عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
فلکی شروانی : رباعیات
شمارهٔ ۳
در ظلمت هجرت ای بت آب صفات
گم کرده راه و نیست امید نجات
باشد که چو خضر ناگه اندر ظلمات
ایزد ز تو راضیم کند آب حیات
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸ - در مدح امیر ابوالفتح
اگر نجست زمانه بلای خلق جهان
چرا ز خلق جهان روی او بکرد نهان
اگر نخواست دلم زار و مستمند چنین
چرا نگاشت رخش خوب و دلفریب چنان
اگر نگشت دل من تنور آتش عشق
چرا ز دیده من خاست دم بدم طوفان
اگر نه پشت من و زلف تو ز یک نسبند
چرا چو زلف تو شد پشت من دو تا و نوان
اگر نه چشم من ابر است چهره تو چو گل
چرا ز گریه من او همی شود خندان
اگر نه زلف سیاه تو گشت چوگان باز
چرا ز سیمش گویست و از سمن چوگان
اگر نه یزدان درمان درد بر تو نوشت
چرا دو چشم تو درد آمده است و لب درمان
اگر نه حیوان اندر لبت نهاد خدای
چرا ز بوسه کنی مرده زنده چون حیوان
اگر نه هست نشان از دهان تو سخنت
چرا به بی سخنی باشدت نهفته دهان
اگر نه هست اثر بر میان تو کمرت
چرا ز بی کمری نایدت پدید میان
اگر نه چشم تو با من نبرد خواهد کرد
چرا نهاده بتیر و کمان سر پیکان
اگر نه غالیه دان آمد دهان شکر
چرا ز غالیه دارد بگرد خویش نشان
اگر نه زلف سیاه تو غالیه است بطبع
چرا نهاده سر خویش پیش غالیه دان
اگر نه جان مرا رنج خواستی و بلا
چرا نهفتی لؤلؤ میانه مرجان
اگر نه باشد ایمان نهفته اندر کفر
چرا نهفت رخ تو بکفر در ایمان
اگر نه غمزه تو تیغ خسرو گیتی است
چرا چو تیغ وی از تن همی رباید جان
اگر نه خسرو گیتی امیر ابوالفتح است
چرا بدولت او گشت گیتی آبادان
اگر نه خذلان از بهر دشمنان ویست
چرا ز دشمن وی هیچ نگذرد خذلان
اگر نه گردون بر کام او گذارد گام
چرا هر آنچه بخواهد بدو رسد آسان
اگر نه آتش سندان گداز شد تیغش
چرا همی بگدازد ز تیغ او سندان
اگر نه هست زمین و زمان بحلم بطبع
چرا شدند گران و سبک زمین و زمان
اگر نه دعوی پیغمبر همی کند او
چرا بیامد شمشیر و کف او برهان
اگر نه نیزه او رنج خیل کفرانست
چرا هیمشه بدرد اندر است از او کفران
اگر نه تیغ تو ای شهریار آتش گشت
چرا عدو را تفته کند بتن خفتان
اگر نه کان جواهر ترا بمادح کرد
چرا نهاده زمانه ز مدح های تو کان
اگر نه بود نیای تو بهترین ملوک
چرا ستوده مر او را خدای در قرآن؟
اگر نه عمر تو دارنده جهان آمد
چرا جهانرا کرده است عمر تو عمران
اگر نه گیتی با دشمن تو زندان شد
چرا همی لب ایشان بساید از دندان
اگر نه هست حدیث تو دانش و فرهنگ
چرا شده است ازو ملک رسته از حدثان
اگر نه سود و زیان زیر کلک و تیغ تواند
چرا ز کلک تو سود آید و ز تیغ زیان
اگر نه گوهر در گنج تو چو مهمانست
چرا نگیرد در گنج گوهر تو مکان
اگر نه فضل تو نزدیک هر کسی پیداست
چرا مدیح تو زی هر کسی بود آسان
اگر نداد بتو دهر فضل پیغمبر
چرا بشاعر تو داد دانش حسان
اگر نه خواهی بودن همیشه شاه ز من
چرا سپرده بتو چرخ عمر جاویدان
اگر نه بخشش و احسان تو چو خورشید است
چرا رسیده بهر مردمی ز تو احسان
