عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰
خرد چون به جان و تنم بنگریست
از این هر دو بیچاره بر جان گریست
مرا گفت کاینجا غریب است جانت
بدو کن عنایت که تنت ایدری است
عنایت نمودن به کار غریب
سر فضل و اصل نکو محضری است
گر آرایش بت ز بتگر بود
تنت را میارای کاین بتگری است
نکوتر نگر تا کجا میروی
که گمره شد آنک او نکو ننگریست
اگر دیو را با پری دیدهای،
و گر نی، تنت دیو و جانت پری است
پریت ای برادر برهنه چراست
اگر دیوت اندر خز و ششتری است؟
چو تنت از عرض جامه دارد بدان
که مر جانت را جامهٔ جوهری است
به صابون دین شوی مر جانت را
بیاموز کاین بس نکو گازری است
ز دانش یکی جامه کن جانت را
که بیدانشی مایهٔ کافری است
سر علمها علم دین است کان
مثل میوهٔ باغ پیغمبری است
به دین از خری دور باش و بدان
که بیدینی، ای پور، بی شک خری است
مگر جهل درداست و دانش دواست
که دانا چنین از جهالت بری است
به داروی علمی درون علم دین
ز بس منفعت شکر عسکری است
سخن به ز شکر کزو مرد را
ز درد فرومایگی بهتری است
سخن در ره دین خردمند را
سوی سعد رهبرتر از مشتری است
گلی جز سخن دید هرگز کسی
که بیآب و بی نم همیشه طری است؟
بیاموز گفتار و کردار خوب
کهت این هر دو بنیاد نیکاختری است
مراد خدای از جهان مردم است
دگر هرچه بینی همه بر سری است
نبینی که بر آسمان و زمین
مر او را خداوندی و مهتری است
خداوند تمییز و عقل شریف
خداوند تدبیر و قول آوری است
متاب، ای پسر، سر ز فرمان آنک
ازوت این بزرگی و این سروری است
به طاعت بکن شکر و احسان او
که این داد نزد خرد عمری است
بجز شکر نعمت نگیرد که شکر
عقاب است و نعمت چو کبگ دری است
مکن شکر جز فضل آن را که او
به فردوس شکر تو را مشتری است
جهان جای الفنج ملک بقاست
بقائی و ملکی که نااسپری است
گر از بهر ملک آفریدت خدای
چرا مر تو را میل زی چاکری است
طلب کن بقا را که کون و فساد
همه زیر این گنبد چنبری است
جهان را چو نادان نکوهش مکن
که بر تو مر او را حق مادری است
به فعل اندرو بنگر و شکر کن
مر آن را که صنعش بدین مکبری است
چه چیز است از این چرخ گردان برون؟
درین عاقلان را بسی داوری است
جهانی فراخ است و خوش کاین جهان
درو کمتر از حلقهٔ انگشتری است
مر آن راست فردا نعیم اندرو
که امروز بر طاعتش صابری است
نباشد کسی تشنه و گرسنه
درو، کاین سخن در خور ظاهری است
چو تشنه نباشد کس آنجا پس آن
چه جای شراب هنی و مری است؟
حذر کن ز عام و ز گفتار خام
گرت میل زی مذهب حیدری است
تو را جان در این گنبد آبگون
یکی کار کن رفتنی لشکری است
بیلفنج ملک سکندر کنون
که جانت در این سد اسکندری است
سخنهای حجت به حجت شنو
که قولش نه بیهوده و سرسری است
از این هر دو بیچاره بر جان گریست
مرا گفت کاینجا غریب است جانت
بدو کن عنایت که تنت ایدری است
عنایت نمودن به کار غریب
سر فضل و اصل نکو محضری است
گر آرایش بت ز بتگر بود
تنت را میارای کاین بتگری است
نکوتر نگر تا کجا میروی
که گمره شد آنک او نکو ننگریست
اگر دیو را با پری دیدهای،
و گر نی، تنت دیو و جانت پری است
پریت ای برادر برهنه چراست
اگر دیوت اندر خز و ششتری است؟
چو تنت از عرض جامه دارد بدان
که مر جانت را جامهٔ جوهری است
به صابون دین شوی مر جانت را
بیاموز کاین بس نکو گازری است
ز دانش یکی جامه کن جانت را
که بیدانشی مایهٔ کافری است
سر علمها علم دین است کان
مثل میوهٔ باغ پیغمبری است
به دین از خری دور باش و بدان
که بیدینی، ای پور، بی شک خری است
مگر جهل درداست و دانش دواست
که دانا چنین از جهالت بری است
به داروی علمی درون علم دین
ز بس منفعت شکر عسکری است
سخن به ز شکر کزو مرد را
ز درد فرومایگی بهتری است
سخن در ره دین خردمند را
سوی سعد رهبرتر از مشتری است
گلی جز سخن دید هرگز کسی
که بیآب و بی نم همیشه طری است؟
بیاموز گفتار و کردار خوب
کهت این هر دو بنیاد نیکاختری است
مراد خدای از جهان مردم است
دگر هرچه بینی همه بر سری است
نبینی که بر آسمان و زمین
مر او را خداوندی و مهتری است
خداوند تمییز و عقل شریف
خداوند تدبیر و قول آوری است
متاب، ای پسر، سر ز فرمان آنک
ازوت این بزرگی و این سروری است
به طاعت بکن شکر و احسان او
که این داد نزد خرد عمری است
بجز شکر نعمت نگیرد که شکر
عقاب است و نعمت چو کبگ دری است
مکن شکر جز فضل آن را که او
به فردوس شکر تو را مشتری است
جهان جای الفنج ملک بقاست
بقائی و ملکی که نااسپری است
گر از بهر ملک آفریدت خدای
چرا مر تو را میل زی چاکری است
طلب کن بقا را که کون و فساد
همه زیر این گنبد چنبری است
جهان را چو نادان نکوهش مکن
که بر تو مر او را حق مادری است
به فعل اندرو بنگر و شکر کن
مر آن را که صنعش بدین مکبری است
چه چیز است از این چرخ گردان برون؟
درین عاقلان را بسی داوری است
جهانی فراخ است و خوش کاین جهان
درو کمتر از حلقهٔ انگشتری است
مر آن راست فردا نعیم اندرو
که امروز بر طاعتش صابری است
نباشد کسی تشنه و گرسنه
درو، کاین سخن در خور ظاهری است
چو تشنه نباشد کس آنجا پس آن
چه جای شراب هنی و مری است؟
حذر کن ز عام و ز گفتار خام
گرت میل زی مذهب حیدری است
تو را جان در این گنبد آبگون
یکی کار کن رفتنی لشکری است
بیلفنج ملک سکندر کنون
که جانت در این سد اسکندری است
سخنهای حجت به حجت شنو
که قولش نه بیهوده و سرسری است
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱
از گردش گیتی گله روا نیست
هر چند که نیکیش را بقا نیست
خوشتر ز بقا چیز نیست ایرا
ما را ز جهان جز بقا هوا نیست
چون تو ز جهان یافتی بقا را
چون کز تو جهان در خور ثنا نیست؟
گیتی به مثل مادر است، مادر
از مرد سزاوار ناسزا نیست
جانت اثر است از خدای باقی
ناچیز شدن مر تورا روا نیست
فانی نشود هر چه کان بقا یافت
زیرا که بقا علت فنا نیست
ترسیدن مردم ز مرگ دردی است
کان را به جز از علم دین دوا نیست
نزدیک خرد گوهر بقا را
از دانش به هیچ کیمیا نیست
الفنجگه دانش این سرای است
اینجا بطلب هر چه مر تو را نیست
زین بند چو گشتی رها ازان پس
مر کوشش والفنج را رجا نیست
گویند قدیم است چرخ و او را
آغاز نبودهاست و انتها نیست
ای مرد خرد بر فنای عالم
از گشتن او راستتر گوا نیست
چون نیست بقا اندرو تو را چه
گر هست مر او را فنا و یا نیست؟
این گردش هموار چرخ ما را
گوید همی «این خانهٔ شما نیست»
این پیر چو این هست، پس چه گوئی
زین بهتر و برتر دگر چرا نیست؟
این جای فنا همچو آسیایی است
آن دیگر بیشک چو آسیا نیست
بپسیچ مر آن معدن بقا را
کاین جای فنا را بسی وفا نیست
داروی بدی و خطاست توبه
آن کیست که او را بد و خطا نیست؟
روزی است مر این خلق را که آن روز
روز حسد و حیلت و دها نیست
آن روز یکی عادل است قاضی
کو را به جز از راستی قضا نیست
نیکی بدهدمان جزای نیکی
بد را سوی او جز بدی جزا نیست
آن روز دو راه است مردمان را
هرچند کهشان حد و منتها نیست
یک راه همه نعمت است و راحت
یک راه به جز شدت و عنا نیست
من روز قضا مر تو را هم امروز
بنمایم اگر در دلت عما نیست
بنگر که مر آن را خز است بستر
وین را بمثل زیر بوریا نیست
وان را که بر آخر ده اسپ تازی است
در پای برادرش لالکا نیست
مسعود همه بر حریر غلطد
بر پشت سعید از نمد قبا نیست
آن روز هم اینجا تو را نمودم
هر چند مر آن را برین بنا نیست
مر چشم خرد را، ز علم بهتر،
این پور پدر، هیچ توتیا نیست
گر بر دل تو عقل پادشاه است
مهتر ز تو در خلق پادشا نیست
ایزد بفزایاد عقل و هوشت
زین طیره مشو کاین سخن جفانیست
دنیا بفریبد به مکر و دستان
آن را که به دستش خرد عصا نیست
چون دین و خرد هستمان چه باک است
گر ملکت دنیا به دست ما نیست؟
شرم از اثر عقل و اصل دین است
دین نیست تو را گر تو را حیا نیست
بفروش جهان را به دین که او را
از دین و ز پرهیز به بها نیست
ای گشته رهی شاه را، سوی من
گردنت هنوز از هوا رها نیست
ای کام دلت دام کرده دین را
هشدار که این راه انبیا نیست
نعلین و ردای تو دام دیو است
نزدیک من آن نعل یا ردا نیست
گر نیست به تقدیر جانت خرسند
با هوش و خرد جانت آشنا نیست
ما را به قضا چون کنی تو خرسند
چون خود به قضا مر تو را رضا نیست؟
این آرزو، ای خواجه، اژدهائی است
بدخو که ازین بتر اژدها نیست
ایزد برهانادت از بلاهاش
به زین سوی من مر تو را دعا نیست
من مانده به یمگان درون ازانم
کاندر دل من شبهت و ریا نیست
آهوی محالات و آرزو را
اندر دل من معدن چرا نیست
ای خواجه ریا ضد پارسائی است
آن را که ریا هست پارسا نیست
هر چند که نیکیش را بقا نیست
خوشتر ز بقا چیز نیست ایرا
ما را ز جهان جز بقا هوا نیست
چون تو ز جهان یافتی بقا را
چون کز تو جهان در خور ثنا نیست؟
گیتی به مثل مادر است، مادر
از مرد سزاوار ناسزا نیست
جانت اثر است از خدای باقی
ناچیز شدن مر تورا روا نیست
فانی نشود هر چه کان بقا یافت
زیرا که بقا علت فنا نیست
ترسیدن مردم ز مرگ دردی است
کان را به جز از علم دین دوا نیست
نزدیک خرد گوهر بقا را
از دانش به هیچ کیمیا نیست
الفنجگه دانش این سرای است
اینجا بطلب هر چه مر تو را نیست
زین بند چو گشتی رها ازان پس
مر کوشش والفنج را رجا نیست
گویند قدیم است چرخ و او را
آغاز نبودهاست و انتها نیست
ای مرد خرد بر فنای عالم
از گشتن او راستتر گوا نیست
چون نیست بقا اندرو تو را چه
گر هست مر او را فنا و یا نیست؟
این گردش هموار چرخ ما را
گوید همی «این خانهٔ شما نیست»
این پیر چو این هست، پس چه گوئی
زین بهتر و برتر دگر چرا نیست؟
این جای فنا همچو آسیایی است
آن دیگر بیشک چو آسیا نیست
بپسیچ مر آن معدن بقا را
کاین جای فنا را بسی وفا نیست
داروی بدی و خطاست توبه
آن کیست که او را بد و خطا نیست؟
روزی است مر این خلق را که آن روز
روز حسد و حیلت و دها نیست
آن روز یکی عادل است قاضی
کو را به جز از راستی قضا نیست
نیکی بدهدمان جزای نیکی
بد را سوی او جز بدی جزا نیست
آن روز دو راه است مردمان را
هرچند کهشان حد و منتها نیست
یک راه همه نعمت است و راحت
یک راه به جز شدت و عنا نیست
من روز قضا مر تو را هم امروز
بنمایم اگر در دلت عما نیست
بنگر که مر آن را خز است بستر
وین را بمثل زیر بوریا نیست
وان را که بر آخر ده اسپ تازی است
در پای برادرش لالکا نیست
مسعود همه بر حریر غلطد
بر پشت سعید از نمد قبا نیست
آن روز هم اینجا تو را نمودم
هر چند مر آن را برین بنا نیست
مر چشم خرد را، ز علم بهتر،
این پور پدر، هیچ توتیا نیست
گر بر دل تو عقل پادشاه است
مهتر ز تو در خلق پادشا نیست
ایزد بفزایاد عقل و هوشت
زین طیره مشو کاین سخن جفانیست
دنیا بفریبد به مکر و دستان
آن را که به دستش خرد عصا نیست
چون دین و خرد هستمان چه باک است
گر ملکت دنیا به دست ما نیست؟
شرم از اثر عقل و اصل دین است
دین نیست تو را گر تو را حیا نیست
بفروش جهان را به دین که او را
از دین و ز پرهیز به بها نیست
ای گشته رهی شاه را، سوی من
گردنت هنوز از هوا رها نیست
ای کام دلت دام کرده دین را
هشدار که این راه انبیا نیست
نعلین و ردای تو دام دیو است
نزدیک من آن نعل یا ردا نیست
گر نیست به تقدیر جانت خرسند
با هوش و خرد جانت آشنا نیست
ما را به قضا چون کنی تو خرسند
چون خود به قضا مر تو را رضا نیست؟
این آرزو، ای خواجه، اژدهائی است
بدخو که ازین بتر اژدها نیست
ایزد برهانادت از بلاهاش
به زین سوی من مر تو را دعا نیست
من مانده به یمگان درون ازانم
کاندر دل من شبهت و ریا نیست
آهوی محالات و آرزو را
اندر دل من معدن چرا نیست
ای خواجه ریا ضد پارسائی است
آن را که ریا هست پارسا نیست
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲
مر چرخ را ضرر نیست وز گردشش خبر نیست
عالم یکی درختی استکهش جز بشر ثمر نیست
حصنی قوی است کورا دیوار هست و در نیست
بازی است کهش تذروان جز جنس جانور نیست
چون گربه جز که فرزند چیزی دگرش خور نیست
آن راست نیکبختی کو را چنین پدر نیست
زین بد پدر کسی را درخورد جز حذر نیست
زیرا ز بیفایی شکرش بی حجر نیست
جز غدر و مکر او را چیزی دگر هنر نیست
دستان و بند او را اندازه نی و مر نیست
جز صبر تیر او را اندر جهان سپر نیست
مرغی است صبر کو را جز خیر بال و پر نیست
وان مرغ را به جز غم خور دانهٔ دگر نیست
بر خیز و پای او گیرگر هست رو وگر نیست
تا بگذرد زمانه کهش کار جز گذر نیست
ابر زمانه را جز غدر و جفا مطر نیست
مر دود آتشش را جز مکر و شر شرر نیست
شاهی است کش جز آفات نه خیل و نه حشر نیست
وز خلق لشکرش جز بیدین و بد گهر نیست
اوباش و خیل او را بر اهل دین ظفر نیست
بیدین خر است بیشک ورچه به چهره خر نیست
بیدین درخت مردم بید است بارور نیست
داند خرد که مردم این صورت بشر نیست
بل جز که داد و دانش بر شخص مرد سر نیست
گرگ است نیست مردم آن کس که دادگر نیست
برتر ز داد و دانش اندر جهان اثر نیست
بهتر ز بار حکمت بر شاخ نفس بر نیست
خوشتر ز قول دانا زی عاقلان شکر نیست
بگریز از انکه فخرش جز اسپ و سیم و زر نیست
ورچه سرو ندارد تودان که جز بقر نیست
هر چند هست بد مار از مرد بد بتر نیست
با فعل بد منافق جز مار کور و کر نیست
ور نیست بد منافق پس آب تیره تر نیست
از مردمی برون است هر کو نکوسیر نیست
بهتر ز دین بهی نیست بتر ز کفر شر نیست
دانش گزین که دانش آبی کهش کدر نیست
آبی که جز دل و جان آن آب را ثمر نیست
جز بر کنار این آب یاقوت بر شجر نیست
چون برگ او به زینت دیبای شوشتر نیست
آهنگ این شجر کن گر سرت پر بطر نیست
کز بادیهٔ جهالت جز سوی او مفر نیست
زیرا که جاهلان را جز در سقر مقر نیست
نیکوسمر شو ایرا مردم به جز سمر نیست
آن را که در دماغش مر دیو را ممر نیست
بر حجت خراسان جز پند مشتهر نیست
وین شعر من مراو را جز پند و زیب و فر نیست
این بس بصر دلش را گر در دلش بصر نیست
زیرا که جز معانی بر قول او صور نیست
بر جامهٔسخنهاش جز معنی آستر نیست
چون پندهاش پندی جز در قران مگر نیست
عالم یکی درختی استکهش جز بشر ثمر نیست
حصنی قوی است کورا دیوار هست و در نیست
بازی است کهش تذروان جز جنس جانور نیست
چون گربه جز که فرزند چیزی دگرش خور نیست
آن راست نیکبختی کو را چنین پدر نیست
زین بد پدر کسی را درخورد جز حذر نیست
زیرا ز بیفایی شکرش بی حجر نیست
جز غدر و مکر او را چیزی دگر هنر نیست
دستان و بند او را اندازه نی و مر نیست
جز صبر تیر او را اندر جهان سپر نیست
مرغی است صبر کو را جز خیر بال و پر نیست
وان مرغ را به جز غم خور دانهٔ دگر نیست
بر خیز و پای او گیرگر هست رو وگر نیست
تا بگذرد زمانه کهش کار جز گذر نیست
ابر زمانه را جز غدر و جفا مطر نیست
مر دود آتشش را جز مکر و شر شرر نیست
شاهی است کش جز آفات نه خیل و نه حشر نیست
وز خلق لشکرش جز بیدین و بد گهر نیست
اوباش و خیل او را بر اهل دین ظفر نیست
بیدین خر است بیشک ورچه به چهره خر نیست
بیدین درخت مردم بید است بارور نیست
داند خرد که مردم این صورت بشر نیست
بل جز که داد و دانش بر شخص مرد سر نیست
گرگ است نیست مردم آن کس که دادگر نیست
برتر ز داد و دانش اندر جهان اثر نیست
بهتر ز بار حکمت بر شاخ نفس بر نیست
خوشتر ز قول دانا زی عاقلان شکر نیست
بگریز از انکه فخرش جز اسپ و سیم و زر نیست
ورچه سرو ندارد تودان که جز بقر نیست
هر چند هست بد مار از مرد بد بتر نیست
با فعل بد منافق جز مار کور و کر نیست
ور نیست بد منافق پس آب تیره تر نیست
از مردمی برون است هر کو نکوسیر نیست
بهتر ز دین بهی نیست بتر ز کفر شر نیست
