عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۷
چونکه نکو ننگری جهان چون شد؟
خیر و صلاح از جهان جهان چون شد؟
هیچ دگرگون نشد جهان جهان
سیرت خلق جهان دگرگون شد
جسم تو فرزند طبع و گردون است
حالش گردان به زیر گردون شد
تو که لطیفی به جسم دون چه شوی
همت گردون دون اگر دون شد؟
چون الفی بود مردمی به مثل
چونک الف مردمی کنون نون شد؟
چاکر نان پاره گشت فضل و ادب
علم به مکر و به زرق معجون شد
زهد و عدالت سفال گشت و حجر
جهل و سفه زر و در مکنون شد
ای فلک زود گرد، وای بران
کو به تو، ای فتنه‌جوی مفتون شد
هر که به شمع خرد ندید رهت
پیش تو مدهوش گشت و شمعون شد
از چه درآئی همی درون که چنین
مردمی از خلق جمله بیرون شد؟
فعل همه جور گشت و مکر و جفا
قول همه زرق و غدر و افسون شد
ملک جهان گر به دست دیوان بد
باز کنون حالها همیدن شد
باز همایون چو جغد گشت خری
جغدک شوم خری همایون شد
سر به فلک برکشید بیخردی
مردمی و سروری در آهون شد
باد فرومایگی وزید، وزو
صورت نیکی نژند و محزون شد
خاک خراسان چو بود جای ادب
معدن دیوان ناکس اکنون شد
حکمت را خانه بود بلخ و، کنون
خانه‌ش ویران و بخت وارون شد
ملک سلیمان اگر خراسان بود
چونکه کنون ملک دیو ملعون شد؟
خاک خراسان بخورد مر دین را
دین به خراسان قرین قارون شد
خانهٔ قارون نحس را به جهان
خاک خراسان مثال و قانون شد
بندهٔ ایشان بدند ترکان، پس
حال گه ایدون و گاه ایدون شد
بندهٔ ترکان شدند باز، مگر
نجم خراسان نحس و مخبون شد
چاکر قفچاق شد شریف ز دل
حرهٔ او پیشکار خاتون شد
لاجرم ار ناقصان امیر شدند
فضل به نقصان و، نقص افزون شد
دل به گروگان این جهان ندهم
گرچه دل تو به دهر مرهون شد
سوی خردمند گرگ نیست امین
گر سوی تو گرگ نحس مامون شد
آدم جهل و جفا و شومی را
جان تو بدبخت خاک مسنون شد
سوی تو ضحاک بد هنر ز طمع
بهتر و عادل تر از فریدون شد
تات بدیدم چنین اسیر هوا
بر تو دلم دردمند و پرخون شد
دل به هوا چون دهی که چون تو بدو
بیشتر از صدهزار مرهون شد؟
از ره دانش بکوش و اهرون شو
زیراک اهرون به دانش اهرون شد
جامه به صابون شده‌است پاک و، خرد
جامهٔ جان را بزرگ صابون شد
رسته شد از نار جهل هر که خرد
جان و دلش را ستون و پرهون شد
پند پدر بشنو ای پسر که چنین
روز من از راه پند میمون شد
جان لطیفم به علم بر فلک است
گرچه تنم زیر خاک مسجون شد
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۹
آن کن ای جویای حکمت کاهل حکمت آن کنند
تا بدان دشوارها بر خویشتن آسان کنند
جز که در خورد خرد صحبت ندارند از بنه
بر همین قانون که در عالم همی ارکان کنند
طاعت ارکان ببین مر چرخ و انجم را به طبع
تا به طاعت چرخ وانجم‌شان همی حیوان کنند
چرخ را انجم به سان دست‌های چابک‌اند
کز لطافت خاک بی‌جان را همی با جان کنند
دست‌های آسمان‌اند این که با این بندگان
آن خداوندان همی احسان‌ها الوان کنند
چشمهای عالمند اینها که چون در خاک خشک
بنگرند او را همی پر در و پر مرجان کنند
این شگفتی بین که در نیسان ز بس نقش و نگار
خاک بستان را همی پر زینت نیسان کنند
این نشانی‌هاست مردم را که ایشان می‌دهند
سوی گوهرها که می در خاک و که پنهان کنند
گر ندیدی عرش را و حاملان عرش را
تا به گردش بر چه‌سان همواره می‌جولان کنند
عرش توست این خاک و، افلاک و کواکب گرد او
روز و شب جولان همی همواره هم زین‌سان کنند
پادشاهی یافته‌ستی بر نبات و بر ستور
هر چه گوئی «آن کنید» آن از بن دندان کنند
بنگر آن را در رکوع و بنگر این را در سجود
پس همین کن تو ز طاعت‌ها که می ایشان کنند
این اشارت‌های خلقی را تامل کن به حق
این اشارت‌ها همی زی طاعت یزدان کنند
پیشه کن امروز احسان با فرودستان خویش
تا زبر دستانت فردا با تو نیز احسان کنند
بندهٔ بد را خداوندان به تشنه گرسنه
بر عذاب آتش معده همی بریان کنند
پس تو بد بنده چرا ایمن نشسته‌ستی؟ ازانک
همچنین فردا بر آتش مر تو را قربان کنند
از نبید جهل چون مستان بیهوشند خلق
تو که هشیاری مکن کاری که آن مستان کنند
گوشت ارگنده شود او را نمک درمان بود
چون نمک گنده شود او را به چه درمان کنند؟
با سبکساران از آل مصطفی چیزی مگوی
زانکه این جهال خود بی‌ابر می باران کنند
در مدینهٔ علم ایزد جغد کان را جای نیست
جغد کان از شارسان‌ها قصد زی ویران کنند
بر سر منبر سخن گویند، مر اوباش را
از بهشت و خوردنی حیران همی زین‌سان کنند
شو سخن گستر زحیدر گر نیندیشی ازان
همچو بر من کوه یمگان بر تو بر زندان کنند
بانگ بردارند و بخروشند بر امید خورد
چون حدیث جو کنی بی‌شک خران افغان کنند
ور نگوئی جای خورد و کردنی باشد بهشت
بر تو از خشم و سفاهت چشم چون پیکان کنند
مر تو را در حصن آل مصطفی باید شدن
تا ز علم جد خود بر سرت در افشان کنند
حجتان دست رحمان آن امام روزگار
دست اگر خواهند در تاویل بر کیوان کنند
دینت را با علم جسمانی به‌میزان برکشند
بی تمیزان کار دین بی کیل و بی‌میزان کنند
دین حق را مردمی دان جانش علم و تن عمل
عاقلان مر بام حکمت را همین بنیان کنند
تا ندانی، کار کردن باطل است از بهر آنک
کار بر نادان و عاجز بخردان تاوان کنند
جمله حیرانند امت بر ره ایشان مرو
ورنه همچون خویشتن در دین تو را حیران کنند
مست بسیارند، خامش باش، هل تا می‌روند
مر یکی هشیار را صد مست کی فرمان کنند؟
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۱
چند گوئی که چو ایام بهار آید
گل بیاراید و بادام به بار آید
روی بستان را چون چهرهٔ دلبندان
از شکوفه رخ و از سبزه عذار آید
روی گلنار چو بزداید قطر شب
بلبل از گل به سلام گلنار آید
زاروار است کنون بلبل و تا یک چند
زاغ زار آید، او زی گلزار آید
گل سوار آید بر مرکب و، یاقوتین
لاله در پیشش چون غاشیه‌دار آید
باغ را از دی کافور نثار آمد
چون بهار آید لولوش نثار آید
گل تبار و آل دارد همه مه‌رویان
هر گهی کاید با آل و تبار آید
بید با باد به صلح آید در بستان
لاله با نرگس در بوس و کنار آید
باغ مانندهٔ گردون شود ایدون که‌ش
زهره از چرخ سحرگه به نظار آید
این چنین بیهده‌ای نیز مگو با من
که مرا از سخن بیهده عار آید
شست بار آمد نوروز مرا مهمان
جز همان نیست اگر ششصد بار آید
هر که را شست ستمگر فلک آرایش
باغ آراسته او را به چه کار آید؟
سوی من خواب و خیال است جمال او
گر به چشم توهمی نقش و نگار آید
نعمت و شدت او از پس یکدیگر
حنظلش با شکر، با گل خار آید
روز رخشنده کزو شاد شود مردم
از پس انده و رنج شب تار آید
تا نراند دی دیوانه‌ت خوی بد
نه بهار آید و نه دشت به بار آید
فلک گردان شیری است رباینده
که همی هر شب زی ما به شکار آید
هر که پیش آیدش از خلق بیوبارد
گر صغار آید و یا نیز کبار آید
نشود مانده و نه سیر شود هرگز
گر شکاریش یکی یا دو هزار آید
گر عزیز است جهان و خوش زی نادان
