عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱
به دست دیده عنان دل فکار مده
مرا ببین و به چشم خود اختیار مده
ز غیرت ای گل نازک ورق چو دامن پاک
کشیدی از کف بلبل به چنگ خار مده
به رشک دادن من در دو روزه رنجش خود
هزار مست هوس را به بزم بار مده
به غیر کامده زان زلف تابدار به رنج
به غیر شربت شمشیر آبدار مده
غرور سد نگه شد خدای را زین بیش
شراب ناز به آن چشم پر خمار مده
بز جر منصب فرهادیم بده اما
ز حکم خسرویم سر به کوهسار مده
هزار وعدهٔ پر انتظار دادی و رفت
کنون که وعده قتل است انتظار مده
گرفته تیغ تو چون در نیام ناز قرار
نوید قتل به جانهای بیقرار مده
اگر به هیچ نمیارزم از زبون کشیم
به دست چشم سیه مست جان شکار مده
وگر به کار تو میآیم از برای خودم
نگاه دار و به چنگال روزگار مده
غرض اطاعت حکم است محتشم زین نظم
به طول دردسر آن بزرگوار مده
مرا ببین و به چشم خود اختیار مده
ز غیرت ای گل نازک ورق چو دامن پاک
کشیدی از کف بلبل به چنگ خار مده
به رشک دادن من در دو روزه رنجش خود
هزار مست هوس را به بزم بار مده
به غیر کامده زان زلف تابدار به رنج
به غیر شربت شمشیر آبدار مده
غرور سد نگه شد خدای را زین بیش
شراب ناز به آن چشم پر خمار مده
بز جر منصب فرهادیم بده اما
ز حکم خسرویم سر به کوهسار مده
هزار وعدهٔ پر انتظار دادی و رفت
کنون که وعده قتل است انتظار مده
گرفته تیغ تو چون در نیام ناز قرار
نوید قتل به جانهای بیقرار مده
اگر به هیچ نمیارزم از زبون کشیم
به دست چشم سیه مست جان شکار مده
وگر به کار تو میآیم از برای خودم
نگاه دار و به چنگال روزگار مده
غرض اطاعت حکم است محتشم زین نظم
به طول دردسر آن بزرگوار مده
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴
سرلشگر حسن است نگاهی که تو داری
ترکش کش او چشم سیاهی که تو داری
جوشن در صبر است شکیبنده دلان را
رخساره چون پنجه ماهی که تو داری
بر قدرت خود تکیه کند حسن چو گردد
صیقل گرمه طرف کلاهی که تو داری
بر یوسفیت حسن گواه است و عجب نیست
صد دعوی ازین به گواهی که تو داری
به نما به ملک روی که سازد ز رقابت
در نامه من ثبت گناهی که تو داری
ز آلودگی بال ملایک به حذر باش
ای اشگ جگرگون سر راهی که تو داری
در بزم سبک میکندت محتشم امشب
بیلنگری شعلهٔ آهی که تو داری
ترکش کش او چشم سیاهی که تو داری
جوشن در صبر است شکیبنده دلان را
رخساره چون پنجه ماهی که تو داری
بر قدرت خود تکیه کند حسن چو گردد
صیقل گرمه طرف کلاهی که تو داری
بر یوسفیت حسن گواه است و عجب نیست
صد دعوی ازین به گواهی که تو داری
به نما به ملک روی که سازد ز رقابت
در نامه من ثبت گناهی که تو داری
ز آلودگی بال ملایک به حذر باش
ای اشگ جگرگون سر راهی که تو داری
در بزم سبک میکندت محتشم امشب
بیلنگری شعلهٔ آهی که تو داری
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳
اقبال ظفر پیوند در کار جهانبانی
اقبال ولیخا نیست اقبال ولیخانی
جز وی به که داد ایزد در سلک سرافرازان
اقبال شهنشاهی در مرتبهٔ خانی
مخلوق به این نصرت ممکن نبود گویا
موجود به شکل او شد نصرت ربانی
آن ضبط و پی افشردن در ضبط اساس ملک
بعد دو جهانی داشت از طاقت انسانی
سلطانی و خانی را شرمست ز شان وی
آن منصب دیگر را حق داردش ارزانی
در ملک سخا جاهیست کانجا به رضای او
یک مورچه میبخشد صد ملک سلیمانی
از دور فلک دورش دور است که بیجنبش
دست دگرست اینجا در دایره گردانی
در مدح ولیخان باد برپا علم کلکش
تا محتشم افرازد رایات سخن رانی
اقبال ولیخا نیست اقبال ولیخانی
جز وی به که داد ایزد در سلک سرافرازان
اقبال شهنشاهی در مرتبهٔ خانی
مخلوق به این نصرت ممکن نبود گویا
موجود به شکل او شد نصرت ربانی
آن ضبط و پی افشردن در ضبط اساس ملک
بعد دو جهانی داشت از طاقت انسانی
سلطانی و خانی را شرمست ز شان وی
آن منصب دیگر را حق داردش ارزانی
در ملک سخا جاهیست کانجا به رضای او
یک مورچه میبخشد صد ملک سلیمانی
از دور فلک دورش دور است که بیجنبش
دست دگرست اینجا در دایره گردانی
در مدح ولیخان باد برپا علم کلکش
تا محتشم افرازد رایات سخن رانی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵
چنان مکن که مرا هم نفس به آه کنی
جهان بیک نفس از آه من سیاه کنی
ز بزم میروی افتان و سر گران حالا
به راه تا سر دوش که تکیهگاه کنی
به رخصت تو مفید نمیشود چشمت
که عالمی بستان و یک نگاه کنی
نگاه دم به دمت بس خوش است و خوشتر از آن
عزیز کرده نگاهی که گاهگاه کنی
شکسته طرف کله میرسی و میرسدت
که ناز بر همه خوبان کج کلاه کنی
ملوک حسن سپاه تواند اما تو
نه آن شهی که تفاخر به این سپاه کنی
چرا من این همه بر درگه تو داد کنم
اگر تو گوش به فریاد دادخواه کنی
تو گرم ناشده برقی و برق خرمن سوز
شوی چو گرم چه با جان این گیاه کنی
به پیش بخشش او محتشم چه بنماید
اگر تو تا دم صبح جزا گناه کنی
جهان بیک نفس از آه من سیاه کنی
ز بزم میروی افتان و سر گران حالا
به راه تا سر دوش که تکیهگاه کنی
به رخصت تو مفید نمیشود چشمت
که عالمی بستان و یک نگاه کنی
نگاه دم به دمت بس خوش است و خوشتر از آن
عزیز کرده نگاهی که گاهگاه کنی
شکسته طرف کله میرسی و میرسدت
که ناز بر همه خوبان کج کلاه کنی
ملوک حسن سپاه تواند اما تو
نه آن شهی که تفاخر به این سپاه کنی
چرا من این همه بر درگه تو داد کنم
اگر تو گوش به فریاد دادخواه کنی
تو گرم ناشده برقی و برق خرمن سوز
شوی چو گرم چه با جان این گیاه کنی
به پیش بخشش او محتشم چه بنماید
اگر تو تا دم صبح جزا گناه کنی
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - تجدید مطلع
گرت هواست که دایم درین وسیع فضا
بود قضا به رضایت بده رضا به قضا
هوا بهر چه رضا ده شود مشو راضی
خدا بهر چه نه راضی بود مباش رضا
مریض جهلی از آن کت هوس بود نشکیب
که جز غذای مضر نیست مرضی مرضا
نشان رخصت عیشت نویسد ارشه دل
طلب نمای ز دستور عقل هم امضا
بگرد مفسد مسری مرض مرو که مدام
مریض مهر الهیست را ده مرضا
ز صولت صمدی باش همچو بید ز باد
مدام رعشه بر اندام و لرزه بر اعضا
چو بی گمان اجلت میرسد تو آب کسی
رضا نجسته مخور بر امید استرضا
مساز شعبده با آن که قدرتش هر شام
شکسته در کله چرخ بیضهٔ بیضا
چنان به خلق به آهستگی بزی که زند
فرشته بر تو برین بام چرخ کوس وفا
ز شش جهت نکشی دردسر اگر نکشی
نفس مبند درین هفت گنبد مینا
فراز قاف قناعت گر آشیان سازی
فروتنی نکشد پشه تو از عنقا
مباش عاشق افراط و مایل تفریط
کزین دو خصلت بد خسروان شوند گدا
نکوترین صور در معاشت از کم و بیش
توسطت که بخیرالامور اوسطها
ولی ز خرج تو گر بحر و بر شود بهتر
که قطرهای ز کف ممسکت شود دریا
گه سخا مکن ابرو ترش ز عادت کبر
تو چون حلاوه فروشی مباش سرکه نما
اگر نهی قدمی بیرضا دوست بنه
هزار بار جبین بر زمین به استعفا
به آب حلم بشو روی تابناک غضب
چو آتش تو نیاید به هیچ رو اطفا
به هیچ خلوتی از روی راز خلق مشو
نقابکش که محال است در زمانه خلا
به باغ روی کسی کز محرمات بود
چو محرمان مبر آهوی چشم را به چرا
مگرد گرد عروس جهان به خاطر جمع
که او عقیم نما جادوئیست تفرقهزا
به پای نفس جنون پیشه بند محکم نه
که این سرآمد دیوانهایست سلسله خا
نظر به پوش ز خوان طمع که مائدهایست
پر از گرسنه ربا طعمههای جوع فزا
به دست صبر ز خالق نعیم باقی گیر
بخوان خلق بنانی مشو بنان آلا
به نفس بانگ زنان آگهش کن ازو یلی
که کس بر آن نکند غیر بانک واویلا
بگرد قلعهٔ دین آنچنان حصاری بند
که عاجز آید از آن صد هزار قلعه گشا
به تازیانه همت براق سان برسان
کمیت نفس به میدان عالم بالا
برای عزم تو زین بستهاند بر فرسی
که هست غاشیهاش چرخ را کتف فرسا
تو پای خود به رکابی رسان که چون مه نو
بود بنعل سمندت فرشته ناصیه سا
فکن گذار به جائی که نعل اگر فکند
تکاور تو مکرر شود هلال سما
گرت هواست ز شاخ بلند گل چیدن
مکش ز زیر قدم بوتههای خار جفا
دلیر باش که صبرآزمائی است غرض
تو را چو بر سر خوان بلا زنند صلا
به درد کو مرض خود که درد چاربریست
به داغ سوزنشان و به زخم ریش دوا
چو گیردت تب شهوت به نیش نهی بزن
رگ هوس که بود فصد ماحی حما
بکوش کز چمن تن چو مرغ روح پرد
رسد ز سیر ریاض دگر به برگ و نوا
ازین منازل اسفل چنان گذر که شود
نزول گاه تو این طرفه غرفهٔ اعلا
نه آن چنان که قدم زین سرا نهی چو برون
کنی سرای دگر را ز نوحه نوحهسرا
متاز در عقب عیش دنیوی که هم اوست
برندهٔ تو بسوی عقوبت عقبا
چه حرص معصیت این که هیچ صید گنه
نمیشود ز کمند تعلق تو رها
به مشرب تو چنان شربت حرام خوش است
که شرب آب به طبع مریض استسقا
ز نشههای جزا غافلی و میسازی
مفرح گنه خویش را تمام اجزا
فغان از آن که شود نشهٔ بقا آخر
دمند بهر جزا صور نشهٔ اخرا
تو با بضاعتی از طاعت ریائی خویش
کزان کننده معاذالله ار رسد به سزا
چنان خجل ز احد سر برآوری ز لحد
که بیشتر کنی از حشر دوزخ استدعا
چو از عدم بوجود آمدی خطا پیشه
اگر به خطه اولا روی بود اولی
نعوذبالله اگر خود ز بیشه امروز
کنند بهر تو آماده توشهٔ فردا
کلاه ترک به دست نصیحتت بر سر
چنان نهم که تو را یک سر است و صد سودا
سر و کلاه عجب گر به باد بر ندهی
که چون حباب هوا در سری و سر به هوا
ریای محضی و محض ریا و هر عملی
که بیریاست به کیش تو باطل است و هبا
اگر برابر مردم به طاعتی مشغول
نماز مغربت ار طول میکشد به عشا
و گر نمیکنی از نقص دین نماز تمام
نگشته در ته پای تو گرم روی روا
عبارت تو به شکل نخست بدشکلی است
پی فریب به رخ بسته به رقع زیبا
به صورت دوم آن زشت روی بیشرم است
که خویش را کند از پرده افکنی رسوا
به هیچ فعل دنی ننگرم ز افعالت
که نایدم به نظر دیگری از آن ادنا
دو روز اگر ملک از آب و نان کند منعت
نه وعدهای ز عطا و نه مژدهای ز سخا
نه آن خطر که اگر داد اکل و شرب دهی
به خلوتی که تو دانی از آن شود دانا
ز بس که خوف بری از سیاست قروقش
ز بس کزو بودت بیم در خلا و ملا
به آب لب نکنی تر زتاب اگر سوزی
بنان بنان ننهی گر شوی ز ضعف دوتا
ولی ز فعلی اگر آفریدگار ملوک
دهد به منع تو فرمان به وعدههای عطا
تو را ز دست نیامد که در شب دیجور
به حیله جنبش موئی ازو کنی اخفا
ز شیشههای هوس از شراب کم حذری
ز بس که پر بودت کاسهٔ سر شیدا
چنان قروق شکن او شوی که پای نهد
به سبزه پدر خویش طفل ناپروا
چنین شعاری و اسلام شرم دار ای نفس
اگر رسی به جزا وای بر تو روز جزا
دگر به بزم شه اندر سلوک خویش نگر
ببین که طاعت او میکنی چگونه ادا
که موی بر بدنت از ادب نمیجنبد
مگر بر رعشه ز خوف وی وز فرط حیا
به صد هزار تعشق به جای میآری
هزار حکم اگر بر تو میکند اجرا
چو برگ بید زبانت ز بیم میلرزد
به عرض حاجتی از خود چو میشوی گویا
به آن شهی که شهان آفریدگان ویند
چو در نماز سخن میکنی صباح و مسا
ببین که صد یک آن بیم هست در دل تو
به آن ادب نفسی میشوی نفس پیما
به خویش هست گمانت که هرگز آن خدمت
ملول ناشده آوردهای تمام به جا
اگر بساط ریائی نبوده گسترده
ز سرعتت متمیز شدست دست از پا
از بن شعار تو صد ره صنم پرستی به
که با ملک به خلوصی و با خدا به ریا
روایت است که عبدالله مبارک داشت
هوای سرو قدی از بتان مه سیما
شبی که بود چنان برف از آسمان باران
که بر عباد پس از توبهٔ رحمت مولا
شبی که استره آبدار سرما بود
به دست باد ز رخسار مرد موی ربا
به پای منظر وی آنقدر به پای استاد
که شد بلند ز هر سو ندای حی علی
گمان به بانگ عشا برده بود تا در دید
رسانده بود به عیوق شاه صبح لوا
ز جان غریو برآورد و بانگ زد بر نفس
که ای ز بوالهوسی ننگ کافر و ترسا
گر از شبی دو نفس میکنی به طاعت صرف
نمیشوی نفس نفس را سکون فرما
هلاک سوره کوچکتری که زود ترک
ز امر حق بگریزی چو مجرم از ایذا
ور آیدت به زبان سوره قریب به طول
به آن رسد که کنی از ملال جبه قبا
ز شام تا سحر امشب برای بیخبری
ستادهای نه ز سر باخبر نه از سرما
عجبتر آن که شبی رفته و تو یک ساعت
خیال کردهای از شغل عشق وسوسهزا
به گفت این وره قبلهٔ حقیقی جست
نشان حسن ازل را به چشم سر جویا
بسی نرفت که دیدند خفته در چمنش
مگس نموده بر او از جوانب استیلا
گرفته ماری از اخلاص نرگسی به دهن
ز بس ملاحظه او را مگس پران ز قفا
تو هم اگر به خود افتی ز کوی بوالهوسی
شوی رهی و کنی دامن مجاز رها
تو هم به شهد حقیقت اگر لب آلائی
کند هوای مگس رانی تو بال هما
در آخر سخن ای نطق بهرهای برسان
به آن بهار هوس زان نصیحت عظما
الا یگانه جگرگوشه کز تو دارد و بس
فروغ نسل محقر چراغ دودهٔ ما
ایا نتیجهٔ آمال کز برادر من
تو ماندهای به من اندر امل سرای بقا
به نفس اگرچه خطائی که در نصایح تند
ز روی قصد تو بودی مخاطبش همه جا
بیا که ختم نصیحت کنم به حرف دگر
به شرط آن که به سمع رضا کنی اصغا
قدم نهادهای اندر رهی که وادی امن
دروست منحصر اندر منازل اولا
به قطع پانزدهم منزلی در آن وادی
که بر تو نیست گرفتی ز کج روی قطعا
ز چار منزل دیگر چو بگذری و کنی
به باج خانهٔ تکلیف خیمهها برپا
وزان تجارت کم مدت سبک مایه
اثر ز سود و زیان عمل شود پیدا
