عبارات مورد جستجو در ۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۸۴
به دستش گاه تیغ و گاه خامه
به پیشش گه کتاب و گاه دفتر
سنان در خدمتش با خامه همدوش
قلم در حضرتش با تیغ همسر
گزیده خاطرش از فضل صد فصل
گشوده بر رخش از علم صد در
نفرساید دلش در خدمت شاه
نیاساید تنش از کار لشکر
همه کار جهان گیرد بدستی
تهی ماند مر او را دست دیگر
وز آن دست تهی پر کرد دایم
تهی دستان گیتی دامن از زر
به پیشش گه کتاب و گاه دفتر
سنان در خدمتش با خامه همدوش
قلم در حضرتش با تیغ همسر
گزیده خاطرش از فضل صد فصل
گشوده بر رخش از علم صد در
نفرساید دلش در خدمت شاه
نیاساید تنش از کار لشکر
همه کار جهان گیرد بدستی
تهی ماند مر او را دست دیگر
وز آن دست تهی پر کرد دایم
تهی دستان گیتی دامن از زر
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۹۲ - در ۱۳۲۱ خطاب بناظم الاسلام کرمانی مدیر جریده نوروز
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۸ - در ستایش صدر اعظم
آنکه درگاهش با چرخ همی گوید
نه مرا مانی و نه با تو رقیبستم
که تو مطموره بیدادی و من دایم
ملجا خائف و ما و ای غریبستم
ای خداوند پی مدح تو در محضر
من یکی شاعر دانای لبیبستم
که گهر ریزم و از غالیه دان خیزم
مشک تر بیزم و با نفخه طبیبستم
همه دانند ز قحطانی و عدنانی
بعد اما بعد این بنده خطیبستم
گر ادیبم بممالک شمری شاید
که ممالک را من نیک ادیبستم
نه مرا مانی و نه با تو رقیبستم
که تو مطموره بیدادی و من دایم
ملجا خائف و ما و ای غریبستم
ای خداوند پی مدح تو در محضر
من یکی شاعر دانای لبیبستم
که گهر ریزم و از غالیه دان خیزم
مشک تر بیزم و با نفخه طبیبستم
همه دانند ز قحطانی و عدنانی
بعد اما بعد این بنده خطیبستم
گر ادیبم بممالک شمری شاید
که ممالک را من نیک ادیبستم
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۷۹
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۲۴
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
شکر نعمت آورم یا عذر ار تقصیر خویش
منت از تقدیر تو یا خجلت از تدبیر خویش
ترک هر تدبیر شد تدبیر ما در بندگی
تا تو دانی و خدایی خود و تقدیر خویش
دانه تا پنهان نسازد هستی خود را بخاک
ابر رحمت کی کند پیدا در آن تأثیر خویش
خاک شو تا بر تو اندازد نظر آن چشم پاک
ورنه کس بر سنگ کی ضایع گذارد تیر خویش
بیقراری سر زلفش نه از باد صباست
یک جهان دیوانه دارد در خم زنجیر خویش
در نگاهی از پس سد خشم ذوق دیگر است
حسن در تسخیر دل داند نکو تدبیر خویش
عاقلان گویند آسانی به از دشواری است
چون خرابی سهلتر، کوشم چه در تعمیر خویش
دیده بر روی جوان به گوش بر گفتار پیر
در جوانی این سخن دارم بیاد از پیر خویش
منت از تقدیر تو یا خجلت از تدبیر خویش
ترک هر تدبیر شد تدبیر ما در بندگی
تا تو دانی و خدایی خود و تقدیر خویش
دانه تا پنهان نسازد هستی خود را بخاک
ابر رحمت کی کند پیدا در آن تأثیر خویش
خاک شو تا بر تو اندازد نظر آن چشم پاک
ورنه کس بر سنگ کی ضایع گذارد تیر خویش
بیقراری سر زلفش نه از باد صباست
یک جهان دیوانه دارد در خم زنجیر خویش
در نگاهی از پس سد خشم ذوق دیگر است
حسن در تسخیر دل داند نکو تدبیر خویش
عاقلان گویند آسانی به از دشواری است
چون خرابی سهلتر، کوشم چه در تعمیر خویش
دیده بر روی جوان به گوش بر گفتار پیر
در جوانی این سخن دارم بیاد از پیر خویش
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۶
مده فریب مراین عقل خاص طبعت را
به طبع شعرپرست و به شعر عام فریب
ز فخر شعر نی جاه تو رسد به فراز
ز ننگ شعر سر قدر من رود به نشیب
اگر تو شعر بگوئی نماندت آزرم
من ار به شعر گرایم رساندم آسیب
نه ذوق یابد ازو لذت و نه تن قوت
اگر چه سازد زرگر ز زر و عنبر سیب
به استقامت احوال با زمانه بکوش
چو دور گشت باذنب تو نیز رو بازیب
به طبع شعرپرست و به شعر عام فریب
ز فخر شعر نی جاه تو رسد به فراز
ز ننگ شعر سر قدر من رود به نشیب
اگر تو شعر بگوئی نماندت آزرم
من ار به شعر گرایم رساندم آسیب
نه ذوق یابد ازو لذت و نه تن قوت
اگر چه سازد زرگر ز زر و عنبر سیب
به استقامت احوال با زمانه بکوش
چو دور گشت باذنب تو نیز رو بازیب
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۱۷
جمعی زاهل خطه کاشان که برده اند
ز ارباب فضل و فطنت گوی هنروری
کردند بحث در سخن منشیان نظم
تا خود که سفت به درر دری دری
در انوری مناظره شان رفت و در ظهیر
تا مر کراست پایه برتر ز شاعری
از آب فاریاب یکی عرضه داد در
وز خاک خاوران دگری ماه خاوری
تفضیل می نهاد یکی مهر بر قمر
ترجیح می نمود یکی حور بر پری
انصاف چون نیافت گروه از دگر گروه
من بنده را گزید نظرشان به داوری
بر من به پنج بیت نهادند منتی
کآنرا به هفت عضو رهینم به چاکری
محضر نوشته شد چو به من داعی آمده ست
استفتی از دو سر ز سر نیک محضری
در کان بر آن چو بگشتم کران کران
در قعر بحر این چو نمودم شناوری
شعر یکی تر آمد چون در شاهوار
نظم یکی برآمد چون زر جعفری
شعر ظهیر اگر چه سرآمد ز جنس نظم
با طرز انوری نزند لاف همسری
بدری که طالع آمد از آن نظم کی فتد
با آفتاب گفته او در برابری
کی همچو آفتاب بود در فروغ، ماه
کی همچو حور باشد در نیکویی پری
بر اوج مشتری برسد تیر نظم او
خاصه گه ثناگری و مدح گستری
طعم رطب اگرچه لذیذ است و خوش مذاق
کی به بود به خاصیت از قند عسکری
بید ارچه سبز و نغز و لطیف است در بهار
کی در چمن به جلوه کند قد عرعری
هر چند لاله صحن چمن را دهد فروغ
پهلو کجا زند به بهی با گل طری
گرچه طباع مختلف و نوع بی مراست
و انواع را طباع پراکنده مشتری
این است اعتقاد رهی در دو عذب گو
گر تو مقلد نظر مجدهمگری
این خشک جان نثار سرخاک آن دوباد
کاشعارشان چو آب روان آمد از تری
زاد این نتیجه نیم شب از آخر رجب
درخی و عین و دال ز هجر پیمبری
ز ارباب فضل و فطنت گوی هنروری
کردند بحث در سخن منشیان نظم
تا خود که سفت به درر دری دری
در انوری مناظره شان رفت و در ظهیر
تا مر کراست پایه برتر ز شاعری
از آب فاریاب یکی عرضه داد در
وز خاک خاوران دگری ماه خاوری
تفضیل می نهاد یکی مهر بر قمر
ترجیح می نمود یکی حور بر پری
انصاف چون نیافت گروه از دگر گروه
من بنده را گزید نظرشان به داوری
بر من به پنج بیت نهادند منتی
کآنرا به هفت عضو رهینم به چاکری
محضر نوشته شد چو به من داعی آمده ست
استفتی از دو سر ز سر نیک محضری
در کان بر آن چو بگشتم کران کران
در قعر بحر این چو نمودم شناوری
شعر یکی تر آمد چون در شاهوار
نظم یکی برآمد چون زر جعفری
شعر ظهیر اگر چه سرآمد ز جنس نظم
با طرز انوری نزند لاف همسری
بدری که طالع آمد از آن نظم کی فتد
با آفتاب گفته او در برابری
کی همچو آفتاب بود در فروغ، ماه
کی همچو حور باشد در نیکویی پری
بر اوج مشتری برسد تیر نظم او
خاصه گه ثناگری و مدح گستری
طعم رطب اگرچه لذیذ است و خوش مذاق
کی به بود به خاصیت از قند عسکری
بید ارچه سبز و نغز و لطیف است در بهار
