عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
نسیمی : اشعار الحاقی
شمارهٔ ۱
ما نطق خدای کایناتیم
بیرون ز مکان و از جهاتیم
ماییم به حق چو نطق مطلق
آبای وجود و امهاتیم
چون قبله ماست روی جانان
زانروی همیشه در صلاتیم
فردیم و احد چو ذات مطلق
زان سی و دو و در صفاتیم
از هفت حروف آن سه نامیم
زان جمله حروف عالیاتیم
محویم چو در مقام توحید
فارغ ز بنین و از بناتیم
گوییم عیان که وصف ما چیست
ما پرتو نور فضل ذاتیم
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
ای بی خبر از وجود هستی
مستی و کنی تو عیب مستی
شاهد نشدی به نفس خود چون
بیزار ز گفته الستی
در عهد خدا کجا رسی تو
عهدی که چو کرده ای شکستی
الله ظهور کرد از آدم
کی بینیش تو که بت پرستی
اصنام تو را خلیل بشکست
تا باز رهی و هم نرستی
از بهر بتان قیام کردی
در نار سعیر از آن نشستی
تا روی به فضل حق نیاری
در دام بلا چو حوت شستی
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
بشنو سخنی رموز مطلق
بی او تو مزن دم از اناالحق
زیرا که نه حد توست دانی
مهتاب کجا و رنگ زیبق
دانی به یقین که فضل حق بود
خلاق زمین و چرخ ازرق
این صورت «کن » که دار اشیا
پیداست که از کجاست منشق
از نور خط وجه آدم
ایشان همگی به فضل ملحق
گر نامه خودبخود بخوانی
روشن شودت رموز مغلق
می دان به یقین که غرقه گردد
در بحر و محیط زود زورق
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
عاشق که به روی یار شیداست
رویی که در او دو کون پیداست
هرجا که نظر کند به تحقیق
در روی حبیب خویش بیناست
زانروی کنایت الهی
با او به طریق رمز گویاست
کاین صورت نطق و خط دستت
کز جمله دست خلق بالاست
بیعت نکند اگر بدین دست
در نار سعیر جا مهیاست
در روی حق است چو روی، عاشق
فارغ ز وجود کل اشیاست
چون حق به حقیقت اوست موجود
علام غیوب جمله اسماست
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیاء
ای طالب رمز هر معانی!
رمزی است بگویم ار بدانی
جز نور نطق فضل یزدان
هرچیز که هست هست فانی
توحید یگانه بودن است چون
در کثرت غیر چند مانی؟
از اسم و مسمیات اشیا
راهی به خدا بر ار توانی
موجود به حق چو نطق ذات است
زین فضل خداست لامکانی
چون ذات خداست نطق روپوش
موسی شنود که: لن ترانی
چون پرده ز روی یار برداشت
سلطان سریر جاودانی
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
ای نور نطق فضل یزدان
عالم همه نطق و سر برهان
از جنس خلایق دو عالم
شد فاش عیان ز نوع انسان
آن نور چون یکی است در اصل
فضل احد آن خدای دوران (؟)
آدم که خلیفه خدا بود
عرش است در او ظهور رحمان
از نام و نشان هر وجودی
بودند ملک تمام نادان
آدم چو معلم ملک شد
در اسم و مسمیات ایشان
بر فرق فلک مکان از آن یافت
این عرش سریر فضل دوران
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
ابلیس لعین خسیس و مردود
برتافت ز روی وجه مسجود
از لوح وجود وجه آدم
حرفی چو نخواند گشت مطرود
وین راه برای نسل آدم
کرد از خود و آن پلید مردود
بی اسم بماند و بی مسما
تا نیست شد و نماند موجود
از سر پدر شدیم آگاه
احمد چو نشان راه بنمود
گردید به حق شفیع امت
برخاست چو از مقام محمود
محمود یمین حق تعالی است
چون فضل احد رموز بگشود
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
ای داده ز روی خود گواهی
زانروی سفیدی و سیاهی
کاندر شب و روز وجه ما داشت
نقش دو جهان، عیان، کماهی
زین روی به نزد اهل توحید
هر ذره که می روی به راهی
چون زان تو است این همه امر
می کن به مراد هرچه خواهی
از بهر هدایت دو عالم
خورشید به روز و شب چو ماهی
زد بحر محیط فضل چون موج
ماییم در او دوان چو ماهی
عرش است سریر و جای سلطان
بر تخت برآ که پادشاهی
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
از روی تو تا که گشتم آگاه
بر خون خودم شریک بالله
با روی تو هرچه هست فانی است
گفتیم حدیث و قصه کوتاه
جز روی تو دیدنم حرام است
فی الجمله اگر بود به اکراه
آه از دل دردمند عاشق
گر تو نشوی دلیل این راه
با هرکه عنایت تو باشد
یوسف صفتش برآری از چاه
عشق تو خلل پذیر نبود
گر سال بود تمام و گر ماه
شد کشته «علی » و گشت فانی
در نطق قدیم فضل الله
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
بیرون ز مکان و از جهاتیم
ماییم به حق چو نطق مطلق
آبای وجود و امهاتیم
چون قبله ماست روی جانان
زانروی همیشه در صلاتیم
فردیم و احد چو ذات مطلق
زان سی و دو و در صفاتیم
از هفت حروف آن سه نامیم
زان جمله حروف عالیاتیم
محویم چو در مقام توحید
فارغ ز بنین و از بناتیم
گوییم عیان که وصف ما چیست
ما پرتو نور فضل ذاتیم
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
ای بی خبر از وجود هستی
مستی و کنی تو عیب مستی
شاهد نشدی به نفس خود چون
بیزار ز گفته الستی
در عهد خدا کجا رسی تو
عهدی که چو کرده ای شکستی
الله ظهور کرد از آدم
کی بینیش تو که بت پرستی
اصنام تو را خلیل بشکست
تا باز رهی و هم نرستی
از بهر بتان قیام کردی
در نار سعیر از آن نشستی
تا روی به فضل حق نیاری
در دام بلا چو حوت شستی
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
بشنو سخنی رموز مطلق
بی او تو مزن دم از اناالحق
زیرا که نه حد توست دانی
مهتاب کجا و رنگ زیبق
دانی به یقین که فضل حق بود
خلاق زمین و چرخ ازرق
این صورت «کن » که دار اشیا
پیداست که از کجاست منشق
از نور خط وجه آدم
ایشان همگی به فضل ملحق
گر نامه خودبخود بخوانی
روشن شودت رموز مغلق
می دان به یقین که غرقه گردد
در بحر و محیط زود زورق
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
عاشق که به روی یار شیداست
رویی که در او دو کون پیداست
هرجا که نظر کند به تحقیق
در روی حبیب خویش بیناست
زانروی کنایت الهی
با او به طریق رمز گویاست
کاین صورت نطق و خط دستت
کز جمله دست خلق بالاست
بیعت نکند اگر بدین دست
در نار سعیر جا مهیاست
در روی حق است چو روی، عاشق
فارغ ز وجود کل اشیاست
چون حق به حقیقت اوست موجود
علام غیوب جمله اسماست
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیاء
ای طالب رمز هر معانی!
رمزی است بگویم ار بدانی
جز نور نطق فضل یزدان
هرچیز که هست هست فانی
توحید یگانه بودن است چون
در کثرت غیر چند مانی؟
از اسم و مسمیات اشیا
راهی به خدا بر ار توانی
موجود به حق چو نطق ذات است
زین فضل خداست لامکانی
چون ذات خداست نطق روپوش
موسی شنود که: لن ترانی
چون پرده ز روی یار برداشت
سلطان سریر جاودانی
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
ای نور نطق فضل یزدان
عالم همه نطق و سر برهان
از جنس خلایق دو عالم
شد فاش عیان ز نوع انسان
آن نور چون یکی است در اصل
فضل احد آن خدای دوران (؟)
آدم که خلیفه خدا بود
عرش است در او ظهور رحمان
از نام و نشان هر وجودی
بودند ملک تمام نادان
آدم چو معلم ملک شد
در اسم و مسمیات ایشان
بر فرق فلک مکان از آن یافت
این عرش سریر فضل دوران
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
ابلیس لعین خسیس و مردود
برتافت ز روی وجه مسجود
از لوح وجود وجه آدم
حرفی چو نخواند گشت مطرود
وین راه برای نسل آدم
کرد از خود و آن پلید مردود
بی اسم بماند و بی مسما
تا نیست شد و نماند موجود
از سر پدر شدیم آگاه
احمد چو نشان راه بنمود
گردید به حق شفیع امت
برخاست چو از مقام محمود
محمود یمین حق تعالی است
چون فضل احد رموز بگشود
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
ای داده ز روی خود گواهی
زانروی سفیدی و سیاهی
کاندر شب و روز وجه ما داشت
نقش دو جهان، عیان، کماهی
زین روی به نزد اهل توحید
هر ذره که می روی به راهی
چون زان تو است این همه امر
می کن به مراد هرچه خواهی
از بهر هدایت دو عالم
خورشید به روز و شب چو ماهی
زد بحر محیط فضل چون موج
ماییم در او دوان چو ماهی
عرش است سریر و جای سلطان
بر تخت برآ که پادشاهی
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
از روی تو تا که گشتم آگاه
بر خون خودم شریک بالله
با روی تو هرچه هست فانی است
گفتیم حدیث و قصه کوتاه
جز روی تو دیدنم حرام است
فی الجمله اگر بود به اکراه
آه از دل دردمند عاشق
گر تو نشوی دلیل این راه
با هرکه عنایت تو باشد
یوسف صفتش برآری از چاه
عشق تو خلل پذیر نبود
گر سال بود تمام و گر ماه
شد کشته «علی » و گشت فانی
در نطق قدیم فضل الله
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۹
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - قصیده
چو بانوی شب از آن زلفکان پر خم و تاب
بسود غالیه بر مشک و سیم بر سیماب
نجوم ثابته دیدم درون خیمه شب
بسان بیضه زرین بزیر پر غراب
و یا تو گفتی دوشیزگان سیم تنند
بشب گشوده ز رخ برقع و زتن جلباب
ستارگان زبر کهکشان چو سیم تنان
به سبزه بر شده از آن بس که روی شسته در آب
فروخت پروین از زر سرخ هفت چراغ
بنات کبری از سیم ساده هفت رکاب
بنات صغری مانند کشتییی کز موج
درون بحر شمالی فتاده در گرداب
چهار سعد بدیدم فراز مشکین دلو
ستاده اند و فرو شسته از دو زلف خضاب
چنانکه چار عرابی ز آب چاه بدلو
کند براویه بندد بر اشتران صعاب
اگر ندیدی بیرون ز شست تیرانداز
کمان بی زه تیر زرین کند پرتاب
کمان چرخ همی بین که بی زه و بی شست
بسی گشاد دهد ناوک زرین ز شهاب
عقاب و نسر ندیدم قرین مگر بفلک
دونسر طایر آسوده در پناه عقاب
شبی چنین من و یاری گزیده از خوبان
چنانکه حور بهشت از کواعب اتراب
سهی قدی که مثالش نه ماه در کشمیر
پریرخی که همالش نه ترک در صقلاب
گهی به پیکرم از سیم ساده کرده قبای
گهی بگردنم از مشک ناب بسته طناب
از آن عذار مطرز و زان جمال بدیع
از آن رحیق مصفا و زان عقیق خوشاب
بمغز بیخته مشک و بچشم داده فروغ
بکام ریخته شکر بجام کرده شراب
هوا لطیف و زمین سبز و من بزیر درخت
گرفته ماه در آغوش و خفته در مهتاب
شب دراز به پایان رسید و من همه شب
فتاده تا نفس بامداد مست و خراب
چو زد سپیده سر از کوه مؤذن اندر بام
بذکر حق شد و آمد امام در محراب
