عبارات مورد جستجو در ۵۰۱ گوهر پیدا شد:
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۳۸
در آن وقت کی خواجه بوطاهر، پسر مهتر شیخ، کودک بود یک روز کودکان دبیرستان تختۀ خواجه بوطاهر را به خانۀ شیخ بازآوردند چنانک رسم ایشان باشد، خواجه حسن پیش شیخ آمد و گفت کودکان لوح خواجه بوطاهر بازآوردهاند. شیخ گفت به کدام سوره؟ حسن گفت بسورۀ لم یکن، شیخ گفت میوه پیش کودکان بنه، حسن میوه بنهاد. شیخ گفت مهتر دبیرستان شما کدامست؟ به یکی اشارت کردند، شیخ او را بخواند و گفت استاد را بگوی کی این بار به سورۀ لم یکن کودک را تخته بازنفرستیا! تخته کی بازفرستی بسورۀ الم نشرح بازفرست.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۷۹
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۱۲
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۵ - در نصیحت و تحریض در سلوک و ریاضت و تهذیب اخلاق سیۀ بحسنه و مخالفت نفس و هوی و متابعت پیر کامل رهنما و بیان روش اولیا و طریق وصول به مقامات عرفا
پاک شو از نخوت و حرص و حسد
تا که باشی بندۀ پاک احد
از تکبر وز رعونت دور باش
تا که گردی زاولیای خواجه تاش
هر که از اخلاق بد وارسته شد
او به اوصاف نکو پیوسته شد
لطف و احسان و کرم را پیشه کن
نیکویی کن وز بدی اندیشه کن
رو فتوت را شعار خویش ساز
عفت و حکمت دثار خویش ساز
در سخاوت کوش و در بذل و عطا
تا بیابی تو مقام اصفیا
اول از نفس و هوی بیزار شو
پس ب ه کوی عشق جانان خوار شو
خودپرستی را رها کن حق پرست
بت پرست د هر که او از خود نرست
کی ز دست نفس خود یابد خلاص
تا نگردد بندۀ خاص الخواص
از خودی بگذر خدا را بنده باش
پیش ره بینان چو خاک افکنده باش
نیستی بپذیر و هستی را بهل
خاک ره شو زیر پای اهل دل
کار ناید طمطرق و گفت و گوی
گر سلوک ره کن ی پیری بجوی
گر روی این راه را بی راهبر
کی تو در منزل رسی ای بی خبر
اندرین ره گر به تنها می روی
ریشخند و سخرۀ شیطان شوی
گر سفر خواهی بجو اول رفیق
پس برو ایمن ز رهزن در طریق
صحبت غالب طلب گر طالبی
تا به مطلوبی رساند غالبی
تا که باشی بندۀ پاک احد
از تکبر وز رعونت دور باش
تا که گردی زاولیای خواجه تاش
هر که از اخلاق بد وارسته شد
او به اوصاف نکو پیوسته شد
لطف و احسان و کرم را پیشه کن
نیکویی کن وز بدی اندیشه کن
رو فتوت را شعار خویش ساز
عفت و حکمت دثار خویش ساز
در سخاوت کوش و در بذل و عطا
تا بیابی تو مقام اصفیا
اول از نفس و هوی بیزار شو
پس ب ه کوی عشق جانان خوار شو
خودپرستی را رها کن حق پرست
بت پرست د هر که او از خود نرست
کی ز دست نفس خود یابد خلاص
تا نگردد بندۀ خاص الخواص
از خودی بگذر خدا را بنده باش
پیش ره بینان چو خاک افکنده باش
نیستی بپذیر و هستی را بهل
خاک ره شو زیر پای اهل دل
کار ناید طمطرق و گفت و گوی
گر سلوک ره کن ی پیری بجوی
گر روی این راه را بی راهبر
کی تو در منزل رسی ای بی خبر
اندرین ره گر به تنها می روی
ریشخند و سخرۀ شیطان شوی
گر سفر خواهی بجو اول رفیق
پس برو ایمن ز رهزن در طریق
صحبت غالب طلب گر طالبی
تا به مطلوبی رساند غالبی
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۱۶ - در بیان تاثیر صحبت و خواص آن و فایدۀ مصاحبت فقرا و اولیا
صحبت طالب طلب ای مرد دین
هر که طالب نیست زو دوری گزین
زهر قاتل می شمر صحبت به عام
هست صحبت را اثرهای تمام
چون مصاحب گشت مس با کیمیا