کی در چمن به جلوه کند قد عرعری
هر چند لاله صحن چمن را دهد فروغ
پهلو کجا زند به بهی با گل طری
گرچه طباع مختلف و نوع بی مراست
و انواع را طباع پراکنده مشتری
این است اعتقاد رهی در دو عذب گو
گر تو مقلد نظر مجدهمگری
این خشک جان نثار سرخاک آن دوباد
کاشعارشان چو آب روان آمد از تری
زاد این نتیجه نیم شب از آخر رجب
درخی و عین و دال ز هجر پیمبری
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۹ - در فتح هندوستان
نادر دوران شه گیتیستان کاورده است
در کمند حکمش ایزد گردن گردن کشان
شهسواری کز سبک سیری شبی را طی کند
تابد از مغرب چو خورشید از سوی مشرق عنان
تاجداری کافسر زرین او چون آفتاب
از درخشانی بود آئینه پرداز جهان
معدلت کیشی که در ایام عدل او سزد
بهر حفظ گله کوشش گرگ را بیش از شبان
نصرتاندیشی که تا افتد بفکر رزم خصم
بشکفد گلها فتحش گلستان در گلستان
شوکتاندیشی که تا افتد به فکر رزم خصم
سنجیش صد حیف ار کاهی کشد کوه گران
عاقبتبینی که چشم باطنش از نور عقل
دیده در آئینه آغاز انجام جهان
آتش صد فتنه را یکدم کشد شمشیر او
هست گوئی آب تیغش آتش آتش نشان
چون درافتد چرخ با مور سر کویش که نیست
پشه را تاب نبرد از ضعف با پیل دمان
شصت صافش دارد آن قوت کزو تا جسته است
راست تیرش بگذرد از چنبر نه آسمان
هر شرارش برق صد خرمن بود روز صاف
اژدر تیغش چو گردد از دهن آتشفشان
گشت از تیغ جهان گیرش چو فتح قندهار
کرد از آنجا رو بهند آن خسرو گیتیستان
شد چو در هندوستان داخل زایران در رسید
نالهزان کشور ز بیم تیغ او بر آسمان
زد رقم مشتاق تاریخش که شاهنشه در او
گشت چون داخل برآمد ناله از هندوستان
در کمند حکمش ایزد گردن گردن کشان
شهسواری کز سبک سیری شبی را طی کند
تابد از مغرب چو خورشید از سوی مشرق عنان
تاجداری کافسر زرین او چون آفتاب
از درخشانی بود آئینه پرداز جهان
معدلت کیشی که در ایام عدل او سزد
بهر حفظ گله کوشش گرگ را بیش از شبان
نصرتاندیشی که تا افتد بفکر رزم خصم
بشکفد گلها فتحش گلستان در گلستان
شوکتاندیشی که تا افتد به فکر رزم خصم
سنجیش صد حیف ار کاهی کشد کوه گران
عاقبتبینی که چشم باطنش از نور عقل
دیده در آئینه آغاز انجام جهان
آتش صد فتنه را یکدم کشد شمشیر او
هست گوئی آب تیغش آتش آتش نشان
چون درافتد چرخ با مور سر کویش که نیست
پشه را تاب نبرد از ضعف با پیل دمان
شصت صافش دارد آن قوت کزو تا جسته است
راست تیرش بگذرد از چنبر نه آسمان
هر شرارش برق صد خرمن بود روز صاف
اژدر تیغش چو گردد از دهن آتشفشان
گشت از تیغ جهان گیرش چو فتح قندهار
کرد از آنجا رو بهند آن خسرو گیتیستان
شد چو در هندوستان داخل زایران در رسید
نالهزان کشور ز بیم تیغ او بر آسمان
زد رقم مشتاق تاریخش که شاهنشه در او
گشت چون داخل برآمد ناله از هندوستان
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
دنی نانجاق ترقی ایلسه عالی مکان اولمز
زمین توزاولسه باشی گوگه تیسه آسمان اولمز
چوق اصلاح ایسترانسان وجودی تاکه دیل بیلسونک
قلم یو نولمینجه هر طرفدن، خوش بیان اولمز
گیول چاک اولمینجه بیتمز آنده معرفت تخمی
سو کولمز تا زمین شخم ایله باغ و بوستان اولمز
سقشمز بو کیوللر عالمینده شوکت حسنی
بنم دردم آننچون کیمیسه خاطر نشان اولمز
بیرایکی مصرع ایلن اولمسنگ صاحب سخن واعظ
که موزون اولماق ایلن هر چبوق سرو روان اولمز
زمین توزاولسه باشی گوگه تیسه آسمان اولمز
چوق اصلاح ایسترانسان وجودی تاکه دیل بیلسونک
قلم یو نولمینجه هر طرفدن، خوش بیان اولمز
گیول چاک اولمینجه بیتمز آنده معرفت تخمی
سو کولمز تا زمین شخم ایله باغ و بوستان اولمز
سقشمز بو کیوللر عالمینده شوکت حسنی
بنم دردم آننچون کیمیسه خاطر نشان اولمز
بیرایکی مصرع ایلن اولمسنگ صاحب سخن واعظ
که موزون اولماق ایلن هر چبوق سرو روان اولمز
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۴ - تاریخ انجام سفینه یی
این طرفه «سفینه »یی که در وی
کشتی کشتی قماش معنیست
گیرند بکف، چو اهل فضلش
چون کشتی نوح و، کوه جودیست
هر سوی ز اهل قال، بحثی
هر گوشه ز اهل حال، بزمیست
هر صفحه، ز قوت روح، خوانی
کزوی صد عمر میتوان زیست
هر سطر ز معنی روانبخش
جویی، از آب زندگانیست
الفاظ ز نکته های سیراب
هر یک صدفی پر از لآلیست
در پوست، چو گل نگنجد از شوق
پر بسکه زرنگ و معنیست
خود یک گل و، باغ و بوستانها
در هر ورقش، ولیک مخفیست
هر صفحه، ز شوخی معانی
چون پرده چشم مست لیلیست
تاریخ ملوک ملک فضل است
یا نسخه جمع و خرج گیتیست
گفتم تاریخ این سفینه:
«هی هی چه سفینه؟ بحر معنی است »!
کشتی کشتی قماش معنیست
گیرند بکف، چو اهل فضلش
چون کشتی نوح و، کوه جودیست
هر سوی ز اهل قال، بحثی
هر گوشه ز اهل حال، بزمیست
هر صفحه، ز قوت روح، خوانی
کزوی صد عمر میتوان زیست
هر سطر ز معنی روانبخش
جویی، از آب زندگانیست
الفاظ ز نکته های سیراب
هر یک صدفی پر از لآلیست
در پوست، چو گل نگنجد از شوق
پر بسکه زرنگ و معنیست
خود یک گل و، باغ و بوستانها
در هر ورقش، ولیک مخفیست
هر صفحه، ز شوخی معانی
چون پرده چشم مست لیلیست
تاریخ ملوک ملک فضل است
یا نسخه جمع و خرج گیتیست
گفتم تاریخ این سفینه:
«هی هی چه سفینه؟ بحر معنی است »!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵۳ - در تهنیت و تاریخ جلوس شاه صفی
بحمدالله که باز از لطف ایزد
در آمد خلق عالم را بتن جان
ز کف چون «شاه عباسی » اگر داد
«صفی » آسا خدیوی یافت ایران
بدست آورد تا زینگونه شاهی
بسی بر دور عالم گشت دوران
شه بیدار دل، کز فیض جودش
نبیند هیچکس خواب پریشان
به پیش ریزش دست سخایش
شده دامن بکف کوه و بیابان
بپای تخت او، تا سر گذارند
گهرها از صدفها گشته غلتان
نگاهش از غضب، خصم دغا را
بود بر سطر هستی خط بطلان
چنان آباد شد گیتی ز عدلش
که تنگی میکند بر گنج ویران
پی این دولت پاینده واعظ
شد از پیر خرد تاریخ جویان
چو دید او تاج اقبالش بسر، گفت:
«صفی گردید شاه ملک ایران
در آمد خلق عالم را بتن جان
ز کف چون «شاه عباسی » اگر داد
«صفی » آسا خدیوی یافت ایران
بدست آورد تا زینگونه شاهی
بسی بر دور عالم گشت دوران
شه بیدار دل، کز فیض جودش
نبیند هیچکس خواب پریشان
به پیش ریزش دست سخایش
شده دامن بکف کوه و بیابان
بپای تخت او، تا سر گذارند
گهرها از صدفها گشته غلتان
نگاهش از غضب، خصم دغا را
بود بر سطر هستی خط بطلان
چنان آباد شد گیتی ز عدلش
که تنگی میکند بر گنج ویران
پی این دولت پاینده واعظ
شد از پیر خرد تاریخ جویان
چو دید او تاج اقبالش بسر، گفت:
«صفی گردید شاه ملک ایران
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵۶
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۰۶
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة التاسعة فی صفة الشتاء
حکایت کرد مرا دوستی که محبت او طراوتی داشت و صحبت او حلاوتی که وقتی در اوائل جوانی بحوادث آسمانی جراب اغتراب بر دوش نهادم و روی بشهر اوش نهادم.
