عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۲۶۹
چون صبح، خنده با جگر چاک می‌زنیم
در موج‌خیز خون، نفس پاک می‌زنیم
عطار نیشابوری : بخش دوم
(۸) مناظرۀ شیخ ابوسعید با صوفی و سگ
یکی صوفی گذر می‌کرد ناگاه
عصا را بر سگی زد در سر راه
چو زخمی سخت بر دست سگ افتاد
سگ آمد در خروش و در تگ افتاد
به پیش بوسعید آمد خروشان
بخاک افتاد دل از کینه جوشان
چو دست خود بدو بنمود برخاست
ازان صوفی غافل داد می‌خواست
بصوفی گفت شیخ ای بی وفا مرد
کسی با بی‌زبانی این جفا کرد
شکستی دست او تا پست افتاد
چنین عاجز شد وأز دست افتاد
زبان بگشاد صوفی گفت ای پیر
نبود از من که از سگ بود تقصیر
چو کرد او جامهٔ من نانمازی
عصائی خورد از من نه ببازی
کجا سگ می‌گرفت آرام آنجا
فغان می‌کرد و می‌زد گام آنجا
بسگ گفت آنگه آن شیخ یگانه
که تو از هر چه کردی شادمانه
بجان من می‌کشم آنرا غرامت
بکن حکم و میفگن با قیامت
وگر خواهی که من بدهم جوابش
کنم از بهر تو اینجا عقابش
نخواهم من که خشم آلود گردی
چنان خواهم که تو خشنود گردی
سگ آنگه گفت ای شیخ یگانه
چو دیدم جامهٔ او صوفیانه
شدم ایمن کزو نبود گزندم
چه دانستم که سوزد بند بندم
اگر بودی قباپوشی درین راه
مرا زو احترازی بودی آنگاه
چو دیدم جامهٔ اهل سلامت
شدم ایمن ندانستم تمامت
عقوبت گر کنی او را کنون کن
وزو این جامهٔ مردان برون کن
که تا از شرِّ او ایمن توان بود
که از رندان ندیدم این زیان بود
بکش زو خرقهٔ اهل سلامت
تمامست این عقوبت تا قیامت
چو سگ را در ره او این مقامست
فزونی جُستنت بر سگ حرامست
اگر تو خویش از سگ بیش دانی
یقین دان کز سگی خویش دانی
چو افگندند در خاکت چنین زار
بباید اوفتادن سر نگون سار
که تا تو سرکشی در پیش داری
بلاشک سرنگونی بیش داری
ز مُشتی خاک چندین چیست لافت
که بهر خاک می‌بُرّند نافت
همی هر کس که اینجا خاک تر بود
یقین می‌دان که آنجا پاکتر بود
چو مردان خویشتن را خاک کردند
بمردی جان و تن را پاک کردند
سرافرازان این ره زان بلندند
که کلّی سرکشی از سرفگندند
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۱۷) حکایت شیخ ابوسعید رحمةالله علیه
چنین گفتست شیخ مهنه یک روز
که رفتم پیش پیری عالم افروز
خموشش یافتم دایم به غایت
فرو رفته به بحری بی‌نهایت
بدو گفتم که حرفی گوی ای پیر
که دل را تقویت باشد ز تقریر
زمانی سر فرو برد از سر حال
پس آنگه گفت ای پرسندهٔ قال
بجز حق هیچ دانی، زان چه جویم
گرانی گفت نکنم زان چه گویم
ولی آن چیز کان حق الیقینست
بنتوان گفت خاموشیم ازینست
چو نتوان گفت چندین یاد از چیست
چو نتوان یافت این فریاد از کیست
نه یاد اوست کار هر زبانی
نه خامش می‌توان بودن زمانی
چنین کاری عجب در راه ازان بود
که معشوقی به غایت دلستان بود
یکی عاشق همی بایست پیوست
که معشوقش کند گه نیست گه هست
میان عاشق و معشوق کاریست
که گفتن شرح آن لایق به ما نیست
اگر تو در فصیحی لال گردی
سزد گر گرد شرح حال گردی
چو معشوق از نکوئی آنچنان بود
که خورشید زمین و آسمان بود
چو معشوق آمد اندر نیکوئی طاق
بلاشک عاشقی بایست مشتاق
که چون معشوق آید در کرشمه
کند چشم همه عشّاق چشمه
اگر معشوق را عاشق نبودی
بمعشوقی خود لایق نبودی
نیامد عاشقی بسته ز مخلوق
که جز عاشق نداند قدر معشوق
جمالی آنچنان در روز بازار
ز شوق عاشقان آید پدیدار
چو معشقوست عاشق آور خویش
چو خود عاشق نبیند در خور خویش
اگر معشوق خواهد شد بعیّوق
نه بینی هیچ عاشق غیر معشوق
چو معشوقست خود را عاشق انگیز
بجز معشوق نبود عاشقی نیز
اگر عاشق شود جاوید ناچیز
وگر گم گردد از هر دوجهان نیز
اگر او نیست ور هستست او را
دل معشوق در دستست او را
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۱۴) حکایت شعبی و آن مرد که صعوۀ گرفته بود
چنین گفتست شعبی مردِ درگاه
که شخصی صعوهٔ بگرفت در راه
بدو آن صعوه گفت ازمن چه خواهی
وزین ساق و سر و گردن چه خواهی
گرم آزاد گردانی ز بندت
در آموزم سه حرف سودمندت
یکی در دست تو گویم ولیکن
دُوُم چو بر پَرم بر شاخِ ایمن
سیُم چون جای تیغِ کوه جویم
ز تیغ کوه آن با تو بگویم
بصعوه گفت بر گوی اوّلین راز
زبان بگشاد صعوه کرد آغاز
که هرچ از دست شد گر هست جانی
برو حسرت مخور هرگز زمانی
رها کردش بقول خویش از دست
که تا شد در زمان بر شاخ بنشست
دوم گفتا محالی گر شنیدی
مکن باور چون آن ظاهر ندیدی
بگفت این و روان شد تا سر کوه
بدو گفت ای ز بدبختی در اندوه
درونم بود دو گوهر قوی حال
که هر یک داشت وزن بیست مثقال
مرا گر کشتئی گوهر ترا بود
مرا از دست دادی بس خطا بود
دل آن مرد خونین شد ز غیرت
گرفت انگشت در دندانِ حیرت
بصعوه گفت باری آن سیُم حرف
بگو چون گشت بحر حسرتم ژرف
بدو گفتا نداری ذرّهٔ هوش
که شد دو حرفِ پیشینت فراموش
چو زان دو حرف نشنیدی یکی راست
سیُم را ازچه باید کرد درخواست
ترا گفتم مخور بر رفته حسرت
مکن باور محال ای پاک سیرت
تو بر رفته بسی اندوه خوردی
محالی گفتمت تصدیق کردی
دو مثقالم نباشد گوشت امروز
چهل مثقال دو دُرّ شب افروز
چگونه نقد باشد در درونم
ترا دیوانه می‌آید کنونم
بگفت این و بپرّید از سر کوه
بماند آن مرد در افسوس و اندوه
کسی کو از محال اندیشه دارد
شبانروزی تحیر پیشه دارد
قدم نتوان نهاد آنجا که خواهی
بفرمان رَو بفرمان کن نگاهی
که هر کو نه بامر حق قدم زد
چو شمع از سر برآمد تا که دم زد
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۱) سکندر و وفات او
سکندر در کتابی دید یک روز
که هست آب حیات آبی دلفروز
کسی کز وی خورد خورشید گردد
بقای عمرِ او جاوید گردد
دگر طبلیست با او سرمه دانی
که هر دو هست با او خرده دانی
شنیدم من ز استاد مدرّس
که بود آن سرمه وان طبل آنِ هرمس
اگر قولنجِ کس سخت اوفتادی
بر آن طبل ار زدی دستی گشادی
کسی کز سرمه میلی درکشیدی
ز ماهی تا بساق عرش دیدی
سکندر را بغایت آرزو خاست
که او را گردد این سه آرزو راست
جهان می‌گشت با خیلی گروهی
که تا روزی رسید آخر بکوهی