پی حساب تو خواهند طرح کرد به حکم
محرران فصول عمل مفصلها
که گر خوری لب نانی بر آن شود مرقوم
و گر کشی دم آبی در آن بود مجرا
غرض همین که چو فارغ شوی ز شغل و عمل
تو را به فاضل و باقی دهند اجر و جزا
پس از تو گر عملی سر زند که به نشود
به فاضلت قلم کاتبان لسان فرسا
نه به بود که ز باقی به قیدهای الیم
تن الم زده فرسایدت هلال آسا
جزای بد عملی نیست تازیانه و چوب
که سوز آن بود امروز به شود فردا
جزای بد عملی تابه ایست تابیده
تن تو ماهی آن تابه خالدا ابدا
نه آنقدر ز مکافات میدهم بیمت
که بندی از رخ رحمت به یاس چشم رجا
نه آنقدر دلت از عفو میکنم ایمن
که کم زند در طوف دل تو خوف خدا
به صد ثواب ازو گر چه ایمنی غلط است
به صد هزار خطا ناامیدیست خطا
کسی که سجدهٔ او نارواست در کیشش
هزار باره ازو حاجتش شده است روا
تو کز سعادت اسلام بهرهای داری
عجب که تشنه روی از کنار بحر عطا
گناه بندهٔ نادم ز فعل نامرضی
اگر بزرگتر از عالم است و مافیها
فتد به معرض عفو غفور چون شوید
به آب توجه رخ معصیت کمای رضا
ولی بدان که گناه و خطای توبه پذیر
ز غیر حق خدا خارج است و مستثنا
چو یافت موعظه اتمام سعی کن که تمام
بیاد داری و آری تمام عمر به جا
کشی هزار زیان گر یکی ازین سخنان
رود زیاد تو تا وقت رفتن از دنیا
به قصد تزکیه نفست از نصیحت و پند
چو گشت خاتمه یاب این قصیدهٔ عزا
به عهد کردم از آن ذکر دایمش تاریخ
که دایم این بودت ذکر در خلا و ملا
دگر تو دانی و رایت که رایت فکرت
بلند شد به مناجات حی بیهمتا
بزرگوار خدایا که ذات بیچونت
که بسته عالمیان را زبان ز چون و چرا
به کنز مخفیت آن شاهد نهفته جمال
که تا ابد نکند جلوه بر دل عرفا
به اسم اعظمت آن گنج بینشان که اگر
فتد به دست نهد غیر پا بکوی فنا
به آن گروه که از انقیاد فرمانت
به جنس خاک نکردند از سجود ابا
به انبیای اولوالعزم خاصه پاد شهی
که راند رخش عزیمت بر اوج او ادنا
به اولیای ذوالحزم خاصه کراری
که بر تو نقد بقا میفشاند روز دغا
بلابه لب لبیک گوی کعبه روان
به کعبه و عرفات و به مشعر و به منا
به مجرمان پشیمان که از حیا سوزند
اگر کنند سر از بهر معذرت بالا
به تائبان موفق که در رسند به عفو
ز گفت شان چو ظلمنا رسد به انفسنا
به بیگناهی زندانیان شحنهٔ عشق
به بینشانی سرگشتگان دشت بلا
به پاکدامنی عاشقان عصمت دوست
که جیب خاطرشان کم کشیده دست هوا
به گریههای زمان غریو خیز وداع
که سنگ را اثر آن درآورد به بکا
به آب چشم یتیمان چهره گرد آلود
که تاب دیدنشان ناورد دل خارا
به بیزبانی طفلان مضطرب در مهد
که دردشان نپذیرد ز نطق بسته دوا
به مادران جگرگوشه در نظر مرده
که از فلک گذرانند بانگ واولدا
به آن کثیر عیالان بینوا که مدام
خیال بیع مصلی کنند و رهن ردا
بسوز قافله مبتلا به غارت جان
که آهشان نگذارد گیاه در صحرا
به درد پرد گیانی که دست حادثهشان
کشد ز هودج عصمت برون به ظلم و جفا
به طول طاعت ترسندگان ز صبح نشور
که روی خواب نبینند در شب یلدا
به غازیان مجاهد که در تکاور شوق
کنند جان خود از بهر نصرت تو فدا
بهر چه نزد تو دارد نشان خیر و بهی
بهر که پیش تو از اهل عزتست و بها
که چون لوای شفاعت نهی به دوش نبی
دوانی اهل گنه را به ظل آل عبا
چنان کنی که شود محتشم طفیل همه
یکی ز سایه نشینان آن خجسته لوا
که جرم کافر صد ساله میتوان بخشید
به یک شفاعت او یا رسول اشفعنا
بود قضا به رضایت بده رضا به قضا
هوا بهر چه رضا ده شود مشو راضی
خدا بهر چه نه راضی بود مباش رضا
مریض جهلی از آن کت هوس بود نشکیب
که جز غذای مضر نیست مرضی مرضا
نشان رخصت عیشت نویسد ارشه دل
طلب نمای ز دستور عقل هم امضا
بگرد مفسد مسری مرض مرو که مدام
مریض مهر الهیست را ده مرضا
ز صولت صمدی باش همچو بید ز باد
مدام رعشه بر اندام و لرزه بر اعضا
چو بی گمان اجلت میرسد تو آب کسی
رضا نجسته مخور بر امید استرضا
مساز شعبده با آن که قدرتش هر شام
شکسته در کله چرخ بیضهٔ بیضا
چنان به خلق به آهستگی بزی که زند
فرشته بر تو برین بام چرخ کوس وفا
ز شش جهت نکشی دردسر اگر نکشی
نفس مبند درین هفت گنبد مینا
فراز قاف قناعت گر آشیان سازی
فروتنی نکشد پشه تو از عنقا
مباش عاشق افراط و مایل تفریط
کزین دو خصلت بد خسروان شوند گدا
نکوترین صور در معاشت از کم و بیش
توسطت که بخیرالامور اوسطها
ولی ز خرج تو گر بحر و بر شود بهتر
که قطرهای ز کف ممسکت شود دریا
گه سخا مکن ابرو ترش ز عادت کبر
تو چون حلاوه فروشی مباش سرکه نما
اگر نهی قدمی بیرضا دوست بنه
هزار بار جبین بر زمین به استعفا
به آب حلم بشو روی تابناک غضب
چو آتش تو نیاید به هیچ رو اطفا
به هیچ خلوتی از روی راز خلق مشو
نقابکش که محال است در زمانه خلا
به باغ روی کسی کز محرمات بود
چو محرمان مبر آهوی چشم را به چرا
مگرد گرد عروس جهان به خاطر جمع
که او عقیم نما جادوئیست تفرقهزا
به پای نفس جنون پیشه بند محکم نه
که این سرآمد دیوانهایست سلسله خا
نظر به پوش ز خوان طمع که مائدهایست
پر از گرسنه ربا طعمههای جوع فزا
به دست صبر ز خالق نعیم باقی گیر
بخوان خلق بنانی مشو بنان آلا
به نفس بانگ زنان آگهش کن ازو یلی
که کس بر آن نکند غیر بانک واویلا
بگرد قلعهٔ دین آنچنان حصاری بند
که عاجز آید از آن صد هزار قلعه گشا
به تازیانه همت براق سان برسان
کمیت نفس به میدان عالم بالا
برای عزم تو زین بستهاند بر فرسی
که هست غاشیهاش چرخ را کتف فرسا
تو پای خود به رکابی رسان که چون مه نو
بود بنعل سمندت فرشته ناصیه سا
فکن گذار به جائی که نعل اگر فکند
تکاور تو مکرر شود هلال سما
گرت هواست ز شاخ بلند گل چیدن
مکش ز زیر قدم بوتههای خار جفا
دلیر باش که صبرآزمائی است غرض
تو را چو بر سر خوان بلا زنند صلا
به درد کو مرض خود که درد چاربریست
به داغ سوزنشان و به زخم ریش دوا
چو گیردت تب شهوت به نیش نهی بزن
رگ هوس که بود فصد ماحی حما
بکوش کز چمن تن چو مرغ روح پرد
رسد ز سیر ریاض دگر به برگ و نوا
ازین منازل اسفل چنان گذر که شود
نزول گاه تو این طرفه غرفهٔ اعلا
نه آن چنان که قدم زین سرا نهی چو برون
کنی سرای دگر را ز نوحه نوحهسرا
متاز در عقب عیش دنیوی که هم اوست
برندهٔ تو بسوی عقوبت عقبا
چه حرص معصیت این که هیچ صید گنه
نمیشود ز کمند تعلق تو رها
به مشرب تو چنان شربت حرام خوش است
که شرب آب به طبع مریض استسقا
ز نشههای جزا غافلی و میسازی
مفرح گنه خویش را تمام اجزا
فغان از آن که شود نشهٔ بقا آخر
دمند بهر جزا صور نشهٔ اخرا
تو با بضاعتی از طاعت ریائی خویش
کزان کننده معاذالله ار رسد به سزا
چنان خجل ز احد سر برآوری ز لحد
که بیشتر کنی از حشر دوزخ استدعا
چو از عدم بوجود آمدی خطا پیشه
اگر به خطه اولا روی بود اولی
نعوذبالله اگر خود ز بیشه امروز
کنند بهر تو آماده توشهٔ فردا
کلاه ترک به دست نصیحتت بر سر
چنان نهم که تو را یک سر است و صد سودا
سر و کلاه عجب گر به باد بر ندهی
که چون حباب هوا در سری و سر به هوا
ریای محضی و محض ریا و هر عملی
که بیریاست به کیش تو باطل است و هبا
اگر برابر مردم به طاعتی مشغول
نماز مغربت ار طول میکشد به عشا
و گر نمیکنی از نقص دین نماز تمام
نگشته در ته پای تو گرم روی روا
عبارت تو به شکل نخست بدشکلی است
پی فریب به رخ بسته به رقع زیبا
به صورت دوم آن زشت روی بیشرم است
که خویش را کند از پرده افکنی رسوا
به هیچ فعل دنی ننگرم ز افعالت
که نایدم به نظر دیگری از آن ادنا
دو روز اگر ملک از آب و نان کند منعت
نه وعدهای ز عطا و نه مژدهای ز سخا
نه آن خطر که اگر داد اکل و شرب دهی
به خلوتی که تو دانی از آن شود دانا
ز بس که خوف بری از سیاست قروقش
ز بس کزو بودت بیم در خلا و ملا
به آب لب نکنی تر زتاب اگر سوزی
بنان بنان ننهی گر شوی ز ضعف دوتا
ولی ز فعلی اگر آفریدگار ملوک
دهد به منع تو فرمان به وعدههای عطا
تو را ز دست نیامد که در شب دیجور
به حیله جنبش موئی ازو کنی اخفا
ز شیشههای هوس از شراب کم حذری
ز بس که پر بودت کاسهٔ سر شیدا
چنان قروق شکن او شوی که پای نهد
به سبزه پدر خویش طفل ناپروا
چنین شعاری و اسلام شرم دار ای نفس
اگر رسی به جزا وای بر تو روز جزا
دگر به بزم شه اندر سلوک خویش نگر
ببین که طاعت او میکنی چگونه ادا
که موی بر بدنت از ادب نمیجنبد
مگر بر رعشه ز خوف وی وز فرط حیا
به صد هزار تعشق به جای میآری
هزار حکم اگر بر تو میکند اجرا
چو برگ بید زبانت ز بیم میلرزد
به عرض حاجتی از خود چو میشوی گویا
به آن شهی که شهان آفریدگان ویند
چو در نماز سخن میکنی صباح و مسا
ببین که صد یک آن بیم هست در دل تو
به آن ادب نفسی میشوی نفس پیما
به خویش هست گمانت که هرگز آن خدمت
ملول ناشده آوردهای تمام به جا
اگر بساط ریائی نبوده گسترده
ز سرعتت متمیز شدست دست از پا
از بن شعار تو صد ره صنم پرستی به
که با ملک به خلوصی و با خدا به ریا
روایت است که عبدالله مبارک داشت
هوای سرو قدی از بتان مه سیما
شبی که بود چنان برف از آسمان باران
که بر عباد پس از توبهٔ رحمت مولا
شبی که استره آبدار سرما بود
به دست باد ز رخسار مرد موی ربا
به پای منظر وی آنقدر به پای استاد
که شد بلند ز هر سو ندای حی علی
گمان به بانگ عشا برده بود تا در دید
رسانده بود به عیوق شاه صبح لوا
ز جان غریو برآورد و بانگ زد بر نفس
که ای ز بوالهوسی ننگ کافر و ترسا
گر از شبی دو نفس میکنی به طاعت صرف
نمیشوی نفس نفس را سکون فرما
هلاک سوره کوچکتری که زود ترک
ز امر حق بگریزی چو مجرم از ایذا
ور آیدت به زبان سوره قریب به طول
به آن رسد که کنی از ملال جبه قبا
ز شام تا سحر امشب برای بیخبری
ستادهای نه ز سر باخبر نه از سرما
عجبتر آن که شبی رفته و تو یک ساعت
خیال کردهای از شغل عشق وسوسهزا
به گفت این وره قبلهٔ حقیقی جست
نشان حسن ازل را به چشم سر جویا
بسی نرفت که دیدند خفته در چمنش
مگس نموده بر او از جوانب استیلا
گرفته ماری از اخلاص نرگسی به دهن
ز بس ملاحظه او را مگس پران ز قفا
تو هم اگر به خود افتی ز کوی بوالهوسی
شوی رهی و کنی دامن مجاز رها
تو هم به شهد حقیقت اگر لب آلائی
کند هوای مگس رانی تو بال هما
در آخر سخن ای نطق بهرهای برسان
به آن بهار هوس زان نصیحت عظما
الا یگانه جگرگوشه کز تو دارد و بس
فروغ نسل محقر چراغ دودهٔ ما
ایا نتیجهٔ آمال کز برادر من
تو ماندهای به من اندر امل سرای بقا
به نفس اگرچه خطائی که در نصایح تند
ز روی قصد تو بودی مخاطبش همه جا
بیا که ختم نصیحت کنم به حرف دگر
به شرط آن که به سمع رضا کنی اصغا
قدم نهادهای اندر رهی که وادی امن
دروست منحصر اندر منازل اولا
به قطع پانزدهم منزلی در آن وادی
که بر تو نیست گرفتی ز کج روی قطعا
ز چار منزل دیگر چو بگذری و کنی
به باج خانهٔ تکلیف خیمهها برپا
وزان تجارت کم مدت سبک مایه
اثر ز سود و زیان عمل شود پیدا
پی حساب تو خواهند طرح کرد به حکم
محرران فصول عمل مفصلها
که گر خوری لب نانی بر آن شود مرقوم
و گر کشی دم آبی در آن بود مجرا
غرض همین که چو فارغ شوی ز شغل و عمل
تو را به فاضل و باقی دهند اجر و جزا
پس از تو گر عملی سر زند که به نشود
به فاضلت قلم کاتبان لسان فرسا
نه به بود که ز باقی به قیدهای الیم
تن الم زده فرسایدت هلال آسا
جزای بد عملی نیست تازیانه و چوب
که سوز آن بود امروز به شود فردا
جزای بد عملی تابه ایست تابیده
تن تو ماهی آن تابه خالدا ابدا
نه آنقدر ز مکافات میدهم بیمت
که بندی از رخ رحمت به یاس چشم رجا
نه آنقدر دلت از عفو میکنم ایمن
که کم زند در طوف دل تو خوف خدا
به صد ثواب ازو گر چه ایمنی غلط است
به صد هزار خطا ناامیدیست خطا
کسی که سجدهٔ او نارواست در کیشش
هزار باره ازو حاجتش شده است روا
تو کز سعادت اسلام بهرهای داری
عجب که تشنه روی از کنار بحر عطا
گناه بندهٔ نادم ز فعل نامرضی
اگر بزرگتر از عالم است و مافیها
فتد به معرض عفو غفور چون شوید
به آب توجه رخ معصیت کمای رضا
ولی بدان که گناه و خطای توبه پذیر
ز غیر حق خدا خارج است و مستثنا
چو یافت موعظه اتمام سعی کن که تمام
بیاد داری و آری تمام عمر به جا
کشی هزار زیان گر یکی ازین سخنان
رود زیاد تو تا وقت رفتن از دنیا
به قصد تزکیه نفست از نصیحت و پند
چو گشت خاتمه یاب این قصیدهٔ عزا
به عهد کردم از آن ذکر دایمش تاریخ
که دایم این بودت ذکر در خلا و ملا
دگر تو دانی و رایت که رایت فکرت
بلند شد به مناجات حی بیهمتا
بزرگوار خدایا که ذات بیچونت
که بسته عالمیان را زبان ز چون و چرا
به کنز مخفیت آن شاهد نهفته جمال
که تا ابد نکند جلوه بر دل عرفا
به اسم اعظمت آن گنج بینشان که اگر
فتد به دست نهد غیر پا بکوی فنا
به آن گروه که از انقیاد فرمانت
به جنس خاک نکردند از سجود ابا
به انبیای اولوالعزم خاصه پاد شهی
که راند رخش عزیمت بر اوج او ادنا
به اولیای ذوالحزم خاصه کراری
که بر تو نقد بقا میفشاند روز دغا
بلابه لب لبیک گوی کعبه روان
به کعبه و عرفات و به مشعر و به منا
به مجرمان پشیمان که از حیا سوزند
اگر کنند سر از بهر معذرت بالا
به تائبان موفق که در رسند به عفو
ز گفت شان چو ظلمنا رسد به انفسنا
به بیگناهی زندانیان شحنهٔ عشق