هزار در صف بستان و کبک در بر کوه
یکی سرود شنید و یکی نواخت رباب
بت من آن بدو رخ لاله و بقامت سرو
چو آفتاب برآورد سر برون ز حجاب
چه گفت گفت دریغا ز نقد عمر عزیز
که رایگان ز کف ما همی رود بشتاب
چو عمر در گذرست ای عزیز جهدی کن
مهل بخیره شود صرف و حاصلی دریاب
چو پیر گشتی بگسل ز نوجوانان مهر
که جاودانه نماند کسی ز شیخ و ز شاب
بگاه پیری نتوان پی جوان رفت
بدور شیب نشاید ز سر گرفت شباب
ز جای خیز پی شکر داور متعال
کمر ببند بدرگاه ایزد وهاب
چو آدمی نکند ذکر حق بشام و سحر
نه آدمیست که کمتر شد از وحوش و دواب
زبان مرغ بتکبیر باز و ما خاموش
دو چشم نرگس بیدار و ما غنوده بخواب
برو بنام خدای یگانه کن تسبیح
سپس بچهره برافشان ز آب دیده گلاب
هر آنچه می طلبی از کس از خدای بخواه
که اوست در همه گیتی مسبب الاسباب
چو این شنیدم راندم ز خویش شیطانرا
شدم ز راه خطا باز در طریق صواب
در آب رفتم با پیکری چو نیلوفر
وز آب شستم سجاده و گلیم و ثیاب
سپس بخاک نهادم بعجز پیشانی
ز هر دو چشمم جاری سرشک چون میراب
پس از نماز گشادم زبان باستغفار
بدان امید که حق غافر است و من تواب
بسوز سینه همی گفتم ای کسی که توئی
برآوردنده این نه طباق و هشت قباب
تو ابر و باد فراز آری از بخار و دخان
تو رعد و برق فروزی همی ز میغ و سحاب
چو باب توبه گشودی بروی ما ز کرم
مبند باب رجایا مفتح الابواب
مسوز این تن خاکی ز تاب آتش خشم
که خاکرا نبود تاب هیچگونه عذاب
بناگهان ز سروشم رسید مژده عفو
فتاد در دلم از نور ایزدی فرتاب
ندا رسید بگوش اندرم که یا عبدی
عفوت عنک و انی لغافر من تاب
بشرط آنکه ببندی زبان ز هجو کسان
بهیچ گونه تنی را نیازری ز عتاب
بجز دو طایفه کانان سزای دشنامند
ولی نه از در اجمال بلکه با اطناب
نخست آنکه بدیوان عدل گشته مقیم
وظیفه میرد و اجری برد باستصواب
سپس درافتد در پوستین خلق و بود
گزنده همچو کلاب و درنده همچو ذئاب
دوم کسی که ز جراحی و کحالی و طب
نه هیچ دیده معلم نه هیچ خوانده کتاب
بدکتریش قناعت نه بلکه از در جهل
خدای طب شمرد خویشرا چو اسکولاب
مبرزالحکما مبرزالاطبا نام
بخویش بسته و فربه شده از این القاب
بشصت سالگی اندر بسان تازه عروس
گهی بچهره سپیداب سوده گه سرخاب
سبالهاش برآمیخته بکسماتیک
بزیر بینی و بالای لب شده کژ تاب
چنانکه انتروگایتف بزیر دو ویرگول
بهیئت افقی بر فراز یک سیلاب
ز گالش و کروات و فکل تو پنداری
برون زاست فرنگی شد آن فرنگ مآب
نهاده لوحی بالای در نوشته بآن
مطب دکتر ریقو سلالة الانجاب
گرفته دیپلم طب از حسین بیک بیطار
عمل نموده بسی در طویله نواب
براه مدرسه چندین هزار کفش بپای
دریده است و بسر کفش خورده از طلاب
چنان مسلط و ماهر به علم و موسیقی
که تار عمر کسانرا بدرد از مضراب
بود مؤذن مسجد گواه حکمت وی
چنانکه هست شهود ثعالب از ازناب
نکرده فرق خراسان ز ماوراء النهر
همی نداند لحن مسیحی از رهاب
ز یک اشاره بروزی هزار قبرستان
کند عمارت و آباد در جهان خراب
بغنچنار و بکارا، شمندوفر، ورتوش
چو او نداند کس در ورق شمار و حساب
بجفت کردن و دزدیدن ورق از بانک
مسلمست و بگیر دهمی ز نرد کعاب
نگشته تا بکنون کس برو حریف قمار
که ماهر آمده آن بدلعاب در العاب
ولی نداند در دیده عنکبوت و عنب
ز خوشه عنب و عنکبوت اسطرلاب
ز نام جمله عقاقیر آنچه او آموخت
بنفشه است و سه پستان و خرفه و عناب
نه هضم کیلوس آرد تمیز از کیموس
نه آب کشک تواند شناخت از کشکاب
کند بجای اماله حجامت از مبطون
دهد بجای سقنقور بر علیل سداب
نداند ایچ بسان حکیم خندابی
بجز گرفتن خون از عروق و دادن آب
از آن قبل که بدولاب هیچ در منه نیست
دهد در منه بسی بر مریض در دولاب
همیشه گوید ایرانیان هنرمندند
ولی دریغ که ایران تهی است از اسباب
بعهد رستم اگر بود چرخ خیاطی
ببخیه دوخته میگشت پهلوی سهراب
شنیده ام یکی از این گروه بی پروا
که بود بی خبر از هر علوم و هر آداب
دو سال پیش بهمسایگیش مردی بود
که فقر و پیریش از تن ربوده طاقت و تاب
دو گاو شیرده اندر سرای مسکین بود
ز شیرشان بسراداده رنگ و روغن و آب
خوراک و پوشش مردان و کودکان و زنان
فراهم آمده زان شیر همچو شکر ناب
بهر صباح از آن شیر صاف دکتر را
نواله دادی با دوغ و مسکه و دوشاب
نه دست مزد از او خواستی نه شیربها
ز آفرینش دل شاد داشت رخ شاداب
ز اتفاق یکی روز خسته نتوانست
که شیر با قدح آرد فراز و مسکه بقاب
نماز شام ببازار دید دکتر را
گرفته از سر بیمار سوی خانه شتاب
درود خواند و تواضع نمود و خدمت کرد
چو بندگانش بزد بوسه بر عنان و رکاب
چو چشم دکتر بی آبرو بر او افتاد
بصد هزار عتابش همی نمود خطاب
که دی چرا نفرستادی آن وظیفه شیر
ز آشکار فکندی مرا به پیچ و بتاب
ببخش گفت که از خانه داشتم غیبت
تو دانی آنک نگهدار حجت است غیاب
چو این شنید بزد بانک کای خبیث لئیم
مریض داده مرا وجه و شیر بدنایاب
چو شیر یافت نشد سیم خود ز من بگرفت
تو این ضرر زدیم ای پلید خانه خراب
بگفتش ای خرک آخر تو کیستی و چه ای
نه آخذی بنواصی نه مالکی برقاب
نه من خراج گذارم نه تو خراج ستان
نه تو زکوة ستانی نه مال من بنصاب
مگر که شیر مرا خود خریده ای بسلف
و یا من و تو به هم بر شکسته ایم جناب
بگفت این و بتندی جدا شد از بر وی
تنی ز درد نزار و دلی ز غصه کباب
برفت دکتر بی آبرو سحرگاهان
کجا که حافظ صحت نشسته با اصحاب
نشست و گفت هویدا شد است میکروبی
درون فضله گاوان بسان زهر مذاب
چو آن جراثیم اندر طویله برخیزند
شوند گرد بنیش و پرفراش و ذباب
ز نیش پشه و پر مگس دود آن زهر
بخون آدمیان زانکه عرق شد جذاب
چو شد بخون کسی این بلای گوناگون
همیشه باشد رنجور و دردمند اعصاب
کنون بباید در شهر ما نماند گاو
طویله شان هم باید شود خراب و یباب
وگرنه دردی بر مردمان هجوم آرد
که از علاجش عاجز شوند اولوالالباب
چو این شنیدند اجزای حفظ صحه تمام
فروشدند ز فکرت بسان خر بخلاب
یکی نخواست ز گفتار او دلیل و سند
یکی نکرد بتحقیق آن سئوال و جواب
یکی نگفتش کین فضله تجربت کردی
و یا بذوق زبان چرب داری ای مرتاب
شدند خامش ازیرا که جاهلان بودند
ز صدر تا بنعال و زباب تا محراب
پس از مشاوره کردند جمله پیشنهاد
سوی مقام وزات بنامه و کتاب
کزان مقام بنظمیه حکم سخت رسد
که هرچه گاو به تهران برند در دولاب
چو ماجرا به مقام وزیر داخله رفت
نوشت حکم بنظمیه سخت در این باب
که گاوها را یکسره برون کنید از شهر
طویله شانهم سازید مستوی بتراب
شگرف واقعه ای دیدم آنزمان که هنوز
مرا بود ز غم گاودار دیده پر آب
ز شهر بیرون دیدم قطیع گاوان را
روانه همچو پلنگ از کنام و شیر از غاب
وداع کرده بر آخور روانه گشته بدشت
چو از جوادر و غزلان بمرغزار و سراب
ز آه گاوان روح اپیس و برمایون
بخست و ثور و ثریا شدند هر دو کباب
ایا خر خرف یاغی نعامی عیر
حدیث من بشنو نیک و نکته را دریاب
تو آن خری که ندانسته ای و نشناسی
ترنجبین و عسل راز حنظل و جلباب
تو آن خری که ارسطو بود بنزد تو خر
توان خریکه فلاطون بود به پیش تو گاب
خدای شاخ و دمت را بریده است از آن
ستیزه داری باذوالقرون و الاذناب
خران ز جور تو آزاد و گاو در آزار
دلیل جنسیت است این و نیست جای عتاب
از آن قبل شده خرپرست و گاو آزار
که خر نکوتر داند سپوز یا ایقاب
گمان بری که ز تخم خر مسیحستی
بارث یافته ای این شرافت از اصلاب
در این عقیده اگر سخت راسخی اینک
منت کنم ببراهین و با ادله مجاب
نخست آنکه حمار مسیح تخم نداشت
که بود ماده و زحمت ندیده از عزاب
بخوان صحایف توراة و صحف انگلیون
که شرح واقعه ثبت است اندرین دو کتاب
گرفتم آنکه زجدات و امهات تو هست
بگو کدام خرت شد نیا کدامین باب
شرافت پسران است یکسر از پدران
بامهات نمانند هیچگه اعقاب
دوم بفرض محال ار قضیه راست بود
منم که چشمه نسل ترا کشم زیراب
ببوق خود فکنم باد و نفخ صور کنم
که یادآوری از آیت فلاانساب
گرفتم اینکه بسرگین گاو زهری هست
بتر ز زهری کافعی فشاند از انیاب
در این معامله وجدان پاک می گوید
چرا پسندی بر اهل ده بلا و عذاب
مگر نه مردم رستاق بندگان حقند
چرا کنیشان مسموم ای ستوده خباب
اگر براستی این گفته ای جوابم ده
وگر دروغ زنی نیست تکیه بر کذاب
چنینه پیش نهاد ار دوباره پیش آری
روم که پیشنهادت بشویم از پیشاب
که شیر گاو بزهر کشنده تریاق است
ولی دهان ترا زهر قاتل است لعاب
چرا برای چه در پوستین گاو افتی
همی دری بتن بی گناه چرم و اهاب
مگر ندیدی در هند هندوان بر گاو
پرستش آرند از روی صدق بهر ثواب
مگر نه بینی زرتشتیان همی سازند
ز ضرع گاو گهی پادیاب و گه دستاب
مگر نرفته ای اندر فرنگ تابیزی
بریش و پشم خود از فضله بقراطیاب
مگر ندانی تخم و باز فضله گاو
همی بسوزد چون سیم ساده از تیزاب
بجوی آب تو روزی هزار لاشه سگ
در او فتاده و اجزای آن سرشته در آب
بریزد آن آب اندر ترا به حوض سرای
وزان بیاری معجون و شربت و جلاب
دهی به بیمار آن زهر و خود بنوشی ازانک
همت بحای طعامست و هم بجای شراب
ولی ز گاو که شیرش بزهر جاندارو
بود چو خون بشرائین و روح در اعصاب
ز روی جهل بپرهیزی و کناره کنی
که خوش تر آیدت از شیر گاوریم کلاب
خدای عز و جل روز حشر در پاداش
ترا کشد بعقابین از این دو گونه عقاب
سرت بکوره حداد و کون بشاخ بقر
چنان دهد که ندانی ره ایاب و ذهاب
بشهر ما نبود کس ز گاو مسکین تر
میان خیل بهایم درون جمع دواب
که ماده و نرشان خادمند ما رابل
ز اولیای نعم بلکه بهترین ارباب
یکی ز زرع دهد بر گرسنگان سیری
یکی بضرع کند کام تشنگان سیراب
بروزگار جوانی کفیل حرفت ماست
چو پیر گشت فتد زیر دشنه قصاب
بتر ز قصاب این ظلمهای گوناگون
که وارد است بر این جانور بغیر حساب
خران بشهر خرامنده زیر جل سمور
سگان خزیده و غلطیده در خز و سنجاب
ولیک گاو زبان بسته بی گنه گشته است
برون ز آخور و آواره در تلال و هضاب
بدان مثابه که هنگام نار استمطار
بدمب گاوان آتش فروختند اعراب
بجای خورد گیاسبزه و نواله کنند
چرا بدشتی بی آب و خالی از اعشاب
تو بامداد خوری تا بشب ز شب تا صبح
بکار گادن پرداختی چه فحل ضراب
ولیک گاو زبان بسته روز و شب میرد
در آرزوی شتر خار و حسرت لبلاب
ایا نسیم سحرگاه به حافظ الصحه
