عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۵
می، خامان را زود ره هوش زند
انگشت صدا بر لب خاموش زند
آید به خروش، تازه دولت نفسی
از آب، دمی کوزه نو، جوش زند
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۴
از بس که بود چشم خزف بر گوهر
تنگ آمده عرصه صدف بر گوهر
از آفت چند قطره دریا دزد
چسبیده صدف به هر دو کف بر گوهر
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۷
سیری نپذیرد از هوس نفس دلیر
عشق است به طعمه‌ای رضامند چو شیر
افتد هوس از کار و تسلی نشود
طفل از بازی مانده توان یافت، نه سیر
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۹
از گریه نکرد ضعف در دیده مقام
وز درد نشد نظاره بر دیده حرام
در رهگذر مرغ خیالت چشمم
در زیر غبار مانده چون حلقه دام
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱۲
تا کی دنبال نفس سرکش رفتن
دل صاف و پی باده بی‌غش رفتن
با عشق، دلیل عقل باشد به مثل
در دست چراغ از پی آتش رفتن
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۱
ای نفس، به بندگی سری پیدا کن
ورد شب و ذکر سحری پیدا کن
هرچند که گریه بیشتر زور آرد
ای دیده مترس و جگری پیدا کن
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۷
از دل نرود آه غم‌آلود برون
کو زخم خدنگی که رود زود برون؟
هر خانه که هست، روزنی می‌خواهد
تا نور درآید و رود دود برون
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸۴
خواهی که معزز و مکرم گردی
آن کن که به راز فقر محرم گردی
سلطانی چند کوره ده را بگذار
درویشی جو که شاه عالم گردی
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۷ - اوصاف دلربایی باغ فرح‌بخش
مرا باغ فرح‌بخش است منظور
ندارم آرزوی روضه حور
گرفته سروش از آزادگان باج
رسانده سرفرازی را به معراج
ز هر برگش گلستانی نمایان
چو از آیینه عکس روی جانان
زمینش سبزه را پاینده دارد
رطوبت را هوایش زنده دارد
خیابانش بود فردوس اکبر
لبالب شاه نهر از آب کوثر
که دیده جز درین فردوس ثانی؟
خیابانی ز آب زندگانی
به پای شاه‌نهر افتاده دریا
دُر شهوار ازو دارد تمنا
جدا گردد چو آب از چشمه‌سارش
کشد دریا به عزت در کنارش
درین گلشن برای هر نهالی
بهار آورده تشریف کمالی
ترشح‌های ابر نوبهاری
چمن را روز و شب در تازه‌کاری
درختان در روش پر کرده بیرون
ازان روی فلک سر کرده بیرون
ز شاخ گلبنش تا غنچه‌ای زاد
شکفتن را شکفتن می‌دهد یاد
ز خاکش تا نهال تازه‌ای جست
به رعنایی صنوبر را کمر بست
کند بوی بهش رنجور را نغز
سخن را حرف بادامش دهد مغز
نباشد سیب او را تاب دندان
مگر خورد آب از چاه زنخدان؟
ز امرودش بچش کاین شهد نایاب
مکرر قند را از شرم کرد آب
به رنگ و بو سزد گر سیب این باغ
سمرقند و صفاهان را کند داغ
ندارد هیچ سیب این دلپذیری
خلاف است آن که آرد سیب، سیری
ازان شد شاه آلو، نام گیلاس
که نیکو داشت عرض میوه را پاس
کسی کاو لعل را رنگین شمارد
