عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۲ - در مدح دهقان سعدالدین
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای رخ و زلفت چنانک ماه بمشکین کمند
                                    
ساخته نظاره گاه بر سر سرو بلند
منظر ماه منیر از بر سرو سهی
طرفه و نادر بود خاصه بمشگین کمند
ای بت بادام چشم پسته دهان قند لب
در غم عشق تو نیست چاره این مستمند
ای که شبی تا بروز وعده وصلم دهی
وی که بنقلم نهی پسته و بادام و قند
کی چو دو لعل تو هست گر بدو نیمه کنی
از سر سرو سهی دانه نار خجند
کی چو دو جزع تو هست گر بقلم برکشی
زیر دو مشکین کمان نقش دو بادام کند
گونه رخسار تست آتش افروخته
خال سیاهت بر او سوخته تخم سپند
صبح گر از چشم بد بر تو گزندی رسد
خال و رخ تو ز دور دفع کنند آن گزند
هست پسند من آنک از تو بوم با نصیب
صحبت من بی نصاب بر تو بیاید پسند
چند من اندر پیت زار بگریم همی
طیره گری را تو زان گریه من خند خند
گریه من خنده شد چون بسعادت رسید
گنج هنر سعد دین از سفر اورجند
                                                                    
                            ساخته نظاره گاه بر سر سرو بلند
منظر ماه منیر از بر سرو سهی
طرفه و نادر بود خاصه بمشگین کمند
ای بت بادام چشم پسته دهان قند لب
در غم عشق تو نیست چاره این مستمند
ای که شبی تا بروز وعده وصلم دهی
وی که بنقلم نهی پسته و بادام و قند
کی چو دو لعل تو هست گر بدو نیمه کنی
از سر سرو سهی دانه نار خجند
کی چو دو جزع تو هست گر بقلم برکشی
زیر دو مشکین کمان نقش دو بادام کند
گونه رخسار تست آتش افروخته
خال سیاهت بر او سوخته تخم سپند
صبح گر از چشم بد بر تو گزندی رسد
خال و رخ تو ز دور دفع کنند آن گزند
هست پسند من آنک از تو بوم با نصیب
صحبت من بی نصاب بر تو بیاید پسند
چند من اندر پیت زار بگریم همی
طیره گری را تو زان گریه من خند خند
گریه من خنده شد چون بسعادت رسید
گنج هنر سعد دین از سفر اورجند
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۷ - در مدح صاحب عزالدهاقین
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ترک من مهر و وفا سیرت و آیین نکند
                                    
تا که بر برگ گل از غالیه آذین نکند
اندر آذین وی آیین وفا دست امید
تا که نومید ز آذین بود آیین نکند
بیقین دانم کان ترک ستمکاره من
از پی رغم مرا آن کند و این نکند
آنچه خط بر رخ آن دلبر من خواهد کرد
گر بود مانی بر روی بت چین نکند
زلف پرچینش چه بس فتنه و بیداد که کرد
چو خط آرد دگر آن زلف پر از چین نکند
کند از غالیه پیراهن گل را پر چین
تا کس آن باغ پر از گل را گلچین نکند
خود خطا باشد انصاف همی باید داد
کس چنان باغ پر از گل را پرچین نکند
از خط نامده هرچند سخن دانم راست
زلف مشکینش خطا داند و تمکین نکند
چو در آرد خط مشکین و برآراید رخ
زلف یک لحظه خلاف خط مشکین نکند
رازها گوید هر سوی خط آورده چنان
کان بجز صاحب ما عز دهاقین نکند
هنری عین دهاقین که خداوند هنر
بجز او را بخداوندی تعیین نکند
آسمان پایه تخت شرف و قدر ورا
جای جز فرقگه فرقد و پروین نکند
از بزرگی و زاحسان که کند بر همه خلق
از همه خلق کسش نیست که تحسین نکند
دین پاکیزه و عقل و خرد کامل او
مرورا جز همه نیکوئی و تلقین نکند
کین او کان بلا گردد در سینه خصم
زانکه او با همه کس مهر کند کین نکند
دشمن جاه ورا زهره و یارا نبود
کانچه او گوید در ساعت و در حین نکند
آن کند با سر دشمن چو قلم برگیرد
که قلم کند شود بر وی و مسکین نکند
باده کین ورا هر که بنوشد عجب است
گر عسل باشد ایامش غسلین نکند
لفظ شیرین ورا هر که بنوشد عجب آنک
تلخی گوش بگوش اندر شیرین نکند
از زمین سایه علم خود اگر بردارد
تا قیامت ز می از زلزله تسکین نکند
تا صبا رایحه خلق در او در ندمد
چهره باغ پر از تازه ریاحین نکند
ابر نایافته از کف جوادش تعلیم
لؤلؤ افشانی در باغ و بساتین نکند
هر که جود و کرم او بعیان دیده بود
بیهده گوش بافسانه افشین نکند
بسخا صید کند کف جوادش دل خلق
ز سخا کس بجز او با شه شاهین نکند
هر که میزان سخن سنجی داند کردن
بجز از راستی مدحش شاهین نکند
مرکب دانش و فضل و هنر و دولت را
بجز از بهر ورا دست و زبان زین نکند
شاه شطرنج کفایت را یک بیدق او
لعب کمتر زد و اسب و رخ و فرزین نکند
هر دلی کز قبل شادی او شاد بود
گرش طوفان غمان بارد غمگین نکند
هر کرا عقل و بصر باشد خاک در او
بجز از سرمه دو چشم جهان بین نکند
تا بدانگه که سر و کار شیاطین از نار
سجده بر آدم پیدا شده از طین نکند
باد بر کل بنی آدم فرمانش روا
که همی کار بفرمان شیاطین نکند
تا که از ملک بود نام و نشان از آئین
کس جز او تربیت ملک بآیین نکند
                                                                    
                            تا که بر برگ گل از غالیه آذین نکند
اندر آذین وی آیین وفا دست امید
تا که نومید ز آذین بود آیین نکند
بیقین دانم کان ترک ستمکاره من
از پی رغم مرا آن کند و این نکند
آنچه خط بر رخ آن دلبر من خواهد کرد
گر بود مانی بر روی بت چین نکند
زلف پرچینش چه بس فتنه و بیداد که کرد
چو خط آرد دگر آن زلف پر از چین نکند
کند از غالیه پیراهن گل را پر چین
تا کس آن باغ پر از گل را گلچین نکند
خود خطا باشد انصاف همی باید داد
کس چنان باغ پر از گل را پرچین نکند
از خط نامده هرچند سخن دانم راست
زلف مشکینش خطا داند و تمکین نکند
چو در آرد خط مشکین و برآراید رخ
زلف یک لحظه خلاف خط مشکین نکند
رازها گوید هر سوی خط آورده چنان
کان بجز صاحب ما عز دهاقین نکند
هنری عین دهاقین که خداوند هنر
بجز او را بخداوندی تعیین نکند
آسمان پایه تخت شرف و قدر ورا
جای جز فرقگه فرقد و پروین نکند
از بزرگی و زاحسان که کند بر همه خلق
از همه خلق کسش نیست که تحسین نکند
دین پاکیزه و عقل و خرد کامل او
مرورا جز همه نیکوئی و تلقین نکند
کین او کان بلا گردد در سینه خصم
زانکه او با همه کس مهر کند کین نکند
دشمن جاه ورا زهره و یارا نبود
کانچه او گوید در ساعت و در حین نکند
آن کند با سر دشمن چو قلم برگیرد
که قلم کند شود بر وی و مسکین نکند
باده کین ورا هر که بنوشد عجب است
گر عسل باشد ایامش غسلین نکند
لفظ شیرین ورا هر که بنوشد عجب آنک
تلخی گوش بگوش اندر شیرین نکند
از زمین سایه علم خود اگر بردارد
تا قیامت ز می از زلزله تسکین نکند
تا صبا رایحه خلق در او در ندمد
چهره باغ پر از تازه ریاحین نکند
ابر نایافته از کف جوادش تعلیم
لؤلؤ افشانی در باغ و بساتین نکند
هر که جود و کرم او بعیان دیده بود
بیهده گوش بافسانه افشین نکند
بسخا صید کند کف جوادش دل خلق
ز سخا کس بجز او با شه شاهین نکند
هر که میزان سخن سنجی داند کردن
بجز از راستی مدحش شاهین نکند
مرکب دانش و فضل و هنر و دولت را
بجز از بهر ورا دست و زبان زین نکند
شاه شطرنج کفایت را یک بیدق او
لعب کمتر زد و اسب و رخ و فرزین نکند
هر دلی کز قبل شادی او شاد بود
گرش طوفان غمان بارد غمگین نکند
هر کرا عقل و بصر باشد خاک در او
بجز از سرمه دو چشم جهان بین نکند
تا بدانگه که سر و کار شیاطین از نار
سجده بر آدم پیدا شده از طین نکند
باد بر کل بنی آدم فرمانش روا
که همی کار بفرمان شیاطین نکند
تا که از ملک بود نام و نشان از آئین
کس جز او تربیت ملک بآیین نکند
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۶ - در مدح افتخار الدین رضا ابن شمس الدین عمر
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        داستان عشق فرهاد آمد و شیرین بسر
                                    
وان من نوشد ز سر در عشق آن شیرین پسر
آن بت شیرین که با یاد لب شیرین او
گردد اندر کام اگر پنداری افسنتین شکر
آنکه رویم چون کمر کرد و سرشکم چون میان
تا که بربست از بر سیمین میان زرین کمر
آذر برزین شرر شد در دل من عشق او
تا سر مژگان من شد ابر فروردین مطر
ز ابر فروردین من هرگز مطر کی کم شود
تا برافزونتر شود زان آذر برزین شرر
پیش او کردم همه راز دل مسکین عیان
راز چون کردم عیان شد از دل مسکین خبر
من چو شاهین ترازو داشتم باری بدل
در شکار جان من زلف وی از شاهین بتر
گوئیا آنکس که داند صورت داد از ستم
وین ستمکاری از آن شاهین ترین شاهین نگر
دادخواهم خواست زان شاهین شکار زاغ رنگ
ز افتخار دین رضا فرزند شمس الدین عمر
نامور میر خراسان آنکه نام نیک اوست
در عراق و شام و هند و روم و ترک چین سمر
آن پیمبر زاده آخر زمان کایزد بحق
از برای جد او را آفرید از طین بشر
صدر و بدر آل یاسین آنکه هر با دانشی
مدح صدر او کند چون سوره یس زبر
ایشه آل علی کز روی عالی همتی
هست پای همتت از فرق علیین زبر
تا شود مولای تو آید بدین جد تو
فیض آمد پیش تخت تو ز قسطنطین خبر
ذات هر کس از هنر تزیین پذیرد در جهان
وز بزرگی تو گرفت از ذات تو تزیین هنر
دیگری از صاحب و سحبان بدانائی و فضل
وز سخا و مردمی از حاتم و افشین دگر
دولتی داری و اقبالی بدانسان کز قیاس
گر بمالی بر حجر دستی شود در حین گهر
همتی داری که گیتی پر زر و گوهر شود
زر را چون خاک ره دانی و گوهر را حجر
منظری داری بدیع آئین که در هر دیده ای
نور بفزاید در آن صنع بدیع آیین نظر
گر خیال فر تو اعمی بدل صورت کند
گردد از نور دلش در وقت روشن بین بصر
ز آرزوی سم و پشت مرکب میمون تو
بر فلک گردد چو نعل و چون حنای زین قمر
هر که از بغض تو سازد باز زاد و راحله
کرد باید چار و ناچارش سوی سجین سفر
هیبت تو چون بنات النعششان بپراکند
گر کند اعدای تو چون بر فلک پروین حشر
از جفا و کین تو هر کو بیندیشد بدل
جز بجان خود نبیند جز جفا و کین اثر
حاسدت را نبت دولت بر نروید تا ابد
ور بروید نابکار آید چو بر سرگین خضر
شربت کین تو غسلین است مراعدات را
چشم باید داشتن زان شربت غسلین ضرر
ای بحق فرزند حیدر در صف اعدای خویش
مینمائی قوت و برهان که در صفین پدر
گندناگون تیغ تو چون گند سر بدرود
حاسدانت را وزان بر تو کند تحسین ظفر
از نهیب رمح طنین پیکر تو دشمنان
همچنان جویند گز تنین زهر آگین حذر
ور بناگه سایه رمح تو بر تنین فتد
از سنان چون زبانش بفکند تنین ز فر
از سر تیغ و سنان رمح خون آشام تو
خون بدخواهان تو بادا علی التعیین هدر
از تن دشمنت کم باد آنچه بر بالین نهد
آستان تو کند بهر امان بالین مگر
تا که از یغما و تکسین از برای رزم و بزم
بندگان آرند شیطان بند حور العین صور
از برای رزم دشمن وز برای بزم دوست
جز بت یغما مخوه جز لعبت تکسین مخر
پیش چشم او تبانی شوخ چون نرگس بچشم
در بر او لعبتانی نرم چون نسرین ببر
از لب و رخسار دلبندان و زلف و جعدشان
برگ گل چین و شکر مز حلقه گیر و چین شمر
آفرین ایزد از احباب تو در مگذراد
خود نداند کردن از اعدای تو نفرین گذر
                                                                    
                            وان من نوشد ز سر در عشق آن شیرین پسر
آن بت شیرین که با یاد لب شیرین او
گردد اندر کام اگر پنداری افسنتین شکر
آنکه رویم چون کمر کرد و سرشکم چون میان
تا که بربست از بر سیمین میان زرین کمر
آذر برزین شرر شد در دل من عشق او
تا سر مژگان من شد ابر فروردین مطر
ز ابر فروردین من هرگز مطر کی کم شود
تا برافزونتر شود زان آذر برزین شرر
پیش او کردم همه راز دل مسکین عیان
راز چون کردم عیان شد از دل مسکین خبر
من چو شاهین ترازو داشتم باری بدل
در شکار جان من زلف وی از شاهین بتر
گوئیا آنکس که داند صورت داد از ستم
وین ستمکاری از آن شاهین ترین شاهین نگر
دادخواهم خواست زان شاهین شکار زاغ رنگ
ز افتخار دین رضا فرزند شمس الدین عمر
نامور میر خراسان آنکه نام نیک اوست
در عراق و شام و هند و روم و ترک چین سمر
آن پیمبر زاده آخر زمان کایزد بحق
از برای جد او را آفرید از طین بشر
صدر و بدر آل یاسین آنکه هر با دانشی
مدح صدر او کند چون سوره یس زبر
ایشه آل علی کز روی عالی همتی
هست پای همتت از فرق علیین زبر
تا شود مولای تو آید بدین جد تو
فیض آمد پیش تخت تو ز قسطنطین خبر
ذات هر کس از هنر تزیین پذیرد در جهان
وز بزرگی تو گرفت از ذات تو تزیین هنر
دیگری از صاحب و سحبان بدانائی و فضل
وز سخا و مردمی از حاتم و افشین دگر
دولتی داری و اقبالی بدانسان کز قیاس
گر بمالی بر حجر دستی شود در حین گهر
همتی داری که گیتی پر زر و گوهر شود
زر را چون خاک ره دانی و گوهر را حجر
منظری داری بدیع آئین که در هر دیده ای
نور بفزاید در آن صنع بدیع آیین نظر
گر خیال فر تو اعمی بدل صورت کند
گردد از نور دلش در وقت روشن بین بصر
ز آرزوی سم و پشت مرکب میمون تو
بر فلک گردد چو نعل و چون حنای زین قمر
هر که از بغض تو سازد باز زاد و راحله
کرد باید چار و ناچارش سوی سجین سفر
هیبت تو چون بنات النعششان بپراکند
گر کند اعدای تو چون بر فلک پروین حشر
از جفا و کین تو هر کو بیندیشد بدل
جز بجان خود نبیند جز جفا و کین اثر
حاسدت را نبت دولت بر نروید تا ابد
ور بروید نابکار آید چو بر سرگین خضر
شربت کین تو غسلین است مراعدات را
چشم باید داشتن زان شربت غسلین ضرر
ای بحق فرزند حیدر در صف اعدای خویش
مینمائی قوت و برهان که در صفین پدر
گندناگون تیغ تو چون گند سر بدرود
حاسدانت را وزان بر تو کند تحسین ظفر
از نهیب رمح طنین پیکر تو دشمنان
همچنان جویند گز تنین زهر آگین حذر
ور بناگه سایه رمح تو بر تنین فتد
از سنان چون زبانش بفکند تنین ز فر
از سر تیغ و سنان رمح خون آشام تو
خون بدخواهان تو بادا علی التعیین هدر
از تن دشمنت کم باد آنچه بر بالین نهد
آستان تو کند بهر امان بالین مگر
تا که از یغما و تکسین از برای رزم و بزم
بندگان آرند شیطان بند حور العین صور
از برای رزم دشمن وز برای بزم دوست
جز بت یغما مخوه جز لعبت تکسین مخر
پیش چشم او تبانی شوخ چون نرگس بچشم
در بر او لعبتانی نرم چون نسرین ببر
از لب و رخسار دلبندان و زلف و جعدشان
برگ گل چین و شکر مز حلقه گیر و چین شمر
آفرین ایزد از احباب تو در مگذراد
خود نداند کردن از اعدای تو نفرین گذر
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۳ - در مدح صاحب عادل عمر
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عشق سیمین لعبت من کیمیا دارد مگر
                                    
