عبارات مورد جستجو در ۳۳۳ گوهر پیدا شد:
سهراب سپهری : آوار آفتاب
گل آئینه
شبنم مهتاب می بارد.
دشت سرشار از بخار آبی گل های نیلوفر.
می درخشد روی خاک آیینه ای بی طرح .
مرز می لغزد ز روی دست.
من کجا لغزیده ام در خواب ؟
مانده سرگردان نگاهم در شب آرام آیینه.
برگ تصویری نمی افتد در این مرداب.
او ، خدای دشت، می پیچد صدایش در بخار دره های دور:
مو پریشان های باد!
گرد خواب از تن بیفشانید.
دانه ای تاریک مانده در نشیب دشت،
دانه را در خاک آیینه نهان سازید.
مو پریشان های باد از تن بدر آورده تور خواب
دانه را در خاک ترد و بی نم آیینه می کارند.
او ، خدای دشت، می ریزد صدایش را به جام سبز خاموشی:
در عطش می سوزد اکنون دانه تاریک،
خاک آیینه کنید از اشک گرم چشمتان سیراب.
حوریان چشمه با سر پنجه های سیم
می زدایند از بلور دیده دود خواب.
ابر چشم حوریان چشمه می بارد.
تار و پود خاک می لرزد.
می وزد بر نسیم سرد هشیاری.
ای خدای دشت نیلوفر!
کو کلید نقره درهای بیداری؟
در نشیب شب صدای حوریان چشمه می لغزد:
ای در این افسون نهاده پای،
چشم ها را کرده سرشار از مه تصویر!
باز کن درهای بی روزن
تا نهفته پرده ها در رقص عطری مست جان گیرند.
- حوریان چشمه ! شویید از نگاهم نقش جادو را.
مو پریشان های باد !
برگ های وهم را از شاخه های من فرو ریزید.
حوریان و مو پریشان ها هم آوا:
او ز روزن های عطر آلود
روی خاک لحظه های دور می بیند گلی همرنگ،
لذتی تاریک می سوزد نگاهش را.
ای خدای دشت نیلوفر!
باز گردان رهرو بی تاب را از جاده رویا.
- کیست می ریزد فسون در چشمه سار خواب ؟
دست های شب مه آلود است.
شعله ای از روی آیینه چو موجی می رود بالا.
کیست این آتش تن بی طرح رویایی؟
ای خدای دشت نیلوفر!
نیست در من تاب زیبایی.
حوریان چشمه درزیر غبار ماه :
ای تماشا برده تاب تو!
زد جوانه شاخه عریان خواب تو.
در شب شفاف
او طنین جام تنهایی است.
تار و پودش رنج و زیبایی است.
در بخار دره های دور می پیچد صدا آرام:
او طنین جام تنهایی است.
تار و پودش رنج و زیبایی است.
رشته گرم نگاهم می رود همراه رود رنگ:
من درونم نور- باران قصر سیم کودکی بودم،
جوی رویاها گلی می برد.
همره آب شتابان، می دویدم مست زیبایی.
پنجه ام در مرز بیداری
در مه تاریک نومیدی فرو می رفت.
ای تپش هایت شده در بستر پندار من پرپر!
دور از هم ، در کجا سرگشته می رفتیم
ما ، دو شط وحشی آهنگ ،
ما ، دو مرغ شاخه اندوه ،
ما ، دو موج سرکش همرنگ ؟
مو پریشان های باد از دور دست دشت :
تارهای نقش می پیچد به گرد پنجه های او.
ای نسیم سرد هشیاری !
دور کن موج نگاهش را
از کنار روزن رنگین بیداری.
در ته شب حوریان چشمه می خوانند:
ریشه های روشنایی می شکافد صخره شب را.
زیر چرخ وحشی گردونه خورشید
بشکند گر پیکر بی تاب آیینه
او چو عطری می پرد از دشت نیلوفر،
او. گل بی طرح آیینه.
او ، شکوه شبنم رویا.
- خواب می بیند نهال شعله گویا تند بادی را.
کیست می لغزاند امشب دود را بر چهره مرمر؟
او ، خدای دشت نیلوفر،
جام شب را می کند لبریز آوایش:
زیر برگ آیینه را پنهان کنید از چشم.
مو پریشان های باد
با هزاران دامن پر برگ
بیکران دشت ها را در نوردیده ،
می رسد آهنگشان از مرز خاموشی:
ساقه های نور می رویند در تالاب تاریکی.
رنگ می بازد شب جادو
گم شده آیینه در دود فراموشی.
در پس گردونه خورشید ، گردی میرود بالا ز خاکستر.
و صدای حوریان و مو پریشان ها می آمیزد
با غبار آبی گل های نیلوفر:
باز شد درهای بیداری.
پای درها لحظه وحشت فرو لغزید.
سایه تردید در مرز شب جادو گسست از هم.
روزن رویا بخار نور را نوشید.
سهراب سپهری : حجم سبز
از سبز به سبز
من در این تاریکی
فکر یک بره روشن هستم
که بیاید علف خستگی‌ام را بچرد.
من در این تاریکی
امتداد تر بازوهایم را
زیر بارانی می‌بینم
که دعاهای نخستین بشر را تر کرد.
من در این تاریکی
درگشودم به چمن‌های قدیم،
به طلایی‌هایی، که به دیوار اساطیر تماشا کردیم.
من در این تاریکی
ریشه‌ها را دیدم
و برای بته نورس مرگ، آب را معنی کردم.
سهراب سپهری : ما هیچ، ما نگاه
اینجا همیشه تیه
ظهر بود.
ابتدای خدا بود.
ریگ زار عفیف
گوش می کرد،
حرف های اساطیری آب را می شنید.
آب مثل نگاهی به ابعاد ادراک.
لکلک
مثل یک اتفاق سفید
بر لب برکه بود.
حجم مرغوب خود را
در تماشای تجرید می شست.
چشم
وارد فرصت آب می شد.
طعم پاک اشارات
روی ذوق نمک زار از یاد می رفت.
باغ سبز تقرب
تا کجای کویر
صورت ناب یک خواب شیرین؟
ای شبیه
مکث زیبا
در حریم علف های قربت !
در چه سمت تماشا
هیچ خوشرنگ
سایه خواهد زد؟
کی انسان
مثل آواز ایثار