دانش گزین که دانش آبی کهش کدر نیست
آبی که جز دل و جان آن آب را ثمر نیست
جز بر کنار این آب یاقوت بر شجر نیست
چون برگ او به زینت دیبای شوشتر نیست
آهنگ این شجر کن گر سرت پر بطر نیست
کز بادیهٔ جهالت جز سوی او مفر نیست
زیرا که جاهلان را جز در سقر مقر نیست
نیکوسمر شو ایرا مردم به جز سمر نیست
آن را که در دماغش مر دیو را ممر نیست
بر حجت خراسان جز پند مشتهر نیست
وین شعر من مراو را جز پند و زیب و فر نیست
این بس بصر دلش را گر در دلش بصر نیست
زیرا که جز معانی بر قول او صور نیست
بر جامهٔسخنهاش جز معنی آستر نیست
چون پندهاش پندی جز در قران مگر نیست
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳
چون در جهان نگه نکنی چون است؟
کز گشت چرخ دشت چو گردون است
در باغ و راغ مفرش زنگاری
پر نقش زعفران و طبر خون است
وان ابر همچو کلبهٔ ندافان
اکنون چو گنج لولوی مکنون است
بر چرخ، همچو لاله به دشت اندر،
مریخ چون صحیفهٔ پر خون است
جون است باغ و، شاخ سمن پروین
گر ماه نو خمیده چو عرجون است
با چرخ پر ستاره نگه کن چون
پر لاله سبزه در خور و مقرون است
چون روی لیلی است گل و پیشش
سرو نوان چو قامت مجنون است
چون مشتری است زرد گلت لیکن
این مشتری به عنبر معجون است
مشرق ز نور صبح سحرگاهان
رخشان به سان طارم زریون است
گوئی میان خیمهٔ پیروزه
پر زاب زعفران یکی آهون است
دشت ار چنین نبود به ماه دی
باردی بهشت ماه چنین چون است؟
صحرا به لاژورد و زر و شنگرف
از بهر چه منقش و مدهون است
خاکی که مرده بود و شده ریزان
واکنده چون شد و ز چه گلگون است؟
این مشک بوی سرخ گل زنده
زان زشت خاک مردهٔ مدفون است
این مرده را که کرد چنین زنده؟
هر کس که این نداند مغبون است
این کار از آنکه زنده کند آن را
ایزد به حشر مایه و قانون است
وان خشک خار و خس که بسوزندش
فرعون بیسلامت و قارون است
این مرده لاله را که شود زنده
نم سلسبیل و محشر هامون است
واندر حریر سبز و ستبرقها
سیب و بهی چو موسی و هارون است
دوزخ تنور شاید مر خس را
گل را بهشت باغ همایون است
اندر بهشت خواهد بد میوه
آنجا چنین که ایدر و اکنون است
پس هم کنون تو نیز بهشتی شو
کان از قیاس نیز همیدون است
نه خار در خور طبق و نحل است
نه گل سزای آتش و کانون است
پس نیست جای مؤمن پاکیزه
دوزخ، که جای کافر ملعون است
نه در بهشت خلد شود کافر
کان جایگاه مؤمن میمون است
بندیش از این ثواب و عقاب اکنون
کاین در خرد برابر و موزون است
گر دیگر است مردم و گل دیگر
این را بهشت نیز دگرگون است
خرما و میوهها به بهشت اندر
دانی که زین بهست که ایدون است
ای رفته بر علوم فلاطونی
این علمها تمام فلاطون است
آن فلسفه است وین سخن دینی
این شکر است و فلسفه هپیون است
از علم خاندان رسول است این
نه گفتهٔ عمرو فریغون است
در خانهٔ رسول چو ماه نو
تاویل روز روز برافزون است
دو کار، خوی نیک و کم آزاری،
فرزند را وصیت مامون است
گر بدخو است خار و سمن خوشخو
این خود چرا گرامی و آن دون است؟
دل را به دین بپوش که دین دل را
در خورد بام و ساخته پرهون است
جان را به علم شوی که مرجان را
علم، ای پسر، مبارک صابون است
بحر است علم را به مثل فرقان
وز بحر علم امام چو جیحون است
جیحون خوش است و با مزه و دریا
از ناخوشی چو زهر و چو طاعون است
ای علم جوی، روی به جیحون نه
گر جانت بر هلاک نه مفتون است
دریا نه آب، بل به مثل آب است
چون بر لبش نه تین و نه زیتون است
گرد مثل مگرد که علم او
از طاقت تو جاهل بیرون است
تاویل کن طلب که جهودان را
این قول پند یوشع بن نون است
تاویل بر گزیدهٔ مار جهل
ای هوشیار نادره افسون است
تاویل حق در شب ترسائی
شمع و چراغ عیسی و شمعون است
این علم را قرارگه و گشتن
اندر میان حجت و ماذون است
این راز را درست کسی داند
کهش دل به علم دعوت مشحون است
کز گشت چرخ دشت چو گردون است
در باغ و راغ مفرش زنگاری
پر نقش زعفران و طبر خون است
وان ابر همچو کلبهٔ ندافان
اکنون چو گنج لولوی مکنون است
بر چرخ، همچو لاله به دشت اندر،
مریخ چون صحیفهٔ پر خون است
جون است باغ و، شاخ سمن پروین
گر ماه نو خمیده چو عرجون است
با چرخ پر ستاره نگه کن چون
پر لاله سبزه در خور و مقرون است
چون روی لیلی است گل و پیشش
سرو نوان چو قامت مجنون است
چون مشتری است زرد گلت لیکن
این مشتری به عنبر معجون است
مشرق ز نور صبح سحرگاهان
رخشان به سان طارم زریون است
گوئی میان خیمهٔ پیروزه
پر زاب زعفران یکی آهون است
دشت ار چنین نبود به ماه دی
باردی بهشت ماه چنین چون است؟
صحرا به لاژورد و زر و شنگرف
از بهر چه منقش و مدهون است
خاکی که مرده بود و شده ریزان
واکنده چون شد و ز چه گلگون است؟
این مشک بوی سرخ گل زنده
زان زشت خاک مردهٔ مدفون است
این مرده را که کرد چنین زنده؟
هر کس که این نداند مغبون است
این کار از آنکه زنده کند آن را
ایزد به حشر مایه و قانون است
وان خشک خار و خس که بسوزندش
فرعون بیسلامت و قارون است
این مرده لاله را که شود زنده
نم سلسبیل و محشر هامون است
واندر حریر سبز و ستبرقها
سیب و بهی چو موسی و هارون است
دوزخ تنور شاید مر خس را
گل را بهشت باغ همایون است
اندر بهشت خواهد بد میوه
آنجا چنین که ایدر و اکنون است
پس هم کنون تو نیز بهشتی شو
کان از قیاس نیز همیدون است
نه خار در خور طبق و نحل است
نه گل سزای آتش و کانون است
پس نیست جای مؤمن پاکیزه
دوزخ، که جای کافر ملعون است
نه در بهشت خلد شود کافر
کان جایگاه مؤمن میمون است
بندیش از این ثواب و عقاب اکنون
کاین در خرد برابر و موزون است
گر دیگر است مردم و گل دیگر
این را بهشت نیز دگرگون است
خرما و میوهها به بهشت اندر
دانی که زین بهست که ایدون است
ای رفته بر علوم فلاطونی
این علمها تمام فلاطون است
آن فلسفه است وین سخن دینی
این شکر است و فلسفه هپیون است
از علم خاندان رسول است این
نه گفتهٔ عمرو فریغون است
در خانهٔ رسول چو ماه نو
تاویل روز روز برافزون است
دو کار، خوی نیک و کم آزاری،
فرزند را وصیت مامون است
گر بدخو است خار و سمن خوشخو
این خود چرا گرامی و آن دون است؟
دل را به دین بپوش که دین دل را
در خورد بام و ساخته پرهون است
جان را به علم شوی که مرجان را
علم، ای پسر، مبارک صابون است
بحر است علم را به مثل فرقان
وز بحر علم امام چو جیحون است
جیحون خوش است و با مزه و دریا
از ناخوشی چو زهر و چو طاعون است
ای علم جوی، روی به جیحون نه
گر جانت بر هلاک نه مفتون است
دریا نه آب، بل به مثل آب است
چون بر لبش نه تین و نه زیتون است
گرد مثل مگرد که علم او
از طاقت تو جاهل بیرون است
تاویل کن طلب که جهودان را
این قول پند یوشع بن نون است
تاویل بر گزیدهٔ مار جهل
ای هوشیار نادره افسون است
تاویل حق در شب ترسائی
شمع و چراغ عیسی و شمعون است
این علم را قرارگه و گشتن
اندر میان حجت و ماذون است
این راز را درست کسی داند
کهش دل به علم دعوت مشحون است
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴
ای پسر ار عمر تو یک ساعت است
ایزد را بر تو درو طاعت است
نعمت تخم است وزو شکر بار
وین بر و این تخم نه هر ساعت است
طاعت اگر اصل همه شکرهاست
عمر سر هر شرف و نعمت است
گرت همی عمر نیرزد به شکر
بر تو به دیوانگیم تهمت است
مرد نکو صورت بیعلم و شکر
سوی حکیمان به حقیقت بت است
مرد مخوان هیچ، بتش خوان، ازانک
چون بت باقامت و بیقیمت است
گر تو همی مردم خوانیش ازانک
از قبل سیم و زرش حشمت است
نزد تو پس مردم گشت اسپ میر
زانکه برو نیز ز زر حلیت است
هر که نداند که کدام است مرد
همچو ستوران ز در رحمت است
مرد نهان زیر دل است و زبان
دیگر یکسر گل پر صورت است
سوی خرد جز که سخن نیست مرد
او سخن و کالبدش لعبت است
جز که سخن، یافتن ملک را
هیچ نه مایه است و نیز آلت است
جز به سخن بنده نگردد تو را
آنکس کو با تو ز یک نسبت است
مرد رسول است، ستورند پاک
این که همی گویند این امت است
مرد سخن یافته را در سخن
حملت و هم حمیت و هم قوت است
حجت و برهانش و سؤال و جواب
ضربت و تیغ و سپر و حربت است
حربگه مرد سخندان بسی
صعبتر از معرکه و حملت است
شیر بیابان را با مرد جنگ
هم سری و همبری و شرکت است
چنگ ز شیر آمد شمشیر شیر
یشکش چون تیر تو با هیبت است
قول تو تیر است و زبانت کمان
گرت بدین حرب به دل رغبت است
هر که به تیر سخنت خسته شد
خستگیش ناخوش و بیحیلت است
پیش خردمند در این حربگاه
بیخردان را همه تن عورت است
شهره شود مرد به شهره سخن
شهره سخن رهبر زی جنت است
روی متاب از سخن خوب و علم
کاین دو به دو سرای تو را بابت است
پرورش جان به سخنهای خوب
سوی خردمند مهین حسبت است
کوکب علم آخر سر بر کند
گرچه کنون تیره و در رجعت است
هیچ مشو غره گر اوباش را
چند گهک نعمت یا دولت است
سوی خردمند به صد بدره زر
جاهل بیقیمت و بیحرمت است
گر به هر انگشت چراغی کند
هیچ مبر ظن که نه در ظلمت است
قیمت دانش نشود کم بدانک
خلق کنون جاهل و دون همت است
توبه کند شیر ز شیری هگرز
گرچه شتر کاهل و بیحمیت است؟
سرو همی یازد اگرچه چنار
خشک و نگونسار و سقط قامت است؟
نیک و بد عالم را، ای پسر،
همچو شب و روز درو نوبت است
گاه تو خوش طبع و گهی خشمنی
سیرت این چرخ همین سیرت است
آنکه تو را محنت او نعمت است
نعمت تو نیز برو محنت است
براثر روز رود شب چنانک
نعمت او بر اثرش نکبت است
خوگ همه شر و زیان است و نحس
میش همه خیر و بر و برکت است
همچو دو بنده که برین از خدا
بر تو سلام است و بران لعنت است
کی بتواند که شود خوگ میش؟
زانکه شر و نحس درو خلقت است
بر طلب برکت میشی تو را
هم خرد و هم تن و هم طاقت است
نیک نگه کن که بر این جاهلان
دیو لعین را طرب و دعوت است
جای حذر هست ازینها تو را
اکنون کاین خلق بدین عبرت است
آنکه فقیه است از املاک او
پاکتر آن است که از رشوت است
وانکه همی گوید من زاهدم
جهل خود او را بترین ذلت است
گوش و دل خلق همه زین قبل
زی غزل و مسخره و طیبت است
بیت غزل بر طلب فحش و لهو
بیهنران را بدل آیت است
عادت خود طاعت و پرهیزدار
تا فلک و خلق بدین عادت است
بیهده گفتار به یک سو فگن
حجت بر تو سخن حجت است
ور تو خود از حجت بیحاجتی
نه به تو مر حجت را حاجت است
ایزد را بر تو درو طاعت است
نعمت تخم است وزو شکر بار
وین بر و این تخم نه هر ساعت است
طاعت اگر اصل همه شکرهاست
عمر سر هر شرف و نعمت است
گرت همی عمر نیرزد به شکر
بر تو به دیوانگیم تهمت است
مرد نکو صورت بیعلم و شکر
سوی حکیمان به حقیقت بت است
مرد مخوان هیچ، بتش خوان، ازانک
چون بت باقامت و بیقیمت است
گر تو همی مردم خوانیش ازانک
از قبل سیم و زرش حشمت است
نزد تو پس مردم گشت اسپ میر
زانکه برو نیز ز زر حلیت است
هر که نداند که کدام است مرد
همچو ستوران ز در رحمت است
مرد نهان زیر دل است و زبان
دیگر یکسر گل پر صورت است
سوی خرد جز که سخن نیست مرد
او سخن و کالبدش لعبت است
جز که سخن، یافتن ملک را
هیچ نه مایه است و نیز آلت است
جز به سخن بنده نگردد تو را
آنکس کو با تو ز یک نسبت است
مرد رسول است، ستورند پاک
این که همی گویند این امت است
مرد سخن یافته را در سخن
حملت و هم حمیت و هم قوت است
حجت و برهانش و سؤال و جواب
ضربت و تیغ و سپر و حربت است
حربگه مرد سخندان بسی
صعبتر از معرکه و حملت است
شیر بیابان را با مرد جنگ
هم سری و همبری و شرکت است
چنگ ز شیر آمد شمشیر شیر
یشکش چون تیر تو با هیبت است
قول تو تیر است و زبانت کمان
گرت بدین حرب به دل رغبت است
هر که به تیر سخنت خسته شد
خستگیش ناخوش و بیحیلت است
پیش خردمند در این حربگاه
بیخردان را همه تن عورت است
شهره شود مرد به شهره سخن
شهره سخن رهبر زی جنت است
روی متاب از سخن خوب و علم
کاین دو به دو سرای تو را بابت است
پرورش جان به سخنهای خوب
سوی خردمند مهین حسبت است
کوکب علم آخر سر بر کند
گرچه کنون تیره و در رجعت است
هیچ مشو غره گر اوباش را
چند گهک نعمت یا دولت است
سوی خردمند به صد بدره زر
جاهل بیقیمت و بیحرمت است
گر به هر انگشت چراغی کند
هیچ مبر ظن که نه در ظلمت است
قیمت دانش نشود کم بدانک
خلق کنون جاهل و دون همت است
توبه کند شیر ز شیری هگرز
گرچه شتر کاهل و بیحمیت است؟
سرو همی یازد اگرچه چنار
خشک و نگونسار و سقط قامت است؟
نیک و بد عالم را، ای پسر،
همچو شب و روز درو نوبت است
گاه تو خوش طبع و گهی خشمنی
سیرت این چرخ همین سیرت است
آنکه تو را محنت او نعمت است
نعمت تو نیز برو محنت است
براثر روز رود شب چنانک
نعمت او بر اثرش نکبت است
خوگ همه شر و زیان است و نحس
میش همه خیر و بر و برکت است
همچو دو بنده که برین از خدا
بر تو سلام است و بران لعنت است
کی بتواند که شود خوگ میش؟
زانکه شر و نحس درو خلقت است
بر طلب برکت میشی تو را
هم خرد و هم تن و هم طاقت است
نیک نگه کن که بر این جاهلان
دیو لعین را طرب و دعوت است
جای حذر هست ازینها تو را
اکنون کاین خلق بدین عبرت است
آنکه فقیه است از املاک او
پاکتر آن است که از رشوت است
وانکه همی گوید من زاهدم
جهل خود او را بترین ذلت است
گوش و دل خلق همه زین قبل
زی غزل و مسخره و طیبت است
بیت غزل بر طلب فحش و لهو
بیهنران را بدل آیت است
عادت خود طاعت و پرهیزدار
تا فلک و خلق بدین عادت است
بیهده گفتار به یک سو فگن
حجت بر تو سخن حجت است
ور تو خود از حجت بیحاجتی
نه به تو مر حجت را حاجت است
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵
هر که گوید که چرخ بیکار است
پیش جانش ز جهل دیوار است
کس ندید، ای پسر، نه نیز شنید
هیچ گردندهای که بیکار است
چون نکو ننگری که چرخ به روز
چون چو نیل است و شب چو گلزار است؟
بود و باشد چه چیز و هست چه چیز؟
زین اگر بررسی سزاوار است
اصل بسیار اگر یکی است به عقل
پس چرا خود یکی نه بسیار است؟
وان کزو روشنی پدید آید
روشن و گرد گرد و نوار است
چونکه برهان همی نگوید راست
علم برهان چو خط پرگار است
جنبش ما چرا که مختلف است؟
جنبش چرخ چونکه هموار است؟
اصل جنبش چرا نگوئی چیست؟
چون نجوئی که این چه کاچار است؟
خاک خوار است رستنی، زان است
کایستاده چنین نگونسار است
جانور نیست به آن نگونساری
لاجرم زنده و گیاخوار است
وین که سر سوی آسمان دارد
باز بر هر سه میر و سالار است
مر تو را بر چهارمین درجه
که نشاندهاست و این چه بازار است؟
زیر دستانت چونکه بیخرد اند؟
چون تو را عقل و هوش و گفتار است؟
با همه آلتی که حیوان راست
مر تو را با سخن خرد یار است
مر تو را نزد آن کهت اینها داد
نه همانا که هیچ کردار است؟
کار کردی و خورد، چون خر خویش
پس تو را هوش و عقل چه بکار است؟
ای پسر، ننگری که عقل و سخن
چون بر این خلق سر به سر بار است؟
عقل بار است بر کسی که به عقل
گربزو جلد و دزد و طرار است
رش و سنگ کم و ترازوی کژ
همه تدبیر مرد غدار است
عقل در دست این نفایه گروه
چون نکو بنگری گرفتار است
گاو خاموش نزد مرد خرد
به از آن ژاژخای صد بار است
گرگ درنده گرچه کشتنی است
بهتر از مردم ستمگار است
از بد گرگ رستن آسان است
وز ستمگاره سخت دشوار است
گرگ مال و ضیاع تو نخورد
گرگ صعب تو میر و بندار است
نزد هر کس به قدر و قیمت اوی
مر خرد را محل و مقدار است
هم بر آن سان که بار بر دو درخت
بر یکی میوه بر یکی خار است
همچنان کز نم هوا به بهار
شوره گلزار و باغ گلزار است
دزد اگر عقل را به دزدی برد
لاجرم چون عقاب بر دار است
تو به پیش خرد ازان خواری
که خرد پیشت، ای پسر، خوار است
مر خرد را به علم یاری ده