عزمی چون باد پوینده و قدمی چون حرص جوینده، زمین سیمای سیمابی داشت و فلک ردای سنجابی، عطار سپهر از پرویزن سحاب کافور ناب می بیخت و سوسن، سیم خام بر فرق خاک میریخت.
ریاض و بساتین بوصف و نعت مساکین برهنه دوش بودند و حیاض عالم بتاثیر فلکی جوشن پوش، نظاره گاه آفتاب از نیش عقرب گردون بود و شعار شیعیان فرش هامون
نسیم صحری چون پیکان آبدار حدتی داشت و هوای بهمن بمواد طبیعی شدتی، در دور چنین مدتی بی آلتی و عدتی، تن در چنین سفری در دادم و جان در چنین خطری نهادم.
فقلت حقا لقلبی و المنی فرض
و ان عندی من شر النوی قصص
و کل امنیة عزت مطالبها
تقودها راقصات النوق و القلص
اسمار اهل النوای فی اهله عجب
و فی فؤادی منه دائبا حصص
سفر را چند پر خطر باشد
خطر مرد در سفر باشد
قیمت و رونق و بها نارد
آن گهرها که در مقر باشد
زر بگشتن رواج دارد و قدر
گرچه کانرا شرف بزر باشد
نبود از زهومتی خالی
آب صافی که در شمر باشد
پس شهر بشهر میگشتم و منزل بمنزل می نوشتم و سرمای بهمن ودی در رگ و پی غواصی می کرد و اجزاء و اعضاء بار تعاش طبیعی رقاصی.
تا برسیدم شبی از شبهای غربت بدان دیار و تربت که مقصد و مقصود بود و فرود آمدم بر باطی که نزول غربا را معهود بود، شمع منور روز را قدقناتی بحد براتی رسیده و قندیل زرین فلک را روغن بآخر آمده، عذار روز جامه سوک داشت و آفتاب فلک عزم دلوک گفتم هنوز لب و دندان روز خندانست و عروس نهار گشاده لب و دندان، منزلی به ازین رباط بدست کنم و با رفیقی تدبیر خاست و نشست.
غریب وار طوافی نامعلوم می کرد و هر موضعی را بزیر قدم می آوردم، تا برسیدم بآشیانه ای که نسیم آشنایی از وی بدل می رسید و چشم دل ظاهر و باطن او میدید، گفتم آشنا وار در آنجا بباید زد که قدم اول از گزاف نپوید و جاسوس جانان نانهاده نجوید.
فالقلب یدرک ما لایدرک النظر
والعقل اودع فیه السمع و البصر
آواز دادم که هل فی الدار احد من الاحرار و هل فی هذه الظلال سید من الرجال، درین صدر و بارگاه هیچ مأمن و پناه یابم و درین صفه و پیشگاه هیچ کریم مهمانخواه بینم؟
آوازی بگوشم آمد که مرحبا بالقادم النزیل فی اللیل الکحیل هزار آفرین بر مهمانی باد که ناخوانده درآید و هزار جان فدای یاری باد که بیوعده در برآید.
هم نقل در آسیتن و هم جام بدست
ناخوانده درآمد او و ناگفته نشست
من نیز بر آن روی و از آن جام شراب
نادیده و نا خورده شدم عاشق و مست
در آی که رد سائل زشت است و مهمان ناخوانده تحفه ای از تحفه های بهشت، گستاخ و ایمن بنشین که خانه و آنچه دروست ملک تست و آشیانه و هر که درویست در تصرف و کلک تو.
اما باین سفره ماحضر محقر و مختصر تن در ده، که شب بیگاه است و دست از همه نقدها کوتاه، بیا تا قلندر وار با ابای نیستی و حلوای کاستی بسازیم و سرمایه وجود را در راه این جود ببازیم و از طعام و ادام بسلام و کلام بسنده کنیم که خوان قلندران بوقت نهادن همان صفت دارد که سفره صوفیان بوقت برداشتن.
فلسنا فی احبتنا ضننا
لتصرف فی البنات و فی البنینا
و نکرم ضیفنا و الکیس خال
فان الصیف رب البیت فینا
چون پای در حریم سرای نهادم و بر قدم نخستین بایستادم، قومی دیدم بصورت متساوی و بمعنی متوازی عاشقان دیدار و گفتار یکدیگر و امینان احوال و اسرار یکدیگر، در جنسیت چون لاله و خوید و در محرمیت چون پیاله و نبید.
هر دستی طوق گردنی و هر پائی حجرالاسود لبی و دهنی، زبانها چون عندلیب در ترنم و لبها چون گل در تبسم، آشنایان آشیانه اشفاق و رفیقان خلوت روز میثاق شمع مستوی قد زبانه بر آسمانه میافکند و جام مشتری خد چون آفتاب شعله می پراکند.
چون چشم بینداختند بهم نسبتی وثاق روز میثاق مرا باز شناختند، گفتند در آی و بر آی که مجلس چون دایره همه صدر است و در چنین وقت آمدن عین غدر است
بوقتی آمدی که عقل از دماغها نقل کرده است و ارواح صحرایی از اشباح سودائی گریزان شده عقل از حمالی بار گران تکلیف در سایه جام مدام مسند تخفیف نهاده است و شیطان بر عقیله طبیعت عقال شریعت از پای گشاده
اگر بعیب جستن آمده ای چنانکه خواهی بجوی که همه عیبها که در پرده غیبها بود، بصحرای رسوائی آمده است، قفل زبان را پره شکسته و قدح عقل را سر پوش دریده، جمع را سلک انتظام پروینی شده و شخص را رفتار وار قدم فرزینی گشته.
بکسار نبید چند با ما
بنشین و دمی بخند با ما
بنگر که چه کرد از تعدی
دور فلک بلند با ما
از نیش و سرو چه کرد ناگه
این کژدم و گوسفند با ما
محکم بندی بنه بما بر
چون سود نکرد پند با ما
پس هر یک بگفتار لطافتی افزود و بکردار کرامتی مینمود واز ابنای هنر، رجال فضل، از هر دیار میرسیدند ونیک و بدوغث وسمین در نظم و نثر میسنجیدند.
اتفاق را آنشب سرما شدتی داشت مفرط و غلبه ای داشت بکمال، ماه و انجم گوئی از حجاب پنجم می تابد و دریای شب تیره تر از موج قیر بود و فضای عالم پرقواریر، زمهریر هوا چون سینه صدف از قطرات برف مروارید می کرد و لشگر بهمن شوکت وقوت خود را در عالم پدید کرد.
شراب در قعر پیاله چون خون در دل لاله افسرده بود و می لعل در دهان چون لعل بدخشان در کان سخت شده، جامه افلاک گلیم سیاه بود و فرش خاک حریر سپید.
سخن رجال بر منوال این حال می رفت و هر یک موافق وقت و لایق حال نظمی رایق انشاء می کرد و نثری بدیع روایت می فرمود، تا رسیدند بدین کلام بدیع همدانی صاحب مقامات که: هذا یوم جمد فیه خمرة و خمد فیه جمرة.
