عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۱۴ - برهان چهارم
تهمتن اگر گشت بر اشکبوس
مظفر به نیروی گرگین و طوس
تو بی منت جمله در ملک ری
در ایوان دارای فرخنده پی
گرفتی کمربند میری سترگ
در آویختی همچو آهو به گرگ
بر او تهمت چشم کندن زدی
به اصرار افزودی و تن زدی
چه عالی امیری که گردون سپهر
زبیمش سپر سازد از ماه و مهر
به تزویر و زرق انجمن ساختی
به سالوس افسانه پرداختی
رساندی به جائی سخن های زشت
که زاهد نگوید به رند کنشت
چو خصم تو هنگامه را گرم دید
تو را سخت شطاح و بی شرم دید
به آن شوکت و جرات و اقتدار
که نازد به بازوی او روزگار
از آن چشم بر کندن انکار کرد
مکرر به عجز خود اقرار کرد
بسی لابه ها کرد و زاری نمود
به آن شان و فر خاکساری نمود
میان سران خورد صدره نه کم
به آئین شرع پیمبر قسم
که گرمن سخن زین نمط گفته ام
وگر گفته باشم غلط گفته ام
برو بیش از این شور و غوغا مکن
من و خویش را هر دو رسوا مکن
چو طبع غیور تو جودی نداشت
بسی زین نمط گفت و سودی نداشت
میان همه خویش و پیوند او
کشیدی به خواری کمربند او
چنان کردیش در مساق ستیز
که می جست در پرده راه گریز
سرانجام شلتوک قشلاق خوار
نشد تا نداد از کفت روزگار
تعالی الله از شوکت و شان تو
تهمتن کمین گرد جولان تو
چنین جرات از چول توئی کم نبود
به یزدان که این حد رستم نبود
یقینم شد از نسل پیغمبری
ز احفاد ضرغام اژدر دری
کسی کو نژاد از غضنفر برد
عجب نیست گر مغز اژدر درد
شجاعت به بازوی توقایم است
که این رتبه حق بنی هاشم است
دریغ آیدم با چنین شان و فر
که باشی ستمکار و بیدادگر
پی ضبط این عالم پیچ پیچ
در آئی به آئین قربان قلیچ
عبث خانه خلق غارت کنی
به خون مساکین طهارت کنی
نمی گویم از مردم آزرم کن
ز روی رسول خدا شرم کن
تو سید بیا میر معراج باش
که گفتت برو مرد تاراج باش
به رسم نیا معدلت پیشه کن
ز هنگامه محشر اندیشه کن
گرفتم زمین جمله یغمای تست
سر چرخ خاک کف پای تست
چه سود آنکه باقی و پاینده نیست
خردور به فانی گراینده نیست
منه دل بر این حجله درد و رنج
قفازن بر این زال دوشیزه غنج
سرافشان لبت تا بکی زرفشان
به دنیا و دین آستین برفشان
گشاد از هوس جودل تنگ چیست
به کل بشر صلح کن جنگ چیست
شوی چند دست خوش آرزو
بوی محو در جلوه رنگ و بو
برو خاک کوی خرابات باش
چو من محو در جلوه ذات باش
بهل هوشیاری و مستی طلب
می نیستی نوش و هستی طلب
بدر جیب جلباب فرزانگی
سمر شو چو یغما به دیوانگی
دلت چند یغما تمنا کند
بهل چشم جانانت یغما کند
به جان مرد ره وانماند ز دوست
که جان کمترین صید فتراک اوست
بر آکن دمی گوش از طبل جنگ
یکی مستمع شو به آواز چنگ
رجز چند خوانی نوائی بزن
زنی تا بکی دست، پائی بزن
مبین روی خود روی ساقی طلب
مخور خون خلق آب باقی طلب
گرو کن به دیر مغان جامه را
ز می سرخ کن سبز عمامه را
خداوندی از سر بنه بنده باش
در نیستی کوب و پاینده باش
نصیحت ز کارآگهان گوش کن
برو هر چه دانی فراموش کن
اگر نشنوی از من این نیک پند
که تلخ است چون زهر و شیرین چو قند
من و کوی رندان دانش پژوه
تو و رخش و میدان فیروز کوه
من و باده خواران و بر سبزه گشت
تو و گاو و اسب دماوند دشت
من و بزم مستان وایوان کیف
تو و رزم میدان ایوان کیف
من ومحفل عیش و چنگ سرور
تو و کاخ دارا و خصم غیور
مظفر به نیروی گرگین و طوس
تو بی منت جمله در ملک ری
در ایوان دارای فرخنده پی
گرفتی کمربند میری سترگ
در آویختی همچو آهو به گرگ
بر او تهمت چشم کندن زدی
به اصرار افزودی و تن زدی
چه عالی امیری که گردون سپهر
زبیمش سپر سازد از ماه و مهر
به تزویر و زرق انجمن ساختی
به سالوس افسانه پرداختی
رساندی به جائی سخن های زشت
که زاهد نگوید به رند کنشت
چو خصم تو هنگامه را گرم دید
تو را سخت شطاح و بی شرم دید
به آن شوکت و جرات و اقتدار
که نازد به بازوی او روزگار
از آن چشم بر کندن انکار کرد
مکرر به عجز خود اقرار کرد
بسی لابه ها کرد و زاری نمود
به آن شان و فر خاکساری نمود
میان سران خورد صدره نه کم
به آئین شرع پیمبر قسم
که گرمن سخن زین نمط گفته ام
وگر گفته باشم غلط گفته ام
برو بیش از این شور و غوغا مکن
من و خویش را هر دو رسوا مکن
چو طبع غیور تو جودی نداشت
بسی زین نمط گفت و سودی نداشت
میان همه خویش و پیوند او
کشیدی به خواری کمربند او
چنان کردیش در مساق ستیز
که می جست در پرده راه گریز
سرانجام شلتوک قشلاق خوار
نشد تا نداد از کفت روزگار
تعالی الله از شوکت و شان تو
تهمتن کمین گرد جولان تو
چنین جرات از چول توئی کم نبود
به یزدان که این حد رستم نبود
یقینم شد از نسل پیغمبری
ز احفاد ضرغام اژدر دری
کسی کو نژاد از غضنفر برد
عجب نیست گر مغز اژدر درد
شجاعت به بازوی توقایم است
که این رتبه حق بنی هاشم است
دریغ آیدم با چنین شان و فر
که باشی ستمکار و بیدادگر
پی ضبط این عالم پیچ پیچ
در آئی به آئین قربان قلیچ
عبث خانه خلق غارت کنی
به خون مساکین طهارت کنی
نمی گویم از مردم آزرم کن
ز روی رسول خدا شرم کن
تو سید بیا میر معراج باش
که گفتت برو مرد تاراج باش
به رسم نیا معدلت پیشه کن
ز هنگامه محشر اندیشه کن
گرفتم زمین جمله یغمای تست
سر چرخ خاک کف پای تست
چه سود آنکه باقی و پاینده نیست
خردور به فانی گراینده نیست
منه دل بر این حجله درد و رنج
قفازن بر این زال دوشیزه غنج
سرافشان لبت تا بکی زرفشان
به دنیا و دین آستین برفشان
گشاد از هوس جودل تنگ چیست
به کل بشر صلح کن جنگ چیست
شوی چند دست خوش آرزو
بوی محو در جلوه رنگ و بو
برو خاک کوی خرابات باش
چو من محو در جلوه ذات باش
بهل هوشیاری و مستی طلب
می نیستی نوش و هستی طلب
بدر جیب جلباب فرزانگی
سمر شو چو یغما به دیوانگی
دلت چند یغما تمنا کند
بهل چشم جانانت یغما کند
به جان مرد ره وانماند ز دوست
که جان کمترین صید فتراک اوست
بر آکن دمی گوش از طبل جنگ
یکی مستمع شو به آواز چنگ
رجز چند خوانی نوائی بزن
زنی تا بکی دست، پائی بزن
مبین روی خود روی ساقی طلب
مخور خون خلق آب باقی طلب
گرو کن به دیر مغان جامه را
ز می سرخ کن سبز عمامه را
خداوندی از سر بنه بنده باش
در نیستی کوب و پاینده باش
نصیحت ز کارآگهان گوش کن
برو هر چه دانی فراموش کن
اگر نشنوی از من این نیک پند
که تلخ است چون زهر و شیرین چو قند
من و کوی رندان دانش پژوه
تو و رخش و میدان فیروز کوه
من و باده خواران و بر سبزه گشت
تو و گاو و اسب دماوند دشت
من و بزم مستان وایوان کیف
تو و رزم میدان ایوان کیف
من ومحفل عیش و چنگ سرور
تو و کاخ دارا و خصم غیور
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۱
از ماریه رفتی اگر اخبار رسیدن
گرگان عجم را
سگ های عرب بر نتوانست دریدن
شیران اجم را
با ببر دمان گربه نیارست فتادن
گرگانه ستادن
روباه دمن سر نتوانست بریدن
آهوی حرم را
یارست که بر بانوی شاهان به عزیزی
انداز کنیزی
یا تار غلامی که توانست تنیدن
سلطان امم را
جیحون ز دل انگیختمی دجله ز مژگان
نی قلزم و عمان
تا العطش از خیمه نبایست شنیدن
دریای همم را
نگذاشتمی تا رمق از جان اثر از سر
آغشته به خون در
گه نعش ولی گاه موالی نگریدن
مولای خدم را
خون دل و جان ریختمی برخی احباب
تا آن همه خوناب
بر کشته اصحاب نبایست چکیدن
سالار حشم را
گرجن و بشر دیو و پری باد سواران
شمشیر گذاران
حاجت نشدی تیغ و تکاور طلبیدن
زی معرکه جم را
با تیغ کج آوردمی آن رزم ظفر کاست
چون قدسنان راست
وز تیر چو اندام کمان راست خمیدن
بالای ستم را
بر تافتمی گرگ سگان را به هژبری
سرپنجه ببری
چون باد که در هم شکند گاه وزیدن
شیران علم را
پرداختمی پهنه به انگیز ره انجام
از ماریه تا شام
ره بستمی الابه در مرگ چمیدن
چه بیش و چه کم را
انباشتمی تا شب و روز ابیض و سودان
زان هیچ وجودان
با گرز تن او بار نه کز کوب رمیدن
بنگاه عدم را
خاکم به دهن من چه کسم کز تو کنم یاد
وز هستی خود باد
کوری بود از یکدگران باز ندیدن
زفتی و ورم را
از هیچ گهر بنده ای آن گه سر پیوند
با چون تو خداوند
حادث که بود برتر از اندازه دویدن
میدان قدم را
با هستی تو ای که سراپا به تو هستیم
ما خود نپرستیم
کو شهر چنین زی که دریغ است گزیدن
بر کعبه صنم را
جان در سر ما کردی از این نادره پرخاش
سهل است به پاداش
در پای تو خون ریخته بر خاک طپیدن
سر تا به قدم را
تا صعوه ز شاهین نپسندد به همه حال
بازان هما فال
پر بسته به دام اندر و بر چرخ پریدن
بومان دژم را