روشن و زرین کند کان بت هوا دارد بزر
لعبت سیمین من دارد بزر میل و هوا
ور ندارد بر میان زرین چرا دارد کمر
تا بدیدم شکرین یاقوت پر لؤلؤی او
لؤلؤ از دو جزع من بر کهربا دارد گذر
جان بها دادم بیک بوس لب شیرین او
گفت یاقوتم ازین بهتر بها دارد مگر
عنبرین زلفین او از اژدها دارد نشان
عارض رخشانش از ماه سما دارد اثر
پس مقر اژدها چون شد همیشه عارضش
گه گه از ماه سما بر اژدها دارد مقر
در سر من هست مالیخولیای عشق او
آن نه عاشق کو نه مالیخولیا دارد بسر
هرکه بردارد نصیب از گنج حسن و زیب او
سرور عالی گهر کز بوالعلا دارد گهر
نور چشم صاحب عادل ضیاء الدین که دین
بی ضیاء فر و رایش نه ضیا دارد نه فر
آنکه بر ملک هنرمندی و دانش پادشاست
پادشاهی کو وزیر پادشا دارد پدر
صاحب عادل عمر کو را بنام داد و دین
روز محشر ثانی اثنین اذهما دارد عمر
شاد و برخوردار بادا جاودان از عمر و ملک
صاحب عادل عمر کو چون ضیا دارد پسر
آن هنرمندی که اندر مهتری و سروری
باغ جود و خلق او برو عطا دارد ثمر
آن خداوندی کز آب مهر و نار و کین او
تازه و تر دوست دل دشمن شوا دارد جگر
مهر و کینش آماده مراحباب و مراعداش را
این جزا دارد جنان و آن سزا دارد سقر
از کریمی بر متابع او دهد نفع و منال
وز حلیمی بر منازع نار او دارد ضرر
گر کرم جوئی ازو بی انتها دارد کرم
ور هنر جوئی ازو بی منتها دارد هنر
خوش لقا و خوب سیرت نیست در گیتی کسی
اوست در گیتی که در خورد لقا دارد هنر
توتیای چشم مردم را ز خاک پای اوست
بی بصر باد آنکه بی آن توتیا دارد بصر
مهر او اصل صواب و کین او عین خطاست
حاسد خاطیش در راه خطا دارد خطر
شمه خلق ورا مشک ختا خواندن خطاست
والله ار با خلق او مشک ختا دارد خطر
کف رادش آستین سائلان زرین کند
جود او چون عشق یارم کیمیا دارد مگر
طبع او بحریست کابش هست برو مکرمت
دست او ابریست کاحسان و سخا دار مطر
سال و ماه و روز و شب باران آن و موج آن
بهر هر بیگانه و هر آشنا دارد درر
نیکخواهش باد هر بیگانه و هر آشنا
تا بخدمت بر در خود هر دو را دارد بسر
در خوشی و خرمی بادا بقای عمر او
تا بدین گیتی در امکان بقا دارد بشر
در مثل تا هر کسی گوید که فال نیک و بد
رسته دارد چون گیا را بر گیا دارد ممر
فال کردم دست بدخواهانش زیر سنگ باد
راست چون دستی که سنگ آسیا دارد زبر
تا دعا رد بلا باشد بگفتار نبی
ور دعا سازد سپر هر کز بلا دارد حذر
بر تنش تیر بلای دهر کاریگر مباد
خود نباشد کز دعای اولیا دارد سپر
                                                                    
                            روشن و زرین کند کان بت هوا دارد بزر
لعبت سیمین من دارد بزر میل و هوا
ور ندارد بر میان زرین چرا دارد کمر
تا بدیدم شکرین یاقوت پر لؤلؤی او
لؤلؤ از دو جزع من بر کهربا دارد گذر
جان بها دادم بیک بوس لب شیرین او
گفت یاقوتم ازین بهتر بها دارد مگر
عنبرین زلفین او از اژدها دارد نشان
عارض رخشانش از ماه سما دارد اثر
پس مقر اژدها چون شد همیشه عارضش
گه گه از ماه سما بر اژدها دارد مقر
در سر من هست مالیخولیای عشق او
آن نه عاشق کو نه مالیخولیا دارد بسر
هرکه بردارد نصیب از گنج حسن و زیب او
سرور عالی گهر کز بوالعلا دارد گهر
نور چشم صاحب عادل ضیاء الدین که دین
بی ضیاء فر و رایش نه ضیا دارد نه فر
آنکه بر ملک هنرمندی و دانش پادشاست
پادشاهی کو وزیر پادشا دارد پدر
صاحب عادل عمر کو را بنام داد و دین
روز محشر ثانی اثنین اذهما دارد عمر
شاد و برخوردار بادا جاودان از عمر و ملک
صاحب عادل عمر کو چون ضیا دارد پسر
آن هنرمندی که اندر مهتری و سروری
باغ جود و خلق او برو عطا دارد ثمر
آن خداوندی کز آب مهر و نار و کین او
تازه و تر دوست دل دشمن شوا دارد جگر
مهر و کینش آماده مراحباب و مراعداش را
این جزا دارد جنان و آن سزا دارد سقر
از کریمی بر متابع او دهد نفع و منال
وز حلیمی بر منازع نار او دارد ضرر
گر کرم جوئی ازو بی انتها دارد کرم
ور هنر جوئی ازو بی منتها دارد هنر
خوش لقا و خوب سیرت نیست در گیتی کسی
اوست در گیتی که در خورد لقا دارد هنر
توتیای چشم مردم را ز خاک پای اوست
بی بصر باد آنکه بی آن توتیا دارد بصر
مهر او اصل صواب و کین او عین خطاست
حاسد خاطیش در راه خطا دارد خطر
شمه خلق ورا مشک ختا خواندن خطاست
والله ار با خلق او مشک ختا دارد خطر
کف رادش آستین سائلان زرین کند
جود او چون عشق یارم کیمیا دارد مگر
طبع او بحریست کابش هست برو مکرمت
دست او ابریست کاحسان و سخا دار مطر
سال و ماه و روز و شب باران آن و موج آن
بهر هر بیگانه و هر آشنا دارد درر
نیکخواهش باد هر بیگانه و هر آشنا
تا بخدمت بر در خود هر دو را دارد بسر
در خوشی و خرمی بادا بقای عمر او
تا بدین گیتی در امکان بقا دارد بشر
در مثل تا هر کسی گوید که فال نیک و بد
رسته دارد چون گیا را بر گیا دارد ممر
فال کردم دست بدخواهانش زیر سنگ باد
راست چون دستی که سنگ آسیا دارد زبر
تا دعا رد بلا باشد بگفتار نبی
ور دعا سازد سپر هر کز بلا دارد حذر
بر تنش تیر بلای دهر کاریگر مباد
خود نباشد کز دعای اولیا دارد سپر
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۲ - در مدح سعدالدین عمر
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سیم بر یارم شد از من سیم بر
                                    
سیم یارم نی و یارم سیمبر
عاشق سیم ار بخواند وی مرا
من ورا معشوق دانم سیم بر
زان نگار سیمبر با من نماند
جز نگاری کان بروی سیم بر
کرد زرین روی من وانگاه گفت
منت از من دان که زر از سیم بر
لعبتی سیمین صنوبر قامتی
بر سر سیمین صنوبر سیم بر
سیم پنهانی که ماه و مشک و گل
نرگس و شمشاد و مرجان و درر
نرگس او بر کمان پیوست تیر
تیر او را زهر کش پیکان و پر
تا شود زان شکرین مرجان او
ز هر تیر نرگس او بی ضرر
ناردان مرجان در آگین او
گر بخندد یا سخن گوید شکر
مشک و شمشادش کشیده گرد گل
دایره چون طوق قمری پر قمر
خط و زلف است آن نه شمشاد و نه مشک
برده شم از مشک و از شمشاد فر
بر رخ رخشان آن میر بتان
تیره و مرغول و سر در یکدیگر
راست مانند خط میر عمید
سیدالکتاب سعد دین عمر
آنکه تشبیه دوات و کاغذش
هست چون از مشک بحر از سیم بر
از کمال عدل شاه بحر و بر
تا شود این بر ازان بحر آبخور
از بنان او به بحر و بر شود
ماهئی از سیم تن از مشک سر
ای سر اهل هنر در خط تو
خط تو تاج سر اهل هنر
چون دواتت تاجور گردد هر آنک
چون قلم در خدمتت بندد کمر
خدمت صدر تو از جان واجبست
بر کمر بندان شاه تاجور
تا عمید ملکتی بر کلک تست
اعتماد داد خواه دادگر
آستین سایلان و زایران
زآستان تو شود پر سیم و زر
بارگاه خسرو مشرق بتست
زان مزین تر که چرخ از ماه و خور
حکمت آرایان بمدح صدر تو
دفتر آرایند از الفاظ و صور
دفتر بی مدح تو دف تر است
در طرب نارد کسی را دف تر
سوزنی را در ثنا و مدح تو
گشت از سوزن سخن باریکتر
رشته فکرت بسوزن برکشید
تا برشته درکشد در و گهر
گر قبولی یابد از اقبال تو
بشکند از سوزن فکرت تبر
تا خداوند سخن را در جهان
از خداوند سخا نبود گذر
باد ارباب سخن را سال و ماه
آستان درگه تو مستقر
نور خورشید سخای تو بلطف
تافته بر هر یکی از بام و در
در جهان همچون سخن باد و سخا
نام تو باقی و محمود الاثر
                                                                    
                            سیم یارم نی و یارم سیمبر
عاشق سیم ار بخواند وی مرا
من ورا معشوق دانم سیم بر
زان نگار سیمبر با من نماند
جز نگاری کان بروی سیم بر
کرد زرین روی من وانگاه گفت
منت از من دان که زر از سیم بر
لعبتی سیمین صنوبر قامتی
بر سر سیمین صنوبر سیم بر
سیم پنهانی که ماه و مشک و گل
نرگس و شمشاد و مرجان و درر
نرگس او بر کمان پیوست تیر
تیر او را زهر کش پیکان و پر
تا شود زان شکرین مرجان او
ز هر تیر نرگس او بی ضرر
ناردان مرجان در آگین او
گر بخندد یا سخن گوید شکر
مشک و شمشادش کشیده گرد گل
دایره چون طوق قمری پر قمر
خط و زلف است آن نه شمشاد و نه مشک
برده شم از مشک و از شمشاد فر
بر رخ رخشان آن میر بتان
تیره و مرغول و سر در یکدیگر
راست مانند خط میر عمید
سیدالکتاب سعد دین عمر
آنکه تشبیه دوات و کاغذش
هست چون از مشک بحر از سیم بر
از کمال عدل شاه بحر و بر
تا شود این بر ازان بحر آبخور
از بنان او به بحر و بر شود
ماهئی از سیم تن از مشک سر
ای سر اهل هنر در خط تو
خط تو تاج سر اهل هنر
چون دواتت تاجور گردد هر آنک
چون قلم در خدمتت بندد کمر
خدمت صدر تو از جان واجبست
بر کمر بندان شاه تاجور
تا عمید ملکتی بر کلک تست
اعتماد داد خواه دادگر
آستین سایلان و زایران
زآستان تو شود پر سیم و زر
بارگاه خسرو مشرق بتست
زان مزین تر که چرخ از ماه و خور
حکمت آرایان بمدح صدر تو
دفتر آرایند از الفاظ و صور
دفتر بی مدح تو دف تر است
در طرب نارد کسی را دف تر
سوزنی را در ثنا و مدح تو
گشت از سوزن سخن باریکتر
رشته فکرت بسوزن برکشید
تا برشته درکشد در و گهر
گر قبولی یابد از اقبال تو
بشکند از سوزن فکرت تبر
تا خداوند سخن را در جهان
از خداوند سخا نبود گذر
باد ارباب سخن را سال و ماه
آستان درگه تو مستقر
نور خورشید سخای تو بلطف
تافته بر هر یکی از بام و در
در جهان همچون سخن باد و سخا
نام تو باقی و محمود الاثر
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۸۹ - در مدح دهقان علی بن احمد
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آن خط تیره گرد بناگوش روشنش
                                    
گوئی نوشته اند بخون دل منش
خون دل منست نه خط آن زبسکه گشت
اندر دلم خیال بناگوش روشنش
در دل نهال عنبر و سوسن نشانده ام
کانددوه شد بعنبر تر برگ سوسنش
از سنبل دو زلفش و از لاله رخش
پر سنبل است گویش و پرلاله برزنش
بر روی من ز دیده چکان آب روینست
بی آن رخی که شست مگر آب روینش
از فرق تا قدم همه خوبی و دلبریست
غازی بت من آنکه ز حاتم برهمنش
از غمزه تیر دارد و از ابروان کمان
آن دلفریب نرگس جادوی پر فنش
هر ناوکی که غمزه غازی زند بحکم
نتوان حجاب کرد بخفتان و جوشنش
گر خون من بریزد از آن غمزه غازیم
باشد ز بار خون من آزاد گردنش
یکتن ز اولیای من از بهر خون من
زنهار خصم وار مگیرید دامنش
بیچاره سوزنی که بسودای غازئی
شد همچو خسروانی خسران زده تنش
چون خسروانی از غم غازی نحیف شد
زانگونه سوزنی که ندانی ز سوزنش
ای کاش خسروانی بودی بدین زمان
تا بودی آستان خداوند مسکنش
دهقان علی سپهر هنر افتخار دین
کز آفرین سرشت خداوند ذوالمنش
آن مهتری که آسان سیمرغ و کیمیا
یابند در جهان و نیابند دشمنش
گر وی بدست بخت نگیرد عنان چرخ
جز نرم گردنی نکند چرخ توسنش
از صد هزار خصم پیاپی بجان و مال
ایمن شود هر آنکه درآید بمأمنش
پر آن خدنگ وی بگه صید و گاه حرب
از خون چنان شود که ندانی ز چندانش
زیباتر از پریست ببزم اندرون ولیک
در رزمگه ندانی باز از هریمنش
ز آثار صحبت کف گوهر فشان او
گوهر برآید از دل برنده آهنش
آهن بپیش آتش خشم وی ار نهی
در حین کند گداخته چون موم و روغنش
هر خانه ای که آتش کینش فروختند
از باد مرگ دود برآید ز روزنش
در هر زمین که کشت کند تخم کین او
دست زمانه در زند آتش بخرمنش
در باغ خاطرم گل مدحش شکفته شد
از عکس نقش طارم ایوان و گلشنش
شیرین و چرب شد سخن من که طبع را
پرورده بشکر و مرغ مسمنش
زاید دلم مدایح الوان از آنکه تن
پوشیده ام بکسوت خوب ملونش
من آن مزینم که همه ساله بنده وار
دارم بفر و زینت مدحت مزینش
شاهی است او بمملکت مردی و هنر
کز فضل هست تختش و از جود گرزنش
ای پادشا که گر زن و تختت بکار نیست
آن تاج را مگیرش و زین تخت مفکنش
در هر دلی که رسته شد از وی درخت کین
نا آمده ببرگ و بر از بیخ برکنش
گر دشمنش ز جاه بخورشید بر رسد
زان تا که ذره ذره شود بر زمین زنش
یارب بروز حشر بر آن رحم کن که گفت
یارب بروز حشر مگیر از پی منش
                                                                    