به بینشانی سرگشتگان دشت بلا
به پاکدامنی عاشقان عصمت دوست
که جیب خاطرشان کم کشیده دست هوا
به گریههای زمان غریو خیز وداع
که سنگ را اثر آن درآورد به بکا
به آب چشم یتیمان چهره گرد آلود
که تاب دیدنشان ناورد دل خارا
به بیزبانی طفلان مضطرب در مهد
که دردشان نپذیرد ز نطق بسته دوا
به مادران جگرگوشه در نظر مرده
که از فلک گذرانند بانگ واولدا
به آن کثیر عیالان بینوا که مدام
خیال بیع مصلی کنند و رهن ردا
بسوز قافله مبتلا به غارت جان
که آهشان نگذارد گیاه در صحرا
به درد پرد گیانی که دست حادثهشان
کشد ز هودج عصمت برون به ظلم و جفا
به طول طاعت ترسندگان ز صبح نشور
که روی خواب نبینند در شب یلدا
به غازیان مجاهد که در تکاور شوق
کنند جان خود از بهر نصرت تو فدا
بهر چه نزد تو دارد نشان خیر و بهی
بهر که پیش تو از اهل عزتست و بها
که چون لوای شفاعت نهی به دوش نبی
دوانی اهل گنه را به ظل آل عبا
چنان کنی که شود محتشم طفیل همه
یکی ز سایه نشینان آن خجسته لوا
که جرم کافر صد ساله میتوان بخشید
به یک شفاعت او یا رسول اشفعنا
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - وله فی مدیح نواب ولی سلطانبن محمدخان
ناگهان بر گرد بخت ملک سر از مهد خواب
چشم تا میزد جهان بر هم برآمد آفتاب
آفتاب مشرق دولت که باشد نوربخش
شرق و غرب و بحر و بر را گر فرو گیرد سحاب
آفتاب مطلع رفعت که خواهد قرص مهر
بهر خود شکل هلالی تا شود او را رکاب
والی یم دل ولی سلطان که در دوران او
دفتر احسان حاتم را سراسر برد آب
داور دارا حشم دریا کف صاحب کرم
سرور بیضا علم گردنکش گردون جناب
بر سمند سخت سم گردافکنان لشگرش
لرزه در گورافکنان رستم و افراسیاب
میشود سیماب وش پنهان ز بیم ار میجهد
از کمان چرخ بیفرمان او تیر شهاب
بر زبردستان کند گر زیر دستان را دلیر
از عقاب و صعوه خیزد بانک و زنهار از عقاب
باد پروازش کند گوی زمین را بیسکون
گر نویسد بر پر خود آیت عونش ذباب
عنکبوتی را کند گر تقویت بالا کشد
چون شترکش گاو ماهی را به زنجیر لعاب
ناظران را نسخهٔ ایام میشد ذات او
نسخهٔهای آفرینش یافت صد بار انتخاب
پر شود در روز روشن عالم از خفاش ظلم
آفتاب عدلش ار یکدم بماند در نقاب
امتیاز بزم سلطانیش این بس کاندران
خون بدخواهش شرابست و دل خصمش کباب
گنج تمکینش که پا افشرده بر جا همچو کوه
باشد اندر خانه خود گر شود عالم خراب
اتفاق افتد ملک را صحبت مرغا بیان
آتش قهرش گر آید بر زمین در التهاب
ای ز رفعت سروران دهر را صاحب رئوس
وی ز شوکت گردنان ملک را مالک رقاب
یک سر مو کم شمردن یک جهان بیدانشی است
کامکاری چون تو را از خسروان کامیاب
کاسههای هفت دریا از کف در پاش تو
خالیند و سرنگون و باد در کف چون حباب
انتقامت پای پیچیده است در دامان صبر
بخششت سر کرده بیرون از گریبان شتاب
خاطر خصم تو را تسکین توان دادن ز خوف
گر توان بردن برون از طبع سیماب اضطراب
از ثبات خیمهگاه دشمن آرا که نه ای
روی دریا نیست پر از خیمههای بیطناب
تا عنان برتافتی زین بلده سرگردان شدند
چون سگ گم کرده صاحب صد گروه از شیخ شاب
منت ایزد را که آب رفته باز آمد به جو
و آمد از هر گلبنی بیرون به جای گل گلاب
کارهای خام یعنی پخته گردیدند و صبر
غوره را انگور کرد انگور را میهای ناب
وان دعاها را که بد پای اجابت در وحل
یافت چون فرصت محل گشتند یک یک مستجاب
ای تو را هر راست پیمانی به ملکی در گرو
وی ترا هر لطف پنهانی به جائی در حساب
رخت عالم گشته بیش از حدتر از باران ظلم
آفتاب عالمی زین بیش به سر عالم به تاب
تا سمر گردی به اعجاز مسیحائی بریز
شربت لطفی به کام زهر نوشان عتاب
محتشم در پاس این دولت که بادا لمیزل
دعوتی کز حق گذاری کرده بیریب ارتکاب
از کسی جز وی نمیآید که شب بیداریش
آشنائی برده بیرون از مزاج چشم و خواب
تا شهان را ملک گردد منقلب دل مضطرب
ای ز شاهان کم نه کشور داریت در هیچ باب
تا محل کر و فر صور بادا مطمئن
خاطرت از اضطراب کشوری از انقلاب
چشم تا میزد جهان بر هم برآمد آفتاب
آفتاب مشرق دولت که باشد نوربخش
شرق و غرب و بحر و بر را گر فرو گیرد سحاب
آفتاب مطلع رفعت که خواهد قرص مهر
بهر خود شکل هلالی تا شود او را رکاب
والی یم دل ولی سلطان که در دوران او
دفتر احسان حاتم را سراسر برد آب
داور دارا حشم دریا کف صاحب کرم
سرور بیضا علم گردنکش گردون جناب
بر سمند سخت سم گردافکنان لشگرش
لرزه در گورافکنان رستم و افراسیاب
میشود سیماب وش پنهان ز بیم ار میجهد
از کمان چرخ بیفرمان او تیر شهاب
بر زبردستان کند گر زیر دستان را دلیر
از عقاب و صعوه خیزد بانک و زنهار از عقاب
باد پروازش کند گوی زمین را بیسکون
گر نویسد بر پر خود آیت عونش ذباب
عنکبوتی را کند گر تقویت بالا کشد
چون شترکش گاو ماهی را به زنجیر لعاب
ناظران را نسخهٔ ایام میشد ذات او
نسخهٔهای آفرینش یافت صد بار انتخاب
پر شود در روز روشن عالم از خفاش ظلم
آفتاب عدلش ار یکدم بماند در نقاب
امتیاز بزم سلطانیش این بس کاندران
خون بدخواهش شرابست و دل خصمش کباب
گنج تمکینش که پا افشرده بر جا همچو کوه
باشد اندر خانه خود گر شود عالم خراب
اتفاق افتد ملک را صحبت مرغا بیان
آتش قهرش گر آید بر زمین در التهاب
ای ز رفعت سروران دهر را صاحب رئوس
وی ز شوکت گردنان ملک را مالک رقاب
یک سر مو کم شمردن یک جهان بیدانشی است
کامکاری چون تو را از خسروان کامیاب
کاسههای هفت دریا از کف در پاش تو
خالیند و سرنگون و باد در کف چون حباب
انتقامت پای پیچیده است در دامان صبر
بخششت سر کرده بیرون از گریبان شتاب
خاطر خصم تو را تسکین توان دادن ز خوف
گر توان بردن برون از طبع سیماب اضطراب
از ثبات خیمهگاه دشمن آرا که نه ای
روی دریا نیست پر از خیمههای بیطناب
تا عنان برتافتی زین بلده سرگردان شدند
چون سگ گم کرده صاحب صد گروه از شیخ شاب
منت ایزد را که آب رفته باز آمد به جو
و آمد از هر گلبنی بیرون به جای گل گلاب
کارهای خام یعنی پخته گردیدند و صبر
غوره را انگور کرد انگور را میهای ناب
وان دعاها را که بد پای اجابت در وحل
یافت چون فرصت محل گشتند یک یک مستجاب
ای تو را هر راست پیمانی به ملکی در گرو
وی ترا هر لطف پنهانی به جائی در حساب
رخت عالم گشته بیش از حدتر از باران ظلم
آفتاب عالمی زین بیش به سر عالم به تاب
تا سمر گردی به اعجاز مسیحائی بریز
شربت لطفی به کام زهر نوشان عتاب
محتشم در پاس این دولت که بادا لمیزل
دعوتی کز حق گذاری کرده بیریب ارتکاب
از کسی جز وی نمیآید که شب بیداریش
آشنائی برده بیرون از مزاج چشم و خواب
تا شهان را ملک گردد منقلب دل مضطرب
ای ز شاهان کم نه کشور داریت در هیچ باب
تا محل کر و فر صور بادا مطمئن
خاطرت از اضطراب کشوری از انقلاب
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - در مدح پادشاه دکن گفته
دهندهای که به گل نکهت و به گل جان داد
به هرکس آن چه سزا بود حکمتش آن داد
به عرش پایه عالی به فرش پایهٔ پست
ز روی مصلحت و رای مصلحتدان داد
به دهر ظل خرد آن قدر که بود ضرور
ز پرتو حرکات سپهر گردان داد
به ابر قطره چکاندن به باد قره زدن
برای نزهت دیرین سرای دوران داد
دو کشتی متساوی اساس را در بحر
یکی رساند به ساحل یکی به طوفان داد
دو سالک متشابه سلوک را در عشق
یکی ز وصل بشارت یکی ز هجران داد
هزار دایه طلب را ز حسرت افزائی
رساند بر سر گنج و به کام ثعبان داد
هزار خسته جگر را ز صبر فرمائی
گداخت جان ز غم آنگه نوید جانان داد
گدای کوچه و سلطان شهر را از عدل
عدیل وار حیات و ممات یکسان داد
درین مقاسمهاش نیز بود مصلحتی
که مسکنت به گدا سلطنت به سلطان داد
زبان بسته که بد حکمتی نهفته در آن
به کمترین طبقات صنوف حیوان داد
عزیز کرده زبانی که وقت قسمت فیض
دریغ داشت ز جن و ملک به انسان داد
به شکرین دهنان داد از سخن نمکی
که چاشنی به نباتات شکرستان داد
به قد سروقدان کرد جنبشی تعلیم
که خجلت قد رعنای سرو بستان داد
بر ابروان مقوس زهی ز قدرت بست
که سهم چرخ مقوس ز تیرپران داد
ز باغ حسن سیه نرگسی چو چشم انگیخت
به آن بلای سیه خنجری چو مژگان داد
به چشمهای سیه شیوهای ز ناز آموخت
که هر که خواست به آن شیوه دل دهد جان داد
به ناز داد سکونی که وصف نتوان کرد
به عشوه طی لسانی که شرح نتوان داد
به هر که لایق اسباب کامرانی بود
سرور و مسند و خر گاه چتر و چوگان داد
بهر که در طلب گنج لایزالی بود
گلیم مختصر فقر و گنج ویران داد
به هر یکی ز سلاطین به صورتی دیگر
بسیط عرصهای اندر بساط دوران داد
چو پادشاهی اقلیم صورت و معنی
زیاده دید از ایشان بمیر میران داد
غیاث ملت و دین کافتاب دولت او
ز خاک یزد ضیا تا به عرش یزدان داد
سمی والد سامی محمد عربی
که داد رونق دین و رواج ایمان داد
خدایگان سلاطین که چتر سلطنتش
به سایه جای هزاران خدیو و خاقان داد
بذرهٔ تربیتش کار آفتاب آموخت
به مور تقویتش قدرت سلیمان داد
قیام رکن جلالش که قایم ابدیست
بسی مدد به قوام چهار ارکان داد
نه ابر ریخت به دشت و نه بحر داد به بر
به سایل آن چه کفش آشکار و پنهان داد
دلش ز جوهر احیا توان گریست کریم
که هرچه مرگ ز مردم گرفت تاوان داد
قضا زد آتش غیرت به مهر و ماه آن دم
که پاسبانی ایوان او به کیوان داد
سپهر بر در او در مراتب خدمت
نخست پایه به سلطان چهارم ایوان داد
چو گشت لشگریش فارس زمانه به او
قضا ز هفت فلک هفت گونه خفتان داد
پلاس پوش درش خلعت مریدی خویش
به شاه و خسرو و خاقان و خان و سلطان داد
به تو شمال وی از صحن پر کواکب چرخ
فلک فراخور شیلان او نمکدان داد
بگرد رفت هزار ازدحام حشر آن جا
که میزبان سخایش صلای مهمان داد
به شرق و غرب جهان زینتی که شاه ربیع
دهد ز سبزه و گل او ز سفره و خوان داد
به جای سبزه زبرجد دمد ز خاک اگر
توان خواص کف او به ابر نیسان داد
کرم بر اوست مسلم که آن چه وقت سؤال
گذشت در دل سایل هزار چندان داد
برای آن که ز طول حیات داد حضور
تواند آن شه خرم دل طرب ران داد
اگر زمانه کند کوتهی قضا خواهد
به بازگشت زمان گذشته فرمان داد
سخای او که ز احسان به منعم و مفلس
هر آنچه داد بری از فتور و نقصان داد
به جیب محتشمان لعل و در به دامان ریخت
به دست بی درمان سیم و زر به میان داد
چو پا نهاد ز دشت عدم به ملک وجود
به جود دست برآورد و داد احسان داد
فتاد زلزله در گور حاتم از غیرت
چو شخص همت او رخش جود جولان داد
لب صدف پر ترجیح دست او برابر
گشوده گشت و گواهی ز بحر عمان داد
به ملک مصر مگر داده باشد از یوسف
ازو به خطهٔ یزد آن شرف که یزدان داد
ایا بلند جنابی که آستان تو را
فلک گرانی قدر از جباه شاهان داد
توئی ز معدلت آن کسرئی که در عهدت
رواج عدل از ایران اثر به توران داد
تو در ممالک قدس آن شهی که مالک ملک
و گر تو را ز ملایک هزار دربان داد
نخست رابطه انگیزی از ولای تو کرد
مهیمنی که به ارواح ربط ابدان داد
شکوه سنج تو را عالم ثقیل و خفیف
ز سطحهای فلک کفههای میزان داد
خدا شناس که مادون ذات واجب را
به ممکنات قرار از کمال ایقان داد
تو را به دور تو بر ممکنات فایق دید
تو را به عهد تو بر کائنات رجحان داد
اگر ازین فلک تیز رو سکون طلبی
چو خاک بایدت از طوع تن به فرمان داد
و گر برین کره آرمیده بانگ زنی
به او قرار و سکون تا به حشر نتوان داد
کسی نظیر تو باشد که وضع پست و بلند
به عکس یابد اگر در زمانه سامان داد
تواند از زبر و زیر کردن گیتی
به زیر هفت زمین جای این نه ایوان داد
کسی عدیل تو باشد که گر به نوع دگر
به پایدش نسق گرم و سرد دوران داد
ز فیض قرب جنابت که کیمیا اثر است
فلک به عالی و سافل خواص چندان داد
که خاک رهگذر کمترین منازل یزد
بدیدهها اثر سرمه صفاهان داد
ز خاک پای سگان در تو یک ذره
به حاصل دو جهان هر که داد ارزان داد
حیات را تو اگر پاس داری اندر دهر
ممات را نتوان احتمال امکان داد
به خصم تشنه جگر هم رساند دست تو فیض
که آبش از مطر قطرههای باران داد
ملک حشم ملکا محتشم که قادر فرد
ز لطف بر سخنش اقتدار سحبان داد
نمود ساز ز اقسام نظم قانونی
که مالش حسن و گوشمال حسان داد
اگرچه از اثر بخت واژگون اکثر
مقدمات ثنایش نتیجهٔ خسران داد
دل تو آن محک آمد که از مراتب فرد
ز مخزن کرمش راتب نمایان داد
به حال جمعی اگر برد از سخای تو رشک
ولی به نعمت هر ساله رشک ایشان داد
چو بود عیب گدای تو محض گیرائی
ز التفات تو هم نان گرفت و هم نان داد
همیشه تا به کف روزگار در و گهر
توان ز موهبت بحر و کان فراوان داد
ز اقتدار تواند کف به خلق جهان
عطیه بیش ز بحر و زیاده از کان داد
به هرکس آن چه سزا بود حکمتش آن داد
به عرش پایه عالی به فرش پایهٔ پست
ز روی مصلحت و رای مصلحتدان داد
به دهر ظل خرد آن قدر که بود ضرور
ز پرتو حرکات سپهر گردان داد
به ابر قطره چکاندن به باد قره زدن
برای نزهت دیرین سرای دوران داد
دو کشتی متساوی اساس را در بحر
یکی رساند به ساحل یکی به طوفان داد
دو سالک متشابه سلوک را در عشق
یکی ز وصل بشارت یکی ز هجران داد
هزار دایه طلب را ز حسرت افزائی
رساند بر سر گنج و به کام ثعبان داد
هزار خسته جگر را ز صبر فرمائی
