عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
دل از...گان بر کن که این خار
نیارد جز گل...گی بار
بدین...مردم آزمودم
نه رامش زآشتی خیزد نه پیکار
ازین...گانم هر سر موی
همی بر تن دم عقرب دم مار
کشد ور جان دهد... چرخم
نه از من آفرین خیزد نه زنهار
پدر... در میرد نیاسان
پسر... بر روید پدر سار
جز ارواح مکرم هر که بینم
ز حد سبحه تا دامان زنار
نجویندی بجز...گی کسب
ندانندی بجز... گی کار
چه گوئی ربع مسکون چار سوق است
به سوق مختلف ...بازار
بهر...دکان کافکنی چشم
درو ...گی انبار انبار
هر آنکش مالک مشتی ندانی
در او...گی خروار خروار
بجز...گان را زندگانی
بدین...گان کاری است دشوار
از این ...ون خران گر ریش گاوی
نماند غم به ...یر اسب سردار
نیارد جز گل...گی بار
بدین...مردم آزمودم
نه رامش زآشتی خیزد نه پیکار
ازین...گانم هر سر موی
همی بر تن دم عقرب دم مار
کشد ور جان دهد... چرخم
نه از من آفرین خیزد نه زنهار
پدر... در میرد نیاسان
پسر... بر روید پدر سار
جز ارواح مکرم هر که بینم
ز حد سبحه تا دامان زنار
نجویندی بجز...گی کسب
ندانندی بجز... گی کار
چه گوئی ربع مسکون چار سوق است
به سوق مختلف ...بازار
بهر...دکان کافکنی چشم
درو ...گی انبار انبار
هر آنکش مالک مشتی ندانی
در او...گی خروار خروار
بجز...گان را زندگانی
بدین...گان کاری است دشوار
از این ...ون خران گر ریش گاوی
نماند غم به ...یر اسب سردار
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
صوفی یکی... به و زاهد از او.. به تر
این مسلمی...خشک آن کافری... به تر
... اند این مردمان یعنی زنان مردمان
وان کز پی اینان چمد زینان همه... تر
گیتی و هرچ اندر بوی بی برگ نخلی سست پی
بیخش همه... بن شاخش همه... بر
دانی که کبود آسمان وین خاک و شغل هردوان
این افعی... خور و آن اعمی ... گر
با واعظ بسیار گو کی مکنت گفت آورم
من گوش و آن... لب من لال و این ...کر
با شیخ وصوفی مر مرا حرف است کآمیزش فتد
من مردم این... سگ من آدم این...خر
بومی است امکان شوم پی بر کنگره بام وجود
... به سر ...به دم ...به پا... به پر
در مرد اگر... ای آمد خری او را بدل
رامش مکن انده مخور این خربه آن...در
ای ناصح ای... چند از ترک می سردار را
پاس زبان و گوش کن کت پخ یمه ... لر
این مسلمی...خشک آن کافری... به تر
... اند این مردمان یعنی زنان مردمان
وان کز پی اینان چمد زینان همه... تر
گیتی و هرچ اندر بوی بی برگ نخلی سست پی
بیخش همه... بن شاخش همه... بر
دانی که کبود آسمان وین خاک و شغل هردوان
این افعی... خور و آن اعمی ... گر
با واعظ بسیار گو کی مکنت گفت آورم
من گوش و آن... لب من لال و این ...کر
با شیخ وصوفی مر مرا حرف است کآمیزش فتد
من مردم این... سگ من آدم این...خر
بومی است امکان شوم پی بر کنگره بام وجود
... به سر ...به دم ...به پا... به پر
در مرد اگر... ای آمد خری او را بدل
رامش مکن انده مخور این خربه آن...در
ای ناصح ای... چند از ترک می سردار را
پاس زبان و گوش کن کت پخ یمه ... لر
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
گیتی سروته مهر چه پنهان چه پدیدار
