عبارات مورد جستجو در ۶۶۱ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - وله ایضاً یمدح الملک المعظم مظفرالدّین الاعظم
همیشه تازمین وآسمان باد
شکوه پادشاه کامران باد
سرشاهان پناه تاجداران
که ازملکش تمتّع جاودان باد
سرتیغش جهانراجان ستان شد
دم جان بخش اوجان جهان باد
زآب تیغ اوآتش برافروخت
ز رای پیراودولت جوان باد
میان درخدمتش هرکونبندد
چونیزه تارکش جای سنان باد
بمدح وآفرین دست و بازوش
ظفرچون خنجرش رطب اللّسان باد
بگاه گریه اشک چشم خصمش
زبی آبی بشکل ناردان باد
چوکوزه چشم خصمش آبدانست
چوکوره ازدهان آتش فشان باد
لقاطات زبان خامۀ او
میان اهل معنی داستان باد
سخارا جلوه گاه آن آستین است
امل راتکیه گاه آن آستان باد
زبان تیغ اوچون ماجرا گفت
سرخصمش بخرده درمیان باد
برایوان شرف درقصر دولت
زتیغ هندی او پاسبان باد
زدست درفشانش روز بخشش
همه روی زمین چون آسمان باد
هرآن گوهرکه لفظش باهم آورد
پراکنده بسعی آن بنان باد
شکوه و زور بازوی معانی
ازآن کلک ضعیف ناتوان باد
عقود گوهر از دست و زبانش
نثاردامن آخرزمان باد
حیات ملک ازآب خنجر اوست
بجوی نصرت آب او روان باد
زباران کمانش خانۀ خصم
زبر زیر و تهی همچون کمان باد
کسی راکزخلافش دل سبک شد
علاجش زان سرگرز گران باد
زبان دشمنش آغشته درخون
چوپسته خون گرفته دردهان باد
کرم باعادت اوهمنشین است
ظفرباموکب اوهم عنان باد
جوانمردا ! شها ! پیروز بختا !
بتوجان معانی شادمان باد
گرفته دامن گردون بدندان
ستاره درپی حکمت دوان باد
زبهرفکرتم بربام مدحت
زچرخ هفت پایه نردبا ن باد
چراغ دولتت گیتی فروزست
زلال لطف توآتش نشان باد
سخنهای تونورچشم فضلست
ثنایت گوهرتیغ زبان باد
سلیمانی وداری خاتم ملک
بفرمان توجان انس وجان باد
دل ماکزتومالامال مهرست
زمهرخاتمت بروی نشان باد
ریاض ملک راازدولت تو
هزاران بوستان دربوستان باد
ز روی دوستان وحلق خصمان
شکفته ارغوان درارغوان باد
طراز جمله دیوانهای اشعار
ثنای خسروگیتی ستان باد
رهی گرچه دعاگویست ازدور
درآن حضرت بزودی مدح خوان باد
بسوی حضرتت دیوان بنده
بهینه تحفه یی ازاصفهان باد
همیشه تا بود برچرخ انجم
بقاء خسروصاحب قران باد
مدارآسمان وسیر اختر
چنان کت آرزوباشد،چنان باد
شکوه پادشاه کامران باد
سرشاهان پناه تاجداران
که ازملکش تمتّع جاودان باد
سرتیغش جهانراجان ستان شد
دم جان بخش اوجان جهان باد
زآب تیغ اوآتش برافروخت
ز رای پیراودولت جوان باد
میان درخدمتش هرکونبندد
چونیزه تارکش جای سنان باد
بمدح وآفرین دست و بازوش
ظفرچون خنجرش رطب اللّسان باد
بگاه گریه اشک چشم خصمش
زبی آبی بشکل ناردان باد
چوکوزه چشم خصمش آبدانست
چوکوره ازدهان آتش فشان باد
لقاطات زبان خامۀ او
میان اهل معنی داستان باد
سخارا جلوه گاه آن آستین است
امل راتکیه گاه آن آستان باد
زبان تیغ اوچون ماجرا گفت
سرخصمش بخرده درمیان باد
برایوان شرف درقصر دولت
زتیغ هندی او پاسبان باد
زدست درفشانش روز بخشش
همه روی زمین چون آسمان باد
هرآن گوهرکه لفظش باهم آورد
پراکنده بسعی آن بنان باد
شکوه و زور بازوی معانی
ازآن کلک ضعیف ناتوان باد
عقود گوهر از دست و زبانش
نثاردامن آخرزمان باد
حیات ملک ازآب خنجر اوست
بجوی نصرت آب او روان باد
زباران کمانش خانۀ خصم
زبر زیر و تهی همچون کمان باد
کسی راکزخلافش دل سبک شد
علاجش زان سرگرز گران باد
زبان دشمنش آغشته درخون
چوپسته خون گرفته دردهان باد
کرم باعادت اوهمنشین است
ظفرباموکب اوهم عنان باد
جوانمردا ! شها ! پیروز بختا !
بتوجان معانی شادمان باد
گرفته دامن گردون بدندان
ستاره درپی حکمت دوان باد
زبهرفکرتم بربام مدحت
زچرخ هفت پایه نردبا ن باد
چراغ دولتت گیتی فروزست
زلال لطف توآتش نشان باد
سخنهای تونورچشم فضلست
ثنایت گوهرتیغ زبان باد
سلیمانی وداری خاتم ملک
بفرمان توجان انس وجان باد
دل ماکزتومالامال مهرست
زمهرخاتمت بروی نشان باد
ریاض ملک راازدولت تو
هزاران بوستان دربوستان باد
ز روی دوستان وحلق خصمان
شکفته ارغوان درارغوان باد
طراز جمله دیوانهای اشعار
ثنای خسروگیتی ستان باد
رهی گرچه دعاگویست ازدور
درآن حضرت بزودی مدح خوان باد
بسوی حضرتت دیوان بنده
بهینه تحفه یی ازاصفهان باد
همیشه تا بود برچرخ انجم
بقاء خسروصاحب قران باد
مدارآسمان وسیر اختر
چنان کت آرزوباشد،چنان باد
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - وله ایضاً فیه
فلک جنابا در آرزوی حضرت تو
بسی بگشت بسرآسمان عالم کرد
کنایت از قلم تست مرغک دانا
عبارت از سخن تست گنج بادآورد
تویی که گر نبود سایۀ تو یک ذرّه
سایه روی شود آفتاب سایه نورد
نهیب زخم تو دیدست خصم ازین قبلست
که خانه خانه گریزان بود چو مهرۀ نرد
لقای تو سبب امن و راحت خلقتست
من این قضیّه بدانسته ام بعکس و بطرد
ز آتش جگرست آب چشم دشمن تو
چنانکه از دل گرمست صبح را دم سرد
اگر بدو رسد الماس خاطر تیزت
شود هراینه قسمت پذیر جوهر فرد
کفایتت بسرکلک کارهایی کرد
که تیغ رستم دستان نکرد روز نبرد
مرا زمانه اگر پی کند بسان قلم
بسر بخدمتت ارنیستم نباشم مرد
وراز قبول تو باد عنایتی جهدم
بخاک پای تو کز آسمان برآرم گرد
چو مر هم از تو بود درد پای کی دارد؟
چو پرسش از تو بود غم کجا بود در خورد؟
ندید روی بهی تا ندید روی ترا
رهی که همچو بهمی بد ز درد با رخ زرد
بگرد پای رهی دست درد هم نرسد
کنونکه پرسش تو سایه بر سرم گسترد
برفته بود سراپای من ز دست ولیک
گشادگیّ دو دست تو پای بندم کرد
ز دست پای تو درد آن قفای محکم یافت
که پای بنده ز دست عنای او میخورد
ببرد درد سر خویش درد پای از من
کنونکه عاطفتت پای در میان آورد
چنانکه پای من از درد بر سر آمده بود
بفّر دولتت از پای اندر آمد درد
نصیب خانۀ خصم تو باد بردابرد
رسیل موکب جاه تو باد بردابرد
بسی بگشت بسرآسمان عالم کرد
کنایت از قلم تست مرغک دانا
عبارت از سخن تست گنج بادآورد
تویی که گر نبود سایۀ تو یک ذرّه
سایه روی شود آفتاب سایه نورد
نهیب زخم تو دیدست خصم ازین قبلست
که خانه خانه گریزان بود چو مهرۀ نرد
لقای تو سبب امن و راحت خلقتست
من این قضیّه بدانسته ام بعکس و بطرد
ز آتش جگرست آب چشم دشمن تو
چنانکه از دل گرمست صبح را دم سرد
اگر بدو رسد الماس خاطر تیزت
شود هراینه قسمت پذیر جوهر فرد
کفایتت بسرکلک کارهایی کرد
که تیغ رستم دستان نکرد روز نبرد
مرا زمانه اگر پی کند بسان قلم
بسر بخدمتت ارنیستم نباشم مرد
وراز قبول تو باد عنایتی جهدم
بخاک پای تو کز آسمان برآرم گرد
چو مر هم از تو بود درد پای کی دارد؟
چو پرسش از تو بود غم کجا بود در خورد؟
ندید روی بهی تا ندید روی ترا
رهی که همچو بهمی بد ز درد با رخ زرد
بگرد پای رهی دست درد هم نرسد
کنونکه پرسش تو سایه بر سرم گسترد
برفته بود سراپای من ز دست ولیک
گشادگیّ دو دست تو پای بندم کرد
ز دست پای تو درد آن قفای محکم یافت
که پای بنده ز دست عنای او میخورد
ببرد درد سر خویش درد پای از من
کنونکه عاطفتت پای در میان آورد
چنانکه پای من از درد بر سر آمده بود
بفّر دولتت از پای اندر آمد درد
نصیب خانۀ خصم تو باد بردابرد
رسیل موکب جاه تو باد بردابرد
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید رکن الدّین صاعد
منّت خدایرا که علی رغم روزگار
منصور گشت رایت صدر بزگوار
آمد سوی مقّر شرف باز دوستکام
تایید بریمینش و اقبال بر یسار
سلطان شرع خواجۀ سلطان نشان که یافت
کار جهان بیمن مساعیّ او قرار
هم ملک را برای رفیع وی اعتضاد
هم شرع را بگوهر پاک وی افتخار
اخلاق اوست واسطۀ عقد مکرمات
تدبیر اوست رابطۀ ملک شهریار
ای قرص آفتاب زرای تو مستنیر
وی اوج آسمان ز جلال تو مستعار
گفتند ماه و قدر تو هم خانه اند، نی
قدر ترا به صفّ نعال فلک چه کار؟
رسوا شد از دو دست تو بحر ارنه پیش ازین
