عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۴۱
گهی که بار دهد شاه بر سریر سرور
که باد تا به قیامت به عهد او معمور
سپهر مجمره گردان بود به پایه تخت
شمال مروحه بر دارد از برای بخور
مشام چرخ معطر شود ز نکهت عود
بخور عطر معطر کند دماغ طیور
ز فیض پرتو تاج مرصع خسرو
بر آسمان چهارم رسد ز شعشعه نور
ستاره بر سر مجمر فتد به جای سپند
به دفع دیده خورشید هرزه گرد و غیور
برون کنند در آن بزم حوریان بهشت
سر از برای دعا از دریچه های قصور
به پیش بارگه کبریا ی شاه جهان
چو صف کشند به خدمت عساکر منصور
بلرزد از نفس چاوشان در گاه باد
چهار حد وجود از صدای نفخه صور
چنانک دور نباشد که او صوامع خاک
مجاوران عدم سر نهند سوی نشور
در آن زمانه بقا سر در آورد به فنا
در آن میانه فلک معترف شود به قصور
بود به روم ز غم رعشه بر دل قیصر
فتد زخوف به چین لرزه بر تن فغفور
ز ترس بفسرد اندر عروق حادثه خون
ز غم بپژمرد اندر دماغ فتنه غرور
خدایگانا گر ز انک پیش از ین یک چند
قضا به قدرت کردار خویش شد مغرور
فتور و فتنه و تشویش متفق بودند
کنون به عهد تو از یکدگر شدند نفور
به دام زلف بتان پای بسته شد تشویش
به سوی چشم خوش دلبران گریخت فتور
کنون که کار خراب زمانه گشت آباد
کنون که روی زمین شد به عدل تو معمور
بقای تخت تو بادا که بخت اهل هنر
به سعی تربیت توست در جهان مشهور
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۴۴
هزار توبه شکسته ست زلف پر شکنش
کجا به چشم در آید شکست حال منش؟
دل شکسته اگر زلف او بیا غالی
کم از هزار نیابی به زیر هر شکنش
مرا دو دیده ز حسرت سپید گشت چنانک
فرج نیابم از آن جز به بوی پیرهنش
چنین که با سر زلفش روان من خو کرد
چگونه اِلف بود روز حشر با بدنش؟
همیشه اشک چو باران ز دیده می بارم
مگر که تازه بماند رخ چو نسترنش
دلم زچاه زنخدان او چگونه رهد
چو دست در نتوان زد به عنبرین رسنش؟
در آب دیده ی من غرق شد چو نیلوفر
خیال قدّ چو شمشاد و روی چون سمنش
از آن چو دایره غم در میان گرفت مرا
که راه نیست خرد را به نقطه دهنش
عجب تر اینکه بباید گشاد هر ساعت
به مدح شاه جهان اردشیربن حَسنش
خدایگانی کاقبال سرمدی داده ست
به دست حکم عنان ممالک زمنش
سهیل اگر نه زدیوان او برد خطش
مثال عزل دهند از ولایت یمنش
وگر شهاب نه با نام او رود ز فلک
میان راه به دم بفسراند اهرمنش
وگر نسیم خلافش رسد به مهر گیاه
چه طعنه ها که توان زد به سبزه دمنش
زهی مثال تو را بر زمانه آن قدرت
که پست کرد بکلی بنای مکر و فنش
فلک ز دست تو بر کاینات مشرف بود
به شرط آنک بر افتد قواعد فتنش
برون نیامد از آن عهده لاجرم تا حشر
نهاد قهر تو بر سینه آتشین لگنش
گرت زانجم و پروین یکی خلاف کنند
برون کشند به عنف از میان انجمنش
هر انکسی که نه با کسوت هوای تو زاد
چو کرم پیله نخستین لباس شد کفنش
اگر عدو چو قلم پیش تو به سر ندود
دو نیمه کن چو قلم تا میان و سر بزنش
وگر به حکم تو طوبی فرو نیارد سر
تو راست دست تصرف ز بیخ و بن بکنش
سپهر بر نکشد بامداد خنجر صبح
اگر به شب نزند همت تو بر مسنش
ز تفّ کین تو دشمن به ارزو خواهد
که خون ز رهگذر خوی برون شود ز تنش
درخت جاه تو را برگ و بار چندان است
که نیست ممکن جز گلشن فلک چمنش
نهاد پیش تو بنده چو آب سر بر خاک
مدد فرست ز باران لطف خویشتنش
اگر نه هریک از آن قطره گوهری گردد
که هیچ فرق نباشد ز گوهر عدنش
از آن سپس که ز خاکش چو ابر برگیری
اگر به چرخ رسیده ست بر زمین فکنش
همیشه تا نفسی شاد برنیارد کس
که عاقبت نکند روزگار ممتحنش
دوام عمر تو با دور چرخ مقرون باد
به شادی ای که نباشد مخافت حزنش
خیال تیغ تو در چشم روزگار چنانک
زمانه باز ندارد ز رمح ذوالیزنش
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۴۶
نهی زلفین عنبر بار بر دوش
حدیث ما نیاری هیج در گوش
خروش ما زخواری ناشنیده
چرا خیره نهی زلفین بر گوش؟
چو تا با من سخن گویی ز شادی
چو مرزنگوش گردم سر به سر گوش
چو من با تو غمی خواهم که گویم
نداری ای عجب گویی مگر گوش؟
به احوال من سرگشته شاید
کز این به بازداری ای پسر گوش
مرا کز جور تو نالان چو نایم
چه مالی چون ربابی سیم بر گوش
رسید از تو به گوشم مژده وصل
اگر ممکن بود جای بصر گوش
سگ کوی تو باشم گر چه ندهی
به روبه بازیم چون خواب خرگوش
تو فارغ پنبه اندر گوش کن شو
خروش من فلک را گو بدر گوش
مرا بی طلعت تو باد تر چشم
مرا بی نعمت تو باد کر گوش
به خنده آن زمانم لب شود باز
که از آواز تو یابد خبر گوش
ز دیدار تو گردد پر قمر چشم
ز گفتار تو گردد پر شکر گوش
کنی در گوش حلقه مهر و مه را
چو آرایی به مروارید و زر گوش
ز گوشت حلقه یابد زینت و حسن
تو را از حلقه یابد زیب و فر گوش
مگر چشم تو با گوشت به جنگ است؟
که دارد چشم تو تیر و سپر گوش؟
زره پوشد ز زلفت زانک باشد
ز تیر غمزه تو بر حذر گوش
رسید آوازه عشق من و تو
چو مدح خسرو غازی به هر گوش
شه آفاق سلطانشه که دارند
به امر او ملوک بحر و بر گوش
جهانگیری کز اخبار فتوحش
شهانراهست دایم پر سمر گوش
نه چون او دیده هرگز پادشا چشم
نه مثل او شنیده دادگر گوش
سمندش چون کند جولان بگیرد
ز بیم شیهه او شیر نر گوش
بیارایند چون خوبان به حلقه
زنعل مرکبش هر تاجور گوش
نیابد بی لقای او ضیا چشم
ندارد بی ثنای او خطر گوش
درِ او شه ره آمد خسروان را