                            گوئی نوشته اند بخون دل منش
خون دل منست نه خط آن زبسکه گشت
اندر دلم خیال بناگوش روشنش
در دل نهال عنبر و سوسن نشانده ام
کانددوه شد بعنبر تر برگ سوسنش
از سنبل دو زلفش و از لاله رخش
پر سنبل است گویش و پرلاله برزنش
بر روی من ز دیده چکان آب روینست
بی آن رخی که شست مگر آب روینش
از فرق تا قدم همه خوبی و دلبریست
غازی بت من آنکه ز حاتم برهمنش
از غمزه تیر دارد و از ابروان کمان
آن دلفریب نرگس جادوی پر فنش
هر ناوکی که غمزه غازی زند بحکم
نتوان حجاب کرد بخفتان و جوشنش
گر خون من بریزد از آن غمزه غازیم
باشد ز بار خون من آزاد گردنش
یکتن ز اولیای من از بهر خون من
زنهار خصم وار مگیرید دامنش
بیچاره سوزنی که بسودای غازئی
شد همچو خسروانی خسران زده تنش
چون خسروانی از غم غازی نحیف شد
زانگونه سوزنی که ندانی ز سوزنش
ای کاش خسروانی بودی بدین زمان
تا بودی آستان خداوند مسکنش
دهقان علی سپهر هنر افتخار دین
کز آفرین سرشت خداوند ذوالمنش
آن مهتری که آسان سیمرغ و کیمیا
یابند در جهان و نیابند دشمنش
گر وی بدست بخت نگیرد عنان چرخ
جز نرم گردنی نکند چرخ توسنش
از صد هزار خصم پیاپی بجان و مال
ایمن شود هر آنکه درآید بمأمنش
پر آن خدنگ وی بگه صید و گاه حرب
از خون چنان شود که ندانی ز چندانش
زیباتر از پریست ببزم اندرون ولیک
در رزمگه ندانی باز از هریمنش
ز آثار صحبت کف گوهر فشان او
گوهر برآید از دل برنده آهنش
آهن بپیش آتش خشم وی ار نهی
در حین کند گداخته چون موم و روغنش
هر خانه ای که آتش کینش فروختند
از باد مرگ دود برآید ز روزنش
در هر زمین که کشت کند تخم کین او
دست زمانه در زند آتش بخرمنش
در باغ خاطرم گل مدحش شکفته شد
از عکس نقش طارم ایوان و گلشنش
شیرین و چرب شد سخن من که طبع را
پرورده بشکر و مرغ مسمنش
زاید دلم مدایح الوان از آنکه تن
پوشیده ام بکسوت خوب ملونش
من آن مزینم که همه ساله بنده وار
دارم بفر و زینت مدحت مزینش
شاهی است او بمملکت مردی و هنر
کز فضل هست تختش و از جود گرزنش
ای پادشا که گر زن و تختت بکار نیست
آن تاج را مگیرش و زین تخت مفکنش
در هر دلی که رسته شد از وی درخت کین
نا آمده ببرگ و بر از بیخ برکنش
گر دشمنش ز جاه بخورشید بر رسد
زان تا که ذره ذره شود بر زمین زنش
یارب بروز حشر بر آن رحم کن که گفت
یارب بروز حشر مگیر از پی منش
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۰ - در مدح علی بن احمد
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        منم منم زده در دل ز عشق یار آتش
                                    
گمان مبر که یک آتش که صدهزار آتش
چو نار شد دلم از عشق ناردان لب دوست
میان دل همه چون دانه های نار آتش
هر آفریده بترسد ز آتش و دل من
همی خوهد بدعا زآفریدگان آتش
اگر نه بر بره دیو است بیهده دل من
چرا چو دیو کند خیره اختیار آتش
خوش است آتش عشق من و زین معنی
همی کنم بدل خویش بر نثار آتش
نه دل قرار پذیرد نه در دل آتش عشق
چه بی قرار دلست و چه بی قرار آتش
در آب دیده و تاب دلم از آنکه رخش
چه آبدار گل است و چو تابدار آتش
ز دیده و دل خود کسوتی همی پوشم
چه کسوتی که بود پود آب و تار آتش
ز بسکه از مژه بارم سرشک آتش گون
گمان برند که دارم همه کنار آتش
دلم نگارپرستی گرفت بر رخ دوست
بود سزای پرستنده نگار آتش
اسیر عشق نگاری شدم بجان و بدل
که عنبر است بدو زلف و دو عذار آتش
نگار من چو سر زلف بر عذار زند
زنند گوئی در تبت و تتار آتش
حدیث زلف و عذار و تتار و تبت را
بر آب مانم و در زد بهر چهار آتش
حدیث خلق خداوندگار خود گویم
که بوی مشک دهد نایدش بکار آتش
جهان جود و سخا افتخار دین که کند
ز بهر سوختن خصمش افتخار آتش
علی که همچو خداوند ذوالفقار زند
بجان و جسم عدو در ز ذوالفقار آتش
بزرگواری کز باد خشم و هیبت او
فرو شود بدل خاک آب وار آتش
آیا سپهر معالی که از سیاست تو
همی خوهد گه باشم تو زینهار آتش
ز رشک همت عالیت هر زمان بنفیر
سوی اثیر فرست همی شرار آتش
از آنکه تا بکف زرفشان تو ماند
همی جدا کند از خود زر عیار آتش
وزآنکه تا نپزد خام دشمن تو
بود در آهن و درسنگ استوار آتش
ز بهر سوختن خصم تو در آهن و سنگ
اگر چه هست نهان گردد آشکار آتش
کسیکه گرد خود از حشمت تو دایره کرد
تفی بدو نرسد گر همه دیار آتش
بدولت تو سیاوخش وار برگذرد
که خوی نیارد بر مرکب سوار آتش
بگرم و سرد زمانش بیازماید چرخ
چو بر یمین بودش آب و بر یسار آتش
گر از تباری یکتن دم از خلاف تو زد
درافکند بهمه دوده و تبار آتش
دم خلاف تو ناچیزشان کند بدمی
برآن صفت که درافتد بمرغزار آتش
بزیر سایه سروی که دشمن تو نشست
زند درخش دران سرو جویبار آتش
گل بهار که برمیدهد بدشمن تو
چو خار گردد واندر فتد بخار آتش
زمانه دست حسود تو بشکند چو چنار
کز او سخاوت ناید چو از چنار آتش
همیشه تا نبود باد و خاک را بجهان
ز روی طبع جهان آب جفت و یار آتش
زباد ساری خصم تو باد رفته بخاک
در آب دیده شده غرق و در کنار آتش
بدانگهی که تو گلبرگ کامکار گری
بر او فشانده چو گلبرگ کامکار آتش
                                                                    
                            گمان مبر که یک آتش که صدهزار آتش
چو نار شد دلم از عشق ناردان لب دوست
میان دل همه چون دانه های نار آتش
هر آفریده بترسد ز آتش و دل من
همی خوهد بدعا زآفریدگان آتش
اگر نه بر بره دیو است بیهده دل من
چرا چو دیو کند خیره اختیار آتش
خوش است آتش عشق من و زین معنی
همی کنم بدل خویش بر نثار آتش
نه دل قرار پذیرد نه در دل آتش عشق
چه بی قرار دلست و چه بی قرار آتش
در آب دیده و تاب دلم از آنکه رخش
چه آبدار گل است و چو تابدار آتش
ز دیده و دل خود کسوتی همی پوشم
چه کسوتی که بود پود آب و تار آتش
ز بسکه از مژه بارم سرشک آتش گون
گمان برند که دارم همه کنار آتش
دلم نگارپرستی گرفت بر رخ دوست
بود سزای پرستنده نگار آتش
اسیر عشق نگاری شدم بجان و بدل
که عنبر است بدو زلف و دو عذار آتش
نگار من چو سر زلف بر عذار زند
زنند گوئی در تبت و تتار آتش
حدیث زلف و عذار و تتار و تبت را
بر آب مانم و در زد بهر چهار آتش
حدیث خلق خداوندگار خود گویم
که بوی مشک دهد نایدش بکار آتش
جهان جود و سخا افتخار دین که کند
ز بهر سوختن خصمش افتخار آتش
علی که همچو خداوند ذوالفقار زند
بجان و جسم عدو در ز ذوالفقار آتش
بزرگواری کز باد خشم و هیبت او
فرو شود بدل خاک آب وار آتش
آیا سپهر معالی که از سیاست تو
همی خوهد گه باشم تو زینهار آتش
ز رشک همت عالیت هر زمان بنفیر
سوی اثیر فرست همی شرار آتش
از آنکه تا بکف زرفشان تو ماند
همی جدا کند از خود زر عیار آتش
وزآنکه تا نپزد خام دشمن تو
بود در آهن و درسنگ استوار آتش
ز بهر سوختن خصم تو در آهن و سنگ
اگر چه هست نهان گردد آشکار آتش
کسیکه گرد خود از حشمت تو دایره کرد
تفی بدو نرسد گر همه دیار آتش
بدولت تو سیاوخش وار برگذرد
که خوی نیارد بر مرکب سوار آتش
بگرم و سرد زمانش بیازماید چرخ
چو بر یمین بودش آب و بر یسار آتش
گر از تباری یکتن دم از خلاف تو زد
درافکند بهمه دوده و تبار آتش
دم خلاف تو ناچیزشان کند بدمی
برآن صفت که درافتد بمرغزار آتش
بزیر سایه سروی که دشمن تو نشست
زند درخش دران سرو جویبار آتش
گل بهار که برمیدهد بدشمن تو
چو خار گردد واندر فتد بخار آتش
زمانه دست حسود تو بشکند چو چنار
کز او سخاوت ناید چو از چنار آتش
همیشه تا نبود باد و خاک را بجهان
ز روی طبع جهان آب جفت و یار آتش
زباد ساری خصم تو باد رفته بخاک
در آب دیده شده غرق و در کنار آتش
بدانگهی که تو گلبرگ کامکار گری
بر او فشانده چو گلبرگ کامکار آتش
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۱ - در مدح فخرالدین علی بن احمد
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ایدل ز عشق یار چو از دانه نار باش
                                    
گر دانه نار باشد گو دانه نار باش
ورا شک من ز جور تو چون ناروان شود
در عشق آندو لعل چو یکدانه نار باش
بر جان خیال صورت جانان نگار کن
وندر میان جان سمران نگار باش
در دل هوای عذرا وامق چگونه داشت
تو همچنان بر آن بت مشکین عذار باش
هر چند مستی از می مهر و هوای او
تا پی ز پی خطا ننهی هوشیار باش
دست از تو شستم ایدل و دادم ترا بدوست
در زلف او قرار کن و استوار باش
یار ار برأی تو نرود روی ازو متاب
در روی کار بنگر و بر رأی یار باش
گر باد بی قرار کند زلف دوست را
در خط گریز و گاه طلب بیقرار باش
تا در تن و روان تو تاب و توان در است
در زلف مشکبوی و خط مشکبار باش
با بوی مشک و با غزل خوش بمجلس آی
هشیار گرد و مادح صدر کبار باش
فرزند فخر دین که ز جان نبی بدو
آمد ندا که دین مرا افتخار باش
دهقان علی که جان علی گویدش ز خلد
با حضم دین همیشه بکف ذوالفقار باش
ای صدر مهتران و بزرگان روزگار
خوش عیش و خوش طبیعت و خوش روزگار باش
پروردگان غر شدند از نعیم تو
دایم غریق نعمت پروردگار باش
کار بزرگواران شادی و عشرتست
تا فارغیت باشد مشغول کار باش
دینار بار بر کف آزاده زادگان
آزاده وار با کف دینار بار باش
در دهر کار به زشراب و شکار نیست
زین هر دو کار دایم با اختیار باش
گاهی شراب نوش کن از سیم ساعدان
وز بسدین نگاران شکر شکار باش
از عشق و از عقار طرب را سبب گزین
در سینه عشق و در کف جام عقار باش
خوبان پیاده پیش تو باشند صف زده
بر مرکب نشاط دل خود سوار باش
در دهر نیست چون تو یکی ور بود هزار
از مهتری تو صدر و سر صد هزار باش
خورشید مهترانی و جمشید سروران
چون این جهان فروز و چو آن ملکدار باش
خورشیدوار از فلک مهتری بتاب
بر تخت کامرانی جمشیدوار باش
اندر جهان چو بی هنری عیب و عار نیست
با فخر و با هنر زی و بی عیب و عار باش
فخر از هنر نمای و باهل هنر گرای
وز عیب و عار بی هنری بر کنار باش
اقبال و عز و جاه و جوانی قرین تست
با هر قرین بمهر زمانه گذار باش
هستند هر چهار ترا چون چهار طبع
جاوید بر طبیعت این هر چهار باش
                                                                    
                            گر دانه نار باشد گو دانه نار باش
ورا شک من ز جور تو چون ناروان شود
در عشق آندو لعل چو یکدانه نار باش
بر جان خیال صورت جانان نگار کن
وندر میان جان سمران نگار باش
در دل هوای عذرا وامق چگونه داشت
تو همچنان بر آن بت مشکین عذار باش
هر چند مستی از می مهر و هوای او
تا پی ز پی خطا ننهی هوشیار باش
دست از تو شستم ایدل و دادم ترا بدوست
در زلف او قرار کن و استوار باش
یار ار برأی تو نرود روی ازو متاب
در روی کار بنگر و بر رأی یار باش
گر باد بی قرار کند زلف دوست را
در خط گریز و گاه طلب بیقرار باش
تا در تن و روان تو تاب و توان در است
در زلف مشکبوی و خط مشکبار باش
با بوی مشک و با غزل خوش بمجلس آی
هشیار گرد و مادح صدر کبار باش
فرزند فخر دین که ز جان نبی بدو
آمد ندا که دین مرا افتخار باش
دهقان علی که جان علی گویدش ز خلد
با حضم دین همیشه بکف ذوالفقار باش
ای صدر مهتران و بزرگان روزگار
خوش عیش و خوش طبیعت و خوش روزگار باش
پروردگان غر شدند از نعیم تو
دایم غریق نعمت پروردگار باش
کار بزرگواران شادی و عشرتست
تا فارغیت باشد مشغول کار باش
دینار بار بر کف آزاده زادگان
آزاده وار با کف دینار بار باش
در دهر کار به زشراب و شکار نیست
زین هر دو کار دایم با اختیار باش
گاهی شراب نوش کن از سیم ساعدان
وز بسدین نگاران شکر شکار باش
از عشق و از عقار طرب را سبب گزین
در سینه عشق و در کف جام عقار باش
خوبان پیاده پیش تو باشند صف زده
بر مرکب نشاط دل خود سوار باش
در دهر نیست چون تو یکی ور بود هزار
از مهتری تو صدر و سر صد هزار باش
خورشید مهترانی و جمشید سروران
چون این جهان فروز و چو آن ملکدار باش
خورشیدوار از فلک مهتری بتاب
بر تخت کامرانی جمشیدوار باش
اندر جهان چو بی هنری عیب و عار نیست
با فخر و با هنر زی و بی عیب و عار باش
فخر از هنر نمای و باهل هنر گرای
وز عیب و عار بی هنری بر کنار باش
اقبال و عز و جاه و جوانی قرین تست
با هر قرین بمهر زمانه گذار باش
هستند هر چهار ترا چون چهار طبع
جاوید بر طبیعت این هر چهار باش
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۶ - در مدح فخرالدین علی بن احمد
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مفکن بغمزه بر دل مجروح من نمک
                                    