سوی من، باری، می ناخوش و خوار آید
هر کسی را ز جهان بهرهٔ او پیداست
گر چه هر چیزی زین طبع چهار آید
می بکار آید هر چیز به جای خویش
تری از آب و شخودن ز شخار آید
نرم و تر گردد و خوش خوار و گوارنده
خار بی‌طعم چو در کام حمار آید
سازگاری کن با دهر جفاپیشه
که بدو نیک زمانه به قطار آید
کر بدآمدت گهی، اکنون نیک آید
کز یکی چوب همی منبر و دار آید
گه نیازت به حصار آید و بند و دز
گاه عیبت ز دز و بند و حصار آید
گه سپاه آرد بر تو فلک داهی
گه تو را مشفق و یاری ده و یار آید
نبود هرگز عیبی چو هنر، هرچند
هنر زید سوی عمر و عوار آید
مر مرا گوئی برخیز که بد دینی
صبر کن اکنون تا روز شمار آید
گیسوی من به سوی من ندو ریحان است
گر به چشم تو همی تافته مار آید
شاخ پربارم زی چشم بنی زهرا
پیش چشم تو همی بید و چنار آید
ور همی گوئی من نیز مسلمانم
مر تو را با من در دین چه فخار آید؟
من تولا به علی دارم کز تیغش
بر منافق شب و بر شیعه نهار آید
فضل بر دود ندانی که بسی دارد
نور اگر چند همی هردو ز نار آید؟
چون برادر نبود هرگز همسایه
گرچه با مرد به کهسار و به غار آید
سنگ چون زر نباشد به بها هرچند
سنگ با زر همی زیر عیار آید
دین سرائی است برآوردهٔ پیغمبر
تا همه خلق بدو در به قرار آید
به سرا اندر دانی که خداوندش
نه چنان آید چون غله گزار آید
علی و عترت اوی است مر آن را در
خنک آن کس که در این ساخته‌دار آید
خنک آن را که به علم و به عمل هر شب
به سرا اندر با فرش و ازار آید
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۲
در درج سخن بگشای بر پند
غزل را در به دست زهد در بند
به آب پند باید شست دل را
چو سالت بر گذشت از شست و ز اند
چو بردل مرد را از دیو گمره
همی بینی فگنده بند بر بند
بده پندش که بگشاید سرانجام
زبنده بند ملعون دیو را پند
حرارت‌های جهلی را حکیمان
زعلم و پند گفته‌ستند ریوند
چو صبرت تلخ باشد پند لیکن
به صبرت پند چون صبرت شود قند
نخستین پند خود گیر از تن خویش
و گرنه نیست پندت جز که ترفند
بر آن سقا که خود خشک است کامش
گهی بگری و گه بافسوس برخند
چه باید پند؟ چون گردون گردان
همه پند است، بل زند است و پازند
چه داری چشم ازو چون این و آن را
به پیش تو بدین خاک اندر افگند؟
بسنده است ار نباشد نیز پندی
پدر پند تو و تو پند فرزند
منه دل بر جهان کز بیخ برکند
جهان جم را که او افگند پیکند
نگر چه پراگنی زان خورد بایدت
که جو خورده‌است آنکو جو پراگند
ز بیدادی سمر گشته‌است ضحاک
که گویند اوست در بند دماوند
ستم مپسند از من وز تن خویش
ستم بر خویش و بر من نیز مپسند
دلت را زنگ بد کردن بخورده‌است
به رندهٔ تو به زنگ از دل فرورند
به قرط اندر تو را زین بدکنش تن
یکی دیو عظیم است ای خردمند
چو در قرطه تو را خود جای غزو است
نباید شد به ترسا و روبهند
کرا در آستین مردار باشد
کجا یابد رهایش مغزش از گند؟
ستم مپسند و نه جهل از تن خویش
که عقل از بهر این دادت خداوند
به دل بایدت کردن بد به نیکی
چو خر بر جو نباید بود خرسند
تو را جای قرار، ای خواجه، این نیست
دل از دنیا همی بر بایدت کند
نگه کن تا چه کرده‌ستی زنیکی
چه گوئی گر ز کردارت بپرسند؟
ز فعل خویش باید ساخت امروز
تو را از بهر فردا خویش و پیوند
بترس از خجلت روزی که آن روز
ستیهیدن ندارد سود و سوگند
نماند نور روز از خلق پنهان
اگر تو درکشی سر در قزاگند
بکن زاد سفر، زین یاوه گشتن
در این جای سپنجی تا کی و چند؟
کز این زندان همی بیرونت خواند
همان کس کاندر این زندانت افگند
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۳
آزردن ما زمانه خو دارد
مازار ازو گرت بیازارد
وز عقل یکی سپر کن ارخواهی
که‌ت دهر به تیغ خویش نگذارد
تعویذ وفا برون کن از گردن
ور نی به جفا گلوت بفشارد
آن است کریم طبع کو احسان
با اهل وفا و فضل خو دارد
وز سفله حذر کند که ناکس را
دانا چو سگ اهل خوار انگارد
شوره است سفیه و سفله، در شوره
هشیار هگرز تخم کی کارد؟
بر شوره مریز آب خوش زیرا
نایدت به کار چون بیاغارد
خاری است درشت صحبت جاهل
کو چشم وفا و مردمی خارد
مسپار به دهر سفله دل زیرا
آزاده دلش به سفله نسپارد
ایمن مشو از زمانه زیراک او
ماری است که خشک و تر بیوبارد
گر بگذرد از تو یک بدش فردا
ناچاره ازان بترت باز آرد
کم بیند مردم از جهان رحمت
هرچند که پیش گرید و زارد
این شوی کش پلید هر روزی
بنگر که چگونه روی بنگارد
وز شوی نهان به غدر و مکاری
در جام شراب زهر بگسارد
وان فتنه شده، ز دست این دشمن
بستاند زهر و نوش پندارد
آن را که چنین زنیش بفریبد
شاید که خرد بمرد نشمارد
آن است خرد که حق این جادو
مرد از ره دین و زهد بگزارد
وز ابر زبان سرشک حکمت را
بر کشت هش و خرد فرو بارد
ور سر بکشد سرش زهشیاری
بر پشتش بار دین برانبارد
دیو است جهان که زهر قاتل را
در نوش به مکر می بیاچارد
چون روز ببیند این معادی را
هر کس که برو خردش بگمارد
آن را که به سرش در خرد باشد
با دیو نشست و خفت چون یارد؟
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۴
خردمند را می چه گوید خرد؟
چه گویدش؟ گوید «حذر کن ز بد»
بدان وقت گوید همیش این سخن
که‌ش از بد کنش جان و دل می‌رمد
خرد بد نفرمایدت کرد ازانک
سرانجام بر بد کنش بد رسد
بر این قولت ای خواجه این بس گوا
که جو کار جز جو همی ندرود
نبینی که گر خار کارد کسی
نخست آن نهالش مرو را خلد؟
اگر بد کنی چون دد و دام تو
جدا نیستی پس تو از دام و دد
بدی دام آهرمن ناکس است
به دامش درون چون شوی باخرد؟
بدی مار گرزه است ازو دور باش
که بد بتر از مار گرزه گزد
اگر هیربد بد بود بد مکن
که گر بد کنی خود توی هیربد
چو لعنت کند بر بدان بد کنش
همی لعنت او برتن خود کند
چو هر دو تهی می‌برآیند از آب
چه عیب آورد مر سبد را سبد؟
هنر پیشه آن است کز فعل نیک
سر خویش را تاج خود بر نهد
چو نیکی کند با تو بر خویشتن
همی خواند از تو ثناهای خود
کرا پیشه نیکی نشاندن بود
همیشه روانش ستایش چند
به دو جهان بی آزار ماند هر آنک
ز نیکی به تن بر ستایش تند
ز نیکی به نیکی رسد مرد ازان
که هر کس که او گل کند گل خورد
خرد جز که نیکی نزاید هگرز
نه نیکی به جز شیر مدحت مکد
خرد ز آتش طبع آتش تر است
که مر مردم خام را او پزد
برون آرد از دل بدی را خرد
چو از شیر مر تیرگی را نمد
کرا دیو دنیا گرفته است اسیر
مرو را کسی جز خرد کی خرد؟
خرد پر جان است اگر بشکنیش
بدو جانت از این ژرف چون بر پرد؟
بدین پر پر تا نگیردت جهل
وگر نی بکوبدت زیر لگد
خرد عاجزاست از تو زیرا که جهل
از این سو وز آن سو تو را می‌کشد
مکش خویشتن را بکش دست ازو
که او زین عمل بیش کشته است صد
خر بدگیاهی که نگواردش
همی با خری روز کمتر چرد
تو را آرزوها چنین چون همی
چو کوران به جر و به جوی افگند