چنان کآواز را شد رهگذر گوش
روانش آلت الهام و وحی است
چو لحن وصوت را جای ممر گوش
ایا نشنیده هرگز در دو عالم
شهی مانند تو نیکو سیر گوش
خلاصه از چهار ارکان تو گشتی
چنان کز پنج حس شد معتبر گوش
ز الفاظ تو ای دریای افضال
صدف کردار گردم پُر دُرر گوش
جهان دانشی زان بازداری
به اهل فضل و ارباب هنر گوش
از آن شادی که مرغ نظم را صید
کند سمعت برآوردست پر گوش
ز بهر خدمت صورت مدیحت
گشاده دیده و بسته کمر گوش
الا تا دیده بان تن بود چشم
الا تا حجره سور است در گوش
به فرمان تو بادا خسروانرا
ز حد قیروان تا باختر گوش
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۴۷
نشست خسرو روی زمین به استحقاق
فراز تخت سلیمان به دار ملک عراق
خدایگان ملوک زمانه نصرت دین
که هست افسر شاهی به طلعتش مشتاق
پناه و ملجاء شاهی شهنشه اعظم
که عالمی دگر است از مکارم اخلاق
رضاش خط دوم از صحیفه اعمار
سخاش باب گزاف از جریده ارزاق
فلک به طوع تقرب کند به خدمت او
چو دوستان به مدارا و دشمنان به نفاق
ایا شهی که به هنگام کین وشاقانت
مَجِرَّه را به دو انگشت بگسلند نطاق
چو طاق و جفت زنند از طریق لعب،کنند
به تیر تن ها جفت و به تیغ سر ها طاق
کسی که جفت نداند ز خسروان خود را
نهد به پیش تو دعوی خسروی بر طاق
شکوه تیغ تو در رزم بیم آن باشد
که از طبیعت آتش برون برد احراق
به یک ثبات که هنگام کار بنمودی
به بِرّ و لطف در آمد جهان جافی عاق
گرفت عرصه مُلک تو بسطتی که دگر
بدو محیط نگردد دوایر آفاق
اگر زپای درآمد زمانه باکی نیست
تو شادزی که درستست دولتت را ساق
به بازوی تو ندارد خطر گرفتن ملک
بر آسمان شدن آسان بود به پای براق
سنان رمح تو در سینه ها گزید وطن
خیال تیغ تو در دیده ها گرفت وثاق
بخورد خصم ز دست تو شربتی نه چنانک
به عمر تلخی آنش برون رود ز مذاق
دوید در دل و چشم عدو مهابت تو
چنانکه آتش سوزنده در دل حراق
به نوک نیزه رگ جان دشمنان بگشای
که از حرارت آن غصه شان گرفت خناق
گر آفتاب که یک چشم دارد از مشرق
نگه کند سوی ملک تو جز به چشم وفاق
به باد حمله ز گوشش بر آوری پنبه
به نوک نیزه ز چشمش برون کنی شر ناق
ز هیبت تو دل دشمنان بروز نبرد
چنان بود که دل عاشقان زبیم فراق
اگر به وقت مقاسات گرم و سرد مصاف
نیایدت مدد از هیچ کس علی الاطلاق
شگفت نیست که پولاد را نیاید یاد
به وقت خوردن زهر از منافع تریاق
غریو کوس و نفیر مبارزان در رزم
بود به گوش تو خوشتر ز پرده عشاق
فرو کنند به نظاره ساکنان فلک
به روز مجلس تو سر ز گوشهای رواق
مدبران فلک آن زمان زنند نطق
که از ضمیر تو صدره کنند استنطاق
ز نظم ملک تو را هیچ در نمی باید
چنانک نظم مرا از جزالت و افلاق
چو این عروس سزاوار چون تو شاه بود
برای مهر گران نیست مستحق طلاق
همیشه تا که مه و مهر در محاق و کسوف
بود ز گردش این چرخ ازرق زراق
اساس عدل تو در عالم آن چنان بادا
که مهرو ماه شوند ایمن از کسوف و محاق
نهاده دولت باقیت با ابد میعاد
گرفته همت عالیت با ازل میثاق
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۴۹
اَهذِهِ رَوزَةُ مِن ذاتِ اَحجالِ
اَم غُرَّةُ طَلَعَت فی شَهرِ شَوَالِ
اِذا رَأیتُم هِلالَ العیدِفَاغتَبِقُوا
بَعدَالفُطُورِ وَ غَنُّوا بَعدَ تَهلالِ
عَهدی به وَهوَ کإلا کلیلِ مُتَّسِقا
قَصارَ وَهوَ یُضا هی شِقَّ خَلخالِ
مَضَت ثَلثونَ مِن ایَامِ مُدَّتِنا
وَالرّاحُ لَم یَشفِ منّا حَرَّ بِلبالِ
اَهلاٌ بها والنَدامی طالَماَ فَرَقُوا
فَاَذَنُوا لِیَجِدَ وا عَهدَهَا البالِ
وَ مَرحبا بِسُلافِ طابَ مَکرَعُها
مَشمُولَةٍ مِن بَناتِ الکَرمِ سَلسالِ
یُدیرُها رَشأً ناهیکَ مشیَتَهُ
عَن ناعِمٍ مِن غُصُونِ البانِ مَیَالِ
لِیَهنِ اَحبابَنا یَومَ یُبَشِّرُنا
بأَشهُرٍبَعدَه تَأتی وَ أَحوالِ
یَسعی اِلَی المَلِکِ المَیمونِ طائِرُهُ
لِیَقتَنی فی ذُراه خَیرَةَ الفالِ
کَهفُ الوَری نُصرَةُ الدّینِ الّذی نُصِرَتُ
اَعلامُ دَولَتهِ بالطّالِع الغالی
اَتابکُ المُستَعانِ الله یَکلَؤُهُ
فَاِنَّهُ لِحِمی دینِ الهُدی کالی
سِبطُ الأَنامِل قَد اَغنَت اَسِرَّتُهُ
عَن کُلِّ مُنهَمِرِ الشُؤبوبِ هَطَالِ
یُبکی اَحامِسَ اَبطالاٌ بِصَولَتِهِ
رُعبٌا وَ یُضحِکُهُ صَولاتُ اَبطالِ
فَما شَجاعَةُ ثاوی دارهِ حَرَدٍ
اَحَصَّ مُتِّقدُالعینَینِ رِئبالِ
شاکِی البَراثِنِ فی اَرساغِه فَدَعٌ
رَحبُ الجَبینِ عَریضُ الصَّدرِ ذَیّالِ
وَ ثَابَةٌ شَرِسُ الاَخلاقِ مُقتَسِرٌ
مُراقبٌ لِقِتالِ القِرنِ بَسّالِ
وَعرُ الشّمایِلِ مِهصارُ اَظافِرُه
نَشِبنَ مِن سَلَبِ القَتلی بأَسمالِ
یَزوَرَّ عَن عصَیةٍ مُلتَفَّةٍ اشب
مَنیعةٍ فی حماهُ ذاتِ اَوشالِ
اَعَدُّ ها لِصُروفِ الدَّهرِ مسبَعَةً
یأوی اِلَیها وَ عِرسٌ اُمّ اَشبالِ
بمِثلِ سَطوَتِهِ فی الرّوعِ جینَ بَذا
علی وَساعٍ لَدَی الهَیجاجَوّالِ
اَلقَی السّماکُ قَناهُ وَ هُوَ مُعتَقِلٌ
بِذابلٍ مِن دماحِ الخَطِّ عَسّالِ
وَ لَم یَشُم سَیفُه المریخ حینَ سَطا
بِصارمٍ لِعمایاتِ الوغی جالِ
اِذا تَکَلَّمتَ فالأملاکُ ساجِدَةٌ
دُونَ البِساطِ لِتَعظیمِ وَ اِجلالِ
وَ اِن سَکَتَّ تَریَ الاَرواحَ راکذةً
مَوقُوفَةً بَینَ اَمالِ و اَجالِ
اَتَتکَ مِنّیَ ابیاتٌ اِذا تُلِیَت
قَلایص النَّجمِ یَحدوها بِهَاالتَّالِ
لا تَحسَبَنَّ زَئیری مِثل عَولةِ مَن
یَبکی عَلی دِمَنٍ تَعفو وَ اَطلالِ
