازمش آنجا روان
که بگرفته بنگاه آن پهلوان
چه ترسیده بودند از تیغ او
نیامد کسی سوی وی رزمجو
چو این دید آن شیر مرد سره
خروشید و زد برصف میسره
سر پردلان پیش تیغ جوان
بدی همچو گو پیش چوگان دوان
تو گفتی همی برگ ریزد زشاخ
به دشمن بشد تنگ، دهر فراخ
چو مصعب چنان نیرو از وی بدید
سران سپه را بگفت آن پلید
که این مرد گویی زآتش بود
چمان چرمه اش باد سرکش بود
نریزید خونش به خاک ار کنون
بریزد شما را به یکباره خون
بتازید و با وی بکوشید گرم
بکوبید یالش به کوپال نرم
به یک ره دلیران شمشیر دار
نهادند رو سوی آن نامدار
سپهبد نیاورد بیم از سپاه
که او شعله بود و بداندیش، کاه
به پیکارشان تیغ و بازو فراشت
به یک حمله بر جای خود باز داشت
وزانسو سپاه براهیم راد
بجنبید از جای چون گردباد
دو دریای آتش درآمد به جوش
زمین گشت پر خون هوا پر خروش
زگرد سپاه و ز غوغا و کوس
جهان تنگ شد همچو چشم خروس
درخش سنان زیر گرد سپاه
دمیدی چو مریخ را برسپاه
دم تیغ ها بد چو باد خزان
سر جنگجویان چو برگ رزان
شد از سم توسن بر خاک چاک
بدانسان گشت که دیدی سمک را سماک
هوا چون همایی شد از پر تیر
زخون گشت سطح زمین آبگیر
برآمد بدینگونه چون چند لخت
بشد بر بد اندیش دین کار سخت
پر از خون جبین و پر از خاک دم
عنان را ندانسته از پار دم
به مردان اسلام کردند پشت
سپاه سپهدار خنجر به مشت
پس و پشتشان چند گه تاختند
جهان را از ایشان بپرداختند
هزاری چهار از سپاه شریر
نموند مختاریان دستگیر
دگرها زشمشیرشان خسته شد
در زندگی بر همه بسته شد
هم از بیم جان مصعب نابکار
سوی بصره بگرفت راه فرار
به همراه او چند پیکاره مرد
زبیم سپهدارشان روی زرد
چو پردخته شد آن زمان از سپاه
به لشگرش گفتا یل رزمخواه
که یزدان بداد از هنر کامتان
برآمد زنام آوران نامتان
کنون مال دشمن از آن شماست
به یغما برید آنچه زایشان به جاست
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۱۸ - غنیمت گرفت ابراهیم اموال سپاه مصعب را
شنیدند این چون از آن حق پرست
سراسر به یغما گشودند دست
همه خیمه و خرگه نابکار
به پشت هیونان نمودند بار
ببستند دست اسیران به بند
سوی کوفه رفتند دور از گزند
چو بشنید مختار یل با سپاه
بیامد پذیره به یک میل راه
براهیم چون روی او را بدید
زشادی رخش همچو گل بشکفید
فرود آمد از اسب و بردش نماز
خجل شد زکردار او سر فراز
به زیر آمد از باره ی رهنورد
دو دستش حمایل برآغوش کرد
بدو گفت مردا، سوارا، سرا
هژبرا، دلیرا، یلا، مهترا
ندانم چسانت ثنا گسترم
بر این رنج چونت سپاس آورم
تویی جان و هم هوش و آرام من
زچهرت روا گشته آرام من
مرا از تویی شیر خورشید فر
بود پرچم سروری جلوه گر
دراین کینه جویی تو بخت منی
سرو لشگر و یار تخت منی
به مردی شده چرخ پابوس تو
بود فتح در نعره ی کوس تو
چو تو مرد مردانه پاینده باد
وزو نام ایمان فزاینده باد
بدو گفت سالار شمشیرزن
که ای پادشه برتن و جان من
اگر آسمانم، زمین توام
وگر از مهانم، کهین توام
تو فرمانروایی و من بنده ات