در کلام فضا کشف خواهد شد؟
ای شروع لطیف!
جای الفاظ مجذوب ، خالی !
سهراب سپهری : ما هیچ، ما نگاه
متن قدیم شب
ای میان سخن های سبز نجومی !
برگ انجیر ظلمت
عفت سبز را می رساند
سینه آب در حسرت عکس یک باغ
می سوزد.
سیب روزانه
در دهان طعم یک وهم دارد.
ای هراس قدیم !
در خطاب تو انگشت های من از هوش رفتند.
امشب
دست هایم از شاخه اساطیری
میوه می چینند.
امشب
هر درختی به اندازه ترس من برگ دارد.
جرات حرف در هرم دیدار حل شد.
ای سر آغاز های ملون!
چشم های مرا در وزش های جادو حمایت کنید.
من هنوز
موهبت های مجهول شب را
خواب می بینم.
من هنوز
تشنه آب های مشبک
هستم.
دگمه های لباسم
رنگ اوراد اعصار جادوست.
در علف زار پیش از شیوع تکلم
آخرین جشن جسمانی ما بپا بود.
من در این جشن موسیقی اختران را
از درون سفالینه ها می شنیدم
و نگاهم پر از کوچ جادوگران بود.
ای قدیمی ترین عکس نرگس در آیینه حزن !
جذبه تو مرا همچنان برد.
- تا هوای تکامل ؟
- شاید.
در تب حرف ، آب بصیرت بنوشیم.
زیر ارث پراکنده شب
شرم پاک روایت روان است:
در زمان های پیش از طلوع هجاها
محشری از همه زندگان بود.
از میان تمام حریفان
فک من از غرور تکلم ترک خورد.
بعد
من که تا زانو
در خلوص سکوت نباتی فرو رفته بودم
دست و رو در تماشای اشکال شستم.
بعد ، در فصل دیگر ،
کفش های من از لفظ شبنم
تر شد.
بعد، وقتی که بالای سنگی نشستم
هجرت سنگ را از جوار کف پای خود می شنیدم.
بعد دیدم که از موسم دست هایم
ذات هر شاخه پرهیز می کرد.
ای شب ارتجالی !
دستمال من از خوشه خام تدبیر پر بود.
پشت دیوار یک خواب سنگین
یک پرنده از انس ظلمت می آمد
دستمال مرا برد.
اولین ریگ الهام در زیر پایم صدا کرد.
خون من میزبان رقیق فضا شد.
نبض من در میان عناصر شنا کرد.
ای شب ...
نه ، چه می گویم،
آب شد جسم سرد مخاطب در اشراق گرم دریچه .
سمت انگشت من با صفا شد.
سهراب سپهری : ما هیچ، ما نگاه
چشمان یک عبور
آسمان پر شد از خال پروانه های تماشا.
عکس گنجشک افتاد در آب رفاقت.
فصل پرپر شد از روی دیوار در امتداد غریزه.
باد می آمد از سمت زنبیل سبز کرامت.
شاخه مو به انگور
مبتلا بود.
کودک آمد
جیب هایش پر از شور چیدن.
(ای بهار جسارت !
امتداد تو در سایه کاج های تامل
پاک شد.)
کودک از پشت الفاظ
تا علف های نرم تمایل دوید،
رفت تا ماهیان همیشه.
روی پاشویه حوض
خون کودک پر از فلس تنهایی زندگی شد.
بعد ، خاری
پای او را خراشید.
سوزش چشم روی علف ها فنا شد.
(ای مصب سلامت !
شور تن در تو شیرین فرو می نشیند.)
جیک جیک پریروز گنجشک های حیاط
روی پیشانی فکر او ریخت .
جوی آبی که از پای شمشاد ها تا تخیل روان بود
جهل مطلوب تن را به همراه می برد.
کودک از سهم شاداب خود دور می شد.
زیر باران تعمیدی فصل
حرمت رشد
از سر شاخه های هلو روی پیراهنش ریخت.
در مسیر غم صورتی رنگ اشیا
ریگ های فراغت هنوز
برق می زد.
پشت تبخیر تدریجی موهبت ها
شکل پرپرچه ها محو می شد.
کودک از باطن حزن پرسید:
تا غروب عروسک چه اندازه راه است؟
هجرت بزرگی از شاخه، او را تکان داد.
پشت گل های دیگر
صورتش کوچ می کرد.
( صبحگاهی در آن روزهای تماشا
کوچ بازیچه ها را
زیر شمشادهای جنوبی شنیدم.
بعد، در زیر گرما
مشتم از کاهش حجم انگور پر شد.
بعد، بیماری آب در حوض های قدیمی
فکرهای مرا تا ملامت کشانید.
بعد ها، در تب حصبه دستم به ابعاد پنهان گل ها رسید.
گرته دلپذیر تغافل
روی شن های محسوس خاوش می شد.
من
روبرو می شدم با عروج درخت ،
با شیوع پر یک کلاغ بهاره،
با افول وزغ در سجایای نا روشن آب ،
با صمیمیت گیج فواره حوض ،
با طلوع تر سطل از پشت ابهام یک چاه.)
کودک آمد میان هیاهوی ارقام.
(ای بهشت پریشانی پاک پیش از تناسب !
خیس حسرت ، پی رخت آن روزها می شتابم.)
کودک از پله های خطا رفت بالا.
ارتعاشی به سطح فراغت دوید.
وزن لبخندادراک کم شد.
سهراب سپهری : زندگی خواب‌ها
سفر
پس از لحظه های دراز
بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید
و نسیم سبزی تار و پود خفته مرا لرزاند.
و هنوز من
ریشه های تنم را در شن های رویاها فرو نبرده بودم
که براه افتادم.
پس از لحظه های دراز
سایه دستی روی وجودم افتاد
ولرزش انگشتانش بیدارم کرد.
و هنوز من
پرتو تنهای خودم را
در ورطه تاریک درونم نیفکنده بودم.
که براه افتادم.
پس از لحظه های دراز
پرتو گرمی در مرداب یخ زده ساعت افتاد
و لنگری آمد و رفتش را در روحم ریخت
و هنوز من
در مرداب فراموشی نلغزیده بودم
که براه افتادم
پس از لحظه های دارز
یک لحظه گذشت:
برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد،
دستی سایه اش را از روی وجودم برچید