بدین کوری اندر نترسی که جانت
به ناگاه ازین بند بیرون جهد؟
چو ماهی به شست اندرون جان تو
چنان می ز بهر رهایش تپد
از این بند و زندان به ناچار و چار
همان کش در آورد بیرون برد
به خوشه اندر از بهر بیرون شدن
چنان جمله شد ماش و ملک و نخود
تو را تنت خوشه است و پیری خزان
خزان تو بر خوشهٔ تنت زد
دگرگون شدی و دگرگون شود
چو بر خوشه باد خزان بر وزد
نگارنده آن نقش‌های بدیع
از این نقش نامه همی بسترد
گلی کان همی تازه شد روز روز
کنون هر زمانی فرو پژمرد
همان سرو کز بس گشی می‌نوید
کنون باز چون نی ز سستی نود
نوان از نود شد کزو بر گذشت
ز درد گذشته نود می‌نود
منو برگذشته نود بیش ازین
که اکنونت زیر قدم بسپرد
به فردا مکن طمع و، دی شدی، بگیر
مر امروز را کو همی بگذرد
پشیمانی از دی نداردت سود
چو حشمت مر امروز می بنگرد
درخت پشیمانی از دینه روز
در امروز باید که مان بردهد
گر امروز چون دی تغافل کنی
به فردات امروز تو دی شود
بر طاعت از شاخ عمرت بچن
که اکنونش گردون زبن بر کند
به بازی مده عمر باقی به باد
که مانده شود هر که خیره دود
نباید که چون لهو فردا ز تو
نشانی بماند چو از یار بد
چمیدن به نیکیت باید، که مرد
ز نیکی چرد چون به نیکی چمد
نصیحت ز حجت شنو کو همی
تو را زان چشاند که خود می‌چشد
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۵
کسی که قصد ز عالم به خواب و خور دارد
اگر چه چهره‌ش خوب است طبع خر دارد
بخر شمارش مشمارش، ای بصیر، بصیر
اگرچه او به‌سر اندر چو تو بصر دارد
نه هرچه با پر باشد ز مرغ باز بود
که موش خوار و غلیواژ نیز پر دارد
ز مردم آن بود، ای پور، از این دو پای روان
که فعل دهر فریبنده را ز بر دارد
چو چاره نیستش از صحبت جهان جهان
اگر جفاش نماید جفاش بردارد
ز بیم درد نهد مرد دنبه بر دنبل
نه زانکه دنبل نزدیک او خطر دارد
جهان اگر شکر آرد به دست چپ سوی تو
به دست راست درون، بی گمان تبر دارد
درخت خرما صدخار زشت دارد و خشک
اگر دو شنگله خرمای خوب و تر دارد
جهان به آستی اندر نهفته دارد زهر
اگرچه پیش تو در دست‌ها شکر دارد
منافق است جهان، گر بنا گزیر حکیم
بجویدش به دل و جان ازو حذر دارد
در این سرای ببیند چو اندرو آمد
که این سرای ز مرگی در دگر دارد
همیشه ناخوش و بی‌برگ و بی‌نوا باشد
کسی که مسکن در خانهٔ دو در دارد
چو بر گذشت در این خانه صد هزار بدو
مقر خویش نداردش، ره گذر دارد
به چشم سر نتواندش دید مرد خرد
به چشم دل نگرد در جهان، اگر دارد
اگرت داد نداد، ای پسر، جهان، او را
همی بپای جهاندار دادگر دارد
ز بهر دانا دارد همی بپای خدای
جهان و دین را، نه ز بهر این حشر دارد
بتر بود ز حشر بلکه گاو باشد و خر
کسی که قصد در اینجا به خواب و خور دارد
ز بهر دانش و دین بایدش همی مردم
که خود خورنده جزین بی شمار و مر دارد
به خور مناز چو خر، بل شرف به دانش جوی
که خر به خور شکم از تو فراخ‌تر دارد
شکم چو بیش خوری بیش خواهد از تو طعام
به خور مخارش ازیرا که معده‌گر دارد
به جوی و جر تو چرا می دوی به روز و شبان
اگر نه معده همی مر تو را به جز دارد
هگرز راه ندادش مگر به سوی سقر
کسی که معده پر از آتش جگر دارد
سلاح دیو لعین است بر تو فرج و گلو
به پیش این دو سلاحت همی سپر دارد
حذرت باید کردن همیشه زین دو سلاح
که تن ز فرج و گلو در به سوی شر دارد
ستم رسیده‌تر از تو ندید کس دگری
که در تنت دو ستمگار مستقر دارد
ز دیو تنت حذر کن که بر تو دیو تنت
فسوس‌ها همه از یکدگر بتر دارد
نگر که هیچ گناهت به دیو بر ننهی
اگرت هیچ دل از خویشتن خبر دارد
مباش عام که عامه به جهل تهمت خویش
چه بر قضای خدای و چه بر قدر دارد
تو گوش و چشم دلت بر گشای اگر جاهل
دو چشم و گوش دل خویش کور و کر دارد
قبای شاه ز دیباست نرم و با قیمت
اگرچه زیر و درون پنبه و آستر دارد
نگاه کن که چه چیز است در تنت که تنت
بدوست زنده و زو حسن و زیب و فر دارد
چه گوهر است که یک مشت خاک در تن ما،
به فر و زینت ازو گونه‌گون هنر دارد؟
بدو دو دست و دو پایت بگیرد و برود
زبان ازو سخن و چشم ازو نظر دارد
چرا که موی تو زو رنگ قیر دارد و مشک
رخانت رنگ طبر خون و معصفر دارد؟
چرا که تا به تن اندر بود نیارامد
تنت مگر که مر این چیز را بطر دارد؟
همی دلت بتپد زو به سان ماهی ازانک
زمنزل دل تو قصد زی سفر دارد
زمنزل دلت این خوب و پرهنر سفری
بدان که روزی ناگاه رخت بردارد
به زیر چرخ قمر در قرار می‌نکند
قرارگاه مگر برتر از قمر دارد
ازین سرای برون هیچ می‌نداند چیست
از این سبب همه ساله به دل فکر دارد
جز آن نیابد از این راز کس خبر که دلش
زهوش و عقل در این راه راهبر دارد
شریف جان تو زین قبهٔ کبود برون
چنانکه گفت حکیمی، یکی پدر دارد
ضعیف مرد گمان برد کو همی گوید
«خدای ما به جهان در زن و پسر دارد»
از آن حکیم چو تقلیدی این سخن بشنود
به جهل گفت «چه دانیم ما؟ مگر دارد»
خدای را چه شناسد کسی که بر تقلید
دو چشم تیره و دل سخت چون حجر دارد؟
نه چشم دارد در دل نه گوش، بل چو ستور
ز بهر خواب و خورش چشم و گوش و سر دارد
بزرگ نیست نه دانا به نزد او مگر آنک
عمامهٔ قصب و اسپ و سیم و زر دارد
هزار شکر مر آن را که جود و قدرت او
به صورت بشر اندر چنین بقر دارد
بدین زمان و بدین ناکسان که دارد صبر؟
مگر کسی که ز روی و حجر جگر دارد
زشعر حجت وز پندهاش برتو خوری
اگر درخت دل تو ز عقل بر دارد
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۶
خوب یکی نکته یادم است زاستاد
گفت «نگشت آفریده چیز به از داد»
جان تو با این چهار دشمن بدخو
نگرفت آرام جز به داد و به استاد
جانت نمانده‌است جز به داد در این بند
داد خداوند را مدار به بیداد
بند نهادند بر تو تا بکشی رنج
تا نکشد رنج بنده کی شود آزاد؟
نیزهٔ کژ در میان کالبد تنگ
جز ز پی راستی نماند و نیفتاد
پند همی نشنوی و بند نبینی
دلت پر آتش که کرد و ست پر از باد؟
پند که دادت؟ همان که بند نهادت
بند که بنهاد؟ پند نیز هم او داد
بسته شنودی که جز به وقت گشادش
جان و روان عدو ازو نشود شاد؟
کار خدائی چنانکه بستهٔ بند است
بسته بود گفته‌هاش ز اصل و ز بنیاد
بند خداوند را گشاد حرام است
کشتن قاتل بر این سخنت نشان باد
بد کرد آنکو گشاد بستهٔ فعلش
بد کرد آن کس که بند گفته‌ش بگشاد
جز که به دستوری خدای و رسولش
دانا بند خدای را مگشایاد
چون نتواند گشاد بستهٔ یزدان
دست ضمیرت، چرا نپرسی از استاد؟
امت را کی بود محل نبوت؟
جز که ز مردم هگرز مردم کی‌زاد؟
جمله مقرند این خران که خداوند
از پس احمد پیمبری نفرستاد
وانگه اگر تو به بوحنیفه نگروی
بر فلک مه برند لعنت و فریاد
دست نگیرد ز بوحنیفه رسولت
طرفه‌تر است این سخن ز طرفهٔ بغداد
سوی خدای جهان یکی است پیمبر
وینها بگرفته‌اند بیش ز هفتاد
مادرشان زاده برضلال و جهالت
مادر هرگز چنین نزاد و مزایاد