شد زر خالص ز صحبت ای کیا
بید چون گردد مصاحب با نبات
هم بهای او شود در کاینات
صحبت دانا عجایب رحمتست
صحبت نادان درین ره زحمتست
عند ذکر الصالحین ای راه بین
تنزل الرحمت شنو مرد یقین
خاصه فیض صحبت کامل که او
نیست از خود گشت هست از نور هو
طالبا اکسیر اعظم صحبت است
در حقیقت کیمیا این دولت است
صحبت کامل ترا کامل کند
خدمت مردان ترا واصل کند
صحبت اهل دلان بگزین دلا
جان فدای راه ایشان کن هلا
در دل صاحب دلان جایی بگیر
رهروان را نیست از رهبر گریز
تا نگردی خاک راه کاملان
کی شوی با بهره از اسرارشان
از روان پاک ایشان جو دعا
تا امان یابی ز هر مکر و دغا
صحبت نیکان طلب کن در جهان
با بدان منشین که گردی بد بدان
هر که کرد او صحبت نیک اختیار
در میان خلق گردد نامدار
مرد را بشناس از هم صحبتش
از مصاحب دان تو حفظ رفعتش
صحبت نیکان طلب کن مرد باش
در ره مردان چو مردان فرد باش
ن گسل ای دل از حضور اهل دل
ور نه گردی پیش حق خوار و خجل
هر که دور از صحبت اهل دلست
از خدا دور است و این بس مشکلست
طالبان را همتی باید بلند
دون همت نیست پیش حق پسند
گر همی خواهی که اهل دل شوی
در طریق کاملان کامل شوی
هر که در عالم کمالی یافتست
از حضور اهل حالی یافتست
گر همی خواهی که یابی قرب رب
صحبت اهل دلان از جان طلب
صحبت کامل به از هر طاعتست
طاعت شایسته ترک عادتست
هر که خدمت کرد او مخدوم شد
هر که عجب آورد او محروم شد
صحبت اهل دلان دریاب زود
عمر را فرصت شمر بشتاب زود
ناقص از کامل شناس ای مرد راه
تا نیفتی سرنگون در قعر چاه
بی عنایات خدا این دید کو
جز به لطف او مرا امید کو
گر هدایت ور ضلالت می دهی
هم مضل و هم تو هادی رهی
هر که طالب نیست زو دوری گزین
زهر قاتل می شمر صحبت به عام
هست صحبت را اثرهای تمام
چون مصاحب گشت مس با کیمیا
شد زر خالص ز صحبت ای کیا
بید چون گردد مصاحب با نبات
هم بهای او شود در کاینات
صحبت دانا عجایب رحمتست
صحبت نادان درین ره زحمتست
عند ذکر الصالحین ای راه بین
تنزل الرحمت شنو مرد یقین
خاصه فیض صحبت کامل که او
نیست از خود گشت هست از نور هو
طالبا اکسیر اعظم صحبت است
در حقیقت کیمیا این دولت است
صحبت کامل ترا کامل کند
خدمت مردان ترا واصل کند
صحبت اهل دلان بگزین دلا
جان فدای راه ایشان کن هلا
در دل صاحب دلان جایی بگیر
رهروان را نیست از رهبر گریز
تا نگردی خاک راه کاملان
کی شوی با بهره از اسرارشان
از روان پاک ایشان جو دعا
تا امان یابی ز هر مکر و دغا
صحبت نیکان طلب کن در جهان
با بدان منشین که گردی بد بدان
هر که کرد او صحبت نیک اختیار
در میان خلق گردد نامدار
مرد را بشناس از هم صحبتش
از مصاحب دان تو حفظ رفعتش
صحبت نیکان طلب کن مرد باش
در ره مردان چو مردان فرد باش
ن گسل ای دل از حضور اهل دل
ور نه گردی پیش حق خوار و خجل
هر که دور از صحبت اهل دلست
از خدا دور است و این بس مشکلست
طالبان را همتی باید بلند
دون همت نیست پیش حق پسند
گر همی خواهی که اهل دل شوی
در طریق کاملان کامل شوی
هر که در عالم کمالی یافتست
از حضور اهل حالی یافتست
گر همی خواهی که یابی قرب رب
صحبت اهل دلان از جان طلب
صحبت کامل به از هر طاعتست
طاعت شایسته ترک عادتست
هر که خدمت کرد او مخدوم شد
هر که عجب آورد او محروم شد
صحبت اهل دلان دریاب زود
عمر را فرصت شمر بشتاب زود
ناقص از کامل شناس ای مرد راه
تا نیفتی سرنگون در قعر چاه
بی عنایات خدا این دید کو