و لنگری در مرداب ساعت یخ بست.
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم
که در خوابی دیگر لغزیدم.
سهراب سپهری : زندگی خواب‌ها
مرغ افسانه
پنجره ای در مرز شب و روز باز شد
و مرغ افسانه از آن بیرون پرید.
میان بیداری و خواب
پرتاب شده بود.
بیراهه فضا را پیمود،
چرخی زد
و کنار مردابی به زمین نشست.
تپش هایش با مرداب آمیخت.
مرداب کم کم زیبا شد.
گیاهی در آن رویید،
گیاهی تاریک و زیبا.
مرغ افسانه سینه خود را شکافت:
تهی درونش شبیه گیاهی بود .
شکاف سینه اش را با پرها پوشاند.
وجودش تلخ شد:
خلوت شفافش کدر شده بود.
چرا آمد ؟
از روی زمین پر کشید،
بیراهه ای را پیمود
و از پنجره ای به درون رفت.
مرد، آنجا بود.
انتظاری در رگ هایش صدا می کرد.
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد،
سینه او را شکافت
و به درون او رفت.
او از شکاف سینه اش نگریست:
درونش تاریک و زیبا شده بود.
و به روح خطا شباهت داشت.
شکاف سینه اش را با پیراهن خود پوشاند،
در فضا به پرواز آمد
و اتاق را در روشنی اضظراب تنها گذاشت.
مرغ افسانه بر بام گمشده ای نشسته بود.
وزشی بر تار و پودش گذشت:
گیاهی در خلوت درونش رویید،
از شکاف سینه اش سر بیرون گشید
و برگ هایش را در ته آسمان گم کرد.
زندگی اش در رگ های گیاه بالا می رفت.
اوجی صدایش می زد.
گیاه از شکاف سینه اش به درون رفت
و مرغ افسانه شکاف را با پرها پوشاند.
بال هایش را گشود
و خود را به بیراهه فضا سپرد.
گنبدی زیر نگاهش جان گرفت.
چرخی زد
و از در معبد به درون رفت.
فضا با روشنی بیرنگی پر بود.
برابر محراب
و همی نوسان یافت:
از همه لحظه های زندگی اش محرابی گذشته بود
و همه رویاهایش در محرابی خاموش شده بود.
خودش را در مرز یک رویا دید.
به خاک افتاد.
لحظه ای در فراموشی ریخت.
سر برداشت:
محراب زیبا شده بود.
پرتویی در مرمر محراب دید
تاریک و زیبا.
ناشناسی خود را آشفته دید.
چرا آمد؟
بال هایش را گشود
و محراب را در خاموشی معبد رها کرد.
زن در جاده ای می رفت.
پیامی در سر راهش بود:
مرغی بر فراز سرش فرود آمد.
زن میان دو رویا عریان شد.
مرغ افسانه سینه او را شکافت
و به درون رفت.
زن در فضا به پرواز آمد.
مرد در اتاقش بود.
انتظاری در رگ هایش صدا می کرد
و چشمانش از دهلیز یک رویا بیرون می خزید.
زنی از پنجره فرود آمد
تاریک و زیبا.
به روح خطا شباهت داشت.
مرد به چشمانش نگریست:
همه خواب هایش در ته آنها جا مانده بود.
مرغ افسانه از شکاف سینه زن بیرون پرید
و نگاهش به سایه آنها افتاد.
گفتی سیاه پرده توری بود
که روی وجودش افتاده بود.
چرا آمد؟
بال هایش را گشود
و اتاق را در بهت یک رویا گم کرد.
مرد تنها بود.
تصویری به دیوار اتاقش می کشید.
وجودش میان آغاز و انجامی در نوسان بود.
وزشی نا پیدا می گذشت:
تصویر کم کم زیبا میشد
و بر نوسان دردناکی پایان می داد.
مرغ افسانه آمده بود.
اتاق را خالی دید.
و خودش را در جای دیگر یافت.
آیا تصویر
دامی نبود
که همه زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود؟
چرا آمد؟
بال هایش را گشود
و اتاق را در خنده تصویر از یاد برد.
مرد در بستر خود خوابیده بود.
وجودش به مردابی شباهت داشت.
درختی در چشمانش روییده بود
و شاخ و برگش فضا را پر می کرد.
رگ های درخت
از زندگی گمشده ای پر بود.
بر شاخ درخت
مرغ افسانه نشسته بود.
از شکاف سینه اش به درون نگریست:
تهی درونش شبیه درختی بود.
شکاف سینه اش را با پرها پوشاند،
بال هایش را گشود
و شاخه را در ناشناسی فضا تنها گذاشت.
درختی میان دو لحظه می پژمرد.
اتاقی با آستانه خود می رسید.
مرغی به بیراهه فضا را می پیمود.
و پنجره ای در مرز شب و روز گم شده بود.
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
غزل
چون سنگها صدای مرا گوش می کنی
سنگی و ناشنیده فراموش می کنی
رگبار نو بهاری و خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی
دست مرا که ساقهٔ سبز نوازش است
با بر گ های مرده هم آغوش می کنی
گمراه تر از روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی و مدهوش می کنی
ای ماهی طلایی مرداب خون من
خوش باد مستیَت ، که مرا نوش می کنی
تو درهٔ بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش می کنی
در سایه ها ، فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش می کنی ؟
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
در غروبی ابدی
- روز یا شب ؟
- نه ، ای دوست ، غروبی ابدیست
با عبور دو کبوتر در باد
چون دو تابوت سپید
و صداهایی از دور ، از آن دشت غریب ،
بی ثبات و سرگردان ، همچون حرکت باد