بدین تلفیق و تطبیق و تناسب لفظ و معنی بسیار تحسین رفت و این قصر و ایجاز را بحد اعجاز رسانیدند و متفق شدند که این سخن جز درین قالب نتوان آورد و در هیچ ترتیب و ترکیب منظوم نتوان پرورد
تا از آخر صف جوانی فصیح زبان، ملیح بیان، آواز داد که: ایها الرجال ما هذا القیل والقال، این چه اطنابست و اسهاب و این چه تطویل است و تهویل که نه این کلمات نص تنزیلست
هرچه نه قرآن عربی و نه لفظ نبی است که آن یکی این طراز دارد که: لایاتون بمثله و لو کان بعضهم لبعض ظهیرا و آن دیگر این صفت دارد که: ان هو الا وحی یوحی دیگر همه از ذوات اشکال و امثال است و در حد امکان و ادمان.
فکل مقال دون لفظک زایف
و کل کلام دون نطفک واهی
و بین لنا وعدا صحیحا مصرحا
بایجاز لفظ معجز متناهی
اگرچه من درین رتبت پایه و درین دکان سرمایه ندارم، اگر خواهید من این در را از قالب منثور بقالب منظوم درآورم و شرط تطبیق و تلفیق در آن نگاه دارم و در معنی شدت این فصل و حدت این اصل بر حسب حال بطریق ارتجال بسازم و بپردازم.
چون این دعوت شنوده شد و اینصورت نموده آمد، عضوها همه گوش گشت و دعویها همه فراموش، گفتند ای جوان غریض نقاب دعوی از روی معنی بردار که صورت شک و گمان بی اقامه بینه و برهان درست نیاید، جوان این بیت را بر بدیهه گفت و این در در حال بسفت.
من حکایات برد لیلتها
خمدت الشتاء مقلوبة
همه گفتند خه خه و علیک عین الله از عهده یک نیمه دعوی بیرون آمدی با آنکه معمای معروف درین مصراع درج کردی و زیادت از آن رتبت که در منثور بود بر منظوم خرج کردی، اما فقط دوم که جمد فیه خمرة است بر تو باقی وجام حریف فکن در دست ساقی است، بی انقطاع انفاس و استمداد اجناس گفت:
قد هممنا بشربها فاذا
جمدت فی الاناء مشروبة
نعره تحسین از یاران و همکاران برآمد و هر یک باعتذار و استغفار درآمدند، چون افسر فضل بر سر نهاد و منبر دعوی برتر نهاد.
گفت این خود از الفاظ تازی و نظم های حجازی سهل و آسانست و این سخن را چند گونه حجت و برهان، که شجره تازی ذات اغصان است و علم عربیت فراخ میدان، اگر کسی بر شما اقتراح کند که این معنی را بترتیب هم درین ترکیب بنظم پارسی آرید و صورت معنی برقرار دارید، حکم شما درین معنی چیست و گشاینده این قفل کیست؟
همه گفتند که این اقتراح در زبان و دهان ما نگنجد و در بیان و بنان ما نیاید، اگر این کیسه را سریست بر دست تست و اگر این صید را آشیانه ایست درشست تست.
جوان ساعتی عنان خاطر بگشاد و جاسوس همت را بر ناموس فکرت بگماشت، هم بر وزن اول این نظم مسلسل در زبان آورد.
نتوان خورد اندرین موسم
با حریفان دگر شراب و کباب
زانکه از فرط قوت سرما
خامد و جامد است آتش و آب
چون این دگر صنعت بدیدند و حجت آن صناعت و بلاغت بشنیدند از بالای تقدم بنشیب تعلم آمدند و جوان را بر همه تقدم دادند و احترام نمودند و روبدو آوردند و فوائد ازو بشنیدند و مشکلات ازوی بپرسیدند
تا هم در نعت سرما و صفت زمستان بقطعه علی بن حسن باخرزی صاحب کتاب دمیة القصر رسیدند و این قطعه مشهور است و بر زبانها مذکور، هر بیتی را معنایی است بکر که بی قوت فکر بوی نتوان رسید چنانکه گفته است.
لبس الشتاء من الجلید جلودا
فالبس فقد بردالزمان برودا
کم مومن قرصته اظفار الشتا
فغدا لاصحاب الجحیم حسودا
وتری طیور الماء فی ارجائها
تختار حر النار و السفودا
و اذا رمیت بسور کاسک فی الهوا
عادت علیک من العقیق عقودا
یا صاحب العودین لا تمهلهما
حرق لنا عودا و حرک عودا
و این ابیات خود شهد کامها و شراب جامهاست و ارباب این صنعت متفقند بر عذوبت لفظ و متانت معنی این قطعه، پس ندای در حواست از چپ و راست برخاست.
گفتند که این را جفتی باید همرنگ و یاری همسنگ، تا بدلالت خاطر تو کرخی با بلخی جفت شود و هر دو قطعه در زبان گفت آید.
جوان صاحب هنر خندان خندان، لب از دندان برداشت و گفت این منزل چنین شاق نیست و این اقتراح تکلیف ما لایطاق نه، گوش دارید تا بشنوید و بشنوند تا بحق بگروید و این ابیات برخواند.
چرخ و زمین ز برف و ز یخ کرد برگ و ساز
در پوش پوستین که دی آمد ز در فراز
بس مومن بهشتی کز خوف رنج دی
خواهد که در میان جهنم شود دراز
هست از کمال شدت سرما در آبگیر
مرغان آب را بسوی بابزن نیاز
ور جرعه های کاس براندازی از هوا
آید هزار عقد عقیقین بر تو باز
ای آنکه عود داری در جیب و در کنار
یک عود را بسوز و دگر عود را بساز
چون این قطعه را پایان کرد و حریفان را از این سکر سرگردان، چون بالای این فضل بدیدند و آلای این سخن بشنیدند آواز تحسین باز از پرده راز بیرون شد و سلک انتظام مجلس دیگرگون گشت.
جوان این در دری بربدیهه بسفت و هر یک او را پیش آمد و مرحبائی بگفت، عروق از آن باده ممتلی گشت و سلطان شراب بر حریم عقل مستولی شد، هر یک از کنار یکدیگر مطرحی و از ساعد مساعد یکدیگر مسندی ساختند.
چون ستام صبح بسنان آفتاب پاره شد و غوغای شب از خوف سلطان روز آواره، با صبح اول برخاستم و خدمت جوان اوش را که حریف دوش بود بیاراستم، در خانه اثری از وی ندیدم و در شهر از وی خبری نشنیدم.
معلوم من نشد که جوان تا کجا دوید؟
در جام وی چه کرد جهان، زهر یا نبید؟
در آفتاب بادیه محنت اوفتاد
یا در حریم سایه دولت بیارمید؟
عزمی چون باد پوینده و قدمی چون حرص جوینده، زمین سیمای سیمابی داشت و فلک ردای سنجابی، عطار سپهر از پرویزن سحاب کافور ناب می بیخت و سوسن، سیم خام بر فرق خاک میریخت.
ریاض و بساتین بوصف و نعت مساکین برهنه دوش بودند و حیاض عالم بتاثیر فلکی جوشن پوش، نظاره گاه آفتاب از نیش عقرب گردون بود و شعار شیعیان فرش هامون
نسیم صحری چون پیکان آبدار حدتی داشت و هوای بهمن بمواد طبیعی شدتی، در دور چنین مدتی بی آلتی و عدتی، تن در چنین سفری در دادم و جان در چنین خطری نهادم.
فقلت حقا لقلبی و المنی فرض
و ان عندی من شر النوی قصص
و کل امنیة عزت مطالبها
تقودها راقصات النوق و القلص
اسمار اهل النوای فی اهله عجب
و فی فؤادی منه دائبا حصص
سفر را چند پر خطر باشد
خطر مرد در سفر باشد
قیمت و رونق و بها نارد
آن گهرها که در مقر باشد
زر بگشتن رواج دارد و قدر
گرچه کانرا شرف بزر باشد
نبود از زهومتی خالی
آب صافی که در شمر باشد
پس شهر بشهر میگشتم و منزل بمنزل می نوشتم و سرمای بهمن ودی در رگ و پی غواصی می کرد و اجزاء و اعضاء بار تعاش طبیعی رقاصی.
تا برسیدم شبی از شبهای غربت بدان دیار و تربت که مقصد و مقصود بود و فرود آمدم بر باطی که نزول غربا را معهود بود، شمع منور روز را قدقناتی بحد براتی رسیده و قندیل زرین فلک را روغن بآخر آمده، عذار روز جامه سوک داشت و آفتاب فلک عزم دلوک گفتم هنوز لب و دندان روز خندانست و عروس نهار گشاده لب و دندان، منزلی به ازین رباط بدست کنم و با رفیقی تدبیر خاست و نشست.