خبر از رنگ شاه آلو ندارد
شود لعل بدخشانت فراموش
ز شاه آلو کنی گر حلقه در گوش
ازان نخلش برآرد لعل رخشان
که دارد ریشه در کوه بدخشان
درین بستان بود پیوسته در کار
به شفتالوربایی بوسه یار
ازان عنّاب را شد لاله وصّاف
که از عنّاب گردد رنگ خون صاف
ز بس تاکش کشیده سر بر افلاک
خورد بر خوشه پروین، سر تاک
حدیث میوه‌اش گفتم ز هر باب
چو بردم نام شفتالو، شدم آب
نهال جعفری با سرو همسر
شده سوسن هم‌آغوش صنوبر
چو از شبنم دهان غنچه وا شد
تبسم خنده دندان‌نما شد
ز بس هر سو دوید و شمع افروخت
چراغ لاله را در دل نفس سوخت
چنان برگ گلش پر آب و تاب است
که گویی غنچه مینای گلاب است
نهال تازه‌اش چندان قد افراخت
که قمری سرو خود را دید و نشناخت
درین گلشن، نگاه چشم بینا
بود کابین عروسان چمن را
نسیم این چمن در دیده خار
گلستان ارم را کرده بیدار
کسی از فیض این گلشن چه گوید
که جای گل بهار از خاک روید
سرشته از دماغِ تر، هوایش
گریزان بی‌دماغی از فضایش
ز گلبن، گل به چندان رنگ زد جوش
که شد عیب گل رعنا فراموش
حباب اینجا هوا را می‌فشارد
که بحر آبی به روی کار آرد
ز شبنم بس که خاکش کامیاب است
بر او نقش قدم نقشی بر آب است
ز دیگر بوستان‌ها، این گلستان
بود ممتاز، چون یوسف ز اخوان
گلش آسوده از صوت هزارست
که مدهوش از صدای آبشارست
مگر فواره سر بر اوج سوده
نگاری ساعد سیمین نموده
پی صرف چمن، فواره بی‌تاب
دمادم سیم ساعد می‌کند آب
دهد گر آبشار آبی به نازش
همان ساعت دهد فواره بازش
درین گلشن به رغم یزد و کاشان
بود هر ماه، سی روز آب‌پاشان
چو در خلد، آن چه بایستی ندیدند
ازان باغ فرح‌بخش آفریدند
فرح‌بخش است نام این بوستان را
ازان بخشد فرح، خلق جهان را
ز شوخی نرگس این باغ شاید
که مژگان تماشایی رباید
ارم در پشت دیوارش نشسته
خجل چون عندلیب پرشکسته
فرح‌بخش از دو عالم دل‌پذیرست
بهشت و شاه‌نهرش جوی شیر است
ندیده در جهان کس این چنین جای
فرح‌بخش و فرحناک و فرح‌زای
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۸ - تعریف باغ فیض‌بخش
ز باغ فیض‌بخشم دل بود شاد
کز ایام جوانی می‌دهد یاد
حصاری گرد این گلشن کشیدند
ز گوهر، مهره دیوار چیدند
چو محراب درش را سرو دیده
موذن‌وار قامت برکشیده
ز شوخی، سبزه‌اش پیش از دمیدن
نیاساید ز مشق قد کشیدن
ز بس برگ تماشا می‌کند ساز
بود نارسته، چشم نرگسش باز
هوایش می‌زند از تازگی دم
به روی سبزه می‌غلتد چو شبنم
به هر جانب نظر از دیده رفتی
به روی برگ گل غلتیده رفتی
گلش را چون برد محمل کش باد
شقایق چون جرس آید به فریاد
ز تاثیر هوا در سایه گل
رود تا ناف آهو بیخ سنبل
ز خاک این چمن گر پر کنی مشت
گلی روید چو نرگس از هر انگشت
ز هر جانب نسیم از غنچه تر
گشوده حقه‌های بوسه را سر
به سیر سنبلش چون خیزم از جای
کنم وام از سر زلف بتان، پای
ز شوخی آنچنان گردیده گستاخ
که پیش از وعده می‌روید گل از شاخ
میاور گو سیاهی لاله از داغ
که خط سبز خواهد قطعه باغ
گل این باغ، دلتنگی ندیده