زجان و دل استم پرستنده ات
به خونخواهی خون پروردگار
تو را برگزیده جهان کردگار
مرا در چنین کار یار تو کرد
زهر بد به گیتی حصار تو کرد
من و مثل من هر که هست ازمهان
به راه تو باید ببازیم جان
بدین کار، یزدان پناه تو باد
ظفر پیشرو برسیاه تو باد
چون تو شاه را باد افسر زمهر
سپه زانجم و بارگاه از سپهر
بدوگفت شادان و خندان امیر
که ای چرخ اندر کمندت اسیر
بگو تا چه کردی و چون رفت کار؟
چه پیش آمدت اندرین کارزار؟
سراسر بگفت آنچه کرد و بدید
پس آن بستگان را به پیشش کشید
بدو آفرین خواند فرخ امیر
رها کرد پس آن گروه اسیر
به آزادی هر که فرمان بداد
به پیشانی اندرش داغی نهاد
نبشته که مختارش آزاد کرد
ازین کار،گیتی پر از داد کرد
وزان پس یکی حلقه فولاد ناب
به گوش اندرونشان نمود آن جناب
به هریک بداد آنچه بایست داد
وز آنجا سوی کوفه پرچم گشاد
کنون باز گردم بدان داستان
که بنوشته دانشور راستان
که چون مصعب از پور مالک گریخت
همه آب مردی ابرخاک ریخت
بیا سود دربصره چندی زرنج
یکی گشته از غم برش مارو گنج
چو یک چند بگذشت گفتا دبیر
بیاورد و بنهاد مشک و حریر
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۱۹ - نامه نوشتن مصعب به عبدالله ابن زبیر برادرش
یکی نامه بنوشت پنهان ز غیر
به سوی برادرش پور زبیر
که برما جهان راه شادی ببست
بخوردم زمختاریان من شکست
همه لشگر کشته یا خسته اند
گروهی برکوفیان بسته اند
دراین سخت هنگامه ام یاد کن
وزین بند تنگم دل آزاد کن
به مرد و به مرکب بکن یاوری
مگر آب رفته به جوی آوری
فرستاده آن نامه را همچو باد
به بطحا به عبداله آورد و داد
بخواند و دژم گشت و از دست هشت
سپس پاسخ او را بدینسان نوشت
که من نیز همچون تو بیچاره ام
کند یاد دشمن به بیغاره ام
سپاهی ز طایف به پیکار من
به پاخاسته دیگری از یمن
تو با دشمن ار می توانی بکوش
وگرنه هم آنجای بنشین خموش
زمن چشم یاری تو ایدون مدار
که خود چون تو هستم به سختی دچار
چو پاسخ به مصعب رسید و بخواند
دژم گشت و درکار خود خیره ماند
ز بیچاره گی نامه ای بد سرشت
سوی شام نزدیک مروان نوشت
مر او را به پوزش بسی برستود
در چاپلوسی به رویش گشود
زکردار خویش و براهیم راد
درآن نامه با بد گهر کرد یاد
از آن پس نوشتش که گر یاوری
نمایی مرا در چنین داوری
به کوفه کشم زار مختار را
کنم یکسره بهر تو کار را
به نام تو بر منبر ای ارجمند
یکی خطبه خوانم به بانگ بلند
ز بهر تو پیمان ز اهل عراق
بگیرم شوم یاورت بی نقاق
چو آن نامه راخواند مروان تمام
نوشتش چنین پاسخ آن زشت نام
که ما را به رنج تو نبود نیاز
به تدبیر این کار از دیر باز
گذشته است کار عراق از مریح
سپه دارم و گنج و اسب و سلیح
بسی باشدم مرد فرمانپذیر
سپهدار و نام آور و شیر گیر
فرستم یکی نامور با سپاه
که سازد به مختار گیتی سیاه
بهم برزند لشگر و کشورش
بیارد سوی شام جنگی سرش
براهیم را دستگیر آورد
سربخت او را به زیر آورد
کند دوستان علی (ع) را زبون
بریزد به خاک از تن جمله خون