ضنت مکن امروز که غبنی است زیان خیز
ای جزع گهر ریز
فردا چه توانی به یکی قطره خریدن
دریای کرم را
این قلب تنگ سیم که یغما ز در سود
نقدش به زر اندود
اکسیر قبولش چه زیان از تو رسیدن
چون سکه درم را
در بوته اخلاص بپرداز غبارش
در بخش عیارش
کامید به پرداخت نه دستان دمیدن
این کوره و دم را
سردار تو و تیغ و من و کلک سخندان
در مجلس و میدان
تا نام گرفتن گذرد وصف کشیدن
شمشیر و قلم را
گرگان عجم را
سگ های عرب بر نتوانست دریدن
شیران اجم را
با ببر دمان گربه نیارست فتادن
گرگانه ستادن
روباه دمن سر نتوانست بریدن
آهوی حرم را
یارست که بر بانوی شاهان به عزیزی
انداز کنیزی
یا تار غلامی که توانست تنیدن
سلطان امم را
جیحون ز دل انگیختمی دجله ز مژگان
نی قلزم و عمان
تا العطش از خیمه نبایست شنیدن
دریای همم را
نگذاشتمی تا رمق از جان اثر از سر
آغشته به خون در
گه نعش ولی گاه موالی نگریدن
مولای خدم را
خون دل و جان ریختمی برخی احباب
تا آن همه خوناب
بر کشته اصحاب نبایست چکیدن
سالار حشم را
گرجن و بشر دیو و پری باد سواران
شمشیر گذاران
حاجت نشدی تیغ و تکاور طلبیدن
زی معرکه جم را
با تیغ کج آوردمی آن رزم ظفر کاست
چون قدسنان راست
وز تیر چو اندام کمان راست خمیدن
بالای ستم را
بر تافتمی گرگ سگان را به هژبری
سرپنجه ببری
چون باد که در هم شکند گاه وزیدن
شیران علم را
پرداختمی پهنه به انگیز ره انجام
از ماریه تا شام
ره بستمی الابه در مرگ چمیدن
چه بیش و چه کم را
انباشتمی تا شب و روز ابیض و سودان
زان هیچ وجودان
با گرز تن او بار نه کز کوب رمیدن
بنگاه عدم را
خاکم به دهن من چه کسم کز تو کنم یاد
وز هستی خود باد
کوری بود از یکدگران باز ندیدن
زفتی و ورم را
از هیچ گهر بنده ای آن گه سر پیوند
با چون تو خداوند
حادث که بود برتر از اندازه دویدن
میدان قدم را
با هستی تو ای که سراپا به تو هستیم
ما خود نپرستیم
کو شهر چنین زی که دریغ است گزیدن
بر کعبه صنم را
جان در سر ما کردی از این نادره پرخاش
سهل است به پاداش
در پای تو خون ریخته بر خاک طپیدن
سر تا به قدم را
تا صعوه ز شاهین نپسندد به همه حال
بازان هما فال
پر بسته به دام اندر و بر چرخ پریدن
بومان دژم را
ضنت مکن امروز که غبنی است زیان خیز
ای جزع گهر ریز
فردا چه توانی به یکی قطره خریدن
دریای کرم را
این قلب تنگ سیم که یغما ز در سود
نقدش به زر اندود
اکسیر قبولش چه زیان از تو رسیدن
چون سکه درم را
در بوته اخلاص بپرداز غبارش
در بخش عیارش
کامید به پرداخت نه دستان دمیدن
این کوره و دم را
سردار تو و تیغ و من و کلک سخندان
در مجلس و میدان
تا نام گرفتن گذرد وصف کشیدن
شمشیر و قلم را
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۱۰
در شبت پوشیده بینم روز محشر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
وز صباحت آشکارا شام دیگر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
سست از این سخت ابتلا ذرات را بالا و پست
هر چه هست پاز راه از کاردست
شرم کن آخر نه ای از ذره کمتر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
زین دمیدن خاست خواهد جاودان بر خاص و عام
صبح و شام صد قیامت را قیام
در هراس از آفتاب روز محشر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
آفتاب چرخ دین را لشکری ز اختر فزون
آبگون تیغ ها در قصد خون
بر مکش هان از نیام صبح خنجر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
زهرگان برج زهرا را بس این روز تباه
آه آه خود چه گردانی سیاه
کوکب یک آسمان برگشته اختر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
پهلوی دارا همی بینم به دیده راست بین
راستین سینه سلطان دین
دشنه خونریز تو تیغ سکندر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
تا نگردد کشتی اقبال دریای همم
از ستم غرقه در غرقاب غم
بر مکش زین نیل طوفان خیز لنگر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
خیل یثرب بین ز رعب این سحر کز شامش راز
مانده باز سوی خورشید حجاز
قطره زن چشمی و چشمی سوی خاور آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
تا نبینی بسته قمری سار از طوق ستم
بر بهم نای کبکان حرم
بال عنقا بازجو مگشا زهم پر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
برق حسرت کشت این غم حاصلان را برگ و بر
خشک و تر سوخت اندر یکدگر
خود تو دیگر شان مزن در خرمن آذر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
تا نسازی بر به شهبازان شاهین پر و بال
خسته بال آشیانه فر و فال
از احاطه کرکسان برج کبوتر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
گر به خون من ز قتل شاه دین ور خود دمی
ارهمی باز مانی رستمی
آن تو و این بهمن و آن تیغ و این سر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
وز صباحت آشکارا شام دیگر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
سست از این سخت ابتلا ذرات را بالا و پست
هر چه هست پاز راه از کاردست
شرم کن آخر نه ای از ذره کمتر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
زین دمیدن خاست خواهد جاودان بر خاص و عام
صبح و شام صد قیامت را قیام
در هراس از آفتاب روز محشر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
آفتاب چرخ دین را لشکری ز اختر فزون
آبگون تیغ ها در قصد خون
بر مکش هان از نیام صبح خنجر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
زهرگان برج زهرا را بس این روز تباه
آه آه خود چه گردانی سیاه
کوکب یک آسمان برگشته اختر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
پهلوی دارا همی بینم به دیده راست بین
راستین سینه سلطان دین
دشنه خونریز تو تیغ سکندر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
تا نگردد کشتی اقبال دریای همم
از ستم غرقه در غرقاب غم
بر مکش زین نیل طوفان خیز لنگر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
خیل یثرب بین ز رعب این سحر کز شامش راز
مانده باز سوی خورشید حجاز
قطره زن چشمی و چشمی سوی خاور آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
تا نبینی بسته قمری سار از طوق ستم
بر بهم نای کبکان حرم
بال عنقا بازجو مگشا زهم پر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
برق حسرت کشت این غم حاصلان را برگ و بر
خشک و تر سوخت اندر یکدگر
خود تو دیگر شان مزن در خرمن آذر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
تا نسازی بر به شهبازان شاهین پر و بال
خسته بال آشیانه فر و فال
از احاطه کرکسان برج کبوتر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
گر به خون من ز قتل شاه دین ور خود دمی
ارهمی باز مانی رستمی
آن تو و این بهمن و آن تیغ و این سر آفتاب
آفتاب باز سرکش آفتاب
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۱۲
زین مصیبت نه همین از خاکیان ماتم بپاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
چهار ارکان شش جهت با نه فلک ماتم سراست
کی رواست سرنگون گردی فلک
نعره جن و ملک در ماتم فخر امم
از قدم تا دم شام عدم
از ثری هم تا ثریا از ثریا تا ثری است
کی رواست سرنگون گردی فلک
متصل در گردن خرم عروسان بی نفور
با سرور دست ارباب فجور
دست و زور بازوی شیر خدا از هم جداست
کی رواست سرنگون گردی فلک
قامت طوبی خرام اکبر آن زیب ارم
گشته خم چون کمان از بار غم
ناوک بیداد بر حلقوم اصغر گشته راست
کی رواست سرنگون گردی فلک
هم چو گل بر قامت قاسم قبا شد پیرهن
هم به تن خلعت عیشش کفن
غنچه آسا بر تن عباس پیراهن قباست
کی رواست سرنگون گردی فلک
هم حسین شاه حجازی مانده در بحر عراق
از نفاق در کمال احتراق
هم مخالف را نوای شادی از هر گونه راست
کی رواست سرنگون گردی فلک
از خزان گلستان وارث باغ فدک
نه فدک پر شد از بانگ ملک
قامت گردون کج و درزیر بار غم دو تاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
دشمن دین متکی برمتکای زرنگار
با وقار شاه گردون افتخار
بستر از خون بالش از گل خفته در خاک از چه راست
کی رواست سرنگون گردی فلک
سرور کفار در تحت لوای صبح و شام
شادکام با هزاران احترام
سرور دین را به زیر سایه شمشیرجاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
مرگدائی چند را در سایه دیهیم و زر
جلوه گر آری ای بیدادگر