رسته ز دلشان خلاف آل محمد
همچو درخت ز قوم رسته ز پولاد
پند مدهشان که پند ضایع گردد
خار نپوشد کسی به زیر خزولاد
بیرون کنشان ز خاندان پیمبر
نیست سزاوار جغد خانهٔ آباد
بر سر آتش نهادت ای تبع دیو
آنکه بر این راه کژت از بنه بنهاد
جز که علی را پس از رسول که را بود
آنکه خلافت بدو رسید ز بنیاد
همچو یکی یار زی رسول که را بود
آنکه برادرش بود و بن عم و داماد؟
یاد ازیرا کنم مر آل نبی را
تا به قیامت کند خدای مرا یاد
شعر دریغ آیدم ز دشمن ایشان
نیست سزاوار گاو نرگس و شمشاد
سود نداردت این نفاق، چه داری
بر لب باد دی و به دل تف مرداد؟
دوستی دشمنان دینت زبان داشت
بام برین کژ شود به کژی بنلاد
نیز نبینم روا اگر بنکوهمت
بر مگسی نیست خوب ضربت فرهاد
رو سپس جاهلی که در خور اوئی
مطرب شاید نشسته بر در نباذ
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۷
جان و خرد رونده بر این چرخ اخضرند
یا هردوان نهفته در این گوی اغبرند؟
عالم چرا که نیست سخن گوی و جانور
گرجان و عقل هر دو بر این عالم اندرند؟
ور در جهان نیند علی‌حال غایبند
ور غایبند بر تن ما چونکه حاضرند؟
گرچه نه غایبند به اشخاص غایبند
ورچه نه ایدرند به افعال ایدرند
وانگه کز این مزاج مهیا جدا شوند
چیزند یا نه چیز عرض‌وار بگذرند
گرچیز نیستند برون از مزاج تن
امروز نیز لاشی و مجهول و ابترند
ور لاشی‌اند فعل نیاید ز چیز نه
وین هر دو در تن تو به افعال ظاهرند
آنکو جدا کند به خرد جوهر از عرض
داند که این دو چیز لطیفند و جوهرند
زیرا بدین دوجسم طبیعی تمام شد
کز باد و آب و خاک و ز افلاک برترند
اهل تمیز و عقل از این دام گاه صعب
غافل نه‌اند اگرچه بدین دامگه درند
گیتی چو چشم و صورت ایشان درو بصر
عالم درخت برور و ایشان برو برند
درهای رحمتند حکیمان روزگار
وینها که چون خرند همه از پس درند
اینها که چون ستور نگونند نیست‌شان
زور و توان آنکه بر این چرخ بنگرند
این آفروشه‌ای است دو زاغ است خوالگرش
هر دو قرین یکدگر و نیک درخورند
وین خیمهٔ کبود نبینند وین دو مرغ
کایشان درو یک از پس دیگر همی پرند
دانند عاقلان جهان کاین کبوتران
آب و خورش همی همه از عمر ما خورند
چندین هزار خلق که خوردند این دو مرغ
پس چونکه هر دو گرسنگانند و لاغرند؟
تا کی گه آن سیاه کبوتر گه آن سپید
چون بگذرند پر به ما بر بگسترند؟
تا چند بنگرند و بگردند گرد ما
این شهره شمع‌ها که بر این سبز منظرند؟
این هفتگانه شمع بر این منظر، ای پسر،
از کردگار ما به سوی ما پیامبرند
گویندمان به صورت خویش این همه همی
کایشان همه خدای جهان را مسخرند
زیرا که ظاهر است مرا کاین ستارگان
نز ذات خویش زرد و سپید و معصفرند
گوید همی قیاس که درهای روزی‌اند
اینها و دست‌های جهان‌دار اکبرند
تا خاک را خدای بدین دست‌های خویش
ایدون کند که خلق درو رغبت آورند
سحری است این حلال که ایشان همی کنند
زیرا به خاک مرده همی زنده پرورند
روزی و عمر خلق به تقدیر ایزدی
این دست‌ها همی بنبیسند و بسترند
تقدیرگر شدند چو تقدیر یافتند
زین سو مقدرند و از آن سو مقدرند
چون نیست حالهاشان یکسان و یکنهاد
بل گه به سوی مغرب و گاهی به خاورند
لازم شده‌است کون بر ایشان و هم فساد
گرچه به بودش اندر آغاز دفترند
آنها که نشنوند همی زین پیمبران
نزدیک اهل حکمت و توحید کافرند
بر خواب و خورد فتنه شده‌ستند خرس‌وار
تا چند گه چو خر بخورند و فرومرند
مرصبح را ز بهر صبوحی طلب کنند
زیرا ندیم رود و می لعل و ساغرند
اینها نیند سوی خرد بهتر از ستور
هرچند بر ستور خداوند و مهترند
زینها به جمله دست بکش همچو من ازانک
بر صورت من و تو و بر سیرت خرند
گر سر ز مرد معدن عقل است و آن مغز
اینها همه به‌سوی خردمند بی سرند
هنگام خیر سست چو نال خزانیند
هنگام شر سخت چو سد سکندرند
اندر رکوع خم ندهد پای و پشتشان
لیکن به پیش میر به کردار چنبرند
گر رسم و خوی دیو گرفتند لاجرم
همواره پیش دیو بداندیش چاکرند
ور گاو و خر شدند، پلنگان روزگار
همواره‌شان به دین و به دنیا همی‌درند
ور گاو گشت امت اسلام لاجرم
گرگ و پلنگ وشیر خداوند منبرند
گرگ و پلنگ گرسنه گاو و بره برند
وینها ضیاع و ملک یتیمان همی‌برند
اینها که دست خویش چو نشپیل کرده‌اند
اندر میان خلق مزکی و داورند
بی رشوه تلخ و بی‌مزه چون زهر و حنظلند
با رشوه چرب و شیرین چون مغز و شکرند
ای هوشیار مرد، چه گوئی که این گروه
هرگز سزای جنت و فردوس و کوثرند؟
از راه این نفایه رمهٔ کور و کر بتاب
زیرا که این رمه همه هم کور و هم کرند
این راه با ستور رها کن که عاقلان
اندر جهان دینی بر راه دیگرند
آن عاقلان که اهل خرد را به باغ دین
بار درخت احمد مختار و حیدرند
آن عاقلان که زیر قدم روز عز و فخر
جز فرق مشتری و سر ماه نسپرند
آن عاقلان که مر سر دین را به علم خویش
بر تختگاه عقل و بصر تاج و افسرند
آن عاقلان کز آفت دیوان به فضلشان
زین بی کناره و یله گوباره بگذرند
گیتی همه بیابان و ایشان رونده رود
مردم همه مغیلان و ایشان صنوبرند
آفات دیو را به فضایل عزایمند
و اعراض علم را به معانی جواهرند
بر موج بحر فتنه و طوفان رود جهل
باد خوش بزنده و کشتی و لنگرند
ای حجت زمین خراسان بسی نماند
تا اهل جهل روز و شب خویش بشمرند
همچون تو نیستند اگر چند این خزان
زیر درخت دین همه با تو برابرند
تو مغز و میوهٔ خوش و شیرین همی خوری
و ایشان سفال بی‌مزه و برگ می‌خورند
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۸
بالای هفت چرخ مدور دو گوهرند
کز نور هر دو عالم و آدم منورند
اندر مشیمهٔ عدم از نطفهٔ وجود
هر دو مصورند ولی نامصورند
محسوس نیستند و نگنجند در حواس
نایند در نظر که نه مظلم نه انورند
پروردگان دایهٔ قدسند در قدم
گوهرنیند اگرچه به اوصاف گوهرند
زین سوی آفرینش و زان سوی کاینات
بیرون و اندرون زمانه مجاورند
اندر جهان نیند هم ایشان و هم جهان
در ما نیند و در تن ما روح پرورند
گویند هر دو هر دو جهانند، از این قبل
در هفت کشورند و نه در هفت کشورند
این روح قدس آمد و آن ذات جبرئیل
یعنی فرشتگان پرانند و بی‌پرند
بی‌بال در نشیمن سفلی گشاده پر
بی پر بر آشیانهٔ علوی همی پرند
با گرم و سرد عالم و خشک و تر جهان
چون خاک و باد هم نفس آب و آذرند
در گنج خانهٔ ازل و مخزن ابد
هر دو نه جوهرند ولی نام جوهرند
هم عالم‌اند و آدم و هم دوزخ و بهشت
هم حاضرند و غایب و هم زهر و شکرند
وز نور تا به ظلمت و ز اوج تا حضیض
وز باختر به خاور وز بحر تا برند
هستند و نیستند و نهانند و آشکار
زان بی تواند و با تو به یک خانه اندرند
در عالم دوم که بود کارگاهشان
ویران کنندگان بنا و بناگرند
روزی دهان پنج حواس و چهار طبع
خوالیگران نه فلک و هفت اخترند
وز مشرفان ده‌اند به‌گرد سرایشان
زان پنج اندرون و از آن پنج بردرند
در پیش هر دو هر دو دکان‌دار آسمان
