عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۶۳ - باب اول
بدان که سفر پنج قسم است:
سفر اول
در طلب علم است و این سفر فریضه بود، چون تعلم علم و فریضه بود و سنت بود، چون تعلم سنت بود. و سفر برای طلب علم بر سه وجه بود:
وجه اول آن که علم شرح بیاموزد. و در خبر است که هرکه از خانه خویش بیرون آید به طلب علم، وی در راه خدای تعالی است تا بازآید. و در خبر است که فرشتگان پرهای خویش گسترده دارند برای طالب علم. و کس بوده است از سلف که برای یک حدیث سفر دراز کرده است و سفیان ثوری می گوید، «اگر کسی از شام تا یمن سفر کند تا یک کلمه بشنود که وی را در راه دین از آن فایده ای باشد، سفر وی ضایع نباشد، لیکن باید که سفر برای علمی کند که زاد آخرت بود و هر عملی که وی را از دنیا و آخرت نخواند و از حرص به قنات نخواند و از ریا به اخلاص نخواند و از پرستیدن خلق به پرستیدن حق نخواند، آن علم سبب نقصان بود.
وجه دوم آن که سفر کند تا خویشتن را و اخلاق خویشتن را بشناسد تا به علاج صفاتی که در وی مذموم بود مشغول شود. و این نیز مهم است که مردم تا در خانه خویش بود و کارها به مراد وی می رود، به خویشتن گمان نیکو برد و پندارد که نیکو اخلاق است و در سفر پرده آن اخلاق باطن برخیزد و احوالی پیش آید که ضعف و بدخویی و عاجزی خویش بشناسد و چون علت بازیابد به علاج مشغول تواند شد و هرکه سفر نکرده باشد در کارها مردانه نباشد.
بشر حافی گفت، «ای قرایان! سفر کنید تا پاک شوید که اگر بر یک جای بماند بگندد».
وجه سیم آن که سفر کند تا عجایب صنع خدای تعالی در بر و بحر و کوه و بیابان و اقالیم بیند و انواع آفریده های مختلف از حیوان و نباتات و غیر آن در نواحی عالم بشناسد و بیند که همه آفریدگار خود را تسبیح می کنند و به یگانگی گواهی می دهندو آن کس را که این چشم گشاده شد که سخن جمادات که حروف است و نه صورت بتواند شنید. و خط الهی که بر چهره همه موجودات نبشته است که نه حروف است و نه رقوم برخواند. و اسرار مملکت از او بتواند شناخت، خود وی را بدان حاجت نباشد که گرد زمین طواف کند، بلکه در ملکوت آسمان نگرد که هر شبانروز گرد وی طواف می کنند و اسرار عجایب خویش با وی می گویند و منادی می کنند که وکاین من آیه فی السموات والارض یمرون علیها و هم عنها معرضون، بلکه اگر کسی در عجایب آفرینش و اعضا و صفات خویش نظاره کند، همه عمر خود را نظاره گاه بیند، بلکه عجایب خود آن وقت بیند که از چشم ظاهر درگذرد و چشم دل باز کند.
یکی از بزرگان می گوید که مردمان می گویند که چشم باز کنید تا عجایب ببینید و من می گویم که چشم فراز کنید تا عجایب ببینید. و هر دو حق است که منزل اول آن است که چشم ظاهر باز کند و عجایب ظاهر بیند، آنگاه به دیگر منزل رسد. و عجایب ظاهر را نهایت است که تعلق آن به اجسام عالم است و آن متناهی است و عجایب باطن را نهایت نیست که تعلق آن به ارواح و حقایق است و حقایق را نهایت نیست. و با هر صورتی روحی و حقیقتی است صورت نصیب چشم ظاهر است و حقیقت نصیب چشم باطن است و صورت سخت مختصر است. و مثال وی چنان بود که کسی زبانی بیند، پندارد که پاره ای گوشت است و دلی بیند، پندارد که پاره ای خون سیاه است. نگاه کن تا قدر این نصیب چشم ظاهر است، در جنب آنچه حقیقت زبان و دل است چیست؟ و همه اجزا و ذرات عالم همچنین است. هرکه بیش از چشم ظاهر ندارد و درجه وی به درجه ستوری نزدیک است. اما در بعضی خبرها هست که چشم ظاهر کلید چشم باطن است، بدین صفت برای نظر در عجایب آفرینش از فایده ای خالی نیست.
سفر دوم
برای عبادت است، چون حج و غزو و زیارت گور انبیا و اولیا و صحابه و تابعین، بلکه زیارت علما و بزرگان دین که نظر در روی ایشان عبادت بود و برکه دعای ایشان بزرگ بود. و یکی از برکه مشاهدت ایشان آن بود که رغبت اقتدا کردن به ایشان پدید آید، پس دیدار ایشان هم عبادت بود و هم تخم عبادتهای بسیار بود. و چون فواید انفاس و سخنهای ایشان با آن یار شود و فواید مضاعف شود. و به زیارت گور بزرگان رفتن به قصد روا بود و این که رسول گفته است، «لا تشدو الرحال الا الی ثلثه مساجد یعنی مسجد مکه و مدینه و بیت المقدس» دلیل آن است که به بقاع و مساجد تبرک مکنید که همه برابر است، مگر این سه بقعه. اما نه چنان باشد که زیارت علما که زنده باشند در این نیاید، آنها که مرده باشند هم در این نیاید. پس به زیارت گور اولیا و علما رفتن به قصد و سفر کردن بدین سبب روا بود.
سفر سیم
گریختن از اسبابی که مشوش دین باشد، چون جاه و مال و ولایت و شغل دنیا. و این سفر فریضه بود در حق کسی که رفتن راه دین بر وی میسر نباشد با مشغله دنیا. و هرچند که آدمی هرگز فارغ نتواند بود از ضرورات و حاجات خویش، ولیکن سبکبار تواند بود، و قدنجا المنخففون، سبکباران رسته اند، اگرچه بی بار نه اند. و هرکه را جایی حشمت و معرفت پدید آید، غالب آن بود که وی را از خدای تعالی مشغول کند. سفیان ثوری می گوید که روزگار به دست، خامل و مجهول را بیم است تا به معروف چه رسد. روزگار آن است که هرکجا تو را بشناختند بگریزی و جایی روی که کس تو را نداند. و هم وی را دیده اند انبان در پشت می رفت. گفتند، «کجا می روی؟» گفت، «به فلان ده طعام ارزان تر می دهند.» گفتند، «چنین روا می داری؟» گفت، «هرکجا که معیشت فراخ تر بود آنجا روید که آنجا دین به سلامت تر بود و دل فارغ تر بود.» و ابراهیم خواص به هیچ شهر چهل روز بی مقام نکردی.
سفر چهارم
سفر تجارت بود در طلب دنیا و این سفر مباح است و اگر نیت آن باشد تا خود را و عیال خود را از روی خلق بی نیاز دارد، این سفر طاعت باشد و اگر طلب زیادت دنیاست برای تفاخر و تجمل، این سفر در راه شیطان است. و غالب آن بود که این کس همه عمر در رنج سفر باشد که زیادت کفایت را نهایت پدید نیست و ناگاه در آخر راه بر وی ببرند یا جایی غریب بمیرد و سلطان برگیرد. و نیکوترین آن بود که وارث برگیرد و در هوا و شهوت خویش خرج کند و از وی یاد نیارد و تا تواند وصیت به جای نیارد و وام نگزارد، وبال آخرت با وی بماند و هیچ غبن بیش از این نباشد که رنج همه وی کشد و وبال همه وی برد و راحت همه دیگری بیند.
سفر پنجم
سفر تماشا و تفرج بود و این سفر مباح بود چون اندکی بود و گاه گاه باشد، اما اگر کسی گشتن در شهرها عادت گیرد و وی را هیچ غرضی نباشد مگر آن که شهرهای نو و مردمان غریب را می بیند، علما را در چنین سفر خلاف است. گروهی گفته اند که این رنجانیدن خود باشد بی فایده و این نشاید. و درست نزدیک ما آن است که این حرام نباشد که تماشا غرضی است. اگرچه خسیس است و مباح هرکسی در خور وی بود. و چنین مردم خسیس طبع باشد و این غرض نیز در خور وی باشد.
اما گروهی اند از مرقع داران که عادت گرفته اند از شهری به شهری و از خانگاهی به خانگاهی می روند بی آن که به قصد پیری باشند که خدمت وی را ملازم گیرند، ولیکن مقصود ایشان تماشا بود که طاقت مواظبت بر عبادت ندارند و از باطن راه ایشان گشاده نشده باشد در مقامات تصوف، و به حکم کاهلی و بطالت طاقت آن ندارند که به حکم کسی از پیران نشینند بر یک جای. در شهرها می گردند و هرجا که سفره ای آبادان تر بود آنجا مقام کنند و چون آبادان نبود زبان به خادم دراز می کنند و جایی دیگر که سفره بهتر نشان دهند آنجا می روند و باشند که زیارت گوری بهانه گیرند که مقصود ما این است و نه آن باشد، این سفر اگر حرام نیست مکروه است و این قوم مذموم اند اگرچه عاصی و فاسق نه اند. و هرگاه که نان صوفیان خورند و سوال کنند و خود را بر صورت صوفیان فرانمایند، فاسق و عاصی باشند و آنچه ستانند حرام باشد که نه هر کسی که مرقع در پوشد و پنج نماز کند صوفی بود، بلکه صوفی آن بود که وی را طلبی باشد و روی در آن کار آورده باشد یا بدان رسیده بود و یا در کوشش آن بود که جز به صورتی در آن تقصیر نکند یا کسی بود که به خدمت این قوم مشغول باشد نان صوفیان بیش از این سه قوم را حلال نبود.
اما آن که مرد عادتی بود و باطن وی از طلب و مجاهده ای در آن طلب خالی باشد و به خدمت مشغول نبود، وی بدانکه مرقع پوشد صوفی نباشد، بلکه اگر چیزی بر طراران وقف کرده باشند وی را مباح باشد که خویشتن بر صورت صوفی نمودن، بی آن که به صفت ایشان باشی، محض نفاق و طراری بود و بدترین این قوم آن باشد که سخنی چند به عادت صوفیان یاد گرفته باشد و بیهوده می گوید و پندارد که علم اولین و آخرین بر وی گشاده شد که آن سخن می تواند گفت. و باشد که شومی آن ورا به جایی کشد که در علم و علما به چشم حقارت نگرد و باشد که شرع نیز در چشم وی مختصر گردد و گوید که این خود برای ضعفاست. و کسانی که در راه قوی شدند ایشان را هیچ زیان ندارد و دین ایشان دو قله شد که به هیچ چیز نجاست نپذیرد. و چون بدین درجه رسد کشتن وی فاضلتر از کشتن هزار کافر در روم و هند که مردمان خود از کافر خویشتن را نگاه دارند، اما این ملعون مسلمانی را هم به زبان مسلمانی باطل کند، و شیطان در این روزگار هیچ دام فرو نکرد از این عظیمتر و بسیار کس در این دام افتادند و هلاک شدند.
سفر اول
در طلب علم است و این سفر فریضه بود، چون تعلم علم و فریضه بود و سنت بود، چون تعلم سنت بود. و سفر برای طلب علم بر سه وجه بود:
وجه اول آن که علم شرح بیاموزد. و در خبر است که هرکه از خانه خویش بیرون آید به طلب علم، وی در راه خدای تعالی است تا بازآید. و در خبر است که فرشتگان پرهای خویش گسترده دارند برای طالب علم. و کس بوده است از سلف که برای یک حدیث سفر دراز کرده است و سفیان ثوری می گوید، «اگر کسی از شام تا یمن سفر کند تا یک کلمه بشنود که وی را در راه دین از آن فایده ای باشد، سفر وی ضایع نباشد، لیکن باید که سفر برای علمی کند که زاد آخرت بود و هر عملی که وی را از دنیا و آخرت نخواند و از حرص به قنات نخواند و از ریا به اخلاص نخواند و از پرستیدن خلق به پرستیدن حق نخواند، آن علم سبب نقصان بود.
وجه دوم آن که سفر کند تا خویشتن را و اخلاق خویشتن را بشناسد تا به علاج صفاتی که در وی مذموم بود مشغول شود. و این نیز مهم است که مردم تا در خانه خویش بود و کارها به مراد وی می رود، به خویشتن گمان نیکو برد و پندارد که نیکو اخلاق است و در سفر پرده آن اخلاق باطن برخیزد و احوالی پیش آید که ضعف و بدخویی و عاجزی خویش بشناسد و چون علت بازیابد به علاج مشغول تواند شد و هرکه سفر نکرده باشد در کارها مردانه نباشد.
بشر حافی گفت، «ای قرایان! سفر کنید تا پاک شوید که اگر بر یک جای بماند بگندد».
وجه سیم آن که سفر کند تا عجایب صنع خدای تعالی در بر و بحر و کوه و بیابان و اقالیم بیند و انواع آفریده های مختلف از حیوان و نباتات و غیر آن در نواحی عالم بشناسد و بیند که همه آفریدگار خود را تسبیح می کنند و به یگانگی گواهی می دهندو آن کس را که این چشم گشاده شد که سخن جمادات که حروف است و نه صورت بتواند شنید. و خط الهی که بر چهره همه موجودات نبشته است که نه حروف است و نه رقوم برخواند. و اسرار مملکت از او بتواند شناخت، خود وی را بدان حاجت نباشد که گرد زمین طواف کند، بلکه در ملکوت آسمان نگرد که هر شبانروز گرد وی طواف می کنند و اسرار عجایب خویش با وی می گویند و منادی می کنند که وکاین من آیه فی السموات والارض یمرون علیها و هم عنها معرضون، بلکه اگر کسی در عجایب آفرینش و اعضا و صفات خویش نظاره کند، همه عمر خود را نظاره گاه بیند، بلکه عجایب خود آن وقت بیند که از چشم ظاهر درگذرد و چشم دل باز کند.
یکی از بزرگان می گوید که مردمان می گویند که چشم باز کنید تا عجایب ببینید و من می گویم که چشم فراز کنید تا عجایب ببینید. و هر دو حق است که منزل اول آن است که چشم ظاهر باز کند و عجایب ظاهر بیند، آنگاه به دیگر منزل رسد. و عجایب ظاهر را نهایت است که تعلق آن به اجسام عالم است و آن متناهی است و عجایب باطن را نهایت نیست که تعلق آن به ارواح و حقایق است و حقایق را نهایت نیست. و با هر صورتی روحی و حقیقتی است صورت نصیب چشم ظاهر است و حقیقت نصیب چشم باطن است و صورت سخت مختصر است. و مثال وی چنان بود که کسی زبانی بیند، پندارد که پاره ای گوشت است و دلی بیند، پندارد که پاره ای خون سیاه است. نگاه کن تا قدر این نصیب چشم ظاهر است، در جنب آنچه حقیقت زبان و دل است چیست؟ و همه اجزا و ذرات عالم همچنین است. هرکه بیش از چشم ظاهر ندارد و درجه وی به درجه ستوری نزدیک است. اما در بعضی خبرها هست که چشم ظاهر کلید چشم باطن است، بدین صفت برای نظر در عجایب آفرینش از فایده ای خالی نیست.
سفر دوم
برای عبادت است، چون حج و غزو و زیارت گور انبیا و اولیا و صحابه و تابعین، بلکه زیارت علما و بزرگان دین که نظر در روی ایشان عبادت بود و برکه دعای ایشان بزرگ بود. و یکی از برکه مشاهدت ایشان آن بود که رغبت اقتدا کردن به ایشان پدید آید، پس دیدار ایشان هم عبادت بود و هم تخم عبادتهای بسیار بود. و چون فواید انفاس و سخنهای ایشان با آن یار شود و فواید مضاعف شود. و به زیارت گور بزرگان رفتن به قصد روا بود و این که رسول گفته است، «لا تشدو الرحال الا الی ثلثه مساجد یعنی مسجد مکه و مدینه و بیت المقدس» دلیل آن است که به بقاع و مساجد تبرک مکنید که همه برابر است، مگر این سه بقعه. اما نه چنان باشد که زیارت علما که زنده باشند در این نیاید، آنها که مرده باشند هم در این نیاید. پس به زیارت گور اولیا و علما رفتن به قصد و سفر کردن بدین سبب روا بود.
سفر سیم
گریختن از اسبابی که مشوش دین باشد، چون جاه و مال و ولایت و شغل دنیا. و این سفر فریضه بود در حق کسی که رفتن راه دین بر وی میسر نباشد با مشغله دنیا. و هرچند که آدمی هرگز فارغ نتواند بود از ضرورات و حاجات خویش، ولیکن سبکبار تواند بود، و قدنجا المنخففون، سبکباران رسته اند، اگرچه بی بار نه اند. و هرکه را جایی حشمت و معرفت پدید آید، غالب آن بود که وی را از خدای تعالی مشغول کند. سفیان ثوری می گوید که روزگار به دست، خامل و مجهول را بیم است تا به معروف چه رسد. روزگار آن است که هرکجا تو را بشناختند بگریزی و جایی روی که کس تو را نداند. و هم وی را دیده اند انبان در پشت می رفت. گفتند، «کجا می روی؟» گفت، «به فلان ده طعام ارزان تر می دهند.» گفتند، «چنین روا می داری؟» گفت، «هرکجا که معیشت فراخ تر بود آنجا روید که آنجا دین به سلامت تر بود و دل فارغ تر بود.» و ابراهیم خواص به هیچ شهر چهل روز بی مقام نکردی.
سفر چهارم
سفر تجارت بود در طلب دنیا و این سفر مباح است و اگر نیت آن باشد تا خود را و عیال خود را از روی خلق بی نیاز دارد، این سفر طاعت باشد و اگر طلب زیادت دنیاست برای تفاخر و تجمل، این سفر در راه شیطان است. و غالب آن بود که این کس همه عمر در رنج سفر باشد که زیادت کفایت را نهایت پدید نیست و ناگاه در آخر راه بر وی ببرند یا جایی غریب بمیرد و سلطان برگیرد. و نیکوترین آن بود که وارث برگیرد و در هوا و شهوت خویش خرج کند و از وی یاد نیارد و تا تواند وصیت به جای نیارد و وام نگزارد، وبال آخرت با وی بماند و هیچ غبن بیش از این نباشد که رنج همه وی کشد و وبال همه وی برد و راحت همه دیگری بیند.
سفر پنجم
سفر تماشا و تفرج بود و این سفر مباح بود چون اندکی بود و گاه گاه باشد، اما اگر کسی گشتن در شهرها عادت گیرد و وی را هیچ غرضی نباشد مگر آن که شهرهای نو و مردمان غریب را می بیند، علما را در چنین سفر خلاف است. گروهی گفته اند که این رنجانیدن خود باشد بی فایده و این نشاید. و درست نزدیک ما آن است که این حرام نباشد که تماشا غرضی است. اگرچه خسیس است و مباح هرکسی در خور وی بود. و چنین مردم خسیس طبع باشد و این غرض نیز در خور وی باشد.
اما گروهی اند از مرقع داران که عادت گرفته اند از شهری به شهری و از خانگاهی به خانگاهی می روند بی آن که به قصد پیری باشند که خدمت وی را ملازم گیرند، ولیکن مقصود ایشان تماشا بود که طاقت مواظبت بر عبادت ندارند و از باطن راه ایشان گشاده نشده باشد در مقامات تصوف، و به حکم کاهلی و بطالت طاقت آن ندارند که به حکم کسی از پیران نشینند بر یک جای. در شهرها می گردند و هرجا که سفره ای آبادان تر بود آنجا مقام کنند و چون آبادان نبود زبان به خادم دراز می کنند و جایی دیگر که سفره بهتر نشان دهند آنجا می روند و باشند که زیارت گوری بهانه گیرند که مقصود ما این است و نه آن باشد، این سفر اگر حرام نیست مکروه است و این قوم مذموم اند اگرچه عاصی و فاسق نه اند. و هرگاه که نان صوفیان خورند و سوال کنند و خود را بر صورت صوفیان فرانمایند، فاسق و عاصی باشند و آنچه ستانند حرام باشد که نه هر کسی که مرقع در پوشد و پنج نماز کند صوفی بود، بلکه صوفی آن بود که وی را طلبی باشد و روی در آن کار آورده باشد یا بدان رسیده بود و یا در کوشش آن بود که جز به صورتی در آن تقصیر نکند یا کسی بود که به خدمت این قوم مشغول باشد نان صوفیان بیش از این سه قوم را حلال نبود.
اما آن که مرد عادتی بود و باطن وی از طلب و مجاهده ای در آن طلب خالی باشد و به خدمت مشغول نبود، وی بدانکه مرقع پوشد صوفی نباشد، بلکه اگر چیزی بر طراران وقف کرده باشند وی را مباح باشد که خویشتن بر صورت صوفی نمودن، بی آن که به صفت ایشان باشی، محض نفاق و طراری بود و بدترین این قوم آن باشد که سخنی چند به عادت صوفیان یاد گرفته باشد و بیهوده می گوید و پندارد که علم اولین و آخرین بر وی گشاده شد که آن سخن می تواند گفت. و باشد که شومی آن ورا به جایی کشد که در علم و علما به چشم حقارت نگرد و باشد که شرع نیز در چشم وی مختصر گردد و گوید که این خود برای ضعفاست. و کسانی که در راه قوی شدند ایشان را هیچ زیان ندارد و دین ایشان دو قله شد که به هیچ چیز نجاست نپذیرد. و چون بدین درجه رسد کشتن وی فاضلتر از کشتن هزار کافر در روم و هند که مردمان خود از کافر خویشتن را نگاه دارند، اما این ملعون مسلمانی را هم به زبان مسلمانی باطل کند، و شیطان در این روزگار هیچ دام فرو نکرد از این عظیمتر و بسیار کس در این دام افتادند و هلاک شدند.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۶۹ - باب دوم
بدان که در سماع سه مقام است: اول فهم، آنگاه وجد، آنگاه حرکت. و در هر یکی سخن است:
مقام اول
در فهم است اما کسی که سماع به طبع و غفلت شنود یا بر اندیشه مخلوق کند، خسیس تر از آن بود که در فهم و حال وی سخن گویند، اما آن که غالب بر وی اندیشه دین باشد و حب حق تعالی بود، این بر دو درجه باشد:
درجه اول درجه مرید باشد که وی را در طلب خویش و سلوک راه خویش احوال مختلف باشد از قبض و بسط و آسانی و دشواری و آثار قبول و آثار رد و همگی دل وی آن فرو گرفته باشد چون سخنی شنود که در وی حدیث عتاب و قبول و رد و وصل و هجر و قرب و بعد و رضا و سخط و امید و نومیدی و فراق و وصال و خوف و امن و وفا به عهد و بی عهدی و شادی وصال و اندوه فراق بود. و آنچه بدین ماند، بر احوال خویش تنزیل کند و آنچه در باطن وی باشد افروختن گیرد و احوال مختلف بر وی پدید آید و وی را در آن اندیشه های مختلف بود و اگر قاعده علم او محکم نبود، باشد که اندیشه ها افتد وی را در سماع که آن کفر باشد که در حق حق تعالی چیزی سماع کند که آن محال باشد، چنان که این بیت شنود مثلا که:
زاول به من ات میل بد آن میل کجاست؟
و امروز ملول گشتی از بهر چراست؟
هر مریدی که وی را بدایتی تیز و روان بوده باشد و آنگاه ضعیفتر شده باشد، پندارد که حق تعالی را به وی عنایتی و میلی بوده است و اکنون بگردیده و این تغیر در حق تعالی فهم کند، این کفر بود، بلکه باید که داند که تغیر را به حق راه نبود، وی مغیر است و متغیر نیست. باید که داند که صفت وی بگردیده است تا آن معنی که گشاده بود در حجاب شد اما از آن جانب خود هرگز منع و حجاب و ملال نباشد، بلکه در گاه گشاده است. به مثل چون آفتاب که نور وی مبذول است مگر کسی را که پس دیواری شود و از وی در حجاب افتد، آنگاه تغیر در وی آمده باشد نه در آفتاب. باید که گوید:
خورشید برآمد ای نگارین دیر است
بر بنده اگر نتابد از ادبیر است
باید که حواله حجاب به ادبار خویش کند و به تقصیری که بر رفته باشد نه به حق تعالی. مقصود از این مثال آن است که باید که هرچه صفات نقص است و تغیر است در حق خویش و نفس خویش فهم کند و هرچه جمال و جلال وجود است در حق حق تعالی فهم کند. اگر این سرمایه ندارد از علم، زود در کفر افتد و نداند و بدین سبب است که خطر سماع بر دوستی حق تعالی عظیم است.
درجه دوم آن باشد که از درجه مریدان در گذشته باشد و احوال مقامات باز پس کرده باشد و به نهایت آن حال رسیده بود که آن را فنا گویند و نیستی، چون اضافت کنند با هرچه جز حق است و توحید گویند و یگانگی گویند چون به حق اضافت کنند و سماع این کس نه بر سبیل فهم معنی باشد، بلکه چون سماع به وی رسد آن حال نیستی و یگانگی بر وی تازه شود و به کلیت از خویشتن غایب شود و از این عالم بی خبر شود و باشد به مثل اگر در آتش افتد خبر ندارد، چنان که شیخ ابوالحسن نوری رحمهم الله در سماع به جایی دردوید که نی دِرُودِه بودند و همه پایش می برید و وی بی خبر و سماع این تمامتر بود. اما سماع مریدان به صفات بشریت آمیخته بود و این آن بود که وی را از خود به کلیت بستاند، چنان که آن زنان که یوسف را دیدند و همه خود را فراموش کردند و دست بریدند.
و باید که این نیستی را انکار نکنی و گویی من وی را می بینم، چگونه نیست شده است؟ که وی نه آن است که تو می بینی که آن شخص است و چون بمیرد هم می بینی و وی نیست شده، پس حقیقت وی آن معنی لطیف است که محل معرفت است. چون معرفت چیزها از وی غایب شد، همه در حق وی نیست شد و چون جز ذکر حق تعالی نماند هرچه فانی بود بشد و هرچه باقی بود بماند، پس معنی یگانگی این بود که چون جز حق تعالی را نبیند، گویی همه خود اوست و من نی ام و باز گوید من خود اویم و گروهی از اینجا غلط کرده اند و این معنی را به حلول عبارت کرده اند و گروهی به اتحاد عبارت کرده اند و این همچنان باشد که کسی هرگز آینه ندیده باشد، در وی نگرد، صورت خود بیند، پندارد که در آینه فرود آمد یا پندارد که آن صورت خود صورت آینه است که صفت آینه خود آن است که سرخ و سپید بنماید. اگر پندارد که در آینه فرود آمد این حلول بود و اگر پندارد که آینه خود صورت وی شد این اتحاد بود. و هر دو غلط است، بلکه هرگز آینه صورت نشود و صورت آینه نشود ولیکن چنان نماید و چنان پندارد کسی که کارها تمام نشناخته بود. و شرح این در چنین کتاب دشوار توان گفت که علم این دراز است.
مقام دوم
چون از فهم فارغ شد حالی است که از فهم پدید آید که آن را وجد گویند و وجد یافتن بود و معنی آن بود که حالتی یافت که پیش از این نبود و در حقیقت این حالت سخن بسیار است که آن چیست و درست آن است که آن یک نوع نبود، بلکه انواع بسیار بود، اما دو جنس باشد، یکی از جنس احوال بود و یکی از جنس مکاشفات.
اما احوال چنان بود که صفتی از آن وی غالب شود و وی را چون مست گرداند و آن صفت، گاه شوق بود و گاه خوف و گاه آتش عشق بود و گاه طلب بود و گاه اندوهی بود و گاه حسرتی بود. و اقسام این بسیار است، اما چون آن آتش در دل غالب شد، دود آن بر دماغ شود و حواس وی را غلبه کند تا نبیند و نشنود چون خفته یا اگر بیند و بشنود از آن غافل و غایب بود چون مست.
و نوع دیگر مکاشفات است که چیزها نمودن گیرد از آنچه صوفیان را باشد، بعضی در کسوت مثال و بعضی صریح و اثر سماع در آن از آن وجه است که دل را صافی کند و چون آینه باشد که گردی بر وی نشسته باشد و پاک کنند از آن گرد تا آن صورت در وی پدید آید. و هرچه از این معنی عبارت توان آورد، علمی باشد و قیاسی و مثالی و حقیقت آن جز آن کس را معلوم نبود که بدان رسیده باشد، آنگاه هرکس را قدمگاه خویش معلوم بود، اگر در دیگری تصرف کند، به قیاس قدمگاه خویش کند. و هرچه به قیاس باشد از ورق علم بود نه از ورق ذوق.
اما این مقدار گفته می آید تا کسانی که ایشان را از این حال تذوق نباشد، باری باور کنند و انکار نکنند که آن انکار ایشان را زیان دارد و سخت ابله بود کسی که پندارد که هرچه در گنجینه وی نبود، در خزانه ملوک نبود و ابله تر از وی کسی بود که خویشتن را با مختصری خویش پادشاهی داند و گوید که من خود به همه رسیده ام و همه مرا گشت و هرچه مرا نیست خود نیست و همه انکارها از این دو ابلهی خیزد.
و بدان که وجد باشد که به تکلف بود و آن عین نفاق بود، مگر آن که به تکلف اسباب آن به دل می آرد تا باشد که حقیقت وجد پدید آید. و در خبر است که چون قرآن شنوی بگریی و اگر گریستن نیاید تکلف کنی. معنی آن است که به تکلف اسباب حزن به دل آوری و این تکلف را اثر است، باشد که به حقیقت ادا کند.
سوال: اگر کسی گوید که چون سماع ایشان حق است و برای حق است، باید که در دعوتها مقریان را نشاندی و قرآن خواندندی، نه قوالان را که سرود گویند که قرآن کلام حق است و سماع نه از وی اولیتر.
جواب: آن است که سماع از آیات قرآن بسیار باشد و وجود از آن بسیار پدید آید و بسیار باشد که از سماع قرآن بیهوش شوند و بسیار کس بوده است که در آن جان داده است و حکایات آن آوردن دراز است و در کتاب احیا به تفضیل گفته ایم، اما سبب آن که بدل مقری قوال نشانند و بدل قرآن سرود گویند پنج است:
اول آن که آیات قرآن همه با حال عاشقان مناسبت ندارد که در قرآن قصه کافران و حکم معاملات اهل دنیا و چیزهای دیگر بسیار است که قرآن شفای همه اصناف خلق راست چون مقری به مثل این آیت برخواند که مادر را از میراث شش یک بود و خواهر را نیمه بود یا این زنی را شوی بمیرد، چهار ماه ده روز عدت باید داشت و امثال این، آتش عشق را نیز نگرداند، مگر کسی که بغایت عاشق بود و از هر چیزی وی را سماع بود، اگرچه از مقصود دور بود و آن چنان نادر بود.
سبب دوم آن که قرآن بیشتر یاد دارند و بسیار خوانند و هرچه بسیار شنیده آید آگاهی به دل ندهد در بیشتر احوال یا بیتی که کسی پیشین بار بشنود و بر آن حال کند، بار دوم بدان حال حاضر نیاید و سرود نو برتوان گفت و قرآن نو برنتوان خواند و چون عرب می آمدند در روزگار رسول (ص) و قرآن تازه می شنیدند و می گریستند و احوال بر ایشان پدید می آمد، ابوبکر گفت، «کنا کما کنتم ثم قست قلوبنا» گفت، ما نیز همچون شما بودیم، اکنون دل ما سخت شد که با قرآن قرار گرفت و خو کرد، پس هرچه تازه بود اثر آن بیش بود.
وی برای این بود که عمر رضی الله عنه حجاج را فرمودی تا زودتر به شهرهای خویش روند، گفت، «ترسم که چون خو کنند با کعبه، آنگاه حرمت آن از دل ایشان برخیزد.»
سبب سیم آن که بیشتر دلها حرکت نکند تا وی را به وزنی و الحانی نجبانی و برای این است که بر حدیث سماع کم افتد، بلکه بر آواز خوش افتد، چون موزون بود و به الحان بود. و آنگاه هر دستانی وراهی اثر دیگر دارد. و قرآن نشاید که به الحان افکند و بر آن دستان راست کنند و در وی تصرف کنند و چون بی الحان بود سخن مجرد نماید، مگر آتشی گرم بود که بدان برافروزد.
سبب چهارم آن که الحان را نیز مدد باید داد به آوازهای دیگر تا اثر بیشتر کند، چون قصب و طبل و دف و شاهین و این صورت هزل دارد و قرآن عین جدست، وی را صیانت باید کرد که با چیزی یار کنند که در چشم عوام آن صورت هزل دارد چنان که رسول (ص) در خانه ربیع بنت مسعود شد. آن کنیزکان دف می زدند و سرود می گفتند چون وی بدیدند ثنای وی به شعر گفتن گرفتند. گفت، «خاموش باشید. همان که می گفتید، بگویید.» که ثنای وی عین جد بود، بر دف گفتن که صورت هزل دارد نشاید.
سبب پنجم آن که هر کسی را حالتی باشد که حریص بود بر آن که بیتی شنود موافق حال خویش، چون موافق نبود آن را کاره باشد و باشد که گوید، «این مگوی و دیگری گوی.» و نشاید قرآن را در معرض آوردن که از آن کراهیت آید و باشد که همه آیتها موافق حال هر کسی نباشد. اگر بیتی موافق حال وی نباشد، وی بر وفق حال خویش تنزیل کند که واجب نیست که از شعر آن فهم کنی که شاعر خواسته است، اما قرآن را نشاید که تنزیل کنی بر اندیشه خویش و آن معنی قرآنی بگردانی.
پس سبب اختیار مشایخ قوال را این بوده است که گفته آمد و حاصل این معانی دو سبب اند: یکی ضعف شنونده و دیگر بزرگداشت حرمت قرآن را تا در تصرف و اندیشه نیفتد.
مقام سیم
در سماع حرکت و رقص و جامه دریدن است. و هرچه در آن مغلوب باشد و بی اختیار بود بدان ماخوذ نبود و هرچه به اختیار کند تا به مردم نماید که وی صاحب حالت است و نباشد، این حرام بود و این عین نفاق بود.
ابوالقاسم نصر آبادی گفت، «من می گویم این قوم به سماع مشغول باشند بهتر از آن که به غیبت.» ابو عمرو بن نجید گفت، «اگر سی سال غیبت کند بدان نرسد که در سماع حالتی نماید که به دروغ بود و بدان که کاملتر آن باشد که سماع می شنود و ساکن می باشد که بر ظاهر وی پیدا نیاید و قوت وی چنان باشد که خویشتن نگاه می تواند داشت که آن حرکت و بانگ گریستن هم از ضعف بود،لیکن چنین قوت کمتر باشد.»
و همانا که ابوبکر گفت، «کنا کما کنتم ثم قست قلوبنا» آن بود که قویت قلوبنا یعنی سخت و به قوت شد که طاقت آن داریم که خویشتن را نگاه داریم. و آنکس که خویشتن نگاه نتوان داشت، باید که تا ضرورت نرسد خویشتن نگاه می دارد.
جوانی در صحبت جنید بود چون سماع شنید بانگ کرد. جنید گفت، «اگر بیش چنین کنی در صحبت من نشایی پس وی صبر می کرد به جهدی عظیم تا یک روز چندان خویشتن نگاه داشت که به آخر یک بانگ کرد و شکمش شکافت و فرمان یافت اما اگر کسی که از خویشتن حالتی اظهار نمی کند، رقص کند یا به تکلف خویشتن به گریستن آرد، روا بود و رقص مباح است که زنگیان در مسجد رقص می کردند که عایشه به نظاره شد. و رسول (ص) گفت، «یا علی، تو از منی و من از تو» از شادی این رقص کرد، چند بار پای بر زمین زد، چنان که عادت عرب باشد که در نشاط شادی کنند.
و با جعفر گفت، «تو به من مانی به خلق و خلق»، وی نیز از شادی رقص کرد. و زید بن حارثه را گفت، «تو برادر و مولای مایی.» رقص کرد از شادی. پس کسی که می گوید که این حرام است خطا می کند، بلکه غایت این آن است که بازی باشد و بازی نیز حرام نیست. و کسی که بدان سبب کند که تا آن حالت که در دل وی پیدا می آید قوی تر شود، آن خود محمود بود.
اما جامه دریدن به اختیار نشاید که این ضایع کردن مال بود، اما چون مغلوب باشد روا بود. و هرچند که جامه به اختیار درد، لیکن باشد که در آن اختیار مضطر باشد که چنان شود که اگر خواهد که نکند نتواند که ناله بیمار اگرچه به اختیار بود، لیکن اگر خواهد که نکند نتواند. و نه هرچه به ارادت و قصد بود آدمی از آن دست تواند داشت به همه وقتها. چون چنین مغلوب شده باشد ماخوذ نبود.
اما آن که صوفیان جامه خرقه کنند به اختیار و پاره ها قسمت کنند گروهی اعتراض کرده اند که این نشاید و خطا کرده اند که کرباس نیز نشاید که پاره کنند تا پیراهن دوزند، ولیکن چون ضایع نکنند و برای مقصودی پاره کنند روا باشد. همچنین چون پاره ها چهارسو کنند برای آن غرض تا همه را نصیب بود و بر سجاده و مرقع دوزند، روا باشد که اگر کسی جامه کرباسی را به صد راه پاره کند و به صد درویش دهد، مباح بود چون هر پاره ای چنان باشد که به کار آید.
مقام اول
در فهم است اما کسی که سماع به طبع و غفلت شنود یا بر اندیشه مخلوق کند، خسیس تر از آن بود که در فهم و حال وی سخن گویند، اما آن که غالب بر وی اندیشه دین باشد و حب حق تعالی بود، این بر دو درجه باشد:
درجه اول درجه مرید باشد که وی را در طلب خویش و سلوک راه خویش احوال مختلف باشد از قبض و بسط و آسانی و دشواری و آثار قبول و آثار رد و همگی دل وی آن فرو گرفته باشد چون سخنی شنود که در وی حدیث عتاب و قبول و رد و وصل و هجر و قرب و بعد و رضا و سخط و امید و نومیدی و فراق و وصال و خوف و امن و وفا به عهد و بی عهدی و شادی وصال و اندوه فراق بود. و آنچه بدین ماند، بر احوال خویش تنزیل کند و آنچه در باطن وی باشد افروختن گیرد و احوال مختلف بر وی پدید آید و وی را در آن اندیشه های مختلف بود و اگر قاعده علم او محکم نبود، باشد که اندیشه ها افتد وی را در سماع که آن کفر باشد که در حق حق تعالی چیزی سماع کند که آن محال باشد، چنان که این بیت شنود مثلا که:
زاول به من ات میل بد آن میل کجاست؟
و امروز ملول گشتی از بهر چراست؟
هر مریدی که وی را بدایتی تیز و روان بوده باشد و آنگاه ضعیفتر شده باشد، پندارد که حق تعالی را به وی عنایتی و میلی بوده است و اکنون بگردیده و این تغیر در حق تعالی فهم کند، این کفر بود، بلکه باید که داند که تغیر را به حق راه نبود، وی مغیر است و متغیر نیست. باید که داند که صفت وی بگردیده است تا آن معنی که گشاده بود در حجاب شد اما از آن جانب خود هرگز منع و حجاب و ملال نباشد، بلکه در گاه گشاده است. به مثل چون آفتاب که نور وی مبذول است مگر کسی را که پس دیواری شود و از وی در حجاب افتد، آنگاه تغیر در وی آمده باشد نه در آفتاب. باید که گوید:
خورشید برآمد ای نگارین دیر است
بر بنده اگر نتابد از ادبیر است
باید که حواله حجاب به ادبار خویش کند و به تقصیری که بر رفته باشد نه به حق تعالی. مقصود از این مثال آن است که باید که هرچه صفات نقص است و تغیر است در حق خویش و نفس خویش فهم کند و هرچه جمال و جلال وجود است در حق حق تعالی فهم کند. اگر این سرمایه ندارد از علم، زود در کفر افتد و نداند و بدین سبب است که خطر سماع بر دوستی حق تعالی عظیم است.
درجه دوم آن باشد که از درجه مریدان در گذشته باشد و احوال مقامات باز پس کرده باشد و به نهایت آن حال رسیده بود که آن را فنا گویند و نیستی، چون اضافت کنند با هرچه جز حق است و توحید گویند و یگانگی گویند چون به حق اضافت کنند و سماع این کس نه بر سبیل فهم معنی باشد، بلکه چون سماع به وی رسد آن حال نیستی و یگانگی بر وی تازه شود و به کلیت از خویشتن غایب شود و از این عالم بی خبر شود و باشد به مثل اگر در آتش افتد خبر ندارد، چنان که شیخ ابوالحسن نوری رحمهم الله در سماع به جایی دردوید که نی دِرُودِه بودند و همه پایش می برید و وی بی خبر و سماع این تمامتر بود. اما سماع مریدان به صفات بشریت آمیخته بود و این آن بود که وی را از خود به کلیت بستاند، چنان که آن زنان که یوسف را دیدند و همه خود را فراموش کردند و دست بریدند.
و باید که این نیستی را انکار نکنی و گویی من وی را می بینم، چگونه نیست شده است؟ که وی نه آن است که تو می بینی که آن شخص است و چون بمیرد هم می بینی و وی نیست شده، پس حقیقت وی آن معنی لطیف است که محل معرفت است. چون معرفت چیزها از وی غایب شد، همه در حق وی نیست شد و چون جز ذکر حق تعالی نماند هرچه فانی بود بشد و هرچه باقی بود بماند، پس معنی یگانگی این بود که چون جز حق تعالی را نبیند، گویی همه خود اوست و من نی ام و باز گوید من خود اویم و گروهی از اینجا غلط کرده اند و این معنی را به حلول عبارت کرده اند و گروهی به اتحاد عبارت کرده اند و این همچنان باشد که کسی هرگز آینه ندیده باشد، در وی نگرد، صورت خود بیند، پندارد که در آینه فرود آمد یا پندارد که آن صورت خود صورت آینه است که صفت آینه خود آن است که سرخ و سپید بنماید. اگر پندارد که در آینه فرود آمد این حلول بود و اگر پندارد که آینه خود صورت وی شد این اتحاد بود. و هر دو غلط است، بلکه هرگز آینه صورت نشود و صورت آینه نشود ولیکن چنان نماید و چنان پندارد کسی که کارها تمام نشناخته بود. و شرح این در چنین کتاب دشوار توان گفت که علم این دراز است.
مقام دوم
چون از فهم فارغ شد حالی است که از فهم پدید آید که آن را وجد گویند و وجد یافتن بود و معنی آن بود که حالتی یافت که پیش از این نبود و در حقیقت این حالت سخن بسیار است که آن چیست و درست آن است که آن یک نوع نبود، بلکه انواع بسیار بود، اما دو جنس باشد، یکی از جنس احوال بود و یکی از جنس مکاشفات.
اما احوال چنان بود که صفتی از آن وی غالب شود و وی را چون مست گرداند و آن صفت، گاه شوق بود و گاه خوف و گاه آتش عشق بود و گاه طلب بود و گاه اندوهی بود و گاه حسرتی بود. و اقسام این بسیار است، اما چون آن آتش در دل غالب شد، دود آن بر دماغ شود و حواس وی را غلبه کند تا نبیند و نشنود چون خفته یا اگر بیند و بشنود از آن غافل و غایب بود چون مست.
و نوع دیگر مکاشفات است که چیزها نمودن گیرد از آنچه صوفیان را باشد، بعضی در کسوت مثال و بعضی صریح و اثر سماع در آن از آن وجه است که دل را صافی کند و چون آینه باشد که گردی بر وی نشسته باشد و پاک کنند از آن گرد تا آن صورت در وی پدید آید. و هرچه از این معنی عبارت توان آورد، علمی باشد و قیاسی و مثالی و حقیقت آن جز آن کس را معلوم نبود که بدان رسیده باشد، آنگاه هرکس را قدمگاه خویش معلوم بود، اگر در دیگری تصرف کند، به قیاس قدمگاه خویش کند. و هرچه به قیاس باشد از ورق علم بود نه از ورق ذوق.
اما این مقدار گفته می آید تا کسانی که ایشان را از این حال تذوق نباشد، باری باور کنند و انکار نکنند که آن انکار ایشان را زیان دارد و سخت ابله بود کسی که پندارد که هرچه در گنجینه وی نبود، در خزانه ملوک نبود و ابله تر از وی کسی بود که خویشتن را با مختصری خویش پادشاهی داند و گوید که من خود به همه رسیده ام و همه مرا گشت و هرچه مرا نیست خود نیست و همه انکارها از این دو ابلهی خیزد.
و بدان که وجد باشد که به تکلف بود و آن عین نفاق بود، مگر آن که به تکلف اسباب آن به دل می آرد تا باشد که حقیقت وجد پدید آید. و در خبر است که چون قرآن شنوی بگریی و اگر گریستن نیاید تکلف کنی. معنی آن است که به تکلف اسباب حزن به دل آوری و این تکلف را اثر است، باشد که به حقیقت ادا کند.
سوال: اگر کسی گوید که چون سماع ایشان حق است و برای حق است، باید که در دعوتها مقریان را نشاندی و قرآن خواندندی، نه قوالان را که سرود گویند که قرآن کلام حق است و سماع نه از وی اولیتر.
جواب: آن است که سماع از آیات قرآن بسیار باشد و وجود از آن بسیار پدید آید و بسیار باشد که از سماع قرآن بیهوش شوند و بسیار کس بوده است که در آن جان داده است و حکایات آن آوردن دراز است و در کتاب احیا به تفضیل گفته ایم، اما سبب آن که بدل مقری قوال نشانند و بدل قرآن سرود گویند پنج است:
اول آن که آیات قرآن همه با حال عاشقان مناسبت ندارد که در قرآن قصه کافران و حکم معاملات اهل دنیا و چیزهای دیگر بسیار است که قرآن شفای همه اصناف خلق راست چون مقری به مثل این آیت برخواند که مادر را از میراث شش یک بود و خواهر را نیمه بود یا این زنی را شوی بمیرد، چهار ماه ده روز عدت باید داشت و امثال این، آتش عشق را نیز نگرداند، مگر کسی که بغایت عاشق بود و از هر چیزی وی را سماع بود، اگرچه از مقصود دور بود و آن چنان نادر بود.
سبب دوم آن که قرآن بیشتر یاد دارند و بسیار خوانند و هرچه بسیار شنیده آید آگاهی به دل ندهد در بیشتر احوال یا بیتی که کسی پیشین بار بشنود و بر آن حال کند، بار دوم بدان حال حاضر نیاید و سرود نو برتوان گفت و قرآن نو برنتوان خواند و چون عرب می آمدند در روزگار رسول (ص) و قرآن تازه می شنیدند و می گریستند و احوال بر ایشان پدید می آمد، ابوبکر گفت، «کنا کما کنتم ثم قست قلوبنا» گفت، ما نیز همچون شما بودیم، اکنون دل ما سخت شد که با قرآن قرار گرفت و خو کرد، پس هرچه تازه بود اثر آن بیش بود.
وی برای این بود که عمر رضی الله عنه حجاج را فرمودی تا زودتر به شهرهای خویش روند، گفت، «ترسم که چون خو کنند با کعبه، آنگاه حرمت آن از دل ایشان برخیزد.»
سبب سیم آن که بیشتر دلها حرکت نکند تا وی را به وزنی و الحانی نجبانی و برای این است که بر حدیث سماع کم افتد، بلکه بر آواز خوش افتد، چون موزون بود و به الحان بود. و آنگاه هر دستانی وراهی اثر دیگر دارد. و قرآن نشاید که به الحان افکند و بر آن دستان راست کنند و در وی تصرف کنند و چون بی الحان بود سخن مجرد نماید، مگر آتشی گرم بود که بدان برافروزد.
سبب چهارم آن که الحان را نیز مدد باید داد به آوازهای دیگر تا اثر بیشتر کند، چون قصب و طبل و دف و شاهین و این صورت هزل دارد و قرآن عین جدست، وی را صیانت باید کرد که با چیزی یار کنند که در چشم عوام آن صورت هزل دارد چنان که رسول (ص) در خانه ربیع بنت مسعود شد. آن کنیزکان دف می زدند و سرود می گفتند چون وی بدیدند ثنای وی به شعر گفتن گرفتند. گفت، «خاموش باشید. همان که می گفتید، بگویید.» که ثنای وی عین جد بود، بر دف گفتن که صورت هزل دارد نشاید.
سبب پنجم آن که هر کسی را حالتی باشد که حریص بود بر آن که بیتی شنود موافق حال خویش، چون موافق نبود آن را کاره باشد و باشد که گوید، «این مگوی و دیگری گوی.» و نشاید قرآن را در معرض آوردن که از آن کراهیت آید و باشد که همه آیتها موافق حال هر کسی نباشد. اگر بیتی موافق حال وی نباشد، وی بر وفق حال خویش تنزیل کند که واجب نیست که از شعر آن فهم کنی که شاعر خواسته است، اما قرآن را نشاید که تنزیل کنی بر اندیشه خویش و آن معنی قرآنی بگردانی.