جز به لطف او مرا امید کو
گر هدایت ور ضلالت می دهی
هم مضل و هم تو هادی رهی
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۰ - این نوع شعر را مضمن قبیح گویند و جز در هزل نیاید
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۱۱ - در بیان معرفت علم
ای گرامی گوهر عالی نسب
دانش آموز و شناسائی طلب
رهنمایانی که بینا بوده اند
هم بدانش راه حق پیموده اند
مردم دانش ورای عالمست
دیو مردم هم ز نسل آدمست
ای بداغ جهل خود را سوخته
جز فراموشی دلت نا م وخته
سر برآر از خواب نادانی خویش
تا نمانی در پریشانی خویش
خالقی کز هر دو کونت برگزید
نی برای خواب و خوردت آفرید
در پی دانش رو ای فرزانه مرد
نیست عذری رو بنادانی مگرد
مردۀ جهلی چه سود آب و گلست
علم خوان تا زندگی یابد دلت
علم باید تا عمل گنجی بود
زانکه بی دانش عمل رنجی بود
علم بنیاد است و طاعت خانۀ
بی اساسی کی بود کاشانۀ
چیست دانش آنکه تن بیرون بری
تا بدانی کز همه نادان تری
چون بنادانی خود دانا شوی
روکنی بر تخت خود والا شوی
مردم از گفتن نبیند جز زیان
دانش اندر دل بود نی در زبان
گر عمل با علم تو پیوند نیست
جبه و دستار دانشمند نیست
خنده دیو است بیدانش عمل
شحنه شیطان بود مرد جدل
قیل و قالت ره ندارد هیچ سوی
معرفت حاصل کن ای بسیار گوی
گر تو علم صورتی داری بسی
بر لب دریای علمی چون خسی
در ره معنی اگر دانا شوی
چون صدف در قعر این دریا شوی
علم صورت پیشه آب و گلست
علم معنی رهبر جان و دلست
آنچه نگذارد تو را جز سوی دوست
مغز دانش آن بود بگذر ز پوست
جهد میکن تا ز خود یابی خبر
واجب این علمست اگر داری خبر
گر بجهد اینجا رسانی منزلت
آنچه مقصود است گردد حاصلت
کار دل باشد همه کشف و عیان
شرح این معنی نگنجد در بیان
حالتی از غیب غیب آید پدید
جز بذوق این حرف را نتوان شنید
گنج پنهانست علم معنوی
در تو آید چون ز خود بیرون شوی
علم تو معلول را در بر کشد
دفتر مقبول را خط درکشد
اول از علم شریعت بهره گیر
طفل را نبود غذائی به ز شیر
علم کسبی گر نباشد حاصلت
علم میراثی نیاید در دلت
زبده علمت حصول دین بود
اطلب العلم ای پسر در این بود
بندگی طاعت بود پندار نی
علم دانستن بود گفتار نی
دانش آموز و شناسائی طلب
رهنمایانی که بینا بوده اند
هم بدانش راه حق پیموده اند
مردم دانش ورای عالمست
دیو مردم هم ز نسل آدمست
ای بداغ جهل خود را سوخته
جز فراموشی دلت نا م وخته
سر برآر از خواب نادانی خویش
تا نمانی در پریشانی خویش
خالقی کز هر دو کونت برگزید
نی برای خواب و خوردت آفرید
در پی دانش رو ای فرزانه مرد
نیست عذری رو بنادانی مگرد
مردۀ جهلی چه سود آب و گلست
علم خوان تا زندگی یابد دلت
علم باید تا عمل گنجی بود
زانکه بی دانش عمل رنجی بود
علم بنیاد است و طاعت خانۀ
بی اساسی کی بود کاشانۀ
چیست دانش آنکه تن بیرون بری
تا بدانی کز همه نادان تری
چون بنادانی خود دانا شوی
روکنی بر تخت خود والا شوی
مردم از گفتن نبیند جز زیان
دانش اندر دل بود نی در زبان
گر عمل با علم تو پیوند نیست
جبه و دستار دانشمند نیست
خنده دیو است بیدانش عمل
شحنه شیطان بود مرد جدل
قیل و قالت ره ندارد هیچ سوی
معرفت حاصل کن ای بسیار گوی
گر تو علم صورتی داری بسی
بر لب دریای علمی چون خسی
در ره معنی اگر دانا شوی
چون صدف در قعر این دریا شوی
علم صورت پیشه آب و گلست
علم معنی رهبر جان و دلست
آنچه نگذارد تو را جز سوی دوست