تَعُدُّ شِعری مُعَدُّ فی مفاخِرها
وَ اِن اَکُن اَعجَمیَّ العَمِّ وَ الحالِ
تَرَکتُ نَحوَکَ آمالَ الملوکِ سُدیً
فیما اَصُوغُ وَ قَد حَقَّقتَ آمالی
یَبیعُنی الدَّهرُ رَخصٌا مِن غَباوَتِهِ
وَاِنَّ مِثلی فی سُوقِ العُلی غالِ
فَاحکُم فاِنَّکَ مَقفُوٌّ وَ مُتَّبَعُ
وَ قَد اَحَطتَ بما عَرّضتُ عَن حالی
لازِلتَ تَحکُمُ فیما تَشتَهی وَ تَری
بَینَ الأنام بِإِعزازٍ وَ اِذلالِ
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۵۰
قدوم ماه مبارک مبارک است به فال
که باد بر ملک بحر و بر مبارک سال
سریر بخش سلاطین اتابک اعظم
که هست طلعت او ملک را مبارک فال
جهانگشای عدوبند شاه نصرة دین
که فتح و نصرت از آثار او برند مثال
سر ملوک ابوبکر بن محمد کو
به صولت عمری از جهان ببرد ضلال
بکوفت گاو زمین را نهیب او گردن
بکند شیر فلک را شکوه او چنگال
تهمتنی که به روز وغا توان گفتن
که از زمین وزمان سر کشد به استقلال
در آن مقام که قدرش به صدر بنشیند
رضا دهد فلک هفتمین به صف نعال
کمان کین چو به زه کرد نسر طائر نیز
فراهم آورد از سهم تیر او پر و بال
بسی نماند که از امن و عدل برخیزد
به عهد دولت او نام شبروی ز خیال
زهی سپاه تو را پیشتر ز فتح و ظفر
نکرده هیچ کس از هیچ بقعه استقبال
مثال ساحت میدان توست سطح فلک
نمونه سر چوگان توست شکل هلال
طراز ملک تورا آن طراوت است ز عدل
که تا ابد ننشیند بر او غبار زوال
به مجمعی که سخن با زبان تیغ افتد
کند زبانه خشمت زبان گردون لال
به موضعی که امید از سخا سپس ماند
درافکند کرمت خویشتن به پیش سوال
بزاد تیغ تو چندین هزار بچه فتح
نبوده او را جز با گلوی خصم وصال
جهان به عهد تو هرگز خراب چون گردد
چو تو به رسم دهاقین روی به روز قتال
زمین سینه دشمن به تیغ بشکافی
پس آنگهی بنشانی در او ز رمح نهال
تو را خدای گزید از جهان و شاهی داد
حدیث خضم فسانه ست وترهات ومحال
خدایگانا در عهد پادشاه شهید
که عمر بر تو سجل کرد و ملک بر تو حلال
من آن قبول و کرامت بیافتم که دگر
ورای پایه من وهم را نبود مجال
کنون دو سال تمام است تا همی نوشم
زدست غصه قدحهای زهر مالامال
گسسته گشت زطبعم وساوس اوهام
بریده گشت زجانم علایق آمال
در آمد از در جانم نشاط خدمت تو
از آن سپس که گرفتم ز کاینات ملال
منم چنین که تو بینی وگنجهای هنر
دگر مرا به جهان در ،نه حرمت است و نه مال
من از روان قزل ارسلان خجل گردم
اگر به غیر تو بردارم این شکایت حال
منم که با جگر تشنه خون دل بخورم
ولیکن از کف سفله نخواهم آب زلال
نشانه لگد گور باد سینه آنک
ز شاخ آهو دارد امید کعب غزال
مراست اینهمه سرگشتگی ز تهمت فضل
که با چنین سر و سامان مه فضل و مه افضال
سپهر ازین سان سرگشته نیستی شب و روز
اگر نه متهم ستی به افضل الاشکال
همیشه تا زجهان نیست موضعی خالی
ز انقلاب امور و تقلب احوال
جهان ز ذات تو خالی مباد اگر چه تویی
به ذات خویش جهانی به کبریا و جلال
ببرده موکب تو دست از صبا و دبور
ببسته حشمت تو راه بر جنوب و شمال
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۵۳
هوالعید یسقی بکاس المدام
هنیئالمن فاق کل الانام
شهنشاه اعظم قزل ارسلان
که از عدل او یافت گیتی نظام
جهان داوری کاب شمشیر او
بشوید رخ شب ز گرد ظلام
بداندیش را از تف قهر او
به جای عرق خون چکد از مسام
به بخشش همی فرق نتوان نهاد
میان کف او و فیض غمام
زرفعت همی باز نتوان شناخت
که قدرش کدام است و گردون کدام؟
شبانروزی از رونق بزم اوست
که بر دست نرگس برسته ست جام
زهی حمله قدرت اندر نبرد
شکسته دم صبح در کام شام
زچنگال شیران برون کرده ملک
ز کام نهنگان برآورده کام
جناب تو را آسمان در پناه
رکاب تو را سدره در اهتمام
تو آن کامکاری که در حل و عقد
به دست تو داده ست گیتی زمام
تو آن شهسواری که گردون تند
کمند مراد تو را گشت رام
دل خصمت آمد به جوش ای عجب
هنوز اندرو آن طمعهای خام
تویی آنکه در خاتم قدر تو
نگین تو گردون فیروزه فام
چو ناهید در مجلست صد ندیم
چو خورشید در موکبت صد غلام
زشادی دستت چو می در قدح
بخندد همی خنجر اندر نیام
چو با دشمنت راز گوید فلک
دهد بر زبان سنانت پیام
به تو پایدار است گیتی از آنک
عرض را به جوهر بماند قیام
وجود تو تا دست درهم نداد
نشد صنعت آفرینش تمام
کفت حاصل دخل دریا و کان
بپرداخت در حاجب خاص و عام
ستم بر کف سایلان می کنند
ز دریا و کان می کشند انتقام
در این مدت از غیبت رایتت
که در ضل او چرخ دارد مقام
چه دانی که چون راست بنشسته بود
مزاج جهان بر جفای کرام
ندانست کانفاس عدل تو زود
معنبر کند مملکت را مشام
مراکز هنر سرکشم بر فلک
بمالند در زیر پای لئام
جهان بر دلم آن جراحت نهاد
که نتواندش داد نیز التیام
مرا ز آتش طبع در مدح تو
زبانی ست چون آب داده حسام
قفسهای افلاک را تا ابد
نیفتد چو من مرغ دیگر به دام
منم کز زمین بوس این درگه ست
چو هدهد مرا تاج بر سر مدام
اگر خدمت تخت بلقیس کرد
سعادات این سدره بر من حرام
ندانم سلیمان ثانی چرا
در این چندگاهم نبرده ست نام؟
تو جاوید بادی که هرگز نکرد
چو تو شاه بر کار عالم قیام
چه می گویم این لفظ بر من خطاست
که خود کل عالم تویی والسلام
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۵۴
چو ماه یکشبه بنهفت چهره از نظرم
مه دو هفته درآمد به تهنیت ز درم
بداد مژده عید از لطف چنانک گرفت