سلام من برسان با تحیت و آداب
سپس بگو که بجز نفی گاو از این کشور
چه کرده ای که ترا این رسوم شد ایجاب
بجز زری که ز حبیب مسافران بکرج
چه در ذهاب گرفتی چه در طریق ایاب
چه کردی و چه نمودی کدام کار تو بود
بدهر قابل تحسین و لایق اعجاب
بجای اینهمه سیم زری که از دولت
همی گرفتی و انباشتی بکیس و جراب
بجای آن همه صرف دوا و رسم طبیب
که در ولایات آنرا ستانی و برکاب
پی سرایت منع و باز حد شمال
چرا نه بستی سدی متین ز راه صواب
چرا خرابی نانرا نپرسی از خباز
چرا نظافت جو را نخواهی از میراب
بگاورانی تا کی شتر چرانا خیز
ببند و بر گاو نه رخوت و ثیاب
نه روی خاک توانی باین شرافت زیست
نه بر سپهر توانی شدن باین اسباب
بسود غالیه بر مشک و سیم بر سیماب
نجوم ثابته دیدم درون خیمه شب
بسان بیضه زرین بزیر پر غراب
و یا تو گفتی دوشیزگان سیم تنند
بشب گشوده ز رخ برقع و زتن جلباب
ستارگان زبر کهکشان چو سیم تنان
به سبزه بر شده از آن بس که روی شسته در آب
فروخت پروین از زر سرخ هفت چراغ
بنات کبری از سیم ساده هفت رکاب
بنات صغری مانند کشتییی کز موج
درون بحر شمالی فتاده در گرداب
چهار سعد بدیدم فراز مشکین دلو
ستاده اند و فرو شسته از دو زلف خضاب
چنانکه چار عرابی ز آب چاه بدلو
کند براویه بندد بر اشتران صعاب
اگر ندیدی بیرون ز شست تیرانداز
کمان بی زه تیر زرین کند پرتاب
کمان چرخ همی بین که بی زه و بی شست
بسی گشاد دهد ناوک زرین ز شهاب
عقاب و نسر ندیدم قرین مگر بفلک
دونسر طایر آسوده در پناه عقاب
شبی چنین من و یاری گزیده از خوبان
چنانکه حور بهشت از کواعب اتراب
سهی قدی که مثالش نه ماه در کشمیر
پریرخی که همالش نه ترک در صقلاب
گهی به پیکرم از سیم ساده کرده قبای
گهی بگردنم از مشک ناب بسته طناب
از آن عذار مطرز و زان جمال بدیع
از آن رحیق مصفا و زان عقیق خوشاب
بمغز بیخته مشک و بچشم داده فروغ
بکام ریخته شکر بجام کرده شراب
هوا لطیف و زمین سبز و من بزیر درخت
گرفته ماه در آغوش و خفته در مهتاب
شب دراز به پایان رسید و من همه شب
فتاده تا نفس بامداد مست و خراب
چو زد سپیده سر از کوه مؤذن اندر بام
بذکر حق شد و آمد امام در محراب
هزار در صف بستان و کبک در بر کوه
یکی سرود شنید و یکی نواخت رباب
بت من آن بدو رخ لاله و بقامت سرو
چو آفتاب برآورد سر برون ز حجاب
چه گفت گفت دریغا ز نقد عمر عزیز
که رایگان ز کف ما همی رود بشتاب
چو عمر در گذرست ای عزیز جهدی کن
مهل بخیره شود صرف و حاصلی دریاب
چو پیر گشتی بگسل ز نوجوانان مهر
که جاودانه نماند کسی ز شیخ و ز شاب
بگاه پیری نتوان پی جوان رفت
بدور شیب نشاید ز سر گرفت شباب
ز جای خیز پی شکر داور متعال
کمر ببند بدرگاه ایزد وهاب
چو آدمی نکند ذکر حق بشام و سحر
نه آدمیست که کمتر شد از وحوش و دواب
زبان مرغ بتکبیر باز و ما خاموش
دو چشم نرگس بیدار و ما غنوده بخواب
برو بنام خدای یگانه کن تسبیح
سپس بچهره برافشان ز آب دیده گلاب
هر آنچه می طلبی از کس از خدای بخواه
که اوست در همه گیتی مسبب الاسباب
چو این شنیدم راندم ز خویش شیطانرا
شدم ز راه خطا باز در طریق صواب
در آب رفتم با پیکری چو نیلوفر
وز آب شستم سجاده و گلیم و ثیاب
سپس بخاک نهادم بعجز پیشانی
ز هر دو چشمم جاری سرشک چون میراب
پس از نماز گشادم زبان باستغفار
بدان امید که حق غافر است و من تواب
بسوز سینه همی گفتم ای کسی که توئی
برآوردنده این نه طباق و هشت قباب
تو ابر و باد فراز آری از بخار و دخان
تو رعد و برق فروزی همی ز میغ و سحاب
چو باب توبه گشودی بروی ما ز کرم
مبند باب رجایا مفتح الابواب
مسوز این تن خاکی ز تاب آتش خشم
که خاکرا نبود تاب هیچگونه عذاب
بناگهان ز سروشم رسید مژده عفو
فتاد در دلم از نور ایزدی فرتاب
ندا رسید بگوش اندرم که یا عبدی
عفوت عنک و انی لغافر من تاب
بشرط آنکه ببندی زبان ز هجو کسان
بهیچ گونه تنی را نیازری ز عتاب
بجز دو طایفه کانان سزای دشنامند
ولی نه از در اجمال بلکه با اطناب
نخست آنکه بدیوان عدل گشته مقیم
وظیفه میرد و اجری برد باستصواب
سپس درافتد در پوستین خلق و بود
گزنده همچو کلاب و درنده همچو ذئاب
دوم کسی که ز جراحی و کحالی و طب
نه هیچ دیده معلم نه هیچ خوانده کتاب
بدکتریش قناعت نه بلکه از در جهل
خدای طب شمرد خویشرا چو اسکولاب
مبرزالحکما مبرزالاطبا نام
بخویش بسته و فربه شده از این القاب
بشصت سالگی اندر بسان تازه عروس
گهی بچهره سپیداب سوده گه سرخاب
سبالهاش برآمیخته بکسماتیک
بزیر بینی و بالای لب شده کژ تاب
چنانکه انتروگایتف بزیر دو ویرگول
بهیئت افقی بر فراز یک سیلاب
ز گالش و کروات و فکل تو پنداری
برون زاست فرنگی شد آن فرنگ مآب
نهاده لوحی بالای در نوشته بآن
مطب دکتر ریقو سلالة الانجاب
گرفته دیپلم طب از حسین بیک بیطار
عمل نموده بسی در طویله نواب
براه مدرسه چندین هزار کفش بپای
دریده است و بسر کفش خورده از طلاب
چنان مسلط و ماهر به علم و موسیقی
که تار عمر کسانرا بدرد از مضراب
بود مؤذن مسجد گواه حکمت وی
چنانکه هست شهود ثعالب از ازناب
نکرده فرق خراسان ز ماوراء النهر
همی نداند لحن مسیحی از رهاب
ز یک اشاره بروزی هزار قبرستان
کند عمارت و آباد در جهان خراب
بغنچنار و بکارا، شمندوفر، ورتوش
چو او نداند کس در ورق شمار و حساب
بجفت کردن و دزدیدن ورق از بانک
مسلمست و بگیر دهمی ز نرد کعاب
نگشته تا بکنون کس برو حریف قمار
که ماهر آمده آن بدلعاب در العاب
ولی نداند در دیده عنکبوت و عنب
ز خوشه عنب و عنکبوت اسطرلاب
ز نام جمله عقاقیر آنچه او آموخت
بنفشه است و سه پستان و خرفه و عناب
نه هضم کیلوس آرد تمیز از کیموس
نه آب کشک تواند شناخت از کشکاب
کند بجای اماله حجامت از مبطون
دهد بجای سقنقور بر علیل سداب
نداند ایچ بسان حکیم خندابی
بجز گرفتن خون از عروق و دادن آب
از آن قبل که بدولاب هیچ در منه نیست
دهد در منه بسی بر مریض در دولاب
همیشه گوید ایرانیان هنرمندند
ولی دریغ که ایران تهی است از اسباب
بعهد رستم اگر بود چرخ خیاطی
ببخیه دوخته میگشت پهلوی سهراب
شنیده ام یکی از این گروه بی پروا
که بود بی خبر از هر علوم و هر آداب
دو سال پیش بهمسایگیش مردی بود
که فقر و پیریش از تن ربوده طاقت و تاب
دو گاو شیرده اندر سرای مسکین بود
ز شیرشان بسراداده رنگ و روغن و آب
خوراک و پوشش مردان و کودکان و زنان
فراهم آمده زان شیر همچو شکر ناب
بهر صباح از آن شیر صاف دکتر را
نواله دادی با دوغ و مسکه و دوشاب
نه دست مزد از او خواستی نه شیربها
ز آفرینش دل شاد داشت رخ شاداب
ز اتفاق یکی روز خسته نتوانست
که شیر با قدح آرد فراز و مسکه بقاب
نماز شام ببازار دید دکتر را
گرفته از سر بیمار سوی خانه شتاب
درود خواند و تواضع نمود و خدمت کرد
چو بندگانش بزد بوسه بر عنان و رکاب
چو چشم دکتر بی آبرو بر او افتاد
بصد هزار عتابش همی نمود خطاب
که دی چرا نفرستادی آن وظیفه شیر
ز آشکار فکندی مرا به پیچ و بتاب
ببخش گفت که از خانه داشتم غیبت
تو دانی آنک نگهدار حجت است غیاب
چو این شنید بزد بانک کای خبیث لئیم
مریض داده مرا وجه و شیر بدنایاب
چو شیر یافت نشد سیم خود ز من بگرفت
تو این ضرر زدیم ای پلید خانه خراب
بگفتش ای خرک آخر تو کیستی و چه ای
نه آخذی بنواصی نه مالکی برقاب
نه من خراج گذارم نه تو خراج ستان
نه تو زکوة ستانی نه مال من بنصاب
مگر که شیر مرا خود خریده ای بسلف
و یا من و تو به هم بر شکسته ایم جناب
بگفت این و بتندی جدا شد از بر وی
تنی ز درد نزار و دلی ز غصه کباب
برفت دکتر بی آبرو سحرگاهان
کجا که حافظ صحت نشسته با اصحاب
نشست و گفت هویدا شد است میکروبی
درون فضله گاوان بسان زهر مذاب
چو آن جراثیم اندر طویله برخیزند
شوند گرد بنیش و پرفراش و ذباب
ز نیش پشه و پر مگس دود آن زهر
بخون آدمیان زانکه عرق شد جذاب
چو شد بخون کسی این بلای گوناگون
همیشه باشد رنجور و دردمند اعصاب
کنون بباید در شهر ما نماند گاو
طویله شان هم باید شود خراب و یباب
وگرنه دردی بر مردمان هجوم آرد
که از علاجش عاجز شوند اولوالالباب
چو این شنیدند اجزای حفظ صحه تمام
فروشدند ز فکرت بسان خر بخلاب
یکی نخواست ز گفتار او دلیل و سند
یکی نکرد بتحقیق آن سئوال و جواب
یکی نگفتش کین فضله تجربت کردی
و یا بذوق زبان چرب داری ای مرتاب
شدند خامش ازیرا که جاهلان بودند
ز صدر تا بنعال و زباب تا محراب
پس از مشاوره کردند جمله پیشنهاد
سوی مقام وزات بنامه و کتاب
کزان مقام بنظمیه حکم سخت رسد
که هرچه گاو به تهران برند در دولاب
چو ماجرا به مقام وزیر داخله رفت
نوشت حکم بنظمیه سخت در این باب
که گاوها را یکسره برون کنید از شهر
طویله شانهم سازید مستوی بتراب
شگرف واقعه ای دیدم آنزمان که هنوز
مرا بود ز غم گاودار دیده پر آب
ز شهر بیرون دیدم قطیع گاوان را
روانه همچو پلنگ از کنام و شیر از غاب
وداع کرده بر آخور روانه گشته بدشت
چو از جوادر و غزلان بمرغزار و سراب
ز آه گاوان روح اپیس و برمایون
بخست و ثور و ثریا شدند هر دو کباب
ایا خر خرف یاغی نعامی عیر
حدیث من بشنو نیک و نکته را دریاب
تو آن خری که ندانسته ای و نشناسی
ترنجبین و عسل راز حنظل و جلباب
تو آن خری که ارسطو بود بنزد تو خر
توان خریکه فلاطون بود به پیش تو گاب
خدای شاخ و دمت را بریده است از آن
ستیزه داری باذوالقرون و الاذناب
خران ز جور تو آزاد و گاو در آزار
دلیل جنسیت است این و نیست جای عتاب
از آن قبل شده خرپرست و گاو آزار
که خر نکوتر داند سپوز یا ایقاب
گمان بری که ز تخم خر مسیحستی
بارث یافته ای این شرافت از اصلاب
در این عقیده اگر سخت راسخی اینک
منت کنم ببراهین و با ادله مجاب
نخست آنکه حمار مسیح تخم نداشت
که بود ماده و زحمت ندیده از عزاب
بخوان صحایف توراة و صحف انگلیون
که شرح واقعه ثبت است اندرین دو کتاب
گرفتم آنکه زجدات و امهات تو هست
بگو کدام خرت شد نیا کدامین باب
شرافت پسران است یکسر از پدران
بامهات نمانند هیچگه اعقاب
دوم بفرض محال ار قضیه راست بود
منم که چشمه نسل ترا کشم زیراب
ببوق خود فکنم باد و نفخ صور کنم
که یادآوری از آیت فلاانساب
گرفتم اینکه بسرگین گاو زهری هست