مغز دانش آن بود بگذر ز پوست
جهد میکن تا ز خود یابی خبر
واجب این علمست اگر داری خبر
گر بجهد اینجا رسانی منزلت
آنچه مقصود است گردد حاصلت
کار دل باشد همه کشف و عیان
شرح این معنی نگنجد در بیان
حالتی از غیب غیب آید پدید
جز بذوق این حرف را نتوان شنید
گنج پنهانست علم معنوی
در تو آید چون ز خود بیرون شوی
علم تو معلول را در بر کشد
دفتر مقبول را خط درکشد
اول از علم شریعت بهره گیر
طفل را نبود غذائی به ز شیر
علم کسبی گر نباشد حاصلت
علم میراثی نیاید در دلت
زبده علمت حصول دین بود
اطلب العلم ای پسر در این بود
بندگی طاعت بود پندار نی
علم دانستن بود گفتار نی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۶
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٩٧
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٠٨
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٨٢
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢۵۴
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٠٢
شکرها واجب که نفس سرکش بدخوی را
رایض عقلم بزیر زین همت رام کرد
بود در آغاز کارم-دل چو گردون بیقرار
چون بدید انجام آن نیکو چو قطب آرام کرد
عمر ضایع میشد اندر پختن سودای خام
پخته نبود هر که زینسان کارهای خام کرد
عقل پیر از راه شفقت گفت با من کای جوان
هر که کرد آغاز کاری فکرت انجام کرد
مرغ جانرا کاشیان برسد ره و طوبی سزد
از برای دانه نتوان پای بند دام کرد
چون شنید ابن یمین فرمان سلطان خرد
نفس سرکش امتثال از کام و از ناکام کرد
کنج عزلت با فراغ خاطریرا همتش
بارگاه هر امیری و وزیری نام کرد
رایض عقلم بزیر زین همت رام کرد
بود در آغاز کارم-دل چو گردون بیقرار
چون بدید انجام آن نیکو چو قطب آرام کرد
عمر ضایع میشد اندر پختن سودای خام
پخته نبود هر که زینسان کارهای خام کرد
عقل پیر از راه شفقت گفت با من کای جوان
هر که کرد آغاز کاری فکرت انجام کرد
مرغ جانرا کاشیان برسد ره و طوبی سزد
از برای دانه نتوان پای بند دام کرد
چون شنید ابن یمین فرمان سلطان خرد
نفس سرکش امتثال از کام و از ناکام کرد
کنج عزلت با فراغ خاطریرا همتش
بارگاه هر امیری و وزیری نام کرد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٧۴
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٩٢
ای پسر همنشین اگر خواهی
همنشینی طلب ز خود بهتر
ز آنکه در نفس همدم از همدم
نقش پیدا شود بخیر و بشر
مثل اخکر که با همه گرمی
سرد گردد بوصل خاکستر
ور چه باشد فسرده طبع انگشت
چون بآتش رسد شود اخگر
گر تو خواهی که نیکنام شوی
دور باش از بدان عزیز پدر
وینسخن را که گفت ابن یمین
در صلاح و فساد آن بنگر
گر پسندیده نایدت مشنو
ور پسند آیدت از آن مگذر
همنشینی طلب ز خود بهتر
ز آنکه در نفس همدم از همدم
نقش پیدا شود بخیر و بشر
مثل اخکر که با همه گرمی
سرد گردد بوصل خاکستر
ور چه باشد فسرده طبع انگشت
چون بآتش رسد شود اخگر
گر تو خواهی که نیکنام شوی
دور باش از بدان عزیز پدر
وینسخن را که گفت ابن یمین
در صلاح و فساد آن بنگر
گر پسندیده نایدت مشنو
ور پسند آیدت از آن مگذر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٣۵
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۴٠
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۶۵
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵۴٩