پس سبب اختیار مشایخ قوال را این بوده است که گفته آمد و حاصل این معانی دو سبب اند: یکی ضعف شنونده و دیگر بزرگداشت حرمت قرآن را تا در تصرف و اندیشه نیفتد.
مقام سیم
در سماع حرکت و رقص و جامه دریدن است. و هرچه در آن مغلوب باشد و بی اختیار بود بدان ماخوذ نبود و هرچه به اختیار کند تا به مردم نماید که وی صاحب حالت است و نباشد، این حرام بود و این عین نفاق بود.
ابوالقاسم نصر آبادی گفت، «من می گویم این قوم به سماع مشغول باشند بهتر از آن که به غیبت.» ابو عمرو بن نجید گفت، «اگر سی سال غیبت کند بدان نرسد که در سماع حالتی نماید که به دروغ بود و بدان که کاملتر آن باشد که سماع می شنود و ساکن می باشد که بر ظاهر وی پیدا نیاید و قوت وی چنان باشد که خویشتن نگاه می تواند داشت که آن حرکت و بانگ گریستن هم از ضعف بود،لیکن چنین قوت کمتر باشد.»
و همانا که ابوبکر گفت، «کنا کما کنتم ثم قست قلوبنا» آن بود که قویت قلوبنا یعنی سخت و به قوت شد که طاقت آن داریم که خویشتن را نگاه داریم. و آنکس که خویشتن نگاه نتوان داشت، باید که تا ضرورت نرسد خویشتن نگاه می دارد.
جوانی در صحبت جنید بود چون سماع شنید بانگ کرد. جنید گفت، «اگر بیش چنین کنی در صحبت من نشایی پس وی صبر می کرد به جهدی عظیم تا یک روز چندان خویشتن نگاه داشت که به آخر یک بانگ کرد و شکمش شکافت و فرمان یافت اما اگر کسی که از خویشتن حالتی اظهار نمی کند، رقص کند یا به تکلف خویشتن به گریستن آرد، روا بود و رقص مباح است که زنگیان در مسجد رقص می کردند که عایشه به نظاره شد. و رسول (ص) گفت، «یا علی، تو از منی و من از تو» از شادی این رقص کرد، چند بار پای بر زمین زد، چنان که عادت عرب باشد که در نشاط شادی کنند.
و با جعفر گفت، «تو به من مانی به خلق و خلق»، وی نیز از شادی رقص کرد. و زید بن حارثه را گفت، «تو برادر و مولای مایی.» رقص کرد از شادی. پس کسی که می گوید که این حرام است خطا می کند، بلکه غایت این آن است که بازی باشد و بازی نیز حرام نیست. و کسی که بدان سبب کند که تا آن حالت که در دل وی پیدا می آید قوی تر شود، آن خود محمود بود.
اما جامه دریدن به اختیار نشاید که این ضایع کردن مال بود، اما چون مغلوب باشد روا بود. و هرچند که جامه به اختیار درد، لیکن باشد که در آن اختیار مضطر باشد که چنان شود که اگر خواهد که نکند نتواند که ناله بیمار اگرچه به اختیار بود، لیکن اگر خواهد که نکند نتواند. و نه هرچه به ارادت و قصد بود آدمی از آن دست تواند داشت به همه وقتها. چون چنین مغلوب شده باشد ماخوذ نبود.
اما آن که صوفیان جامه خرقه کنند به اختیار و پاره ها قسمت کنند گروهی اعتراض کرده اند که این نشاید و خطا کرده اند که کرباس نیز نشاید که پاره کنند تا پیراهن دوزند، ولیکن چون ضایع نکنند و برای مقصودی پاره کنند روا باشد. همچنین چون پاره ها چهارسو کنند برای آن غرض تا همه را نصیب بود و بر سجاده و مرقع دوزند، روا باشد که اگر کسی جامه کرباسی را به صد راه پاره کند و به صد درویش دهد، مباح بود چون هر پاره ای چنان باشد که به کار آید.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۷۱ - اصل نهم
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۷۲ - باب اول
بدان که امر معروف و نهی از منکر واجب است و هرکه به وقت بی عذری بماند عاصی است. خدای تعالی می گوید، «و لتکن منکم امه یدعون الی الخیر و یامرون بالمعروف و ینهون عن المنکر» فرمان می دهد و می گوید که باید از شما گروهی باشند که کار ایشان آن بود که خلق را به خیر دعوت کنند و معروف بفرمایند و از منکر باز دارند و این دلیل است که فریضه است، ولیکن فرض کفایت است که چون گروهی بدین قیام کنند کفایت باشد، اما اگر نکند همه خلق بزهکار باشند.
و می گوید، «و الذین ان مکناهم فی الارض اقاموا الصلاه و اتوالزکاه و امروا بالمعروف و نهوا عن المنکر». امر به معروف را با نماز و زکوه به هم نهاد و این دین را بدین صفت کرد. و رسول (ص) گفت، «امر معروف کنید، اگرنه خدای تعالی بدترین شما را بر شما مسلط کند، آنگاه چون بهترین شما دعا کنند نشنود.» و صدیق روایت می کند که رسول (ص) گفت، «هیچ قوم نیست که در میان ایشان معصیت رود و انکار نکنند که نزدیک بود که خدای تعالی عذابی فرستد که همه را برسد.» و گفت، «همه کارهای نیکو در جنب غزا کردن چون قطره ای است در دریای عظیم و غزا کردن در جنب امر معروف چون قطره ای است در دریای عظیم» و گفت، «هر سخن که آدمی گوید همه بر وی است، مگر امر معروف و نهی منکر و یادکرد خدای تعالی». و گفت، «خدای تعالی بیگناه را از خواص به سبب عوام عذاب نکند، مگر آن وقت که منکر بینند و منع توانند کردن و خاموش باشند». و گفت، «جایی منشینید که کسی را به ظلم میکشند یا می زنند که لعنت بارد بر آن کس که می بیند و دفع نکند». و گفت، «نباید که هیچ کس جایی بایستد که آنجا ناشایستی رود و نه حسبت کند که آن حسبت نه اجل وی بیشتر آرد و نه روزی وی کمتر کند»، و این دلیل است که در سرای ظالمان و جایی که سنگر باشد و حسبت نتوان کرد نشاید رفتن بی ضرورتی. و از این سبب بود که بسیاری از سلف عزلت گرفته اند که بازارها و راهها خالی از منکرات ندیده اند.
و رسول (ص) گفت، «هرکه در پیش وی معصیتی رود و وی کاره باشد همچنان است که غایب باشد و اگر در غیبت وی رود و راضی باشد، همچنان است که گویی به حضور وی می رود»، و گفت، «هیچ رسول نبود که وی را حواریان بودند» یعنی صحابه که پس از وی به کتاب خدای تعالی و سنت رسول (ص) کار می کردند تا آنگاه که پس از ایشان قومی پدید آمدند که بر سر منبرها می شدند و سخن نیکو می گفتند و معاملت زشت می کردند. حق است و فریضه است بر هر مومنی که جهاد کند با ایشان به دست، اگر نتواند به زبان. و ورای این خود مسلمانی نباشد». و گفت: «خدای تعالی وحی فرستاد به فرشته ای که فلان شهر زیر و زبر کن. گفت، بار خدایا فلان کس که یک طرفه العین گنه نکرده است در آنجاست، چگونه کنم؟ گفت، بکن که هرگز یک روی ترش نکرد جهت معصیت دیگران.»
و عایشه روایت می کند از رسول (ص) که گفت، «خدای تعالی اهل شهری را جمله عذاب فرستاد که در وی هژده هزار مرد بود که عمل ایشان چون عمل پیمبران بود». گفتند، «چرا یا رسول الله؟» گفت، « زیرا که بر دیگران برای خدای تعالی خشم نگرفتند و حسبت نکردند». بوعبیده جراح می گوید که رسول (ص) را گفتم که از شهدا که فاضلتر؟ گفت، «مردی که بر سلطان جابر حسبت کند تا وی را بکشد. و اگر نکشد هرگز پیش بروی قلم نرود، اگرچه بسیار عمر یابد». و در خبر است که ایزد تعالی وحی فرستاد به یوشع بن نون رضی الله عنه که صد هزار مرد از قوم تو هلاک خواهم کرد، هشتاد هزار از نیکمردان و بیست هزار از اشرار. گفت، «بارخدایا نیکمردان را چرا هلاک می کنی؟» گفت، «از آن که با دیگران دشمنی نکردند و از خوردن و خاستن و معاملت کردن با ایشان حذر نکردند».
و می گوید، «و الذین ان مکناهم فی الارض اقاموا الصلاه و اتوالزکاه و امروا بالمعروف و نهوا عن المنکر». امر به معروف را با نماز و زکوه به هم نهاد و این دین را بدین صفت کرد. و رسول (ص) گفت، «امر معروف کنید، اگرنه خدای تعالی بدترین شما را بر شما مسلط کند، آنگاه چون بهترین شما دعا کنند نشنود.» و صدیق روایت می کند که رسول (ص) گفت، «هیچ قوم نیست که در میان ایشان معصیت رود و انکار نکنند که نزدیک بود که خدای تعالی عذابی فرستد که همه را برسد.» و گفت، «همه کارهای نیکو در جنب غزا کردن چون قطره ای است در دریای عظیم و غزا کردن در جنب امر معروف چون قطره ای است در دریای عظیم» و گفت، «هر سخن که آدمی گوید همه بر وی است، مگر امر معروف و نهی منکر و یادکرد خدای تعالی». و گفت، «خدای تعالی بیگناه را از خواص به سبب عوام عذاب نکند، مگر آن وقت که منکر بینند و منع توانند کردن و خاموش باشند». و گفت، «جایی منشینید که کسی را به ظلم میکشند یا می زنند که لعنت بارد بر آن کس که می بیند و دفع نکند». و گفت، «نباید که هیچ کس جایی بایستد که آنجا ناشایستی رود و نه حسبت کند که آن حسبت نه اجل وی بیشتر آرد و نه روزی وی کمتر کند»، و این دلیل است که در سرای ظالمان و جایی که سنگر باشد و حسبت نتوان کرد نشاید رفتن بی ضرورتی. و از این سبب بود که بسیاری از سلف عزلت گرفته اند که بازارها و راهها خالی از منکرات ندیده اند.
و رسول (ص) گفت، «هرکه در پیش وی معصیتی رود و وی کاره باشد همچنان است که غایب باشد و اگر در غیبت وی رود و راضی باشد، همچنان است که گویی به حضور وی می رود»، و گفت، «هیچ رسول نبود که وی را حواریان بودند» یعنی صحابه که پس از وی به کتاب خدای تعالی و سنت رسول (ص) کار می کردند تا آنگاه که پس از ایشان قومی پدید آمدند که بر سر منبرها می شدند و سخن نیکو می گفتند و معاملت زشت می کردند. حق است و فریضه است بر هر مومنی که جهاد کند با ایشان به دست، اگر نتواند به زبان. و ورای این خود مسلمانی نباشد». و گفت: «خدای تعالی وحی فرستاد به فرشته ای که فلان شهر زیر و زبر کن. گفت، بار خدایا فلان کس که یک طرفه العین گنه نکرده است در آنجاست، چگونه کنم؟ گفت، بکن که هرگز یک روی ترش نکرد جهت معصیت دیگران.»
و عایشه روایت می کند از رسول (ص) که گفت، «خدای تعالی اهل شهری را جمله عذاب فرستاد که در وی هژده هزار مرد بود که عمل ایشان چون عمل پیمبران بود». گفتند، «چرا یا رسول الله؟» گفت، « زیرا که بر دیگران برای خدای تعالی خشم نگرفتند و حسبت نکردند». بوعبیده جراح می گوید که رسول (ص) را گفتم که از شهدا که فاضلتر؟ گفت، «مردی که بر سلطان جابر حسبت کند تا وی را بکشد. و اگر نکشد هرگز پیش بروی قلم نرود، اگرچه بسیار عمر یابد». و در خبر است که ایزد تعالی وحی فرستاد به یوشع بن نون رضی الله عنه که صد هزار مرد از قوم تو هلاک خواهم کرد، هشتاد هزار از نیکمردان و بیست هزار از اشرار. گفت، «بارخدایا نیکمردان را چرا هلاک می کنی؟» گفت، «از آن که با دیگران دشمنی نکردند و از خوردن و خاستن و معاملت کردن با ایشان حذر نکردند».
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۷۳ - باب دوم
بدان که حسبت بر همه مسلمانان واجب است. این علم حسبت و شرط آن دانستن واجب بود که هر فریضه ای که شرایط آن نشناسند، گزاردن آن ممکن نشود. و حسبت را چهار رکن است: یکی محتسب و یکی آن که حسبت بر وی است و یکی آن که حسبت در وی است و یکی چگونگی احتساب.
رکن اول (محتسب است)
و شرط وی بیش از آن نیست که مسلمان و مکلف باشد که حسبت حق دین گزاردن است. هرکه از اهل دین است اهل حسبت است. و خلاف است که عدالت و دستوری سلطان شرط هست یا نه و درست نزدیک ما آن است که شرط نیست.
اما عدالت و پارسائی چگونه شرط بود که اگر حسبت کسی خواهد کرد که هیچ گناه نکند، خود هرگز حسبت صورت نبندد که هیچ کس از معصیت معصوم نباشد. سعید بن جبیز می گوید، «اگر ما حسبت آن وقت کنیم که هیچ گناه نکنیم، پس هرگز حسبت نکنیم». حسن بصری را گفتند که کسی گوید که خلق را دعوت مکنید تا نخست خود را پاک نکنید. گفت، «شیطان در آرزوی هیچ چیز نیست، مگر آن که این کلمه در دل ما آراسته کند تا در حسبت بسته شود.
و انصاف در این مساله آن است که بدانی که حسبت از دو گونه بود: یکی نصیحت و وعظ و هر کاری که می کند و کسی را پند دهد و گوید مکن، جز آن که بر وی خندد هیچ فایده نبود و وعظ وی هیچ اثر نکند. این حسبت فاسق را نشاید، بلکه باشد که بزهکار شود چون داند که نشنوند و بر وی خندند که رونق وعظ و حشمت شرع در چشم مردمان باطل شود. و بدین سبب است که وعظ دانشمندانی که فسق ایشان ظاهر بود، خلق را زیان دارد و ایشان بدان بزهکار شوند. و از این بود که گفت رسول (ص)، «آن شب که مرا به معراج بردند، قومی را دیدم که لبهای ایشان به ناخن بری آتشین می بریدند. گفتم شما کیستید؟ گفتند، ما آنیم که به خیر می فرمودیم و خود نمی کردیم. و از شر تهی می کردیم و خود دست نداشتیم.» وحی آمد به عیسی (ع) که یا پسر مریم پیشتر خود را پند ده. اگر بپذیری نگاه دیگران را پند ده و اگر نه، از من شرم دار.
نوع دیگر حسبت آن است که به دست بود و به قهر، چنان که خمر بیند بریزد و چنگ و رباب بشکند و کسی که قصد فسادی کند وی را به قهر از آن منع کند. این فاسق را روا باشد، که بر هر کسی واجب است، یکی آن که خود نکند و دیگری آن که نگذارد که دیگری کند. اگر یکی دست بداشت دیگری را چرا باید داشت؟ اگر کسی گوید، زشت بود که کسی جامه ابریشمین پوشیده و باز حسبت کند و از سر دیگری برکشد و خود شراب می خورد و شراب دیگران می ریزد، جواب آن است که زشت دیگر بود و باطل دیگر. این از آن زشت باشد که مهتری دست بداشت نه از آن که این نشاید که اگر کسی روزه دارد و نماز نکند، این زشت باشد که از مهمتری دست بداشت، نه از آن که روزه داشتن باطل بود، لیکن از آن که نماز مهمتر است. همچنین کردن از فرمودن مهمتر است، ولیکن هردو واجب است و یکی دیگر در شرط نیست که این بدان ادا کند که گوید منع کردن از خمر بر وی واجب است با آن که وی نخورد، چون خورد این واجب از او بیفتد، و این محال بود.
و اما شرط دوم و آن دستوری سلطان و منشور حسبت نوشتن. این نیز شرط نیست که بزرگان سلف خود بر سلطانان و خلفا حسبت کرده اند و حکایت آن دراز شود. و حقیقت این مساله بدان معلوم شود که درجات حسبت بشناسی و حسبت را چهار درجه است:
درجه اول پند دادن است و ترسانیدن به خدای عزوجل و ان خود بر همه مسلمانان واجب است، به منشور چرا حاجت آید؟ بلکه فاضلترین عبادتی آن است که سلطان را پند دهد و به خدای تعالی بترساند.
درجه دوم سخن زشت است، چنان که گوید، «یا فاسق، یا ظالم، یا احمق یا جاهل، از خدای نترسی که چنین کنی؟» و این سخنها همه راست است و درست در حق فاسق گفتن، به هیچ منشور حاجت نیست.
درجه سیم آن که به دست منع کند، شراب بریزد دور باب بشکند و دستار ابریشمین از سر وی برگیرد و این همچون عبادت واجب است. و هر چیزی که در باب اول روایت کردیم ذلیل کند، بر آن که هرکه مومن است وی را این سلطنت داده است شرع بی دستوری سلطان.
درجه چهارم آن که بزند و به زدن هم بیم کند و باشد که چون آن قوم در مقابله آیند و به مدد حاجت افتد، قومی را جمع کند و این باشد که به فتنه ادا کند چون بی دستوری سلطان باشد اولیتر آن بود که این بی دستوری سلطان نبود.
و نه عجب اگر درجات حسبت بگردد که اگر که اگر فرزندی بر پدر حسبت کند، وی را بیش از نصیحت به لطف مسلم نباشد. حسن بصری می گوید، «پند دهد و چون خشمگین خواهد شد خاموش باشد»، اما سخن درشت گفتن چون احمل و جاهل و مانند این نشاید، و زدن وی خود البته نشاید و کشتن وی اگرچه کافر بود و زدن در حد، اگرچه پسر جلاد باشد نشاید، این اولیتر بود. اگر تواند که خمر وی بریزد و جامه ابریشمین را درز باز کند و چیزی که از ادرار حرام ستده است به خداوند رساند و کوزه سیمین بشکند و صورت که بر دیوار نقش کرده باشند تباه کند و امثال این. ظاهر آن است که این روا بود اگرچه پدر خشمگین شود که کردن این حق است و خشم پدر باطل است و این مصرفی نیست در نفس پدر چون زدن و دشنام دادن و ممکن بود که کسی گوید که چون سخت رنجور خواهش شد پدر، نکند. حسن بصری رضی الله عنه می گوید، «چون خشمگین خواهد شد خاموش باشد و از وعظ دست بدارد».
و بدان که حسبت خواجه بر بنده و حسبت بنده بر خواجه و حسبت زن بر شوهر و حسبت رعیت بر سلطان همچنین بود که حسبت فرزند بر پدر که این حقوق همه موکد است عظیم اما حسبت شاگرد بر اوستاد آسان تر است، چه آن حرمت به مجرد دین است، چون بدان علم که از وی آموخته است کار کند محال نباشد، بلکه عالم که به علم خویش کار نکند حرمت خویش فرو نهاده باشد.
رکن دوم (آنچه حسبت در وی بود)
بدان که هرکاری که منکر بود و در حال موجود باشد و محتسب بی تجسس آن بشناسد و ناشایستگی آن به یقین معلوم باشد، حسبت در وی روا بود، و از این جمله چهار شرط در وی معلوم شود:
شرط اول آن که منکر باشد، اگرچه معصیت نباشد و اگر چه صغیره بود که اگر دیوانه یا کودکی را بیند که با بهیمه ای صحبت می کند، منع باید کرد، اگرچه این را معصیت نگویند که ایشان مکلف نه اند، ولیکن این فعل خود در شرع منکر است و فاحش. و اگر دیوانه را بیندکه شراب می خورد یا کودک را بیند که مال کسی تلف می کند، هم منع باید کرد. و آنچه معصیت بود، اگرچه صغیره باشد، حسبت باید کرد، چون عورت برهنه کردن در گرمابه و از پس زنان نگریستن و به خلوت با ایشان ایستادن و انگشتری زرین و جامه ابریشمین داشتن و از کوزه سیمین آب خوردن و مثل این صغایر همه حسبت باید کردن؛
شرط دوم آن که معصیت در حال موجود بود، اما اگر کسی فارغ شد از خمر خوردن، پس از آن نشاید وی را رنجانیدن جز به نصیحت کردن. اما حد زدن جز سلطان را نشاید. همچنین کسی که عزم کند که امشب شراب بخورد نشاید وی را رنجانیدن، جز نصیحت کردن که باشد که نخورد. و چون گوید نخواهم خورد، نشاید گمان بد بردن. اما چون با زنی به خلوت بنشیند، حسبت روا بود پیش از آن که قرار شود، چه خلوت نفس معصیت است؛ بلکه اگر در گرمابه زنان بایستد تا چون بیرون می آیند می نگرد، حسبت باید کرد که این ایستادن معصیت است.
شرط سیم آن که معصیت ظاهر بود بی تجسس محتسب، اما تجسس نشاید و هر که در خانه شد و در ببست، نشاید بی دستوری در شدن و طلب کردن تا چه می کند و از راه در و بام گوش داشتن تا آواز رود شنود و حسبت کند، بلکه هر چه خدای تعالی بپوشانید پوشیده باید داشت، مگر که آواز رود و آواز مستان بیرون می رسد، آنکه روا باشد بی دستوری در شدن و حسبت کردن. و اگر فاسقی چیزی در زیر دامن می برد و روا بود که خمر باشد، نشاید که گوید بنمای تا ببینم که چیست. این تجسس بود و چون ممکن است که خمر نباشد نادیده پندارد، اما اگر بوی خمر بیاید روا بود که بریزد، و اگر بربطی دارد که بزرگ بود و جامه باریک بود که بتوان دانست، روا بود که بیفکند و اگر ممکن است که چیزی دیگر است نادیده باید انگاشت.
و قصه عمر که به بامس فرو شد و یکی را دید با زنی و با خمر، در کتاب حقوق صحبت بیاوردیم و معروف است. و یکی روز بر منبر مشلورت با صحابه کرد که بگویید که اگر امام به چشم خویش منکری بیند روا بود که حد زند؟ گروهی گفتند، « روا باشد ». علی (ع) گفت، « این کاری است که خدای عزوجل در دو عادل بسته است، به یک تن کفایت نیفتد و روا نداشت که امام به علم خویش در وی کار کند و واجب داشت پوشیدن».
شرط چهارم آنکه معلوم بود به حقیقت که آن ناشایست است، نه به گمان و اجتهاد، پس شافعی مذهب را روا نبود که بر حنفی مذهب اعتراض کند که بی ولی نکاح کند و شفعه جوار ستاند و امثال این، اما اگر شافعی مذهب نکاح که بی ولی کند با نبیذ خرما خورد، بر وی اعتراض روا بود که مخالفت کردن صاحب مذهب خویش نزدیک هیچ کس روا نبود.
و گروهی گفته اند که حبست در خمر و زنا و چیزی روا بود که حرامی آن به اتفاق و یقین بود، نه آن که به اجتهاد بود. و این درست نیست که اتفاق محصلان آن است که هر که به خلاف اجتهاد خویش یا به خلاف اجتهاد صاحب مذهب خویش کار کند عاصی است. پس این به حقیقت حرام است هرکه را که درقبله اجتهاد به جهتی ادا کند که پشت به آن جانب کند و نماز گزارد. و عاصی بود اگر چه دیگری می پندارد دیگری می پندارد که وی مصیب است و آن که می گوید که روا بود هر کسی مذهب هر که خواهد فراگیرد، سخنی بیهوده است، اعتماد را نشاید، بلکه هر کسی مکلف است بدانکه به ظن خویش کارکند و چون ظن وی این بود مثلا که شافعی عالمتر است، وی را در مخالفت وی هیچ عذر نباشد جز مجرد شهوت.
اما مبتدع که وی خدای را جسم گوید و قرآن را مخلوق گوید، و گوید خدای را نتوان دید،و امثال این، بر وی حسبت باید کرد، اگر چه بوحنیفه و مالک حسبت نکنند، که خطای آن قوم قطع است و در فقه خطا به قطع معلوم نشود. ولیکن بر مبتدع حسبت در شهری باید کرد که مبتدع غریب و نادر بود بیشتر مذهب سنت دارند، اما چون دو گروه باشند و اگر تو بر مبتدع حسبت کنی، وی نیز بر تو حسبت کند و به فتنه ادا کند، این چنین نشاید الا به دستوری سلطان وقت.
رکن سیم (آن که حسبت بر وی بود)
و شرط وی آن است که مکلف بود تا فعل وی معصیت بود و او را حرمتی نباشد که مانع بود، چون پدر که حرمت وی مانع بود از حسبت کردن به دست و استخفاف اما اگر دیوانه و کودک را از فواحش منع کنیم، چنان که گفتیم این را نام حسبت نبود، بلکه اگر ستور را بینیم که غله مسلمانان می خورد منع کنیم برای نگاهداشت مال مسلمان، ولیکن این واجب نبود، مگر آنگاه که آسان بود و زیانی حاصل نیاید، برای حق مسلمانی، چنان که اگر مال کسی ضایع خواهد شد و او را شهادتی باشد و راه دور نباشد، بر وی واجب بود گواهی برای حق مسلمانان.
اما چون عاقل مال کس اتلاف کند، این ظلم بود و معصیت، اگر چه در وی رنجی باشد حسبت باید کرد که معصیت دست بداشتن و منع کردن بی رنج نباشد و لابد بباید کشید، مگر که رنجی بود که طاقت آن ندارد و از آن عاجز آید. و مقصود از حسبت کردن اظهار شعایر اسلام است، پس تحمل رنج در این واجب است. مثلا اگر جایی خمر بسیار بود و تا آن بریزد مانده خواهد شد، واجب آید و اگر گوسفندان بسیار غله مسلمانی می خورند و چون گوسفندان را از غله بیرون میکند روزگار وی تباه می شود، نشاید که روزگار خود در عوض مال کسی دیگر بر باد دهد، اما واجب بود که در عوض دین بدهد و از معصیت منع کند.
و در حسبت نیز همه رنجی تحمل کردن واجب نیاید که در آن نیز تفصیلی است و تفصیل آن است که اگر عاجز بود معذور بود و جز انکار به دل واجب نیاید، اما اگر عاجز نبود ولکن ترسد که وی را بزنند و یا داند که از سخن وی فایده ای نخواهد بود، این را چهار صورت است:
یکی آن که داند که وی را بزنند و از معصیت دست ندارند، بر وی واجب نبود، ولکن مباح بود که به دست یا زبان احتساب کند و بر زخم صبر کند، بلکه بر این ثواب باید که در خبر است که هیچ شهید از آن فاضلتر نیست که بر سلطان ظالم حسبت کند و وی را بکشند.
دوم آن که داند که معصیت منع تواند کرد و هیچ بیم نبود قادر مطلق این بود و اگر نکند عاصی باشد.
سیم آن که معصیت دست بندارد و لیکن او را توانند زد، حسبت کردن به زبان واجب بود تعظیم شرع را که چنان که از انگار به دل عاجز نیست از انکار به زبان هم که سخن وی شاید بشنوند عاجز نیست.
چهارم آن که معصیت را باطل تواند کرد، ولیکن او را بزنند، چنان که سنگی بر قرابه یا خنب و رباب و چنگ زندو بشکند. این واجب نیاید، لیکن در حسبت کردن اگر او را برنجانند آن رنج کشیدن و صبر کردن فاضلتر. اگر کسی گوید که خدای می فرماید، « و لاتلقوا بایدیکم الی التهلکه خویشتن در تهلکه میافکنید»، جواب آن است که ابن عباس می گوید که مال نفقه کنید در راه خدای تا هلاک نشوید. و براء بن عاذب می گوید، « معنی آن است که گناه کند و آنگاه گوید توبه من قبول نکنند». و ابو عبیده می گوید، « معنی آن است که گناه کند و پس از آن هیچ خیر نکند. »
و بر جمله روا بود که یک مسلمان خویشتن را بر صف کفار زند و جنگ می کند تا کشته شود، اگر چه خویشتن را در تهلکه افکنده باشد، لیکن چون در آن فایده باشد که او نیز کسی را بکشد تا دل کفار شکسته شود. و گویند که مسلمان همه همچنین دلاور باشند، در این ثواب باشد، اما اگر نابینایی یا عاجزی خود را بر صف زند روا نبود که این خود را بی فایده هلاک کردن بود.
و همچنین اگر حسبت جایی که وی را بزنند و برنجانند و معصیت دست بندارند، و بر آن صلابت که وی فرا نماید دردی و شکستی در دل فاسقان پدید نخواهد آمد و کسی را رغبت خیری نخواهد بود، هم نشاید که ضرری احتمال کردن بی فایده ای روا نبود.
و در این قاعده دو اشکال است: یکی آن که بسیار است که هراس او از بددلی و گمان بد بود و دیگر آن که باشد که از زدن نترسد، لیکن از جاه و مال و رنج خویشان ترسد اما در اول آن است که اگر به غالب ظن داند که او را بزنند معذور باشد و اگر غالب ظن آن بود که نزنند، هرگز در این معذور نباشد که این احتمال و گمان بد هرگز برنخیزد و اگر شک بود، محتمل بود که گوییم حسبت واجب است به یقین و به شک نخیزد و باشد که گوییم، « حسبت خود جایی واجب آید که غالب سلامت بود، اما اشکال دیگر آن است که ضرری که باشد، گاه بود که بر مال بود یا بر جاه یا بر تن یا بر خویشان و شاگردان یا بیم آن باشد که بدو دراز کنند یا بیم آن بود که در فایده دینی و دنیایی بر وی بسته آید و اقسام این بسیار است و هر یکی را حکمی است و آنچه در حق خود ترسد دو قسم است :
یکی آن که ترسد که چیزی در مستقبل حاصل نیاید، چنان که اگر بر استاد حسبت کند در تعلیم او تقصیر کند و اگر بر طبیب حسبت کند علاج او را تیمار ندارد و اگر بر خواجه حسبت کند ادرار او بازگیرد و یا چون وی را کاری افتد حمایت نکند، این همه آن است که بدین معذور نباشد که این ضرری نیست، بلکه هراس فوت شدن زیادتی است در مستقبل. اما اگر در وقتی بود که بدان محتاج باشد چنان که بیمار بود و طبیب جامه ابریشمین دارد، اگر حسبت کند نزد او نیاید و یا درویش و عاجز بود و قوت و توکل ندارد و یک کس بود که او را نفقه می دهد، اگر حسبت کند بازگیرد یا در دست شریری مانده باشد و یک تن بود که او را حمایت می دارد. این حاجتها در وقت است. بعید نبود اگر او را بدین عذرها رخصت دهیم در خاموشی که این ضرر در وقت ظاهر است، ولیکن به احوال بگردد و این به اندیشه و اجتهاد تعلق دارد. باید که دین خود را نظر کند و احتیاط به جای آرد تا بی ضرورت از حسبت دست بندارد.
قسم دوم آن بود که ترسد که چیزی که حاصل است فوت شود، چنان که مال فوت شود، بدانکه داند که مال بستانند و سرای او خراب کنند یا سلامت فوت شود که بزنند یا جاه فوت شود بدانکه مثلا برهنه در بازارش برند، اگر ترسد، در این همه معذور بود. اما اگر بر چیزی ترسد که در مروت قدح نکند، لیکن تجمل و رعونت را زیان دارد، چنان که پیاده به بازار برند و نگذارند که جامه تجمل پوشد یا در روی او سخت درشت گویند، این همه زیادتی جاه بود و به چنین اسباب معذور نباشد که مواظبت بر چنین کارها محمود نیست در شرع، اما حفظ مروت محمود است در شرع.
اما اگر از آن ترسد که او را عیب کنند وزبان دراز کنند و دشمن گیرند و در کارها او را متابعت نکنند، شک نیست که این عذری باشد که هیچ حسبت از این خالی نبود، مگر آن معصیت غیبت بود و داند که اگر حسبت کند دست از آن بندارند و او را نیز غیبت کردن گیرند و در معصیت درافزایند، آنگاه در این عذر روا بود.
اما اگر از این معانی ترسد در حق پیوستگان و خویشان خود، چون زاهدی که داند که او را نزنند و مال ندارد که بستانند، لیکن به انتقام او خویشان و متصلان او را برنجانند، او را نشاید حسبت کردن، چه ضرر در حق خود شاید و در حق دیگران نشاید، بلکه نگاه داشتن حقوق ایشان حق دین بود و این نیز مهم باشد.
رکن چهارم (چگونگی احتساب است)
بدان که حسبت را هشت درجه است:
اول دانستن حال، آنکه تعریف کردن آنکس را، آنگاه پند دادن، آنگاه سخن درشت گفتن، آنگاه به دست تغیر کردن، آنگاه به زخم بیم کردن و تهدید کردن، آنگاه سلاح برکشیدن و یاوران خواستن و حشر کردن و در این ترتیب نگاه داشتن واجب است:
درجه اول
دانستن حال است. باید که اول به یقین و تحقیق بداند که بی تجسس ظاهر باشند و از در و بام گوش ندارد و از همسایگان سوال نکند و اگر چیزی در زیر دامن دارند دست فراز نکند، بلکه آنگاه که آواز رود شنود یا بوی خمر شنود یا بیند، آنگاه حسبت کند. و اگر دو عادل او را خبر دهند قبول کند و روا باشد که بی دستوری در خانه شود و به قول دو عادل، اما به قول یک عادل آن اولیتر که نشود که سرای ملک اوست و به قول یک عادل حق ملک او باطل نشود. و گویند که نقش انگشتری لقمان این بود که پوشیدن آنچه دیدی به عیان، اولیتر از رسوا کردن به گمان.
درجه دوم
تعریف است که باشد که کسی کاری کند و نمی داند که نشاید که روستایی در مسجد نماز کند و رکوع و سجود تمام به جای نیاورد یا در کفش او نجاست بود و نداند، اگر دانستی که این نماز درست نیست خود نکردی، پس او را بباید آموخت و ادب آن این است که به لطف آموزد تا او را رنجور نشود که رنجانیدن مسلمانان بی ضرورتی نشاید و هرکه را چیزی بیاموختی، او را به جهل و نادانی صفت کردی و عیب او فرا چشم او داشتی و این جراحت را بی مرهمی احتمال نتوان کرد و مرهم آن بود که عذری فراپیش داری و گویی که هرکه از مادر بزاید عالم نبود، لیکن بیاموزد و هرکه نداند تقصیری بود که از مادر و پدر و اوستاد باشد. مگر که در ناحیت شما کسی نیست که به شما آموزد؟ و به این و امثال این دل او خوش کند و هرکه چنین نکند تا کسی برنجد مثل او چون کسی بود که خون از جامه به بول می شوید یا خواهد که خیری بکند و شری کرده باشد.
درجه سیم
وعظ و نصیحت بود به رفق نه به عنف که چون داند که حرام است، در تعریف فایده نبود، تخویف باید کرد و لطف در این آن باشد که مثلا چون کسی غیبت می کند، گوید کیست از ما که در وی عیبی نیست، پس به خویشتن مشغول بودن اولیتر یا خبری برخواند در غیبت.
و اینجا آفتی عظیم است که از آن سلامت نیابد الا کسی که موفق بود، چه در نصیحت کردن دو شرف است: یکی آن که عز علم و ورع خویش اظهار کند، دیگر عز تحکم و علو رفعت خود بر آن کس نمودن. و این هر دو از دوستی جاه خیزد و این طبع آدمی است و غالب آن باشد که او پندارد که وعظ می دهد و طاعت شرع می دارد و به حقیقت طاعت شهوت و جاه داشته است و معصیت که بر وی رفته است، از آنچه آنکس می کند، باشد که بتر بود و باید که به خود نظر کند، اگر توبه آنکس از سر نصیحت دیگری دوست تر دارد از آن که از نصیحت او و نصیحت خود را کاره است، خود نصیحت او را مسلم است و اگر آن دوست تر دارد که به قول او دست بدارد، باید که از خدای ترسد، چه بیم آن است که بدین نصیحت به خد دعوت می کند نه به حق.
داوود طایی را گفتند، «چه گویی که کسی در نزدیک سلطان شود و حسبت گند؟» گفت، «ترسم که به تازیانه بزنندش.» گفتند، «قوت آن دارد.» گفت، «ترسم که بکشدش.» گفتند، «قوت آن دارد.» گفت، «ترسم از آن علت عظیم ترین و آن عجب است.» بوسلیمان دارانی گفت، «بر فلان خلیفه انکار خواستم کرد و دانستم که بکشد و از آن نترسیدم، ولیکن مردمان بسیار بودند. ترسیدم که خلق مرا بینند در آن صدق و صلابت و آن نظر خلق در دل من شیرین شود، آنگاه بی اخلاص کشته شوم.»
درجه چهارم
سخن درشت گفتن است و در این دو ادب است: یکی آن که تا به تلطف می تواند گفت و به کفایت بود، درشت نگوید و دیگر آن که فحش نگوید و جز راست نگوید و جز ظالم و فاسق و احمق نگوید که هرکه معصیت کند احمق بود که رسول گفت، «زیرک آن است که حساب خود برگیرد و سوی مرگ می نگرد و احمق آن بود که از پس هوای خود شود و خویشتن را عشوه دهد و امید دارد که از او درگذارند». و سخن درشت آن وقت روا بود که داند که فایده ای خواهد داد. چون داند که فایده نکند، روی ترش کند و به چشم حقارت به وی نگرد و از او اعراض کند.
درجه پنجم
تغیر کردن به دست و در این دو ادب است: یکی آن که تا تواند آن کس را فرماید که تغیر کند، مثلا او را گوید تا درز جامه دیبا باز کند و از زمین غصب بیرون شود و خمر بریزد و از فرش دیبا برخیزد و اگر جنب است از مسجد بیرون شود. ادب دوم آن که اگر از این عاجز آید وی را بیرون کند و ادب این آن است که بر کمترین اقتصار کند، چون دست تواند گرفت که بیرون کند ریش نگیرد و پای نگیرد و نکشد و چون چنگ بیند بشکند و ریزه ریزه نکند و درز آهسته باز کند تا بندرد و جای شراب نشکند. اگر تواند که بریزد و اگر نتواند روا باشد که سنگی بر او زند و بشکند و حق آن مال باطل شود و اگر آبگینه سر تنگ باشد و اگر به ریختن مشغول شود او را بگیرند و بزنند، روا بود که بشکند و به یک سو شود. و در ابتدای تحریم خمر فرموده اند به شکستن جای خمر، ولیکن آن منسوخ است و نیز گفته اند که آن اوانی بود که جز خمر ار نشاید، اما امروز بی عذری شکستن آن روا نبود و هرکه بشکند بر او تاوان بود.
درجه ششم
تهدید باشد، چنان که گوید، «بریز آن خمر را وگرنه سرت را بشکنم و با تو چنین و چنین کنم، و این آن وقت بود روا بود که بدین حاجت آید و به لطف بنریزد و ادب این دو چیز بود:
یکی آن که به چیزی تهدید نکند که روا نباشد، چنان که گوید، «جامه تو بدرم و خانه تو بکنم و زن و فرزند تو را برنجانم». و دیگر آن گوید که تواند کرد تا دروغ نباشد و نگوید، «برادر کنم و گردن بزنم» و مانند این، اینهمه دروغ بود. اما اگر مبالغتی زیادت کند از آن که عزم دارد و داند که از آن هراسی حاصل آید، برای این مصلحت را شاید، چنان که اگر میان دو تن صلح خواهد داد، اگر زیادت و نقصانی راه یابد در سخن، روا بود.
درجه هفتم
زدن باشد به دست و به پای و به چوب و این روا بود به وقت حاجت و به قدر حاجت و وقت حاجت آن بود که دست از معصیت بندارد بی زخم چون دست بداشت زخم نشاید که عقوبت پس از معصیت تعزیز باشد و حد و جز سلطان را نرسد. و ادب این آن است که تازدن به دست کفایت بود به چوب نزند و بر روی نزند و اگر کفایت نشود روا بود که شمشیر برکشد و اگر کسی دست در زنی زده باشد و دست از وی ندارد الا از بیم تیغ، روا بود که تیغ برهنه کند و اگر میان او و محتسب جویی بود، تیر بر کمان نهد و گوید، «دست بدار، وگرنه بزنم.» آنگاه اگر دست بندارد، لیکن باید که دست فراران و ساق دارد و از جایی که باخطر بود حذر کند.
درجه هشتم
آن که اگر محتسب تنها بسنده نیاید حشر کند و مردم فراهم آرد و جنگ کند و باشد که فاسقان نیز قومی جمع سازند و به قتال ادا کند گروهی گفته اند، «چون چنین بود بی دستور سلطان نشاید، چون از این فتنه خیزد و به قتال ادا کند». و گروهی گفته اند، «چنان که روا بود که گروهی بی دستوری امام به غزای کفار شوند، روا بود که به جنگ فاسقان روند و محتسب را نیز اگر بکشند شهید بود».
رکن اول (محتسب است)
و شرط وی بیش از آن نیست که مسلمان و مکلف باشد که حسبت حق دین گزاردن است. هرکه از اهل دین است اهل حسبت است. و خلاف است که عدالت و دستوری سلطان شرط هست یا نه و درست نزدیک ما آن است که شرط نیست.
اما عدالت و پارسائی چگونه شرط بود که اگر حسبت کسی خواهد کرد که هیچ گناه نکند، خود هرگز حسبت صورت نبندد که هیچ کس از معصیت معصوم نباشد. سعید بن جبیز می گوید، «اگر ما حسبت آن وقت کنیم که هیچ گناه نکنیم، پس هرگز حسبت نکنیم». حسن بصری را گفتند که کسی گوید که خلق را دعوت مکنید تا نخست خود را پاک نکنید. گفت، «شیطان در آرزوی هیچ چیز نیست، مگر آن که این کلمه در دل ما آراسته کند تا در حسبت بسته شود.
و انصاف در این مساله آن است که بدانی که حسبت از دو گونه بود: یکی نصیحت و وعظ و هر کاری که می کند و کسی را پند دهد و گوید مکن، جز آن که بر وی خندد هیچ فایده نبود و وعظ وی هیچ اثر نکند. این حسبت فاسق را نشاید، بلکه باشد که بزهکار شود چون داند که نشنوند و بر وی خندند که رونق وعظ و حشمت شرع در چشم مردمان باطل شود. و بدین سبب است که وعظ دانشمندانی که فسق ایشان ظاهر بود، خلق را زیان دارد و ایشان بدان بزهکار شوند. و از این بود که گفت رسول (ص)، «آن شب که مرا به معراج بردند، قومی را دیدم که لبهای ایشان به ناخن بری آتشین می بریدند. گفتم شما کیستید؟ گفتند، ما آنیم که به خیر می فرمودیم و خود نمی کردیم. و از شر تهی می کردیم و خود دست نداشتیم.» وحی آمد به عیسی (ع) که یا پسر مریم پیشتر خود را پند ده. اگر بپذیری نگاه دیگران را پند ده و اگر نه، از من شرم دار.
نوع دیگر حسبت آن است که به دست بود و به قهر، چنان که خمر بیند بریزد و چنگ و رباب بشکند و کسی که قصد فسادی کند وی را به قهر از آن منع کند. این فاسق را روا باشد، که بر هر کسی واجب است، یکی آن که خود نکند و دیگری آن که نگذارد که دیگری کند. اگر یکی دست بداشت دیگری را چرا باید داشت؟ اگر کسی گوید، زشت بود که کسی جامه ابریشمین پوشیده و باز حسبت کند و از سر دیگری برکشد و خود شراب می خورد و شراب دیگران می ریزد، جواب آن است که زشت دیگر بود و باطل دیگر. این از آن زشت باشد که مهتری دست بداشت نه از آن که این نشاید که اگر کسی روزه دارد و نماز نکند، این زشت باشد که از مهمتری دست بداشت، نه از آن که روزه داشتن باطل بود، لیکن از آن که نماز مهمتر است. همچنین کردن از فرمودن مهمتر است، ولیکن هردو واجب است و یکی دیگر در شرط نیست که این بدان ادا کند که گوید منع کردن از خمر بر وی واجب است با آن که وی نخورد، چون خورد این واجب از او بیفتد، و این محال بود.
و اما شرط دوم و آن دستوری سلطان و منشور حسبت نوشتن. این نیز شرط نیست که بزرگان سلف خود بر سلطانان و خلفا حسبت کرده اند و حکایت آن دراز شود. و حقیقت این مساله بدان معلوم شود که درجات حسبت بشناسی و حسبت را چهار درجه است:
درجه اول پند دادن است و ترسانیدن به خدای عزوجل و ان خود بر همه مسلمانان واجب است، به منشور چرا حاجت آید؟ بلکه فاضلترین عبادتی آن است که سلطان را پند دهد و به خدای تعالی بترساند.
درجه دوم سخن زشت است، چنان که گوید، «یا فاسق، یا ظالم، یا احمق یا جاهل، از خدای نترسی که چنین کنی؟» و این سخنها همه راست است و درست در حق فاسق گفتن، به هیچ منشور حاجت نیست.
درجه سیم آن که به دست منع کند، شراب بریزد دور باب بشکند و دستار ابریشمین از سر وی برگیرد و این همچون عبادت واجب است. و هر چیزی که در باب اول روایت کردیم ذلیل کند، بر آن که هرکه مومن است وی را این سلطنت داده است شرع بی دستوری سلطان.
درجه چهارم آن که بزند و به زدن هم بیم کند و باشد که چون آن قوم در مقابله آیند و به مدد حاجت افتد، قومی را جمع کند و این باشد که به فتنه ادا کند چون بی دستوری سلطان باشد اولیتر آن بود که این بی دستوری سلطان نبود.
و نه عجب اگر درجات حسبت بگردد که اگر که اگر فرزندی بر پدر حسبت کند، وی را بیش از نصیحت به لطف مسلم نباشد. حسن بصری می گوید، «پند دهد و چون خشمگین خواهد شد خاموش باشد»، اما سخن درشت گفتن چون احمل و جاهل و مانند این نشاید، و زدن وی خود البته نشاید و کشتن وی اگرچه کافر بود و زدن در حد، اگرچه پسر جلاد باشد نشاید، این اولیتر بود. اگر تواند که خمر وی بریزد و جامه ابریشمین را درز باز کند و چیزی که از ادرار حرام ستده است به خداوند رساند و کوزه سیمین بشکند و صورت که بر دیوار نقش کرده باشند تباه کند و امثال این. ظاهر آن است که این روا بود اگرچه پدر خشمگین شود که کردن این حق است و خشم پدر باطل است و این مصرفی نیست در نفس پدر چون زدن و دشنام دادن و ممکن بود که کسی گوید که چون سخت رنجور خواهش شد پدر، نکند. حسن بصری رضی الله عنه می گوید، «چون خشمگین خواهد شد خاموش باشد و از وعظ دست بدارد».
و بدان که حسبت خواجه بر بنده و حسبت بنده بر خواجه و حسبت زن بر شوهر و حسبت رعیت بر سلطان همچنین بود که حسبت فرزند بر پدر که این حقوق همه موکد است عظیم اما حسبت شاگرد بر اوستاد آسان تر است، چه آن حرمت به مجرد دین است، چون بدان علم که از وی آموخته است کار کند محال نباشد، بلکه عالم که به علم خویش کار نکند حرمت خویش فرو نهاده باشد.
رکن دوم (آنچه حسبت در وی بود)
بدان که هرکاری که منکر بود و در حال موجود باشد و محتسب بی تجسس آن بشناسد و ناشایستگی آن به یقین معلوم باشد، حسبت در وی روا بود، و از این جمله چهار شرط در وی معلوم شود:
شرط اول آن که منکر باشد، اگرچه معصیت نباشد و اگر چه صغیره بود که اگر دیوانه یا کودکی را بیند که با بهیمه ای صحبت می کند، منع باید کرد، اگرچه این را معصیت نگویند که ایشان مکلف نه اند، ولیکن این فعل خود در شرع منکر است و فاحش. و اگر دیوانه را بیندکه شراب می خورد یا کودک را بیند که مال کسی تلف می کند، هم منع باید کرد. و آنچه معصیت بود، اگرچه صغیره باشد، حسبت باید کرد، چون عورت برهنه کردن در گرمابه و از پس زنان نگریستن و به خلوت با ایشان ایستادن و انگشتری زرین و جامه ابریشمین داشتن و از کوزه سیمین آب خوردن و مثل این صغایر همه حسبت باید کردن؛
شرط دوم آن که معصیت در حال موجود بود، اما اگر کسی فارغ شد از خمر خوردن، پس از آن نشاید وی را رنجانیدن جز به نصیحت کردن. اما حد زدن جز سلطان را نشاید. همچنین کسی که عزم کند که امشب شراب بخورد نشاید وی را رنجانیدن، جز نصیحت کردن که باشد که نخورد. و چون گوید نخواهم خورد، نشاید گمان بد بردن. اما چون با زنی به خلوت بنشیند، حسبت روا بود پیش از آن که قرار شود، چه خلوت نفس معصیت است؛ بلکه اگر در گرمابه زنان بایستد تا چون بیرون می آیند می نگرد، حسبت باید کرد که این ایستادن معصیت است.