بتر ز زهری کافعی فشاند از انیاب
در این معامله وجدان پاک می گوید
چرا پسندی بر اهل ده بلا و عذاب
مگر نه مردم رستاق بندگان حقند
چرا کنیشان مسموم ای ستوده خباب
اگر براستی این گفته ای جوابم ده
وگر دروغ زنی نیست تکیه بر کذاب
چنینه پیش نهاد ار دوباره پیش آری
روم که پیشنهادت بشویم از پیشاب
که شیر گاو بزهر کشنده تریاق است
ولی دهان ترا زهر قاتل است لعاب
چرا برای چه در پوستین گاو افتی
همی دری بتن بی گناه چرم و اهاب
مگر ندیدی در هند هندوان بر گاو
پرستش آرند از روی صدق بهر ثواب
مگر نه بینی زرتشتیان همی سازند
ز ضرع گاو گهی پادیاب و گه دستاب
مگر نرفته ای اندر فرنگ تابیزی
بریش و پشم خود از فضله بقراطیاب
مگر ندانی تخم و باز فضله گاو
همی بسوزد چون سیم ساده از تیزاب
بجوی آب تو روزی هزار لاشه سگ
در او فتاده و اجزای آن سرشته در آب
بریزد آن آب اندر ترا به حوض سرای
وزان بیاری معجون و شربت و جلاب
دهی به بیمار آن زهر و خود بنوشی ازانک
همت بحای طعامست و هم بجای شراب
ولی ز گاو که شیرش بزهر جاندارو
بود چو خون بشرائین و روح در اعصاب
ز روی جهل بپرهیزی و کناره کنی
که خوش تر آیدت از شیر گاوریم کلاب
خدای عز و جل روز حشر در پاداش
ترا کشد بعقابین از این دو گونه عقاب
سرت بکوره حداد و کون بشاخ بقر
چنان دهد که ندانی ره ایاب و ذهاب
بشهر ما نبود کس ز گاو مسکین تر
میان خیل بهایم درون جمع دواب
که ماده و نرشان خادمند ما رابل
ز اولیای نعم بلکه بهترین ارباب
یکی ز زرع دهد بر گرسنگان سیری
یکی بضرع کند کام تشنگان سیراب
بروزگار جوانی کفیل حرفت ماست
چو پیر گشت فتد زیر دشنه قصاب
بتر ز قصاب این ظلمهای گوناگون
که وارد است بر این جانور بغیر حساب
خران بشهر خرامنده زیر جل سمور
سگان خزیده و غلطیده در خز و سنجاب
ولیک گاو زبان بسته بی گنه گشته است
برون ز آخور و آواره در تلال و هضاب
بدان مثابه که هنگام نار استمطار
بدمب گاوان آتش فروختند اعراب
بجای خورد گیاسبزه و نواله کنند
چرا بدشتی بی آب و خالی از اعشاب
تو بامداد خوری تا بشب ز شب تا صبح
بکار گادن پرداختی چه فحل ضراب
ولیک گاو زبان بسته روز و شب میرد
در آرزوی شتر خار و حسرت لبلاب
ایا نسیم سحرگاه به حافظ الصحه
سلام من برسان با تحیت و آداب
سپس بگو که بجز نفی گاو از این کشور
چه کرده ای که ترا این رسوم شد ایجاب
بجز زری که ز حبیب مسافران بکرج
چه در ذهاب گرفتی چه در طریق ایاب
چه کردی و چه نمودی کدام کار تو بود
بدهر قابل تحسین و لایق اعجاب
بجای اینهمه سیم زری که از دولت
همی گرفتی و انباشتی بکیس و جراب
بجای آن همه صرف دوا و رسم طبیب
که در ولایات آنرا ستانی و برکاب
پی سرایت منع و باز حد شمال
چرا نه بستی سدی متین ز راه صواب
چرا خرابی نانرا نپرسی از خباز
چرا نظافت جو را نخواهی از میراب
بگاورانی تا کی شتر چرانا خیز
ببند و بر گاو نه رخوت و ثیاب
نه روی خاک توانی باین شرافت زیست
نه بر سپهر توانی شدن باین اسباب
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۴۸
مزینیه، کنون رونقی دیگر دارد
که از سعادت اولاد خود خبر دارد
مزینیه چو سیمرغ عنبرین پر و بال
هزار بیضه زرین بزیر پر دارد
مزینیه ز دوشیزگان خود چو سپهر
سهیل و مشتری و زهره و قمر دارد
مزینیه بود بیشه ای که اندر وی
غزال ماده فزونی ز شیر نر دارد
جمال و زینت انسان بدانش است و هنر
که آدمی شرف از دانش و هنر دارد
تفاوت بشر از جانور بمعرفت است
جز این چه فخر و فضیلت به جانور دارد
کسی که گنج درون آکند بگوهر علم
چه احتیاج به گنجینه گهر دارد
کسیکه نقد معارف به دل ذخیره کند
چه اعتنا به در و لعل و سیم و زر دارد
پزشک علم برای مریض جهل اینجا
بسی مفرج و معجون و گلشکر دارد
فرشته ایست موکل در این سرا که مدام
خدای جل جلاله بر او نظر دارد
از آن قبل نظر حق بر این فرشته بود
که این فرشته نظر بر رخ بشر دارد
چو آن فرشته اردیبهشت و فروردین
که لاله را، ز نم ابر و ژاله تر دارد
مدیر مدرسه ماست آن فرشته نور
که شاخ معرفت از همتش ثمر دارد
بزیر سایه اقبال شهریار جوان
نسیم عدل در این بوستان گذر دارد
براستی پدر ملت است خسرو ملک
خوشا بحال کسی کاینچنین پدر دارد
شبی که در کنف عدل او بخواب رویم
هزار مژده بما قاصد سحر دارد
ز فضل و مکرمت این ملک وزیر علوم
طراز علم ز دادار دادگر دارد
خدایگان معارف مهین حکیم الملک
که روح مملکت از علم بهره ور دارد
زمانه نقش بر آب است و این ستوده وزیر
ز عزم ثابت خود نقش بر حجر دارد
بنات مدرسه آسوده از بنات الدهر
بنات نعش صفت بر فلک مقر دارد
شهامها ملکا خسروا خداوندا
یکی حدیث بیار تو مختصر دارد
بکارخانه باری نگر که در صنعت
درودگر نه و کار درودگر دارد
ترا مربی این ملک کرده از پی آن
که ملک راز وجود تو مفتخر دارد
بحفظ قائمه عرش دولت تو نظر
امام قائم و سلطان منتظر دارد
دعا کنیم ترا چون دعای خلق بشاه
بویژه از دو لب بیگنه اثر دارد
چنانکه ملک جهانرا خدا بدست تو داد
عدوی جاه ترا از میانه بردارد
که از سعادت اولاد خود خبر دارد
مزینیه چو سیمرغ عنبرین پر و بال
هزار بیضه زرین بزیر پر دارد
مزینیه ز دوشیزگان خود چو سپهر
سهیل و مشتری و زهره و قمر دارد
مزینیه بود بیشه ای که اندر وی
غزال ماده فزونی ز شیر نر دارد
جمال و زینت انسان بدانش است و هنر
که آدمی شرف از دانش و هنر دارد
تفاوت بشر از جانور بمعرفت است
جز این چه فخر و فضیلت به جانور دارد
کسی که گنج درون آکند بگوهر علم
چه احتیاج به گنجینه گهر دارد
کسیکه نقد معارف به دل ذخیره کند
چه اعتنا به در و لعل و سیم و زر دارد
پزشک علم برای مریض جهل اینجا
بسی مفرج و معجون و گلشکر دارد
فرشته ایست موکل در این سرا که مدام
خدای جل جلاله بر او نظر دارد
از آن قبل نظر حق بر این فرشته بود
که این فرشته نظر بر رخ بشر دارد
چو آن فرشته اردیبهشت و فروردین
که لاله را، ز نم ابر و ژاله تر دارد
مدیر مدرسه ماست آن فرشته نور
که شاخ معرفت از همتش ثمر دارد
بزیر سایه اقبال شهریار جوان
نسیم عدل در این بوستان گذر دارد
براستی پدر ملت است خسرو ملک
خوشا بحال کسی کاینچنین پدر دارد
شبی که در کنف عدل او بخواب رویم
هزار مژده بما قاصد سحر دارد
ز فضل و مکرمت این ملک وزیر علوم
طراز علم ز دادار دادگر دارد
خدایگان معارف مهین حکیم الملک
که روح مملکت از علم بهره ور دارد
زمانه نقش بر آب است و این ستوده وزیر
ز عزم ثابت خود نقش بر حجر دارد
بنات مدرسه آسوده از بنات الدهر
بنات نعش صفت بر فلک مقر دارد
شهامها ملکا خسروا خداوندا
یکی حدیث بیار تو مختصر دارد
بکارخانه باری نگر که در صنعت
درودگر نه و کار درودگر دارد
ترا مربی این ملک کرده از پی آن
که ملک راز وجود تو مفتخر دارد
بحفظ قائمه عرش دولت تو نظر
امام قائم و سلطان منتظر دارد
دعا کنیم ترا چون دعای خلق بشاه
بویژه از دو لب بیگنه اثر دارد
چنانکه ملک جهانرا خدا بدست تو داد
عدوی جاه ترا از میانه بردارد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - چکامه وطنی
ای عنبرین فضای صفاهان ز من درود
بر خاک مشکبیز تو و آب زنده رود
بر ریگهای پر در و یاقوت و بهرمان
بر خاکهای پر گل و نسرین و آبرود
بر آن ستوده کاخ سلاطین که دیرگاه
قیصر بطوع بر درشان روی و جبهه سود
بر آن مرو جان شریعت که از خدای
گوئی همیشه وحی برایشان رسد فرود
بر نقش کارخانه شرکت که هر یکی
ارزد بصد خریطه در و لعل نابسود
ای جامه مقدس شرکت که آسمان
بر تن درد ز رشک تو پیراهن کبود
آنی که دست غیرت حب الوطن ترا
در کارگاه عشق همی رشته تار و پود
نام آوران عرصه ملک از تو جسته نام
سوداگران کشو دین از تو برده سود
دولت بزیر سایه چتر تو جای کرد
اقبال از دریچه حسن تو رخ نمود
ای حامیان شرع پیمبر که فکرتان
زنگار غم ز آینه دین حق زدود
دشمن درود مزرع ما را بداس کین
هان همتی کنید که بر جانتان درود
تا کی ز داغ کودک دانش در اوفتد
در خاندان ثروت ما بانگ رود رود
تا کی ز نار غفلت و پندار برشود
از دودمان غیرت ما بر سپهر دود
تا کی ز آه دل چو سمندر در آتشیم
وز اشک هر دو دیده چو ماهی در آب رود
تا کی بدست ملت ترسا همی زنیم
اسلام را بدامن دین وصله جهود
این جامه را که پرچم و آیات احمدی است
بر سر نهید چابک و در بر کنید زود
این جامه هست جامه تقوی که کردگار
اندر کلام خویش بپا کی ورا ستود
این جامه از حریر بهشتی بنزد حق
بالله بود نکوتر بی گفت و بی شنود
پیراهن و عمامه ازین دیبه بهتر است
زان کاهنیه سازی برگستوان و خود
بیدار دل کسی است بر من که گاه خواب
در بستری ز شرکت اسلامیان غنود
پوشید هر که جامه شرکت بروزگار
ایزد دری ز رحمت خود بر رخش گشود
تا دوختم ز شرکت اسلامیان قبای
گفتم پرند روم خود اندر جهان نبود
بر خاک مشکبیز تو و آب زنده رود
بر ریگهای پر در و یاقوت و بهرمان
بر خاکهای پر گل و نسرین و آبرود
بر آن ستوده کاخ سلاطین که دیرگاه
قیصر بطوع بر درشان روی و جبهه سود
بر آن مرو جان شریعت که از خدای
گوئی همیشه وحی برایشان رسد فرود
بر نقش کارخانه شرکت که هر یکی
ارزد بصد خریطه در و لعل نابسود
ای جامه مقدس شرکت که آسمان
بر تن درد ز رشک تو پیراهن کبود
آنی که دست غیرت حب الوطن ترا
در کارگاه عشق همی رشته تار و پود
نام آوران عرصه ملک از تو جسته نام
سوداگران کشو دین از تو برده سود
دولت بزیر سایه چتر تو جای کرد
اقبال از دریچه حسن تو رخ نمود
ای حامیان شرع پیمبر که فکرتان
زنگار غم ز آینه دین حق زدود
دشمن درود مزرع ما را بداس کین
هان همتی کنید که بر جانتان درود
تا کی ز داغ کودک دانش در اوفتد
در خاندان ثروت ما بانگ رود رود
تا کی ز نار غفلت و پندار برشود
از دودمان غیرت ما بر سپهر دود
تا کی ز آه دل چو سمندر در آتشیم
وز اشک هر دو دیده چو ماهی در آب رود
تا کی بدست ملت ترسا همی زنیم
اسلام را بدامن دین وصله جهود
این جامه را که پرچم و آیات احمدی است
بر سر نهید چابک و در بر کنید زود
این جامه هست جامه تقوی که کردگار
اندر کلام خویش بپا کی ورا ستود
این جامه از حریر بهشتی بنزد حق
بالله بود نکوتر بی گفت و بی شنود
پیراهن و عمامه ازین دیبه بهتر است
زان کاهنیه سازی برگستوان و خود