نشانی داشت آنجا کوه بشکافت
پس از ده روز و ده شب خانهٔ یافت
درش بگشاد و طاقی درمیان بود
در او آن طبل بود و سرمه دان بود
کشید آن سرمه وچشمش چنان شد
که عرش و فرش در حالش عیان شد
امیری بود پیشش ایستاده
مگر زد دست بر طبل نهاده
رها شد زو مگر بادی بآواز
بدرّید آن ز خجلت از سر ناز
سکندر گرچه خامُش کرد اما
دریده گشت آن طبل معمّا
شد القصّه برای آبِ حیوان
بهندستان و تاریکی چو کیوان
چرا با تو کنم این قصّه تکرار
که این قصّه شنیدستی تو صد بار
چو شد عاجز در آن تاریکی راه
بمانده هم سپه حیران و هم شاه
پدید آمد قوی یکپاره یاقوت
که در وی خیره شد آن مردِ مبهوت
هزاران مور را می‌دید هر سوی
که می‌رفتند هر یک از دگر سوی
چنان پنداشت کان یاقوت پاره
برای عجز اوشد آشکاره
خطاب آمد که این شمع فروزان
برای خیلِ مورانست سوزان
که تا بر نورِ آن موران گمراه
شوند از جایگاه خویش آگاه
مگر نومید گشت آنجا سکندر
که چون شد بهرِ موری سنگ گوهر
ز تاریکی برون آمد جگر خون
دلش را هر نفس حالی دگرگون
بجای منزلی دو منزل آمد
که تا آخر بخاک بابل آمد
نوشته داشت اسکندر که آنگاه
که وقت مرگ برگیرندش از راه
بود از جوشنش بالین نهاده
ز آهن بستری زیرش فتاده
بود از زمردان دیوارِ خانه
ز زرّ سرخ آن را آسمانه
ببابل آمدش قولنج پیدا
ز درد آن فرود آمد به صحرا
نیامد صبرِ چندانی براهش
که کس بر پای کردی بارگاهش
یکی زیبا زره زیرش گشادند
سرش ز اندوه بر زانو نهادند
در استادند خلقی گردِ او در
سپر بستند بر هم جمله از زر
سکندر خویشتن را چون چنان دید
در آن قولنج مرگ خود عیان دید
بسی بگریست امّا سود کَی داشت
که مرگ بی محابا را ز پی داشت
ز شاگردانِ افلاطون حکیمی
که ذوالقرنین را بودی ندیمی
نشست و گفت مر شاه جهان را
که آن طبلی که هرمس ساخت آن را
چو تو در دستِ نااهلان نهادی
بدست این چنین علّت فتادی
اگر آن را بکس ننمودئی تو
بدین غم مبتلا کی بودئی تو
بدان طالع که کرد آن طبل حاضر
کجا آن وقت گردد نیز ظاهر
چو قدر آن قدر نشناختی تو
ز چشم خویش دور انداختی تو
اگر آن همچو جان بودی عزیزت
رسیدی شربتی زان چشمه نیزت
ولیکن غم مخور دو حرف بنیوش
که به از آبِ حیوان گر کنی نوش
چنین ملکی و چندینی سیاست
همه موقوف بادیست از نجاست
چنین ملکی که کردی تو درو زیست
ببین تا این زمان بنیاد بر چیست
چنین ملکی چرا بنیاد باشد
که گر باشد وگرنه باد باشد
مخور زین غم مرو از دست بیرون
که بادی میرود از پست بیرون
در آن آبِ حیوان را که جُستی
اگرچه این زمان زو دست شُستی
تفکّر کن مده خود را بسی پیچ
که آن علم رزینست و دگر هیچ
اگر آن علم بنماید بصورت
بوَد آن آبِ حیوان بی کدورت
ترا این علم حق دادست بسیار
چو دانستی بمیر آزاد و هشیار
چو بشنید این سخن از اوستاد او
دلش خون شد بشادی جان بداد او
مخور غم ای پسر تو نیز بسیار
که هست آن آب علم و کشفِ اسرار
اگر بر جان تو تابنده گردد
دلت کَوَنین را بیننده گردد
اگر تو راهِ علم و عین دانی
ترا آنست آب زندگانی
اگر تو راه دان آن نباشی
در آن بینش به جز شیطان نباشی
کرامات تو شیطانی نماید
همه نور تو ظلمانی نماید
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۱۰) حکایت روباه که در دام افتاد
بدام افتاد روباهی سحرگاه
بروبه بازی اندیشید در راه
که گر صیّاد بیند همچنینم
دهد حالی بگازر پوستینم
پس آنگه مرده کرد او خویشتن را
ز بیم جان فرو افکند تن را
چو صیّاد آمد او را مرده پنداشت
نمی‌یارست روبه را کم انگاشت
ز بُن ببرید حالی گوش او لیک
که گوش او بکار آید مرا نیک
بدل روباه گفتا ترکِ غم گیر
چو زنده ماندهٔ یک گوشه کم گیر
یکی دیگر بیامد گفت این دم
زبان او بکار آید مرا هم
زبانش را برید آن مرد ناگاه
نکرد از بیمِ جان یک ناله روباه
دگر کس گفت ما را از همه چیز
بکار آید همی دندانِ او نیز
نزد دم تا که آهن درفکندند
بسختی چند دندانش بکندند
بدل روباه گفتا گر بمانم
نه دندان باش ونه گوش و زبانم
دگر کس آمد و گفت اختیارست
دل روبه که رنجی را بکارست
چو نام دل شنید از دور روباه
جهان برچشمِ او شد تیره آنگاه
بدل می‌گفت با دل نیست بازی
کنون باید بکارم حیله سازی
بگفت این و بصد دستان و تزویر
بجَست از دام همچون از کمان تیر
حدیث دل حدیثی بس شگفتست
که دو عالم حدیثش درگرفتست
روا داری که در خونم نشانی؟
حدیث دل مگو دیگر تو دانی
چو دل خون شد بگو از دل چه گویم
ز دل با مردم غافل چه گویم
دلم آنجا که معشوقست آنجاست
من آنجا کی رسم این کی شود راست
دل من گُم شد از من ناپدیدار
نه من از دل نه دل از من خبردار
چو دائم از دل خود بی‌نشانم
نشانی کی بود ازدلستانم
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۱۸) حکایت عیسی علیه السلام با جهودان
بکوئی می فرو شد عیسی پاک
جهودانش بسی دشنام بی باک
بدادند و خوشی آن پاک زاده
دعا می‌گفتشان روئی گشاده
یکی گفتش نمی‌کردی پریشان
ز دشنام و دعاگوئی بر ایشان؟
مسیحش گفت هر دل جان که دارد
از آن خود کند خرج آن که دارد
ترا نقدی که در دریای جانست
اگر موجی زند از جنسِ آنست
ولیکن تا دم آخر نیاید
ترا نقد درون ظاهر نیاید
محکّ جانِ مردان آن زمانست
که اعمی آن زمان صاحب عیانست
غم فردا ترا امروز باید
دلت از خوفِ آن جانسوز باید
بباید هر دمت صد بار مردن
که بتوانی تو این وادی سپردن
اگر از ابر بارد بر توآتش
تو می‌باید که باشی در میان خوش
اگر در وقتِ جان دادن خوش آئی
بمعنی گرم‌تر از آتش آئی
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۲۱) حکایت سپهدار که قلعۀ کرد با دیوانه
سپهداری برای کوتوالی
بجائی قلعهٔ می‌کرد عالی
یکی دیونهٔ آمد پدیدار
به پیش خویش خواندش آن سپهدار
بدو گفتا ببین کین قلعه چونست
ز رفعت جفت طاق سر نگونست
ازین قلعه کسی کاعزاز دارد
ببین تا چه بلا زو باز دارد
زبان بگشاد آن دیوانه حالی
بدو گفتا تو مردی تیره حالی
بلا چون ز آسمان می‌افتد آغاز
بقلعه می‌روی پیش بلا باز
بلای خویشتن چون تو تمامی
بلائی نیز مطلب ای گرامی
ز خویش و از بلای خویش آنگاه