می راند با دو چشمم لنگی بر اهوار
خورشید زرّساو گذارد بکان نخست
پس در حمایت تو کند بر فلک گذار
از خیط شمس چرخ بز ررشته آزدست
زان تا بود لباس جلال تو زرنگار
گرفی المثل بدامن عطف تو در زند
از باد مهرگان بنریزد کف چنار
از دست در فشان تو هر دم نهان شود
اندر سواد خط تو لولوی شاهوار
در خون دیده غلتان غلتان فرو شود
هر شب ز شرم رای تو خورشید کامکار
دل می زند ز شرم تو باد شمال را
کو داد با لطافت تو عرض نو بهار
بر دشمن تو تیغ کشد مهر بامداد
چون برنهد سپر بسر تیغ کوهسار
چرخ از هلال غاشیه بر دوش میکشد
زانگه که گشت همّت تو بر فلک سوار
یک خرده زر ز کیسۀ خارا برون نداد
بی زخم بیلکیّ و تبرکان خاکسار
وامد که با سخای تو پهلو زند کنون
آری! برین قیاس کن احوال روزگار
ای رتبت جلال تو بیرون ز حدّ وهم
وی منصب رفیع تو بر تر ز هفت وچار
جام فلک بنور ضمیرت جهان نمای
گوی زمین بمیخ و قار تو استوار
صبح سپید جامه کنون بفکند علم
در مسند سیاه تو چون شرع داد بار
باخصم تو طلایۀ فتنه نهان شود
اکنون که گشت رایت عدل تو آشکار
لختی بگشت دولت هر جای وانگهی
هم سدّۀ جناب ترا کرد اختیار
خصم ترا که ارزوی منصب تو خاست
در چشم عقل چون جعلی بود شاد خوار
داری تو احتشام سلیمان و دشمنت
بر کرسی تو چون جسدی بود دود خوار
اقبال پایدار تو اکنون بدست قهر
از فرق منبر آورد او را بپای دار
آسان بود تقلّد تیغ خطیب باش
تا چون کند تقلّد شمشیر آبدار
جز جامۀ سیاه نماندست بر حسود
زان منبر و خطابت و آشوب و گیر و دار
هر کو خلاف رای تونه پایه بر شدست
امروز بر سه پایه رود بهر اعتذار
هر چند در فراق رکاب مبارکت
یک چند بوده ایم غم آلود و سوگوار
از شوق دست بوس شریفت که کی بود
جانها بلب رسیده و مانده در انتظار
منّت خدای را که هر آنچت مراد بود
بی منّتی نهاد ترا بخت در کنار
بس روشنست معجزه را سروریّ تو
وین کور دل حسود نمی گیرد اعتبار
ما را برای عین مصوّر نمی شود
این لعبها که رای تو پیرار دید و پار
شکرانه را سزد که نثار درت کنیم
جانی که داشتیم ز لطف تو یادگار
صدرا! چو هست و باد ترا دست بر حسود
وقتست اگر برآوری از جانشان دمار
گر چه وقار و حلم ستوده ست نزد خلق
خشمی بجای خویش به از عالمی وقار
آتش ز روی تیغ زدن گشت سرفراز
افتاد زیر پای درون خاک بر دبار
بس نغز مطلعیست : صفحنا ، ولی در ان
بیت القصیده چیست؟ و فی الشّر ، گوش دار
هر چند این قصیده نه بر ذوق آرزوست
چون بر بدیهه نظم شد این بار در گذار
شایستۀ مدیح تو چون نیست این سخن
آن به که بر دعا کنم امروز اختصار
عمرت دراز باد و جهانت بکام باد
دولت ملازم درو اقبال یار غار
پیوسته دشمنان تو زین گونه مستمند
یا کشته، یا گریخته، یا بسته در حصار
منصور گشت رایت صدر بزگوار
آمد سوی مقّر شرف باز دوستکام
تایید بریمینش و اقبال بر یسار
سلطان شرع خواجۀ سلطان نشان که یافت
کار جهان بیمن مساعیّ او قرار
هم ملک را برای رفیع وی اعتضاد
هم شرع را بگوهر پاک وی افتخار
اخلاق اوست واسطۀ عقد مکرمات
تدبیر اوست رابطۀ ملک شهریار
ای قرص آفتاب زرای تو مستنیر
وی اوج آسمان ز جلال تو مستعار
گفتند ماه و قدر تو هم خانه اند، نی
قدر ترا به صفّ نعال فلک چه کار؟
رسوا شد از دو دست تو بحر ارنه پیش ازین
می راند با دو چشمم لنگی بر اهوار
خورشید زرّساو گذارد بکان نخست
پس در حمایت تو کند بر فلک گذار
از خیط شمس چرخ بز ررشته آزدست
زان تا بود لباس جلال تو زرنگار
گرفی المثل بدامن عطف تو در زند
از باد مهرگان بنریزد کف چنار
از دست در فشان تو هر دم نهان شود
اندر سواد خط تو لولوی شاهوار
در خون دیده غلتان غلتان فرو شود
هر شب ز شرم رای تو خورشید کامکار
دل می زند ز شرم تو باد شمال را
کو داد با لطافت تو عرض نو بهار
بر دشمن تو تیغ کشد مهر بامداد
چون برنهد سپر بسر تیغ کوهسار
چرخ از هلال غاشیه بر دوش میکشد
زانگه که گشت همّت تو بر فلک سوار
یک خرده زر ز کیسۀ خارا برون نداد
بی زخم بیلکیّ و تبرکان خاکسار
وامد که با سخای تو پهلو زند کنون
آری! برین قیاس کن احوال روزگار
ای رتبت جلال تو بیرون ز حدّ وهم
وی منصب رفیع تو بر تر ز هفت وچار
جام فلک بنور ضمیرت جهان نمای
گوی زمین بمیخ و قار تو استوار
صبح سپید جامه کنون بفکند علم
در مسند سیاه تو چون شرع داد بار
باخصم تو طلایۀ فتنه نهان شود
اکنون که گشت رایت عدل تو آشکار
لختی بگشت دولت هر جای وانگهی
هم سدّۀ جناب ترا کرد اختیار
خصم ترا که ارزوی منصب تو خاست
در چشم عقل چون جعلی بود شاد خوار
داری تو احتشام سلیمان و دشمنت
بر کرسی تو چون جسدی بود دود خوار
اقبال پایدار تو اکنون بدست قهر
از فرق منبر آورد او را بپای دار
آسان بود تقلّد تیغ خطیب باش
تا چون کند تقلّد شمشیر آبدار
جز جامۀ سیاه نماندست بر حسود
زان منبر و خطابت و آشوب و گیر و دار
هر کو خلاف رای تونه پایه بر شدست
امروز بر سه پایه رود بهر اعتذار
هر چند در فراق رکاب مبارکت
یک چند بوده ایم غم آلود و سوگوار
از شوق دست بوس شریفت که کی بود
جانها بلب رسیده و مانده در انتظار
منّت خدای را که هر آنچت مراد بود
بی منّتی نهاد ترا بخت در کنار
بس روشنست معجزه را سروریّ تو
وین کور دل حسود نمی گیرد اعتبار
ما را برای عین مصوّر نمی شود
این لعبها که رای تو پیرار دید و پار
شکرانه را سزد که نثار درت کنیم
جانی که داشتیم ز لطف تو یادگار
صدرا! چو هست و باد ترا دست بر حسود
وقتست اگر برآوری از جانشان دمار
گر چه وقار و حلم ستوده ست نزد خلق
خشمی بجای خویش به از عالمی وقار
آتش ز روی تیغ زدن گشت سرفراز
افتاد زیر پای درون خاک بر دبار
بس نغز مطلعیست : صفحنا ، ولی در ان
بیت القصیده چیست؟ و فی الشّر ، گوش دار
هر چند این قصیده نه بر ذوق آرزوست
چون بر بدیهه نظم شد این بار در گذار
شایستۀ مدیح تو چون نیست این سخن
آن به که بر دعا کنم امروز اختصار
عمرت دراز باد و جهانت بکام باد
دولت ملازم درو اقبال یار غار
پیوسته دشمنان تو زین گونه مستمند
یا کشته، یا گریخته، یا بسته در حصار
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - و قال ایضاً یمدح الصدر السّعید رکن الدیّن صاعد
هرکرا بخت مساعد بود و دولت یار
ابدالدّهر مظفّر بود اندر همه کار
نفثۀ روح قدوس باشد و الهام خدای
هرچه در خاطر و اندیشۀ او کرد گذار
تیر فکرت چو درآرد بکمان تدبیر
در مجاری غرض غرق کند تا سوفار
وفق تدبیر بود هرچه کند اندیشه
محض اقبال بود هرچه درآورد بشمار
کشف گردد همه اسرار قضا بر دل او
دست فکرت چو شود در نظرش آینه دار
چون گمارد نظر عقل بر احوال جهان
نقش امسال فرو خواند از صفحۀ پار
وگر این دعوی خواهی که مبرهن گردد
آنک احوال سر افراز جهان ، صدرکبار
رکن دین، صاعد مسعود که در هر نفسی
دین و دولت را تازه ست بدو استظهار
آن چنان عزم بدان سهمگنی کو فرمود
کس چه دانست کزین سان بود آنرا آثار
نتوان گشت ز الطاف الهی آگاه
نتوان کرد کرامات بزرگان انکار
کس چه دانست که این شادی مدغم باشد
در چنان نهضت شادی گسل عمر اوبار
یاکرا بود گمانی که بدین سان ناگاه
آید از خار بن هجر گل وصل ببار؟
هرکرا آرزوی ملک سکندر باشد
از عناء سفرش چاره نباشد ناچار
روزکی چند بصحراش برون باید شد
هرکه خواهد که کند ملکی ازین گونه شکار
شکر تو بار خدایا که زمانم دادی
تا که بنشستم در خدمت او دیگر بار
آفرین بر تو و عزم همایون تو باد
که همه با ظفر و نصرت دارد سروکار
زه زهی چشم بزرگی بلقایت روشن
خه خه ای کار ممالک بوجودت چو نگار
هرکه از خط شریعت ننهد پای برون
هردمش فتح دگر روی نهد چون پرگار
عافیت لازم درگاه تو گشتست چنان
که دمی بی تو نمیگیرد در شهر قرار
بجهد شعلۀ خورشید چو آتش زسمش
بارۀ عزم تو چون گرم شود در رفتار
گنبد چرخ اگر چند دراز آهنگست