استاده هر چه دیر فروشد همی خرند
وان پادشاه ده سر و شش روی و هفت چشم
با چار خصمشان به یکی خانه اندرند
جوهر نیند و جوهر ایشان بود عرض
محور نهادهٔ عرضند و نه محورند
خوانند برتو نامهٔ اسرار بی‌حروف
دانند کرده‌های تو بی آنکه بنگرند
پیدا از آن شدند که گشتند ناپدید
زان بی تن و سرند که اندر تن و سرند
وین از صفت بود که نگنجند در جهان
وانگاه در تن و سر ما هر دو مضمرند
آن جایگان بهر تو را ساختند جای
ور نه کدام جای؟ که از جای برترند
سوی تو آمدند ز جائی که جای نیست
آنجا فرشته‌اند و بدین‌جا پیمبرند
بالای مدرج ملکوت‌اند در صفات
چون ذات ذوالجلال نه عنصر نه جوهرند
با آنکه هست هر دو جهان ملک این و آن
نفس تو را اگر تو بخواهی مسخرند
گفتارشان بدان و به گفتار کار کن
تا از خدای عزوجل وحیت آورند
بنگر به سایرات فلک را که بر فلک
ایشان زحضرت ملک‌العرش لشکرند
بی‌دانشان اگرچه نکوهش کنندشان
آخر مدبران سپهر مدورند
چندین هزار دیده و گوش از برای چیست؟
زیشان سخن مگوی که هم کور و هم کرند
گوئی مرا که گوهر دیوان ز آتش است
دیوان این زمانه همه از گل مخمرند
جز آدمی نزاد ز آدم در این جهان
وینها از آدم‌اند چرا جملگی خرند؟
دعوی کنند چه که براهیم زاده‌ایم؟
چون ژرف بنگری همه شاگرد آزرند
در بزم‌گاه مالک ساقی‌ی زبانیند
این ابلهان که در طلب جام کوثرند
خوشی کجاست اینجا؟ کاینجا برادران
از بهر لقمه‌ای هم خصم برادرند
بعد از هزار سال همانی که اولت
زین در درآورند و از آن در برون برند
اینها که آمدند چه دیدند از این جهان؟
رفتند و ما رویم و بیایند و بگذرند
وینها که خفته‌اند در این خاک سالها
از یک نشستن پدرانند و مادرند
وینها که دم زدند به حب علی همی
گر زانکه دوستند چرا خصم عمرند؟
وینها که هستشان به ابوبکر دوستی
گر دوستند چونکه همه خصم حیدرند؟
وین سنیان که سیرتشان بغض حیدر است
حقا که دشمنان ابوبکر و عمرند
گر عاقلی ز هر دو جماعت سخن مگوی
بگذارشان بهم که نه افلج نه قمبرند
هان‌تا از آن گروه نباشی که در جهان
چون گاو می‌خورند و چون گرگان همی درند
یا کافری به قاعده یا مؤمنی به حق
همسایگان من نه مسلمان نه کافرند
ناصر غلام و چاکر آن کس که این بگفت
«جان و خرد رونده بر این چرخ اخضرند»
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۹
چند گردی گردم ای خیمهٔ بلند؟
چند تازی روز و شب همچون نوند؟
از پس خویشم کشیدی بر امید
سالیان پنجاه و یا پنجاه و اند
مکر و ترفندت کنون از حد گذشت
شرم‌دار اکنون، از این ترفند چند؟
مادر بسیار فرزندی ولیک
خوار داریشان، همیشه کندمند
جز تو که شنیده است هرگز مادری
کو به فرزندان نخواهد جز گزند؟
کاه داری یاخته بر روی آب
زهر داری ساخته در زیر قند
از زمان و مکر او ایمن مباش
بس کن از کردار بد بپذیر پند
کز بدی‌ها خود بپیچد بد کنش
این نبشته‌ستند در استا و زند
چند ناگاهان به چاه اندر فتاد
آنکه او مر دیگری را چاه کند
بس بلندی تو ولیکن درد و رنج
چون بیفتد بیشتر بیند بلند
گر نکرده ستم گناهی پیش ازین
چون فگندندم در این زندان و بند
نیک بنگر تا چگونه کردگار
برمن از من سخت بندی برفگند
از من آمد بند برمن همچنانک
پای‌بند گوسفند از گوسپند
زیر بار تن بماندم شست سال
چون نباشم زیر بار اندر نژند؟
بار این بند گران تا کی کشد
این خرد پیشه روان ارجمند؟
چون به حقم سوی دانا نال نال
گر نباشد شاید از من خند خند
ای خرد پیشه حذردار از جهان
گر بهوشی پند حجت کار بند
این یکی دیو است بی‌تمییز و هوش
خیر کی بیند ز بی‌هش هوشمند؟
تازیان بیندش دایم هوشیار
گاه بر شبدیز و گاهی بر سمند
هر که را ز آسیب او آفت رسد
باز ره ناردش تعویذ و سپند
گر بخواهی بستن این بیهوش را
از خرد کن قید، وز دانش کمند
دانه اندر دام می‌دانی که چیست
نرم و سخت و خوب و زشت و بو و گند؟
راه‌مند بدکنش هرگز مرو
تا نگردی دردمند و آهمند
بر کسی مپسند کز تو آن رسد
که‌ت نیاید خویشتن را آن پسند
ای شده عمرت به باد از بهر آز،
بر امید سوزنت گم شد کلند
مست کردت آز دنیا لاجرم
چون شدی هشیار ماندی مستمند
با تو فردا چه بماند جز دریغ
چون بردمیراث‌خوار این‌زند و پند؟
چشم دلت از خواب غفلت باز کن
رنگ جهل از دل به دانش باز رند
چون زده ستی خود تبر بر پای خویش
خود پزشک خویش باش ای دردمند
برهمندی را به دل در جای کن
سود کی داردت شخص برهمند
بر در طاعت ببایدت ایستاد
گر همی ز ایزد بترسی چون پلند
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۳
مرد چو با خویشتن شمار کند
داند کاین چرخ می شکار کند
مار جهان را چو دید مرد به دل
دست کجا در دهان مار کند؟
مرد خرد همچو خر ز بهر شکم
پشت نباید که زیر بار کند
سفله جهان، بی‌وفاست ای بخرد
با تو کجا بی‌وفا قرار کند؟
سوی گل او اگر تو دست بری
دست تو را خار او فگار کند
خار بدان گل چننده قصد کند
گرچه همی او نه قصد خار کند
یار بد تو اگر تو چند بدو
بد نکنی با تو خار خار کند
بر سر خود چون فگند خاک، تو را
باک ندارد که خاکسار کند
دوستی خوار گشته را مطلب
زانکه تو را گشته خوار خوار کند
دست سیاه و درشت و گنده کند
هرکه همی دست درشخار کند
چرخ یکی آسیاست بر سر تو
روز و شبان زین همی مدار کند
هرکه در این آسیا بماند دیر
روی و سر خویش پرغبار کند
گرچه تو خفته‌ستی آسیای جهان
هیچ نخسپد همی و کار کند
گاه یکی را ز چه به گاه برد
گاه یکی را ز گه به‌دار کند
گاه چو دشمنت در بلا فگند
گاه چو فرزند در کنار کند
نشمرد افعال او مهندس اگر
چند به صد سالیان شمار کند
این نه فلک می‌کند کز این سخنان
اهل خرد را همی خمار کند
کار کن است این فلک به عمر همی
کار به فرمان کردگار کند
کار خداوند کار خود نکند
بلکه همه کار پیشکار کند
بی درو روزن یکی حصار است این
بی درو روزن یکی حصار کند؟
روی فلک را همی به در و گهر
این شب زنگی چرا نگار کند؟
در فلک را ببرد صبح، مگر
صبح همی با فلک قمار کند
گرد معصفر نگر که وقت سحر
زود همی چرخ برعذار کند
در درمی زر نگر که صبح همی
با شب یا زنده کارزار کند
این فلک روزگار خواره چنین
چند چه گوئی که روزگار کند؟
صانع قادر هگرز بی‌غرضی
گنبد گردان و کار و بار کند؟
وانگه بر کار کن ستور همه
مردم را میر و کاردار کند؟
مرد در این تنگ راه ره نبرد
گر نه خرد را دلیل و یار کند
جز که ز بهر من و تو می‌نکند
آنکه همی در شاهوار کند
نیست خبر گاو را ازانکه همی
نایره‌ای عود را چو نار کند
این و هزاران هزار چیز فلک
بر من و بر تو همی نثار کند
شکر نعیمی که تو خوری که کند؟
گورخر و شیر مرغزار کند؟
شاید اگر چشم سر ز بهر شرف
مرد در این ره یکی چهار کند
روی به علم و به دین نهد ز جهان
کاین دو به دو جهانش بختیار کند
گر تو یکی خشک بید بی‌هنری
علم تو را سرو جویبار کند
ور چه تو راست مست کرد جهل، همان