خسروان را تن برهنه سر به نوک نیزه هاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
در محافل ناحفاظان در پس زرین حجاب
بی نقاب دختران بو تراب
سربرهنه با تن عریان سوار ناقه هاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
خارزار کفر خرم هم چو خرم گلستان
صد فغان از تقاضای زمان
گلشن اسلام از باد مخالف بی صفاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
شام غم بر شامیان شوم رو صبح طرب
روز و شب زین تظلم در عجب
صبح عیش آل احمد تیره چون شام عزاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
کوفه از خون شهیدان شهربندان سرور
ازغرور دست ارباب فجور
کربلا بر بی کسان کربلا کرب و بلاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
جغد هر ویرانه دارد گلشن شادی وطن
نغمه زن هم چو مرغان چمن
بلبلان باغ دین را جای در ویرانه هاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
در کسوف از خون خنجر همچو مه در مشرقین
بر سنین از جفای مارقین
کوس کیوان حشمتی کو تاج دار هل اتی است
کی رواست سرنگون گردی فلک
خانه اهل جفا رشک نگارستان چین
چین به چین مو پریشان بر جبین
در بدر آل پیغمبر چون اسیران خطاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
پس روا مجنون صبح ار خون فشاند چون شفق
جامه شق بر فراز نه طبق
لیلی لیل ار ببارد اشک چون انجم رواست
کی رواست سرنگون گردی فلک
کی رواست سرنگون گردی فلک
چهار ارکان شش جهت با نه فلک ماتم سراست
کی رواست سرنگون گردی فلک
نعره جن و ملک در ماتم فخر امم
از قدم تا دم شام عدم
از ثری هم تا ثریا از ثریا تا ثری است
کی رواست سرنگون گردی فلک
متصل در گردن خرم عروسان بی نفور
با سرور دست ارباب فجور
دست و زور بازوی شیر خدا از هم جداست
کی رواست سرنگون گردی فلک
قامت طوبی خرام اکبر آن زیب ارم
گشته خم چون کمان از بار غم
ناوک بیداد بر حلقوم اصغر گشته راست
کی رواست سرنگون گردی فلک
هم چو گل بر قامت قاسم قبا شد پیرهن
هم به تن خلعت عیشش کفن
غنچه آسا بر تن عباس پیراهن قباست
کی رواست سرنگون گردی فلک
هم حسین شاه حجازی مانده در بحر عراق
از نفاق در کمال احتراق
هم مخالف را نوای شادی از هر گونه راست
کی رواست سرنگون گردی فلک
از خزان گلستان وارث باغ فدک
نه فدک پر شد از بانگ ملک
قامت گردون کج و درزیر بار غم دو تاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
دشمن دین متکی برمتکای زرنگار
با وقار شاه گردون افتخار
بستر از خون بالش از گل خفته در خاک از چه راست
کی رواست سرنگون گردی فلک
سرور کفار در تحت لوای صبح و شام
شادکام با هزاران احترام
سرور دین را به زیر سایه شمشیرجاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
مرگدائی چند را در سایه دیهیم و زر
جلوه گر آری ای بیدادگر
خسروان را تن برهنه سر به نوک نیزه هاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
در محافل ناحفاظان در پس زرین حجاب
بی نقاب دختران بو تراب
سربرهنه با تن عریان سوار ناقه هاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
خارزار کفر خرم هم چو خرم گلستان
صد فغان از تقاضای زمان
گلشن اسلام از باد مخالف بی صفاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
شام غم بر شامیان شوم رو صبح طرب
روز و شب زین تظلم در عجب
صبح عیش آل احمد تیره چون شام عزاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
کوفه از خون شهیدان شهربندان سرور
ازغرور دست ارباب فجور
کربلا بر بی کسان کربلا کرب و بلاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
جغد هر ویرانه دارد گلشن شادی وطن
نغمه زن هم چو مرغان چمن
بلبلان باغ دین را جای در ویرانه هاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
در کسوف از خون خنجر همچو مه در مشرقین
بر سنین از جفای مارقین
کوس کیوان حشمتی کو تاج دار هل اتی است
کی رواست سرنگون گردی فلک
خانه اهل جفا رشک نگارستان چین
چین به چین مو پریشان بر جبین
در بدر آل پیغمبر چون اسیران خطاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
پس روا مجنون صبح ار خون فشاند چون شفق
جامه شق بر فراز نه طبق
لیلی لیل ار ببارد اشک چون انجم رواست
کی رواست سرنگون گردی فلک
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۱۹
شد چو گرد ذوالجناح از عرصه هیجا بلند
شور رستاخیز گشت از خطه غبرا بلند
صاحب اورنگ یاقوتی ز زین شد سرنگون
یارب از بهر چه ماند این طارم خضرا بلند
آنکه از خونش ریاض لاله کاران گشت دشت
از پی پاس وفای عهد چون از سرگذشت
سوخت برآن تشنه کام آنسان دل گردون که گشت
شعله های کوکب از خاکستر مینا بلند
از نسق افتاد دور چرخ و نظم نیرین
رستخیز حشر می بینم عیان در خافقین
کرده گردون آفتاب شرع را سر بر سنین
گشته با یک نیزه خورشید جهان آرا بلند
سرگذشت تشنه کامان را مپرس از من خبر
کاین یکی چون خفت در خون وان دگر چون دادسر
چشم سوی قتلگه گردان و از هر سو نگر
موج زن طوفان خون از دامن صحرا بلند
لجه ات گردد سراب ای قلزم خورشید کف
آب می نائی ز شرم گوهر بطحا صدف
یک طرف از خیمه بانگ العطش وز یک طرف
ناله کوس بشارت از صف اعدا بلند
از عطش تا خشک گردید آن لب کوثر مثال
چهره گردون گرفت از اشک کوکب رنگ آل
آب از بس در دهان افکند خاک از انفعال
شد به جای موج گرد از دامن دریا بلند
روی صحرا از خط و خون جوانان لاله جوش
برق خنجر ساقی بزم و شهیدان جرعه نوش
موی در پا چنگ سان مسکین زنان اندر خروش
نی صفت از نای نالان دختران آوا بلند
مه ز بیم احتراق از پای تا سر آتش است
آفتاب از تاب دهشت چون نمک در آتش است
از طپیدن عرش چون اسفند تر در آتش است
گشته گوئی برق آه از سینه یغما بلند
شور رستاخیز گشت از خطه غبرا بلند
صاحب اورنگ یاقوتی ز زین شد سرنگون
یارب از بهر چه ماند این طارم خضرا بلند
آنکه از خونش ریاض لاله کاران گشت دشت
از پی پاس وفای عهد چون از سرگذشت
سوخت برآن تشنه کام آنسان دل گردون که گشت
شعله های کوکب از خاکستر مینا بلند
از نسق افتاد دور چرخ و نظم نیرین
رستخیز حشر می بینم عیان در خافقین
کرده گردون آفتاب شرع را سر بر سنین
گشته با یک نیزه خورشید جهان آرا بلند
سرگذشت تشنه کامان را مپرس از من خبر
کاین یکی چون خفت در خون وان دگر چون دادسر
چشم سوی قتلگه گردان و از هر سو نگر
موج زن طوفان خون از دامن صحرا بلند
لجه ات گردد سراب ای قلزم خورشید کف
آب می نائی ز شرم گوهر بطحا صدف
یک طرف از خیمه بانگ العطش وز یک طرف
ناله کوس بشارت از صف اعدا بلند
از عطش تا خشک گردید آن لب کوثر مثال
چهره گردون گرفت از اشک کوکب رنگ آل
آب از بس در دهان افکند خاک از انفعال
شد به جای موج گرد از دامن دریا بلند
روی صحرا از خط و خون جوانان لاله جوش
برق خنجر ساقی بزم و شهیدان جرعه نوش
موی در پا چنگ سان مسکین زنان اندر خروش
نی صفت از نای نالان دختران آوا بلند
مه ز بیم احتراق از پای تا سر آتش است
آفتاب از تاب دهشت چون نمک در آتش است
از طپیدن عرش چون اسفند تر در آتش است
گشته گوئی برق آه از سینه یغما بلند
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۲۰
آن خدیو چار بالش صدر هفت ایوان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
خسرو دنیا و دین سلطان انس و جان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
پروریدت سالها تا کش چنین روز ای دریغ
وارهی از تیر وتیغ
بی وفا اسبی سپاس آن همه احسان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
چون به میدان تاخت تنها خیلها زاشک و فغان
ساختمش از پی روان
سود اشک آخر چه آمد حاصل افغان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
چون به میدان تاخت تنها خیلها زاشک و فغان
ساختمش از پی روان
سود اشک آخر چه میدان حاصل افغان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
شهسواری کآمدش اندر به جولانگاه گام
ماه و هفته صبح و شام
بارگی دوش نبی عرش خدا میدان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
کودکان لب خشک مسکین تن در آذر دل بتاب
دیدگان در راه آب
ساقی تسنیم و خضر چشمه حیوان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
یوسف یعقوب دانم رست از زندان چاه
شست بر ایوان جاه
یوسفی کش چاهسار قتلگه زندان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