اگر نه جاه همیشه عدوی فضل بود
چرا چو جاه فزون گشت فضل شد نقصان
اگر نه هست چنین این سخن که می گویم
چرا چو پار نجوید مرا شه آران
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۲ - در مدح ابونصر مملان
ای ترا کرده خدا بر ملکان بار خدای
شکر بادا که ترا داد بما باز خدای
جان و دل باز نیامد بتن خسته ما
تا ترا باز نیاورد جهاندار بجای
چو شبانی تو و ما چون رمه و فتنه چو گرگ
بی شبان گرگ بود در رمه ها بره ربای
تنگ بد گیتی از درد تو بر مردم شهر
تیره بد خورشید از هجر تو بر بام و سرای
شاید ار کور بدین فتح شود روشن چشم
شاید ار لال بدین مژده شود شعر سرای
ز خبرهای خلاف و ز سخنهای دروغ
خلق را بود روان و دل و جان اندر وای
بنده را درد تو از پای بیفکند بلی
بنده بی فر خداوند کجا دارد پای
بی خداوند دل بنده بیک بار بسوخت
شاید ار زنده شودزین خبر ای بار خدای
هرکه را مار همه عمر بیک بار گزید
دائم او را رسن و پیسه بود مار نمای
زان کجا شاه جهان بنده نواز است بطبع
شاید ار بنده همه ساله شود شاه ستای
ای ولی را شده چون نوش طرب نوش گوار
وی عدو را شده چون نیش بلا نیش گزای
بخت بنشاند ترا باز بکام اندر تخت
جان خصمان ترا کرد از آن اندر وای
خادم خانه تو باید صد میر چو خان
رهی رایت تو شاید صد شاه چو رای
تا تو باشی نگراید سوی تو دست بدی
که ترا سوی بدی هرگز نگراید رای
باد پیوسته گشاده در نیکی بتو باز
تا جهانست و بدو نیک غم و بند گشای؟
تا که آهن چو فتد در نم گیرد زنگار
باد شمشیر تو از روی جهان زنگ زدای
این زمان تا که همی ماند تو نیز بمان
و اسمان تا که همی پاید تو نیز بپای
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۷۷
ای توئی بیچارگان را چاره و فریادرس
ایزد از هر دو بند و سختی مر ترا فریادرس
هرکه را رنجی بدو آمد تو برداری ازو
بر ندارد رنج تو جز کردکار پاک و بس
جز بکردار نشاط و ناز نگذاری قدم
جز بگفتار وفا و جود نگشائی نفس
ایزدت فریادرس بادا بهر کاری کجا
خلق عالم را بهر کاری توئی فریادرس
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۸۳
ایا چراغ شهان جهان امیر اجل
بدست مایه پیروزی و بتیغ اجل
بابر و دریا ماند بنانت گاه سخا
ببرق و صاعقه ماند سنانت گاه جدل
بدانش ودهش و جود و داد و دولت و دین
نیافرید عدیلت خدای عز و جل
دلیل دولت و بختست و جای شکر و سپاس
کنون بجای نیا یادگار میر اجل
اگر بشد پسری ده دهد خدای عوض
و گر بشد خلقی صد دهد خدای بدل
تو چرخ دولتی و هم بر تو ناز و نشاط
مباد دور ز نزدت نشاط و ناز و دول
نه چرخ را بود از جستن شهاب زیان
نه شاخ را رسد از رفتن شکوفه خلل
همیشه تا بفلک بر زحل بقا دارد
همیشه تا بزمین بر بود ثبات جبل
ثبات ملکت تو چون جبل بود محکم
بقای دولت تو بر دوام همچو زحل
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - مدح ابوالبرکات هبة الدین علی طبیب
مرا دلی است زصد گه نهاده بر ره حاج
بباجشان شده لکن طمع نداشته باج
شکر شکسته ز مقلان غنچه بویا
سپر فکنده ز پیکان غنچه غناج
به پرده دار صبا داده جان که باز افکن