علم ز مستیت هوشیار کند
علم زدریا تو را به خشک برد
علم زمستانت را بهار کند
علم دل تیره را فروغ دهد
کند زبان را چو ذوالفقار کند
جانش از آزار آن جهان برهد
هر که ز دین گرد جان ازار کند
پند پذیر، ای پسر، که پند تو را
پای به دین اندر استوار کند
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۴
صبا باز با گل چه بازار دارد؟
که هموارش از خواب بیدار دارد
به رویش همی بر دمد مشک سارا
مگر راه بر طبل عطار دارد
همی راز گویند تا روز هر شب
ازیرا به بهمن گل آزار دارد
چو بیمارگون شد ز نم چشم نرگس
مر او را همی لاله تیمار دارد
سحر گه نگه کن که بر دست سیمین
به زر اندرون در شهوار دارد
نه غواص گوهر نه عطار عنبر
به نزدیک نرگس چه مقدار دارد؟
بنالد همی پیش گلزار بلبل
که از زاغ آزار بسیار دارد
زره پوش گشتند مردان بستان
مگر باغ با زاغ پیکار دارد
کنون تیرگلبن عقیق و زمرد
از این کینه بر پر و سوفار دارد
بیابد کنون داد بلبل که بستان
همه خیل نیسان و ایار دارد
عروس بهاری کنون از بنفشه
گشن جعد وز لاله رخسار دارد
بیا تا ببینی شگفتی عروسی
که زلفین و عارض به خروار دارد
نگویم که طاووس نر است گلبن
که گلبن همی زین سخن عار دارد
نه طاووس نر از وشی پر دارد
نه از سرخ یاقوت منقار دارد
نه در پر و منقار رنگین سرشته
چو گل مشک خر خیز و تاتار دارد
چه گوئی جهان این همه زیب و زینت
کنون بر همان خاک و کهسار دارد؟
چه گوئی که پوشیده این جامه‌ها را
همان گنده پیر چو کفتار دارد؟
به سر پر درخت گل از برف و برگش
گهی معجر و گاه دستار دارد
یکی جادوست این که او را نبیند
جز آن کز چنین کار تیمار دارد
نگه کن شگفتی به مستان بستان
که هر یک چه بازار و کاچار دارد
نهاده به سر بر سمن تاج و، نرگس
به دست اندرون در و دینار دارد
سوی خویش خواند همی بی‌هشان را
همه سیرت و خوی طرار دارد
بدانی که مست است هر رستنی‌ای
نبینی که چون سر نگونسار دارد؟
نگردد به گفتار مستانه غره
کسی کو دل و جان هشیار دارد
بر آتش زنش، ای خردمند، زیرا
که هشیار مر مست را خوار دارد
نگه کن که با هر کس این پیر جادو
دگرگونه گفتار و کردار دارد
مکن دست پیشش اگر عهد گیرد
ازیرا که در آستی مار دارد
شدت پارو پیرارو، امسالت اینک
روش بر ره پار و پیرار دارد
درخت جهان را مجنبان ازیرا
درخت جهان رنج و غم بار دارد
مده در بهای جهان عمر کوته
که جز تو جهان پر خریدار دارد
به زنهار گیتی مده دل نه رازت
که گیتی نه راز و نه زنهار دارد
یکی منزل است این که هرک اندرو شد
برون آمدن سخت دشوار دارد
یکی میزبان است کو میهمان را
دهان و شکم خشک و ناهار دارد
بدان میهمان ده مر این میزبان را
که او قصد این دیو غدار دارد
به یک سو شو از راه و بنگر به عبرت
که با این گروه او چه بازار دارد
پر از خنده روی و لب و، دل ز کینه
برایشان پر از خشم و زنگار دارد
تو را گر بدین دست بر منبر آرد
بدان دست دیگر درون‌دار دارد
چو راهت گشاده کند زی مرادی
چنان دان که در پیش دیوار دارد
مرا پرس از مکر او کاستینم
ز مکرش به خون دل آهار دارد
همیشه در راحت این دیو بدخو
برآزاد مردان به مسمار دارد
جفا و ستم را غنیمت شمارد
وفا و کرم را به بیگار دارد
خردمند با اهل دنیا به رغبت
نه صحبت نه کار و بیاوار دارد
ولیکن همی با سفیه آشنائی
به ناکام و ناچار هنجار دارد
که خواهد که‌ش آن بد کنش درست باشد؟
که جوید که از بی‌خرد یار دارد؟
بدو ده رفیقان او را ازیرا
سبکسار قصد سبکسار دارد
جز آن نیست بیدار کو دست و دل را
از این دیو کوتاه و بیدار دارد
مر این بی‌وفا را ببیند حقیقت
کرا چشم دل نور دین‌دار دارد
جهان پیشه کاری است ای مرد دانا
که بر سر یکی نام بردار دارد
حقیقت ببیند دگر سال خود را
چو چشم و دل خویش زی پار دارد
نشاید نکوهش مرو را که یزدان
در این کار بسیار اسرار دارد
زدانا بس است آن نکوهش مرو را
که او را نه دانا نه سالار دارد
یکی بوستان است عالم که یزدان
ز مردم درو کشت و اشجار دارد
از اینجا همی خیزدش غله لیکن
بدان عالم دیگر انبار دارد
همه برزگاران اویند یکسر
مسلمان و، ترسا که زنار دارد
یکی را زمین سنان است و شوره
یکی کشت و پالیز و شد کار دارد
یکی چون درختی بهی چفده از بر
یکی گردنی چون سپیدار دارد
یکی تخم خورده‌است وز بی‌فلاحی
همی گاو همواره بی‌کار دارد
یکی تخم کرده‌است وز کار گاوش
تن کار کن لاغر و زار دارد
مراین هردو را هیچ دهقان عادل
چه گوئی که یکسان و هموار دارد؟
یکی روزنامه است مر کارها را
که آن را جهان‌دار دادار دارد
بیاموز و آنگه بکن کار دنیی
که کار ای پسر دانش و کار دارد
جز آن را مدان رسته از بند آتش
که کردار در خورد گفتار دارد
نصیحت پذیرد ز گفتار حجت
کسی کو دل و خوی احرار دارد
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۵
هر که جان خفته را از خواب جهل آوا کند
خویشتن را گرچه دون است، ای پسر، والا کند
هر کسی که‌ش خار نادانی به دل در خست نیش
گر بکوشد زود خار خویش را خرما کند
علم چون گرماست نادانی چو سرما از قیاس
هر که از سرما گریزد قصد زی گرما کند
مرد را سودای دانش در دل و در سر شود
چونش ننگ و عار نادانی به دل صفرا کند
خون رسوائی است نادانی، برون بایدش کرد
از رگ دل پیش از انک او مر تو را رسوا کند
غدر و مکر و جهل هرسه منکر اعدای تو اند
زود باید مرد را کو قصد این اعدا کند
تو به قهر دشمنان بهتر که خود مبدا کنی
پیش از آن کان بدنیت بر قهر تو مبدا کند
جز بدی نارد درخت جهل چیزی برگ و بار
برکنش زود از دلت زان پیش کو بالا کند
هر که بچهٔ مار بد را روز روزان خور دهد
زود بر جان عزیز خویش اژدرها کند
هر که جان بدکنش را سیرت نیکی دهد
زشت را نیکو کند بل دیو را حورا کند
نام نیکو را بگستر شو به فعل خویش نیک
تات گوید «ای نکو فعل» آنکه ت او آوا کند
مایهٔ هر نیکی و اصل نکوئی راستی است
راستی هرجا که باشد نیکوی پیدا کند
چون به نقطهٔ اعتدالی راست گردد روز و شب
روزگار این عالم فرتوت را برنا کند
نرگس و گل را که نابینا شوند از جور دی
عدل پرور دین نگر تا چون همی بینا کند
ابر بارنده ز بر چون دیدهٔ عروه شود
چون به زیرش گل رخان چون عارض عفرا کند
راستی کن تا به دل چون چشم سر بینا شوی
راستی در دل تو را چشمی دگر انشا کند
گرمی و سردی تو را هر دو مثال است ز ستم
زان همی هر یک جهان را زین دو نازیبا کند
مر ستم گر را نبینی کایزد عادل همی
گاه وعده آتش سوزان و گه سرما کند
جانت را باتن به پروردن قرین راست‌دار
نیست عادل هر که رغبت زی تن تنها کند
علم نان جان توست و نان تو را علم تن است
علم مر جان را چو تن را جان همی دروا کند
نان اگر مر تنت را با سرو بن هم‌ساز کرد
علم جانت را همی‌سر برتر از جوزا کند
عدل کن با خویشتن تا سبزپوشی در بهشت
عدل ازیرا خاک را می سبز چون مینا کند