... یک لخت ولی مختلف اطوار
این سیرت...گی آکنده به خانه
و آن صورت...گی آورده به بازار
این جسته ره ذوق و همی خرقه علامت
و آن بسته به خود شرع و همی میزرش آثار
قطب همه خرس است اگر ذوق به خرقه
پیر همه خرزه است اگر فضل به دستار
با سیرت نا خوب چه کافر چه مسلمان
با گوهر... چه مجبور و چه مختار
چون آلت...گی آمد نپرستش
چه کعبه چه بتخانه چه تسبیح و چه زنار
...و... ترند از در معنی
چه مست و چه مستور چه تواب و چه خمار
بیخی پس از ارواح مکرم همه گیتی
و آن بیخ درختی همه...گیش بار
این مزرعه یک خوشه و... به خرمن
یک دانه ازین خرمن و... به خروار
روید همه... همی از بر و از بوم
جوشد همه... همی از در و دیوار
عقل همه دیوانه و دین همه دستان
علم همه ... یقین همه پندار
مردانگی و پروزشان آذر و زیبق
...گی و مشربشان کرکس و مردار
این پهنه... که کیهانش ستایند
سورش همه سوگ است و سرورش همه تیمار
...گی از پروز اینان نبرد مهر
چونان فر فرزانگی از گوهر سردار
... یک لخت ولی مختلف اطوار
این سیرت...گی آکنده به خانه
و آن صورت...گی آورده به بازار
این جسته ره ذوق و همی خرقه علامت
و آن بسته به خود شرع و همی میزرش آثار
قطب همه خرس است اگر ذوق به خرقه
پیر همه خرزه است اگر فضل به دستار
با سیرت نا خوب چه کافر چه مسلمان
با گوهر... چه مجبور و چه مختار
چون آلت...گی آمد نپرستش
چه کعبه چه بتخانه چه تسبیح و چه زنار
...و... ترند از در معنی
چه مست و چه مستور چه تواب و چه خمار
بیخی پس از ارواح مکرم همه گیتی
و آن بیخ درختی همه...گیش بار
این مزرعه یک خوشه و... به خرمن
یک دانه ازین خرمن و... به خروار
روید همه... همی از بر و از بوم
جوشد همه... همی از در و دیوار
عقل همه دیوانه و دین همه دستان
علم همه ... یقین همه پندار
مردانگی و پروزشان آذر و زیبق
...گی و مشربشان کرکس و مردار
این پهنه... که کیهانش ستایند
سورش همه سوگ است و سرورش همه تیمار
...گی از پروز اینان نبرد مهر
چونان فر فرزانگی از گوهر سردار
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
هان مگو مفتی همین دراعه و دستار داشت
فضل را آگه نیم...گی بسیار داشت
شیخ را منصف ستایند این خلاف راستی است
بارها دیدم که از ...گی انکار داشت
تا به گوناگون خورد خون خران...شیخ
خویشتن را گاه جبری کرد و گه مختار داشت
خاک از این ...گان را نقطه ای تسلیم شد
کآسمان ...گی در گردش پرگار داشت
جز تنی چند آنچه زین...گان دیدیم بود
در گهر...گر تسبیح اگر زنار داشت
میر غایب تا چرا درچاه پنهانی خزید
گرنه از آمیز این... مردم عار داشت
ای سرم خاکت بر این ...گان خیز از کمین
بر بدان چالش که در رزم احد کرار داشت
در به پهنه خاک از این...گان یک تن ممان
غیر ارواح مکرم کی جهان دیار داشت
مر مرا هم چاکری ز آن لشکر فیروزگیر
پادشاهی چون ترا باید چنین سردار داشت
فضل را آگه نیم...گی بسیار داشت
شیخ را منصف ستایند این خلاف راستی است
بارها دیدم که از ...گی انکار داشت
تا به گوناگون خورد خون خران...شیخ
خویشتن را گاه جبری کرد و گه مختار داشت
خاک از این ...گان را نقطه ای تسلیم شد
