عبارات مورد جستجو در ۱۰۶۳ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
برهمن را نگویم هیچ کاره
برهمن را نگویم هیچ کاره
کند سنگ گران را پاره پاره
نیاید جز به زور دست و بازو
خدائی را تراشیدن ز خاره
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
تب و تابی که باشد جاودانه
تب و تابی که باشد جاودانه
سمند زندگی را تازیانه
به فرزندان بیاموز این تب و تاب
کتاب و مکتب افسون و فسانه
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نگر خود را بچشم محرمانه
نگر خود را بچشم محرمانه
نگاه ماست ما را تازیانه
تلاش رزق ازن دادند ما را
که باشد پر گشودن را بهانه
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بسا کس اندوه فردا کشیدند
بسا کس اندوه فردا کشیدند
که دی مردند و فردا را ندیدند
خنک مردان که در دامان امروز
هزاران تازه تر هنگامه چیدند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
گله از سختی ایام بگذار
گله از سختی ایام بگذار
که سختی ناکشیده کم عیار است
نمی دانی کهب جویباران
اگر بر سنگ غلطد خوشگوار است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به ضرب تیشه بشکن بیستون را
به ضرب تیشه بشکن بیستون را
که فرصت اندک و گردون دو رنگ است
حکیمان را درین اندیشه بگذار
شرر از تیشه خیزد یا ز سنگ است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
منه از کف چراغ رزو را
منه از کف چراغرزو را
بدستور مقام های و هو را
مشو در چار سوی این جهان گم
بخود بازو بشکن چار سو را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دو گیتی را بخود باید کشیدن
دو گیتی را بخود باید کشیدن
نباید از حضور خود رمیدن
به نور دوش بین امروز خود را
ز دوش امروز را نتوان ربودن
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بیا تا کار این امت بسازیم
بیا تا کار این امت بسازیم
قمار زندگی مردانه بازیم
چنان نالیم اندر مسجد شهر
که دل در سینهٔ ملا گدازیم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به این نابودمندی بودن آموز
به این نابودمندی بودن آموز
بهای خویش را افزودن آموز
بیفت اندر محیط نغمهٔ من
به طوفانم چو در، آسودن آموز
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
شیندم بیتکی از مرد پیری
شیندم بیتکی از مرد پیری
کهن فرزانهٔ روشن ضمیری
اگر خود را بناداری نگه داشت
دو گیتی را بگیردن فقیری
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بهشتی بهر پاکان حرم هست
بهشتی بهر پاکان حرم هست
بهشتی بهر ارباب همم هست
بگو هندی مسلمان را که خوش باش
بهشتی فی سبیل الله هم هست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
نیستی پیشه‌کن از عالم پندار برآ
خوابش راکم شمر از زحمت بسیار برآ
قلقل ما و منت پر به‌گلو افتاده‌ست
بشکن این شیشه وچون باده به یکبار برآ
تا به‌کی فرصت دیدار به خوابت‌گذرد
چون شررجهدکن ویک مژه بیدار برآ
همه کس آینه‌پردازی عنقا دارد
تو هم از خویش نگردیده نمودار برآ
خودفروشی همه جا تخته نموده‌ست دکان
خواه در خانه‌نشین خواه به بازار برآ
سرسری نیست هوای سربام تحقیق
ترک دعوی‌کن ولختی به سرداربرآ
ناله هم بی‌مددی نیست به معراج قبول
بال اگر ماند ز پر؟ به منقار برآ
تاکند حسن ادا طوطی این انجمنت
با حدیث لبش از؟‌ه شکربار برآ
ماه نو منفعل وضع غرور است اینجا
گربه افلاک برآی؟ که نگسونسار برآ
دادرس آینه بر طاق تغافل دارد
همچو آه از دل مأیوس به زنهار برآ
شمع را تا نفسی هست بجا، باید سوخت
سخت وامانده‌ای از پای خود ای‌خار برآ
تکیه بر عافیت ازقامت پیری ستم است
بیدل از سایهٔ این خم شده دیوار برآ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴
دل از خمار طلب خون کن و شراب طلب
جگر به تشنه‌لبی واگذر و آب طلب
ز عافیت نتوان مژدهٔ‌گشایش یافت
به دل شکستی اگرهست فتح باب طلب
مترس از غم ناسور ای جراحت دل
به زلف یار بزن دست و مشک ناب طلب
مباش همچوگهر مرده رنگ این دریا
نظر بلندکن و همت حباب طلب
محیط در غم آغوش بیقراری توست
دمی چو سیل در این دشت اضطراب طلب
قدم به وادی فرصت زن و مژه بردار
بهار می‌رود ای بیخبر شتاب طلب
لباس عافیت از دهر اگر هوس داری
ز ماهتاب‌کتان و حریر از آب طلب
شبی چو شبنم‌گل صرف‌کن به بیداری
سحر برآر سر و وصل آفتاب طلب
هزار جلوه در آغوش بیخودی محواست
جهان شعورطلب می‌کند تو خواب طلب
ببند پرده به چشم و دلت ز عیب‌کسان
گشادکار خود از بند این نقاب طلب
نیاز و ناز همان درد و صاف یک قدحند
چوپای او سر ما هم از آن رکاب طلب
دل گداخته بیدل نیاز مژگان کن
طراوت چمن عمر از این سحاب طلب
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۱۴
بر عجز دشمن رحمت مکن که اگر قادر شود بر تو نبخشاید.
دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خود مزن
مغزیست در هر استخوان مردیست در هر پیرهن
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۲۳
سر مار بدست دشمن بکوب که از احدی الحسنیین خالی نباشد اگر این غالب آمد مار کشتی و گر آن از دشمن رستی
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۲۷
متکلم را تا کسی عیب نگیرد سخنش صلاح نپذیرد
مشو غره بر حسن گفتار خویش
به تحسین نادان و پندار خویش
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۳۰
هر که در حال توانایی نکویی نکند در وقت ناتوانی سختی بیند
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۵۴
اندک اندک خیلی شود و قطره قطره سیلی گردد یعنی آنان که دست قوت ندارند سنگ خورده نگه دارند تا به وقت فرصت دمار از دماغ ظالم برآرند.
و قطر علی قطر اذا اتفقت نهر
ونهر علی نهر اذا اجتمعت بحر
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۸۱
از نفس پرور هنروری نیاید و بی هنر سروری را نشاید
چو گاو ار همی بایدت فربهی
چو خرتن به جور کسان در دهی