گداخت جان ز غم آنگه نوید جانان داد
گدای کوچه و سلطان شهر را از عدل
عدیل وار حیات و ممات یکسان داد
درین مقاسمهاش نیز بود مصلحتی
که مسکنت به گدا سلطنت به سلطان داد
زبان بسته که بد حکمتی نهفته در آن
به کمترین طبقات صنوف حیوان داد
عزیز کرده زبانی که وقت قسمت فیض
دریغ داشت ز جن و ملک به انسان داد
به شکرین دهنان داد از سخن نمکی
که چاشنی به نباتات شکرستان داد
به قد سروقدان کرد جنبشی تعلیم
که خجلت قد رعنای سرو بستان داد
بر ابروان مقوس زهی ز قدرت بست
که سهم چرخ مقوس ز تیرپران داد
ز باغ حسن سیه نرگسی چو چشم انگیخت
به آن بلای سیه خنجری چو مژگان داد
به چشمهای سیه شیوهای ز ناز آموخت
که هر که خواست به آن شیوه دل دهد جان داد
به ناز داد سکونی که وصف نتوان کرد
به عشوه طی لسانی که شرح نتوان داد
به هر که لایق اسباب کامرانی بود
سرور و مسند و خر گاه چتر و چوگان داد
بهر که در طلب گنج لایزالی بود
گلیم مختصر فقر و گنج ویران داد
به هر یکی ز سلاطین به صورتی دیگر
بسیط عرصهای اندر بساط دوران داد
چو پادشاهی اقلیم صورت و معنی
زیاده دید از ایشان بمیر میران داد
غیاث ملت و دین کافتاب دولت او
ز خاک یزد ضیا تا به عرش یزدان داد
سمی والد سامی محمد عربی
که داد رونق دین و رواج ایمان داد
خدایگان سلاطین که چتر سلطنتش
به سایه جای هزاران خدیو و خاقان داد
بذرهٔ تربیتش کار آفتاب آموخت
به مور تقویتش قدرت سلیمان داد
قیام رکن جلالش که قایم ابدیست
بسی مدد به قوام چهار ارکان داد
نه ابر ریخت به دشت و نه بحر داد به بر
به سایل آن چه کفش آشکار و پنهان داد
دلش ز جوهر احیا توان گریست کریم
که هرچه مرگ ز مردم گرفت تاوان داد
قضا زد آتش غیرت به مهر و ماه آن دم
که پاسبانی ایوان او به کیوان داد
سپهر بر در او در مراتب خدمت
نخست پایه به سلطان چهارم ایوان داد
چو گشت لشگریش فارس زمانه به او
قضا ز هفت فلک هفت گونه خفتان داد
پلاس پوش درش خلعت مریدی خویش
به شاه و خسرو و خاقان و خان و سلطان داد
به تو شمال وی از صحن پر کواکب چرخ
فلک فراخور شیلان او نمکدان داد
بگرد رفت هزار ازدحام حشر آن جا
که میزبان سخایش صلای مهمان داد
به شرق و غرب جهان زینتی که شاه ربیع
دهد ز سبزه و گل او ز سفره و خوان داد
به جای سبزه زبرجد دمد ز خاک اگر
توان خواص کف او به ابر نیسان داد
کرم بر اوست مسلم که آن چه وقت سؤال
گذشت در دل سایل هزار چندان داد
برای آن که ز طول حیات داد حضور
تواند آن شه خرم دل طرب ران داد
اگر زمانه کند کوتهی قضا خواهد
به بازگشت زمان گذشته فرمان داد
سخای او که ز احسان به منعم و مفلس
هر آنچه داد بری از فتور و نقصان داد
به جیب محتشمان لعل و در به دامان ریخت
به دست بی درمان سیم و زر به میان داد
چو پا نهاد ز دشت عدم به ملک وجود
به جود دست برآورد و داد احسان داد
فتاد زلزله در گور حاتم از غیرت
چو شخص همت او رخش جود جولان داد
لب صدف پر ترجیح دست او برابر
گشوده گشت و گواهی ز بحر عمان داد
به ملک مصر مگر داده باشد از یوسف
ازو به خطهٔ یزد آن شرف که یزدان داد
ایا بلند جنابی که آستان تو را
فلک گرانی قدر از جباه شاهان داد
توئی ز معدلت آن کسرئی که در عهدت
رواج عدل از ایران اثر به توران داد
تو در ممالک قدس آن شهی که مالک ملک
و گر تو را ز ملایک هزار دربان داد
نخست رابطه انگیزی از ولای تو کرد
مهیمنی که به ارواح ربط ابدان داد
شکوه سنج تو را عالم ثقیل و خفیف
ز سطحهای فلک کفههای میزان داد
خدا شناس که مادون ذات واجب را
به ممکنات قرار از کمال ایقان داد
تو را به دور تو بر ممکنات فایق دید
تو را به عهد تو بر کائنات رجحان داد
اگر ازین فلک تیز رو سکون طلبی
چو خاک بایدت از طوع تن به فرمان داد
و گر برین کره آرمیده بانگ زنی
به او قرار و سکون تا به حشر نتوان داد
کسی نظیر تو باشد که وضع پست و بلند
به عکس یابد اگر در زمانه سامان داد
تواند از زبر و زیر کردن گیتی
به زیر هفت زمین جای این نه ایوان داد
کسی عدیل تو باشد که گر به نوع دگر
به پایدش نسق گرم و سرد دوران داد
ز فیض قرب جنابت که کیمیا اثر است
فلک به عالی و سافل خواص چندان داد
که خاک رهگذر کمترین منازل یزد
بدیدهها اثر سرمه صفاهان داد
ز خاک پای سگان در تو یک ذره
به حاصل دو جهان هر که داد ارزان داد
حیات را تو اگر پاس داری اندر دهر
ممات را نتوان احتمال امکان داد
به خصم تشنه جگر هم رساند دست تو فیض
که آبش از مطر قطرههای باران داد
ملک حشم ملکا محتشم که قادر فرد
ز لطف بر سخنش اقتدار سحبان داد
نمود ساز ز اقسام نظم قانونی
که مالش حسن و گوشمال حسان داد
اگرچه از اثر بخت واژگون اکثر
مقدمات ثنایش نتیجهٔ خسران داد
دل تو آن محک آمد که از مراتب فرد
ز مخزن کرمش راتب نمایان داد
به حال جمعی اگر برد از سخای تو رشک
ولی به نعمت هر ساله رشک ایشان داد
چو بود عیب گدای تو محض گیرائی
ز التفات تو هم نان گرفت و هم نان داد
همیشه تا به کف روزگار در و گهر
توان ز موهبت بحر و کان فراوان داد
ز اقتدار تواند کف به خلق جهان
عطیه بیش ز بحر و زیاده از کان داد
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶ - ایضا در مدح شاهزاده پریخان خانم فرماید
گشت در مهد گران جنبش دهر آخر کار
خوش خوش از خواب گراندیدهٔ بختم بیدار
ادهم واشهب پدرام شب و روز شدند
زیر ران امل از رایض صبرم رهوار
داروی صبر که بس دیر اثر بود آخر
اثری داد که نگذشت ز دردم آثار
کشتی را که به یک جذبهٔ گرداب تعب
دور میبرد به ته بخت کشیدش به کنار
دیر شد خسرو بهجت سپهانگیز ولی
زود از خیل غم و درد برآورد دمار
آخر آن کلبه که زیبش ز حجر بود اکنون
بدر و گوهرش آراسته شد سقف و جدار
خشک بومی که برو چشم جهان زار گریست
شد به یک چشم زدن رشک هزاران گلزار
این نسیم چه چمن بود که از بوالعجبی
در خزان زد به مشام دل من بوی بهار
این رحیق چه قدح بود که بر لب چو رسید
دگر از ذوق نیابد به زبان نام خمار
منم آن نخل خزان دیده که دارم امروز
به بشارات بهار ابدی استبشار
گلشن بخت من است آن که ز اقبال درو
زده صد خرمن گل جوش زهر بوتهٔ خار
به زمین دشمن سرکوفتهام رفته فرو
ز جهان حاسد کمحوصلهام کرده فرار
این ازان رشک که الحال از آن حالت پیش
آن ازین غصه که امسال به صد عزت بار
کرده از قوت امداد خودم رتبه بلند
داده در ساحت اعزاز خودم رخصت یار
پایهٔ تقویت زهرهٔ برجیس مقام
سایهٔ تربیت شمسهٔ بلقیس وقار
پادشاه ملک و انس پریخان خانم
که ز شاهنشهی حور و پری دارد عار
مریم فاطمه ناموس که ناموس جهان
دارد از حسن عفافش چو ملک هفت حصار
قسمت آموخته در گه رزاق کبیر
که کفش واسطهٔ رزق صغار است و کبار
آن که با عصمت او رابعهٔ حجلهٔ چرخ
در پس پرده به رسوائی خود کرد اقرار
وانکه با عفت وی کوه گران سنگ نمود
دعوی وزن ولی پیش خرد کرد انکار
تا درین قصر مقرنس نتواند دادن
کش نشان از رخ آن شمسهٔ خورشید عذار
به کسی بخت به خوابش هم اگر بنماید
نگذارد که شود تا به قیامت بیدار
عهد علیای کمین جاریهاش بندد اگر
چرخ بر ناقهٔ خود گیردش از بهر مهار
درکشد ناقهٔ مهار از کف او گر نکند
سر تانیث خود اول به ضرورت اظهار
عطر پروردهٔ هوای حرم عالی او
بر زمین مشک فشان چون شود و عالیه بار
جنبش از باد برد حکمت بی چون بیرون
که مبادا به مشامی کند آن نفخه گذار
ماه کز خیل ذکور است ز غم میکاهد
که ز نامحرمیش نیست در آن حضرت بار
مهر کز سلک اناث است امیدی دارد
که به آئین کنیزان شودش آینه دار
ماه اگر برقع از آن رخ به غلط بردارد
غضبش حسن بصیرت ببرد از ابصار
نیست بر دامن پاک آنقدرش گرد هوس
که بر آئینهٔ مهر از اثر هیچ غبار
لرزد از نازکی خوی لطیفش چون بید
باد چون بر قدمش گل کند از شاخ بهار
شمع بزمش اگر از باد نشیند مه و مهر
سر بر آرند سراسیمه ز جیب شب تار
سایه را خواهد اگر از حرم اخراج کند
مانع پرتو خورشید نگردد دیوار
ای کهان سپه صف شکنت پیل شکوه
ای سگان حرم محترمت شیر شکار
حکم جزمت همه جا همچون قضا بیمهلت
تیغ قهرت همه دم همچون اجل بی زنهار
تقویت جسته ز عونت قدر ذی قدرت
تربیت دیده به دورت فلک بیپرگار
صیت انصاف تو چون آبروان در اطراف
ذکر الطاف تو چون باد وزان در اقطار
بر نشان کف پایت رخ صد ماه جبین
بر هلال سم رخشت سر صد شاه سوار
در رکابت همه اصناف ملک غاشیه کش
از صفات همه اوراق فلک غاشیهدار
از برای مدد لشکر منصور تو بس
نصرت و فتح که تازان ز یمیناند و یسار
گر فتد بر ضعفا پرتوی از تربیتت
ای قدر قضا قدرت گردون مقدار
پشه و مور و ملخ فیالمثل ار عظم شوند
همه پیل افکن و اژدر در و سیمرغ شکار
من کزین بیشتر از رهگذر پستی بخت
داشتم تکیه که از خار و خس راهگذار
این دم از لطف تو ای شمسهٔ ایوان شرف
این دم از عون تو ای زهرهٔ گردون وقار
پای بر مسند مه مینهم از استیلا
تکیه بر بالش خود میکنم از استکبار
وین هنوز اول آثار ترقیست که من
تازه باغ شجرانگیزم و تو ابر بهار
بنده پرور ملکا گر چه ز دارائی ملک
داری از هند و حبش تا بدر چین و تتار
جان فشانند غلامان فدائی بیحد
مدح خوانند مطیعان ثنائی بسیار
یک غلام است ولیکن ز سیاه و ز سفید
یک مطیع است ولیکن ز کبار و ز صغار
که اگر دست اجل جیب حیاتش بدرد
وندرین بقعه کند نقد بقا بر تو نثار
وز گلستان ثنای تو به حسرت به برد
بلبل نطق وی آن طایر نادر گفتار
جای او هیچ ستاینده نگیرد در دور
گر کند تا باید سعی سپهر دوار
محتشم لاف گزاف این همه سبحانالله
خود ستائیست کند به که کنی استغفار
پیش بلقیس و شی کز پیش از حور و پری
فوج فوجاند دوان بندهوش و چاکروار
تو که باشی که کنی چاکری خود ظاهر
تو که باشی که کنی بندگی خود اظهار
از تو این بس که دهی آینهٔ او ترتیب
از تو این بس که کنی ادعیهٔ او تکرار
آفتابا به خدائی که خداوندی اوست
سبب ظابطه رابطهٔ لیل و نهار
به رسولی که شب طاعت از افراط قیام
خواند مزملش از غایت رافت جبار
به امیری که در احرام نمازش هر شب
بانگ تکبیر ز تکبیر رسیدی به هزار
کاندرین ظلمت شب کز اثر خواب گران
نیست جز چشم من و چشم کواکب بیدار
آن قدر میکنم از بهر بقای تو دعا
که مرا میرود از کار زبان زان اذکار
آنقدر ذکر تو میآورم از دل به زبان
که مرا میفکند کثرت نطق از گفتار
تا شود ظل همای عظمت گسترده
ز خدیوان جهان حارث گیتی سالار
ظل نواب همایون نشود کم ز سرت
وز سر خلق جهان ظل تو تا روز شمار
خوش خوش از خواب گراندیدهٔ بختم بیدار
ادهم واشهب پدرام شب و روز شدند
زیر ران امل از رایض صبرم رهوار
داروی صبر که بس دیر اثر بود آخر
اثری داد که نگذشت ز دردم آثار
کشتی را که به یک جذبهٔ گرداب تعب
دور میبرد به ته بخت کشیدش به کنار
دیر شد خسرو بهجت سپهانگیز ولی
زود از خیل غم و درد برآورد دمار
آخر آن کلبه که زیبش ز حجر بود اکنون
بدر و گوهرش آراسته شد سقف و جدار
خشک بومی که برو چشم جهان زار گریست
شد به یک چشم زدن رشک هزاران گلزار
این نسیم چه چمن بود که از بوالعجبی
در خزان زد به مشام دل من بوی بهار
این رحیق چه قدح بود که بر لب چو رسید
دگر از ذوق نیابد به زبان نام خمار
منم آن نخل خزان دیده که دارم امروز
به بشارات بهار ابدی استبشار
گلشن بخت من است آن که ز اقبال درو
زده صد خرمن گل جوش زهر بوتهٔ خار
به زمین دشمن سرکوفتهام رفته فرو
ز جهان حاسد کمحوصلهام کرده فرار
این ازان رشک که الحال از آن حالت پیش
آن ازین غصه که امسال به صد عزت بار
کرده از قوت امداد خودم رتبه بلند
داده در ساحت اعزاز خودم رخصت یار
پایهٔ تقویت زهرهٔ برجیس مقام
سایهٔ تربیت شمسهٔ بلقیس وقار
پادشاه ملک و انس پریخان خانم
که ز شاهنشهی حور و پری دارد عار
مریم فاطمه ناموس که ناموس جهان
دارد از حسن عفافش چو ملک هفت حصار
قسمت آموخته در گه رزاق کبیر
که کفش واسطهٔ رزق صغار است و کبار
آن که با عصمت او رابعهٔ حجلهٔ چرخ
در پس پرده به رسوائی خود کرد اقرار
وانکه با عفت وی کوه گران سنگ نمود
دعوی وزن ولی پیش خرد کرد انکار
تا درین قصر مقرنس نتواند دادن
کش نشان از رخ آن شمسهٔ خورشید عذار
به کسی بخت به خوابش هم اگر بنماید
نگذارد که شود تا به قیامت بیدار
عهد علیای کمین جاریهاش بندد اگر
چرخ بر ناقهٔ خود گیردش از بهر مهار
درکشد ناقهٔ مهار از کف او گر نکند
سر تانیث خود اول به ضرورت اظهار
عطر پروردهٔ هوای حرم عالی او
بر زمین مشک فشان چون شود و عالیه بار
جنبش از باد برد حکمت بی چون بیرون
که مبادا به مشامی کند آن نفخه گذار
ماه کز خیل ذکور است ز غم میکاهد
که ز نامحرمیش نیست در آن حضرت بار
مهر کز سلک اناث است امیدی دارد
که به آئین کنیزان شودش آینه دار
ماه اگر برقع از آن رخ به غلط بردارد
غضبش حسن بصیرت ببرد از ابصار
نیست بر دامن پاک آنقدرش گرد هوس
که بر آئینهٔ مهر از اثر هیچ غبار
لرزد از نازکی خوی لطیفش چون بید
باد چون بر قدمش گل کند از شاخ بهار
شمع بزمش اگر از باد نشیند مه و مهر
سر بر آرند سراسیمه ز جیب شب تار
سایه را خواهد اگر از حرم اخراج کند
مانع پرتو خورشید نگردد دیوار
ای کهان سپه صف شکنت پیل شکوه
ای سگان حرم محترمت شیر شکار
حکم جزمت همه جا همچون قضا بیمهلت
تیغ قهرت همه دم همچون اجل بی زنهار