جلال هودج آن ناقه ضعیف مزاج
مگر بیک نظر این گشته، باز یابد روح
مگر بیک نفس این ناتوان رسد بعلاج
ز اشک خونین او بر نشان پای حبیب
بآفتاب مجرد نهفته روی فجاج
دهانه رنگی کز چشم های چرغ کند
کنار من به عقیق آب قلزم مواج
برای عرق سلامت محیط دامن من
کشان بزورق زنگار کون سر امواج
طمع بشمع فلک باز بسته تا گشته
بحال سوخته پروانه در فروغ سراج
زو صف عاج بناگوش شاهدان همه سال
شده صحیفه دیوان او سطیحه ساج
بخوانده آیت لن تفلحوا اذن ابدا
ز خط دل گسلان بر کنار تخته عاج
نصیحتش نکنم زان کجا برسته او
کس از متاع نصیحت نبرد بوی رواج
ز عشق سنبل مفتول نیکوان همه روز
چو گل شکفته از آن بر بنفشه شب داج
وگر کزیر نباشد ز ناصحی آیم
بصدر دفتر القاب افتخار الحاج
جهان خدیو کریمان خجسته بو البرکات
کجا ز برکت و یمنش نطاق بندد پاج
اجل ز درگه او طاق طارم گردان
خجل ز طلعت او، روی کوکب و هاج
صفای خاطر او منهی مسالک غیب
چنانکه منهی دیوان من صفای ز جاج
چو چاکری است فلک در رکاب او تازان
چو سائلی است جهان در جناب او محتاج
کمینه کینه او در دل حسود چنان
که زقه سر شمشیر با خم او داج
اگر ز صحن تواضع ببام قدر رود
نه نُه فلک که نودهم نیایدش معراج
سرای عالم یک سده از معالی اوست
مسطح است فلک در میانه ابراج
هنر به حضرت او تحفه کی توان بردن
که علم بیدق و فرزین برد بر لجلاج
گه، فراست او منهی قضا ملحم
گه، کیاست او ابلق زمان هم، لاج
زهی، سپار ده دوران به نهمت تو عنان
خهی، گذارده کیوان بهمت تو خراج
زرشک نقش تو در هفت شقه پرده سبز
بکار و مایه فزونند صد هزار ازواج
سرای ملک چنان شد بکدخدائی تو
که شام و چاشت بدربان همی رود سکباج
بگاهد از عدد دشمنت جهان ارچه
زیادتی دهد انعام را بوجه نتاج
مزین است بنامت صحایف و اقلام
موشح است بذکرت دفاتر و اوراج
بهم نشانی تو یافت عز سمع و بصر
مزاج نطفه ز دل در بدایت امشاج
عراق صدرا، امسال سم مرکب تو
از این سواد به بطحا و مکه راند افواج
بموسمی که عروق زمین ز جوشش خور
همی به پوست برافکند و نژدهای مزاج
هوای مطبخه میکرد در مسام سحاب
هر آن عرق که همی زاد قطره ی لجاج
زمین سوخته دل در سراب مار شکنج
چو مهر خرده زر حقه برسیه دیباج
خدای عز و جل در رکاب فرخ تو
لطیفه های کرامات کرده بود ادراج
که با قبول تو فردوس شد زمین سراب
که با نزول تو سلسال گشت آب اجاج
هزار باغ خورنق شگفت در منزل
هزار چشمه حیوان گشوده بر منهاج
بساط رُفت چو فراش باد مجمره سوز
بسیط ماند چو بستر جبال ابر دواج
ز عکس بوقلمون زمین خلعت پوش
هوای فاخته کون شد چو شهپر دراج
برفتی و بسزا فرض و نفل حج بگذارد
چنانکه پاک و مبرا بد، از فسون و لجاج
مساعی تو امان برگرفت از زوار
مآثر تو مناسک فزود بر حجاج
کنون اوان جدا بودن آمد از تادیب
کنون زمان بر آسودن آمد از ادلاج
به بختیاری در مرکز شرف به نشین
دل و دو دیده بپای فتن چو عود بساج
خلاص بارکشان نه ز غصه ایغاف
نجات راهنوردان نه از کف مهراج
بناز در کنف عز سرمدی چندان
که دورچرخ رساند سماک را به دجاج
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - مدح یکی از صدور