خلاصی باشدت کلّی درین راه
که افتاده شوی و پست گردی
نمانی زنده تا که هست گردی
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
(۷) حکایت پادشاه و انگشتری
جهان را پادشاهی پاک دین بود
که ملک عالمش زیر نگین بود
نبودش در همه عالم نظیری
که بودش از همه عالم گزیری
سواد ملکش از مه تا به ماهی
ز شرقش تا به غربش پادشاهی
حکیمانی که پیش شاه بودند
که اجری خوارهٔ درگاه بودند
چنین گفت ای عجب روزی به ایشان
که حالی می‌رود بر من پریشان
دلم را آرزوئی بس عجب خاست
نمی‌دانم که این از چه سبب خاست
مرا سازید یک انگشتری پاک
که هر وقتی که باشم نیک غمناک
چو در وی بنگرم دلشاد گردم
ز دست تُرکِ غم آزاد گردم
وگر دلشاد گردم نیز از بخت
چو در وی بنگرم غمگین شوم سخت
حکیمان زو امان جستند یک چند
نشستند آن بزرگان خردمند
بسی اندیشه و فکرت بکردند
بسی خونابه ی حسرت بخوردند
به آخر اتّفاقی جزم کردند
به یک ره بر نگینی عزم کردند
که بنگارند بر وی این رقم زود
که آخر بگذرد این نیز هم زود
چو ملک این جهان ملکی روندست
به ملک آن جهان شد هر که زنده ست
اگر آن ملک خواهی این فدا کن
به ابراهیمِ ادهم اقتدا کن
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
المقالة الثامن عشر
پسر گفتش چو آن خاتم عزیزست
بگو باری که سرّ آن چه چیزست
که گر دستم نداد آن خاتم امروز
شوم از علمِ آن باری دلفروز
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
(۹) حکایت بایزید با مرد مسافر
برای بایزید آمد ز جائی
غریبی، در بزد چون آشنائی
میان خانه در شیخ نکورای
بفکرت ایستاده بوده بر پای
بدو گفتا نگوئی کز کجا ام؟
غریبش گفت مردی آشناام
غریبم آمده بهر لقائی
ببوی بایزید از دور جائی
جوابش داد شیخ عالم افروز
که ای درویش سی سالست امروز
که من در آرزوی بایزیدم
بسی جستم ولی گردش ندیدم
ندانم تا چه افتاد و کجا شد
نمی‌بینم مگر از چشم ما شد
چنان در زر وجودش گشت خاموش
که می‌شد قرب سی سالش فراموش
کسی کو جاودانه محوِ زر شد
ز خود هرگز نداند با خبر شد
ولیکن کیمیا آنست مادام
که نور الله نهندش سالکان نام
اگر بر کافری تابد زمانی
فرو گیرد ز نور او جهانی
چو زد بر سحرهٔ فرعون آن نور
چنان نزدیک گشتند آن چنان دور
اگر بر پیرزن تابد زمانی
کند چون رابعه‌ش مرد جهانی
وگر بر بیل زن تابد باعزاز
چو خرقانیش گرداند سرافراز
وگر یک ذرّه با معروف گردد
ز ترسائی بدین موصوف گردد
وگر پیش فُضَیل آید پدیدار
شود از ره زنی ره دانِ اسرار
وگر درجان ابن ادهم آید
دلش سلطانِ هر دو عالم آید
وگر بر تن زند دل گردد آن خاک
وگر بر دل زند جانی شود پاک
چو جان در خویشتن آن نور یابد
دو گیتی را ز هستی دور یابد
چو جان زان نور گردد محو مطلق
به سبحانی برون آید و اناالحق
چو در صحن بهشت آید باخلاص
خطابش این بوَد از حضرت خاص
که هست این نامه از شاه یگانه
به سوی پادشاه جاودانه
چو از خاصّ خودش پوشند جامه
ز قُدّوسی بقّدوسیست نامه
چو قدّوسی توانی جاودان گشت
همه تن دل همه دل نیز جان گشت
چو دادت صورة خوب و صفت هم
بیا تا بدهدت این معرفت هم
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
خواستن موبد شهرو را و عهد بستن شهرو با موبد
چنان آمد که روزی شاه شاهان
که خواندندش همی موبد منیکان
بدین آن سیمتن سروِ روان را
بت خندان و ماه بانوان را
به تنهایی مرُو را پیش خود خواند
به سان ماه نو بر گاه بنشاند
به رنگ روی آن حور پری زاد
گل صد برگ یک دسته بدو داد
به ناز و خنده و بازی و خوشّی
بدو گفت ای همه خوبی و گشّی
به گیتی کام راندن با تو نیکوست
تو بایی در برم یا جفت یا دوست
که من دارم ترا با جان برابر
کنم در دست تو شای سراسر
همیشه پیش تو باشم به فرمان
چو پیش من به فرمانست گیهان
ترا از هر چه دارم بر گزینیم
به چشم دوستی جز تو نبینم
که کام تو زیم با تو همه سال
ببخشایم به تو جان و دل و مال
اگر با روی تو باشم شب و روز
شب من روز باشد روزْ نوروز
چو از شاه این سخن بشنید شهرو
به ناز او را جوابی داد نیکو
بدو گفت ای جهان کامگاری
چرا بر من همی افسوس داری
نه آنم من که یار و شوی جویم
کجا من نه سزای یار و شویم
نگویی چون کنم با شوی پیوند
ازان پس کز من آمد چند فرزند
همه گردان و سالاران و شاهان
هنرمندان و دلخواهان و ماهان
ازیشان مهترین آزاده ویرو
که بیش از پیل دارد سهم و نیرو
ندیدی یو مرا روز جوانی
میان کام و ناز و شادمانی
سهی بر رسته همچون سرو آزاد
همی برد از دو زلفم بویهاباد
ز عمر شویش بودم صر بهاران
چو شاخ سرخ بید از جویباران
همی گم کرد از دیدار من راه
به روز پاک خورشید و به شب ماه
بسا رویا که از من رفت آبش
بسا چشما که از من رفت خوابش
اگر بگذشتمی یک روز در کوی
بدی آن کوی تا سالی سمن بوی
جمالم خسروان را بنده کردی
نسیمم مردگان را زنده کردی
کنون عمرم به پاییزان رسیدست
بهار نیکوی از من رمیدست
زمانه زرد گل بر روی من عیخت
همان مشکم به کافور اندر آمیخت
روزیم آب خوبی را جدا کرد
بلورین سرو قدّم را دوتا کرد
هر آن پیری که بُرنایی نماید
جهانش ننگ و و رسوایی فزاید
چو کاری بینی از من ناسزاوار
به رشتی هم به چشم تو شوم خوار
چو بشنید این سخن موبد منیکان
بدو گفت ای سخنگو ماه تابان
همیشه شادکام و شادمان باد
هر آن مادر که همچون تو پری زاد
دهان پر نوش بادا مادرت را
که زاد این سرو بالا پیکرت را
زمینی کاو ترا پرورد خوش باد
درو مردم همیشه شاد و گش باد
چو در پیری بدین سان دلستانی
چگونه بوده ای روز جوانی
گلت چون نیم پزمرده چنینست
سزاوار هزاران آفرینست
به گاه تازگی چون فتنه بودست
دل آزاد مردان چون ربودست
کنون گر تو نباشی جفت ویارم
نیارایی به شادی روزگارم
ز تخم خویش یک دختر به من ده
به کام دل صنوبر با سمن به
کجاچون تخم باشد بی گمان بر
بود دخت تو مثل تو سمن بر
به نیکی و به شادی در فزایم
که باشد آفتاب اندر سرایم
چو یابم آفتاب مهربانی
نخواهم آفتاب آسمانی
به پاسخ گفت شهرو شهریارا
ز دامادیت بهتر چیست ما را
