عبارات مورد جستجو در ۱۰۶۳ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
برهمن را نگویم هیچ کاره
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
تب و تابی که باشد جاودانه
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نگر خود را بچشم محرمانه
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بسا کس اندوه فردا کشیدند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
گله از سختی ایام بگذار
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به ضرب تیشه بشکن بیستون را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
منه از کف چراغ رزو را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دو گیتی را بخود باید کشیدن
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بیا تا کار این امت بسازیم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به این نابودمندی بودن آموز
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
شیندم بیتکی از مرد پیری
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بهشتی بهر پاکان حرم هست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
نیستی پیشهکن از عالم پندار برآ
خوابش راکم شمر از زحمت بسیار برآ
قلقل ما و منت پر بهگلو افتادهست
بشکن این شیشه وچون باده به یکبار برآ
تا بهکی فرصت دیدار به خوابتگذرد
چون شررجهدکن ویک مژه بیدار برآ
همه کس آینهپردازی عنقا دارد
تو هم از خویش نگردیده نمودار برآ
خودفروشی همه جا تخته نمودهست دکان
خواه در خانهنشین خواه به بازار برآ
سرسری نیست هوای سربام تحقیق
ترک دعویکن ولختی به سرداربرآ
ناله هم بیمددی نیست به معراج قبول
بال اگر ماند ز پر؟ به منقار برآ
تاکند حسن ادا طوطی این انجمنت
با حدیث لبش از؟ه شکربار برآ
ماه نو منفعل وضع غرور است اینجا
گربه افلاک برآی؟ که نگسونسار برآ
دادرس آینه بر طاق تغافل دارد
همچو آه از دل مأیوس به زنهار برآ
شمع را تا نفسی هست بجا، باید سوخت
سخت واماندهای از پای خود ایخار برآ
تکیه بر عافیت ازقامت پیری ستم است
بیدل از سایهٔ این خم شده دیوار برآ
خوابش راکم شمر از زحمت بسیار برآ
قلقل ما و منت پر بهگلو افتادهست
بشکن این شیشه وچون باده به یکبار برآ
تا بهکی فرصت دیدار به خوابتگذرد
چون شررجهدکن ویک مژه بیدار برآ
همه کس آینهپردازی عنقا دارد
تو هم از خویش نگردیده نمودار برآ
خودفروشی همه جا تخته نمودهست دکان
خواه در خانهنشین خواه به بازار برآ
سرسری نیست هوای سربام تحقیق
ترک دعویکن ولختی به سرداربرآ
ناله هم بیمددی نیست به معراج قبول
بال اگر ماند ز پر؟ به منقار برآ
تاکند حسن ادا طوطی این انجمنت
با حدیث لبش از؟ه شکربار برآ
ماه نو منفعل وضع غرور است اینجا
گربه افلاک برآی؟ که نگسونسار برآ
دادرس آینه بر طاق تغافل دارد
همچو آه از دل مأیوس به زنهار برآ
شمع را تا نفسی هست بجا، باید سوخت
سخت واماندهای از پای خود ایخار برآ
تکیه بر عافیت ازقامت پیری ستم است
بیدل از سایهٔ این خم شده دیوار برآ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴
دل از خمار طلب خون کن و شراب طلب
جگر به تشنهلبی واگذر و آب طلب
ز عافیت نتوان مژدهٔگشایش یافت
به دل شکستی اگرهست فتح باب طلب
مترس از غم ناسور ای جراحت دل
به زلف یار بزن دست و مشک ناب طلب
مباش همچوگهر مرده رنگ این دریا
نظر بلندکن و همت حباب طلب
محیط در غم آغوش بیقراری توست
دمی چو سیل در این دشت اضطراب طلب
قدم به وادی فرصت زن و مژه بردار
بهار میرود ای بیخبر شتاب طلب
لباس عافیت از دهر اگر هوس داری
ز ماهتابکتان و حریر از آب طلب
شبی چو شبنمگل صرفکن به بیداری
سحر برآر سر و وصل آفتاب طلب
هزار جلوه در آغوش بیخودی محواست
جهان شعورطلب میکند تو خواب طلب
ببند پرده به چشم و دلت ز عیبکسان
گشادکار خود از بند این نقاب طلب
نیاز و ناز همان درد و صاف یک قدحند
چوپای او سر ما هم از آن رکاب طلب
دل گداخته بیدل نیاز مژگان کن
طراوت چمن عمر از این سحاب طلب
جگر به تشنهلبی واگذر و آب طلب
ز عافیت نتوان مژدهٔگشایش یافت
به دل شکستی اگرهست فتح باب طلب
مترس از غم ناسور ای جراحت دل
به زلف یار بزن دست و مشک ناب طلب
مباش همچوگهر مرده رنگ این دریا
نظر بلندکن و همت حباب طلب
محیط در غم آغوش بیقراری توست
دمی چو سیل در این دشت اضطراب طلب
قدم به وادی فرصت زن و مژه بردار
بهار میرود ای بیخبر شتاب طلب
لباس عافیت از دهر اگر هوس داری
ز ماهتابکتان و حریر از آب طلب
شبی چو شبنمگل صرفکن به بیداری
سحر برآر سر و وصل آفتاب طلب
هزار جلوه در آغوش بیخودی محواست
جهان شعورطلب میکند تو خواب طلب
ببند پرده به چشم و دلت ز عیبکسان
گشادکار خود از بند این نقاب طلب
نیاز و ناز همان درد و صاف یک قدحند
چوپای او سر ما هم از آن رکاب طلب
دل گداخته بیدل نیاز مژگان کن
طراوت چمن عمر از این سحاب طلب
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۱۴
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۲۳
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۲۷
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۳۰
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۵۴
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۸۱