ز گلبن، غنچه چون بلبل پریده
به وصفش تا کشم بر صفحه مدّی
شود هر نونهالش، سرو قدّی
به مدحش سر کنم تا داستانی
شود هر طفل این گلشن، جوانی
به صنعت باغبانانش چو خیزند
ز رنگ گل، چمن‌ها رنگ ریزند
شکفتن آشیان بسته‌ست بر شاخ
که کی بیرون خرامد غنچه از کاخ
بهشتش می‌نوشتی خامه غیب
تنزل گر نبودی در ثنا عیب
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۱۰ - اوصاف باغ نشاط
دلت را گر هوای انبساط است
نشاط عمر در باغ نشاط است
به پهلویش زمردفام کوهی
چه کوهی، بلکه خضر باشکوهی
پرست این کوه را از سبزه دامان
به کوه آمد مگر خضر از بیابان؟
به پاکی دامنش چون دامن گل
نسیمش خوشه‌چین خرمن گل
ازان نرگس نظر دوزد بر این خاک
که چشم پاک خواهد، دامن پاک
به موزونی، چنار از نارون به
خزانش از بهار صد چمن به
چمن را گرچه هست از گل سپاهی
ندارد همچو خیری، خیرخواهی
نباشد گر نگار اینجا، چه پرواست؟
نگارستانی از هر برگ، پیداست
نمی‌یابد به قدر رنگ گل، نام
زبانم غنچه شد زین شرم، در کام
ز بس گفتم سخن زین سبز گلشن
زبان شد در دهانم برگ سوسن
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۱۲ - تعریف باغ صادق‌آباد
صفای بوستان صادق‌آباد
ز فیض صبح صادق می‌دهد یاد
درین باغ مبارک هرچه کشتند
به مهر جعفر صادق سرشتند
نهال جعفری با سرو هم‌دوش
زمینش در بنفشه گوش تا گوش
درین گلزار، چون بلبل ز مستی
کنند آتش‌پرستان گل‌پرستی
بنفشه پیش سروش در سجودست
ازان پیشانی‌اش دایم کبود است
بهشت تازه‌ای از نونهالان
اسیر نرگسش چشم غزالان
هوایش در کمال اعتدال است
نسیمش از تری، آب زلال است
نظر با این بهشت لایزالی
ارم را کی رسد صاحب‌کمالی؟
پی ترتیب این نورسته بستان
نهال از باغ خلد آورده رضوان
هوایش طرز سودا خوب داند
جوانی گر دهد، پیری ستاند
گلش را می‌پرستد باغ رضوان
تذرو قدس، سروش را ثناخوان
تذرو قدس، سروش را ثناخوان
تعریف باغ نسیم و باغ عیش‌آباد
نسیم فیض در باغ نسیم است
بهشتش از مریدان قدیم است
شود سبز از نم آن تازه گلشن
پر مرغ هوا، چون برگ سوسن
به شوخی سرو‌هایش نیزدستند
چو طفل مکتب آزادی‌پرستند
برای چیدن انگور از تاک
چنارش دست اندازد بر افلاک
همین بس وصف باغ عیش‌آباد
که داد عیش اینجا می‌توان داد
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۱۵ - در تعریف باغ بحرآرا بر لب دریا
ز دریا باغ بحرآرا نمایان
چو از آیینه، عکس روی جانان
درین باغ از هوای تازه و تر
درختان را گذشته آب از سر
به بادش عطر گل را شوق پیوند
به خاکش خورده آب خضر سوگند
رطوبت در هوایش آنچنان عام
کزین پس، آب گردد باد را نام
ز هفت اقلیم باید انتخابی
که زیبد همچو کشمیرش خطابی
ز سرسبزی کس اینجا نیست نومید
دواند ریشه در گل، سایه بید
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۲۰ - تعریف باغ آصف‌آباد
چو آمد سوی باغ آصف‌آباد
سلیمان ملک خود را رونما داد
به آبش، آب زمزم چون ستیزد؟
که این از چشمه، آن از چاه خیزد