تقویت جسته ز عونت قدر ذی قدرت
تربیت دیده به دورت فلک بیپرگار
صیت انصاف تو چون آبروان در اطراف
ذکر الطاف تو چون باد وزان در اقطار
بر نشان کف پایت رخ صد ماه جبین
بر هلال سم رخشت سر صد شاه سوار
در رکابت همه اصناف ملک غاشیه کش
از صفات همه اوراق فلک غاشیهدار
از برای مدد لشکر منصور تو بس
نصرت و فتح که تازان ز یمیناند و یسار
گر فتد بر ضعفا پرتوی از تربیتت
ای قدر قضا قدرت گردون مقدار
پشه و مور و ملخ فیالمثل ار عظم شوند
همه پیل افکن و اژدر در و سیمرغ شکار
من کزین بیشتر از رهگذر پستی بخت
داشتم تکیه که از خار و خس راهگذار
این دم از لطف تو ای شمسهٔ ایوان شرف
این دم از عون تو ای زهرهٔ گردون وقار
پای بر مسند مه مینهم از استیلا
تکیه بر بالش خود میکنم از استکبار
وین هنوز اول آثار ترقیست که من
تازه باغ شجرانگیزم و تو ابر بهار
بنده پرور ملکا گر چه ز دارائی ملک
داری از هند و حبش تا بدر چین و تتار
جان فشانند غلامان فدائی بیحد
مدح خوانند مطیعان ثنائی بسیار
یک غلام است ولیکن ز سیاه و ز سفید
یک مطیع است ولیکن ز کبار و ز صغار
که اگر دست اجل جیب حیاتش بدرد
وندرین بقعه کند نقد بقا بر تو نثار
وز گلستان ثنای تو به حسرت به برد
بلبل نطق وی آن طایر نادر گفتار
جای او هیچ ستاینده نگیرد در دور
گر کند تا باید سعی سپهر دوار
محتشم لاف گزاف این همه سبحانالله
خود ستائیست کند به که کنی استغفار
پیش بلقیس و شی کز پیش از حور و پری
فوج فوجاند دوان بندهوش و چاکروار
تو که باشی که کنی چاکری خود ظاهر
تو که باشی که کنی بندگی خود اظهار
از تو این بس که دهی آینهٔ او ترتیب
از تو این بس که کنی ادعیهٔ او تکرار
آفتابا به خدائی که خداوندی اوست
سبب ظابطه رابطهٔ لیل و نهار
به رسولی که شب طاعت از افراط قیام
خواند مزملش از غایت رافت جبار
به امیری که در احرام نمازش هر شب
بانگ تکبیر ز تکبیر رسیدی به هزار
کاندرین ظلمت شب کز اثر خواب گران
نیست جز چشم من و چشم کواکب بیدار
آن قدر میکنم از بهر بقای تو دعا
که مرا میرود از کار زبان زان اذکار
آنقدر ذکر تو میآورم از دل به زبان
که مرا میفکند کثرت نطق از گفتار
تا شود ظل همای عظمت گسترده
ز خدیوان جهان حارث گیتی سالار
ظل نواب همایون نشود کم ز سرت
وز سر خلق جهان ظل تو تا روز شمار
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰ - وله ایضا فی مدح بنت شاه دین پناه شاه طهماسب انارالله برهانه
بر دوش حاملان فلک باد پایدار
برجیس وار هودج بلقیس کامکار
مریم عفاف فاطمه ناموس کش سپهر
خواندست پادشاه خوانین روزگار
مخدومهٔ جهان که اگر ننهد آسمان
بر رای او مدار نیابد جهان قرار
تاج سر زمان که زمین حریم او
فرسوده شد ز ناصیهٔ شاه و شهریار
تا کار آفتاب بود سایه گستری
گسترده باد بر سر او ظل کردگار
ای شمسهٔ جهان که جهان آفرین تو را
بر هرچه اختیار کنی داده اختیار
دارم طویل عرضهای اما به خدمتت
خواهم نمود عرض به عنوان اختصار
شش سال شد که راتبه من شدست هشت
در دفتر عنایت نواب نامدار
اما ندادهام من زار از دو سال پیش
دردسر سگان در آن جهان مدار
از بس که بودهام ز عطاهاش منفعل
از بس که بودهام ز کرمهاش شرمسار
حاصل که از تکاهل من بوده این فتور
نی از درنگ بخشش آن حاتم اشتهار
حقا که گر چنین بشدی جان گداز من
این فقر خانه سوز کزو مرد راست عار
جنبش نکردی از پی خواهش زبان من
گر آتشم زبانه زدی از دل فکار
حالا که ناامیدم ازین بخت بیهنر
وز لطف پروندهٔ خویشم امیدوار
آن زهرهٔ سپهر شرف گر مدد کند
گردون کند خزاین زر بر سرم نثار
تا پایهٔ سپهر بود زیر طاق عرش
بادا بنای جاه تو را پایهٔ استوار
برجیس وار هودج بلقیس کامکار
مریم عفاف فاطمه ناموس کش سپهر
خواندست پادشاه خوانین روزگار
مخدومهٔ جهان که اگر ننهد آسمان
بر رای او مدار نیابد جهان قرار
تاج سر زمان که زمین حریم او
فرسوده شد ز ناصیهٔ شاه و شهریار
تا کار آفتاب بود سایه گستری
گسترده باد بر سر او ظل کردگار
ای شمسهٔ جهان که جهان آفرین تو را
بر هرچه اختیار کنی داده اختیار
دارم طویل عرضهای اما به خدمتت
خواهم نمود عرض به عنوان اختصار
شش سال شد که راتبه من شدست هشت
در دفتر عنایت نواب نامدار
اما ندادهام من زار از دو سال پیش
دردسر سگان در آن جهان مدار
از بس که بودهام ز عطاهاش منفعل
از بس که بودهام ز کرمهاش شرمسار
حاصل که از تکاهل من بوده این فتور
نی از درنگ بخشش آن حاتم اشتهار
حقا که گر چنین بشدی جان گداز من
این فقر خانه سوز کزو مرد راست عار
جنبش نکردی از پی خواهش زبان من
گر آتشم زبانه زدی از دل فکار
حالا که ناامیدم ازین بخت بیهنر
وز لطف پروندهٔ خویشم امیدوار
آن زهرهٔ سپهر شرف گر مدد کند
گردون کند خزاین زر بر سرم نثار
تا پایهٔ سپهر بود زیر طاق عرش
بادا بنای جاه تو را پایهٔ استوار
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ - وله ایضا من لطف انفاسه فی مدح اعتمادالدوله میرزا سلمان جابری
در وثاق خاص خود گرد یساق افشاند باز
آصف کرسی نشین مسند فراز سرفراز
باشکوه دور باش صولت هیبت لزوم
با فروغ آفتاب دولت حاسد گداز
وه چه آصف آن که در حصر صفاتش لازم است
با علو فطرت و طی لسان عمر دراز
اصل قانون بزرگی میرزا سلمان که هست
بینوایان را ز کوچک پروریها دلنواز
از دعای او به آهنگ اجابت در عراق
راست جوش کاروانست از صفاهان تا حجاز
ترک و تازی از مخالف تا مؤالف نسپرند
راه ایوان همایون گر ازو نبود جواز
رای ملک آرا که کرد از دانش عالم فروز
بیمشقت بر رخ دشمن در عالم فروز
گر نبودی سد او بودی چو سیلاب نگون
ظلم را بر ملک عیش ترک و تازی ترکنار
هست نازش بر نیاز پادشاهان دور نیست
گر به ایجاد چنین ذاتی بنازد بینیاز
کارسازیهای او در سازگار سلطنت
هست نقش منتخب از نقش دان کارساز
محض اعجاز است در اثنای حکم دار و گیر
از تعدی اجتناب و از تطاول احتراز
بر خلاف رای او گر آسمان را از کمان
تیر تدبیری جهد گرداندش تقدیر باز
خوانده خوان نوال از همت او جن و انس
رانده ملک وجود از بخشش او حرص و آز
ای صبا در گوش شه گو کای سلیمان زمان
بر سلیمان ناز کن اما به این آصف بناز
میشود ز آهنگ دور اما محل نفخ صور
بهر دفع ظلم قانونی که عدلش کرده ساز
در حقیقت آن قدرها از مزاج اوست فرق
بر مزاج پادشاهان کز حقیقت بر مجاز
ای مهین آصف که بر گرد سرت در گردشست
مرغ روح آصفبن برخیا از اهتزاز
برخی از اوصاف ذاتت طبع ازین طرز جدید
تا نکرد تا انشا به کام دل نشد دیوان طراز
نیست روزی کز برای ضبط گیتی نشنود
گوش تقدیر از زبان شخص تدبیر تو راز
آستانت را خرد با آسمان سنجید و یافت
عرش آن را در نشیب وفرش این را برفراز
گر کنی در ایلغاری حکم بیمهلت روند
بختیان آسمان در زیر بارت بیجهاز
هست در چنگال عصفور تو عنقای فلک
راست چون پر کنده گنجشکی به چنگ شاهباز
مصر دولت را عزیزی و به منت میکشند
یوسفان با آن همه نازک دلیها از تو ناز
بس که با یک یک ز مملوکان خویشی مهربان
کار عشق افتاده یک محمود را با صد ایاز
خصم کج بنیاد اگر زد با تو لاف همسری
راستان را در میان باز است چشم امتیاز
در مشام جان خیال عطر نرگس پختهٔ عشق
گو علم برمیفراز از خامی سودا پیاز
ناتوان بازار رشک از بهر خصم ناتوان
گرم می ساز و بهر وجهش که خواهی میگداز
دشمن آهن دلت از سختی اندر بغض و کین
کام خواهد یافتن آخر ولی در کام گاز
داری اندر جمله معنی هزاران پردگی
همچو من شیدای هر یک صد هزاران عشقباز
نظم لعب آیین ما نسبت به آن لفظ متین
چون معلقهای طفلانست در جنب نماز
تا ره خواهش به دست آز پوید پای فقر
تا در دلها ز تاب فقر کوبد دست آز
چون در رزق خدا بر روی درویش و غنی
بر گدا و محتشم بادا در لطف تو باز
آصف کرسی نشین مسند فراز سرفراز
باشکوه دور باش صولت هیبت لزوم
با فروغ آفتاب دولت حاسد گداز
وه چه آصف آن که در حصر صفاتش لازم است
با علو فطرت و طی لسان عمر دراز
اصل قانون بزرگی میرزا سلمان که هست
بینوایان را ز کوچک پروریها دلنواز
از دعای او به آهنگ اجابت در عراق
راست جوش کاروانست از صفاهان تا حجاز
ترک و تازی از مخالف تا مؤالف نسپرند
راه ایوان همایون گر ازو نبود جواز
رای ملک آرا که کرد از دانش عالم فروز
بیمشقت بر رخ دشمن در عالم فروز
گر نبودی سد او بودی چو سیلاب نگون
ظلم را بر ملک عیش ترک و تازی ترکنار
هست نازش بر نیاز پادشاهان دور نیست
گر به ایجاد چنین ذاتی بنازد بینیاز
کارسازیهای او در سازگار سلطنت
هست نقش منتخب از نقش دان کارساز
محض اعجاز است در اثنای حکم دار و گیر
از تعدی اجتناب و از تطاول احتراز
بر خلاف رای او گر آسمان را از کمان
تیر تدبیری جهد گرداندش تقدیر باز
خوانده خوان نوال از همت او جن و انس
رانده ملک وجود از بخشش او حرص و آز
ای صبا در گوش شه گو کای سلیمان زمان
بر سلیمان ناز کن اما به این آصف بناز
میشود ز آهنگ دور اما محل نفخ صور
بهر دفع ظلم قانونی که عدلش کرده ساز
در حقیقت آن قدرها از مزاج اوست فرق
بر مزاج پادشاهان کز حقیقت بر مجاز
ای مهین آصف که بر گرد سرت در گردشست
مرغ روح آصفبن برخیا از اهتزاز
برخی از اوصاف ذاتت طبع ازین طرز جدید
تا نکرد تا انشا به کام دل نشد دیوان طراز
نیست روزی کز برای ضبط گیتی نشنود
گوش تقدیر از زبان شخص تدبیر تو راز
آستانت را خرد با آسمان سنجید و یافت
عرش آن را در نشیب وفرش این را برفراز
گر کنی در ایلغاری حکم بیمهلت روند
بختیان آسمان در زیر بارت بیجهاز
هست در چنگال عصفور تو عنقای فلک
راست چون پر کنده گنجشکی به چنگ شاهباز
مصر دولت را عزیزی و به منت میکشند
یوسفان با آن همه نازک دلیها از تو ناز
بس که با یک یک ز مملوکان خویشی مهربان
کار عشق افتاده یک محمود را با صد ایاز
خصم کج بنیاد اگر زد با تو لاف همسری
راستان را در میان باز است چشم امتیاز
در مشام جان خیال عطر نرگس پختهٔ عشق
گو علم برمیفراز از خامی سودا پیاز
ناتوان بازار رشک از بهر خصم ناتوان
گرم می ساز و بهر وجهش که خواهی میگداز
دشمن آهن دلت از سختی اندر بغض و کین
کام خواهد یافتن آخر ولی در کام گاز
داری اندر جمله معنی هزاران پردگی
همچو من شیدای هر یک صد هزاران عشقباز
نظم لعب آیین ما نسبت به آن لفظ متین
چون معلقهای طفلانست در جنب نماز
تا ره خواهش به دست آز پوید پای فقر
تا در دلها ز تاب فقر کوبد دست آز
چون در رزق خدا بر روی درویش و غنی
بر گدا و محتشم بادا در لطف تو باز
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۶ - وله فی مدیح سلطان خلیل ولد شمخال سلطان
داد کوشش اندر عزت مور ذلیل
سامی القاب سلیمان منزلت سلطان خلیل
کعبهٔ حاجات کز حاجت گشاده بر درش
از دو عالم صد طریق و صد صراط و صد سبیل
هم به بخشش بیمثابه هم بریزش بیهمال
هم به همت بیمثال هم به احسان بیعدیل
بر صراطی چون دم شمشیر آسان بگذرد
نور او گر کور مادرزاد را گردد دلیل
اهل خلد از اهل دوزخ آب خواهند ار کند
سلسبیل لطف او یک رشحه بر دوزخ سبیل
شیر در پستان نهد بهر جنین سر در رحم
رازق واسع کند در رزق اگر او را کفیل
پاس او تاوان ز عزرائیل گیرد تا ابد
مردگان در دعوی جان گر کنند او را وکیل
نرگس اعمی ببیند روز بر گردون سها
حکمت او چون برد بیرون علل را از علیل
حدت طبعش شود بالفرض اگر کافور کار
در هوای زمهریر از وی دماند زنجبیل
نی دل و نی دین بماندنی روان نی عقل و هوش
گر قبول او فتد ماکان من هذاالقبیل
ای به مصر آفرینش آفریده ذوالجلال
سیرت ذات تو را چون صورت یوسف جمیل
شکوه ناکند از تو جمعی کز گریبان سخا
هر که در عهد تو سر بر زد فلک خواندش بخیل
از عناصر میل آتش میکند هر شب شهاب
تا کشد بر دیده کج بین اعدای تو میل
خصم الکن گز حدیث شکرینت زر دروست
در مزاجش گشته شیرینی به صفرا مستحیل
پشه ز امداد تو شاید گر به تار عنکبوت
پای میکائیل بندد بر جناح جبرئیل
دشمنت کامروز خود آهنین دارد به سر
خواهد از تیغ تو فردا داشت بر گردن دو بیل
خصم مقراض حیل هرچند سازد تیز تر
ای تو را در غالبیت مدت فرصت طویل
دست جرات ز آستین برزن که صورت یاب نیست
کندی چنگال شیر از کید روباه محیل
پشهای کز وادی حلم تو خیزد گرد ناک
بال خود را گر غبار افشان کند بر پشت پیل
بنددش بر کوهه گاو زمین از تقل باد
ای غبار راه تمکین تو بر غبرا ثقیل
گر اثر را از مؤثر دور خواهی تا به حشر
بیضهٔ ابیض نگیرد رنگ در دریای نیل
در کف ساقی بزمت شد مزید عقل و هوش
رطل مرد افکن که آمد عقل عالم را مزیل
من که چون قربانی تیغ خلیل اندر ازل
داشتم در سر که در قربانگهت کردم قتیل
منت ایزد را که بر وفق مراد خویشتن
زود در خیل فدائی گشتگان گشتم دخیل
وز دل پر آتشم زد چشمهٔ مهر تو سر
آن چنان کز قعر دوزخ سر برآرد سلسبیل
سرو را بی آن که سازی در نظم محتشم
گوشوار گوش دراک از کثیر و از قلیل
قیمتش ارسال کردی خانهات آباد باد
وز خدایت هم به این احسان جزائی بس جزیل
تا بود ظل طویل الذیل سلطان نجوم
بر جهان گسترده و مبسوط و ممدود و ذلیل
سایهٔ اقبال و احسان تو بادا مستدام
برغنی و بر فقیر و بر عزیز و بر ذلیل
بر فلک بهر تو بادا کوس دولت پر صدا
وز برای دشمنانت بر زمین طبل رحیل