- سخنی باید گفت
سخنی باید گفت
دل من می خواهد با ظلمت جفت شود
سخنی باید گفت
چه فراموشی سنگینی
سیبی از شاخه فرو می افتد
دانه های زرد تخم کتان
زیر منقار قناری های عاشق من می شکنند
گل باقالا ، اعصاب کبودش را در سُکر ِ نسیم
می سپارد به رها گشتن از دلهرهٔ گنگ دگرگونی
و در اینجا ، در من ، در سر من ؟

آه ...
در سر من چیزی نیست به جز چرخش ذرات غلیظ سرخ
و نگاهم مثل یک حرف دروغ
شرمگینست و فرو افتاده

- من به یک ماه می اندیشم
- من به حرفی در شعر
- من به یک چشمه می اندیشم
- من به وهمی در خاک
- من به بوی غنی ِ گندمزار
- من به افسانهٔ نان
- من به معصومیت بازی ها
و به آن کوچهٔ باریک دراز
که پر از عطر درختان اقاقی بود
- من به بیداری تلخی که پس از بازی
و به بهتی که پس از کوچه
و به خالی طویلی که پس از عطر اقاقی ها

- قهرمانی ها ؟
- آه
اسب ها پیرند
- عشق ؟
- تنهاست و از پنجره ای کوتاه
به بیابانهای بی مجنون می نگرد
به گذرگاهی با خاطره ای مغشوش
از خرامیدن ساقی نازک در خلخال

- آرزوها ؟
- خود را می بازند
در هماهنگی بی رحم هزاران در
- بسته ؟
- آری ، پیوسته بسته ، بسته
- خسته خواهی شد

- من به یک خانه می اندیشم
با نفس های پیچک هایش ، رخوتناک
با چراغانش روشن ، همچون نی نی ِ چشم
با شبانش متفکر ، تنبل ، بی تشویش
و به نوزادی با لبخندی نامحدود
مثل یک دایرهٔ پی در پی بر آب
و تنی پر خون ، چون خوشه ای از انگور

- من به آوار می اندیشم
و به تاراج وزش های سیاه
و به نوری مشکوک
که شبانگاهان در پنجره می کاود
و به گوری کوچک ، کوچک چون پیکر یک نوزاد

- کار ... کار ؟
- آری ، اما در ‌آن میز بزرگ
دشمنی مخفی مسکن دارد
که تو را می جود آرام آرام
همچنان که چوب و دفتر را
و هزاران چیز بیهودهٔ دیگر را
و سر انجام ، تو در فنجانی چای فرو خواهی رفت
مثل قایق در گرداب
و در اعماق افق ، چیزی جز دود غلیظ سیگار
و خطوطی نامفهوم نخواهی دید

- یک ستاره ؟
- آری صدها ، صدها ، اما
همه در آن سوی شبهای محصور
- یک پرنده ؟
آری صدها ، صدها ، اما
همه در خاطره های دور
با غرور عبث بال زدنهاشان
- من به فریادی در کوچه می اندیشم
- من به موشی بی آزار که در دیوار
گاهگاهی گذری دارد

- سخنی باید گفت
سخنی باید گفت
در سحرگاهان ، در لحظهٔ لرزانی
که فضا همچون احساس بلوغ
ناگهان با چیزی مبهم می آمیزد
من دلم می خواهد
که به طغیانی تسلیم شوم
من دلم می خواهد
که ببارم از آن ابر بزرگ
من دلم می خواهد
که بگویم نه نه نه نه

- برویم
- سخنی باید گفت
- جام یا بستر ، یا تنهایی ، یا خواب ؟
- برویم ...
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
آیه های زمینی
آن گاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمین ها رفت

و سبزه ها به صحراها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
و خاک مردگانش را
زان پس به خود نپذیرفت

شب در تمام پنجره های پریده رنگ
مانند یک تصوّر مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راه ها ادامهٔ خود را
در تیرگی رها کردند

دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچ کس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید

در غارهای تنهایی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون می داد
زنهای باردار
نوزادهای بی سر زاییدند
و گاهواره ها از شرم
به گورها پناه آوردند

چه روزگار تلخ و سیاهی
نان ، نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود
پبغمبران گرسنه و مفلوک
از وعده گاه های الهی گریختند
و بره های گمشدهٔ عیسی
دیگر صدای هی هی چوپانی را
در بهت دشت ها نشنیدند

در دیدگان آینه ها گویی
حرکات و رنگها و تصاویر
وارونه منعکس می گشت
و بر فراز سر دلقکان پست
و چهرهٔ وقیح فواحش
یک هالهٔ مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی می سوخت

مرداب های الکل
با آن بخار های گس مسموم
انبوه بی تحرّک روشنفکران را
به ژرفنای خویش کشیدند
و موشهای موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجه های کهنه جویدند

خورشید مرده بود
خورشید مرده بود ، و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشت

آنها غرابت این لفظ کهنه را
در مشق های خود
با لکهٔ درشت سیاهی
تصویر می نمودند

مردُم ،
گروه ساقط مردم
دلمرده و تکیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربت دیگر می رفتند
و میل دردناک جنایت
در دستهایشان متورم می شد