شرط سیم آن که معصیت ظاهر بود بی تجسس محتسب، اما تجسس نشاید و هر که در خانه شد و در ببست، نشاید بی دستوری در شدن و طلب کردن تا چه می کند و از راه در و بام گوش داشتن تا آواز رود شنود و حسبت کند، بلکه هر چه خدای تعالی بپوشانید پوشیده باید داشت، مگر که آواز رود و آواز مستان بیرون می رسد، آنکه روا باشد بی دستوری در شدن و حسبت کردن. و اگر فاسقی چیزی در زیر دامن می برد و روا بود که خمر باشد، نشاید که گوید بنمای تا ببینم که چیست. این تجسس بود و چون ممکن است که خمر نباشد نادیده پندارد، اما اگر بوی خمر بیاید روا بود که بریزد، و اگر بربطی دارد که بزرگ بود و جامه باریک بود که بتوان دانست، روا بود که بیفکند و اگر ممکن است که چیزی دیگر است نادیده باید انگاشت.
و قصه عمر که به بامس فرو شد و یکی را دید با زنی و با خمر، در کتاب حقوق صحبت بیاوردیم و معروف است. و یکی روز بر منبر مشلورت با صحابه کرد که بگویید که اگر امام به چشم خویش منکری بیند روا بود که حد زند؟ گروهی گفتند، « روا باشد ». علی (ع) گفت، « این کاری است که خدای عزوجل در دو عادل بسته است، به یک تن کفایت نیفتد و روا نداشت که امام به علم خویش در وی کار کند و واجب داشت پوشیدن».
شرط چهارم آنکه معلوم بود به حقیقت که آن ناشایست است، نه به گمان و اجتهاد، پس شافعی مذهب را روا نبود که بر حنفی مذهب اعتراض کند که بی ولی نکاح کند و شفعه جوار ستاند و امثال این، اما اگر شافعی مذهب نکاح که بی ولی کند با نبیذ خرما خورد، بر وی اعتراض روا بود که مخالفت کردن صاحب مذهب خویش نزدیک هیچ کس روا نبود.
و گروهی گفته اند که حبست در خمر و زنا و چیزی روا بود که حرامی آن به اتفاق و یقین بود، نه آن که به اجتهاد بود. و این درست نیست که اتفاق محصلان آن است که هر که به خلاف اجتهاد خویش یا به خلاف اجتهاد صاحب مذهب خویش کار کند عاصی است. پس این به حقیقت حرام است هرکه را که درقبله اجتهاد به جهتی ادا کند که پشت به آن جانب کند و نماز گزارد. و عاصی بود اگر چه دیگری می پندارد دیگری می پندارد که وی مصیب است و آن که می گوید که روا بود هر کسی مذهب هر که خواهد فراگیرد، سخنی بیهوده است، اعتماد را نشاید، بلکه هر کسی مکلف است بدانکه به ظن خویش کارکند و چون ظن وی این بود مثلا که شافعی عالمتر است، وی را در مخالفت وی هیچ عذر نباشد جز مجرد شهوت.
اما مبتدع که وی خدای را جسم گوید و قرآن را مخلوق گوید، و گوید خدای را نتوان دید،و امثال این، بر وی حسبت باید کرد، اگر چه بوحنیفه و مالک حسبت نکنند، که خطای آن قوم قطع است و در فقه خطا به قطع معلوم نشود. ولیکن بر مبتدع حسبت در شهری باید کرد که مبتدع غریب و نادر بود بیشتر مذهب سنت دارند، اما چون دو گروه باشند و اگر تو بر مبتدع حسبت کنی، وی نیز بر تو حسبت کند و به فتنه ادا کند، این چنین نشاید الا به دستوری سلطان وقت.
رکن سیم (آن که حسبت بر وی بود)
و شرط وی آن است که مکلف بود تا فعل وی معصیت بود و او را حرمتی نباشد که مانع بود، چون پدر که حرمت وی مانع بود از حسبت کردن به دست و استخفاف اما اگر دیوانه و کودک را از فواحش منع کنیم، چنان که گفتیم این را نام حسبت نبود، بلکه اگر ستور را بینیم که غله مسلمانان می خورد منع کنیم برای نگاهداشت مال مسلمان، ولیکن این واجب نبود، مگر آنگاه که آسان بود و زیانی حاصل نیاید، برای حق مسلمانی، چنان که اگر مال کسی ضایع خواهد شد و او را شهادتی باشد و راه دور نباشد، بر وی واجب بود گواهی برای حق مسلمانان.
اما چون عاقل مال کس اتلاف کند، این ظلم بود و معصیت، اگر چه در وی رنجی باشد حسبت باید کرد که معصیت دست بداشتن و منع کردن بی رنج نباشد و لابد بباید کشید، مگر که رنجی بود که طاقت آن ندارد و از آن عاجز آید. و مقصود از حسبت کردن اظهار شعایر اسلام است، پس تحمل رنج در این واجب است. مثلا اگر جایی خمر بسیار بود و تا آن بریزد مانده خواهد شد، واجب آید و اگر گوسفندان بسیار غله مسلمانی می خورند و چون گوسفندان را از غله بیرون میکند روزگار وی تباه می شود، نشاید که روزگار خود در عوض مال کسی دیگر بر باد دهد، اما واجب بود که در عوض دین بدهد و از معصیت منع کند.
و در حسبت نیز همه رنجی تحمل کردن واجب نیاید که در آن نیز تفصیلی است و تفصیل آن است که اگر عاجز بود معذور بود و جز انکار به دل واجب نیاید، اما اگر عاجز نبود ولکن ترسد که وی را بزنند و یا داند که از سخن وی فایده ای نخواهد بود، این را چهار صورت است:
یکی آن که داند که وی را بزنند و از معصیت دست ندارند، بر وی واجب نبود، ولکن مباح بود که به دست یا زبان احتساب کند و بر زخم صبر کند، بلکه بر این ثواب باید که در خبر است که هیچ شهید از آن فاضلتر نیست که بر سلطان ظالم حسبت کند و وی را بکشند.
دوم آن که داند که معصیت منع تواند کرد و هیچ بیم نبود قادر مطلق این بود و اگر نکند عاصی باشد.
سیم آن که معصیت دست بندارد و لیکن او را توانند زد، حسبت کردن به زبان واجب بود تعظیم شرع را که چنان که از انگار به دل عاجز نیست از انکار به زبان هم که سخن وی شاید بشنوند عاجز نیست.
چهارم آن که معصیت را باطل تواند کرد، ولیکن او را بزنند، چنان که سنگی بر قرابه یا خنب و رباب و چنگ زندو بشکند. این واجب نیاید، لیکن در حسبت کردن اگر او را برنجانند آن رنج کشیدن و صبر کردن فاضلتر. اگر کسی گوید که خدای می فرماید، « و لاتلقوا بایدیکم الی التهلکه خویشتن در تهلکه میافکنید»، جواب آن است که ابن عباس می گوید که مال نفقه کنید در راه خدای تا هلاک نشوید. و براء بن عاذب می گوید، « معنی آن است که گناه کند و آنگاه گوید توبه من قبول نکنند». و ابو عبیده می گوید، « معنی آن است که گناه کند و پس از آن هیچ خیر نکند. »
و بر جمله روا بود که یک مسلمان خویشتن را بر صف کفار زند و جنگ می کند تا کشته شود، اگر چه خویشتن را در تهلکه افکنده باشد، لیکن چون در آن فایده باشد که او نیز کسی را بکشد تا دل کفار شکسته شود. و گویند که مسلمان همه همچنین دلاور باشند، در این ثواب باشد، اما اگر نابینایی یا عاجزی خود را بر صف زند روا نبود که این خود را بی فایده هلاک کردن بود.
و همچنین اگر حسبت جایی که وی را بزنند و برنجانند و معصیت دست بندارند، و بر آن صلابت که وی فرا نماید دردی و شکستی در دل فاسقان پدید نخواهد آمد و کسی را رغبت خیری نخواهد بود، هم نشاید که ضرری احتمال کردن بی فایده ای روا نبود.
و در این قاعده دو اشکال است: یکی آن که بسیار است که هراس او از بددلی و گمان بد بود و دیگر آن که باشد که از زدن نترسد، لیکن از جاه و مال و رنج خویشان ترسد اما در اول آن است که اگر به غالب ظن داند که او را بزنند معذور باشد و اگر غالب ظن آن بود که نزنند، هرگز در این معذور نباشد که این احتمال و گمان بد هرگز برنخیزد و اگر شک بود، محتمل بود که گوییم حسبت واجب است به یقین و به شک نخیزد و باشد که گوییم، « حسبت خود جایی واجب آید که غالب سلامت بود، اما اشکال دیگر آن است که ضرری که باشد، گاه بود که بر مال بود یا بر جاه یا بر تن یا بر خویشان و شاگردان یا بیم آن باشد که بدو دراز کنند یا بیم آن بود که در فایده دینی و دنیایی بر وی بسته آید و اقسام این بسیار است و هر یکی را حکمی است و آنچه در حق خود ترسد دو قسم است :
یکی آن که ترسد که چیزی در مستقبل حاصل نیاید، چنان که اگر بر استاد حسبت کند در تعلیم او تقصیر کند و اگر بر طبیب حسبت کند علاج او را تیمار ندارد و اگر بر خواجه حسبت کند ادرار او بازگیرد و یا چون وی را کاری افتد حمایت نکند، این همه آن است که بدین معذور نباشد که این ضرری نیست، بلکه هراس فوت شدن زیادتی است در مستقبل. اما اگر در وقتی بود که بدان محتاج باشد چنان که بیمار بود و طبیب جامه ابریشمین دارد، اگر حسبت کند نزد او نیاید و یا درویش و عاجز بود و قوت و توکل ندارد و یک کس بود که او را نفقه می دهد، اگر حسبت کند بازگیرد یا در دست شریری مانده باشد و یک تن بود که او را حمایت می دارد. این حاجتها در وقت است. بعید نبود اگر او را بدین عذرها رخصت دهیم در خاموشی که این ضرر در وقت ظاهر است، ولیکن به احوال بگردد و این به اندیشه و اجتهاد تعلق دارد. باید که دین خود را نظر کند و احتیاط به جای آرد تا بی ضرورت از حسبت دست بندارد.
قسم دوم آن بود که ترسد که چیزی که حاصل است فوت شود، چنان که مال فوت شود، بدانکه داند که مال بستانند و سرای او خراب کنند یا سلامت فوت شود که بزنند یا جاه فوت شود بدانکه مثلا برهنه در بازارش برند، اگر ترسد، در این همه معذور بود. اما اگر بر چیزی ترسد که در مروت قدح نکند، لیکن تجمل و رعونت را زیان دارد، چنان که پیاده به بازار برند و نگذارند که جامه تجمل پوشد یا در روی او سخت درشت گویند، این همه زیادتی جاه بود و به چنین اسباب معذور نباشد که مواظبت بر چنین کارها محمود نیست در شرع، اما حفظ مروت محمود است در شرع.
اما اگر از آن ترسد که او را عیب کنند وزبان دراز کنند و دشمن گیرند و در کارها او را متابعت نکنند، شک نیست که این عذری باشد که هیچ حسبت از این خالی نبود، مگر آن معصیت غیبت بود و داند که اگر حسبت کند دست از آن بندارند و او را نیز غیبت کردن گیرند و در معصیت درافزایند، آنگاه در این عذر روا بود.
اما اگر از این معانی ترسد در حق پیوستگان و خویشان خود، چون زاهدی که داند که او را نزنند و مال ندارد که بستانند، لیکن به انتقام او خویشان و متصلان او را برنجانند، او را نشاید حسبت کردن، چه ضرر در حق خود شاید و در حق دیگران نشاید، بلکه نگاه داشتن حقوق ایشان حق دین بود و این نیز مهم باشد.
رکن چهارم (چگونگی احتساب است)
بدان که حسبت را هشت درجه است:
اول دانستن حال، آنکه تعریف کردن آنکس را، آنگاه پند دادن، آنگاه سخن درشت گفتن، آنگاه به دست تغیر کردن، آنگاه به زخم بیم کردن و تهدید کردن، آنگاه سلاح برکشیدن و یاوران خواستن و حشر کردن و در این ترتیب نگاه داشتن واجب است:
درجه اول
دانستن حال است. باید که اول به یقین و تحقیق بداند که بی تجسس ظاهر باشند و از در و بام گوش ندارد و از همسایگان سوال نکند و اگر چیزی در زیر دامن دارند دست فراز نکند، بلکه آنگاه که آواز رود شنود یا بوی خمر شنود یا بیند، آنگاه حسبت کند. و اگر دو عادل او را خبر دهند قبول کند و روا باشد که بی دستوری در خانه شود و به قول دو عادل، اما به قول یک عادل آن اولیتر که نشود که سرای ملک اوست و به قول یک عادل حق ملک او باطل نشود. و گویند که نقش انگشتری لقمان این بود که پوشیدن آنچه دیدی به عیان، اولیتر از رسوا کردن به گمان.
درجه دوم
تعریف است که باشد که کسی کاری کند و نمی داند که نشاید که روستایی در مسجد نماز کند و رکوع و سجود تمام به جای نیاورد یا در کفش او نجاست بود و نداند، اگر دانستی که این نماز درست نیست خود نکردی، پس او را بباید آموخت و ادب آن این است که به لطف آموزد تا او را رنجور نشود که رنجانیدن مسلمانان بی ضرورتی نشاید و هرکه را چیزی بیاموختی، او را به جهل و نادانی صفت کردی و عیب او فرا چشم او داشتی و این جراحت را بی مرهمی احتمال نتوان کرد و مرهم آن بود که عذری فراپیش داری و گویی که هرکه از مادر بزاید عالم نبود، لیکن بیاموزد و هرکه نداند تقصیری بود که از مادر و پدر و اوستاد باشد. مگر که در ناحیت شما کسی نیست که به شما آموزد؟ و به این و امثال این دل او خوش کند و هرکه چنین نکند تا کسی برنجد مثل او چون کسی بود که خون از جامه به بول می شوید یا خواهد که خیری بکند و شری کرده باشد.
درجه سیم
وعظ و نصیحت بود به رفق نه به عنف که چون داند که حرام است، در تعریف فایده نبود، تخویف باید کرد و لطف در این آن باشد که مثلا چون کسی غیبت می کند، گوید کیست از ما که در وی عیبی نیست، پس به خویشتن مشغول بودن اولیتر یا خبری برخواند در غیبت.
و اینجا آفتی عظیم است که از آن سلامت نیابد الا کسی که موفق بود، چه در نصیحت کردن دو شرف است: یکی آن که عز علم و ورع خویش اظهار کند، دیگر عز تحکم و علو رفعت خود بر آن کس نمودن. و این هر دو از دوستی جاه خیزد و این طبع آدمی است و غالب آن باشد که او پندارد که وعظ می دهد و طاعت شرع می دارد و به حقیقت طاعت شهوت و جاه داشته است و معصیت که بر وی رفته است، از آنچه آنکس می کند، باشد که بتر بود و باید که به خود نظر کند، اگر توبه آنکس از سر نصیحت دیگری دوست تر دارد از آن که از نصیحت او و نصیحت خود را کاره است، خود نصیحت او را مسلم است و اگر آن دوست تر دارد که به قول او دست بدارد، باید که از خدای ترسد، چه بیم آن است که بدین نصیحت به خد دعوت می کند نه به حق.
داوود طایی را گفتند، «چه گویی که کسی در نزدیک سلطان شود و حسبت گند؟» گفت، «ترسم که به تازیانه بزنندش.» گفتند، «قوت آن دارد.» گفت، «ترسم که بکشدش.» گفتند، «قوت آن دارد.» گفت، «ترسم از آن علت عظیم ترین و آن عجب است.» بوسلیمان دارانی گفت، «بر فلان خلیفه انکار خواستم کرد و دانستم که بکشد و از آن نترسیدم، ولیکن مردمان بسیار بودند. ترسیدم که خلق مرا بینند در آن صدق و صلابت و آن نظر خلق در دل من شیرین شود، آنگاه بی اخلاص کشته شوم.»
درجه چهارم
سخن درشت گفتن است و در این دو ادب است: یکی آن که تا به تلطف می تواند گفت و به کفایت بود، درشت نگوید و دیگر آن که فحش نگوید و جز راست نگوید و جز ظالم و فاسق و احمق نگوید که هرکه معصیت کند احمق بود که رسول گفت، «زیرک آن است که حساب خود برگیرد و سوی مرگ می نگرد و احمق آن بود که از پس هوای خود شود و خویشتن را عشوه دهد و امید دارد که از او درگذارند». و سخن درشت آن وقت روا بود که داند که فایده ای خواهد داد. چون داند که فایده نکند، روی ترش کند و به چشم حقارت به وی نگرد و از او اعراض کند.
درجه پنجم
تغیر کردن به دست و در این دو ادب است: یکی آن که تا تواند آن کس را فرماید که تغیر کند، مثلا او را گوید تا درز جامه دیبا باز کند و از زمین غصب بیرون شود و خمر بریزد و از فرش دیبا برخیزد و اگر جنب است از مسجد بیرون شود. ادب دوم آن که اگر از این عاجز آید وی را بیرون کند و ادب این آن است که بر کمترین اقتصار کند، چون دست تواند گرفت که بیرون کند ریش نگیرد و پای نگیرد و نکشد و چون چنگ بیند بشکند و ریزه ریزه نکند و درز آهسته باز کند تا بندرد و جای شراب نشکند. اگر تواند که بریزد و اگر نتواند روا باشد که سنگی بر او زند و بشکند و حق آن مال باطل شود و اگر آبگینه سر تنگ باشد و اگر به ریختن مشغول شود او را بگیرند و بزنند، روا بود که بشکند و به یک سو شود. و در ابتدای تحریم خمر فرموده اند به شکستن جای خمر، ولیکن آن منسوخ است و نیز گفته اند که آن اوانی بود که جز خمر ار نشاید، اما امروز بی عذری شکستن آن روا نبود و هرکه بشکند بر او تاوان بود.
درجه ششم
تهدید باشد، چنان که گوید، «بریز آن خمر را وگرنه سرت را بشکنم و با تو چنین و چنین کنم، و این آن وقت بود روا بود که بدین حاجت آید و به لطف بنریزد و ادب این دو چیز بود:
یکی آن که به چیزی تهدید نکند که روا نباشد، چنان که گوید، «جامه تو بدرم و خانه تو بکنم و زن و فرزند تو را برنجانم». و دیگر آن گوید که تواند کرد تا دروغ نباشد و نگوید، «برادر کنم و گردن بزنم» و مانند این، اینهمه دروغ بود. اما اگر مبالغتی زیادت کند از آن که عزم دارد و داند که از آن هراسی حاصل آید، برای این مصلحت را شاید، چنان که اگر میان دو تن صلح خواهد داد، اگر زیادت و نقصانی راه یابد در سخن، روا بود.
درجه هفتم
زدن باشد به دست و به پای و به چوب و این روا بود به وقت حاجت و به قدر حاجت و وقت حاجت آن بود که دست از معصیت بندارد بی زخم چون دست بداشت زخم نشاید که عقوبت پس از معصیت تعزیز باشد و حد و جز سلطان را نرسد. و ادب این آن است که تازدن به دست کفایت بود به چوب نزند و بر روی نزند و اگر کفایت نشود روا بود که شمشیر برکشد و اگر کسی دست در زنی زده باشد و دست از وی ندارد الا از بیم تیغ، روا بود که تیغ برهنه کند و اگر میان او و محتسب جویی بود، تیر بر کمان نهد و گوید، «دست بدار، وگرنه بزنم.» آنگاه اگر دست بندارد، لیکن باید که دست فراران و ساق دارد و از جایی که باخطر بود حذر کند.
درجه هشتم
آن که اگر محتسب تنها بسنده نیاید حشر کند و مردم فراهم آرد و جنگ کند و باشد که فاسقان نیز قومی جمع سازند و به قتال ادا کند گروهی گفته اند، «چون چنین بود بی دستور سلطان نشاید، چون از این فتنه خیزد و به قتال ادا کند». و گروهی گفته اند، «چنان که روا بود که گروهی بی دستوری امام به غزای کفار شوند، روا بود که به جنگ فاسقان روند و محتسب را نیز اگر بکشند شهید بود».
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۷۴ - آداب محتسب
بدان که محتسب را از سه خصلت چاره نیست: علم و ورع و حسن خلق که چون علم ندارد منکر از معروف باز نشناسد و چون ورع نبود اگرچه باز شناسد کار به غرض کند و چون خلق نیکو نبود چون او را برنجانند و خشم او برآید خدای را فراموش کند و برحد بنایستد و آنچه کند به نصیب نفس کند نه به نصیب حق، حسبت او معصیت گردد.
و از این بود که امیر المومنین رضی الله عنه علی کافری بیفکند تا بکشد، وی آب دهان در وی پاشید، بازگشت و نکشت و گفت، «خشمگین شدم، ترسدم که برای خدای تعالی نکشته باشم». و عمر یکی را دره بزد، آنکس دشنام داد، دیگرش نزد گفتند، «چرا تقصیر کردی؟» گفت، «تا این زمان او را به حق زدم، اکنون که او دشنام داد اگر بزنم به قهر زده باشم».
و برای این گفت رسول (ص)، حسبت نکند الا مردی که فقیه بود بدانچه فرماید و در آنچه نهی کند و حلیم بود در آنچه بفرماید و در آنچه نهی کند و رفیق بود در آنچه فرماید و در نچه نهی کند». و حسن بصری گوید، «هرچه بخواهی فرمود، باید که اول فرمانبردار تو باشی که بدان کار کنی»، و این از ادب است، اما شرط نیست که رسول (ص) را پرسیدند که امر معروف و نهی از منکر نکنیم تا اول همه به جای نیاوریم؟ گفت نه، اگر همه به جای نیاورده باشد حسبت بازمگیرید.
و از آداب محتسب آن است که صبور باشد و تن در رنج دردهد که خدای تعالی می گوید، «و امر بالمعروف و انه عن المنکر و اصبر ما اصابک» و هرکه به رنج صبر نتواند کرد، حسبت نتواند کرد.
و از آداب مهم یکی آن است که اندک علایق و کوتاه طمع بود که هر جا طمع آمد حقیقت باطل شد. یکی از مشایخ عادت داشتی که هر روز از قصابی غدد فراستدی برای گربه یک روز منکری دید از قصاب اول با خانه آمد و گربه را بیرون کرد. آنگها برقصاب حسبت کرد قصاب گفت، «مادام که عدد می خواهی احتساب نتوانی کرد»، گفت، «من اول گربه بیرون کردم آنگاه به حسبت آمدم».
و هرکه خواهد که مردمان او را دوست دارند و بر او ثنا گویند و از او خشنود باشند حسبت نتواند کرد. کعب اخبار به ابو مسلم خولانی گفت، «حال تو در میان قوم تو چگونه است؟» گفت، «نیکو»، گفت، «در توریه می گوید که هرکه حسبت کند حال او در میان قوم او زشت بود.» گفت، «توریه راست می گوید که حسبت کند هرکه همچنین بود و ابو مسلم دروغ می گوید.»
و بدان که اصل حسبت آن است که محتسب اندوهگین بود برای آن عاصی که براو آن معصیت می رود و به چشم شفقت نگرد و او را همچنان منع کند که کسی فرزند خود را و رفق نگاه دارد. یکی بر مامون حسبت کرد و سخن زشت گفت. گفت، «ای جوانمرد خدای بهتر از تو به بتر از من فرستاد و گفت سخن نرم گو.» و موسی و هارون را علیهما السلام به فرعون فرستاد و گفت، «فقولا له قولا لینا سخن نرم گویید تا باشد که قبول کند.» بلکه باید که به رسول اقتدا کند که برنایی به نزدیک وی آمد و گفت یا رسول الله! مرا دستوری ده تا زنا کنم.» یاران همه بانگ برآوردند و قصد او کردند. رسول (ص) گفت، «دست بدارید.»او را نزدیک خود نشاند چنان که زانو به زانو بازداد و گفت، «یا جوانمرد! تو روا داری که کسی با مادر تو این کار کند؟» گفت، «نه» گفت، «مردمان نیز روا ندارند.» و گفت نیز، «روا داری که با دختر تو کند؟» گفت، «نه» گفت، «مردمان نیز روا ندارند.» و گفت، «روا داری که کسی با خواهر تو کند؟» گفت، «نه» گفت، «روا داری که کسی با عمه تو و خاله تو چنین کند؟» و یک یک برشمرد، گفت، «نه» رسول گفت، «مردمان نیز روا ندارند.» پس رسول به دل او فرود آرد و گفت، «بار خدایا دل او پاک گردان و فرج او را نگاه دار و گناه او را بیامرز.» مرد بازگشت و هیچ چیز بر او دشمن تر از زنا نبود.
و فضیل بن عیاض را گفتند که سفیان بن عیینه خلعت سلطان می ستاند. گفت، « او را در بیت المال حق بیش از آن است ». پس او را در خلوت نصیحت کرد، سفیان گفت، « یا علی، اگر چه ما از جمله صالحان نه ایم، لیکن صالحان را دوست داریم. » وصله بن اشیم نشسته بود با شاگردان. یکی بگذشت و ازار در زمین می کشید چنان که عادت متکبران عرب باشد و آن منهی است. اصحاب او قصد کردند که با او درشتی کنند. گفت، «خاموش باشید که من این کفایت کنم». آواز داد که یا برادر، مرا با تو حاجتی است. گفت، «چیست؟» گفت، «آن که ازار برترگیری». گفت، «نعم و کرامه». پس شاگردان را گفت، «اگر به درشتی گفتمی، گفتی که نخواهم کرد و دشنام نیز دادی».
و مردی دست در زنی زده بود و کاردی کشیده بود و هیچ کس زهره آن نداشت که به نزدیک وی بشود و آن زن فریاد می کرد. پس بشر حافی بگذشت، چنان که کتف او به کتف آن مرد باز آمد. مرد بیفتاد و از هوش برفت و عرق از او رفتن گرفت و زن خلاص یافت او را گفتند، «تو را چه شد؟» گفت، «ندانم. مردی به من بگذشت و تن او به من باز آمد و آهسته گفت، خدای می بیند که کجایی و چه می کنی. از هیبت این سخن از پای در آمدم.» گفتند، «آن بشر حافی بود». گفت، «آه که از خجالت در روی او نتوانم نگریست». و در حال او را تب گرفت و بیش از یک هفته نزیست.
و از این بود که امیر المومنین رضی الله عنه علی کافری بیفکند تا بکشد، وی آب دهان در وی پاشید، بازگشت و نکشت و گفت، «خشمگین شدم، ترسدم که برای خدای تعالی نکشته باشم». و عمر یکی را دره بزد، آنکس دشنام داد، دیگرش نزد گفتند، «چرا تقصیر کردی؟» گفت، «تا این زمان او را به حق زدم، اکنون که او دشنام داد اگر بزنم به قهر زده باشم».
و برای این گفت رسول (ص)، حسبت نکند الا مردی که فقیه بود بدانچه فرماید و در آنچه نهی کند و حلیم بود در آنچه بفرماید و در آنچه نهی کند و رفیق بود در آنچه فرماید و در نچه نهی کند». و حسن بصری گوید، «هرچه بخواهی فرمود، باید که اول فرمانبردار تو باشی که بدان کار کنی»، و این از ادب است، اما شرط نیست که رسول (ص) را پرسیدند که امر معروف و نهی از منکر نکنیم تا اول همه به جای نیاوریم؟ گفت نه، اگر همه به جای نیاورده باشد حسبت بازمگیرید.
و از آداب محتسب آن است که صبور باشد و تن در رنج دردهد که خدای تعالی می گوید، «و امر بالمعروف و انه عن المنکر و اصبر ما اصابک» و هرکه به رنج صبر نتواند کرد، حسبت نتواند کرد.
و از آداب مهم یکی آن است که اندک علایق و کوتاه طمع بود که هر جا طمع آمد حقیقت باطل شد. یکی از مشایخ عادت داشتی که هر روز از قصابی غدد فراستدی برای گربه یک روز منکری دید از قصاب اول با خانه آمد و گربه را بیرون کرد. آنگها برقصاب حسبت کرد قصاب گفت، «مادام که عدد می خواهی احتساب نتوانی کرد»، گفت، «من اول گربه بیرون کردم آنگاه به حسبت آمدم».
و هرکه خواهد که مردمان او را دوست دارند و بر او ثنا گویند و از او خشنود باشند حسبت نتواند کرد. کعب اخبار به ابو مسلم خولانی گفت، «حال تو در میان قوم تو چگونه است؟» گفت، «نیکو»، گفت، «در توریه می گوید که هرکه حسبت کند حال او در میان قوم او زشت بود.» گفت، «توریه راست می گوید که حسبت کند هرکه همچنین بود و ابو مسلم دروغ می گوید.»
و بدان که اصل حسبت آن است که محتسب اندوهگین بود برای آن عاصی که براو آن معصیت می رود و به چشم شفقت نگرد و او را همچنان منع کند که کسی فرزند خود را و رفق نگاه دارد. یکی بر مامون حسبت کرد و سخن زشت گفت. گفت، «ای جوانمرد خدای بهتر از تو به بتر از من فرستاد و گفت سخن نرم گو.» و موسی و هارون را علیهما السلام به فرعون فرستاد و گفت، «فقولا له قولا لینا سخن نرم گویید تا باشد که قبول کند.» بلکه باید که به رسول اقتدا کند که برنایی به نزدیک وی آمد و گفت یا رسول الله! مرا دستوری ده تا زنا کنم.» یاران همه بانگ برآوردند و قصد او کردند. رسول (ص) گفت، «دست بدارید.»او را نزدیک خود نشاند چنان که زانو به زانو بازداد و گفت، «یا جوانمرد! تو روا داری که کسی با مادر تو این کار کند؟» گفت، «نه» گفت، «مردمان نیز روا ندارند.» و گفت نیز، «روا داری که با دختر تو کند؟» گفت، «نه» گفت، «مردمان نیز روا ندارند.» و گفت، «روا داری که کسی با خواهر تو کند؟» گفت، «نه» گفت، «روا داری که کسی با عمه تو و خاله تو چنین کند؟» و یک یک برشمرد، گفت، «نه» رسول گفت، «مردمان نیز روا ندارند.» پس رسول به دل او فرود آرد و گفت، «بار خدایا دل او پاک گردان و فرج او را نگاه دار و گناه او را بیامرز.» مرد بازگشت و هیچ چیز بر او دشمن تر از زنا نبود.
و فضیل بن عیاض را گفتند که سفیان بن عیینه خلعت سلطان می ستاند. گفت، « او را در بیت المال حق بیش از آن است ». پس او را در خلوت نصیحت کرد، سفیان گفت، « یا علی، اگر چه ما از جمله صالحان نه ایم، لیکن صالحان را دوست داریم. » وصله بن اشیم نشسته بود با شاگردان. یکی بگذشت و ازار در زمین می کشید چنان که عادت متکبران عرب باشد و آن منهی است. اصحاب او قصد کردند که با او درشتی کنند. گفت، «خاموش باشید که من این کفایت کنم». آواز داد که یا برادر، مرا با تو حاجتی است. گفت، «چیست؟» گفت، «آن که ازار برترگیری». گفت، «نعم و کرامه». پس شاگردان را گفت، «اگر به درشتی گفتمی، گفتی که نخواهم کرد و دشنام نیز دادی».
و مردی دست در زنی زده بود و کاردی کشیده بود و هیچ کس زهره آن نداشت که به نزدیک وی بشود و آن زن فریاد می کرد. پس بشر حافی بگذشت، چنان که کتف او به کتف آن مرد باز آمد. مرد بیفتاد و از هوش برفت و عرق از او رفتن گرفت و زن خلاص یافت او را گفتند، «تو را چه شد؟» گفت، «ندانم. مردی به من بگذشت و تن او به من باز آمد و آهسته گفت، خدای می بیند که کجایی و چه می کنی. از هیبت این سخن از پای در آمدم.» گفتند، «آن بشر حافی بود». گفت، «آه که از خجالت در روی او نتوانم نگریست». و در حال او را تب گرفت و بیش از یک هفته نزیست.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۷۵ - باب سیم
بدان که در این روزگار عالم پر از منکرات است و خلق نومید شده اند که این صلاح پذیر و به سبب آن که بر همه قادر نه اند از آنچه قادرند نیز معرض اندکسانی که اهل دین اند چنین اند، اما اهل غفلت خود بدان راضی اند. و روا نباشد که بدانچه بینی خاموش باشی و ما به هر جنسی از آن اشارت کنیم که جمله آن گفتن ممکن نگردد و این منکرات بعضی در مسجدهاست و بعضی در بازارها و بعضی در راهها و بعضی در گرمابه ها و بعضی در خانه ها.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۸۱ - اصل دهم
بدان که ولایت داشتن کار بزرگی است و خلافت حق است در زمین چون بر سبیل عدل بود. و چون از عدل و شفقت خالی بود خلافت ابلیس لعنته الله هیچ سبب فساد عظیم تر از ظلم والی نیست. و اصل ولایت داشتن علم و عمل است و علم ولایت دراز است. اما عنوان علمها آن است که والی باید که بداند که او را بدین عالم برای چه آورده اند و قرارگاه او چیست و دنیا منزلگاه اوست نه قرارگاه او. و او بر صورت مسافری است که رحم مادر بدایت منزل اوست و لحد گور نهایت او. و هر سالی و هر ماهی و روزی که می گذرد از عمر او، چون مرحله ای است که بدان نزدیک می شود به قرارگاه خود و هرکه را به قنطره ای گذر باید کرد. چون به عمارت قنطره روزگار به سر برد و منزلگاه فراموش کند بی عقل بود و عاقل آن بود که در منزل دنیا جز به زاد راه مشغول نشود و از دنیا به قدر ضرورت و حاجت قناعت کند. و هرچه بیش از آن بود همه زهر قاتل بود و به وقت مرگ خواهد که همه خزاین او پرخاکستر بود، پس هرچند جمع بیش کند درد و حسرت بیش بود و نصیب او جز به قدر کفایت نبود و باقی همه وزر و بال آن جهان باشد و در وقت مرگ جان کندن بر او سخت تر بود، و این آن وقت بود که حلال بود و اگر از حرام بود خود عذاب و عقوبت بر این حسرت بگذارد.
و ممکن نیست از شهوات دنیا صبر کردن الا به ورع، ولیکن چون ایمان درست بود بدانکه به سبب این لذت که روزی چند باشد و منغص و مکدر بود، لذات آخرت فوت خواهد شد. و آن پادشاهی بی نهایت است که هیچ کدورت را بدان راه نیست. صبر کردن روزی چند آسان بود همچنان که کسی معشوقی دارد با او گویند اگر امشب نزدیک او شوی هرگز او را نبینی و اگر امشب صبر کنی هزار شب او را به تو تسلیم کنیم بی رقیب و بی نگاهبان، اگرچه عشق به افراط بود، صبر یک شب بر او آسانتر شود بر امید هزار شب.
و مدت دنیا هزار یک آخرت نیست، بلکه خود هیچ نسبت ندارد که آن را نهایت نیست. و دراز ابد در وهم نیاید. چه اگر تقدیر کنی که هفت آسمان و زمین پرگاورس کنی و به هر هزار سال مرغی از آن یک دانه برگیرد آن جمله گاورس برسد و از ابد هیچ چیز نرسد. پس از عمر آدمی، اگر به مثل صد سال بزید و روی زمین شرقا و غربا او را مسلم شود و صافی بی منازعی، آنرا چه قدر باشد در جنب عمر آخرت بی نهایت پس چون هر کسی را از دنیا اندکی مسلم باشد و آن نیز منغص و مکدر بود و در هرچه بود بسیار خسیسان منازع او باشند، چه واجب کنند که پادشاهی را بر این کار خسیس و منغص بفروشد؟
این معنی باید که والی و غیر والی بر دل خود تقریر می کند تا بر وی آسان شود روزی چند صبر کردن از شهوت دنیا و شفقت بردن بر رعیت و نیکو داشتن بندگان خدای و خلیفتی پادشاه اکبر به جای آوردن. چون این بدانست، باید که به ولایت داشتن مشغول شود، چنان که فرموده اند، نه بر آن وجه که صلاح دنیا باشد که هیچ عبادت و قربت نزد خدای بزرگتر از ولایت با عدل نیست. رسول (ص) گوید، «یک روز از عمر سلطان عادل فاضلتر از عبادت شصت ساله بر دوام». و آن هفت کس که در خبر است که فردا در سایه حق تعالی باشند، اول سلطان عادل است. و رسول (ص) گفت، «سلطان عادل را هر روز عمل شصت صدیق مجتهد در عبادت رفع کنند و به آسمان برند». و گفت، «دوست ترین و نزدیکترین به خدای اما عادل است. و دشمن ترین و معذب ترین امام جابر است». و گفت، «بدان خدای که نفس محمد به ید قدرت اوست که هر روزی والی عادل را چندان عمل رفع کنند که عمل جمله رعیت او باشد و هر نمازی از آن او به هفتاد هزار نماز دیگران برگیرند». چون چنین بود، چه غنیمت بیش از آن که ایزد تعالی کسی را منصب ولایت دهد و او را خلیفه و نایب خود سازد تا یک ساعت او به عمر دیگران برآید؟ چون کسی حق این نشناسد و به ظلم و هوا و شهوت راندن مشغول باشد، معلوم بود که مستحق سخط گردد و این عدل بدان راست آید که ده قاعده نگاه دارد.
قاعده اول
آن که در واقعه ای که او را پیش آید تقدیر کند که او رعیت است و دیگری والی. هرچه خود را نپسندد هیچ مسلمان را نپسندد و اگر پسندد غش و خیانت کرده باشد در ولایت داشتن. روز بدر رسول (ص) در سایه بود، جبرئیل آمد و گفت، «خدای می گوید، تو در سایه ای و یاران تو در آفتاب؟» بدین قدر با او عتاب کردند. و رسول (ص) گفت، «هرکه خواهد که از دوزخ خلاص یابد و در بهشت قرار گیرد، باید که مرگ او را دریابد بر کلمه لااله الاالله. و بدانکه هرچه خود را نپسندد هیچ مسلمان را نپسندد». و گفت، «هرکه بامداد برخیزد و او را جز خدای همتی دیگر باشد، نه مرد خدای است، و اگر از کار مسلمانان و تیمار داشت ایشان خالی بود از جمله ایشان نیست».
قاعده دوم
آن که انتظار ارباب حاجات بر درگاه خود خوار ندارد و از خطر آن حذر کند و تا مسلمانی را حاجتی می باید به هیچ عبادت نافله مشغول نشود که گزاردن حاجات در همه نوافل فاضلتر. یک روز عمر عبدالعزیر کار خلق می گزارد تا وقت نماز پیشین. مانده و ضجر شده بود. در خانه شد تا یک ساعت برآساید. پسر او گفت، «چه ایمنی که نه این ساعت مرگ دررسد و کسی بر درگاه تو منتظر حاجتی بود و تو مقصر باشی در حق او؟» گفت، «راست می گویی». در حال برخاست و بیرون شد.
قاعده سیم
آن که خویشتن عادت نکند که به شهوات مشغول شود، بدانکه جامه نیک پوشید و طعام خوش خورد، بلکه در همه چیزها باید که قناعت نگاه دارد که بی قناعت عدل ممکن نشود.
عمر خطاب رضی الله عنه سلمان را پرسید که چه می شنوی از احوال من که آن را کاره ای؟ گفت، «شنیدم که به یک بار دو نان خورش برخوان می نهی و دو پیراهن داری، یکی روز را و یکی شب را». گفت، «جز این نیز هست؟» گفت، «نه».
قاعده چهارم
آن که بنای همه کارها تا تواند بر رفق نهد نه به عنف. رسول (ص) گفت، «والی که با رعیت رفق کند فردا با او رفق کنند»، و دعا کرد و گفت، «بارخدایا هر والی که با رعیت رفق ورزد تو با او رفق کن و هرکه عنف کند تو با او عنف کن». و گفت، «نیکو چیزی است ولایت، کسی را که به حق آن قیام کند، و بد چیزی است ولایت، کسی را که در آن تقصیر کند».
و هشام بن عبدالملک از خلفا بود. از ابوحازم که از جمله علمای بزرگ بود پرسید، «چیست تدبیر نجات در این کار؟» گفت، «آن که هر درمی که بستانی از جایی بستانی که حلال بود و جایی بنهی که حق بود». گفت، «آن که طاقت دوزخ ندارد و بهشت دوست تر دارد».
قاعده پنجم
آن که جهد کند تا همه رعیت از او خشنود باشند با موافقت شرع به هم، رسول (ص) گوید، «بهترین ائمه آنند که شما را دوست دارند و شما ایشان را دوست دارید و بدترین آنند که شما را دشمن دارند و لعنت کنند و شما ایشان را لعنت کنید و دشمن دارید». و باید که والی بدان غره نشود که هرکه بدو رسد بر او ثنا گوید، پندارد که از او خشنودند که آن هم از بیم بود، بلکه باید که معتمدان را فرا کند تا تجسس می کنند و احوال او از خلق می پرسند که عیب خود از زبان مردمان توان داشت.
قاعده ششم
آن که رضای هیچ طلب نکند بر خلاف شرع که هرکه از مخالفت شرع ناخشنود باشد آن ناخشنودی او را زیان نخواهد داشت. عمر خطاب گوید، «هر روز که خیزم یک نیمه خلق از من ناخشنود باشند و لابد هرکه انصاف از وی بستانند ناخشنود بود، پس هر دو را خشنود نتوان کرد. و جاهل کسی بود که برای رضای خلق رضای حق فرو نهد». معاویه نبشت به عایشه که مرا وصیت کن و پند مختصر ده. عایشه نبشت که از رسول شنیدم که هرکه خشنودی خدای جوید به ناخشنودی خلق، خدای از او خشنود شود و خلق را از او خشنود گرداند و هرکه خشنودی خلق جوید، خدای ناخشنود شود و خلق را از او ناخشنود گرداند.
قاعده هفتم
آن که بداند که خطر ولایت داشتن صعب است و کار خلق خدای نیک کردن عظیم است و هرکه توفیق یابد که بدان قیام نماید سعادتی یافت که ورای آن هیچ سعادتی نبود، و اگر تقصیر کند شقاوتی یافت که کس مثل آن نبیند.ابن عباس رضی الله عنه گوید، «یک روز رسول (ص) را دیدم که بیامد و حلقه در کعبه بگرفت، و در خانه قومی بودند از قریش. پس گفت که ائمه و سلاطین از قریش باشند مادام که سه کار می کنند: چون از ایشان رحمت خواهند رحمت کنند، چون حکم خواهند عدل کنند و آنچه بگویند و هرکه چنین نکند، لعنت خدای و فریشتگان و جمله مردمان بر او باد و خدای از او نه فریضه قبول کند و نه سنت». پس بنگر که چگونه کاری عظیم بود که سبب آن هیچ عبادت قبول نکنند.
و رسول (ص) گفت، «هرکه میان دو کس حکم کند و ظلم کند، لعنت خدای بر ظالم باد». و گفت، «سه کس است که فردا شاه به ایشان ننگرد: سلطان دروغ زن و پیر زالی و گدای متکبر». و گفت یاران خود را که زود بود که جانب مشرق و مغرب فتح اوفتد و ملک شما گردد. عاملان آن نواحی در آتش باشند، الا آن که از حرام بپرهیزد و راه فتوی گیرد و امانت به جای آرد. و گفت، «هیچ بنده نیست که خدای تعالی بندگان خود بدو بسپارد و او با ایشان خیانت کند و شفقت و نصیحت به جای نیاورد که نه خدای تعالی بهشت بدو حرام گرداند». و گفت، «هر آنکسی که او را بر مسلمانان ولایت دادند و ایشان را چنان نگاه ندارد که اهل بیت خویش را، گو جای خویش از دوزخ فراگیر».
و گفت، «دو کس فردا از امت من از شفاعت محروم ماند: یکی سلطان ظالم و دوم مبتدع که غلو کند در دین تا از حد بیرون گذرد». و گفت، «عذاب صعب ترین در روز قیامت سلطان ظالم راست». و گفت، «پنج کس اند که خدای با ایشان به خشم باشد، اگر خواهد در این جهان خشم خود بر ایشان براند و اگر نه قرارگاه ایشان آتش بود: یکی امیر قومی که حق خویش از ایشان بستاند و انصاف ایشان از خود بندهد و ظلم از ایشان بازندارد و دیگر پیشرو قومی که ایشان او را طاعت دارند و او میان قوی و ضعیف سویت نگاه ندارد و سخن به میل گوید و دیگر مردی که زن و فرزند خویش را به طاعت خدای نفرماید و کارهای دین بر ایشان نیاموزد و باک ندارد که ایشان را طعام از هرجایی دهد و دیگر مردی که مزدوری فراگیرد و کار او تمام بکند و مزد او تمام بندهد و دیگر مردی که در کابین بر زن خود ظلم کند».
و عمر خطاب رضی الله عنه خواست که بر جنازه ای نماز کند. یکی فراپیش شد و نماز کرد. چون دفن کردند دست بر گور او نهاد و گفت، «بارخدایا، اگر عذابش کنی باشد که به تو عاصی شده باشد و اگر رحمت کنی محتاج رحمت توست. خنک تو ای مرد که نه امیر بودی و نه عریف و نه کاتب و نه عوان و نه جایی». آنگاه از چشم ناپدید شد، عمر بفرمود تا او را طلب کردند. نیافتند. گفتند، «آن خضر بود».
رسول (ص) گفت، «وای بر امیران، وای بر عریفان، وای بر امینان. اینها کسانی باشند که در قیامت خواهند که به ذوابه خویش از آسمان آویخته بودندی و هرگز عمل نکردندی». و گفت، «هیچ کس را برده کس ولایت ندهند که نه روز قیامت او را می آرند دست بغل برکشیده. اگر نیکوکار مرده باشد رها کنند و اگر نه علتی دیگر درافزایند».
و عمر گفت، «وای بر داور زمین از داور آسمان. روزی که او را بیند، مگر آن داد بدهد و حق بگزارد و به هوا حکم نکند و جانب خویشان خود نگاه ندارد و به بیم و امید حکم نکند، لیکن از کتاب خدای آینه سازد و پیش چشم خود بنهد و بدان حکم می کند». و رسول (ص) گفت، «روز قیامت والیان را بیارند، ایشان را گویند شما شبانان گوسفندان من بودید و خزانه داران ولایت و مملکت زمین بودید. چرا کسی را که حد زدید و عقوبت کردید بیش از آن کردید که من فرمودم؟ گویند بارخدایا از خشم آن که تو را خلاف کردند. پس گویند، چرا خشم شما از خشم من بیش باشد؟ و دیگری را بیارند و او را گویند چرا حد کم زدی؟ گوید بارخدایا مرا بر او رحمت آمد، گوید چرا باید که رحمت تو بیش از رحمت من باشد؟ و هردو را بگیرند، هم آن را که افزوده و هم آن را که کاسته و گوشه های دوزخ به ایشان بیا کنند».
حذیقه گوید، «من بر هیچ والی ثنا نگویم، نه آن که نیک بود و نه آن که بد بود. از او پرسیدند که چرا؟ گفت، زیرا که از رسول (ص) شنیدم که فردای قیامت همه والیان را بیارند و هم آن که ظالم بوده باشد و هم آن که عادل بوده باشد و همه را بر صراط بدارند و صراط را فرمایند تا ایشان را بیفشاند. یک افشاندن که هرکه در حکم جور کرده باشد یا در قضای حکومات رشوت ستده باشد یا گوش زیاده فرایک خصم داشته باشد، همه بیوفتند و می روند و تا هفتاد سال به دوزخ فرو شوند تا به قرارگاه خود رسند».
و در خبر است که داوود پیغمبر (ع) متنکر رفتی، چنان که کس ندانستی که وی است. بیرون آمدی و هرکه را دیدی از سیرت و زیست و معاش داوود می پرسیدی. روزی جبرئیل بر صورت مردی پیش او آمد. داوود از او نیز پرسید. جواب داد که نیکمردی است، اگر نه آن بودی که طعام از بیت المال می خوردی نه از دسترنج خود. او با محراب شد و می گریست و می گفت، «بارخدایا مرا پیشه و حرفتی بیاموز که از دسترنج خود خورم». حق تعالی جل جلاله او را زره گری بیاموخت.