گفتی از پیکان و خنجر تیغ و گرز آمد هلاک
و آسمان برزش به خاک
آن هلاک گرز و تیغ و خنجر و پیکان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
آسمان طوفان خون انگیخت گیرم در به خاک
ز آن سفینه نوح پاک
تخته پاره کو زید از لطمه طوفان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
دانم ای خاکم به سر کافتادش از خنجر جدا
سر جدا پیکر جدا
آن سر بی تن کجا رفت آن تن بی جان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
ذوالجناح ای ذوالجناح
خسرو دنیا و دین سلطان انس و جان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
پروریدت سالها تا کش چنین روز ای دریغ
وارهی از تیر وتیغ
بی وفا اسبی سپاس آن همه احسان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
چون به میدان تاخت تنها خیلها زاشک و فغان
ساختمش از پی روان
سود اشک آخر چه آمد حاصل افغان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
چون به میدان تاخت تنها خیلها زاشک و فغان
ساختمش از پی روان
سود اشک آخر چه میدان حاصل افغان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
شهسواری کآمدش اندر به جولانگاه گام
ماه و هفته صبح و شام
بارگی دوش نبی عرش خدا میدان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
کودکان لب خشک مسکین تن در آذر دل بتاب
دیدگان در راه آب
ساقی تسنیم و خضر چشمه حیوان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
یوسف یعقوب دانم رست از زندان چاه
شست بر ایوان جاه
یوسفی کش چاهسار قتلگه زندان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
گفتی از پیکان و خنجر تیغ و گرز آمد هلاک
و آسمان برزش به خاک
آن هلاک گرز و تیغ و خنجر و پیکان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
آسمان طوفان خون انگیخت گیرم در به خاک
ز آن سفینه نوح پاک
تخته پاره کو زید از لطمه طوفان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
دانم ای خاکم به سر کافتادش از خنجر جدا
سر جدا پیکر جدا
آن سر بی تن کجا رفت آن تن بی جان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۲۶
از مه نو باز در دست فلک خنجر نگر
درنگر کینه اختر نگر
آسمان را در کمین آل پیغمبر نگر
درنگر کینه اختر نگر
فارس افلاک را در قصد شاه کم سپاه
آه آه رزم جوی و کینه خواه
خود ز اکلیل و ثریا جوشن و مغفر نگر
در نگر کینه اختر نگر
قوس و جوزابسته و بگشاده چون جنگ آوران
این میان وان دگر تیراز کمان
رایض بهرام را زرین زره در بر نگر
در نگر کینه اختر نگر
دارد آهنگ شبیخون خسرو سیارگان
کرد از آن روی در مغرب نهان
اینک از خیل نجومش در قفا لشکر نگر
در نگر کینه اختر نگر
گوئیا دارند عزم کربلای شاه دین
خیل کین بهر نصر مشرکین
کینه افلاک بین بدمهری اختر نگر
در نگر کینه اختر نگر
آفتاب طلعت خورشید بطحا و عراق
از نفاق تیره در ابر محاق
و از فروغ فرهی چهر ذنب انور نگر
در نگر کینه اختر نگر
در به خرم بوستانی کش همی با باک و بیم
در حریم جنبش آوردی نسیم
از دم باد مخالف فتنه صرصر نگر
در نگر کینه اختر نگر
بر سر دل خستگان و اندر دل سردادگان
بی امان گر همی دیدن توان
تیغ کین تا قبضه بین تیر ستم تا پر نگر
در نگر کینه اختر نگر
نوجوانان را ز عکس خون خط نیلوفری
احمری همچو گلبرگ طری
کودکان را از طپانچه لاله نیلوفر نگر
در نگر کینه اختر نگر
آن یکی را دجله ها جاری ز حلق از خون ناب
بهر آب وان دگر را زالتهاب
شیر خشک از جوی پستان طفل بی مادر نگر
در نگر کینه اختر نگر
جرعه پیمایان بزم قرب را پا تا به سر
دیده تر خشک لب خونین جگر
باده از خوناب دل وز دیدگان ساغر نگر
در نگر کینه اختر نگر
از پی خونخواری میناکش بزم رضا
از جفا مست عاری از حیا
پیر گردون را زشکل ماه نو ساغر نگر
در نگر کینه اختر نگر
آن سر و پیکر کش ازآغوش سلطان حجاز
بود ناز در مصاف ترکتاز
تن طپان در لجه خون بر سنانش سر نگر
در نگر کینه اختر نگر
آل مروان را که سر چون خاک زیبد پایمال
ماه و سال بر سر اکلیل جلال
تاج فرق فرقدان را فرق بی افسر نگر
در نگر کینه اختر نگر
آنکه برد از درد جامش صفوه آدم حیات
در فلات مانده ممنوع از فرات
آب جو به ز آبروی ساقی کوثر نگر
در نگر کینه اختر نگر
رنگ از خون چاک از پیکان پریشان برسنان
خون چکان از جفای آسمان
دست قاسم حلق اصغر کاکل اکبر نگر
در نگر کینه اختر نگر
عاکفان ستر عصمت را ز بی آزرم چند
صد گزند با وجود ذل بند
گوش پاره سرشکسته روی بی معجر نگر
در نگر کینه اختر نگر
آنکه گر گشتی پیمبر از دهان آرزو
بوسه جو رنجه می گشتش گلو
راست از کج گوهرانش تیغ بر حنجر نگر
در نگر کینه اختر نگر
ز آشیان چرخ بهر صید مرغان حرم
دمبدم بال بگشاده ز هم
کرکسان نسر را آوازه شهپر نگر
در نگر کینه اختر نگر
از کفن پوشان حسرت و از اسیران بلا
بر ملا در زمین کربلا
فتنه روز جزا هنگامه محشر نگر
در نگر کینه اختر نگر
ماند زاشک و نظم یغما منفعل دریا و کان
جاودان از غم لب تشنگان
باورت گر نیست اینک لعل بین گوهر نگر
در نگر کینه اختر نگر
درنگر کینه اختر نگر
آسمان را در کمین آل پیغمبر نگر
درنگر کینه اختر نگر
فارس افلاک را در قصد شاه کم سپاه
آه آه رزم جوی و کینه خواه
خود ز اکلیل و ثریا جوشن و مغفر نگر
در نگر کینه اختر نگر
قوس و جوزابسته و بگشاده چون جنگ آوران
این میان وان دگر تیراز کمان
رایض بهرام را زرین زره در بر نگر
در نگر کینه اختر نگر
دارد آهنگ شبیخون خسرو سیارگان
کرد از آن روی در مغرب نهان
اینک از خیل نجومش در قفا لشکر نگر
در نگر کینه اختر نگر
گوئیا دارند عزم کربلای شاه دین
خیل کین بهر نصر مشرکین
کینه افلاک بین بدمهری اختر نگر
در نگر کینه اختر نگر
آفتاب طلعت خورشید بطحا و عراق
از نفاق تیره در ابر محاق
و از فروغ فرهی چهر ذنب انور نگر
در نگر کینه اختر نگر
در به خرم بوستانی کش همی با باک و بیم
در حریم جنبش آوردی نسیم
از دم باد مخالف فتنه صرصر نگر
در نگر کینه اختر نگر
بر سر دل خستگان و اندر دل سردادگان
بی امان گر همی دیدن توان
تیغ کین تا قبضه بین تیر ستم تا پر نگر
در نگر کینه اختر نگر
نوجوانان را ز عکس خون خط نیلوفری
احمری همچو گلبرگ طری
کودکان را از طپانچه لاله نیلوفر نگر
در نگر کینه اختر نگر
آن یکی را دجله ها جاری ز حلق از خون ناب
بهر آب وان دگر را زالتهاب
شیر خشک از جوی پستان طفل بی مادر نگر
در نگر کینه اختر نگر
جرعه پیمایان بزم قرب را پا تا به سر
دیده تر خشک لب خونین جگر
باده از خوناب دل وز دیدگان ساغر نگر
در نگر کینه اختر نگر
از پی خونخواری میناکش بزم رضا
از جفا مست عاری از حیا
پیر گردون را زشکل ماه نو ساغر نگر
در نگر کینه اختر نگر
آن سر و پیکر کش ازآغوش سلطان حجاز
بود ناز در مصاف ترکتاز
تن طپان در لجه خون بر سنانش سر نگر
در نگر کینه اختر نگر
آل مروان را که سر چون خاک زیبد پایمال
ماه و سال بر سر اکلیل جلال
تاج فرق فرقدان را فرق بی افسر نگر
در نگر کینه اختر نگر
آنکه برد از درد جامش صفوه آدم حیات
در فلات مانده ممنوع از فرات
آب جو به ز آبروی ساقی کوثر نگر
در نگر کینه اختر نگر
رنگ از خون چاک از پیکان پریشان برسنان
خون چکان از جفای آسمان
دست قاسم حلق اصغر کاکل اکبر نگر
در نگر کینه اختر نگر
عاکفان ستر عصمت را ز بی آزرم چند
صد گزند با وجود ذل بند
گوش پاره سرشکسته روی بی معجر نگر
در نگر کینه اختر نگر
آنکه گر گشتی پیمبر از دهان آرزو
بوسه جو رنجه می گشتش گلو
راست از کج گوهرانش تیغ بر حنجر نگر
در نگر کینه اختر نگر
ز آشیان چرخ بهر صید مرغان حرم
دمبدم بال بگشاده ز هم
کرکسان نسر را آوازه شهپر نگر
در نگر کینه اختر نگر
از کفن پوشان حسرت و از اسیران بلا
بر ملا در زمین کربلا
فتنه روز جزا هنگامه محشر نگر
در نگر کینه اختر نگر
ماند زاشک و نظم یغما منفعل دریا و کان
جاودان از غم لب تشنگان
باورت گر نیست اینک لعل بین گوهر نگر
در نگر کینه اختر نگر
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۲۹
شهنشاهی که بودی گوی گردون گوی چوگانش
سر از چوگان کین گردید گوی آسا به میدانش
سکندر حشمتی کآب خضر از خاک ره بردی
به ظلمات عطش در تیره گون شد آب حیوانش
خلیلی کش فدا زیبد چو اسمعیل صد قربان
دمید از مطلع خنجر هلال عید قربانش
لب لعلی که در درج احمد لب بر آن سودی
شد از الماس پیکان عقد لولو کان مرجانش
سواری را که دوش راکب معراج میدان بود