گاهی جرقه ای ، جرقهٔ ناچیزی
این اجتماع ساکت بی جان را
یکباره از درون متلاشی می کرد
آنها به هم هجوم می آوردند
مردان گلوی یکدیگر را
با کارد می دریدند
و در میان بستری از خون
با دختران نابالغ
همخوابه می شدند

آنها غریق وحشتِ خود بودند
و حس ترسناکِ گنهکاری
ارواح کور و کودنشان را
مفلوج کرده بود

پیوسته در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پر تشنج محکومی را
از کاسه با فشار به بیرون می ریخت
آنها به خود فرو می رفتند
و از تصوّر شهوتناکی
اعصاب پیر و خسته شان تیر می کشید
اما همیشه در حواشی میدان ها
این جانیان کوچک را می دیدی
که ایستاده اند
و خیره گشته اند
به ریزش مداوم فوّاره های آب

شاید هنوز هم
در پشت چشم های له شده ، در عمق انجماد
یک چیز نیم زندهٔ مغشوش
بر جای مانده بود
که در تلاش بی رمقش می خواست
ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها

شاید ، ولی چه خالی بی پایانی
خورشید مرده بود
و هیچ کس نمی دانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلب ها گریخته ، ایمانست

آه ، ای صدای زندانی
آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی به سوی نور نخواهد زد ؟
آه ، ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صدا ها ...
فروغ فرخزاد : ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...
و این منم
زنی تنها
در آستانهٔ فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلودهٔ زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
امروز روز اول دیماه است
من راز فصل ها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ، خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت .

در کوچه باد می آید
در کوچه باد می آید
و من به جفت گیری گلها می اندیشم
به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون
و این زمان خستهٔ مسلول
و مردی از کنار درختان خیس می گذرد
مردی که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می کنند
ــ سلام
ــ سلام
و من به جفت گیری گلها می اندیشم .

در آستانهٔ فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه می شود به آن کسی که می رود این سان
صبور ،
سنگین ،
سرگردان ،
فرمان ایست داد .
چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست ، او هیچ وقت زنده نبوده ست .

در کوچه باد می آید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغ های پیر کسالت میچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد

آنها تمام ساده لوحی یک قلب را
با خود به قصر قصه ها بردند
و اکنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست
و گیسوان کودکیش را
در آبهای جاری خواهد ریخت
و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است
در زیر پا لگد خواهد کرد ؟

ای یار ، ای یگانه ترین یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند .
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یک روز آن پرنده نمایان شد
انگار از خطوط سبز تخیل بودند
آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس می زدند
انگار
آن شعلهٔ بنفش که در ذهن پاکی پنجره ها می سوخت
چیزی به جز تصور معصومی از چراغ نبود .

در کوچه باد می آید
این ابتدای ویرانیست
آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد
ستاره های عزیز
ستاره های مقوایی عزیز
وقتی در آسمان ، دروغ وزیدن می گیرد
دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه آورد ؟
ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد .
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانه ترین یار آن شراب مگر چند ساله بود ؟
نگاه کن که در اینجا زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشتهای مرا می جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می داری ؟

من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم
من سردم است و می دانم
که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی به جا نخواهد ماند .
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکلهای هندسی محدود
به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد
من عریانم ، عریانم ، عریانم
مثل سکوتهای میان کلام های محبت عریانم
و زخم های من همه از عشق است
از عشق ، عشق ، عشق .
من این جزیرهٔ سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر داده ام
و تکه تکه شدن ، راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد .

سلام ای شب معصوم !
سلام ای شبی که چشمهای گرگ های بیابان را
به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می کنی
و در کنار جویبارهای تو ، ارواح بید ها
ارواح مهربان تبرها را می بویند
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صداها می آیم
و این جهان به لانهٔ ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که تو را می بوسند
در ذهن خود طناب دار تو را می بافند .
سلام ای شب معصوم !

میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله ایست .
چرا نگاه نکردم ؟
مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر می کرد ...

چرا نگاه نکردم ؟
انگار مادرم گریسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم
آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود ،
و آن کسی که نیمهٔ من بود به درون نطفهٔ من بازگشته بود
و من درآینه می دیدمش ،
که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشه های اقاقی شدم ...
انگار مادرم گریسته بود آن شب .
چه روشنایی بیهوده ای در این دریچهٔ مسدود سر کشید
چرا نگاه نکردم ؟
تمام لحظه های سعادت می دانستند
که دست های تو ویران خواهد شد
و من نگاه نکردم
تا آن زمان که پنجرهٔ ساعت
گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به آن زن کوچک برخوردم
که چشمهایش ، مانند لانه های خالی سیمرغان بودند
و آن چنان که در تحرک رانهایش می رفت
گویی بکارت رویای پرشکوه مرا
با خود به سوی بستر شب می برد .

آیا دوباره گیسوانم را
در باد شانه خواهم زد ؟
آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟
و شمعدانی ها را
در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟
آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید ؟
آیا دوباره زنگ در مرا به سوی انتظار صدا خواهد برد ؟

به مادرم گفتم : ( دیگر تمام شد )
گفتم : ( همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم )

انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که دندانهایش
چگونه وقت جویدن سرود می خواند
و چشمهایش
چگونه وقت خیره شدن می درند
و او چگونه از کنار درختان خیس می گذرد :
صبور ،
سنگین ،
سرگردان .

در ساعت چهار در لحظه ای که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را تکرار می کنند
ــ سلام
ــ سلام
آیا تو هرگز آن چهار لالهٔ آبی را
بوییده ای ؟ ...

زمان گذشت
زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد
شب پشت شیشه های پنجره سُر می خورد
و با زبان سردش
ته مانده های روز رفته را به درون می کشید

من از کجا می آیم ؟
من از کجا می آیم ؟
که این چنین به بوی شب آغشته ام ؟
هنوز خاک مزارش تازه ست
مزار آن دو دست سبز جوان را می گویم ...