مرا گر بودی اندر پرده دختر
کنون روشن شدی کارم زاختر
به جان تو که من دختر ندارم
و گر دارم چگونه پیش نارم
نزادم تا کنون دختر وزین پس
اگر زایم تویی داماد من بس
صبه شوهر بود شهر را یکی شاه
بزرگ و نامور از کضور ماهص
صشده پیر و بفسرده ورا تن
به نام نیکیش خواندند قارنص
چو با جفت عنین خویش پیوست
چو شاخ خشک گشته سرو اوپستص
چو شهرو خورد پیش شاه سوگند
بدین پیمان دل شه گشت خرسند
سخن گفتند ازین پیمان فراوان
به هم دادند هر دو دست پیمان
گلاب و مشک را در هم سرشتند
وزو بر پرنیان عهدی نبشتند
که شهرو گر یکی دختر بزاید
به گیتی جز شهنشه را نشاید
نگر تا در چه سختی او فتادند
که نازاده عروسی را بدادند
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
اندر صفت جنگ موبد و ویرو
چو از خاور بر آمد اختران شاه
شهی کش مه وزیرست آسمان گاه
دو کوس کین بغرید از دو درگاه
به جنگ آمد دو لشکر پیش دو شاه
نه کوس جنگ بود آن دیو کین بود
که پر کین گشت هرک آن بانگ بشنود
عدیل صور شد نای دمنده
تبیره مرده را می کرد زنده
چنان کز بانگ رعد نوبهاران
برون آید بهار از شاخساران
به بنگ کوس کین آمد همیدون
ز لشکر گه بهار جنگ بیرون
به قلب اندر دهل فریاد خوانان
که بشتابید هیچ ای جان ستانان
در آن فریاد صنج او را عدیلی
چو قوالان سرایان با سپیلی
هم آن شیپور بر صد راه نالان
بسان بلبل اندر آبسالان
خروشان گاو دُم با او به یک جا
چو با هم دو سراینده به همتا
ز پیش آنکه بی جان گشت یک تن
همی کرد از شگفتی بوق شیون
به جنگ جنگجویان تیغ رخشان
همی خندید هم بر جان ایشان
صف جوشن وران بر روی صحرا
چو کوه اندر میان موج دریا
به موج اندر دلیران چون نهنگان
به کوه اندر سواران چون پلنگان
همان مردم کجا فرزانه بودند
به دشت جنگ چون دیوانه بو
کجا دیوانه ای باشد به هر باب
که نز آتش بپرهیزد نه از آب
نه از نیزه بترسد نی ز شمشیر
نه از پیلان بیندیشد نه از شیر
در آن صحرا یلان بودند چونین
فدای نام کرده جان شیرین
نترسیدند از مردن گه جنگ
ز نام بد بترسیدند و از ننگ
هوا چون بیشهء دد بود یکسر
ز ببر و شیر و گرگ و خوگ پیکر
چو سر و ستان شده دشت از درفشان
ز دیبای درفشان مه درفشان
فراز هر یکی زرّین یکی مرغ
عقاب و باز با طاووس و سیمرغ
به زیر باز در شیر نکو رنگ
تو گفتی شیر دارد باز در جنگ
پی پیلان و سمّ باد پایان
شده آتش فشانان سنگ سایان
زمین از زیر ایشان شد بر افراز
به گردون رفت و پس آمد از او باز
نبودش جای بنشستن به گیهان
همی شد در دهان و چشم ایشان
بسا اسپ سیاه و مرد برنا
که گشت از گرد خنگ و پیر سیما
دلاور آمد از بد دل پدیدار
که این با خرّمی بد آن به تیمار
یکی را گونه شد همرنگ دینار
یکی را چهره شد مانند هلنار
چو آمد هر دو لشکر تنگ در هم
ز کین بردند گردان حمله برهم
تو گفتی ناگهان دو کوه پولاد
در آن صحرا به یکدیگر در افتاد
پیمبر شد میان هر دو لشکر
خدنگ چار پرّو خشک سه پر
رسولانی که از دل راه جستند
همی در چشم یا در دل نشستند
به هر خانه که منزلگاه کردند
ز خانه کدخدایش را ببردند
مصاف جنگ و بیم جان چنان شد
که رستاخیز مردم را عیان شد
برادر از برادر گشت بیزار
بجز کردار خود کس را نبد یار
بجس بازو ندیدند ایچ یاور
بجز خنجر ندیدند ایچ داور
هر آن کس را که بازو یاوری کرد
به کام خویش خنجر داوری کرد
تو گفتی جنگیان کارنده گشتند
همه در چشم و دل پولاد کشتند
سخن گویان همه خاموش بودند
چو هشیاران همه بیهوش بودند
کسی نشنید آوازی در آن جای
مگر آواز کوس و نالهء نای
گهی اندر زره شد تیغ چون آب
گهی در دیدگان شد تیر چون خواب
گهی رفتی سنان چون عشق در بر
گهی رفتی تبر چون هوش در سر
همی دانست گفتی تیغ خونخوار
که جان در تن کجا بنهاد دادار
بدان راهی کجا تیغ اندرون شد
ز مردم هم بدان ره جان برون شد
چو میغی بود تیغ هندوانی
ازو بارنده سیل ارغوانی
چو شاخ مُرد بر وی برگ گلنر
چو برگ نار بر وی دانهء نار
به رزم اندر چو درزی بود ژوپین
همی جنگ آوران را دوخت برزین
چو بر جان دلیران شد قصا چیر
یکی گور دمنده شد یکی شیر
چو بر رزم دلیران تنگ شد روز
یکی غُرم دونده شد یکی یوز
در آن انبوه گردان و سواران
وز آن شمشیر زخم و تیرباران
گرامی باب ویسه گرد قارن
به زاری کشته شد بر دست دشمن
به گرد قارن از گردان ویرو
صد و سی گرد کشته گشت با او
ز کشته پشته ای شد زعفرانی
ز خون رودی به گردش ارغوانی
تو گفتی چرخ زرین ژاله بارید
به گرد ژاله برگ لاله بارید
چو ویرو دید گردان چنان زار
به گرد قارن اندر کشته بسیار
همه جان بر سر جانش نهاده
به زاری کشته با خواری فتاده
بگفت آزادگانش را به تندی
که از جنگ آوران زشتست کندی
شما را شرم باد از کردهء خویش
وزین کشته یلان افتاده در پیش
نبیند این همه یاران و خویشان
که دشمن شاد گشت از مرگ ایشان
ز قارن تان نیفزاید همی کین
که ریش پیر او گشتست خونین
بدین زاری بکشتستند شاهی
ز لشکر نیست او را کینه خواهی
فرو شد آفتاب نیک نامی
سیه شد روزگار شادکامی
بترسم کافتاب آسمانی
کنون در باختر گردد نهانی
من از بد خواه او ناخواسته کین
نکرده دشمنانش را بنفرین
همی بینید کامد شب به نزدیک
جهان گردد هم اکنون تنگ و تاریک
شما از بامدادان تا به اکنون
بسی جنگ آوری کردید و افسون
هنوز این پیکر وارون به پایست
هنوز این موبد جادو به جایست
کنون با من زمانی یار باشید
به تندی اژدها کردار باشید
که من زنگ از گهر خواهم زدودن
به کینه رستخیز او را ننودن
جهان را از بدش آزاد کردن
روان قارن از وی شاد کردن
چو ویرو با دلیران این سخن گفت
ز مردی پر دلی را هیچ ننهفت
پس آنگه با پسندیده سواران
ستوده خاصگان و نامداران
ز صفّ خویش بیرون تاخت چون باد
چو آتش در سپاه دشمن افتاد
ز تندی بود همچون سیل طوفان
کجا او را به مردی بست نتوان
سخن آنجا به شمشیر و تبر بود
همیدون بازی گردان به سر بود
نکرد از بُن پدر آزرم فرزند
نه مرد جنگ روی خویش و پیوند
برادر با برادر کینه ور بود
ز کینه دوست از دشمن بتر بود
یکی تریکی از گیتی بر آمد