غریب وار طوافی نامعلوم می کرد و هر موضعی را بزیر قدم می آوردم، تا برسیدم بآشیانه ای که نسیم آشنایی از وی بدل می رسید و چشم دل ظاهر و باطن او میدید، گفتم آشنا وار در آنجا بباید زد که قدم اول از گزاف نپوید و جاسوس جانان نانهاده نجوید.
فالقلب یدرک ما لایدرک النظر
والعقل اودع فیه السمع و البصر
آواز دادم که هل فی الدار احد من الاحرار و هل فی هذه الظلال سید من الرجال، درین صدر و بارگاه هیچ مأمن و پناه یابم و درین صفه و پیشگاه هیچ کریم مهمانخواه بینم؟
آوازی بگوشم آمد که مرحبا بالقادم النزیل فی اللیل الکحیل هزار آفرین بر مهمانی باد که ناخوانده درآید و هزار جان فدای یاری باد که بیوعده در برآید.
هم نقل در آسیتن و هم جام بدست
ناخوانده درآمد او و ناگفته نشست
من نیز بر آن روی و از آن جام شراب
نادیده و نا خورده شدم عاشق و مست
در آی که رد سائل زشت است و مهمان ناخوانده تحفه ای از تحفه های بهشت، گستاخ و ایمن بنشین که خانه و آنچه دروست ملک تست و آشیانه و هر که درویست در تصرف و کلک تو.
اما باین سفره ماحضر محقر و مختصر تن در ده، که شب بیگاه است و دست از همه نقدها کوتاه، بیا تا قلندر وار با ابای نیستی و حلوای کاستی بسازیم و سرمایه وجود را در راه این جود ببازیم و از طعام و ادام بسلام و کلام بسنده کنیم که خوان قلندران بوقت نهادن همان صفت دارد که سفره صوفیان بوقت برداشتن.
فلسنا فی احبتنا ضننا
لتصرف فی البنات و فی البنینا
و نکرم ضیفنا و الکیس خال
فان الصیف رب البیت فینا
چون پای در حریم سرای نهادم و بر قدم نخستین بایستادم، قومی دیدم بصورت متساوی و بمعنی متوازی عاشقان دیدار و گفتار یکدیگر و امینان احوال و اسرار یکدیگر، در جنسیت چون لاله و خوید و در محرمیت چون پیاله و نبید.
هر دستی طوق گردنی و هر پائی حجرالاسود لبی و دهنی، زبانها چون عندلیب در ترنم و لبها چون گل در تبسم، آشنایان آشیانه اشفاق و رفیقان خلوت روز میثاق شمع مستوی قد زبانه بر آسمانه میافکند و جام مشتری خد چون آفتاب شعله می پراکند.
چون چشم بینداختند بهم نسبتی وثاق روز میثاق مرا باز شناختند، گفتند در آی و بر آی که مجلس چون دایره همه صدر است و در چنین وقت آمدن عین غدر است
بوقتی آمدی که عقل از دماغها نقل کرده است و ارواح صحرایی از اشباح سودائی گریزان شده عقل از حمالی بار گران تکلیف در سایه جام مدام مسند تخفیف نهاده است و شیطان بر عقیله طبیعت عقال شریعت از پای گشاده
اگر بعیب جستن آمده ای چنانکه خواهی بجوی که همه عیبها که در پرده غیبها بود، بصحرای رسوائی آمده است، قفل زبان را پره شکسته و قدح عقل را سر پوش دریده، جمع را سلک انتظام پروینی شده و شخص را رفتار وار قدم فرزینی گشته.
بکسار نبید چند با ما
بنشین و دمی بخند با ما
بنگر که چه کرد از تعدی
دور فلک بلند با ما
از نیش و سرو چه کرد ناگه
این کژدم و گوسفند با ما
محکم بندی بنه بما بر
چون سود نکرد پند با ما
پس هر یک بگفتار لطافتی افزود و بکردار کرامتی مینمود واز ابنای هنر، رجال فضل، از هر دیار میرسیدند ونیک و بدوغث وسمین در نظم و نثر میسنجیدند.
اتفاق را آنشب سرما شدتی داشت مفرط و غلبه ای داشت بکمال، ماه و انجم گوئی از حجاب پنجم می تابد و دریای شب تیره تر از موج قیر بود و فضای عالم پرقواریر، زمهریر هوا چون سینه صدف از قطرات برف مروارید می کرد و لشگر بهمن شوکت وقوت خود را در عالم پدید کرد.
شراب در قعر پیاله چون خون در دل لاله افسرده بود و می لعل در دهان چون لعل بدخشان در کان سخت شده، جامه افلاک گلیم سیاه بود و فرش خاک حریر سپید.
سخن رجال بر منوال این حال می رفت و هر یک موافق وقت و لایق حال نظمی رایق انشاء می کرد و نثری بدیع روایت می فرمود، تا رسیدند بدین کلام بدیع همدانی صاحب مقامات که: هذا یوم جمد فیه خمرة و خمد فیه جمرة.
بدین تلفیق و تطبیق و تناسب لفظ و معنی بسیار تحسین رفت و این قصر و ایجاز را بحد اعجاز رسانیدند و متفق شدند که این سخن جز درین قالب نتوان آورد و در هیچ ترتیب و ترکیب منظوم نتوان پرورد
تا از آخر صف جوانی فصیح زبان، ملیح بیان، آواز داد که: ایها الرجال ما هذا القیل والقال، این چه اطنابست و اسهاب و این چه تطویل است و تهویل که نه این کلمات نص تنزیلست
هرچه نه قرآن عربی و نه لفظ نبی است که آن یکی این طراز دارد که: لایاتون بمثله و لو کان بعضهم لبعض ظهیرا و آن دیگر این صفت دارد که: ان هو الا وحی یوحی دیگر همه از ذوات اشکال و امثال است و در حد امکان و ادمان.
فکل مقال دون لفظک زایف
و کل کلام دون نطفک واهی
و بین لنا وعدا صحیحا مصرحا
بایجاز لفظ معجز متناهی
اگرچه من درین رتبت پایه و درین دکان سرمایه ندارم، اگر خواهید من این در را از قالب منثور بقالب منظوم درآورم و شرط تطبیق و تلفیق در آن نگاه دارم و در معنی شدت این فصل و حدت این اصل بر حسب حال بطریق ارتجال بسازم و بپردازم.
چون این دعوت شنوده شد و اینصورت نموده آمد، عضوها همه گوش گشت و دعویها همه فراموش، گفتند ای جوان غریض نقاب دعوی از روی معنی بردار که صورت شک و گمان بی اقامه بینه و برهان درست نیاید، جوان این بیت را بر بدیهه گفت و این در در حال بسفت.
من حکایات برد لیلتها
خمدت الشتاء مقلوبة
همه گفتند خه خه و علیک عین الله از عهده یک نیمه دعوی بیرون آمدی با آنکه معمای معروف درین مصراع درج کردی و زیادت از آن رتبت که در منثور بود بر منظوم خرج کردی، اما فقط دوم که جمد فیه خمرة است بر تو باقی وجام حریف فکن در دست ساقی است، بی انقطاع انفاس و استمداد اجناس گفت:
قد هممنا بشربها فاذا
جمدت فی الاناء مشروبة
نعره تحسین از یاران و همکاران برآمد و هر یک باعتذار و استغفار درآمدند، چون افسر فضل بر سر نهاد و منبر دعوی برتر نهاد.
گفت این خود از الفاظ تازی و نظم های حجازی سهل و آسانست و این سخن را چند گونه حجت و برهان، که شجره تازی ذات اغصان است و علم عربیت فراخ میدان، اگر کسی بر شما اقتراح کند که این معنی را بترتیب هم درین ترکیب بنظم پارسی آرید و صورت معنی برقرار دارید، حکم شما درین معنی چیست و گشاینده این قفل کیست؟
همه گفتند که این اقتراح در زبان و دهان ما نگنجد و در بیان و بنان ما نیاید، اگر این کیسه را سریست بر دست تست و اگر این صید را آشیانه ایست درشست تست.
جوان ساعتی عنان خاطر بگشاد و جاسوس همت را بر ناموس فکرت بگماشت، هم بر وزن اول این نظم مسلسل در زبان آورد.