کآسمان ...گی در گردش پرگار داشت
جز تنی چند آنچه زین...گان دیدیم بود
در گهر...گر تسبیح اگر زنار داشت
میر غایب تا چرا درچاه پنهانی خزید
گرنه از آمیز این... مردم عار داشت
ای سرم خاکت بر این ...گان خیز از کمین
بر بدان چالش که در رزم احد کرار داشت
در به پهنه خاک از این...گان یک تن ممان
غیر ارواح مکرم کی جهان دیار داشت
مر مرا هم چاکری ز آن لشکر فیروزگیر
پادشاهی چون ترا باید چنین سردار داشت
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
صوفی... به را نه کفر و نه دین است
از همه... تر به کیش من این است
حلقه ...غیر دایره داران
هر که به زیر سپهر و روی زمین است
هر که یک انگشتریش از همه هستی
ملکت...گی به زیر نگین است
صوفی...خرقه مهد و جلیل است
زاهد و...شاره کودن و زین است
زین رمه... زی سپهر چه نالی
از همه... تر سپهر برین است
مفتی و دعوی عشق و خرقه ناموس
هندوی قاروره باز خانه نیین است
از همه گیتی نه باک دار و نه امید
مردم... را چه مهر و چه کین است
سینه...گان و کلک خدنگم
دیده اسفندیار و تیر گزین است
حیله ...گان و حمله سردار
چالش روباه دشت و شیرعرین است
از همه... تر به کیش من این است
حلقه ...غیر دایره داران
هر که به زیر سپهر و روی زمین است
هر که یک انگشتریش از همه هستی
ملکت...گی به زیر نگین است
صوفی...خرقه مهد و جلیل است
زاهد و...شاره کودن و زین است
زین رمه... زی سپهر چه نالی
از همه... تر سپهر برین است
مفتی و دعوی عشق و خرقه ناموس
هندوی قاروره باز خانه نیین است
از همه گیتی نه باک دار و نه امید
مردم... را چه مهر و چه کین است
سینه...گان و کلک خدنگم
دیده اسفندیار و تیر گزین است
حیله ...گان و حمله سردار
چالش روباه دشت و شیرعرین است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
هماره بیدلان نالند از اغیار... به
خلاف من که نالم سخت سخت از یار... به
همی بر لاش پوسیده نیاکان تا به کی بالی
نه ای کرکس چه بر پری بدین مردار... به
قیاس رفته و آینده زین مشت خران فرما
که مشت آید نشان در معنی از خروار... به
نبینی گر همه هستی به سرگردی بپای استی
به جز...گی سامان در این پرگار... به
به وسمه اندر آن ابرو فزون برد شگفت آرم
فزایش تیغ را ببریدن از زنگار... به
مرا زین خر یهودان چند و تاکی رنج جان زاید
بکش آن تیغ عیسی کش بزن آن دار... به
کج است آن مرغ را منقار کانجیرش شکار آید
تو خورد انجیر نتوانی بدین منقار... به
ندانی کیستی واعظ خرت گوهر برت پالان
سرت بار است و آن مندیل سگ سربار... به
به جز مردان زن خود دانم این...مردم را
نرنجم گوید ار... ای سردار ... به
خلاف من که نالم سخت سخت از یار... به
همی بر لاش پوسیده نیاکان تا به کی بالی
نه ای کرکس چه بر پری بدین مردار... به
قیاس رفته و آینده زین مشت خران فرما
که مشت آید نشان در معنی از خروار... به
نبینی گر همه هستی به سرگردی بپای استی
به جز...گی سامان در این پرگار... به
به وسمه اندر آن ابرو فزون برد شگفت آرم
فزایش تیغ را ببریدن از زنگار... به
مرا زین خر یهودان چند و تاکی رنج جان زاید
بکش آن تیغ عیسی کش بزن آن دار... به
