عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۶
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۶۷
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۲۲
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۶۵
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۲
بوقت صبح یکی نامه ای نوشت بهار
بدست ابر بسوی صبای عنبر بار
شگفت و خوب یکی نامه ای ، که هر حرفی
ازو شگفتی و خوبی همی نمود هزار
بجای حرف سطر در بیاض او شنگرف
بجای نظم سخن در سواد او زنگار
که ما بشرط امارت بباغ نامزدیم
بحکم جنبش دریای صاعقه کردار
بره شتاب نکردیم ، از آنکه نتوان ساخت
بساز اندک سامان لشکر بسیار
چو ما کرانۀ چتر سیه برافروزیم
بر آسمان کبود از میان دریا بار
خدنگ بارد ابر از مدار جوشن پوش
ز دامن زره زنگیان تیغ گزار
ز آب روشن سازیم بسد رنگین
ز خاک تیره برآریم لؤلؤ شهوار
ز شاخ بسد در لؤلؤ اوریم صور
ز عقد لؤلؤ در بسد افگنیم نگار
ز عقد لؤلؤ طاوس بر کند شهپر
ز شاخ بسد طوطی برون زند منقار
بباغ جامۀ تستر بود به از تستر
براغ مشک تتاری بود به از تاتار
ازین بدایع چندان که در توان گنجد
من آن خویش بیارم ، تو آن خویش بیار
ستاره بار و زمرد فشان و گر خواهی
ستاره ساز ز شاخ و زمرد آر ز بار
ستاره ای که زمه وقت نور دارد ننگ
ز مردی که ز درگاه فخر دارد عار
زنیل و مشک بپیوند درع داودی
ز در و مینا بنمای تیغ گوهر دار
بدرع مشکین از هیچ خصم مستان زخم
بتیغ مینا با هیچ کس مکن پیکار
بدست ابر بسوی صبای عنبر بار
شگفت و خوب یکی نامه ای ، که هر حرفی
ازو شگفتی و خوبی همی نمود هزار
بجای حرف سطر در بیاض او شنگرف
بجای نظم سخن در سواد او زنگار
که ما بشرط امارت بباغ نامزدیم
بحکم جنبش دریای صاعقه کردار
بره شتاب نکردیم ، از آنکه نتوان ساخت
بساز اندک سامان لشکر بسیار
چو ما کرانۀ چتر سیه برافروزیم
بر آسمان کبود از میان دریا بار
خدنگ بارد ابر از مدار جوشن پوش
ز دامن زره زنگیان تیغ گزار
ز آب روشن سازیم بسد رنگین
ز خاک تیره برآریم لؤلؤ شهوار
ز شاخ بسد در لؤلؤ اوریم صور
ز عقد لؤلؤ در بسد افگنیم نگار
ز عقد لؤلؤ طاوس بر کند شهپر
ز شاخ بسد طوطی برون زند منقار
بباغ جامۀ تستر بود به از تستر
براغ مشک تتاری بود به از تاتار
ازین بدایع چندان که در توان گنجد
من آن خویش بیارم ، تو آن خویش بیار
ستاره بار و زمرد فشان و گر خواهی
ستاره ساز ز شاخ و زمرد آر ز بار
ستاره ای که زمه وقت نور دارد ننگ
ز مردی که ز درگاه فخر دارد عار
زنیل و مشک بپیوند درع داودی
ز در و مینا بنمای تیغ گوهر دار
بدرع مشکین از هیچ خصم مستان زخم
بتیغ مینا با هیچ کس مکن پیکار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۷۳
چه صورت است که بیجان بدیع رفتارست
چه پیکرست که بیدل شگفت گفتارست
مساعد قدرست او و ترجمان قضاست
وزیر عقل و وکیل سپهر دوارست
به تیر ماند و او را بهقیر پیکان است
به مرغ ماند و او را ز قار منقارست