آنچه ایزد کرد خواهد باتو آنجا روز عدل
با جهان گردون به وقت اعتدال اینجا کند
دشت دیباپوش کرده‌است اعتدال روزگار
زان همی بر عدلت ایزد وعدهٔ دیبا کند
این نشانی‌ها تو را بر وعدهٔ ایزد گواست
چرخ گردان این نشانی‌ها ز بهر ما کند
کار دنیا را همی همتای کار آن جهان
پیش ما اینجا چنین یزدان بی همتا کند
گر تو اندر چرخ گردان بنگری فعلش تو را،
گرچه جویا نیستی مر علم را، جویا کند
هر که مر دانائی دنیی بیابد گر به عقل
بنگرد، دنیا به فعل او را به دین دانا کند
نه سخن گفتن نباشد هرچه کان را نشنوی
این چنین در دل تصور مردم شیدا کند
عقل می‌گوید تو را بی بانگ و بی کام و زبان
کانچه دنیا می‌کند می داور دنیا کند
عقل گرد آن نگردد کو به جهل اندر جهان
فعل را نسبت به سوی گنبد خضرا کند
خاک و آب و باد و آتش کان ندارد رنگ و بوی
نرگس و گل را چگونه رنگن و بویا کند
هر یکی از هر گل و میوه همی گوید تو را
که‌ش بدان صورت کسی دانا همی عمدا کند
سیم را گر به سر شد بر یک دگر آتش همی
چون هم آتش مر سرشته سنگ را ریزا کند
آب گاه اجزای خاکی را همی کلی کند
باز گه مر کل خاکی را همی اجزا کند
چون زکلش جزو سازد ریگ نرم آید ز سنگ
چون زجزوش کل سازد خاک را خارا کند
قول مشک و آب و آتش را کجا دانا شود
جز کسی کو علم دین را جان و دل یکتا کند؟
ای پسر، بنگر به چشم دل در این زرین سپر
کو ز جابلقا سحرگه قصد جابلسا کند
روی صحرا را بپوشد حلقهٔ زربفت زرد
چون زشب گوئی که تیره روی زی صحرا کند
آب دریا را به صحرا بر پراگنده کند
از جلالت چون به دی مه قصد زی دریا کند
از که مشرق چو طاووسی برآید بامداد
در که مغرب شبانگه خویشتن عنقا کند
بی هنر گه مر یکی را ملکت دارا دهد
بی گنه خود باز قصد جان آن دارا کند
ای پسر، دانی که هیچ آغاز بی انجام نیست؟
نیک بنگر گرچه نادان برتو می غوغا کند
ای پسر، امروز را فرداست، پس غافل مباش
مر مرا از کار تو، پورا، همی سودا کند
از غم فردا هم امروز، ای پسر، بی غم شود
هر که در امروز روز اندیشه از فردا کند
آنچه حجت می به دل بیند نبیند چشم تو
با درازای مر سخن را زین همی پهنا کند
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۷
چون همی بوده‌ها بفرساید
بودنی از چه می‌پدید آید؟
زانکه او بوده نیست و سرمدی است
کانچه بوده شود نمی‌پاید
وانچه نابوده نافزوده بود
نافزوده چگونه فرساید؟
پس جهان تا ابد بفرساید
گر نفرساید ایچ نفزاید
گرهی را که دست یزدان بست
کی تواند کسی که بگشاید؟
ننگری کاین چهار زن هموار
همی از هفت‌شوی چون زاید؟
هر کسی جز خدای در عالم
گر به جای زنان بود شاید
وین کهن گشته گند پیر گران
دل ما می چگونه برباید!
ای خردمند، پس گمان تو چیست
کاین دوان آسیا کی آساید؟
آنگهی کانچه نیست بوده شود
یا چو این بوده‌ها فرو ساید؟
دل به بیهوده‌ای مکن مشغول
که فلان ژاژ خای می‌خاید
در طعامی چرا کنی رغبت
که اگر زان خوری تو بگزاید؟
گر بماند جهان چه سود تو را؟
ور نماند تو را چه می‌باید؟
هر که رغبت کند در این معنی
دل بباید که پاک بزداید
زانکه چون دست پاک باشد سخت
همی از انگبین نیالاید
گرد این کار جز که دانا را
گشتن او خرد نفرماید
وانکه با زشت‌روی دیبه و خز
گر چه خوب است خود بننماید
هر که مر نفس را به آتش عقل
از وبال و بزه بپالاید
شاید آنگه کز این جوال به کیل
اندک اندک برو بپیماید
و گرش نیست مایه، بر خیره
آسمان را به گل نینداید
نرسد برچنین معانی آنک
حب دنیا رخانش بمخاید
ای گراینده سوی این تلبیس
شعر من سوی تو چه کار آید؟
تو که بر خویشتن نبخشائی
جز تو بر تو چگونه بخشاید؟
گر دل تو چنانکه من خواهم
مر چنین کار را بیاراید
تبر پند من به جهد و به رفق
شاخ جهل تو را بپیراید
منگر سوی آن کسی که زبانش
جز خرافات و فریه ندارید
بخلد پند چشم جهل چنانک
روی بدبخت دیبه بشخاید
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۸
آمد بهار و نوبت صحرا شد
وین سال خورده گیتی برنا شد
آب چو نیل برکه‌ش میگون شد
صحرای سیمگونش خضرا شد
وان باد چون درفش دی و بهمن
خوش چون بخار عود مطرا شد
بیچاره مشک بید شده عریان
با گوشوار و قرطهٔ دیبا شد
رخسار دشت‌ها همه تازه شد
چشم شکوفه‌ها همه بینا شد
بینا و زنده گشت زمین زیرا
باد صبا فسون مسیحا شد
بستان ز نو شکوفه چوگردون شد
تا نسترن به سان ثریا شد
گر نیست ابر معجزهٔ یوسف
صحرا چرا چو روی زلیخا شد
بشکفت لاله چون رخ معشوقان
نرگس به سان دیدهٔ شیدا شد
از برف نو بنفشه گر ایمن گشت
ایدون چرا چو جامهٔ ترسا شد
تیره شد آب و گشت هوا روشن
شد گنگ زاغ و بلبل گویا شد
بستان بهشت‌وار شد و لاله
رخشان به سان عارض حورا شد
چون هندوان به پیش گل و بلبل
زاغ سیاه بنده و مولا شد
وان گلبن چو گنبد سیمینش
آراسته چو قبهٔ مینا شد
چون عمروعاص پیش علی دی مه
پیش بهار عاجر و رسوا شد
معزول گشت زاغ چنین زیرا
چون دشمن نبیرهٔ زهرا شد
کفر و نفاق از وی چو عباسی
بر جامهٔ سیاهش پیدا شد
خورشید فاطمی شد و باقوت
برگشت و از نشیب به بالا شد
تا نور او چو خنجر حیدر شد
گلبن قوی چو دلدل شهبا شد
خورشید چون به معدن عدل آمد
با فصل زمهریر معادا شد
افزون گرفت روز چو دین و شب
ناقص چو کفر و تیره چو سودا شد
اهل نفاق گشت شب تیره
رخشنده روز از اهل تولا شد
گیتی به سان خاطر بی‌غفلت
پرنور و نفع و خیر ازیرا شد
چون بود تیره همچو دل جاهل
واکنون چرا چوخاطر دانا شد؟
زیرا که سید همه سیاره
اندر حمل به عدل توانا شد
عدل است اصل خیر که نوشروان
اندر جهان به عدل مسما شد
بنگر کز اعتدال چو سر برزد
با خور چه چند چیز هویدا شد
بنگر که این غریژن پوسیده
یاقوت سرخ و عنبر سارا شد
علم است و عدل نیکی و رسته گشت
آنکو بدین دو معنی گویا شد
داد خرد بده که جهان ایدون
از بهر عقل و عدل مهیا شد
زیبا به علم شو که نه زیباست
آن کس که او به دنیا زیبا شد
او را مجوی و علم طلب زیرا
بس کس که او فریفته به آوا شد
غره مشو بدان که کسی گوید
بهمان فقیه بلخ و بخارا شد
زیرا که علم دینی پنهان شد
چون کار دین و علم به غوغا شد
مپذیر قول جاهل تقلیدی
گرچه به‌نام شهرهٔ دنیا شد
چون و چرا بجوی که بر جاهل
گیتی چو حلقه تنگ از اینجا شد
با خصم گوی علم که بی‌خصمی
علمی نه پاک شد نه مصفا شد
زیرا که سرخ روی برون آمد
هر کو به پیش حاکم تنها شد
خوی مهان بگیر و تواضع کن
آن را که او به دانش والا شد
کز قعر چاه تا به کران رایش
ایدون به چرخ بر به مدارا شد
خاک سیه به‌طاعت خرمابن
بنگر چگونه خوش خوش خرما شد
دانش گزین و صبر طلب زیرا
دارا به صبر و دانش دارا شد
خوی کرام گیر که حری را
خوی کریم مقطع و مبدا شد
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۹
تا مرد خر و کور کر نباشد
از کار فلک بی‌خبر نباشد
داند که هر آن چیز کو بجنبد
نابوده و بی‌حد و مر نباشد