کج است آن مرغ را منقار کانجیرش شکار آید
تو خورد انجیر نتوانی بدین منقار... به
ندانی کیستی واعظ خرت گوهر برت پالان
سرت بار است و آن مندیل سگ سربار... به
به جز مردان زن خود دانم این...مردم را
نرنجم گوید ار... ای سردار ... به
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
به امتحان مکش آن ابروان ...به
که هیچ کس نکشد آن کمان...به
به پر غیر پریدن همی بدان ماند
که بر فلک شدن از نردبان... به
خیال روی تو پختن به گریه دانی چیست
که کشت شلتوک بر ناودان... به
نبات مردی اگر ابر تهمتن بارد
نرست خواهد از این خاکدان...به
فتاده مفتی اندر به مال مفت چنانک
بلوچ تازد بر کاروان... به
به سفله بال نیارم نگون اگرش از خاک
بر آفتاب کشد آسمان... به
فقیه گول و متاع غرور و بار خدای
زهی سفیر و زهی ارمغان... به
کسان و شیوه من گر کند صدای خروس
کجا خروس شود ماکیان... به
خران سگان و جهان استخوان و گر تو کسی
همی به سگ فکن این استخوان... به
بر آستان بزرگان دایره سردار
به راستی بگذر زاین جهان... به
در آ به حلقه که از خاصگان دایره ای
ترا چکار به زنقحبگان... به
که هیچ کس نکشد آن کمان...به
به پر غیر پریدن همی بدان ماند
که بر فلک شدن از نردبان... به
خیال روی تو پختن به گریه دانی چیست
که کشت شلتوک بر ناودان... به
نبات مردی اگر ابر تهمتن بارد
نرست خواهد از این خاکدان...به
فتاده مفتی اندر به مال مفت چنانک
بلوچ تازد بر کاروان... به
به سفله بال نیارم نگون اگرش از خاک
بر آفتاب کشد آسمان... به
فقیه گول و متاع غرور و بار خدای
زهی سفیر و زهی ارمغان... به
کسان و شیوه من گر کند صدای خروس
کجا خروس شود ماکیان... به
خران سگان و جهان استخوان و گر تو کسی
همی به سگ فکن این استخوان... به
بر آستان بزرگان دایره سردار
به راستی بگذر زاین جهان... به
در آ به حلقه که از خاصگان دایره ای
ترا چکار به زنقحبگان... به
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
ز اسرار حقیقت زاهد آن دانای ...به
چه داند یا چه بیند کور مادرزای...به
فروش زهد و تقوی را همی سودا پزد مفتی
زهی...مفتی زهی سودای... به
جهان مصر است و هر چه اندر بوی جادوی فرعونی
قضا موسی و شیخ شهر اژدرهای... به
بمیرد هر که زین مردم سپارد جا به فرزندش
بلی...باید تا بگیرد جای... به
قصاص سلخ امروز ار ز من پرسند در فردا
من و تشبیب سلاخی و آن صحرای... به
موذن بانگ بی هنگام کرد ای مطرب ای دربان
رها کن حلق داودی بیفشر نای... به
دو بد بینم به گیتی در، یکی...صوفی خر
ز صوفی خر همی... تر ملای ... به
ملک مینای می بخشید این...صوفی را
به صوت اندر بزن مطرب ملک مینای... به
حدیث از پهلوی سردار گو و ز ابروی ترکان
رها کن قصه اسکندر و دارای... به
چه داند یا چه بیند کور مادرزای...به
فروش زهد و تقوی را همی سودا پزد مفتی
زهی...مفتی زهی سودای... به
جهان مصر است و هر چه اندر بوی جادوی فرعونی
قضا موسی و شیخ شهر اژدرهای... به
بمیرد هر که زین مردم سپارد جا به فرزندش
بلی...باید تا بگیرد جای... به
قصاص سلخ امروز ار ز من پرسند در فردا
من و تشبیب سلاخی و آن صحرای... به