ای کلک تو بر لوح عطارد زده ابجد
عنوان نسب نامه آدم باب وجد
هم کاهل هامونی با حلم تو مسرع
هم شبرو گردونی با عزم تو معقد
بر مفرش صدر تو پی عزت جاوید
در سایه قدر تو سر دولت سرمد
جز رای تو در تیه معانی نبرد راه
جز حزم تو بر راه حوادث نکشد سد
در موکب اقبال علمدار جلالت
بر چتر سپهری زده یک گوشه مطرد
در مسند همت بنشین زانکه ضیاها است
از خاک کف پای تو تا دیده فرقد
دشمن چه شنیده است و چه دیده است زتوباس
تا بر غر تزویر زند بانک مؤید
تا شست قضا در کشد این تیر جگر دوز
تا دست قدر برکشد این تیغ مغمد
هم خوابه کین تو هم از بارقه خشم
بر خرده الماس کند عرصه مرقد
در مجلس تادیب تو چون سوسن و نرگس
از بیم زبان لال وز غم دیده مشهد
زرین قلم چرخ شود نکته بینش
زان لفظ گهر بار بر این لوح زبر جد
نه پایه افلاک مرصع ز پی توست
بر منبر چوبین چه نهی بیهده مسند
گر، دیده کان طلعت زیبای تو بیند
پیش رخ خورشید به بندد تتق رد
بر سلسله خط تو بگذشت خرد گفت
صد پای معانی است بهر حلقه مقید
احسنت زهی ذات تو در مبدأ ترکیب
از شرکت طبع آمده چون عقل مجرد
خاک در میمون تو، اکسیر سعادت
وز وی شده عز ابدی عز مخلد
تو کعبه فضلی و من از دور تو محروم
لبیک زنان روی نهاده سوی مقصد
آن باز سپیدم که بیک صولت پرواز
بر شیر سیه تنک کنم عرصه مصید
شب طره مشگین نفشاند به تبرک
گر مدخنه طبع تو تنک آمده بد قد
تا پای بشویند عروسان نکاتم
در شیشه ی مه گرده گلابیست مصعد
یک رمز مرا کاتب علوی بنویسد
چون کار بشرح اند، در این هفت مجلد
پیش تو میان بستم چون رمح ز دینی
گوهر ز زبان رسته چون تیغ مهند
در چشم عدو خارم و بر خد ولی خال
پالایش این چشمم و آرایش آن خد
خاری که ز زخمش شود آن دیده معذب
خالی که ز لطفش شود این چهره مورد
بر رغم جهانی چه شود، گر چو منی را
اسباب مرتب کنی احوال ممهد
نیکو نبود گر پس از ایمان مدیحت
طبعم به ثنای دگری گردد مرتد
زان پس که خضر وار سپردم ره دریا
سجاده سبز آرم بر صرح ممرد
تا درع سیه عیبه مه را گند از نور
زرادی خورشید بزر آب مزّرد
از سم براق تو هلالی که بیفتد
بادا شده زو گردن خورشید مقلد
هم نام تو بر دیده اقبال منقش
هم عهد تو، با مدت ایام مؤکد
بر دوش من از بخشش تو دیبه معلم
در کوش تو از مدحت من در معقد
عرض تو چو علم تو ز آفات منزه
رسم تو چو اسم تو در آفاق محمد
دین ساخت عمادی ز تو ایوان شرف را
بادا، بتو این ایوان تا حشر معمد
در تهنیت روزه چگویم که جهان را
هر روز بدیدار تو عیدی است مجدد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - ایضا در مدح بهرام شاه گفته است
خه بنا میزد این جهان نگرید
خوشی باغ و بوستان نگرید
تاج یاقوت ارغوان بینید
تخت مینای گلستان نگرید
خاک را زنده کرد باد از لطف
ای عجب این دم روان نگرید
زنده زو شد جهان و او بیمار
این توانای ناتوان نگرید
چه گله است از شکوفه و سبزه
که به پروین آسمان نگرید
شکر ایزد همی کند سوسن
آن یکی گوی ده زبان نگرید
قدح لاله سرنگون بینید
قمع یاسمین ستان نگرید
جام بر کف گل جوان خندید