سپهر انگیخت از دشت شهادت گرد جولانش
به مهد خاک خفت از بی کسی آن کآمد از رفعت
به استحقاق جبریل امین گهواره جنبانش
به رتبت ناخدائی کز ازل فلک النجاه آمد
فلک بسپرد در دریای خون کشتی به طوفانش
عزیزی کش ز ساعد بست زهرا طوق پیراهن
گشود از ناخن تیغ ستم گوی گریبانش
وجودی کآفرینش را از و شد خلعت هستی
سپهر خصم پیراهن به خاک افکند عریانش
مکید از قحط آب انگشتری شاهی کز استغنا
نمودی در نظر پای ملخ ملک سلیمانش
چه حاجت قصه آن خشک لب پرسیدن از یغما
به لفظی تر حکایت میکند سیلاب مژگانش
سر از چوگان کین گردید گوی آسا به میدانش
سکندر حشمتی کآب خضر از خاک ره بردی
به ظلمات عطش در تیره گون شد آب حیوانش
خلیلی کش فدا زیبد چو اسمعیل صد قربان
دمید از مطلع خنجر هلال عید قربانش
لب لعلی که در درج احمد لب بر آن سودی
شد از الماس پیکان عقد لولو کان مرجانش
سواری را که دوش راکب معراج میدان بود
سپهر انگیخت از دشت شهادت گرد جولانش
به مهد خاک خفت از بی کسی آن کآمد از رفعت
به استحقاق جبریل امین گهواره جنبانش
به رتبت ناخدائی کز ازل فلک النجاه آمد
فلک بسپرد در دریای خون کشتی به طوفانش
عزیزی کش ز ساعد بست زهرا طوق پیراهن
گشود از ناخن تیغ ستم گوی گریبانش
وجودی کآفرینش را از و شد خلعت هستی
سپهر خصم پیراهن به خاک افکند عریانش
مکید از قحط آب انگشتری شاهی کز استغنا
نمودی در نظر پای ملخ ملک سلیمانش
چه حاجت قصه آن خشک لب پرسیدن از یغما
به لفظی تر حکایت میکند سیلاب مژگانش
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۳۰
ای شمر شرمی از خدا خنجر مکش خنجر مکش
آزرمی از روز جزا خنجر مکش خنجر مکش
نخل بلندش سرنگون زین سمندش واژگون
سر خاک ره تن غرق خون خنجر مکش خنجر مکش
آخر چه خیزد روسیه از کشتن این بی گنه
مفکن سرش بر خاک ره خنجر مکش خنجر مکش
مژگان نمناکش نگر رخسار پر خاکش نگر
اندام صد چاکش نگر خنجر مکش خنجر مکش
زخم تنش زانجم فزون وز چرخش اختر سرنگون
کارش به کام چرخ دون خنجر مکش خنجر مکش
شد سر به سر ربع و دمن از خون او وزاشک من
بحر نجف کان یمن خنجر مکش خنجر مکش
رخشش ز پویه سست پی میدان هستی کرده طی
تن چاک چاک از تیر ونی خنجر مکش خنجر مکش
مطلوب اگر سیم است وزر مقصود اگر جان است و سر
مالم هبا خونم هدر خنجر مکش خنجر مکش
گیتی به کینش تاخته چرخش به خاک انداخته
ایام کارش ساخته خنجر مکش خنجر مکش
لب خشک و مژگان پرنمش عطشان به لب بر خاتمش
وز زندگی آخر دمش خنجر مکش خنجر مکش
آزرمی از روز جزا خنجر مکش خنجر مکش
نخل بلندش سرنگون زین سمندش واژگون
سر خاک ره تن غرق خون خنجر مکش خنجر مکش
آخر چه خیزد روسیه از کشتن این بی گنه
مفکن سرش بر خاک ره خنجر مکش خنجر مکش
مژگان نمناکش نگر رخسار پر خاکش نگر
اندام صد چاکش نگر خنجر مکش خنجر مکش
زخم تنش زانجم فزون وز چرخش اختر سرنگون
کارش به کام چرخ دون خنجر مکش خنجر مکش
شد سر به سر ربع و دمن از خون او وزاشک من
بحر نجف کان یمن خنجر مکش خنجر مکش
رخشش ز پویه سست پی میدان هستی کرده طی
تن چاک چاک از تیر ونی خنجر مکش خنجر مکش
مطلوب اگر سیم است وزر مقصود اگر جان است و سر
مالم هبا خونم هدر خنجر مکش خنجر مکش
گیتی به کینش تاخته چرخش به خاک انداخته
ایام کارش ساخته خنجر مکش خنجر مکش
لب خشک و مژگان پرنمش عطشان به لب بر خاتمش
وز زندگی آخر دمش خنجر مکش خنجر مکش
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۳۴
افراخت چو در ماریه سبط شه لولاک
خرگاه اقامت
از هفت زمین تا نهمین خیمه افلاک
برخاست قیامت
ز اندیشه این رنج طرب کاه غم انگیخت
کز چرخ فرو ریخت
سر زیر زمین ساخت نهان از زبر خاک
سامان سلامت
صف صف سپه از کوفه در آن دشت روان سفت
با کاوش و کین جفت
نز خوی خود آزرم و نه از روز جزا باک
جستند مقامت
ممنوع ز آب آمد و دل تفته به خواری
با خیل سراری
می جست و نمی یافت به جز دیده نمناک
دریای کرامت
زاین گل که فلک داد به آب از در پیکار
پنهان و پدیدار
فرسوده خاک آمد و آلوده خاشاک
گلزار امامت
خواهر نه برادر نه در آن دشت بلاخیز
مادر نه پدر نیز
از خاک که بردارد و از خون که کند پاک
آن عارض و قامت
خود سنگدلی بین که به خونریز گشودند
صد دست و نسودند
یک ره ز پی معذرت بازوی چالاک
انگشت ندامت
آن تن که نه در پای تو بر راه رضا چست
دست از سر و جان شست
چون پرده بدخواه تو سر تا به قدم چاک
از تیر ملامت
صد ره اگر ایام کشد جان دو کیهان
در معرض قربان
نرهد به ازای دیه خون تو حاشاک
از قید غرامت
از کوی تو صد صرصر اگر چرخ براند
بردن نتواند
روزی که نماند به جهان غیر کفی خاک
از خسته علامت
خرگاه اقامت
از هفت زمین تا نهمین خیمه افلاک
برخاست قیامت
ز اندیشه این رنج طرب کاه غم انگیخت
کز چرخ فرو ریخت
سر زیر زمین ساخت نهان از زبر خاک
سامان سلامت
صف صف سپه از کوفه در آن دشت روان سفت
با کاوش و کین جفت
نز خوی خود آزرم و نه از روز جزا باک
جستند مقامت
ممنوع ز آب آمد و دل تفته به خواری
با خیل سراری
می جست و نمی یافت به جز دیده نمناک
دریای کرامت
زاین گل که فلک داد به آب از در پیکار
پنهان و پدیدار
فرسوده خاک آمد و آلوده خاشاک
گلزار امامت
خواهر نه برادر نه در آن دشت بلاخیز
مادر نه پدر نیز
از خاک که بردارد و از خون که کند پاک
آن عارض و قامت
خود سنگدلی بین که به خونریز گشودند
صد دست و نسودند
یک ره ز پی معذرت بازوی چالاک
انگشت ندامت
آن تن که نه در پای تو بر راه رضا چست
دست از سر و جان شست
چون پرده بدخواه تو سر تا به قدم چاک
از تیر ملامت
صد ره اگر ایام کشد جان دو کیهان
در معرض قربان
نرهد به ازای دیه خون تو حاشاک
از قید غرامت
از کوی تو صد صرصر اگر چرخ براند
بردن نتواند
روزی که نماند به جهان غیر کفی خاک
از خسته علامت
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۴۶
دل کان آتش رخ رود جیحون
در دامن دشت بر طرف هامون
با چهر کاهی با اشک گلگون
افتاد بر خاک غلطید در خون
آفاق را زیب افلاک را زین
سلطان برین خاقان بحرین
جسم از تعب پر جان از طرب پاک
گردون همه بیم کیهان همه باک
دل پاره از تیر، تن از سنان چاک
رخها پر از گرد، لب ها پر از خاک
آفاق را زیب افلاک را زین
سلطان برین خاقان بحرین
دل رو به خیمه رخ سوی میدان
تن رهن خنجر جان وقف پیکان
سر بر کف دست پا بر سر جان
بر هر چه جز دوست افشانده دامان
آفاق را زیب افلاک را زین
سلطان برین خاقان بحرین
بی طاقت و تاب بی یار و یاور
لب از عطش خشک چشم از بکا تر
چون صید مجروح چون مرغ بی پر
افتاد از پای غلطید بر سر
آفاق را زیب افلاک را زین
سلطان برین خاقان بحرین
گردون جفا جوی اختر ستم کار
گیتی امل سوز کیهان امان خوار
نز بخت یاری نز خصم زنهار
رزم است ناکام قتل است ناچار
آفاق را زیب افلاک را زین
سلطان برین خاقان بحرین
دام تعلق از جان گشاده
داغ احبا بر دل نهاده
در خیل اعدا تنها ستاده
از هرخیالی جز مرگ ساده
آفاق را زیب افلاک را زین
سلطان برین خاقان بحرین
در طرف وادی آن صید بسته
از ناف تا حلق مجروح و خسته
صد قبضه تیغش بر دل نشسته
صد جعبه تیرش در تن شکسته
آفاق را زیب افلاک را زین
سلطان برین خاقان بحرین
داغ عزیزان بر سینه ریش
بعد از شهیدان آماده خویش
زاهل حریمش خاطر به تشویش
یک گام از پس یک گام از پیش
آفاق را زیب افلاک را زین
سلطان برین خاقان بحرین
چون خشک لب جست در خون اقامت
یغما نخواهد دیگر سلامت
خواهد فدا ساخت جان بی غرامت
تا گیردش دست روز قیامت
آفاق را زیب افلاک را زین
سلطان برین خاقان بحرین
در دامن دشت بر طرف هامون
با چهر کاهی با اشک گلگون
افتاد بر خاک غلطید در خون
آفاق را زیب افلاک را زین
سلطان برین خاقان بحرین
جسم از تعب پر جان از طرب پاک
گردون همه بیم کیهان همه باک
دل پاره از تیر، تن از سنان چاک
رخها پر از گرد، لب ها پر از خاک
آفاق را زیب افلاک را زین
سلطان برین خاقان بحرین
دل رو به خیمه رخ سوی میدان
تن رهن خنجر جان وقف پیکان
سر بر کف دست پا بر سر جان
بر هر چه جز دوست افشانده دامان
آفاق را زیب افلاک را زین
سلطان برین خاقان بحرین
بی طاقت و تاب بی یار و یاور
لب از عطش خشک چشم از بکا تر
چون صید مجروح چون مرغ بی پر
افتاد از پای غلطید بر سر
آفاق را زیب افلاک را زین
سلطان برین خاقان بحرین
گردون جفا جوی اختر ستم کار
گیتی امل سوز کیهان امان خوار
نز بخت یاری نز خصم زنهار
رزم است ناکام قتل است ناچار
آفاق را زیب افلاک را زین
