۳۷۳ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۳

اگر بزرگی و جاه و جلال در درم است
ز کردگار بر آن مرد کم درم ستم است

نداد داد مرا چون نداد گربه مرا
تو را از اسپ و خر و گاو و گوسفند رمه است

یکی به تیم سپنجی همی نیابد جای
تو را رواق زنقش و نگار چون ارم است

چو مه گذشت تو شادی ز بهر غلهٔ تیم
ولیکن آنکه تو را غله او دهد به غم است

همه ستاره که نحس است مر رفیق تو را
چرا تو را به سعادت رفیق و خال و عم است

کسی که داد بر این گونه خواهد از یزدان
بدان که راه دلش در سبیل داد گم است

ببین که بهرهٔ آن پادشا ز نعمت خویش
چو بهرهٔ تو ضعیف از طعام یک شکم است

نه هر چه هست مرو را همه تواند خورد
ز نان خویش تو را بهره زان او چه کم است

کسی که جوی روان است ده به باغش در
به وقت تشنه چو تو بهره زانش یک فخم است

گرت نداد حشم تو غم حشم نخوری
غم حشم همه بر جان اوست که‌ش حشم است

زبانت داد و دل و گوش و چشم همچو امیر
نشان عدل خدای، ای پسر، در این نعم است

کنی پسند که به چشم و گوش بنشینی
بجای آنکه خداوند ملکت عجم است

به جان خلق برآمد پدید عدل خدای
نه بر تن و درم و مال کان هم صنم است

اگر پسند نیاید تو را، بدان کاین عدل
هزار بار نکوتر ز تخت و ملک جم است

اگر نیافت خطر بی‌خطر مگر به درم
درست شد که خرد برتر و به از درم است

تو پادشاه تن خویشی، ای بهوش و، تو را
تمیز و خاطر و اندیشه و سخن خدم است

تو، ای پسر، ز خرد سوی میر محتشمی
اگرچه میر سوی عام خلق محتشم است

قلم سلاحت و حجت به پیش تو سپر است
خرد تو را سپه است و سخن تو را علم است

سخن رسول دل و جان توست، اگر خوب است
خبر دهد عقلا را که جانت محترم است

بهم شود به زبان برت لفظ با معنی
اگرت جان سخن گوی با خرد بهم است

تفاوت است بسی در سخن کزو به مثل
یکی مبارک نوش و یکی کشنده سم است

چو هوشیار گزاردش راحت و داروست
چو مارسای بکاردش شدت و الم است

یکی سخن که بود راست، راست چون تیر است
دگر سخن که دروغ است پر ز ثغر و خم است

چو برق روشن و خوب است در سخن معنی
برون ز معنی دیگر بخار و تار و تم است

تمیز و فکرت و عقل است کیمیای سخن
چو کیمیا نبود اصل او ز باد و دم است

زبان و کام سخن را دو آلت‌اند از اصل
چنانکه آلت دستان لحن زیر و بم است

تو را محل خدای است در سخن که همی
به تو وجود پذیرد سخن که در عدم است

ز بهر حاضر اکنون زبانت حاجب توست
ز بهر غایب فردا رسول تو قلم است

دل توزانکه سخن ماند خواهدت شاد است
دل کسی که درم ماند خواهدش دژم است

دژمش کرد درم لاجرم به آخر کار
ستوده نیست کسی کو سزای لاجرم است

دژم مباش ز کمی‌ی درم به دنیا در
اگر به طاعت و علمت به دین درون قدم است

متاز بر دم دنیا که گزدمش بگزدت
ز گزدمش بحذر باش کش گزنده دم است

به دین و دنیا بر خور خدای را بشناس
که سنتش همه عدل است و رحمت و کرم است

به شعر حجت پر گشت دفتر از حکمت
که خاطرش در پند است و معدن حکم است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.