ز آتش کید سپهرت دارد ایمن آن که گشت
مانع گرم اختلاطیهای آتش با خلیل
سامی القاب سلیمان منزلت سلطان خلیل
کعبهٔ حاجات کز حاجت گشاده بر درش
از دو عالم صد طریق و صد صراط و صد سبیل
هم به بخشش بیمثابه هم بریزش بیهمال
هم به همت بیمثال هم به احسان بیعدیل
بر صراطی چون دم شمشیر آسان بگذرد
نور او گر کور مادرزاد را گردد دلیل
اهل خلد از اهل دوزخ آب خواهند ار کند
سلسبیل لطف او یک رشحه بر دوزخ سبیل
شیر در پستان نهد بهر جنین سر در رحم
رازق واسع کند در رزق اگر او را کفیل
پاس او تاوان ز عزرائیل گیرد تا ابد
مردگان در دعوی جان گر کنند او را وکیل
نرگس اعمی ببیند روز بر گردون سها
حکمت او چون برد بیرون علل را از علیل
حدت طبعش شود بالفرض اگر کافور کار
در هوای زمهریر از وی دماند زنجبیل
نی دل و نی دین بماندنی روان نی عقل و هوش
گر قبول او فتد ماکان من هذاالقبیل
ای به مصر آفرینش آفریده ذوالجلال
سیرت ذات تو را چون صورت یوسف جمیل
شکوه ناکند از تو جمعی کز گریبان سخا
هر که در عهد تو سر بر زد فلک خواندش بخیل
از عناصر میل آتش میکند هر شب شهاب
تا کشد بر دیده کج بین اعدای تو میل
خصم الکن گز حدیث شکرینت زر دروست
در مزاجش گشته شیرینی به صفرا مستحیل
پشه ز امداد تو شاید گر به تار عنکبوت
پای میکائیل بندد بر جناح جبرئیل
دشمنت کامروز خود آهنین دارد به سر
خواهد از تیغ تو فردا داشت بر گردن دو بیل
خصم مقراض حیل هرچند سازد تیز تر
ای تو را در غالبیت مدت فرصت طویل
دست جرات ز آستین برزن که صورت یاب نیست
کندی چنگال شیر از کید روباه محیل
پشهای کز وادی حلم تو خیزد گرد ناک
بال خود را گر غبار افشان کند بر پشت پیل
بنددش بر کوهه گاو زمین از تقل باد
ای غبار راه تمکین تو بر غبرا ثقیل
گر اثر را از مؤثر دور خواهی تا به حشر
بیضهٔ ابیض نگیرد رنگ در دریای نیل
در کف ساقی بزمت شد مزید عقل و هوش
رطل مرد افکن که آمد عقل عالم را مزیل
من که چون قربانی تیغ خلیل اندر ازل
داشتم در سر که در قربانگهت کردم قتیل
منت ایزد را که بر وفق مراد خویشتن
زود در خیل فدائی گشتگان گشتم دخیل
وز دل پر آتشم زد چشمهٔ مهر تو سر
آن چنان کز قعر دوزخ سر برآرد سلسبیل
سرو را بی آن که سازی در نظم محتشم
گوشوار گوش دراک از کثیر و از قلیل
قیمتش ارسال کردی خانهات آباد باد
وز خدایت هم به این احسان جزائی بس جزیل
تا بود ظل طویل الذیل سلطان نجوم
بر جهان گسترده و مبسوط و ممدود و ذلیل
سایهٔ اقبال و احسان تو بادا مستدام
برغنی و بر فقیر و بر عزیز و بر ذلیل
بر فلک بهر تو بادا کوس دولت پر صدا
وز برای دشمنانت بر زمین طبل رحیل
ز آتش کید سپهرت دارد ایمن آن که گشت
مانع گرم اختلاطیهای آتش با خلیل
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۱ - وله ایضا من درر منظوماته فی مدح دستورالاعظم میرزامحمد
روزه رفت و آمد از نزدیک مخدوم الانام
بر سر من مشفقی با عیدی عید صیام
وه چه مخدوم آن که هست از رفعت ذات کریم
سرور اهل کرم سردار و سرخیل کرام
وه چه سر خیل آن که خیل خسروان عصر را
میتواند داد در یک بزم باهم انتظام
اختر بیضا تجلی گوهر دری شعاع
داور دارا تجمل والی والامقام
کار فرمایندهٔ طبعش زبان علم و حلم
سده فرزینه بزمش جبین خاص و عام
چرخ اعظم را مقابل قابل دیهیم و گاه
شاه عالم را مصاحب صاحب القاب و نام
روزگارش زان محمد خواند کاندر نه حرم
میستایندش مقیمان سپهر از احترام
میزند مانند طفل مریم از اعجاز دم
هرچه طبع مبدعش میآفریند در کلام
نژاد زد میان نظم گوئی تیغ زد
ورنه چون بینالمسارع منقطع شد التیام
معنی کز دل بود چون صید وحشی در گریز
خاطر او را بود چون مرغ دست آموز رام
بحر اول بر بقای خویش میلرزد که هست
کمترین قایم دست فیاضش غمام
قرص خورشید از عطا میافکند پیش گدا
طشت حاتم چون نیفتد در زمان او زبام
بیطلب چون کرد جیب و آستینم پر درم
یافتم کاندر کرم حاتم کدامست او کدام
مدح گفتن و آن گه از ممدوح جستن جایزه
نیست جز فعل ادانی نیست جز کار لئام
مدح کردن نیز گوش آنگه گشودن دست جود
در حقیقت هست سودای درم بخشیش نام
بخشش آن باشد که کس نادیده شخصی را به خواب
بخشد از خواب پریشانیش بیداری تمام
مدح گفتن آن چنان اولی که بیذل طمع
در سخن مرد سخن گستر نماید اهتمام
زین دو حالت آنچه از من بود خود نامد به فعل
وین خجالت ماند بهر من الی یومالقیام
و آنچه زان دریادل زر بار گوهرریز بود
از وجود آمد به استمرار و ادرار و دوام
مالک الملک سخن خلاق اقوال حسن
سامی الرتبت سمی جد خود خیرالانام
پستی ما کردار تقصیر این فعل ارتکاب
وان بلندیهای همت کرد آن امر التزام
ای به دوران تو دولت را رواج اندر رواج
وی به تدبیر تو عالم را نظام اندر نظام
در ازل ذیل جلالت از غبار خود کشید
سرمهٔ امیدواری در دو چشم اعتصام
در عبارت آفرینی گرنه یکتائی چرا
خلقت خلاق و اقوال تو را نشاست نام
زین شرف کاندر بنان اشرف در جنبش است
تا به زانو میرود در مشگ کلک خوشخرام
کز لک مژگان خود چشمت برون آرد ز سر
سوی بدبینت اگر بینی به چشم انتقام
در ثنایت معترف گردم به عجز خویشتن
گرنه با طبع من اقبال تو یابد انضمام
سرورا بیجد و جهدی از ریاض لطف تو
محتشم را خورد اگر بوی عطائی بر مشام
طوق در گردن غلامی هم شدش پیدا که هست
در لقب مالک رقاب پادشاهان کلام
ابتدا به در دعا اکنون که گر سحرست شعر
پیش نازک طبع دارد لذت تام اختتام
تا سپهر پیر را در سایه باشد آفتاب
ز اقتصای وضع دوران سال و ماه و صبح و شام
ظل شاه نوجوان بر فرق فرقد سای تو
باد چون ظل تو بر فرق خلایق مستدام
بر سر من مشفقی با عیدی عید صیام
وه چه مخدوم آن که هست از رفعت ذات کریم
سرور اهل کرم سردار و سرخیل کرام
وه چه سر خیل آن که خیل خسروان عصر را
میتواند داد در یک بزم باهم انتظام
اختر بیضا تجلی گوهر دری شعاع
داور دارا تجمل والی والامقام
کار فرمایندهٔ طبعش زبان علم و حلم
سده فرزینه بزمش جبین خاص و عام
چرخ اعظم را مقابل قابل دیهیم و گاه
شاه عالم را مصاحب صاحب القاب و نام
روزگارش زان محمد خواند کاندر نه حرم
میستایندش مقیمان سپهر از احترام
میزند مانند طفل مریم از اعجاز دم
هرچه طبع مبدعش میآفریند در کلام
نژاد زد میان نظم گوئی تیغ زد
ورنه چون بینالمسارع منقطع شد التیام
معنی کز دل بود چون صید وحشی در گریز
خاطر او را بود چون مرغ دست آموز رام
بحر اول بر بقای خویش میلرزد که هست
کمترین قایم دست فیاضش غمام
قرص خورشید از عطا میافکند پیش گدا
طشت حاتم چون نیفتد در زمان او زبام
بیطلب چون کرد جیب و آستینم پر درم
یافتم کاندر کرم حاتم کدامست او کدام
مدح گفتن و آن گه از ممدوح جستن جایزه
نیست جز فعل ادانی نیست جز کار لئام
مدح کردن نیز گوش آنگه گشودن دست جود
در حقیقت هست سودای درم بخشیش نام
بخشش آن باشد که کس نادیده شخصی را به خواب
بخشد از خواب پریشانیش بیداری تمام
مدح گفتن آن چنان اولی که بیذل طمع
در سخن مرد سخن گستر نماید اهتمام
زین دو حالت آنچه از من بود خود نامد به فعل
وین خجالت ماند بهر من الی یومالقیام
و آنچه زان دریادل زر بار گوهرریز بود
از وجود آمد به استمرار و ادرار و دوام
مالک الملک سخن خلاق اقوال حسن
سامی الرتبت سمی جد خود خیرالانام
پستی ما کردار تقصیر این فعل ارتکاب
وان بلندیهای همت کرد آن امر التزام
ای به دوران تو دولت را رواج اندر رواج
وی به تدبیر تو عالم را نظام اندر نظام
در ازل ذیل جلالت از غبار خود کشید
سرمهٔ امیدواری در دو چشم اعتصام
در عبارت آفرینی گرنه یکتائی چرا
خلقت خلاق و اقوال تو را نشاست نام
زین شرف کاندر بنان اشرف در جنبش است
تا به زانو میرود در مشگ کلک خوشخرام
کز لک مژگان خود چشمت برون آرد ز سر
سوی بدبینت اگر بینی به چشم انتقام
در ثنایت معترف گردم به عجز خویشتن
گرنه با طبع من اقبال تو یابد انضمام
سرورا بیجد و جهدی از ریاض لطف تو
محتشم را خورد اگر بوی عطائی بر مشام
طوق در گردن غلامی هم شدش پیدا که هست
در لقب مالک رقاب پادشاهان کلام
ابتدا به در دعا اکنون که گر سحرست شعر
پیش نازک طبع دارد لذت تام اختتام
تا سپهر پیر را در سایه باشد آفتاب
ز اقتصای وضع دوران سال و ماه و صبح و شام
ظل شاه نوجوان بر فرق فرقد سای تو
باد چون ظل تو بر فرق خلایق مستدام
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۲ - فی مدح صدرالاجل امیر شمسالدین محمد کرمانی گفته
ایا صبا برسان تحفهٔ درود و سلام
ز کمترین خلایق به بهترین انام
پناه ملک و ملل پاسبان دین و دول
جهان علم و عمل کاشف حلال و حرام
سمی صدر رسل هادی جمیع سبل
سر رئوس امم تاج تارک اسلام
خدایگان صدور جهان که در آفاق
صدارت از شرفش در تفاخر است مدام
بگو ولی به زبانی کزو اثر بارد
که ای جلال تو را جلوه در لباس دوام
غلام بی بدلت محتشم که خواند اول
بر آسمان ملکش زیب و زینت ایام
بر او زمین وسیع آخر آن چنان شد تنگ
که گشت شیرهٔ جان در تنش فشرده تمام
نه پای راه نوردی که در گشایش کار
ره امید به دستش دهد گشایش کام
نه یک سرو تن فردی که سوی حاتم طی
کند به کبر نگاه و کند به ناز خرام
اگر چه گه گهش از شاخسار این دولت
سبک بهاثمری تازه میکند لب و کام
ولی ز گلشن جود شهش ز بخت زبون
نسیم لطف تمامی نمیرسد به مشام
که چون دهد به تنعم دماغ را ترطیب
شود ز فیض پذیرای صد هزار الهام
درین زمان که غم انگیز گشتنش میکرد
زمانه بادهٔ عیشی که ریختش درجام
همان رحیق روان کلام مولی بود
که بود هم طرب آغاز و هم نشاط انجام
کلام نی که زلالی بدیع سلسلهای
طراز دوش امم گوشوار گوش گرام
زهر دوا و مصرع آن گشته از فصاحت باز
دری جدید به روی دل ذوی الافهام
به مرده خضر کلامش چو داد آب حیات
حدیث زیره و کرمان ز کلک خوش ارقام
چنان نمود که شیرین تکلمان ظریف
نبات را به تکلف نهند حنظل نام
ز فیض ابر مقالت چو مستفیض شدند
به قدر جوهر ادراک خود خواص و عوام
ز سرزمین فصاحت روایح گلها
بسیط روی زمین را فرو گرفت تمام
در آن خجسته زمین هر غزل غزالی بود
به طبع مستمع از مردم آشنائی و رام
در آستین بودش دست صنع هر که ز لفظ
لباس برقد معنی برد به این اندام
بزرگوارا دارم دلی و صد امید
جهان مدارا دارم لبی و صد پیغام
که هست از مدد منعم غنی و قدیر
کریم عام کرم واهب جمیع مرام
بلای فقر درین عهد در تزلزل صرف
صلای جود درین دور در ترقی تام
مرا به طبع ز اشباه خود تفاوت خاص
تو را ز لطف به امثال من توجه عام
بود بعید که عرش مکان من نرسد
در ارتفاع به فرش مقام هیچکدام
ازین بعیدتر این کاندرین بساط وسیع
مهام را به ید قدرت شهیست زمام
که در نوازش و دریادلی و زربخشی
هزار حاتمش از روی نسبت است غلام
مضیق است زمان ای زمان مزین ساز
صحیفهٔ سخنت را به مهر ختم کلام
برای دولت دیر انتقال تا یابد
دعا به ذکر ثبات و دوام استحکام
ز پایداری اقبال باد مستحکم
صدارتت به ثبات و جلالتت به دوام
ز کمترین خلایق به بهترین انام
پناه ملک و ملل پاسبان دین و دول
جهان علم و عمل کاشف حلال و حرام
سمی صدر رسل هادی جمیع سبل
سر رئوس امم تاج تارک اسلام
خدایگان صدور جهان که در آفاق
صدارت از شرفش در تفاخر است مدام
بگو ولی به زبانی کزو اثر بارد
که ای جلال تو را جلوه در لباس دوام
غلام بی بدلت محتشم که خواند اول
بر آسمان ملکش زیب و زینت ایام
بر او زمین وسیع آخر آن چنان شد تنگ
که گشت شیرهٔ جان در تنش فشرده تمام
نه پای راه نوردی که در گشایش کار
ره امید به دستش دهد گشایش کام
نه یک سرو تن فردی که سوی حاتم طی
کند به کبر نگاه و کند به ناز خرام
اگر چه گه گهش از شاخسار این دولت
سبک بهاثمری تازه میکند لب و کام
ولی ز گلشن جود شهش ز بخت زبون
نسیم لطف تمامی نمیرسد به مشام
که چون دهد به تنعم دماغ را ترطیب
شود ز فیض پذیرای صد هزار الهام
درین زمان که غم انگیز گشتنش میکرد
زمانه بادهٔ عیشی که ریختش درجام
همان رحیق روان کلام مولی بود
که بود هم طرب آغاز و هم نشاط انجام
کلام نی که زلالی بدیع سلسلهای
طراز دوش امم گوشوار گوش گرام
زهر دوا و مصرع آن گشته از فصاحت باز
دری جدید به روی دل ذوی الافهام
به مرده خضر کلامش چو داد آب حیات
حدیث زیره و کرمان ز کلک خوش ارقام
چنان نمود که شیرین تکلمان ظریف
نبات را به تکلف نهند حنظل نام
ز فیض ابر مقالت چو مستفیض شدند
به قدر جوهر ادراک خود خواص و عوام
ز سرزمین فصاحت روایح گلها
بسیط روی زمین را فرو گرفت تمام
در آن خجسته زمین هر غزل غزالی بود
به طبع مستمع از مردم آشنائی و رام
در آستین بودش دست صنع هر که ز لفظ
لباس برقد معنی برد به این اندام
بزرگوارا دارم دلی و صد امید
جهان مدارا دارم لبی و صد پیغام
که هست از مدد منعم غنی و قدیر
کریم عام کرم واهب جمیع مرام
بلای فقر درین عهد در تزلزل صرف
صلای جود درین دور در ترقی تام
مرا به طبع ز اشباه خود تفاوت خاص
تو را ز لطف به امثال من توجه عام
بود بعید که عرش مکان من نرسد
در ارتفاع به فرش مقام هیچکدام
ازین بعیدتر این کاندرین بساط وسیع
مهام را به ید قدرت شهیست زمام
که در نوازش و دریادلی و زربخشی
هزار حاتمش از روی نسبت است غلام