که پیش از شب رسیدن شب در آمد
در آن دم گشت مردم پاک شبکور
به گرد انبشته شد چشمهء هور
چو اندر گرد شد دیدار بسته
برادر را برادر کرد خسته
پدر فرزند خود را باز نشناخت
به تیغش سر همی از تن بینداخت
سنان نیزه گفتی بابزهن بود
برو بر مرغ مرد تیغ زن بود
خدنگ چار پر همچون درختان
برُسته از دو چشم شوربختان
درخت زندگانی رسته از تن
به پیشش ده گشته خود و جوشن
چو خنجر پرده را تن بدرّید
درخت زندگانی را ببرّید
هوا از نیزه گشته چون نیستان
زمین از خون مردم چون میستان
ز بس گرزو ز بس شمشیر خونبار
جهان پر دود و آتش بود هنوار
تو گفتی همچو باد تند شد مرگ
سر جنگاوران می ریخت چون برگ
سر جنگاوران چون گوی میدان
چو دست پای ایشان بود چو گان
یلان را مرگ بر گل خوابنیده
چو سروستان سغد از بن بریده
چو خورشید فلک در باختر شد
چو روی عاشقان همرنگ زر شد
تو گفتی بخت موبد بود خورشید
جهان از فرّ او ببرید امّید
ز شب آن را ستوهی بد به گردون
ز دشمن بود موبد را همیدون
هم آن بینندگان را شد ز دیدار
جهان بر خیل او زیر و زیر گشت
یکی بدبخت و خسته شد به زاری
یکی بدروز و کشته شد به خواری
میانجی گر نه شب بودی در آن جنگ
نرستی جان شاهنشه از آن ننگ
ننودش تیره شب راه رهایی
ز تریکی بُد او را روشنایی
عنان بر تافت از راه خراسان
کشید از دینور سوی سپاهان
نه ویرو خود مرو را آمد از پس
نه از گردان و سالاران او کس
گمان بودش که شاهنشاه بگریشت
به دام تنگ و رسوایی در آویخت
دگر لشکر به کوهستان نیارد
دگر آزار او جستن نیارد
دگر گون بود ویرو را گمانی
دگر گون بود حکم آسمانی
چو ویرو چیره شد بر شاه شاهان
بدید از بخت کام نیکخواهان
در آمد لشکری از کوه دیلم
گرفته از سپاهش دشت تارام
سپهداری که آنجا بود بگریخت
ابا دیلم به کوشش در نیاویخت
کجا دشمنش پر مایه کسی بود
مرو را زان زمین لشکر بسی بود
چو آگه شد از آن بدخواه ویرو
شگفت آمدْش کار چرخ بدخو
که باشد کام و نازش جفت تیمار
چو روز روشنست جفت شب تار
نه بی رنج است او را شادمانی
نه بی مرگست او را زندگانی
بدو در انده از شادی فزونست
دل دانا به دست او زبونست
چو از موبد یکی شادیش بننود
به بدخواه دگر شادیش بربود
سپاهی شد ازُو پویان به راهی
ز دیگر سو فراز آمد سپاهی
هنوزش بود خون آلود خنجر
هنوزش بود گرد آلود پیکر
دگر ره کار جنگ دشمنان ساخت
دگر ره پیکر کینه بر افراخت
دگر ره خنجر پر خون بر آهیخت
به جنگ شاه دیلم جشکر انگیخت
چو ویرو رفت با لشکر بدان راه
ز کارش آگهی آمد بر شاه
شهنشه در زمان از راه برگشت
به راه اندر تو گفتی پرّور گشت
چنان بشتاب لشکر را همی رانگ
که باد اندر هوا زو باز پس پیکر
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن ویس رامین را
سمن بر ویس گفتا همچنین باد
ز ما بر تو هزاران آفرین باد
شبت خوش باد و روزت همچو شب خوش
دلت گش باد و بختت همچو دل گش
من آن شایسته یارم کم تو دیدی
که همچون من نه دیدی نه شنیدی
نه روشن ماه من بی نور گشتست
نه مشکین زلف من کافور گشتست
نه خم زلفکانم گشت بی تاب
نه در اندر دهانم گشت بی آب
نه سروین قد من گشتست چنبر
نه سیمین کوه من گشتست لاغر
گر آنگه بود ماه نو رخانم
کنون خورشید خوبان جهانم
رخانم را بود حورا پرستار
لبانم را بود رذوان خریدار
به چهره آفتاب نیکوانم
به غمزه پادشاه جاودانم
به پیش عارذ من گل بود خوار
چنان چون خوار باشد پیش گل خار
صنوبر پیش بالایم بود چنگ
چو گوهر نزد دندانم بود سنگ
منم از خوب رویی شاه شاهان
چنان کز دلربایی ماه ماهان
نبرَّدکیسه را از خفته طرار
چنان چون من ربایم دل ز بیدار
نگیرد شیر گور و یوز آهو
چنان چون من به غمزه جان جادو
ز رویم مایه خیزد دلبری را
ز مویم مایه باشد کافری را
نبودم نزد کس من خوار مایه
چرا گشتم به نزد تو کدایه
اگر چه نزد تو خوار و زبونم
از آن یاری که تو داری فزونم
کنون هم گل همی بایدت و هم من
بدان تا گلت باشد جفت سوسن
چنین روز آمدت زین یافه تدبیر
سبک ویران شود شهری به دو میر
کجا دیدی دو تیغ اندر نیامی
و یا گم روز و شب در یک مقامی
مرا نادان همی خوانی شگفتست
ترا خودپای نادانی گرفتست
دلت گر ابله و نادان نبودی
به چونین جای بر پیچان نبودی
و گر نادان منم از تو جدایم
خداوند ترایم نه ترایم
بجای آور سپاس و شکر یزدان
که چون موبد نیی با جفت نادان
چو ویسه داد یکسر پاسخ رام
به مهر اندر نشد سنگین دلش رام
ز روزن باز گشت و روی بنهفت
نگهبانان و در بانانش را گفت
مخسپید امشب و بیدار باشید
به پاس اندر همه هشیار باشید
کجا امشب شبی بس سهمناکست
جهان را از دمه بیم هلاکست
ز باد تند و از هرّای باران
همی تازند پنداری سواران
جهان آشفته چون آشفته دریا
نوان در موجش این دل کشتی آسا
ز موج تند و باد سخت جستن
بخواهد هر زمان کشتی شکستن
چو رامین را به گوش آمد ز جانان
سخن گفتار او با پاسبانان
که امشب سربسر بیدار باشید
به پاس اندر همه هشیار باشید
امید از دیدن جانان ببرید
کجا بادش همه پهلو بدرید
نیارست ایستادن نیز بر جای
که نه دستش همه جنبید و نه پای
عنان رخش را بر تافت ناچار
هم از جان گشته نومید و هم از یار
همی شد در میان برف چون کوه
فزون از کوه او را بر دل اندوه
همی گفت ای دل اندیشه چه داری
اگر دیدی ز یار خویش خواری
به عشق اندر چنین بسیار باشد
تن عاشق همیشه خوار باشد
اگر زین روزت آید رستگاری
مکن زین پس بتان را خواستگاری
تو آزادی و هر گز هیچ آزاد
چو بنده بر نتابد جور و بیداد
ازین پس هیچ یار و دوست مگزین
به داغ این پسین معشوق بنشین
بر آن عمری که گم کردی همی موی
چو زین معشوق یاد آری همی گوی
دریغا رفته رنج و روزگارا
کزیشان خود دریغی ماند مارا
دریغا آن همه رنج و تگاپوی
که در میدان بسر برده نشد گوی
دریغا آن همه اومیدواری
که شد نا چیز چون باد گذاری
همی گفتم دلا بر گرد ازین راه
که پیش آید درین ره مر رتا چاه
همی گفتم زبانا راز مگشای
نهان دل همه با دوست منمای
که بس خواری نماید دوست مارا
همی دیدم من این روز آشکارا
که چون تو راز بر دلبر گشایی