هست با همّت عالی تو کوته دیوار
رانکه تو برنگشیدستی هرگز زر را
لاجرم هست فتاده به همه جایی خوار
هرکجا باز سخای تو بپرواز آید
نبود آنجا شاهین ترازو طیّار
کلک تو مقنعه داریست که در پردۀ غیب
هیچ بکری را از وی نه حجابست و نه بار
ابر از آن آب دهان در رخ بحر اندازد
چون نهد پیش سخنهای تو درّ شهوار
لب بلب قهر تو دندان شده همچون خنجر
سربسر بطش تو دست آمده مانند چنار
آسیابیست برآب کرمت هر دندان
شاهراهیست زخاک در تو هر رخسار
از تو سر گشته نبودست کسی جز که قلم
وز تو دربند نبودست کسی جز دستار
بانگ بر فتنۀ بیدار زدی تا بغنود
کس شنیدست که از بانگ بخشبد بیدار؟
پرده پوشیّ تو نگذاشت و گرنه طبعت
پرده برداشتی از روی بنات افکار
عکس دست سیهت دستی اگر برنهد
بدو نیمه بزند صبح میان شب تار
گر زند آتش خشم تو بر اجرام سپهر
ورجهد باد خلاف تو بر اطراف بحار
قطره قطره بچکد زهرۀ دریا چون ابر
درّه ذرّه بپرد آتش خور همچو شرار
هرچه گویم زسخای تو ز صد نیست یکی
و آنچه گوسم زجلال تو یکی هست هزار
جاهش از قدر سه شش بیشی نه چرخ دهد
هرکه یکبار زند با کف راد تو دچار
در وقارست همه خیر و سعادت زیرا
هرکه سرتیز بود زخم خورد چون مسمار
هر فرو مایه که او سوی بلندی یازد
زود برگردد و سر زیر شود همچو بخار
سرورا ! موکب عالیست که بادا منصور
دانم آسوده بود زخم خورد چون مسمار
گرد خیلت را یکباره فلک برخود زد
که نبد زحمت چشم تر این خدمتکار
اگر از جمع مهاجر نبد این بار رهی
پای بیرون ننهادست زحزب انصار
آنچ در غیبت تو بر سر این خسته گذشت
شرح یک سطر از آن ناید درصد طومار
ذکر الوحشة وحشه ، سخن فرقت تو
می نگویم که ندارم سر رنج و آزار
لله الحمد که از فرّ قدومت امروز
کس پراکنده نماندست جز زرّ نثار
منم آن بنده که نتوانم دیدن که رسد
بغبار درت از دیدۀ خورشید غبار
گرچه بوته بردم در دل آتش گردون
ورچه کوره دهدم دور فلک دم بسیار
تا بود ریخته در کالبدم زرّ روان
کی بگردانم از نقد وفای تو عیار؟
غم و تیمار بسی خوردم در غیبت تو
وقت آنست که داری تو بشرطم تیمار
بر دعا ختم کنم نظم سخن زانک نماند
در ثنای تو از این بیش مجال گفتار
تا ز زنگار فلک آینۀ صبح دمد
هم بر آن گونه که از آینه زاید زنگار
باد دولت را در گرد سرای تو طواف
باد گردونرا بروفق مراد تو مدار
قرّة العین جهان ، خواجه نظام الاسلام
یا ربش در کنف سایۀ این صدر بدار
گرچه خردست بر تبت ، زبزگان پیش است
همچنان کاول از خنصر گیرند شمار
که پیوند بود جوهر آب و گل را
هردو بادبد ز پیوستن هم برخوردار
ابدالدّهر مظفّر بود اندر همه کار
نفثۀ روح قدوس باشد و الهام خدای
هرچه در خاطر و اندیشۀ او کرد گذار
تیر فکرت چو درآرد بکمان تدبیر
در مجاری غرض غرق کند تا سوفار
وفق تدبیر بود هرچه کند اندیشه
محض اقبال بود هرچه درآورد بشمار
کشف گردد همه اسرار قضا بر دل او
دست فکرت چو شود در نظرش آینه دار
چون گمارد نظر عقل بر احوال جهان
نقش امسال فرو خواند از صفحۀ پار
وگر این دعوی خواهی که مبرهن گردد
آنک احوال سر افراز جهان ، صدرکبار
رکن دین، صاعد مسعود که در هر نفسی
دین و دولت را تازه ست بدو استظهار
آن چنان عزم بدان سهمگنی کو فرمود
کس چه دانست کزین سان بود آنرا آثار
نتوان گشت ز الطاف الهی آگاه
نتوان کرد کرامات بزرگان انکار
کس چه دانست که این شادی مدغم باشد
در چنان نهضت شادی گسل عمر اوبار
یاکرا بود گمانی که بدین سان ناگاه
آید از خار بن هجر گل وصل ببار؟
هرکرا آرزوی ملک سکندر باشد
از عناء سفرش چاره نباشد ناچار
روزکی چند بصحراش برون باید شد
هرکه خواهد که کند ملکی ازین گونه شکار
شکر تو بار خدایا که زمانم دادی
تا که بنشستم در خدمت او دیگر بار
آفرین بر تو و عزم همایون تو باد
که همه با ظفر و نصرت دارد سروکار
زه زهی چشم بزرگی بلقایت روشن
خه خه ای کار ممالک بوجودت چو نگار
هرکه از خط شریعت ننهد پای برون
هردمش فتح دگر روی نهد چون پرگار
عافیت لازم درگاه تو گشتست چنان
که دمی بی تو نمیگیرد در شهر قرار
بجهد شعلۀ خورشید چو آتش زسمش
بارۀ عزم تو چون گرم شود در رفتار
گنبد چرخ اگر چند دراز آهنگست
هست با همّت عالی تو کوته دیوار
رانکه تو برنگشیدستی هرگز زر را
لاجرم هست فتاده به همه جایی خوار
هرکجا باز سخای تو بپرواز آید
نبود آنجا شاهین ترازو طیّار
کلک تو مقنعه داریست که در پردۀ غیب
هیچ بکری را از وی نه حجابست و نه بار
ابر از آن آب دهان در رخ بحر اندازد
چون نهد پیش سخنهای تو درّ شهوار
لب بلب قهر تو دندان شده همچون خنجر
سربسر بطش تو دست آمده مانند چنار
آسیابیست برآب کرمت هر دندان
شاهراهیست زخاک در تو هر رخسار
از تو سر گشته نبودست کسی جز که قلم
وز تو دربند نبودست کسی جز دستار
بانگ بر فتنۀ بیدار زدی تا بغنود
کس شنیدست که از بانگ بخشبد بیدار؟
پرده پوشیّ تو نگذاشت و گرنه طبعت
پرده برداشتی از روی بنات افکار
عکس دست سیهت دستی اگر برنهد
بدو نیمه بزند صبح میان شب تار
گر زند آتش خشم تو بر اجرام سپهر
ورجهد باد خلاف تو بر اطراف بحار
قطره قطره بچکد زهرۀ دریا چون ابر
درّه ذرّه بپرد آتش خور همچو شرار
هرچه گویم زسخای تو ز صد نیست یکی
و آنچه گوسم زجلال تو یکی هست هزار
جاهش از قدر سه شش بیشی نه چرخ دهد
هرکه یکبار زند با کف راد تو دچار
در وقارست همه خیر و سعادت زیرا
هرکه سرتیز بود زخم خورد چون مسمار
هر فرو مایه که او سوی بلندی یازد
زود برگردد و سر زیر شود همچو بخار
سرورا ! موکب عالیست که بادا منصور
دانم آسوده بود زخم خورد چون مسمار
گرد خیلت را یکباره فلک برخود زد
که نبد زحمت چشم تر این خدمتکار
اگر از جمع مهاجر نبد این بار رهی
پای بیرون ننهادست زحزب انصار
آنچ در غیبت تو بر سر این خسته گذشت
شرح یک سطر از آن ناید درصد طومار
ذکر الوحشة وحشه ، سخن فرقت تو
می نگویم که ندارم سر رنج و آزار
لله الحمد که از فرّ قدومت امروز
کس پراکنده نماندست جز زرّ نثار
منم آن بنده که نتوانم دیدن که رسد
بغبار درت از دیدۀ خورشید غبار
گرچه بوته بردم در دل آتش گردون
ورچه کوره دهدم دور فلک دم بسیار
تا بود ریخته در کالبدم زرّ روان
کی بگردانم از نقد وفای تو عیار؟
غم و تیمار بسی خوردم در غیبت تو
وقت آنست که داری تو بشرطم تیمار
بر دعا ختم کنم نظم سخن زانک نماند
در ثنای تو از این بیش مجال گفتار
تا ز زنگار فلک آینۀ صبح دمد
هم بر آن گونه که از آینه زاید زنگار
باد دولت را در گرد سرای تو طواف
باد گردونرا بروفق مراد تو مدار
قرّة العین جهان ، خواجه نظام الاسلام
یا ربش در کنف سایۀ این صدر بدار
گرچه خردست بر تبت ، زبزگان پیش است
همچنان کاول از خنصر گیرند شمار
که پیوند بود جوهر آب و گل را
هردو بادبد ز پیوستن هم برخوردار
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۶ - و له ایضاً یمدحه بعد وفات ابیه و یذکر جلوسه القضاء الرباسه
باقتصاد ارادت نهاد حکم خدای
اساس مصلحت روزگار بر شوو آی
قیاس آن ز شب و روز و ماه و خورمی کن
که چون یکی برود دیگری بگیرد جای
بروج را زپس یکدیگر طلوع بود
ستارگان بتناوب شوند چهره گشای
و لیک بعضی ثابت ترند از بعضی
بیان آن بکنم من بفکر معنی زای
شکوفه میوه به دل در بپیرورد یک چند
بفتد به خاک و شود میوه بوستان آرای
چو دانه سخت شود پای عزم سست کند
به مرغزار بقا سبزه های لطف نمای
نپاید ابرو گهر زیور وجود شود
اگرچه زاید گوهر زابرگردون سای
بپژمرد گل و ماند گلاب پاینده
چو شد چکیده گلاب از گل نشاط افزای
زاصل بر گذر شاخ و سایه دار شود
زیکدگر چو جداکردشان چمن پیرای
زکام برخورد سالها دوم دندان
اگر چه باشد دندان اوّل اندک پای
بآفتاب دهد صبح زندگانی و پس
جهان بگیرد خورشید آسمان پیمای
چنین خلل که ببنیاددین درآمده بود
گر اعتضاد بدین پشتوان نبودی وای!