قرین می‌گشت با این چشمه، زمزم
اگر می‌بود در کشمیر، آن هم
نمی‌باشد گواراتر ازین آب
نوشته خضر، صد محضر درین باب
به صافی، صاف‌تر از ماه بی‌میغ
گرو برده به سردی از دم تیغ
به دل فیض روانی می‌چشاند
که در صافی به شعر صاف ماند
زند چون چشمه جوش از سردی آب
نماند بر فلک خورشید را تاب
ز آشامیدن این رشک کوثر
بود هر گام، خضرآباد دیگر
ز مشرق تا به مغرب گر شتابی
چنین سرچشمه‌ای، دیگر نیابی
بود سرچشمه تسنیم و کوثر
ز فیض باغ رضوان تازه و تر
همین آب است آب زندگانی
برو از خضر بشنو گر ندانی
درین چشمه نماید عکس زنگی
چو در آیینه‌ها عکس فرنگی
بود بر خاک حیف این رشک زمزم
به روی سبزه می‌زید چو شبنم
شبم روشن بود زین چشمه آب
به بر گو تیرگی را گرد مهتاب
ز شوقش چشمه‌سار کوه الوند
رساند اشک حسرت تا دماوند
ز شرمش آب حیوان را جبین تر
دهد باج گواراییش، کوثر
بود برّنده‌تر از آب شمشیر
مخور این آب تا از نان شوی سیر
نباشد هیچ‌کس بی‌بهره زین آب
بیا گو سلسبیل و فیض دریاب
بود برّندگی سر خیل فوجش
بر این برهان قاطع تیغ موجش
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۲۱ - تعریف چشمه ورناک
خَضِر سرچشمه ورناک جوید
که دست از چشمه حیوان بشوید
محیط از شرم ریگ آب ورناک
عرق از جبهه گوهر کند پاک
فرات از رشک نهرش کربلا شد
ز غیرت دجله را، نم توتیا شد
چه شد گر خضر را هم جرعه‌ای داد
رسد این چشمه دریا را به فریاد
ز فیضش ملک کشمیرست معمور
ازین سرچشمه بادا چشم بد دور
اگر ذوق بهار و سبزه داری
به جز کشمیر در خاطر نیاری
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۱۲
بر آتش بود عود در گلخنش
مشام آرزومند پیرامنش
خضر کرده آبش ز سرچشمه صاف
هوایش به عمر ابد در مصاف
چو آیینه سنگش مصفا بود
ز جامش چو می نشئه پیدا بود
به وصف جدارش کنم چون تلاش
جواهرتراشم، نه کاشی‌تراش
به صحنش بود گرم، بازار نور
بود آتشش از تجلای طور
به حمام شاه جهان از قدیم
خَضِر آورد آب و آتش کلیم
کند حرف زیبش چو اندیشه سر
عرق‌وار ریزد گهر بر گهر
به هم آتش و آب درساخته
وز آن نقش گرمابه برساخته
گرش در ندارد خزینه، به جاست
ز سیم روان ایستادن خطاست
گروهی به خدمت ز کارآگهی
همه کیسه‌ها پر ز دست تهی
تهی‌کیسگان را در او جا خوش است
بود گنج، اما زرش آتش است
چو دست کریمان گشاده درش
غلو کرده شاه و گدا بر سرش
گشوده دری با دل سوزناک
به تکلیف ناپاک و اخراج پاک
ز هر جانبش حوض صافی سرشت
دهد یاد از سلسبیل بهشت
بر اطراف حوضش ز بس انبساط
به آب طرب، غسل کرده نشاط
ز آبش بتانند آشفته حال
که ناگه نشوید سیاهی ز خال
ز روزن کند گر به آبش نگاه
غبار سَبَل شوید از چشم، ماه
درون و برون را سحاب و چمن
که شوید غم از دل، غبار از بدن
ز شبنم عنان بهارش به دست
چو فصل خزان لیک عریان‌پرست
جهانی در او غوطه‌زن سربه‌سر
همه تا به گردن در آب گهر
ندانم به این رونق احتساب
چه سان مرمرش کرده در سر شراب
گدایی که آید بدین خانقاه