ز فرق تا به قدم جمله در گل و شکرم
مرا به شادی رویش به سینه باز آمد
دلی که مرده و زنده نبود ازو اثرم
چو خاک در کف پایش فتادم از خواری
اگر چه از سر تحقیق سر به سر گهرم
به لابه گفتمش آخز زمانکی بنشین
مگر به وصل تو بنشیند آتش جگرم
یک امشبی تو به مهمان من بباش که من
ز روی خوب تو مهمان زهره وقمرم
ز اهل عشق تکلف طمع نباید داشت
به پیش خدمت توست آنچه هست ماحضرم
دلم حمایتی زلف توست از او بگذر
که نیست زهره آنم که سوی او نگرم
حدیث جان نکنم کان کرای آن نکند
فدای یک قدمت گر بود صد دگرم
بسنده کن به لب خشک و چشم تر با من
که در دو گیتی از این بیش نیست خشک و ترم
مرا امید وصال تو زنده می دارد
وگرنه بی تو نه عینم بماند و نه اثرم
بسی بگفتم ازین جنس و هیچ سود نداشت
کز اشک چهره همی دید نقد سیم وزرم
بخاست ناله و زاری زمن چو او برخاست
برفت و بر اثر او برفت دل ز برم
رخش که تابش قندیل روزه داران داشت
گذاشت چون علم عید در جهان سمرم
چگونه قصه من در جهان سمر نشود؟
که هرکجا که نشینم بدین فسانه درم
ز بهر خدمتی عید خود همین قصه ست
که من به نزد جهان پهلوان به قصه برم
ملک نشان عضدالدین که از مدایح او
همیشه بر سر گنج جواهر و دررم
طغانشه بن مؤید که گوید و رسدش:
که هست منطقه چرخ حلقه کمرم
من آن تهمتن دریا دلم که وقت صبوح
بود ذخیره کانها عطای مختصرم
سها چو برق زند گوهری ست بر تیغم
قمر چو نور دهد قبه ای ست بر سپرم
جهان مقرّ شد و ایام اعتراف آورد
که من خلاصه تایید و مایه ظفرم
منم که بر رخ گیتی چو روز مشهور ست
همه فضایل جد و مناقب پدرم
اگر سپهر بپوشد ز رای من رازی
چو جیب صبح همه پرده های او بدرم
بیفکنند پر و بال کرکسان فلک
هر آن زمان که ببینند تیر چار پرم
به پیش من صف دشمن چگونه دارد پای؟
که لحظه لحظه ز افبال می رسد حشرم ؟
چو عون و عصمت ایزد مرا سپر باشد
ز زخم حادثه حاجت نیوفتد حذرم
ز حرص زر چوشهان نام نیک بفروشند
منم که ملک جهان را به نیم جو نخرم
به پیش من ز تواضع به ساعتی صدره
زمانه خاک شود تا مگر برو سپرم
هرآنچه گویم ازین جنس لاف و دعوی نیست
که هست فر الهی گواه معتبرم
خدایگانا هر چند زحمتت باشد
ز حال و قصه خود چند حرف بر شمرم
گمان نبود مرا پیش ازین که باقی عمر
بود ز خاک جناب تو حاجت سفرم
کنون زمانه برآنست کز غبار درت
کند گسسته به کلی وظایف بصرم
ز نان برآمدم اکنون و روی آن دارد
که گر نطق بزنم تا به جان بود خطرم
اگر ضرورت ازین سان نگیردم دامن
چگونه دل دهدم کز در تو درگذرم
به آرزو طلبیدم همیشه خدمت تو
روا مدار کزین آرزو رسد ضررم
مرا به چربک صاحب غرض زبیخ مکن
که من به باغ فصاحت درخت بارورم
ز جوی لطف و کرم آب ده مرا و ببین
که عاقبت تو چه برها خوری ز بار و برم
ز من ملوک جهان نام نیک زنده کنند
به قول مرده دلان بر میان مزن بترم
مرا تو با همه عیبی خریده ای مفروش
که چون به کوی حقیقت روی همه هنرم
اگر به چیز دگر سرافرازیم نرسد
همین بس است که بر آستان توست سرم
به حضرت تو من از بهر نان نیامده ام
که جایگاه دگر نیز بود این قدرم
مبر به پیش خود آب رویم از پس ازین
حدیث نان به زبان آورم ز سگ بترم
تو بر بخور ز جوانی و پادشاهی خویش
که من به دولت تو زهر چون شکر بخورم
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۵۵
ای حکم تو چون قضای مبرم
در زیر نگین گرفته عالم
خورشید ملوک نصرة الدین
ای ذات تو نصرت مجسم
تاریخ اساس پادشاهیت
بر فطرت آسمان مقدم
مشاطه فتح جز به نامت
از هم نگشاد زلف پرچم
میدان تو بخت را معسکر
ایوان تو عدل را میخم
اقبال تو هم ز بدو فطرت
چون معجزه مسیح مریم
هرجا که زده به عنف زخمی
لطف تو بر او نهاده مرهم
عفو و سخطت مجاج زنبور
آمیخته با لعاب ارقم
تقدیر حروف کن فکان را
در حرف سنانت کرده مدغم
وز کشف عبارتت نمانده
بر لوح وجود هیچ مبهم
جوشیده ز شوق مجلس تو
خون دل جام در کف جم
از رشک سنان دیوبندت
دیوانه شده روان رستم
وز غیرت آستان عالیت
پوشیده فلک لباس ماتم
با گوهر پاکت از خجالت
در خاک نشسته آب زمزم
هر جا که رسید موکب تو
از چرخ شنید خیر مقدم
بر درگه تو امید را فال
ناآمده جز اصبت فالزم
ای گشته چهار فصل گیتی
از عدل تو چون بهار خرم
در عهد تو هیچ گوش نشنید
فریاد مگر ز زیر و از بم
عدلت نگذاشت راستی را
جز در خم زلف نیکوان خم
در مدت یک دو مه کمابیش
صد دشمن بیش کرده ای کم
در موسم فتح باب تیغت
از مرکز خاک بگذرد نم
بر روزن قبه جلالت
گردون طبقی بود مهندم
یگچند ز دیو مردمی خصم
پنداشت که یافت اسم اعظم
خود کوری دیو را سلیمان
باز امد و باز یافت خاتم
دشمن به تو کرده ملک تسلیم
وین کار تو را بود مسلم
تا پست نگردد از حوادث
بنیاد بقای نسل آدم
همواره بنای دولتت باد
چون قاعده سپهر محکم
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۵۶
چون برافراخت خسرو سیارگان علم
در خاک پست کرد سراپرده ظلم
صبح دوم گرفت جهان گو چرا گرفت؟
اندر هوای شاه نزد جز به صدق دم
یک یک زبیم خنجر خورشید اختران
همچون مخالفان شهنشه شدند کم
بر روی آسمان اثر تیرگی نماند
اِلا زگرد موکب فرماندهِ عجم
دارای عهد نصرت دین کز علو قدر
شاید که بر معارج گردون نهد قدم
سلطان نشان اتابک اعظم که عدل او
دارد حریم مملکت از امن چون حرم
بوبکربن محمد کز فر طلعتش
زینت گرفت افسر کرسی و تخت جم
دریا به دستگاه فراخش زند مثل