که خرد علم را خریدار است
نیک و بد زان برو پدید آید
که خرد چون سپید طومار است
از بدان بد شود ز نیکان نیک
داند این مایه هر که هشیار است
عقل نیکی پذیر اگر در تو
بد شود بر تو زین سخن عار است
مخورانش مگر که علم و هنر
هم از اکنون که زار و نا هار است
اندرو پود علم و نیکی باف
کو مرین هر دو پود را تار است
طاعت و علم راه جنت اوست
جهل و عصیانت رهبر نار است
خوی نیکو و داد را بلفنج
کین دو سیرت ز خوی احرار است
خوی نیکو و داد در امت
اثر مصطفای مختار است
بر ره راستان و نیکان رو
که جهان پر خسان و اشرار است
داد کن کز ستم به رنج رسی
در جهان این سخن پدیدار است
جز ز بیداد طبع بر طبعی
نیست تیمار هر که بیمار است
هر که نازاردت میازارش
که بهین بهان کمآزار است
بد کنش بد بجای خویش کند
هم برو فعل زشت او مار است
کار فردا به عدل خواهد بود
گرچه امروز کار باوار است
صاحب الغار خویش دین را دان
که تنت غار و جانت در غار است
بفگن از جان و تن به طاعت و علم
بار عصیان که بر تو انبار است
خیره خروار زیر بار مخسپ
چون گنه بر تنت به خروار است
چند غره شوی به فرداها
گر نه با خویشتنت پیکار است؟
زود دی گشته گیر فردا را
که نه برگشت چرخ مسمار است
خویشتن را به طاعت اندر یاب
اگر از خویشتنت تیمار است
پند بپذیر و بفگن از تن بار
گر سوی جانت پند را بار است
به دل پاک برنویس این شعر
که به پاکی چو در شهوار است
پیش جانش ز جهل دیوار است
کس ندید، ای پسر، نه نیز شنید
هیچ گردندهای که بیکار است
چون نکو ننگری که چرخ به روز
چون چو نیل است و شب چو گلزار است؟
بود و باشد چه چیز و هست چه چیز؟
زین اگر بررسی سزاوار است
اصل بسیار اگر یکی است به عقل
پس چرا خود یکی نه بسیار است؟
وان کزو روشنی پدید آید
روشن و گرد گرد و نوار است
چونکه برهان همی نگوید راست
علم برهان چو خط پرگار است
جنبش ما چرا که مختلف است؟
جنبش چرخ چونکه هموار است؟
اصل جنبش چرا نگوئی چیست؟
چون نجوئی که این چه کاچار است؟
خاک خوار است رستنی، زان است
کایستاده چنین نگونسار است
جانور نیست به آن نگونساری
لاجرم زنده و گیاخوار است
وین که سر سوی آسمان دارد
باز بر هر سه میر و سالار است
مر تو را بر چهارمین درجه
که نشاندهاست و این چه بازار است؟
زیر دستانت چونکه بیخرد اند؟
چون تو را عقل و هوش و گفتار است؟
با همه آلتی که حیوان راست
مر تو را با سخن خرد یار است
مر تو را نزد آن کهت اینها داد
نه همانا که هیچ کردار است؟
کار کردی و خورد، چون خر خویش
پس تو را هوش و عقل چه بکار است؟
ای پسر، ننگری که عقل و سخن
چون بر این خلق سر به سر بار است؟
عقل بار است بر کسی که به عقل
گربزو جلد و دزد و طرار است
رش و سنگ کم و ترازوی کژ
همه تدبیر مرد غدار است
عقل در دست این نفایه گروه
چون نکو بنگری گرفتار است
گاو خاموش نزد مرد خرد
به از آن ژاژخای صد بار است
گرگ درنده گرچه کشتنی است
بهتر از مردم ستمگار است
از بد گرگ رستن آسان است
وز ستمگاره سخت دشوار است
گرگ مال و ضیاع تو نخورد
گرگ صعب تو میر و بندار است
نزد هر کس به قدر و قیمت اوی
مر خرد را محل و مقدار است
هم بر آن سان که بار بر دو درخت
بر یکی میوه بر یکی خار است
همچنان کز نم هوا به بهار
شوره گلزار و باغ گلزار است
دزد اگر عقل را به دزدی برد
لاجرم چون عقاب بر دار است
تو به پیش خرد ازان خواری
که خرد پیشت، ای پسر، خوار است
مر خرد را به علم یاری ده
که خرد علم را خریدار است
نیک و بد زان برو پدید آید
که خرد چون سپید طومار است
از بدان بد شود ز نیکان نیک
داند این مایه هر که هشیار است
عقل نیکی پذیر اگر در تو
بد شود بر تو زین سخن عار است
مخورانش مگر که علم و هنر
هم از اکنون که زار و نا هار است
اندرو پود علم و نیکی باف
کو مرین هر دو پود را تار است
طاعت و علم راه جنت اوست
جهل و عصیانت رهبر نار است
خوی نیکو و داد را بلفنج
کین دو سیرت ز خوی احرار است
خوی نیکو و داد در امت
اثر مصطفای مختار است
بر ره راستان و نیکان رو
که جهان پر خسان و اشرار است
داد کن کز ستم به رنج رسی
در جهان این سخن پدیدار است
جز ز بیداد طبع بر طبعی
نیست تیمار هر که بیمار است
هر که نازاردت میازارش
که بهین بهان کمآزار است
بد کنش بد بجای خویش کند
هم برو فعل زشت او مار است
کار فردا به عدل خواهد بود
گرچه امروز کار باوار است
صاحب الغار خویش دین را دان
که تنت غار و جانت در غار است
بفگن از جان و تن به طاعت و علم
بار عصیان که بر تو انبار است
خیره خروار زیر بار مخسپ
چون گنه بر تنت به خروار است
چند غره شوی به فرداها
گر نه با خویشتنت پیکار است؟
زود دی گشته گیر فردا را
که نه برگشت چرخ مسمار است
خویشتن را به طاعت اندر یاب
اگر از خویشتنت تیمار است
پند بپذیر و بفگن از تن بار
گر سوی جانت پند را بار است
به دل پاک برنویس این شعر
که به پاکی چو در شهوار است
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶
آن بی تن و جان چیست کو روان است؟
که شنید روانی که بیروان است؟
آفاق و جهان زیر اوست و او خود
بیرون ز جهان نی، نه در جهان است
خود هیچ نیاساید و نجنبد
جنبده همه زیر او چران است
پیداست به عقل و زحس پنهان
گرچه نه خداوند کامران است
هرچ او برود هرگزی نباشد
او هرگزی و باقی و روان است
با طاقت و هوشیم ما و او خود
بیطاقت و بیهوش و بیتوان است
چون خط دراز است بیفراخا
خطی که درازیش بیکران است
همواره بر آن خط هفت نقطه
گردان و پی یکدگر دوان است
با هر کس ازو بهره است بیشک
گر کودک یا پیر یا جوان است
هر خردی ازو شد کلان و او خود
زی عقل نه خرد است و نه کلان است
او خود نه سپید است و این سپیدی
بر عارضت ای پیر ازو نشان است
بی جان و تن است او ولیک خوردنش
از خلق تنومند پاک جان است
ای خواجه، از این اژدها حذر کن
کاین سخت ستمگارو بدنشان است
نشگفت کزو من زمن شده ستم
زیرا که مر او را لقب زمان است
سرمایهٔ هر نیکیی زمان است
هر چند که بد مهر و بیامان است
الفنج کن اکنون که مایه داری
از منت نصیحت به رایگان است
زو هردو جهان را بجوی ازیرا
مر هردو جهان را زمانه کان است
بیرون کن از این کان مر آن جهان را
کاین کار حکیمان و راستان است
این را نستانم به رایگان من
زیرا که جهان رایگان گران است
آنک این سوی او بیبها و خوار است
فردا سوی ایزد گرامی آن است
وین خوار سوی آن کس است کو را
بر منظر دل عقل پاسبان است
جائی است بر این بام لاجوردی
کان جای تو را جاودان مکان است
دانا به سوی آن جهان از اینجا
از نیکی بهتر دری ندانست
نیکیت به کردار نیز بایست
نیکیی تو همه جمله بر زبان است
زیرا که به جای چراغ روشن
اندر دل پر غدر تو دخان است
از دست تو خوش نایدم نواله
زیرا که نوالهت پر استخوان است
تو پیشرو این رمهٔ بزرگی
جان و دل من زین رمه رمان است
زیرا که چو تو زوبعه نهاز است
اندر رمه و ابلیسشان شبان است
خاصه به خراسان که مر شما را
آنجا زه و زاد است و خان و مان است
یک فوج قوی لاجرم بر آن مرز
از لشکر یاجوج مرزبان است
بر اهل خراسان فراخ شد کار
امروز که ابلیس میزبان است
وز مطرب و رودو نبید آنجا
پیوسته همه روز کاروان است
وز خوب غلامان همه خراسان
چون بتکدهٔ هند و چین ستان است
زی رود و سرودست گوش سلطان
زیرا که طغان خانش میهمان است
مطرب همه افغان کند که: می خور
ای شاه، که این جشن خسروان است
وز دولت خود شاد باش ازیراک
دولت به تو، ای شاه، شادمان است
وان مطرب سلطان بدین سخنها
در شهر نکوحال و بافلان است
وز خواری اسلام و علم، مذن
بینان و چو نال از عمان نوان است
آنجا که چنین کار و بار باشد
چه جای گه علم یا قرآن است؟
مهمان بلیس است خلق و حجت
بیچاره بهٔمگان ازان نهان است
آن را که بر امید آن جهان نیست
این تیره جهان شهره بوستان است
سرمازدگان را بهماه بهمن
خفسانهٔ خر خز و پرنیان است
کاهی است تباه این جهان ولیکن
که پیش خر و گاو زعفران است
ای برده بهبازار این جهان عمر
بازار تو یکسر همه زیان است
ما را خرد ایدون همی نماید
کان جای قدیم است و جاودان است
بس سخت متازید ای سواران
گر در کفتان از خرد عنان است
زیرا که بر این راه تاختنتان
بس ژرف یکی چاه بیفغان است
زین راه به یک سو شوید، هر کو
بر جان و تن خویش مهربان است
این ژرف و قوی چاه را به بینی
گر بر سر تو عقل دیدهبان است
زان می نرود بر ره تو حجت
کز چاه بر آن راه بیگمان است
که شنید روانی که بیروان است؟
آفاق و جهان زیر اوست و او خود
بیرون ز جهان نی، نه در جهان است
خود هیچ نیاساید و نجنبد
جنبده همه زیر او چران است
پیداست به عقل و زحس پنهان
گرچه نه خداوند کامران است
هرچ او برود هرگزی نباشد
او هرگزی و باقی و روان است
با طاقت و هوشیم ما و او خود
بیطاقت و بیهوش و بیتوان است
چون خط دراز است بیفراخا
خطی که درازیش بیکران است
همواره بر آن خط هفت نقطه
گردان و پی یکدگر دوان است
با هر کس ازو بهره است بیشک
گر کودک یا پیر یا جوان است
هر خردی ازو شد کلان و او خود
زی عقل نه خرد است و نه کلان است
او خود نه سپید است و این سپیدی
بر عارضت ای پیر ازو نشان است
بی جان و تن است او ولیک خوردنش
از خلق تنومند پاک جان است
ای خواجه، از این اژدها حذر کن
کاین سخت ستمگارو بدنشان است
نشگفت کزو من زمن شده ستم
زیرا که مر او را لقب زمان است
سرمایهٔ هر نیکیی زمان است
هر چند که بد مهر و بیامان است
الفنج کن اکنون که مایه داری
از منت نصیحت به رایگان است
زو هردو جهان را بجوی ازیرا
مر هردو جهان را زمانه کان است
بیرون کن از این کان مر آن جهان را
کاین کار حکیمان و راستان است
این را نستانم به رایگان من
زیرا که جهان رایگان گران است
آنک این سوی او بیبها و خوار است
فردا سوی ایزد گرامی آن است
وین خوار سوی آن کس است کو را
بر منظر دل عقل پاسبان است
جائی است بر این بام لاجوردی
کان جای تو را جاودان مکان است
دانا به سوی آن جهان از اینجا
از نیکی بهتر دری ندانست
نیکیت به کردار نیز بایست
نیکیی تو همه جمله بر زبان است
زیرا که به جای چراغ روشن
اندر دل پر غدر تو دخان است
از دست تو خوش نایدم نواله
زیرا که نوالهت پر استخوان است
تو پیشرو این رمهٔ بزرگی
جان و دل من زین رمه رمان است
زیرا که چو تو زوبعه نهاز است
اندر رمه و ابلیسشان شبان است
خاصه به خراسان که مر شما را
آنجا زه و زاد است و خان و مان است
یک فوج قوی لاجرم بر آن مرز
از لشکر یاجوج مرزبان است
بر اهل خراسان فراخ شد کار
امروز که ابلیس میزبان است
وز مطرب و رودو نبید آنجا
پیوسته همه روز کاروان است
وز خوب غلامان همه خراسان
چون بتکدهٔ هند و چین ستان است
زی رود و سرودست گوش سلطان
زیرا که طغان خانش میهمان است
مطرب همه افغان کند که: می خور
ای شاه، که این جشن خسروان است
وز دولت خود شاد باش ازیراک
دولت به تو، ای شاه، شادمان است
وان مطرب سلطان بدین سخنها
در شهر نکوحال و بافلان است
وز خواری اسلام و علم، مذن
بینان و چو نال از عمان نوان است
آنجا که چنین کار و بار باشد
چه جای گه علم یا قرآن است؟
مهمان بلیس است خلق و حجت
بیچاره بهٔمگان ازان نهان است
آن را که بر امید آن جهان نیست
این تیره جهان شهره بوستان است
سرمازدگان را بهماه بهمن
خفسانهٔ خر خز و پرنیان است
کاهی است تباه این جهان ولیکن
که پیش خر و گاو زعفران است
ای برده بهبازار این جهان عمر
بازار تو یکسر همه زیان است
ما را خرد ایدون همی نماید
کان جای قدیم است و جاودان است
بس سخت متازید ای سواران
گر در کفتان از خرد عنان است
زیرا که بر این راه تاختنتان
بس ژرف یکی چاه بیفغان است
زین راه به یک سو شوید، هر کو
بر جان و تن خویش مهربان است
این ژرف و قوی چاه را به بینی
گر بر سر تو عقل دیدهبان است
زان می نرود بر ره تو حجت
کز چاه بر آن راه بیگمان است
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷
بلی، بیگمان این جهان چون گیاست
جز این مردمان را گمانی خطاست
ازیرا که همچون گیا در جهان
رونده است همواره بیشی و کاست
اگر هرچه بفزاید و کم شود
گیا باشد، این پیر گیتی گیاست
ولیکن گیا را بباید شناخت
ازیرا سخن را درین رویهاست
جهان گر یکی گوز نیکو شود
بدان گوز در مغز مردم سزاست
وگر چند مائیم مغز جهان
گیا چون نکو بنگری مغز ماست
گیا همچو دانه است و ما آرد او
چو بندیشی، و این جهان آسیاست
بخواهد همی خوردمان آسیا
به دندان مرگ، ای پسر، راست راست
فنامان به دندان مرگ اندر است
به دندان ما در گیا را فناست
ولیکن چو زنده است در ما گیا
پس از مرگ ما را امید بقاست
گیا پیشکار خداوند ماست
که بر پادشاهان همه پادشاست
بدو زنده گشته است مردار خاک
اگر دست یزدانش گویم رواست
اگر مرده را زنده کردی مسیح
چنان چون برین قول ایزد گواست
به یک دانه گندم در، ای هوشیار،
مسیحیت بسیار و بیمنتهاست
نه مرده است هرگز نه میرد گیا
که مر زندگی را گیا کیمیاست
میان دو عالم گیا منزلی است
که بوی و مزه و رنگ را مبتداست
گیا سوی هشیار پیغمبری است
که با خالق و خلق پاک آشناست
گیا را پدر دان درست، ای پسر،
وگر من پدرتم گیا خود نیاست
نه فانی نه باقی گیاه است ازانک
بقا و فنا را درو التقاست
به شخص است فانی و باقی به نوع
پس این گوهر عالی و پربهاست
ازو زاد حیوان و مردم وزین
چنو هر کسی بربقا مبتلاست
بیا تا بقا را مهیا شویم
که اینجای بس ناخوش و بینواست
جهان گرچه از راه دیدن پری است
ز کردار دیو است و نر اژدهاست
کرا خواند هرگز کهش آخر نراند
نه جای محابا و روی و ریاست
همه بیشی او بجمله کمی است
همه وعدهٔ او سراسر هباست
کجا نقطهٔ نور بینی درو
یکی دود چون دیوش اندر قفاست
درختان نیکیش را بر بدی است
به زیر سر نعمتش در بلاست
نه آن تو است، ای برادر، درو
هر آنچهش گمانی بری کان تو راست
یکی مرکب است این جهان بس حرون
که شرش رکاب و عنانش عناست
چو از عادت او تفکر کنی
همه غدر و مکر و فریب و دهاست
پس آن به که بگریزی از غدر او
کزو خیر هرگز نخواهدت خاست
مگر طاعت ایزد بینیاز
که او راست فرمان و تقدیر و خواست
دو رهبر به پیش تو استادهاند
کزایشان یکی عقل و دیگر هواست
خرد ره نمایدت زی خشندیش
ازیرا خرد بس مبارک عصاست
نهالی که تلخ است بارش مکار
ازیرا رهت بر سرای جزاست
به طاعت همی کوش و منشین بران
که گوئی «از ایزد مرا این قضاست»
به طاعت شود پاک زنگ گناه
ازیرا گنه درد و طاعت شفاست
نه نومید باش و نه ایمن بخسپ
که بهتر رهی راه خوف و رجاست
دروغ ایچ مسگال ازیرا دروغ
سوی عاقلان مر زبان را زناست
حذر کن ز مکر و حسد، ای پسر،
که این هر دو بر تو وبال و وباست
بدانچهت بدادند خرسند باش
که خرسندی از گنج ایزد عطاست
به هر خیر دو جهانی امیددار
گر از بند آزت امید رهاست
اگر جفت آزی نه آزادهای
ازیرا که این زان و آن زین جداست
در رستگاری به پرهیز جوی
که پرهیز بهتر ز ملک سباست
گزین کن جوانمردی و خوی نیک
که این هر دو از عادت مصطفاست
سخاوت نشان گر ثنا بایدت
که بار درخت سخاوت ثناست
به از بر درخت سخاوت ثنا
به گیتی درختی و باری کجاست
خرد جوی و جانت از هوا دور دار
ازیرا هوا چشم دل را عماست
دلت هیچ راحت نخواهد چرید
اگر گرد او مر هوا را چراست
سوی شعر حجت گرای، ای پسر،
اگر هیچ در خاطر تو ضیاست
که دیبای رومی است اشعار او
اگر شعر فاضل کسائی کساست
جز این مردمان را گمانی خطاست
ازیرا که همچون گیا در جهان
رونده است همواره بیشی و کاست
اگر هرچه بفزاید و کم شود
گیا باشد، این پیر گیتی گیاست
ولیکن گیا را بباید شناخت