بخوبتر بدلی، بهترینه موهبتی
چنان زما بستد روزگار جان فرسای
که می بخندد چشمی ز خرّمی قهقه
که می بگرید چشمی ز غصّه هایاهای
بدین معاوضه هم خرّمیم و هم دلتنگ
بدین معامله هم ساکنتم و هم در وای
خدای هر صد سال تازه گرداند
کسی که دین پیمبر بدو شد برپای
چو سال ششصد در طیّ انقضا افتاد
رسید دور بدین سر فراز عالی رای
جهان مکرمت وجود، رکن دین مسعود
خدایگان شریعت ، امام راهنمای
زهی جلال تراجیب چرخ دامن پوش
زهی وقار ترا کوه قاف دست گرای
ز عدل تست که آینه های گردونرا
شود بوقت سحرآه صبح زنگ زدای
ز خطّ عقل فراتر نبرد یارد گام
اگر تو بانگ زنی بر خیال کار افزای
زبان کلک تو کردست نیزه را در بند
که دید چون قلمت مار اژدها افسای
گذشت آب زسر بحر را بعهد سخاوت
کنون کرم کن و برکان بی نوا بخشای
ز سایبان جناب تو باز می گویند
میامنی که حکایت بدی ز فرّهمای
غم حسود تو میخورد چرخ ، عقلش گفت :
که تا همی خوری این غم بروهمی آسای
ز نوک تیر حوادث که می رسد بر وی
مسام خصم تو پرویز نیست خون پالای
بجانسپاری بر درگه تو گردانند
چو کوره آتش خوار و چو گاز آهن خوای
کلاه گوشۀ قهر تو گربه بیند چرخ
بهم فرو شکند طاق او چو چین قبای
بخون دیده همی بسر شد حسود تو خاک
بدان هوس که گلی سازد آفتاب اندای
همی خوردم دم ایّام و می زند لافی
معاند تو که از باد زنده است چو نای
اگر بخواهد رایت جهان شود ایمن
از بر آینه دزد و ز شام قرص ربای
فلک جنابا !جاه تو بیش از این پایه ست
بگام وصیت یکی گرد روزگار برآی
فراز سدره فکندست مطرح تو ، مکن
باوج چرخ قناعت ، بجای خویش گرای
هنر زپای در افتاد، دست او بستان
زبان فضل فرو بست ، بند او بگشای
نگون فکندن اعدا و برکشیدن دوست
تو را نباشد پروا ، بآسمان فرمای
پس آنکه از پی تشریف اینچنین خدمت
غبار درگه خود برجبین او آلای
هنر نوازا ! آنم که در ممالک نظم
عیال هیچ سخنور نیم بفضل خدای
همی نیارم گفتن که خاک پای توام
چرا؟ از آنکه نیم زین گرو خویش ستای
چو سروری تو امروز روشنست که نیست
چو تو مدیح نیوش و چو من مدیح سرای
ولی دو عیب بزرگست این دوعاگو را
چه باشد این دو ؟ سپاهانیست و نیست گدای
زبس که می گدازد تنم زغصه و دود
بجان رسیدم ار این شاعران یافه درای
فغان من همه در گردون خران، که مرا
بجز زبان و دهانی نماند همچو درای
مقصّرم به ادای وظایف مدحت
که از دعا بثنا نیست یک دمم پروای
بسی بجست قضا تا بیکدیگر دریافت
بر آستانۀ تو کامرانی دو سرای
اساس مصلحت روزگار بر شوو آی
قیاس آن ز شب و روز و ماه و خورمی کن
که چون یکی برود دیگری بگیرد جای
بروج را زپس یکدیگر طلوع بود
ستارگان بتناوب شوند چهره گشای
و لیک بعضی ثابت ترند از بعضی
بیان آن بکنم من بفکر معنی زای
شکوفه میوه به دل در بپیرورد یک چند
بفتد به خاک و شود میوه بوستان آرای
چو دانه سخت شود پای عزم سست کند
به مرغزار بقا سبزه های لطف نمای
نپاید ابرو گهر زیور وجود شود
اگرچه زاید گوهر زابرگردون سای
بپژمرد گل و ماند گلاب پاینده
چو شد چکیده گلاب از گل نشاط افزای
زاصل بر گذر شاخ و سایه دار شود
زیکدگر چو جداکردشان چمن پیرای
زکام برخورد سالها دوم دندان
اگر چه باشد دندان اوّل اندک پای
بآفتاب دهد صبح زندگانی و پس
جهان بگیرد خورشید آسمان پیمای
چنین خلل که ببنیاددین درآمده بود
گر اعتضاد بدین پشتوان نبودی وای!
بخوبتر بدلی، بهترینه موهبتی
چنان زما بستد روزگار جان فرسای
که می بخندد چشمی ز خرّمی قهقه
که می بگرید چشمی ز غصّه هایاهای
بدین معاوضه هم خرّمیم و هم دلتنگ
بدین معامله هم ساکنتم و هم در وای
خدای هر صد سال تازه گرداند
کسی که دین پیمبر بدو شد برپای
چو سال ششصد در طیّ انقضا افتاد
رسید دور بدین سر فراز عالی رای
جهان مکرمت وجود، رکن دین مسعود
خدایگان شریعت ، امام راهنمای
زهی جلال تراجیب چرخ دامن پوش
زهی وقار ترا کوه قاف دست گرای
ز عدل تست که آینه های گردونرا
شود بوقت سحرآه صبح زنگ زدای
ز خطّ عقل فراتر نبرد یارد گام
اگر تو بانگ زنی بر خیال کار افزای
زبان کلک تو کردست نیزه را در بند
که دید چون قلمت مار اژدها افسای
گذشت آب زسر بحر را بعهد سخاوت
کنون کرم کن و برکان بی نوا بخشای
ز سایبان جناب تو باز می گویند
میامنی که حکایت بدی ز فرّهمای
غم حسود تو میخورد چرخ ، عقلش گفت :
که تا همی خوری این غم بروهمی آسای
ز نوک تیر حوادث که می رسد بر وی
مسام خصم تو پرویز نیست خون پالای
بجانسپاری بر درگه تو گردانند
چو کوره آتش خوار و چو گاز آهن خوای
کلاه گوشۀ قهر تو گربه بیند چرخ
بهم فرو شکند طاق او چو چین قبای
بخون دیده همی بسر شد حسود تو خاک
بدان هوس که گلی سازد آفتاب اندای
همی خوردم دم ایّام و می زند لافی
معاند تو که از باد زنده است چو نای
اگر بخواهد رایت جهان شود ایمن
از بر آینه دزد و ز شام قرص ربای
فلک جنابا !جاه تو بیش از این پایه ست
بگام وصیت یکی گرد روزگار برآی
فراز سدره فکندست مطرح تو ، مکن
باوج چرخ قناعت ، بجای خویش گرای
هنر زپای در افتاد، دست او بستان
زبان فضل فرو بست ، بند او بگشای
نگون فکندن اعدا و برکشیدن دوست
تو را نباشد پروا ، بآسمان فرمای
پس آنکه از پی تشریف اینچنین خدمت
غبار درگه خود برجبین او آلای
هنر نوازا ! آنم که در ممالک نظم
عیال هیچ سخنور نیم بفضل خدای
همی نیارم گفتن که خاک پای توام
چرا؟ از آنکه نیم زین گرو خویش ستای
چو سروری تو امروز روشنست که نیست
چو تو مدیح نیوش و چو من مدیح سرای
ولی دو عیب بزرگست این دوعاگو را
چه باشد این دو ؟ سپاهانیست و نیست گدای
زبس که می گدازد تنم زغصه و دود
بجان رسیدم ار این شاعران یافه درای
فغان من همه در گردون خران، که مرا
بجز زبان و دهانی نماند همچو درای
مقصّرم به ادای وظایف مدحت
که از دعا بثنا نیست یک دمم پروای
بسی بجست قضا تا بیکدیگر دریافت
بر آستانۀ تو کامرانی دو سرای
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۸۰ - وله ایضاً یمدحه ببلد النّشابور
جهان کرم پادشاه شریعت
که هستت بر اقلیم دین شهر یاری
تو آن سرفرازی که فیض بنانت
بریزد همی آب ابر بهاری
تو آنی که روی قدرت توانی
که پیشانی شیر گردون بخاری
تو آن فیض بخشی که در روز جودت
چو کان گشت دریا زبس خاکساری
فلک از سر صدق تو صبگاهی
کند در هوایت چو من جان سپاری
مزاج صبازان سبب روح بخش است
که کردست با خلقت آمیزگاری
درختان لطف ترا میوه آبی
نهنگان خشم ترا معده ناری
قضا کی شدی ضامن رزق مردم ؟
اگر نه کفت را گرفتی بیاری
گشایش زجود تو می یابد ارنی
عروق امل را ببندد مجاری
بگاورسۀ مشک بر صفحۀ سیم
کند کلک تو هر زمان خرده کاری
بقای ابد را به محشر همانا
بمسمار مهرت بود استواری
خور تیغ زن گرچه هرشب زبأست
درین خاک توده گزیند تواری
ضمیر تو هر روز گیسو کشانش
ببازار گیتی برآرد بخواری
وقار ترا کوه می خوانم انصاف
ازین بیشتر چون بود بردباری
بسیلاب انعام تو شسته گردد
ز روی جهان وصمت خاکساری
قضا را بس است این قدر شغل کورا