وز من بقله سر مکش ای قبله نمک
دانم کز آب گرم دو چشمم بیک زمان
بگدازی از همه شکری یا همه نمک
ای ترک ماه چهره چه باشد اگر شبی
آئی بحجره من و گوئی قتق گرک
تا من بنور ماه تو شب را برم بروز
زان پیش کز سمور بمه درکشی یلک
تا از تو یک بیک شودم کام دل روا
کم کم بکام درفکنم خامه تبک
گر پیش گل کشم کله مشکبوی تو
بر من کلک مزن که نیندیشم از کلک
گل روی ترکی و من اگر ترک نیستم
دانم بدینقدر که بترکی است گل حجک
از چشمم ار بران حجک تو چکد سرشک
ترکی مکن بکشتن من برمکش نجک
کان گل بدین سرشک پذیرد جمال و زیب
چون باغ علم شافعی از طاهر علک
فرزانه فخر دین که شد از اهل دین خطاب
کای آدمی بصورت و با سیرت ملک
ای چون ملک بسیرت و از صورت آدمی
هم آدمی و هم ملکی یا ز هر دو یک
در دین طاهری ملکی لا شریک له
کس در فنون فضل و هنر لا شریک لک
دیریست تا ریاست اصحاب را بحق
اندر کتابخانه اسلاف تست چک
تو در چکان زلفظ بر احباب ویش باش
گو بر رخ معادی تو خون دیده چک
آید صواب هرچه تو گوئی و خصم را
یار او زهرئی که کند هیچگونه حک
بر آتش نظر دل زیرکترین خصم
جوشی بر آن قیاس که در زیر بامجک
هر حجتی که گفت بدورد کنی و باز
اندر دهان نهیش چو گلمهره در تفک
بسیار علمهاست که آن خاص مر تراست
بیرون علم شرع که با خلق مشترک
داند هر آنکه بازشناسد شک از یقین
کاندر بزرگواری تو نیست هیچ شک
گر بر شرنگ و شنگ وزو باد لطف تو
در حال شهد و شکر گردد شرنگ و شنک
گر بوی خلق تو بجنگ برگذر کند
نسرین تازه بردمد از تری حنک
ور بار حلم تو بزمین برنهد خدای
موی بشیزه بفکند از گاو و از سمک
طوفان غم بدان نرسد کو بعون تو
خود را سفینه سازد چون نوح بر فلک
زایر ز بس که زرگرد از کف راد تو
دارد بزرنگار کف خویش چون محک
یابد ز تو جواب نعم سائل نعم
از پیر سال یافته تا طفل شیر مک
با هر کسی که دست نیازی بتو نمود
احسان کنی وجود نمائی بما ملک
نور دل تو از کرم و بر و مردمی است
چونانکه نور دیده مردم بمردمک
قادر دلت ملال نیاید ز شعر من
حالی بمانم و ببرم ژاژ بی ودک
تا بر فلک بروج بود وندر او نجوم
چونانکه در زمین کور و در کور سلک
روی زمین زفر تو زینت پذیر باد
چونانکه از نجوم وز شمس و قمر فلک
تو بر شده بجنت شادی درج درج
دشمن فتاده در سقر غم درک درک
سنجاب گون سپهر فتک جو عدوت را
پیراسته بقهر چو سنجاب و چون فتک
                                                                    
                            وز من بقله سر مکش ای قبله نمک
دانم کز آب گرم دو چشمم بیک زمان
بگدازی از همه شکری یا همه نمک
ای ترک ماه چهره چه باشد اگر شبی
آئی بحجره من و گوئی قتق گرک
تا من بنور ماه تو شب را برم بروز
زان پیش کز سمور بمه درکشی یلک
تا از تو یک بیک شودم کام دل روا
کم کم بکام درفکنم خامه تبک
گر پیش گل کشم کله مشکبوی تو
بر من کلک مزن که نیندیشم از کلک
گل روی ترکی و من اگر ترک نیستم
دانم بدینقدر که بترکی است گل حجک
از چشمم ار بران حجک تو چکد سرشک
ترکی مکن بکشتن من برمکش نجک
کان گل بدین سرشک پذیرد جمال و زیب
چون باغ علم شافعی از طاهر علک
فرزانه فخر دین که شد از اهل دین خطاب
کای آدمی بصورت و با سیرت ملک
ای چون ملک بسیرت و از صورت آدمی
هم آدمی و هم ملکی یا ز هر دو یک
در دین طاهری ملکی لا شریک له
کس در فنون فضل و هنر لا شریک لک
دیریست تا ریاست اصحاب را بحق
اندر کتابخانه اسلاف تست چک
تو در چکان زلفظ بر احباب ویش باش
گو بر رخ معادی تو خون دیده چک
آید صواب هرچه تو گوئی و خصم را
یار او زهرئی که کند هیچگونه حک
بر آتش نظر دل زیرکترین خصم
جوشی بر آن قیاس که در زیر بامجک
هر حجتی که گفت بدورد کنی و باز
اندر دهان نهیش چو گلمهره در تفک
بسیار علمهاست که آن خاص مر تراست
بیرون علم شرع که با خلق مشترک
داند هر آنکه بازشناسد شک از یقین
کاندر بزرگواری تو نیست هیچ شک
گر بر شرنگ و شنگ وزو باد لطف تو
در حال شهد و شکر گردد شرنگ و شنک
گر بوی خلق تو بجنگ برگذر کند
نسرین تازه بردمد از تری حنک
ور بار حلم تو بزمین برنهد خدای
موی بشیزه بفکند از گاو و از سمک
طوفان غم بدان نرسد کو بعون تو
خود را سفینه سازد چون نوح بر فلک
زایر ز بس که زرگرد از کف راد تو
دارد بزرنگار کف خویش چون محک
یابد ز تو جواب نعم سائل نعم
از پیر سال یافته تا طفل شیر مک
با هر کسی که دست نیازی بتو نمود
احسان کنی وجود نمائی بما ملک
نور دل تو از کرم و بر و مردمی است
چونانکه نور دیده مردم بمردمک
قادر دلت ملال نیاید ز شعر من
حالی بمانم و ببرم ژاژ بی ودک
تا بر فلک بروج بود وندر او نجوم
چونانکه در زمین کور و در کور سلک
روی زمین زفر تو زینت پذیر باد
چونانکه از نجوم وز شمس و قمر فلک
تو بر شده بجنت شادی درج درج
دشمن فتاده در سقر غم درک درک
سنجاب گون سپهر فتک جو عدوت را
پیراسته بقهر چو سنجاب و چون فتک
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۳ - در مدح علی بن احمد
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از من بآزمون چو طلب کرد یار دل
                                    
از جان شدم بخدمت و بردم نثار دل
دیدم بزیر حلقه زلفین آن نگار
در بند عاشقی چو دلم صد هزار دل
فرمانگذار دلبر و طاعت نمای من
طاعت نمای داده بفرمانگذار دل
من دل سپار و آن بت مه روی دلپذیر
کی جز بدلپذیر دهد دلسپار دل
دلرا بدان نگار سپردم که داشتم
زو چون نگارخانه دل و پر نگار دل
دلرا قبول کرد بجان زینهار داد
گوئی که داد جان مرا زینهار دل
جان اختیار کرد که دربند وی بوم
آنگه که کرد عشق ترا اختیار دل
در آبدار عارض او بنگریستم
شد آبدار دیده و شد تابدار دل
تابیست بر دلم ز رخ آبدار دوست
کانرا به پیش کس نکند آشکار دل
شکر لبی که جان طلبد بوسه را بها
سیمین برش ربود بوقت کنار دل
هر چند کان صنم ز غم من تهی دلست
پر کرد مرمرا غم او تار تار دل
گردد هر آنکسی که چو من عشق پیشه کرد
هم پر سرشک دیده و هم پر شرار دل
دادم بباد ساری دلرا بباد عشق
نشگفت اگر بباد دهد باد سار دل
تا چند رنجه دارم از عشق دوست جان
تا چند بسته دارم در بند یار دل
بی نظم گشت کار من از بیدلی چنان
کز یار بازگشت خوهم خواستار دل
کاری کنم که باز خداوند دل شوم
وارم بنظم مدح خداوندگار دل
کامد بفرخی ز سفر اختیار دین
کز مدح او کند شرف و افتخار دل
دیدن علی که همچو علی بدسگال را
در سینه بگسلد بسر ذوالفقار دل
صدری که بی محبت او هیچ خلق را
اندر میان سینه نگیرد قرار دل
گوئی ز بهر مهر ورا آفرید و بس
اندر نهاد آدمیان کردگار دل
گر گوش نشنود که بمانند او کسی است
کم دارد آن شنوده گوش استوار دل
دارد بجود مردمی آن عالم سخا
مانند بحر بی گذر و بی کنار دل
گر علم و حلم و شرم و خرد زینت دلست
او را مزین است باین هر چهار دل
کان ز راز عیار تهی دل کند بجود
چون خوش کند ببخشش زر عیار دل
تا دل چو زر و سیم ببخشد یمین او
کرد از یمینش میل بسوی یسار دل
ای صدر روزگار که اهل زمانه را
بی خوشدلیت خوش خوش نکند روزگار دل
باری است مهر تو که کند بر هوای طبع
از هر هواخوهی بتلطف شکار دل
اندر هوای تست کبار و کرام را
همچون هوای بی خلل و بی غبار دل
در دست تو نهاده ببیعت کرام دست
پیوسته با دل تو نصیحت گذار دل
گر دل بدل رود ز دل خویش باز پرس
تا بی هوای تست کرا زین دیار دل
در خدمت تواند میان بسته چون رهی
گردان روستم تن اسفندیار دل
بربر همیدرند چو سهرابرا پدر
خصم ترا بخنجر جوشن گذار دل
خار آفرید نار ملک تا حسود تو
دوزد بخار دیده و سوزد بنار دل
بدخواه جاهت از همه تن دل شود چو نار
از سهم و بیم تو بکفاند چو نار دل
ور خنجر دو رویه کشد همچون درخت نار
خود را کند بخنجر خود ناروار دل
تا نسبتی ندارد آبی بکوکنار
وین هر دو را ندارد از یک شمار دل
بادند حاسدان تو آبی صفت همه
پشمین لباس و زرتن رخسار و قار دل
چون کوکنار خورده ز سودا دماغ سر
وز خرمی تهی شده چون کوکنار دل
مر دوستانت خوشدل و مر دشمنانت را
درمانده گشته با غم و بی غمگسار دل
خواهم بقای تو بزمان صد هزار سال
وز من بدین قدر نکند اختصار دل
چندان بقات باد کز ادراک و فهم آن
آید بعجز عقل و کند اضطرار دل
                                                                    
                            از جان شدم بخدمت و بردم نثار دل
دیدم بزیر حلقه زلفین آن نگار
در بند عاشقی چو دلم صد هزار دل
فرمانگذار دلبر و طاعت نمای من
طاعت نمای داده بفرمانگذار دل
من دل سپار و آن بت مه روی دلپذیر
کی جز بدلپذیر دهد دلسپار دل
دلرا بدان نگار سپردم که داشتم
زو چون نگارخانه دل و پر نگار دل
دلرا قبول کرد بجان زینهار داد
گوئی که داد جان مرا زینهار دل
جان اختیار کرد که دربند وی بوم
آنگه که کرد عشق ترا اختیار دل
در آبدار عارض او بنگریستم
شد آبدار دیده و شد تابدار دل
تابیست بر دلم ز رخ آبدار دوست
کانرا به پیش کس نکند آشکار دل
شکر لبی که جان طلبد بوسه را بها
سیمین برش ربود بوقت کنار دل
هر چند کان صنم ز غم من تهی دلست
پر کرد مرمرا غم او تار تار دل
گردد هر آنکسی که چو من عشق پیشه کرد
هم پر سرشک دیده و هم پر شرار دل
دادم بباد ساری دلرا بباد عشق
نشگفت اگر بباد دهد باد سار دل
تا چند رنجه دارم از عشق دوست جان
تا چند بسته دارم در بند یار دل
بی نظم گشت کار من از بیدلی چنان
کز یار بازگشت خوهم خواستار دل
کاری کنم که باز خداوند دل شوم
وارم بنظم مدح خداوندگار دل
کامد بفرخی ز سفر اختیار دین
کز مدح او کند شرف و افتخار دل
دیدن علی که همچو علی بدسگال را
در سینه بگسلد بسر ذوالفقار دل
صدری که بی محبت او هیچ خلق را
اندر میان سینه نگیرد قرار دل
گوئی ز بهر مهر ورا آفرید و بس
اندر نهاد آدمیان کردگار دل
گر گوش نشنود که بمانند او کسی است
کم دارد آن شنوده گوش استوار دل
دارد بجود مردمی آن عالم سخا
مانند بحر بی گذر و بی کنار دل
گر علم و حلم و شرم و خرد زینت دلست
او را مزین است باین هر چهار دل
کان ز راز عیار تهی دل کند بجود
چون خوش کند ببخشش زر عیار دل
تا دل چو زر و سیم ببخشد یمین او
کرد از یمینش میل بسوی یسار دل
ای صدر روزگار که اهل زمانه را
بی خوشدلیت خوش خوش نکند روزگار دل
باری است مهر تو که کند بر هوای طبع
از هر هواخوهی بتلطف شکار دل
اندر هوای تست کبار و کرام را
همچون هوای بی خلل و بی غبار دل
در دست تو نهاده ببیعت کرام دست
پیوسته با دل تو نصیحت گذار دل
گر دل بدل رود ز دل خویش باز پرس
تا بی هوای تست کرا زین دیار دل
در خدمت تواند میان بسته چون رهی
گردان روستم تن اسفندیار دل
بربر همیدرند چو سهرابرا پدر
خصم ترا بخنجر جوشن گذار دل
خار آفرید نار ملک تا حسود تو
دوزد بخار دیده و سوزد بنار دل
بدخواه جاهت از همه تن دل شود چو نار
از سهم و بیم تو بکفاند چو نار دل
ور خنجر دو رویه کشد همچون درخت نار
خود را کند بخنجر خود ناروار دل
تا نسبتی ندارد آبی بکوکنار
وین هر دو را ندارد از یک شمار دل
بادند حاسدان تو آبی صفت همه
پشمین لباس و زرتن رخسار و قار دل
چون کوکنار خورده ز سودا دماغ سر
وز خرمی تهی شده چون کوکنار دل
مر دوستانت خوشدل و مر دشمنانت را
درمانده گشته با غم و بی غمگسار دل
خواهم بقای تو بزمان صد هزار سال
وز من بدین قدر نکند اختصار دل
چندان بقات باد کز ادراک و فهم آن
آید بعجز عقل و کند اضطرار دل
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۴ - در مدح جمال الدین محمود
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نگار من همه حسن و ملاحت است و جمال
                                    