ازیرا سخن را درین رویهاست
جهان گر یکی گوز نیکو شود
بدان گوز در مغز مردم سزاست
وگر چند مائیم مغز جهان
گیا چون نکو بنگری مغز ماست
گیا همچو دانه است و ما آرد او
چو بندیشی، و این جهان آسیاست
بخواهد همی خوردمان آسیا
به دندان مرگ، ای پسر، راست راست
فنامان به دندان مرگ اندر است
به دندان ما در گیا را فناست
ولیکن چو زنده است در ما گیا
پس از مرگ ما را امید بقاست
گیا پیشکار خداوند ماست
که بر پادشاهان همه پادشاست
بدو زنده گشته است مردار خاک
اگر دست یزدانش گویم رواست
اگر مرده را زنده کردی مسیح
چنان چون برین قول ایزد گواست
به یک دانه گندم در، ای هوشیار،
مسیحیت بسیار و بیمنتهاست
نه مرده است هرگز نه میرد گیا
که مر زندگی را گیا کیمیاست
میان دو عالم گیا منزلی است
که بوی و مزه و رنگ را مبتداست
گیا سوی هشیار پیغمبری است
که با خالق و خلق پاک آشناست
گیا را پدر دان درست، ای پسر،
وگر من پدرتم گیا خود نیاست
نه فانی نه باقی گیاه است ازانک
بقا و فنا را درو التقاست
به شخص است فانی و باقی به نوع
پس این گوهر عالی و پربهاست
ازو زاد حیوان و مردم وزین
چنو هر کسی بربقا مبتلاست
بیا تا بقا را مهیا شویم
که اینجای بس ناخوش و بینواست
جهان گرچه از راه دیدن پری است
ز کردار دیو است و نر اژدهاست
کرا خواند هرگز کهش آخر نراند
نه جای محابا و روی و ریاست
همه بیشی او بجمله کمی است
همه وعدهٔ او سراسر هباست
کجا نقطهٔ نور بینی درو
یکی دود چون دیوش اندر قفاست
درختان نیکیش را بر بدی است
به زیر سر نعمتش در بلاست
نه آن تو است، ای برادر، درو
هر آنچهش گمانی بری کان تو راست
یکی مرکب است این جهان بس حرون
که شرش رکاب و عنانش عناست
چو از عادت او تفکر کنی
همه غدر و مکر و فریب و دهاست
پس آن به که بگریزی از غدر او
کزو خیر هرگز نخواهدت خاست
مگر طاعت ایزد بینیاز
که او راست فرمان و تقدیر و خواست
دو رهبر به پیش تو استادهاند
کزایشان یکی عقل و دیگر هواست
خرد ره نمایدت زی خشندیش
ازیرا خرد بس مبارک عصاست
نهالی که تلخ است بارش مکار
ازیرا رهت بر سرای جزاست
به طاعت همی کوش و منشین بران
که گوئی «از ایزد مرا این قضاست»
به طاعت شود پاک زنگ گناه
ازیرا گنه درد و طاعت شفاست
نه نومید باش و نه ایمن بخسپ
که بهتر رهی راه خوف و رجاست
دروغ ایچ مسگال ازیرا دروغ
سوی عاقلان مر زبان را زناست
حذر کن ز مکر و حسد، ای پسر،
که این هر دو بر تو وبال و وباست
بدانچهت بدادند خرسند باش
که خرسندی از گنج ایزد عطاست
به هر خیر دو جهانی امیددار
گر از بند آزت امید رهاست
اگر جفت آزی نه آزادهای
ازیرا که این زان و آن زین جداست
در رستگاری به پرهیز جوی
که پرهیز بهتر ز ملک سباست
گزین کن جوانمردی و خوی نیک
که این هر دو از عادت مصطفاست
سخاوت نشان گر ثنا بایدت
که بار درخت سخاوت ثناست
به از بر درخت سخاوت ثنا
به گیتی درختی و باری کجاست
خرد جوی و جانت از هوا دور دار
ازیرا هوا چشم دل را عماست
دلت هیچ راحت نخواهد چرید
اگر گرد او مر هوا را چراست
سوی شعر حجت گرای، ای پسر،
اگر هیچ در خاطر تو ضیاست
که دیبای رومی است اشعار او
اگر شعر فاضل کسائی کساست
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸
جز جفا با اهل دانش مر فلک را کار نیست
زانکه دانا را سوی نادان بسی مقدار نیست
بد به سوی بد گراید نیک با نیک آرمد
این مر آن را جفت نی و آن مر این را یار نیست
مرد دانا بدرشید و چرخ نادان بد کنش
نزد یکدیگر هگرز این هر دو را بازار نیست
نیک را بد دارد و بد را نکو از بهر آنک
بر ستارهٔ سعدو نحس اندر فلک مسمار نیست
نیست هشیار این فلک، رنجه بدین گشتم ازو
رنج بیند هوشیار از مرد کو هشیار نیست
نیک و بد بنیوش و بر سنجش به معیار خرد
کز خرد برتر بدو جهان سوی من معیار نیست
مشک با نادان مبوی و خمر نادانان مخور
کاندر این عالم ز جاهل صعبتر خمار نیست
مردمی ورز و هگرز آزار آزاده مجوی
مردم آن را دان کزو آزاده را آزار نیست
این جهان راه است و ما راهی و مرکب خوی ماست
رنجه گردد هر که از ما مرکبش رهوار نیست
این جهان را سفلهدان، بسیار او اندک شمر
گرچه بسیار است دادهٔ سفله آن بسیار نیست
هر چه داد امروز فردا باز خواهد بیگمان
گر نخواهی رنج تن با چیز اویت کار نیست
از درخت باردارش باز نشناسی ز دور
چون فراز آئی بدو در زیر برگش بار نیست
آنکه طرار است زر و سیم برد و، این جهان
عمر برد و، پس چنین جای دگر طرار نیست
عمر تو زر است سرخ و مشک او خاک است خشک
زر به نرخ خاک دادن کار زیرک سار نیست
مار خفتهاست این جهان زو بگذر و با او مشو
تا نیازارد تو را این مار چون بیدار نیست
آنچه دانا گوید آن را لفظ و معنی تار و پود
و آنچه نادان گوید آن را هیچ پود و تار نیست
دام داران را بدان و دور باش از دامشان
صید نادانان شدن سوی خرد جز عار نیست
زانکه دین را دام سازد بیشتر پرهیز کن
زانکه سوی او چو آمد صید را زنهار نیست
گاه گوید زین بباید خورد کاین پاک است و خوش
گاه گوید نی نشاید خورد کاین کشتار نیست
ور بری زی او به رشوت اژدهای هفت سر
گوید این فربی یکی ماهی است والله مار نیست
حیلت و مکر است فقه و علم او و، سوی او
نیست دانا هر که او محتال یا مکار نیست
گرش غول شهر گوئی جای این گفتار هست
ورش دیو دهر خوانی جای استغفار نیست
علم خورد و برد و کردن در خور گاو و خر است
سوی دانا این چنین بیهودهها را بار نیست
چون نجوئی کهت خدا از بهر چه موجود کرد
گر مرو را با تو شغلی کردنی ناچار نیست؟
آنچه او خود کرده باشد باز چون ویران کند؟
خوب کرده زشت کردن کار معنیدار نیست
نیکی از تو چون پذیرد چون نخواهد بد ز تو؟
کز بد و نیک تو او را رنج نی و بار نیست
بیم زخم و دار چون از جملهٔ حیوان تو راست؟
چونکه دیگر جانور را بیم زخم و دار نیست؟
چون کند سی ساله عاصی را عذاب جاودان؟
این چنین حکم و قضای حاکم دادار نیست
گر همی گوید که یک بد را بدی یکی دهم
باز چون گوید که هرگز بد کنش رستار نیست؟
چون نجوئی حکمت اندر گزدمان و مار صعب
وین درختانی که بار و برگشان جز خار نیست؟
گرچه اندک، بیگمان حکمت بود صنع حکیم،
لیکن آن بیندش کو را پیش دل دیوار نیست
خشمگیری جنگ جوئی چون بمانی از جواب
خشم یک سو نه سخن گستر که شهر آوار نیست
راه بنمایم تو را گر کبر بندازی ز دل
جاهلان را پیش دانا جای استکبار نیست
همچنان کاندر گزارش کردن فرقان به خلق
هیچکس انباز و یار احمد مختار نیست
همچنان در قهر جباران به تیغ ذوالفقار
هیچکس انباز و یار حیدر کرار نیست
اصل اسلام این دو چیز آمد قران و ذوالفقار
نه مسلمان و نه مشرک را درین پیکار نیست
همچنان کاندر سخن جز قول احمد نور نیست
تیز تیغی جز که تیغ میر حیدر نار نیست
احمد مختار شمس و حیدر کرار نور
آن بی این موجود نی و این بی آن انوار نیست
هر که نور آفتاب دین جدا گشته است ازو
روزهای او همیشه جز شبان تار نیست
چشم سر بیآفتاب آسمان بیکار گشت
چشم دل بیآفتاب دین چرا بی کار نیست؟
بر سر گنجی که یزدان در دل احمد نهاد
جز علی گنجور نی و جز علی بندار نیست
وانکه یزدان بر زبان او گشاید قفل علم
جز علی المرتضی اندر جهان دیار نیست
بحر لل بیخطر با طبع او، از بهر آنک
چون بنان او به قیمت لؤلؤ شهوار نیست
ای خداوند حسام دشمن او بار از جهان
جز زبان حجت تو ابر گوهر بار نیست
عروةالوثقی حقیقت عهد فرزندان توست
شیفته است آن کس که او در عهدشان بستار نیست
من رهی را جز زبانی همچو تیغ تیز تو
با عدوی خاندانت هیچ زین افزار نیست
زخم من بر جان خود پیش تو آرد روز حشر
هرگز آن گمره کزو بیدارم او بیدار نیست
سوی یزدان منکر است آنکو به تو معروف نیست
جز به انکار توام معروف را انکار نیست
ناصبی را چشم کور است و تو خورشید منیر
زین قبل مر چشم کورش را به تو دیدار نیست
نیست مردم ناصبی نزدیک من لا بل خر است
طبع او خروار هست ار صورتش خروار نیست
مایهٔ بری تو و ابرار اولاد تواند
بر چون یابد کسی کو شیعت ابرار نیست
دشمنان تو همه بیمار و بنده تن درست
دورتر باید ز بیمار آنکه او بیمار نیست
من رهی را از جفای دشمن اولاد تو
خوابگاه و جای خور جز غار یا کهسار نیست
هر کسی را هست تیماری ز دنیا و مرا
جز ز بهر طاعت اولاد تو تیمار نیست
من رهی را جز به خشنودیی تو و اولاد تو
روز محشر هیچ امید رحمت جبار نیست
زانکه دانا را سوی نادان بسی مقدار نیست
بد به سوی بد گراید نیک با نیک آرمد
این مر آن را جفت نی و آن مر این را یار نیست
مرد دانا بدرشید و چرخ نادان بد کنش
نزد یکدیگر هگرز این هر دو را بازار نیست
نیک را بد دارد و بد را نکو از بهر آنک
بر ستارهٔ سعدو نحس اندر فلک مسمار نیست
نیست هشیار این فلک، رنجه بدین گشتم ازو
رنج بیند هوشیار از مرد کو هشیار نیست
نیک و بد بنیوش و بر سنجش به معیار خرد
کز خرد برتر بدو جهان سوی من معیار نیست
مشک با نادان مبوی و خمر نادانان مخور
کاندر این عالم ز جاهل صعبتر خمار نیست
مردمی ورز و هگرز آزار آزاده مجوی
مردم آن را دان کزو آزاده را آزار نیست
این جهان راه است و ما راهی و مرکب خوی ماست
رنجه گردد هر که از ما مرکبش رهوار نیست
این جهان را سفلهدان، بسیار او اندک شمر
گرچه بسیار است دادهٔ سفله آن بسیار نیست
هر چه داد امروز فردا باز خواهد بیگمان
گر نخواهی رنج تن با چیز اویت کار نیست
از درخت باردارش باز نشناسی ز دور
چون فراز آئی بدو در زیر برگش بار نیست
آنکه طرار است زر و سیم برد و، این جهان
عمر برد و، پس چنین جای دگر طرار نیست
عمر تو زر است سرخ و مشک او خاک است خشک
زر به نرخ خاک دادن کار زیرک سار نیست
مار خفتهاست این جهان زو بگذر و با او مشو
تا نیازارد تو را این مار چون بیدار نیست
آنچه دانا گوید آن را لفظ و معنی تار و پود
و آنچه نادان گوید آن را هیچ پود و تار نیست
دام داران را بدان و دور باش از دامشان
صید نادانان شدن سوی خرد جز عار نیست
زانکه دین را دام سازد بیشتر پرهیز کن
زانکه سوی او چو آمد صید را زنهار نیست
گاه گوید زین بباید خورد کاین پاک است و خوش
گاه گوید نی نشاید خورد کاین کشتار نیست
ور بری زی او به رشوت اژدهای هفت سر
گوید این فربی یکی ماهی است والله مار نیست
حیلت و مکر است فقه و علم او و، سوی او
نیست دانا هر که او محتال یا مکار نیست
گرش غول شهر گوئی جای این گفتار هست
ورش دیو دهر خوانی جای استغفار نیست
علم خورد و برد و کردن در خور گاو و خر است
سوی دانا این چنین بیهودهها را بار نیست
چون نجوئی کهت خدا از بهر چه موجود کرد
گر مرو را با تو شغلی کردنی ناچار نیست؟
آنچه او خود کرده باشد باز چون ویران کند؟
خوب کرده زشت کردن کار معنیدار نیست
نیکی از تو چون پذیرد چون نخواهد بد ز تو؟
کز بد و نیک تو او را رنج نی و بار نیست
بیم زخم و دار چون از جملهٔ حیوان تو راست؟
چونکه دیگر جانور را بیم زخم و دار نیست؟
چون کند سی ساله عاصی را عذاب جاودان؟
این چنین حکم و قضای حاکم دادار نیست
گر همی گوید که یک بد را بدی یکی دهم
باز چون گوید که هرگز بد کنش رستار نیست؟
چون نجوئی حکمت اندر گزدمان و مار صعب
وین درختانی که بار و برگشان جز خار نیست؟
گرچه اندک، بیگمان حکمت بود صنع حکیم،
لیکن آن بیندش کو را پیش دل دیوار نیست
خشمگیری جنگ جوئی چون بمانی از جواب
خشم یک سو نه سخن گستر که شهر آوار نیست
راه بنمایم تو را گر کبر بندازی ز دل
جاهلان را پیش دانا جای استکبار نیست
همچنان کاندر گزارش کردن فرقان به خلق
هیچکس انباز و یار احمد مختار نیست
همچنان در قهر جباران به تیغ ذوالفقار
هیچکس انباز و یار حیدر کرار نیست
اصل اسلام این دو چیز آمد قران و ذوالفقار
نه مسلمان و نه مشرک را درین پیکار نیست
همچنان کاندر سخن جز قول احمد نور نیست
تیز تیغی جز که تیغ میر حیدر نار نیست
احمد مختار شمس و حیدر کرار نور
آن بی این موجود نی و این بی آن انوار نیست
هر که نور آفتاب دین جدا گشته است ازو
روزهای او همیشه جز شبان تار نیست
چشم سر بیآفتاب آسمان بیکار گشت
چشم دل بیآفتاب دین چرا بی کار نیست؟
بر سر گنجی که یزدان در دل احمد نهاد
جز علی گنجور نی و جز علی بندار نیست
وانکه یزدان بر زبان او گشاید قفل علم
جز علی المرتضی اندر جهان دیار نیست
بحر لل بیخطر با طبع او، از بهر آنک
چون بنان او به قیمت لؤلؤ شهوار نیست
ای خداوند حسام دشمن او بار از جهان
جز زبان حجت تو ابر گوهر بار نیست
عروةالوثقی حقیقت عهد فرزندان توست
شیفته است آن کس که او در عهدشان بستار نیست
من رهی را جز زبانی همچو تیغ تیز تو
با عدوی خاندانت هیچ زین افزار نیست
زخم من بر جان خود پیش تو آرد روز حشر
هرگز آن گمره کزو بیدارم او بیدار نیست
سوی یزدان منکر است آنکو به تو معروف نیست
جز به انکار توام معروف را انکار نیست
ناصبی را چشم کور است و تو خورشید منیر
زین قبل مر چشم کورش را به تو دیدار نیست
نیست مردم ناصبی نزدیک من لا بل خر است
طبع او خروار هست ار صورتش خروار نیست
مایهٔ بری تو و ابرار اولاد تواند
بر چون یابد کسی کو شیعت ابرار نیست
دشمنان تو همه بیمار و بنده تن درست
دورتر باید ز بیمار آنکه او بیمار نیست
من رهی را از جفای دشمن اولاد تو
خوابگاه و جای خور جز غار یا کهسار نیست
هر کسی را هست تیماری ز دنیا و مرا
جز ز بهر طاعت اولاد تو تیمار نیست
من رهی را جز به خشنودیی تو و اولاد تو
روز محشر هیچ امید رحمت جبار نیست
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹
ای به خور مشغول دایم چون نبات
چیست نزد تو خبر زین دایرات؟
خود چنین بر شد بلند از ذات خویش
خیره خیر این نیلگون بیدر کلات؟
یا کسی دیگر مر او را بر کشید
آنکه کرسیی اوست چرخ ثابتات؟
جسم بی صانع کجا یابد هگرز
شکل و رنگ و هیات و جنبش بذات؟
چند در ما این کواکب بنگرند
روز و شب چون چشمهای بیسبات؟
گر بخواهی تا بدانی گوش دار
ور بدانی گوش من زی توست هات!
بنگر اندر لوح محفوظ، ای پسر
خطهاش از کاینات و فاسدات
جز درختان نیست این خط را قلم
نیست این خط را جز از دریا دوات
خط ایزد را نفرساید هگرز
گشت دهر و دایرات سامکات
زندگان هرسه سه خط ایزدند
مردمش انجام و آغازش نبات
زندهٔ حق را به چشم دل نگر
زانکه چشم سر نبیند جز موات
این که میبینی بتانند، ای پسر
گرچه نامد نامشان عزی و لات
خلق یکسر روی زی ایشان نهاد
کس به بت زاتش کجا یابد نجات؟
همچنان چون گفت میگوید سخن
دیو در عزی و لات و در منات
حیلت و رخصت بدین در فاش کرد
مادر دیوان به قول بیثبات
لاجرم دادند بیبیم آشکار
در بهای طبل و دف مال زکات
عاقلان را در جهان جائی نماند
جز که بر کهسارهای شامخات
کس نیارد یاد از آل مصطفی
در خراسان از بنین و از بنات
کس نجوید می نشان از هفت زن
کامدهاست اندر قران زایشان صفات
بر نخواند خلق پنداری همی
مسلمات مؤمنات قانتات
هر زمان بتر شود حال رمه
چون بودش از گرسنه گرگان رعات
گر بخواهد ایزد از عباسیان
کشتگان آل احمد را دیات
وای بومسلم که مر سفاح را
او برون آورد از آن بیدر کلات
من ز لذت ها بشستم دست خویش
راست چون بگذشتم از آب فرات
بر امید آنکه یابم روز حشر
بر صراط از آتش دوزخ برات
چیست نزد تو خبر زین دایرات؟
خود چنین بر شد بلند از ذات خویش
خیره خیر این نیلگون بیدر کلات؟
یا کسی دیگر مر او را بر کشید
آنکه کرسیی اوست چرخ ثابتات؟
جسم بی صانع کجا یابد هگرز
شکل و رنگ و هیات و جنبش بذات؟
چند در ما این کواکب بنگرند
روز و شب چون چشمهای بیسبات؟
گر بخواهی تا بدانی گوش دار
ور بدانی گوش من زی توست هات!