پس از پاسخ وی یکی انجمن
به پا کرد از مردمان کهن
بدان مهتران داد پس آگهی
زکردار مختار با فرهی
هم از قتل پور مطیع پلید
هم آن بد که مصعب زمختار دید
سپس گفت خواهم یکی نامدار
جهاندیده و هوشمند و سوار
که باشد به دل دشمن بوتراب
برد سوی کوفه سپه با شتاب
دهد خاک مختار و او را به باد
به کوفه کند تازه آیین داد
ز فرزند اشتر برآرد دمار
زخونش کند خاک را آبیار
کشد دوستان علی (ع) را تمام
مرا سازد از کار خود شادکام
چو عامر که بد عم مرد پلید
سخن های پور برادر شنید
یکی بود او را ربیعه پدر
به دل دشمن حیدر تاجور
بدو گفت این کار، کار منست
که مرد ثقیفی شکار منست
به خون براهیم من تشنه ام
بود مرگ او در دم دشنه ام
بداندیش حیدر به گیتی منم
ابا دوستانش به جان دشمنم
بدو گفت مروان که ای نامور
تو ایدون مرایی به جای پدر
جهان گر ز مختار پرداختی
ز مرگش مرا شادمان ساختی
چنان دان که این افسر و تخت من
زتو باشد و نامور بخت من
پس آنگه درگنج را برگشاد
سپه را همه رخت و دینار داد
یکی لشگر آراست کاندر شمار
بدند آن سپه هفت بیور هزار
همه نامداران دیده نبرد
زره دار و اسب افکن و شیر مرد
بغرید کوس و جهان شد سیاه
ز گرد سواران ناورد خواه
برفتند از شام سوی عراق
سپهدارشان عامر پر نفاق
همی کرد تا چشم بیننده، کار
درآن دشت می دید ترک سوار
زبس نیزه، گشت آن زمین نیستان
بخفته درآن شیر مردان ستان
ازین سوی خونخواه پروردگار
ثقیفی گهر شیر دشمن شکار
یکی روز با لشگر آن رهنمون
ز دروازه ی کوفه آمد برون
سوی نینوا کرد روی نیاز
بیاورد سبط نبی را نماز
همی گفت: ای خسرو تشنه کام
تو را باد از من درود و سلام
دریغا نبودم در آن پهندشت
که از خون یاران تو لعل گشت
که من هم چو ایشان تو را سر دهم
به دیگر جهان بر سر افسر نهم
هم ایدون بود تا روان در تنم
ابا دشمنانت به جان دشمنم
نمانم دمی کامرانی کنند
به گیتی درون زندگانی کنند
برآرم چنان گرد زان انجمن
که خوشنود گردد روانت زمن
همی بود مختار گردن فراز
ابا شاه لب تشنه گرم نیاز
که شد در جهان بین او آشکار
به هامون یکی مرد اشتر سوار
یکی را فرستاد و او را بخواند
به گرمی بپرسید و او را نشاند
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۲۱ - رفتن سپهدار ابراهیم با مرد جاسوس به سپاه عامربن ربیعه
بدیدش چو نیکو براهیم بود
کزو جان شیران پر از بیم بود
بدوگفت: کای شیر شمشیر بند
مبادا ز چشم بدانت گزند
چرا گشتی اندر پی من روان؟
زرنج تو شد تیره بر من روان
بگفت: آمدم بهر آن کار را
که خواندی بدان میر مختار را
من از بهر این کار آماده ام
که بیمم نبوده است تا زاده ام
نباشد چنین کار در خورد میر
بدو آفرین خواند مرد هژیر
روان گشت از پیش چون تند باد
دمان در پی اش مهتر پاکزاد
چو نزدیک گشتند با آن سپاه
طلایه برایشان فرو بست راه
دگرگونه نقشی بزد آسمان
گرفتند شان مردم بد گمان
بزد بانگ بر پاسبان رهنورد
که با دوستان کس سگالش نکرد
همان پیک پور ربیعه منم
پژوهنده ی لشگر دشمنم