چه مهربان بودی ای یار ، ای یگانه ترین یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی
چه مهربان بودی وقتی که پلک های آینه ها را می بستی
و چلچراغها را
از ساقه های سیمی می چیدی
و در سیاهی ظالم مرا به سوی چراگاه عشق می بردی
تا آن بخار گیج که دنبالهٔ حریق عطش بود بر چمن خواب می نشست
و آن ستاره های مقوایی
به گرد لایتناهی می چرخیدند .
چرا کلام را به صدا گفتند ؟
چرا نگاه را به خانهٔ دیدار میهمان کردند !
چرا نوازش را
به حجب گیسوان باکرگی بردند ؟
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرمید
به تیرهای توهّم
مصلوب گشته است .
و جای پنج شاخهٔ انگشتهای تو
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونه او مانده ست .

سکوت چیست ، چیست ، چیست ای یگانه ترین یار ؟
سکوت چیست به جز حرفهای ناگفته
من از گفتن می مانم ، اما زبان گنجشکان
زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعتست .
زبان گنجشکان یعنی : بهار. برگ. بهار .
زبان گنجشکان یعنی : نسیم .عطر . نسیم .
زبان گنجشکان در کارخانه می میرد .

این کیست این کسی که روی جادهٔ ابدیت
به سوی لحظهٔ توحید می رود
و ساعت همیشگیش را
با منطق ریاضی تفریق ها و تفرقه ها کوک می کند .
این کیست این کسی که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نمی داند
آغاز بوی ناشتایی می داند
این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد
و در میان جامه های عروسی پوسیده ست .

پس آفتاب سر انجام
در یک زمان واحد
بر هر دو قطب نا امید نتابید .
تو از طنین کاشی آبی تهی شدی .

و من چنان پُرم که روی صدایم نماز می خوانند ...

جنازه های خوشبخت
جنازه های ملول
جنازه های ساکت متفکر
جنازه های خوش برخورد ، خوش پوش ، خوش خوراک
در ایستگاه های وقت های معین
و در زمینهٔ مشکوک نورهای موقت
و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی ...
آه .
چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند
و این صدای سوتهای توقف
در لحظه ای که باید ، باید ، باید
مردی به زیر چرخهای زمان له شود
مردی که از کنار درختان خیس می گذرد ...

من از کجا می آیم ؟

به مادرم گفتم : ( دیگر تمام شد )
گفتم : ( همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم . )

سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم می کنم
چرا که ابرهای تیره همیشه
پیغمبران آیه های تازهٔ تطهیرند
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آن را
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب می داند .

ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ تخیل
به داسهای واژگون شدهٔ بیکار
و دانه های زندانی .
نگاه کن که چه برفی می بارد ...

شاید حقیقت آن دو دست جوان بود ، آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
و سال دیگر ، وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره همخوابه می شود
و در تنش فوران می کنند
فواره های سبز ساقه های سبکبار
شکوفه خواهد داد ای یار ، ای یگانه ترین یار

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...
فروغ فرخزاد : ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...
پنجره
یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقهٔ چاهی
در انتهای خود به قلب زمین می رسد
و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرّر آبی رنگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را
از بخشش شبانهٔ عطر ستاره های کریم
سرشار می کند .
و می شود از آنجا
خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست .

من از دیار عروسکها می آیم
از زیر سایه های درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق
در کوچه های خاکی معصومیت
از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا
در پشت میزهای مدرسهٔ مسلول
از لحظه ای که بچه ها توانستند
بر روی تخته حرف سنگ را بنویسند
و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند .

من از میان
ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ای است که او را
دردفتری به سنجاقی
مصلوب کرده بودند .

وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند .
وقتی که چشم های کودکانهٔ عشق مرا
با دستمال تیرهٔ قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود ، هیچ چیز ، به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم ، باید ، باید ، باید
دیوانه وار دوست بدارم .

یک پنجره برای من کافیست
یک پنجره به لحظهٔ آگاهی و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آن قدر قد کشیده که دیوار را برای برگهای جوانش
معنی کند
از آینه بپرس
نام نجات دهنده ات را
آیا زمین که زیر پای تو می لرزد
تنهاتر از تو نیست ؟
پیغمبران رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما آوردند ؟
این انفجار های پیاپی ،
و ابرهای مسموم ،
آیا طنین آینه های مقدس هستند ؟
ای دوست ،ای برادر ، ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گل ها را بنویس .

همیشه خوابها
از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می میرند
من شبدر چهار پری را می بویم
که روی گور مفاهیم کهنه روییده ست
آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود ؟
آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب ، که در پشت بام خانه قدم می زند سلام بگویم ؟

حس می کنم که وقت گذشته ست
حس می کنم که (لحظه) سهم من از برگهای تاریخ است
حس میکنم که میز فاصلهٔ کاذبی است در میان گیسوان من و دستهای این غریبهٔ غمگین
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد ؟