بدیوان حکمت بود پیشکاری
کسی را که یک ذرّه در سایه گیری
زخورشید تابان سرش برگذاری
سوی مهر اگر بنگرد تیز کینت
چو سایه بخاک اندر افتد بزاری
تو سلطان سیّار کان وجودی
چو خورشید ازین روی لندر مداری
بقدر و بزرگی علی رغم دشمن
بحمدالله امروز هریک هزاری
فلک رفعتا ! پیش صدر توام هیچ
زبان سخن نیست از شرمساری
درین چند روز از جفا آن کشیدم
که گر برشمارم تو باور نداری
چه از خاصۀ خود، چه از خویش و پیوند
چه از شرمساری ، چه از سوگواری
همانا که اندر ازل کار ما را
قرار افتادست بر بی قراری
کسی را که تیره شود آب دولت
زآب حیاتش بود ناگواری
سزاوار آنی و در خورد اینم
که بر ما و بر عجز ما رحمت آری
از آن می نمائیم بر جرم اقدام
که عفوت زما می کند خواستاری
غریب و پراکنده و مستمندیم
تبه حال و حیران زبد روزگاری
نباشد ترا ضایع از کردکارت
اگر بی کسان را کنی دستیاری
حقوق قدیمیِ ما خود رها کن
نه هستیم آخر ترا زینهاری
چو هرکس رسیدند از دولت تو
باسب و ستور و مهد و عماری
اگر خسته یی را زشوق رکابت
کند فی المثل آرزوی سواری
توقّع چنانست کز من دعا گوی
بحکم کرم این گنه در گذاری
بر اهل نیشابور فرخنده بادا
قدوم تو در دولت کامکاری
که هستت بر اقلیم دین شهر یاری
تو آن سرفرازی که فیض بنانت
بریزد همی آب ابر بهاری
تو آنی که روی قدرت توانی
که پیشانی شیر گردون بخاری
تو آن فیض بخشی که در روز جودت
چو کان گشت دریا زبس خاکساری
فلک از سر صدق تو صبگاهی
کند در هوایت چو من جان سپاری
مزاج صبازان سبب روح بخش است
که کردست با خلقت آمیزگاری
درختان لطف ترا میوه آبی
نهنگان خشم ترا معده ناری
قضا کی شدی ضامن رزق مردم ؟
اگر نه کفت را گرفتی بیاری
گشایش زجود تو می یابد ارنی
عروق امل را ببندد مجاری
بگاورسۀ مشک بر صفحۀ سیم
کند کلک تو هر زمان خرده کاری
بقای ابد را به محشر همانا
بمسمار مهرت بود استواری
خور تیغ زن گرچه هرشب زبأست
درین خاک توده گزیند تواری
ضمیر تو هر روز گیسو کشانش
ببازار گیتی برآرد بخواری
وقار ترا کوه می خوانم انصاف
ازین بیشتر چون بود بردباری
بسیلاب انعام تو شسته گردد
ز روی جهان وصمت خاکساری
قضا را بس است این قدر شغل کورا
بدیوان حکمت بود پیشکاری
کسی را که یک ذرّه در سایه گیری
زخورشید تابان سرش برگذاری
سوی مهر اگر بنگرد تیز کینت
چو سایه بخاک اندر افتد بزاری
تو سلطان سیّار کان وجودی
چو خورشید ازین روی لندر مداری
بقدر و بزرگی علی رغم دشمن
بحمدالله امروز هریک هزاری
فلک رفعتا ! پیش صدر توام هیچ
زبان سخن نیست از شرمساری
درین چند روز از جفا آن کشیدم
که گر برشمارم تو باور نداری
چه از خاصۀ خود، چه از خویش و پیوند
چه از شرمساری ، چه از سوگواری
همانا که اندر ازل کار ما را
قرار افتادست بر بی قراری
کسی را که تیره شود آب دولت
زآب حیاتش بود ناگواری
سزاوار آنی و در خورد اینم
که بر ما و بر عجز ما رحمت آری
از آن می نمائیم بر جرم اقدام
که عفوت زما می کند خواستاری
غریب و پراکنده و مستمندیم
تبه حال و حیران زبد روزگاری
نباشد ترا ضایع از کردکارت
اگر بی کسان را کنی دستیاری
حقوق قدیمیِ ما خود رها کن
نه هستیم آخر ترا زینهاری
چو هرکس رسیدند از دولت تو
باسب و ستور و مهد و عماری
اگر خسته یی را زشوق رکابت
کند فی المثل آرزوی سواری
توقّع چنانست کز من دعا گوی
بحکم کرم این گنه در گذاری
بر اهل نیشابور فرخنده بادا
قدوم تو در دولت کامکاری
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۸۱ - و قال ایضآ یمدحه
ای بتو مملکت و ملّت را
تازه گشته زنو استظهاری
فخر دین صاحب عادل که بشست
دولت تو اثر هر عاری
از کتاب لطفت گل ورقی
وز لباس عدوت شب تاری
نه چو حلم تو بود کم سخنی
نه چو جود تو بود مکثاری
باد بی یاری لطف نزند
صبحدم مروحۀ گلزاری
ابر بی رخصت دستت ننهد
پای بر کنگرۀ کهساری
زد بدست تو کرم بر در بخل
هم ز نوک قلمت مسماری
ای که در نوبت فرماندهیت
جز جهان نیست دگر غدّاری
وی که در عالم دین پروریت
جز جنین نیست دگر خونخواری
اگرت صاحب کافی خوانم
نکند عقل برین انکاری
وگرت آصف ثانی گویم
نبود موجب استغفاری
همه اضداد جهان متّفقند
در زمان چو تو خوب آثاری
بید لرزنده چنان زان سبب است
که برو نام خلافست آری
نکند باده خرابی اکنون
که جهان یافت چو تو معمار ی
در میان هنر و فقر ز زر
کرد اقبال تو شه دیواری
ندمد بی مدد خاک درت
گل حسن از چمن رخساری
نبود بی سخن شکر کفت
بخشش و دانش را دیداری
طوطی عقل شکر خای شود
هر کجا زد قلمت منقاری
جز ز نوک قلمت کس نشنید
که شکر زاد زبان ماری
در ثنای تو زند صبح نفس
که چو من نیست جز اینش کاری
زین سبب چرخ ز خورشید نهد
هر نفس در دهنش دیناری
هان کجایید هنرمندان هین
تیز تر زین نبود بازاری
ای ز خلق آمده بر سر چون چشم
نظری کن سوی ما یکباری
همچو چشم آید بر سر ناچار
هر کجا باشد مردم داری
کار اهل هنر ای صدر جهان
دست در هم ندهد بی یاری
چون نمی دارد شان کس تیمار
هر یکی هست چو بوتیماری
کرمت از پی این طایفه خاص
چه بود گر بکند پیکاری
اندرین عهد که قحط کرمست
بنه از نام نکو انباری
صیت احسان ببهای اندک
می فروشند، بخر بسیاری
رسم بی رسمی گردون دانی
که چنو نیست جفا کرداری
همچو نیشکّر ازو در بندست
هر کجا هست شکر گفتاری
باز با تیغ و کمر چون کوهست
هر گرانجانی و ناهمواری
بارها گفت سخایت که ترا
هست در ذمّت ما ادراری
بده ای خواجه کنون تا برهم
از تقاضای تقاضا باری
هفت سالست بهم پیوسته
رسم داعی که بدی هر باری
غم آنست که، چون در بندم
صد و هفتاد و سه گز دستاری
مدّت عمر تو بادا چندان
که ابد باشد از آن معشاری
تازه گشته زنو استظهاری
فخر دین صاحب عادل که بشست
دولت تو اثر هر عاری
از کتاب لطفت گل ورقی
وز لباس عدوت شب تاری
نه چو حلم تو بود کم سخنی
نه چو جود تو بود مکثاری
باد بی یاری لطف نزند
صبحدم مروحۀ گلزاری
ابر بی رخصت دستت ننهد
پای بر کنگرۀ کهساری
زد بدست تو کرم بر در بخل
هم ز نوک قلمت مسماری
ای که در نوبت فرماندهیت
جز جهان نیست دگر غدّاری
وی که در عالم دین پروریت
جز جنین نیست دگر خونخواری
اگرت صاحب کافی خوانم
نکند عقل برین انکاری
وگرت آصف ثانی گویم
نبود موجب استغفاری
همه اضداد جهان متّفقند
در زمان چو تو خوب آثاری
بید لرزنده چنان زان سبب است
که برو نام خلافست آری
نکند باده خرابی اکنون
که جهان یافت چو تو معمار ی
در میان هنر و فقر ز زر
کرد اقبال تو شه دیواری
ندمد بی مدد خاک درت
گل حسن از چمن رخساری
نبود بی سخن شکر کفت
بخشش و دانش را دیداری
طوطی عقل شکر خای شود
هر کجا زد قلمت منقاری
جز ز نوک قلمت کس نشنید
که شکر زاد زبان ماری
در ثنای تو زند صبح نفس
که چو من نیست جز اینش کاری
زین سبب چرخ ز خورشید نهد
هر نفس در دهنش دیناری
هان کجایید هنرمندان هین
تیز تر زین نبود بازاری
ای ز خلق آمده بر سر چون چشم
نظری کن سوی ما یکباری
همچو چشم آید بر سر ناچار
هر کجا باشد مردم داری
کار اهل هنر ای صدر جهان
دست در هم ندهد بی یاری