سلطان برین خاقان بحرین
دام تعلق از جان گشاده
داغ احبا بر دل نهاده
در خیل اعدا تنها ستاده
از هرخیالی جز مرگ ساده
آفاق را زیب افلاک را زین
سلطان برین خاقان بحرین
در طرف وادی آن صید بسته
از ناف تا حلق مجروح و خسته
صد قبضه تیغش بر دل نشسته
صد جعبه تیرش در تن شکسته
آفاق را زیب افلاک را زین
سلطان برین خاقان بحرین
داغ عزیزان بر سینه ریش
بعد از شهیدان آماده خویش
زاهل حریمش خاطر به تشویش
یک گام از پس یک گام از پیش
آفاق را زیب افلاک را زین
سلطان برین خاقان بحرین
چون خشک لب جست در خون اقامت
یغما نخواهد دیگر سلامت
خواهد فدا ساخت جان بی غرامت
تا گیردش دست روز قیامت
آفاق را زیب افلاک را زین
سلطان برین خاقان بحرین
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۵۰
ناوک کینه در کمان لشکر فتنه در کمین
گاه زغش به سرنگون گه زعطش به لب نگین
دست گسسته از فلک پای شکسته از زمین
از در مهلت و امان از پی ناصر و معین
ایل علی مرتضی آل محمد امین
خون حواشی و حشم خاک موالی و حشر
ریخت به خاک تن به تن رفت بباد سر به سر
میر مصاف نینوا با لب خشک و چشم تر
بست به نفس محترم ساز جهاد را کمر
باد صبا به زیر ران جان جهان به روی زین
تاخت دو اسبه یک تنه بر صف خصم ده دله
تیغ یلی به چنگ در رخش مجاهدت یله
شیر گرسنه در غنم گرگ گسسته در گله
صورت تیغ و توسنش معنی برق و زلزله
عاقبت آسمان عز خوار فتاده بر زمین
سست رگان شام را ساخت زمانه سخت پی
حمله ور از چهارسو با شل و خشت و تیغ و نی
آن به هوای مرزشام این به خیال ملک ری
پهن فراخ آرزو تنگ گرفته گرد وی
طعنه زن این به کعب نی زخمه آن به تیغ کین
چرخ ستاد از روش، خاک فتاد از سکون
توفت سمک به تاب وتب خفت فلک به خاک و خون
هوش ز مغز منقطع عقل ملازم جنون
سیرت دهر منقلب وضع زمانه واژگون
آنکه قیامتش لقب کرد قیام راستین
خیل حرامی از شره رانده برون ز چارسو
پشت به حرمت نبی در به حرم نهاده رو
اهل حرم شکسته دل خسته جگر گشاده مو
زیور و جامه و حلی رفته به غارت عدو
بسته به چشم درفشان عقد جواهر از جبین
نهب گران کوفه را دست به غارت آشنا
از بر این سلب ستان وزسر آن حلی ربا
از حرم خدایگان رفته به بار کبریا
ویله زار بی کسان لیک به گوش اشقیا
بانگ سرود خار کن ناله چنگ رامتین
سبز عمامه تو را چرخ سیاه طیلسان
ساخت به خون حلق سرخ از در کام ناکسان
گشت تبه گل از خسک لاله بکاست از خسان
زانده آنکه مانده ام جیش ترا ز واپسان
می کشدم نفس نفس حسرت روز واپسین
بار بود به دوش تن سر که نه در بپای تو
با لب خشک و چشم تر رفتی و در عزای تو
ماند به چشم خون چکان یغما و آه آتشین
گاه زغش به سرنگون گه زعطش به لب نگین
دست گسسته از فلک پای شکسته از زمین
از در مهلت و امان از پی ناصر و معین
ایل علی مرتضی آل محمد امین
خون حواشی و حشم خاک موالی و حشر
ریخت به خاک تن به تن رفت بباد سر به سر
میر مصاف نینوا با لب خشک و چشم تر
بست به نفس محترم ساز جهاد را کمر
باد صبا به زیر ران جان جهان به روی زین
تاخت دو اسبه یک تنه بر صف خصم ده دله
تیغ یلی به چنگ در رخش مجاهدت یله
شیر گرسنه در غنم گرگ گسسته در گله
صورت تیغ و توسنش معنی برق و زلزله
عاقبت آسمان عز خوار فتاده بر زمین
سست رگان شام را ساخت زمانه سخت پی
حمله ور از چهارسو با شل و خشت و تیغ و نی
آن به هوای مرزشام این به خیال ملک ری
پهن فراخ آرزو تنگ گرفته گرد وی
طعنه زن این به کعب نی زخمه آن به تیغ کین
چرخ ستاد از روش، خاک فتاد از سکون
توفت سمک به تاب وتب خفت فلک به خاک و خون
هوش ز مغز منقطع عقل ملازم جنون
سیرت دهر منقلب وضع زمانه واژگون
آنکه قیامتش لقب کرد قیام راستین
خیل حرامی از شره رانده برون ز چارسو
پشت به حرمت نبی در به حرم نهاده رو
اهل حرم شکسته دل خسته جگر گشاده مو
زیور و جامه و حلی رفته به غارت عدو
بسته به چشم درفشان عقد جواهر از جبین
نهب گران کوفه را دست به غارت آشنا
از بر این سلب ستان وزسر آن حلی ربا
از حرم خدایگان رفته به بار کبریا
ویله زار بی کسان لیک به گوش اشقیا
بانگ سرود خار کن ناله چنگ رامتین
سبز عمامه تو را چرخ سیاه طیلسان
ساخت به خون حلق سرخ از در کام ناکسان
گشت تبه گل از خسک لاله بکاست از خسان
زانده آنکه مانده ام جیش ترا ز واپسان
می کشدم نفس نفس حسرت روز واپسین
بار بود به دوش تن سر که نه در بپای تو
با لب خشک و چشم تر رفتی و در عزای تو
ماند به چشم خون چکان یغما و آه آتشین
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۵۳
دلم از زندگانی سخت سیره
بمیرم هر چه زوتر باز دیره
زنان را دل سرای درد و ماتم
تن مردان نشان تیغ و تیره
پسر در خون طپان دختر عزادار
برادر کشته و خواهر اسیره
به کام مادران لخت جگر خون
به حلق کودکان خوناب شیره
اسیران را به جای اشک و افغان
شرر در چشم و آتش در ضمیره
خروش تشنه کامان زیر و بالا
ز خاک تیره تا چرخ اثیره
اگر بر سنجی آشوب قیامت
به سوگ نینوا بالا و زیره
به ره گریان سراری تا جواری
به خون غلطان سپاهی تا امیره
بدین ماتم چسان باشم شکیبا
کجا زخمی چنین مرهم پذیره
ترا آنان که تن در خون کشیدند
الهی خاکشان با خود نگیره
نخواهد کودک شیر تو بی آب
مگر آن را که آب اندر بشیره
بر اندام شهیدان کاوش تیر
بدان ماند که سوزن در حریره
هرآنکو چون تو باشد بیکس و یار
به کشتن سر نهادن ناگزیره
مصاف شاه دین با لشکر شام
اگر چه غزوه موران و شیره
هر آن کو دیده صیدی در سپاهی
سخن ناگفته معنی دستگیره
برادر در بقیع آسوده در خاک
پدر در خاکدان کوفه گیره
جهان دشمن زمان سخت آسمان دور
غریب کربلا مارت بمیره
ببین یغما به خون شیر بطحا
سگان شام را سر پنجه چیره
که از خیل سگان این شیرگیری
ز رو به بازی این چرخ پیره
بمیرم هر چه زوتر باز دیره
زنان را دل سرای درد و ماتم
تن مردان نشان تیغ و تیره
پسر در خون طپان دختر عزادار
برادر کشته و خواهر اسیره
به کام مادران لخت جگر خون
به حلق کودکان خوناب شیره
اسیران را به جای اشک و افغان
شرر در چشم و آتش در ضمیره
خروش تشنه کامان زیر و بالا
ز خاک تیره تا چرخ اثیره
اگر بر سنجی آشوب قیامت
به سوگ نینوا بالا و زیره
به ره گریان سراری تا جواری
به خون غلطان سپاهی تا امیره
بدین ماتم چسان باشم شکیبا
کجا زخمی چنین مرهم پذیره
ترا آنان که تن در خون کشیدند
الهی خاکشان با خود نگیره
نخواهد کودک شیر تو بی آب
مگر آن را که آب اندر بشیره
بر اندام شهیدان کاوش تیر
بدان ماند که سوزن در حریره
هرآنکو چون تو باشد بیکس و یار
به کشتن سر نهادن ناگزیره
مصاف شاه دین با لشکر شام
اگر چه غزوه موران و شیره
هر آن کو دیده صیدی در سپاهی
سخن ناگفته معنی دستگیره
برادر در بقیع آسوده در خاک
پدر در خاکدان کوفه گیره
جهان دشمن زمان سخت آسمان دور
غریب کربلا مارت بمیره
ببین یغما به خون شیر بطحا
سگان شام را سر پنجه چیره
که از خیل سگان این شیرگیری
ز رو به بازی این چرخ پیره
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۵۵
بر آفتاب یثرب افکند سایه شامی
کز صبح زستخیزش با خاکیان پیامی
زانداز شامیان خاست بر مکیان قیامت
ای رستخیز کبری شستن بست قیامی
بر نصرت شهیدان ای جان و دل خروجی
در یاری اسیران ای عقل و دین خرامی
زان پیش کز سرزنیش غلطد به خاک و خون تن
ای پای دل رکابی ای دست جان لگامی
آن کاعتنای و حرمت فرضش به کفر و اسلام
نی اعتنائی از دوست نز دشمن احترامی
پیکان تن گذار است گر سوی او سفیری
زوبین دل نشین است او را اگر پیامی
سلطان کم سپه را چون خیل جانسپاران
ای قوم احتشادی ای مردم احتشامی
درکار او نه ای سخت ای تن مگر زجاجی
بر حال او نه ای نرم ای دل مگر رخامی
از تیپ سفله ساران سلطان خسروان را
کار سپه شد از نظم ای فوج شه نظامی
سگهای شام بی حصر شیر حجاز محصور
گرگان به بوی آهو در پاسش اهتمامی
شاهان بی سپه را ای خیل اتفاقی
خونهای بی گنه را ای جمع انتقامی
ترسم شب آوری روز بر آفتاب بطحا
ای صبحدم درنگی ای شامگه دوامی
ای نینوا ستودم میدان خاصگانت
نی نی بدین قیامت تو رستخیز عامی
نیلت به دجله خونخیز هان ای فرات تا چند
بر قبطیان حلالی بر سبطیان حرامی
در پای کشتگانت خون از دریغ بفشان
آبی زچشمه چشم در حلق تشنه کامی
ز ابنای دین به کیهان نام و نشان بر افتاد
کفر است اگر بماند از ما نشان و نامی
از دود کلک یغما اصناف خشک و تر سوخت
آتش چو در نی افتاد چه پخته ای چه خامی