مر این مرد هم خویش و یار منست
برادر پسر و ز دیار منست
بگفتند: فرموده ما را امیر
که سازیم هر پیک را، دستگیر
بود خواه بیگانه یا زین سپاه
بریمش به نزد وی از گرد راه
ببردندشان پس بر آن پلید
زمانی برایشان همی بنگرید
بگفتا: خود این مرد پیک منست
ندانم مر این دوست یا دشمنست
بگفت این و دستار فرزانه مرد
زپیشانی اش پر فسون دور کرد
چو نیکو بدو دید بشناختش
دل از آتش بیم بگداختش
برآشفت آن دشمن کردگار
بگفتا: ببندیدشان خوار و زار
دویدند و بستند با بند سخت
مر آن هردو را مردم تیره بخت
سپس با براهیم گفتا: که چون
به چنگم در افتادی ای پرفسون؟
به دستوری این سبک مغز، مرد
پی کشتن من شدی رهنورد؟
ندانستی ایزد بود یار ما
چو بر راستی هست کردار ما
بدوگفت آن شیر بی ترس و باک
که چشم تو را بسته یزدان پاک
به شمشیر من زان مرا زین سپاه
بدین سوی بنمود این مرد راه
چنان از خداوندم امیدوار
که برگردنت زود آیم سوار
بشویم به خون تو من خاک را
دهم از سرت زیب فتراک را
بخندید عامر ز گفتار او
بگفتا: چه نادانی و یاوه گو
گمان داشتم مرد فرزانه ات
همی بینم ایدون چو دیوانه ات
به زنجیر بر بسته یالت چنین
رهت بسته از آسمان و زمین
تو از تیغ خود باز ترسانی ام
اگر عاقلی تو مسلمان نی ام
تو را آسمان با همه ریو و فن
نیاردی رها کردن از چنگ من
بدو کوه مردی، چنین گفت باز
که بر بندو نیروی خود برمناز
بسی هست آسان بر کردگار
که از کشتنت سازدم کامکار
زگفتار او عامر آمد به خشم
جهانش بشد تیره در پیش چشم
به دژخیم زد بانگ کورا ببر
ابا تیغ از تنش برگیر سر
که این بادش از سر نیاید برون
مگر زآتش تیغ الماسگون
بداختر یکی مرد شمشیردار
برو تاخت کز وی برآمد دمار
یکی از ندیمان بدان زشت رای
بگفتا: که لختی به دانش گرای
به چنگت فتاده چنان شیر مرد
که از وی بود یک جهان پر ز درد
به یک زخم او را نبایست کشت
چو آنکس که کشته است مردی به مشت
ببایست او را به داری بلند
برآویخت با تاب داده کمند
که بینند او را سراسر سپاه
بپرسند از نام و از رسم و راه
بدانند مرگ براهیم را
که می کاشت درهر دلی بیم را
وزان پس تنش را به پیکان و سنگ
نمایند لشگر به خون لاله رنگ
از این کار کردند لشگر، دلیر
سر بخت مختار آید به زیر
کنون برگذشته است از شب بسی
سپارش ز مردان به دست کسی
چو فردا برآید به چرخ آفتاب
ز دارش برآویز شو کامیاب
دل بد کنش را خداوند فرد
زگفتار آن مرد وارونه کرد
فرود آمد از خشم و با پرده دار
بگفت: این دو را پاس نیکو بدار
سر و پایشان را به زنجیر و بند
همی با شود روز محکم ببند
که فردا برانجمن خوار و زار
تن هر دو را سازم آونگ دار
چو حاجت به فرمان مرد پلید
از آن جایشان خواست بیرون کشید
خروشید عامر سوی سرفراز
بخواه از خدا کاین شب آید دراز
که فردا چو خورشید سر برزند
تنت، برسردار، افسر زند
نبیند سرت پیکرت را دگر
مگر در بر آتش پرشرر
براهیم گفتا: از این مشت غم
پناهم، بدان، کاورد از عدم
تواند که پوشاند از خون کفن
تنت را سرگاه از تیغ من
بگفت این و حاجت ببردش کشان