نتوان خورد اندرین موسم
با حریفان دگر شراب و کباب
زانکه از فرط قوت سرما
خامد و جامد است آتش و آب
چون این دگر صنعت بدیدند و حجت آن صناعت و بلاغت بشنیدند از بالای تقدم بنشیب تعلم آمدند و جوان را بر همه تقدم دادند و احترام نمودند و روبدو آوردند و فوائد ازو بشنیدند و مشکلات ازوی بپرسیدند
تا هم در نعت سرما و صفت زمستان بقطعه علی بن حسن باخرزی صاحب کتاب دمیة القصر رسیدند و این قطعه مشهور است و بر زبانها مذکور، هر بیتی را معنایی است بکر که بی قوت فکر بوی نتوان رسید چنانکه گفته است.
لبس الشتاء من الجلید جلودا
فالبس فقد بردالزمان برودا
کم مومن قرصته اظفار الشتا
فغدا لاصحاب الجحیم حسودا
وتری طیور الماء فی ارجائها
تختار حر النار و السفودا
و اذا رمیت بسور کاسک فی الهوا
عادت علیک من العقیق عقودا
یا صاحب العودین لا تمهلهما
حرق لنا عودا و حرک عودا
و این ابیات خود شهد کامها و شراب جامهاست و ارباب این صنعت متفقند بر عذوبت لفظ و متانت معنی این قطعه، پس ندای در حواست از چپ و راست برخاست.
گفتند که این را جفتی باید همرنگ و یاری همسنگ، تا بدلالت خاطر تو کرخی با بلخی جفت شود و هر دو قطعه در زبان گفت آید.
جوان صاحب هنر خندان خندان، لب از دندان برداشت و گفت این منزل چنین شاق نیست و این اقتراح تکلیف ما لایطاق نه، گوش دارید تا بشنوید و بشنوند تا بحق بگروید و این ابیات برخواند.
چرخ و زمین ز برف و ز یخ کرد برگ و ساز
در پوش پوستین که دی آمد ز در فراز
بس مومن بهشتی کز خوف رنج دی
خواهد که در میان جهنم شود دراز
هست از کمال شدت سرما در آبگیر
مرغان آب را بسوی بابزن نیاز
ور جرعه های کاس براندازی از هوا
آید هزار عقد عقیقین بر تو باز
ای آنکه عود داری در جیب و در کنار
یک عود را بسوز و دگر عود را بساز
چون این قطعه را پایان کرد و حریفان را از این سکر سرگردان، چون بالای این فضل بدیدند و آلای این سخن بشنیدند آواز تحسین باز از پرده راز بیرون شد و سلک انتظام مجلس دیگرگون گشت.
جوان این در دری بربدیهه بسفت و هر یک او را پیش آمد و مرحبائی بگفت، عروق از آن باده ممتلی گشت و سلطان شراب بر حریم عقل مستولی شد، هر یک از کنار یکدیگر مطرحی و از ساعد مساعد یکدیگر مسندی ساختند.
چون ستام صبح بسنان آفتاب پاره شد و غوغای شب از خوف سلطان روز آواره، با صبح اول برخاستم و خدمت جوان اوش را که حریف دوش بود بیاراستم، در خانه اثری از وی ندیدم و در شهر از وی خبری نشنیدم.
معلوم من نشد که جوان تا کجا دوید؟
در جام وی چه کرد جهان، زهر یا نبید؟
در آفتاب بادیه محنت اوفتاد
یا در حریم سایه دولت بیارمید؟
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة الثالثة و العشرون - فی الخریف
حکایت کرد مرا دوستی که در صفوت مهرجوی بود و در عفوت عذرگوی، چشیده شربت غربت بود و کشیده ضربت محنت و کربت.
صاحب حکایت و اخبار بود وعدت اسفار، که چون در سپردن جهان اصرار من بغایت رسید و اختبار من بنهایت انجامید.
اجتیاز بحر و بر و امتیاز خیر و شر ملالت آورد و از دیدن گرم و سرد و آزمودن نیک و بد سآمت افزود، با دلی پر از آذر و بیجان از حد آذربایجان بخاک فلسطین مستمند و حزین افتادم و جناح سفر در آن خطه بگشادم و با خود گفتم.
خیمه بر میخ اقامت باز بند
دل بمهر دلبر دمساز بند
با نوای بینوائی راست شو
پرده ساکن شدن برساز بند
چون مرغ در آن نشیمن بال راست کردم و رای عزم بآشیان درست ساختم، عصای سفر بشکستم و بینداختم و انبان توشه برافشاندم و بپرداختم خطه ای یافتم دلگشا و خرم چون روی دلارام و باغ ارم باغهای او پر از چمن و چمانه وکاخ های او پراز نوای چنگ و چغانه.
ریاض او پر گل و حیاض او پر آبگینه و مل گوئی از هر دمن یاقوت بدامن می برند و از هر خاک اغبر عنبر بر سر می کشند.
خاکش همه عبیر و بساطش همه حریر
آبش همه گلاب و نباتش همه مذاب
بر روی جویبار ریاحین رنگ رنگ
مانند سیم شاهد بر جدول کتاب
وز سوسن وز سنبل و نسرین تنگ تنگ
مانند ماهروی چمن رفته در نقاب
بادل گفتم اصبت فالزم
کاسوده شدی ز بخت فاغنم
روزی چند برگرد طرائق وحدائق می گشتم و خیر و شر آن بحسن تامل می نوشتم، نسیم صبا برگ ریزان بود و خسرو سیارگان بمیزان، گردون چون بمیزان داده بازخواست و افزوده های خود میکاست.
دست روزگار بتاراج تاج اشجار و دواج مرغزار دراز می گشت و جناح چنار درهر جویبار بی برگ و ساز می شد، قلائد و فرائد عروسان چمن از گردنها میگسست و در دامن ایشان توده می کرد و زنگار خالص و شنگرف بآب و زعفران ستوده
شاهین میزان باطاووس بستان در هوا میکوشید و پله و سنگ و حله و رنگ از سر دلبران میکشید و زبان از زبان حدائق و عبایق آیه انهای میخواند و خزان از شرابخانه رزان کأس دهاق بآفاق می داد.
تا روزی با طبقه حریفان غریب و جماعت ظریفان عجیب شهری و سفری و حضری و یمانی و عمانی در بساتین فلسطین طواف اعتبار می کردم واز غرور و سرور ایام اختیار مجلسی دیدم و پیری سیاح با نوائی نواح در صیاح آمد و گفت دریغ از این اشباح و ارواح، فاصبح هشیما تذروه الریاح
در بستان و باغ از دل پردرد و داغ می نگریست و بدان جماعت آیه: انما مثل الحیوة الدنیا می خواند و می گریست؛ خاشع و خائف می گفت: ای مسافران مکه وطایف در ازهار و انهار نگرید، فقد طافو علیها فانظروا من أمر الله أمره و اختیار وا علی الأذکار ذکره
حکم خداوند بینید و بصنع او نگرید و روی او بیاد آرید و غنیمت شمیرد، در غم و شادی ایام منگرید و مخندید و چشم در گردش زمانه مدارید و دل در وی مبندید
در هرج لاله فروردین و گلهای خزان حزین نباشید که چگونه در میآرمند و غمان دل بر یکدیگر می سازند در فراغ ورد با دل پر درد چیزی می خوانند.
ببین بدیده عبرت رخ بتان چمن
کواکب سحری بود در میان چمن
شده است روشن و تاریک باغ و شاخ رزان
که ماه و زهره فروریخت ز آسمان چمن
برون کلبه عطار و کارگاه طراز
نمود عکس ببینی هم از نشان چمن
دوای درد دل اوست کهربا یاقوت
دمید بر گل و گلزار زعفران چمن
از آن قبل دم سرد از چمن همی آید
که هیچ مهر نکرده است مهرگان چمن
میشناسید که این لعبتان خریف غم یاران ظریف بجان می خورند و وفای دوستان وحریفان بدیده می دارند، بشنوید از من که چه می گویند و در آن نشیمن را می جویند؟
من از غم ایشان چه می دانم و نامه هنگامه ایشان چگونه می خوانم، گفت بیا ای زعفران و قصه خود را باز ران، که دل من از هجر تو پر غم است و دیده من در فراق توپرنم: زعفران گفت این سمن که عالم گذاشته است و این سواد که از جهان برخاسته است دیده مرا تیرگی و خیرگی آورده است و اشک بر رخسار از اشک او افسرده.