به پای بسته ولیکن به فرق او سر اوست
به تن درست ولیکن به روی بیمارست
بود نشان تن نادرست زردی روی
جرا درست تن است او و زرد رخسارست
نسیم بر تن زرین او نگارگرست
به روز بر سر مشکین او شب تارست
دهان او به سمن بر همی گهر بارد
چون در دهان شبه دارد چرا گهربارست
وگر ز نافهٔ زرّین همی گهر ریزد
میان تختهٔ سیمین جرا نگونسارست
وگر ز عقل و ز فرهنگ نیستش خبری
جرا میانهٔ فرهنگ و عقل معیارست
زبان دولت و دین است در دهان هنر
چو در بنان ادیب رئیس مختارست
محمد آنکه سپهر محامد هنرست
برای پاک سمای نجوم و سیارست
دلش چو مصدر و توفیق همچو تصریف است
کفش چو نقطه و تحقیق همچو پرگارست
شهاب همت او را ز مهتری فلک است
درخت دولت او را ز بهتری بارست
از آن شدند خریدار او خداوندان
که طبع و خاطر او فضل را خریدارست
عزیز شد ز نکوکاری و گشاده دلی
که همگشاده دل است او و هم نکوکارست
اگرچه همت یاری ز بخت نیک بود
خجسته همت او بخت نیک را یارست
ز بخشش مَلکالعرش و گردش فلکی
نصیب دشمن او حسرت است و تیمارست
بدو فرست که تدبیر او کند آسان
هر آن سخن که به نزدیک خلق دشوارست
بهسوی دولت او از بلندی و پاکی
نه عقل را نظرست و نه وهم را بارست
از آنکه هست کرم را بهنزد او مقدار
همیشه پیش بزرگان بزرگ مقدارست
هر آن نگار که پیدا شود ز خامهٔ او
طراز مملکت خسرو جهاندارست
توقع است که منشور من بیاراید
بدان عبارت شیرین که در شهوارست
مرا نوشتن منشور من به از خلعت
که درج پرگهرست آن و گنج دینارست
همیشه تا صفت آذرست و آذریون
همیشه تا صفت آذرست و آزارست
ستوده بادش کردار و نیک بادش بخت
که نیکبخت و موفّق ستوده کردارست
همیشه قبلهٔ اقبال باد و دیدهٔ دین
چنانکه تاج بزرگان و فخر احرارست
چه پیکرست که بیدل شگفت گفتارست
مساعد قدرست او و ترجمان قضاست
وزیر عقل و وکیل سپهر دوارست
به تیر ماند و او را بهقیر پیکان است
به مرغ ماند و او را ز قار منقارست
به پای بسته ولیکن به فرق او سر اوست
به تن درست ولیکن به روی بیمارست
بود نشان تن نادرست زردی روی
جرا درست تن است او و زرد رخسارست
نسیم بر تن زرین او نگارگرست
به روز بر سر مشکین او شب تارست
دهان او به سمن بر همی گهر بارد
چون در دهان شبه دارد چرا گهربارست
وگر ز نافهٔ زرّین همی گهر ریزد
میان تختهٔ سیمین جرا نگونسارست
وگر ز عقل و ز فرهنگ نیستش خبری
جرا میانهٔ فرهنگ و عقل معیارست
زبان دولت و دین است در دهان هنر
چو در بنان ادیب رئیس مختارست
محمد آنکه سپهر محامد هنرست
برای پاک سمای نجوم و سیارست
دلش چو مصدر و توفیق همچو تصریف است
کفش چو نقطه و تحقیق همچو پرگارست
شهاب همت او را ز مهتری فلک است
درخت دولت او را ز بهتری بارست
از آن شدند خریدار او خداوندان
که طبع و خاطر او فضل را خریدارست
عزیز شد ز نکوکاری و گشاده دلی
که همگشاده دل است او و هم نکوکارست
اگرچه همت یاری ز بخت نیک بود
خجسته همت او بخت نیک را یارست
ز بخشش مَلکالعرش و گردش فلکی
نصیب دشمن او حسرت است و تیمارست