ز پی مرد جاسوس چون بیهشان
بیاورد پس هشت میخ ستیخ
بکوبید برخاک آن هشت میخ
برآن میخ هاشان دو پا و دو دست
ابا بند آهن بسی سخت بست
نگهبانشان کرد مردی هزار
نیایش کنان بستگان چون هزار
در آن حال دشوار، یزدان شناس
براهیم کردی خدا را سپاس
همی خواندی از دل خداوند را
که ای از تو مفتاح هربند را
تو آگاهی از راز پوشیده ام
که جز بر رضایت نکوشیده ام
به رغم بداندیش دین، کن رها
مرا از دم این سیاه اژدها
که خواهم مگر خون سبط رسول
از این مردم گمره ناقبول
وزان پس تو دانی و این مشت خاک
گرش می کشی با نهی مشت پاک
به دل بود از اینگونه گرم نیاز
لبش خواند قرآن به صوت حجاز
بدو گفت آن یار بسته به بند
به زاری که ای مهتر سربلند
دریغا که با دست خود رایگان
فکندیم خود را به بندی گران
گر امشب نمیریم زین بند سخت
چو خور بر نشیند به فیروزه تخت
تن ما شود بی گمان سنگسار
کند بدمنش تیر بر ما نثار
همی گفت و از دیده می ریخت آب
بدوگفت پرورده ی بوتراب
که این بانک و فریاد بیهوده چیست
کسی یادداری که پاینده زیست؟
به سر رفته گر روز ما در جهان
نیاید به پس از خروش و فغان
وگر هستمان زندگانی به جای
شب بند و زندان درآید به پای
سر مویی از ما نبیند گزند
شود گر جهان پر ز تیر و پرند
همان به که دل را به غم نسپریم
ز داد جهان آفرین نگذریم
زگفتار سالار اندوه مرد
بیفزود و نالید از روی درد
همی گفت با مویه: کاوخ جهان
زما خواست کینی که بودش نهان
مرا دور از یاور از غمگسار
به بند بداندیش افکند زار
کجایند خویشان و پیوند من؟
گرانمایگان جفت و فرزند من؟
که بینندم اندر دم اژدها
بکوشند و سازندم از وی رها
وگر کشته گردم تنم را به خاک
بپو شند زان پس که شویند پاک
دریغا کسم یار و دمساز نیست
پس از مردنم مویه پرداز نیست
دگر ره به اندرز او نامدار
بفرمود کای مرد آرام دار
مکن بیش ازاین تلخ برخویش کام
به یاری بخوان دادگر را مدام
بجوی از خداوند گیتی پناه
رهایی از این بند از وی بخواه
مباش از جهان آفرین ناامید
که هم قفل ازو باشد و هم کلید
چو گفت این به مدح شه لافتی
بخواند از نبی سوره ی هل اتی
زآهنگ قرآن آن کامیاب
بشد چیره بر آن خروشنده خواب
چو خوابید تن جانش بیدار شد
یکی سر غیبش پدیدار شد
چه گویم درآن خواب فرخ، چه دید
شهی دید با فر یزدان پدید
شهی دید با فر یزدان قرین
رخش مظهر نور جان آفرین
همان دم رسیده ز معراج عشق
زنور خدا برسرش تاج عشق
سراپای او محو پروردگار
ازو هیچ پیدا نه جز کردگار
تنش پرنوا همچونی بند بند
زهر بند بانگ اناالحق بلند
به هر خاک راهی که می سود پای
فلک گشتی آن خاک را جبهه سای
ولی بدسراپای آن تاجدار
پر از زخم شمشیر زهر آبدار
همایی برش، پر ز تیر و خدنگ
زخون برش خاک یاقوت رنگ
بد از غنچه ی زخم تیر و سنان
بسان یکی شاخه ی ارغوان
لب لعلش از چوب دشمن کبود
سراپایش از زخم، پیدا نبود
دو نیمش سر تاجور از پرند
دو دستش به خنجر بریده زبند
ز دیدار او از سرش رفت هوش
بگریید و ز اندوه برزد خروش
به زاری بگفت: ای خداوند من