بود بی کلاه و کمر پادشاه
گرفته چنان شعله‌اش طبع آب
که دودش به سنبل دهد آب و تاب
بود آهکش از سفیداب صبح
به نور و صفا برده است آب صبح
طلسمی خرد ز آتش و آب بست
که بر خاکش از باد غم نیست دست
بر اهل زمین و زمان روشن است
که خورشید، یک جامش از روزن است
کی آنجاست بخشنده‌تر، کس ز کس؟
تواضع به یک تاس آب است و بس
ز جمعیت آب و آتش به هم
ز هر خاطری فرد افتاده غم
هوایش چو باد خطا مشک‌بوی
کند چون خطایی ز تن پاک موی
صلا گر زند بر خواص و عوام
چه حیرت، که گرمابه‌اش گشته نام
اشارت به احضار جمع است و بس
دم آب هرجا کند گرم، کس
برآیند ازین کعبه اهل صفا
درآیند هریک به کیشی جدا
ز فیضش دماغ جهانی ترست
مزاجش، مزاج می احمر است
مکش گو خرد دست ازان خانه باز
که در وی توان کرد پایی دراز
چو داغ دل عاشقان خراب
خراب است بی فیض آتش، خراب
جهان را شبیهی چو حمام نیست
که در وی بسی جای آرام نیست
چو گیرد سحاب از بخارش رواج
نیفتد به بحرش دگر احتیاج
ز مال جهان هیچش اسباب نیست
کمالش به جز آتش و آب نیست
جز این منبع عیش شاه و گدا
که دیده‌ست در زیر گنج اژدها؟
به گرمی گرو برده است از شراب
کز اعجازش آتش نمیرد در آب
هوایش ز بس می‌کند نشئه سر
حریفان دماغ از عرق کرده تر
فسون را به نیرنگ گوید سبق
به تردستی از خشت گیرد عرق
ز گرمی در و بام او قطره‌بار
که دیده‌ست یک جا تموز و بهار؟
چه جادوگری فرشش آموخته؟
که در سنگ آتش برافرخته
شنیدم ز هر خشتش این ساز را
که من مکتبم، مشق آواز را
کند استخوان شکسته علاج
هوایش بود مومیایی‌مزاج
کند گر در او جای، رویینه‌تن
ملایم‌تر از موم سازد بدن
عزیزست گرمابه هر جایگاه
به تخصیص گرمابه پادشاه
تر و گرم، دیو از کسی شست دست
که احرام مسجد ز گرمابه بست
دهد مرد را از طریق فلاح
پی عزم میدان مسجد، سلاح
زدم حرف گرمابه بس بی‌دریغ
دگر زین سخن مُهر بِه، سنگ و تیغ
***
زهی مسجد پادشاه جهان
که دارد ز بیت‌المقدس نشان
خوشا قدر این خانه کز احترام
بود ثانی اثنین بیت‌الحرام
مقدس حریمی چو قدس خلیل
به وصفش زبان وقف ذکر جمیل
شمارند با کعبه‌اش توامان
که دیده‌ست مسجد به این عز و شان؟
شرافت همین بس، که اهل حجاز
به این مسجد آرند روی نیاز
بر این در دعا کرد صبح و دمید
بنایی به این میمنت کس ندید
ندیده بهشتی چنین، هیچ‌کس
که دربانی‌اش کرده رضوان هوس
ز بالای منبر، خروشان خطیب
چو در گلشن از شاخ گل عندلیب
مقیم درش را برای نجات
کفاف است موج حصیرش برات
شب و روزش از پرتو مهر و ماه
دو گازُر، پی نامه‌های سیاه
ز بس حاجت اینجا روا می‌شود
کفیل اجابت، دعا می‌شود
که دیده چنین مسجدی محترم؟
فضای حریمش محیط حرم
بود از حرم عزتش بیشتر
خدا را به این خانه باشد نظر
کند دسته مژگان خود آفتاب
که جاروب‌کش یابد اینجا خطاب
نمایان در او کعبه وقت نماز
ز محراب، در بر حرم کرده باز
بود حلقه در کعبه فریادرس
بر این در بود حلقه ذکر و بس
ملک گرد شمعش ز پروانه بیش
زد از نقش فرشش فلک فال خویش