حرفی بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم .
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
مرداب
این نه آب است کآتش را کند خاموش
با تو گویم، لولی لول گریبان چک
آبیاری می‌کنم اندوه زار خاطر خود را
زلال تلخ شور انگیز
تکزاد پاک آتشنک
در سکوتش غرق
چون زنی عریان میان بستر تسلیم، اما مرده یا در خواب
بی گشاد و بست لبخندی و اخمی، تن رها کرده ست
پهنه ور مرداب
بی تپش و آرام
مرده یا در خواب مردابی ست
و آنچه در وی هیچ نتوان دید
قلهٔ پستان موجی، ناف گردابی ست
من نشسته‌ام بر سریر ساحل این رود بی رفتار
وز لبم جاری خروشان شطی از دشنام
زی خدای و جمله پیغام آورانش، هر که وز هر جای
بسته گوناگون پل پیغام
هر نفس لختی ز عمر من، بسان قطره‌ای زرین
می‌چکد در کام این مرداب عمر اوبار
چینه دان شوم و سیری ناپذیرش هر دم از من طعمه‌ای خواهد
بازمانده، جاودان،‌منقار وی چون غار
من ز عمر خویشتن هر لحظه‌ای را لاشه‌ای سازم
همچو ماهی سویش اندازم
سیر اما کی شود این پیر ماهی‌خوار؟
باز گوید: طعمه‌ای دیگر
اینت وحشتناک‌تر منقار
همچو آن صیاد ناکامی که هر شب خسته و غمگین
تورش اندر دست
هیچش اندر تور
می‌سپارد راه خود را، دور
تا حصار کلبهٔ در حسرتش محصور
باز بینی باز گردد صبح دیگر نیز
تورش اندر دست و در آن هیچ
تا بیندازد دگر ره چنگ در دریا
و آزماید بخت بی بنیاد
همچو این صیاد
نیز من هر شب
ساقی دیر اعتنای فرقه ترسا را
باز گویم: ساغری دیگر
تا دهد آن: دیگری دیگر
ز آن زلال تلخ شورانگیز
پاکزاد تک آتشخیز
هر به هنگام و بناهنگام
لولی لول گریبان چک
آبیاری می‌کند اندوه زار خاطر خود را
ماهی لغزان و زرین پولک یک لحظه را شاید
چشم ماهیخوار را غافل کند، وز کام این مرداب برباید
مهدی اخوان ثالث : زمستان
بی سنگر
در هوای گرفتهٔ پاییز
وقت بدرود شب، طلوع سحر
پیله‌اش را شکافت پروانه
آمد از دخمهٔ سیاه به در
بال‌ها را به شوق بر هم زد
از نشاط تنفس آزاد
با نگاهی حرصی و آشفته
همره آرزو به راه افتاد
نقش رخسار بامداد هنوز
بود پر سایه از سیاهی سرد
داشت نقاش خسته از پستو
کاسهٔ رنگ زرد می‌آورد
رد شد از دشت صبح پروانه
با نگاهی حرصی و آشفته
دید در پیله زار دنیایی
چشم باز و بصیرت خفته
ای! پروانگک! روی به کجا؟
آمد از پیله زار آوایی
باد سرد خزان سیه کندت
چه جنونی، چه فکر بیجایی
فصل پروانه نیست فصل خزان
نیم پروانه کرمکی گفتا
لااقل باش تا بهار آید
لااقل باش ... محو شد آوا
رد شد از دشت صبح پروانه
به چمنزار نیمروز رسید
شهر پروانه‌های زرین بال
نور جریان پشت بر خورشید
اوه، به به غریب پروانه
از کجایی تو با چنین خط و خال؟
شهر عشاق روشنی اینجاست
شهر پروانه‌های زرین بال
نه غریبم من، آشنا هستم
از شبستان شعر آمده‌ام
خسته از پیله‌های مسخ شده
از سیه دخمه‌ام برون زده‌ام
همرهم آرزو، به کلبهٔ شعر
آردها بیخت، پر وزن آویخت
بافته از دل و تنیده ز جان
خاطرم نقش حله ها انگیخت
از شبستان شعر پارینه
من همان طفل ارغنون سازم
ارغنون ناله‌های روح من است
دردناک است و وحشی آوازم
اینک از راه دور آمده‌ام
آرزومند آرزوی دگر
در دلم خفته نغمه‌های حزین
از تمنای رنگ و بوی دگر
اوه، فرزند راه دور! بیا
هر چه داری تو آرزوی اینجاست
بر چمن‌ها نشست، پروانه
گفت: به به چه تازه و زیباست
روزها رفت و روزها آمد
بود پروانه گرم لذت و گشت
روزهایی چه روزهای خوشی
در چمنزار نیمروز گذشت
تا شبی دید آرزوهایش
همه دلمرده اند و افسرده
گریه هاشان دروغ و بی معنی ست
خنده هاشان غریب و پژمرده
گفت با خود که نیست وقت درنگ
این گلستان دگر نه جای من است
من نه مرد دروغ و تزویرم
هر چه هست از هوای این چمن است
بشنید این سخن پرستویی
داستانش به آفتاب بگفت
غم پروانه آفتابی شد
روزها رفت و او نه خورد و نه خفت
آفتاب بلند عالم‌گیر
من دگر زین حجاب دل‌زده‌ام
دوست دارم پرستویی باشم
که ز پروانگی کسل شده‌ام
عصر تنگی که نقش‌بند غروب
سایه می‌زد به چهره‌ای روشن
می‌پرید از چمن پرستویی
آه ... بدرود، ای شکفته چمن
بال‌ها را به شوق بر هم زد
از نشاط تنفس آزاد
با نگاهی حریص و آشفته
همراه آرزو به راه افتاد
به کجا می‌روی؟ پرستوی خرد
از چمنزار آمد این آوا
لااقل باش تا بیاید صبح
لااقل باش ... محو گشت صدا
از چمنزار نیمروز پرید
همره آرزو پرستویی
در غبار غروب دود اندود
دید از دور برج و بارویی
سایه خیسانده در سواحل شب
کهنه برجی بلند و دود زده
برج متروک دیر سال، عبوس
با نقوشی علیل و مسخ شده