ای جوانان در این جوان نگرید
طبع گل نازکست رنگ آرد
هان و هان سوی او نهان نگرید
تا بدانید قدر فصل بهار
در گران جانی خزان نگرید
اعتدال بهار در گذر است
عدل شه دایم است آن نگرید
شاه بهرامشه که دولت گفت
کای رعایا خدایگان نگرید
گر همی عمر جاودان طلبید
در شهنشاه جاودان نگرید
گفتهای حسن جهان بگرفت
فر مدح شه جهان نگرید
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - هم در مدح او گفت در تهنیت تحویل سال
بشگفت در بهار سعادت نهال ملک
تازه است روی بخت که برگشت سال ملک
از چشم گوش ساز که بی ترجمان صوت
گوید همی ثنای شهنشاه حال ملک
خورشید سایه بان کند از نور وقت بار
تا چشم اختران نرسد در جمال ملک
عین کمال ملک خداوند عالم است
عین کمال دور ز عین کمال ملک
پشت سپاه و روی سپهر و پناه دین
آرام تخت و رفعت تاج و جلال ملک
شد پاسبان سیاست بیدار او چنانک
فتنه به خواب بیش نبیند خیال ملک
طاوس وار از جهت جلوه پر گشاد
چتر همای سایه او پر و بال ملک
او خود چو کعبه است کز احرام خدمتش
گشتست سجده گاه سران پایمال ملک
از حمله تو خیزد باد وزان فتح
وز رحمت تو زاید آب زلال ملک
از آفتاب روی تو چون روز نوبهار
هر ساعتی فراخ تر است این مجال ملک
تا بر نیاید از طرف مغرب آفتاب
بدرت یکی به زیر مباد از هلال ملک
ایام را مباد فراق از لقای تو
از عمر خویش برخور و باز از وصال ملک
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳ - درمدح خواجه امام مروانی گوید
دل و جانم یمین دین دارد
که به پاکیش در یمین دارد
کین و مهرش که آن مباد این باد
مزه زهر و انگبین دارد
علم او حجت فلک داند
حلم او قوت زمین دارد
هست خورشید در گریبانش
زانکه دریا در آستین دارد
به خدا ارچه طالع سعدش
حلقه آسیا نگین دارد
تاج دولت رشید مسعود آنک
چون سعادت بسی قرین دارد
زان بدل همچو دیده نزدیک است
که دل نیک دور بین دارد
حسن از ذکر و شکر هر دو بزرگ
آفرینش بر آفرین دارد
تا بر ایشان چو زر نثار کنند
طبع پر لؤلؤ ثمین دارد
یارب او را بدین غرض برسان
کز جهان آرزو همین دارد
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۲۲ - در مدح امام برهان الدین گفته در بغداد
امام عالم و برهان دین لسان الحق
توئی که خامه ز مدح تو مشکبار شود
گمان مبر که ز صدر تو خادم داعی
همی به جای دگر جز باضطرار شود
بدان خدای که در کارگاه قدرت او
خزان کهنه به تدریج نوبهار شود
فتاده خون به رحم یار دلستان گردد
فکنده آب صدف در شاهوار شود
که روزگار باغراضم از تو دور انداخت
و گر بگویم ترسم که روزگار شود
عزیز دولت و دین باد تا مگر دانی
که هر چه هست چو بسیار گشت خوار شود
ز بس اقامت خورشید زرد روی رود
قیاس چون سفری کرد لعل کار شود؟
سپید پوش شود ماه وقت استقبال
در اجتماع ز زحمت سیاه سار شود
چرا عزیز و گرامی بود به اول ماه
از آنکه آخر مه یک دو شب شکار شود
نهال تا که بود بر درخت شاخ بود
چو شد جدا ز درختان میوه دار شود
در آفتاب اگر بیشتر نگاه کنند
روا بود که نظر بر دو دیده بار شود
چو بحر علمی و غواص چون شود به تو بحر