کز صبح زستخیزش با خاکیان پیامی
زانداز شامیان خاست بر مکیان قیامت
ای رستخیز کبری شستن بست قیامی
بر نصرت شهیدان ای جان و دل خروجی
در یاری اسیران ای عقل و دین خرامی
زان پیش کز سرزنیش غلطد به خاک و خون تن
ای پای دل رکابی ای دست جان لگامی
آن کاعتنای و حرمت فرضش به کفر و اسلام
نی اعتنائی از دوست نز دشمن احترامی
پیکان تن گذار است گر سوی او سفیری
زوبین دل نشین است او را اگر پیامی
سلطان کم سپه را چون خیل جانسپاران
ای قوم احتشادی ای مردم احتشامی
درکار او نه ای سخت ای تن مگر زجاجی
بر حال او نه ای نرم ای دل مگر رخامی
از تیپ سفله ساران سلطان خسروان را
کار سپه شد از نظم ای فوج شه نظامی
سگهای شام بی حصر شیر حجاز محصور
گرگان به بوی آهو در پاسش اهتمامی
شاهان بی سپه را ای خیل اتفاقی
خونهای بی گنه را ای جمع انتقامی
ترسم شب آوری روز بر آفتاب بطحا
ای صبحدم درنگی ای شامگه دوامی
ای نینوا ستودم میدان خاصگانت
نی نی بدین قیامت تو رستخیز عامی
نیلت به دجله خونخیز هان ای فرات تا چند
بر قبطیان حلالی بر سبطیان حرامی
در پای کشتگانت خون از دریغ بفشان
آبی زچشمه چشم در حلق تشنه کامی
ز ابنای دین به کیهان نام و نشان بر افتاد
کفر است اگر بماند از ما نشان و نامی
از دود کلک یغما اصناف خشک و تر سوخت
آتش چو در نی افتاد چه پخته ای چه خامی
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۶۰
قاسم ای جشن طرب بر تو تباه
حجله عیش عروس از تو سیاه
در مکش باره سوی قربانگاه
چکند یک تن و یک دشت سپاه
به صف آرائی مژگان سوگند
به جگر کاوی پیکان سوگند
از زبان تا به پر تیر قسم
از کله تا سر شمشیر قسم
برگ میدان جدل ساز مکن
سوی ترکان چنان تاز مکن
بر خود آغوش اجل باز مکن
سوگ با سور من انباز مکن
به دل زود ملال تو قسم
به غم دیر زوال تو قسم
به تو و بوسه حورا سوگند
به من و سیلی اعدا سوگند
پخته بخت مرا خام مخواه
دانه دولت من دام مخواه
صبح حسرت سحران شام مخواه
تیره روزم سفر شام مخواه
به بیاض رخ بیضا سوگند
به سواد شب یلدا سوگند
به غریبان غم اندوز قسم
به یتیمان سیه روز قسم
ساز پیکار عدو ساخته ای
نرد وارونه جدل باخته ای
تیغ بر قطع رحم آخته ای
نه بر اعدا که به ما تاخته ای
به کمان داری ابروت قسم
به زره سازی گیسوت قسم
به تو وعزت قربی سوگند
به من و خواری اعدا سوگند
بازمان تیغ قطیعت به غلاف
ساز ده رامش پیوند زفاف
اول صلح منه برگ خلاف
آخر عیش مزن رای مصاف
به مراد دل غمگین سوگند
به امید من مسکین سوگند
به تو و خنجر خونخوار قسم
به من و دیده خونبار قسم
ذوق جان بازیت افتاده به سر
پی خونریزی ما بسته کمر
ترسمت باز نیائی ز سفر
به مخالف مگذارم مگذر
به غریبان گرفتار قسم
به اسیران دل افگار قسم
به گلوی تو وخنجر سوگند
به خروش من و اختر سوگند
کسوت عمر برآورده ز سر
خلعت مرگ در افکنده ببر
برکن این جامه کزوجان به خطر
بر تن هستی ما جامه مدر
به تو و آن جامه که بر دوش قسم
به شهیدان کفن پوش قسم
به من ودامن پر خون سوگند
به تو و جبه گلگون سوگند
راهی از مهر سوی یار انداز
بازکش رخش سفر بار انداز
رامش بزم به هنجار انداز
رزم با بهمن قاجار انداز
به تو و زنده روی تو قسم
به من و کشته کوی تو قسم
به مقامات سعادت سوگند
به سعادات شهادت سوگند
حجله عیش عروس از تو سیاه
در مکش باره سوی قربانگاه
چکند یک تن و یک دشت سپاه
به صف آرائی مژگان سوگند
به جگر کاوی پیکان سوگند
از زبان تا به پر تیر قسم
از کله تا سر شمشیر قسم
برگ میدان جدل ساز مکن
سوی ترکان چنان تاز مکن
بر خود آغوش اجل باز مکن
سوگ با سور من انباز مکن
به دل زود ملال تو قسم
به غم دیر زوال تو قسم
به تو و بوسه حورا سوگند
به من و سیلی اعدا سوگند
پخته بخت مرا خام مخواه
دانه دولت من دام مخواه
صبح حسرت سحران شام مخواه
تیره روزم سفر شام مخواه
به بیاض رخ بیضا سوگند
به سواد شب یلدا سوگند
به غریبان غم اندوز قسم
به یتیمان سیه روز قسم
ساز پیکار عدو ساخته ای
نرد وارونه جدل باخته ای
تیغ بر قطع رحم آخته ای
نه بر اعدا که به ما تاخته ای
به کمان داری ابروت قسم
به زره سازی گیسوت قسم
به تو وعزت قربی سوگند
به من و خواری اعدا سوگند
بازمان تیغ قطیعت به غلاف
ساز ده رامش پیوند زفاف
اول صلح منه برگ خلاف
آخر عیش مزن رای مصاف
به مراد دل غمگین سوگند
به امید من مسکین سوگند
به تو و خنجر خونخوار قسم
به من و دیده خونبار قسم
ذوق جان بازیت افتاده به سر
پی خونریزی ما بسته کمر
ترسمت باز نیائی ز سفر
به مخالف مگذارم مگذر
به غریبان گرفتار قسم
به اسیران دل افگار قسم
به گلوی تو وخنجر سوگند
به خروش من و اختر سوگند
کسوت عمر برآورده ز سر
خلعت مرگ در افکنده ببر
برکن این جامه کزوجان به خطر
بر تن هستی ما جامه مدر
به تو و آن جامه که بر دوش قسم
به شهیدان کفن پوش قسم
به من ودامن پر خون سوگند
به تو و جبه گلگون سوگند
راهی از مهر سوی یار انداز
بازکش رخش سفر بار انداز
رامش بزم به هنجار انداز
رزم با بهمن قاجار انداز
به تو و زنده روی تو قسم
به من و کشته کوی تو قسم
به مقامات سعادت سوگند
به سعادات شهادت سوگند
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۷۱
ای دل به عزا راست کن آهنگ فغان را
کامشب شب قتل است
ای دیده فرو ریز به رخ اشک روان را
کامشب شب قتل است
تار نفست بگسلد ای سینه خروشی
تا چند خموشی
قانون نوائی بده ای نطق زبان را
کامشب شب قتل است
ای دیده بخت ار چه ندیدم کم و بسیار
خود چشم تو بیدار
شرمی کن و از سر بنه این خواب گران است
کامشب شب قتل است
ای مرغ فغان بر چمن قدس گذر کن
وز مهر خبر کن
جبریل امین طایر قدسی طیران را
کامشب شب قتل است
فارغ نبود بخت جوان و خرد پیر
از ناله شبگیر
یعنی که عزا فرض بود پیر و جوان را
کامشب شب قتل است
از شرم رخ صاحب ششمیر دو پیکر
در قلب دو لشکر
جنگ است به خون ریزی خود تیغ و سنان را
کامشب شب قتل است
در مندل ترکش ز غم اصغر بی شیر
شد چله نشین تیر
هم پیچ و خم غصه چو زه کرد کمان را
کامشب شب قتل است
از نصرت اعدا و شکست غم دین هم
شد پشت فلک خم
دل تنگ تر از چشم زره کرده یلان را
کامشب شب قتل است
اجرام فلک را که به اعدا سر یاری است
بس ذلت و خواری است
بر ماه رسد پرده دری دست کتان را
کامشب شب قتل است
از سنبل حوران ارم بضعه خاتم
چون مجلس ماتم
پوشیده سیه ساحت فردوس جنان را
کامشب شب قتل است
تا عربده شوخی و مستی شودش کم
مشاطه ماتم
از نیل عزا سرمه دهد چشم بتان را
کامشب شب قتل است
چون نیست سنگین دلی چرخه دولاب
در چشم فلک آب
یا ساقی کوثر مددی تشنه لبان را
کامشب شب قتل است
یغما به دعا ختم کن این قصه دراز است
چون وقت نیاز است
توفیق دهد ختم عزا سینه زنان را
کامشب شب قتل است
کامشب شب قتل است
ای دیده فرو ریز به رخ اشک روان را
کامشب شب قتل است
تار نفست بگسلد ای سینه خروشی
تا چند خموشی
قانون نوائی بده ای نطق زبان را
کامشب شب قتل است
ای دیده بخت ار چه ندیدم کم و بسیار
خود چشم تو بیدار
شرمی کن و از سر بنه این خواب گران است
کامشب شب قتل است
ای مرغ فغان بر چمن قدس گذر کن
وز مهر خبر کن
جبریل امین طایر قدسی طیران را
کامشب شب قتل است
فارغ نبود بخت جوان و خرد پیر
از ناله شبگیر
یعنی که عزا فرض بود پیر و جوان را
کامشب شب قتل است
از شرم رخ صاحب ششمیر دو پیکر
در قلب دو لشکر
جنگ است به خون ریزی خود تیغ و سنان را
کامشب شب قتل است
در مندل ترکش ز غم اصغر بی شیر
شد چله نشین تیر
هم پیچ و خم غصه چو زه کرد کمان را
کامشب شب قتل است
از نصرت اعدا و شکست غم دین هم
شد پشت فلک خم
دل تنگ تر از چشم زره کرده یلان را
کامشب شب قتل است
اجرام فلک را که به اعدا سر یاری است
بس ذلت و خواری است
بر ماه رسد پرده دری دست کتان را
کامشب شب قتل است
از سنبل حوران ارم بضعه خاتم
چون مجلس ماتم
پوشیده سیه ساحت فردوس جنان را
کامشب شب قتل است
تا عربده شوخی و مستی شودش کم
مشاطه ماتم
از نیل عزا سرمه دهد چشم بتان را
کامشب شب قتل است
چون نیست سنگین دلی چرخه دولاب
در چشم فلک آب
یا ساقی کوثر مددی تشنه لبان را
کامشب شب قتل است
یغما به دعا ختم کن این قصه دراز است
چون وقت نیاز است
توفیق دهد ختم عزا سینه زنان را
کامشب شب قتل است
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۷۳
تا زچمن خانه زین بر زمین
نخل برازنده اکبر فتاد
جلوه گری رفت ز بالای سرو
رعشه بر اندام صنوبر فتاد
شبه رسول امین
شست به خون تا جبین