همه ملاحت حسن و جمال او بکمال
غزال چشم نگاری که بر شکار دلم
شداست چیره تر ار شیر در شکار غزال
ز بسدین لب لعل شکر سرشته او
خطی چو برگ نی سبز بردمید امسال
چو بوسه خواهم از شرم بوسه خواهی من
چو شکر از نی ازو خون برون زد در حال
محال باشد ازو بوسه خواستن تنها
کز آن نگار بود بوسه بی کنار محال
شبی و روزی در سرو و مه نگه کردم
ز قد و خدوی آمد بپیش دیده خیال
بماه گفتم کای خدیار منت نظیر
بسرو گفتم کی قدر یار منت همال
بآسمان و ببستان ازین سخن مه و سرو
همی فروزد چهره همی فرازد یال
اگر چه قامت یار من است سرو صفت
وگر چه چهره سرو منست ماه منال
بنزد من مه من سرو و ماه مطلق نیست
که سرو غالیه زلف است و ماه مشکین خال
بمشک و غالیه خال و زلف او قلمم
نبشت مدحت محمود بن حسن الحال
جمال دین محمد یگانه ای که بدو
گرفت دین محمد هزار گونه جمال
سپهر دولت و دریای فضل و کان هنر
بنای مردمی و جود و قبله اقبال
سئوال هیچکسی را بنزد او رد نیست
چو مردعای نبی را بایزد متعال
بر او بجان گرامی اگر سئوال کنند
پذیره آمده باشد عطا به پیش سوآل
بر اهل فصل و هنر طلعت خجسته او
به از همای همایون بود بفر و بفال
وگر همای نگیرد خجسته فری ازو
بران همای شو پر و بال بارو وبال
ایا همای همایون اهل دانش و فضل
تو پروری همه را زیر سایه پر و بال
کسی که پرورش تن ز پر و بال تو یافت
بعز و ناز کم آمد ورا ز جاه و زمال
بکف راد دهی مال خویش را مالش
تر است مال مگر دشمن و تو دشمن مال
همیشه مال ترا همچو آب را بمحیط
بسوی سایل و زایر بود مآب و مآل
سری نه بینم در هیچ تن درین عالم
که بار بر تن او نیست گردنش حمال
بطوق منت و احسان تو همه شعرا
مطوقند چو قمری و بر ثنا قوال
بهر زمان و بهر لحظه و بهر نفسی
بهر مکان که بوم شکر مدح تست مقال
بمجلس تو نخستین قصیده ایست مرا
ز دست طبع نشاندم بباغ مدح نهال
هر آینه ببر آید که هست منت تو
زمین فربه وجود تو جوی آب زلال
گر از زبان من آمد بمدح تو تقصیر
ز هرچه گفتن آن بهتر است با دالال
همیشه تا فلک بر شده ز روی مثل
بود چو دیوان و ز هفت اختران عمال
مباد از قلم هفت عامل فلکی
بعمر نامه تو برکشیده خط زوال
ز ذوالجلال که عز و جلال او باقی است
بروزگار تو بر وقف باد عز و جلال
                                                                    
                            همه ملاحت حسن و جمال او بکمال
غزال چشم نگاری که بر شکار دلم
شداست چیره تر ار شیر در شکار غزال
ز بسدین لب لعل شکر سرشته او
خطی چو برگ نی سبز بردمید امسال
چو بوسه خواهم از شرم بوسه خواهی من
چو شکر از نی ازو خون برون زد در حال
محال باشد ازو بوسه خواستن تنها
کز آن نگار بود بوسه بی کنار محال
شبی و روزی در سرو و مه نگه کردم
ز قد و خدوی آمد بپیش دیده خیال
بماه گفتم کای خدیار منت نظیر
بسرو گفتم کی قدر یار منت همال
بآسمان و ببستان ازین سخن مه و سرو
همی فروزد چهره همی فرازد یال
اگر چه قامت یار من است سرو صفت
وگر چه چهره سرو منست ماه منال
بنزد من مه من سرو و ماه مطلق نیست
که سرو غالیه زلف است و ماه مشکین خال
بمشک و غالیه خال و زلف او قلمم
نبشت مدحت محمود بن حسن الحال
جمال دین محمد یگانه ای که بدو
گرفت دین محمد هزار گونه جمال
سپهر دولت و دریای فضل و کان هنر
بنای مردمی و جود و قبله اقبال
سئوال هیچکسی را بنزد او رد نیست
چو مردعای نبی را بایزد متعال
بر او بجان گرامی اگر سئوال کنند
پذیره آمده باشد عطا به پیش سوآل
بر اهل فصل و هنر طلعت خجسته او
به از همای همایون بود بفر و بفال
وگر همای نگیرد خجسته فری ازو
بران همای شو پر و بال بارو وبال
ایا همای همایون اهل دانش و فضل
تو پروری همه را زیر سایه پر و بال
کسی که پرورش تن ز پر و بال تو یافت
بعز و ناز کم آمد ورا ز جاه و زمال
بکف راد دهی مال خویش را مالش
تر است مال مگر دشمن و تو دشمن مال
همیشه مال ترا همچو آب را بمحیط
بسوی سایل و زایر بود مآب و مآل
سری نه بینم در هیچ تن درین عالم
که بار بر تن او نیست گردنش حمال
بطوق منت و احسان تو همه شعرا
مطوقند چو قمری و بر ثنا قوال
بهر زمان و بهر لحظه و بهر نفسی
بهر مکان که بوم شکر مدح تست مقال
بمجلس تو نخستین قصیده ایست مرا
ز دست طبع نشاندم بباغ مدح نهال
هر آینه ببر آید که هست منت تو
زمین فربه وجود تو جوی آب زلال
گر از زبان من آمد بمدح تو تقصیر
ز هرچه گفتن آن بهتر است با دالال
همیشه تا فلک بر شده ز روی مثل
بود چو دیوان و ز هفت اختران عمال
مباد از قلم هفت عامل فلکی
بعمر نامه تو برکشیده خط زوال
ز ذوالجلال که عز و جلال او باقی است
بروزگار تو بر وقف باد عز و جلال
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱۵ - در مدح علی بن احمد
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        میر خوبان کشید نامعلوم
                                    
حشم زنگ در حوالی روم
گشت پوشیده زان سواد حشم
عدل نوشیروان بظلم سدوم
من بر او عاشقم هنوز چنان
که نه مظلوم دانم و نه ظلوم
درد و یاقوت شهد لذت داشت
سی و دو دانه لؤلؤ منظوم
رفت یاقوت شهد لذت او
در حجاب زمرد مسموم
زان دو یاقوت شهد لذت او
قسمتی بود مرمرا مقسوم
تا بماندم ازو چو موم از شهد
در گداز آمدم چو زاتش موم
میر خوبان بخط ظلم صفت
ظالم است از قیاس و من مظلوم
قصه مظلوم وار عرضه دهم
از خط او بمجلس مخدوم
آنکه از خط امر او بیرون
نتواند زدن زمانه قدوم
آن بزرگی که از میان مهان
هست چون ماه در میان نجوم
قرة العین فخر دین احمد
بوالمعالی علی سپهر علوم
که بهمین وی آرد سحر
صاحب ذوالفقار یوم یقوم
هم تفاخر که ماند از لقبش
دین دیان قادر قیوم
چون نبوت بنام صاحب شرع
شد فتوت بنام او مختوم
لافتی جز عی منادی روح
که از آن مرتضی شدی مفهوم
صفتی دان که او بوی موصوف
رقمی دان که وی بدان مرقوم
ذوالفقار سخای او داند
زدن گردن خیانت شوم
بهمه حالها بود ز علی
زدن ذوالفقار غیر ملوم
ای ببازوی همت تو شده
مرفلک را گمان گمان لزوم
تیر احسان تو ز سینه خلق
لشگر آز را کند مهزوم
از نبی حال صدر و سر دلش
همچو سیف الله از نبی محروم
آمدی تا تو از عدم بوجود
خیر موجود گشت و شر معدوم
همه اعمال تست نامعیوب
همه افعال تست نافذ موم
جود ورزیدنست و نیکی نام
مر ترا بهترین نهاد و رسوم
جز ثنا درنیاید از حاتم
آنچه اندر تو شد کنون موسوم
نیست محروم سائل از تو که نیست
کاه بذل از مثال تو محروم
یابد از شربت سخات شفا
هر که از تف آز شد محموم
مهر و کینت دهنده خبرند
از نسیم صبا و تف سموم
جز دماغ هوا خواهان نکند
بوی خلق خوش ترا معلوم
بوی خلق خوش تو مشک و گلست
حاسدان تو احشم و مزکوم
پر و بال همای دولت تست
سایه دار هزار کشور و بوم
هرکه آن سایه همای ندید
شور بخت است کور روز چو یوم
بخت میمون تو تواند کرد
بخت بدخواه جاه تو مشئوم
باد تا جاودانه میمون بخت
ناصحت شاد و حاسدت مغموم
رهیان ترا زمانه رهی
خادمان ترا سپهر خدوم
خصم را حلقه کمند اجل
دست محنت فکنده در حلقوم
هر چه جز لایق طبیعت تست
جاویدان باد یا ازان معصوم
                                                                    
                            حشم زنگ در حوالی روم
گشت پوشیده زان سواد حشم
عدل نوشیروان بظلم سدوم
من بر او عاشقم هنوز چنان
که نه مظلوم دانم و نه ظلوم
درد و یاقوت شهد لذت داشت
سی و دو دانه لؤلؤ منظوم
رفت یاقوت شهد لذت او
در حجاب زمرد مسموم
زان دو یاقوت شهد لذت او
قسمتی بود مرمرا مقسوم
تا بماندم ازو چو موم از شهد
در گداز آمدم چو زاتش موم
میر خوبان بخط ظلم صفت
ظالم است از قیاس و من مظلوم
قصه مظلوم وار عرضه دهم
از خط او بمجلس مخدوم
آنکه از خط امر او بیرون
نتواند زدن زمانه قدوم
آن بزرگی که از میان مهان
هست چون ماه در میان نجوم
قرة العین فخر دین احمد
بوالمعالی علی سپهر علوم
که بهمین وی آرد سحر
صاحب ذوالفقار یوم یقوم
هم تفاخر که ماند از لقبش
دین دیان قادر قیوم
چون نبوت بنام صاحب شرع
شد فتوت بنام او مختوم
لافتی جز عی منادی روح
که از آن مرتضی شدی مفهوم
صفتی دان که او بوی موصوف
رقمی دان که وی بدان مرقوم
ذوالفقار سخای او داند
زدن گردن خیانت شوم
بهمه حالها بود ز علی
زدن ذوالفقار غیر ملوم
ای ببازوی همت تو شده
مرفلک را گمان گمان لزوم
تیر احسان تو ز سینه خلق
لشگر آز را کند مهزوم
از نبی حال صدر و سر دلش
همچو سیف الله از نبی محروم
آمدی تا تو از عدم بوجود
خیر موجود گشت و شر معدوم
همه اعمال تست نامعیوب
همه افعال تست نافذ موم
جود ورزیدنست و نیکی نام
مر ترا بهترین نهاد و رسوم
جز ثنا درنیاید از حاتم
آنچه اندر تو شد کنون موسوم
نیست محروم سائل از تو که نیست
کاه بذل از مثال تو محروم
یابد از شربت سخات شفا
هر که از تف آز شد محموم
مهر و کینت دهنده خبرند
از نسیم صبا و تف سموم
جز دماغ هوا خواهان نکند
بوی خلق خوش ترا معلوم
بوی خلق خوش تو مشک و گلست
حاسدان تو احشم و مزکوم
پر و بال همای دولت تست
سایه دار هزار کشور و بوم
هرکه آن سایه همای ندید
شور بخت است کور روز چو یوم
بخت میمون تو تواند کرد
بخت بدخواه جاه تو مشئوم
باد تا جاودانه میمون بخت
ناصحت شاد و حاسدت مغموم
رهیان ترا زمانه رهی
خادمان ترا سپهر خدوم
خصم را حلقه کمند اجل
دست محنت فکنده در حلقوم
هر چه جز لایق طبیعت تست
جاویدان باد یا ازان معصوم
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱۸ - در مدح نجم الدین
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دلبند من که بنده رویش مه تمام
                                    
خورشید آسمان جمالست و نجم و نام
نجم کلاه دوز که ترک کلاه او
بر تارک غلام نهی شه شود غلام
صد بوسه فام خواستم از نجم نجم نجم
بر من شمرد بوسه ازان نوش لعلفام
هرچند نجم نجم ستاندم ز نجم بوس
خواهم که جمله جمله گذارم بنجم فام
میگون دو زلف نجم کله دوز بر دورخ
دامی است حلقه حلقه و ماهی میان دام
ماهی بدام مانده و ماه تمام نی
در دام زلف نجم کله دوز من کدام
دیدم همه طپان و بی آرام و شوخ چشم
او باز آرمیده بر شرم و کس خرام
شاید گر از ملک دوزخ نجم را کنند
خورشید نیمروز و مه نیم شب سلام
شب دیده بر سپهر بانجم گذاشتم
تا خود نظیر نجم کله دوز من کدام
بر آسمان زمین بخارا کند سری
تا اندروست نجم کله دوز را مقام
هر خانه ای که نجم کله دوز من در اوست
از صحن خانه نو برآید بطرف بام
دورم اگر ز نجم کله دوز ساعتی
بی یاد و نام نجم ندارم زبان و کام
جز در صفات نجم نخواهد پدید شد
در نثر من عذوبت و در نظم من نظام
هستم غلام نجم کله دوز اگر بطبع
از سر کلاه خواجگی آرد بزیر گام
گوئی همی دو نجم بیکجا قرق کنند
با صدر نجم دین چو خرامد باحترام
وین شعر مشترک غزل و مدح از دو نجم
بر نجم دین ز بنده روایت کند تمام
فرزانه نجم دین که نجوم سپهر شد
امر ورا بجمله مسخر شدند ورام
نجمی که از کفایت و از فضل و زیرکی
بر کلک اوست قاعده ملک را قوام
نجمی که آفتاب ز روشن ضمیر او
گاه از غبار جمره بپوشد گه از غمام
نجمی که آفتاب کند ذره ذره را
تا او ببدر بره دهد چون گرفت جام
نجمی که آفتاب دلان حضرت ورا
دارند قبله از افق شرق تا بشام
نجمی که آفتاب رخان خدمت ورا
بندند بر میان کمر از صبح تا بشام
نجمی که بندگان ورا مه سپر سزد
جوزا کمر فلک فرس و مشتری ستام
ای بر سپهر دین خداوند نجم سعد
ناظر شده ببرج سعادت بخاص و عام
خاص از تو با سعادت و تشریف و از تو نجم
مسعودم و مشرف در دیده کرام
بی انقلاب و رجعت و بی ننحس و بی وبال
خواهم که بر سپهر جلالت بوی مدام
نجمی و آفتاب هنرپروری همی
در سایه عنابت و تیمار و اهتمام
در آفتاب نیست مگر مجلس بدیع
اعنی ابوالمعالی عبدالله الامام
ار جو که این قصیده من بر تو نجم سعد
عرضه شود بهمت از مهتر همام
تا آفتاب و نجم بوند از برای من
گوینده حدیث و نیوشنده کلام
ور مدح در محل قبول افتد آن بزرگ
نزدیک من فرستد یا نامه یا پیام
تا آسمان دنیا از نجم سعد و نحس
خالی نبود خواهد از امروز تا قیام
تو نجم سعد بادی بر آسمان دین
مسعود اولیای تو اید علی الدوام
گر در مه حسام شود خوانده این مدیح
بر تو خجسته باد مدیح و مه صیام
                                                                    