بیدار دل کسی است بر من که گاه خواب
در بستری ز شرکت اسلامیان غنود
پوشید هر که جامه شرکت بروزگار
ایزد دری ز رحمت خود بر رخش گشود
تا دوختم ز شرکت اسلامیان قبای
گفتم پرند روم خود اندر جهان نبود
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۷
دوش خواندم در کتابی کز در اندرز و پند
گفت با منصور عباسی حکیمی ارجمند
ای که خوانی خویش را قائم مقام مصطفی
گر خلیفه احمدی از کار احمد گیر پند
داشت خیرالمرسلین چوبی چو چوپانان بدست
زانکه او بر خلق چوپان بود و مردم گوسپند
جبرئیل از حق پیام آورد بروی کای رسول
تو دوای هر علیلی داروی هر دردمند
این ید بیضا که داری از عصا مستغنی است
کاژدها را در جوال آری و شیر اندر کمند
رحم کن بر این ضعیفان کز هراس چوب تو
گشته دلها خسته و جانها دژم تن ها نژند
چوب از کف نه، مکن مرعوب، جان خلق را
نیست در خور تلخی از شکر، درشتی از پرند
رحمة للعالمین را دست شد در آستین
وان عصای آسمان فرسا بخاک اندر فکند
چون شنیدی این حکایت گوش ده تا گویمت
نکته ای پاکیزه تر از مشگ و شیرین تر ز قند
گفت در قرآن خدا با مصطفی از روی جد
هر کجا دیدی محارب ای رسول ارجمند
بایدش آویختن بر دار یا راندن ز ملک
یا بریدن دست و پایش را ز مفصل بندبند
گردنش بشکن که شاخ امنیت از بن شکست
ریشه اش برکن که نخل عافیت از ریشه کند
هر کجا گسترده بینی رخت و آسوده تنش
رختش از آن کو تنش زاندر برون باید فکند
هم بدینسان بر کلیم و بر مسیح و زر تهشت
حق تعالی گفته در توریة و انگلیون و زند
با همه پیغمبران این است فرمان خدای
بند نه بر دست و پای بنده چون نشنید پند
هر که با یزدان و پیغمبر محارب شد تنش
خسته با شمشیر به یا بسته در زنجیر و بند
هیچ میدانی محارب کیست آن پتیاره ای
کز نهیبش خستگان را ناله از دل شد بلند
در خبر از حضرت باقر شنیدستم که گفت
شد محارب آنکه یازد خنجر و تازد سمند
آنکه بندد در محلت تیغ و افرازد سنان
یا بزه سازد کمان در کوچه و پیچد کمند
مادگان لرزند از بیمش چو از صرصر درخت
کودکان جنبند از هولش چو بر آتش سپند
مهتران را رو همی بر عرض و جاه آید زیان
کهتران را زو بسی بر مال و جان آید گزند
شاخ طوبی را کند فرسوده از یک تندباد
آب کوثر را کند آلوده با یک زهرخند
این خبر گر راست باشد کشت باید هر دمی
صدهزاران زین ستمکاران زشت خودپسند
هر که مر بیچارگان را ساخت نیلی پیرهن
پرنیانی سرخ باید دوخت بر تنش از پرند
گفت با منصور عباسی حکیمی ارجمند
ای که خوانی خویش را قائم مقام مصطفی
گر خلیفه احمدی از کار احمد گیر پند
داشت خیرالمرسلین چوبی چو چوپانان بدست
زانکه او بر خلق چوپان بود و مردم گوسپند
جبرئیل از حق پیام آورد بروی کای رسول
تو دوای هر علیلی داروی هر دردمند
این ید بیضا که داری از عصا مستغنی است
کاژدها را در جوال آری و شیر اندر کمند
رحم کن بر این ضعیفان کز هراس چوب تو
گشته دلها خسته و جانها دژم تن ها نژند
چوب از کف نه، مکن مرعوب، جان خلق را
نیست در خور تلخی از شکر، درشتی از پرند
رحمة للعالمین را دست شد در آستین
وان عصای آسمان فرسا بخاک اندر فکند
چون شنیدی این حکایت گوش ده تا گویمت
نکته ای پاکیزه تر از مشگ و شیرین تر ز قند
گفت در قرآن خدا با مصطفی از روی جد
هر کجا دیدی محارب ای رسول ارجمند
بایدش آویختن بر دار یا راندن ز ملک
یا بریدن دست و پایش را ز مفصل بندبند
گردنش بشکن که شاخ امنیت از بن شکست
ریشه اش برکن که نخل عافیت از ریشه کند
هر کجا گسترده بینی رخت و آسوده تنش
رختش از آن کو تنش زاندر برون باید فکند
هم بدینسان بر کلیم و بر مسیح و زر تهشت
حق تعالی گفته در توریة و انگلیون و زند
با همه پیغمبران این است فرمان خدای
بند نه بر دست و پای بنده چون نشنید پند
هر که با یزدان و پیغمبر محارب شد تنش
خسته با شمشیر به یا بسته در زنجیر و بند
هیچ میدانی محارب کیست آن پتیاره ای
کز نهیبش خستگان را ناله از دل شد بلند
در خبر از حضرت باقر شنیدستم که گفت
شد محارب آنکه یازد خنجر و تازد سمند
آنکه بندد در محلت تیغ و افرازد سنان
یا بزه سازد کمان در کوچه و پیچد کمند
مادگان لرزند از بیمش چو از صرصر درخت
کودکان جنبند از هولش چو بر آتش سپند
مهتران را رو همی بر عرض و جاه آید زیان
کهتران را زو بسی بر مال و جان آید گزند
شاخ طوبی را کند فرسوده از یک تندباد
آب کوثر را کند آلوده با یک زهرخند
این خبر گر راست باشد کشت باید هر دمی
صدهزاران زین ستمکاران زشت خودپسند
هر که مر بیچارگان را ساخت نیلی پیرهن
پرنیانی سرخ باید دوخت بر تنش از پرند
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - ملحقات
از این مقدمه ز آن پس که یافت آگاهی
جناب نزهت افندی ستوده شهبندر
خجسته رادی والا بدانش و بخرد
ستوده مردی یکتا بمایه و بهنر
امین و محرم بر هر دو دولت اسلام
صدیق و حامی بر هر دو شعبه انور
جهان و معرفت و جان، درون جامه تن
چنانکه معنی بنهفته در لباس صور
همه بخوانده و دانسته رسم فقه و حدیث
ز کیش شافعی و بوحنیفه و جعفر
نه از تعصب بیهوده باز گفته سخن
نه از تجنب بیغاره برگرفته خبر
بجان و دل ز محبان خاندان علی
ولیک زاده تبارش ز دودمان عمر
چنین خجسته روانی که نام بردم از او
که تا ز نامش زینت دهم بر این دفتر
بدید خسرو ایران و خادم حرمین
یکی روانند آراسته بدو پیکر
چنانکه گوئی بحر محیط و بحر عمان
بود یکی بحقیقت دو آیدا بنظر
دو تاجدارند این هر دو آیه رحمت
دو شهریارند این هر دو سایه داور
چو دو نهال بروئیده از یکی بستان
چو دو برادرزاده ز یک پدر و مادر
ز عیش رست و فراچید دامن از راحت
ز جای جست و فروبست استوار کمر
پیام داد بر آن خیرگان بی آزرم
خطاب کرد بدان سفلگان بدگوهر
گهی بوعظ و گهی وعده و گهی تهدید
گهی بفکر و گهی بافسون و گه بسمر
گهی کتاب و احادیث خواند و گه آیات
گهی بیان تواریخ کرد و گاه سیر
هزار نکته بیان کرد با هزار زبان
هزار رمز بهر نکته ای بدش مضمر
بگوش شورشیان قول صدق را ز صواب
چنان سرود که در مغز خلق کرد اثر
گران سران متنبه شدند و خوار و خجل
چنان که مرد سیه نامه در صف محشر
جناب نزهت افندی ستوده شهبندر
خجسته رادی والا بدانش و بخرد
ستوده مردی یکتا بمایه و بهنر
امین و محرم بر هر دو دولت اسلام
صدیق و حامی بر هر دو شعبه انور
جهان و معرفت و جان، درون جامه تن
چنانکه معنی بنهفته در لباس صور
همه بخوانده و دانسته رسم فقه و حدیث
ز کیش شافعی و بوحنیفه و جعفر
نه از تعصب بیهوده باز گفته سخن
نه از تجنب بیغاره برگرفته خبر
بجان و دل ز محبان خاندان علی
ولیک زاده تبارش ز دودمان عمر
چنین خجسته روانی که نام بردم از او
که تا ز نامش زینت دهم بر این دفتر
بدید خسرو ایران و خادم حرمین
یکی روانند آراسته بدو پیکر
چنانکه گوئی بحر محیط و بحر عمان
بود یکی بحقیقت دو آیدا بنظر
دو تاجدارند این هر دو آیه رحمت
دو شهریارند این هر دو سایه داور
چو دو نهال بروئیده از یکی بستان
چو دو برادرزاده ز یک پدر و مادر
ز عیش رست و فراچید دامن از راحت
ز جای جست و فروبست استوار کمر
پیام داد بر آن خیرگان بی آزرم
خطاب کرد بدان سفلگان بدگوهر
گهی بوعظ و گهی وعده و گهی تهدید
گهی بفکر و گهی بافسون و گه بسمر
گهی کتاب و احادیث خواند و گه آیات
گهی بیان تواریخ کرد و گاه سیر
هزار نکته بیان کرد با هزار زبان
هزار رمز بهر نکته ای بدش مضمر
بگوش شورشیان قول صدق را ز صواب
چنان سرود که در مغز خلق کرد اثر
گران سران متنبه شدند و خوار و خجل
چنان که مرد سیه نامه در صف محشر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۳
چو مرد بست بفرمان کردگار کمر
هرآنچه خواهد او را عطا کند داور
بمال و بخت و جوانی و زور غره مشو
که ناتوانی در پنجه قضا و قدر
که می بخواهد روزی ترا بخواب کند
چو مست خفتی بربایدت کلاه از سر
برادرانی کز یک دگر جدا نشوند
محال باشد جز فرقدان و دو پیکر
جهان رباطی باشد و دو درکه اندر وی
هر آنکه آمد برگردد از در دیگر
مقام خواجگی از بندگی فراز آمد
که بندگان خدایند خواجگان بشر
اگر بسنگ قناعت بت طمع شکنی
سپرده ای ره و رسم خلیل بن آذر
از این شراب اگر قطره ای رسد بدهان
بخار علم زند در دماغ مرد شرر
از این شراب اگر ساغری بمرده دهند
ز جای خیزد و گیرد نشاط عمر از سر
خداپرستی دانی چه باشد آنکه کسی
نتابد ایچ رخ از سوی حق بسوی دیگر
زمانه است یکی بحر بی کرانه که مان
محال باشد ازو بر کرانه کرد عبر
ز موج حادثه هر دم هزار کشتی زفت
غریق گشته درین بحر ژرف پهناور
هزار سال اگر در جهان نشاط کنی
چنان شمر که نماندی بقدر لمح بصر
ازین درآمده ای زان دگر شوی برون
مجال خواب نداری درین سرای دو در
اگر فلک بتو روزی دو دوستی ورزد
مباش غره و افسون ازین عجوزه مخور
سپهر شعبده گر نوعروس جماشی است
که اختیار کند هر دمی دوصد شوهر
بر او مبند دل ایدون پی زناشوئی
که عهد خود را با هیچ کس نبرده بسر
چگونه با من و تو نرد دوستی بازد
که می باخته با کیقباد و اسکندر
طریق طاعت یزدان سپار و ایمن زی
ز کید گنبد گردون و کینه اختر
برو هنر طلب ای خواجه کز پدر و مادرت
درون گور نپرسد نکیر یا منکر
ترا بعالم باقی عمل بکار آید
نه مخزن زر و سیم و خزانه گوهر
دو چیز باید مر مرد را درین گیتی
کزین دومی برهد از هزار گونه خطر
نخست طاعت حق را شعار خود کردن
دوم بدست گرفتن زمام فضل و هنر
چو با خدا و پیمبر می فکندی کار
حسیب کار تو باشد خدا و پیغمبر
کرا خدا و پیمبر حسیب کار بود
بچشمش اندر چون خار و خاره آید زر
نه آرزو کند از سفلگان دون همت
نه گفتگو کند از خیرگان تیره فکر
نه سیم و زر طلبد از کف گروه لئام
نه ما حضر خورد از خوان قوم بداختر
بحمله خرد کند استخوان پیل دمان
بپنجه نرم کند یال و کتف ضیغم نر
چراغ فضل و هنر آن چنان برافروزد
که تیره گردد نزدش فروغ شمس و قمر
مگر نبینی کهف الصدور صدر اجل
بکار یزدان مردانه بسته است کمر
شبان و روزان در کار خلق و طاعت حق
چنان ستاده که نشناخته است پای از سر
نه سست رایست این خواجه بزرگ و نه تند
نه شوخ چشمست این صاحب و نه تن پرور
بحزم و دانش و تدبیر کار ملک کند