وان چیز که با حد و مر باشد
گه باشد و گاهی دگر نباشد
من راز فلک را به دل شنودم
هشیار به دل کور و کر نباشد
چون دل شنوا شد تو را، از آن پس
شاید اگرت گوش سر نباشد
بهتر ز کدوئی نباشد آن سر
کو فضل و خرد را مقر نباشد
در خورد تنوره و تنور باشد
شاخی که برو برگ و بر نباشد
چاهی است جهان ژرف و سر نهفته
وز چاه نهفته بتر نباشد
در دام جهان جهان همیشه
تخم و چنه جز سیم و زر نباشد
بتواند از این دام زود رستن
گر مرد درو سخت خر نباشد
در دام نیاویزد آنکه زی او
تخم و چنه را بس خطر نباشد
زین سفله جهان نفع خود بگیرد
نفعی که درو هیچ ضر نباشد
وان نفع نباشد مگر که دانش
مشغول کلاه و کمر نباشد
بپذیر ز من پندی، ای برادر،
پندی که از آن خوبتر نباشد
نیکی و بدی را بکوش دایم
تا خلقت شخصت هدر نباشد
آن کس که ازو نیک و بد نیاید
ابری بود آن که‌ش مطر نباشد
با نیک به نیکی بکوش ازیرا
بد جز که سزاوار شر نباشد
فرزند هنرهای خویشتن شو
تا همچو تو کس را پسر نباشد
وانگه که هنر یافتی، بشاید
گر جز هنرت خود پدر نباشد
چون داد کنی خود عمر تو باشی
هرچند که نامت عمر نباشد
وانجا که تو باشی امیر باشی
گرچند به گردت حشر نباشد
گنجور هنرهای خویش گردی
گر باشد مالت و گر نباشد
و ایمن بروی هر کجا که خواهی
بر راه تو را جوی و جر نباشد
نزدیک تو گیهان مختصر شد
هر چند جهان مختصر نباشد
تو بار خدای جهان خویشی
از گوهر تو به گهر نباشد
در مملکت خویشتن نظر کن
زیرا که ملک بی نظر نباشد
بر ملک تو گوش و دو چشم روشن
درهاست که به زان درر نباشد
امروز بدین ملک در طلب کن
آن چیز که فردا مگر نباشد
بنگر که چه باید همیت کردن
تا بر تو فلک را ظفر نباشد
از علم سپر کن که بر حوادث
از علم قوی‌تر سپر نباشد
هر کو سپر علم پیش گیرد
از زخم جهانش ضرر نباشد
باقی شود اندر نعیم دایم
هرچند در این ره گذر نباشد
این ره گذری بی فر و درشت است
زین بی‌مزه‌تر مستقر نباشد
بشنو سخنی چون شکر به خوبی
گرچند سخن چون شکر نباشد
مردم شجر است و جهانش بستان
بستان نبود چون شجر نباشد
ای شهره درختی، بکوش تا بر
یکسر به تو جز کز هنر نباشد
وان چیز که عالم به دوست باقی
هر گز هدر و بی‌اثر نباشد
زیرا که شود خوار سوی دهقان
شاخی که برو بر ثمر نباشد
وان کس که بود بی‌هنر چو هیزم
جز درخور نار سقر نباشد
غافل نبود در سرای طاعت
تا مرد به یک ره بقر نباشد
هر کس که نیلفنجد او بصیرت
فرداش به محشر بصر نباشد
بپسیچ هلا زاد و، کم نباید
از یک تنه گر بیشتر نباشد
زیرا که بترسد ز ره مسافر
هر گه که پسیچ سفر نباشد
ایمن ننشیند ز بیم رفتن
تا سفره‌ش پر خشک و تر نباشد
بپذیر ز حجت سخن که شعرش
بی‌فایده و بی‌غرر نباشد
همچون سخن او به سوی دانا
بوی گل و باد سحر نباشد
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۰
ای شده چاکر آن درگه انبوه بلند
وز طمع مانده شب و روز بر آن در چو کلند
بر در میر تو، ای بیهده، بسته طمعی
از طمع صعبتر آن را که نه قید است و نه بند
شوم شاخی است طمع زی وی اندر منشین
ور نشینی نرهد جانت از آفات و گزند
گر بلند است در میر تو سر پست مکن
به طمع گردن آزاد چنین سخت مبند
گر بلندی‌ی در او کرد چنین پست تو را
خویشتن چونکه فرونفگنی از کوه بلند؟
دیوت از راه ببرده است، بفرمای، هلا
تات زیر شجر گوز بسوزند سپند
حجت آری که همی جاه و بزرگی طلبی
هم بر آن سان که همی خلق جهان می‌طلبند
گر هزار است خطا، ای بخرد، جمله خطاست
چند از این حجت بی مغز تو، ای بیهده، چند؟
گر کسی خویشتن خویش به چه در فگند
خویشتن خیره در آن چاه نبایدت فگند
گر بخندند گروهی که ندارند خرد
تو چو دیوانه به خندهٔ دگران نیز مخند
دانش‌آموز و چو نادان ز پس میر ممخ
تا چو دانا شوی آنگه دگران در تو مخند
بی‌سپاسی بکنی رند نمائی به ازانک
به سپاسیت بپوشند به دیبای و پرند
شادی و نیکوی از مال کسان چشم مدار
تا نمانی چو سگان بر در قصاب نژند
گردن از بار طمع لاغر و باریک شود
این نبشته است زرادشت سخن‌دان در زند
ترفت از دست مده بر طمع قند کسان
ترف خود خوش خور و از طمع مبر گاز به قند
سودمند است سمند ای خردومند ولیک
سودش آن راست سوی من که مرو راست سمند
مر مرا آنچه نخواهی که بخری مفروش
بر تنم آنچه تنت را نپسندی مپسند
سپس آنچه نه آن تو بود خیره متاز
کانچه آن تو بود سوی تو آید چو نوند
عمر پرمایه به خواب و خور برباد مده
سوزن زنگ زده خیره چه خری به کلند؟
پیش از آن که‌ت بکند دست قوی دهر از بیخ
دل از این جای سپنجیت همی باید کند
عمر را بند کن از علم و ز طاعت که تو را
علم با طاعت تو قید دوان عمر تواند
بر سر و پای زمانهٔ گذران مرد حکیم
بهتر از علم و زطاعت ننهد قید و کمند
خاطرت زنگ نگیرد نه سرت خیره شود
گر بگیرد دل هشیار تو از حکمت پند
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۱
جز که هشیار حکیمان خبر از کار ندارند
که فلک باز شکار است و همه خلق شکارند
نه عجب گر نبودشان خبر از چرخ و ز کارش
کز حریصی و جهالت همه در خواب و خمارند
برزگاران جهانند و همه روز و همه شب
بجز از معصیت و جور نه ورزند و نه کارند
چون درختان ببارند به دیدار ولیکن
چون به کردار رسد یکسره بیدند و چنارند
غدر و مکر است بسی بر سر این خلق فلک را
که به جز اهل خرد طاقت آن مکر ندارند
ای خردمند گمان بر که جهان خوب درختی است
که برو اهل خرد خوش مزه و بوی ثمارند
بل کشاورز خدای است و درو کشت حکیمان
واندرو این جهلاشان به مثل چون خس و خارند
جز که آزار و خیانت نشناسند ازیرا
به بدی‌ی فعل چو موشان و چو ماران قفارند
گر بیابند ز تقلید حصاری به جهالت
از تن خویش و سر این حکما گرد برآرند
مثل است این که چو موشان همه بیکار بمانند
دنه‌شان گیرد و آیند و سر گربه بخارند
دیوشان سوی بیابان بنموده است طریقی
زین سبب را به سوی شهر همی رفت نیارند
ببریدند ز پیغمبر و از آل و تبارش
زانکه مر دیو لعین را همه آلند و تبارند
بر ره دین به مثل میل نبینند و مناره
وز پس دنیا ذره به هوا در بشمارند
ای برادر به‌حذرباش زغرقه به‌میان‌شان
زانکه این قوم یکی بحر بی‌آرام و قرارند
سوی آل نبی آی از سپه دیو که ایشان
مؤمنان را زجفای سپه دیو حصارند
سزد از پشت به خر سوی غضنفر بنشیند
مرد هشیار چو دانست که خصمانش حمارند
باد و ابرند ولیکن حکما و عقلا را
بجز از عدل نیارند و به جز علم نبارند
انبیااند بدان گاه که پیران و کهولند
حکمااند از آن وقت که اطفال و صغارند
چون ره قبله شود گم به حکم قبلهٔ خلقند
چون شب فتنه شود تیره پر از نور نهارند
به سخا و به هدی و به بها و به تقی خوش
از خداوند سوی خلق جهان جمله مشارند
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۲
نندیشم از کسی که به نادانی
با من رسن ز کینه کشان دارد
ابر سیاه را به هوا اندر
از غلغل سگان چه زیان دارد؟