بود کعبه‌اش توامان در حسب
به بیت‌المقدس رساند نسب
به توفیق محراب کرد از دو سوی
به یک قبله پشت و به یک قبله روی
نهال دعایش دهد بر، مراد
درین خانه، باشد اثر خانه‌زاد
ز بیت‌المقدس دهندش درود
کند کعبه در پیش سنگش سجود
ملک خواهد اینجا ز روی نیاز
به قصد تقرّب، گزارد نماز
به حسن و صفا در بساط زمین
ندیده کسی مسجدی این‌چنین
بود خانه کعبه همسایه‌اش
بود بیت معمور در سایه‌اش
ز طوبی تراشیده رضوان درش
فلک اولین پایه از منبرش
به فرشش گذاری چو روی امید
شود نامه چون سنگ مرمر سفید
به تعمیر فرشش سزد بی‌درنگ
که آرد به دوش از صفا، مروه سنگ
فضایش بود مشرقستان طور
ستون‌های مرمر، علم‌های نور
جدارش چو گوهر سراسر سفید
صدف‌وار از سنگ مرمر سفید
چنین مرمری کس ندارد به یاد
تو گویی که مشرق درین خانه زاد
مگر کعبه را زین عمارت، نگاه
شناسد به سنگ سفید و سیاه
به هندم قوی شد ازان رو امید
که خاک سیه راست بخت سفید
اثر بی‌شمارست و در انتظار
دعای که اینجا نیاید به کار؟
اگر پاک، اگر راست، اینجاش جاست
چه دل‌های پاک و چه صف‌های راست
چه حیرت گر این مسجد باصفا
کند حلقه در گوش خود کعبه را
چو شاه جهان در محل نماز
به محراب آورد روی نیاز
ازین روی شاید اگر خاص و عام
بخوانند ذوقبلتینش به نام
نشسته به مسجد شهنشاه دین
بلی هست محراب مسجدنشین
میسر در آن، دیدن پادشاه
که باشد ز مسجد سوی قبله راه
جهان را دو چشمند مردم‌نشین
یکی خانه کعبه و دیگر این
به وقت دعای شه از هر طرف
ملایک چو پاکان زده صف به صف
زند چون موذن به طاعت صلا
اثر می‌کند انتظار دعا
چه گویم ز قدرش که چون است و چند
که گوید موذن به بانگ بلند
نداند جز اخلاص در وی دعا
در آب و گلش نیست بوی ریا
به فرموده شاه گردون وقار
فلک، ثانی کعبه کرد آشکار
ندیده چنین مسجدی کس به خواب
که تا کعبه کرده‌ست رفع حجاب
چراغش که قندیل ازان برفروخت
به جز روغن فیض چیزی نسوخت
دلیلش بود روشن و روشناس
چو فانوس با آن که دارد لباس
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۱۳
شراری که شمعش ازان یافت تاب
بود سنگ چخماق آن آفتاب
طلبکار حاجات، دلبسته‌اش
بهار مناجات، گلدسته‌اش
ز بالایش اندیشه کوته‌کمند
بود بیت معمور بختش بلند
بود خطبه شاه تا درخورش
ز بال ملایک سزد منبرش
چه والاست قدرش که بالای آن
بود خطبه بر نام شاه جهان
حرم زان سبب قبله شد، کز نخست
به این مسجد اخلاص بودش درست
ز وصفش به بیت‌المقدس رهی‌ست
که هر بیت، بنیاد بیت‌اللّهی‌ست
اجابت زند بر عبادت نیاز
خوش آن کس که اینجا گزارد نماز
به ابروی محراب اشارت نمای
که وقت نمازست، از در درآی
توان کرد بر منبرش جان سپند
کزان نام شاه جهان شد بلند
ازان منبرش سر به گردون رساند
که جاوید در خطبه شاه ماند
ز آواز قرآن شده هوش‌ها
ز تسبیح و تهلیل پر، گوش‌ها
چنان خلق را سوی خود خوانده است
که محرابش ابرو نجنبانده است
چراغش گل باغ ایمن بود
که روشن ز دل‌های روشن بود
به تکلیف مردم برای نماز
درش چون در توبه پیوسته باز