گردون به آستان بلندش خورد قسم
ای ماه و مهر از قبل طاعت آمده
در حلقه حواشی و در زمره خدم
ذات مطهر تو سپهری ست از علو
طبع مبارک تو جهانی ست از کرم
وقتی که دیگران به حشم التجا کنند
گرد تو از معونت یزدان بود حشم
آن را که زیر دامن توفیق پرورند
از گرم و سرد چرخ بدوکی رسد الم؟
گردون به موج خون در صد بار غوطه خورد
هرگز زمین ملک تو در خود نچیدنم
صد ره فلک به خاک فرو رفت و کس ندید
بر دامن مراد تو هرگز غبار غم
تا کرده دست تو محکم بنای ملک
هر لحظه با عنان تو فتحی شده ست ضم
برتو بدل چگونه گزیند جهان؟!که هست
عهد تو همچو موسم اقبال مغتنم
روی فلک سیه شود آنگاه رای تو
بر چهره زمانه ز عصیان کشد رقم
هرکس که چون قلم نرود پیش تو به سر
تقدیر بر جریده عمرش کند قلم
پهلو تهی کند فلک از تیغ تو ولیک
از دشمنان دولت تو پر کند شکم
خصم تو را زمانه به تعجیل می برد
از عرصه وجود سوی حیّز عدم
از حضرت تو تیره شود ساحت فلک
در مجلس تو رشک برد روضه ارم
شاها زمانه بیخ ستم را به آب داد
زان تیغ آب رنگ ببر بیخ آن ستم
بیم است کز تغابن این چرخ نیلگون
خون فسرده جوش زند در رگ بقم
زین پس مکن برانجم و افلاک اعتماد
کانجم شدند خاین و افلاک متهم
شمشیر تیز داری و باروی کامکار
گرد از فلک برآور و از و روزگار هم
تا چرخ قد خمیده نگردد تمام راست
در قامت مراد تو هرگز مباد خم
چون گل همیشه بادی خندان و سرخ روی
خصم تو چون بنفشه سر افکنده ودژم
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۵۷
منم امروز و دلی زانده گیتی به دو نیم
بیم آنست هنوزم که به جان باشد بیم
نه مرا مسکن و ماوی،نه مرا خانه و جای
نه مرا مونس و غمخور،نه مرا یارو ندیم
بردلم حسرت اصحاب بلایی ست بزرگ
بر تنم فرقت احباب عذابی ست الیم
که گمان برد که افتم من مسکین هرگز
به چنین رنج و مشقت ز چنان نار و نعیم؟
چو ن ز زر یاد کنم چهره برافشاند زر
ور غم سیم خورم دیده فروریزد سیم
شب ستاره شمرم بر دو رخم زان باشد
زخم ناخن چو حروفی که بود بر تقویم
حال خود پیش که گویم من مظلوم غریب؟
چاره خود راه که جویم من رنجور سقیم؟
گرد من لشکر اندوه چنان انبوه است
که همی راه نیابد سوی من باد نسیم
از چنین محنت و غم جان نتوان برد مگر
که فلک باز شود متفق ایام رحیم
زآتش محنت من گل بدمد گر خواهد
تاج دین،مفخر احرار جهان،ابراهیم
آنک با سرعت عزمش نبود باد عجول
وانک با سایه حلمش نبود کوه حلیم
آنک او بر فلک جاه چو بدری ست منیر
وانک او در صدف ملک چو دری ست یتیم
طبع او را ز لطافت صفت لفظ مسیح
کف او را ز کفایت اثر دست کلیم
گرنه فیض کرم و عاطفت او بودی
گفتمی در همه آفاق نمانده ست کریم
گرچه در نوبت او بود جهان را تا خیر
هست بر ذات فلک همت او را تقدیم
ای از ان مرتبه بگذشته که از گستاخی
آسمان یاد جلال تو کند بی تعظیم
دهر با جود تو مفلس بود و چرخ دنی
ابر با بذل تو مدخل بود و بحرلئیم
منتظم با کف دربار تو اسباب حیات
منتشر در سر شمشیر تو آثار حجیم
خصم تو گرچه مسلم بودش ملک جهان
به سلامت نجهد تا نکند جان تسلیم
بود در بند وجود تو فلک عمر دراز
بود موقوف حضور تو جهان عهد قدیم
گل صد برگ چگونه دمد از خاک سیاه
گرنه رای تو دهد باد صبا را تعلیم؟
سطح اعلای فلک گرچه محیط است به کل
هست در دایره قد تو چون نقطه جیم
تا جهان گاه به راحت گذرد گاه به رنج
وادمی گاه مسافر بود و گاه مقیم
تا ابد پیش تو اقبال رهی باد و رهین
قامت جاه تو تاحشر قوی باد و قویم
عرصه ملک تو از امن چو اطراف حرم
خاک درگاه تو از فخر چو ارکان حطیم
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۵۸
ای نوشته دولتت منشور ملک جاودان
هچو عم سلطانی و همچون پدر سلطان نشان
موسم نوروز و ملک خرم و شاه جوان
فرصتی باشد جهان را زین نکوتر در جهان ؟
تخت گو بنشین مربع تاج گو بر فراز سر
در پناه دولت فرمان روای انس و جان
خسرو اعظم اتابک نصرة الدین کز علو
حضرتش را طارم افلاک زیبد آستان
آنک بیرون برد رفعش چین ز رخسار سپر
وانک دور افکند عدلش خم ز ابروی کمان
پرتوی از رای او پیرایه خورشید و ماه
نکته ای از لفظ او سرمایه دریا و کان
خوانده تیغش بر خلایق خطبه فتح و فتوح
داده عدلش در ممالک مژده امن و امان
ملک نادیده چنو لشکرکش کشوررگشای
دهر نازاده چنو فرمانده گیتی ستان
بر در ایوان قدرش چون قمر صد پرده دار
بر سر بام جلالش چون زحل صد پاسبان
ای براق دولتت را فرق فرقد پایگاه
وی همای همتت را برج برجیس آشیان
رایت از حکمت فلک را حاکمی بس کامکار
عدلت از رحمت جهان را دایه ای بس مهربان
چون قضا پیوسته بر اعدا سنانت کارگر
چون قدر همواره بر آفاق فرمانت روان
از سموم قهرت اندر تنگنای معرکه
چون عرق بیرون تراود مغز خصم از استخوان
هر کجا از آتش تیغت برامد شعله ای
آفتاب انجا شرارست آسمان آنجا دخان
جز تو کس را افسر شاهی نزیبد در جهان
ملک را دل بر تو می باید نهادن جاودان
آسمان با صد هزاران دیده آخر کور نیست
تا تو را بیند به دست دیگری ندهد عنان
پادشاهی را سخا و عدل سرمایه ست و تو
در سخا چون حاتمی در عدل چون نوشین روان
نیست اندر کیسه چرخ از کفت چیزی دریغ
نیست اندر پرده غیب از دلت رازی نهان
صنع ایزد در وجودت بهر آن تاخیر کرد
تا کند تیغ تو دفع فتنه آخر زمان
چون تو اندر مسند شاهی نشستی روزگار
بعدازین در سایه عدل تو باز افتد ستان
در پناه حفظ تو از بهر ترتیب گله