بنگر اندر لوح محفوظ، ای پسر
خطهاش از کاینات و فاسدات
جز درختان نیست این خط را قلم
نیست این خط را جز از دریا دوات
خط ایزد را نفرساید هگرز
گشت دهر و دایرات سامکات
زندگان هرسه سه خط ایزدند
مردمش انجام و آغازش نبات
زندهٔ حق را به چشم دل نگر
زانکه چشم سر نبیند جز موات
این که میبینی بتانند، ای پسر
گرچه نامد نامشان عزی و لات
خلق یکسر روی زی ایشان نهاد
کس به بت زاتش کجا یابد نجات؟
همچنان چون گفت میگوید سخن
دیو در عزی و لات و در منات
حیلت و رخصت بدین در فاش کرد
مادر دیوان به قول بیثبات
لاجرم دادند بیبیم آشکار
در بهای طبل و دف مال زکات
عاقلان را در جهان جائی نماند
جز که بر کهسارهای شامخات
کس نیارد یاد از آل مصطفی
در خراسان از بنین و از بنات
کس نجوید می نشان از هفت زن
کامدهاست اندر قران زایشان صفات
بر نخواند خلق پنداری همی
مسلمات مؤمنات قانتات
هر زمان بتر شود حال رمه
چون بودش از گرسنه گرگان رعات
گر بخواهد ایزد از عباسیان
کشتگان آل احمد را دیات
وای بومسلم که مر سفاح را
او برون آورد از آن بیدر کلات
من ز لذت ها بشستم دست خویش
راست چون بگذشتم از آب فرات
بر امید آنکه یابم روز حشر
بر صراط از آتش دوزخ برات
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰
این تخت سخت گنبد گردان سرای ماست
یا خود یکی بلند و بیآسایش آسیاست
لا بل که هر کسیش به مقدار علم خویش
ایدون گمان برد که «خود این ساخته مراست»
داناش گفت «معدن چون و چراست این»
نادانش گفت «نیست، که این معدن چراست»
دانای فیلسوف چنین گفت ک«این جهان
ما را ز کردگار همی هدیه یا عطاست»
چون فیلسوف رفت و عطا با خدای ماند
پیداست همچو روز که گفتار او خطاست
بخشیدهٔ خدای ز تو کی جدا شود؟
آن کو جدا شود ز تو بخشیدههای ماست
از بهر جست و جوی ز کار جهان و خلق
گفتند گونهگون و دویدند چپ و راست
آن گفت ک«این جهان نه فنا است و سرمدی است»
وین گفت ک«این خطاست، جهان را ز بن فناست»
چون این و آن شدند و جهان ماند، مر تو را
او بر بقای خویش و فناهای ما گواست
فانی به جان نهای به تنی، ای حکیم، تو
جان را فنا به عقل محال است و نارواست
بس چاشنی است این ز بقا و فنا تو را
کز فعل بر فنا و ز بنیاد بر بقاست
باقی است چرخ کردهٔ یزدان و، شخص تو
فانی است از انکه کردهٔ این بیخرد رحاست
بی دانش آمدی و در اینجا شناختی
کاین چیست وان چه باشد وان چون و این چراست
چون و چرا نتیجهٔ عقل است بیگمان
چون و چرا ز جانوران جز تو را کراست؟
جز عقل چیست آنکه بدو نیک و بد زخلق
آن مستحق لعنت وین در خور ثناست
قدر و بهای مرد نه از جسم و فربهی است
بل مردم از نکو سخن و عقل پر بهاست
بر جانور بجمله سخن گوی جانور
زان است پادشا که برو عقل پادشاست
چون تو خدای خر شدی از قوت خرد
پس عقل بهرهای ز خدای است قول راست
بی هیچ علتی ز قضا عقل دادمان
زین روی نام عقل سوی اهل دین قضاست
اینجا ز بهر آن ز خدائیت بهرهداد
کاین گوهر شریف مر آن هدیه را سزاست
این است آن عطا که خدا کرد فیلسوف
آن فلسفه است و این ره و آثار انبیاست
این عالم اژدهاست وز ایزد تو را خرد
پازهر زهر این قوی و منکر اژدهاست
پازهر اژدهاست خرد سوی هوشیار
در خورد مکر نیست نه نیز از در دهاست
هر چند رحمت است خرد بر تو از خدای
بر هر که بد کند به خرد هم خرد بلاست
ملک و بقاست کام تو وین هر دو کام را
اندر دو عالم ای بخرد عقل کیمیاست
گر تو به دست عقل اسیری خنک تو را
وای تو گر خردت به دست تو مبتلاست
تخم وفاست عقل، به تو مبتلا شدهاست
گر مر تورا ز تخم وفا برگ و بر جفاست
سوی وفاست روی خرد، چون جفا کنی
مر عقل را به سوی تو، ای پیر، پس قفاست
عدل است و راستی همه آثار عقل پاک
عقل است آفتاب دل و عدل ازو ضیاست
از عدلهای عقل یکی شکر نعمت است
بخشندهٔ خرد ز تو زیرا که شکر خواست
از نیک صبر کرد نباید که کاهلی است
بر بد شتاب کرد نشاید که آن هواست
شکر است آب نعمت و نعمت نهال او
با آب خوش نهال نگیرد هگرز کاست
هر کس که بر هوای دل خویش تکیه کرد
تکیه مکن برو که هواجوی بر هواست
آن گوی مر مرا که توانی ز من شنود
این پند مر تو را به ره راست بر عصاست
عالم یکی خط است کشیدهٔ خدای حق
وان خط را میانه و آغاز و انتهاست
دنیا ز بهر مردم و مردم ز بهر دین
چون خط دایره که بر انجامش ابتداست
علم است کار جانت و عمل کار تن که دین
از علم وز عمل چو تن و جان تو دوتاست
چون جان و تن دوتاست دو تخم است دینت را
یک تخم او ز خوف و دگر تخم او رجاست
مرد خرد جدا نشد از خر مگر به دین
آن کن که مرد با خرد از خر بدو جداست
کشت خدای نیست مگر کاهل علم و دین
جز کاین دو تن دگر همه خار و خس و گیاست
پرهیز تخم و مایهٔ دین است و زی خدای
پرهیزگار مردم دیندار و بیریاست
پرهیزگار کیست؟ کم آزار، اگر کسی
از خلق پارساست کم آزار پارساست
لختی عنان بکش سپس این جهان متاز
زیرا که تاختن سپس این جهان عناست
بر خاک فتنه چون بشدی؟ بر سما نگر
بر خاک نیست جای تو بل برتر از سماست
گر ز آسمان به خاک تو خرسند گشتهای
همچون تو شوربخت به عالم دگر کجاست؟
ترسم کز آرزو خردت را وبا رسد
زیرا که آرزو خرد خلق را وباست
دردی است آرزو که به پرهیز به شود
پرهیز مرد را سوی دانا بهین دواست
پند از کسی شنو که ندارد ز تو طمع
پندی که با طمع بود آن سر بسر هباست
گیتی به بند طمع ببسته است خلق را
زین بند دور باش که نه بند بیوفاست
از دست بند طمع جهان چون رهاندت
جز هوشیار مرد کز این بند خود رهاست؟
بیتوتیاست چشم تو گر بر دروغ و زرق
از مردم چشم درد تو را طمع توتیاست
رفتند هم رهانت، بباید همیت رفت
انده مخور که جای سپنجیست بینواست
برگیر زاد و، زاد تو پرهیز و طاعت است
زین راه سر متاب که این راه اولیاست
چون بیبقاست این سفری خانه اندرو
باکی مدار هیچ اگرت پشت بیقباست
پرهیز کن به جان ز خرافات ناکسان
هر چند با خسان کنی اینجا نشست و خاست
مزگت کلیسیا نشدهاست، ای پسر، هگرز
گرچه به شهر همبر مزگت کلیسیاست
این است پند حجت وین است مغز دین
وارایش سخنش چو گشنیز و کرویاست
یا خود یکی بلند و بیآسایش آسیاست
لا بل که هر کسیش به مقدار علم خویش
ایدون گمان برد که «خود این ساخته مراست»
داناش گفت «معدن چون و چراست این»
نادانش گفت «نیست، که این معدن چراست»
دانای فیلسوف چنین گفت ک«این جهان
ما را ز کردگار همی هدیه یا عطاست»
چون فیلسوف رفت و عطا با خدای ماند
پیداست همچو روز که گفتار او خطاست
بخشیدهٔ خدای ز تو کی جدا شود؟
آن کو جدا شود ز تو بخشیدههای ماست
از بهر جست و جوی ز کار جهان و خلق
گفتند گونهگون و دویدند چپ و راست
آن گفت ک«این جهان نه فنا است و سرمدی است»
وین گفت ک«این خطاست، جهان را ز بن فناست»
چون این و آن شدند و جهان ماند، مر تو را
او بر بقای خویش و فناهای ما گواست
فانی به جان نهای به تنی، ای حکیم، تو
جان را فنا به عقل محال است و نارواست
بس چاشنی است این ز بقا و فنا تو را
کز فعل بر فنا و ز بنیاد بر بقاست
باقی است چرخ کردهٔ یزدان و، شخص تو
فانی است از انکه کردهٔ این بیخرد رحاست
بی دانش آمدی و در اینجا شناختی
کاین چیست وان چه باشد وان چون و این چراست
چون و چرا نتیجهٔ عقل است بیگمان
چون و چرا ز جانوران جز تو را کراست؟
جز عقل چیست آنکه بدو نیک و بد زخلق
آن مستحق لعنت وین در خور ثناست
قدر و بهای مرد نه از جسم و فربهی است
بل مردم از نکو سخن و عقل پر بهاست
بر جانور بجمله سخن گوی جانور
زان است پادشا که برو عقل پادشاست
چون تو خدای خر شدی از قوت خرد
پس عقل بهرهای ز خدای است قول راست
بی هیچ علتی ز قضا عقل دادمان
زین روی نام عقل سوی اهل دین قضاست
اینجا ز بهر آن ز خدائیت بهرهداد
کاین گوهر شریف مر آن هدیه را سزاست
این است آن عطا که خدا کرد فیلسوف
آن فلسفه است و این ره و آثار انبیاست
این عالم اژدهاست وز ایزد تو را خرد
پازهر زهر این قوی و منکر اژدهاست
پازهر اژدهاست خرد سوی هوشیار
در خورد مکر نیست نه نیز از در دهاست
هر چند رحمت است خرد بر تو از خدای
بر هر که بد کند به خرد هم خرد بلاست
ملک و بقاست کام تو وین هر دو کام را
اندر دو عالم ای بخرد عقل کیمیاست
گر تو به دست عقل اسیری خنک تو را
وای تو گر خردت به دست تو مبتلاست
تخم وفاست عقل، به تو مبتلا شدهاست
گر مر تورا ز تخم وفا برگ و بر جفاست
سوی وفاست روی خرد، چون جفا کنی
مر عقل را به سوی تو، ای پیر، پس قفاست
عدل است و راستی همه آثار عقل پاک
عقل است آفتاب دل و عدل ازو ضیاست
از عدلهای عقل یکی شکر نعمت است
بخشندهٔ خرد ز تو زیرا که شکر خواست
از نیک صبر کرد نباید که کاهلی است
بر بد شتاب کرد نشاید که آن هواست
شکر است آب نعمت و نعمت نهال او
با آب خوش نهال نگیرد هگرز کاست
هر کس که بر هوای دل خویش تکیه کرد
تکیه مکن برو که هواجوی بر هواست
آن گوی مر مرا که توانی ز من شنود
این پند مر تو را به ره راست بر عصاست
عالم یکی خط است کشیدهٔ خدای حق
وان خط را میانه و آغاز و انتهاست
دنیا ز بهر مردم و مردم ز بهر دین
چون خط دایره که بر انجامش ابتداست
علم است کار جانت و عمل کار تن که دین
از علم وز عمل چو تن و جان تو دوتاست
چون جان و تن دوتاست دو تخم است دینت را
یک تخم او ز خوف و دگر تخم او رجاست
مرد خرد جدا نشد از خر مگر به دین
آن کن که مرد با خرد از خر بدو جداست
کشت خدای نیست مگر کاهل علم و دین
جز کاین دو تن دگر همه خار و خس و گیاست
پرهیز تخم و مایهٔ دین است و زی خدای
پرهیزگار مردم دیندار و بیریاست
پرهیزگار کیست؟ کم آزار، اگر کسی
از خلق پارساست کم آزار پارساست
لختی عنان بکش سپس این جهان متاز
زیرا که تاختن سپس این جهان عناست
بر خاک فتنه چون بشدی؟ بر سما نگر
بر خاک نیست جای تو بل برتر از سماست
گر ز آسمان به خاک تو خرسند گشتهای
همچون تو شوربخت به عالم دگر کجاست؟
ترسم کز آرزو خردت را وبا رسد
زیرا که آرزو خرد خلق را وباست
دردی است آرزو که به پرهیز به شود
پرهیز مرد را سوی دانا بهین دواست
پند از کسی شنو که ندارد ز تو طمع
پندی که با طمع بود آن سر بسر هباست
گیتی به بند طمع ببسته است خلق را
زین بند دور باش که نه بند بیوفاست
از دست بند طمع جهان چون رهاندت
جز هوشیار مرد کز این بند خود رهاست؟
بیتوتیاست چشم تو گر بر دروغ و زرق
از مردم چشم درد تو را طمع توتیاست
رفتند هم رهانت، بباید همیت رفت
انده مخور که جای سپنجیست بینواست
برگیر زاد و، زاد تو پرهیز و طاعت است
زین راه سر متاب که این راه اولیاست
چون بیبقاست این سفری خانه اندرو
باکی مدار هیچ اگرت پشت بیقباست
پرهیز کن به جان ز خرافات ناکسان
هر چند با خسان کنی اینجا نشست و خاست
مزگت کلیسیا نشدهاست، ای پسر، هگرز
گرچه به شهر همبر مزگت کلیسیاست
این است پند حجت وین است مغز دین
وارایش سخنش چو گشنیز و کرویاست
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲
ای خردمند نگه کن که جهان برگذر است
چشم بیناست همانا اگرت گوش کر است
نه همی بینی کاین چرخ کبود از بر ما
بسی از مرغ سبک پرتر و پرندهتر است؟
چون نبینی که یکی زاغ و یکی باز سپید
اندر این گنبد گردنده پس یکدگر است؟
چون به مردم شود این عالم آباد خراب
چون ندانی که دل عالم جسم بشر است؟
از که پرسی به جز از دل تو بد و نیک جسد
چون همی دانی کو معدن علم و فکر است؟
از که پرسند جز از مردم نیک و بد دهر
چون بر این قافلگی مردم سالار و سر است؟
ای خردمند اگر مستان آگاه نیند
تو از این جای حذر گیر که جای حذر است
به خرد خویشتن از آتش و اغلال بخر
تو خرد ورز وگر بیشتر از خلق خر است
مرد دانسته به جان علم و خرد را بخرد
گر چه این خر رمه از علم و خرد بی خبر است
به خرد گوهر گردد که جهان چون دریاست
به خرد میوه شود خوش که جهان چون شجر است
نشود غره به بسیاری جهال جهان
که بسی سنگ به دریا در بیش از گهر است
گر همی نادان را حشمت بیند سوی شاه
سوی یزدان دانا محتشم و با خطر است
هر دو برگ و بر بر اصل درختند ولیک
بر سزای بشر و برگ سزای بقر است
جز خردمند مدان عالم را تخم و بری
همه خار و خس دان هر چه به جز تخم و بر است
بید مانند ترنج است ز دیدار به برگ
نیست در برگ سخن بلکه سخن در ثمر است
نبود مردم جز عاقل و، بیدانش مرد
نبود مردم، هرچند که مردم صور است
آن بصیر است که حق بصر اندر دل اوست
نه بصیر است کسی کش به سر اندر بصر است
نپرد بر فلک و بر سر دریا نرود
جز که هشیار کسی کز خردش پاو پر است
گر تو از هوش و خرد یافتهای پا و پری
پس خبر گوی مر از آنچه برون زین اکر است
گرد این گنبد گردنده چه چیز است محیط
نرم چون باد و یا سخت چو خاک و حجر است
اگر آن سخت بود سوده شود چرخ برو
پس دلیل است که آن چیز ازو نرمتر است
پس چو نرم است جسد باشد و آنچ او جسد است
بی نهایت نبود کاین سخنی مشتهر است
پس چه گوئی که از آن نرم جسد برتر چیست؟
نیک بنگر که نه این کار کسی بدنگر است
چرخ را زیر و زبر نیست سوی اهل خرد
آنچ ازو زیر تو آمد دگری را زبر است
ور چنین است چه گوئی که خدا از بر ماست؟
سخنت سوی خردمند محال و هدر است
وانچه او را زبر و زیر بود جسم بود
نتوان گفت که خالق را زیر و زبر است
گشتن حال و سخن گفتن باواز و حروف
زبر و زیر همه جمله به زیر قمر است
نظر تیره در این راه نداند سرخویش
ور چه رهبر به سوی عالم عقلی نظر است
زین سخن مگذر و این کار به خواری مگذار
گر خرد را به دل و جان تو بر، ره گذر است
و گرت رغبت باشد که در آئی زین در
بشنو از من سخنی کاین سخنی مختصر است
سوی آن باید رفتنت که از امر خدای
بر خزینهٔ خرد و علم خداوند در است
آنکه زی دانا دریای خرد خاطر اوست
اوست دریا و دگر یکسره عالم شمر است
آنکه زی اهل خرد دوستی عترت او،
با کریمیی نسبش، تا به قیامت اثر است
گر بترسی همی از آتش دوزخ بگریز
سوی پیمانش، که پیمانش از آتش سپر است
هنر و فضل و خرد در سیر اوست همه
همچو او کیست که فضل و هنر او را سیر است؟
قیمتی گردی اگر فضل و هنر گیری ازو
قیمت مرد ندانی که به فضل و هنر است؟
هر خردمند بداند که بدین حال و صفت
باب علم نبی و باب شبیر و شبر است
وگرت رهبر باید به سوی سیرت او
زی ره و سیرت اویت پسرش راهبر است
روی یزدان جهاندار و خداوند زمان
که ز تایید خدائی به درش بر حشر است
رایت شاهان را صورت شیر است و پلنگ
بر سر رایت او سورت فتح و ظفر است
او به قصر اندر آسوده و از خالق خلق
نصر و تایید سوی حضرت او بر سفر است
ذوالفقار آنکه به دست پدرش بود کنون
به کف اوست ازیرا پسر آن پدر است
نرسد جز ز کفش خیر و سعادت به جهان
کف اوشاید بودن که جهان را جگراست
فخر بر عالم ارواح و بر ارواح کند
آنکه در عالم اجسام چنینش پسر است
ای خداوندی کهت نیست در آفاق نظیر
رحمت و فضل تو زی حجت تو منتظر است
گر چه کامش ز غم و حسرت خشک است زبانش
به مدیج پدر و جدت و مدح تو تر است
خار و سنگ درهٔ یمگان با طاعت تو
در دماغ و دهن بندهت عود و شکر است
تو خداوند چو خورشید به عالم سمری
همچنین بندهٔ زارت به خراسان سمر است
سوی من نحس زمان هرگز ناظر نبود
تا خداوند زمان را به سوی من نظر است
چشم بیناست همانا اگرت گوش کر است