به رجبان پیرکی سیاه جبین
در سه کنجی نشسته مست غرور
و به گرد اندرش ستایشگر
دو سه نو پا حریف پر شر و شور
بر جدار هزار رخنهٔ برج
خفته بس نقش با خطوط زمخت
حاصل عمر چند افسونگر
میوهٔ رنج چند شاخهٔ لخت
گاه غمگین نگاه معصومی
از ورم کرده چشم حیرانی
گاه بر پرده‌ای غبار آلود
طرح گنگی ز داس دهقانی
رهگذر بر دهان برج نشست
گفت: وه، این چه برج تاریکی ست
در پس پرده‌های نه تویش
آن نگاه شراره بار از کیست؟
صف ظلمت فشرده‌تر می‌گشت
درهٔ شب عمیق‌تر می‌شد
آسمان با هزار چشم حسود
در نظارت دقیق‌تر می‌شد
هی! که هستی؟ سکوت برج شکست
هی! که هستی؟ پرندهٔ مغموم
مرغ سقایکی؟ پرستویی؟
بانگ زد به رجبان در آن شب شوم
برج ما برج پرده داران است
همه کس را به برج ما ره نیست
چه شد اینجا گذارت افتاده ست؟
سرگذشت تو چیست؟ نام تو چیست؟
از شبستان شعر آمده‌ام
من سخن پیشه‌ام، سخنگویم
مرغکی راه جوی و رهگذرم
مرغ سقایکم، پرستویم
مرغ سقایکم چو می‌خوانم
تشنگان را به آب و دانهٔ خویش
و پرستویم آن زمان که کنم
عمر در کار آشیانهٔ خویش
دانم این را که در جوار شما
کشتزاری ست با هزار عطش
آمدم کز شما بیاموزم
که چه سان ریزم آب بر آتش
آمدم با هزار امید بزرگ
و همین جام خرد و کوچک خویش
آمدم تا ازین مصب عظیم
راه دریای تشنه گیرم پیش
برج ما جای‌ایان تو نیست
گفت آن نغمه ساز نو پایک
تشنگان را بخار باید داد
دور شو دور، مرغ سقایک
صبحدم کشتزار عطشان دید
در کنارش افتاده پیکر غم
در به منقار مرغ سقایک
برگ سبزی لطیف، پر شبنم
رفته در خواب، خواب جاویدان
وقت بدرود شب، طلوع سحر
با تفنگی کبود و گرد آلود
رهگذر، جنگجوی بی سنگر
عبدالقهّار عاصی : غزل‌ها
آزادی
قفس خون می‌شود تا می‌کشد آواز آزادی
کهستان می‌تپد تا می‌کند پرواز آزادی
گلوی بغض سنگ از هیبتش خورشید می‌زاید
زهی بانگ بلند مشرق اعجاز آزادی
هم‌آهنگ نماز عشق و عاشورای این مردم
شکفتن را از آتش می‌شود آغاز آزادی
به روز جان‌نثاری حین تجلیل از قیام و خون
به رقص اندر می‌آرد مرگ را بی‌ساز آزادی
به خون مرده آتش می‌زند شور نیایش را
به رامش می‌نشاند عشق را همراز آزادی
چه نام ارغوانیّ و چه سیمای بنفشینه
زهی گلرنگ آزادی، زهی گلباز آزادی
صدایی از تفنگستان مرد و سنگ می‌آید
قیامت کرده در کوه و بیابان باز آزادی
چراغ هفت‌رنگ استخوان سرزمین من
دیت‌پیموده آزادی دیت‌پرداز آزادی
دل نامرد جاسوس از حضورش تنگ می‌گردد
چه شیرین محضری دارد به این اندازه آزادی
عبدالقهّار عاصی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارۀ ۱۲
عطش می زد، عطش می کاشت صحرا
لوای سرخ می افراشت صحرا
زمستان را به خونم آب می کرد
چه سنگین آفتابی داشت صحرا
فریدون مشیری : گناه دریا
ای امید نا امیدی ‌های من
برتن خورشید می‌پیچد به ناز، چادر نیلوفری رنگ غروب.
تک‌‌ درختی خشک در پهنای دشت، تشنه می ‌ماند در این تنگ غروب.
از کبود آسمان‌ها روشنی، می‌ گریزد جانب آفاق دور.
درافق، برلالة سرخ شفق؛ می ‌چکد از ابرها باران نور.
می گشاید دود شب آغوش خویش، زندگی را تنگ می گیرد به بر
باد وحشی می دود در کوچه ها؛ تیرگی سر می شکد از بام و در
شهر می خوابد به لالایی سکوت، اختران نجوا کنان بر بام شب
نرم نرمک باده ی مهتاب را، ماه می ریزد درون جام شب!
نیمه شب ابری به پهنای سپهر، می رسد از راه و می تازد به ماه
جغد می خندد به روی کاج پیر، شاعری می ماند و شامی سیاه
دردل تاریک این شب های سرد؛ ای امید نا امیدی های من
برق چشمان تو همچون آفتاب، می درخشید بر رخ فردای من
فریدون مشیری : ابر و کوچه
غریو
سحر با من درآمیزد که برخیز
نسیمم گل به سر ریزد که برخیز
زرافشان دختر زیبای خورشید
سرودی خوش برانگیزد که برخیز
سبو چشمک‌زنان از گوشه‌ ی طاق
به دامانم در آویزد که برخیز
زمان گوید که هان گر برنخیزی،
غریو مرگ برخیزد که برخیز
فریدون مشیری : ابر و کوچه
غبار بیابان
بیابان تا بیابان در غبار است
چراغ چشم‌ها در انتظار است
غبار هر بیابان را سواریست
غبار این بیابان بی ‌سوار است
فریدون مشیری : ابر و کوچه
چراغ میکده
چو آفتاب در‌آی از درم شراب بنوش
شراب شبنم جان را چو آفتاب بنوش
چراغ میکده دیوان حافظ است بیا
‌شبی به خلوت رندان و شعر ناب بنوش
زمانه جام گلاب تو را گل آب کند
بیا شراب بیامیز و با گلاب بنوش
چو گل به چشمهٔ خورشید رو کن ای دریا
نه تلخ کاسه‌ وارونه حباب بنوش
به گریه گفتمش از بوسه‌ای دریغ مدار
به خنده گفت که این باده را به خواب بنوش