و عمر خطاب به جای عسس خود شب می گردید تا هر کجا خللی بیند به تدارک آن مشغول شود و گفت، «اگر گوسفندی گرکن بر کناره فرات بگذرانند و روغن درنمالند، ترسم که در روز قیامت که روز حساب است مرا از آن بازپرسند». و باز آن که احتیاط و عدل او چنین بود که هیچ آدمی بدان نتواند رسید. عبدالله بن عمروعاص گوید، «من دعا کرده بودم که خدای تعالی در خواب عمر را فرا من نماید. پس از دوازده سال او را به خواب می آمد که چون کسی که غسل کرده غسل کرده باشد و ازار به خویشتن فراگرفته. گفتم یا امیر المومنین، چون یافتی خدای را؟ گفت یا عبدالله، چند است که از نزدیک شما بیامده ام؟ گفتم دوازده سال. گفت: تا اکنون در حساب بودم و بیم آن بود که کار من تباه ود، اگر نه آن بودی که رحمت او بودی. عمر چنین بود که در عالم از اسباب ولایت ذره ای بیش نداشت».
و بزرجمهر رسولی فرستاد تا بنگرد که این چگونه مرد است و سیرت وی چیست. چون به مدینه رسید گفت، «این ملک شما کجاست؟» گفتند، «ما را ملک نیست. ما را امیری است.» به دوازده بیرون شد. وی را دید در آفتاب خفته بر زمین و دره زیر سر نهاده و عرق از پیشانی وی رفته چنان که زمین تر شده بود. چون آن حال بدید بر دل وی عظیم اثر کرد که کسی همه ملوک عالم از وی بی قرار باشند و وی چنان باشد. پس گفت، «عدل بکردی، لاجرم ایمن بخفتی و ملک ما جور کرد، لاجرم همیشه ترسان باشد. گواهی دهم که دین حق دین شماست و اگر آن است که به رسولی آمده ام در حال مسلمان شدمی و اکنون خود پس از این بازآیم و مسلمان شوم.»
پس خطر ولایت این است و علم این دراز است و والی بدان سلامت یابد که همیشه به علمای دیندار نزدیک بود تا راه دین وی را می آموزند و خطر این کار بر وی تازه می دارند.
قاعده هشتم
آن که تشنه باشد همیشه به دیدار علمای دیندار و حریص بود بر شنیدن نصیحت ایشان و حذر کند همیشه از علمای حریص بر دنیا که وی را عشوه دهند و بر وی ثنا گویند و خشنودی وی طلب کنند تا از آن مردار حرام که در دست وی است چیزی به مکر و حیله به دست آرند. و عالم دیندار آن بود که به وی طمع نکند و انصاف وی بدهد، چنان که شقیق بلخی به نزدیک هرون الرشید شد. گفت، «تویی شقیق زاهد؟» گفت، «شقیق منم اما زاهد نه.» گفت، «مرا پند ده.» گفت، «خدای تعالی تو را به جای صدیق نشانده است و از تو صدق درخواهد چنان که از وی و به جای فاروق نشانده است و از تو فرق درخواهد میان حق و باطل چنان که از وی و به جای ذوالنورین نشانده است و از تو شرم و کرم درخواهد چنان که از وی و به جای امیرالمومنین علی مرتضی (ع) بنشانده است و از تو علم و جود و عدل درخواهد چنان که از وی.» گفت، «بیفزای در پند.» گفت، «خدای تعالی را سرایی است که آن را دوزخ گویند. از تو دربان آن سرای ساخته است و سه چیز به تو داده است: مال بیت المال و شمشیر و تازیانه و گفته است خلق را بدین سه چیز از دوزخ بازدار. هر حاجتمندی که به نزدیک تو آید این مال از وی بازمگیر و هرکه فرمان خدای را خلاف کند بدین تازیانه وی را ادب کن و هرکه کسی را به ناحق بکشد وی را بدین شمشیر بکش به دستوری ولی وی، اگر این نکنی پیشرو در دوزخ تو باشی و دیگران از پی تو می آیند.» گفت، «زیادت کن و پند ده.» گفت، «چشمه تویی و عمال در عالم جوی اند. اگر چشمه روشن بود تیرگی جویها زیان ندارد و اگر تاریک بود به روشنی جویها هیچ امید نبود.»
و هرون الرشید با عباس که از جمله خواص وی بود به نزدیک فضیل عیاض می شد. چون به در خانه رسید قرآن می خواند. بدین ایت رسیده بود که «ام حسب الذین اجتر حواالسیئات ان نجعلهم کالذین آمنوا و عملوا الصالحات، سواء محیاهم و مماتهم، ساء ما یحکمون؟!» معنی آن است که پنداشتند کسانی که کارهای بد کردند که ما ایشان را برابر داریم با کسانی که ایمان آوردند و کارهای نیک کردند؟ بد حکمی بود که ایشان کردند. پس گفت، «در بزن.» عباس در بزد و گفت، «امیر المومنین در را باز کن.» گفت، «امیرالمومنین نزدیک من چه کند؟» گفت، «امیر المومنین را طاعت دار.» پس در باز کرد. شب بود. چراغ را بکشت. هارون در تاریکی دست گرد می برآورد تا دستش به وی بازآمد. گفت، «آه از این دست بدین نرمی، اگر از عذاب نجات یابد!» آنگاه گفت، «یا امیر المومنین، جواب خدای تعالی را ساخته باش روز قیامت که تو را با هریک مسلمانی یک یک بایستاند و انصاف از تو طلب کند.» هارون به گریستن افتاد. عباس گفت، «خاموش باش که بکشتی امیر المومنین را!» گفت، «یا هامان تو و قوم تو وی را هلاک کردید و مرا می گوئی بکشتی وی را؟» هرون گفت که تو را هامان از آن می گوید که مرا برابر فرعون نهاد. پس هزار دینار در پیش وی بنهاد که این حلال است از مهر مادرم. گفت، «تو را می گویم از آنچه داری دست بدار و به خداوندان ده. تو به من می دهی؟» و از پیش وی برخاست و برفت.
و عمر بن عبدالعزیز مر محمد بن کعب قرطی را گفت، «صفت عدل مرا بگوی.» گفت، «از مسلمانان هر که از تو کهتر است او را پدر باش و هرکه مهتر است وی را پسر باش و هرکه همچون توست او را برادر باش و عقوبت هرکسی در خور نگاه و قوت وی کن و زنهار تا به خشم یک تازیانه نزنی که آنگاه جای تو دوزخ بود».
و یکی از زهاد به نزدیک خلیفه روزگار شد، گفت، «مرا پندی ده.» گفت، «من به سفر چین رفته بودم، ملک آنجا را گوش کر شده بود، می گریست عظیم و می گفت نه از این می گریم که شنوایی من به خلل شد، لیکن از آن می گریم که مظلوم بر در من فریاد کند و من نشنوم، ولیکن چشم برجاست، منادی کنند تا هرکه تظلم خواهد کرد جامه سرخ پوشد. پس هر روزی بر پیلی نشستی و بیرون آمدی و هرکه جامه سرخ داشتی وی را بخواندی. یا امیر المومنین! این در کیش کافری بود که شفقت بر بندگان خدای تعالی چنین می برد و تو مومنی و از اهل بیت رسولی، نگاه کن تا شفقت تو چگونه است؟»
و ابوقلابه به نزدیک عمر عبدالعزیز شد. گفت، «مرا پند ده.» گفت، «از روزگار آدم تا امروز هیچ خلیفه نمانده است مگر تو.» گفت، «بیفزای.» گفت، «نخستین خلیفه که بخواهد مزد تو خواهی بود.» گفت، «بیفزای».گفت، «اگر خدای تعالی با تو بود از چه ترسی و اگر با تو نبود به چه پناه کنی؟ گفت، «بسنده است این که گفتی.»
سلیمان بن عبدالملک خلیفه بود. یک روز اندیشه کرد که در این دنیا چندین تنعم کردم حال من به قیامت چگونه بود؟ کسی بر بوحازم فرستاد که عالم و زاهد روزگار بود و گفت، «از آنچه روزه بدان گشایی مرا چیزی فرست.» پاره ای سبوس بریان کرده به وی فرستاد و گفت، «من به شب از این خورم.» سلیمان چون بدید بگریست و بر دل وی عظیم کار کرد و سه روز روزه داشت که هیچ چیز نخورد و سوم شب بدان روزه بگشاد. چنین گویند که آن شب با اهل صحبت کرد. پسر وی عبدالعزیز پدید آمد و از وی عمر عبدالعزیز که یگانه جهان بود در عدل و مانند عمر خطاب بود و گفتند که آن از برکات آن نیت نیکو بود که از آن طعام خورده بود.
عمر عبدالعزیز را گفتند که سبب توبه تو چه بود؟ گفت، «روزی غلامی را زدم. گفت یاد کن از آن شبی که بامداد وی قیامت خواهد بود. و آن بر دل من اثر کرد.»
و هرون الرشید را یکی از بزرگان دید که در عرفات پای برهنه و سر برهنه بر زیر سنگریزه ایستاده بود و دست برداشته می گفت، «بارخدایا! تو تویی و من منم. کار من آن است که هر زمان به سر گناه شوم. و کار تو آن که هر زمان به سر مغفرت شوی. بر من رحمت کن.» بزرگان گفتند، «بنگرید که جبار زمین پیش جبار هفت آسمان و زمین چه زاری می کند.»
و عمر عبدالعزیز با بوحازم گفت، «مرا پند ده.» گفت، «بر زمین خسب و مرگ فراسرنه و هرچه روا داری که مرگ تو را دریابد گناه دار و هرچه روا نداری از آن دور باش که باشد که خود مرگ نزدیک باشد».
پس باید که صاحب ولایت این حکایت پیش چشم دارد و این پندها که دیگران را داده اند بپذیرد و عالمی را که بیند از وی طلب پند کند و هرکه ایشان را بیند پند از دست ندهد و کلمه حق بازنگیرد و ایشان را غرور ندهد که با ایشان در آن مظلمت شریک باشد.
قاعده نهم
آن که بدان قناعت نکند که خود از ظلم دست بدارد، لیکن عاملان و نایبان و چاکران خویش را مهذب کند و به ظلم ایشان رضا ندهد که وی را از ظلم ایشان بپرسند و ایشان را از ظلم وی نپرسند.
عمر خطاب نامه نوشت به ابوموسی الاشعری و وی عامل او بود که اما بعد، نیکبخت ترین رعیت داران کسی است که رعیت بدو نیکبخت است و بدبخت ترین کسی است که رعیت بدو بدبخت است و زینهار تا فراخ نروی که عمال تو آنگاه همچنان کنند آنگاه مثل تو چون ستوری باشد که سبزه بیند و بسیار بخورد تا فربه شود و آن فربهی سبب هلاک وی گردد که بدان سبب وی را بکشند و بخورند و در توریه است که هر ظلم که از عامل سلطان برود و خاموش باشد، این ظلم وی کرده باشد و ماخوذ بود بدان و باید که والی بداند که هیچ کس مغبون تر و بی عقل تر از آن نباشد که دین و آخرت خویش به دنیای دیگران بفروشد و همه عمال و چاکران، خدمت برای آن نصیب دنیای خویش کنند و ظلم را در چشم والی آراسته کنند وی را به دوزخ فرستند. و ایشان به غرض خویش رسند و کدام دشمن بود عظیم تر از آن که در هلاک تو سعی کند برای درمی چند که به دست آرد؟
و در جمله، در رعیت عدل نگاه ندارد کسی که عمال و چاکران خویش را بر عدل ندارد و این نکند الا کسی که پیشتر در درون تن خویش عدل نگاه دارد و عدل آن بود که ظلم شهوت و غضب از عقل باز دارد تا ایشان را اسیر عقل و دین گرداند نه عقل و دین را اسیر ایشان. و بیشتر خلق آنند که عقل را کمر خدمت بربسته دارند برای شهوت و غضب یا حیله ای استنباط می کنند تا شهوت و غضب به مراد خویش رسند. و عقل از جوهر فریشتگان است و از لشکر خدای تعالی است و شهوت و غضب لشکر ابلیس است. کسی که لشکر خدای را تعالی در دست لشکر ابلیس اسیر کند، بر دیگران عدل چون کند؟ پس آفتاب عدل اول در سینه پدید آید، آنگاه نور آن به اهل خانه و خواص سرایت کند، آنگاه شعاع آن بر عیب رسد، هرکه بی آفتاب شعاع چشم دارد طلب محال کرده باشد.
و بدان که عدل از کمال عقل خیزد و کمال عقل آن بود که کارها چنان که هست بیند و حقیقت و باطن آن دریابد و به ظاهر آن غره نشود. مثلا چون عدل دست بدارد برای دنیا، نگاه کند تا مقصود وی از دنیا چیست. اگر مقصود آن است که طعام خوش خورد، باید که بداند که بهیمه باشد در صورت آدمی که شره خوردن کار ستوران است. و اگر برای آن کند تا جامه دیبا پوشد، این زنی بود در صورت مردی که رعنایی کار زنان بود. و اگر برای آن کند تا خشم خویش براند بر دشمنان خویش، این سبعی بود در صورت آدمی که خشم گرفتن و درفتادن با خلق کار سباع است. و اگر برای آن کند تا وی را خدمت کنند، این جاهلی بود در صورت عاقلی که اگر عقل دارد بداند که آن همه چاکران خدمت شکم و فرج و شهوت خویش می کنند و از وی دام شهوت خود ساخته اند. و آن سجود که می کنند خویشتن را می کنند و نشان آن است که اگر بشنوند که ولایت به دیگری می دهند همه از وی اعراض کنند و بدان دیگر تقرب کردن گیرند و هرجا که گمان برند که سیم آنجا خواهد بود خدمت و سجود آنجا کنند، پس حقیقت آن نه خدمت کردن است، بلکه خندیدن است بر وی. و عاقل آن بود که از کارها حقیقت و روح آن بیند نه صورت آن و حقیقت این کارها چنین است که گفته اند هرکه نه چنین داند عاقل نیست و هرکه عاقل نیست عادل نیست و جای وی دوزخ است، و بدین سبب است که سر همه سعادتها عقل است، والله اعلم.
قاعده دهم
آن است که غالب بر والی تکبر باشد و از تکبر خشم غالب بود و وی را به انتقام دعوت کند. و خشم غول عقل است و آفت و علاج آن در کتاب غضب در رکن مهلکات یاد کنیم، اما چون این غالب باشد باید که جهد کند تا در همه کارها میل به جانب عفو کند و کرم و بردباری پیشه گیرد و باید بداند که چون این پیشه گیرد مانند انبیا و صحابه و اولیا باشد و مانند مردمان ابله که مانند سباع و ستوران نباشد.
حکایت کنند که بوجعفر خلیفه بود. بفرمود تا یکی را بکشتند که خیانتی کرده بود. مبارک بن فضاله حاضر بود گفت، «یا امیر المومنین نخست خبری از رسول (ص) بشنوی از من؟» گفت، «بگوی.» گفت، «حسن بصری روایت می کند که رسول (ص) گفت که در روز قیامت که همه خلق را در یک صحرا جمع کنند، منادی آواز می دهد که هرکه را به نزد خدای تعالی دستی است برخیزد، هیچ کس برنخیزد مگر آن که از کسی عفو کند.» گفت، «دست از وی بدارید که من از وی عفو کردم.» و بیشتر خشم و لاف از آن بود که کسی به ایشان زبان دراز کند که خواهند که در خون وی سعی کنند و در این وقت باید که یاد دارد از آن که عیسی (ع) گفت مر یحیی را (ع) که هرکه تو را چیزی گوید و راست گوید شکر کن و اگر دروغ گوید شکر عظیم تر کن که در دیوان تو عملی بیفزود بی رنج تو، یعنی که عبادت آن کس به دیوان تو آرند بی رنج تو.
و یکی را در پیش رسول (ص) می گفتند که او عظیم با قوت مردی است. گفت، «چرا؟» گفتند، «با هر کسی کشتی گیرد او را بیفکند و با همه کس برآید.» رسول (ص) گفت، «قوی و مردانه آن باشد که با خشم خویش برآید نه آن که کسی را بیفکند.» و رسول (ص) گفت، «سه چیز است که هرکه بدان رسید ایمان وی تمام شد. چون خشم گیرد قصد باطل نکند و چون خشنود بود حق بنگذارد و چون قادر شود بیش از حق خویش نستاند». و عمر رضی الله عنه گفت، «بر خلق هیچ کس اعتماد مکن تا به وقت خشم او را نبینی و بر دین هیچ کس اعتماد مکن تا در وقت طمع او را نیازمایی.» و علی بن حسین رضی الله عنه یک روز به مسجد می شد. یکی وی را دشنام داد. غلامان وی قصد وی کردند. گفت، «دست بدارید از وی.» اورا گفت، «آنچه از ما بر تو پوشیده است بیشتر است، هیچ حاجتی هست تو را که به دست ما برآید؟» آن مرد خجل شد. پس علی بن حسین رضی الله عنه جامه ای داشت به وی داد و هزار درم فرمود وی را. آن مرد می شد و می گفت، «گواهی دهم که این جز فرزند پیمبران نیست.» و هم از وی روایت است که غلام را دو بار آواز داد، جواب نداد. وی را گفت، «نشنیدی؟» گفت، «شنیدم.» گفت، «چرا جواب ندادی؟» گفت، «از خلق نیکوی تو ایمان بودم که مرا نرنجانی.» گفت، «شکر خدای را که بنده من از من ایمن است.»
و غلامی بود بوذر را. پای گوسپندی بشکست. گفت، «چرا کردی؟» گفت، «عمدا کردم تا تو را به خشم آرم.» گفت، «من اکنون آن کس را به خشم آرم که تو را از این بیاموخت یعنی ابلیس را.» و وی را آزاد کرد. و یکی وی را دشنام داد. گفت، «ای جوانمرد، به میان من و دوزخ عقبه ای است. اگر آن عقبه بگذارم بدین سخن تو باک ندارم و اگر نتوانم گذاشت، خود بتر از آنم که تو گفتی.»
و رسول (ص) گفت، «کس بود که به حلم و عفو و درجه صایم و قایم بباید و کس بود که نام وی در جریده جباران نویسند و هیچ ولایت ندارد مگر بر اهل خانه خویش»، و رسول (ص) گفت که دوزخ را دری است. هیچ کس بدان راه نشود مگر آن که خشم خویش بر خلاف فرمان شرع راند. و روایت است که ابلیس در پیش موسی (ع) آمد و گفت، «تو را سه چیز بیاموزم تا مرا از حق تعالی حاجت خواهی.» موسی (ع) گفت، آن سه چیز چیست؟» گفت، «از تیزی حذر کن که هرکه تیز سر بود من با وی چنان بازی کنم که کودکان با گوی و از زنان حذر کن که هیچ دام فرو نکردم خلق را که بدان اعتماد دارم چون زنان و از بخیلی حذر کن که هرکه بخیل بود من دین و دنیا هردو بر وی به زیان آورم.»
و رسول (ص) گفت، «هرکه خشمی فروخورد و تواند که براند، خدای تعالی دل وی را از امن و ایمان پر کند و هرکه جامه تجمل درنپوشد تا خدای را تعالی تواضع کرده باشد، خدای تعالی وی را حله کرامت درپوشاند». و رسول (ص) گفت، «وای بر آن که خشمگین شود و خشم خدای تعالی بر خویشتن فراموش کند». و یکی رسول (ص) را گفت، « مرا کاری بیاموز تا بدان به بهشت رسم». گفت، «خشمگین مشو و بهشت توراست.» گفت، دیگر؟ گفت: «از هیچ کس هیچ چیز مخواه و بهشت توراست». گفت، «دیگر؟» گفت، «پس از نماز دیگر هفتاد بار استغفار کن تا گناه هفتاد ساله تو را عفو کند.» گفت، «مرا گناه هفتاد ساله نیست.» گفت، «گناه مادرت را.» گفت که مادرم را چندین گناه نیست. گفت، «گناه پدرت را.» گفت، «پدرم را چندین گناه نیست.» گفت، «برادرانت را».
و عبدالله بن مسعود رضی الله عنه می گوید، رسول (ص) مالی قسمت کرد. یکی گفت که این قسمتی است که نه برای خدای تعالی کرده ام یعنی که به انصاف نیست. ابن مسعود رحمهم الله رسول را حکایت کرد. وی خشمگین شد و روی وی سرخ شد. بیش از این نگفت که خدای تعالی بر برادرم موسی رحمت کناد که وی را بیش از این برنجانیدند و صبر کرد.
این جمله از اخبار و حکایات کفایت بود نصیحت اهل ولایت را که چون اصل ایمان بر جای باشد، این اثر کند و اگر اثر نکند آن است که دل وی از ایمان خالی شده است و جز حدیثی بر دل و بر زبان نمانده است و حدیث ایمان که در دل بود دیگر است و ایمان ظاهر دیگر. و ندانم که حقیقت ایمان چگونه بود عاملی را که وی سالی چندین هزار دینار حرام بستاند و به دیگری دهد تا همه در ضمان وی بود و در قیامت همه از وی طلب کنند و منفعت آن به دیگری رسد؟ و این نهایت غفلت و نامسلمانی بود، والسلام.
تمام شد رکن اول و دوم از کتاب کیمیای سعادت، و الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی خیر خلقه محمد و آله الطیبین الطاهرین، و سلم تسلیما دایما کثیرا.
و ممکن نیست از شهوات دنیا صبر کردن الا به ورع، ولیکن چون ایمان درست بود بدانکه به سبب این لذت که روزی چند باشد و منغص و مکدر بود، لذات آخرت فوت خواهد شد. و آن پادشاهی بی نهایت است که هیچ کدورت را بدان راه نیست. صبر کردن روزی چند آسان بود همچنان که کسی معشوقی دارد با او گویند اگر امشب نزدیک او شوی هرگز او را نبینی و اگر امشب صبر کنی هزار شب او را به تو تسلیم کنیم بی رقیب و بی نگاهبان، اگرچه عشق به افراط بود، صبر یک شب بر او آسانتر شود بر امید هزار شب.
و مدت دنیا هزار یک آخرت نیست، بلکه خود هیچ نسبت ندارد که آن را نهایت نیست. و دراز ابد در وهم نیاید. چه اگر تقدیر کنی که هفت آسمان و زمین پرگاورس کنی و به هر هزار سال مرغی از آن یک دانه برگیرد آن جمله گاورس برسد و از ابد هیچ چیز نرسد. پس از عمر آدمی، اگر به مثل صد سال بزید و روی زمین شرقا و غربا او را مسلم شود و صافی بی منازعی، آنرا چه قدر باشد در جنب عمر آخرت بی نهایت پس چون هر کسی را از دنیا اندکی مسلم باشد و آن نیز منغص و مکدر بود و در هرچه بود بسیار خسیسان منازع او باشند، چه واجب کنند که پادشاهی را بر این کار خسیس و منغص بفروشد؟
این معنی باید که والی و غیر والی بر دل خود تقریر می کند تا بر وی آسان شود روزی چند صبر کردن از شهوت دنیا و شفقت بردن بر رعیت و نیکو داشتن بندگان خدای و خلیفتی پادشاه اکبر به جای آوردن. چون این بدانست، باید که به ولایت داشتن مشغول شود، چنان که فرموده اند، نه بر آن وجه که صلاح دنیا باشد که هیچ عبادت و قربت نزد خدای بزرگتر از ولایت با عدل نیست. رسول (ص) گوید، «یک روز از عمر سلطان عادل فاضلتر از عبادت شصت ساله بر دوام». و آن هفت کس که در خبر است که فردا در سایه حق تعالی باشند، اول سلطان عادل است. و رسول (ص) گفت، «سلطان عادل را هر روز عمل شصت صدیق مجتهد در عبادت رفع کنند و به آسمان برند». و گفت، «دوست ترین و نزدیکترین به خدای اما عادل است. و دشمن ترین و معذب ترین امام جابر است». و گفت، «بدان خدای که نفس محمد به ید قدرت اوست که هر روزی والی عادل را چندان عمل رفع کنند که عمل جمله رعیت او باشد و هر نمازی از آن او به هفتاد هزار نماز دیگران برگیرند». چون چنین بود، چه غنیمت بیش از آن که ایزد تعالی کسی را منصب ولایت دهد و او را خلیفه و نایب خود سازد تا یک ساعت او به عمر دیگران برآید؟ چون کسی حق این نشناسد و به ظلم و هوا و شهوت راندن مشغول باشد، معلوم بود که مستحق سخط گردد و این عدل بدان راست آید که ده قاعده نگاه دارد.
قاعده اول
آن که در واقعه ای که او را پیش آید تقدیر کند که او رعیت است و دیگری والی. هرچه خود را نپسندد هیچ مسلمان را نپسندد و اگر پسندد غش و خیانت کرده باشد در ولایت داشتن. روز بدر رسول (ص) در سایه بود، جبرئیل آمد و گفت، «خدای می گوید، تو در سایه ای و یاران تو در آفتاب؟» بدین قدر با او عتاب کردند. و رسول (ص) گفت، «هرکه خواهد که از دوزخ خلاص یابد و در بهشت قرار گیرد، باید که مرگ او را دریابد بر کلمه لااله الاالله. و بدانکه هرچه خود را نپسندد هیچ مسلمان را نپسندد». و گفت، «هرکه بامداد برخیزد و او را جز خدای همتی دیگر باشد، نه مرد خدای است، و اگر از کار مسلمانان و تیمار داشت ایشان خالی بود از جمله ایشان نیست».
قاعده دوم
آن که انتظار ارباب حاجات بر درگاه خود خوار ندارد و از خطر آن حذر کند و تا مسلمانی را حاجتی می باید به هیچ عبادت نافله مشغول نشود که گزاردن حاجات در همه نوافل فاضلتر. یک روز عمر عبدالعزیر کار خلق می گزارد تا وقت نماز پیشین. مانده و ضجر شده بود. در خانه شد تا یک ساعت برآساید. پسر او گفت، «چه ایمنی که نه این ساعت مرگ دررسد و کسی بر درگاه تو منتظر حاجتی بود و تو مقصر باشی در حق او؟» گفت، «راست می گویی». در حال برخاست و بیرون شد.
قاعده سیم
آن که خویشتن عادت نکند که به شهوات مشغول شود، بدانکه جامه نیک پوشید و طعام خوش خورد، بلکه در همه چیزها باید که قناعت نگاه دارد که بی قناعت عدل ممکن نشود.
عمر خطاب رضی الله عنه سلمان را پرسید که چه می شنوی از احوال من که آن را کاره ای؟ گفت، «شنیدم که به یک بار دو نان خورش برخوان می نهی و دو پیراهن داری، یکی روز را و یکی شب را». گفت، «جز این نیز هست؟» گفت، «نه».
قاعده چهارم
آن که بنای همه کارها تا تواند بر رفق نهد نه به عنف. رسول (ص) گفت، «والی که با رعیت رفق کند فردا با او رفق کنند»، و دعا کرد و گفت، «بارخدایا هر والی که با رعیت رفق ورزد تو با او رفق کن و هرکه عنف کند تو با او عنف کن». و گفت، «نیکو چیزی است ولایت، کسی را که به حق آن قیام کند، و بد چیزی است ولایت، کسی را که در آن تقصیر کند».
و هشام بن عبدالملک از خلفا بود. از ابوحازم که از جمله علمای بزرگ بود پرسید، «چیست تدبیر نجات در این کار؟» گفت، «آن که هر درمی که بستانی از جایی بستانی که حلال بود و جایی بنهی که حق بود». گفت، «آن که طاقت دوزخ ندارد و بهشت دوست تر دارد».
قاعده پنجم
آن که جهد کند تا همه رعیت از او خشنود باشند با موافقت شرع به هم، رسول (ص) گوید، «بهترین ائمه آنند که شما را دوست دارند و شما ایشان را دوست دارید و بدترین آنند که شما را دشمن دارند و لعنت کنند و شما ایشان را لعنت کنید و دشمن دارید». و باید که والی بدان غره نشود که هرکه بدو رسد بر او ثنا گوید، پندارد که از او خشنودند که آن هم از بیم بود، بلکه باید که معتمدان را فرا کند تا تجسس می کنند و احوال او از خلق می پرسند که عیب خود از زبان مردمان توان داشت.
قاعده ششم
آن که رضای هیچ طلب نکند بر خلاف شرع که هرکه از مخالفت شرع ناخشنود باشد آن ناخشنودی او را زیان نخواهد داشت. عمر خطاب گوید، «هر روز که خیزم یک نیمه خلق از من ناخشنود باشند و لابد هرکه انصاف از وی بستانند ناخشنود بود، پس هر دو را خشنود نتوان کرد. و جاهل کسی بود که برای رضای خلق رضای حق فرو نهد». معاویه نبشت به عایشه که مرا وصیت کن و پند مختصر ده. عایشه نبشت که از رسول شنیدم که هرکه خشنودی خدای جوید به ناخشنودی خلق، خدای از او خشنود شود و خلق را از او خشنود گرداند و هرکه خشنودی خلق جوید، خدای ناخشنود شود و خلق را از او ناخشنود گرداند.
قاعده هفتم
آن که بداند که خطر ولایت داشتن صعب است و کار خلق خدای نیک کردن عظیم است و هرکه توفیق یابد که بدان قیام نماید سعادتی یافت که ورای آن هیچ سعادتی نبود، و اگر تقصیر کند شقاوتی یافت که کس مثل آن نبیند.ابن عباس رضی الله عنه گوید، «یک روز رسول (ص) را دیدم که بیامد و حلقه در کعبه بگرفت، و در خانه قومی بودند از قریش. پس گفت که ائمه و سلاطین از قریش باشند مادام که سه کار می کنند: چون از ایشان رحمت خواهند رحمت کنند، چون حکم خواهند عدل کنند و آنچه بگویند و هرکه چنین نکند، لعنت خدای و فریشتگان و جمله مردمان بر او باد و خدای از او نه فریضه قبول کند و نه سنت». پس بنگر که چگونه کاری عظیم بود که سبب آن هیچ عبادت قبول نکنند.
و رسول (ص) گفت، «هرکه میان دو کس حکم کند و ظلم کند، لعنت خدای بر ظالم باد». و گفت، «سه کس است که فردا شاه به ایشان ننگرد: سلطان دروغ زن و پیر زالی و گدای متکبر». و گفت یاران خود را که زود بود که جانب مشرق و مغرب فتح اوفتد و ملک شما گردد. عاملان آن نواحی در آتش باشند، الا آن که از حرام بپرهیزد و راه فتوی گیرد و امانت به جای آرد. و گفت، «هیچ بنده نیست که خدای تعالی بندگان خود بدو بسپارد و او با ایشان خیانت کند و شفقت و نصیحت به جای نیاورد که نه خدای تعالی بهشت بدو حرام گرداند». و گفت، «هر آنکسی که او را بر مسلمانان ولایت دادند و ایشان را چنان نگاه ندارد که اهل بیت خویش را، گو جای خویش از دوزخ فراگیر».
و گفت، «دو کس فردا از امت من از شفاعت محروم ماند: یکی سلطان ظالم و دوم مبتدع که غلو کند در دین تا از حد بیرون گذرد». و گفت، «عذاب صعب ترین در روز قیامت سلطان ظالم راست». و گفت، «پنج کس اند که خدای با ایشان به خشم باشد، اگر خواهد در این جهان خشم خود بر ایشان براند و اگر نه قرارگاه ایشان آتش بود: یکی امیر قومی که حق خویش از ایشان بستاند و انصاف ایشان از خود بندهد و ظلم از ایشان بازندارد و دیگر پیشرو قومی که ایشان او را طاعت دارند و او میان قوی و ضعیف سویت نگاه ندارد و سخن به میل گوید و دیگر مردی که زن و فرزند خویش را به طاعت خدای نفرماید و کارهای دین بر ایشان نیاموزد و باک ندارد که ایشان را طعام از هرجایی دهد و دیگر مردی که مزدوری فراگیرد و کار او تمام بکند و مزد او تمام بندهد و دیگر مردی که در کابین بر زن خود ظلم کند».
و عمر خطاب رضی الله عنه خواست که بر جنازه ای نماز کند. یکی فراپیش شد و نماز کرد. چون دفن کردند دست بر گور او نهاد و گفت، «بارخدایا، اگر عذابش کنی باشد که به تو عاصی شده باشد و اگر رحمت کنی محتاج رحمت توست. خنک تو ای مرد که نه امیر بودی و نه عریف و نه کاتب و نه عوان و نه جایی». آنگاه از چشم ناپدید شد، عمر بفرمود تا او را طلب کردند. نیافتند. گفتند، «آن خضر بود».
رسول (ص) گفت، «وای بر امیران، وای بر عریفان، وای بر امینان. اینها کسانی باشند که در قیامت خواهند که به ذوابه خویش از آسمان آویخته بودندی و هرگز عمل نکردندی». و گفت، «هیچ کس را برده کس ولایت ندهند که نه روز قیامت او را می آرند دست بغل برکشیده. اگر نیکوکار مرده باشد رها کنند و اگر نه علتی دیگر درافزایند».
و عمر گفت، «وای بر داور زمین از داور آسمان. روزی که او را بیند، مگر آن داد بدهد و حق بگزارد و به هوا حکم نکند و جانب خویشان خود نگاه ندارد و به بیم و امید حکم نکند، لیکن از کتاب خدای آینه سازد و پیش چشم خود بنهد و بدان حکم می کند». و رسول (ص) گفت، «روز قیامت والیان را بیارند، ایشان را گویند شما شبانان گوسفندان من بودید و خزانه داران ولایت و مملکت زمین بودید. چرا کسی را که حد زدید و عقوبت کردید بیش از آن کردید که من فرمودم؟ گویند بارخدایا از خشم آن که تو را خلاف کردند. پس گویند، چرا خشم شما از خشم من بیش باشد؟ و دیگری را بیارند و او را گویند چرا حد کم زدی؟ گوید بارخدایا مرا بر او رحمت آمد، گوید چرا باید که رحمت تو بیش از رحمت من باشد؟ و هردو را بگیرند، هم آن را که افزوده و هم آن را که کاسته و گوشه های دوزخ به ایشان بیا کنند».
حذیقه گوید، «من بر هیچ والی ثنا نگویم، نه آن که نیک بود و نه آن که بد بود. از او پرسیدند که چرا؟ گفت، زیرا که از رسول (ص) شنیدم که فردای قیامت همه والیان را بیارند و هم آن که ظالم بوده باشد و هم آن که عادل بوده باشد و همه را بر صراط بدارند و صراط را فرمایند تا ایشان را بیفشاند. یک افشاندن که هرکه در حکم جور کرده باشد یا در قضای حکومات رشوت ستده باشد یا گوش زیاده فرایک خصم داشته باشد، همه بیوفتند و می روند و تا هفتاد سال به دوزخ فرو شوند تا به قرارگاه خود رسند».
و در خبر است که داوود پیغمبر (ع) متنکر رفتی، چنان که کس ندانستی که وی است. بیرون آمدی و هرکه را دیدی از سیرت و زیست و معاش داوود می پرسیدی. روزی جبرئیل بر صورت مردی پیش او آمد. داوود از او نیز پرسید. جواب داد که نیکمردی است، اگر نه آن بودی که طعام از بیت المال می خوردی نه از دسترنج خود. او با محراب شد و می گریست و می گفت، «بارخدایا مرا پیشه و حرفتی بیاموز که از دسترنج خود خورم». حق تعالی جل جلاله او را زره گری بیاموخت.
و عمر خطاب به جای عسس خود شب می گردید تا هر کجا خللی بیند به تدارک آن مشغول شود و گفت، «اگر گوسفندی گرکن بر کناره فرات بگذرانند و روغن درنمالند، ترسم که در روز قیامت که روز حساب است مرا از آن بازپرسند». و باز آن که احتیاط و عدل او چنین بود که هیچ آدمی بدان نتواند رسید. عبدالله بن عمروعاص گوید، «من دعا کرده بودم که خدای تعالی در خواب عمر را فرا من نماید. پس از دوازده سال او را به خواب می آمد که چون کسی که غسل کرده غسل کرده باشد و ازار به خویشتن فراگرفته. گفتم یا امیر المومنین، چون یافتی خدای را؟ گفت یا عبدالله، چند است که از نزدیک شما بیامده ام؟ گفتم دوازده سال. گفت: تا اکنون در حساب بودم و بیم آن بود که کار من تباه ود، اگر نه آن بودی که رحمت او بودی. عمر چنین بود که در عالم از اسباب ولایت ذره ای بیش نداشت».
و بزرجمهر رسولی فرستاد تا بنگرد که این چگونه مرد است و سیرت وی چیست. چون به مدینه رسید گفت، «این ملک شما کجاست؟» گفتند، «ما را ملک نیست. ما را امیری است.» به دوازده بیرون شد. وی را دید در آفتاب خفته بر زمین و دره زیر سر نهاده و عرق از پیشانی وی رفته چنان که زمین تر شده بود. چون آن حال بدید بر دل وی عظیم اثر کرد که کسی همه ملوک عالم از وی بی قرار باشند و وی چنان باشد. پس گفت، «عدل بکردی، لاجرم ایمن بخفتی و ملک ما جور کرد، لاجرم همیشه ترسان باشد. گواهی دهم که دین حق دین شماست و اگر آن است که به رسولی آمده ام در حال مسلمان شدمی و اکنون خود پس از این بازآیم و مسلمان شوم.»
پس خطر ولایت این است و علم این دراز است و والی بدان سلامت یابد که همیشه به علمای دیندار نزدیک بود تا راه دین وی را می آموزند و خطر این کار بر وی تازه می دارند.
قاعده هشتم
آن که تشنه باشد همیشه به دیدار علمای دیندار و حریص بود بر شنیدن نصیحت ایشان و حذر کند همیشه از علمای حریص بر دنیا که وی را عشوه دهند و بر وی ثنا گویند و خشنودی وی طلب کنند تا از آن مردار حرام که در دست وی است چیزی به مکر و حیله به دست آرند. و عالم دیندار آن بود که به وی طمع نکند و انصاف وی بدهد، چنان که شقیق بلخی به نزدیک هرون الرشید شد. گفت، «تویی شقیق زاهد؟» گفت، «شقیق منم اما زاهد نه.» گفت، «مرا پند ده.» گفت، «خدای تعالی تو را به جای صدیق نشانده است و از تو صدق درخواهد چنان که از وی و به جای فاروق نشانده است و از تو فرق درخواهد میان حق و باطل چنان که از وی و به جای ذوالنورین نشانده است و از تو شرم و کرم درخواهد چنان که از وی و به جای امیرالمومنین علی مرتضی (ع) بنشانده است و از تو علم و جود و عدل درخواهد چنان که از وی.» گفت، «بیفزای در پند.» گفت، «خدای تعالی را سرایی است که آن را دوزخ گویند. از تو دربان آن سرای ساخته است و سه چیز به تو داده است: مال بیت المال و شمشیر و تازیانه و گفته است خلق را بدین سه چیز از دوزخ بازدار. هر حاجتمندی که به نزدیک تو آید این مال از وی بازمگیر و هرکه فرمان خدای را خلاف کند بدین تازیانه وی را ادب کن و هرکه کسی را به ناحق بکشد وی را بدین شمشیر بکش به دستوری ولی وی، اگر این نکنی پیشرو در دوزخ تو باشی و دیگران از پی تو می آیند.» گفت، «زیادت کن و پند ده.» گفت، «چشمه تویی و عمال در عالم جوی اند. اگر چشمه روشن بود تیرگی جویها زیان ندارد و اگر تاریک بود به روشنی جویها هیچ امید نبود.»
و هرون الرشید با عباس که از جمله خواص وی بود به نزدیک فضیل عیاض می شد. چون به در خانه رسید قرآن می خواند. بدین ایت رسیده بود که «ام حسب الذین اجتر حواالسیئات ان نجعلهم کالذین آمنوا و عملوا الصالحات، سواء محیاهم و مماتهم، ساء ما یحکمون؟!» معنی آن است که پنداشتند کسانی که کارهای بد کردند که ما ایشان را برابر داریم با کسانی که ایمان آوردند و کارهای نیک کردند؟ بد حکمی بود که ایشان کردند. پس گفت، «در بزن.» عباس در بزد و گفت، «امیر المومنین در را باز کن.» گفت، «امیرالمومنین نزدیک من چه کند؟» گفت، «امیر المومنین را طاعت دار.» پس در باز کرد. شب بود. چراغ را بکشت. هارون در تاریکی دست گرد می برآورد تا دستش به وی بازآمد. گفت، «آه از این دست بدین نرمی، اگر از عذاب نجات یابد!» آنگاه گفت، «یا امیر المومنین، جواب خدای تعالی را ساخته باش روز قیامت که تو را با هریک مسلمانی یک یک بایستاند و انصاف از تو طلب کند.» هارون به گریستن افتاد. عباس گفت، «خاموش باش که بکشتی امیر المومنین را!» گفت، «یا هامان تو و قوم تو وی را هلاک کردید و مرا می گوئی بکشتی وی را؟» هرون گفت که تو را هامان از آن می گوید که مرا برابر فرعون نهاد. پس هزار دینار در پیش وی بنهاد که این حلال است از مهر مادرم. گفت، «تو را می گویم از آنچه داری دست بدار و به خداوندان ده. تو به من می دهی؟» و از پیش وی برخاست و برفت.
و عمر بن عبدالعزیز مر محمد بن کعب قرطی را گفت، «صفت عدل مرا بگوی.» گفت، «از مسلمانان هر که از تو کهتر است او را پدر باش و هرکه مهتر است وی را پسر باش و هرکه همچون توست او را برادر باش و عقوبت هرکسی در خور نگاه و قوت وی کن و زنهار تا به خشم یک تازیانه نزنی که آنگاه جای تو دوزخ بود».
و یکی از زهاد به نزدیک خلیفه روزگار شد، گفت، «مرا پندی ده.» گفت، «من به سفر چین رفته بودم، ملک آنجا را گوش کر شده بود، می گریست عظیم و می گفت نه از این می گریم که شنوایی من به خلل شد، لیکن از آن می گریم که مظلوم بر در من فریاد کند و من نشنوم، ولیکن چشم برجاست، منادی کنند تا هرکه تظلم خواهد کرد جامه سرخ پوشد. پس هر روزی بر پیلی نشستی و بیرون آمدی و هرکه جامه سرخ داشتی وی را بخواندی. یا امیر المومنین! این در کیش کافری بود که شفقت بر بندگان خدای تعالی چنین می برد و تو مومنی و از اهل بیت رسولی، نگاه کن تا شفقت تو چگونه است؟»
و ابوقلابه به نزدیک عمر عبدالعزیز شد. گفت، «مرا پند ده.» گفت، «از روزگار آدم تا امروز هیچ خلیفه نمانده است مگر تو.» گفت، «بیفزای.» گفت، «نخستین خلیفه که بخواهد مزد تو خواهی بود.» گفت، «بیفزای».گفت، «اگر خدای تعالی با تو بود از چه ترسی و اگر با تو نبود به چه پناه کنی؟ گفت، «بسنده است این که گفتی.»
سلیمان بن عبدالملک خلیفه بود. یک روز اندیشه کرد که در این دنیا چندین تنعم کردم حال من به قیامت چگونه بود؟ کسی بر بوحازم فرستاد که عالم و زاهد روزگار بود و گفت، «از آنچه روزه بدان گشایی مرا چیزی فرست.» پاره ای سبوس بریان کرده به وی فرستاد و گفت، «من به شب از این خورم.» سلیمان چون بدید بگریست و بر دل وی عظیم کار کرد و سه روز روزه داشت که هیچ چیز نخورد و سوم شب بدان روزه بگشاد. چنین گویند که آن شب با اهل صحبت کرد. پسر وی عبدالعزیز پدید آمد و از وی عمر عبدالعزیز که یگانه جهان بود در عدل و مانند عمر خطاب بود و گفتند که آن از برکات آن نیت نیکو بود که از آن طعام خورده بود.
عمر عبدالعزیز را گفتند که سبب توبه تو چه بود؟ گفت، «روزی غلامی را زدم. گفت یاد کن از آن شبی که بامداد وی قیامت خواهد بود. و آن بر دل من اثر کرد.»
و هرون الرشید را یکی از بزرگان دید که در عرفات پای برهنه و سر برهنه بر زیر سنگریزه ایستاده بود و دست برداشته می گفت، «بارخدایا! تو تویی و من منم. کار من آن است که هر زمان به سر گناه شوم. و کار تو آن که هر زمان به سر مغفرت شوی. بر من رحمت کن.» بزرگان گفتند، «بنگرید که جبار زمین پیش جبار هفت آسمان و زمین چه زاری می کند.»
و عمر عبدالعزیز با بوحازم گفت، «مرا پند ده.» گفت، «بر زمین خسب و مرگ فراسرنه و هرچه روا داری که مرگ تو را دریابد گناه دار و هرچه روا نداری از آن دور باش که باشد که خود مرگ نزدیک باشد».
پس باید که صاحب ولایت این حکایت پیش چشم دارد و این پندها که دیگران را داده اند بپذیرد و عالمی را که بیند از وی طلب پند کند و هرکه ایشان را بیند پند از دست ندهد و کلمه حق بازنگیرد و ایشان را غرور ندهد که با ایشان در آن مظلمت شریک باشد.
قاعده نهم
آن که بدان قناعت نکند که خود از ظلم دست بدارد، لیکن عاملان و نایبان و چاکران خویش را مهذب کند و به ظلم ایشان رضا ندهد که وی را از ظلم ایشان بپرسند و ایشان را از ظلم وی نپرسند.
عمر خطاب نامه نوشت به ابوموسی الاشعری و وی عامل او بود که اما بعد، نیکبخت ترین رعیت داران کسی است که رعیت بدو نیکبخت است و بدبخت ترین کسی است که رعیت بدو بدبخت است و زینهار تا فراخ نروی که عمال تو آنگاه همچنان کنند آنگاه مثل تو چون ستوری باشد که سبزه بیند و بسیار بخورد تا فربه شود و آن فربهی سبب هلاک وی گردد که بدان سبب وی را بکشند و بخورند و در توریه است که هر ظلم که از عامل سلطان برود و خاموش باشد، این ظلم وی کرده باشد و ماخوذ بود بدان و باید که والی بداند که هیچ کس مغبون تر و بی عقل تر از آن نباشد که دین و آخرت خویش به دنیای دیگران بفروشد و همه عمال و چاکران، خدمت برای آن نصیب دنیای خویش کنند و ظلم را در چشم والی آراسته کنند وی را به دوزخ فرستند. و ایشان به غرض خویش رسند و کدام دشمن بود عظیم تر از آن که در هلاک تو سعی کند برای درمی چند که به دست آرد؟
و در جمله، در رعیت عدل نگاه ندارد کسی که عمال و چاکران خویش را بر عدل ندارد و این نکند الا کسی که پیشتر در درون تن خویش عدل نگاه دارد و عدل آن بود که ظلم شهوت و غضب از عقل باز دارد تا ایشان را اسیر عقل و دین گرداند نه عقل و دین را اسیر ایشان. و بیشتر خلق آنند که عقل را کمر خدمت بربسته دارند برای شهوت و غضب یا حیله ای استنباط می کنند تا شهوت و غضب به مراد خویش رسند. و عقل از جوهر فریشتگان است و از لشکر خدای تعالی است و شهوت و غضب لشکر ابلیس است. کسی که لشکر خدای را تعالی در دست لشکر ابلیس اسیر کند، بر دیگران عدل چون کند؟ پس آفتاب عدل اول در سینه پدید آید، آنگاه نور آن به اهل خانه و خواص سرایت کند، آنگاه شعاع آن بر عیب رسد، هرکه بی آفتاب شعاع چشم دارد طلب محال کرده باشد.
و بدان که عدل از کمال عقل خیزد و کمال عقل آن بود که کارها چنان که هست بیند و حقیقت و باطن آن دریابد و به ظاهر آن غره نشود. مثلا چون عدل دست بدارد برای دنیا، نگاه کند تا مقصود وی از دنیا چیست. اگر مقصود آن است که طعام خوش خورد، باید که بداند که بهیمه باشد در صورت آدمی که شره خوردن کار ستوران است. و اگر برای آن کند تا جامه دیبا پوشد، این زنی بود در صورت مردی که رعنایی کار زنان بود. و اگر برای آن کند تا خشم خویش براند بر دشمنان خویش، این سبعی بود در صورت آدمی که خشم گرفتن و درفتادن با خلق کار سباع است. و اگر برای آن کند تا وی را خدمت کنند، این جاهلی بود در صورت عاقلی که اگر عقل دارد بداند که آن همه چاکران خدمت شکم و فرج و شهوت خویش می کنند و از وی دام شهوت خود ساخته اند. و آن سجود که می کنند خویشتن را می کنند و نشان آن است که اگر بشنوند که ولایت به دیگری می دهند همه از وی اعراض کنند و بدان دیگر تقرب کردن گیرند و هرجا که گمان برند که سیم آنجا خواهد بود خدمت و سجود آنجا کنند، پس حقیقت آن نه خدمت کردن است، بلکه خندیدن است بر وی. و عاقل آن بود که از کارها حقیقت و روح آن بیند نه صورت آن و حقیقت این کارها چنین است که گفته اند هرکه نه چنین داند عاقل نیست و هرکه عاقل نیست عادل نیست و جای وی دوزخ است، و بدین سبب است که سر همه سعادتها عقل است، والله اعلم.