نهانت هر چه هست او را نمایی
نماید دوست چندان ناز و گشّی
که در مهرش نماند هیچ خوشی
ترا به بود خاموشی ز گفتار
بگگفتی لاجرم گشتی چنین خوار
چه نیکو داستانی زد یکی دوست
که خاموشی به مرغان نیز نیکوست
عطار نیشابوری : بلبل نامه
حکایت
شنیدستم که در عهد گذشته
امیری بود والی عهد گشته
بسی نیک و بد عالم بدیده
ز هر دانا دلی پندی شنیده
پسر را گفت تا گردی تو پیروز
اگر دانا دلی پندی بیاموز
خردمندان بهشیاری دهند پند
نگیرد بی خرد پند از خردمند
مشو عاق و ببر فرمان پدر را
پدر هرگز نخواهد بد پسر را
پسر کو ناخلف باشد پسر نیست
پدر کو هم بدآموزد پدر نیست
بقای نسل را گر زن بخواهی
نگه دارد ترا از هر تباهی
به قول مصطفی دین در امان گیر
که کاری گر نیاید بی گمان تیر
پسر گفت ای پدر پند تو بند است
گزیده پند تو بیرون زچند است
زنان دامند و شیطان دام را ساز
مرا در دام شیطانی مینداز
تو ایمن باش و با من دل نگهدار
که من هرگز نبندم دل درین کار
چو شهوت را خرد بنده نگردد
دلم هرگز پراکنده نگردد
مرا پا بر سر خاری درآمد
ازین مشکل ترم کاری درآمد
پدر می‌گویدم زن خواه و دل گفت
مشو جفت بلا با زن مشو جفت
نمی‌دانم که را فرمان برم من
پدر را یا بترک سر کنم من
پدر گفت این صفت از خود مکن دور
مشو تلخ و مشوترش و مکن شور
ز سر بیرون کنی بازار و آزار
دل خود از چنین گفتار بازآر
به اول سعی کن در خیر کاری
که آفتها است در تأخیر کاری
به هم جمع آمدند کردند عروسی
مسلمان و مغ و گبر و مجوسی
شب اول میان شوهر و زن
نهاد افسار بروی شهوت تن
اگر عاقل بود زن را چو استر
به نرمی برکند افسار از سر
وگر ابله بود زن را چو خرشد
به تن تیر بلا را چون سپر شد
تو امشب باش تا کم زن نگردی
به بی شوئی بگرد زن نگردی
عطار نیشابوری : بلبل نامه
حکایت
شنید ستم من از پیر فتوت
به مکتب خانهٔ شهر مروت
زبان حال و رأی کسوت قال
بیاموزد نبی از عقل فعال
مثال خوش ترا خواهم نمودن
که صد دولت ترا خواهد گشودن
بفرما تا بیارند مرد استاد
یکی آیینهٔ سازند ز پولاد
ز هندوستان بیارند طوطیان را
پر از شکر بریزند آشیان را
به گرد آینه طوطی بیاورد
بخلوتخانهٔ شاه جهان برد
پس آیینه شد زیر گلیمی
چو موسی کرد با طوطی کلیمی
گمان بردش دل کژ بین طوطی
که طوطی می‌کند تلقین طوطی
بدین تصنیف شد طوطی سخندان
ملک زینسان کند تلقین انسان
ز سیمرغ وز بلبل و ز چکاوک
همین یک مرغ دارد طبع زیرک
ز جنس آدمی پیغمبرانند
که استعداد آن دارند و دانند
همی آید ملک تا حدانسان
نشیند از پس آیینهٔ جان
بیاموزد نبی را علم انسان
نبی آن علم را آرد بگفتار
عطار نیشابوری : بخش چهارم
المقالة الرابعه
الا ای جان و دل را درد و دارو
تو آن نوری که کم تمسه نارو
ز روزنهای مشکاتی مشبک
نشیمن کرده بر شاخی مبارک
تو در مصباح تن مشکوة نوری
ز نزدیکی که هستی دور دوری
زجاجه بشکن و زیتت فروریز
بنور کوکب دری درآویز
ترا با مشرق و مغرب چه کارست
که نور آسمان گردت حصارست
الا ای بلبل گویای اسرار
ز صندوق جواهر بند بردار
چو عیسی در سخن شیرین زفان شو
صدف را بشکن و گوهر فشان شو
بآواز خوش خود سر میفراز
که در ابریشم ونی هست آواز
خوش آوازی بلبل از تو بیش است
که سرمست خوش آوازی خویش است
ز شنوائی خود چندین بمخروش
که بانگی بشنود ده میل خرگوش
ز بینائی مدان این فر و فرهنگ
که گنجشکی ببیند بیست فرسنگ
ز بویایی ناقص نیز کم گوی
که از یک میل موشی بشنوی بوی
زوهم خود مدان خود را تزید
که آب از وهم خود بنمود هدهد
تو گر بیشی از آن جمله از آنی
که بس گویا و بس پاکیزه دانی
الا ای قطره بالا گزیده
ز دریای قدم بویی شنیده
ز دریا گرچه بالایی گزیدی
ولیکن در کمال خود رسیدی
چو از دریا سوی بالا شدی تو
صدف را لولوی لالا شدی تو
تو ناکرده سفر گوهر نگردی
چو خاکستر شدی اخگر نگردی
سفر کردی ز دریا سوی عنصر
سفر ناکرده قطره کی شود در
نخستین قطره باران سفر کرد
و از آن پس قعر دریا پر گهر کرد
بدریا گر گهر پنهان بماند
گهر با خاک ره یکسان بماند
ولی چون گوهر از دریا برآید
ززیر طشت پر زر با سرآید
چو برگ تود از موضع سفر کرد
ز دیبا و ز اطلس سر بدر کرد
سفر را گرنه این انجام بودی
فلک را یک نفس آرام بودی
سفر را گر چنین قدری نبودی
مه نو از سفر بدری نبودی
الا ای نیک یار تند مستیز
دمی زین چارچوب طبع برخیز
بپرواز جهان لامکان شو
زمانی بی زمین و بی زمان شو
که اندر لازمان صد سال و یک دم
بپیشت هر دو یکسانند با هم
دمی آنجایگه صد سال باشد
ز استقبال و ماضی حال باشد
ولیکن حال نبود در زمانی
از آن معنی که نبود آسمانی
نیابی انقضای دور دوران
نبینی انقلاب چرخ گردان
چو نور دیده باشد آسمانها
نباشد چون چنینها آنچنانها
نه نقصان باشد آنجا نه کمالی
نه ماضی و نه مستقبل نه حالی
چوهست آن حضرت از هر دو جهان دور
ازآنست از زمان و از مکان دور
بود در یک نفس مهدی و آدم
نه آن یک بیش ازین نه این از آن کم
چو حالی این زمین کردی بدل تو
یکی بینی ابد را با ازل تو
چو آنجا نه چه ونه چند باشد
ازل را با ابد پیوند باشد
یقین دانم که هر دو جز یکی نیست
محقق را درین معنی شکی نیست
الا یا مهره باز حقه پرداز
نقاب از لعبت معنی برانداز
مشعبدوار چابک دستی کن
شرابی درکش و بدمستی کن
بخاک آینه جان پاک بزدای
تهی کن حقه را و پاک بنمای
ز بند پیچ بر پیچ زمانه
گرفتار آمدی در کنج خانه
اگر تو روی بنمائی ز پرده
بسوزی هفت چرخ سال خورده
تو گنجی نه سپهرت درمیانه
برآی از چار دیوار زمانه
طلسم و بند نیز نجات بشکن
در و دهلیز موجودات بشکن
تو گنجی لیک در بند طلسمی
تو جانی لیک در زندان جسمی
ازین زندان دنیا رخت برگیر
بکلی دل ز بند سخت برگیر
میان پارگین و آز ماندی
نمی‌دانی که ازچه باز ماندی
تو معذوری که آگاهی نداری
که اینجا آنچ می‌خواهی نداری
چو از حق برگ رندان می‌نیابی
عجب نبود اگر آن می‌نیابی
الا یا مرغ حکمت دان زمانی
چه خواهی یافت زین به آشیانی
بپرواز معانی باز کن پر
سرای هفت در را باز کن در
چو بگذشتی ز چار ونه بپرواز