این دیده بماند خیره در ماتم او
خونابه فسرده گشت اندر دم او
و آذریون چون معلول محزون در آن باد خنک از دل تنگ می گفت:
سرمای خزان چو باغ پر دود کند
افروخته ام آتش اگر سود کند
و برگهای ملون در صحن چمن نیم شب بساط منیر و فراش مطیر می کشید و مطر شادروان بوقلمون می گسترانید و می گفت
از ریزش برگ باغ صد رنگ چه سود؟
در دیده همه نگار ارژنگ چه سود؟
در میان بستان دژم می نگریست گاه می خندید و گاه می گریست
چندان ز فراق خون بیالود تنم
تا خد و قدم جمله بیاسود تنم
نرگس وفای نوبهار بدیده پرخمار می داشت، و آمدن او را در انتظار، و این ابیات می خواند. رباعی:
در عهده عهد نوبهاریم هنوز
در دیده سپاس پاس داریم هنوز
سرمست ز جام آن نگاریم هنوز
تا فصل بهار در خماریم هنوز
و خوید از خلق لطیف و خلق نظیف وعقیده پاکیزه از زمره پاییزه با ما درآمد و نوید باغ می داد بر نمی گرفت و بعادت؛ سیم و زر فدا می کرد نمیگرفت گفت:
در غارت مهرگان چو در باز شود
باشد که بسیم وزر زما باز شود
موز در رنج بتان بساتین با باد خزان نشسته و نیکو عهدی خود را زبان گشته می گفت.
هر دم ز غمت از آن و این آسائیم
در دور بقا از تو بدین آسائیم
چون من بخصال خود وفا آسایم
در وصل تو آن به که چنین آسائیم
خوشه انگور از گوشه رنجور چون پروین طلوع میکرد و در کاخ لاجورد شاخ زرد خوشه پرگرد تشویر می خورد و می گفت.
چون شاخ رزان خمیده جوز است همی
یا خوشه در آن رشگ ثریاست همی
انار پر خون شکسته و بسته چون عاشق پشت شکسته در خاک میافتاد و نشان جعد و زلف بدلبران می داد و می گفت:
این زلف شکسته بیدلان می بینی
درهم شده از باد خزان می بینی
دلبند مباش آن ستمها کم کن
اینست سزای ظالمان می بینی
آبی کره زرین در عبره گروه بی مهر مهرگان گرفته بزبان حال این مقال می گفت: که ای عاشقان دلشده بشنوید که گواه درد او رخساره پر گرد من است و برهان رنج او رخ زرد من.
ای باغ چو آب هست بی آبی چیست؟
بر گرد رخان زردی و بیتابی چیست؟
تفاح احمر چون رخسار منور و جام رخشان چون لعل بدخشان بچاشنی ترش گشته، می گفت تاکی این جمال شنیع بر فصل ربیع باز میراند و لوح احوال او پیش می خواند و این ابیات می گفت.
ز آنروزی که من تحفه فروردینم
مانند رخان دلبران چینم
آری چه عجب که شد سخن بند گشاد
کو پنجه ما ز ساعد و بند گشاد
با طوطی سبز گرکنی دلبازی
بر زاغ سیه چه داند میاندازی
چون پیر شاکی بر جمع خاکی بصوت حزین استاخ با برگ و شاخ غم و شادی وگله آزادی بوستان برسم دوستان بدین حد رسانید، ثنای هر یک بشنید و باسلیق از دیده ببارید وگفت.
هر عروسی که کنون در چمن است
همه در حیرت و حسرت چو من است
شاخ از قطره چو سیمین سمن است
برگ در روضه چو زرین مجن است
آب بر شاخ بهنگام سحر
بر رخ برگ چو در عدن است
برگ را گوئی رمح است بشاخ
تا جدا گردد گر دم زدن است
سیب از خویش بپرداخته شاخ
قد پر خم شده چون بر همنست
چون شقاشق شیخ در دقایق وحقایق بدین حد رسید و خرام جزر او در شهامت فصاحت بدین مد کشید، در جواب و سئوال مرغزار و چمن و اطلال و دمن نوحه چند و ناله ای چند بزد و گفت: خدای تعالی از آن دوست خوشنود باد که می شناسد و می داند که این گردون آنچه داده است باز میستاند تا بدانچه دارد بر من فشاند و صلات بی حد بمن برساند.
چون آن جمع مختلف در تحسین و تصویب متفق شدند و همه بر صلاح موافق دست کرة بعد کرة بگشادند و عقد و نقد جمله بوی دادند، همه چون درخت بی رخت گشتند و بیک دم چون سبزه سیه بخت.
چون سرو از جامه فصله می کردند و چون صنوبر از عمامه وصله می دادند، چون مراد از آن مردان بیافت و مرام از آن کرام بساخت، چون ابر همه را چشم بر گریه بگذاشت و چون برق خنده برداشت نقدها در همیان و جامه ها را در انبان؛
روی سوی بیابان نهاد، قدمی چند بر عقب وی نهادم و دامن وی بگرفتم و بگذاشتم، گفتم ای شیخ چون ناصح عامی فضول بودی چرا چون نساخ جامه فضل نیامدی آن چندان اقوال نصایح چرا بر یک قول نیی.
شیخ پذیرفت و گریبان ملامت خود بگرفت اشک ندامت از دیده روان کرد و این ابیات بر وفق احوال بیان.
دیدی چه کرد دهر بر آن نو خطان باغ
ای پیر گوژ پبشت چنین دل بر او مبند
ای گل مبند کله و بلبل نوا مزن
وی نارون مثال تو بر یاسمین مبند
بر هر چمن حلی نه و بر هرد من حلل
چون در خزان گشادی در من درین مبند
ای یاسمن بجام میآمیز شیر و می
وی مشک بید بیز تو هم عنبرین مبند
چون پیر کارگاه فضل این حله ببافت و جامه هست و نیست باز بشکافت، سوار عنان و راه او در نیافت، من سئوال دیگر را بسنجیدم و در عقب وی بدویدم، با خود گفتم، فلا نسمع الا همسا.
معلوم من نشد که در آن باد مهرگان؟
داد ستم چگونه ستد داد مهرگان؟
و ندر چمن کجا بچمانه نشاط خواست؟
با چنگ و نای دلبر و بر یاد مهرگان؟
صاحب حکایت و اخبار بود وعدت اسفار، که چون در سپردن جهان اصرار من بغایت رسید و اختبار من بنهایت انجامید.
اجتیاز بحر و بر و امتیاز خیر و شر ملالت آورد و از دیدن گرم و سرد و آزمودن نیک و بد سآمت افزود، با دلی پر از آذر و بیجان از حد آذربایجان بخاک فلسطین مستمند و حزین افتادم و جناح سفر در آن خطه بگشادم و با خود گفتم.
خیمه بر میخ اقامت باز بند
دل بمهر دلبر دمساز بند
با نوای بینوائی راست شو
پرده ساکن شدن برساز بند
چون مرغ در آن نشیمن بال راست کردم و رای عزم بآشیان درست ساختم، عصای سفر بشکستم و بینداختم و انبان توشه برافشاندم و بپرداختم خطه ای یافتم دلگشا و خرم چون روی دلارام و باغ ارم باغهای او پر از چمن و چمانه وکاخ های او پراز نوای چنگ و چغانه.
ریاض او پر گل و حیاض او پر آبگینه و مل گوئی از هر دمن یاقوت بدامن می برند و از هر خاک اغبر عنبر بر سر می کشند.
خاکش همه عبیر و بساطش همه حریر
آبش همه گلاب و نباتش همه مذاب
بر روی جویبار ریاحین رنگ رنگ
مانند سیم شاهد بر جدول کتاب
وز سوسن وز سنبل و نسرین تنگ تنگ
مانند ماهروی چمن رفته در نقاب
بادل گفتم اصبت فالزم
کاسوده شدی ز بخت فاغنم
روزی چند برگرد طرائق وحدائق می گشتم و خیر و شر آن بحسن تامل می نوشتم، نسیم صبا برگ ریزان بود و خسرو سیارگان بمیزان، گردون چون بمیزان داده بازخواست و افزوده های خود میکاست.
دست روزگار بتاراج تاج اشجار و دواج مرغزار دراز می گشت و جناح چنار درهر جویبار بی برگ و ساز می شد، قلائد و فرائد عروسان چمن از گردنها میگسست و در دامن ایشان توده می کرد و زنگار خالص و شنگرف بآب و زعفران ستوده
شاهین میزان باطاووس بستان در هوا میکوشید و پله و سنگ و حله و رنگ از سر دلبران میکشید و زبان از زبان حدائق و عبایق آیه انهای میخواند و خزان از شرابخانه رزان کأس دهاق بآفاق می داد.