فدایت سر و جان و فرزند من
که ای؟ کاینچنین بردی از من توان؟
شدم محو روی تو هوش و روان
ندارد چنین جلوه جز کردگار
که از دیدنش هوش گردد فکار
اگر کردگاری، تنت را که خست؟
که را برجهان آفرین است دست؟
وگر جبرییلی چرا پیکرت
پر از پر تیرست چون شهپرت؟
بدو شاه فرمود: کای پاکدمن
نه جبریلم و نهی جهان آفرین
یکی عشقبازم به یزدان پاک
به شمشیر عشقش شده چاک چاک
مرا برتن این زخم تیر قضاست
زپیکان تسلیم و تیغ رضاست
تنم را به میدان عشق نگار
نمودند از خون من پر نگار
حسینم (ع) که دادار جان آفرین
مرا خواست در راه خود اینچنین
ازآن نیمشب آمدم بر سرت
که دانی منم در بلا یاورت
مده پیش از این راه برخود الم
کسی را که من یار باشم چه غم
زمن نیز با پور مالک بگوی
که این پاکدین مهتر نامجوی
سلامت رسانیده شاه شهید
بگفتا: که ای نامدار سعید
تو را و سر افراز مختار را
دو فرخ گهر مرد دیندار را
پیمبر (ص) بود یاور حیدر (ع) پناه
حسن (ع) یاور و فاطمه (س) عذرخواه
شکفته روان حسین (ع) از شماست
سرافرازی نشاتین از شماست
زخونخواهی من ز بدخواه دین
بود از شما شاد جان آفرین
ز هر بند سختت نمایم رها
نیندیش از شیرو از اژدها
دراین کار ستوار مردانه باش
ز هم و زاندوه بیگانه باش
مراین بد کنش را که بستت به بند
تو باید بریزیش خون از پرند
تو نیز ای ستمدیده دل شاد دار
که آزاد سازمت از بند و دار
چو این گفت آن تشنه کام فرات
زچشمش نهان شد چو آب حیات
چو شه رفت آن مرد بیدار شد
ز ابر دو بیننده خونبار شد
همی گفت و ازدیده می ریخت آب
که ای کاش تا حشر بودم به خواب
بخوابید بختم ز بیداری ام
طبیب از سرم شد به بیماری ام
ایا دیده با من مگر دشمنی
نه دیده تو پس جادوی ریمنی
گشادی و بستی به من راه نور
کند دادگر نور را از تو دور
گهی بر دوبیننده نفرین نمود
گهی برشهنشاه خواندی درود
همی کرد مویه بر آن شهریار
برآن پیکر زخمدار فکار
سپهبد چو بشنید آن زاری اش
بدید از دو بیننده خونباری اش
بدو گفت: ای مرد آرام گیر
شکیبا شو از دادگر کام گیر
ندارند اندیشه مردان ز مرگ
چو دانند هر زنده را اوست برگ
به ویژه که در راه یزدان بود
چنین مردن آسایش جان بود
بگفتا بدو مرد: کای کامران
ندارم چنین زاری از بیم جان
فغانم از این خواب و بیداری است
زخوابی که دیدم، چنین زاری است
مرا دوری روی آن شهریار
که درخواب دیدم چنین کرده زار
بپرسید از او مهتر کامیاب
که بیداری و گو چه دیدی به خواب؟
سراسر بدوگفت خوابی که دید
سخن ها که از خسرو دین شنید
براهیم از آن مژده دلشاد شد
دل از بند هر رنجش آزاد شد
قضا را همان حاجت مرزبان
که بودی بر آن بستگاه روزبان
شنیدی سخن های ایشان همه
دلش گشت از آن خواب پر واهمه
به خود گفت: آخر یکی شرم دار
ز روی پیمبرت آزرم دار
خود این مردمان بر رهی راستند
نه آنان که قتل حسین (ع) خواستند
چو خونخواه او را تو داری به بند
چنانست کاو را رسانی گزند
به پیغمبر خود چه پاسخ دهی؟
چو پرسد زتو از چنین گمرهی
چو بد زآب ایمان سرشته گلش