ز خود بگذر بحق کن چشم خود باز
چرا مغرور جای دیو گشتی
تو دیوانه شدی کالیو کشتی
چو میدانی که می‌باید شدن زود
نه خواهد نیز روی آمدن بود
چه خواهی کرد جای مکر و تلبیس
ز دنیا بگذر و بگذار ابلیس
بدان کاقطاع ابلیس است دنیا
سرای مکر و تلبیس است دنیا
سرای او بدو ده باز رفتی
نظر بر پیشگاه انداز و رفتی
چو نست ابلیس را با جای تو کار
تو نیز از جای او بگذر بهنجار
چو زین گلخن بدان گلشن رسیدی
همان انگار کین گلخن ندیدی
نخستین در جهان قدس بخرام
وزان پس در جهان انس نه گام
چو بر استبرق خضرا نشینی
تو باشی جمله و خود را نه بینی
چو بگذشتی ز چندان پرده و دام
بیک چندی شوی هادی بر آن بام
شود چشمت بخورشید جهان باز
شود بر تو در دریای جان باز
چو تو هادی شدی در خود نگه کن
بدان خود را و قصد بارگه کن
که چون خود دان شوی حق دان شوی تو
از آن پس زود در پیشان شوی تو
اگر هستی حجابی پیشت آرد
از آن حالت دمی با خویشت آرد
چو هستی تو ننماید بر او
ز خود بی خود بمانی بر در او
دگرره پرده‌ای در پیش آید
خودی در بی خودی با خویش آید
چو آگه شد شود لذت پدیدار
ز شادی در خروش آید دگر بار
چو پروانه بر آتش می‌زند خویش
که تا هستی او برخیزد از پیش
چو برخیزد حجاب هستی او
دگر ره قوت آرد مستی او
گهی افتان گهی خیزان بماند
گهی بیجان گهی با جان بماند
گهی در لذتی گه در فنایی
گهی در فرقتی گه در بقایی
بگویم این سخن سرباز با تو
که گه غم چیست گاهی ناز با تو
قدم را با حدوث آویزشی نیست
وگر آویز شست آمیزشی نیست
کنون ای آفتاب سایه پرورد
که گفتت کز کنار دایه برگرد
چو تودر عالم حادث شتابی
ز نور عالم ثالث چه یابی
الا ای مرغ بیرون آی ازین دام
دمی در مرغزار خلد بخرام
چو هستی بر دل اسرارگشته
ز شاخ عشق برخوردار گشته
بگردان روی از دیوار آخر
فرو شو در پی اسرار آخر
همی هر ذره از عالم که بینی
اگر تو در پی آن می‌نشینی
چنان پیدا شود آن ذره در راه
که نوری گردد از انوار درگاه
شود هر ذرهٔ چون آفتابی
پدید آید حجابی از حجابی
برون می‌آید از استار اسرار
رهی دور و نهایت ناپایدار
نه هرگز هیچ کس پیشانش یابد
نه هرگز غایت و پایانش یابد
چنین گفتست طاهر پاک بازی
که من چل سال ماندم در نیازی
ز یک یک ذره سوی دوست راهست
ولی برچشم تو عالم سیاه است
نهادت پرده و دادت بسی هیل
که تا نا اهل پیدا آید از اهل
تو گر اهلیتی داری درین راه
ز یک یک ذره می شو تا بدرگاه
ز پیشان گر نظر بر تو نبودی
ز سوی تو سفر بر تو نبودی
ولی چون نور پیشان رهبر تست
چرا این کاهلی در جوهر تست
ببین آخر اگر داری حضوری
که هر دم می‌رسد از یار نوری
ز تو گر یار گیرد یک نظر باز
به دیناری نبابی هیچ زنار
اگر روشن کنی آیینه دل
دری بگشایدت در سینه دل
دری کان در چو بر دلبر گشاید
فلک را پرده داری برنشاید
تو را سه چیز می‌باید ز کونین
بدانستن عمل کردن شدن عین
چو علمت از عبادت بین گردد
دلت آیینه کونین گردد
عطار نیشابوری : بخش پنجم
المقاله الخامسه
دلا یک دم رها کن آب و گل را
صلای عشق در ده اهل دل را
ز نور عشق شمع جان برافروز
زبور عشق از جانان درآموز
چو زیر از عشق رمز راز می‌گوی
چو بلبل بی زبان اسرار می‌گوی
چو داود آیت سرگشتگان خوان
زبور عشق بر آشفتگان خوان
حدیث عشق ورد عاشقان ساز
دل و جان در هوای عاشقان باز
چو عود از عشق بر آتش همی سوز
چو شمعی می‌گری و خوش همی سوز
شراب عشق در جام خرد ریز
وز آنجا جرعهٔ بر جان خود ریز
خرد چون مست شد نیزش مده صاف
بگوشش باز نه تا کم زند لاف
چوعشق آمد خرد را میل درکش
بداغ عشق خود را نیل درکش
خرد آبست و عشق آتش بصورت
نسازد آب با آتش ضرورت
خرد جز ظاهر دو جهان نه بیند
ولیکن عشق جز جانان نه بیند
خرد گنجشک دام ناتمامیست
ولیکن عشق سیمرغ معانیست
خرد دیباچه دیوان راغست
ولیکن عشق دری شب چراغ است
خرد نقد سرای کایناتست
ولیکن عشق اکسیر حیاتست
خرد زاهد نمای هر حوالیست
ولیکن عشق شنگی لا ابالیست
خرد بر دل دلی پر انتظارست
ولیکن عشق در پیشان کار است
خرد را خرقه تکلیف پوشند
ولیکن عشق را تشریف پوشند
خرد راه سخن آموز خواهد
ولی عشق آه جان افروز خواهد
خرد جان پرور جان ساز آمد
ولی عشق آتش جان باز آمد
خرد طفل است و عشق استاد کار است
از این تا آن تفاوت بی شماراست
دو آیینه است عش و دل مقابل
که هر دو روی در روی‌اند از اول
میان هر دو یک پرده ست در پیش
ولیکن نیست بی پرده یکی بیش
ببین صورت درآبی بی کدورت
که یک چیزست با هم آب و صورت
ز دل تا عشق راهی نیست دشوار
میان عشق و دل موییست مقدار
جهان عشق دریاییست بی بن
وگر موییست برروید ز ناخن
چو آید لشگر عشق از کمین گاه
نماند عقل را از هیچ سو راه
گریزان گردد از هر سوی ناکام
چو عشق از در درآید عقل از بام
کسی کز عشق در دریای ژرفست
بداند کین چه کاری بس شگرفست
فتوح راه عاشق دار بازیست
تو پنداری مگر کین عشق بازیست
عجایب جوهریست این عالم عشق
که می‌گوید عرض باشد غم عشق
که دیدست این عرض هرگز بکونین
کزو یک عقل لایبقی زمانین
جهان پر شحنه سلطان عشق است
ز ماهی تا بماه ایوان عشق است
نشاید عشق را هر ناتوانی
بباید کاملی و کاردانی
شگرفی باید و پاکیزه بازی
که آید از هر اندوهیش نازی
درین دریای خون غرقه گشته
جهان بی دوست بروی حلقه گشته
هزاران جام در زهر اوفتاده
در آشامیده و ابرو گشاده
هزاران تیر محکم خورده بر دل
چو آهو می‌دود دو پای در گل
نه او را زهره فریاد کردن
نه ازجانان مجال یاد کردن
اگر از وصل او یابد نشانی
بهجران در گریزد هر زمانی
که دارد تاب قرب وصل جانان
چه سنجد شب نمی در پیش طوفان
در آن دریا چنین قطره چه سنجد
بر آن خورشید یک ذره چه سنجد
بسی جانها در این یغما ببردند
بکلی جان ما از ما ببردند
بزیر پرده جانها آب کردند
تن اندر خاک و خون پرتاب کردند
بتنها راه بر جانها گرفتند
بجانها ترک دورانها گرفتند
جهانی گنج در چاهی نهادند
جهانی کوه بر کاهی نهادند
زمین و آسمان رادر گشادند
در ایثار جانها بر گشادند
زمین و آسمان محسوس کردند
جهان جاودان مدروس کردند