چون نمی دارد شان کس تیمار
هر یکی هست چو بوتیماری
کرمت از پی این طایفه خاص
چه بود گر بکند پیکاری
اندرین عهد که قحط کرمست
بنه از نام نکو انباری
صیت احسان ببهای اندک
می فروشند، بخر بسیاری
رسم بی رسمی گردون دانی
که چنو نیست جفا کرداری
همچو نیشکّر ازو در بندست
هر کجا هست شکر گفتاری
باز با تیغ و کمر چون کوهست
هر گرانجانی و ناهمواری
بارها گفت سخایت که ترا
هست در ذمّت ما ادراری
بده ای خواجه کنون تا برهم
از تقاضای تقاضا باری
هفت سالست بهم پیوسته
رسم داعی که بدی هر باری
غم آنست که، چون در بندم
صد و هفتاد و سه گز دستاری
مدّت عمر تو بادا چندان
که ابد باشد از آن معشاری
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۶۵ - وله ایضا
صدر کبیر عالم عادل ضیاء دین
ای آنکه کار تو همه جود و سخا بود
تا آب خامۀ تو خورد بوستان ملک
لابد نبات او همه نصرت کیا بود
پیش نسیم خلق تو گر مشک دم زند
گر خود به طیبتی زند آن خود خطا بود
گر روشنی گرفت ز تو کار مملکت
روشن بود بلی چو مدبّر ضیا بود
آنجا که تو چو صبح کشی تیغ انتقام
جان آن برد که هم تک باد صبا بود
لطف و حیا ترا ز همه چیز بهترست
پیرایۀ بزرگی لطف و حیا بود
پوشیده نیست بر تو که کار معاملت
جزوی ز حضرت تو و کلّی ما بود
چون اعتماد من همه بر لطف شاملست
گر حاجتم روا بود، از تو روا بود
عمری در انتظار جگر خون همی کنم
تا حاصل آن بود که چو وقت ادا بود
گویند چاردانگ و دو دانگ این چه ماجراست؟
پیدا بود که طاقت اینها کرا بود
زنهار راه هیچ تقاضد به خود مده
خاصه چو آگهی تو که شاعر گدا بود
آنکس که در هنر چو عنانست پیش رو
چون پاردم رها مکنش کز قفا بود
با دیگران مرا چو به یک سلک در کشند
فضل من و تفضل تو پس کجا بود؟
عمرت دراز باد و جهانت بکام باد
لطفی بکن بر آنکه به دستش دعا بود
ای آنکه کار تو همه جود و سخا بود
تا آب خامۀ تو خورد بوستان ملک
لابد نبات او همه نصرت کیا بود
پیش نسیم خلق تو گر مشک دم زند
گر خود به طیبتی زند آن خود خطا بود
گر روشنی گرفت ز تو کار مملکت
روشن بود بلی چو مدبّر ضیا بود
آنجا که تو چو صبح کشی تیغ انتقام
جان آن برد که هم تک باد صبا بود
لطف و حیا ترا ز همه چیز بهترست
پیرایۀ بزرگی لطف و حیا بود
پوشیده نیست بر تو که کار معاملت
جزوی ز حضرت تو و کلّی ما بود
چون اعتماد من همه بر لطف شاملست
گر حاجتم روا بود، از تو روا بود
عمری در انتظار جگر خون همی کنم
تا حاصل آن بود که چو وقت ادا بود
گویند چاردانگ و دو دانگ این چه ماجراست؟
پیدا بود که طاقت اینها کرا بود
زنهار راه هیچ تقاضد به خود مده
خاصه چو آگهی تو که شاعر گدا بود
آنکس که در هنر چو عنانست پیش رو
چون پاردم رها مکنش کز قفا بود
با دیگران مرا چو به یک سلک در کشند
فضل من و تفضل تو پس کجا بود؟
عمرت دراز باد و جهانت بکام باد
لطفی بکن بر آنکه به دستش دعا بود
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۰۵ - ایضا له
خسروا نکته یی ز من بشنو
تا تو باشی ز ملک برخوردار
مملکت راست چون ترازوییست
دایم از عدل خود معیّر دار
یک سرش آهنست و یکسر زر
هر دو بر جای خود مقرّر دار
لطف و عنف است زرّ و آهن را
هر دو با یکدیگر برابر دار
ز آهن آن سلاح لشکر کن
وز زرش برگ و ساز لشکر دار
تا نگردد ز ظلم زیر و زبر
آهنش در برابر زردار
دوستان را بزر توانگر کن
دشمنان را به تیغ سر بردار
تا تو باشی ز ملک برخوردار
مملکت راست چون ترازوییست
دایم از عدل خود معیّر دار
یک سرش آهنست و یکسر زر
هر دو بر جای خود مقرّر دار
لطف و عنف است زرّ و آهن را
هر دو با یکدیگر برابر دار
ز آهن آن سلاح لشکر کن
وز زرش برگ و ساز لشکر دار
تا نگردد ز ظلم زیر و زبر
آهنش در برابر زردار
دوستان را بزر توانگر کن
دشمنان را به تیغ سر بردار
کمالالدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - و قال ایضا یمدحه
رفت آنکه روز ما ز ستم تیره رنگ بود
واندوه را بنزد دل ما درنگ بود
وان شد که گفتی از در و دیوار روزگار
خورشید تیغ آخته با ما بجنگ بود
وان عهد شد که چون گل رعنا بخون دل
رخسار زرد ما ز درون لعل رنگ بود
آخر بسان نای بشادی دمی بزد
آندل که در کشاکش و ناش چو چنگ بود
واخر چو گل دهان بشکر خنده بازکرد
آنرا که همچو غنچه دل از غصّه تنگ بود
چون سروپای کوب شد از لهو آن کسی
کز عیش چون چنارش بادی بچنگ بود
برخاستش چو لاله دل از خرّمی ز جای
آن کش چو لاله دست ز غم زیر سنگ بود
خورشید فضل باز ز برج شرف بتافت
جمشید شرع خاتم اقبال باز یافت
عالم دگر صفت شد و احوال دیگرست
سلطان دین و شاه شریعت مظفّرست
ماییم این رسیده ز گردون بکام دل؟
حقّا گرم ز خویشتن این حال باورست
دوران عدل خواجه و خورشید تیغ زن
این شوخ چشم بین که چگونه دلاورست
نی نی که اهتمام فتراک خواجه شد
زان چون سلاحیانش آهخته خنجرست
منّت خدایرا که شهنشاه شرع را
اسباب کامرانی و دولت میسّرست
از روی دشمنان و لب دوستان او
خاک جناب او همه پر لعل و پر زرست
بر تخت زر نشسته نگین وار و از جهان
خصم خمیده پشتش چون حلقه بر درست
صد لشکر از عدو و ازو صرف همّتی
یک شهر پر گناه و ازو عطف رحمتی
اقبال باز روی درین بارگاه کرد
برخود به بندگیش جهانرا گواه کرد
دور زمانه را بدو منزل ز پس گذاشت
عزم سبک عنانش چون عزم راه کرد
آن کو برفته بود ز دست سپاه پار
امسال جای خویش ز دست سیاه کرد
فتنه چو کوچ سوی عدم کرد از وجود
اوّل ز چار بالش او خوابگاه کرد
منصوبه یی شگفت عدو باز چیده بود
لیک از مرمّدی همه لعب تباه کرد
دست سیاه، چیره بد و رخ بدو نهاد
واوشد زخانه بیرون یعنی که شاه کرد
حالی چو دولتش ید بیضا نمود باز
شهمات گشته بود چو ناگه نگاه کرد
بد دوزخی و گشت بهشتی ز ناگهان
از یمن مقدم فرح انگیزش اصفحان
ای همّت تو بر سر گردون نهاده پای
وی صورت تو در دل معنی گرفته جای
ای باد انتقام تو چون شام نورکش
وی رای روشن تو چو صبح آفتاب رای
شاگردی عبارت و خطّ تو کرده اند
هم صبح آینه گر و هم شام مشکساری
بسته میان بنده و پای حسود تست
تا در زمانه کلک تو آمده گره گشای
کی ره سوی دریچۀ صبح آورد به شب؟
خورشید اگر نه رآی تو باشدش رهنمای
هم رشحه یی زلطف تو باشد چو بنگری
این چشمۀ حیات که گشتست جانفرای
شکرانه را تو نیز کنون با جهانیان
آن رکن که با تو کرد زلطف و کرم خدای
فضل خدای بر تو چه باشد فزون ازین؟
کت رفتن آنچنان بود وآمدن چنین
رایت بهر مهم که اشارت بدان کند
رور سپهر از بن دندان چنان کند
گردد چراغ خور بدم صبح کشته زود
گر برخلاف تو نظری در جهان کند
از دشمنیّ و دوستیت گیرد اعتبار
ادبار و بخت چو کسی امتحان کند
زودش سزای خویش نهند اندر آستین
هر ناسزا که قصد بدین آستان کند
از باری سر کنند سبکبار گردنش
هر سر سبک که بر تو همی سرگران کند
دیدیم چند بار و نیامد همی نکو
فرجام آنکه قصد بدین خاندان کند
چون آسمانیست همه کار تو ، عدو
چکند؟ مگر که رخنه یی در آسمان کند
کردارهای خصم تو اندر قفای اوست