بدو فرست که تدبیر او کند آسان
هر آن سخن که به نزدیک خلق دشوارست
بهسوی دولت او از بلندی و پاکی
نه عقل را نظرست و نه وهم را بارست
از آنکه هست کرم را بهنزد او مقدار
همیشه پیش بزرگان بزرگ مقدارست
هر آن نگار که پیدا شود ز خامهٔ او
طراز مملکت خسرو جهاندارست
توقع است که منشور من بیاراید
بدان عبارت شیرین که در شهوارست
مرا نوشتن منشور من به از خلعت
که درج پرگهرست آن و گنج دینارست
همیشه تا صفت آذرست و آذریون
همیشه تا صفت آذرست و آزارست
ستوده بادش کردار و نیک بادش بخت
که نیکبخت و موفّق ستوده کردارست
همیشه قبلهٔ اقبال باد و دیدهٔ دین
چنانکه تاج بزرگان و فخر احرارست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۷
بهاری کز دو رخسارش همی شمس و قمر خیزد
نگاریکز دو یاقوتش همی شهد و شکر خیزد
خروش از شهر بنشاند هر آنگاهی که بنشیند
هزار آتش برانگیزد هرآنگاهی که برخیزد
رخش سیمینسپر بینم خطش چون چنبر مشکین
شنیدی چنبر مشکین که از سیمین سپر خیزد
به نابینای مادر زاد اگر رخساره بنماید
به نور روی او از چشم نابینا بصر خیزد
دهان تنگ آن دلبر به تنگی هست چون خاتم
وگر خواهد میانش را هم از خاتم کمر خیزد
ازآن سنگیندلش خیزد همی رنگین سرشک من
بدین معنی درست آمد که یاقوت از حجر خیزد
به دندانش نگه کردم دو چشم من چو دریا شد
مرا دریا زگوهر خاست وز دریا گهر خیزد
یکی دیباست روی او که پیش او شود کاسد
هر آن دیبا که از بغداد و روم و کاشغر خیزد
به بازار نکو رویان اگر قیمتکنند او را
خریدارش عمادالملک شاه دادگر خیزد
قسیم عدل ابوالقاسم که از اقلام و اَعلامش
بهدیوان در قضا زاید به میدان در قَدَر خیزد
هنرمندی بزرگ است او که دارد یاری دولت
کجا دولت کند یاری بزرگی از هنر خیزد
ز طبع او بهبزم اندر همه لِعب و طَرب زاید
ز عزم او به رزم اندر همه فتح و ظفر خیزد
زمیدان و درِ او جوی پیروزی و بهروزی
که پیروزی و بهروزی از آن میدان و در خیزد
ز عالی رای او خیزد همیشه حجت عقلی
چنان چون حجت شرعی زآیات و سُوَر خیزد
قوام دین پیغمبر بدو نازد ز فرزندان
چنین واجب کند فرزند کز چونان پدر خیزد
نکرد ابلیس آدم را ز بدبختی یکی سجده
نمیدانست کز آدم همی چونان پسر خیزد
فری زان کلک میمونش که در دست همایونش
سحابی را همی ماندکزو مشکین مَطَر خیزد
مخالف را ازو همواره خوف بیرجا باشد
موافق را ازو مادام نفع بیضرر خیزد
خداوندا نگه کن خویشتن را گر ندیدستی
جهانی باکفایت کز جهانی مختصر خیزد
ز تو خیرست ناصح را ز تو شرست حاسد را
تو گردونی و از تأثیر گردون خیر و شر خیزد
همه عالم به روز حشر خیزند از زمین یکسر
مگر بدخواه مسکینت که از نار سقر خیزد
من آن شایسته مداحمکه در مدح معزالدین
زباغ طبع من هر روزگوناگون شجر خیزد
نه از دیدار من آزادگان را رنج دل باشد
نه ازگفتار من آسودگان را دردسر خیزد
بهگاه گفتن مدحت چو یک معنی به دست آرم
زمهر تو مرا در طبع صد معنی دگر خیزد
به اقبالت مرا هر روز باشد تیزتر خاطر