ز تن راهی بدل بردند ناگاه
ز دل راهی بجان آنگه بدرگاه
اساس چیزها بر هم نهادند
وز آن پس نام آن عالم نهادند
چو شد پرداخته چیزی گزیدند
که آنرا عشق گفتند و شنیدند
ترا این عشق آسان می‌نماید
که بر قدر تو چندان می‌نماید
علاج عشق اشک و صبر باید
گل ارچه تازه باشد ابر باید
خوشی عاشقان از اشک و صبرست
همه سرسبزی بستان از ابرست
اگر عاشق نماندی در جدایی
نبودی عشق را هرگز روایی
اگر معشوق آسان دست دادی
کجا این لذت پیوست دادی
اگر در عشق نبود انتظاری
نماند رونق معشوق باری
دمی در انتظار هم دم دل
بسی خوشتر بود از ملک حاصل
جوی اندوه عشق یار محرم
بسی خوشتر ز شادی دو عالم
دو عالم سایهٔ خورشید عشق است
دو گیتی حضرت جاوید عشق است
نگردد ذرهٔ در هر دو عالم
که تا نبود کمال عشق محرم
بدست حکمت خود حق تعالی
نهاد از بهر هر چیزی کمالی
نبات و معدن و حیوان و افلاک
میان باد و آب و آتش خاک
همه در عشق می‌گردند از حال
چه در وقت و چه در ماه و چه در سال
کمال عشق حیوان خورد و شهوت
کمال عشق انسان جاه و قوت
کمال چرخ از رفتن بفرمان
کمال چار گوهر چار ارکان
کمال هر یک اقطاعیست در خور
کزان اقطاع ننهد پای بر در
کمال ذره ذره ذکر و تسبیح
که عارف بشنود یک یک بتصریح
کمال عارفان در نیستی هست
کمال عاشقان در نیستی مست
کمال انبیا جایی که جا نیست
که گر کس داند آن جز حق روا نیست
کمال قدسیان در قربت عشق
کمال عشق هم در رتبت عشق
ز اول تا بآخر پیچ بر پیچ
کمالی گر نبودی هیچ بر هیچ
کمالی گر نباشد پس چه دانند
ز بی شوقی همه حیران بمانند
طلب جستن کمال آمد درین راه
دل دانا بود زین راز آگاه
زسر تا بن چو زنجیریست یکسر
رهی نزدیک دان زان یک بدیگر
سر زنجیر در دست خداوند
تعجب کن ببین کین چند در چند
ز اعلا سوی اسفل می‌رود کار
زهی قدرت زهی صنع جهاندار
فرود آید چنانکش کار کارست
بگرداند چنانکش اختیارست
بلاشک اختیار اوست اعظم
که نبود علتی در ما تقدم
خداوندی که هرچیزی که او کرد
ترا گر نیست نیکو او نکو کرد
همه آفاق در عشق اند پویان
درین وادی کمال عشق جویان
چو کس را نیست در دل شوق آن عشق
کجا یابند هرگز ذوق آن عشق
فلک در عشق دل چون تیر دارد
وز آن دیوانگی زنجیر دارد
ملایک بسته زنجیری در افلاک
از آن زنجیر می‌گردند بر خاک
فرو می‌آید از حضرت خطایی
فلک را می‌نماید انقلابی
چو دیگر ناید از حضرت خطابش
نه او ماند نه دور و انقلابش
الا ای صوفی پیروزه خرقه
بگردش خوش همی گردی بحلقه
زهی حالت نگر از عشق پیوست
که تا روز قیامت گردشت هست
کمال عشق را شایستهٔ تو
شدن زین بند نتوانستهٔ تو
چو ما این بند مشکل برگشاییم
بر قاضی بدرگاه تو آییم
بقوال افکنیم این خرقه خویش
نگین گردیم اندر حلقه خویش
ورای بحر تو غواص گردیم
توعامی باشی و ما خاص گردیم
وز آنجا هم بسوی فوق تازیم
گهی زان شوق و گه زان ذوق تازیم
در آن دریا بغواصی درآییم
وز آن شادی برقاصی درآییم
همی آییم دم دم همچو اکنون
بهر پرده چو مار از پوست بیرون
ترا گر فسحتی باید ز عقبی
تفکر کن دمی در سر دنیا
نه در دنیا در اول خون بدی تو
در آخر بین که زینجا چون شدی تو
گهی آب و گهی خون و گهی شیر
گهی کودک گهی برنا گهی پیر
گهی سلطان دین گه پیر خمار
گهی مردار می گه پیر اسرار
هزاران پرده در دنیا گذشتی
که تا از صورت و معنی بگشتی
دران وادی که آنرا عشق نامست
مثالت پردهٔ دنیا تمامست
که داند کین چه اسرار نهانست
سخن نیست این که نور عقل جانست
اگر چشم دلت گردد بدین باز
برون گیرد ز یک یک ذره صدراز
همه ذرات عالم را درین کوی
نه بیند یک نفس جز در روش روی
همه در گردش‌اند و در روش هست
تو بی چشمی و در تو این روش هست
الا ای بی‌خبر از عشق بازی
تو پنداری که هست این عشق بازی
تراچون نیست نقدی درخوردوست
که آن را رونقی باشد بر دوست
ازو می‌خواه تا دریا بباشی
هم اندر خویش نابینا بباشی
دلت در عشق بحری کن پر اسرار
همه قعرش جواهر موجش انوار
که تا چون رفتی آن بحر معانی
براه آورد بر راهش فشانی
چنین دریا کن آن ره را نثاری
که تا نبود در این راهت غباری
اگر جانت نثار راه او شد
دو عالم در نثار تو فرو شد
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحکایه و التمثیل
یکی پشه شکایت کرد از باد
بنزدیک سلیمان شد بفریاد
که ناگه باد تندم در زمانی
بیندازد جهانی تا جهانی
بعدلت باز خر این نیم جان را
وگرنه بر تو بفروشم جهان را
سلیمان پشه را نزدیک بنشاند
پس آنگه باد را نزدیک خود خواند
چو آمد باد از دوری بتعجیل
گریزان شد ازو پشه بصد میل
سلیمان گفت نیست از باد بیداد
ولیکن پشه می‌نتواند استاد
چو بادی می‌رسد او می‌گریزد
چگونه پشه با صرصر ستیزد
اگر امروز دادی نیم خرما
برستی هم ز دوزخ هم ز گرما
وگر یکبار آوری شهادت
حلالت شد بهشت با سعادت
وگر چیزی ورای این دو جویی
شبت خوش باد بیهوده چو گویی
طلب مردود آمد راه مسدود
چو مقصودی نمی‌بینم چه مقصود
وگر تو گرم رو مردی درین کار
برو تا پینه بر کفشت زند یار
اگر صد قرن می‌گردی چو گویی
نمی‌دانم که خواهی یافت بویی
بپنداری ببردی روزگارت
تو این را کیستی با این چه کارت
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحکایه و التمثیل
مگر باز سپید شاه برخاست
بشد تا خانهٔ آن پیرزن راست
چو دیدش پیرزن برخاست از جای
نهادش در بر خود بند برپای
سبوسی تر خوشی در پیش او کرد
نهادش آب و مشتی جو فرو کرد
کجا آن طعمه بود اندر خور باز
که بازازدست شه خوردی در اعزاز
کژی مخلب و چنگل بدیدش
بدان تا چینه برچند نچیدش
بآخر هم بخورد آن چینه را باز
بصد سختی طپیدن کرد آغاز
همه بالش ببرید و پرش کند
که تا با او بماند بوک یک چند
ز هر سویی درآمد لشگر شاه
بدان سان باز را دیدند ناگاه
بشه گفتند کار پیرزن باز
که چون سرگشته شد زان پیرزن باز
شهش گفتا چه گویم با چنین کس
جوابش اینچ او کردست این بس
الا ای خواب خوش برده زنازت
بدست پیرزن افتاده بازت
مرا صبرست تا این باز ناگاه
بصد غیرت رسد با حضرت شاه
بپیش شه ندانم تا چه گویی
تو این دم خفتهٔ فردا چه گوئی