                            خورشید آسمان جمالست و نجم و نام
نجم کلاه دوز که ترک کلاه او
بر تارک غلام نهی شه شود غلام
صد بوسه فام خواستم از نجم نجم نجم
بر من شمرد بوسه ازان نوش لعلفام
هرچند نجم نجم ستاندم ز نجم بوس
خواهم که جمله جمله گذارم بنجم فام
میگون دو زلف نجم کله دوز بر دورخ
دامی است حلقه حلقه و ماهی میان دام
ماهی بدام مانده و ماه تمام نی
در دام زلف نجم کله دوز من کدام
دیدم همه طپان و بی آرام و شوخ چشم
او باز آرمیده بر شرم و کس خرام
شاید گر از ملک دوزخ نجم را کنند
خورشید نیمروز و مه نیم شب سلام
شب دیده بر سپهر بانجم گذاشتم
تا خود نظیر نجم کله دوز من کدام
بر آسمان زمین بخارا کند سری
تا اندروست نجم کله دوز را مقام
هر خانه ای که نجم کله دوز من در اوست
از صحن خانه نو برآید بطرف بام
دورم اگر ز نجم کله دوز ساعتی
بی یاد و نام نجم ندارم زبان و کام
جز در صفات نجم نخواهد پدید شد
در نثر من عذوبت و در نظم من نظام
هستم غلام نجم کله دوز اگر بطبع
از سر کلاه خواجگی آرد بزیر گام
گوئی همی دو نجم بیکجا قرق کنند
با صدر نجم دین چو خرامد باحترام
وین شعر مشترک غزل و مدح از دو نجم
بر نجم دین ز بنده روایت کند تمام
فرزانه نجم دین که نجوم سپهر شد
امر ورا بجمله مسخر شدند ورام
نجمی که از کفایت و از فضل و زیرکی
بر کلک اوست قاعده ملک را قوام
نجمی که آفتاب ز روشن ضمیر او
گاه از غبار جمره بپوشد گه از غمام
نجمی که آفتاب کند ذره ذره را
تا او ببدر بره دهد چون گرفت جام
نجمی که آفتاب دلان حضرت ورا
دارند قبله از افق شرق تا بشام
نجمی که آفتاب رخان خدمت ورا
بندند بر میان کمر از صبح تا بشام
نجمی که بندگان ورا مه سپر سزد
جوزا کمر فلک فرس و مشتری ستام
ای بر سپهر دین خداوند نجم سعد
ناظر شده ببرج سعادت بخاص و عام
خاص از تو با سعادت و تشریف و از تو نجم
مسعودم و مشرف در دیده کرام
بی انقلاب و رجعت و بی ننحس و بی وبال
خواهم که بر سپهر جلالت بوی مدام
نجمی و آفتاب هنرپروری همی
در سایه عنابت و تیمار و اهتمام
در آفتاب نیست مگر مجلس بدیع
اعنی ابوالمعالی عبدالله الامام
ار جو که این قصیده من بر تو نجم سعد
عرضه شود بهمت از مهتر همام
تا آفتاب و نجم بوند از برای من
گوینده حدیث و نیوشنده کلام
ور مدح در محل قبول افتد آن بزرگ
نزدیک من فرستد یا نامه یا پیام
تا آسمان دنیا از نجم سعد و نحس
خالی نبود خواهد از امروز تا قیام
تو نجم سعد بادی بر آسمان دین
مسعود اولیای تو اید علی الدوام
گر در مه حسام شود خوانده این مدیح
بر تو خجسته باد مدیح و مه صیام
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳۹ - در مدح ملک نصرة الدین علی بن هارون
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز عشق نگاری شدم مست و مجنون
                                    
که باشد سر زلف زنجیر میگون
بزنجیر میگون او بسته گشتم
چو مست از می و چون بزنجیر مجنون
نگاری که . . . بر قد و خدش
یکی سرو بستان دگر ماه گردون
چو با سرو و با مه قیاس آرم او را
یکی خار ماهی نماید . . . دگردون
الف قامتش کز الف قامت من
بنون خم زلف سازد خم نون
دلم خسته و بسته زلف او شد
چو نون از سر شست و چون یونس از نون
طبر خون رخائی که خون ریز چشمش
رخانم بشوید بآب طبر خون
ز خون دل خویش من دست شستم
چو او دست بگشاد بر ریزش خون
ستمکاره یار است و من مانده عاجز
که با یار و بیداد او چون کنم چون
تظلم کنم تا ستم باز دارد
ملک خان عادل علی بن هارون
اجل نصرت الدین که هست از بزرگی
بدانائی و داد هارون و مأمون
فریدون نسب پادشاهی که از وی
جهانداری آید چنان کز فریدون
جگر گوشه ارسلان خان غازی
دل و پشت خاقان منصور میمون
ایا پادشاهی که در ملک توران
نیارد زمانه قرین تو بیرون
سخاوت شجاعت سیاست کیاست
بذات تو در هست مجموع مقرون
بدین هر چهار ای شه هفت کشور
نیابد کس از هفت و چار از تو بیرون
چو حاتم کنی از سخاوت زرافشان
چو رستم بری از شجاعت شبیخون
چو کاوسی اندر سیاست نمودن
بگاه کیاست نمودن فلاطون
ز خشم تو وارون شود خصم والا
ز عفو تو والا شود بخت وارون
ز مهر تو محزون شود شادمانه
شود شادمانه ز کین تو محزون
غباریست از خاک حلم تو جودی
بخاریست از آب دست تو جیحون
چو موسی ترا ید بیضاست در جود
که از نسل هارونی ای خسرو ایدون
شود زآب جودت چو فرعون غرقه
برآید گر از خاک مخزون قارون
خزانه مدیح ترا در گشادم
بصحرا نهادم بسی در مکتون
گرت مدح بنده پسند آید ایشه
کنم در مکتون مقفی و موزون
. . . تا حد شعر نزدیک شاعر
مقفا و موزون بود ز اصل و قانون
هرآن شعر کز طبع شاعر برآید
در آن شعر بادا مدیح تو مشحون
الا تا خوهد بود از اینسان بگیتی
مدار فلک از بر خاک مسکون
مدار فلک بر مراد تو بادا
تو برگاه و بدخواه جاه تو مسجون
                                                                    
                            که باشد سر زلف زنجیر میگون
بزنجیر میگون او بسته گشتم
چو مست از می و چون بزنجیر مجنون
نگاری که . . . بر قد و خدش
یکی سرو بستان دگر ماه گردون
چو با سرو و با مه قیاس آرم او را
یکی خار ماهی نماید . . . دگردون
الف قامتش کز الف قامت من
بنون خم زلف سازد خم نون
دلم خسته و بسته زلف او شد
چو نون از سر شست و چون یونس از نون
طبر خون رخائی که خون ریز چشمش
رخانم بشوید بآب طبر خون
ز خون دل خویش من دست شستم
چو او دست بگشاد بر ریزش خون
ستمکاره یار است و من مانده عاجز
که با یار و بیداد او چون کنم چون
تظلم کنم تا ستم باز دارد
ملک خان عادل علی بن هارون
اجل نصرت الدین که هست از بزرگی
بدانائی و داد هارون و مأمون
فریدون نسب پادشاهی که از وی
جهانداری آید چنان کز فریدون
جگر گوشه ارسلان خان غازی
دل و پشت خاقان منصور میمون
ایا پادشاهی که در ملک توران
نیارد زمانه قرین تو بیرون
سخاوت شجاعت سیاست کیاست
بذات تو در هست مجموع مقرون
بدین هر چهار ای شه هفت کشور
نیابد کس از هفت و چار از تو بیرون
چو حاتم کنی از سخاوت زرافشان
چو رستم بری از شجاعت شبیخون
چو کاوسی اندر سیاست نمودن
بگاه کیاست نمودن فلاطون
ز خشم تو وارون شود خصم والا
ز عفو تو والا شود بخت وارون
ز مهر تو محزون شود شادمانه
شود شادمانه ز کین تو محزون
غباریست از خاک حلم تو جودی
بخاریست از آب دست تو جیحون
چو موسی ترا ید بیضاست در جود
که از نسل هارونی ای خسرو ایدون
شود زآب جودت چو فرعون غرقه
برآید گر از خاک مخزون قارون
خزانه مدیح ترا در گشادم
بصحرا نهادم بسی در مکتون
گرت مدح بنده پسند آید ایشه
کنم در مکتون مقفی و موزون
. . . تا حد شعر نزدیک شاعر
مقفا و موزون بود ز اصل و قانون
هرآن شعر کز طبع شاعر برآید
در آن شعر بادا مدیح تو مشحون
الا تا خوهد بود از اینسان بگیتی
مدار فلک از بر خاک مسکون
مدار فلک بر مراد تو بادا
تو برگاه و بدخواه جاه تو مسجون
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴۱ - در مدح عثمان اغل
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای عارض و قد تو از سرو وز مه نشان
                                    
سرو تو طرب فزای ماه تو نشاط جان
بر عارض و قد تو مداح ثنا گوید
ماه فلکی بر این سرو چمنی بر آن
تیره است ز شرم این کوژاست زرشک آن
هم ماه بر آسمان هم سرو ببوستان
ای قامت تو چو سرو بی روی چو ماه تو
کردم ز طپانچه رخ همگونه آسمان
از نیمه ناردان داری دهنی و هست
دو رسته در ناب در نیمه ناردان
زان نیمه ناردان کاورده ای از دهن
در سینه عاشقان صد شعله ناردان
گر بوسککی دهی از دو لب تو رسند
بیدل شدگان بدل بیجان شدن گان بجان
یک بوسه ز تو همی با جان چوبها کنند
آن بوسه بنزد ماست بخشیده برایگان
عاشق که ترا بدید از جان خبرش نبود
او را چه خبر بود با عشق تو از دو جهان
کس راز چنان حمال جان باشد و دل دریغ
بر عاشق خود همی تا این نبری گمان
ایشاه بتان چین از بهر چرا چنین
افراخته قامت چون رایت کاویان
از عارض چون گل سیر وز مشک زره ز دو زلف
مژگان چو خلنده تیر ابرو چو زه کمان
گوئی که بامر شاه آرایش رزمی ساخت
عثمان اغل ارسل بن تکش ارسلان
قطب دول آنکه او در مردی و مردمی
بنمود بخاص و عام فرزندی پدر عیان
فرزانه سپهبدی کز وی بمحاربت
خواهند باضطرار شیران ژیان امان
روزی که بود بنبرد حمله ور و جنگ آور
از تیرش نشان گیرند اعدای . . . نشان
بر خیر منه برکشید ورا شاه شرق و چین
بر لشکر خویش کرد لشکر کش و پهلوان
صد صف ز مبارزان بر هم شکند سبک
تنها بگه نبرد چون حمله برد گران
از بازوی و کف او اندر گه بزم و رزم
احباب ورا سود اعدای ورا زیان
با صفوت رای او خورشید بود خجل
با قوت زور او که را نبود توان
گر کوه شود خصمش آسان کندش ز جای
آسان بکند ز جای که را بسر سنان
بر ران براق او داغی است چنان بختی
آرد بگه نبرد بختی بزیر ران
تا لاجرم این براق بر پاردم عدوش
بر بند و گره زند چون راست کشد عنان
اخبار گذشتگان کم خواند هرکه او
مر مرد تمامی را زو دیده بود عیان
بنگر بقتال او در روز محاربت
واخبار گذشتگان خواهی خوان خواهی نخوان
در دهر کسی ندید انعام ورا قیاس
وز خلق کسی ندید اکرام ور اکران
طوقی است زبر او بر گردن خاص و عام
هرچند که بسته اند در خدمت او میان
در خدمت او میان بندم ز دل و بطبع
بر مدحت او برش بگشاده مرا زبان
چندانکه زمین و چرخ پاینده خوهد بود
وز بودن این و آن پاینده بود زمان
بر اهل زمانه باد فرمانش روان و باد
روز و شب و سال و مه خرم دل و شادمان
اقبال و بقاش باد در خرمی و خوشی
در نعمت پایدار در دولت جاودان
                                                                    
                            سرو تو طرب فزای ماه تو نشاط جان
بر عارض و قد تو مداح ثنا گوید
ماه فلکی بر این سرو چمنی بر آن
تیره است ز شرم این کوژاست زرشک آن
هم ماه بر آسمان هم سرو ببوستان
ای قامت تو چو سرو بی روی چو ماه تو
کردم ز طپانچه رخ همگونه آسمان
از نیمه ناردان داری دهنی و هست
دو رسته در ناب در نیمه ناردان
زان نیمه ناردان کاورده ای از دهن
در سینه عاشقان صد شعله ناردان
گر بوسککی دهی از دو لب تو رسند
بیدل شدگان بدل بیجان شدن گان بجان
یک بوسه ز تو همی با جان چوبها کنند
آن بوسه بنزد ماست بخشیده برایگان
عاشق که ترا بدید از جان خبرش نبود
او را چه خبر بود با عشق تو از دو جهان
کس راز چنان حمال جان باشد و دل دریغ
بر عاشق خود همی تا این نبری گمان
ایشاه بتان چین از بهر چرا چنین
افراخته قامت چون رایت کاویان
از عارض چون گل سیر وز مشک زره ز دو زلف
مژگان چو خلنده تیر ابرو چو زه کمان
گوئی که بامر شاه آرایش رزمی ساخت
عثمان اغل ارسل بن تکش ارسلان
قطب دول آنکه او در مردی و مردمی
بنمود بخاص و عام فرزندی پدر عیان
فرزانه سپهبدی کز وی بمحاربت
خواهند باضطرار شیران ژیان امان
روزی که بود بنبرد حمله ور و جنگ آور
از تیرش نشان گیرند اعدای . . . نشان
بر خیر منه برکشید ورا شاه شرق و چین
بر لشکر خویش کرد لشکر کش و پهلوان
صد صف ز مبارزان بر هم شکند سبک
تنها بگه نبرد چون حمله برد گران
از بازوی و کف او اندر گه بزم و رزم
احباب ورا سود اعدای ورا زیان
با صفوت رای او خورشید بود خجل
با قوت زور او که را نبود توان
گر کوه شود خصمش آسان کندش ز جای
آسان بکند ز جای که را بسر سنان
بر ران براق او داغی است چنان بختی
آرد بگه نبرد بختی بزیر ران
تا لاجرم این براق بر پاردم عدوش
بر بند و گره زند چون راست کشد عنان
اخبار گذشتگان کم خواند هرکه او
مر مرد تمامی را زو دیده بود عیان
بنگر بقتال او در روز محاربت
واخبار گذشتگان خواهی خوان خواهی نخوان
در دهر کسی ندید انعام ورا قیاس
وز خلق کسی ندید اکرام ور اکران
طوقی است زبر او بر گردن خاص و عام
هرچند که بسته اند در خدمت او میان
در خدمت او میان بندم ز دل و بطبع
بر مدحت او برش بگشاده مرا زبان
چندانکه زمین و چرخ پاینده خوهد بود
وز بودن این و آن پاینده بود زمان
بر اهل زمانه باد فرمانش روان و باد
روز و شب و سال و مه خرم دل و شادمان
اقبال و بقاش باد در خرمی و خوشی
در نعمت پایدار در دولت جاودان
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴۲ - در مدح نصرة الدین حسن
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ایا گرفته سر زلف تو هزار شکن
                                    