چو خاطر تیزتر باشد معانی بیشتر خیزد
همیشه تا نگیرد آب طبع گوهر آتش
از آن خیزد بخار و موج وز این دود و شرر خیزد
بسان زهره و برجیس ناظر باش هر جایی
که شادیها و خوبیها از آن فَرُّخ نظر خیزد
نگاریکز دو یاقوتش همی شهد و شکر خیزد
خروش از شهر بنشاند هر آنگاهی که بنشیند
هزار آتش برانگیزد هرآنگاهی که برخیزد
رخش سیمینسپر بینم خطش چون چنبر مشکین
شنیدی چنبر مشکین که از سیمین سپر خیزد
به نابینای مادر زاد اگر رخساره بنماید
به نور روی او از چشم نابینا بصر خیزد
دهان تنگ آن دلبر به تنگی هست چون خاتم
وگر خواهد میانش را هم از خاتم کمر خیزد
ازآن سنگیندلش خیزد همی رنگین سرشک من
بدین معنی درست آمد که یاقوت از حجر خیزد
به دندانش نگه کردم دو چشم من چو دریا شد
مرا دریا زگوهر خاست وز دریا گهر خیزد
یکی دیباست روی او که پیش او شود کاسد
هر آن دیبا که از بغداد و روم و کاشغر خیزد
به بازار نکو رویان اگر قیمتکنند او را
خریدارش عمادالملک شاه دادگر خیزد
قسیم عدل ابوالقاسم که از اقلام و اَعلامش
بهدیوان در قضا زاید به میدان در قَدَر خیزد
هنرمندی بزرگ است او که دارد یاری دولت
کجا دولت کند یاری بزرگی از هنر خیزد
ز طبع او بهبزم اندر همه لِعب و طَرب زاید
ز عزم او به رزم اندر همه فتح و ظفر خیزد
زمیدان و درِ او جوی پیروزی و بهروزی
که پیروزی و بهروزی از آن میدان و در خیزد
ز عالی رای او خیزد همیشه حجت عقلی
چنان چون حجت شرعی زآیات و سُوَر خیزد
قوام دین پیغمبر بدو نازد ز فرزندان
چنین واجب کند فرزند کز چونان پدر خیزد
نکرد ابلیس آدم را ز بدبختی یکی سجده
نمیدانست کز آدم همی چونان پسر خیزد
فری زان کلک میمونش که در دست همایونش
سحابی را همی ماندکزو مشکین مَطَر خیزد
مخالف را ازو همواره خوف بیرجا باشد
موافق را ازو مادام نفع بیضرر خیزد
خداوندا نگه کن خویشتن را گر ندیدستی
جهانی باکفایت کز جهانی مختصر خیزد
ز تو خیرست ناصح را ز تو شرست حاسد را
تو گردونی و از تأثیر گردون خیر و شر خیزد
همه عالم به روز حشر خیزند از زمین یکسر
مگر بدخواه مسکینت که از نار سقر خیزد
من آن شایسته مداحمکه در مدح معزالدین
زباغ طبع من هر روزگوناگون شجر خیزد
نه از دیدار من آزادگان را رنج دل باشد
نه ازگفتار من آسودگان را دردسر خیزد
بهگاه گفتن مدحت چو یک معنی به دست آرم
زمهر تو مرا در طبع صد معنی دگر خیزد
به اقبالت مرا هر روز باشد تیزتر خاطر
چو خاطر تیزتر باشد معانی بیشتر خیزد
همیشه تا نگیرد آب طبع گوهر آتش
از آن خیزد بخار و موج وز این دود و شرر خیزد
بسان زهره و برجیس ناظر باش هر جایی
که شادیها و خوبیها از آن فَرُّخ نظر خیزد
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۲
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
خوشا مطالعه کردن جمالِ بستان را
به موسمی که صبا تازه می کند جان را
میانِ باغ خرامان گرفته دست به دست
نگارِ سیب ز نخ دانِ نار پستان را
قدح به دور بگردان دمادم ای ساقی