گرگ در باب مصالح راز گوید با شبان
تا جهان را میوه فتح و ظفر بار آورد
قهرت اندر دیده دشمن همی کارد سنان
دست در هم دادت اسباب جهانداری چنانک
آسمان را ماند انگشت تحیر در دهان
تا بپاید گردش گردون تو با گردون بپای
تا بماند نوبت عالم تو با عالم بمان
با ابد عهد همایونت قرین بادا که تو
هم نکو عهدی بحمدالله و هم صاحب قران
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۵۹
گیتی ز فرّ دولت فرمانده جهان
ماند به عرصه حرم و روضه جنان
بر هر طرف که چشم نهی جلوه ظفر
و ز هر جهت که گوش کنی مژده امان
آرام یافت در حرم امن وحش و طیر
و آسوده گشت در کنف عدل انس و جان
گردون فرو گشاد کمند از میان تیغ
و ایام بر گرفت زه از گردن کمان
ملکی چنین مقرر و حکمی چنین مطاع
دیرست تا زمانه نداد از کسی نشان
منسوخ گشت قصه کاووس و کیقباد
و افسانه شد حکایت دارا و اردوان
بالید ازین نشاط تن تخت بر زمین
بگذشت ازین نوید سر تاج از آسمان
از غصه خون گرفت چو می ظلم را جگر
وز خنده بازماند چو گل عدل را دهان
شاید که بگذرد ز پی فرخی همای
زین پس به زیر سایه چتر خدایگان
سلطان شرق و غرب قزل ارسلان که نیست
با صدمت رکابش ایام را توان
آن شاه شیر حمله که شاهین همتش
دارد فراز کنگره سدره آشیان
وقت طرب چو دست سوی جام می برد
بر هم زند ذخیره بحر دفین دکان
هنگام کین چو نیزه برافرازد از کتف
مریخ را خطر بود از صدمت سنان
شاها تو یی که حمله بأس تو بر عدو
چون بر بخیل سایه سایل بود گران
بحریست قهر تو که در او هر که غرقه شد
هرگز نیفتد از پس آن نیز برکران
برخیز و از زمانه به یکبار نسل و حرث
گر دفع فتنه را نکند تیغ تو ضمان
هر چند کور گشت عدو دید کایزدت
بگزید و کرد بر همه آفاق کامران
یا حجتی چنین که ببندد زبان چرخ
تیغ تو را رسد که بر اعدا کشد زمان
بر باد داد هیبت تو خرمن قمر
و اتش زده شکوه تو در راه ترکشان
وقتی که گم شود ز سر سرکشان خود
روزی که بگسلد ز تن پر دلان روان
وان آب منجمد که سنان است نام او
از تَفِ حمله در رگ جان ها شود روان
تو در میان لشکر چون مور بی عدد
هر یک چو مور بسته به فرمان تو میان
در تازی از کرانه چو شیران جنگ جوی
کو پال بر زمین زنی و بانگ بر زمان
آن لحظه کس ندارد پای تو جز رکاب
وان روز کس نگیرد دست تو جز عنان
بد خواه ملک را ز نهیب تو آن نفس
خون در جگر بسوزد و مغز اندر استخوان
ای خسروی که تیغ فنا را قضای بد
بر دشمنان دولت تو کرد امتحان
گر گم شود پی زحل از چرخ باک نیست
بخت تو آگه ست چه حاجت به پاسبان
گیتی طمع نداشت که تو سر درآوری
تا سایه بر سرت فکند افسر کیان
این هم تواضع است که کردی و گرنه چرخ
داند که مشتری بننازد به طیلسان
دندانه اره را هنر است ار نه تیغ را
عیبی است سخت ظاهر و عاری است بس عیان
محتاج نیست طلعت زیبای تو به تاج
شمشیر صبح را نبود حاجت فسان
تا بسترد به دست صبا دایه بهار
گرد از جبین لاله و رخسار ارغوان
گلزار دولت تو که دارد نسیم خلد
آسوده باد تا ابد از آفت خزان
جد تو سر فراز و قبول تو دستگیر
ملک تو پایدار و بقای تو جاودان
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶۰
زهی گشوده ز طبع تو چشمه سار سخن
شکفته در چمن خاطرت بهار سخن
به گوش و گردن حوران فکر بر بسته
به رسم زیورشان دُرّ شاهوار سخن
پیاده ماند ز تو هر سخنور از پی آنک
تویی مبارز تحقیق و شهسوار سخن
به نوک خامه فکرت صورنگار بدیع
گرفته گلشن ارواح در نگار سخن
نفوذ جمله سخن هیچ گشت و قلب نمود
که نیک نیک بیفزوده ای عیار سخن
به دست تو ست عنان سخن بجز دستت
نبینی از سر تحقیق در مهار سخن
سراکابر و صدر عراق،مجدالدین
اگر نه طبع تو گشتی به لطف یار سخن
ز دست رفته بُدی،پای مرد و سرور عصر
چو کار جود و سخا در زمانه کار سخن
تو تازه کردی لله دَرُّک،ای طایی
به شبنم کف پر ژاله،لاله زار سخن
شعار خامه شرع تو بُد به شعر،ولیک
همی نزیبد نیکو تو را شعار سخن
ز سطح قلزم طبع و دلت تصاعد کرد
روان و ترّ و بلند، ابر آبدار سخن
به تیغ فضل گشودی جهان عامر نظم
به جاه عقل شدی شاه،در دیار سخن
تو را سخا و سخن نیک زیر دست شده ست
که شهسوار سخایی و شهریار سخن
همیشه تا که بود از ره طبیعت اصل
به نفس ناطقه ناچار افتقار سخن
تو را بجز بدل خویش افتقار مباد
که هست طبع و دلت مرکز و مدار سخن
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶۲
شبی به خیمه ی ابداعیان کن فیکون
حدیث حسن تو می رفت و الحدیث شجون
نشان زلف و رخت یک به یک همی دادند
که بند و حلقه آن چند و حیله این،چون
چنان نمود که گفتی به عکس می بینند
مثال طلعت تو در سپهر آینه گون
از آن دو عارض دلجوی تو دوصد بی دل
بر آن دو گیسوی مفتول تو دوصد مفتون
خرد چو رونق دیوانگان عشق تو دید
به صد بهانه برآورد خویشتن به جنون
دلم حکایت زنجیر زلف تو بشیند
عقال عقل بیفکند والجنون فنون
مرا ز ضعف تن و سوز دل از آن شب باز
نه طاقت حرکت ماند و نه مجال سکون
ز عشق چشمه ی نوش تو اندرین مدت
برفت بر رخم از آب دیدگان جیحون
هنوز آتش سودا همی زنم در دل
هنوز دامن مژگان همی کشم در خون
ز سوز سینه ی من شعله ای و صد وامق
ز جام محنت من جرعه ای و صد مجنون
کنون ز مستی من بیش ازین دو حرف نماند
دلی چو چشمه میم و قدی چو حلقه نون
رخ تو می نهد این نوع زخم را مرهم
لب تو می دهد این جنس درد را معجون