برای چونین درهای آبدار شود
چو در نیافت اگر بیشتر مقام کند
چو اهل دریا باشد که زرد و زار شود
تو آفتابی و سیاره محترق گردد
چو پیش خدمت آن شاه تاجدار شود
دل از جدائی در حال وصل می ترسد
به وصل گاه جدائی امیدوار شود
اگر خدای بخواهد عروس دولت تو
زطبع جلوه گرم خوب چون نگار شود
منم که باز همایون آشیان توام
وفای باز به پرواز آشکار شود
همیشه تا که به بستان درخت شاخ زند
چو شاخهاش گران گشت بردبار شود
درخت عمر تو سر سبز باد چندانی
که چار شاخش در عاقبت هزار شود
پناه خلق به خلق فراخ دست تو باد
که همچو خلق همی خلق تنگ بار شود
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۲
در دست یک ستمگر افتاد دلم
در پای غمش به سر در افتاد دلم
هر بار به دام مومنی افتادی
این بار به دام کافر افتاد دلم
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳۲
بر آنم که از دلبران بر کنم دل
نه سهل است کار چنین رب سهل
تو توفیق ترک هوا بخش یارب
که این شیوه آسان نماییست مشکل
دلا تا بکی سازد از ساده لوحی
ترا صورت از معنی خویش غافل
کند همچو آیینه صورت پرستت
بدین شکل نظاره هر شمائل
چو بتخانها کعبه خاطرت را
دمی زیور فانی از نقش زایل
شوی بسته آب و گل چون ریاحین
سراسیمه رنگ و بو چون عنادل
بخورشید رویان بد مهر راغب
به سیمین بران جفا پیشه مایل
شکار بتان مقوس حواجب
اسیر غزالان مشگین سلاسل
ز طغیان حیرت گهی دست بر سر
ز اشک ندامت گهی پای در گل
شب و روز آماج تیر ملامت
گه از طعن نادان گه از پند عاقل
ترا در ره عشق این سست عهدان
بجز محنت دایمی چیست حاصل
حسابی دگر نیست در دفتر عشق
بجز رنج باقی و اندوه فاضل
مکن نقش بر لوح دل عشق فانی
مشو حجت باطلی را مسجل
مخور می بامید نفعی کزو یافت
پس از تلخی درد سر طبع جاهل
فریبی مخور زانکه نسبت بافعی
ممد حیات است زهر هلاهل
تصور مکن عین معنیست صورت
صور نیست جز بر معانی دلایل
مجو ره بکشف رموز حقایق
ز بحث مسائل ز جمع رسائل
که گمراهی رهروان حقیقت
بود بی شک از اختلاف مسائل
تو هر مذهبی را که بر حق شناسی
نقیض تو گوید زهی دین باطل
ترا هر که بد نفس و ظالم نماید
بر دشمنت نیک نفس است و عادل
چو از نیک و بد هیچکس نیست واقف
که داند که مدبر که و کیست مقبل
منه اعتمادی بعز اعالی
مکن اعتباری بذل اراذل
بود شرط انصاف ترک فضولی
نه لاف کمالات و بحث افاضل
ز نخوت چه حاصل خبر چون نداری
که تسکین و تحریک را کیست عامل
چو صرفت هواییست مشکل که یابی
وقوفی بتحقیق افعال فاعل
مبند افترا بر عناصر چو رمال
مگو نکته خارج از حکم داخل
منه تهمت هندسی بر کواکب
که آن از چه بازغ شد این از چه آفل
مکن دأب تقویم را آلت کذب
خلاف از حساب بروج و منزل
زبان منطق نکته معنوی کن
شو از نوع ناطق نه از جنس صاهل
اگر بایدت راحت پنج روزه
ز نه چنبر چرخ پیوند بگسل
و گرنه ترا اضطرابست و افغان
درین دایره متصل چون جلاجل
مکش همچو خورشید بیم زوالی
بکنجی فکن بستر امن چون ظل
که نتواندت یافت هر چند گردد
فلک گرد عالم بچندین مشاعل
چو عنقا ز عالم گزین قاف عزلت
باسباب ملک سلیمان منه دل