قاعده دهم
آن است که غالب بر والی تکبر باشد و از تکبر خشم غالب بود و وی را به انتقام دعوت کند. و خشم غول عقل است و آفت و علاج آن در کتاب غضب در رکن مهلکات یاد کنیم، اما چون این غالب باشد باید که جهد کند تا در همه کارها میل به جانب عفو کند و کرم و بردباری پیشه گیرد و باید بداند که چون این پیشه گیرد مانند انبیا و صحابه و اولیا باشد و مانند مردمان ابله که مانند سباع و ستوران نباشد.
حکایت کنند که بوجعفر خلیفه بود. بفرمود تا یکی را بکشتند که خیانتی کرده بود. مبارک بن فضاله حاضر بود گفت، «یا امیر المومنین نخست خبری از رسول (ص) بشنوی از من؟» گفت، «بگوی.» گفت، «حسن بصری روایت می کند که رسول (ص) گفت که در روز قیامت که همه خلق را در یک صحرا جمع کنند، منادی آواز می دهد که هرکه را به نزد خدای تعالی دستی است برخیزد، هیچ کس برنخیزد مگر آن که از کسی عفو کند.» گفت، «دست از وی بدارید که من از وی عفو کردم.» و بیشتر خشم و لاف از آن بود که کسی به ایشان زبان دراز کند که خواهند که در خون وی سعی کنند و در این وقت باید که یاد دارد از آن که عیسی (ع) گفت مر یحیی را (ع) که هرکه تو را چیزی گوید و راست گوید شکر کن و اگر دروغ گوید شکر عظیم تر کن که در دیوان تو عملی بیفزود بی رنج تو، یعنی که عبادت آن کس به دیوان تو آرند بی رنج تو.
و یکی را در پیش رسول (ص) می گفتند که او عظیم با قوت مردی است. گفت، «چرا؟» گفتند، «با هر کسی کشتی گیرد او را بیفکند و با همه کس برآید.» رسول (ص) گفت، «قوی و مردانه آن باشد که با خشم خویش برآید نه آن که کسی را بیفکند.» و رسول (ص) گفت، «سه چیز است که هرکه بدان رسید ایمان وی تمام شد. چون خشم گیرد قصد باطل نکند و چون خشنود بود حق بنگذارد و چون قادر شود بیش از حق خویش نستاند». و عمر رضی الله عنه گفت، «بر خلق هیچ کس اعتماد مکن تا به وقت خشم او را نبینی و بر دین هیچ کس اعتماد مکن تا در وقت طمع او را نیازمایی.» و علی بن حسین رضی الله عنه یک روز به مسجد می شد. یکی وی را دشنام داد. غلامان وی قصد وی کردند. گفت، «دست بدارید از وی.» اورا گفت، «آنچه از ما بر تو پوشیده است بیشتر است، هیچ حاجتی هست تو را که به دست ما برآید؟» آن مرد خجل شد. پس علی بن حسین رضی الله عنه جامه ای داشت به وی داد و هزار درم فرمود وی را. آن مرد می شد و می گفت، «گواهی دهم که این جز فرزند پیمبران نیست.» و هم از وی روایت است که غلام را دو بار آواز داد، جواب نداد. وی را گفت، «نشنیدی؟» گفت، «شنیدم.» گفت، «چرا جواب ندادی؟» گفت، «از خلق نیکوی تو ایمان بودم که مرا نرنجانی.» گفت، «شکر خدای را که بنده من از من ایمن است.»
و غلامی بود بوذر را. پای گوسپندی بشکست. گفت، «چرا کردی؟» گفت، «عمدا کردم تا تو را به خشم آرم.» گفت، «من اکنون آن کس را به خشم آرم که تو را از این بیاموخت یعنی ابلیس را.» و وی را آزاد کرد. و یکی وی را دشنام داد. گفت، «ای جوانمرد، به میان من و دوزخ عقبه ای است. اگر آن عقبه بگذارم بدین سخن تو باک ندارم و اگر نتوانم گذاشت، خود بتر از آنم که تو گفتی.»
و رسول (ص) گفت، «کس بود که به حلم و عفو و درجه صایم و قایم بباید و کس بود که نام وی در جریده جباران نویسند و هیچ ولایت ندارد مگر بر اهل خانه خویش»، و رسول (ص) گفت که دوزخ را دری است. هیچ کس بدان راه نشود مگر آن که خشم خویش بر خلاف فرمان شرع راند. و روایت است که ابلیس در پیش موسی (ع) آمد و گفت، «تو را سه چیز بیاموزم تا مرا از حق تعالی حاجت خواهی.» موسی (ع) گفت، آن سه چیز چیست؟» گفت، «از تیزی حذر کن که هرکه تیز سر بود من با وی چنان بازی کنم که کودکان با گوی و از زنان حذر کن که هیچ دام فرو نکردم خلق را که بدان اعتماد دارم چون زنان و از بخیلی حذر کن که هرکه بخیل بود من دین و دنیا هردو بر وی به زیان آورم.»
و رسول (ص) گفت، «هرکه خشمی فروخورد و تواند که براند، خدای تعالی دل وی را از امن و ایمان پر کند و هرکه جامه تجمل درنپوشد تا خدای را تعالی تواضع کرده باشد، خدای تعالی وی را حله کرامت درپوشاند». و رسول (ص) گفت، «وای بر آن که خشمگین شود و خشم خدای تعالی بر خویشتن فراموش کند». و یکی رسول (ص) را گفت، « مرا کاری بیاموز تا بدان به بهشت رسم». گفت، «خشمگین مشو و بهشت توراست.» گفت، دیگر؟ گفت: «از هیچ کس هیچ چیز مخواه و بهشت توراست». گفت، «دیگر؟» گفت، «پس از نماز دیگر هفتاد بار استغفار کن تا گناه هفتاد ساله تو را عفو کند.» گفت، «مرا گناه هفتاد ساله نیست.» گفت، «گناه مادرت را.» گفت که مادرم را چندین گناه نیست. گفت، «گناه پدرت را.» گفت، «پدرم را چندین گناه نیست.» گفت، «برادرانت را».
و عبدالله بن مسعود رضی الله عنه می گوید، رسول (ص) مالی قسمت کرد. یکی گفت که این قسمتی است که نه برای خدای تعالی کرده ام یعنی که به انصاف نیست. ابن مسعود رحمهم الله رسول را حکایت کرد. وی خشمگین شد و روی وی سرخ شد. بیش از این نگفت که خدای تعالی بر برادرم موسی رحمت کناد که وی را بیش از این برنجانیدند و صبر کرد.
این جمله از اخبار و حکایات کفایت بود نصیحت اهل ولایت را که چون اصل ایمان بر جای باشد، این اثر کند و اگر اثر نکند آن است که دل وی از ایمان خالی شده است و جز حدیثی بر دل و بر زبان نمانده است و حدیث ایمان که در دل بود دیگر است و ایمان ظاهر دیگر. و ندانم که حقیقت ایمان چگونه بود عاملی را که وی سالی چندین هزار دینار حرام بستاند و به دیگری دهد تا همه در ضمان وی بود و در قیامت همه از وی طلب کنند و منفعت آن به دیگری رسد؟ و این نهایت غفلت و نامسلمانی بود، والسلام.
تمام شد رکن اول و دوم از کتاب کیمیای سعادت، و الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی خیر خلقه محمد و آله الطیبین الطاهرین، و سلم تسلیما دایما کثیرا.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۲ - پیدا کردن فضل و ثواب خوی نیکو
بدان که حق تعالی بر مصطفی (ص) ثنا گفت به خلق نیکو و گفت، «انک لعلی خلق عظیم» و رسول (ص) گفت، «مرا فرستاده اند تا محاسن اخلاق را تمام کنم» و گفت، «عظیمترین چیزی که در ترازو نهند خوی نیکوست».
و یکی در پیش رسول (ص) آمد و گفت، «دین چیست؟» گفت، خلق نیکو». از راست وی اندر آمد و از چپ وی اندر آمد و همچنین می پرسید و وی همچنین می گفت، بازپسین بار گفت، «می ندانی؟ آن که خشمگین نشوی». و از وی پرسیدند که فاضلترین اعمال چیست؟ گفت، «خلق نیکو».
یکی رسول (ص) را گفت، «مرا وصیتی کن». گفت، «هر کجا که باشی از حق تعالی بپرهیز» گفت، «دیگر» گفت، «از پس هر بدی نیکی بکن تا آن را محو کند» گفت، «دیگر» گفت، «مخالطت با خلق نیکو کن». و رسول (ص) گفت، «هرکه را خدای تعالی خلق نیکو داد و روی نیکو وی را ارزانی داشت، خورش آتش نکند».
و رسول (ص) را گفتند، «فلان زن روز به روزه و شب به نماز می باشد ولیکن بدخوی است و همسایگان را به زبان برنجاند». گفت، «جای وی دوزخ است» و رسول (ص) گفت، «خوی بد طاعت را همچنان تباه کند که سرکه انگبین را» و رسول (ص) اندر دعا گفتی، «بارخدایا خلق من نیکو آفریدی، خلق من نیکو بکن». و گفتی، «بارخدایا تندرستی و عافیت و خوی نیکو ارزانی دار». و پرسیدند رسول (ص) را که چه بهتر که حق تعالی بنده را بدهد؟ گفت، «خلق نیکو». و گفت، «خلق نیکو گناه را همچنان نیست کند که آفتاب یخ را».
و عبدالرحمن بن سمره رحمهم الله گوید که نزدیک رسول(ص) بودم، گفت، «دوش چیزی عجیب دیدم. مردی را دیدم از امت خویش اندر زانو افتاده و میان وی و میان حق تعالی حجابی بود. خلق نیکو وی بیامد و حجاب برگرفت و وی را به حق تعالی رسانید». و گفت، «بنده به خلق نیکو درجه بیاید، چنان که کسی که به روز به روزه باشد و به شب به نماز و درجات بزرگ اندر آخرت بیابد، اگرچه ضعیف عبادت بود» و نیکوترین خلقی رسول (ص) را بود که یک روز زنان اندر پیش وی بانگ همی کردند و غلبه همی داشتند. عمر اندر شد. بگریختند. گفت، «ای دشمنان خویش از من حشمت دارید و از رسول خدا حشمت ندارید؟» گفتند، «تو از وی تندتری و درشت تر» و رسول (ص) گفت، «یا ابن الخطاب! بدان که خدای که من به حکم وی است که هرگز تو را شیطان اندر راهی نبیند که نه آن راه بگذارد و به راهی دیگر شود از هیبت تو».
و فضیل رحمهم الله گفت، «صحبت با فاسق نیکوخو دوست تر دارم از آن که با قرای بدخو». ابن المبارک رحمهم الله با بدخویی اندر راه افتاد. چون از وی جدا شد، بگریست. گفتند، «چرا می گریی؟» گفت، «آن بیچاره از نزدیک من برفت و آن خوی بد همچنان با وی برفت و از وی جدا نشد.» و کتانی رحمهم الله گوید که صوفی ای خوی نیکوست هرکه از تو به خوی نیکوتر، از تو صوفی تر. و یحیی بن معاذالرازی رضی الله عنه گوید، «خوی بد معصیتی است که با وی هیچ طاعت سود ندارد و خوی نیکو طاعتی است که با وی هیچ معصیت زیان ندارد».
و یکی در پیش رسول (ص) آمد و گفت، «دین چیست؟» گفت، خلق نیکو». از راست وی اندر آمد و از چپ وی اندر آمد و همچنین می پرسید و وی همچنین می گفت، بازپسین بار گفت، «می ندانی؟ آن که خشمگین نشوی». و از وی پرسیدند که فاضلترین اعمال چیست؟ گفت، «خلق نیکو».
یکی رسول (ص) را گفت، «مرا وصیتی کن». گفت، «هر کجا که باشی از حق تعالی بپرهیز» گفت، «دیگر» گفت، «از پس هر بدی نیکی بکن تا آن را محو کند» گفت، «دیگر» گفت، «مخالطت با خلق نیکو کن». و رسول (ص) گفت، «هرکه را خدای تعالی خلق نیکو داد و روی نیکو وی را ارزانی داشت، خورش آتش نکند».
و رسول (ص) را گفتند، «فلان زن روز به روزه و شب به نماز می باشد ولیکن بدخوی است و همسایگان را به زبان برنجاند». گفت، «جای وی دوزخ است» و رسول (ص) گفت، «خوی بد طاعت را همچنان تباه کند که سرکه انگبین را» و رسول (ص) اندر دعا گفتی، «بارخدایا خلق من نیکو آفریدی، خلق من نیکو بکن». و گفتی، «بارخدایا تندرستی و عافیت و خوی نیکو ارزانی دار». و پرسیدند رسول (ص) را که چه بهتر که حق تعالی بنده را بدهد؟ گفت، «خلق نیکو». و گفت، «خلق نیکو گناه را همچنان نیست کند که آفتاب یخ را».
و عبدالرحمن بن سمره رحمهم الله گوید که نزدیک رسول(ص) بودم، گفت، «دوش چیزی عجیب دیدم. مردی را دیدم از امت خویش اندر زانو افتاده و میان وی و میان حق تعالی حجابی بود. خلق نیکو وی بیامد و حجاب برگرفت و وی را به حق تعالی رسانید». و گفت، «بنده به خلق نیکو درجه بیاید، چنان که کسی که به روز به روزه باشد و به شب به نماز و درجات بزرگ اندر آخرت بیابد، اگرچه ضعیف عبادت بود» و نیکوترین خلقی رسول (ص) را بود که یک روز زنان اندر پیش وی بانگ همی کردند و غلبه همی داشتند. عمر اندر شد. بگریختند. گفت، «ای دشمنان خویش از من حشمت دارید و از رسول خدا حشمت ندارید؟» گفتند، «تو از وی تندتری و درشت تر» و رسول (ص) گفت، «یا ابن الخطاب! بدان که خدای که من به حکم وی است که هرگز تو را شیطان اندر راهی نبیند که نه آن راه بگذارد و به راهی دیگر شود از هیبت تو».
و فضیل رحمهم الله گفت، «صحبت با فاسق نیکوخو دوست تر دارم از آن که با قرای بدخو». ابن المبارک رحمهم الله با بدخویی اندر راه افتاد. چون از وی جدا شد، بگریست. گفتند، «چرا می گریی؟» گفت، «آن بیچاره از نزدیک من برفت و آن خوی بد همچنان با وی برفت و از وی جدا نشد.» و کتانی رحمهم الله گوید که صوفی ای خوی نیکوست هرکه از تو به خوی نیکوتر، از تو صوفی تر. و یحیی بن معاذالرازی رضی الله عنه گوید، «خوی بد معصیتی است که با وی هیچ طاعت سود ندارد و خوی نیکو طاعتی است که با وی هیچ معصیت زیان ندارد».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۳ - حقیقت خوی نیکو
بدان که حقیقت خوی نیکو تا آن چیست و کدام است، سخن بسیار گفته اند و هریکی را آنچه در پیش آمده است بگفته است و تمامی آن نگفته است چنان که یکی می گوید روی گشاده داشتن و یکی می گوید رنج مردمان کشیدن و یکی می گوید مکافات ناکردن است و امثال این و این همه بعضی از شاخه های وی است، نه حقیقت وی است و تمامی وی و ما حقیقت وی و حد تمامی وی پیدا کنیم.
بدان که آدمی را از دو چیز آفریده اند یکی کالبد که به چشم سر بتوان دید و یکی روح که به جز چشم دل اندر نتوان یافت و هریکی را از این دو زشتی و نیکویی است. یکی را حسن خلق گویند و یکی را حسن خلق. حسن خلق عبارت از صورت باطن است، چنان که حسن خلق عبارت از صورت ظاهر است و چنان که صورت ظاهر نیکو نباشد، بدان که چشم نیکو بود و بس. دهان نیکو بود و بس تا آنگاه که بینی و دهان و چشم نیکو بود جمله و اندر خور یکدیگر بود. همچنین صورت باطن نیکو نباشد تا آنگاه که چهار قوت نیکو اندر وی نبود. قوت علم و قوت خشم و قوت شهوت و قوت عدل میان این هر سه.
اما قوت علم بدان زیرکی می خواهیم و نیکویی وی بدان باشد که به آسانی راست از دروغ بازداند در گفتارها و نیکو از زشت بازداند در کردارها و حق از باطل بازداند اندر اعتقادها، چنان که حق تعالی گفت، «و من یوت الحکمه فقد اوتی خیرا کثیرا».
و نیکویی قوت غضب بدان بود که اندر فرمان بود و به دستوری برخیزد و به دستوری بنشیند.
و نیکویی قوت شهوت هم بدین بود که سرکش نبود و به دستوری شرع و عقل بود، چنان که طاعت عقل و شرع بر وی آسان بود.
و نیکویی عدل آن باشد که غضب و شهوت را ضبط همی کند اندر تحت اشارت دین و عقل.
و مثل غضب چون سگ شکاری است و مثل شهوت چون اسب و مثل عقل چون سوار که اسب گاه بود که سرکش بود و گاه بود که فرمان بردارد. و سگ گاه بود که آموخته بود و گاه بود که بر طبع خود بود و تا این آموخته نبود و تا آن فرهخته نبود، سوار را امید آن نباشد که صید به دست آرد، بلکه بیم آن بود که خود هلاک شود که سگ اندر وی افتد و اسب وی را بر زمین افکند. و اما معنی عدل آن باشد که این هردو را اندر اطاعت عقل و دین دارد. گاه شهوت را بر خشم مسلط کند تا سرکشی وی بشکند و گاه خشم را بر شهوت مسلط کند تا شره وی بشکند. و چون این هر چهار بدین صفت بود، این نیکوخویی مطلق بود. و اگر از این بعضی نیکو نباشد، این نیکوخویی مطلق نباشد، همچنان که کسی را که دهان نیکو بود و بینی زشت، این نیکوخویی مطلق نباشد.
و بدان که این هر یکی چون زشت بود، از وی خلقهای زشت و کارهای بد تولد کند. و زشتی هریکی از دو وجه بود یکی از فزونی خیزد که از حد نشده بود و یکی از آن که ناقص بود.
و قوت علم چون از حد بشود و اندر کارهای بد به کار دارند، از وی گُربُزی و بسیار دانی خیزد و چون ناقص شود، از وی ابلهی و حماقت خیزد و چون معتدل باشد، از وی تدبیر نیکو و رای درست و اندیشه صواب و فراست راست خیزد.
و قوت خشم چون از حد بشود، آن را تهور گویند و چون ناقص بود آن را بددلی و بی حمیتی گویند و چون معتدل بود، نه بیش و نه کم، آن را شجاعت گویند. و از شجاعت، کرم و بزرگ همتی و دلیری و حلم و بردباری و آهستگی و فروخوردن خشم و امثال این اخلاق خیزد و از تهور، لاف و عجب و کبر و کند آوری و بارنامه و خویشتن اندر کارهای باخطر افکندن و امثال این خیزد و چون ناقص باشد، از وی خوار خویشتنی و بیچارگی و جزع و تملق و مذلت خیزد.
و اما قوت شهوت چون به افراط بود، آن را شره گویند و از وی شوخی و پلیدی و بی مروتی و ناپاکی و حسد و خواری کشیدن از توانگران و حقیرداشتن درویشان و امثال این خیزد. و اگر ناقص بود از وی سستی و نامردی و بی خویشتنی خیزد و چون معتدل بود، آن را عفت گویند و از وی شرم و قناعت و مسامحت و صبر و ظرافت و موافقت خیزد.
و هریکی را از این دو کناره است که زشت و مذموم است و میانه آن نیکو و پسندیده است و آن میان در میانه دو کناره باریکتر است از موی و صراط مستقیم آن میانه است و به باریکی چون صراط آخرت است هرکه بر این صراط راست برود، فردا بر آن صراط ایمن بود. و برای این است که خدای تعالی اندر همه اخلاق میانه فرمود و از هر دو طرف منع و زجر کرد و گفت، «و الذین اذا انفقوا لم یسرفوا و لم یقتروا و کان بین ذلک قواما» کسی را که اندر نفقه اندر نه تنگ گیرد و نه اسراف کند و بر میانه بایستد. و رسول (ص) گفت، «و لا تجعل یدک مغلوله الی عنقک و لا تبسطها کل البسط» دست اندر بند مدار، چنان که هیچ چیز بندهی و یکبارگی گشاده مدار، چنان که همه بدهی و بی برگ فرومانی.
پس بدان که نیکوخویی مطلق آن بود که این همه معانی اندر وی معتدل و راست بود، چنان که نیکو رویی آن بود که همه اندامهای وی راست و نیکو بود و خلق اندر این به چهارگروهند. یکی آن باشد که کمال این همه صفات وی را حاصل بود و نیکوخوی به کمال باشد، همه خلق را به وی اقتدا باید کرد و این نبود الا پیغمبر (ص)، را چنان که نیکورویی مطلق یوسف (ع) را بود. دوم آن که این همه صفات اندر وی بغایت زشتی بود و این بدخوی مطلق بود. واجب بود وی را از میان خلق بیرون کردی که وی نزدیک بود، به صورت شیطان که شیطان بغایت زشتی است. و زشتی شیطان زشتی باطن و صفات و اخلاق است. سوم آن که در میان این دو درجه باشد، ولیکن به نیکوتر نزدیکتر. چهارم آن که در میانه باشد، لیکن به زشتی نزدیکتر بود. و چنان که اندر حسن ظاهر نیکویی بغایت و زشتی بغایت کمتر بود و بیشتر اندر میانه باشد، اندر خلق نیکو همچنین بود، پس هرکسی را جهد باید کرد تا اگر به کمال نرسد، باشد که به درجه کمال نزدیکتر بود. و اگر همه اخلاق وی نیکو نبود، باری بعضی یا بیشتر نیکو بود. و چنان که تفاوت اندر نیکورویی و زشت رویی نهایت ندارد، اندر خلق همچنین باشد.
این است معنی خلق نیکو بتمامی. و این نه یک چیز است، نه ده و نه صد که بسیار است، ولیکن اصل این با قوت علم و غضب و شهوت و عدل است و دیگر همه شاخه های وی بود.
بدان که آدمی را از دو چیز آفریده اند یکی کالبد که به چشم سر بتوان دید و یکی روح که به جز چشم دل اندر نتوان یافت و هریکی را از این دو زشتی و نیکویی است. یکی را حسن خلق گویند و یکی را حسن خلق. حسن خلق عبارت از صورت باطن است، چنان که حسن خلق عبارت از صورت ظاهر است و چنان که صورت ظاهر نیکو نباشد، بدان که چشم نیکو بود و بس. دهان نیکو بود و بس تا آنگاه که بینی و دهان و چشم نیکو بود جمله و اندر خور یکدیگر بود. همچنین صورت باطن نیکو نباشد تا آنگاه که چهار قوت نیکو اندر وی نبود. قوت علم و قوت خشم و قوت شهوت و قوت عدل میان این هر سه.
اما قوت علم بدان زیرکی می خواهیم و نیکویی وی بدان باشد که به آسانی راست از دروغ بازداند در گفتارها و نیکو از زشت بازداند در کردارها و حق از باطل بازداند اندر اعتقادها، چنان که حق تعالی گفت، «و من یوت الحکمه فقد اوتی خیرا کثیرا».
و نیکویی قوت غضب بدان بود که اندر فرمان بود و به دستوری برخیزد و به دستوری بنشیند.
و نیکویی قوت شهوت هم بدین بود که سرکش نبود و به دستوری شرع و عقل بود، چنان که طاعت عقل و شرع بر وی آسان بود.
و نیکویی عدل آن باشد که غضب و شهوت را ضبط همی کند اندر تحت اشارت دین و عقل.
و مثل غضب چون سگ شکاری است و مثل شهوت چون اسب و مثل عقل چون سوار که اسب گاه بود که سرکش بود و گاه بود که فرمان بردارد. و سگ گاه بود که آموخته بود و گاه بود که بر طبع خود بود و تا این آموخته نبود و تا آن فرهخته نبود، سوار را امید آن نباشد که صید به دست آرد، بلکه بیم آن بود که خود هلاک شود که سگ اندر وی افتد و اسب وی را بر زمین افکند. و اما معنی عدل آن باشد که این هردو را اندر اطاعت عقل و دین دارد. گاه شهوت را بر خشم مسلط کند تا سرکشی وی بشکند و گاه خشم را بر شهوت مسلط کند تا شره وی بشکند. و چون این هر چهار بدین صفت بود، این نیکوخویی مطلق بود. و اگر از این بعضی نیکو نباشد، این نیکوخویی مطلق نباشد، همچنان که کسی را که دهان نیکو بود و بینی زشت، این نیکوخویی مطلق نباشد.
و بدان که این هر یکی چون زشت بود، از وی خلقهای زشت و کارهای بد تولد کند. و زشتی هریکی از دو وجه بود یکی از فزونی خیزد که از حد نشده بود و یکی از آن که ناقص بود.
و قوت علم چون از حد بشود و اندر کارهای بد به کار دارند، از وی گُربُزی و بسیار دانی خیزد و چون ناقص شود، از وی ابلهی و حماقت خیزد و چون معتدل باشد، از وی تدبیر نیکو و رای درست و اندیشه صواب و فراست راست خیزد.
و قوت خشم چون از حد بشود، آن را تهور گویند و چون ناقص بود آن را بددلی و بی حمیتی گویند و چون معتدل بود، نه بیش و نه کم، آن را شجاعت گویند. و از شجاعت، کرم و بزرگ همتی و دلیری و حلم و بردباری و آهستگی و فروخوردن خشم و امثال این اخلاق خیزد و از تهور، لاف و عجب و کبر و کند آوری و بارنامه و خویشتن اندر کارهای باخطر افکندن و امثال این خیزد و چون ناقص باشد، از وی خوار خویشتنی و بیچارگی و جزع و تملق و مذلت خیزد.
و اما قوت شهوت چون به افراط بود، آن را شره گویند و از وی شوخی و پلیدی و بی مروتی و ناپاکی و حسد و خواری کشیدن از توانگران و حقیرداشتن درویشان و امثال این خیزد. و اگر ناقص بود از وی سستی و نامردی و بی خویشتنی خیزد و چون معتدل بود، آن را عفت گویند و از وی شرم و قناعت و مسامحت و صبر و ظرافت و موافقت خیزد.
و هریکی را از این دو کناره است که زشت و مذموم است و میانه آن نیکو و پسندیده است و آن میان در میانه دو کناره باریکتر است از موی و صراط مستقیم آن میانه است و به باریکی چون صراط آخرت است هرکه بر این صراط راست برود، فردا بر آن صراط ایمن بود. و برای این است که خدای تعالی اندر همه اخلاق میانه فرمود و از هر دو طرف منع و زجر کرد و گفت، «و الذین اذا انفقوا لم یسرفوا و لم یقتروا و کان بین ذلک قواما» کسی را که اندر نفقه اندر نه تنگ گیرد و نه اسراف کند و بر میانه بایستد. و رسول (ص) گفت، «و لا تجعل یدک مغلوله الی عنقک و لا تبسطها کل البسط» دست اندر بند مدار، چنان که هیچ چیز بندهی و یکبارگی گشاده مدار، چنان که همه بدهی و بی برگ فرومانی.
پس بدان که نیکوخویی مطلق آن بود که این همه معانی اندر وی معتدل و راست بود، چنان که نیکو رویی آن بود که همه اندامهای وی راست و نیکو بود و خلق اندر این به چهارگروهند. یکی آن باشد که کمال این همه صفات وی را حاصل بود و نیکوخوی به کمال باشد، همه خلق را به وی اقتدا باید کرد و این نبود الا پیغمبر (ص)، را چنان که نیکورویی مطلق یوسف (ع) را بود. دوم آن که این همه صفات اندر وی بغایت زشتی بود و این بدخوی مطلق بود. واجب بود وی را از میان خلق بیرون کردی که وی نزدیک بود، به صورت شیطان که شیطان بغایت زشتی است. و زشتی شیطان زشتی باطن و صفات و اخلاق است. سوم آن که در میان این دو درجه باشد، ولیکن به نیکوتر نزدیکتر. چهارم آن که در میانه باشد، لیکن به زشتی نزدیکتر بود. و چنان که اندر حسن ظاهر نیکویی بغایت و زشتی بغایت کمتر بود و بیشتر اندر میانه باشد، اندر خلق نیکو همچنین بود، پس هرکسی را جهد باید کرد تا اگر به کمال نرسد، باشد که به درجه کمال نزدیکتر بود. و اگر همه اخلاق وی نیکو نبود، باری بعضی یا بیشتر نیکو بود. و چنان که تفاوت اندر نیکورویی و زشت رویی نهایت ندارد، اندر خلق همچنین باشد.
این است معنی خلق نیکو بتمامی. و این نه یک چیز است، نه ده و نه صد که بسیار است، ولیکن اصل این با قوت علم و غضب و شهوت و عدل است و دیگر همه شاخه های وی بود.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۴ - پیدا کردن آن که خلق نیکو به دست آوردن ممکن است
بدا که گروهی گفته اند چنان که خلق ظاهر بنگردد از آن که آفریده اند، کوتاه دراز نشود به حیلت یا دراز کوتاه نشود و زشت نیکو نشود، همچنین اخلاق که صورت باطن است بنگردد و این خطاست. اگر چنین بودی، تادیب و ریاضت و پند دادن و وصیت کردن نیکو همه باطل بودی و رسول (ص) گفت، «حسنوا اخلاقکم خوی خویش را نیکو کنید». و این چگونه محال بود که مر ستور را از سرکشی با نرمی توان آورد. و صید وحشی را فراانس توان داشت.
و قیاس این برخلقت باطل است که کارها دو قسم است، بعضی آن است که اختیار آدمی را بدان راه نیست، چنان که از ازسته خرما درخت سیب نتوان کرد، اما از وی درخت خرما توان کرد، به ترتیب و نگاه داشتن و شروط آن. همچنین اصل خشم و شهوت ممکن نیست به اختیار آدمی ببردن، اما خشم و شهوت را به ریاضت با حد اعتدال آوردن ممکن است و این به تجربت معلوم است، اما در حق بعضی خلق دشوارتر بود و دشواری آن به دو سبب بود. یکی از آن که در اصل فطرت قوی تر افتاده بود و دیگر آن که مدتی دراز طاعت آن داشته بود.
و خلق اندر این به چهار درجه اند:
درجه اول آن که ساده دل باشد که هنوز نیک از بد نشناخته باشد، هنوز خوی فراکار نیک و بد نکرده بود، ولیکن بر فطرت اول است. و این نقش پذیر بود و زود صلاح پذیرد. وی را به کسی حاجت بود که تعلیم کند و آفت اخلاق بد با وی بگوید و راه به وی نماید. و کودکان را همه در ابتدای فطرت چنین بود، و راه ایشان پدر و مادر بزنند که ایشان را بر دنیا حریص کنند و فراگذارند تا چنان که خواهند زندگانی می کنند. خون دین ایشان در گردن مادران و پدران باشد و برای این گفت حق سبحانه و تعالی، «قواانفسکم و اهلیکم نارا»
درجه دوم آن بود که هنوز چیزی بد اعتقاد نکرده است، لیکن متابعت شهوت و غضب خوی کرده باشد مدام، لیکن همی داند که ناکردنی است. کار وی صعبتر بود که وی را به دو چیز حاجت است. یکی آن که خوی فساد از وی بیرون کند و دوم آن که تخم صلاح اندر وی بکارند، ولیکن اگر در وی جدی و بایستی پیدا آید، زود به اصلاح آید، و خوی از فساد بازکند.
درجه سوم آن که خوی فرافساد کرده بود، نداند که این ناکردنی است، بلکه آن خوی اندر چشم وی نیکو شده بود، این به اصلاح نیاید الا به نادر.
درجه چهارم آن که از این همه فخر کند به فساد و پندارد که کاری است چون کسانی که لاف زنند که ما چندین کس بکشتیم و چندین شراب بخوردیم این علاج پذیر نباشد، مگر سعادتی سماوی اندر رسد که آدمی اندر آن راه نبرد.
و قیاس این برخلقت باطل است که کارها دو قسم است، بعضی آن است که اختیار آدمی را بدان راه نیست، چنان که از ازسته خرما درخت سیب نتوان کرد، اما از وی درخت خرما توان کرد، به ترتیب و نگاه داشتن و شروط آن. همچنین اصل خشم و شهوت ممکن نیست به اختیار آدمی ببردن، اما خشم و شهوت را به ریاضت با حد اعتدال آوردن ممکن است و این به تجربت معلوم است، اما در حق بعضی خلق دشوارتر بود و دشواری آن به دو سبب بود. یکی از آن که در اصل فطرت قوی تر افتاده بود و دیگر آن که مدتی دراز طاعت آن داشته بود.
و خلق اندر این به چهار درجه اند:
درجه اول آن که ساده دل باشد که هنوز نیک از بد نشناخته باشد، هنوز خوی فراکار نیک و بد نکرده بود، ولیکن بر فطرت اول است. و این نقش پذیر بود و زود صلاح پذیرد. وی را به کسی حاجت بود که تعلیم کند و آفت اخلاق بد با وی بگوید و راه به وی نماید. و کودکان را همه در ابتدای فطرت چنین بود، و راه ایشان پدر و مادر بزنند که ایشان را بر دنیا حریص کنند و فراگذارند تا چنان که خواهند زندگانی می کنند. خون دین ایشان در گردن مادران و پدران باشد و برای این گفت حق سبحانه و تعالی، «قواانفسکم و اهلیکم نارا»
درجه دوم آن بود که هنوز چیزی بد اعتقاد نکرده است، لیکن متابعت شهوت و غضب خوی کرده باشد مدام، لیکن همی داند که ناکردنی است. کار وی صعبتر بود که وی را به دو چیز حاجت است. یکی آن که خوی فساد از وی بیرون کند و دوم آن که تخم صلاح اندر وی بکارند، ولیکن اگر در وی جدی و بایستی پیدا آید، زود به اصلاح آید، و خوی از فساد بازکند.
درجه سوم آن که خوی فرافساد کرده بود، نداند که این ناکردنی است، بلکه آن خوی اندر چشم وی نیکو شده بود، این به اصلاح نیاید الا به نادر.
درجه چهارم آن که از این همه فخر کند به فساد و پندارد که کاری است چون کسانی که لاف زنند که ما چندین کس بکشتیم و چندین شراب بخوردیم این علاج پذیر نباشد، مگر سعادتی سماوی اندر رسد که آدمی اندر آن راه نبرد.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۵ - پیدا کردن طریق معالجه
بدان که هرکه می خواهد که خلقی را از خود بیرون کند، یک طریق بیش نیست و آن آن است که هرچیز را مه خلق همی فرماید خلاف آن همی کند که شهوت را جز مخالفت نشکند و هرچیز را ضد وی شکند چنان که علاج علتی که از گرمی خیزد سردی خوردن است، هر علت که از خشم خیزد علاج وی بردباری کردن است و هرچه از تکبر خیزد علاج وی تواضع کردن است و هرچه از بخل خیزد علاج وی مال دادن است و همچنین است همه.
پس هرکه کاری نیکو عادت کند خلق نیکو اندر وی پدید آید. و سر این که شریعت به کار نیکو فرموده است این است که مقصود از این گردیدن دل است از صورت رشت به صورت نیکو. و هرچه آدمی به تکلف عادت کند طبع وی شود که کودک از ابتدا از دبیرستان برمد و از تعلیم گریزان بود. و چون وی را به الزام فرا تعلیم دارند، طبع وی شود و چون بزرگ شود لذت وی اندر علم بود و از آن صبر نتواند کرد، بلکه کسی که کبوتر بازیدن یا شطرنج بازیدن یا قمار عادت کند، چنان که طبع او گردد، همه راحتهای دنیا و هر چه دارد اندر سر آن دهد و دست از آن بندارد.
بلکه چیزها که برخلاف طبع است به سبب عادت طبیعت گردد تا کسانی باشند که فخر کنند بر عیاری، و بر آن که بر چوب خوردن و دست بریدن صبر کنند. و مخنثان با فضیحتی کار ایشان با یکدیگر در مخنثی فخر کنند، بلکه اگر کسی نظاره کند میان حجامان و کناسان همچنان اندر کار خود با یکدیگر فخر کنند که علما و ملوک نکنند و این همه ثمره عادت است بلکه کسی که به گل خوردن خو فرا کند، چنان شود که از آن صبر نتواند کرد و بر بیماری و خطر هلاک صبر می کند.
پس چون آنچه ضد و خلاف طبع است به عادت طبع همی گردد، آنچه بر موافق طبع است و دل را همچون طعام و شراب است تن را، اولیتر که به عادت حاصل آید و معرفت حق تعالی وی زیر دست داشتن غضب و شهوت، بر مقتضای طبع دل آدمی است که وی از گروه فرشتگان است و آن که میل وی به خلاف این است، بیمار شده است تا غذای وی ناخوش شده است نزدیک وی و بیمار باشد که طعام را دشمن دارد و آنچه وی را زیان دارد بر آن حریص، پس هر که چیزی دیگر از معرفت و طاعت حق تعالی دوست تر دارد بیمار است، چنان که حق تعالی گفت، « فی قلوبهم مرض » و گفت، « الا من اتی الله به قلب سلیم » و چنان که تن بیمار در خطر هلاک این جهان است، دل بیمار در خطر هلاک آن جهان است و چنان که بیمار را امید سلامت نبود الا بدان که بر خلاف نفس داروی تلخ خورد به فرمان طبیب، بیماری دل را نیز حیلت نبود الا به مخالفت هوای نفس به قول صاحب شریعت (ع) که طبیعت دلهای خلق اوست.
و بر جمله، طب تن و طب هر دو یکی راه دارد، چنان که گرمی را سردی سازد و سردی را گرمی. همچنین کسی را که تکبر بر وی غالب بود، به تکلف کردن تواضع شفا یابد و اگر تواضع قالب بود و به حد خسیسی رسیده باشد، تکلف تکبر وی را شفا بود.
پس بدان که اخلاق نیکو را سه سبب است. یکی اصل فطرت است و آن عطا و فضل حق تعالی است که کسی را اندر اصل نیکوخو و متواضع آفریند و چنین بسیار است. دوم آن که افعال نیکو به تکلف کردن گیرد تا وی را عادت شود. سوم آن که مدام کسانی را بیند که افعال و اخلاق ایشان نیکو بود و صحبت با ایشان دارد، به ضرورت آن صفات ایشان اندر طبع وی همی گیرد، اگر چه از آن خبر ندارد. هر که این سه سعادت بیابد که اندر اصل خلقت نیکوخو باشد و صحبت با اهل خیر دارد و افعال خیر عادت کند، وی به درجه کمال رسیده باشد و هر که از این سه محروم ماند که در اصل فطرت ناقص بود و صحبت با اشرار دارد و نیز افعال شر عادت کند، اندر شقاوت به درجه کمال بود و میان این هر دو درجه های بسیار است که در بعضی باشد و در بعضی نه و سعادت و شقاوت هر یکی به مقدار آن باشد، « فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره، و من یعمل مثقال ذره شرا یره ».
پس هرکه کاری نیکو عادت کند خلق نیکو اندر وی پدید آید. و سر این که شریعت به کار نیکو فرموده است این است که مقصود از این گردیدن دل است از صورت رشت به صورت نیکو. و هرچه آدمی به تکلف عادت کند طبع وی شود که کودک از ابتدا از دبیرستان برمد و از تعلیم گریزان بود. و چون وی را به الزام فرا تعلیم دارند، طبع وی شود و چون بزرگ شود لذت وی اندر علم بود و از آن صبر نتواند کرد، بلکه کسی که کبوتر بازیدن یا شطرنج بازیدن یا قمار عادت کند، چنان که طبع او گردد، همه راحتهای دنیا و هر چه دارد اندر سر آن دهد و دست از آن بندارد.
بلکه چیزها که برخلاف طبع است به سبب عادت طبیعت گردد تا کسانی باشند که فخر کنند بر عیاری، و بر آن که بر چوب خوردن و دست بریدن صبر کنند. و مخنثان با فضیحتی کار ایشان با یکدیگر در مخنثی فخر کنند، بلکه اگر کسی نظاره کند میان حجامان و کناسان همچنان اندر کار خود با یکدیگر فخر کنند که علما و ملوک نکنند و این همه ثمره عادت است بلکه کسی که به گل خوردن خو فرا کند، چنان شود که از آن صبر نتواند کرد و بر بیماری و خطر هلاک صبر می کند.
پس چون آنچه ضد و خلاف طبع است به عادت طبع همی گردد، آنچه بر موافق طبع است و دل را همچون طعام و شراب است تن را، اولیتر که به عادت حاصل آید و معرفت حق تعالی وی زیر دست داشتن غضب و شهوت، بر مقتضای طبع دل آدمی است که وی از گروه فرشتگان است و آن که میل وی به خلاف این است، بیمار شده است تا غذای وی ناخوش شده است نزدیک وی و بیمار باشد که طعام را دشمن دارد و آنچه وی را زیان دارد بر آن حریص، پس هر که چیزی دیگر از معرفت و طاعت حق تعالی دوست تر دارد بیمار است، چنان که حق تعالی گفت، « فی قلوبهم مرض » و گفت، « الا من اتی الله به قلب سلیم » و چنان که تن بیمار در خطر هلاک این جهان است، دل بیمار در خطر هلاک آن جهان است و چنان که بیمار را امید سلامت نبود الا بدان که بر خلاف نفس داروی تلخ خورد به فرمان طبیب، بیماری دل را نیز حیلت نبود الا به مخالفت هوای نفس به قول صاحب شریعت (ع) که طبیعت دلهای خلق اوست.
و بر جمله، طب تن و طب هر دو یکی راه دارد، چنان که گرمی را سردی سازد و سردی را گرمی. همچنین کسی را که تکبر بر وی غالب بود، به تکلف کردن تواضع شفا یابد و اگر تواضع قالب بود و به حد خسیسی رسیده باشد، تکلف تکبر وی را شفا بود.
پس بدان که اخلاق نیکو را سه سبب است. یکی اصل فطرت است و آن عطا و فضل حق تعالی است که کسی را اندر اصل نیکوخو و متواضع آفریند و چنین بسیار است. دوم آن که افعال نیکو به تکلف کردن گیرد تا وی را عادت شود. سوم آن که مدام کسانی را بیند که افعال و اخلاق ایشان نیکو بود و صحبت با ایشان دارد، به ضرورت آن صفات ایشان اندر طبع وی همی گیرد، اگر چه از آن خبر ندارد. هر که این سه سعادت بیابد که اندر اصل خلقت نیکوخو باشد و صحبت با اهل خیر دارد و افعال خیر عادت کند، وی به درجه کمال رسیده باشد و هر که از این سه محروم ماند که در اصل فطرت ناقص بود و صحبت با اشرار دارد و نیز افعال شر عادت کند، اندر شقاوت به درجه کمال بود و میان این هر دو درجه های بسیار است که در بعضی باشد و در بعضی نه و سعادت و شقاوت هر یکی به مقدار آن باشد، « فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره، و من یعمل مثقال ذره شرا یره ».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۹ - پیدا کردن تدبیر شناختن بیماری دل و عیوب نفس
بدان که چنان که درستی تن و دست و پا و چشم بدان بود که هریکی آنچه وی را برای آن آفریده اند برای قادر بود بتمامی تا چشم نیکو بیند و پا نیک رود. همچنین درستی دل بدان بود که آنچه خاصیت وی است در اصل فطرت و وی را بدان آفریده اند، بر وی آسان بود و آن را که طبع وی است اندر اصل دوستدار بود و این اندر دو چیز پدید آید: یکی اندر ارادت و یکی اندر قوت.
اما اندر ارادت آن که هیچ چیز را دوست تر از حق تعالی ندارد که معرفت حق تعالی غذای دل است، چنان که طعام غذای تن است. هرتن که شهوت طعام از وی بشد یا ضعیف گشت بیمار است و هردل که محبت حق تعالی از وی برفت یا کمتر شد بیمار است. و برای این است که حق تعالی گفت، «ان کان آباوکم و ابناوکم الایه» گفت، «اگر پدران و پسران و مال و تجارت و عشیرت و قرابت و هرچه دارید دوست تر همی دارید از خدای و رسول و غزوکردن در راه او، صبر همی کنید تا فرمان خدای تعالی در رسد تا ببینید».
و اما اندر قدرت آن است که فرمان حق تعالی بر وی آسان گشته باشد و حاجت نیابد که خویشتن را بر آن دارد، بلکه خود لذت وی باشد، چنان که رسول (ص) گفت، «جعلت قره عینی فی الصلوه».
پس کسی که این دو معنی از خویشتن نیابد، علامتی درست بود در بیماری دل، به علاج مشغول باید شد. و باشد که پندارد که بدین صفت است و نباشد که آدمی به عیب خویش نابینا باشد. و عیوب خویش به چهار طریق بتوان دانستن:
اول آن که در پیش پیریپخته و راه رفته بنشیند تا وی اندر وی همی نگرد و عیوب وی همی گوید و این اندر این روزگار غریب و عزیز است.
دوم آن که دوستی مشفق را بر خویشتن رقیب کند، چنان که به مداهنت عیب او بنپوشد و به حسد زیادت بنکند و این نیز عزیز است. داوود طایی را گفتند، «چرا با خلق همی ننشینی؟» گفت، «چه کنم صحبت قومی که عیب من از من پنهان دارند؟»
سیم آن که دشمنان خویش را سخن بشنود که چشم دشمن همه بر عیب افتد، اگرچه به دشمنی مبالغت کند، لیکن سخن وی از راست خالی نبود.
چهارم آن که اندر مردمان همی نگرد، هر عیب که از آن کسی همی بیند، خود از آن حذر همی کند و به خویشتن گمان همی برد که وی نیز همچنان است. عیسی (ع) را گفتند، «تو را ادب که آموخت؟» گفت، «هیچ کس، هرچه از دیگری زشت دیدم از آن حذر کردم».
و بدان که هرکه ابله تر بود، به خویشتن نیکوگمان تر بود و هرکه عاقل تر باشد بدگمان تر باشد. عمر رضی الله عنه از حذیفه پرسید که رسول (ص) سر منافقان با تو بگفته است. بر من چه دیدی از آثار نفاق؟» پس باید که هرکسی طلب خود عیب همی کند که چون علت نداند علاج نتواند کرد. و همه علاجها با مخالفت شهوت آید، چنان که حق تعالی همی گوید، «و اما من خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی، فان الجنه هی الماوی» و رسول (ص) صحابه را، چون از غزا بازآمدندی گفتی، «از جهاد کهین با جهاد مهین آمدیم». گفتند، «آن چیست؟» گفت، «جهاد نفس». و رسول (ص) گفت، «رنج خود از نفس خود بازدار و هوای وی به وی مده اندر معصیت حق تعالی که فردا بر تو خصمی کند و برتو لعنت کند تا همه اجزای تو یکدیگر را لعنت همی کنند».
حسن بصری رحمهم الله همی گوید، «هیچ ستور سرکش به لگام سخت اولیتر از نفس نیست». سری سقطی می گوید، «چهل سال است تا نفس من همی خواهد که جوزی با انگبین فرونهم و بخورم، هنوز نکرده ام». ابراهیم خواص همی گوید که اندر کوه لبنان همی شدم، نار بسیار دیدم. آرزو آمد. یکی باز کردم ترش بود. دست بداشتم و برفتم. مردی را دیدم افتاده زنبور بر وی گرد آمده و وی را همی گزیدند. گفتم، «السلام علیک». گفت، «و علیک السلام یا ابراهیم». گفتم، «مرا به چه دانستی؟» گفت، هرکه خدای تعالی را بشناسد هیچ چیز بر وی پوشیده نماند». گفتم، «همی بینم که تو با حق تعالی حالتی داری. چرا نخواهی تا این زنبوران از تو بازدارد؟» گفت، «تو نیز حالتی داری. چرا درنخواهی تا شهوت نار از تو بازدارد که زخم شهوت نار اندر آن جهان بود و زخم زنبور اندر این جهان».
و بدان که اگرچه نار مباح است ولیکن اهل معنی حرام داشتند که شهوت حلال و حرام یکی است. اگر در حلال بر وی نبینندی و وی را با حد ضرورت نبردی، طلب حرام کند، پس به این سبب در شهوت مباحات نیز برخورد بسته اند تا از دست شهوت حرام خلاص یابند، چنان که عمر رضی الله عنه گفت، «هفت بار از حلال دست بداشتم از بیم آن که در حرام افتم».
دیگر آن که نفس چون به تنعم خو کند در مباحات، دنیا را دوست گیرد و دل در آن بندد و دنیا بهشت وی گردد و مرگ بر وی دشوار شود و بطر و غفلت اندر دل وی پدید آید و اگر ذکر و مناجات کند لذت آن نیابد و چون شهوات مباح از وی بازداری شکسته و رنجور شود و از دنیا نفور گردد و شوق نعیم آخرت اندر وی پدید آید و اندر حال حزن و شکستگی یک تسبیح چندان در دل اثر کند که اندر حال شادی و تنعم صد یک آن اثر نکند.