نه همی بینی کاین چرخ کبود از بر ما
بسی از مرغ سبک پرتر و پرندهتر است؟
چون نبینی که یکی زاغ و یکی باز سپید
اندر این گنبد گردنده پس یکدگر است؟
چون به مردم شود این عالم آباد خراب
چون ندانی که دل عالم جسم بشر است؟
از که پرسی به جز از دل تو بد و نیک جسد
چون همی دانی کو معدن علم و فکر است؟
از که پرسند جز از مردم نیک و بد دهر
چون بر این قافلگی مردم سالار و سر است؟
ای خردمند اگر مستان آگاه نیند
تو از این جای حذر گیر که جای حذر است
به خرد خویشتن از آتش و اغلال بخر
تو خرد ورز وگر بیشتر از خلق خر است
مرد دانسته به جان علم و خرد را بخرد
گر چه این خر رمه از علم و خرد بی خبر است
به خرد گوهر گردد که جهان چون دریاست
به خرد میوه شود خوش که جهان چون شجر است
نشود غره به بسیاری جهال جهان
که بسی سنگ به دریا در بیش از گهر است
گر همی نادان را حشمت بیند سوی شاه
سوی یزدان دانا محتشم و با خطر است
هر دو برگ و بر بر اصل درختند ولیک
بر سزای بشر و برگ سزای بقر است
جز خردمند مدان عالم را تخم و بری
همه خار و خس دان هر چه به جز تخم و بر است
بید مانند ترنج است ز دیدار به برگ
نیست در برگ سخن بلکه سخن در ثمر است
نبود مردم جز عاقل و، بیدانش مرد
نبود مردم، هرچند که مردم صور است
آن بصیر است که حق بصر اندر دل اوست
نه بصیر است کسی کش به سر اندر بصر است
نپرد بر فلک و بر سر دریا نرود
جز که هشیار کسی کز خردش پاو پر است
گر تو از هوش و خرد یافتهای پا و پری
پس خبر گوی مر از آنچه برون زین اکر است
گرد این گنبد گردنده چه چیز است محیط
نرم چون باد و یا سخت چو خاک و حجر است
اگر آن سخت بود سوده شود چرخ برو
پس دلیل است که آن چیز ازو نرمتر است
پس چو نرم است جسد باشد و آنچ او جسد است
بی نهایت نبود کاین سخنی مشتهر است
پس چه گوئی که از آن نرم جسد برتر چیست؟
نیک بنگر که نه این کار کسی بدنگر است
چرخ را زیر و زبر نیست سوی اهل خرد
آنچ ازو زیر تو آمد دگری را زبر است
ور چنین است چه گوئی که خدا از بر ماست؟
سخنت سوی خردمند محال و هدر است
وانچه او را زبر و زیر بود جسم بود
نتوان گفت که خالق را زیر و زبر است
گشتن حال و سخن گفتن باواز و حروف
زبر و زیر همه جمله به زیر قمر است
نظر تیره در این راه نداند سرخویش
ور چه رهبر به سوی عالم عقلی نظر است
زین سخن مگذر و این کار به خواری مگذار
گر خرد را به دل و جان تو بر، ره گذر است
و گرت رغبت باشد که در آئی زین در
بشنو از من سخنی کاین سخنی مختصر است
سوی آن باید رفتنت که از امر خدای
بر خزینهٔ خرد و علم خداوند در است
آنکه زی دانا دریای خرد خاطر اوست
اوست دریا و دگر یکسره عالم شمر است
آنکه زی اهل خرد دوستی عترت او،
با کریمیی نسبش، تا به قیامت اثر است
گر بترسی همی از آتش دوزخ بگریز
سوی پیمانش، که پیمانش از آتش سپر است
هنر و فضل و خرد در سیر اوست همه
همچو او کیست که فضل و هنر او را سیر است؟
قیمتی گردی اگر فضل و هنر گیری ازو
قیمت مرد ندانی که به فضل و هنر است؟
هر خردمند بداند که بدین حال و صفت
باب علم نبی و باب شبیر و شبر است
وگرت رهبر باید به سوی سیرت او
زی ره و سیرت اویت پسرش راهبر است
روی یزدان جهاندار و خداوند زمان
که ز تایید خدائی به درش بر حشر است
رایت شاهان را صورت شیر است و پلنگ
بر سر رایت او سورت فتح و ظفر است
او به قصر اندر آسوده و از خالق خلق
نصر و تایید سوی حضرت او بر سفر است
ذوالفقار آنکه به دست پدرش بود کنون
به کف اوست ازیرا پسر آن پدر است
نرسد جز ز کفش خیر و سعادت به جهان
کف اوشاید بودن که جهان را جگراست
فخر بر عالم ارواح و بر ارواح کند
آنکه در عالم اجسام چنینش پسر است
ای خداوندی کهت نیست در آفاق نظیر
رحمت و فضل تو زی حجت تو منتظر است
گر چه کامش ز غم و حسرت خشک است زبانش
به مدیج پدر و جدت و مدح تو تر است
خار و سنگ درهٔ یمگان با طاعت تو
در دماغ و دهن بندهت عود و شکر است
تو خداوند چو خورشید به عالم سمری
همچنین بندهٔ زارت به خراسان سمر است
سوی من نحس زمان هرگز ناظر نبود
تا خداوند زمان را به سوی من نظر است
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۳
اگر بزرگی و جاه و جلال در درم است
ز کردگار بر آن مرد کم درم ستم است
نداد داد مرا چون نداد گربه مرا
تو را از اسپ و خر و گاو و گوسفند رمه است
یکی به تیم سپنجی همی نیابد جای
تو را رواق زنقش و نگار چون ارم است
چو مه گذشت تو شادی ز بهر غلهٔ تیم
ولیکن آنکه تو را غله او دهد به غم است
همه ستاره که نحس است مر رفیق تو را
چرا تو را به سعادت رفیق و خال و عم است
کسی که داد بر این گونه خواهد از یزدان
بدان که راه دلش در سبیل داد گم است
ببین که بهرهٔ آن پادشا ز نعمت خویش
چو بهرهٔ تو ضعیف از طعام یک شکم است
نه هر چه هست مرو را همه تواند خورد
ز نان خویش تو را بهره زان او چه کم است
کسی که جوی روان است ده به باغش در
به وقت تشنه چو تو بهره زانش یک فخم است
گرت نداد حشم تو غم حشم نخوری
غم حشم همه بر جان اوست کهش حشم است
زبانت داد و دل و گوش و چشم همچو امیر
نشان عدل خدای، ای پسر، در این نعم است
کنی پسند که به چشم و گوش بنشینی
بجای آنکه خداوند ملکت عجم است
به جان خلق برآمد پدید عدل خدای
نه بر تن و درم و مال کان هم صنم است
اگر پسند نیاید تو را، بدان کاین عدل
هزار بار نکوتر ز تخت و ملک جم است
اگر نیافت خطر بیخطر مگر به درم
درست شد که خرد برتر و به از درم است
تو پادشاه تن خویشی، ای بهوش و، تو را
تمیز و خاطر و اندیشه و سخن خدم است
تو، ای پسر، ز خرد سوی میر محتشمی
اگرچه میر سوی عام خلق محتشم است
قلم سلاحت و حجت به پیش تو سپر است
خرد تو را سپه است و سخن تو را علم است
سخن رسول دل و جان توست، اگر خوب است
خبر دهد عقلا را که جانت محترم است
بهم شود به زبان برت لفظ با معنی
اگرت جان سخن گوی با خرد بهم است
تفاوت است بسی در سخن کزو به مثل
یکی مبارک نوش و یکی کشنده سم است
چو هوشیار گزاردش راحت و داروست
چو مارسای بکاردش شدت و الم است
یکی سخن که بود راست، راست چون تیر است
دگر سخن که دروغ است پر ز ثغر و خم است
چو برق روشن و خوب است در سخن معنی
برون ز معنی دیگر بخار و تار و تم است
تمیز و فکرت و عقل است کیمیای سخن
چو کیمیا نبود اصل او ز باد و دم است
زبان و کام سخن را دو آلتاند از اصل
چنانکه آلت دستان لحن زیر و بم است
تو را محل خدای است در سخن که همی
به تو وجود پذیرد سخن که در عدم است
ز بهر حاضر اکنون زبانت حاجب توست
ز بهر غایب فردا رسول تو قلم است
دل توزانکه سخن ماند خواهدت شاد است
دل کسی که درم ماند خواهدش دژم است
دژمش کرد درم لاجرم به آخر کار
ستوده نیست کسی کو سزای لاجرم است
دژم مباش ز کمیی درم به دنیا در
اگر به طاعت و علمت به دین درون قدم است
متاز بر دم دنیا که گزدمش بگزدت
ز گزدمش بحذر باش کش گزنده دم است
به دین و دنیا بر خور خدای را بشناس
که سنتش همه عدل است و رحمت و کرم است
به شعر حجت پر گشت دفتر از حکمت
که خاطرش در پند است و معدن حکم است
ز کردگار بر آن مرد کم درم ستم است
نداد داد مرا چون نداد گربه مرا
تو را از اسپ و خر و گاو و گوسفند رمه است
یکی به تیم سپنجی همی نیابد جای
تو را رواق زنقش و نگار چون ارم است
چو مه گذشت تو شادی ز بهر غلهٔ تیم
ولیکن آنکه تو را غله او دهد به غم است
همه ستاره که نحس است مر رفیق تو را
چرا تو را به سعادت رفیق و خال و عم است
کسی که داد بر این گونه خواهد از یزدان
بدان که راه دلش در سبیل داد گم است
ببین که بهرهٔ آن پادشا ز نعمت خویش
چو بهرهٔ تو ضعیف از طعام یک شکم است
نه هر چه هست مرو را همه تواند خورد
ز نان خویش تو را بهره زان او چه کم است
کسی که جوی روان است ده به باغش در
به وقت تشنه چو تو بهره زانش یک فخم است
گرت نداد حشم تو غم حشم نخوری
غم حشم همه بر جان اوست کهش حشم است
زبانت داد و دل و گوش و چشم همچو امیر
نشان عدل خدای، ای پسر، در این نعم است
کنی پسند که به چشم و گوش بنشینی
بجای آنکه خداوند ملکت عجم است
به جان خلق برآمد پدید عدل خدای
نه بر تن و درم و مال کان هم صنم است
اگر پسند نیاید تو را، بدان کاین عدل
هزار بار نکوتر ز تخت و ملک جم است
اگر نیافت خطر بیخطر مگر به درم
درست شد که خرد برتر و به از درم است
تو پادشاه تن خویشی، ای بهوش و، تو را
تمیز و خاطر و اندیشه و سخن خدم است
تو، ای پسر، ز خرد سوی میر محتشمی
اگرچه میر سوی عام خلق محتشم است
قلم سلاحت و حجت به پیش تو سپر است
خرد تو را سپه است و سخن تو را علم است
سخن رسول دل و جان توست، اگر خوب است
خبر دهد عقلا را که جانت محترم است
بهم شود به زبان برت لفظ با معنی
اگرت جان سخن گوی با خرد بهم است
تفاوت است بسی در سخن کزو به مثل
یکی مبارک نوش و یکی کشنده سم است
چو هوشیار گزاردش راحت و داروست
چو مارسای بکاردش شدت و الم است
یکی سخن که بود راست، راست چون تیر است
دگر سخن که دروغ است پر ز ثغر و خم است
چو برق روشن و خوب است در سخن معنی
برون ز معنی دیگر بخار و تار و تم است
تمیز و فکرت و عقل است کیمیای سخن
چو کیمیا نبود اصل او ز باد و دم است
زبان و کام سخن را دو آلتاند از اصل
چنانکه آلت دستان لحن زیر و بم است
تو را محل خدای است در سخن که همی
به تو وجود پذیرد سخن که در عدم است
ز بهر حاضر اکنون زبانت حاجب توست
ز بهر غایب فردا رسول تو قلم است
دل توزانکه سخن ماند خواهدت شاد است
دل کسی که درم ماند خواهدش دژم است
دژمش کرد درم لاجرم به آخر کار
ستوده نیست کسی کو سزای لاجرم است
دژم مباش ز کمیی درم به دنیا در
اگر به طاعت و علمت به دین درون قدم است
متاز بر دم دنیا که گزدمش بگزدت
ز گزدمش بحذر باش کش گزنده دم است
به دین و دنیا بر خور خدای را بشناس
که سنتش همه عدل است و رحمت و کرم است
به شعر حجت پر گشت دفتر از حکمت
که خاطرش در پند است و معدن حکم است
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵
هر چه دور از خرد همه بند است
این سخن مایهٔ خردمند است
کارها را بکشی کرد خرد
بر ره ناسزا نه خرسند است
دل مپیوند تا نشاید بود
گرت پاداش ایچ پیوند است
وهم جانت مبر به جز توحید
کان دگر کیمیای دلبند است
سخت اندر نگر موحد باش
که سلب را بپا که افگنده است؟
گر خداوندی از نیاز مترس
که رهی مر تو را خداوند است
غمت آسان گذار نیز و بدان
مادرت برگذار فرزند است
ای رفیق اندرون نگر به جهان
تا چو تو چند بود یا چند است
این جهان نیست با تو عمر دراز
مر تو را عمر خود دم و بند است
مکن امید دور آز دراز
گردش چرخ بین که گریند است
این سخن مایهٔ خردمند است
کارها را بکشی کرد خرد
بر ره ناسزا نه خرسند است
دل مپیوند تا نشاید بود
گرت پاداش ایچ پیوند است
وهم جانت مبر به جز توحید
کان دگر کیمیای دلبند است
سخت اندر نگر موحد باش
که سلب را بپا که افگنده است؟
گر خداوندی از نیاز مترس
که رهی مر تو را خداوند است
غمت آسان گذار نیز و بدان
مادرت برگذار فرزند است
ای رفیق اندرون نگر به جهان
تا چو تو چند بود یا چند است
این جهان نیست با تو عمر دراز
مر تو را عمر خود دم و بند است
مکن امید دور آز دراز
گردش چرخ بین که گریند است
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۶
سفله جهان، ای پسر، چو چشمه شور است
چشمهٔ شور از در نفایه ستور است
خانهٔ تاری است این جهان و بدو در
رهگذر دیده نی چو دیدهٔ مور است
فردا جانت به علم زور نماید
چونان کامروز کار تنت به زور است
دانا گر چشم سر ندارد بیناست
نادان گر چشم هشت یابد کور است
آتش با عاقلان برابر آب است
بستان با جاهلان برابر گور است
چشمهٔ شور از در نفایه ستور است
خانهٔ تاری است این جهان و بدو در
رهگذر دیده نی چو دیدهٔ مور است
فردا جانت به علم زور نماید
چونان کامروز کار تنت به زور است
دانا گر چشم سر ندارد بیناست
نادان گر چشم هشت یابد کور است
آتش با عاقلان برابر آب است
بستان با جاهلان برابر گور است
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۱
از اهل ملک در این خیمهٔ کبود که بود
که ملک ازو نربود این بلند چرخ کبود؟
هر آنکه بر طلب مال، عمر مایه گرفت
چو روزگار بر آمد نه مایه ماند و نه سود
چو عمر سوده شد و، مایه عمر بود تو را
تو را ز مال که سوداست، اگر نه سود، چه سود؟
فزودگان را فرسوده گیر پاک همه
خدای عزوجل نه فزود و نه فرسود
خدای را به صفات زمانه وصف مکن
که هر سه وصف زمانه است هست و باشد و بود
یکی است با صفت و بیصفت نگوئیمش
نچیز و چیز مگویش، که مان چنین فرمود
خدای را بشناس و سپاس او بگزار
که جز بر این دو نخواهیم بود ما ماخوذ
به فعل و قول زبان یکنهاد باش و مباش
به دل خلاف زبان چون پشیز زر اندود
چو نرم گویم با تو مرا درشت مگو
مسوز دست جز آن را که مر تو را برهود
ز خاک و آتش و آبی، به رسم ایشان رو
که خاک خشک و درشت است و آب نرم و نسود
مباش مادح خویش و، مگوی خیره مرا
که «من ترنج لطیفم خوش و تو بی مزه تود»
اگر کسی بگرفتی به زور و جهد شرف
به عرش بر بنشستی به سرکشی نمرود
جهود را چه نکوهی؟ که تو به سوی جهود
بسی نفایهتری زانکه سوی توست جهود
ستوده سوی خردمند شو به دانش ازانک
بحق ستوده رسول است کش خدای ستود
یقین بدان که ز پاکیزگی است پیوسته
به جان پاک رسول از خدای و خلق درود
اگر نخواهی کائی به محشر آلوده
ز جهل جان و، ز بد دل، ببایدت پالود
تو را چگونه پساود هگرز پاکی و علم
که جان و دلت جز از جهل و فعل بد نپسود؟
به مال و ملک و به اقبال دهر غره مشو
که تو هنوز ز آتش ندیدهای جز دود
جهان مثل چو یکی منزل است بر ره و خلق
درو همی گذرد فوج فوج زودا زود
برادر و پدر و مادرت همه رفتند
تو چند خواهی اندر سفر چنین آسود؟
تنت چو پیرهنی بود جانت را و، کنون
همه گسست و بفرسوده گشت تارش و پود
ربود خواهد از تنت پیرهن اکنون
همان که تازگی و رنگ پیرهنت ربود
تو باد پیمودی همچو غافلان و فلک
به کیل روز و شبان بر تو عمر تو پیمود
تو سالیانها خفتی و آنکه بر تو شمرد
دم شمردن تو، یک نفس زدن نغنود
کنون بباید رفتن سبک به قهر و، سرت
پر از بخار خمار است و چشم خواب آلود
تو عبرت دو جهانی که میروی و، دلت
ز بخت نا خشنود و خدای ناخشنود
نگاه کن که چه حاصل شدت به آخر کار
از انکه دست و سر و روی سوختی و شخود
چرا به رنج تن بیخرد طلب کردی
فزونئی که به عمر تو اندرون نفزود
بدان که: هر چه بکشتی ز نیک و بد، فردا
ببایدت همه ناکام و کام پاک درود
بدانکه بر تو گواهی دهند هر دو به حق
دو چشم هر چه بدید و دو گوش هر چه شنود
به گمرهی نبود عذر مر تو را پس ازانک
تو را دلیل خداوند راه راست نمود
که ملک ازو نربود این بلند چرخ کبود؟
هر آنکه بر طلب مال، عمر مایه گرفت
چو روزگار بر آمد نه مایه ماند و نه سود
چو عمر سوده شد و، مایه عمر بود تو را
تو را ز مال که سوداست، اگر نه سود، چه سود؟
فزودگان را فرسوده گیر پاک همه
خدای عزوجل نه فزود و نه فرسود
خدای را به صفات زمانه وصف مکن
که هر سه وصف زمانه است هست و باشد و بود
یکی است با صفت و بیصفت نگوئیمش
نچیز و چیز مگویش، که مان چنین فرمود