از دم ششمیر کین
خفت به روی زمین
گرد برآمد ز مزار حبیب
رفت برون پای ظفر از رکیب
چهره ناهید به خون شد خضیب
روشنی از دیده اختر فتاد
عرش برین شد نگون
گشت افق غرق خون
ماند ز ره چرخ دون
گشت زمین بی سکون
قائمه عرش معلا شکست
شیشه نه منظر مینا شکست
ماهچه رایت بیضا شکست
از سر مهر فلک افسر فتاد
ریخت زتاثیر غم
نظم کواکب زهم
چهره مه شد دژم
صبح فرو برد دم
گشت چو آن کاکل مشکین رسن
از نم خون نافه مشک ختن
باز شد از طره سنبل شکن
رایحه از طبله عنبر فتاد
زد به فضای چمن
چتر عزا نسترن
خفت به خونین کفن
غنچه نازک بدن
سد شد از این واقعه بر ممکنات
عرصه امکان و طریق جهات
بازی شطرنج فلک گشت مات
مهره خورشید به ششدر فتاد
شام ز غم مو برید
صبح گریبان درید
گشت به عالم پدید
فتنه یوم الوعید
ناله یغما شد اگر پرده در
ناید از این پرده عجب در نظر
کز حرکات فلک پرده در
پرده ز اوضاع جهان برفتاد
نخل برازنده اکبر فتاد
جلوه گری رفت ز بالای سرو
رعشه بر اندام صنوبر فتاد
شبه رسول امین
شست به خون تا جبین
از دم ششمیر کین
خفت به روی زمین
گرد برآمد ز مزار حبیب
رفت برون پای ظفر از رکیب
چهره ناهید به خون شد خضیب
روشنی از دیده اختر فتاد
عرش برین شد نگون
گشت افق غرق خون
ماند ز ره چرخ دون
گشت زمین بی سکون
قائمه عرش معلا شکست
شیشه نه منظر مینا شکست
ماهچه رایت بیضا شکست
از سر مهر فلک افسر فتاد
ریخت زتاثیر غم
نظم کواکب زهم
چهره مه شد دژم
صبح فرو برد دم
گشت چو آن کاکل مشکین رسن
از نم خون نافه مشک ختن
باز شد از طره سنبل شکن
رایحه از طبله عنبر فتاد
زد به فضای چمن
چتر عزا نسترن
خفت به خونین کفن
غنچه نازک بدن
سد شد از این واقعه بر ممکنات
عرصه امکان و طریق جهات
بازی شطرنج فلک گشت مات
مهره خورشید به ششدر فتاد
شام ز غم مو برید
صبح گریبان درید
گشت به عالم پدید
فتنه یوم الوعید
ناله یغما شد اگر پرده در
ناید از این پرده عجب در نظر
کز حرکات فلک پرده در
پرده ز اوضاع جهان برفتاد
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۷۴
باز چرخ سفله پرور طرح دیگر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
بر سر ارباب دین بی داد لشکر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
خود ز روبه بازی گرگ فلک گوئی روان
بی امان زور بازوی سگان
بر سر شیر خدا شمشیر دیگر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
چون نیفتد رازها از پرده طاقت برون
بی سکون صد جهان دل بل فزون
شمسه ایوان عصمت چادر از سر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
آنکه لعلش تشنگان را می دهد جام شراب
دل کباب بهر یک پیمانه آب
تشنه لب بر خنجر بیداد حنجر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
خسرو دین داد تا حنجر به تیغ اهل شام
تشنه کام بر جهان از انتقام
خسرو سیارگان هر بام خنجر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
در وصال آباد کوی دوست در عین بکا
از حیا تا دم صبح جزا
چشم آدم خجلت از روی پیمبر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
تا به خون لب تشنه پر زد شاهباز اوج دین
بر زمین در فلک روح الامین
پرزنان چون طایر بسمل به خون پر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
شاهد خلوت سرای چارم از بهر عزا
در سما با دو صد شور و نوا
نطع مشکین بر سر زرینه معجر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
فارس مضمار این نه پهنه فیروزه فام
صبح و شام تا به روز انتقام
دامن خفتان به خوناب شفق پر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
بازکش یغما عنان از عرصه این داستان
کز فغان از نهاد انس و جان
رفته رفته شور این ماتم به محشر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
بر سر ارباب دین بی داد لشکر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
خود ز روبه بازی گرگ فلک گوئی روان
بی امان زور بازوی سگان
بر سر شیر خدا شمشیر دیگر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
چون نیفتد رازها از پرده طاقت برون
بی سکون صد جهان دل بل فزون
شمسه ایوان عصمت چادر از سر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
آنکه لعلش تشنگان را می دهد جام شراب
دل کباب بهر یک پیمانه آب
تشنه لب بر خنجر بیداد حنجر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
خسرو دین داد تا حنجر به تیغ اهل شام
تشنه کام بر جهان از انتقام
خسرو سیارگان هر بام خنجر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
در وصال آباد کوی دوست در عین بکا
از حیا تا دم صبح جزا
چشم آدم خجلت از روی پیمبر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
تا به خون لب تشنه پر زد شاهباز اوج دین
بر زمین در فلک روح الامین
پرزنان چون طایر بسمل به خون پر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
شاهد خلوت سرای چارم از بهر عزا
در سما با دو صد شور و نوا
نطع مشکین بر سر زرینه معجر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
فارس مضمار این نه پهنه فیروزه فام
صبح و شام تا به روز انتقام
دامن خفتان به خوناب شفق پر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
بازکش یغما عنان از عرصه این داستان
کز فغان از نهاد انس و جان
رفته رفته شور این ماتم به محشر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۷۵
به دشت کربلا سلطان دین را چون گذار آمد
برای قتلش از هر سو سپاه بی شمار آمد
هزار و نهصد و پنجاه و یک زخمش به تن وارد
ز وارون گردشی های سپهر کجمدار آمد
رسید از کوفه و شامش صف اندر صف ز پی اعدا
ز کرکوک و ری و مصرش هزار اندر هزار آمد
ز داغ اکبر از اشک جگرگون دامنش گلشن
به سوک اصغر از زاری کنارش لاله زار آمد
فلک وارون شوی از ظلمت ای بیدادگر آخر
یزید از قتل فرزند پیمبر کامکار آمد
ز گردون باز ماندی کاشکی ای چرخ دون پرور
ز زین چون بر زمین آن آسمان اقتدار آمد
تفو ای چرخ گردون بر تو کز راه ستمکاری
حریم مصطفی بر ناقه عریان سوار آمد
چو اندر بزم جان دادن به نصرت کس نماند او را
پی یاری برون از مهد طفل شیرخوار آمد
ز سوک لاله رویان گر نبودی از چه رو لاله
به گلزار جهان زینسان به چهر داغدار آمد
ز قانون عزا غافل مشو یغما که در دوران
تو را از جد و باب این شیوه شیوا شعار آمد
برای قتلش از هر سو سپاه بی شمار آمد
هزار و نهصد و پنجاه و یک زخمش به تن وارد
ز وارون گردشی های سپهر کجمدار آمد
رسید از کوفه و شامش صف اندر صف ز پی اعدا
ز کرکوک و ری و مصرش هزار اندر هزار آمد
ز داغ اکبر از اشک جگرگون دامنش گلشن
به سوک اصغر از زاری کنارش لاله زار آمد
فلک وارون شوی از ظلمت ای بیدادگر آخر
یزید از قتل فرزند پیمبر کامکار آمد
ز گردون باز ماندی کاشکی ای چرخ دون پرور
ز زین چون بر زمین آن آسمان اقتدار آمد
تفو ای چرخ گردون بر تو کز راه ستمکاری
حریم مصطفی بر ناقه عریان سوار آمد
چو اندر بزم جان دادن به نصرت کس نماند او را
پی یاری برون از مهد طفل شیرخوار آمد
ز سوک لاله رویان گر نبودی از چه رو لاله
به گلزار جهان زینسان به چهر داغدار آمد
ز قانون عزا غافل مشو یغما که در دوران
تو را از جد و باب این شیوه شیوا شعار آمد
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۷۶
شاهنشهی که برتر از عرش آستانش
از راه کینه بر خاک افکند آسمانش
ششصد هزار لشکر جمع آمدند یکسر
با تیغ و تیر و خنجر بهر هلاک جانش
قومی زهر کناره، افزون تر از ستاره
آماده اشاره بر قتل نوجوانش
از بهر قتل اصحاب، و از تشنگی احباب
بر چهره اشک خوناب از جزع تر روانش
یک سو خروش طفلان از تشنگی به کیهان
یک جا به خاک غلطان جسم برادرانش
تا سبط شاه لولاک از زین فتاد بر خاک
آماده اسیری گشتند خواهرانش
یغما به سوکش از غم، بسرای شرح ماتم
وز آتش جهنم می باش در امانش
از راه کینه بر خاک افکند آسمانش
ششصد هزار لشکر جمع آمدند یکسر
با تیغ و تیر و خنجر بهر هلاک جانش
قومی زهر کناره، افزون تر از ستاره
آماده اشاره بر قتل نوجوانش
از بهر قتل اصحاب، و از تشنگی احباب
بر چهره اشک خوناب از جزع تر روانش
یک سو خروش طفلان از تشنگی به کیهان
یک جا به خاک غلطان جسم برادرانش
تا سبط شاه لولاک از زین فتاد بر خاک
آماده اسیری گشتند خواهرانش
یغما به سوکش از غم، بسرای شرح ماتم
وز آتش جهنم می باش در امانش