چو خواهد کند خامه وصفش بیان
ز تسنیم و کوثر بشوید زبان
لب حوضش از آب زمزم ترست
ز محراب، با کعبه در بر درست
ز عمّان حوضش ز بس آب و تاب
لآلی برآید به جای حباب
زلالش ز هر موجه‌ای بی‌دریغ
به قطع تعلق کشیده‌ست تیغ
لب رستگاران ز آبش ترست
مگر منبعش چشمه کوثرست؟
شنیدم ز خاصان فرخنده فال
که پیش از جلوس ابد اتصال
شهنشاه دین‌پرور دین‌پناه
فلک قدر، شاه جهان پادشاه
پناه امم، صاحب تخت و تاج
که دارد شریعت به عهدش رواج
پس از فتح رانا، به صد عزّ و جاه
به دولت در اجمیر زد بارگاه
به طوف مزار حقایق شعار
معین جهان خواجه روزگار
حقایق‌پناه و معارف‌مآب
که دادش فلک، قطب عالم خطاب
کمر بست چست و قدم درنهاد
نه از راه رسم، از ره اعتقاد
چو عشاق، خود را به جانان رساند
طریق زیارت به پایان رساند
در آن روضه پاک، مسجد نبود
دلش را تمنای مسجد فزود
خداوند را با خدا شد قرار
که ماند ازو مسجدی یادگار
بسی برنیامد ز دور فلک
که آن قبله‌گاه ملوک و ملک
برآمد بر اورنگ شاهنشهی
ز لطف الهی به فرماندهی
به توفیق حق شد چو کارش به کام
بنا کرد این مسجد و شد تمام
به فرموده سایه کردگار
چو کرد این بنا را قضا استوار
بنایی چو بنیاد عشق استوار
چو عهد وفاپیشگان پایدار
نوشتند تاریخش اهل یقین
بنای شهنشاه روی زمین
***
به ملک دگر، خاطرم شاد نیست
بهشتی به از اکبرآباد نیست
درین گلشن عیش و دار سرور
به هر گوشه‌ای، جوش غلمان و حور
ز سبزان شیرین‌شمایل مپرس
لب پرنمک بین و از دل مپرس
چو سنبل همه مویشان پیچ‌پیچ
کمر هیچ و دل‌ها گرفتار هیچ
شکرخنده عام و دهن ناپدید
جهانی نمک، بی‌نمکدان که دید؟
دهن هیچ و در هیچ هم صد سخن
همین در میان گفتگوی دهن
به مو رُفته از چشم امّید خواب
ز دل‌ها به تاب کمر برده تاب
ندارم به جز حرف سبزان هوس
سخن سبز کردن همین است و بس
***
ندانم چه ترتیب کردند و فن
که فانوس را آب شد پیرهن
فروزان چراغ از پی آبشار
بود لوح سیمین که شد آشکار
ز عکس چراغان بود سطح آب
سپهری که باشد پر از آفتاب
ز عکس چراغان به دریا حباب
بلورین‌قدح بود و گلگون‌شراب
چراغان ز آب آتش انگیخته
زر و سیم با هم برآمیخته
نظر کن به فواره این حریم
اگر بید مجنون ندیدی ز سیم
بود بخت فواره‌اش ارجمند
در افشاندن سیم، دستش بلند
بلندست فواره را دست ازان
که بخشد به سیاره سیم روان
ندانم چه نیرنگ فواره ساخت
که در آستین سیم ساعد گداخت
در افشاندن سیم، دستش کریم
وز آن، صفحه چرخ، افشان سیم
ز رخسار گردون فرو شست گرد
که بودش سر شستن لاجورد
بود سرو فواره‌اش سیم‌تن
ببین تا چه باشد گل این چمن
چو خورشید، بر طرف جو پادشاه
سراسر رو کوچه صبح‌گاه
***
رفیقی که هرگز نورزد نفاق
کتاب است در زیر این نُه رواق
ز هر لفظم آید به گوش این خطاب
که باشد در گنج معنی، کتاب
غنیمت شمار این‌چنین دوستی
که دید اینقدر مغز در پوستی؟
کتاب است سرمایه آدمی
کتاب است پیرایه خرمی
گرت کس نباشد مکن اضطراب
غم بی‌کسی شوید از دل، کتاب
ز لوح قدر نیست یک نقطه کم