تا در کنار او نهد آنچ آن سزای اوست
یوسف ز حبس آمد و یعقوب از سفر
گشتند شادمانه بدیدار یکدگر
آفاق شرع رونق و زیبی دگر گرفت
تا برزد آفتاب لقایش ز کوه سر
اندر ترقّی است چو نام پدر از آن
شد کوه سرفراز بطفلیش پی سپر
بر تیغ کوه جای اگر کرد طرفه نیست
آری عجب نباشد گوهر بتیغ بر
تا بنده وار جای وی از سفت خود کند
بر بسته بود کوه خود از ابتدا کمر
بحرست مولد وی و کانست منشأش
هرگز که دید گوهر از این نامدارتر
هر گوهری که زاید ازین پس ز صلب کوه
رخساره لعل دارد از شرم این گهر
در مهد همچو عیسی معجره نمای شد
در طور همچو موسی رتبت فزای شد
خود باش تا چگونه شود کار و بار او
معراج بود باری مبدای کار او
رکنیّ خالص آمد پاکیزه از عیوب
بر سنگ کوه چون که فلک زد عیار او
گردنکش است و ثابت و سر سبز کوه از آنک
روزی دو بود خواجۀ ما در کنار او
پر کرده بود دامن کوه از زر و گوهر
صرّاف آفتاب زبهر نثار او
زان با تجلّی رخ او کوه پای داشت
کآموختست رسم ثبات از وقار او
میخواست تا که حصر معالی کند عدوش
و انرا ندید هیچ ره الّا حصار او
گر پای او بسنگ درآمد کنون فلک
درپایش اوفتاد پی اعتذار او
گرچه ز فرقتش بچکیدست خون زسنگ
مقصود عالمی بد کآمد برون ز سنگ
ما خدمت تورا که بجانش خریده ام
بهر سعادت دو جهانی گزیده ایم
بر تو برای خدمت منّت نمی نهیم
ما خود برای خدمت تو آفریده ایم
انصاف درگه تو بهانه ست ورنه ما
از خدمتت بذورۀ کیوان رسیده ایم
با لطف خود بگوی که ما را بحل کند
در دیده گر زخیل تو گردی کشیده ایم
ما را مران چو فتنه که آخر چو عافیت
ما نیز در رکاب تو لختی دویده ایم
بیرون ز آه سینه و از آتش جگر
بسیار سرد و گرم زمانه چشیده ایم
شاید که جان و دل بفدا در میان نهیم
کآخر ترا بکام دل خود بدیده ایم
صاحبقرآنی تو فلک را مبرهن است
سلطان نشانی تو در آفاق روشن است
تا دولت است، دولت تو مستدام باد
چنانکه کام تست ، جهانت بکام باد
ور آفتاب جز بهوای تو دلم زند
این ترک نیم روز چو زنگیّ شام باد
خصم نهانت از همه انقای مغربست
پایش چو مرغ زیرک در قید دام باد
تا هست خیط ابیض و آسود نظام دهر
اسباب سروریّ ترا انتظام باد
هر یمن و هر سعادت کز حضرت تو زاد
جمله نثار مقدم خواجه نظام باد
چون منزل درشت بآسان بدل شدست
برخاطر تو یاد ز : انّ الکرام ، باد
هرچند معانست رهی را زحضرتت
بر درگه تو سال و مه این ازدحام باد
بی آفتاب دولت تو اصفهان مباد
روزی که سایۀ تو نباشد جهان مباد
واندوه را بنزد دل ما درنگ بود
وان شد که گفتی از در و دیوار روزگار
خورشید تیغ آخته با ما بجنگ بود
وان عهد شد که چون گل رعنا بخون دل
رخسار زرد ما ز درون لعل رنگ بود
آخر بسان نای بشادی دمی بزد
آندل که در کشاکش و ناش چو چنگ بود
واخر چو گل دهان بشکر خنده بازکرد
آنرا که همچو غنچه دل از غصّه تنگ بود
چون سروپای کوب شد از لهو آن کسی
کز عیش چون چنارش بادی بچنگ بود
برخاستش چو لاله دل از خرّمی ز جای
آن کش چو لاله دست ز غم زیر سنگ بود
خورشید فضل باز ز برج شرف بتافت
جمشید شرع خاتم اقبال باز یافت
عالم دگر صفت شد و احوال دیگرست
سلطان دین و شاه شریعت مظفّرست
ماییم این رسیده ز گردون بکام دل؟
حقّا گرم ز خویشتن این حال باورست
دوران عدل خواجه و خورشید تیغ زن
این شوخ چشم بین که چگونه دلاورست
نی نی که اهتمام فتراک خواجه شد
زان چون سلاحیانش آهخته خنجرست
منّت خدایرا که شهنشاه شرع را
اسباب کامرانی و دولت میسّرست
از روی دشمنان و لب دوستان او
خاک جناب او همه پر لعل و پر زرست
بر تخت زر نشسته نگین وار و از جهان
خصم خمیده پشتش چون حلقه بر درست
صد لشکر از عدو و ازو صرف همّتی
یک شهر پر گناه و ازو عطف رحمتی
اقبال باز روی درین بارگاه کرد
برخود به بندگیش جهانرا گواه کرد
دور زمانه را بدو منزل ز پس گذاشت
عزم سبک عنانش چون عزم راه کرد
آن کو برفته بود ز دست سپاه پار
امسال جای خویش ز دست سیاه کرد
فتنه چو کوچ سوی عدم کرد از وجود
اوّل ز چار بالش او خوابگاه کرد
منصوبه یی شگفت عدو باز چیده بود
لیک از مرمّدی همه لعب تباه کرد
دست سیاه، چیره بد و رخ بدو نهاد
واوشد زخانه بیرون یعنی که شاه کرد
حالی چو دولتش ید بیضا نمود باز
شهمات گشته بود چو ناگه نگاه کرد
بد دوزخی و گشت بهشتی ز ناگهان
از یمن مقدم فرح انگیزش اصفحان
ای همّت تو بر سر گردون نهاده پای
وی صورت تو در دل معنی گرفته جای
ای باد انتقام تو چون شام نورکش
وی رای روشن تو چو صبح آفتاب رای
شاگردی عبارت و خطّ تو کرده اند
هم صبح آینه گر و هم شام مشکساری
بسته میان بنده و پای حسود تست
تا در زمانه کلک تو آمده گره گشای
کی ره سوی دریچۀ صبح آورد به شب؟
خورشید اگر نه رآی تو باشدش رهنمای
هم رشحه یی زلطف تو باشد چو بنگری
این چشمۀ حیات که گشتست جانفرای
شکرانه را تو نیز کنون با جهانیان
آن رکن که با تو کرد زلطف و کرم خدای
فضل خدای بر تو چه باشد فزون ازین؟
کت رفتن آنچنان بود وآمدن چنین
رایت بهر مهم که اشارت بدان کند
رور سپهر از بن دندان چنان کند
گردد چراغ خور بدم صبح کشته زود
گر برخلاف تو نظری در جهان کند
از دشمنیّ و دوستیت گیرد اعتبار
ادبار و بخت چو کسی امتحان کند
زودش سزای خویش نهند اندر آستین
هر ناسزا که قصد بدین آستان کند
از باری سر کنند سبکبار گردنش
هر سر سبک که بر تو همی سرگران کند
دیدیم چند بار و نیامد همی نکو
فرجام آنکه قصد بدین خاندان کند
چون آسمانیست همه کار تو ، عدو
چکند؟ مگر که رخنه یی در آسمان کند
کردارهای خصم تو اندر قفای اوست
تا در کنار او نهد آنچ آن سزای اوست
یوسف ز حبس آمد و یعقوب از سفر
گشتند شادمانه بدیدار یکدگر
آفاق شرع رونق و زیبی دگر گرفت
تا برزد آفتاب لقایش ز کوه سر
اندر ترقّی است چو نام پدر از آن
شد کوه سرفراز بطفلیش پی سپر
بر تیغ کوه جای اگر کرد طرفه نیست
آری عجب نباشد گوهر بتیغ بر
تا بنده وار جای وی از سفت خود کند
بر بسته بود کوه خود از ابتدا کمر
بحرست مولد وی و کانست منشأش
هرگز که دید گوهر از این نامدارتر
هر گوهری که زاید ازین پس ز صلب کوه
رخساره لعل دارد از شرم این گهر
در مهد همچو عیسی معجره نمای شد
در طور همچو موسی رتبت فزای شد
خود باش تا چگونه شود کار و بار او
معراج بود باری مبدای کار او
رکنیّ خالص آمد پاکیزه از عیوب
بر سنگ کوه چون که فلک زد عیار او
گردنکش است و ثابت و سر سبز کوه از آنک
روزی دو بود خواجۀ ما در کنار او
پر کرده بود دامن کوه از زر و گوهر
صرّاف آفتاب زبهر نثار او
زان با تجلّی رخ او کوه پای داشت
کآموختست رسم ثبات از وقار او
میخواست تا که حصر معالی کند عدوش
و انرا ندید هیچ ره الّا حصار او
گر پای او بسنگ درآمد کنون فلک
درپایش اوفتاد پی اعتذار او
گرچه ز فرقتش بچکیدست خون زسنگ
مقصود عالمی بد کآمد برون ز سنگ
ما خدمت تورا که بجانش خریده ام
بهر سعادت دو جهانی گزیده ایم
بر تو برای خدمت منّت نمی نهیم
ما خود برای خدمت تو آفریده ایم
انصاف درگه تو بهانه ست ورنه ما