موذن بانگ بی هنگام کرد ای مطرب ای دربان
رها کن حلق داودی بیفشر نای... به
دو بد بینم به گیتی در، یکی...صوفی خر
ز صوفی خر همی... تر ملای ... به
ملک مینای می بخشید این...صوفی را
به صوت اندر بزن مطرب ملک مینای... به
حدیث از پهلوی سردار گو و ز ابروی ترکان
رها کن قصه اسکندر و دارای... به
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
شبان تیره زان زلفین ثعیان سار...به
چنان پیچم که بر پیچد سلیم از مار...به
از آن لب اشک ها گلگون وزان خط روزها نیلی
تعالی الله از آن شنگرف و آن زنگار... به
سواد آن دل سنگین در آب چشم من پیدا
چنان کز ژرف دریا بالمثل کهسار... به
یکی خر بینی افسارش نه پالانش نه از مفتی
بپیرایند اگر آن خرقه وان دستار... به
خرد نابهره دیواری است در راه طرب هی هی
به باد باده از بن برکن این دیوار... به
به سالاری صوفی فتح باره آسمان خواهی
گرفتن پژوه نتوانی بدین سالار... به
در این گندم نمایان جوفروشان مردمی گم شد
چون آن سوزن که باز افتد به کاه انبار... به
شدم بس شیب و بس بالا ندیدم نازل و والا
به جز...گی کالا در این بازار... به
یکی طومارکن سردار از این ...گان وانگه
به هم در پیچ و بر طاق افکن آن طومار... به
چنان پیچم که بر پیچد سلیم از مار...به
از آن لب اشک ها گلگون وزان خط روزها نیلی
تعالی الله از آن شنگرف و آن زنگار... به
سواد آن دل سنگین در آب چشم من پیدا
چنان کز ژرف دریا بالمثل کهسار... به
یکی خر بینی افسارش نه پالانش نه از مفتی
بپیرایند اگر آن خرقه وان دستار... به
خرد نابهره دیواری است در راه طرب هی هی
به باد باده از بن برکن این دیوار... به
به سالاری صوفی فتح باره آسمان خواهی
گرفتن پژوه نتوانی بدین سالار... به
در این گندم نمایان جوفروشان مردمی گم شد
چون آن سوزن که باز افتد به کاه انبار... به
شدم بس شیب و بس بالا ندیدم نازل و والا
به جز...گی کالا در این بازار... به
یکی طومارکن سردار از این ...گان وانگه
به هم در پیچ و بر طاق افکن آن طومار... به
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
همی خواهم به آویز مراد انگیز جولانی
دریغ ای پهنه ...کیهان تنگ میدانی
گره زرین خور...مشکین چنبره گردون
به لاغ نی سواران خوش دریغا گوی و چوگانی
زمین کوتاه دامان آسمان تنگ ارنه می کردم
به رزم خود نه این... ساران خود و خفتانی
عمود کهکشان بی سنگ و نیله آسمان کودن
دریغا در خور این برزو بازو گرز و یکرانی
یکم ملک آرزو بیرون ازین ...کوی ارنه
من و این یک دو ویران ده چه اقلیمی چه سلطانی
مرا کم نه فلک نیم آستان کی دل نشست افتد
دو در یک پخ سپنجی چار پی شش روزن ایوانی
نه داد از دین آن آگه نه دین را داد این در خور
چه منبر یا چه اورنگی چه فتوی یا چه فرمانی
تو ای... پی کیهان بدین...بگی مردم
اگر خود مصر یوسف مرمرا گرگی و زندانی
فلک فرعون و گیتی مصر و این ...بگان جادو
منم موسی به معجز خامه سحر اوبار ثعبانی
شگفت آرم حساب روز رستاخیز یزدان را
بدین...خر مردم چه درگاهی چه دیوانی
مرا سردار با...زالان سخت ننگ آید
نبرد شیر دل مردان دریغا پور دستانی