که حزم و دانش و تدبیر را بسیست اثر
حکایت است که، عتابی آن ادیب لبیب
که بود در هنر و فضل در زمانه سمر
بشعر شهره ایام خویش بود ولی
نگشت هیچ ببار ملوک مدحت گر
شنیده ام که شبی در میان انجمنی
بافتخار ازین ره زبان گشود مگر
که من بمدح کسی شعر برنگفتستم
اگرچه بوده ام از جمله شاعران برتر
یکی بکفتش با طنز کای یکانه ادیب
گزافه کمتر گوی و بخود مبال ایدر
که من شنیده ام مدح ربیع حاجب را
بمحضر ادبا نیک خوانده ای از بر
بگفت آری آنروز کش سرودم مدح
سخن بجای بدی نی گزافه بهدر
ربیع لایق تمجید و مدح بود آن روز
که من بمدحش خواندم قصیده در محضر
چرا که در سنه هشت و پنجه از پی صد
نمود منصور اندر ره حجاز سفر
در آن زمان که باعمال حج بدی مشغول
ندای ارجعی آمد بگوش هوشش بر
سفر بعالم عقبی گزید و خواست ربیع
خلیفه باشد مهدی پس از ابوجعفر
نهفته داشت مراین داستان و باز نشاند
خلیفه را بتن مرده راست در بستر
نشاند کالبد مرده را چو زنده بتخت
گماشت از رهیان کس بپشت آن پیکر
برای آنکه تن مرده را چنان دارد
که گه بدست اشارت کند گهی با سر
سپس بخواند بزرگان و نامداران را
سپهبدان و امیران لشکر و کشور
نشاندشان بمکانی که چهره منصور
ز بعد فاصله ناید چو مردگان بنظر
گرفت بیعت مهدی از آن همه مردم
بدو سپرد سپس رایت و کلاه و کمر
چرا نه در خور مدحت بود کسی که کند
لباس زنده یکی شاه مرده را در بر
خدایگانا صدرا براستی گویم
حکایتی که ز من راستی بود در خور
تو آن بزرگ وزیری که بر، و ساده امر
ز صدر گیتی ننشسته از تو کس بهتر
اگر عتابی بودی و حضرتت دیدی
بصدهزار زبان گشتیت ثناگستر
ربیع را چقدر مایه فضل و قدر بدی
بحضرت تو که قدرت فزون بود ز قدر
نه با عمید نظیرستی و نه با صاحب
نه با ربیع همالستی و نه با جعفر
ربیع فضل توئی بوستان عقل توئی
درخت عدل توئی ای تو شاخ و عدل ثمر
ربیع با شهی این پرده را نواخت که رفت
درون پرده و از پرده کس نداشت خبر
تو خسروی را کو کشته شد بمجمع عام
بسان زنده نمودی بچشم خلق اندر
سرود احیا برخواندی از لب عیسی
لباس معنی آراستی بجسم صور
چنانکه خلوتیان تو می ندانستند
که حال شاه دگر گشت و کار ملک دگر
بزرگ معجزه ها داری ای بزرگ منش
که هر که از تو ندید است کی کند باور
ندیده و نشنیدیم از تو مه چندانک
بگشته ایم اقالیم و خوانده ایم سیر
اگر کمال و هنر زیور است مردم را
تو مر کمال و هنر را همی بوی زیور
هرآنچه خواهد او را عطا کند داور
بمال و بخت و جوانی و زور غره مشو
که ناتوانی در پنجه قضا و قدر
که می بخواهد روزی ترا بخواب کند
چو مست خفتی بربایدت کلاه از سر
برادرانی کز یک دگر جدا نشوند
محال باشد جز فرقدان و دو پیکر
جهان رباطی باشد و دو درکه اندر وی
هر آنکه آمد برگردد از در دیگر
مقام خواجگی از بندگی فراز آمد
که بندگان خدایند خواجگان بشر
اگر بسنگ قناعت بت طمع شکنی
سپرده ای ره و رسم خلیل بن آذر
از این شراب اگر قطره ای رسد بدهان
بخار علم زند در دماغ مرد شرر
از این شراب اگر ساغری بمرده دهند
ز جای خیزد و گیرد نشاط عمر از سر
خداپرستی دانی چه باشد آنکه کسی
نتابد ایچ رخ از سوی حق بسوی دیگر
زمانه است یکی بحر بی کرانه که مان
محال باشد ازو بر کرانه کرد عبر
ز موج حادثه هر دم هزار کشتی زفت
غریق گشته درین بحر ژرف پهناور
هزار سال اگر در جهان نشاط کنی
چنان شمر که نماندی بقدر لمح بصر
ازین درآمده ای زان دگر شوی برون
مجال خواب نداری درین سرای دو در
اگر فلک بتو روزی دو دوستی ورزد
مباش غره و افسون ازین عجوزه مخور
سپهر شعبده گر نوعروس جماشی است
که اختیار کند هر دمی دوصد شوهر
بر او مبند دل ایدون پی زناشوئی
که عهد خود را با هیچ کس نبرده بسر
چگونه با من و تو نرد دوستی بازد
که می باخته با کیقباد و اسکندر
طریق طاعت یزدان سپار و ایمن زی
ز کید گنبد گردون و کینه اختر
برو هنر طلب ای خواجه کز پدر و مادرت
درون گور نپرسد نکیر یا منکر
ترا بعالم باقی عمل بکار آید
نه مخزن زر و سیم و خزانه گوهر
دو چیز باید مر مرد را درین گیتی
کزین دومی برهد از هزار گونه خطر
نخست طاعت حق را شعار خود کردن
دوم بدست گرفتن زمام فضل و هنر
چو با خدا و پیمبر می فکندی کار
حسیب کار تو باشد خدا و پیغمبر
کرا خدا و پیمبر حسیب کار بود
بچشمش اندر چون خار و خاره آید زر
نه آرزو کند از سفلگان دون همت
نه گفتگو کند از خیرگان تیره فکر
نه سیم و زر طلبد از کف گروه لئام
نه ما حضر خورد از خوان قوم بداختر
بحمله خرد کند استخوان پیل دمان
بپنجه نرم کند یال و کتف ضیغم نر
چراغ فضل و هنر آن چنان برافروزد
که تیره گردد نزدش فروغ شمس و قمر
مگر نبینی کهف الصدور صدر اجل
بکار یزدان مردانه بسته است کمر
شبان و روزان در کار خلق و طاعت حق
چنان ستاده که نشناخته است پای از سر
نه سست رایست این خواجه بزرگ و نه تند
نه شوخ چشمست این صاحب و نه تن پرور
بحزم و دانش و تدبیر کار ملک کند
که حزم و دانش و تدبیر را بسیست اثر
حکایت است که، عتابی آن ادیب لبیب
که بود در هنر و فضل در زمانه سمر
بشعر شهره ایام خویش بود ولی
نگشت هیچ ببار ملوک مدحت گر
شنیده ام که شبی در میان انجمنی
بافتخار ازین ره زبان گشود مگر
که من بمدح کسی شعر برنگفتستم
اگرچه بوده ام از جمله شاعران برتر
یکی بکفتش با طنز کای یکانه ادیب
گزافه کمتر گوی و بخود مبال ایدر
که من شنیده ام مدح ربیع حاجب را
بمحضر ادبا نیک خوانده ای از بر
بگفت آری آنروز کش سرودم مدح
سخن بجای بدی نی گزافه بهدر
ربیع لایق تمجید و مدح بود آن روز
که من بمدحش خواندم قصیده در محضر
چرا که در سنه هشت و پنجه از پی صد
نمود منصور اندر ره حجاز سفر
در آن زمان که باعمال حج بدی مشغول
ندای ارجعی آمد بگوش هوشش بر
سفر بعالم عقبی گزید و خواست ربیع
خلیفه باشد مهدی پس از ابوجعفر
نهفته داشت مراین داستان و باز نشاند
خلیفه را بتن مرده راست در بستر
نشاند کالبد مرده را چو زنده بتخت
گماشت از رهیان کس بپشت آن پیکر
برای آنکه تن مرده را چنان دارد
که گه بدست اشارت کند گهی با سر
سپس بخواند بزرگان و نامداران را
سپهبدان و امیران لشکر و کشور
نشاندشان بمکانی که چهره منصور
ز بعد فاصله ناید چو مردگان بنظر
گرفت بیعت مهدی از آن همه مردم
بدو سپرد سپس رایت و کلاه و کمر
چرا نه در خور مدحت بود کسی که کند
لباس زنده یکی شاه مرده را در بر
خدایگانا صدرا براستی گویم
حکایتی که ز من راستی بود در خور
تو آن بزرگ وزیری که بر، و ساده امر
ز صدر گیتی ننشسته از تو کس بهتر
اگر عتابی بودی و حضرتت دیدی
بصدهزار زبان گشتیت ثناگستر
ربیع را چقدر مایه فضل و قدر بدی
بحضرت تو که قدرت فزون بود ز قدر
نه با عمید نظیرستی و نه با صاحب
نه با ربیع همالستی و نه با جعفر
ربیع فضل توئی بوستان عقل توئی
درخت عدل توئی ای تو شاخ و عدل ثمر
ربیع با شهی این پرده را نواخت که رفت
درون پرده و از پرده کس نداشت خبر
تو خسروی را کو کشته شد بمجمع عام
بسان زنده نمودی بچشم خلق اندر
سرود احیا برخواندی از لب عیسی
لباس معنی آراستی بجسم صور
چنانکه خلوتیان تو می ندانستند
که حال شاه دگر گشت و کار ملک دگر
بزرگ معجزه ها داری ای بزرگ منش
که هر که از تو ندید است کی کند باور
ندیده و نشنیدیم از تو مه چندانک
بگشته ایم اقالیم و خوانده ایم سیر
اگر کمال و هنر زیور است مردم را
تو مر کمال و هنر را همی بوی زیور
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۳ - غزل در جواب تقریظ حجة الاسلام فرماید
عجبی نیست مر آن آیت ربانی را
گر کند زنده ز نو حکمت لقمانی را
ای به تاریک شب کفر برافروخته باز
پدرت در ره دین شمع مسلمانی را
اگر آن آیت رخشنده هویدا نشدی
کس نخواندی زورق آیت فرقانی را
تو از آن شاخ برومند بزادی که ز فضل
درس توحید دهد نخله ی عمرانی را
حجج بالغه ی شرع بیاراست چنانک
شست از صفحه ی دین حکمت یونانی را
توئی آن عاقله ی دور مه و مهر که عقل
نزد فرهنگ تو گیرد ره نادانی را
ملکات کلمات تو بنیروی مآل
عقل بالفعل کند طبع هیولانی را
تا به میدان خرد اسب هنر تاخته ای
دست بستی به قفا فاضل میدانی را
رقمت ناسخ ریحان خط لاله رخان
بر شکسته خط طغرای صفاهانی را
دم عیسی ز عقیق لب لعل تو وزد
گهرت خیره کند تاج سلیمانی را
حجة الاسلام آمد لقبت زانکه به خلق
بشناسانی مر حجت یزدانی را
بنده آن رتبه ندارد که تو در چامه ی خویش
در حق وی کنی این سان گهر افشانی را
لیک در سایه مهرت به شعیری نخرم
زین سپس مخزن شعر حسن هانی را
چند فرسوده کنم طبع بهل تاببرند
چامه غیداء و آن ملحفه ی قانی را
سرو سامان شهی دارم و در بندگیت
به فلک یاد دهم بی سر و سامانی را
گر کند زنده ز نو حکمت لقمانی را
ای به تاریک شب کفر برافروخته باز
پدرت در ره دین شمع مسلمانی را
اگر آن آیت رخشنده هویدا نشدی
کس نخواندی زورق آیت فرقانی را
تو از آن شاخ برومند بزادی که ز فضل
درس توحید دهد نخله ی عمرانی را
حجج بالغه ی شرع بیاراست چنانک
شست از صفحه ی دین حکمت یونانی را
توئی آن عاقله ی دور مه و مهر که عقل
نزد فرهنگ تو گیرد ره نادانی را
ملکات کلمات تو بنیروی مآل
عقل بالفعل کند طبع هیولانی را
تا به میدان خرد اسب هنر تاخته ای
دست بستی به قفا فاضل میدانی را
رقمت ناسخ ریحان خط لاله رخان
بر شکسته خط طغرای صفاهانی را
دم عیسی ز عقیق لب لعل تو وزد
گهرت خیره کند تاج سلیمانی را
حجة الاسلام آمد لقبت زانکه به خلق
بشناسانی مر حجت یزدانی را
بنده آن رتبه ندارد که تو در چامه ی خویش
در حق وی کنی این سان گهر افشانی را
لیک در سایه مهرت به شعیری نخرم
زین سپس مخزن شعر حسن هانی را
چند فرسوده کنم طبع بهل تاببرند
چامه غیداء و آن ملحفه ی قانی را
سرو سامان شهی دارم و در بندگیت
به فلک یاد دهم بی سر و سامانی را
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۸ - پس از فتح تهران و خلع محمد علی میرزا خطاب
بیا که ملت ایران حقوق خویش گرفت
شبان دادگر از چنگ گرگ میش گرفت
رسید قاضی ایوان داد و در ایوان
جلوس کرد و ره اعتدال پیش گرفت
یکی فرشته اردیبهشتی از مینو
رسید و جشنی چون جشن هشتویش گرفت
چنان کشید ز دزدان خیره بادا فراه
که وامهای پس افتاده راز پیش گرفت