و مثل نفس همچون باز است که تادیب وی بدان کنند که مر او را اندر خانه کنند و چشم او بدوزند تا از هرچه دور بوده است خو باز کند، آنگاه اندک گوشت همی دهند تا باز دار الفت گیرد و مطیع وی گردد و همچنین نفس را با حق تعالی انس پیدا نیاید تا آنگاه که او را از همه عادتها فطام نکنی و راه چشم و گوش و زبان اندر نبندی. و به عزلت و گرسنگی و خاموشی و بی خوابی وی را ریاضت نکنی و این اندر ابتدا بر وی دشوار بود، چنان که بر کودک که وی را از شیر باز کنند، آنگاه پس از آن چنان شود که اگر نیز شیر به ستم به وی دهند نخورد.
و بدان که ریاضت هر کسی بدان است که آنچه بدان شادتر است به ترک آن بگوید و آنچه بر وی غالب تر است آن را خلاف کند. آن کس که شادی وی به جاه و حشمت است به ترک آن بگوید. و آن را که شادی وی به مال و ثروت است خرج کند و همچنین هرکه را سلوک گاهی است جز حق تعالی، آن را به قهر از خود جدا کند و ملازم آن گردد که جاوید ملازم آن خواهد بود. هرچه وی را وداع خواهد کرد روز مرگ امروز بی مرگ به اختیار باید که همه را وداع کرده شود و ملازم وی حق تعالی است چنان که حق، سبحانه و تعالی، وحی کرد به داوود (ع) که «یا داوود ملازم تو منم، مرا ملازم باش». و رسول (ص) گفت که جبرئیل در درون من دمید که احبب من احیت فانک مفارقه، هرکه را خواهی از دنیا دوست دار که از تو باز خواهد ستد.
اما اندر ارادت آن که هیچ چیز را دوست تر از حق تعالی ندارد که معرفت حق تعالی غذای دل است، چنان که طعام غذای تن است. هرتن که شهوت طعام از وی بشد یا ضعیف گشت بیمار است و هردل که محبت حق تعالی از وی برفت یا کمتر شد بیمار است. و برای این است که حق تعالی گفت، «ان کان آباوکم و ابناوکم الایه» گفت، «اگر پدران و پسران و مال و تجارت و عشیرت و قرابت و هرچه دارید دوست تر همی دارید از خدای و رسول و غزوکردن در راه او، صبر همی کنید تا فرمان خدای تعالی در رسد تا ببینید».
و اما اندر قدرت آن است که فرمان حق تعالی بر وی آسان گشته باشد و حاجت نیابد که خویشتن را بر آن دارد، بلکه خود لذت وی باشد، چنان که رسول (ص) گفت، «جعلت قره عینی فی الصلوه».
پس کسی که این دو معنی از خویشتن نیابد، علامتی درست بود در بیماری دل، به علاج مشغول باید شد. و باشد که پندارد که بدین صفت است و نباشد که آدمی به عیب خویش نابینا باشد. و عیوب خویش به چهار طریق بتوان دانستن:
اول آن که در پیش پیریپخته و راه رفته بنشیند تا وی اندر وی همی نگرد و عیوب وی همی گوید و این اندر این روزگار غریب و عزیز است.
دوم آن که دوستی مشفق را بر خویشتن رقیب کند، چنان که به مداهنت عیب او بنپوشد و به حسد زیادت بنکند و این نیز عزیز است. داوود طایی را گفتند، «چرا با خلق همی ننشینی؟» گفت، «چه کنم صحبت قومی که عیب من از من پنهان دارند؟»
سیم آن که دشمنان خویش را سخن بشنود که چشم دشمن همه بر عیب افتد، اگرچه به دشمنی مبالغت کند، لیکن سخن وی از راست خالی نبود.
چهارم آن که اندر مردمان همی نگرد، هر عیب که از آن کسی همی بیند، خود از آن حذر همی کند و به خویشتن گمان همی برد که وی نیز همچنان است. عیسی (ع) را گفتند، «تو را ادب که آموخت؟» گفت، «هیچ کس، هرچه از دیگری زشت دیدم از آن حذر کردم».
و بدان که هرکه ابله تر بود، به خویشتن نیکوگمان تر بود و هرکه عاقل تر باشد بدگمان تر باشد. عمر رضی الله عنه از حذیفه پرسید که رسول (ص) سر منافقان با تو بگفته است. بر من چه دیدی از آثار نفاق؟» پس باید که هرکسی طلب خود عیب همی کند که چون علت نداند علاج نتواند کرد. و همه علاجها با مخالفت شهوت آید، چنان که حق تعالی همی گوید، «و اما من خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی، فان الجنه هی الماوی» و رسول (ص) صحابه را، چون از غزا بازآمدندی گفتی، «از جهاد کهین با جهاد مهین آمدیم». گفتند، «آن چیست؟» گفت، «جهاد نفس». و رسول (ص) گفت، «رنج خود از نفس خود بازدار و هوای وی به وی مده اندر معصیت حق تعالی که فردا بر تو خصمی کند و برتو لعنت کند تا همه اجزای تو یکدیگر را لعنت همی کنند».
حسن بصری رحمهم الله همی گوید، «هیچ ستور سرکش به لگام سخت اولیتر از نفس نیست». سری سقطی می گوید، «چهل سال است تا نفس من همی خواهد که جوزی با انگبین فرونهم و بخورم، هنوز نکرده ام». ابراهیم خواص همی گوید که اندر کوه لبنان همی شدم، نار بسیار دیدم. آرزو آمد. یکی باز کردم ترش بود. دست بداشتم و برفتم. مردی را دیدم افتاده زنبور بر وی گرد آمده و وی را همی گزیدند. گفتم، «السلام علیک». گفت، «و علیک السلام یا ابراهیم». گفتم، «مرا به چه دانستی؟» گفت، هرکه خدای تعالی را بشناسد هیچ چیز بر وی پوشیده نماند». گفتم، «همی بینم که تو با حق تعالی حالتی داری. چرا نخواهی تا این زنبوران از تو بازدارد؟» گفت، «تو نیز حالتی داری. چرا درنخواهی تا شهوت نار از تو بازدارد که زخم شهوت نار اندر آن جهان بود و زخم زنبور اندر این جهان».
و بدان که اگرچه نار مباح است ولیکن اهل معنی حرام داشتند که شهوت حلال و حرام یکی است. اگر در حلال بر وی نبینندی و وی را با حد ضرورت نبردی، طلب حرام کند، پس به این سبب در شهوت مباحات نیز برخورد بسته اند تا از دست شهوت حرام خلاص یابند، چنان که عمر رضی الله عنه گفت، «هفت بار از حلال دست بداشتم از بیم آن که در حرام افتم».
دیگر آن که نفس چون به تنعم خو کند در مباحات، دنیا را دوست گیرد و دل در آن بندد و دنیا بهشت وی گردد و مرگ بر وی دشوار شود و بطر و غفلت اندر دل وی پدید آید و اگر ذکر و مناجات کند لذت آن نیابد و چون شهوات مباح از وی بازداری شکسته و رنجور شود و از دنیا نفور گردد و شوق نعیم آخرت اندر وی پدید آید و اندر حال حزن و شکستگی یک تسبیح چندان در دل اثر کند که اندر حال شادی و تنعم صد یک آن اثر نکند.
و مثل نفس همچون باز است که تادیب وی بدان کنند که مر او را اندر خانه کنند و چشم او بدوزند تا از هرچه دور بوده است خو باز کند، آنگاه اندک گوشت همی دهند تا باز دار الفت گیرد و مطیع وی گردد و همچنین نفس را با حق تعالی انس پیدا نیاید تا آنگاه که او را از همه عادتها فطام نکنی و راه چشم و گوش و زبان اندر نبندی. و به عزلت و گرسنگی و خاموشی و بی خوابی وی را ریاضت نکنی و این اندر ابتدا بر وی دشوار بود، چنان که بر کودک که وی را از شیر باز کنند، آنگاه پس از آن چنان شود که اگر نیز شیر به ستم به وی دهند نخورد.
و بدان که ریاضت هر کسی بدان است که آنچه بدان شادتر است به ترک آن بگوید و آنچه بر وی غالب تر است آن را خلاف کند. آن کس که شادی وی به جاه و حشمت است به ترک آن بگوید. و آن را که شادی وی به مال و ثروت است خرج کند و همچنین هرکه را سلوک گاهی است جز حق تعالی، آن را به قهر از خود جدا کند و ملازم آن گردد که جاوید ملازم آن خواهد بود. هرچه وی را وداع خواهد کرد روز مرگ امروز بی مرگ به اختیار باید که همه را وداع کرده شود و ملازم وی حق تعالی است چنان که حق، سبحانه و تعالی، وحی کرد به داوود (ع) که «یا داوود ملازم تو منم، مرا ملازم باش». و رسول (ص) گفت که جبرئیل در درون من دمید که احبب من احیت فانک مفارقه، هرکه را خواهی از دنیا دوست دار که از تو باز خواهد ستد.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۱۲ - پیدا کردن شرایط مرید اندر مجاهدت و چگونگی رفتن راه دین به ریاضت
بدان که هرکه به حق نرسید از آن بود که راه نرفت و هرکه راه نرفت از آن بود که طلب نکرد. و هرکه طلب نکرد از آن بود که ندانست و ایمان وی تمام نبود و هرکه بداند که دنیا منغص است و روزی چند است و آخرت صافی است و جاوید است، ارادت زاد آخرت اندر وی پدید آید و بر وی دشوار نبود که چیزی حقیر اندر عوض چیزی نفیس دهد که امروز کوزه سفالین بگذاشتن تا فردا کوزه زرین فراستاند، بس دشوار نبود.
پس سبب همه تقصیرهای خلق ضعف ایمان است و سبب ضعف ایمان ناپرسیدن راهبان است که دلیل راه است. و دلیل بر راه دین علما و پرهیزکارانند. و این معنی امروزه پوشیده است. پس چون راهبر و دلیل نیست، راه خالی نماید و خلق از سعادت خویش بازمانده است که دوستی دنیا بر علما غالب شده است و چون ایشان اندر طلب دنیا باشند، خلق را از دنیا به آخرت چون خوانند؟ و راه دنیا جز صد راه آخرت نیست که دنیا و آخرت چون مشرق و مغرب است که به هرکدام که نزدیکتر می شود، از آن دیگر دورتر همی شود.
پس اگر کسی را ارادت حق عزوجل پدید آید و از آن جمله باشد که حق تعالی همی گوید، «و من اراد الاخره و سعی لها سعیها» باید بداند که آن سعی چیست و آن سعی رفتن راه است و رونده را اول شرایط آن است که باید به جای آورد و آنگاه دستاویزی که به وی اعتصام کند و آنگاه حصنی و حصاری که پناه با وی دهد.
اما شرط اول آن است که حجاب میان حق و خود بردارد تا از آن قوم نباشد که حق تعالی همی گوید، «و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا» و حجاب چهار است: مال و جاه و تقلید و معصیت.
اما مال از آن حجاب است که دل مشغول می دارد و راه نتوان رفت الا به فارغ دلی، باید که مال از پیش برگیرد مگر به مقدار حاجت که انرد آن مشغله نباشد. اگر کسی باشد که هیچ چیز ندارد و تیمار وی دیگری می دارد، راه وی زودتر انجام کند.
اما حجاب جاه و حشمت بدان برخیزد که بگریزد و جایی شود که وی را نشناسند که چون نامدار شد همیشه به خلق و به لذت و قبول خلق مشغول باشد و هرکه از خلق لذت یابد به حق نرسد.
و ما تقلید حجاب است که چون مذهب کسی اعتقاد گیرد و بر سبیل جدل سخن وی بشنود، هیچ چیز دیگر را اندر دل وی جای نماند. باید که آن همه فراموش کند و به معنی لااله الاالله ایمان آورد و تحقیق این آن بود که وی را هیچ معبود نماند که وی را طاعت دارد و جز خدای تعالی. و هرکه هوا بر وی غالب شد، هوا معبود وی بود. چون این حال حقیقت شود، باید که کشف کارها را از مجاهدت جوید نه از مجادلت.
اما معصیت حجاب مهین است که هرکه بر معصیتی مصر باشد، دل وی تاریک بود، حق وی را چگونه منکشف شود؟ خاصه قوت حرام که آن اثر که قوت حلال اندر نور دل کند، هیچ دیگر نکند. اصل آن است که از قوت و لقمه حرام حذر کند و قوت جز حلال نخورد.
و هرکه خواهد که اسرار دین و شریعت وی را منکشف شود پیش از آن که ظاهر شرع بداند و همه معامله به جای آورد، همچون کسی بود که خواهد که تفسیر قرآن بخواند پیش از آن که تازی بیاموزد. و چون این حجابها برگرفت، مثل وی چون کسی بود که طهارت کرد و شایسته نماز گردید. اکنون وی را به امام حاجت بود که وی اقتدا کند. و این پیر است که بی پیر راه رفتن راست نیاید که راه پوشیده است و راه شیطان به راه حق آمیخته است و راه حق یکی است و راه باطل هزار. بی دلیل چگونه ممکن گردد راه بردن؟ و چون پیر به دست آورد، اگر خویش جمله با وی بگذارد و تصرف خود در باقی کند و بداند که منفعت وی در خطای پیر بیش از آن است که در صواب خویش. و هرچه از پیر بشنود که وجه آن نداند، باید که از قصه موسی و خضر علیهما السلام یاد آورد که آن حکایت برای پیر و مرید است که مشایخ چیزها بدانسته اند که به عقل فراسر آن نتوان شد.
اندر روزگار جالینوس یکی را انگشت راست درد خاست. طبیبان ناقص دارو بر انگشت وی می نهادند و هیچ سودی نداشت. جالینوس دارو بر آن انگشت ننهاد. بر کتف چپ وی نهاد. گفتند، «چه ابلهی است؟ درد اینجا و دارو آنجا چه سود دارد؟» انگشت بهتر شد. و سبب آن بود که وی دانسته بود که خلل اندر اصل عصب افتاده است و دانسته بود که اعصاب از دماغ و پشت است و آن که از چپ خیزد به جانب راست رود و آن که از راست آید به جانب چپ رود. و مقصود از این مثالی است تا بدانند که اندر باطن مرید هیچ تصرفی نباید که بود.
از خواجه بوعلی فارمدی شنیدم که گفت، «یک راه با شیخ ابوالقاسم گرگانی خوابی حکایت کردم. با من خشم گرفت و یک ماه با من سخن نگفت. هیچ سبب ندانستم تا آنگاه که بگفت که اندر حکایت خواب چنین گفتی که تو که شیخی، در خواب با من سخنی گفتی اندر آن خواب. من گفتم، «چرا؟» گفت، «اگر اندر باطن تو چرا را جای نبودی اندر خواب بر زبان تو نرفتی».
چون کار به پیر تفویض کرد، اول کار پیر باید که وی را اندر حصار کند که هیچ آفت گرد وی نگردد و آن حصار چهار دیوار دارد: یکی خلوت و یکی خاموشی و یکی گرسنگی و یکی بی خوابی که گرسنگی راه شیطان بسته دارد و بی خوابی دل را روشن گرداند و خاموشی پراکندگی سخن از دل وی بازدارد و خلوت ظلمت خلق از دل بگرداند و راه چشم و گوش وی بسته گرداند.
سهل تستری گوید که ابد الان که ابدال شدند، به عزلت و گرسنگی و خامشی و بی خوابی شدند. و چون از راه مشغله بیرونی برخاست، آن گاه راه رفتن گیرد و اول راه آن بود که عقبات راه پیشتر بریدن گیرد. و عقبات راه صفات مذموم است اندر دل و آن بیخ آن کارهاست که از آن بباید گریخت، چون شره مال و جاه و شره تنعم و تکبر و ریا و غیران تا مادت مشغله از باطن قلع افتد و دل خالی شود. و باشد که کسی از این همه خالی باشد و به یک چیزی بیش آلوده نباشد، پس جهد قطع آن کند، به طریقی که شیخ صواب بیند و به وی لایق تر داند که این به احوال بگردد.
اکنون چون زمین خالی کرد، تخم پاشیدن گیرد و تخم ذکر حق تعالی است. چون از غیر حق تعالی خالی باشد، در زاویه بنشیند و الله الله می گوید و بر دوام بر دل و زبان تا آنگاه که به زبان خاموش شود و به دل همی گوید بر دوام آنگه دل نیز از گفتن باز ایستد و معنی کلمه بر دل غالب شود، آن معنی که حروف نبود، و تازی و پارسی نبود که گفتن به دل حدیث بود و حدیث غلاف و پوست آن تخم است نه عین تخم. پس آن معنی باید که اندر دل متمکن و مستولی شود و غالب گردد، چنان که تکلفی نباید دل را بر آن دارد، بلکه چنان عاشق شود که دل را به تکلف از آن باز نتوان داشت.
شبلی رحمهم الله با مرید خویش حصری گفت که اگر از جمعه تا جمعه که به نزدیک من آیی و جز حق تعالی بر دل تو گذرد، حرام بود بر تو به نزدیک من آمدن.
پس چون دل از خار وسواس دنیا خالی کرد و این تخم در وی بنهاد، هیچ چیز نماند که به اختیار تعلق دارد. و اختیار تا اینجا بود، پس از این منتظر بود همی باشد تا چه رویه و چه پیدا آید. و غالب آن بود که این تخم ضایع نشود که حق تعالی همی گوید، «من کان یزید حرث الاخره نزدله فی حرثه» می گوید، «هرکه به کار آخرت پردازد، و تخم بپاشد، ما وی را زیادت ارزانی داریم».
و از این جا احوال مریدان مختلف باشد که کس باشد که وی را اندر معنی این کلمه اشکال پدید آمدن گیرد و خیالهای باطل پیش وی آید و کس باشد که از این رسته باشد، ولیکن جواهر ملایکه و انبیا (ع) وی را به صورتهای نیکو نمودن گیرد، چنان که اندر خواب بود یا چشم باز کرده بود که آن همی بیند.
و پس از این احوال دیگر بود که شرح آن دراز است و اندر آن فایده ای نبوده که آن راه رفتن است نه راه گفتن و هر کسی را چیزی دیگر پدید آید و آن که راه خواهد رفت، آن اولیتر که از آن هیچ نشنیده باشد که انتظار آن دل وی را مشغول نکند و حجاب گردد.
آن مقدار که تصرف علم را به آن راه است تا اینجاست و از گفتن مقصود آن است تا بدین ایمان پدیدار آید که بیشتر علما این را منکرند و هر چه از تعلم عادتی اندر گذشت باور نکنند.
پس سبب همه تقصیرهای خلق ضعف ایمان است و سبب ضعف ایمان ناپرسیدن راهبان است که دلیل راه است. و دلیل بر راه دین علما و پرهیزکارانند. و این معنی امروزه پوشیده است. پس چون راهبر و دلیل نیست، راه خالی نماید و خلق از سعادت خویش بازمانده است که دوستی دنیا بر علما غالب شده است و چون ایشان اندر طلب دنیا باشند، خلق را از دنیا به آخرت چون خوانند؟ و راه دنیا جز صد راه آخرت نیست که دنیا و آخرت چون مشرق و مغرب است که به هرکدام که نزدیکتر می شود، از آن دیگر دورتر همی شود.
پس اگر کسی را ارادت حق عزوجل پدید آید و از آن جمله باشد که حق تعالی همی گوید، «و من اراد الاخره و سعی لها سعیها» باید بداند که آن سعی چیست و آن سعی رفتن راه است و رونده را اول شرایط آن است که باید به جای آورد و آنگاه دستاویزی که به وی اعتصام کند و آنگاه حصنی و حصاری که پناه با وی دهد.
اما شرط اول آن است که حجاب میان حق و خود بردارد تا از آن قوم نباشد که حق تعالی همی گوید، «و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا» و حجاب چهار است: مال و جاه و تقلید و معصیت.
اما مال از آن حجاب است که دل مشغول می دارد و راه نتوان رفت الا به فارغ دلی، باید که مال از پیش برگیرد مگر به مقدار حاجت که انرد آن مشغله نباشد. اگر کسی باشد که هیچ چیز ندارد و تیمار وی دیگری می دارد، راه وی زودتر انجام کند.
اما حجاب جاه و حشمت بدان برخیزد که بگریزد و جایی شود که وی را نشناسند که چون نامدار شد همیشه به خلق و به لذت و قبول خلق مشغول باشد و هرکه از خلق لذت یابد به حق نرسد.
و ما تقلید حجاب است که چون مذهب کسی اعتقاد گیرد و بر سبیل جدل سخن وی بشنود، هیچ چیز دیگر را اندر دل وی جای نماند. باید که آن همه فراموش کند و به معنی لااله الاالله ایمان آورد و تحقیق این آن بود که وی را هیچ معبود نماند که وی را طاعت دارد و جز خدای تعالی. و هرکه هوا بر وی غالب شد، هوا معبود وی بود. چون این حال حقیقت شود، باید که کشف کارها را از مجاهدت جوید نه از مجادلت.
اما معصیت حجاب مهین است که هرکه بر معصیتی مصر باشد، دل وی تاریک بود، حق وی را چگونه منکشف شود؟ خاصه قوت حرام که آن اثر که قوت حلال اندر نور دل کند، هیچ دیگر نکند. اصل آن است که از قوت و لقمه حرام حذر کند و قوت جز حلال نخورد.
و هرکه خواهد که اسرار دین و شریعت وی را منکشف شود پیش از آن که ظاهر شرع بداند و همه معامله به جای آورد، همچون کسی بود که خواهد که تفسیر قرآن بخواند پیش از آن که تازی بیاموزد. و چون این حجابها برگرفت، مثل وی چون کسی بود که طهارت کرد و شایسته نماز گردید. اکنون وی را به امام حاجت بود که وی اقتدا کند. و این پیر است که بی پیر راه رفتن راست نیاید که راه پوشیده است و راه شیطان به راه حق آمیخته است و راه حق یکی است و راه باطل هزار. بی دلیل چگونه ممکن گردد راه بردن؟ و چون پیر به دست آورد، اگر خویش جمله با وی بگذارد و تصرف خود در باقی کند و بداند که منفعت وی در خطای پیر بیش از آن است که در صواب خویش. و هرچه از پیر بشنود که وجه آن نداند، باید که از قصه موسی و خضر علیهما السلام یاد آورد که آن حکایت برای پیر و مرید است که مشایخ چیزها بدانسته اند که به عقل فراسر آن نتوان شد.
اندر روزگار جالینوس یکی را انگشت راست درد خاست. طبیبان ناقص دارو بر انگشت وی می نهادند و هیچ سودی نداشت. جالینوس دارو بر آن انگشت ننهاد. بر کتف چپ وی نهاد. گفتند، «چه ابلهی است؟ درد اینجا و دارو آنجا چه سود دارد؟» انگشت بهتر شد. و سبب آن بود که وی دانسته بود که خلل اندر اصل عصب افتاده است و دانسته بود که اعصاب از دماغ و پشت است و آن که از چپ خیزد به جانب راست رود و آن که از راست آید به جانب چپ رود. و مقصود از این مثالی است تا بدانند که اندر باطن مرید هیچ تصرفی نباید که بود.
از خواجه بوعلی فارمدی شنیدم که گفت، «یک راه با شیخ ابوالقاسم گرگانی خوابی حکایت کردم. با من خشم گرفت و یک ماه با من سخن نگفت. هیچ سبب ندانستم تا آنگاه که بگفت که اندر حکایت خواب چنین گفتی که تو که شیخی، در خواب با من سخنی گفتی اندر آن خواب. من گفتم، «چرا؟» گفت، «اگر اندر باطن تو چرا را جای نبودی اندر خواب بر زبان تو نرفتی».
چون کار به پیر تفویض کرد، اول کار پیر باید که وی را اندر حصار کند که هیچ آفت گرد وی نگردد و آن حصار چهار دیوار دارد: یکی خلوت و یکی خاموشی و یکی گرسنگی و یکی بی خوابی که گرسنگی راه شیطان بسته دارد و بی خوابی دل را روشن گرداند و خاموشی پراکندگی سخن از دل وی بازدارد و خلوت ظلمت خلق از دل بگرداند و راه چشم و گوش وی بسته گرداند.
سهل تستری گوید که ابد الان که ابدال شدند، به عزلت و گرسنگی و خامشی و بی خوابی شدند. و چون از راه مشغله بیرونی برخاست، آن گاه راه رفتن گیرد و اول راه آن بود که عقبات راه پیشتر بریدن گیرد. و عقبات راه صفات مذموم است اندر دل و آن بیخ آن کارهاست که از آن بباید گریخت، چون شره مال و جاه و شره تنعم و تکبر و ریا و غیران تا مادت مشغله از باطن قلع افتد و دل خالی شود. و باشد که کسی از این همه خالی باشد و به یک چیزی بیش آلوده نباشد، پس جهد قطع آن کند، به طریقی که شیخ صواب بیند و به وی لایق تر داند که این به احوال بگردد.
اکنون چون زمین خالی کرد، تخم پاشیدن گیرد و تخم ذکر حق تعالی است. چون از غیر حق تعالی خالی باشد، در زاویه بنشیند و الله الله می گوید و بر دوام بر دل و زبان تا آنگاه که به زبان خاموش شود و به دل همی گوید بر دوام آنگه دل نیز از گفتن باز ایستد و معنی کلمه بر دل غالب شود، آن معنی که حروف نبود، و تازی و پارسی نبود که گفتن به دل حدیث بود و حدیث غلاف و پوست آن تخم است نه عین تخم. پس آن معنی باید که اندر دل متمکن و مستولی شود و غالب گردد، چنان که تکلفی نباید دل را بر آن دارد، بلکه چنان عاشق شود که دل را به تکلف از آن باز نتوان داشت.
شبلی رحمهم الله با مرید خویش حصری گفت که اگر از جمعه تا جمعه که به نزدیک من آیی و جز حق تعالی بر دل تو گذرد، حرام بود بر تو به نزدیک من آمدن.
پس چون دل از خار وسواس دنیا خالی کرد و این تخم در وی بنهاد، هیچ چیز نماند که به اختیار تعلق دارد. و اختیار تا اینجا بود، پس از این منتظر بود همی باشد تا چه رویه و چه پیدا آید. و غالب آن بود که این تخم ضایع نشود که حق تعالی همی گوید، «من کان یزید حرث الاخره نزدله فی حرثه» می گوید، «هرکه به کار آخرت پردازد، و تخم بپاشد، ما وی را زیادت ارزانی داریم».
و از این جا احوال مریدان مختلف باشد که کس باشد که وی را اندر معنی این کلمه اشکال پدید آمدن گیرد و خیالهای باطل پیش وی آید و کس باشد که از این رسته باشد، ولیکن جواهر ملایکه و انبیا (ع) وی را به صورتهای نیکو نمودن گیرد، چنان که اندر خواب بود یا چشم باز کرده بود که آن همی بیند.
و پس از این احوال دیگر بود که شرح آن دراز است و اندر آن فایده ای نبوده که آن راه رفتن است نه راه گفتن و هر کسی را چیزی دیگر پدید آید و آن که راه خواهد رفت، آن اولیتر که از آن هیچ نشنیده باشد که انتظار آن دل وی را مشغول نکند و حجاب گردد.
آن مقدار که تصرف علم را به آن راه است تا اینجاست و از گفتن مقصود آن است تا بدین ایمان پدیدار آید که بیشتر علما این را منکرند و هر چه از تعلم عادتی اندر گذشت باور نکنند.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۱۴ - پیدا کردن فضیلت گرسنگی
بدان که رسول (ص) گفت، «جهاد کنید با خویشتن به گرسنگی و تشنگی که ثواب این ثواب جهاد است با کفار و هیچ کردار نزدیک خدای تعالی دوست تر از گرسنگی و تشنگی نیست» و گفت، «هر که شکم پر کرد وی را به ملکوت آسمان راه ندهند» و پرسیدند که، «که فاضلتر؟» گفت، «آن که اندک خورد و اندک خسبد و به عورت پوشی قناعت کند». و گفت، «جامه کهنه پوشید و طعام و شراب خورید اندر نیم شکم که آن جزوی است از نبوت»، و گفت، «اندیشه یک نیمه از عبادت است و کم خوردن همه عبادت است» و گفت، «فاضل ترین شما به نزدیک خدای تعالی آن است که تفکر و گرسنگی وی درازتر است و دشمن ترین شما به نزدیک خدای تعالی آن است که طعام بسیار خورد و آب بسیار خورد و بسیار خسبد و گفت، «حق تعالی با فریشتگان مباهات کند به کسی که اندک خورد و گوید، «بنگرید که وی را مبتلا کردم به شهوت طعام و او از برای من دست بداشت. گواه باشید ای فریشتگان که به هر لقمه ای که بگذاشت اندر بهشت درجه ای به وی دهم». و گفت، «دلهای خود مرده مگردانید به بسیاری طعام و شراب که دل همچون کشته ای است که چون آب اندر وی بسیار شود پژمرده شود»، و گفت، «آدمی را هیچ چیز پر نکند بتر از شکم. بس بود آدمی را لقمه ای چند که پشت وی راست همی دارد. اگر چاره ای نبود، سیکی از شکم طعام را و سیکی شراب را و سیکی نفس را و به روایت دیگر ذکر راه».
و عیسی (ع) گفت، «خویشتن گرسنه و برهنه دارید تا باشد که دلهای شما حق را بیند». و رسول (ص) گفت، «شیطان اندر تن آدمی روان است چون خون اندر رگ، راهگذر وی به گرسنگی تنگ کنید»، و گفت، «مومن به یک امعا خورد و منافق به هفت امعا روده و شکم بود» و معنی آن است که شهوت و خورش منافق هفت چندان بود که از آن مومن.
و عایشه می گوید که رسول (ص) گفت که پیوسته در بهشت می کوبید تا درتان باز کنند. گفتم، «یا رسول الله به چه؟» گفت، «به تشنگی و گرسنگی».
بوحنیفه را پیش رسول (ص) آروغی برآمد، گفت، «دور دار این آروغ را که هر که در دنیا سیرتر در آن جهان گرسنه تر» و عایشه رضی الله عنه همی گوید که رسول (ص) هرگز سیر نخوردی و بودی که مرا بر وی رحمت آمدی از گرسنگی و تشنگی و دست به شکم وی فرود آوردمی و گفتمی تن من فدای تو باد. چه باشد که از دنیا چندان نخوری که در گرسنگی نباشی؟» گفت، «یا عایشه اولوالعزم جمله برادران و پیغمبران پیش از من برفتند و از حق تعالی کرامتها یافتند. ترسم که اگر من تنعم کنم درجه من از ایشان کمتر باشد. روزی چند صبر کنم به اندکی دوست تر دارم از آن که حظ من در آخرت ناقص شود و هیچ بر من از آن دوست تر نیست که به برادران رسم». عایشه گفت، «به خدای که رسول از آن پیش بیشتر از یک هفته زندگانی نیافت».
فاطمه (ع) پاره ای نان در دست داشت. در پیش رسول (ص) آمد و گفت، «این چیست؟» گفت، «این یک قرص نان پخته بودم، نخواستم که بی تو بخورم». رسول (ص) گفت، «از سه روز با این پیشین طعام است که اندر شکم پدر تو خواهد رسید».
بوهریره رحمهم الله می گوید «هرگز سه روز متصل نان گندمین نخوردند در خانه رسول (ص) ». بوسلیمان دارانی رحمهم الله می گوید که یک لقمه از شام کمتر خورم دوست تر دارم که همه شب تا روز نماز کنم. و فضیل با خویشتن همی گفت، «از چه همی ترسی؟ از آن می ترسی که گرسنه بمانی؟ هیهات که حق تعالی گرسنگی به محمد و اصحاب وی دهد و از تو و امثال تو دریغ دارد.» کهمش رضی الله عنه گفت، «بار خدایا مرا گرسنه و برهنه همی داری، این منزلت نزدیک تو به چه یافتم که این با اولیای خویش کنی؟»
مالک دینار گفت، «خنک کسی را چندان غله بود که کفایت وی بود تا از خلق بی نیاز شود» محمد بن واسع رحمهم الله گفت، «نی! خنک کسی را بود که بامداد گرسنه بود و شبانگاه گرسنه و از حق تعالی بدان خشنود بود». و سهل تستری رحمهم الله گفت، «بزرگان و زیرکان دین نگاه کردند در دین و دنیا. هیچ چیز نافع تر از گرسنگی ندیدند در دنیا و هیچ چیز در آخرت زیانکارتر از سیری ندیدند». و عبدالواحد گفت که حق تعالی هیچ کس را به دوستی نگرفت مگر به گرسنگی و هیچ کس بر آب نرفت مگر به گرسنگی و از بهر هیچ کس زمین اندر ننوشتند تا شبی چندین برفت الا به گرسنگی و اندر خبر است که موسی (ع) اندر آن چهل روز که حق تعالی با وی سخن گفت هیچ چیز نخورد.
و عیسی (ع) گفت، «خویشتن گرسنه و برهنه دارید تا باشد که دلهای شما حق را بیند». و رسول (ص) گفت، «شیطان اندر تن آدمی روان است چون خون اندر رگ، راهگذر وی به گرسنگی تنگ کنید»، و گفت، «مومن به یک امعا خورد و منافق به هفت امعا روده و شکم بود» و معنی آن است که شهوت و خورش منافق هفت چندان بود که از آن مومن.
و عایشه می گوید که رسول (ص) گفت که پیوسته در بهشت می کوبید تا درتان باز کنند. گفتم، «یا رسول الله به چه؟» گفت، «به تشنگی و گرسنگی».
بوحنیفه را پیش رسول (ص) آروغی برآمد، گفت، «دور دار این آروغ را که هر که در دنیا سیرتر در آن جهان گرسنه تر» و عایشه رضی الله عنه همی گوید که رسول (ص) هرگز سیر نخوردی و بودی که مرا بر وی رحمت آمدی از گرسنگی و تشنگی و دست به شکم وی فرود آوردمی و گفتمی تن من فدای تو باد. چه باشد که از دنیا چندان نخوری که در گرسنگی نباشی؟» گفت، «یا عایشه اولوالعزم جمله برادران و پیغمبران پیش از من برفتند و از حق تعالی کرامتها یافتند. ترسم که اگر من تنعم کنم درجه من از ایشان کمتر باشد. روزی چند صبر کنم به اندکی دوست تر دارم از آن که حظ من در آخرت ناقص شود و هیچ بر من از آن دوست تر نیست که به برادران رسم». عایشه گفت، «به خدای که رسول از آن پیش بیشتر از یک هفته زندگانی نیافت».
فاطمه (ع) پاره ای نان در دست داشت. در پیش رسول (ص) آمد و گفت، «این چیست؟» گفت، «این یک قرص نان پخته بودم، نخواستم که بی تو بخورم». رسول (ص) گفت، «از سه روز با این پیشین طعام است که اندر شکم پدر تو خواهد رسید».
بوهریره رحمهم الله می گوید «هرگز سه روز متصل نان گندمین نخوردند در خانه رسول (ص) ». بوسلیمان دارانی رحمهم الله می گوید که یک لقمه از شام کمتر خورم دوست تر دارم که همه شب تا روز نماز کنم. و فضیل با خویشتن همی گفت، «از چه همی ترسی؟ از آن می ترسی که گرسنه بمانی؟ هیهات که حق تعالی گرسنگی به محمد و اصحاب وی دهد و از تو و امثال تو دریغ دارد.» کهمش رضی الله عنه گفت، «بار خدایا مرا گرسنه و برهنه همی داری، این منزلت نزدیک تو به چه یافتم که این با اولیای خویش کنی؟»
مالک دینار گفت، «خنک کسی را چندان غله بود که کفایت وی بود تا از خلق بی نیاز شود» محمد بن واسع رحمهم الله گفت، «نی! خنک کسی را بود که بامداد گرسنه بود و شبانگاه گرسنه و از حق تعالی بدان خشنود بود». و سهل تستری رحمهم الله گفت، «بزرگان و زیرکان دین نگاه کردند در دین و دنیا. هیچ چیز نافع تر از گرسنگی ندیدند در دنیا و هیچ چیز در آخرت زیانکارتر از سیری ندیدند». و عبدالواحد گفت که حق تعالی هیچ کس را به دوستی نگرفت مگر به گرسنگی و هیچ کس بر آب نرفت مگر به گرسنگی و از بهر هیچ کس زمین اندر ننوشتند تا شبی چندین برفت الا به گرسنگی و اندر خبر است که موسی (ع) اندر آن چهل روز که حق تعالی با وی سخن گفت هیچ چیز نخورد.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۱۵ - پیدا کردن فواید گرسنگی و آفات سیری
بدان که فضل گرسنگی نه از آن است که اندر وی رنج است، چنان که فضل دارو نه از آن است که تلخ است، لیکن اندر گرسنگی ده فایده است.
فایده اول آن که دل صافی کند و روشن گرداند و سیری مرد را کوردل و کنداندیشه کند و بخاری که از وی به دماغ شود مرد را کالیو کند تا اندیشه بشولیده شود. و از این گفت رسول (ص) که دلهای خویش زنده گردانید به اندک خوردن و پاک گردانید به گرسنگی تا صافی و سبک شود و گفت، «هر که خویشتن را گرسنه دارد، دل وی زیرک شود و اندیشه وی عظیم شود».
شبلی رحمهم الله همی گوید، «هیچ روز گرسنه ننشستم لله را که اندر دل خویش حکمتی و عبرتی تازه نیافتم». و رسول (ص) گفت، «سیر مخورید که نور معرفت اندر دل شما کشته شود». پس چون معرفت راه بهشت است و گرسنگی درگاه معرفت است، گرسنه بودن، در بهشت کوفتن است چنان که رسول (ص) «ادیموا قرع بابز الجنه بالجوع».
فایده دوم آن که دل رقیق شود، چنان که لذت ذکر و مناجات بیابد و از سیری قسوت و سختی دل خیزد تا هر ذکر که همی کند بر سر زبان باشد و اندرون دل نشود. جنید رحمهم الله همی گوید که هرکه میان خود و میان حق تعالی توبره طعام نهاده است و آنگاه می خواهد که لذت مناجات بیابد، هرگز این نشود.
فایده سوم بطر و غفلت در دوزخ است و شکستگی و بیچارگی و عاجزی درِ بهشت است. سیری بطر و غفلت آورد و گرسنگی عاجزی و شکستگی آورد تا بنده ای خود را به چشم عجز نبیند که به یک لقمه که از وی درگذرد جهان بر وی تنگ و تاریک شود، قدرت خداوند نبیند و برای این بود که کلید خزاین روی زمین بر رسول عرض کردند، گفت، «نخواهم، بلکه روزی گرسنه و روزی سیر دوست تر دارم، چون گرسنه شوم صبر کنم و چون سیر شوم شکر کنم».
فایده چهارم آن که چون سیر بود گرسنگان را فراموش کند و بر خلق خدای تعالی شفقت نبرد و عذاب آخرت فراموش کند. و چون گرسنه شود از گرسنگی اهل دوزخ یاد آورد و چون تشنه شود از تشنگی اهل قیامت یاد آورد و خوف آخرت را شفقت بر خلق از درگاههای بهشت است و بدین بود که یوسف (ع) را گفتند که خزانه روی زمین داری، چرا گرسنه باشی؟ گفت، «ترسم که اگر سیر شوم درویشان گرسنه را فراموش کنم».
فایده پنجم آن است که سر همه سعادتها آن است که نفس را زیر دست خود کند و شقاوت آن است که خویشتن را زیر دست نفس کند و چنان که ستور سرکش را جز به گرسنگی رام نتوان کرد، آدمی همچنین باشد. و این نه یک فایده است که کیمیای فواید است، چه همه معصیتها از شهوت خیزد و همه شهوت از سیری خیزد.
ذوالنون مصری رضی الله عنه می گوید که هرگز سیر نخوردم که نه معصیت کردم یا قصد معصیت کردم. عایشه رضی الله عنها می گوید که اول بدعتی که از پس رسول (ص) پدید آمد سیری بود که چون قوم سیر شدند و سیر بخوردند نفس ایشان سرکشی کردن گرفت.
و اگر به سبب گرسنگی فایده ای نبود مگر آن که شهوت سخن بود و شهوت فرج ضعیف شود، تمام است که هرکه سیر بخورد به فضول گفتن و عیب جستن مشغول شود و شهوت فرج غالب شود و اگر فرج نگاه دارد، چشم نگاه ندارد و اگر چشم نگاه دارد، اندیشه دل نتوان داشت و گرسنگی همه را کفایت کند. و برای این گفتند بزرگان که گرسنگی گوهری است در خزانه حق تعالی. بدان دهد که دوستش دارد و به هر کسی ندهد. و یکی از حکما گفته است که هر مرید که یک سال نان تهی خورد و نیمه آن خورد که عادت وی باشد، خدای تعالی اندیشه زنان از دل وی برکند.
فایده ششم اندک خفتن است. بدان که کم خوردن اصل همه عبادتهاست و اصل مناجات و ذکر و تفکر است خاصه به شب و هرکه سیر بخورد خواب به شب بر وی غالب شود و چون مرداری بیفتد و عمر وی ضایع شود. یکی از پیران هر شب بر سفره منادی کردی که ای مریدان سیر مخورید که آب بسیار خورید و آنگاه بسیار خسبید. آنگاه در قیامت حسرت بسیار خورید و هفتاد کس اتفاق کرده اند که بسیار خفتن از آب بسیار خوردن است.
و سرمایه آدمی عمر است و هر نفسی از تو گوهری است که بدان سعادت آخرت را صید توان کرد و خواب عمر ضایع کند و به زیان آورد و چه چیز عزیز تر بود از آن که خواب را دفع کند؟
و هرکه تجهد کند بر سیری، لذت مناجات نیابد و چون خواب غلبه کند، باشد که احتلام افتد و به شب غسل نتوان کرد جنب بماند و از عبادت بازماند و اندر رنج غسل افتد و اگر در گرمابه شود باشد که سیم ندارد و باشد که در گرمابه چشم بر عورات افتد و بسیاری آفتها از آن تولد کند.
بوسلیمان دارانی می گوید، «احتلام عقوبت است»، و از این سبب می گوید که آن از سیری باشد.
فایده هفتم آن که روزگار بر وی فراخ شود و به علم و عمل پردازد و چون بسیار خورد، خوردن و پختن و خریدن و ساختن و انتظار هم روزگار خواهد و آنگاه به طهارت جای شدن و طهارت کردن این همه روزگار ببرد و هر نفسی سرمایه ای است گوهری آدمی را و ضایع کردن آن بی ضرورتی ابلهی باشد.
سری سقطی رحمه الله علیه می گوید که علی جرجانی پست جو به دهان همی انداخت. گفتم، «چرا نان نخوری؟» گفت، «میان این و میان آن که نان خورم هفتاد تسبیح تفاوت است در روزگار، بدین سبب چهل سال است نان نخوردم تا نباید به خاییدن این سود از من فوت شود». و شک نیست که هرکه گرسنگی عادت کند، روزه بر وی آسان شود و اندر مسجد اعتکاف تواند داشت و همیشه بر طهارت تواند بود و از چنین فایده ها نزدیک کسانی که تجارت آخرت کنند حقیر نبود.
بوسلیمان دارانی همی گوید که، «هرکه سیر بخورد شش چیز بوی درآید: حلاوت عبادات نیابد و حفظ وی اندر قرآن بد شود و از شفقت بر خلق محروم ماند که پندارد که همه جهان سیر است و عبادت بر وی گران شود و شهوتهای وی زیادت شود و همه مومنان گرد مسجدها گردند و وی گرد طهارت جای و مزبله گردد».
فایده هشتم آن که اندک خورد تن درست باشد و از رنج بیماری و دارو و ناز طبیب و رنج رگ زدن و حجامت کردن و داروی تلخ خوردن رسته بود. و حکیمان و طبیبان اتفاق کرده اند که هیچ چیز نیست که همه نفع است و اندر وی هیچ زیان نیست مگر اندک خوردن.
و یکی از حکما گفته است که بهترین چیزی که آدمی خورد و نافع ترین، نار است و مضر ترین گوشت قدید است و چون قدید اندک خورد بهتر است از نار که بسیار خورد و اندر خبر است که روزه دار تا تندرست باشی.
فایده نهم آن که هرکه اندک خورد خرج وی اندک بود و به مال بسیار حاجتمند نشود و همه آفتها و معصیتها و دلمشغولی ها از حاجت خیزد به مال بسیار که چون خواهد که هر روز چیزهای خوش خورد و بسیار خورد، همه روز در رنج آن باشد که تا چون به دست آرد و باشد که اندر شبهت و اندر طمع و اندر حرام افتد.
یکی از حکما می گوید که چون من از کسی وام خواهم کرد از شکم خویش وام کنم و ترک وام بگویم. دیگری می گوید، «من بیشتر حاجتهای خویش بدان روا کنم که به ترک آن آرزو بگویم». ابراهیم ادهم بپرسیدی از نرخ چیزی، گفتندی گران است. گفتی ارخضوه بالترک ارزان بکنید بدان که ترک گویید.
فایده دهم آن که چون بر شکم خویش قادر شد، بر صدقه دادن و ایثار کردن و کرم ورزیدن قادر شد، چه هرچه اندر شکم شد جای وی کثیف بود و هرچه به صدقه داد جای وی دست لطف حق تعالی بود.
رسول (ص) اندر یکی نگریست. شکم فربه داشت. گفت، «اگر این که در این جا کرده ای اندر جای دیگر کردی بهتر بودی، یعنی اندر صدقه و راه حق تعالی».
فایده اول آن که دل صافی کند و روشن گرداند و سیری مرد را کوردل و کنداندیشه کند و بخاری که از وی به دماغ شود مرد را کالیو کند تا اندیشه بشولیده شود. و از این گفت رسول (ص) که دلهای خویش زنده گردانید به اندک خوردن و پاک گردانید به گرسنگی تا صافی و سبک شود و گفت، «هر که خویشتن را گرسنه دارد، دل وی زیرک شود و اندیشه وی عظیم شود».
شبلی رحمهم الله همی گوید، «هیچ روز گرسنه ننشستم لله را که اندر دل خویش حکمتی و عبرتی تازه نیافتم». و رسول (ص) گفت، «سیر مخورید که نور معرفت اندر دل شما کشته شود». پس چون معرفت راه بهشت است و گرسنگی درگاه معرفت است، گرسنه بودن، در بهشت کوفتن است چنان که رسول (ص) «ادیموا قرع بابز الجنه بالجوع».
فایده دوم آن که دل رقیق شود، چنان که لذت ذکر و مناجات بیابد و از سیری قسوت و سختی دل خیزد تا هر ذکر که همی کند بر سر زبان باشد و اندرون دل نشود. جنید رحمهم الله همی گوید که هرکه میان خود و میان حق تعالی توبره طعام نهاده است و آنگاه می خواهد که لذت مناجات بیابد، هرگز این نشود.
فایده سوم بطر و غفلت در دوزخ است و شکستگی و بیچارگی و عاجزی درِ بهشت است. سیری بطر و غفلت آورد و گرسنگی عاجزی و شکستگی آورد تا بنده ای خود را به چشم عجز نبیند که به یک لقمه که از وی درگذرد جهان بر وی تنگ و تاریک شود، قدرت خداوند نبیند و برای این بود که کلید خزاین روی زمین بر رسول عرض کردند، گفت، «نخواهم، بلکه روزی گرسنه و روزی سیر دوست تر دارم، چون گرسنه شوم صبر کنم و چون سیر شوم شکر کنم».
فایده چهارم آن که چون سیر بود گرسنگان را فراموش کند و بر خلق خدای تعالی شفقت نبرد و عذاب آخرت فراموش کند. و چون گرسنه شود از گرسنگی اهل دوزخ یاد آورد و چون تشنه شود از تشنگی اهل قیامت یاد آورد و خوف آخرت را شفقت بر خلق از درگاههای بهشت است و بدین بود که یوسف (ع) را گفتند که خزانه روی زمین داری، چرا گرسنه باشی؟ گفت، «ترسم که اگر سیر شوم درویشان گرسنه را فراموش کنم».
فایده پنجم آن است که سر همه سعادتها آن است که نفس را زیر دست خود کند و شقاوت آن است که خویشتن را زیر دست نفس کند و چنان که ستور سرکش را جز به گرسنگی رام نتوان کرد، آدمی همچنین باشد. و این نه یک فایده است که کیمیای فواید است، چه همه معصیتها از شهوت خیزد و همه شهوت از سیری خیزد.
ذوالنون مصری رضی الله عنه می گوید که هرگز سیر نخوردم که نه معصیت کردم یا قصد معصیت کردم. عایشه رضی الله عنها می گوید که اول بدعتی که از پس رسول (ص) پدید آمد سیری بود که چون قوم سیر شدند و سیر بخوردند نفس ایشان سرکشی کردن گرفت.