دریغ ای پهنه ...کیهان تنگ میدانی
گره زرین خور...مشکین چنبره گردون
به لاغ نی سواران خوش دریغا گوی و چوگانی
زمین کوتاه دامان آسمان تنگ ارنه می کردم
به رزم خود نه این... ساران خود و خفتانی
عمود کهکشان بی سنگ و نیله آسمان کودن
دریغا در خور این برزو بازو گرز و یکرانی
یکم ملک آرزو بیرون ازین ...کوی ارنه
من و این یک دو ویران ده چه اقلیمی چه سلطانی
مرا کم نه فلک نیم آستان کی دل نشست افتد
دو در یک پخ سپنجی چار پی شش روزن ایوانی
نه داد از دین آن آگه نه دین را داد این در خور
چه منبر یا چه اورنگی چه فتوی یا چه فرمانی
تو ای... پی کیهان بدین...بگی مردم
اگر خود مصر یوسف مرمرا گرگی و زندانی
فلک فرعون و گیتی مصر و این ...بگان جادو
منم موسی به معجز خامه سحر اوبار ثعبانی
شگفت آرم حساب روز رستاخیز یزدان را
بدین...خر مردم چه درگاهی چه دیوانی
مرا سردار با...زالان سخت ننگ آید
نبرد شیر دل مردان دریغا پور دستانی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
عیب مفتی نه همین است که ساغر شکند
این حریفی است که دندان پیمبر شکند
شیخ...خر کیست که جوهر ریزد
سنگ ... سگ کیست که گوهر شکند
کام در گردش جام است به چرخ اندازید
آسمان را بگذارید که محور شکند
غیر خال تو کزو و آه مرا خاک بباد
ما دگر پشه ندیدیم که صرصر شکند
دیده زان سنگدلم پهلوی داراست ولی
سطوت سیل کجا سد سکندر شکند
نیست مرد صف مژگان تو این قطره خون
دل مگر رستم زال است که لشکر شکند
توهم ای دیده نگه کن به رخش منعی نیست
گر گدا گوشه ای از نان توانگر شکند
اجر آزادی صد مرغ اسیر است آن را
که به صیاد بگوید که مرا پر شکند
این نه مردی است که سرداریل از توپ و نظام
تیپ بر سازد و طیش آرد وسنگر شکند
گاه در تنگه شوشی سپه روس درد
گاه در پهنه گرگان صف خاور شکند
مردی آن است که یک حمله تهمتن تا زال
صلح کل ساخته خصمانه به خود برشکند
تارک نفس جدل باره به پا در سپرد
گردن هستی ... به تن در شکند
هر کرا دستگه نفس شکستن سردار
نیست محتاج که... دیگر شکند
این حریفی است که دندان پیمبر شکند
شیخ...خر کیست که جوهر ریزد
سنگ ... سگ کیست که گوهر شکند
کام در گردش جام است به چرخ اندازید
آسمان را بگذارید که محور شکند
غیر خال تو کزو و آه مرا خاک بباد
ما دگر پشه ندیدیم که صرصر شکند
دیده زان سنگدلم پهلوی داراست ولی
سطوت سیل کجا سد سکندر شکند
نیست مرد صف مژگان تو این قطره خون
دل مگر رستم زال است که لشکر شکند
توهم ای دیده نگه کن به رخش منعی نیست
گر گدا گوشه ای از نان توانگر شکند
اجر آزادی صد مرغ اسیر است آن را
که به صیاد بگوید که مرا پر شکند
این نه مردی است که سرداریل از توپ و نظام
تیپ بر سازد و طیش آرد وسنگر شکند
گاه در تنگه شوشی سپه روس درد
گاه در پهنه گرگان صف خاور شکند
مردی آن است که یک حمله تهمتن تا زال
صلح کل ساخته خصمانه به خود برشکند
تارک نفس جدل باره به پا در سپرد
گردن هستی ... به تن در شکند
هر کرا دستگه نفس شکستن سردار
نیست محتاج که... دیگر شکند
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۵
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