ز نوشداروی شمشیر و برگ نخله دار
علاج سینه مجروح و قلب ریش گرفت
چنان موازنه با عدل شد که یکسر مو
نه کم گرفت به میزان حق نه بیش گرفت
مهار معدلت آمد نسیم داد ورزید
کدیور آمد و دنبال یوغ و خیش گرفت
عروس داد که در تن پلاس ماتم داشت
طراز عیش خود از پرنیان و کیش گرفت
معز سلطان عبدالحسین دندان کند
ز شیر شرزه و از مار گرزه نیش گرفت
فضای کشور برباد رفته از نفسش
هوای جمعیت خاطر پریش گرفت
معز دولت و دین خوانمش که کیفر خلق
ز خصم دولت و بدخواه دین و کیش گرفت
بزور غیرت و نیروی اتحاد و وفاق
ز دست مردم بیگانه داد خویش گرفت
بزخم موزر و بمب و شر بنل از اعدا
سنان و ناچخ و تیر و کمان و کیش گرفت
جهانش برخی رخ کن دلا که نام ایزد
معز سلطان ملک جهان بهیش گرفت
بری ز غاصب بدکیش بستد آنچه بهند
گرفت نادر و عباس و شه بکیش گرفت
چنانکه پرویز از روم گنج بادآورد
جم از حصار عدو گنج گاومیش گرفت
درین چکامه دم عیسوی مرا یار است
فرشته بر سخن دلکشم فریش گرفت
شبان دادگر از چنگ گرگ میش گرفت
رسید قاضی ایوان داد و در ایوان
جلوس کرد و ره اعتدال پیش گرفت
یکی فرشته اردیبهشتی از مینو
رسید و جشنی چون جشن هشتویش گرفت
چنان کشید ز دزدان خیره بادا فراه
که وامهای پس افتاده راز پیش گرفت
ز نوشداروی شمشیر و برگ نخله دار
علاج سینه مجروح و قلب ریش گرفت
چنان موازنه با عدل شد که یکسر مو
نه کم گرفت به میزان حق نه بیش گرفت
مهار معدلت آمد نسیم داد ورزید
کدیور آمد و دنبال یوغ و خیش گرفت
عروس داد که در تن پلاس ماتم داشت
طراز عیش خود از پرنیان و کیش گرفت
معز سلطان عبدالحسین دندان کند
ز شیر شرزه و از مار گرزه نیش گرفت
فضای کشور برباد رفته از نفسش
هوای جمعیت خاطر پریش گرفت
معز دولت و دین خوانمش که کیفر خلق
ز خصم دولت و بدخواه دین و کیش گرفت
بزور غیرت و نیروی اتحاد و وفاق
ز دست مردم بیگانه داد خویش گرفت
بزخم موزر و بمب و شر بنل از اعدا
سنان و ناچخ و تیر و کمان و کیش گرفت
جهانش برخی رخ کن دلا که نام ایزد
معز سلطان ملک جهان بهیش گرفت
بری ز غاصب بدکیش بستد آنچه بهند
گرفت نادر و عباس و شه بکیش گرفت
چنانکه پرویز از روم گنج بادآورد
جم از حصار عدو گنج گاومیش گرفت
درین چکامه دم عیسوی مرا یار است
فرشته بر سخن دلکشم فریش گرفت
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۲۸ - چینیان
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
یک سوزن و یک سنجاق بودند بسوزندان
مانند دو تن عیار افتاده بیک زندان
سنجاق بسوزن گفت کار تو در اینجا چیست
وز بهر چه خسبیدی اندر دل سوزاندن
سوزن بجوابش گفت ای بی هنر سوری
من خادم خاتونم سرخیل هنرمندان
دندانه من تیز است زین روی مرا بی بی
بنشاند در این خانه مزد هنر دندان
سنجاق بگفتش رو، کز روزن زیرین است
پیوسته ترا روزی بی ضامن و پایندان
دجال صفت یک چشم افسار نگون از پشم
دندانه زنی با خشم زانگشتره بر سندان
گفتا چکنی منعم کز خدمت کدبانو
چنانکه بلابینم هم شادم و هم خندان
بنگر تو بعیب خویش ای کله کلان کز جهل
هم عبرت خویشانی هم حیرت پیوندان
زآنرو که شوی در کار کوژ و کژ و خمیده
چون سیخ کباب مست اندر شب برغندان
ناگاه عجوز آمد سنجاق برون آورد
تا وصله کند با وی رخت تن فرزندان
هنگفت بد آن جامه خمیده شد آن سنجاق
چون در دل کج طبعان اندرز خردمندان
سنجاق بخاک افکند برداشت یکی سوزن
کاندر نظرش سنجاق باقدر نبد چندان
از غلظت آن جامه بشکست سر سوزن
چون بیل کشاورزان در موسم یخ بندان
سوزن بزمین افتاد غلطید بر سنجاق
سنجاق بتعظیمش برجست چو اسپندان
آهسته بگوشش گفت مائیم دو فرمان بر
کز بی هنری خواریم در چشم خداوندان
بدبختی خود را من از چشم تو می دانم
بدبختی خود را تو نیز از قبل من دان
هنگام هنر بودیم با خویش عدو اینک
از بی هنری هستیم ضرب المثل رندان
مانند دو تن عیار افتاده بیک زندان
سنجاق بسوزن گفت کار تو در اینجا چیست
وز بهر چه خسبیدی اندر دل سوزاندن
سوزن بجوابش گفت ای بی هنر سوری
من خادم خاتونم سرخیل هنرمندان
دندانه من تیز است زین روی مرا بی بی
بنشاند در این خانه مزد هنر دندان
سنجاق بگفتش رو، کز روزن زیرین است
پیوسته ترا روزی بی ضامن و پایندان
دجال صفت یک چشم افسار نگون از پشم
دندانه زنی با خشم زانگشتره بر سندان
گفتا چکنی منعم کز خدمت کدبانو
چنانکه بلابینم هم شادم و هم خندان
بنگر تو بعیب خویش ای کله کلان کز جهل
هم عبرت خویشانی هم حیرت پیوندان
زآنرو که شوی در کار کوژ و کژ و خمیده
چون سیخ کباب مست اندر شب برغندان
ناگاه عجوز آمد سنجاق برون آورد
تا وصله کند با وی رخت تن فرزندان
هنگفت بد آن جامه خمیده شد آن سنجاق
چون در دل کج طبعان اندرز خردمندان
سنجاق بخاک افکند برداشت یکی سوزن
کاندر نظرش سنجاق باقدر نبد چندان
از غلظت آن جامه بشکست سر سوزن
چون بیل کشاورزان در موسم یخ بندان
سوزن بزمین افتاد غلطید بر سنجاق
سنجاق بتعظیمش برجست چو اسپندان
آهسته بگوشش گفت مائیم دو فرمان بر
کز بی هنری خواریم در چشم خداوندان
بدبختی خود را من از چشم تو می دانم
بدبختی خود را تو نیز از قبل من دان
هنگام هنر بودیم با خویش عدو اینک
از بی هنری هستیم ضرب المثل رندان
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
فاق العواهل صاحب الایوان
فکانه کسری انوشروان
خسرو ایران فراشت سایه بکیوان
یا که انوشیروان نشسته در ایوان
لاغروان فاق الملوک بفضله
و سما بحکمته علی لقمان
بر ملکان چیره شد بدانش و نشگفت
ز آنکه بحکمت فزونتر است ز لقمان
فهوی الذی ملک القلوب بحمله
و هوالعظیم فماله من ثان
آن شه یکتا که در ترازوی حلمش
دلها بینی فتاده در خم چوگان
و هوالذی ساس الشعوب بعدله
و هو المظفر صادق الایمان
ساخت همه کار مملکت بسیاست
شاه مظفر که هست حامی ایمان
احیی لنا الدین القویم سداده
و غدا بنصرته منیع الشان
دین رسول خدا گرفته از او پای
دولت اسلام یافته شرف و شان
جاب الممالک باحثا او منثبا
فیما یؤید عزة الاوطان
کشور بیگانه را بگشت که یابد
آنچه بود در خور سعادت اوطان
وغدت ملوک الغرب تخدمه لما
ابداه من فضل و من عرفان
بنده شدندش ملوک غرب چو دیدند
کوه وقار است و بحر حکمت و عرفان
واتی من الاعمال مالم یأته
دارالکبیر بسالف الازمان
کرد پدید آنچه داریوش کیانی
می نتوانست در سوالف از مان
قد عم بالاصلاح کل بلاده
فتمایلت طربا بنوا ایران
کار رعیت چنان بساخت که تاحشر
مستی و رامش کنند مردم ایران
و غدوا کانهم لسان واحد
یدعو بنصرته علی الحدثان
بهر دعا با یکی زبان و یکی دل
متفق آیند جمله از بن دندان
مولای شخصک بالقلوب مصور
وعظیم فضلک سار فی البلدان
شاها روی تو جلوه گاه قلوبست
فضل تو شایع شده است در همه بلدان
ادعو الاله بأن یطیل بقائکم
ما غردالقمری علی الاغصان
طول بقایت زحق همی طلبم من
تا که سراید هزار دستان دستان
مولای اهدیک المدیح مسطرا
بمداد اخلاص و صدق بیان
چامه ای آراستم بمدح و ثنایت
با قلم بندگی بنامه ایقان
ان لم یکن یممت ساحته ارضکم
فلقد سری قلبی و ناب لسانی
از طرف جان و دل پذیره فضلت
کلک سخنگو شد و زبان سخندان
فکانه کسری انوشروان
خسرو ایران فراشت سایه بکیوان
یا که انوشیروان نشسته در ایوان
لاغروان فاق الملوک بفضله
و سما بحکمته علی لقمان
بر ملکان چیره شد بدانش و نشگفت
ز آنکه بحکمت فزونتر است ز لقمان
فهوی الذی ملک القلوب بحمله
و هوالعظیم فماله من ثان
آن شه یکتا که در ترازوی حلمش
دلها بینی فتاده در خم چوگان
و هوالذی ساس الشعوب بعدله
و هو المظفر صادق الایمان
ساخت همه کار مملکت بسیاست
شاه مظفر که هست حامی ایمان
احیی لنا الدین القویم سداده
و غدا بنصرته منیع الشان
دین رسول خدا گرفته از او پای
دولت اسلام یافته شرف و شان
جاب الممالک باحثا او منثبا
فیما یؤید عزة الاوطان
کشور بیگانه را بگشت که یابد
آنچه بود در خور سعادت اوطان
وغدت ملوک الغرب تخدمه لما
ابداه من فضل و من عرفان
بنده شدندش ملوک غرب چو دیدند
کوه وقار است و بحر حکمت و عرفان
واتی من الاعمال مالم یأته
دارالکبیر بسالف الازمان
کرد پدید آنچه داریوش کیانی
می نتوانست در سوالف از مان
قد عم بالاصلاح کل بلاده
فتمایلت طربا بنوا ایران
کار رعیت چنان بساخت که تاحشر
مستی و رامش کنند مردم ایران
و غدوا کانهم لسان واحد
یدعو بنصرته علی الحدثان
بهر دعا با یکی زبان و یکی دل
متفق آیند جمله از بن دندان
مولای شخصک بالقلوب مصور
وعظیم فضلک سار فی البلدان
شاها روی تو جلوه گاه قلوبست
فضل تو شایع شده است در همه بلدان
ادعو الاله بأن یطیل بقائکم
ما غردالقمری علی الاغصان
طول بقایت زحق همی طلبم من
تا که سراید هزار دستان دستان
مولای اهدیک المدیح مسطرا
بمداد اخلاص و صدق بیان
چامه ای آراستم بمدح و ثنایت
با قلم بندگی بنامه ایقان
ان لم یکن یممت ساحته ارضکم
فلقد سری قلبی و ناب لسانی
از طرف جان و دل پذیره فضلت
کلک سخنگو شد و زبان سخندان
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
کعبه آمد در نماز ایدل سوی این کعبه رو کن
آنچه اندر کعبه می جستی در اینجا جستجو کن
کعبه می آید به استقبال مشتاقان کویش
هرچه می خواهد دلت از کعبه اینک آرزو کن
در منای عشق یعنی درگه جانان فنا شو
از سرشگ دیده یعنی زمزم غیرت وضو کن
در نماز ار سجده باید سر بنه بر خاک پایش
ور وضو شاید دل از آلایش تن شستشو کن
یا درون خویش را کن کعبه تا آرم نمازت
یا درون کعبه ساکن شو نماز از چارسو کن
چون خروس عشق در بام نظر تکبیر خواند
از درون لبیک طاعت زن ز بیرون های و هو کن
نیم شب چون نرگس مستش به بیداری گراید
درشکن مینای مستی خون خواب اندر سبو کن
عقل را دیوانگی ده مصلحت را زیر پا نه
هوش را کن مست و واله ناز را بی آبرو کن
پرده تقوی برافکن شیشه ناموس بشکن
آرزو را بیخ برکن آبرو را آب جو کن
عقل و دین را پای بر سر تیغ بر گردن فرانه
جسم و جانرا تیر در دل خار در مژگان فرو کن
رشته امید بگسل، دامن طاعت فرو هل
این و آن بارند بر دل، هر دو را قربان او کن
دفتر دل را بشوی این نامه را کمتر ورق زن
جامه تن را بسوز این ژنده را کمتر رفو کن
هر سحرگه بوئی از زلفش نسیم صبح آرد