قدم کرده سر تا به پایش قلم
حقیقت‌شناسی بود با کمال
که لفظش بود قال و معنیش حال
نگوید سخن با همه قال و قیل
خموشی بود بر کمالش دلیل
سطورش پی ربط هر داستان
به هم متفق چون صف راستان
دل نکته‌سنجان بود دوستش
که مغز معانی‌ست در پوستش
ز حرفش جهانی پر و خود خموش
همین است آثار ارباب هوش
ز سرلوح، تاج زرش بر سر است
به ملک سخن، خسرو دیگرست
چو در خدمتش خامه بندد کمر
شود چون سیاهی روان مشک تر
سخن‌ور ز طرز کلامش خجل
قلم بسته بر حرفش از نقطه دل
نوای طرب می‌زند الفتش
کدورت ز دل می‌برد صحبتش
ورق‌هاش چون دلبران چگل
به خال و خط از عالمی برده دل
پی ربطش اوراق، هر یک سری
نهاده به پای ز خود برتری
به رویش نظر کرد هر چند کار
چو پرگار بر خط فتادش گذار
پر از علم هر صفحه‌ای سینه‌ای‌ست
ز هر سطر، مفتاح گنجینه‌ای‌ست
غیوری که سوی فلک دیده دیر
گه دیدنش افکند سر به زیر
سراپایش از لفظ و معنی‌ست پر
صدف‌وار پهلوی هم چیده دُر
خرد راست هر صفحه‌اش در نظر
محیطی لبالب ز لولوی تر
کند سحرها آشکار از دو کف
جهانی گهر جمع در یک صدف
به هم لفظ و معنی چو شیر و شکر
غریبان و مربوط با یکدگر
چرا آسمانش نخواند کسی؟
که زیر و زبر کرده دارد بسی
کشیده بسی سرزنش از قلم
کزو واکشیده‌ست چندین رقم
نگاری بود پر ز نقش و نگار
به رغبت کشندش ازان در کنار
ندارد زبان، لیک هر حرف آن
کلیدی بود بهر قفل زبان
سخن‌دوستی بین که در انجمن
سخن چیند اما نگوید سخن
ز نقد سخن داده وجه بیان
وفا کرده دخلش به خرج زبان
انیس خلایق به سرّ و علن
مددکار هر کس به وقت سخن
گهی در کنار سخن‌آگهان
گهی بر سر دست شاهنشهان
محیط سخن وز سخن بی‌خبر
صدف‌وار غافل ز قدر گهر
به جز خال و خط نیست اندیشه‌اش
مخطّط‌پرستی بود پیشه‌اش
به هر نوسوادی چو دیرینگان
خبر داده از حال پیشینگان
به ضبط سخن شهره در روزگار
برآورده حفظش ز نسیان دمار
سخن آنچنان در وی افشرده پای
که از نقل‌کردن نجنبد ز جای
ز افتادگی صفحه‌اش محترم
همه رو پر از نقش پای قلم
کند از زبان قلم گفتگوی
رود از رگ خامه آبش به جوی
چه نیرنگ‌سازی بود کز فسون
ز کان شبه گوهر آرد برون
ورق‌هاش همچون زبان در دهن
کمالی ندارد به غیر از سخن
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱
یارب دل پاک و جان آگاهم ده
آه شب و گریه ی سحرگاهم ده
در راه خود اول ز خودم بیخود کن
بیخود چو شدم ز خود به خود راهم ده
الهی یکتای بی همتایی، قیوم توانایی، بر همه چیز بینایی، در همه حال دانایی، از عیب مصفایی، از شرک مبرایی،اصل هر دوایی، داروی دلهایی، شاهنشاه فرمانفرمایی، معزز به تاج کبریایی، به تو رسد مُلک خدایی.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۳۲
الهی روزگاری ترا می جستم خود را می یافتم، اکنون خود را میجویم و ترا می یابم.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۳۴
الهی ای مهربان فریاد رس، عزیز آن کس که او با تو یک نفس، نفسی که آنرا حجاب ناید از پس.