چه ارواح قدسی نهان از نظر شو
مجرد ز اجرام اجسام هائل
چه به زانکه مانند آن هر دو باشی
باقبال نزید و تجرید قابل
تو مخفی و عالم ز آوازه ات بر
تو پنهان و فیض تو بر خلق شامل
اگر نیت کعبه وصل داری
چه بندی بعزم ره دور محمل
چه خیزد ز تشویش طی بوادی
چه آید ز سودای قطع مراحل
قدم بر سر کام خود نه کزین ره
بکامی توانی رسیدن بمنزل
بجز یک قدم راه تا کعبه از تو
تو در قطع این یک قدم راه کاهل
وفا کن جفا کار را وز برابر
نکو خواه بد خواه را در مقابل
به قتل ار کسی از تو خشنود گردد
رضای جوی و منت بجان نه ز قاتل
مکن در سؤال کس اندیشه برد
سؤال ار بود جان بدخواه سائل
بخیر العمل کوش یاد آر از آن دم
که بخشد جزا حق باعمال عامل
زهی ضایع انکس که پیوسته او را
بود دعوی عالی از طبع سافل
ز افلاک درشان جنت نشانش
فرود آمده آیت قدر نازل
نه دانش ز احوال آغاز واقف
نه رایش بتصدیق انجام قائل
الهی ببحر عطای عمیمت
که آن بحر را کس ندیدست ساحل
الهی بنور نبی شمع کونین
کزان چراغست روشن دو محفل
درین عرصه چندانکه بهر تردد
بود روح را مرکب جسم حامل
چنان کن نصیبم که گردم بیادت
زمانی مسبح زمانی مهلل
چو این عزت عاجل آید به آخر
مکن نا امیدم زمأمول آجل
امیدم چنانست کآخر بر آید
امیدی که دارم ز فضل مفضل
سرور قبول از روانم برد غم
لوای عطا بر سرم افکند ظل
فضولی درین نظم گفتی سخنها
خلاف مسمی ز حسن خصائل
همانا که بهر تو گفتست جامی
ایا خیر قولی فیاشر قائل
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
برندان از جهنم می دهد دایم خبر واعظ
مگر مطلق ندیده در جهان جای دگر واعظ
گریبان چاک ازین غم می کند محراب در مسجد
که آب روی منبر برد با دامان تر واعظ
بتفسیر مخالف می دهد تغییر قران را
تمنای تفوق می کند با این هنر واعظ
دم از کیفیت اعراب مصحف می زند هر دم
بنای خانه دین می کند زیر و زبر واعظ
ز کوی آن صنم سوی بهشت هشت در هر دم
چه می خواند مرا یارب که افتد در بدر واعظ
تنزل از مقام خود نمی کرد اینچنین دایم
اگر در منع من می داشت قول معتبر واعظ
فضولی نیست میل صحبت واعظ مرا زانرو
که منع اهل دل کرد از بتان سیمبر واعظ
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
سر می کند همیشه فدا بهر یار شمع
دارد درین روش قدم استوار شمع
سودای کاکل صنمی هست در سرش
کز دود دل شدست سیه روزگار شمع
گر نیست آتشی ز هوای تو در سرش
چون من چراست با مژه اشکبار شمع
دارد ز شمع روی تو در سینه آتشی
بی وجه نیست این که ندارد قرار شمع
سرگرم آفتاب و شانست زین سبب
دارد همیشه گریه بی اختیار شمع
بی آفتاب روی تو روشن نمی شود
روزم اگر چو چرخ فروزم هزار شمع
بی برق آه نیست فضولی بروز غم
او را همین بس است بشبهای تار شمع
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۱
یاد دارم که چو آدم شرف خلقت یافت
شد مشرف بقبول و لقد کرمنا
گشت مسجود ملائک ز کمال عزت
کرد در روضه جنت بفراغت مأوا
بی تعب بود میسر همه مقصودش
ره نمی یافت ملالی بدل او قطعا
تا بوقتی که ره تقوی او زد ابلیس
شد بصد مکر سوی معصیتش راه نما