و اگر به سبب گرسنگی فایده ای نبود مگر آن که شهوت سخن بود و شهوت فرج ضعیف شود، تمام است که هرکه سیر بخورد به فضول گفتن و عیب جستن مشغول شود و شهوت فرج غالب شود و اگر فرج نگاه دارد، چشم نگاه ندارد و اگر چشم نگاه دارد، اندیشه دل نتوان داشت و گرسنگی همه را کفایت کند. و برای این گفتند بزرگان که گرسنگی گوهری است در خزانه حق تعالی. بدان دهد که دوستش دارد و به هر کسی ندهد. و یکی از حکما گفته است که هر مرید که یک سال نان تهی خورد و نیمه آن خورد که عادت وی باشد، خدای تعالی اندیشه زنان از دل وی برکند.
فایده ششم اندک خفتن است. بدان که کم خوردن اصل همه عبادتهاست و اصل مناجات و ذکر و تفکر است خاصه به شب و هرکه سیر بخورد خواب به شب بر وی غالب شود و چون مرداری بیفتد و عمر وی ضایع شود. یکی از پیران هر شب بر سفره منادی کردی که ای مریدان سیر مخورید که آب بسیار خورید و آنگاه بسیار خسبید. آنگاه در قیامت حسرت بسیار خورید و هفتاد کس اتفاق کرده اند که بسیار خفتن از آب بسیار خوردن است.
و سرمایه آدمی عمر است و هر نفسی از تو گوهری است که بدان سعادت آخرت را صید توان کرد و خواب عمر ضایع کند و به زیان آورد و چه چیز عزیز تر بود از آن که خواب را دفع کند؟
و هرکه تجهد کند بر سیری، لذت مناجات نیابد و چون خواب غلبه کند، باشد که احتلام افتد و به شب غسل نتوان کرد جنب بماند و از عبادت بازماند و اندر رنج غسل افتد و اگر در گرمابه شود باشد که سیم ندارد و باشد که در گرمابه چشم بر عورات افتد و بسیاری آفتها از آن تولد کند.
بوسلیمان دارانی می گوید، «احتلام عقوبت است»، و از این سبب می گوید که آن از سیری باشد.
فایده هفتم آن که روزگار بر وی فراخ شود و به علم و عمل پردازد و چون بسیار خورد، خوردن و پختن و خریدن و ساختن و انتظار هم روزگار خواهد و آنگاه به طهارت جای شدن و طهارت کردن این همه روزگار ببرد و هر نفسی سرمایه ای است گوهری آدمی را و ضایع کردن آن بی ضرورتی ابلهی باشد.
سری سقطی رحمه الله علیه می گوید که علی جرجانی پست جو به دهان همی انداخت. گفتم، «چرا نان نخوری؟» گفت، «میان این و میان آن که نان خورم هفتاد تسبیح تفاوت است در روزگار، بدین سبب چهل سال است نان نخوردم تا نباید به خاییدن این سود از من فوت شود». و شک نیست که هرکه گرسنگی عادت کند، روزه بر وی آسان شود و اندر مسجد اعتکاف تواند داشت و همیشه بر طهارت تواند بود و از چنین فایده ها نزدیک کسانی که تجارت آخرت کنند حقیر نبود.
بوسلیمان دارانی همی گوید که، «هرکه سیر بخورد شش چیز بوی درآید: حلاوت عبادات نیابد و حفظ وی اندر قرآن بد شود و از شفقت بر خلق محروم ماند که پندارد که همه جهان سیر است و عبادت بر وی گران شود و شهوتهای وی زیادت شود و همه مومنان گرد مسجدها گردند و وی گرد طهارت جای و مزبله گردد».
فایده هشتم آن که اندک خورد تن درست باشد و از رنج بیماری و دارو و ناز طبیب و رنج رگ زدن و حجامت کردن و داروی تلخ خوردن رسته بود. و حکیمان و طبیبان اتفاق کرده اند که هیچ چیز نیست که همه نفع است و اندر وی هیچ زیان نیست مگر اندک خوردن.
و یکی از حکما گفته است که بهترین چیزی که آدمی خورد و نافع ترین، نار است و مضر ترین گوشت قدید است و چون قدید اندک خورد بهتر است از نار که بسیار خورد و اندر خبر است که روزه دار تا تندرست باشی.
فایده نهم آن که هرکه اندک خورد خرج وی اندک بود و به مال بسیار حاجتمند نشود و همه آفتها و معصیتها و دلمشغولی ها از حاجت خیزد به مال بسیار که چون خواهد که هر روز چیزهای خوش خورد و بسیار خورد، همه روز در رنج آن باشد که تا چون به دست آرد و باشد که اندر شبهت و اندر طمع و اندر حرام افتد.
یکی از حکما می گوید که چون من از کسی وام خواهم کرد از شکم خویش وام کنم و ترک وام بگویم. دیگری می گوید، «من بیشتر حاجتهای خویش بدان روا کنم که به ترک آن آرزو بگویم». ابراهیم ادهم بپرسیدی از نرخ چیزی، گفتندی گران است. گفتی ارخضوه بالترک ارزان بکنید بدان که ترک گویید.
فایده دهم آن که چون بر شکم خویش قادر شد، بر صدقه دادن و ایثار کردن و کرم ورزیدن قادر شد، چه هرچه اندر شکم شد جای وی کثیف بود و هرچه به صدقه داد جای وی دست لطف حق تعالی بود.
رسول (ص) اندر یکی نگریست. شکم فربه داشت. گفت، «اگر این که در این جا کرده ای اندر جای دیگر کردی بهتر بودی، یعنی اندر صدقه و راه حق تعالی».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۱۶ - پیدا کردن ادب مرید اندر اندک خوردن
بدان که در طعام پس از آن که حلال بود، بر مرید فریضه بود که سه احتیاط نگاه دارد.
احتیاط اول (در اندک خوردن)
و نشاید که به یک بار از بسیار خوردن به اندک خوردن شود که طاقت آن ندارد و زیانکار بود، بلکه بتدریج باید مثلا چون یک نان از طعام کمتر خواهد کرد یک روز باید یک لقمه کمتر کند و دیگر روز دو لقمه، و سیم روز سه لقمه تا در مدت یک ماه از نانی دست بدارد. چون چنین کند آسان بود و از آن نقصان نبیند و طمع بر آن راست بایستد، آنگاه آن مقدار که بر آن قرار گیرد چهار درجه دارد:
درجه اول عظیمترین درجه صدیقان است و آن آن است که به مقدار ضرورت قناعت کند و این اختیار سهل تستری است که وی گفت به عبادت حیات است و به عقل و قوت تا از نقصان قوت نترسی طعام مخور که نماز نشسته کسی که از گرسنگی ضعیف بود فاضل تر از نماز برپای کسی که سیر بود. اما چون ترسی که نفس را یا عقل را خللی بود، نباید خوردن که بی عقل بندگی نتوان کرد و جان خود اصل است. و وی را پرسیدند که تو چون خوری گفت، «هرسال سه درم خرج من بوده است، به یک درم برنج و به یک درم روغن و به یک درم انگبین جمع کردمی و به سیصد و شصت گروهه کردمی و هر شبی یکی افطار کردمی، اکنون چون همی کنی؟ گفت، «چندان که افتد و اندر میان رهبانان هستند که در روزی یک درم سنگ طعام بیش نخوردند و خویشتن بتدریج بازآن آورده اند.
درجه دوم آن که بر نیم مد اقتصار کند و آن نانی و سیکی است از آن نان که چهار منی بود و همانا که این سیک شکم باشد، چنان که رسول (ص) گفت، «ثلث للطعام و ثلث للشرب و ثلث للنفس» و به روایتی دیگر «و ثلث للذکر» و این آن است که رسول (ص) گفت لقمه ای چند کفایت است و این کم از ده لقمه بود. عمررضی الله عنه بیشتر از نه لقمه نخوردی.
درجه سوم آن که بر مد اقتصار کند و آن به سه گرده نان نزدیک بود. همانا اندر حق بیشتر این از سیک معده اندر گذشته بود و به حد نیم رسید.
درجه چهارم آن که یک من تمام بود و ممکن است که آنچه زیادت از مد بود اسراف بود و اندر این آیت که در قرآن گفته است «و لا تسرفوا انه لا یحب المسرفین» ولیکن به وقت و به کالبد و به کار بگردد.
و اندر جمله باید که دست از طعام بازگیرد، چنان که هنوز گرسنگی در وی بود و گروهی تقدیر نکرده اند ولیکن جهد کرده اند تا طعام نخورند الا گرسنه شده و دست باز گیرند چنان که هنوز گرسنگی مقداری مانده بود. و نشان گرسنگی آن باشد که بر نان بی خورش حریص باشد و نان جوین و گاوَرسین همه به حرص تواند خورد، چون نان خورش جوید گرسنگی صادق نبود.
و صحابه بیشترین از نیم مد اندر نگذشته اند. و جماعتی بوده اند که طعام ایشان هر هفته صاعی بوده است و صاعی چهار مد باشد. و چون خرما خوردندی صاعی و نیم! نیم به سبب دانه که بیفتد. و بوذر رحمهم الله می گوید، «طعام من از آدینه تا آدینه صاعی از جو بوده است اندر عهد رسول (ص)، و به خدای که از این بنگردم تا آنگاه که به وی رسم». و بر گروهی تشنیع همی زد که شما بگردیده اید. و رسول (ص) گفته بود که درست ترین و نزدیک ترین به من کسی باشد که هم بر این بمیرد که هست بر آن امروز. آنگاه بوذر گفت، «بگردیدید و آرد جو به پرویزن فرو کردید و نان تنک پختید و دو نان خورش به یک بار بر سفره می نهید و پیراهن روز از پیراهن شب جدا داشتید و اندر عهد وی چنین نبودید. و قوت اهل صفه بر مدی خرما بودی میان دو تن و دانه بیفتادی».
سهل تستری رحمهم الله می گوید که اگر همه عالم خون گیرد، قوت مومن از حلال بود و آن آن است که مومن جز قدر ضرورت نخورد، نه آن که این اباحتیان همی گویند که حرام که فرا وی رسد حلال شود که یک خرما از صدقات فرا رسول (ص) می رسید و حلال نمی شد.
احتیاط دوم (اندر وقت خوردن)
و این سه درجه است:
درجه اول آن است که زیادت سه روز هیچ چیز نخورد. و کس بوده است که یک هفته و زیادت شده است از ده و دوازده و کس بوده است از تابیان که خویشتن بدان درجه رسانیده بود که چهل روز نخوردی و صدیق رضی الله عنه بسیار بود که شش روز هیچ نخورد و ابراهیم ادهم و ثوری هر سه روز خوردندی.
و گفته اند که هر چهل روز هیچ نخورد لابد چیزهای عجایب بر وی آشکار شود و یکی از صحابه با راهبی مناظره همی کرد. گفت، «چرا به محمد (ص) ایمان نیاوردی؟» گفت، «زیرا که عیسی (ع) چهل روز هیچ نخورد و این جز پیغامبری صادق نتوان کرد. پیغامبر شما این نکرده است». گفت، «من یکی ام از امت وی. اگر چهل روز بنشینم و هیچ نخورم ایمان آوری؟» گفت، «آورم». پنجاه روز بنشست، گفت، «زیادت کن». به شصت روز کرد تمام که هیچ چیز نخورد. و آن راهب ایمان آورد. و این درجه ای عظیم است، الا کسی نتواند کرد که وی را کاری بیرون از این عالم پدید آمده باشد که آن قوت وی را نگاه می دارد و مشغول همی گرداند که آگاهی نیابد.
و درجه دوم آن که دو روز هیچ نخورد و این ممکن است و چنین بسیار بوده است.
درجه سوم آن که هر روز یک بار خورد و این کمترین درجات است، چون فرا دوبار سوم باشد به اسراف رسد که هیچ وقت گرسنه نباشد، و رسول (ص) چون بامداد خوردی شبانگاه نخوردندی و چون شبانگاه خوردی بامداد نخوردندی. و رسول (ص) عایشه را گفت، «تا اسراف نکنی، که دو بار اندر یک روز خوردن اسراف بود». و چون یک بار خواهد خورد، اولیتر آن بود که سحر خورد تا اندر نماز شام سبکتر بود و دل صافی گردد. و اگر چنان است که به طعام التفات بخواهد کرد، یک بار وقت افطار بخورد و یک بار به سحر.
احتیاط سیم (اندر جنس طعام)
و اعلی آن گندم است بیخته، و کمترین جو نابیخته و میانه جو بیخته و مهین نان خورش گوشت و شیرینی است و کمترین سرکه و نمک و میانه مزوره به روغن و عادت کسانی که به راه آخرت رفتند آن است که از نان خورش پرهیز کردند و هرچه اندر آن شهوت خویش دیدند نفس را مخالفت کرده اند، و چنین گفته اند که نفس چون شهوت خویش بیابد اندر وی غرور و غفلت پدید آید و بودن اندر دنیا دوست دارد و مرگ دشمن دارد و باید که دنیا بر خویشتن تنگ گرداند تا زندان وی شود و مرگ خلاص وی بود از زندان.
و اندر خبر است که، اشرار امتی الذین یاکلون مخ الحنطه، بدترین امت من آن باشند که مغز گندم خورند و آن حرام نیست که گاه گاه خوردن را روا بود، اما چون بر دوام عادت کنند تنعم بر طبع غالب شود و بیم آن بود که به غفلت و بطر کشد. و گفت،(ص) «بدترین امت من گروهی اند که تن ایشان بر تنعم راست بایستاده باشد و همه همت ایشان الوان طعام و الوان جامه بود و سخن مزاح گویند».
و به موسی (ع) وحی آمد که یا موسی! بدان که قرارگاه تو گور است، باید که تن را از شهوت بازداری. و سلف هرکه را اسباب تنعم مساعدت کرده است و هرچه آرزوی وی بوده است میسر شده است نیک ندانسته اند. وهب بن منبه گوید، «در آسمان چهارم دو فرشته فراهم رسیدند. یکی گفت، «می روم تا ماهی به دام صیاد افکنم که فلان جهود آرزوی آن کرده است». دیگر گفت، «می روم تا کاسه روغن بریزم که فلان عابد آرزو کرده است و به نزدیک وی آورده اند».
و قدحی آب سرد به انگبین شیرین کرده فرا عمر دادند. نخورد و گفت، «حساب این از من دور دارید». ابن عمر بیمار بود. او را ماهی بریان کرده آرزو بود. نافع گفت در مدینه به دست نیامد الا به بسیاری رنج. به درهمی و نیم نقره بخریدم و بریان کردم و پیش وی بردم. درویش بر در آمد، گفت، «برگیر و به وی ده»، گفتم، «این آرزوی توست و به بسیاری رنج به دست آوردم. بگذار تا بهای این به وی دهم.» گفت، «نه، این به وی ده». به وی دادم و از پس وی بشدم و باز خریدم و بها به وی دادم. چون بازآمدم و بیاوردم گفت، «با وی ده و بها نیز بگذار به وی که من شنیده ام از رسول (ص) که گفت، «هرکه را آرزویی باشد و بخرد و آنگاه دست بدارد برای حق تعالی، حق تعالی وی را بیامرزد».
عتبه الغلام رضی الله عنه خمیر اندر آفتاب کردی و بخوردی و نگذاشتی که بپختندی تا لذت آن نیاید و آب از آفتاب برنگرفتی و همچنان گرم بخوردی.
مالک دینار را شیر آرزو می کرد چهل سال و نخورد. و کسی او را رطب آورد، اندر دست بگردانید بسیار و آنگاه گفت که شما بخورید که چهل سال است تا من نخوردم.
و احمد بن ابی الجوزی مرید بوسلیمان دارانی بود. وی را نان گرم آرزو کرد تا با نمک بخورد. بیاوردیم. لقمه ای باز کرد و پس بنهاد و گریستن گرفت و گفت، «بارخدایا آرزوی من در پیش من نهادی. مگر عقوبت من است؟ توبه کرده ام. مرا عفو کن».
مالک بن ضیغم می گوید، «در بازار بصره می شدم، تره دیدم. شهوت آن در دل من بجنبید. سوگند خوردم که نخورم. چهل سال اندر آن صبر کردم.
مالک دینار گفت، «پنجاه سال است تا دنیا را طلاق داده ام اندر آرزوی یک شربت شیر و نخورده ام و نخواهم خورد تا آنگه که به خدای رسم».
حماد بن حنیفه همی گوید، «به در خانه داوود طایی رسیدم. آوازی شنیدم که همی گفت که، «یک بار گرز خواستی بدادم، اکنون آرزوی خرما همی کنی. هرگز نیابی و نخوری». چون اندر شدم هیچ کس با وی نبود. دانستم که با خود همی گفت.
عتبه الغلام فرا عبدالواحد بین زید گفت، «فلان از دل خود حالتی صفت همی کند ه مرا آن نیست». گفت، «از آن که او نان تهی خورد و تو نان و خرما خوری». گفت، «اگر دست بدارم بدان درجه رسم؟ گفت، رسی، بدار». دست بداشت و بگریست. گفتند، «فلان برای خرما همی گریی؟» عبدالواحد گفت، «نفس وی خرما دوست دارد و صدق عزم او داند که هرگز بیش نخورد، از آن می گرید».
ابو بکر جلاء رضی الله عنه همی گوید که من کسی دانم که نفس وی را چیزی آرزوست. همی گوید ده روز چیزی نخورم و صبر کنم مرا آن آرزو بده. می گوید که نخواهم که ده روز چیزی نخوری، دست از این شهوت بدار. این است راه سالکان و بزرگان. چون کسی به این درجه نرسد، باری کمتر از آن نبود که از بعضی شهوات دست بدارد و ایثار کند و بر گوشت خوردن مداومت نکند که علی رضی الله عنه می گوید که هرکه چهل روز بر دوام گوشت خورد، دل وی سخت شود و هرکه چهل روز نخورد بدخو شود و معتدل آن است که عمر رضی الله عنه گفت پسر خویش را که یک راه گوشت و یک راه روغن و یک راه شیر و یک راه سرکه و یک راه نان تهی. و مستحب آن است که بر سیری نخسبد که میان دو غفلت جمع کرده باشد.
و در خبر است که طعام را بگذارید به نماز و ذکر و بر آن مخسبید که دل سیاه شود. و گفته اند که پس از طعام باید که چهار رکعت نماز کند یا صد بار تسبیح کند و یا جزوی قرآن بخواند. سفیان ثوری رحمهم الله هرگاه که سیر بخوردی آن شب را زنده نگاه داشتی و گفتی، «چون ستور را سیر بکردی کار سخت باید فرمود» و یکی از بزرگان مریدان را گفتی، «شهوات را مخورید و اگر خورید مجویید و اگر جویید دوست مدارید».
احتیاط اول (در اندک خوردن)
و نشاید که به یک بار از بسیار خوردن به اندک خوردن شود که طاقت آن ندارد و زیانکار بود، بلکه بتدریج باید مثلا چون یک نان از طعام کمتر خواهد کرد یک روز باید یک لقمه کمتر کند و دیگر روز دو لقمه، و سیم روز سه لقمه تا در مدت یک ماه از نانی دست بدارد. چون چنین کند آسان بود و از آن نقصان نبیند و طمع بر آن راست بایستد، آنگاه آن مقدار که بر آن قرار گیرد چهار درجه دارد:
درجه اول عظیمترین درجه صدیقان است و آن آن است که به مقدار ضرورت قناعت کند و این اختیار سهل تستری است که وی گفت به عبادت حیات است و به عقل و قوت تا از نقصان قوت نترسی طعام مخور که نماز نشسته کسی که از گرسنگی ضعیف بود فاضل تر از نماز برپای کسی که سیر بود. اما چون ترسی که نفس را یا عقل را خللی بود، نباید خوردن که بی عقل بندگی نتوان کرد و جان خود اصل است. و وی را پرسیدند که تو چون خوری گفت، «هرسال سه درم خرج من بوده است، به یک درم برنج و به یک درم روغن و به یک درم انگبین جمع کردمی و به سیصد و شصت گروهه کردمی و هر شبی یکی افطار کردمی، اکنون چون همی کنی؟ گفت، «چندان که افتد و اندر میان رهبانان هستند که در روزی یک درم سنگ طعام بیش نخوردند و خویشتن بتدریج بازآن آورده اند.
درجه دوم آن که بر نیم مد اقتصار کند و آن نانی و سیکی است از آن نان که چهار منی بود و همانا که این سیک شکم باشد، چنان که رسول (ص) گفت، «ثلث للطعام و ثلث للشرب و ثلث للنفس» و به روایتی دیگر «و ثلث للذکر» و این آن است که رسول (ص) گفت لقمه ای چند کفایت است و این کم از ده لقمه بود. عمررضی الله عنه بیشتر از نه لقمه نخوردی.
درجه سوم آن که بر مد اقتصار کند و آن به سه گرده نان نزدیک بود. همانا اندر حق بیشتر این از سیک معده اندر گذشته بود و به حد نیم رسید.
درجه چهارم آن که یک من تمام بود و ممکن است که آنچه زیادت از مد بود اسراف بود و اندر این آیت که در قرآن گفته است «و لا تسرفوا انه لا یحب المسرفین» ولیکن به وقت و به کالبد و به کار بگردد.
و اندر جمله باید که دست از طعام بازگیرد، چنان که هنوز گرسنگی در وی بود و گروهی تقدیر نکرده اند ولیکن جهد کرده اند تا طعام نخورند الا گرسنه شده و دست باز گیرند چنان که هنوز گرسنگی مقداری مانده بود. و نشان گرسنگی آن باشد که بر نان بی خورش حریص باشد و نان جوین و گاوَرسین همه به حرص تواند خورد، چون نان خورش جوید گرسنگی صادق نبود.
و صحابه بیشترین از نیم مد اندر نگذشته اند. و جماعتی بوده اند که طعام ایشان هر هفته صاعی بوده است و صاعی چهار مد باشد. و چون خرما خوردندی صاعی و نیم! نیم به سبب دانه که بیفتد. و بوذر رحمهم الله می گوید، «طعام من از آدینه تا آدینه صاعی از جو بوده است اندر عهد رسول (ص)، و به خدای که از این بنگردم تا آنگاه که به وی رسم». و بر گروهی تشنیع همی زد که شما بگردیده اید. و رسول (ص) گفته بود که درست ترین و نزدیک ترین به من کسی باشد که هم بر این بمیرد که هست بر آن امروز. آنگاه بوذر گفت، «بگردیدید و آرد جو به پرویزن فرو کردید و نان تنک پختید و دو نان خورش به یک بار بر سفره می نهید و پیراهن روز از پیراهن شب جدا داشتید و اندر عهد وی چنین نبودید. و قوت اهل صفه بر مدی خرما بودی میان دو تن و دانه بیفتادی».
سهل تستری رحمهم الله می گوید که اگر همه عالم خون گیرد، قوت مومن از حلال بود و آن آن است که مومن جز قدر ضرورت نخورد، نه آن که این اباحتیان همی گویند که حرام که فرا وی رسد حلال شود که یک خرما از صدقات فرا رسول (ص) می رسید و حلال نمی شد.
احتیاط دوم (اندر وقت خوردن)
و این سه درجه است:
درجه اول آن است که زیادت سه روز هیچ چیز نخورد. و کس بوده است که یک هفته و زیادت شده است از ده و دوازده و کس بوده است از تابیان که خویشتن بدان درجه رسانیده بود که چهل روز نخوردی و صدیق رضی الله عنه بسیار بود که شش روز هیچ نخورد و ابراهیم ادهم و ثوری هر سه روز خوردندی.
و گفته اند که هر چهل روز هیچ نخورد لابد چیزهای عجایب بر وی آشکار شود و یکی از صحابه با راهبی مناظره همی کرد. گفت، «چرا به محمد (ص) ایمان نیاوردی؟» گفت، «زیرا که عیسی (ع) چهل روز هیچ نخورد و این جز پیغامبری صادق نتوان کرد. پیغامبر شما این نکرده است». گفت، «من یکی ام از امت وی. اگر چهل روز بنشینم و هیچ نخورم ایمان آوری؟» گفت، «آورم». پنجاه روز بنشست، گفت، «زیادت کن». به شصت روز کرد تمام که هیچ چیز نخورد. و آن راهب ایمان آورد. و این درجه ای عظیم است، الا کسی نتواند کرد که وی را کاری بیرون از این عالم پدید آمده باشد که آن قوت وی را نگاه می دارد و مشغول همی گرداند که آگاهی نیابد.
و درجه دوم آن که دو روز هیچ نخورد و این ممکن است و چنین بسیار بوده است.
درجه سوم آن که هر روز یک بار خورد و این کمترین درجات است، چون فرا دوبار سوم باشد به اسراف رسد که هیچ وقت گرسنه نباشد، و رسول (ص) چون بامداد خوردی شبانگاه نخوردندی و چون شبانگاه خوردی بامداد نخوردندی. و رسول (ص) عایشه را گفت، «تا اسراف نکنی، که دو بار اندر یک روز خوردن اسراف بود». و چون یک بار خواهد خورد، اولیتر آن بود که سحر خورد تا اندر نماز شام سبکتر بود و دل صافی گردد. و اگر چنان است که به طعام التفات بخواهد کرد، یک بار وقت افطار بخورد و یک بار به سحر.
احتیاط سیم (اندر جنس طعام)
و اعلی آن گندم است بیخته، و کمترین جو نابیخته و میانه جو بیخته و مهین نان خورش گوشت و شیرینی است و کمترین سرکه و نمک و میانه مزوره به روغن و عادت کسانی که به راه آخرت رفتند آن است که از نان خورش پرهیز کردند و هرچه اندر آن شهوت خویش دیدند نفس را مخالفت کرده اند، و چنین گفته اند که نفس چون شهوت خویش بیابد اندر وی غرور و غفلت پدید آید و بودن اندر دنیا دوست دارد و مرگ دشمن دارد و باید که دنیا بر خویشتن تنگ گرداند تا زندان وی شود و مرگ خلاص وی بود از زندان.
و اندر خبر است که، اشرار امتی الذین یاکلون مخ الحنطه، بدترین امت من آن باشند که مغز گندم خورند و آن حرام نیست که گاه گاه خوردن را روا بود، اما چون بر دوام عادت کنند تنعم بر طبع غالب شود و بیم آن بود که به غفلت و بطر کشد. و گفت،(ص) «بدترین امت من گروهی اند که تن ایشان بر تنعم راست بایستاده باشد و همه همت ایشان الوان طعام و الوان جامه بود و سخن مزاح گویند».
و به موسی (ع) وحی آمد که یا موسی! بدان که قرارگاه تو گور است، باید که تن را از شهوت بازداری. و سلف هرکه را اسباب تنعم مساعدت کرده است و هرچه آرزوی وی بوده است میسر شده است نیک ندانسته اند. وهب بن منبه گوید، «در آسمان چهارم دو فرشته فراهم رسیدند. یکی گفت، «می روم تا ماهی به دام صیاد افکنم که فلان جهود آرزوی آن کرده است». دیگر گفت، «می روم تا کاسه روغن بریزم که فلان عابد آرزو کرده است و به نزدیک وی آورده اند».
و قدحی آب سرد به انگبین شیرین کرده فرا عمر دادند. نخورد و گفت، «حساب این از من دور دارید». ابن عمر بیمار بود. او را ماهی بریان کرده آرزو بود. نافع گفت در مدینه به دست نیامد الا به بسیاری رنج. به درهمی و نیم نقره بخریدم و بریان کردم و پیش وی بردم. درویش بر در آمد، گفت، «برگیر و به وی ده»، گفتم، «این آرزوی توست و به بسیاری رنج به دست آوردم. بگذار تا بهای این به وی دهم.» گفت، «نه، این به وی ده». به وی دادم و از پس وی بشدم و باز خریدم و بها به وی دادم. چون بازآمدم و بیاوردم گفت، «با وی ده و بها نیز بگذار به وی که من شنیده ام از رسول (ص) که گفت، «هرکه را آرزویی باشد و بخرد و آنگاه دست بدارد برای حق تعالی، حق تعالی وی را بیامرزد».
عتبه الغلام رضی الله عنه خمیر اندر آفتاب کردی و بخوردی و نگذاشتی که بپختندی تا لذت آن نیاید و آب از آفتاب برنگرفتی و همچنان گرم بخوردی.
مالک دینار را شیر آرزو می کرد چهل سال و نخورد. و کسی او را رطب آورد، اندر دست بگردانید بسیار و آنگاه گفت که شما بخورید که چهل سال است تا من نخوردم.
و احمد بن ابی الجوزی مرید بوسلیمان دارانی بود. وی را نان گرم آرزو کرد تا با نمک بخورد. بیاوردیم. لقمه ای باز کرد و پس بنهاد و گریستن گرفت و گفت، «بارخدایا آرزوی من در پیش من نهادی. مگر عقوبت من است؟ توبه کرده ام. مرا عفو کن».
مالک بن ضیغم می گوید، «در بازار بصره می شدم، تره دیدم. شهوت آن در دل من بجنبید. سوگند خوردم که نخورم. چهل سال اندر آن صبر کردم.
مالک دینار گفت، «پنجاه سال است تا دنیا را طلاق داده ام اندر آرزوی یک شربت شیر و نخورده ام و نخواهم خورد تا آنگه که به خدای رسم».
حماد بن حنیفه همی گوید، «به در خانه داوود طایی رسیدم. آوازی شنیدم که همی گفت که، «یک بار گرز خواستی بدادم، اکنون آرزوی خرما همی کنی. هرگز نیابی و نخوری». چون اندر شدم هیچ کس با وی نبود. دانستم که با خود همی گفت.
عتبه الغلام فرا عبدالواحد بین زید گفت، «فلان از دل خود حالتی صفت همی کند ه مرا آن نیست». گفت، «از آن که او نان تهی خورد و تو نان و خرما خوری». گفت، «اگر دست بدارم بدان درجه رسم؟ گفت، رسی، بدار». دست بداشت و بگریست. گفتند، «فلان برای خرما همی گریی؟» عبدالواحد گفت، «نفس وی خرما دوست دارد و صدق عزم او داند که هرگز بیش نخورد، از آن می گرید».
ابو بکر جلاء رضی الله عنه همی گوید که من کسی دانم که نفس وی را چیزی آرزوست. همی گوید ده روز چیزی نخورم و صبر کنم مرا آن آرزو بده. می گوید که نخواهم که ده روز چیزی نخوری، دست از این شهوت بدار. این است راه سالکان و بزرگان. چون کسی به این درجه نرسد، باری کمتر از آن نبود که از بعضی شهوات دست بدارد و ایثار کند و بر گوشت خوردن مداومت نکند که علی رضی الله عنه می گوید که هرکه چهل روز بر دوام گوشت خورد، دل وی سخت شود و هرکه چهل روز نخورد بدخو شود و معتدل آن است که عمر رضی الله عنه گفت پسر خویش را که یک راه گوشت و یک راه روغن و یک راه شیر و یک راه سرکه و یک راه نان تهی. و مستحب آن است که بر سیری نخسبد که میان دو غفلت جمع کرده باشد.
و در خبر است که طعام را بگذارید به نماز و ذکر و بر آن مخسبید که دل سیاه شود. و گفته اند که پس از طعام باید که چهار رکعت نماز کند یا صد بار تسبیح کند و یا جزوی قرآن بخواند. سفیان ثوری رحمهم الله هرگاه که سیر بخوردی آن شب را زنده نگاه داشتی و گفتی، «چون ستور را سیر بکردی کار سخت باید فرمود» و یکی از بزرگان مریدان را گفتی، «شهوات را مخورید و اگر خورید مجویید و اگر جویید دوست مدارید».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۱۸ - پیدا کردن آفات دست به داشتن از شهوات
بدان که از این دو آفت تولید کند، یکی آن که بر ترک بعضی از شهوات قادر نباشد و نخواهد که بدانند، اندر خلوت بخورد و برملا نخورد. و این عین نفاق باشد و بود که شیطان وی را غرور دهد که این مصلحت مردمان باشد تا به تو اقتدا کنند و این غرور محض است. و کس باشد که شهوت بخرد و به خانه برد تا ببینند، آنگاه پنهان به صدقه دهد و این نهایت صدقه است و کار صدیقان است و عظیم دشوار بود این بر نفس. و شرط اخلاص آن است که این آسان دشوار شود. اگر دشوار بود هنوز اندر دل ریای خفی مانده است، طاعت خود همی دارد نه طاعت حق. و هرکه از شهوت طعام بگریزد و اندر شهوت و ریا افتد چنان باشد که از یاران حذر کند و در زیر ناودان نشیند، پس باید که چون اندر نفس وی این تقاضا پدید آید، اندر پیش مردمان از آن اندک بخورد و همه نخورد تا هم ریا شکسته شود و هم شهوت.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۲۳ - پیدا کردن ثواب خاموشی
بدان که چون آفت زبان بسیار است و خود را از آن نگاه داشتن دشوار است. هیچ تدبیر نیکوتر از خاموشی نیست، چندان که بتوان کرد، پس باید که آدمی را سخن جز به قدر ضرورت نباشد. و چنین گفته اند که ابدال آن باشند که گفتن و خوردن و خفتن ایشان به قدر ضرورت باشد و حق تعالی بیان کرده است که لا خیر فی کثیر من نجویهم الا من امر بصدقه او معروف او اصلاح بین الناس» گفته است، «در سخن خیر نیست مگر فرمودن به صدقه و فرمودن به خیر و صلح دادن میان مردمان». و رسول (ص) گفت، «من صمت نجا. هرکه خاموش بایستد برست» و گفت رسول (ص)، «هرکه را از شر شکم و فرج و زبان نگاه داشتند نگاه داشته تمام است». معاذ جبل رضی الله عنه پرسید که یا رسول الله کدام عمل فاضلتر است؟ زبان از دهان بیرون کشید و انگشت بر وی نهاد، یعنی خاموشی و عمر رضی الله عنه همی گوید که ابوبکر را دیدم که زبان به انگشت بگرفته بود و می کشید و می مالید. گفتم، «یا خلیفه رسول این را چه می کنی؟» گفت، « این مرا اندر کارها افکنده است».
و رسول (ص) گفت که بیشتر خطاهای بنی آدم اندر زبان وی است و گفت، «خبر دهم شما را از آن آسانترین عبادتها؟ زبان خاموش داشتن و خوی نیکو». و گفت، «هرکه به حق تعالی و به قیامت ایمان دارد، گو جز نیکویی مگو یا خاموش باش».
و عیسی (ع) را گفتند، «ما را چیزی بیاموز که بدان به بهشت رسیم»، گفت، هرگز حدیث مکنید.» گفتند، «نتوانیم» گفت، «پس جز حدیث خیر مکنید». و رسول (ص) گفت، «چون مومنی خاموش و باوقار بینید به وی نزدیک گردید که وی بی حکمت نباشد». و عیسی (ع) گفت، «عبادت ده است نه خاموشی است و یکی گریختن از مردمان و رسول (ص) گفت، «هرکه بسیار سخن باشد بسیار سقط بود و هرکه بسیار سقط بود بسیار گناه بود و هرکه بسیار گناه بود آتش به وی اولیتر». و از این بود که ابوبکر الصدیق رضی الله عنه سنگی اندر دهان نهاده بودی تا سخن نتوانستی گفتن. ابن مسعود گوید، «هیچ چیز به زندان اولیتر از زبان نیست».
و عبید بن یونس گوید که هیچ کس را ندیدم که گوش به زبان داشت که اندر همه اعمال وی را بد آمد. و نزدیک معاویه سخن می گفتند و احنف خاموش بود. گفتند، «چرا سخن نگویی؟» گفت، «اگر دروغ می گویم از حق می ترسم و اگر راست می گویم از شما می ترسم». ربیع بن خثیم رحمهم الله بیست سال حدیث دنیا نکرد و چون بامداد برخاستی قلم و کاغذ بنهادی و هر سخنی که بگفتی بر خویشتن نبشتی و شبانگاه حساب آن با خویشتن بکردی.
و بدان که این همه فضل خاموشی را از آن است که آفت زبان بسیار است و همیشه بیهوده فرا سر زبان می آید و گفتن آن خوش و آسان بود و تمیز کردن میان بد و نیک دشوار شود و به خاموشی از وبال آن سلامت یابد و دل و همت جمع باشد و به تفکر و ذکر بپردازد.
و بدان که سخن چهار قسم است: یکی آن است که همه ضرر است و یکی آن است که در وی هم ضرر است و هم منفعت و یکی آن است که در وی نه ضرر است و نه منفعت و آن سخن فضول بود. و ضرر وی همان کفایت است که روزگار ضایع کند و قسم چهارم آن است که منفعت محض است. پس سه ربع از سخن ناگفتنی است و چهار یکی گفتنی و آن آن است که گفت، «الا من امر بصدقه او معروف او صلاح بین الناس» و حقیقت این سخن که رسول (ص) گفت، «هرکه خاموش بود سلامت یافت» این است و این بنشناسی تا آفت زبان بندانی و آن پانزده آفت است که یک یک بگوییم.
و رسول (ص) گفت که بیشتر خطاهای بنی آدم اندر زبان وی است و گفت، «خبر دهم شما را از آن آسانترین عبادتها؟ زبان خاموش داشتن و خوی نیکو». و گفت، «هرکه به حق تعالی و به قیامت ایمان دارد، گو جز نیکویی مگو یا خاموش باش».
و عیسی (ع) را گفتند، «ما را چیزی بیاموز که بدان به بهشت رسیم»، گفت، هرگز حدیث مکنید.» گفتند، «نتوانیم» گفت، «پس جز حدیث خیر مکنید». و رسول (ص) گفت، «چون مومنی خاموش و باوقار بینید به وی نزدیک گردید که وی بی حکمت نباشد». و عیسی (ع) گفت، «عبادت ده است نه خاموشی است و یکی گریختن از مردمان و رسول (ص) گفت، «هرکه بسیار سخن باشد بسیار سقط بود و هرکه بسیار سقط بود بسیار گناه بود و هرکه بسیار گناه بود آتش به وی اولیتر». و از این بود که ابوبکر الصدیق رضی الله عنه سنگی اندر دهان نهاده بودی تا سخن نتوانستی گفتن. ابن مسعود گوید، «هیچ چیز به زندان اولیتر از زبان نیست».
و عبید بن یونس گوید که هیچ کس را ندیدم که گوش به زبان داشت که اندر همه اعمال وی را بد آمد. و نزدیک معاویه سخن می گفتند و احنف خاموش بود. گفتند، «چرا سخن نگویی؟» گفت، «اگر دروغ می گویم از حق می ترسم و اگر راست می گویم از شما می ترسم». ربیع بن خثیم رحمهم الله بیست سال حدیث دنیا نکرد و چون بامداد برخاستی قلم و کاغذ بنهادی و هر سخنی که بگفتی بر خویشتن نبشتی و شبانگاه حساب آن با خویشتن بکردی.
و بدان که این همه فضل خاموشی را از آن است که آفت زبان بسیار است و همیشه بیهوده فرا سر زبان می آید و گفتن آن خوش و آسان بود و تمیز کردن میان بد و نیک دشوار شود و به خاموشی از وبال آن سلامت یابد و دل و همت جمع باشد و به تفکر و ذکر بپردازد.
و بدان که سخن چهار قسم است: یکی آن است که همه ضرر است و یکی آن است که در وی هم ضرر است و هم منفعت و یکی آن است که در وی نه ضرر است و نه منفعت و آن سخن فضول بود. و ضرر وی همان کفایت است که روزگار ضایع کند و قسم چهارم آن است که منفعت محض است. پس سه ربع از سخن ناگفتنی است و چهار یکی گفتنی و آن آن است که گفت، «الا من امر بصدقه او معروف او صلاح بین الناس» و حقیقت این سخن که رسول (ص) گفت، «هرکه خاموش بود سلامت یافت» این است و این بنشناسی تا آفت زبان بندانی و آن پانزده آفت است که یک یک بگوییم.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۲۴ - آفتهای زبان
آن که سخن گویی که از آن مستغنی باشی که اگر نگویی هیچ ضرر نبود بر تو اندر دین و دنیا و بدان از حسن اسلام بیرون شده باشی که رسول (ص) می گوید، «من حسن اسلام المرء ترکه مالا یعینه هرچه از آن همی گریزد، دست بداشتن آن از حسن اسلام است. و مثل این سخن چنان بود که به قومی نشینی و حکایت سفر کنی و حدیث باغ و بستان و کوه کنی و احوالی که گذشته باشد چنان که زیادت و نقصان به وی راه نیابد. این همه فضول بود و از آن گریز باشد که اگر نگویی هیچ ضرر نبود.
همچنین اگر کسی را بینی که از وی چیزی پرسی که تو را با آن کاری نبود و این آن وقت بود که آفتی نبود اندر سوال، اما اگر پرسی که روزه داری مثلا اگر راست گوید عبادت اظهار کرده باشد و اگر دروغ گوید بزهکار شود و سبب تو بوده باشی و این خود ناشایست بود. و همچنین اگر بپرسی که از کجا همی آیی و چه می کنی و چه می کردی؟ بود که آشکارا نتواند گفت و اندر دروغی افتد و این خود باطل بود و فضول آن بود که اندر وی هیچ باطل نبود.
و گویند لقمان یک سال پیش داوود (ع) همی شد و وی زره همی کرد. لقمان همی خواست که بپرسد و بداند که چیست. از وی نپرسید تا تمام کرد اندر پوشید و گفت، «این نیک جامه ای است حرب را» لقمان بشناخت و گفت، «خاموشی حکمت است ولیکن کسی را اندر این رغبت نیست».
و سبب چنین سوال آن باشد که خواهد احوال مردمان بداند یا راه سخن گشاده شود با کسی تا دوستی اظهار کند. و علاج این آن است که بداند که مرگ فرا پیش وی است و نزدیک است و هر تسبیحی و ذکری که بکند گنجی بود که بنهاده بود، چون ضایع کند زیان کرده بود. و علاج عملی آن است که یا عزلت گیرد یا سنگی اندر دهان نهد.
و اندر خبر است که روز حرب احد برنایی شهید شد. وی را یافتند سنگی بر شکم بسته از گرسنگی. مادر خاک از وی باز کرد و گفت، «هنینا لک الجنه. خوشت باد بهشت.» رسول (ص) گفت، «چه دانی؟ باشد که بخیلی کرده باشد به چیزی که وی را به کار نمی آمد یا سخنی گفته باشد اندر چیزی که وی را باز آن کار نبوده باشد و معنی این آن است که حساب وی از وی طلب کنند و خوش وهنی آن باشد که اندر وی رنج و حساب نباشد.
و یک روز رسول (ص) گفت، «این ساعت مردی از اهل بهشت درآید». پس عبدالله بن سلام درآمد. وی را خبر دادند و بپرسیدند که عمل تو چیست؟ گفت، «عمل من اندک است، ولیکن هرچه مرا با آن کار نبود گرد آن نگردم و بد به مردمان نخواهم».
و بدان که هرچه به یک کلمه با کسی بتوان گفت، چون دراز بکنی و بدو کلمه کنی، آن دو کلمه فضول بود و برتو وبال بود. و یکی از صحابه همی گوید که کس باشد که با من سخن گوید که جواب آن به نزدیک من خوشتر باشد که آب سرد به نزدیک تشنه و جواب ندهم از بیم آن که فضولی بود. مطرب بن عبدالله رحمهم الله همی گوید، «باید که جلال حق تعالی اندر دل شما زیادتر از آن بود که نام وی برید در هر سخن، چنان که ستور و رگبه را گویید خدایت چنین و چنان کناد». و رسول (ص) گفت، «خنک آن کس که سخن زیادتی در باقی کرد و مال زیادتی بداد، یعنی که بنداز کیسه و بر گرفت و بر سر زبان نهاد». و گفت، «هیچ ندادند آدمی را بتر از زبان دراز».
و بدان که هرچه تو می گویی بر تو می نویسند، «ما یلفظ من قول الا لدیه رقیب عتید» اگر چنان بودی که فرشتگان رایگان ننوشتند و اندر حال نوشتن مزد خواستندی، از بیم آن ده با یکی کردندی و زیان ضایع شدن وقت در بسیار گفتن بیشتر از زیان اجرت است، اگر از تو بخواستندی.
آفت دوم (سخن گفتن اندر باطل و معصیت)
اما باطل آن بود که اندر بدعتها سخن گوید و معصیت آن بود که حکایت فسق و فساد خود و آن دیگران بگوید و محاسن شراب و فساد حکایت کند یا مجلسی که اندر آن مناظره رفته باشد میان دو کس که یکدیگر را فحش گفته باشند و برنجانیده یا احوالی حکایت کند در فحش که از آن خنده آید. این همه معصیت بود نه چون آفت اول که آن نقصان درجه باشد. و رسول (ص) گفت که کس بود که یک سخن بگوید که از آن خود باک ندارد و آن را قدری نشناسد و آن سخن وی را همی برد تا به قعر دوزخ و باشد که سخنی بگوید و بدان باک دارد و آن سخن وی را همی برد تا به بهشت».
آفت سیم (خلاف و جدل و مراء)
خلاف کردن اندر سخن و جدل کردن و آن را مراء گویند. کس بود که عادت وی آن بود که هرکه سخنی بگوید بر وی رد کند و بگوید نه چنین است. و معنی این آن بود که تو احمقی و نادان و دروغ زن و من زیرک و عاقل و راستگوی. بدین کلمه دو صفت مهلک را قوت داده باشد، یکی تکبر و دیگر سبعیت که اندر کسی افتد. و برای این گفت رسول (ص)، «هرکه خلاف و خصومت اندر سخن دست بدارد و آنچه باطل بود نگوید، وی را خانه ای اندر بهشت بنا کنند و اگر آنچه حق بود بگوید وی را خانه ای در اعلی بهشت بنا کنند». و این ثواب از آن زیادت است که صبر کردن بر محال و دروغ دشوارتر بود و گفت (ص)، «ایمان مردم تمام نشود تا که از خلاف دست بندارد، اگرچه بر حق بود».
و بدان که این خلاف نه همه اندر مذاهب بود، بلکه اگر کسی گوید که این انار شیرین است و تو گویی ترش است و یا گوید فلان جای فرسنگی است و تو گویی نیست، این همه مذموم است.
و رسول (ص) گفته است که کفارت هر لجاجی که با کسی کنی دو رکعت نماز است. و از جمله لجاج بود که کسی سخنی گوید، خطایی بر وی فروگیری و خلل آن با وی نمایی و این همه حرام است که از آن رنجانیدن حاصل آید و هیچ مسلمان را نشاید بی ضرورتی رنجانیدن و اندر چنین چیزها فریضه نیست خطا بازنمودن، بلکه خاموش بودن از کمال ایمان است.
اما آنچه اندر مذاهب بود آن را جدل گویند و این نیز مذموم است، مگر آن که بر طریق نصیحت اندر خلوت وجه حق کشف کنی، چون امید قبول باشد و چون نباشد خاموش باشی. رسول (ص) گفت، هیچ قوم گمراه نشدند که نه جدل بر ایشان غالب شد». لقمان پسر را گفت، «با علما جدل مکن که تو را دشمن گیرند» و بدان که هیچ چیز آن قوت نخواهد که خاموشی بر محال و باطل. و این از فضایل مجاهدات است.
و داوود طایی عزلت گذرفت. ابو حنیفه رضی الله عنه گفت، «چرا بیرون نیایی؟» گفت، «خویشتن را به مجاهدت از جدل گفتن باز می دارم». گفت، «به مجلسها آی و مناظره بشنو و سخن مگو». گفت، «چنان کردم. هیچ مجاهدت صعبتر از آن ندیدم».
و هیچ آفت بیشتر از آن نبود که اندر شهری تعصب مذهبی بود و گروهی که طلب جاه و تبع کنند فرا نمایند که جدل گفتن از دین است و از طبع سبعیت و تکبر خود تقاضای آن همی کند. و چون پندارند که از دین است چنان اندر وی شره آن محکم شود که البته آن صبر نتوانند کرد که نفس را اندر آن چند گونه شرف و لذت بود.
و مالک بن انس ره همی گوید که جدل از دین نیست و همه سلف از جدل منع کرده اند، ولیکن اگر مبتدعی بوده است به آیات قرآن و اخبار با وی سخن گفته اند بی لجاج و بی تطویل چون سود نداشته است اعراض کرده اند.
آفت چهارم (خصومت اندر مال)
خصومت اندر مال که اندر پیش قاضی رود یا جای دیگر، و آفت این عظیم است و رسول (ص) می گوید، «هرکه بی علم با کسی خصومت کند اندر سخط حق تعالی بود تا آنگاه که خاموش شود» و گفته اند که هیچ چیز نیست که دل پراکنده کند و لذت عیش ببرد و مروت دین را ببرد چنان که خصومت اندر مال و گفته اند که هیچ متورع خصومت نکرده است اندر مال بدان که بی زیادت گفتن خصومت به سر نرود. و ورع زیادتی نگوید و اگر هیچ چیز نبود باری با خصم سخن خوش نتواند گفتن و فضل سخن خوش گفتن بسیار است، پس هر کس را خصومتی بود، اگر تواند مهم باشد دست بداشتن و اگر نتواند جز راست نگوید و قصد رنجانیدن نکند و سخن درشت نگوید و زیادت نگوید که همه هلاک دین بود.