دستبردی کن از او بستان و جانرا مشکبو کن
عاشقان را در سحر خیزی دو عالم مزد باشد
گر نصیبت شد دو عالم برخی یکتار مو کن
هرچه هست از خشک و تر در راه وی آتش بجان زن
هرچه بود از نیک وبد قربان آنروی نکو کن
گر رسد زخم از طبیبی سینه گو بر زخم تن ده
ور بود خار از حبیبی دیده گو با خار خو کن
هرچه می گوید امیری زهد و تقوی میفروشد
من از او باور نخواهم کرد اینک روبرو کن
آنچه اندر کعبه می جستی در اینجا جستجو کن
کعبه می آید به استقبال مشتاقان کویش
هرچه می خواهد دلت از کعبه اینک آرزو کن
در منای عشق یعنی درگه جانان فنا شو
از سرشگ دیده یعنی زمزم غیرت وضو کن
در نماز ار سجده باید سر بنه بر خاک پایش
ور وضو شاید دل از آلایش تن شستشو کن
یا درون خویش را کن کعبه تا آرم نمازت
یا درون کعبه ساکن شو نماز از چارسو کن
چون خروس عشق در بام نظر تکبیر خواند
از درون لبیک طاعت زن ز بیرون های و هو کن
نیم شب چون نرگس مستش به بیداری گراید
درشکن مینای مستی خون خواب اندر سبو کن
عقل را دیوانگی ده مصلحت را زیر پا نه
هوش را کن مست و واله ناز را بی آبرو کن
پرده تقوی برافکن شیشه ناموس بشکن
آرزو را بیخ برکن آبرو را آب جو کن
عقل و دین را پای بر سر تیغ بر گردن فرانه
جسم و جانرا تیر در دل خار در مژگان فرو کن
رشته امید بگسل، دامن طاعت فرو هل
این و آن بارند بر دل، هر دو را قربان او کن
دفتر دل را بشوی این نامه را کمتر ورق زن
جامه تن را بسوز این ژنده را کمتر رفو کن
هر سحرگه بوئی از زلفش نسیم صبح آرد
دستبردی کن از او بستان و جانرا مشکبو کن
عاشقان را در سحر خیزی دو عالم مزد باشد
گر نصیبت شد دو عالم برخی یکتار مو کن
هرچه هست از خشک و تر در راه وی آتش بجان زن
هرچه بود از نیک وبد قربان آنروی نکو کن
گر رسد زخم از طبیبی سینه گو بر زخم تن ده
ور بود خار از حبیبی دیده گو با خار خو کن
هرچه می گوید امیری زهد و تقوی میفروشد
من از او باور نخواهم کرد اینک روبرو کن
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۴۷ - اندرز
آن شنیدستم کز بیشه یکی شیر ژیان
پی نخجیر شتابان سوی دشت و دره شد
دید در دره یکی گاو نر زرین شاخ
که بگردن درش از سیم یکی چنبره شد
گاو ماهی را سنبیده سمش مهره پشت
گاو گردون را شاخش زبر کنگره شد
زور خود را کم ازو دید و پی حیلت و فن
فارس فکرتش از میمنه در میسره شد
مشورت با خرد افکند که استاد خرد
اولین پیرو بهین ذات و مهین جوهره شد
پس بدستور خرد در بر گاو آمد و گفت
ایکه روشن ز جمال تو مرا منظره شد
باش مهمان من امشب بکباب بره ای
که بخوان تو ابا نقل و می و شبچره شد
گاو از ساده دلی خورد فریب دم خصم
غافل از کید و فسون و حیل قسوره شد
گفت سمعا و قبولا تو چو شمعی و منت
برخی نور چو پروانه و چون شب پره شد
چون گذشتند از آن دره براه اندرشان
بود رودی که بر آن رود یکی قنطره شد
گاو از قنطره در بیشه نگه کرد و بدید
ناری افروخته مانند دو صد مجمره شد
چارده دیگ بکار آمد با دهره و کارد
آنچه بایست بر او روشن از این پیکره شد
چون بدانست که با پای خود از بهر شکم
پای دار آمده و اندر شکم مقبره شد
زود برجست ازان قنطره در آبو گریخت
گفتی از دام بپرواز یکی قبره شد
شیر فریاد زد از پی که کجا؟ گفت آنجا
کز پدر پندی در خاطر من تذکره شد
شیر دانست که صیدش شده زین کید آگاه
پاره شد دام و گسسته حیلش یکسره شد
گفت ایجان و دلم برخی رویت برگرد
سوئظن دور کن از خویش که کار تسره شد
گفت بیهوده مخوان قصه که گفتار دروغ
آشکارا ز زبان و دهن و حنجره شد
گاوم آخر خرم کز همه کس بارکشم
گاو کی همچون خران سخره هر مسخره شد
هر که این آتش و این دیگ ببیند داند
کشته خنجر بیداد تو غیر از بره شد
ابلهی خواست شش انداز کند هفت انداز
ناگه از سنگ قضا پنجره اش ششجره شد
هر که گردید اسیر شکم از بنده نفس
زاروز اراست اگر عمر و اگر عنتره شد
گفت سلمان که اگر داشت قناعت مهمان
به نمک ساختمی نی به کرو مطهره شد
شور بخت آنکه پی بره شود طعمه ی گرگ
نیکبخت آنکه دلش خوش به پیاز و تره شد
پی نخجیر شتابان سوی دشت و دره شد
دید در دره یکی گاو نر زرین شاخ
که بگردن درش از سیم یکی چنبره شد
گاو ماهی را سنبیده سمش مهره پشت
گاو گردون را شاخش زبر کنگره شد
زور خود را کم ازو دید و پی حیلت و فن
فارس فکرتش از میمنه در میسره شد
مشورت با خرد افکند که استاد خرد
اولین پیرو بهین ذات و مهین جوهره شد
پس بدستور خرد در بر گاو آمد و گفت
ایکه روشن ز جمال تو مرا منظره شد
باش مهمان من امشب بکباب بره ای
که بخوان تو ابا نقل و می و شبچره شد
گاو از ساده دلی خورد فریب دم خصم
غافل از کید و فسون و حیل قسوره شد
گفت سمعا و قبولا تو چو شمعی و منت
برخی نور چو پروانه و چون شب پره شد
چون گذشتند از آن دره براه اندرشان
بود رودی که بر آن رود یکی قنطره شد
گاو از قنطره در بیشه نگه کرد و بدید
ناری افروخته مانند دو صد مجمره شد
چارده دیگ بکار آمد با دهره و کارد
آنچه بایست بر او روشن از این پیکره شد
چون بدانست که با پای خود از بهر شکم
پای دار آمده و اندر شکم مقبره شد
زود برجست ازان قنطره در آبو گریخت
گفتی از دام بپرواز یکی قبره شد
شیر فریاد زد از پی که کجا؟ گفت آنجا
کز پدر پندی در خاطر من تذکره شد
شیر دانست که صیدش شده زین کید آگاه
پاره شد دام و گسسته حیلش یکسره شد
گفت ایجان و دلم برخی رویت برگرد
سوئظن دور کن از خویش که کار تسره شد
گفت بیهوده مخوان قصه که گفتار دروغ
آشکارا ز زبان و دهن و حنجره شد
گاوم آخر خرم کز همه کس بارکشم
گاو کی همچون خران سخره هر مسخره شد
هر که این آتش و این دیگ ببیند داند
کشته خنجر بیداد تو غیر از بره شد
ابلهی خواست شش انداز کند هفت انداز
ناگه از سنگ قضا پنجره اش ششجره شد
هر که گردید اسیر شکم از بنده نفس
زاروز اراست اگر عمر و اگر عنتره شد
گفت سلمان که اگر داشت قناعت مهمان
به نمک ساختمی نی به کرو مطهره شد
شور بخت آنکه پی بره شود طعمه ی گرگ
نیکبخت آنکه دلش خوش به پیاز و تره شد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۸
کسیکه از تو گراید همی بجای دگر
بود مخالف قرآن و مؤمن انجیل
ز درگه تو بجای دگر شدن باشد
بجوی و چشمه شدن از کنار دجله و نیل
کجا دو دست تو بخشد یکیست سنگ و گهر
کجا که عزم تو جنبد یکی است پشه و پیل
خصائل تو در اوراق فخر هر تاریخ
شمائل تو در آفاق صدر هر تمثیل
زکوة و خمس ندانم کرا رسد که نماند
ز همت تو نه مسکین بجا نه ابن سبیل
شود بسوی تو هر جا غریب خسته دلیست
که هم پناه غریبی و هم شفای علیل
ترا سزد که تفاخر کنی به جمع شهان
چنانکه کعبه تفاخر کند به قدس خلیل
به دشمنانت بارد بلا ز چرخ چنانک
بقوم ابرهه بارید از آسمان سجیل
فضای دهر تهی ماند از بداندیشت
چنانکه بیت مقدس ز آل اسرائیل
بود مخالف قرآن و مؤمن انجیل
ز درگه تو بجای دگر شدن باشد
بجوی و چشمه شدن از کنار دجله و نیل
کجا دو دست تو بخشد یکیست سنگ و گهر
کجا که عزم تو جنبد یکی است پشه و پیل
خصائل تو در اوراق فخر هر تاریخ
شمائل تو در آفاق صدر هر تمثیل
زکوة و خمس ندانم کرا رسد که نماند
ز همت تو نه مسکین بجا نه ابن سبیل
شود بسوی تو هر جا غریب خسته دلیست
که هم پناه غریبی و هم شفای علیل
ترا سزد که تفاخر کنی به جمع شهان
چنانکه کعبه تفاخر کند به قدس خلیل
به دشمنانت بارد بلا ز چرخ چنانک
بقوم ابرهه بارید از آسمان سجیل
فضای دهر تهی ماند از بداندیشت
چنانکه بیت مقدس ز آل اسرائیل
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۱
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۷
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۵
داورا ای که بهنگام مدیحت بورق
بیزد از خامه مه و مهر و سهیل یمنم
تا بحدیکه همه مدعیان پندارند
مالک مرسله زهره و عقد پرنم
تو همه ماهی و خورشیدی و ابری و نسیم
من خزان دیده و پژمرده گلی در چمنم
آفتابی که بگردون شده تابنده توئی
سایه کافتد از آن، بر زبر خاک منم
خرد بودم من و دادیم بزرگی چندان
که نگنجد بتن ای خواجه دگر پیرهنم
پیرهن بر تن سهل است که از وجد و طرب
جای آنست که بیرون شود از پوست تنم
شیوه بوالحسنی داری وجود علوی
ویژه با من که ز نسل علی «ع » بوالحسنم
برگزیدی ز خردمندان در بارگهم
برکشیدی زسخن سنجان در انجمنم
کرمت ماء معین ریخت بجام هوسم
سخنت در ثمین داد بجای ثمنم
چون تو آوردی و اینجا تو نگهداشتیم
هم تو بردی بر شاهنشه با خویشتنم
می نترسم زبد چرخ و نباشم حیران
کانکه آورده مرا باز برد در وطنم
بیژن آسا ز چه غصه برون آرد باز
رستم فضل تو بی منت دلو و رسنم
تو پرستنده حقی و گر این بنده ترا
نپرستم ز سر صدق کم از برهمنم
ور ترا نیک پرستم همه دانند که من
بنده حقم و از جان عدوی اهرمنم
تو بنامیزد نقاد سخن باشی و من
نیست در مخزن دانش گهری جز سخنم
گر سخن راست سرودم دهنم شیرین کن
ورنه شاید که دو صد مشت زنی بر دهنم
بیزد از خامه مه و مهر و سهیل یمنم
تا بحدیکه همه مدعیان پندارند
مالک مرسله زهره و عقد پرنم
تو همه ماهی و خورشیدی و ابری و نسیم
من خزان دیده و پژمرده گلی در چمنم
آفتابی که بگردون شده تابنده توئی
سایه کافتد از آن، بر زبر خاک منم
خرد بودم من و دادیم بزرگی چندان
که نگنجد بتن ای خواجه دگر پیرهنم
پیرهن بر تن سهل است که از وجد و طرب
جای آنست که بیرون شود از پوست تنم
شیوه بوالحسنی داری وجود علوی
ویژه با من که ز نسل علی «ع » بوالحسنم
برگزیدی ز خردمندان در بارگهم
برکشیدی زسخن سنجان در انجمنم
کرمت ماء معین ریخت بجام هوسم
سخنت در ثمین داد بجای ثمنم
چون تو آوردی و اینجا تو نگهداشتیم
هم تو بردی بر شاهنشه با خویشتنم
می نترسم زبد چرخ و نباشم حیران
کانکه آورده مرا باز برد در وطنم
بیژن آسا ز چه غصه برون آرد باز
رستم فضل تو بی منت دلو و رسنم
تو پرستنده حقی و گر این بنده ترا
نپرستم ز سر صدق کم از برهمنم
ور ترا نیک پرستم همه دانند که من
بنده حقم و از جان عدوی اهرمنم
تو بنامیزد نقاد سخن باشی و من
نیست در مخزن دانش گهری جز سخنم
گر سخن راست سرودم دهنم شیرین کن
ورنه شاید که دو صد مشت زنی بر دهنم