میان هر شکنی در دلی گرفته وطن
دل مرا وطن اندر میان زلف تواست
بر آنصف که ترا جان و دل من
تو در میان دل و دل میان زلف تو در
کراش خود مخوه و زلف خود بشانه مزن
که گر دلم بسر شانه تو خسته شود
ببایدی که مرا نیز خسته گردد تن
نگار غالیه زلفی و ماه عالیه خط
چو تنگ غالیه دانی براست تنگ دهن
میان غالیه دان تو ای پسر که نهاد
بدان لطیفی سی و دو دانه در عدن
میان غالیه دان لؤلؤ عدن که نهد
کسی که غالیه دان سازد از عقیق بمن
دو زلف داری با صد هزار تاب و گره
دو چشم داری با صد هزار حیله و فن
دو جادویند کمین ساز روشن و تیره
دو زنگیند جهانسوز تیره و روشن
کشیده بر دل و بر جان دوستان خنجر
چو پهلوان جهان تیغ بر سر دشمن
امیر میران فرزند پادشا سنجر
ابوعلی حسن بن علی ابن حسن
خجسته نصرت دیر آنکه همچنو فرزند
زمین نزاد ز گشت فلک بدور ز من
سپهبدی که به تنها ز صد سپاه به است
بوقت حمله و روز نبرد و شور و فتن
دلاوری که بیک پویه تکاور خویش
بنوک نیزه زین برکند که قارن
گه سخاوت معن است و حاتم و افشین
گه شجاعت فرهاد و رستم و بیژن
چو جام گیرد بدره ده است و بنده نواز
چو تیغ گیرد گرد افکن است و خصم شکن
بزخم تیر ز سندان برون برد سوفار
بزخم تیغ دو نیمه کند که آهن
بگاه حمله سر رمح اژدها صفتش
مخالفانرا زهر افکند بگرد بدن
ز بهر جنگ مخالف چو برگرفت سلاح
شود مخالف او از فزع سلاح افکن
دلیروار بدشمن چنان رود گوئی
مگر بدوستی آنجا گره زند دامن
ایا نبرده سواری که خصم تو گوید
ز روی و آهن و پولاد زاده ای نه ززن
اگر چه خصم تو کوهی است زآهن و پولاد
شود بضربت تو ریزه ریزه چون ارزن
چو هیبت تو درافتد بسینه مردان
شوند مردان همچون زنان آبستن
حجاب نبود زخم ترا بخصم تو بر
ز گوی مغفر تا عطف دامن جوشن
سنان سینه گدازت برون شود آسان
زکوه آهن همچون ز پرنیان سوزن
همیشه تا که بر نرم و روی نیکو راست
بپرنیان و پری وصف در سیاق سخن
ز ساقیان پری روی پرنیان برگیر
مئی چنانکه چو جان در بدن بود دردن
بدست لطف مر احباب خویش را بنواز
بتیغ قهر مراعدات را بزن گردن
مخالفان ترا باد جای در دوزخ
مؤالفان ترا باد در جنان مسکن
                                                                    
                            میان هر شکنی در دلی گرفته وطن
دل مرا وطن اندر میان زلف تواست
بر آنصف که ترا جان و دل من
تو در میان دل و دل میان زلف تو در
کراش خود مخوه و زلف خود بشانه مزن
که گر دلم بسر شانه تو خسته شود
ببایدی که مرا نیز خسته گردد تن
نگار غالیه زلفی و ماه عالیه خط
چو تنگ غالیه دانی براست تنگ دهن
میان غالیه دان تو ای پسر که نهاد
بدان لطیفی سی و دو دانه در عدن
میان غالیه دان لؤلؤ عدن که نهد
کسی که غالیه دان سازد از عقیق بمن
دو زلف داری با صد هزار تاب و گره
دو چشم داری با صد هزار حیله و فن
دو جادویند کمین ساز روشن و تیره
دو زنگیند جهانسوز تیره و روشن
کشیده بر دل و بر جان دوستان خنجر
چو پهلوان جهان تیغ بر سر دشمن
امیر میران فرزند پادشا سنجر
ابوعلی حسن بن علی ابن حسن
خجسته نصرت دیر آنکه همچنو فرزند
زمین نزاد ز گشت فلک بدور ز من
سپهبدی که به تنها ز صد سپاه به است
بوقت حمله و روز نبرد و شور و فتن
دلاوری که بیک پویه تکاور خویش
بنوک نیزه زین برکند که قارن
گه سخاوت معن است و حاتم و افشین
گه شجاعت فرهاد و رستم و بیژن
چو جام گیرد بدره ده است و بنده نواز
چو تیغ گیرد گرد افکن است و خصم شکن
بزخم تیر ز سندان برون برد سوفار
بزخم تیغ دو نیمه کند که آهن
بگاه حمله سر رمح اژدها صفتش
مخالفانرا زهر افکند بگرد بدن
ز بهر جنگ مخالف چو برگرفت سلاح
شود مخالف او از فزع سلاح افکن
دلیروار بدشمن چنان رود گوئی
مگر بدوستی آنجا گره زند دامن
ایا نبرده سواری که خصم تو گوید
ز روی و آهن و پولاد زاده ای نه ززن
اگر چه خصم تو کوهی است زآهن و پولاد
شود بضربت تو ریزه ریزه چون ارزن
چو هیبت تو درافتد بسینه مردان
شوند مردان همچون زنان آبستن
حجاب نبود زخم ترا بخصم تو بر
ز گوی مغفر تا عطف دامن جوشن
سنان سینه گدازت برون شود آسان
زکوه آهن همچون ز پرنیان سوزن
همیشه تا که بر نرم و روی نیکو راست
بپرنیان و پری وصف در سیاق سخن
ز ساقیان پری روی پرنیان برگیر
مئی چنانکه چو جان در بدن بود دردن
بدست لطف مر احباب خویش را بنواز
بتیغ قهر مراعدات را بزن گردن
مخالفان ترا باد جای در دوزخ
مؤالفان ترا باد در جنان مسکن
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴۵ - در مدح حمیدالدین
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بدست خاطر من داده شد عنان سخن
                                    
زمانه داد زبان مرا بیان سخن
بیان کنم صفت حسن آن کمان ابرو
اگر ببازوی طبع آیدم کمان سخن
سخن بلند به وراست چون بقامت او
نگه کنم همه بینم در او نشان سخن
چو بنگرم برخ چون گل شکفته او
ز طبع گل شکفانم بگلستان سخن
شود بنعت سر زلف ضیمران صفتش
ببوستان دلم رسته ضیمران سخن
حدیث تنگ دهانش کنم که از تنگی
کسی نیارد بردن بر او گمان سخن
بدان لبان طمع بوسه چون توان کردن
ز کوچکی چو نه بینم در او توان سخن
بخاطر آمد شکلی میان نازک او
ولی نگویم تا نگسلم میان سخن
من و نگار من از دو میان بدر نشویم
وی از میان نکوئی من از میان سخن
همه جهان سخن من شد از نکوئی او
چگونه عرضه خوهم کرد بر جهان سخن
حمید دین محمد که جز مدایح او
هرآنچه گفته شود نیست جز زیان سخن
مکان و کان خرد جوهری نسب صدری
که جوهر است همه لفظ او زکان سخن
همه بجوهر کانی سخن خرد ز خرد
از آنکه کان خرد باشد و مکان سخن
بقهرمان سخن اطلس و قصب بخشد
چو عرضه کرد بر او نظم قهرمان سخن
بر آشکار سخن کس چنان نشد واقف
که او شدست بهر وقت بر نهان سخن
بدیده خرد زود یاب دیر نظر
همی به بیند مغز اندر استخوان سخن
چنان بلند سخن مهتری که گر خواهد
ببام عرش برآید ز نردبان سخن
بجای باران از ابر طبع درافشان
در خوشاب چکاند ز ناودان سخن
بمدح او و بپروردن چو من مادح
وراست دست سخا و مرا زبان سخن
کند بساط سخن طی بمدح اهل هنر
چو او بگسترد از فضل طیلسان سخن
سخن بحضرت او قیمتی گران دارد
دهد بمزد سخن قیمت گران سخن
گه مجادله اندر صف نبرد
زند بسینه خصم اندرون سنان سخن
ز من نپرسی و گوئی سخن روان دارد
روانی سخن او بود روان سخن
ایا روان سخن در روانی سخنت
بجان تو که در الفاظ تست جان سخن
بامتحان سخن ار ردیف خود را خواست
بمدح صدر تو رفتم بامتحان سخن
بامتحان طبیعت نشایدم پذرفت
نهال مدح تو در صحن بوستان سخن
شنیده ایم که شاه سخن بود شاعر
ازان کسان که ز دستند داستان سخن
اگر درست شود شاهی سخن بر من
بجنب تو نبوم جز که پاسبان سخن
سخنورانرا صاحبقران توئی بجهان
بتو تمام شود مدت قران سخن
بر آسمان سخن پایدار خورشیدی
همه سلامت خورشید آسمان سخن
فزونتر است زمان سخن ز هر چیزی
فزوده باد زمان تو از زمان سخن
همیشه تا که سخن را بقا بود جاوید
بقای تو به جهان باد همچو آن سخن
                                                                    
                            زمانه داد زبان مرا بیان سخن
بیان کنم صفت حسن آن کمان ابرو
اگر ببازوی طبع آیدم کمان سخن
سخن بلند به وراست چون بقامت او
نگه کنم همه بینم در او نشان سخن
چو بنگرم برخ چون گل شکفته او
ز طبع گل شکفانم بگلستان سخن
شود بنعت سر زلف ضیمران صفتش
ببوستان دلم رسته ضیمران سخن
حدیث تنگ دهانش کنم که از تنگی
کسی نیارد بردن بر او گمان سخن
بدان لبان طمع بوسه چون توان کردن
ز کوچکی چو نه بینم در او توان سخن
بخاطر آمد شکلی میان نازک او
ولی نگویم تا نگسلم میان سخن
من و نگار من از دو میان بدر نشویم
وی از میان نکوئی من از میان سخن
همه جهان سخن من شد از نکوئی او
چگونه عرضه خوهم کرد بر جهان سخن
حمید دین محمد که جز مدایح او
هرآنچه گفته شود نیست جز زیان سخن
مکان و کان خرد جوهری نسب صدری
که جوهر است همه لفظ او زکان سخن
همه بجوهر کانی سخن خرد ز خرد
از آنکه کان خرد باشد و مکان سخن
بقهرمان سخن اطلس و قصب بخشد
چو عرضه کرد بر او نظم قهرمان سخن
بر آشکار سخن کس چنان نشد واقف
که او شدست بهر وقت بر نهان سخن
بدیده خرد زود یاب دیر نظر
همی به بیند مغز اندر استخوان سخن
چنان بلند سخن مهتری که گر خواهد
ببام عرش برآید ز نردبان سخن
بجای باران از ابر طبع درافشان
در خوشاب چکاند ز ناودان سخن
بمدح او و بپروردن چو من مادح
وراست دست سخا و مرا زبان سخن
کند بساط سخن طی بمدح اهل هنر
چو او بگسترد از فضل طیلسان سخن
سخن بحضرت او قیمتی گران دارد
دهد بمزد سخن قیمت گران سخن
گه مجادله اندر صف نبرد
زند بسینه خصم اندرون سنان سخن
ز من نپرسی و گوئی سخن روان دارد
روانی سخن او بود روان سخن
ایا روان سخن در روانی سخنت
بجان تو که در الفاظ تست جان سخن
بامتحان سخن ار ردیف خود را خواست
بمدح صدر تو رفتم بامتحان سخن
بامتحان طبیعت نشایدم پذرفت
نهال مدح تو در صحن بوستان سخن
شنیده ایم که شاه سخن بود شاعر
ازان کسان که ز دستند داستان سخن
اگر درست شود شاهی سخن بر من
بجنب تو نبوم جز که پاسبان سخن
سخنورانرا صاحبقران توئی بجهان
بتو تمام شود مدت قران سخن
بر آسمان سخن پایدار خورشیدی
همه سلامت خورشید آسمان سخن
فزونتر است زمان سخن ز هر چیزی
فزوده باد زمان تو از زمان سخن
همیشه تا که سخن را بقا بود جاوید
بقای تو به جهان باد همچو آن سخن
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴۹ - در مدح احمد بن علی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شکسته زلفا عهد و وفای من مشکن
                                    
چون زلف خود مکن از بار هجر قامت من
چو من بدام هوای تو پای بسته شدم
مکش سر از من و مستان ز دست من دامن
ز دوستی بدل و دیده در نشاندمت
بدانکه زین دو پسندیده تر نبود وطن
از آب و آتش چشم و دلم رمیده شود
که آب و آتش من دوست داند از دشمن
از آتش دل من بوی ده چو مشک تبت
وزآب دیده من تازه شو چو سر و چمن
چو سرو و ماه خرامان یکی بنزد من آی
که ماه و سرو منی مشک زلف و سیم بدن
بتی پری رخ و آهن دلی و بیرخ تو
چنین پری زده کردار شیفته است شمن
بمن نمای رخ و اندکی بمن ده دل
که با پری زده دارند اندکی آهن
شکار جان مرا در کمان ابروی تو
پس آن دو نرگس هشیار مست ناوک زن
نهاده بر رخ چون گل چو چنگ شاهین چیست
ز عنبر آن خط مرغول تیره و روشن
چنان که خط ولی نعمت کریم منست
نبشته از قلمی هم فصیح و هم الکن
نصیر دین شرف الدوله احمد بن علی
سر معالی عین الکفات صدر ز من
سری که اهل قلم پیش او قلم کردار
همیشه بسته میانندی و گشاده دهن
بفر دولت و اقبال صاحب عادل
مثال او را رامست گنبد توسن
رهین منت خود کرد خلق عالم را
برای روشن و کف جواد و خلق حسن
خدای دادش اندر امان ز چشم بدان
که خلق راست زهر بد سرای او مأمن
ایا متین بتو بنیاد مالک خسرو شرق
و یا قوی بتو پشت و پناه دین و سنن
تو تا پدید شدی در زمانه پنهان شد
ز باز عدل تو سیمرغ و از ظلم و فتن
ز بوی خلق تو شد دیده خرد بینا
چو چشم مرسل کنعان ز بوی پیراهن
ز هر بدی دل نیک اعتقاد تو خالیست
بران قیاس که خالی است خلد از اهریمن
یقین شد است همه خلقرا که نیست چو تو
ستوده سیرت و نیک اعتقاد و نیکو ظن
سخا نمای ترا از تو کس و سخندان تر
پدید ناید در عالم سخا و سخن
نه در سخن ز کسی جوئی آبروی و ریا
نه در سخا بکسی در وزی تو باد منن
پراست در تن تو فضل و مردمی و خرد
چو بوی در گل سوری و رنگ در روین
بکین و مهر تو اندر نهاد دست زمان
یکی مرارت حنظل یکی حلاوت من
از آنکه بر همه عالم شعاع دولت تو
چو آفتاب درآید ز هر در و روزن
ز بهر زادن اقبال تست تا محشر
شب سیاه بروز سپید آبستن
تو در عجم بکفایت بدان صفت مثلی
که در عرب بشجاعت ز بیر و بوالمعجن
بنوک کلک تو اندر ز بس سیاست و سهم
سنان رستم زالست و خنجر بیژن
بزیر سایه کلکی که خامه تو شود
شکن شکن شود از بیم شیر خصم شکن
تو آفتابی و خصم تو در مقابل تو
ضعیف حالتر است از چراغ بی روغن
چو شمع اگر بفروزد عدوت را سر و کار
ز روی کوری در کار سر کند همه تن
کسی که باده کین تو نوش خواهد کرد
ز شور بختی دردی خورد هم از سردن
کسی که با تو بدندان زنی برون آید
بود زمانه مراو را بقهر دندان کن
مخالفان تو از چرخ آسیا کردار
درست ناید یک تن چو ز آسیا ارزن
موافقان ترا روزگار دولت تو
بشادکامی بر فرق سر نهد گرزن
جهان بروی تو گر سوزنی نخواهد دید
خلیده بادا در چشم روشنش سوزن
همیشه تا بنوشتن عنا بود چو غنا
بران قیاس که باشد محن بسان مجن
تن ترا محن از حفظ ایزدی بادا
غنا ترا و حسود ترا عنا و محن
                                                                    