خدای را بشناس و سپاس او بگزار
که جز بر این دو نخواهیم بود ما ماخوذ
به فعل و قول زبان یکنهاد باش و مباش
به دل خلاف زبان چون پشیز زر اندود
چو نرم گویم با تو مرا درشت مگو
مسوز دست جز آن را که مر تو را برهود
ز خاک و آتش و آبی، به رسم ایشان رو
که خاک خشک و درشت است و آب نرم و نسود
مباش مادح خویش و، مگوی خیره مرا
که «من ترنج لطیفم خوش و تو بی مزه تود»
اگر کسی بگرفتی به زور و جهد شرف
به عرش بر بنشستی به سرکشی نمرود
جهود را چه نکوهی؟ که تو به سوی جهود
بسی نفایهتری زانکه سوی توست جهود
ستوده سوی خردمند شو به دانش ازانک
بحق ستوده رسول است کش خدای ستود
یقین بدان که ز پاکیزگی است پیوسته
به جان پاک رسول از خدای و خلق درود
اگر نخواهی کائی به محشر آلوده
ز جهل جان و، ز بد دل، ببایدت پالود
تو را چگونه پساود هگرز پاکی و علم
که جان و دلت جز از جهل و فعل بد نپسود؟
به مال و ملک و به اقبال دهر غره مشو
که تو هنوز ز آتش ندیدهای جز دود
جهان مثل چو یکی منزل است بر ره و خلق
درو همی گذرد فوج فوج زودا زود
برادر و پدر و مادرت همه رفتند
تو چند خواهی اندر سفر چنین آسود؟
تنت چو پیرهنی بود جانت را و، کنون
همه گسست و بفرسوده گشت تارش و پود
ربود خواهد از تنت پیرهن اکنون
همان که تازگی و رنگ پیرهنت ربود
تو باد پیمودی همچو غافلان و فلک
به کیل روز و شبان بر تو عمر تو پیمود
تو سالیانها خفتی و آنکه بر تو شمرد
دم شمردن تو، یک نفس زدن نغنود
کنون بباید رفتن سبک به قهر و، سرت
پر از بخار خمار است و چشم خواب آلود
تو عبرت دو جهانی که میروی و، دلت
ز بخت نا خشنود و خدای ناخشنود
نگاه کن که چه حاصل شدت به آخر کار
از انکه دست و سر و روی سوختی و شخود
چرا به رنج تن بیخرد طلب کردی
فزونئی که به عمر تو اندرون نفزود
بدان که: هر چه بکشتی ز نیک و بد، فردا
ببایدت همه ناکام و کام پاک درود
بدانکه بر تو گواهی دهند هر دو به حق
دو چشم هر چه بدید و دو گوش هر چه شنود
به گمرهی نبود عذر مر تو را پس ازانک
تو را دلیل خداوند راه راست نمود
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۳
این جهان بیوفا را بر گزیدو بد گزید
لاجرم بر دست خویش ار بد گزید او خود گزید
هر که دنیا را به نادانی به برنائی بخورد
خورد حسرت چون به رویش باد پیری بروزید
گشت بدبخت جهان و شد به نفرین و خزی
هر که او را دیو دنیا جوی در پهلو خزید
دیو پیش توست پیدا، زو حذر بایدت کرد
چند نالی تو چو دیوانه ز دیو ناپدید
گر مکافات بدی اندر طبیعت واجب است
چون تو از دنیا چریدی او تو را خواهد چرید
بس بیآراما که بستد زو بیآرامی جهان
تا بیارامید و خود هرگز زمانی نارمید
گر همیت امروز بر گردون کشد غره مشو
زانکه فردا هم به آخرت او کشد کهت بر کشید
آن ده و آن گوی ما را کهت پسند آید به دل
گر بباید زانت خورد و گر ببایدت آن شنید
چون نخواهی کهت ز دیگر کس جگر خسته شود
دیگران را خیره خیره دل چرا باید خلید
ور بترسی زانکه دیگر کس بجوید عیب تو
چشمت از عیب کسان لختی بیاید خوابنید
مر مرا چون گوئی آنچهت خوش نیاید همچنان؟
ور بگوئی از جواب من چرا باید طپید؟
خار مدرو تا نگردد دست و انگشتت فگار
از نهال و تخم تتری نی شکر خواهی چشید؟
برگزین از کارها پاکیزگی و خوی نیک
کز همه دنیا گزین خلق دنیا این گزید
نیکخو گفتهاست یزدان مر رسول خویش را
خوی نیک است ای برادر گنج نیکی را کلید
گر به خوی مصطفی پیوست خواهی جانت را
پس بباید دل ز ناپاکان و بیباکان برید
چون همیشه چون زنان در زینت دنیا چخی
گرت چون مردان همی در کار دین باید چخید؟
پرت از پرهیز و طاعت کرد باید، کز حجاز
جعفر طیار بر علیا بدین طاعت پرید
بررس از سر قران و ، علم تاویلش بدان
گر همی زین چه به سوی عرش بر خواهی رسید
تا نبینی رنج و، ناموزی زدانا علم حق
کی توانی دید بیرنج آنچه نادان آن ندید
صورت علمی تو را خود باید الفغدن به جهد
در تو ایزد نافریند آنچه در کس نافرید
در جهان دین بر اسپ دل سفر بایدت کرد
گر همی خواهی چریدن، مر تو را باید چمید
گر چه یزدان آفریند مادر و پستان و شیر
کودکان را شیر مادر خود همی باید مکید
گر طعام جسم نادان را همی خری به زر
مر طعام جان دانا را به جان باید خرید
لذت علمی چو از دانا به جان تو رسید
زان سپس ناید به چشمت لذت جسمی لذیذ
جان تو هرگز نیابد لذت از دین نبی
تا دلت پر لهو و مغزت پر خمار است از نبید
راحت روح از عذاب جهل در علم است ازانک
جز به علم از جان کس ریحان راحت نشکفید
از نبید آمد پلیدیی جهل پیدا بر خرد
چون بود مادر پلید، ناید پسر زو جز پلید
از ره چشم ستوری منگر اندر بوستان
ای برادر تا بدانی زرد خار از شنبلید
کام را از گرد بیباکی به آب دین بشوی
تا بدو بتوانی از میوه و شراب دین مزید
چون نیندیشی که حاجات روان پاک را
ایزد دانا در این صندوق خاکی چون دمید؟
وین بلند و بیقرار و صعب دولاب کبود
گرد این گوی سیه تا کی همی خواهد دوید؟
راز ایزد این پردهٔ کبود است، ای پسر،
کس تواند پردهٔ راز خدائی را درید؟
گر تو گوئی «چون نهان کرد ایزد از ما راز خویش؟»
من چه گویم؟ گویم «از حکم خدای ایدون سزید»
راز یزدان را یکی والا و دانا خازن است
راز یزدان را گزافه من توانم گسترید؟
ابر آب زندگانی اوست، من زنده شدم
چون یکی قطره زابرش در دهان من چکید
خازن علم قران فرزند شیر ایزد است
ناصبی گر خر نباشد زوش چون باید رمید؟
لاجرم بر دست خویش ار بد گزید او خود گزید
هر که دنیا را به نادانی به برنائی بخورد
خورد حسرت چون به رویش باد پیری بروزید
گشت بدبخت جهان و شد به نفرین و خزی
هر که او را دیو دنیا جوی در پهلو خزید
دیو پیش توست پیدا، زو حذر بایدت کرد
چند نالی تو چو دیوانه ز دیو ناپدید
گر مکافات بدی اندر طبیعت واجب است
چون تو از دنیا چریدی او تو را خواهد چرید
بس بیآراما که بستد زو بیآرامی جهان
تا بیارامید و خود هرگز زمانی نارمید
گر همیت امروز بر گردون کشد غره مشو
زانکه فردا هم به آخرت او کشد کهت بر کشید
آن ده و آن گوی ما را کهت پسند آید به دل
گر بباید زانت خورد و گر ببایدت آن شنید
چون نخواهی کهت ز دیگر کس جگر خسته شود
دیگران را خیره خیره دل چرا باید خلید
ور بترسی زانکه دیگر کس بجوید عیب تو
چشمت از عیب کسان لختی بیاید خوابنید
مر مرا چون گوئی آنچهت خوش نیاید همچنان؟
ور بگوئی از جواب من چرا باید طپید؟
خار مدرو تا نگردد دست و انگشتت فگار
از نهال و تخم تتری نی شکر خواهی چشید؟
برگزین از کارها پاکیزگی و خوی نیک
کز همه دنیا گزین خلق دنیا این گزید
نیکخو گفتهاست یزدان مر رسول خویش را
خوی نیک است ای برادر گنج نیکی را کلید
گر به خوی مصطفی پیوست خواهی جانت را
پس بباید دل ز ناپاکان و بیباکان برید
چون همیشه چون زنان در زینت دنیا چخی
گرت چون مردان همی در کار دین باید چخید؟
پرت از پرهیز و طاعت کرد باید، کز حجاز
جعفر طیار بر علیا بدین طاعت پرید
بررس از سر قران و ، علم تاویلش بدان
گر همی زین چه به سوی عرش بر خواهی رسید
تا نبینی رنج و، ناموزی زدانا علم حق
کی توانی دید بیرنج آنچه نادان آن ندید
صورت علمی تو را خود باید الفغدن به جهد
در تو ایزد نافریند آنچه در کس نافرید
در جهان دین بر اسپ دل سفر بایدت کرد
گر همی خواهی چریدن، مر تو را باید چمید
گر چه یزدان آفریند مادر و پستان و شیر
کودکان را شیر مادر خود همی باید مکید
گر طعام جسم نادان را همی خری به زر
مر طعام جان دانا را به جان باید خرید
لذت علمی چو از دانا به جان تو رسید
زان سپس ناید به چشمت لذت جسمی لذیذ
جان تو هرگز نیابد لذت از دین نبی
تا دلت پر لهو و مغزت پر خمار است از نبید
راحت روح از عذاب جهل در علم است ازانک
جز به علم از جان کس ریحان راحت نشکفید
از نبید آمد پلیدیی جهل پیدا بر خرد
چون بود مادر پلید، ناید پسر زو جز پلید
از ره چشم ستوری منگر اندر بوستان
ای برادر تا بدانی زرد خار از شنبلید
کام را از گرد بیباکی به آب دین بشوی
تا بدو بتوانی از میوه و شراب دین مزید
چون نیندیشی که حاجات روان پاک را
ایزد دانا در این صندوق خاکی چون دمید؟
وین بلند و بیقرار و صعب دولاب کبود
گرد این گوی سیه تا کی همی خواهد دوید؟
راز ایزد این پردهٔ کبود است، ای پسر،
کس تواند پردهٔ راز خدائی را درید؟
گر تو گوئی «چون نهان کرد ایزد از ما راز خویش؟»
من چه گویم؟ گویم «از حکم خدای ایدون سزید»
راز یزدان را یکی والا و دانا خازن است
راز یزدان را گزافه من توانم گسترید؟
ابر آب زندگانی اوست، من زنده شدم
چون یکی قطره زابرش در دهان من چکید
خازن علم قران فرزند شیر ایزد است
ناصبی گر خر نباشد زوش چون باید رمید؟
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۴
مردم نبود صورت مردم حکما اند
دیگر خس و خارند و قماشات و دغااند
اینها که نیند از تو سزای که و کهدان
مرحور وجنان راتو چه گوئی که سزااند؟
باندوه چرایند شب و روز بمانده
از چون و چرا زانکه ستوران چرااند
این خیل چرا چویند و زخیل چراجوی
این خلق بداندیش کزین گونه جرااند
در عالم انسانی مردم چو نبات است
اینها چون ریاحیناند آنها چو گیااند
در دست شه اینها سپرغمند کماهی
در پیش خر آنها چو گیاهند و غذااند
گر تو سپر غمی شوی، این پور، به طاعت
آنهات گزینند که بر ما امرااند
دانا بر من کیست جز آنها که در امت
خیرالبشراند و خلف اهل عبااند؟
ایشان که به فرمان خدا از پدر و جد
میمون خلفااند و بر امت خلفااند
آنها که به تایید الهی به ره دین
اندر شب گم راهی اجرام سمااند
آنها که مرایشان را اندر شرف و فضل
مردان و زنان جمله عبیداند و امااند
آنها که به تقدیر جهان داور ما را
از درد جهالت به نکو پند شفااند
آنها که جهان را به چراغی که خداوند
بفروختش اندر شب دین روی ضیااند
آنها که گوااند بر این خلق و برایشان
زایزد پدر و جد بحق عدل گوااند
آنها که زپاکیزه نسب شیعت خود را
از حوض جد خویش و نیا آب سقااند
آنها که گه حمله به تایید الهی
چون ما ز ستوران چراینده جدااند
آنها که بریشان ما را همه هموار
میراث نیائیم که میراث نیااند
آنها که چو محراب شریفند و مقدم
دیگر به صفا جمله وضیعند و ورااند
حجاج و کریمان و حکیمان جهانند
ویشان به ره حکمت قبلهٔ حکمااند
کعبهٔ شرف و علم خفیات کتاب است
ویشان به مثل کعبهٔ رکناند و صفااند
زیشان به هر اقلیم یکی تند زبانی است
گویا به صلاح گرهی کز صلحااند
بر اهل ولا ابر صلاحند و بر آنهاک
نه اهل ولااند مثل باد بلااند
کوهی است به هر کشور از ایشان که از این خلق
آنها که نبینند نه از اهل ولااند
کوهی که برو چشمهٔ پاک آب حیات است
نخچیر درو مؤمن و کبگان علمااند
کوهی است به یمگان که بینند گروهیش
کز چشم حقیقت سپر سر صفااند
کوهی که درو نور الهی است جواهر
آنها که همی جویند جوهر به کجااند؟
زین گوهر باقی نکند هیچ کسی قصد
کز کوردلی شیفته برادر فنااند
آن است مرا کز دل با من به مرا نیست
آنها نه مرااند که با من به مرااند
در گرد دل من به مرا هرگز ره نیست
پاکیزه که بیهیچ مرااند مرااند
مر گوهر با قیمت و با فضل و بها را
اینها نه سزااند که بیقدر و بهااند
از عدل و صواب است بقا زاده و اینها
نه اهل بقااند که بر جور و خطااند
پشه ز چه یک روز زید، پیل دوصد سال؟
زیرا ز پشه پیلان در رنج و عنااند
عدلی است عطا ز ایزد ما را و ز دوزخ
آنند رها کز در این شهره عطااند
گر عادلی از طاعت بگزار حق وقت
بنگر به بصیرت که در اینجا بصرااند
وانها که ندانند به طاعت حق روزی
بر جور و جفااند نه بر عدل و وفااند
یارب، چه شد آن خلق که بر آل پیمبر
چون کژدم و مارند و چو گرگان و قلااند؟
اینها که همی دشمن اولاد رسولند
از مادر اگر هرگز نایند روااند
دانم که رها یابد از دوزخ ابلیس
گر ز آتش این قوم بدین فعل رهااند
دانم که بدین فعل که میبینم هر چند
گویند تو راایم حقیقت نه تورااند
آنها که تورااند ز فعل بد اینها
درمانده و دل خسته و با درد و بکااند
دانند که در عالم دین شهره لوائی است
پنهان شده در سایهٔ این شهره لوااند
آن شمس که روزیش برآری تو زمغرب
از فضل تو خواهنده مرو را به دعااند
تا جای پدر باز ستانند ز دیوان
اینها که سزای صلواتاند و ثنااند
ای امت برگشته ز اولاد پیمبر
اولاد پیمبر حکم روز قضااند
این قوم که این راه نمودند شما را
زی آتش جاوید دلیلان شمااند
این رشوت خواران فقهااند شما را
ابلیس فقیه است گر اینها فقهااند
از بهر قضا خواشتن و خوردن رشوت
فتنه همگان بر کتب بیع و شرااند
رشوت بخورند آنگه رخصت بدهندت
نه اهل قضااند بل از اهل قفااند
بر من ز شما نیست سفاهت عجب ایرا
آنند که در دین فقهااند سفهااند
گر احمد مرسل پدر امت خویش است
جز شیعت و فرزند وی اولاد زنااند
ما بر اثر عترت پیغمبر خویشیم
و اولاد زنا بر اثر رای و هوااند
اسلام ردائی ز رسول است و، امامان
از عترت او، حافظ این شهره ردااند
آنان که فلان است و فلان زمرهٔ ایشان
نزدیک حکیمان زدر عیب و هجااند
ما را چو کند پیر چه گوئیم که رهبر
در دین حق از عترت پیغمبر مااند؟
ای حجت، میگوی سخنهای به حجت
زیرا که صبائی تو و خصمانت هبااند
موسی زمان را تو یکی شهره عصائی
وانکه نشناسند که خصمان عقلااند
دیگر خس و خارند و قماشات و دغااند
اینها که نیند از تو سزای که و کهدان
مرحور وجنان راتو چه گوئی که سزااند؟
باندوه چرایند شب و روز بمانده
از چون و چرا زانکه ستوران چرااند
این خیل چرا چویند و زخیل چراجوی
این خلق بداندیش کزین گونه جرااند
در عالم انسانی مردم چو نبات است
اینها چون ریاحیناند آنها چو گیااند
در دست شه اینها سپرغمند کماهی
در پیش خر آنها چو گیاهند و غذااند
گر تو سپر غمی شوی، این پور، به طاعت
آنهات گزینند که بر ما امرااند
دانا بر من کیست جز آنها که در امت
خیرالبشراند و خلف اهل عبااند؟
ایشان که به فرمان خدا از پدر و جد
میمون خلفااند و بر امت خلفااند
آنها که به تایید الهی به ره دین
اندر شب گم راهی اجرام سمااند
آنها که مرایشان را اندر شرف و فضل
مردان و زنان جمله عبیداند و امااند
آنها که به تقدیر جهان داور ما را
از درد جهالت به نکو پند شفااند
آنها که جهان را به چراغی که خداوند
بفروختش اندر شب دین روی ضیااند
آنها که گوااند بر این خلق و برایشان
زایزد پدر و جد بحق عدل گوااند
آنها که زپاکیزه نسب شیعت خود را
از حوض جد خویش و نیا آب سقااند
آنها که گه حمله به تایید الهی
چون ما ز ستوران چراینده جدااند
آنها که بریشان ما را همه هموار
میراث نیائیم که میراث نیااند
آنها که چو محراب شریفند و مقدم
دیگر به صفا جمله وضیعند و ورااند
حجاج و کریمان و حکیمان جهانند
ویشان به ره حکمت قبلهٔ حکمااند
کعبهٔ شرف و علم خفیات کتاب است
ویشان به مثل کعبهٔ رکناند و صفااند
زیشان به هر اقلیم یکی تند زبانی است
گویا به صلاح گرهی کز صلحااند
بر اهل ولا ابر صلاحند و بر آنهاک
نه اهل ولااند مثل باد بلااند
کوهی است به هر کشور از ایشان که از این خلق
آنها که نبینند نه از اهل ولااند
کوهی که برو چشمهٔ پاک آب حیات است
نخچیر درو مؤمن و کبگان علمااند
کوهی است به یمگان که بینند گروهیش