که نیست رویِ ثباتی سپهرِ گردان را
به مذهبِ صلحا شربِ آبِ رزنهی است
بده ، بیار ، ستیزِ صلاح جویان را
فغان زچنگ برآورد پیاپی ای مطرب
وز آن فغان مددِ روح بخش انسان را
خلافِ مدّعیان است التفات به چنگ
بزن به تار علی رغمِ جانِ نادان را
خوش است مجلس آزادگان که فرقی نیست
میانِ مجمعِ ایشان گدا و سلطان را
زوال دور مبیناد مجلسی که دروست
بتی که نیست چو او در بهشت رضوان را
نزاریا اگرت ره نمی دهند آن جا
عجب مدار که دفعی معیّن است آن را
سپندِ دل همه بر آتشِ دعا دارند
چه گونه چشم رسد روزگارِ ایشان را
به موسمی که صبا تازه می کند جان را
میانِ باغ خرامان گرفته دست به دست
نگارِ سیب ز نخ دانِ نار پستان را
قدح به دور بگردان دمادم ای ساقی
که نیست رویِ ثباتی سپهرِ گردان را
به مذهبِ صلحا شربِ آبِ رزنهی است
بده ، بیار ، ستیزِ صلاح جویان را
فغان زچنگ برآورد پیاپی ای مطرب
وز آن فغان مددِ روح بخش انسان را
خلافِ مدّعیان است التفات به چنگ
بزن به تار علی رغمِ جانِ نادان را
خوش است مجلس آزادگان که فرقی نیست
میانِ مجمعِ ایشان گدا و سلطان را
زوال دور مبیناد مجلسی که دروست
بتی که نیست چو او در بهشت رضوان را
نزاریا اگرت ره نمی دهند آن جا
عجب مدار که دفعی معیّن است آن را
سپندِ دل همه بر آتشِ دعا دارند
چه گونه چشم رسد روزگارِ ایشان را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
شبنم نشسته بر ورق گل علی الصباح
خواهی که روح تازه برآید بیار راح
جهّال نشنوند ولی ممتنع بود
جز از خواص راح طلب کردن ارتیاح
از گردن خروس صراحی بریز خون
قبل الحدیث کرده به بسم الله افتتاح
جنبان و چست باش و سبک روح و تازه روی
زیرا که در فسرده نه خیرست و نه صلاح
فریاد عندلیب برآید ز گل ستان
مرغ سحر چو باز گشاید ز هم جناح
آواز چنگ و ضرب و اصول و حریف جنس
با راح بس موافق حال است هر صباح
از مونسی گزیر ندارم که می کنم
هر دم لطیفه دگر از طبعش اقتراح
گه می کند غرایب اشعارم استماع
گه می دهد عوایب ابیاتم اصطلاح
می خانه بی نزاری و پروانه بی چراغ
شاخیست بی شمایل و فالیست بی فلاح
خواهی که روح تازه برآید بیار راح
جهّال نشنوند ولی ممتنع بود
جز از خواص راح طلب کردن ارتیاح
از گردن خروس صراحی بریز خون
قبل الحدیث کرده به بسم الله افتتاح
جنبان و چست باش و سبک روح و تازه روی
زیرا که در فسرده نه خیرست و نه صلاح
فریاد عندلیب برآید ز گل ستان
مرغ سحر چو باز گشاید ز هم جناح
آواز چنگ و ضرب و اصول و حریف جنس
با راح بس موافق حال است هر صباح
از مونسی گزیر ندارم که می کنم
هر دم لطیفه دگر از طبعش اقتراح
گه می کند غرایب اشعارم استماع
گه می دهد عوایب ابیاتم اصطلاح
می خانه بی نزاری و پروانه بی چراغ
شاخیست بی شمایل و فالیست بی فلاح
سعدالدین وراوینی : باب ششم
داستانِ خنیاگر با داماد