                            چون زلف خود مکن از بار هجر قامت من
چو من بدام هوای تو پای بسته شدم
مکش سر از من و مستان ز دست من دامن
ز دوستی بدل و دیده در نشاندمت
بدانکه زین دو پسندیده تر نبود وطن
از آب و آتش چشم و دلم رمیده شود
که آب و آتش من دوست داند از دشمن
از آتش دل من بوی ده چو مشک تبت
وزآب دیده من تازه شو چو سر و چمن
چو سرو و ماه خرامان یکی بنزد من آی
که ماه و سرو منی مشک زلف و سیم بدن
بتی پری رخ و آهن دلی و بیرخ تو
چنین پری زده کردار شیفته است شمن
بمن نمای رخ و اندکی بمن ده دل
که با پری زده دارند اندکی آهن
شکار جان مرا در کمان ابروی تو
پس آن دو نرگس هشیار مست ناوک زن
نهاده بر رخ چون گل چو چنگ شاهین چیست
ز عنبر آن خط مرغول تیره و روشن
چنان که خط ولی نعمت کریم منست
نبشته از قلمی هم فصیح و هم الکن
نصیر دین شرف الدوله احمد بن علی
سر معالی عین الکفات صدر ز من
سری که اهل قلم پیش او قلم کردار
همیشه بسته میانندی و گشاده دهن
بفر دولت و اقبال صاحب عادل
مثال او را رامست گنبد توسن
رهین منت خود کرد خلق عالم را
برای روشن و کف جواد و خلق حسن
خدای دادش اندر امان ز چشم بدان
که خلق راست زهر بد سرای او مأمن
ایا متین بتو بنیاد مالک خسرو شرق
و یا قوی بتو پشت و پناه دین و سنن
تو تا پدید شدی در زمانه پنهان شد
ز باز عدل تو سیمرغ و از ظلم و فتن
ز بوی خلق تو شد دیده خرد بینا
چو چشم مرسل کنعان ز بوی پیراهن
ز هر بدی دل نیک اعتقاد تو خالیست
بران قیاس که خالی است خلد از اهریمن
یقین شد است همه خلقرا که نیست چو تو
ستوده سیرت و نیک اعتقاد و نیکو ظن
سخا نمای ترا از تو کس و سخندان تر
پدید ناید در عالم سخا و سخن
نه در سخن ز کسی جوئی آبروی و ریا
نه در سخا بکسی در وزی تو باد منن
پراست در تن تو فضل و مردمی و خرد
چو بوی در گل سوری و رنگ در روین
بکین و مهر تو اندر نهاد دست زمان
یکی مرارت حنظل یکی حلاوت من
از آنکه بر همه عالم شعاع دولت تو
چو آفتاب درآید ز هر در و روزن
ز بهر زادن اقبال تست تا محشر
شب سیاه بروز سپید آبستن
تو در عجم بکفایت بدان صفت مثلی
که در عرب بشجاعت ز بیر و بوالمعجن
بنوک کلک تو اندر ز بس سیاست و سهم
سنان رستم زالست و خنجر بیژن
بزیر سایه کلکی که خامه تو شود
شکن شکن شود از بیم شیر خصم شکن
تو آفتابی و خصم تو در مقابل تو
ضعیف حالتر است از چراغ بی روغن
چو شمع اگر بفروزد عدوت را سر و کار
ز روی کوری در کار سر کند همه تن
کسی که باده کین تو نوش خواهد کرد
ز شور بختی دردی خورد هم از سردن
کسی که با تو بدندان زنی برون آید
بود زمانه مراو را بقهر دندان کن
مخالفان تو از چرخ آسیا کردار
درست ناید یک تن چو ز آسیا ارزن
موافقان ترا روزگار دولت تو
بشادکامی بر فرق سر نهد گرزن
جهان بروی تو گر سوزنی نخواهد دید
خلیده بادا در چشم روشنش سوزن
همیشه تا بنوشتن عنا بود چو غنا
بران قیاس که باشد محن بسان مجن
تن ترا محن از حفظ ایزدی بادا
غنا ترا و حسود ترا عنا و محن
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۵۱ - در مدح شرف الدوله احمد
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای قد تو سیمین صنوبر من
                                    
رخسار تو خورشید از مهر من
خال و خط ت دام و دانه من
چشم و لب تو خصم و داور من
مژگان تو صف صف کمانکش من
زلفین تو نه نه ز ره و رمن
خیل و حشم عشق جمع کرده
انگیخته بر فتنه در سر من
آراسته من لشگر صبوری
کامد حشم عشق بر سر من
ای دو لب تو همچو نوش و شکر
مینوش حدیث چو شکر من
بر طلعت خورشید پیکر تو
شد فتنه ذره ذره پیکر من
بی قامت سیمین صنوبر تست
چون فال خمیده صنوبر من
روزی که نباشم محاور تو
اندوه تو باشد محاور من
عنبر سر زلفین حلقه تو
مجمر دل پر تفته آذر من
بوی همه عالم ز عنبر تو
سوز همه گیتی ز مجمر من
آنزلف گره گیر عنبرینت
در گردن دل است چنبر من
زان بوی خوش آید مدح خوانم
در صدر خداوند مهتر من
صدری که چو گویم حدیث خلقش
مشکین گردد دم بحنجر من
جز مدح او عطر بیز ثنائی
نی در دل و طبع معطر من
از مدحت او نافه ها گشاید
راوی زورقهای دفتر من
جز لؤلؤ منظوم شکر او نی
در سینه چون درج گوهر من
دهقان احمد آنکه دایم
جز خدمت او نیست در خور من
والاشرف الدوله کاو نصیراست
در دین خدا و پیمبر من
صدری که خطابش بود ز صاحب
کای داور من برادر من
محمود شهنشاه شرق گوید
تیز از قلم اوست خنجر من
ای بنده نوازی که جز به تو نیست
امروز بهر وقت مفخر من
تا چاکر درگاه تو شدستم
شد دولت پیروز چاکر من
چون روی به درگاه تو نهادم
اقبال نهد روی بر در من
هرگه که ثنای تو گفت خواهم
گردد سخن ثناگر من
گر نعمت ممدوح پرورد طبع
شد نعمت تو طبع پرور من
ور همت مخودم گسترد نام
شد همت تو نام گستر من
جاوید نه غم خورم که جودت خورد
جاوید غم پوشش و خور من
شاه سخنم کرد مدحت تو
دستار تو شد تاج و افسر من
میران سخن طاعت من آرند
چو تاج تو بینند بر سر من
بالین منست آستانه تو
وز خاک در تست بستر من
بر مادر من آفرین که مهرست
با شیر بمن داد مادر من
با مدح تو همبرم همیشه
تا دم بجهانست همبر من
آنی که فلک گفت سعد بادا
در تو نظر هفت اختر من
وآنی که زمین گفت باد نافذ
فرمان تو بی هفت کشور من
من بر تو به نیکی کنم دعائی
کاین هست میل میسر من
بادا همه عالم مسخر تو
چونانکه سخن شد مسخر من
ایزد بدهادت صلاح دو جهان
این است دعای نکوتر من
                                                                    
                            رخسار تو خورشید از مهر من
خال و خط ت دام و دانه من
چشم و لب تو خصم و داور من
مژگان تو صف صف کمانکش من
زلفین تو نه نه ز ره و رمن
خیل و حشم عشق جمع کرده
انگیخته بر فتنه در سر من
آراسته من لشگر صبوری
کامد حشم عشق بر سر من
ای دو لب تو همچو نوش و شکر
مینوش حدیث چو شکر من
بر طلعت خورشید پیکر تو
شد فتنه ذره ذره پیکر من
بی قامت سیمین صنوبر تست
چون فال خمیده صنوبر من
روزی که نباشم محاور تو
اندوه تو باشد محاور من
عنبر سر زلفین حلقه تو
مجمر دل پر تفته آذر من
بوی همه عالم ز عنبر تو
سوز همه گیتی ز مجمر من
آنزلف گره گیر عنبرینت
در گردن دل است چنبر من
زان بوی خوش آید مدح خوانم
در صدر خداوند مهتر من
صدری که چو گویم حدیث خلقش
مشکین گردد دم بحنجر من
جز مدح او عطر بیز ثنائی
نی در دل و طبع معطر من
از مدحت او نافه ها گشاید
راوی زورقهای دفتر من
جز لؤلؤ منظوم شکر او نی
در سینه چون درج گوهر من
دهقان احمد آنکه دایم
جز خدمت او نیست در خور من
والاشرف الدوله کاو نصیراست
در دین خدا و پیمبر من
صدری که خطابش بود ز صاحب
کای داور من برادر من
محمود شهنشاه شرق گوید
تیز از قلم اوست خنجر من
ای بنده نوازی که جز به تو نیست
امروز بهر وقت مفخر من
تا چاکر درگاه تو شدستم
شد دولت پیروز چاکر من
چون روی به درگاه تو نهادم
اقبال نهد روی بر در من
هرگه که ثنای تو گفت خواهم
گردد سخن ثناگر من
گر نعمت ممدوح پرورد طبع
شد نعمت تو طبع پرور من
ور همت مخودم گسترد نام
شد همت تو نام گستر من
جاوید نه غم خورم که جودت خورد
جاوید غم پوشش و خور من
شاه سخنم کرد مدحت تو
دستار تو شد تاج و افسر من
میران سخن طاعت من آرند
چو تاج تو بینند بر سر من
بالین منست آستانه تو
وز خاک در تست بستر من
بر مادر من آفرین که مهرست
با شیر بمن داد مادر من
با مدح تو همبرم همیشه
تا دم بجهانست همبر من
آنی که فلک گفت سعد بادا
در تو نظر هفت اختر من
وآنی که زمین گفت باد نافذ
فرمان تو بی هفت کشور من
من بر تو به نیکی کنم دعائی
کاین هست میل میسر من
بادا همه عالم مسخر تو
چونانکه سخن شد مسخر من
ایزد بدهادت صلاح دو جهان
این است دعای نکوتر من
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۵۳ - در مدح امین الدین محمد
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای دو لب تو بستد ای دو رخ تو نسرین
                                    
نسرین تو پر سنبل در بسد تو پروین
هستم ز دل و دیده ای به ز دل و دیده
بیچاره آن بسد نظاره آن نسرین
ای ترک بدیع آئین عشقم تو شد آئینم
کان سلسله مشکین بر ماه زند آیین
تا سلسله مشکین آذین زده ای بر مه
دیوانگی و مستی گشته است مرا آیین
شیرین لب خود پیشم بر خنده چو بگشائی
خسرو شمرم خود را چونانکه ترا شیرین
شد تلخی و شیرینی اندر لب تو مضمر
تلخست که پاسخ چون بوسه دهد شیرین
بر روی دلارایت فتنه است بجان و دل
آنکس که بت آراید در بتکده های چین
هرگز شمنان چین باشند چو ما از تو
از روی تبان خود در هر نظری گلچین
بر صید دل عاشق شاهین صفتی مایل
در راست روی با تو دارد صفت شاهین
شاهین ترازو شد گوئی دل مخدومت
یکسر مرغ ابی یکسر غم من شاهین
مخدوم هنرمندان کاهل هنر و دانش
یابند ازو احسان گویند بر او تحسین
همنام رسول الله کز امت همنامش
بی منت او یکتن کردن نتوان تعیین
رادی که سرشته شد در طینت او رادی
آنگاه که آدم را ایزد بسرشت از طین
اندر عمل تکسین عیار یک غازی
بندند میان پیشش صد غازی و صد تکین
پشت سپه توران عیار بگ پر دل
مردی که بود تنها صدر ستم روز کین
تا نایب او باشد در دولت او ساکن
ملک همه گیتی را از فتنه دهد تسکین
اندر حق او نایب عیاربگ آن خواهد
تا چاکر او باشد فرمانده قسطنطین
ای به بهنرمندی از صاحب و از صابی
وی مه بجوانمردی از حاتم و از افشین
در حالت تو ز اول بد همت تو عالی
وز همت تو بر شد جاه تو بعلیین
از فضل و هنر هستی در علم و عمل کامل
کز علم همی گردد چشم عملت ره بین
شادند بجاه ت هم عاقل و هم عالم
عاقل ز تو با حرمت عالم ز تو با تمکین
شد دیده دولت را در تو نظری صادق
کز دولت تو احباب تو دولت بین
خلقی ز تو دولت کین گشتند و بیک ذره
از دولت تو کم نی هم فضل اله است این
از مهر و هوای تو پر است همه دلها
زیرا که دلی داری خالی ز جفا و کین
تلقین ز خرد داری با خلق نکوکاری
هرگز نپذیرفتی از کس ببدی تلقین
تا آفت چشم بد در تو نرسد خلقی
بگشاده زبان بینم در دعوت و در آمین
چون در تو سراج الدین نیکو نگرد باشی
از چشم بدان ایمن اندر همه وقت و حین
تا بر فلک نیلی سال و مه و روز و شب
از مهر و مه و انجم خوبی بود و تزیین
با زینت و فریادت روز و شب و سال و مه
سعد فلکت همدم تا دامن یوم الدین
                                                                    
                            نسرین تو پر سنبل در بسد تو پروین
هستم ز دل و دیده ای به ز دل و دیده
بیچاره آن بسد نظاره آن نسرین
ای ترک بدیع آئین عشقم تو شد آئینم
کان سلسله مشکین بر ماه زند آیین
تا سلسله مشکین آذین زده ای بر مه
دیوانگی و مستی گشته است مرا آیین
شیرین لب خود پیشم بر خنده چو بگشائی
خسرو شمرم خود را چونانکه ترا شیرین
شد تلخی و شیرینی اندر لب تو مضمر
تلخست که پاسخ چون بوسه دهد شیرین
بر روی دلارایت فتنه است بجان و دل
آنکس که بت آراید در بتکده های چین
هرگز شمنان چین باشند چو ما از تو
از روی تبان خود در هر نظری گلچین
بر صید دل عاشق شاهین صفتی مایل
در راست روی با تو دارد صفت شاهین
شاهین ترازو شد گوئی دل مخدومت
یکسر مرغ ابی یکسر غم من شاهین
مخدوم هنرمندان کاهل هنر و دانش
یابند ازو احسان گویند بر او تحسین
همنام رسول الله کز امت همنامش
بی منت او یکتن کردن نتوان تعیین
رادی که سرشته شد در طینت او رادی
آنگاه که آدم را ایزد بسرشت از طین
اندر عمل تکسین عیار یک غازی
بندند میان پیشش صد غازی و صد تکین
پشت سپه توران عیار بگ پر دل
مردی که بود تنها صدر ستم روز کین
تا نایب او باشد در دولت او ساکن
ملک همه گیتی را از فتنه دهد تسکین
اندر حق او نایب عیاربگ آن خواهد
تا چاکر او باشد فرمانده قسطنطین
ای به بهنرمندی از صاحب و از صابی
وی مه بجوانمردی از حاتم و از افشین
در حالت تو ز اول بد همت تو عالی
وز همت تو بر شد جاه تو بعلیین
از فضل و هنر هستی در علم و عمل کامل
کز علم همی گردد چشم عملت ره بین
شادند بجاه ت هم عاقل و هم عالم
عاقل ز تو با حرمت عالم ز تو با تمکین
شد دیده دولت را در تو نظری صادق
کز دولت تو احباب تو دولت بین
خلقی ز تو دولت کین گشتند و بیک ذره
از دولت تو کم نی هم فضل اله است این
از مهر و هوای تو پر است همه دلها
زیرا که دلی داری خالی ز جفا و کین
تلقین ز خرد داری با خلق نکوکاری
هرگز نپذیرفتی از کس ببدی تلقین
تا آفت چشم بد در تو نرسد خلقی
بگشاده زبان بینم در دعوت و در آمین
چون در تو سراج الدین نیکو نگرد باشی
از چشم بدان ایمن اندر همه وقت و حین
تا بر فلک نیلی سال و مه و روز و شب
از مهر و مه و انجم خوبی بود و تزیین
با زینت و فریادت روز و شب و سال و مه
سعد فلکت همدم تا دامن یوم الدین