آفت پنجم (فحش گفتن است)
رسول (ص) گفت، «بهشت حرام است بر کسی که فحش گوید». و گفت، «اندر دوزخ کسان باشند که از دهان ایشان پلیدی همی رود چنان که از گند آن همه دوزخیان به فریاد آیند و گویند این کیست؟ گویند این آن است که هرکجا سخنی فحش و پلیدی بودی دوست داشتی و همی گفتی». ابراهیم بن میسره همی گوید که هرکه فحش گوید، اندر قیامت بر صورت سگی خواهد بود. و بدان که بیشترین فحش اندر آن بود که از مباشرت عبارتهای زشت کنند، چنان که عادت اهل فساد بود. و دشنام آن بود که کسی را بدان نسبت کنند. رسول (ص) گفت، «لعنت بر آن باد که مادر و پدر خویش را دشنام دهد». گفتند، «این که کند؟» گفت، «آن که مادر و پدر یکی را دشنام دهد تا مادر و پدر وی را دشنام دهند، آن خود وی داده باشد».
و بدان که چنان که حدیث مباشرت به کنایت باید گفت تا فحش نبود، در هرچه زشت بود هم اشارت باید کرد و صریح نباید گفت و نام زنان صریح نباید گفت بلکه پردگیان باید گفت و کسی را که علتی بود زشت چون بواسیر و برص و غیر آن بیماری باید گفت و ادب اندر چنین الفاظ نگاه باید داشت که این نوعی است از فحش.
آفت ششم (لعنت کردن است)
بدان که لعنت کردن مذموم است بر ستور و مردم و جامه و هرچه بود. رسول (ص) می گوید، «مومن لعنت نکند». زنی اندر سفر بود با رسول (ص) اشتری را لعنت کرد. رسول (ص) گفت، «آن شتر را برهنه کنید و بیرون کنید از قافله که ملعون است». مدتی آن شتر همی گردید هیچ کس گرد وی نگشت. بودردا رحمهم الله همی گوید، «هرگاه که آدمی زمین یا چیزی را لعنت کند آن چیز گوید لعنت بر آن باد که اندر حق تعالی عاصی تر است از ما هردو». یک روز ابوبکر صدیق رضی الله عنه چیزی را لعنت کرد. رسول (ص) بشنید، گفت، «یا ابوبکر، صدیق و لعنت، صدیق و لعنت؟ لاورب الکعبه» گفت، «توبه کردم» وبنده ای آزاد کرد کفارت آن را.
و بدان که لعنت نشاید کرد مردمان را الا بر جمله کسانی که مذموم اند، چنان که گویی، «لعنت بر ظالمان و فاسقان و مبتدعان بادا»، اما گفتن لعنت بر معتزلی و گرامی باد، اندر این خطری باشد و از این فساد تولد کند. از این حذر باید کرد، مگر آن که اندر شرع لفظ لعنت آمده باشد بر ایشان. و اندر خبری درست باشد، اما شخصی را گفتن که لعنت بر تو باد یا بر فلان باد، این کسی را روا باشد که داند که بر کفر مرده است، چون فرعون و بوجهل. رسول (ص) قومی را نام برد و لعنت کرد که دانست که ایشان مسلمان نخواهند شد. اما جهودی را گفتن مثلا که لعنت بر تو باد، اندر این خطری بود که باشد که مسلمان شود پیش از مرگ و از اهل بهشت بود و باشد که از این کس بهتر شود. و اگر گوید که مسلمان را گوئیم که رحمت بر تو باد، اگرچه ممکن است که مرتد شود و بمیرد، ولیکن ما اندر حال بگوییم. کافر را نیز لعنت بکنیم که کافرست اندر وقت، این خطا بود که معنی رحمت آن است که خدای تعالی وی را بر کافری بداراد، پس بدین لعنت نباید کرد. و اگر کسی گوید، «لعنت بر یزید روا باشد یا نه؟» گویم، «این قدر روا باشد که گویی لعنت بر کشنده حسین (ع) باد». اگر بمرد پیش از توبه که کشتن از کفر بیش نبود و چون توبه کند، لعنت نشاید کرد که وحشی، حمزه را بکشت و مسلمان شدو لعنت از وی بیفتاد. اما حال یزید خود معلوم نیست که وی کشت یا نه. گروهی گفتند که فرمود و گروهی گفتند که نفرمود ولکن راضی بود. و نشاید کسی را به تهمت معصیت لعنت کردن که این خود خیانتی بود. و اندر این روزگار بسیاری بزرگان را بکشتند که هیچ کس ندانست به حقیقت که فرمود بعد از چهارصد سال و اند حقیقت آن چون شناسند؟ و حق تعالی خلق را از این فضول و از این خطر مستغنی بکرده است که اگر کسی اندر همه عمر ابلیس را لعنت نکند، او را در قیامت نگویند که چرا لعنت نکردی، اما اگر لعنت کند بر کسی اندر خطر سوال بود تا چرا گفت و چرا کرد.
یکی از بزرگان همی گوید که اندر صحیفه من کلمه لااله الا الله برآید یا لعنت کسی اندر قیامت، کلمه لااله الاالله دوست تر دارم که برآید. و یکی رسول (ص) در گفت، «مرا وصیت کن». گفت، «لعنت مکن». و گفته اند، «لعنت مومن با کشتن وی برابر بود». و گروهی گفته اند که این خبر است، پس به تسبیح مشغول بودن اولیتر از آن که به لعنت ابلیس، تا به دیگری چه رسد». و هرکه کسی را لعنت کند و با خویشتن گوید که این از صلابت دین است، از غرور شیطان باشد و بیشتر آن باشد که تعصب و هوا باشد.
آفت هفتم (شعر است و سرود)
و اندر کتاب سماع شرح کردیم که این حرام نیست که اندر پیش رسول (ص) شعر خوانده اند و حسان را فرمود تا کافران را جواب دهد از هجای ایشان. اما آنچه دروغ بود یا هجای مسلمانی باشد یا دروغی بود اندر مدح، آن نشاید اما آنچه بر سبیل تشبیه گویند که آن صنعت شعر بود اگر چه صورت دروغ بود حرام نباشد که مقصود از آن نه آن بود که آن اعتقاد کنند که این چنین شعر به تازی پیش رسول (ص) خوانده اند.
آفت هشتم (مزاح است)
و نهی کرده است رسول (ص) از مزاح کردن بر جمله، ولیکن اندک از وی گاه گاه مباح است و شرط نیک خویی است، به شرط آن که به عادت و پیشه نگیرد و جز حق نگوید که مزاح بسیار روزگار ضایع کند و خنده بسیار آورد و دل از خنده بسیار سیاه شود و نیز هیبت و وقار مرد ببرد و باشد که نیز از وی وحشت خیزد. و رسول (ص) گوید، «من مزاح گویم ولیکن حق گویم» و گفت، «کسی سخن بگوید تا مردمان بخندند، وی از درجه خویش فرو افتد بیش از آن که از ثریا تا به زمین». و هر چه خنده بسیار آورد مذموم است و خنده بیش از تبسم نباید. و رسول (ص) گفت، «اگر آن که من دانم شما بدانید اندک خندید و بسیار گریید». و یکی دیگر را گفت، «ندانسته ای که لابد به دوزخ گذر خواهد بود که حق تعالی همی گوید، «و ان منکم الا واردها کان علی ربک حتما مقضیا» گفت، «دانی که باز بیرون خواهی آمدن؟» گفت، «نه»، گفت، «پس خنده چیست و چه جای خنده است؟»
و عطاء سلمی رحمه الله علیه در چهل سال نخندید. وهب بن الورد قومی را دید که روز عید رمضان می خندیدند، گفت، «اگر این قوم را بیامرزیدند و روزه قبول کردند این نه فعل شاکران است و اگر قبول نکرده اند این نه فعل خایفان است». ابن عباس رضی الله عنهما گفت، «هرکه گناه کند و همی خندد، اندر دوزخ شود و می گرید». و محمد بن واسع گفت، «اگر کسی اندر بهشت همی گرید عجب باشد؟» گفتند، «باشد»، گفت، «پس کسی که اندر دنیا بخندد و نداند که جای وی دوزخ است یا بهشت عجیبتر باشد».
و در خبر است که اعربی ای بر شتر نشست تا نزدیک شود به رسول (ص) تا رسد وی را. هرچند قصد همی کرد شتر بازپس می جست و اصحاب همی خندیدند پس شتر وی را بیفکند و بمرد. اصحاب گفتند، «یا رسول الله آن مرد بیفتاد و هلاک شد. گفت، « آری و دهان شما از خون وی پر است» یعنی که بر وی خندیدند و عمر عبدالعزیز رحمه الله علیه گفت، «از حق تعالی بترسید و مزاح مکنید که کین در دلها پدید آید و کارهای زشت از وی تولد کند. چون بنشینید اندر قرآن سخن گویید، اگر نتوانید حدیث نیک از احوال نیکمردان همی گویید» عمر رضی الله عنه همی گوید که هرکه با کسی مزاح کند، اندر چشم وی خوار و بی هیبت شود.
و اندر همه عمر رسول (ص) دو سه کلمه مزاح نقل کرده اند. زنی پیر عجوز را گفت که عجوز اندر بهشت نشود. آن پیرزن بگریست. گفت، «ای زن دل مشغول مدار که پیشتر با جوانی برند آنگاه به بهشت برند.» و زنی وی را گفت، «شوهر من تو را می خواند.» گفت، «شوهر تو آن است که اندر چشم وی سپیدی است؟» گفت، «نه شوهر مرا چشم سپید نیست». گفت، «هیچ کس نیست که اندر چشم وی سپیده نبود». و زنی گفت، «مرا بر شتر نشان»، گفت، «تو را بر بچه شتر نشانم» گفت، «نخواهم که مرا بیندازد». گفت، «هیچ شتر نبود که نه بچه شتر بود؟» و کودکی بود طلحه را بوعمیر نام. بنجشگکی داشت بمرد. وی می گریست. رسول (ص) وی را بدید گفت، «یا با عمیره ما فعل النغیر النغیر نغیر بچه بنجشک بود. گفت، «یا با عمیر چون شد کار نغیر با نغیر؟»
و بیشتر این مزاحها با کودکان و پیرزنان داشتی برای دلخوشی ایشان تا از هیبت وی نفور نشوند. و با زنان خویش همین طیبت عادت داشتی دلخوشی ایشان را عایشه رضی الله عنه می گوید، «سوده به نزدیک من آمد و من از شیر چیزی پخته بودم. گفتم بخور گفت نخواهم گفتم اگر نخوری در تو مالم گفت نخورم. دست فرا کردم و پاره ای اندر وی مالیدم و رسول میان ما نشسته بود. زانو فرا داشت تا وی نیز راه یابد که مکافات کند. وی نیز اندر روی من مالید و رسول (ص) بخندید».
ضحاک بن سفیان مردی بود بغایت زشت. با رسول (ص) نشسته بود. گفت، «یا رسول الله! مرا دو زن است نیکوتر از این عایشه. اگر خواهی یکی را طلاق دهم تا تو بخواهی» و به طیبت گفت چنان که عایشه همی شنید عایشه گفت، «ایشان نیکوترند یا تو؟» گفت، «من». رسول (ص) بخندید از گفتن عایشه که آن مرد سخت زشت بود. و این پیش از آن بود که آیت حجاب زنان فرود آمد. و رسول (ص) صهیب رضی الله عنه را گفت، «خرما همی خوری با درد چشم؟» گفت، «بدان جانب دیگر همی خورم. رسول (ص) بخندید. و خوات بن جبیر رضی الله عنه به زنان میلی بودی. روزی اندر راه مکه با قومی زنان ایستاده بود. رسول (ص) فرا رسید. وی خجل شد. گفت، «چه می کنی؟» شتری سرکش دارم. همی خواهم تا رشته ای تابند این زنان آن شتر را». پس بگذشت. پس از آن وی را دید. گفت، «آخر آن اشتر سرکش از سرکشی دست بنداشت؟» گفت شرم داشتم و خاموش بودم و پس از آن هرگاه که مرا بدیدی ای بگفتی تا یک روز همی آمدم بر خر نشسته و هر دو پای به یک جانب خر کرده. گفت، «یا فلان آخر خبر آن شتر سرکش چیست؟»گفتم، «بدان خدای که تو را به حق فرستاد که تا اسلام آورده ام نیز سرکشی نکرده است». گفت، «الله اکبر، اللهم اهداباعبدالله».
و نعیمان انصاری مزاح بسیار کردی و شراب خوردی بسیار. و هر باری وی را بیاوردندی و پیش رسول (ص) وی را بزدندی به نعلین تا یک راه یکی از صحابه گفت، «لعنه الله، تا چند خورد؟» رسول گفت، «لعنت مکن وی را که وی خدا و رسول را دوست دارد». و وی را عادت بودی که هرگاه که در مدینه نوبری آوردندی پیش رسول (ص) آوردی که این هدیه است. آنگاه چون آن کس بها خواستی، وی را به نزدیک رسول (ص) آوردی و گفتی ایشان خورده اند طلب کن. رسول بخندیدی و بدادی. پس رسول (ص) گفتی، «چرا آوردی؟» گفتی، «سیم نداشتم و نخواستم که جز تو دیگری خورد، چه کنم؟»
این است هرچه اندر همه عمر او حکایت کرده اند از مطایبات و اندر این هیچ چیز نه باطل است و نه ممکن است که رنجی رسد کسی را و نه هیبت ببرد. این چنین گاه گاه سنت است و به عادت گرفتن روا نیست.
آفت نهم (استهزا و خندیدن است)
استهزا و خندیدن بر کسی و سخن و فعل وی حکایت کردن به آواز نعت وی چنان که خنده آید و این چون آن کس رنجور خواهد شدن حرام است که حق تعالی همی گوید، «لا یسخر قوم من قوم: عسی ان یکونوا خیرا منهم. بر هیچ کس منگرید به چشم حقارت و بر هیچ کس مخندید که بود که وی خود از شما بهتر بود». و رسول (ص) گفت، «هرکه کسی را غیبت کند به گناهی که از آن توبه کرده باشد، بنمیرد تا بدان مبتلا نشود». و نهی کرده است از آن بخندند بدان که از کسی آوازی رها شود. و گفت، «چرا خندد کسی از چیزی که خود مثل آن کند؟» و گفت، «کسانی که استهزا کنند و بر مردمان بخندند، روز قیامت در بهشت باز کنند و وی را گویند بیا، چون فرا شود در نگذارند. چونن برود باز خوانند و دری دیگر بگشایند و وی در میان آن غم و اندوه طمع همی کند. چون نزدیک شود در همی بندند تا چنان شود که هرچند خوانند نیز نرود که داند که بر وی استخفاف کنند».
و بدان که بر مسخره خندیدن بر کسی که از آن رنجور نشود حرام نبود و از جمله مزاح باشد. حرام آن وقت بود که کسی رنجور خواهد شد.
آفت دهم (وعده دروغ است)
رسول (ص) همی گوید، «سه چیز است که هرکه اندر وی از آن سه یکی بود منافق بود اگرچه نماز کند و روزه دارد. چون سخن گوید دروغ گوید و چون وعده دهد خلاف کند و چون امانت به وی دهند خیانت کند» و گفت، «وعده وامی است، خلاف نشاید کرد».
حق تعالی بر اسماعیل (ع) ثنا کرد که وی صادق الوعد بود. و گویند یک راه وعده کرد جایی و آن کس نیامد. وی بنشست و دو روز انتظار همی کرد وی را تا بود که وعده وفا کند و یکی همی گوید،بر رسول (ص) بیعت کردم و وعده کردم که با فلان جا آیم و فراموش کردم. سوم روز شدم، وی آنجا بود. گفت، «ای جوانمرد از سه روز باز انتظار تو کنم.» و رسول (ص) یکی را وعده داده بود که چون بیایی حاجتی که داری روا کنم. اندر آن وقت که غنیمت خیبر قسمت همی کردند بیامد و گفت، «وعده من یا رسول الله»، گفت، «حکم کن هرچه تو خواهی» هشتاد گوسپند خواست. به وی داد و گفت، «سخت اندک حکم کردی.» آن زن که موسی (ع) را نشان داد تا استخوان یوسف (ع) بازیافت و وعده کرد که حاجت تو را روا کنم حکم بهتر از تو کرد و بیش از تو خواست، که موسی (ع) گفت، «چه خواهی؟ گفت آن که جوانی به من دهند و با تو به هم اندر بهشت باشیم». آنگاه کار این مرد مثلی شد اندر عرب که گفتندی فلان آسان گیرتر است از خداوند هشتاد گوسپند.
و بدان که تا توانی وعده جزم نباید داد. رسول (ع) گفتی، «عیسی بوک توانم کرد». و چون وعده دادی تا توانی خلاف نباید کرد جز به ضرورتی و چون کسی را جایی وعده کردی، علما گفته اند تا وقت نمازی اندر آید آنجا هم باید بودن و بدان که چیزی که به کسی دهند، زشت تر از بازستدن وعده به خلاف کردن است و رسول (ص) آن کس را ماننده کرده است به سگی که قی کند و بازبخورد.
آفت یازدهم (سخن به دروغ و سوگند به دروغ)
و این از گناهان بزرگ است و رسول (ص) گفت، «دروغ بابی است از ابواب نفاق. و گفت رسول (ص) «بنده یک یک دروغ می گوید تا آنگاه که وی را نزد خدای تعالی دروغ زن بنویسند» و گفت، «دروغ روزی بکاهد» و گفت، «تجار فجارند، یعنی بازرگان نابکارند». گفتند، «چرا؟ بیع و شری حلال است». گفت، «از آن که سوگند خورند و بزهکار شوند و سخن گویند و دروغ گویند» و گفت، «وای بر آن کس که دروغ گوید تا مردمان بخندند، وای بر وی». و گفت، «مردی مرا گفت برخیز، برخاستم دو مرد را دیدم. یکی بر پای و یکی نشسته، آن که برپای بود آهنی سرکژ اندر دهان این نشسته افکنده و یک گوشه دهان وی بکشیدی تا به سردوش وی برسیدی، پس جانب دیگر بکشیدی همچنان و جانب پیشین باز جای شدی و همچنان همی کرد. گفتند، «دروغ زنی است، هم این عذاب می کنند وی را تا روز قیامت».
عبدالله بن جراد رسول (ص) را گفت، «مومن زنا کند؟» گفت، «باشد که کند». گفت، «دروغ گوید؟» گفت، «نی» و این آیت برخواند، «انما یفتری الکذب الذین لایومنون دروغ کسانی گویند که ایمان ندارد». عبدالله بن عامر همی گوید که کودکی خرد به بازی می رفت. گفتم، «بیا تا چیزی دهم» و رسول (ص) اندر خانه ما بود. گفت، «چه خواستی داد؟» گفتم، «خرما» گفت، «اگر ندادی دروغی بر تو نوشتندی» و گفت، «خبر دهم شما را که بزرگترین کبیر چیست؟ شرک است و عقوق مادر و پدر». و تکیه زده بود. آنگاه راست بنشست و گفت، «الا و قول الزور سخن دروغ نیست.» و گفت رسول(ص) «بنده ای که دروغ گوید فرشته از گند آن به یک میل دور شود»، و از این گفته اند که عطسه در وقت سخن گویی باشد بر راستی که اندر خبر است که عطسه از فرشته است و آساکشیدن از شیطان و اگر سخن دروغ بودی فرشته حاضر نبودی و عطسه نیامدی» و گفت، «هر که دروغ گوید اندر حکایت، یک دروغ زن وی است» و گفت، «هر که به سوگند دروغ مال کسی ببرد خدای را بیند روز قیامت که به خشم باشد بر وی» و گفت، «همه خصلتی ممکن بود در مومن مگر خیانت و دروغ».
و میمون بن ابی شبیب همی گوید که نامه ای نوشتم. کلمه ای فراز آمد که اگر ننوشتمی نامه آراسته نشدی و لیکن دروغ بود. پس عزم کردم که ننویسم. منادی شنیدم که گفت، «یثبت الله الذین آمنوا بالقول فی الحیوه الدنیا و فی الاخره». ابن سماک همی گوید، «مرا بر دروغ ناگفتن مزدی نباشد که خود ننک دارم از آن که دروغ گویم».
همچنین اگر کسی را بینی که از وی چیزی پرسی که تو را با آن کاری نبود و این آن وقت بود که آفتی نبود اندر سوال، اما اگر پرسی که روزه داری مثلا اگر راست گوید عبادت اظهار کرده باشد و اگر دروغ گوید بزهکار شود و سبب تو بوده باشی و این خود ناشایست بود. و همچنین اگر بپرسی که از کجا همی آیی و چه می کنی و چه می کردی؟ بود که آشکارا نتواند گفت و اندر دروغی افتد و این خود باطل بود و فضول آن بود که اندر وی هیچ باطل نبود.
و گویند لقمان یک سال پیش داوود (ع) همی شد و وی زره همی کرد. لقمان همی خواست که بپرسد و بداند که چیست. از وی نپرسید تا تمام کرد اندر پوشید و گفت، «این نیک جامه ای است حرب را» لقمان بشناخت و گفت، «خاموشی حکمت است ولیکن کسی را اندر این رغبت نیست».
و سبب چنین سوال آن باشد که خواهد احوال مردمان بداند یا راه سخن گشاده شود با کسی تا دوستی اظهار کند. و علاج این آن است که بداند که مرگ فرا پیش وی است و نزدیک است و هر تسبیحی و ذکری که بکند گنجی بود که بنهاده بود، چون ضایع کند زیان کرده بود. و علاج عملی آن است که یا عزلت گیرد یا سنگی اندر دهان نهد.
و اندر خبر است که روز حرب احد برنایی شهید شد. وی را یافتند سنگی بر شکم بسته از گرسنگی. مادر خاک از وی باز کرد و گفت، «هنینا لک الجنه. خوشت باد بهشت.» رسول (ص) گفت، «چه دانی؟ باشد که بخیلی کرده باشد به چیزی که وی را به کار نمی آمد یا سخنی گفته باشد اندر چیزی که وی را باز آن کار نبوده باشد و معنی این آن است که حساب وی از وی طلب کنند و خوش وهنی آن باشد که اندر وی رنج و حساب نباشد.
و یک روز رسول (ص) گفت، «این ساعت مردی از اهل بهشت درآید». پس عبدالله بن سلام درآمد. وی را خبر دادند و بپرسیدند که عمل تو چیست؟ گفت، «عمل من اندک است، ولیکن هرچه مرا با آن کار نبود گرد آن نگردم و بد به مردمان نخواهم».
و بدان که هرچه به یک کلمه با کسی بتوان گفت، چون دراز بکنی و بدو کلمه کنی، آن دو کلمه فضول بود و برتو وبال بود. و یکی از صحابه همی گوید که کس باشد که با من سخن گوید که جواب آن به نزدیک من خوشتر باشد که آب سرد به نزدیک تشنه و جواب ندهم از بیم آن که فضولی بود. مطرب بن عبدالله رحمهم الله همی گوید، «باید که جلال حق تعالی اندر دل شما زیادتر از آن بود که نام وی برید در هر سخن، چنان که ستور و رگبه را گویید خدایت چنین و چنان کناد». و رسول (ص) گفت، «خنک آن کس که سخن زیادتی در باقی کرد و مال زیادتی بداد، یعنی که بنداز کیسه و بر گرفت و بر سر زبان نهاد». و گفت، «هیچ ندادند آدمی را بتر از زبان دراز».
و بدان که هرچه تو می گویی بر تو می نویسند، «ما یلفظ من قول الا لدیه رقیب عتید» اگر چنان بودی که فرشتگان رایگان ننوشتند و اندر حال نوشتن مزد خواستندی، از بیم آن ده با یکی کردندی و زیان ضایع شدن وقت در بسیار گفتن بیشتر از زیان اجرت است، اگر از تو بخواستندی.
آفت دوم (سخن گفتن اندر باطل و معصیت)
اما باطل آن بود که اندر بدعتها سخن گوید و معصیت آن بود که حکایت فسق و فساد خود و آن دیگران بگوید و محاسن شراب و فساد حکایت کند یا مجلسی که اندر آن مناظره رفته باشد میان دو کس که یکدیگر را فحش گفته باشند و برنجانیده یا احوالی حکایت کند در فحش که از آن خنده آید. این همه معصیت بود نه چون آفت اول که آن نقصان درجه باشد. و رسول (ص) گفت که کس بود که یک سخن بگوید که از آن خود باک ندارد و آن را قدری نشناسد و آن سخن وی را همی برد تا به قعر دوزخ و باشد که سخنی بگوید و بدان باک دارد و آن سخن وی را همی برد تا به بهشت».
آفت سیم (خلاف و جدل و مراء)
خلاف کردن اندر سخن و جدل کردن و آن را مراء گویند. کس بود که عادت وی آن بود که هرکه سخنی بگوید بر وی رد کند و بگوید نه چنین است. و معنی این آن بود که تو احمقی و نادان و دروغ زن و من زیرک و عاقل و راستگوی. بدین کلمه دو صفت مهلک را قوت داده باشد، یکی تکبر و دیگر سبعیت که اندر کسی افتد. و برای این گفت رسول (ص)، «هرکه خلاف و خصومت اندر سخن دست بدارد و آنچه باطل بود نگوید، وی را خانه ای اندر بهشت بنا کنند و اگر آنچه حق بود بگوید وی را خانه ای در اعلی بهشت بنا کنند». و این ثواب از آن زیادت است که صبر کردن بر محال و دروغ دشوارتر بود و گفت (ص)، «ایمان مردم تمام نشود تا که از خلاف دست بندارد، اگرچه بر حق بود».
و بدان که این خلاف نه همه اندر مذاهب بود، بلکه اگر کسی گوید که این انار شیرین است و تو گویی ترش است و یا گوید فلان جای فرسنگی است و تو گویی نیست، این همه مذموم است.
و رسول (ص) گفته است که کفارت هر لجاجی که با کسی کنی دو رکعت نماز است. و از جمله لجاج بود که کسی سخنی گوید، خطایی بر وی فروگیری و خلل آن با وی نمایی و این همه حرام است که از آن رنجانیدن حاصل آید و هیچ مسلمان را نشاید بی ضرورتی رنجانیدن و اندر چنین چیزها فریضه نیست خطا بازنمودن، بلکه خاموش بودن از کمال ایمان است.
اما آنچه اندر مذاهب بود آن را جدل گویند و این نیز مذموم است، مگر آن که بر طریق نصیحت اندر خلوت وجه حق کشف کنی، چون امید قبول باشد و چون نباشد خاموش باشی. رسول (ص) گفت، هیچ قوم گمراه نشدند که نه جدل بر ایشان غالب شد». لقمان پسر را گفت، «با علما جدل مکن که تو را دشمن گیرند» و بدان که هیچ چیز آن قوت نخواهد که خاموشی بر محال و باطل. و این از فضایل مجاهدات است.
و داوود طایی عزلت گذرفت. ابو حنیفه رضی الله عنه گفت، «چرا بیرون نیایی؟» گفت، «خویشتن را به مجاهدت از جدل گفتن باز می دارم». گفت، «به مجلسها آی و مناظره بشنو و سخن مگو». گفت، «چنان کردم. هیچ مجاهدت صعبتر از آن ندیدم».
و هیچ آفت بیشتر از آن نبود که اندر شهری تعصب مذهبی بود و گروهی که طلب جاه و تبع کنند فرا نمایند که جدل گفتن از دین است و از طبع سبعیت و تکبر خود تقاضای آن همی کند. و چون پندارند که از دین است چنان اندر وی شره آن محکم شود که البته آن صبر نتوانند کرد که نفس را اندر آن چند گونه شرف و لذت بود.
و مالک بن انس ره همی گوید که جدل از دین نیست و همه سلف از جدل منع کرده اند، ولیکن اگر مبتدعی بوده است به آیات قرآن و اخبار با وی سخن گفته اند بی لجاج و بی تطویل چون سود نداشته است اعراض کرده اند.
آفت چهارم (خصومت اندر مال)
خصومت اندر مال که اندر پیش قاضی رود یا جای دیگر، و آفت این عظیم است و رسول (ص) می گوید، «هرکه بی علم با کسی خصومت کند اندر سخط حق تعالی بود تا آنگاه که خاموش شود» و گفته اند که هیچ چیز نیست که دل پراکنده کند و لذت عیش ببرد و مروت دین را ببرد چنان که خصومت اندر مال و گفته اند که هیچ متورع خصومت نکرده است اندر مال بدان که بی زیادت گفتن خصومت به سر نرود. و ورع زیادتی نگوید و اگر هیچ چیز نبود باری با خصم سخن خوش نتواند گفتن و فضل سخن خوش گفتن بسیار است، پس هر کس را خصومتی بود، اگر تواند مهم باشد دست بداشتن و اگر نتواند جز راست نگوید و قصد رنجانیدن نکند و سخن درشت نگوید و زیادت نگوید که همه هلاک دین بود.
آفت پنجم (فحش گفتن است)
رسول (ص) گفت، «بهشت حرام است بر کسی که فحش گوید». و گفت، «اندر دوزخ کسان باشند که از دهان ایشان پلیدی همی رود چنان که از گند آن همه دوزخیان به فریاد آیند و گویند این کیست؟ گویند این آن است که هرکجا سخنی فحش و پلیدی بودی دوست داشتی و همی گفتی». ابراهیم بن میسره همی گوید که هرکه فحش گوید، اندر قیامت بر صورت سگی خواهد بود. و بدان که بیشترین فحش اندر آن بود که از مباشرت عبارتهای زشت کنند، چنان که عادت اهل فساد بود. و دشنام آن بود که کسی را بدان نسبت کنند. رسول (ص) گفت، «لعنت بر آن باد که مادر و پدر خویش را دشنام دهد». گفتند، «این که کند؟» گفت، «آن که مادر و پدر یکی را دشنام دهد تا مادر و پدر وی را دشنام دهند، آن خود وی داده باشد».
و بدان که چنان که حدیث مباشرت به کنایت باید گفت تا فحش نبود، در هرچه زشت بود هم اشارت باید کرد و صریح نباید گفت و نام زنان صریح نباید گفت بلکه پردگیان باید گفت و کسی را که علتی بود زشت چون بواسیر و برص و غیر آن بیماری باید گفت و ادب اندر چنین الفاظ نگاه باید داشت که این نوعی است از فحش.
آفت ششم (لعنت کردن است)
بدان که لعنت کردن مذموم است بر ستور و مردم و جامه و هرچه بود. رسول (ص) می گوید، «مومن لعنت نکند». زنی اندر سفر بود با رسول (ص) اشتری را لعنت کرد. رسول (ص) گفت، «آن شتر را برهنه کنید و بیرون کنید از قافله که ملعون است». مدتی آن شتر همی گردید هیچ کس گرد وی نگشت. بودردا رحمهم الله همی گوید، «هرگاه که آدمی زمین یا چیزی را لعنت کند آن چیز گوید لعنت بر آن باد که اندر حق تعالی عاصی تر است از ما هردو». یک روز ابوبکر صدیق رضی الله عنه چیزی را لعنت کرد. رسول (ص) بشنید، گفت، «یا ابوبکر، صدیق و لعنت، صدیق و لعنت؟ لاورب الکعبه» گفت، «توبه کردم» وبنده ای آزاد کرد کفارت آن را.
و بدان که لعنت نشاید کرد مردمان را الا بر جمله کسانی که مذموم اند، چنان که گویی، «لعنت بر ظالمان و فاسقان و مبتدعان بادا»، اما گفتن لعنت بر معتزلی و گرامی باد، اندر این خطری باشد و از این فساد تولد کند. از این حذر باید کرد، مگر آن که اندر شرع لفظ لعنت آمده باشد بر ایشان. و اندر خبری درست باشد، اما شخصی را گفتن که لعنت بر تو باد یا بر فلان باد، این کسی را روا باشد که داند که بر کفر مرده است، چون فرعون و بوجهل. رسول (ص) قومی را نام برد و لعنت کرد که دانست که ایشان مسلمان نخواهند شد. اما جهودی را گفتن مثلا که لعنت بر تو باد، اندر این خطری بود که باشد که مسلمان شود پیش از مرگ و از اهل بهشت بود و باشد که از این کس بهتر شود. و اگر گوید که مسلمان را گوئیم که رحمت بر تو باد، اگرچه ممکن است که مرتد شود و بمیرد، ولیکن ما اندر حال بگوییم. کافر را نیز لعنت بکنیم که کافرست اندر وقت، این خطا بود که معنی رحمت آن است که خدای تعالی وی را بر کافری بداراد، پس بدین لعنت نباید کرد. و اگر کسی گوید، «لعنت بر یزید روا باشد یا نه؟» گویم، «این قدر روا باشد که گویی لعنت بر کشنده حسین (ع) باد». اگر بمرد پیش از توبه که کشتن از کفر بیش نبود و چون توبه کند، لعنت نشاید کرد که وحشی، حمزه را بکشت و مسلمان شدو لعنت از وی بیفتاد. اما حال یزید خود معلوم نیست که وی کشت یا نه. گروهی گفتند که فرمود و گروهی گفتند که نفرمود ولکن راضی بود. و نشاید کسی را به تهمت معصیت لعنت کردن که این خود خیانتی بود. و اندر این روزگار بسیاری بزرگان را بکشتند که هیچ کس ندانست به حقیقت که فرمود بعد از چهارصد سال و اند حقیقت آن چون شناسند؟ و حق تعالی خلق را از این فضول و از این خطر مستغنی بکرده است که اگر کسی اندر همه عمر ابلیس را لعنت نکند، او را در قیامت نگویند که چرا لعنت نکردی، اما اگر لعنت کند بر کسی اندر خطر سوال بود تا چرا گفت و چرا کرد.
یکی از بزرگان همی گوید که اندر صحیفه من کلمه لااله الا الله برآید یا لعنت کسی اندر قیامت، کلمه لااله الاالله دوست تر دارم که برآید. و یکی رسول (ص) در گفت، «مرا وصیت کن». گفت، «لعنت مکن». و گفته اند، «لعنت مومن با کشتن وی برابر بود». و گروهی گفته اند که این خبر است، پس به تسبیح مشغول بودن اولیتر از آن که به لعنت ابلیس، تا به دیگری چه رسد». و هرکه کسی را لعنت کند و با خویشتن گوید که این از صلابت دین است، از غرور شیطان باشد و بیشتر آن باشد که تعصب و هوا باشد.
آفت هفتم (شعر است و سرود)
و اندر کتاب سماع شرح کردیم که این حرام نیست که اندر پیش رسول (ص) شعر خوانده اند و حسان را فرمود تا کافران را جواب دهد از هجای ایشان. اما آنچه دروغ بود یا هجای مسلمانی باشد یا دروغی بود اندر مدح، آن نشاید اما آنچه بر سبیل تشبیه گویند که آن صنعت شعر بود اگر چه صورت دروغ بود حرام نباشد که مقصود از آن نه آن بود که آن اعتقاد کنند که این چنین شعر به تازی پیش رسول (ص) خوانده اند.
آفت هشتم (مزاح است)
و نهی کرده است رسول (ص) از مزاح کردن بر جمله، ولیکن اندک از وی گاه گاه مباح است و شرط نیک خویی است، به شرط آن که به عادت و پیشه نگیرد و جز حق نگوید که مزاح بسیار روزگار ضایع کند و خنده بسیار آورد و دل از خنده بسیار سیاه شود و نیز هیبت و وقار مرد ببرد و باشد که نیز از وی وحشت خیزد. و رسول (ص) گوید، «من مزاح گویم ولیکن حق گویم» و گفت، «کسی سخن بگوید تا مردمان بخندند، وی از درجه خویش فرو افتد بیش از آن که از ثریا تا به زمین». و هر چه خنده بسیار آورد مذموم است و خنده بیش از تبسم نباید. و رسول (ص) گفت، «اگر آن که من دانم شما بدانید اندک خندید و بسیار گریید». و یکی دیگر را گفت، «ندانسته ای که لابد به دوزخ گذر خواهد بود که حق تعالی همی گوید، «و ان منکم الا واردها کان علی ربک حتما مقضیا» گفت، «دانی که باز بیرون خواهی آمدن؟» گفت، «نه»، گفت، «پس خنده چیست و چه جای خنده است؟»
و عطاء سلمی رحمه الله علیه در چهل سال نخندید. وهب بن الورد قومی را دید که روز عید رمضان می خندیدند، گفت، «اگر این قوم را بیامرزیدند و روزه قبول کردند این نه فعل شاکران است و اگر قبول نکرده اند این نه فعل خایفان است». ابن عباس رضی الله عنهما گفت، «هرکه گناه کند و همی خندد، اندر دوزخ شود و می گرید». و محمد بن واسع گفت، «اگر کسی اندر بهشت همی گرید عجب باشد؟» گفتند، «باشد»، گفت، «پس کسی که اندر دنیا بخندد و نداند که جای وی دوزخ است یا بهشت عجیبتر باشد».
و در خبر است که اعربی ای بر شتر نشست تا نزدیک شود به رسول (ص) تا رسد وی را. هرچند قصد همی کرد شتر بازپس می جست و اصحاب همی خندیدند پس شتر وی را بیفکند و بمرد. اصحاب گفتند، «یا رسول الله آن مرد بیفتاد و هلاک شد. گفت، « آری و دهان شما از خون وی پر است» یعنی که بر وی خندیدند و عمر عبدالعزیز رحمه الله علیه گفت، «از حق تعالی بترسید و مزاح مکنید که کین در دلها پدید آید و کارهای زشت از وی تولد کند. چون بنشینید اندر قرآن سخن گویید، اگر نتوانید حدیث نیک از احوال نیکمردان همی گویید» عمر رضی الله عنه همی گوید که هرکه با کسی مزاح کند، اندر چشم وی خوار و بی هیبت شود.
و اندر همه عمر رسول (ص) دو سه کلمه مزاح نقل کرده اند. زنی پیر عجوز را گفت که عجوز اندر بهشت نشود. آن پیرزن بگریست. گفت، «ای زن دل مشغول مدار که پیشتر با جوانی برند آنگاه به بهشت برند.» و زنی وی را گفت، «شوهر من تو را می خواند.» گفت، «شوهر تو آن است که اندر چشم وی سپیدی است؟» گفت، «نه شوهر مرا چشم سپید نیست». گفت، «هیچ کس نیست که اندر چشم وی سپیده نبود». و زنی گفت، «مرا بر شتر نشان»، گفت، «تو را بر بچه شتر نشانم» گفت، «نخواهم که مرا بیندازد». گفت، «هیچ شتر نبود که نه بچه شتر بود؟» و کودکی بود طلحه را بوعمیر نام. بنجشگکی داشت بمرد. وی می گریست. رسول (ص) وی را بدید گفت، «یا با عمیره ما فعل النغیر النغیر نغیر بچه بنجشک بود. گفت، «یا با عمیر چون شد کار نغیر با نغیر؟»
و بیشتر این مزاحها با کودکان و پیرزنان داشتی برای دلخوشی ایشان تا از هیبت وی نفور نشوند. و با زنان خویش همین طیبت عادت داشتی دلخوشی ایشان را عایشه رضی الله عنه می گوید، «سوده به نزدیک من آمد و من از شیر چیزی پخته بودم. گفتم بخور گفت نخواهم گفتم اگر نخوری در تو مالم گفت نخورم. دست فرا کردم و پاره ای اندر وی مالیدم و رسول میان ما نشسته بود. زانو فرا داشت تا وی نیز راه یابد که مکافات کند. وی نیز اندر روی من مالید و رسول (ص) بخندید».
ضحاک بن سفیان مردی بود بغایت زشت. با رسول (ص) نشسته بود. گفت، «یا رسول الله! مرا دو زن است نیکوتر از این عایشه. اگر خواهی یکی را طلاق دهم تا تو بخواهی» و به طیبت گفت چنان که عایشه همی شنید عایشه گفت، «ایشان نیکوترند یا تو؟» گفت، «من». رسول (ص) بخندید از گفتن عایشه که آن مرد سخت زشت بود. و این پیش از آن بود که آیت حجاب زنان فرود آمد. و رسول (ص) صهیب رضی الله عنه را گفت، «خرما همی خوری با درد چشم؟» گفت، «بدان جانب دیگر همی خورم. رسول (ص) بخندید. و خوات بن جبیر رضی الله عنه به زنان میلی بودی. روزی اندر راه مکه با قومی زنان ایستاده بود. رسول (ص) فرا رسید. وی خجل شد. گفت، «چه می کنی؟» شتری سرکش دارم. همی خواهم تا رشته ای تابند این زنان آن شتر را». پس بگذشت. پس از آن وی را دید. گفت، «آخر آن اشتر سرکش از سرکشی دست بنداشت؟» گفت شرم داشتم و خاموش بودم و پس از آن هرگاه که مرا بدیدی ای بگفتی تا یک روز همی آمدم بر خر نشسته و هر دو پای به یک جانب خر کرده. گفت، «یا فلان آخر خبر آن شتر سرکش چیست؟»گفتم، «بدان خدای که تو را به حق فرستاد که تا اسلام آورده ام نیز سرکشی نکرده است». گفت، «الله اکبر، اللهم اهداباعبدالله».
و نعیمان انصاری مزاح بسیار کردی و شراب خوردی بسیار. و هر باری وی را بیاوردندی و پیش رسول (ص) وی را بزدندی به نعلین تا یک راه یکی از صحابه گفت، «لعنه الله، تا چند خورد؟» رسول گفت، «لعنت مکن وی را که وی خدا و رسول را دوست دارد». و وی را عادت بودی که هرگاه که در مدینه نوبری آوردندی پیش رسول (ص) آوردی که این هدیه است. آنگاه چون آن کس بها خواستی، وی را به نزدیک رسول (ص) آوردی و گفتی ایشان خورده اند طلب کن. رسول بخندیدی و بدادی. پس رسول (ص) گفتی، «چرا آوردی؟» گفتی، «سیم نداشتم و نخواستم که جز تو دیگری خورد، چه کنم؟»
این است هرچه اندر همه عمر او حکایت کرده اند از مطایبات و اندر این هیچ چیز نه باطل است و نه ممکن است که رنجی رسد کسی را و نه هیبت ببرد. این چنین گاه گاه سنت است و به عادت گرفتن روا نیست.
آفت نهم (استهزا و خندیدن است)
استهزا و خندیدن بر کسی و سخن و فعل وی حکایت کردن به آواز نعت وی چنان که خنده آید و این چون آن کس رنجور خواهد شدن حرام است که حق تعالی همی گوید، «لا یسخر قوم من قوم: عسی ان یکونوا خیرا منهم. بر هیچ کس منگرید به چشم حقارت و بر هیچ کس مخندید که بود که وی خود از شما بهتر بود». و رسول (ص) گفت، «هرکه کسی را غیبت کند به گناهی که از آن توبه کرده باشد، بنمیرد تا بدان مبتلا نشود». و نهی کرده است از آن بخندند بدان که از کسی آوازی رها شود. و گفت، «چرا خندد کسی از چیزی که خود مثل آن کند؟» و گفت، «کسانی که استهزا کنند و بر مردمان بخندند، روز قیامت در بهشت باز کنند و وی را گویند بیا، چون فرا شود در نگذارند. چونن برود باز خوانند و دری دیگر بگشایند و وی در میان آن غم و اندوه طمع همی کند. چون نزدیک شود در همی بندند تا چنان شود که هرچند خوانند نیز نرود که داند که بر وی استخفاف کنند».
و بدان که بر مسخره خندیدن بر کسی که از آن رنجور نشود حرام نبود و از جمله مزاح باشد. حرام آن وقت بود که کسی رنجور خواهد شد.
آفت دهم (وعده دروغ است)
رسول (ص) همی گوید، «سه چیز است که هرکه اندر وی از آن سه یکی بود منافق بود اگرچه نماز کند و روزه دارد. چون سخن گوید دروغ گوید و چون وعده دهد خلاف کند و چون امانت به وی دهند خیانت کند» و گفت، «وعده وامی است، خلاف نشاید کرد».
حق تعالی بر اسماعیل (ع) ثنا کرد که وی صادق الوعد بود. و گویند یک راه وعده کرد جایی و آن کس نیامد. وی بنشست و دو روز انتظار همی کرد وی را تا بود که وعده وفا کند و یکی همی گوید،بر رسول (ص) بیعت کردم و وعده کردم که با فلان جا آیم و فراموش کردم. سوم روز شدم، وی آنجا بود. گفت، «ای جوانمرد از سه روز باز انتظار تو کنم.» و رسول (ص) یکی را وعده داده بود که چون بیایی حاجتی که داری روا کنم. اندر آن وقت که غنیمت خیبر قسمت همی کردند بیامد و گفت، «وعده من یا رسول الله»، گفت، «حکم کن هرچه تو خواهی» هشتاد گوسپند خواست. به وی داد و گفت، «سخت اندک حکم کردی.» آن زن که موسی (ع) را نشان داد تا استخوان یوسف (ع) بازیافت و وعده کرد که حاجت تو را روا کنم حکم بهتر از تو کرد و بیش از تو خواست، که موسی (ع) گفت، «چه خواهی؟ گفت آن که جوانی به من دهند و با تو به هم اندر بهشت باشیم». آنگاه کار این مرد مثلی شد اندر عرب که گفتندی فلان آسان گیرتر است از خداوند هشتاد گوسپند.
و بدان که تا توانی وعده جزم نباید داد. رسول (ع) گفتی، «عیسی بوک توانم کرد». و چون وعده دادی تا توانی خلاف نباید کرد جز به ضرورتی و چون کسی را جایی وعده کردی، علما گفته اند تا وقت نمازی اندر آید آنجا هم باید بودن و بدان که چیزی که به کسی دهند، زشت تر از بازستدن وعده به خلاف کردن است و رسول (ص) آن کس را ماننده کرده است به سگی که قی کند و بازبخورد.
آفت یازدهم (سخن به دروغ و سوگند به دروغ)
و این از گناهان بزرگ است و رسول (ص) گفت، «دروغ بابی است از ابواب نفاق. و گفت رسول (ص) «بنده یک یک دروغ می گوید تا آنگاه که وی را نزد خدای تعالی دروغ زن بنویسند» و گفت، «دروغ روزی بکاهد» و گفت، «تجار فجارند، یعنی بازرگان نابکارند». گفتند، «چرا؟ بیع و شری حلال است». گفت، «از آن که سوگند خورند و بزهکار شوند و سخن گویند و دروغ گویند» و گفت، «وای بر آن کس که دروغ گوید تا مردمان بخندند، وای بر وی». و گفت، «مردی مرا گفت برخیز، برخاستم دو مرد را دیدم. یکی بر پای و یکی نشسته، آن که برپای بود آهنی سرکژ اندر دهان این نشسته افکنده و یک گوشه دهان وی بکشیدی تا به سردوش وی برسیدی، پس جانب دیگر بکشیدی همچنان و جانب پیشین باز جای شدی و همچنان همی کرد. گفتند، «دروغ زنی است، هم این عذاب می کنند وی را تا روز قیامت».
عبدالله بن جراد رسول (ص) را گفت، «مومن زنا کند؟» گفت، «باشد که کند». گفت، «دروغ گوید؟» گفت، «نی» و این آیت برخواند، «انما یفتری الکذب الذین لایومنون دروغ کسانی گویند که ایمان ندارد». عبدالله بن عامر همی گوید که کودکی خرد به بازی می رفت. گفتم، «بیا تا چیزی دهم» و رسول (ص) اندر خانه ما بود. گفت، «چه خواستی داد؟» گفتم، «خرما» گفت، «اگر ندادی دروغی بر تو نوشتندی» و گفت، «خبر دهم شما را که بزرگترین کبیر چیست؟ شرک است و عقوق مادر و پدر». و تکیه زده بود. آنگاه راست بنشست و گفت، «الا و قول الزور سخن دروغ نیست.» و گفت رسول(ص) «بنده ای که دروغ گوید فرشته از گند آن به یک میل دور شود»، و از این گفته اند که عطسه در وقت سخن گویی باشد بر راستی که اندر خبر است که عطسه از فرشته است و آساکشیدن از شیطان و اگر سخن دروغ بودی فرشته حاضر نبودی و عطسه نیامدی» و گفت، «هر که دروغ گوید اندر حکایت، یک دروغ زن وی است» و گفت، «هر که به سوگند دروغ مال کسی ببرد خدای را بیند روز قیامت که به خشم باشد بر وی» و گفت، «همه خصلتی ممکن بود در مومن مگر خیانت و دروغ».
و میمون بن ابی شبیب همی گوید که نامه ای نوشتم. کلمه ای فراز آمد که اگر ننوشتمی نامه آراسته نشدی و لیکن دروغ بود. پس عزم کردم که ننویسم. منادی شنیدم که گفت، «یثبت الله الذین آمنوا بالقول فی الحیوه الدنیا و فی الاخره». ابن سماک همی گوید، «مرا بر دروغ ناگفتن مزدی نباشد که خود ننک دارم از آن که دروغ گویم».