کز چشم حقیقت سپر سر صفااند
کوهی که درو نور الهی است جواهر
آنها که همی جویند جوهر به کجااند؟
زین گوهر باقی نکند هیچ کسی قصد
کز کوردلی شیفته برادر فنااند
آن است مرا کز دل با من به مرا نیست
آنها نه مرااند که با من به مرااند
در گرد دل من به مرا هرگز ره نیست
پاکیزه که بیهیچ مرااند مرااند
مر گوهر با قیمت و با فضل و بها را
اینها نه سزااند که بیقدر و بهااند
از عدل و صواب است بقا زاده و اینها
نه اهل بقااند که بر جور و خطااند
پشه ز چه یک روز زید، پیل دوصد سال؟
زیرا ز پشه پیلان در رنج و عنااند
عدلی است عطا ز ایزد ما را و ز دوزخ
آنند رها کز در این شهره عطااند
گر عادلی از طاعت بگزار حق وقت
بنگر به بصیرت که در اینجا بصرااند
وانها که ندانند به طاعت حق روزی
بر جور و جفااند نه بر عدل و وفااند
یارب، چه شد آن خلق که بر آل پیمبر
چون کژدم و مارند و چو گرگان و قلااند؟
اینها که همی دشمن اولاد رسولند
از مادر اگر هرگز نایند روااند
دانم که رها یابد از دوزخ ابلیس
گر ز آتش این قوم بدین فعل رهااند
دانم که بدین فعل که میبینم هر چند
گویند تو راایم حقیقت نه تورااند
آنها که تورااند ز فعل بد اینها
درمانده و دل خسته و با درد و بکااند
دانند که در عالم دین شهره لوائی است
پنهان شده در سایهٔ این شهره لوااند
آن شمس که روزیش برآری تو زمغرب
از فضل تو خواهنده مرو را به دعااند
تا جای پدر باز ستانند ز دیوان
اینها که سزای صلواتاند و ثنااند
ای امت برگشته ز اولاد پیمبر
اولاد پیمبر حکم روز قضااند
این قوم که این راه نمودند شما را
زی آتش جاوید دلیلان شمااند
این رشوت خواران فقهااند شما را
ابلیس فقیه است گر اینها فقهااند
از بهر قضا خواشتن و خوردن رشوت
فتنه همگان بر کتب بیع و شرااند
رشوت بخورند آنگه رخصت بدهندت
نه اهل قضااند بل از اهل قفااند
بر من ز شما نیست سفاهت عجب ایرا
آنند که در دین فقهااند سفهااند
گر احمد مرسل پدر امت خویش است
جز شیعت و فرزند وی اولاد زنااند
ما بر اثر عترت پیغمبر خویشیم
و اولاد زنا بر اثر رای و هوااند
اسلام ردائی ز رسول است و، امامان
از عترت او، حافظ این شهره ردااند
آنان که فلان است و فلان زمرهٔ ایشان
نزدیک حکیمان زدر عیب و هجااند
ما را چو کند پیر چه گوئیم که رهبر
در دین حق از عترت پیغمبر مااند؟
ای حجت، میگوی سخنهای به حجت
زیرا که صبائی تو و خصمانت هبااند
موسی زمان را تو یکی شهره عصائی
وانکه نشناسند که خصمان عقلااند
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۵
ز جور لشکر خرداد و مرداد
تواند داد ما را هیچکس داد؟
محال است این طمع هیهات هیهات
کس دیدی که دادش داد خرداد
ز بهر آنکه تا در دامت آرد
چو مرغان مر تو را خرداد خور داد
کرا خورداد گیتی مرد بایدش
ازان آید پس خرداد مرداد
همی خواهی که جاویدان بمانی
در این پرباد خانهٔ سست بنیاد
تو تا این بادپیمائی شب و روز
در این خانه برآمد سال هفتاد
از این پر باد خانه هم به آخر
برون باید شدن ناچار با باد
چه گوئی کین علوی گوهر پاک
بدین زندان و این بند از چه افتاد؟
خداوند ار نیامد زو گناهی
در این زندان و بندش از چه بنهاد؟
وگر بستش به جرمی، پس پیمبر
در این زندان سوی او چون فرستاد؟
وگر در بند مال و ملک دادش
چه خواهد دادنش چون کردش آزاد؟
تو را زندان جهان است و تنت بند
بر این زندان و این بند آفرین باد
به چشم سر یکی بنگر سحرگاه
بر این دولاب بیدیوار و بنیاد
تو پنداری که نسرین و گل زرد
بباریدهاست بر پیروزگون لاد
چرا گردد به گرد خاک ویران
همی چندین هزار این چرخ آباد
مراد کردگار ما ازین چیست؟
در این معنی چه داری یاد از استاد؟
گر البته نگشتی گرد این در
ز تو برجان تو جور است و بیداد
وگر بارت ندادند اندر این در
برایشان ابر رحمت خود مباراد
وگر گفتند «هرگز کس بر این در
نجست از بندیان کس جز تو فریاد»
تو بیچاره غلط کردی ره در
نه شاگردی نه استادی نه استاد
طمع چون کردی از گمره دلیلی؟
نروید هرگز از پولاد شمشاد
درین کردند از امت نیز دعوی
تنی هفتاد تا نزدیک هشتاد
هم آن این را هم این آن را شب و روز
به گمراهی و بیدینی کند یاد
چو خر بیعلم شادانند هریک
ستور است آنکه نادان باشد و شاد
نژاد دیو ملعونند یکسر
مزایاد آنکه این گوباره را زاد
خدا از شر و رنج راهداران
گروه خویش را ایمن بداراد
تو را گر قصد بغداد است آنک
نبستهستند بر تو راه بغداد
ولیکن جز امین سر یزدان
کسی این راز را بر خلق نگشاد
بهتنزیل ازخسر رهجوی و، تاویل
ز فرزندان او یابی و داماد
از آن داماد کایزد هدیه دادش
دل دانا و صمصام و کف راد
دل سندان ازو گر بدسگالد
فرو ریزد دل سندان و پولاد
تواند داد ما را هیچکس داد؟
محال است این طمع هیهات هیهات
کس دیدی که دادش داد خرداد
ز بهر آنکه تا در دامت آرد
چو مرغان مر تو را خرداد خور داد
کرا خورداد گیتی مرد بایدش
ازان آید پس خرداد مرداد
همی خواهی که جاویدان بمانی
در این پرباد خانهٔ سست بنیاد
تو تا این بادپیمائی شب و روز
در این خانه برآمد سال هفتاد
از این پر باد خانه هم به آخر
برون باید شدن ناچار با باد
چه گوئی کین علوی گوهر پاک
بدین زندان و این بند از چه افتاد؟
خداوند ار نیامد زو گناهی
در این زندان و بندش از چه بنهاد؟
وگر بستش به جرمی، پس پیمبر
در این زندان سوی او چون فرستاد؟
وگر در بند مال و ملک دادش
چه خواهد دادنش چون کردش آزاد؟
تو را زندان جهان است و تنت بند
بر این زندان و این بند آفرین باد
به چشم سر یکی بنگر سحرگاه
بر این دولاب بیدیوار و بنیاد
تو پنداری که نسرین و گل زرد
بباریدهاست بر پیروزگون لاد
چرا گردد به گرد خاک ویران
همی چندین هزار این چرخ آباد
مراد کردگار ما ازین چیست؟
در این معنی چه داری یاد از استاد؟
گر البته نگشتی گرد این در
ز تو برجان تو جور است و بیداد
وگر بارت ندادند اندر این در
برایشان ابر رحمت خود مباراد
وگر گفتند «هرگز کس بر این در
نجست از بندیان کس جز تو فریاد»
تو بیچاره غلط کردی ره در
نه شاگردی نه استادی نه استاد
طمع چون کردی از گمره دلیلی؟
نروید هرگز از پولاد شمشاد
درین کردند از امت نیز دعوی
تنی هفتاد تا نزدیک هشتاد
هم آن این را هم این آن را شب و روز
به گمراهی و بیدینی کند یاد
چو خر بیعلم شادانند هریک
ستور است آنکه نادان باشد و شاد
نژاد دیو ملعونند یکسر
مزایاد آنکه این گوباره را زاد
خدا از شر و رنج راهداران
گروه خویش را ایمن بداراد
تو را گر قصد بغداد است آنک
نبستهستند بر تو راه بغداد
ولیکن جز امین سر یزدان
کسی این راز را بر خلق نگشاد
بهتنزیل ازخسر رهجوی و، تاویل
ز فرزندان او یابی و داماد
از آن داماد کایزد هدیه دادش
دل دانا و صمصام و کف راد
دل سندان ازو گر بدسگالد
فرو ریزد دل سندان و پولاد
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۶
این رقیبان که بر این گنبد پیروزه درند
گرچه زیرند گهی جمله، همیشه زبرند
گر رقیبان به بصر تیز بوند از بر ما
این رقیبان سماوی همه یکسر بصرند
نامشان زی تو ستاره است ولیکن سوی من
پیشکاران و رقیبان قضا و قدرند
چون گریزم ز قضا، یا ز قدر، من چو همی
به هزاران بصر ایشان به سوی من نگرند؟
سوی ما زان نگرند ایشان کز جوهرشان
خرد و جان سخن گوی به ما در اثرند
خرد و جان سخن گوی که از طاعت و علم
پریانند بر این گنبد پیروزه پرند
این چراگاه دل و جان سخن گوی تو است
جهد کن تا به جز از طاعت و دانش نچرند
اندر این جای گیاهان زیان کار بسی است
زین چراگاه ازیرا حکما بر حذرند
جسد مردمی، ای خواجه، درختی عجب است
که برو فکرت و تمیز تو را برگ و برند
از درخت جسدت برگ و بر خویش بچن
پیشتر زانکه از این بستان بیرونت برند
زاد بر گیر و سبک باش و مکن جای قرار
خانهای را که مقیمانش همه برسفرند
همگان بر خطرند آنکه مقیماند و گر
ره نیابند سوی با خطران بیخطرند
چون مقیمان همه مشغول مقامند ولیک
یک یک از ساختهٔ خویش همی برگذرند
راهشان یوز گرفتهاست و ندارند خبر
زان چو آهو همه در پوی و تگ و با بطرند
بر خریدار فسون سخره و افسوس کنند
وانگهی جز که همه تنبل و افسون نخرند
گرچهشان کار همه ساختهاز یکدگر است
همگان کینهور و خاسته بر یکدگرند
دردمندند به جان جمله نبینی که همی
جز همه آنکه زیان کار بودشان نخورند؟
سخن بیهده و کار خطا زایشان زاد
سخن بیهده و کار خطا را پدرند
با هزاران بدی و عیب یکیشان هنراست
گر چه ایشان چو خر از عیب و هنر بیخبرند
هنر آن است که پیغمبر خیرالبشر است
وین ستوران جفا پیشه به صورت بشرند
گر شریعت همه را بار گران است رواست
بار اگر خر کشد این عامه همه پاک خرند
بار باخر بنهند از خر و زینها ننهند
زانکه اینها سوی ایزد بسی از خر بترند
وعدهشان روز قضا خواب و خور و سیم و زر است
زانکه فتنه همه بر خواب و خور و سیم و زرند
حکمت آبی است کجا مرده بدو زنده شود
حکما بر لب این آب مبارک شجرند
شجر حکمت، پیغمبر ما بود و برو
هر یک از عترت او نیز درختی ببرند
پسران علی امروز مرو را بسزا
پسرانند چو مر دختر او را پسرند
پسران علی آنها که امامان حقند
به جلالت به جهان در چو پدر مشتهرند
سپس آن پسران رو، پسرا، زانکه تو را
پسران علی و فاطمه زاتش سپرند
سپری کرد توانند تو را زاتش تیز
چون همی زیر قدم گردن کیوان سپرند
ای پسر دین محمد به مثل چون جسدی است
که بر آن شهره جسد فاطمیان همچو سرند
چون شب دین سیه و تیره شود، فاطمیان
صبح صادق، مه و پروین و ستارهٔ سحرند
داد در خلق جهان جمله پدرشان گسترد
چه عجب گر پسران همچو پدر دادگرند
شیر دادار جهان بود پدرشان، نشگفت
گرازیشان برمند این که یکایک حمرند
من بدیشان شکرم جاهل بی حرمت را
که خران را حکما نیز به شیران شکرند
سودمندند همه خلق جهان را چو شکر
جان من باد فداشان که به طبع شکرند
از شکر نفع همی گیرد بیمار و درست
دشمن و دوست ازیشان همه می نفع گرند
منگر سوی گروهی که چون مستان از خلق
پرده بر خویشتن از بیخردی میبدرند
چه دهی پند و چه گوئی سخن حکمت و علم
این خران را که چو خر یکسره از پند کرند؟
سخن خوب خردمند پذیرد نه حجر
سفها جمله ز مردم به قیاس حجرند
سمرم من شده و افتادهام از خانهٔ خویش
زین ستوران که به جهل و به سفاهت سمرند
اگر این کوردلان را تو به مردم شمری
من نخواهم که مرا خلق ز مردم شمرند
چون پری جمله بپرند گه صلح ولیک
به گه شر مر ابلیس لعین را حشرند
سپس باقر و سجاد روم در ره دین
تو بقر رو سپس عامه که ایشان بقرند
به جر دیو روی کز پی ایشان بروی
زانکه ایشان همه دیو جسدی را بجرند
سپس فاطمیان رو که به فرمان خدای
امتان را سپس جد و پدر راه برند
جدشان رهبر دیو و پری و مردم بود
سوی رضوان خدای و، پسران زان گهرند
پسرت گر جگر است از تن تو، فاطمیان
مر نبی را و علی را به حقیقت جگرند
شیعت فاطمیان یافتهاند آب حیات
خضر دور شده ستند که هرگز نمرند
شکرند از سخن خوب سبک شیعت را
به سخنهای گران ناصبیان را تبرند
سخن خوب بیاموز که هرک از همه خلق
سخن خوب ندارند همه بیهنرند
گرچه زیرند گهی جمله، همیشه زبرند
گر رقیبان به بصر تیز بوند از بر ما
این رقیبان سماوی همه یکسر بصرند
نامشان زی تو ستاره است ولیکن سوی من
پیشکاران و رقیبان قضا و قدرند
چون گریزم ز قضا، یا ز قدر، من چو همی
به هزاران بصر ایشان به سوی من نگرند؟
سوی ما زان نگرند ایشان کز جوهرشان
خرد و جان سخن گوی به ما در اثرند
خرد و جان سخن گوی که از طاعت و علم
پریانند بر این گنبد پیروزه پرند
این چراگاه دل و جان سخن گوی تو است
جهد کن تا به جز از طاعت و دانش نچرند
اندر این جای گیاهان زیان کار بسی است
زین چراگاه ازیرا حکما بر حذرند
جسد مردمی، ای خواجه، درختی عجب است
که برو فکرت و تمیز تو را برگ و برند
از درخت جسدت برگ و بر خویش بچن
پیشتر زانکه از این بستان بیرونت برند
زاد بر گیر و سبک باش و مکن جای قرار
خانهای را که مقیمانش همه برسفرند
همگان بر خطرند آنکه مقیماند و گر
ره نیابند سوی با خطران بیخطرند
چون مقیمان همه مشغول مقامند ولیک
یک یک از ساختهٔ خویش همی برگذرند
راهشان یوز گرفتهاست و ندارند خبر
زان چو آهو همه در پوی و تگ و با بطرند
بر خریدار فسون سخره و افسوس کنند
وانگهی جز که همه تنبل و افسون نخرند
گرچهشان کار همه ساختهاز یکدگر است
همگان کینهور و خاسته بر یکدگرند
دردمندند به جان جمله نبینی که همی
جز همه آنکه زیان کار بودشان نخورند؟
سخن بیهده و کار خطا زایشان زاد
سخن بیهده و کار خطا را پدرند
با هزاران بدی و عیب یکیشان هنراست
گر چه ایشان چو خر از عیب و هنر بیخبرند
هنر آن است که پیغمبر خیرالبشر است
وین ستوران جفا پیشه به صورت بشرند
گر شریعت همه را بار گران است رواست
بار اگر خر کشد این عامه همه پاک خرند
بار باخر بنهند از خر و زینها ننهند
زانکه اینها سوی ایزد بسی از خر بترند
وعدهشان روز قضا خواب و خور و سیم و زر است
زانکه فتنه همه بر خواب و خور و سیم و زرند
حکمت آبی است کجا مرده بدو زنده شود
حکما بر لب این آب مبارک شجرند
شجر حکمت، پیغمبر ما بود و برو
هر یک از عترت او نیز درختی ببرند
پسران علی امروز مرو را بسزا
پسرانند چو مر دختر او را پسرند
پسران علی آنها که امامان حقند
به جلالت به جهان در چو پدر مشتهرند
سپس آن پسران رو، پسرا، زانکه تو را
پسران علی و فاطمه زاتش سپرند
سپری کرد توانند تو را زاتش تیز
چون همی زیر قدم گردن کیوان سپرند
ای پسر دین محمد به مثل چون جسدی است
که بر آن شهره جسد فاطمیان همچو سرند
چون شب دین سیه و تیره شود، فاطمیان
صبح صادق، مه و پروین و ستارهٔ سحرند
داد در خلق جهان جمله پدرشان گسترد
چه عجب گر پسران همچو پدر دادگرند
شیر دادار جهان بود پدرشان، نشگفت
گرازیشان برمند این که یکایک حمرند
من بدیشان شکرم جاهل بی حرمت را
که خران را حکما نیز به شیران شکرند
سودمندند همه خلق جهان را چو شکر
جان من باد فداشان که به طبع شکرند
از شکر نفع همی گیرد بیمار و درست
دشمن و دوست ازیشان همه می نفع گرند
منگر سوی گروهی که چون مستان از خلق
پرده بر خویشتن از بیخردی میبدرند
چه دهی پند و چه گوئی سخن حکمت و علم
این خران را که چو خر یکسره از پند کرند؟
سخن خوب خردمند پذیرد نه حجر
سفها جمله ز مردم به قیاس حجرند
سمرم من شده و افتادهام از خانهٔ خویش
زین ستوران که به جهل و به سفاهت سمرند
اگر این کوردلان را تو به مردم شمری
من نخواهم که مرا خلق ز مردم شمرند
چون پری جمله بپرند گه صلح ولیک
به گه شر مر ابلیس لعین را حشرند
سپس باقر و سجاد روم در ره دین
تو بقر رو سپس عامه که ایشان بقرند
به جر دیو روی کز پی ایشان بروی
زانکه ایشان همه دیو جسدی را بجرند
سپس فاطمیان رو که به فرمان خدای
امتان را سپس جد و پدر راه برند
جدشان رهبر دیو و پری و مردم بود
سوی رضوان خدای و، پسران زان گهرند
پسرت گر جگر است از تن تو، فاطمیان
مر نبی را و علی را به حقیقت جگرند
شیعت فاطمیان یافتهاند آب حیات
خضر دور شده ستند که هرگز نمرند
شکرند از سخن خوب سبک شیعت را
به سخنهای گران ناصبیان را تبرند
سخن خوب بیاموز که هرک از همه خلق
سخن خوب ندارند همه بیهنرند