مضیق است زمان ای زمان مزین ساز
صحیفهٔ سخنت را به مهر ختم کلام
برای دولت دیر انتقال تا یابد
دعا به ذکر ثبات و دوام استحکام
ز پایداری اقبال باد مستحکم
صدارتت به ثبات و جلالتت به دوام
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۱ - ایضا من بدایع افکاره فی مدح اعتمادالدوله میرزا لطف الله
دمید صبحی و از پرتو دمیدن آن
به ذرهای نظر افکند آفتاب جهان
چه صبح چهره نمایندهٔ هزار امید
که مشکل است بیانش به صدهزار زبان
چه آفتاب بلند اختر سپهر جلال
که برد طلعت او ظلمت از زمین و زمان
مدار اهل زمین اعتماد دولت و دین
حفیظ ملک و ملل پاسبان کون و مکان
گزیده نسخهٔ لطفاله لطف الله
که هست آینهٔ صنع صانع دیان
محیط مکرمتی کز درش برد مه و سال
گدا به کشتی چوبین ذخایر عمان
جلیل موهبتی کاسمان به دو کشد
زری که سایل او را بریزد از دمان
یگانه صانع خیاط خانهٔ تقدیر
بریده بر قد او خلعت بزرگی و شان
نهد به سجدهٔ او هفت عضو خود به زمین
به آسمان اگر ازشان او دهند نشان
چنان به عهد وی امساک شد قبیح که هست
حرام در نظر عقل روزهٔ رمضان
به زیر بال و پر خویش مرغ تربیتش
ز بیضههای عصافیر شد عقاب پران
رود چو سوی نشان تیر دقتش ز سپهر
هزار زه شنود گوش گوشههای کمان
چنان که خاک شناسد خراش تیشهٔ تیز
سخای دست ودلش بحر میشناسد و کان
زهی به ذات تو نازنده مسند تکمین
زهی ز عظم تو شرمندهٔ وسعت امکان
ز لطف خویش خدا لطف خویش خواند تو را
تبارکالله از الطاف خالق منان
جوان کننده دوران پیر ساخت تو را
هم اتفاقی تدبیر پیر و بخت جوان
به خال چهرهٔ زنگی اگر نظر فکنی
شود ز مردمی انسان دیدهٔ انسان
زینت ارچه مقام است لیک بالنسبة
تو آتشی و کواکب شرار و چرخ و خان
جهان مدار از بس که شرمسار تو را
به دوش زانوم از جبهه مانده بار گران
بزرگوارا از بس به زیر بار توام
ز انحنا شده جیبم مصاحب دامان
زمانه راست چنین اقتضا که گوهر مدح
ز قدر اگر چه بود گوشوار گوش جهان
به صد شعف چو ستاند ز مادحش ممدوح
وز آفرین لب مدح آفرین شود جنبان
وز انتعاش کند زیب مجلسش یک چند
چو لاله و سمن ونرگس و گل و ریحان
ز عمد صد رهش افتد نظر بر او اما
به سهو نیز نیفتد به فکر قیمت آن
تو آن بزرگ عطائی که در نظم مرا
ندیده قیمتش ارسال کردی از احسان
و گر وظیفه هر ساله ساختی آن را
هزار سال بود ملک عمرت آبادان
منم کهن بلدی در کمال ویرانی
تو گنج عالم ویران یگانه ایران
حصار این بلد کهنه کن به آب و گلی
که سیل حادثه هرگز نسازدش ویران
غلام بی بدلت محتشم که از افلاس
کنون تخلص او مفلسی است در دیوان
چو درد فاقهاش اکثر دواپذیر شده
علاج مابقی از حکمت تو هست آسان
همیشه تاز پی اعتماد اهل وداد
کنند بیعت و پیمان مشدد از ایمان
امیدوار چنانم که دولت ابدی
ز بیعتت نکشد دست و نگسلد پیمان
به ذرهای نظر افکند آفتاب جهان
چه صبح چهره نمایندهٔ هزار امید
که مشکل است بیانش به صدهزار زبان
چه آفتاب بلند اختر سپهر جلال
که برد طلعت او ظلمت از زمین و زمان
مدار اهل زمین اعتماد دولت و دین
حفیظ ملک و ملل پاسبان کون و مکان
گزیده نسخهٔ لطفاله لطف الله
که هست آینهٔ صنع صانع دیان
محیط مکرمتی کز درش برد مه و سال
گدا به کشتی چوبین ذخایر عمان
جلیل موهبتی کاسمان به دو کشد
زری که سایل او را بریزد از دمان
یگانه صانع خیاط خانهٔ تقدیر
بریده بر قد او خلعت بزرگی و شان
نهد به سجدهٔ او هفت عضو خود به زمین
به آسمان اگر ازشان او دهند نشان
چنان به عهد وی امساک شد قبیح که هست
حرام در نظر عقل روزهٔ رمضان
به زیر بال و پر خویش مرغ تربیتش
ز بیضههای عصافیر شد عقاب پران
رود چو سوی نشان تیر دقتش ز سپهر
هزار زه شنود گوش گوشههای کمان
چنان که خاک شناسد خراش تیشهٔ تیز
سخای دست ودلش بحر میشناسد و کان
زهی به ذات تو نازنده مسند تکمین
زهی ز عظم تو شرمندهٔ وسعت امکان
ز لطف خویش خدا لطف خویش خواند تو را
تبارکالله از الطاف خالق منان
جوان کننده دوران پیر ساخت تو را
هم اتفاقی تدبیر پیر و بخت جوان
به خال چهرهٔ زنگی اگر نظر فکنی
شود ز مردمی انسان دیدهٔ انسان
زینت ارچه مقام است لیک بالنسبة
تو آتشی و کواکب شرار و چرخ و خان
جهان مدار از بس که شرمسار تو را
به دوش زانوم از جبهه مانده بار گران
بزرگوارا از بس به زیر بار توام
ز انحنا شده جیبم مصاحب دامان
زمانه راست چنین اقتضا که گوهر مدح
ز قدر اگر چه بود گوشوار گوش جهان
به صد شعف چو ستاند ز مادحش ممدوح
وز آفرین لب مدح آفرین شود جنبان
وز انتعاش کند زیب مجلسش یک چند
چو لاله و سمن ونرگس و گل و ریحان
ز عمد صد رهش افتد نظر بر او اما
به سهو نیز نیفتد به فکر قیمت آن
تو آن بزرگ عطائی که در نظم مرا
ندیده قیمتش ارسال کردی از احسان
و گر وظیفه هر ساله ساختی آن را
هزار سال بود ملک عمرت آبادان
منم کهن بلدی در کمال ویرانی
تو گنج عالم ویران یگانه ایران
حصار این بلد کهنه کن به آب و گلی
که سیل حادثه هرگز نسازدش ویران
غلام بی بدلت محتشم که از افلاس
کنون تخلص او مفلسی است در دیوان
چو درد فاقهاش اکثر دواپذیر شده
علاج مابقی از حکمت تو هست آسان
همیشه تاز پی اعتماد اهل وداد
کنند بیعت و پیمان مشدد از ایمان
امیدوار چنانم که دولت ابدی
ز بیعتت نکشد دست و نگسلد پیمان
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۵ - فی مدح دستورالاعظم ابوالمید میرزا جابری طاب ثراه
باد مسعود و همایون خلعت شاه جهان
بر وزیر جم سریر کامکار کامران
آصف اعظم مهین دستور خاقان عجم
مرکز عالم گزین معیار پرگار جهان
میرزا سلمان سلیمان زمان فخر زمین
پایهٔ دین و دول سرمایهٔ امن و امان
آن که از جوهرشناسی روز بازار ازل
فخر کرد از جوهر ذاتش زمین بر آسمان
وانکه گنجور کزو آفرینش برنیافت
گوهری مانند او در مخزن آخر زمان
هست رایش پادشاهی کز ازل دارد لقب
مهلوا فرمانروا کشورگشا گیتیستان
برخی از اوصاف او در آصف بن برخیاست
زان که از کرسی نشین فرقت تا کرسی نشان
بر سر طور ظفر او راند موسی وار رخش
در تن دهر سقیم او کرد عیسیوار جان
بود دهر پیر را طبع زلیخا کاین چنین
شاهد یوسف جمال عهد او کردش جوان
آن چه گردان توانا در جهانگیری کنند
در بنانش میتواند کرد کلک ناتوان
خلق بهر داوری بر آستانش صف زنند
آفتاب خاوری چون سر زند از خاوران
آستینش جبههٔ فرسایندهٔ میر و وزیر
آستانش سجدهٔ فرمایندهٔ سلطان و خان
دهر معلول از علاجش خستهٔ عیسی طبیب
خلق عالم در پناهش گله موسی شبان
میتواند کرد تدبیرش به یکدیگر به دل
ثقل و خفت در مزاج آهن و طبع دخان
مانده پرگاری ز حفظش کز برای پاس مال
دزد چون پرگار میگردد به گرد کاروان
از نهیب نهی او در نیمه ره باز ایستد
تیر پرانی که بیرون رفته باشد از کمان
گوی را از جا بجنباند به نیروی قضا
گر کند احساس منع از صولت او صولجان
انتقامش چون کند دست ضعیفان راقوی
پشه در دم برکند گوش از پیل دمان
مژدهٔ عونش چو سازد زیر دستان را دلیر
از تلاش روبه افتد در زیان شیر ژیان
عون او خلق جهان از از بد عالم پناه
عهد او عهد و امان را تا دم محشر ضمان
گر بدندی در زمان او به جای جود و عدل
شهره گشتی بخل و ظلم از حاتم و نوشیروان
بحر بازی بازی از در و گوهر گردد تهی
چون کند وقت گوهر بخشی قلم را امتحان
های و هوی و لشگر و خیل و سپه در کار نیست
عالمی را کان جهان سالار باشد پاسبان
از پی گنجایش برخاست دیوار حجاب
از میان چار دیوار مکان و لامکان
بیطلب حاضر شود چون خوردنیهای بهشت
بر سر خوان نوالش هرچه آید در گمان
عرشیان آیند اگر بهر تواضع بر زمین
خسروان را آستین بوسند و او را آستان
در زمین ذات و خیر دولتش روزی که کرد
نصرت استیلا پی رد جلای ناگهان
دهر هم دولت یمینش گفت و هم نصرت یسار
چرخ هم شوکت قرینش خواند و هم صاحبقران
خلعتی کایزد به قد کبریای او برید
در زمان شاه عالی همت حاتم زمان
گر بریزند از در جوئی به هامون آب بحر
ور به بیزند از گوهر خواهی به دقت خاک کان
ور ملک از کارگاه قدرت آرد تار و پود
ور فلک از نقش بند غیب گیرد نقشدان
نقش تشریفی چنان صورت نمیبندد مگر
در میان دستی برآرد نقش پرداز جهان
وه چه تشریف آسمانی در زمین انجم نما
سهو کردم آفتابی بر زمین اختر فشان
بر سر تشریح تاجی فرق گوهرهای فرد
با کمر در جوهراندوزیش دعوی در میان
در خور آن تاج تابان جقهای کز همسری
میزند پر بر پر خورشید در یک آشیان
از شعاع چارقب روز و شب اندر شش جهت
مشعل خورشید مخفی و سواد شب نهان
از علامتهای تشریف شریف آصفی
همرهش زرین دواتی سربه سر گوهرنشان
از پی تشریف اسبی در سبک خیزی چو باد
زیر زین آسمان سنگ از گوهرهای گران
مرکبی کاندم که آرمیده راند راکبش
شام باشد دهری خفتن در آذربایجان
توسنی کز روز باد پویهاش گوی زمین
در شتاب افتد چو کشتی کش دواند بادبان
از در مغرب برانگیزد سم سختش غبار
گر به مشرق نرم یابد در کف فارس عنان
بردن نامش گر ابکم بگذراند در ضمیر
تا ابد در خویش یابد نشاه طی لسان
رنگ خنگ آسمان دارد ز سر تا پا که هست
آفتابش ماه پیشانی هلالش داغ ران
بهر این تشریف از پر کله تا نعل رخش
تهنیت فرض است بر خلق زمین و آسمان
حاصل از وی چون گران شد مسند از هر باب کرد
عقل تاریخی تجسس هم گران و هم روان
اعتمادالدولتش بد چون درین دولت لقب
آن لقب را دوخسان آورد طبع نکتهدان
گر چو یک سال آمد افزون بود عین مصلحت
تا به این علت مصون ماند ز چشم حاسدان
قصه کوته چون قدم دروای فکرت نهاد
عقل دور اندیشه در اندیشهٔ اصلاح آن
طبع دقت پیشه بر اندیشه سبقت کرد و گفت
اعتمادالدوله افسر بخش بادا در جهان
آصفا عالم مدارا بختیارا داورا
ای به زور بخت کامل قدرت و بالغ توان
عرضهای دارم چه قول مردم بالغ سخن
هم طویل اندر مضامین هم قصیر اندر بیان
طوطی شیرین زبان شکرستان عراق
کز جفای قرض خواهان بود زهرش در دهان
با وجود این همه بیدست و پائیها که داشت
گشته بود از تنگدستی عازم هندوستان
وان چه بیش از جملهاش آواره میکرد از وطن
قرض پر شلتاق دیوان بود آن بار گران
تا که از امداد صاحب مژده بخشش رسید
بخشش مقرون به تشریف شه صاحبقران
من به این پاداش بر چیزی که حالا قادرم
هست ارسال ثناها کاروان در کاروان
بیتکلف صاحبا کردی ز وامی فارغم
کز هراسش بود بیآرام در تن مرغ جان
وز طلب گشتند بر امید دیگر لطفها
قرض خواهان دیگر هم اندکی کوتهزبان
ای تمام احسان اگر در عهد شاهی این چنین
کز زر و گوهر خزاین را تهی کرد آن چنان
بنده را یکبارگی از قرض خواهان واخری
سود پندارم درین سودا بود بیش از زیان
محتشم ای در فن خود از توقع برکنار
آمدی آخر درین فن نیک بیرون از میان
بحر خواهش را کرانی نیست پیدا لب ببند
پس زبان بگشای در عرض دعای بیکران
تا درین کاخ عظیمالرکن خوش بنیان دهند
از بنای بیزوال دولت و ملت نشان
پایهٔ بنیان این ملت تو باشی پایدار
اعظم ارکان این دولت تو باشی جاودان
بر وزیر جم سریر کامکار کامران
آصف اعظم مهین دستور خاقان عجم
مرکز عالم گزین معیار پرگار جهان
میرزا سلمان سلیمان زمان فخر زمین
پایهٔ دین و دول سرمایهٔ امن و امان
آن که از جوهرشناسی روز بازار ازل
فخر کرد از جوهر ذاتش زمین بر آسمان
وانکه گنجور کزو آفرینش برنیافت
گوهری مانند او در مخزن آخر زمان
هست رایش پادشاهی کز ازل دارد لقب
مهلوا فرمانروا کشورگشا گیتیستان
برخی از اوصاف او در آصف بن برخیاست
زان که از کرسی نشین فرقت تا کرسی نشان
بر سر طور ظفر او راند موسی وار رخش
در تن دهر سقیم او کرد عیسیوار جان
بود دهر پیر را طبع زلیخا کاین چنین
شاهد یوسف جمال عهد او کردش جوان
آن چه گردان توانا در جهانگیری کنند
در بنانش میتواند کرد کلک ناتوان
خلق بهر داوری بر آستانش صف زنند
آفتاب خاوری چون سر زند از خاوران
آستینش جبههٔ فرسایندهٔ میر و وزیر
آستانش سجدهٔ فرمایندهٔ سلطان و خان
دهر معلول از علاجش خستهٔ عیسی طبیب
خلق عالم در پناهش گله موسی شبان
میتواند کرد تدبیرش به یکدیگر به دل
ثقل و خفت در مزاج آهن و طبع دخان
مانده پرگاری ز حفظش کز برای پاس مال
دزد چون پرگار میگردد به گرد کاروان
از نهیب نهی او در نیمه ره باز ایستد
تیر پرانی که بیرون رفته باشد از کمان
گوی را از جا بجنباند به نیروی قضا
گر کند احساس منع از صولت او صولجان
انتقامش چون کند دست ضعیفان راقوی
پشه در دم برکند گوش از پیل دمان
مژدهٔ عونش چو سازد زیر دستان را دلیر
از تلاش روبه افتد در زیان شیر ژیان
عون او خلق جهان از از بد عالم پناه
عهد او عهد و امان را تا دم محشر ضمان
گر بدندی در زمان او به جای جود و عدل
شهره گشتی بخل و ظلم از حاتم و نوشیروان
بحر بازی بازی از در و گوهر گردد تهی
چون کند وقت گوهر بخشی قلم را امتحان
های و هوی و لشگر و خیل و سپه در کار نیست
عالمی را کان جهان سالار باشد پاسبان
از پی گنجایش برخاست دیوار حجاب
از میان چار دیوار مکان و لامکان
بیطلب حاضر شود چون خوردنیهای بهشت
بر سر خوان نوالش هرچه آید در گمان
عرشیان آیند اگر بهر تواضع بر زمین
خسروان را آستین بوسند و او را آستان
در زمین ذات و خیر دولتش روزی که کرد
نصرت استیلا پی رد جلای ناگهان
دهر هم دولت یمینش گفت و هم نصرت یسار