اگر به مرهم و معجون علاج نپذیرد
من و مدایح صاحب قران شرع کنون
خدایگان صدور زمانه صدرالدین
که قامت فلک از بار شکر اوست نگون
بسی نماند که گردد ز بس عمارت عدل
چهار ربع زمین در پناه او مسکون
ز حفظ اوست که اجرام عالم علوی
ز استحالت جوهر مسلمند و مصون
ز شوق اوست که دوشیزگان قصر عدم
سر از دریچه ی امکان همی کنند برون
زهی ضمیر تو هر شب به یک اشارت رای
گشاده در تتق غیب روی صد خاتون
به رسم خدمتی اندر پی جنیبت تو
فکنده دهر ز روز اطلس و ز شب اکسون
به دست حکم تو اجرام آسمان عاجز
به چنگ قهر تو احداث روزگار زبون
هوای طاعت توست آن نسیم جان پرور
که از میانه ی آذر بروید آذریون
زمین بغض تو آن تربت وبِّی وعَفِن
که آورد طمع اندر هوای او طاعون
به جنب گوشه ی دستار و رکن مسند تو
چه جای افسر دارا و تخت افریدون؟
به علم اگرچه قیاست ز انبیا گیرند
به عقل نیز بهی از هزار افلاطون
توراست معجزه سروری به استقلال
نه چون نبوت موسی به شرکت هرون
هر آن سخن که تو گویی برای ضبط جهان
هزار لشکر جرار باشدش مضمون
اگر چه حادثه یک شب به خواب امن و قرار
نمی نهد مژه بر هم ز بس فتور و فتون
زمان زمان قلمت شربتیش آمیزد
که در مجاری مغزش پراکند افیون
فلک ز عقد عمامه ات حسابها برداشت
که حشو و بارز آفاق را تویی قانون
به مهر توست اگر قطره ای ست در دریا
به داغ توست اگر ذره ای ست بر هامون
بزرگوارا بعد از هزار قرعه فال
مرا زمانه به صدر تو بود راهنمون
دوسال شد که برین فرخ آستانه مرا
شده ست دست تفکر به زیر روی ستون
چنان مکن که مرا با هزار گنج هنر
به روزگار تو حاجت بود به مشتی دون
همه به دعوی عصمت برآمده چو ملک
ولیک بوده چو ابلیس در ازل ملعون
به فعل چون عثرات زمانه نامضبوط
به طبع چون حرکات سپهر ناموزون
کشیده سر سوی گردون ز کبر چون نمرود
فرو شده به زمین در ز بخل چون قارون
اگر متابع ایشان بود فلک چه عجب؟
بجز متابعت گاو کی کند گردون؟
منم که پار درین روز،هم درین مجلس
همین تظلم و فریاد کرده ام کاکنون
ولیک زین همه فریاد هیچ فایده نیست
چو پیش می ننهد گام روزگار حرون
جهان به کام تو بادا که جز درین معنی
دعای من به اجابت نمی شود مقرون
طلوع کوکبه عید بر تو میمون باد
وهست طلعت تو بر جهانیان میمیون
مخالف تو چو بدر از خسوف در کم و کاست
ولیک دولت تو چون هلال روزافزون
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶۳
ای بر زده به تقویت ملک آستین
سلطان بر حقیقتی و شاه راستین
شهپر برای تیر تو افکند روح قدس
گیسو فدای پرچم تو کرد حور عین
در دیده ی سهیل سنانت کشیده میل
در ابروی هلال کمانت فکنده چین
که در دیار ارمن و گه در دیار فرس
دشمن ز تو هزیمت و حاسد ز تو حزین
جز تو که ساخت از پی تمکین تاج وتخت؟
جز تو که کرد از پی اصلاح ملک و دین؟
در عرصه دو ملک دو کار چنین شگرف؟
در مدت دوماه دو فتح چنین مبین؟
خصم ارچه نرم گشت نگوید به ترک ملک
تا بر نیارد آتش تیغت قرار کین
تا موم را در آتش سوزنده نفکنی
از کام او برون نشود طعم انگبین
یاسین نوشت خصم تو یک چند اگرچه داشت
صد گونه ظلم وبغض و حسد در دلش کمین
تا عاقبت چو پا به صف آخر اوفتاد
چون تیز کرد بأس تو دندان برو چو سین
بودند قلعه هات همه پر ز سیم و زر
از جود،صرف کردی و بخریدی آفرین
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶۴
سر برافراخت بر سپهر برین
مهد میمون پادشاه زمین
زبده مکرمت زبیده وقت
مریم روزگار و عصمت دین
آنک در خانقاه عصمت او
درس تشریف خواند روح امین
وانکه حکمش ز حلقه بیرون کرد
چرخ پیروزه رنگ را چو نگین
ای به عدل و سخا رسانیده
رایت ملک را به علیین
نابسوده صبا ز حرمت تو
زلف شمشاد و عارض نسرین
چرخ در عهد تو ندیده بهم
سینه کبک و پنجه شاهین
پیش مهد بلندت از دهشت
پادشاهان در اوفتاده ز زین
بر جنابت به سجده تعظیم
خسروان بر زمین نهاده جبین
کرده رضوان دعای دولت تو
ماه رویان خلد را تلقین
آسمان از لطایف کرمت
کمری بسته چون مجره متین
زهره را از طوایف نعمت
گوشواری رسیده چون پروین
از پی خاک آستانه تو
زلف جاروب کرده حورالعین
حرم عصمتت چو پرده غیب
نه گمان ره برو برد نه یقین
گر قبول تو سایه بر گیرد
برکشد آفتاب خنجر کین
گر شکوهت نقاب بگشاید
مژده در دیده ها شود زوبین
وهم را پرده دارت از پس در
بانگ بر می زند که دور نشین
عقل را پاسبانت از سر بام
میل در دیده می کشد که مبین
روز چند از غبار عارضه ای
گشت رخسار عافیت پر چین
آخر از فتح باب صحت داد
آسمان آن غبار را تسکین
لطف ها کرد کردگار در آن
شکرها کرد روزگار درین
پادشاها تویی که در شانت
نظم من بنده آیتی ست مبین
چون زبان در سنانت بگشایم
بر کشد چرخ نعره تحسین
دست چون بر دعات بردارم
روح قدسی بجان کند آمین
از ره شعر منگرم که مرا
در دل از علم گنجهاست دفین
شاعری در مذاق همت من
بی ضرورت نمی شود شیرین
ظلم شیرویه دان که شیرین کرد
تلخی زهر بر دل شیرین
تا زیزدان بود معونت خلق
باد یزدان تو را همیشه معین
هر که چون گل دو رویه شد با تو
باش از خار بستر و بالین
وانک از جان نه آفرین به تو گفت
از جهان افرین برو نفرین
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶۶
شهی که ملک تفاخر کند به گوهر او
برید عالم غیب است رای انور او
خدایگان ملوک زمانه نصرت دین
که بوسه جای سپهرست دست وخنجر او
سر ملوک ابوبکربن محمد آنک