آهو گفت : شنیدم که وقتی شخصی بکریمهٔ تزوج ساخت و بعرس و ولیمه چنانک رسمست ، مشغول شد و هرچ از آیینِ ضیافت دربایست جمله بساخت. چون از همه بپرداخت، خنیاگری همسایه داشت که زهرهٔ سعد ار رشگِ چنگ او چون زهرهٔ دعد در فراقِ رباب بجوش آمدی و نوایِ بلبل بر برگِ گل ضربِ نقراتِ او انگیختی، خندهٔ گل در رویِ بلبل نشاطِ نغماتِ او آوردی. سماعِ این ارغنونِ سرنگون در ثوانی و ثوالثِ حرکات با مثالث و مثانیِ او در پرده شناسانِ روحانی نگرفتی. مضیف بطلبِ او فرستاد که ساز برگیر و ساعتی حاضر شو. خنیاگر از فرستاده پرسید که دامادزن را بآرزویِ دل و مرادِ طبع خواستست یا مادر و پدر بجهتِ او حکم کردهاند. فرستاده انکار کرد که ترا این دانستن بچه کار آید ؟ خنیاگر گفت : اگر مردزن بعشق خواسته باشد ، سماعِ من با جانِ او بیامیزد و هرچ زنم دردل او آویزد، از اغارید و اغانیِ من با خیالِ رویِ غوانی عشق بازیِ وصال و فراق کند و از هر پرده که نوازم ، نالهٔ عشّاق شنود ؛ پس مرا از گرفتِ سماع در طبعِ داماد و دلهایِ حاضران فایدها خیزد و اگر نه چنین بود ، مر او را از سماع چه حاصل ؟
فرقست میانِ سوز کز جان خیزد
با آنک بریسمانش بر خود بندی
این فسانه از بهر آن گفتم تا مقرّر باشد که کارِ رعایا و رعایتِ احوال ایشان بهر کس مفوّض نشاید کرد. زروی گفت : نیکو گفتی و آفرین بر آفرینشی باد که بحقایقِ کارها چنین راه برد و در راه رفاقتِ یاران این قدم داشته باشد ، اکنون اقتضاءِ رضایِ ما آنست که شما بهمه حالی در سپردن طریقِ راستی کوشید که هر اساس که نه بر راستی نهی ، پایدار نماند و بدانک محلِ صدق دو چیزست : یکی گفتار ، دوم کردار. صدقِ گفتار آن بود که اگر چیزی گوئی، از عهدهٔ آن بیرون توانی آمد و راستی کردار آنک از قاعدهٔ اعتدال نگذرد و بدانک اعتدال نه مساواتست در مقادیر هر چیز، بلک اعتدال ساختنست بر وفقِ مصلحت و هرک از عدالت معنیِ اول فهم کند ، همان کند که آن طبّاخ کرد از نادانی . آهو پرسید : چون بود آن داستان ؟
فرقست میانِ سوز کز جان خیزد
با آنک بریسمانش بر خود بندی
این فسانه از بهر آن گفتم تا مقرّر باشد که کارِ رعایا و رعایتِ احوال ایشان بهر کس مفوّض نشاید کرد. زروی گفت : نیکو گفتی و آفرین بر آفرینشی باد که بحقایقِ کارها چنین راه برد و در راه رفاقتِ یاران این قدم داشته باشد ، اکنون اقتضاءِ رضایِ ما آنست که شما بهمه حالی در سپردن طریقِ راستی کوشید که هر اساس که نه بر راستی نهی ، پایدار نماند و بدانک محلِ صدق دو چیزست : یکی گفتار ، دوم کردار. صدقِ گفتار آن بود که اگر چیزی گوئی، از عهدهٔ آن بیرون توانی آمد و راستی کردار آنک از قاعدهٔ اعتدال نگذرد و بدانک اعتدال نه مساواتست در مقادیر هر چیز، بلک اعتدال ساختنست بر وفقِ مصلحت و هرک از عدالت معنیِ اول فهم کند ، همان کند که آن طبّاخ کرد از نادانی . آهو پرسید : چون بود آن داستان ؟
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
یاد باد آنکه حریفان همه با هم بودیم
دوستانی که همه یک دل و محرم بودیم
نوحریفانی پاکیزه تر از قطرۀ آب
بر نشسته به گل و لاله چو شبنم بودیم