چرخ هم شوکت قرینش خواند و هم صاحبقران
خلعتی کایزد به قد کبریای او برید
در زمان شاه عالی همت حاتم زمان
گر بریزند از در جوئی به هامون آب بحر
ور به بیزند از گوهر خواهی به دقت خاک کان
ور ملک از کارگاه قدرت آرد تار و پود
ور فلک از نقش بند غیب گیرد نقشدان
نقش تشریفی چنان صورت نمیبندد مگر
در میان دستی برآرد نقش پرداز جهان
وه چه تشریف آسمانی در زمین انجم نما
سهو کردم آفتابی بر زمین اختر فشان
بر سر تشریح تاجی فرق گوهرهای فرد
با کمر در جوهراندوزیش دعوی در میان
در خور آن تاج تابان جقهای کز همسری
میزند پر بر پر خورشید در یک آشیان
از شعاع چارقب روز و شب اندر شش جهت
مشعل خورشید مخفی و سواد شب نهان
از علامتهای تشریف شریف آصفی
همرهش زرین دواتی سربه سر گوهرنشان
از پی تشریف اسبی در سبک خیزی چو باد
زیر زین آسمان سنگ از گوهرهای گران
مرکبی کاندم که آرمیده راند راکبش
شام باشد دهری خفتن در آذربایجان
توسنی کز روز باد پویهاش گوی زمین
در شتاب افتد چو کشتی کش دواند بادبان
از در مغرب برانگیزد سم سختش غبار
گر به مشرق نرم یابد در کف فارس عنان
بردن نامش گر ابکم بگذراند در ضمیر
تا ابد در خویش یابد نشاه طی لسان
رنگ خنگ آسمان دارد ز سر تا پا که هست
آفتابش ماه پیشانی هلالش داغ ران
بهر این تشریف از پر کله تا نعل رخش
تهنیت فرض است بر خلق زمین و آسمان
حاصل از وی چون گران شد مسند از هر باب کرد
عقل تاریخی تجسس هم گران و هم روان
اعتمادالدولتش بد چون درین دولت لقب
آن لقب را دوخسان آورد طبع نکتهدان
گر چو یک سال آمد افزون بود عین مصلحت
تا به این علت مصون ماند ز چشم حاسدان
قصه کوته چون قدم دروای فکرت نهاد
عقل دور اندیشه در اندیشهٔ اصلاح آن
طبع دقت پیشه بر اندیشه سبقت کرد و گفت
اعتمادالدوله افسر بخش بادا در جهان
آصفا عالم مدارا بختیارا داورا
ای به زور بخت کامل قدرت و بالغ توان
عرضهای دارم چه قول مردم بالغ سخن
هم طویل اندر مضامین هم قصیر اندر بیان
طوطی شیرین زبان شکرستان عراق
کز جفای قرض خواهان بود زهرش در دهان
با وجود این همه بیدست و پائیها که داشت
گشته بود از تنگدستی عازم هندوستان
وان چه بیش از جملهاش آواره میکرد از وطن
قرض پر شلتاق دیوان بود آن بار گران
تا که از امداد صاحب مژده بخشش رسید
بخشش مقرون به تشریف شه صاحبقران
من به این پاداش بر چیزی که حالا قادرم
هست ارسال ثناها کاروان در کاروان
بیتکلف صاحبا کردی ز وامی فارغم
کز هراسش بود بیآرام در تن مرغ جان
وز طلب گشتند بر امید دیگر لطفها
قرض خواهان دیگر هم اندکی کوتهزبان
ای تمام احسان اگر در عهد شاهی این چنین
کز زر و گوهر خزاین را تهی کرد آن چنان
بنده را یکبارگی از قرض خواهان واخری
سود پندارم درین سودا بود بیش از زیان
محتشم ای در فن خود از توقع برکنار
آمدی آخر درین فن نیک بیرون از میان
بحر خواهش را کرانی نیست پیدا لب ببند
پس زبان بگشای در عرض دعای بیکران
تا درین کاخ عظیمالرکن خوش بنیان دهند
از بنای بیزوال دولت و ملت نشان
پایهٔ بنیان این ملت تو باشی پایدار
اعظم ارکان این دولت تو باشی جاودان
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۲ - ایضا من جمله اشعاره فی مدح میر محمدامین خان ترکمان گفته
داده فزون از فلک زیب زمان و زمین
مایهٔ امن و امان میر محمد امین
آن که چو شاهنشهان آمده صاحبقران
وانکه چو فرماندهان آمده شوکت قرین
بارگه رفعتش کرد قضا چون بنا
پایهٔ اول نهاد بر فلک هفتمین
نایرهٔ مهر ازو شعلهٔ تابان شعاع
دایرهٔ چرخ ازو خاتم رخشان نگین
ای ملک الملک جود کز پی حجت خورد
کان بیسارت قسم هم بیمینت یمین
هر که بدامن چو گل رفته تو را آستان
ریخته چون نرگسش سیم و زر از آستین
ننگ ز خواهش بود اهل طمع را اگر
همت حاتم شود جود تو را جانشین
هست یکی در جهان از تو کرم پیشهتر
لیک نرنجی که نیست غیر جهان آفرین
بحر تواند زدن لاف عطا با کفت
وقت کرم گر ز موج چین نزند بر جبین
سالک راه تو را دوش فلک توشه کش
خرمن جاه تو را است ملک خوشه چین
ای به ستایش سزا زین همه مدح و ثنا
از تو من خسته را نیست توقع جز این
کز من و احوال من زمزمهای بشنود
از تو و انفاس تو پادشه داد و دین
وان چه شود خواسته جایزهٔ من بود
کز عدم آوردهام این همه در ثمین
بهر تو کز عظمشان آمدهای در جهان
قابل بزمی چنان لایق مدحی چنین
محتشم آنجا که هست در چو صدف بیبها
تحفهٔ ما و تو بس گوهر نظم متین
زان که ز پای ملخ تحفه روان ساختن
نزد سلیمان رواست در نظر خورده بین
مایهٔ امن و امان میر محمد امین
آن که چو شاهنشهان آمده صاحبقران
وانکه چو فرماندهان آمده شوکت قرین
بارگه رفعتش کرد قضا چون بنا
پایهٔ اول نهاد بر فلک هفتمین
نایرهٔ مهر ازو شعلهٔ تابان شعاع
دایرهٔ چرخ ازو خاتم رخشان نگین
ای ملک الملک جود کز پی حجت خورد
کان بیسارت قسم هم بیمینت یمین
هر که بدامن چو گل رفته تو را آستان
ریخته چون نرگسش سیم و زر از آستین
ننگ ز خواهش بود اهل طمع را اگر
همت حاتم شود جود تو را جانشین
هست یکی در جهان از تو کرم پیشهتر
لیک نرنجی که نیست غیر جهان آفرین
بحر تواند زدن لاف عطا با کفت
وقت کرم گر ز موج چین نزند بر جبین
سالک راه تو را دوش فلک توشه کش
خرمن جاه تو را است ملک خوشه چین
ای به ستایش سزا زین همه مدح و ثنا
از تو من خسته را نیست توقع جز این
کز من و احوال من زمزمهای بشنود
از تو و انفاس تو پادشه داد و دین
وان چه شود خواسته جایزهٔ من بود
کز عدم آوردهام این همه در ثمین
بهر تو کز عظمشان آمدهای در جهان
قابل بزمی چنان لایق مدحی چنین
محتشم آنجا که هست در چو صدف بیبها
تحفهٔ ما و تو بس گوهر نظم متین
زان که ز پای ملخ تحفه روان ساختن
نزد سلیمان رواست در نظر خورده بین
محتشم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۷ - این چند بیت بجهت تزویجی گفته که بحسب استعداد میان ایشان نبوده
درین دامگاه عجیب و غریب
که هر صید را بود دامی نصیب
همایون به چنگ همایان فتاد
وزان دولت و رفعتش شد زیاد
ولی آن گروه مدارا مدار
که با نقدیک گنجشان بود کار
علاجی نکردند تلبیس را
به ابلیس دادند بلقیس را
درین خانه نه رواق دو در
که دیده ز یک مادر و یک پدر
دو خواهر یکی همسرش سروری
رفیع آستانی بلند افسری
یکی در سرش سایهٔ ناکسی
که سگ را ازو عار آید بسی
دو داماد در سلک یک خاندان
یکی کامران و یکی خر چران
ازین هر که زاید بود جد وی
جهان داوری مثل دارا و کی
وزان هرچه زاید بود نقد قلب
زاب تا به صد پشت کلب ابن کلب
از آن قیمتی گوهر پاک حیف
وزان در که افتاده در خاک حیف
به باد ای فلک برده آن خاک را
جدا کن ز هم پاک و ناپاک را
که هر صید را بود دامی نصیب
همایون به چنگ همایان فتاد
وزان دولت و رفعتش شد زیاد
ولی آن گروه مدارا مدار
که با نقدیک گنجشان بود کار
علاجی نکردند تلبیس را
به ابلیس دادند بلقیس را
درین خانه نه رواق دو در
که دیده ز یک مادر و یک پدر
دو خواهر یکی همسرش سروری
رفیع آستانی بلند افسری
یکی در سرش سایهٔ ناکسی
که سگ را ازو عار آید بسی
دو داماد در سلک یک خاندان
یکی کامران و یکی خر چران
ازین هر که زاید بود جد وی
جهان داوری مثل دارا و کی
وزان هرچه زاید بود نقد قلب
زاب تا به صد پشت کلب ابن کلب
از آن قیمتی گوهر پاک حیف
وزان در که افتاده در خاک حیف
به باد ای فلک برده آن خاک را
جدا کن ز هم پاک و ناپاک را
محتشم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۹ - مثنوی در مرگ حیرتی شاعر
ای دل سخن از شه نجف کن
مداحی غیر برطرف کن
بگشای منقبت زبان را
بگذار حدیث این و آن را
تا رشحهای از سحاب غفران
شوید ز رخت غبار عصیان
از رهبر خود مباش غافل
کز بحر گنه رسی به ساحل
سر نه به ره اطاعت او
تا بر خوری از شفاعت او
جرم تو ز کوه اگر چه کم نیست
چون اوست شفیع هیچ غم نیست
دارم سخنی ز کذب عاری
بشنو اگر اعتقاد داری
روزی که فلک درین غم آباد
اقلیم سخن به حیرتی داد
از پاکی گوهر آن یگانه
میسفت ز طبع خسروانه
دریا دریا در لی
در منقبت علی عالی
لیکن به هوای نفس یک چند
در دهر بساط عیش افکند
در شوخی طبع معصیت دوست
کالایش مرد را سبب اوست
گه دیر مغان مقام بودش
که لعل بتان به کام بودش
با این همه از عتاب معبود
ایمن به شفاعت علی بود
روزی که درین سرای فانی
طی کرد بساط زندگانی
روز شعرا سیه شد از غم
عیش همه شد به دل بماتم
شب بر زانو جبین نهادم
بر توسن فکر زین نهادم
کاید مگرم به دست بیرنج
تاریخ وفات این سخن سنج
بسیار خیال کردم آن شب
فکر مه و سال کردم آن شب
در فکر دگر نماند تابم
تاریخ نگفته برد خوابم
در واقعه دیدمش پیاده
نزدیک رکاب شه ستاده
شاهی که به ذات او عدالت
ختم است چو بر نبی رسالت
خورشید لوای آسمان رخش
اقلیم ستان و مملکت بخش
طهماسب شه آن سپهر تمکین
کز وی شده تازه پیکر دین
و آن مهر سپهر خسروی بود
با طالع سعد و بخت مسعود
در سایهٔ چتر پادشاهی
جولان ده باد پای شاهی
آن چتر قریب صد ستون داشت
وسعت ز نه آسمان فزون داشت
القصه به سوی مولوی شاه
میکرد نظر ز روی اکراه
زیرا که ز بس گناه و تقصیر
بر گردن و دست داشت زنجیر
وز پشت سرش سوار بسیار
با او همه در مقام آزار
صد تیغ و سنان باو کشیده
دیو از حرکاتش رمیده
ناگاه شهم به سوی خود خواند
وز درج عقیق گوهر افشاند
کای گشته چو موی از تخیل
بگداخته ز آتش تامل
بر خیز و شفاعت علی را
تاریخ کن از برای ملا
کاین موجب رستگاری اوست
تسکین ده بیقراری اوست
چون داد شهنشه این بشارت
گوئی که ز غیب شد اشارت
کارند برون ز بند او را
تشریف و عطا دهند او را
آن گه بر شه به رسم معهود
تشخیص به سجدهٔ امر فرمود
چون سجده به خاک پای شه کرد
برداشت سر ودعای شه کرد
هم خلعت عفو در برش بود
هم تاج نجات بر سرش بود
من دیده ز خواب چون گشادم
در فکر حساب این فتادم
در قول شه و وفات ملا
یک سال نبود زیر و بالا
از بهر شفاعت علی مرد
جان هم به شفاعت علی برد
شاید که خرد خرد به جانی
این نکته که گفته نکته دانی
جنت به بها نمیدهد دوست
اما به بهانه شیوهٔ اوست
رحمت چو کند بهانهجوئی
کافیست ز بنده یک نکوئی
نیکو مثلی زد آن سخن رس
کز آدمی است یک هنر بس
یارب به علی و طاعت او
کز مائدهٔ شفاعت او
محروم مساز محتشم را
تقصیر مکن ازو کرم را
کان دلشده هم گدای این کوست
مداح علی و عترت اوست
مداحی غیر برطرف کن
بگشای منقبت زبان را
بگذار حدیث این و آن را
تا رشحهای از سحاب غفران
شوید ز رخت غبار عصیان
از رهبر خود مباش غافل
کز بحر گنه رسی به ساحل
سر نه به ره اطاعت او
تا بر خوری از شفاعت او
جرم تو ز کوه اگر چه کم نیست
چون اوست شفیع هیچ غم نیست
دارم سخنی ز کذب عاری
بشنو اگر اعتقاد داری
روزی که فلک درین غم آباد
اقلیم سخن به حیرتی داد
از پاکی گوهر آن یگانه
میسفت ز طبع خسروانه
دریا دریا در لی
در منقبت علی عالی
لیکن به هوای نفس یک چند
در دهر بساط عیش افکند
در شوخی طبع معصیت دوست
کالایش مرد را سبب اوست
گه دیر مغان مقام بودش
که لعل بتان به کام بودش
با این همه از عتاب معبود
ایمن به شفاعت علی بود
روزی که درین سرای فانی
طی کرد بساط زندگانی
روز شعرا سیه شد از غم
عیش همه شد به دل بماتم
شب بر زانو جبین نهادم
بر توسن فکر زین نهادم
کاید مگرم به دست بیرنج
تاریخ وفات این سخن سنج
بسیار خیال کردم آن شب
فکر مه و سال کردم آن شب
در فکر دگر نماند تابم
تاریخ نگفته برد خوابم
در واقعه دیدمش پیاده
نزدیک رکاب شه ستاده
شاهی که به ذات او عدالت
ختم است چو بر نبی رسالت
خورشید لوای آسمان رخش
اقلیم ستان و مملکت بخش
طهماسب شه آن سپهر تمکین
کز وی شده تازه پیکر دین
و آن مهر سپهر خسروی بود
با طالع سعد و بخت مسعود
در سایهٔ چتر پادشاهی
جولان ده باد پای شاهی
آن چتر قریب صد ستون داشت
وسعت ز نه آسمان فزون داشت
القصه به سوی مولوی شاه
میکرد نظر ز روی اکراه
زیرا که ز بس گناه و تقصیر
بر گردن و دست داشت زنجیر
وز پشت سرش سوار بسیار
با او همه در مقام آزار
صد تیغ و سنان باو کشیده
دیو از حرکاتش رمیده
ناگاه شهم به سوی خود خواند
وز درج عقیق گوهر افشاند
کای گشته چو موی از تخیل
بگداخته ز آتش تامل
بر خیز و شفاعت علی را
تاریخ کن از برای ملا
کاین موجب رستگاری اوست
تسکین ده بیقراری اوست
چون داد شهنشه این بشارت
گوئی که ز غیب شد اشارت
کارند برون ز بند او را
تشریف و عطا دهند او را
آن گه بر شه به رسم معهود
تشخیص به سجدهٔ امر فرمود
چون سجده به خاک پای شه کرد
برداشت سر ودعای شه کرد
هم خلعت عفو در برش بود
هم تاج نجات بر سرش بود
من دیده ز خواب چون گشادم
در فکر حساب این فتادم
در قول شه و وفات ملا
یک سال نبود زیر و بالا
از بهر شفاعت علی مرد
جان هم به شفاعت علی برد
شاید که خرد خرد به جانی
این نکته که گفته نکته دانی
جنت به بها نمیدهد دوست
اما به بهانه شیوهٔ اوست
رحمت چو کند بهانهجوئی
کافیست ز بنده یک نکوئی
نیکو مثلی زد آن سخن رس
کز آدمی است یک هنر بس
یارب به علی و طاعت او
کز مائدهٔ شفاعت او
محروم مساز محتشم را
تقصیر مکن ازو کرم را
کان دلشده هم گدای این کوست
مداح علی و عترت اوست
محتشم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