مزین است رواق فلک ز منظر او
پناه دولت عباسیان که مهر و سپهر
برند وقت حوادث پناه با در او
سهیل گوشه نشینی بود به دولت او
سماک نیزه گذاری بود ز لشکر او
شهنشهی که سراسر صحیفه های فلک
به روز عرض بود یک ورق ز دفتر او
هلال حلقه شود روز عید در میدان
به پیش رمح فلک سای ملک پرور او
بر سر فرازی از آن مایه در گذشت که نیز
همای سایه تواند فکند بر سر او
جهان چو خطبه به نامش کند کواکب سعد
کنند درج سعادت نثار منبر او
ز بزم او چو معطر شود مشام جهان
فلک عرق کند از شرم گوی مجمر او
همیشه نصرت و تایید پیش رو باشد
به هر طرف که بود رایت مظفر او
بماند دشمن دجال صورتش در گل
چو خر ز صاعقه گرز گاو پیکر او
به زیر پرده ایام هیچ راز نماند
که همچو روز نشد بر دل منور او
به دور عالم از این آب و خاک ترکیبی
نکرده اند به از طینت مطهر او
کسی که در خور ملک است اوست در عالم
کنون بگوی که ملکی کجاست در خور او؟
خدایگانا دانی که کیست طالب ملک؟
کسی که غزو و غنیمت یکی بود بر او
به یاد ملک چو آب حیات نوش کند
اگر زخون عدو پر کنند ساغر او
فلک مشام کسی خوش کند به بوی مراد
که خاک معرکه باشد عبیر و عنبر او
عروس ملک گرامی ترست از آنک سزد
برون ز گوهر شمشیر شاه زیور او
مدار دولت و دین بر محیط آن فلک است
که رمح خطی شاه است خط محور او
تورا به یک حرکت کشوری درافزاید
چرا سیه نکنی بر عدوت کشور او
اگر چه خصم تو دعوی سلطنت دارد
زمانه گرد برآرد ز تخت و افسر او
توراست حجت قاطع به دست یعنی تیغ
چگونه پیش رود دعوی مزور او؟
عدو اگر چه نماید چو خار سر تیزی
شود چو غنچه به بادی دریده مِغفَر او
کسی که خاک جناب تو نیست بالینش
برون ز خاک نسازد زمانه بستر او
همیشه تا دول اندر جهان کون و فساد
بود مسخَّر دوران چرخ و اختر او
به عون و عصمت حق دولتت چنان بادا
که چرخ از بُن دندان شود مسخر او
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶۷
ای مهر و مه نتیجه رای منیر تو
حل کرده عقدهای فلک را ضمیر تو
فخر ملوک نصرت دین بیشکین تویی
کایزد برای نصرت دین شد نصیر تو
وان بدر ازهری که مُقدَّر شد از ازل
تا حشر در منازل دولت مسیر تو
وان بحر زاخری که ز روی مناسبت
در پای اخضرست کمینه غدیر تو
سرمایه بحار و معادن بود حقیر
گر نسبتش کنی به عطای حقیر تو
شد مکرمت ملازم ذات تو بهر آنک
تو ناگزیر اویی و او ناگزیر تو
نقاش وهم اگر چه که استاد حاذق است
ننگاشت بر صحیفه امکان نظیر تو
اهل زمین اگر چه اسیر زمانه اند
اینک زمانه با همه شوکت اسیر تو
گردون که پیش موکب جاهت سپر کش ست
هردم سپر بیفکند از سهم تیر تو
آن را که سر دوباره بروید چو گندنا
لرزان بود ز خنجر چون برگ سیر تو
حیفی بود از آنجا که راستی ست
جز تیر اگر شود سوی دشمن سفیر تو
جمشید راستینی،از آن لاف می زند
خورشید روز و شب ز کلاه و سریر تو
سلطان نشان عهدی از آن می رود به طوع
مریخ زیر رایت کمتر امیر تو
گردون بدین قدر ز تو راضی که نام او
در سلک بندگان تو آرد دبیر تو
دانم که هست انجم سیاره را رجوع
لیکن به قول حاجب و رای وزیر تو
صاحب قبول صفه روحانیان شده ست
بخت جوان به تربیت رای پیر تو
ثابت نمی شود به براهین عقل و شرع
هر دعویی که آن نبود دلپذیر تو
خلق تو را نسیم عبیرست لا جرم
شد جیب چرخ پر زنسیم عبیر تو
دانند همگان که ظهیر آن توست لیک
او را چه قدر؟بس بود ایزد ظهیر تو
تو دستگیر خلق خدایی درن جهان
بادا خدای در دو جهان دستگیر تو
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶۸
هرچه فرّ و جاه قدرست ای همایون بارگاه
در حریم حضرتت جمع آمد از اقبال شاه
در ازل چو نقش نیرنگ تو می زد نقش بند
دولت اندر آستانت کرد خود را جایگاه
بر فضای ساحت قدر تو گردون راست رشک
در پناه کبریای توست گردون را پناه
شیر شادروانت از ثور و حمل گیرد شکار
آهوی ایوانت از خلد برین جوید گیاه
هرکه اندر سایه خورشید ایوانت گریخت
ایمنست از خود فزون تر دارد از گردون گناه
صبح و شام از خادمان خاص درگاه تواند
از پی کاری ست آری این سپید و آن سیاه
گرچه گردون صد هزاران دیده دارد باک نیست
از سر عزت نیارد کرد در رویت نگاه
هر که خاک درگهت را تاج سر سازد به طوع
زیبدش کز روی نخوت بر فلک ساید کلاه
پیشگاهت گر دنان را داده تمکین وجود
تا کنند از خاک درگاه تو تزیین جباه
گر ملوک هفت کشور بر درت حاضر شوند
از مثال بارگاهت حشمت اند و زند و جاه
و ر به رجعت با جهان آیند افریدون و جم
پرده دارت ندهد ایشان را درون پرده راه
بر وضوح دعوی من آسمانت چاکرست
گر گواه عدل خواهی عدل شاه آنک گواه
این که می بوسند خاک درگهت را انس و جان
از جلال توست گویی یا ز قدر پادشاه
خسرو خورشید فر کیخسرو گیتی ستان
شاه کیوان قدر گردون منصب انجم سپاه
انک گر اسبش ز راه کهکشان آخور کند
خوشه گندم شود در آخور خورشید کاه
صدمه پاسش کزان سوی جهان صد میل رفت
در دو چشم آفرینش کرد کحل انتباه
شاد باش ای شاه حیدر رتبت بوبکر نام
دیرمان ای خسرو دریا دل کان دستگاه
گرچه در دولت رسیدی تو به جایی کز شرف
درگهت را عرصه آفاق زیبد پیشگاه
باش کاین رتبت به نسبت با جلال قدر تو
اول عهد از خروج یوسف است از قعر چاه
تا جهان بر پای باشد در جهان بر پای باش
باده نوش و جام گیر و جان فزای و خصم کاه
شاد بنشین اندرین فرخنده اقبال آشیان
نام جوی و کام یاب و عیش ساز و جام خواه