هر یکی عالمی از فضل و هنرمندی و باز
فارغ از نیک و بد گردش عالم بودیم
هر کجا بستگی ای بود کلیدش بودیم
هر کجا خستگی ای آمد مرهم بودیم
در لطافت همه چون باد صباست عنان
در وفا کوه صفت ثابت و محکم بودیم
روز کوشش همه هم پشت جوانان بودیم
شب خلوت همه یک رویه و همدم بودیم
حلقه ی زلف بتان رشک همی برد زما
که ز دلداری در بند دل هم بودیم
هر کجا پر هنری یا سخن آرایی بود
به دل ایشان نزدیک تر از غم بودیم
آن چنان فارغ و آزاد بدیم از غم دل
که تو گفتی که نه از عالم آدم بودیم
دوستانی که همه یک دل و محرم بودیم
نوحریفانی پاکیزه تر از قطرۀ آب
بر نشسته به گل و لاله چو شبنم بودیم
هر یکی عالمی از فضل و هنرمندی و باز
فارغ از نیک و بد گردش عالم بودیم
هر کجا بستگی ای بود کلیدش بودیم
هر کجا خستگی ای آمد مرهم بودیم
در لطافت همه چون باد صباست عنان
در وفا کوه صفت ثابت و محکم بودیم
روز کوشش همه هم پشت جوانان بودیم
شب خلوت همه یک رویه و همدم بودیم
حلقه ی زلف بتان رشک همی برد زما
که ز دلداری در بند دل هم بودیم
هر کجا پر هنری یا سخن آرایی بود
به دل ایشان نزدیک تر از غم بودیم
آن چنان فارغ و آزاد بدیم از غم دل
که تو گفتی که نه از عالم آدم بودیم
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
خطی بر سوسن از عنبر کشیدی
سر خورشید در چنبر کشیدی
همه خطهای خوبان جهانرا
بخطّ خود قلم بر سر کشیدی
شکستی پشت سنبل را بدین خط
که از ناگه برویش برکشیدی
کنار نسترن پر سبزه کردی
پر طوطی سوی شکّر کشیدی
مگر فهرست نیکوییست آن خط
که بی پرگار و بی مسطر کشیدی؟
غبار مشک بر سوسن فشاندی
طراز لاله از عنبر کشیدی
مه اندر خط شد از رشکت که از مشک
هلالی بر کنار خور کشیدی
کشد بر چهره هر خوبی خطی لیک
تو خود از گونۀ دیگر کشیدی
بگرد خرمن مه آن خط سبز
ز صد قوس قزح خوشتر کشیدی
ز زلف بس نبود آن ترک تازی
که هندویی دگر را برکشیدی
سر خورشید در چنبر کشیدی
همه خطهای خوبان جهانرا
بخطّ خود قلم بر سر کشیدی
شکستی پشت سنبل را بدین خط
که از ناگه برویش برکشیدی
کنار نسترن پر سبزه کردی
پر طوطی سوی شکّر کشیدی
مگر فهرست نیکوییست آن خط
که بی پرگار و بی مسطر کشیدی؟
غبار مشک بر سوسن فشاندی
طراز لاله از عنبر کشیدی
مه اندر خط شد از رشکت که از مشک
هلالی بر کنار خور کشیدی
کشد بر چهره هر خوبی خطی لیک
تو خود از گونۀ دیگر کشیدی
بگرد خرمن مه آن خط سبز
ز صد قوس قزح خوشتر کشیدی
ز زلف بس نبود آن ترک تازی
که هندویی دگر را برکشیدی
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۹
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۹
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۴۸
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۳
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۷
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۱۵
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۵۲