تا روزی با طبقه حریفان غریب و جماعت ظریفان عجیب شهری و سفری و حضری و یمانی و عمانی در بساتین فلسطین طواف اعتبار می کردم واز غرور و سرور ایام اختیار مجلسی دیدم و پیری سیاح با نوائی نواح در صیاح آمد و گفت دریغ از این اشباح و ارواح، فاصبح هشیما تذروه الریاح
در بستان و باغ از دل پردرد و داغ می نگریست و بدان جماعت آیه: انما مثل الحیوة الدنیا می خواند و می گریست؛ خاشع و خائف می گفت: ای مسافران مکه وطایف در ازهار و انهار نگرید، فقد طافو علیها فانظروا من أمر الله أمره و اختیار وا علی الأذکار ذکره
حکم خداوند بینید و بصنع او نگرید و روی او بیاد آرید و غنیمت شمیرد، در غم و شادی ایام منگرید و مخندید و چشم در گردش زمانه مدارید و دل در وی مبندید
در هرج لاله فروردین و گلهای خزان حزین نباشید که چگونه در میآرمند و غمان دل بر یکدیگر می سازند در فراغ ورد با دل پر درد چیزی می خوانند.
ببین بدیده عبرت رخ بتان چمن
کواکب سحری بود در میان چمن
شده است روشن و تاریک باغ و شاخ رزان
که ماه و زهره فروریخت ز آسمان چمن
برون کلبه عطار و کارگاه طراز
نمود عکس ببینی هم از نشان چمن
دوای درد دل اوست کهربا یاقوت
دمید بر گل و گلزار زعفران چمن
از آن قبل دم سرد از چمن همی آید
که هیچ مهر نکرده است مهرگان چمن
میشناسید که این لعبتان خریف غم یاران ظریف بجان می خورند و وفای دوستان وحریفان بدیده می دارند، بشنوید از من که چه می گویند و در آن نشیمن را می جویند؟
من از غم ایشان چه می دانم و نامه هنگامه ایشان چگونه می خوانم، گفت بیا ای زعفران و قصه خود را باز ران، که دل من از هجر تو پر غم است و دیده من در فراق توپرنم: زعفران گفت این سمن که عالم گذاشته است و این سواد که از جهان برخاسته است دیده مرا تیرگی و خیرگی آورده است و اشک بر رخسار از اشک او افسرده.
این دیده بماند خیره در ماتم او
خونابه فسرده گشت اندر دم او
و آذریون چون معلول محزون در آن باد خنک از دل تنگ می گفت:
سرمای خزان چو باغ پر دود کند
افروخته ام آتش اگر سود کند
و برگهای ملون در صحن چمن نیم شب بساط منیر و فراش مطیر می کشید و مطر شادروان بوقلمون می گسترانید و می گفت
از ریزش برگ باغ صد رنگ چه سود؟
در دیده همه نگار ارژنگ چه سود؟
در میان بستان دژم می نگریست گاه می خندید و گاه می گریست
چندان ز فراق خون بیالود تنم
تا خد و قدم جمله بیاسود تنم
نرگس وفای نوبهار بدیده پرخمار می داشت، و آمدن او را در انتظار، و این ابیات می خواند. رباعی:
در عهده عهد نوبهاریم هنوز
در دیده سپاس پاس داریم هنوز
سرمست ز جام آن نگاریم هنوز
تا فصل بهار در خماریم هنوز
و خوید از خلق لطیف و خلق نظیف وعقیده پاکیزه از زمره پاییزه با ما درآمد و نوید باغ می داد بر نمی گرفت و بعادت؛ سیم و زر فدا می کرد نمیگرفت گفت:
در غارت مهرگان چو در باز شود
باشد که بسیم وزر زما باز شود
موز در رنج بتان بساتین با باد خزان نشسته و نیکو عهدی خود را زبان گشته می گفت.
هر دم ز غمت از آن و این آسائیم
در دور بقا از تو بدین آسائیم
چون من بخصال خود وفا آسایم
در وصل تو آن به که چنین آسائیم
خوشه انگور از گوشه رنجور چون پروین طلوع میکرد و در کاخ لاجورد شاخ زرد خوشه پرگرد تشویر می خورد و می گفت.
چون شاخ رزان خمیده جوز است همی
یا خوشه در آن رشگ ثریاست همی
انار پر خون شکسته و بسته چون عاشق پشت شکسته در خاک میافتاد و نشان جعد و زلف بدلبران می داد و می گفت:
این زلف شکسته بیدلان می بینی
درهم شده از باد خزان می بینی
دلبند مباش آن ستمها کم کن
اینست سزای ظالمان می بینی
آبی کره زرین در عبره گروه بی مهر مهرگان گرفته بزبان حال این مقال می گفت: که ای عاشقان دلشده بشنوید که گواه درد او رخساره پر گرد من است و برهان رنج او رخ زرد من.
ای باغ چو آب هست بی آبی چیست؟
بر گرد رخان زردی و بیتابی چیست؟
تفاح احمر چون رخسار منور و جام رخشان چون لعل بدخشان بچاشنی ترش گشته، می گفت تاکی این جمال شنیع بر فصل ربیع باز میراند و لوح احوال او پیش می خواند و این ابیات می گفت.
ز آنروزی که من تحفه فروردینم
مانند رخان دلبران چینم
آری چه عجب که شد سخن بند گشاد
کو پنجه ما ز ساعد و بند گشاد
با طوطی سبز گرکنی دلبازی
بر زاغ سیه چه داند میاندازی
چون پیر شاکی بر جمع خاکی بصوت حزین استاخ با برگ و شاخ غم و شادی وگله آزادی بوستان برسم دوستان بدین حد رسانید، ثنای هر یک بشنید و باسلیق از دیده ببارید وگفت.
هر عروسی که کنون در چمن است
همه در حیرت و حسرت چو من است
شاخ از قطره چو سیمین سمن است
برگ در روضه چو زرین مجن است
آب بر شاخ بهنگام سحر
بر رخ برگ چو در عدن است
برگ را گوئی رمح است بشاخ
تا جدا گردد گر دم زدن است
سیب از خویش بپرداخته شاخ
قد پر خم شده چون بر همنست
چون شقاشق شیخ در دقایق وحقایق بدین حد رسید و خرام جزر او در شهامت فصاحت بدین مد کشید، در جواب و سئوال مرغزار و چمن و اطلال و دمن نوحه چند و ناله ای چند بزد و گفت: خدای تعالی از آن دوست خوشنود باد که می شناسد و می داند که این گردون آنچه داده است باز میستاند تا بدانچه دارد بر من فشاند و صلات بی حد بمن برساند.
چون آن جمع مختلف در تحسین و تصویب متفق شدند و همه بر صلاح موافق دست کرة بعد کرة بگشادند و عقد و نقد جمله بوی دادند، همه چون درخت بی رخت گشتند و بیک دم چون سبزه سیه بخت.
چون سرو از جامه فصله می کردند و چون صنوبر از عمامه وصله می دادند، چون مراد از آن مردان بیافت و مرام از آن کرام بساخت، چون ابر همه را چشم بر گریه بگذاشت و چون برق خنده برداشت نقدها در همیان و جامه ها را در انبان؛
روی سوی بیابان نهاد، قدمی چند بر عقب وی نهادم و دامن وی بگرفتم و بگذاشتم، گفتم ای شیخ چون ناصح عامی فضول بودی چرا چون نساخ جامه فضل نیامدی آن چندان اقوال نصایح چرا بر یک قول نیی.
شیخ پذیرفت و گریبان ملامت خود بگرفت اشک ندامت از دیده روان کرد و این ابیات بر وفق احوال بیان.
دیدی چه کرد دهر بر آن نو خطان باغ
ای پیر گوژ پبشت چنین دل بر او مبند
ای گل مبند کله و بلبل نوا مزن
وی نارون مثال تو بر یاسمین مبند
بر هر چمن حلی نه و بر هرد من حلل
چون در خزان گشادی در من درین مبند
ای یاسمن بجام میآمیز شیر و می
وی مشک بید بیز تو هم عنبرین مبند
چون پیر کارگاه فضل این حله ببافت و جامه هست و نیست باز بشکافت، سوار عنان و راه او در نیافت، من سئوال دیگر را بسنجیدم و در عقب وی بدویدم، با خود گفتم، فلا نسمع الا همسا.
معلوم من نشد که در آن باد مهرگان؟
داد ستم چگونه ستد داد مهرگان؟
و ندر چمن کجا بچمانه نشاط خواست؟
با چنگ و نای دلبر و بر یاد مهرگان؟
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