بیفروخت از نورحیدر دلش
بیامد به نزد براهیم راد
بدوگفت: کای مهتر پاکزاد
شنیدم سخن ها که با یکدگر
بگفتید: از نیک و بد سر به سر
همان خواب کاین مرد دید و بگفت
هم آن در پاسخ که مهتر بسفت
دل من از آن رازهای شگفت
دگرگونه شد نور ایمان گرفت
علی (ع) را از این پیش دشمن بدم
به یارانش یک کینه جو من بدم
کنون از روان بنده ی حیدرم
ز جان یاور آل پیغمبرم
مرا آرزو اینکه بپذیری ام
یکی از کهن یاوران گیری ام
بپذرفت او را براهیم راد
زکردار آیین بد، توبه داد
چو آن مرد پیمان ایمان ببست
رها ساخت از بندشان پا و دست
بیاورد پس بهر هر دو دلیر
سلیح آنچه بایست از تیغ و تیر
بگفتا: از این لشگر نابکار
هم امشب بپویید بریک کنار
به مختار فرخ سلام مرا
رسانید و گویید نام مرا
که بخشد زکشتن مرا زینهار
درآندم کز اینان برآورد دمار
بدو گفت سالار رزم آزمای
که هستی تو در زینهار خدای
روان نبی از تو خوشنود باد
زما هر دو جان تو بدرود باد
بگفتند این و برفتند شاد
ز آنجا سوی کوفه مانند باد
چو گشتند لختی از آنجای دور
برآورد حاجب زدل بانگ شور
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۲۲ - تعاقب عامر از ابراهیم و کشته شدن آن لئیم
که آن بستگان بند بگسیختند
چو شب بود بس تیره بگریختند
شنیدند افغان او را سپاه
سوی خیمه ی او گرفتند راه
چو عامر از این کارآگاه شد
پر از اخگرش جان گمراه شد
بیامد دمان تا بر روزبان
بگفتش رها بادت از تن روان
رها ساختی آن بداندیش را
به شمشیر دادی سرخویش را
چه کردی که از بند آن اژدها
چنین رایگان کرد خود را رها
بگو راست، گر زندگی بایدت
وگرنه به خون، تن، ببالایدت
بدو گفت حاجب که ای کامیاب
تو دانی منم دشمن بوتراب
زیاران او هست بیزاری ام
بود راست گر این نیازاری ام
بدین میخ های چو شاخ درخت
ببستیمشان دست و هم پای سخت
که از سختی بند تا نیم شب
نبدشان ز فریاد، خاموش، لب
چنان آمدی بانگ ایشان به گوش
که پوشیدی از پاسبانان خروش
دمی گشت بیننده ام گرم خواب
چو بیدار گشتم چنین روی زرد
زخشم ارکنی از میانم دو نیم
من این کار را دانم از آن ندیم
به ایشان مگر داشت پنهان سری
که نگذاشت دوشت به افسونگری
بریزی از ایشان به شمشیر، خون
جهان را از این رنج آری برون
همی خواست تا شب نماید رها
به نیرنگشان از دم اژدها
بر او باد نفرین پروردگار
که با حیلت، او راست پیوسته کار
ندارد چو ما از تو این مرد بیم
که باشد شب و روز با تو ندیم
یکی نیک اندیشه را برگمار
ببین تا بود از که اینگونه کار
خدا کرد بربدمنش تیره، رای
سخن های وی دردلش کرد جای
به بر خواندش آن بخت وارون ندیم
نپرسیده کرد از میانش دو نیم
وزان پس به حاجت یکی برگماشت
سبک خود علم سوی هامون فراشت
گروها گروه از پی وی سپاه
پی آن دو تن برگرفتند راه
درآن تیره شب اندران پهندشت
سواران پراکنده شد هفت و هشت
پژوهشکنان ای یل ارجمند
غریوان سپاه و خروشان سمند
زگرد سواران هوا کله بست
زنعل تکاور همی برق جست
توگفتی برست از بن هر گیاه
یکی مرد با نیزه ی کینه خواه