دل آدم اثر حیله و تزویر نداشت
بی گمان در نظرش صدق نمود آن اغوا
اقتضای کرمش داد مراد دشمن
شد باغوای لعین مرتکب امر خطا
خالقش کرد بدین جرم برون از جنت
ساخت او را ز سر قهر گرفتار بلا
اشک می ریخت بصد سوز نمی یافت مراد
ناله می کرد بصد درد نمی دید دوا
تا بوقتی که گره توبه گشاد از کارش
خواست عذر گنه خویش ز درگاه خدا
یافت سرمایه اکرام ز اول بهتر
گشت شایسته قدری ز نخستین اعلا
نیست این واقعه مخصوص همین بر آدم
هست تا روز ابد سر پدر در ابنا
طفل کآمد بجهان هست ز آغاز وجود
تا بهنگام بلوغ از همه غم بی پروا
کام او بی عمل اوست مهیا همه وقت
رزق او بی تعب اوست میسر همه جا
ساکن جنت عدن است و چه جنت به ازین
که ز تکلیف ندارد دل او با رعنا
می شود وقت بلوغش جهت محرومی
ذوق دنیا شجر منهی و ابلیس هوا
گر ازین راز که گفتم نشد آگه دل او
نیست آدم حیوان است ازان هم ادنا
مرد باید که در آن وقت بخود پردازد
آدم آنست در آن حال که داند خود را
چون بتحریک هوا رغبت دنیاش کنند
دور ازان عیش و طرب قابل بیداد و جفا
گر ازان رغبت باطل دل خود ساخت تهی
ز هوا رست شد از اهل صلاح و تقوا
لاجرم منزل او خلد برین خواهد شد
خلعتش سندس و خدام حریمش حورا
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۲
حضرت مصطفی بسعی تمام
خانه شرع را نهاد بنا
در کمال ثبات و استحکام
تا قیامت بری ز بیم فنا
حفظ آن فرض بر وضیع و شریف
ضبط آن حتم بر غنی و گدا
تا اثر از بنای عالم هست
یارب آن بنیه مبارک را
دور ساز و نگاه دار مدام
از فساد دو فرقه سفها
اول از قول و فعل طایفه
که ندارند شمه ز حیا
در دل سختشان نکرده گذر
اثر علم و طاعت و تقوا
خویش را کرده اند داخل آل
با وجود هزار خبط و خطا
رخنها می زنند بر اسلام
ز خدا وز خلق بی سر و پا
دوم آن جاهلان بی معنی
که نشینند بر سریر قضا
خلق را مرجع امور شوند
حکم رانند مقتضای هوا
حکمهای خلاف شرع کنند
در هوای زخارف دنیا
روز محشر که حق شود قاضی
هر کسی حق خود کند دعوا
این دو قوم سفیه بد افعال
که باسلام کرده اند جفا
تا چه خواهند دید در دوزخ
بفعالی که کرده اند جزا
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
ای امر تو عقد بند پیوند مزاج
عالم بتو در فطرت و خلقت محتاج
امراض مشاکل امور امکان
از فیض وجوب تو طلبکار علاج
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
سید باید چنان که باید باشد
در سیرت و صورت اب و جد باشد
هر بد فعلی که فعل او بد باشد
حاشا که ز اولاد محمد باشد
فضولی : ساقی نامه
بخش ۴ - نشأه جام دوم
بیا ساقی آن راحت افزای روح
که طوفان غم راست کشتی نوح
بمن ده که از غم نجاتم دهد
نجات از همه مشکلاتم دهد
بیا ساقی آن مظهر سر ذات
که خضر خرد راست آب حیات
بده زنده گردان من مرده را
تر و تازه کن نخل پژمرده را
بیا ساقی آن جام آیینه فام
که عالم درو می نماید تمام
بمن ده که تشویش دل کم کنم
زمانی تماشای عالم کنم
چو کردی مرا آگه از فیض جام
بجام دوم نشأه ام کن تمام
که دل از دوم نشأه گردد دلیر
کند بر تو اظهار ما فی الضمیر