وزان سوی سالار با پای خویش
ره کوفه را داشت پویان به پیش
چو خورشید سر بر زد از تیغ کوه
بدیدش سپهدارگرد گروه
بگفتا: بدان یار کامد سپاه
پس و پشت بنگر به گرد سیاه
شو آماده از بهر ناورد کین
چو شیرافکنان برشکن آستین
بدو گفت مرد ای یل نامدار
زمن چشم ناورد مردان مدار
من این کار دشوار آسان کنم
به بیغوله ای خویش پنهان کنم
تو را می سپارم به یزدان فرد
که هم بخت یاری و هم شیر مرد
بگفت این و بدرود مهتر نمود
به بیراهه ای شد روان همچو دود
سپهبد بدان ره که بودش شتافت
رخ از بیم سوی دگر بر نتافت
پیاده همی رفت زان سان دلیر
پیاده که پوید سوی غاب شیر
نه بیمش زتنهایی خویش بود
نه از های و هوی بداندیش بود
به ناگاه آن شیر پرکین و خشم
درختی کهن شاخش آمد به چشم
به خود گفت آن به که براین درخت
برآیم بیاسایم آنجا دو لخت
چو آسوده گشتم برآیم به راه
که بی اسب نتوان شدن رزمخواه
به نزد درخت آمد آن ارجمند
به شاخش بیفکند پیچان کمند
در انبوه آن شاخ ها شد نهان
تو گفتی که شیری است در نیستان
وزان سوی چون دیو جسته زبند
همی تاخت عامر به هر سو سمند
زبس تاخت از تابش آفتاب
چو دوزخ تنش گشت پر التهاب
چو از دور آن سایه گستر بدید
بزد اسب و خود را بدان سو کشید
گمانش که نزد درخت است آب
ندانست کانجاست مرگش به خواب
چو آید قضا می شود مرد کور
به پای خود ایدون رود سوی گور
چو روباه را روز آید به شام
دود تا بر شیر سوی کنام
چو آمد ندید اندر آنجای آب
برفت از عطش ازتنش توش و تاب
فرود آمد و اسب را بر درخت
ببست و درآن سایه افکند رخت
کمر برگشود و زخفتان گره
فکند از بر سینه یکسو زره
به دامان همی باد برخود وزید
زگرما چو اژدر همی بردمید
زمان تا زمان سود پهلو به خاک
سروریش پرخاک گشتی رخ بد نهاد
رسیدی به وی چون تف جانگزای
به شیر خدا گفتی او ناسزای
چو بشنید از او سخن های زشت
دلاور از سر، بردباری بهشت
چو باز شکاری زشاخ درخت
به پرواز آمد سوی تیره بخت
بیامد به پیش اندرش ایستاد
چو چشم بداندیش بر وی افتاد
سراسیمه برجست و گفتا: که ای؟
در این شاخ چون مرغ بهر چه ای؟
بگفتا: که هستم براهیم یل
تو را از آسمان می رسم چون اجل
همانم که دوش از جهان آفرین
تو را خواستم کشته از تیغ کین
تو پاسخ بدادی به بیغاره ام
ببستی در آن بند بیچاره ام
ندانستی این را که با کردگار
منش ناید و خود پسندی به کار
هم ایدون به خود زار لختی بموی
زشمشیر من بسته جان آفرین
فرستمت ایدون به دیگر سرای
که دانی کدام است شیر خدای
بگفت این و برسینه ی او نشست
بپیچید موی پلیدش به دست
به خنجر سرش را زتن دور کرد
بر او اشکم کرکسان، گور کرد
زهی دست پرورده ی بو تراب
که بودش دل شیر و چنگ عقاب
کسی را که یزدان بخواهد بلند
زبند و زدارش نیاید گزند
وزان پس به یکران او شد سوار
سرش را به فتراک بر بست زار
بزد اسب و زی کوفه آمد چو باد
وزان سوی مختار فرخ نژاد
چو برزد سر از کوه رخشنده شید
براهیم یل را به لشگر ندید
پژوهش چو بنمود و بازش نیافت
بدانست کو سوی دشمن شتافت