از خدمتت بذورۀ کیوان رسیده ایم
با لطف خود بگوی که ما را بحل کند
در دیده گر زخیل تو گردی کشیده ایم
ما را مران چو فتنه که آخر چو عافیت
ما نیز در رکاب تو لختی دویده ایم
بیرون ز آه سینه و از آتش جگر
بسیار سرد و گرم زمانه چشیده ایم
شاید که جان و دل بفدا در میان نهیم
کآخر ترا بکام دل خود بدیده ایم
صاحبقرآنی تو فلک را مبرهن است
سلطان نشانی تو در آفاق روشن است
تا دولت است، دولت تو مستدام باد
چنانکه کام تست ، جهانت بکام باد
ور آفتاب جز بهوای تو دلم زند
این ترک نیم روز چو زنگیّ شام باد
خصم نهانت از همه انقای مغربست
پایش چو مرغ زیرک در قید دام باد
تا هست خیط ابیض و آسود نظام دهر
اسباب سروریّ ترا انتظام باد
هر یمن و هر سعادت کز حضرت تو زاد
جمله نثار مقدم خواجه نظام باد
چون منزل درشت بآسان بدل شدست
برخاطر تو یاد ز : انّ الکرام ، باد
هرچند معانست رهی را زحضرتت
بر درگه تو سال و مه این ازدحام باد
بی آفتاب دولت تو اصفهان مباد
روزی که سایۀ تو نباشد جهان مباد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۱۴
شاها اساس ملک به تو استوار باد
عمر تو همچو دور فلک پایدار باد
هر آرزو که در دل اندیشه بگذرد
همچون عروس ملک تورا در کنار باد
هر گل که راحتی به دل آرد نسیم او
درچشم دشمن تو ز نکبت چو خار باد
گر در ممالک تو پریشانیی بود
در زلف لعبتان خطا وتتار باد
در عهد تو بنفشه حزین است بیش نه
درویش اگر ز جود تو باشد چنار باد
صیت تو تا بسیط زمین زیر پی کند
برابلق زمانه به سرعت سوار باد
نازلترین منازل قدر تو تخت شد
عالی ترین مناصب خصم تو دار باد
وانکس که جز به یاد تو سازد نشاط می
جانش همیشه خسته تیر خمار باد
آن اژدها که در دم او گم شود جحیم
پیش زبان تیغ تو در زینهار باد
بحری کزو مجرّه خلیج است فی المثل
در باغ دولت تو یکی جویبار باد
بازی که بر سر علمت دارد آشیان
همواره کرکسان سپهرش شکار باد
بر مرکز مراد تو کان قطب دولت است
تا حشر دایرات فلک را مدار باد
وز نعل مرکب تو که خورشید نصرت است
در گوش آسمان به شرف گوشوار باد
گردون تیز حمله که تندی ازو برند
در پیش قهر تو چو زمین بردبار باد
وقتی که جنبش سپه فتنه ای بود
حفظ تو پیش دولت و ملت حصار باد
جایی که جلوه گاه عروس ظفر بود
بر فرض خصم گوهر تیغت نثار باد
در مغز فتنه خنجر چون گندنات را
تا نخ صور خاصیت کو کنار باد
دارالممالکت که مقر سعادت است
از خرمی همیشه چو دارالقرار باد
از دفتر اسامی و القاب بندگانت
اول ورق سپهر و دوم روزگار باد
تا هفت چرخ بر سر این چار عنصر است
حفظت همیشه بر سر این هفت و چار باد
عمر تو همچو دور فلک پایدار باد
هر آرزو که در دل اندیشه بگذرد
همچون عروس ملک تورا در کنار باد
هر گل که راحتی به دل آرد نسیم او
درچشم دشمن تو ز نکبت چو خار باد
گر در ممالک تو پریشانیی بود
در زلف لعبتان خطا وتتار باد
در عهد تو بنفشه حزین است بیش نه
درویش اگر ز جود تو باشد چنار باد
صیت تو تا بسیط زمین زیر پی کند
برابلق زمانه به سرعت سوار باد
نازلترین منازل قدر تو تخت شد
عالی ترین مناصب خصم تو دار باد
وانکس که جز به یاد تو سازد نشاط می
جانش همیشه خسته تیر خمار باد
آن اژدها که در دم او گم شود جحیم
پیش زبان تیغ تو در زینهار باد
بحری کزو مجرّه خلیج است فی المثل
در باغ دولت تو یکی جویبار باد
بازی که بر سر علمت دارد آشیان
همواره کرکسان سپهرش شکار باد
بر مرکز مراد تو کان قطب دولت است
تا حشر دایرات فلک را مدار باد
وز نعل مرکب تو که خورشید نصرت است
در گوش آسمان به شرف گوشوار باد
گردون تیز حمله که تندی ازو برند
در پیش قهر تو چو زمین بردبار باد
وقتی که جنبش سپه فتنه ای بود
حفظ تو پیش دولت و ملت حصار باد
جایی که جلوه گاه عروس ظفر بود
بر فرض خصم گوهر تیغت نثار باد
در مغز فتنه خنجر چون گندنات را
تا نخ صور خاصیت کو کنار باد
دارالممالکت که مقر سعادت است
از خرمی همیشه چو دارالقرار باد
از دفتر اسامی و القاب بندگانت
اول ورق سپهر و دوم روزگار باد
تا هفت چرخ بر سر این چار عنصر است
حفظت همیشه بر سر این هفت و چار باد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۲۴
چون کوکبه عید به آفاق درآمد
در باغ سعادت گل دولت به برآمد
آن وعده که تقدیر همی داد وفا شد
وان کار که ایام همی خواست برآمد
آسود جهان از تف خورشید حوادث
چون در کنف عدل شه دادگر آمد
اقبال غلامانه میان بست به خدمت
در بارگه خسرو جمشید فر آمد
فرمان ده شاهان جهان اعظم اتابک
کز صدمت رمحش فلک از پای در آمد
شاهنشه ابوبکر محمد که جهان را
از حضرت او مژده عدل عمر آمد
آن شاه جهان گیر جوانبخت که گردون
در موکب او همچو زمین پی سپر آمد
نام ولقب و کنیت عالیش خرد را
درکام به شیرینی شهد و شکر آمد
بنهاد به پیشش کله کبر و کمر بست
هر شه که سزاوار کلاه و کمر آمد
در طلعت او نور الهی به عیان دید
آنکس که ز انوار خرد بهره ور آمد
ای دوخته عالم را قدر تو قبایی
کورا نهمین طاق فلک آستر آمد
زان سینه تهی کرد کمانت که عدو را
هر تیر که انداخت همه بر جگر امد
شمشیر تو در ظلمت شبهای حوادث
چون پرتو خورشید و طلوع سحر آمد
اقبال تو زیر و زبر چرخ بپیمود
در چشم جلال تو همه مختصر آمد
جود تو تر و خشک جهان جمله بهم کرد
بر مایده همت تو ماحضر آمد
توقیع همایون تو بر صفحه منشور
خطیست که بر گرد عذرا ظفر آمد
سر بر خط حکم تونهد هر که یکی دم
در دایره حکم قضا و قدر آمد
بر درگه تقدیر فلک چرخ زنان است
زان روز که پروانه ملکت به در آمد
از بهر تماشای تو بر داشت زمانه
چندانکه ز آفاق مرا در نظر آمد
در عرصه میدان تو افزود سعادت
آن خطه که جولانگه شمس و قمر آمد
خصمت که پرستنده سُمّ خر عیسی است
اندر نظر عقل چو دنبال خر آمد
بر بوک ومگر عمر بسر برد حسودت
ور حادثه بر جانش مفاجا حشر آمد
این مایه ندانست که بر هیچ نپاید
هر کار که در معرض بوک و مگر آمد
شاها منم آنکس که ز مدح تو زبانم
چون صفحه تیغ تو سراسر گهر آمد
تو شاه هنر پرور و من بنده هنرمند
این هردو بیکباره چرا بی اثر آمد
دوران فلک سخره فرمان تو بادا
کز عدل تو دوران حوادث به سر آمد
بگذار چنین عید هزاران که جهانرا
هر لحظه ز اقبال تو عیدی دگر آمد
در باغ سعادت گل دولت به برآمد
آن وعده که تقدیر همی داد وفا شد
وان کار که ایام همی خواست برآمد
آسود جهان از تف خورشید حوادث
چون در کنف عدل شه دادگر آمد
اقبال غلامانه میان بست به خدمت
در بارگه خسرو جمشید فر آمد
فرمان ده شاهان جهان اعظم اتابک
کز صدمت رمحش فلک از پای در آمد
شاهنشه ابوبکر محمد که جهان را
از حضرت او مژده عدل عمر آمد
آن شاه جهان گیر جوانبخت که گردون
در موکب او همچو زمین پی سپر آمد
نام ولقب و کنیت عالیش خرد را
درکام به شیرینی شهد و شکر آمد
بنهاد به پیشش کله کبر و کمر بست
هر شه که سزاوار کلاه و کمر آمد
در طلعت او نور الهی به عیان دید
آنکس که ز انوار خرد بهره ور آمد
ای دوخته عالم را قدر تو قبایی
کورا نهمین طاق فلک آستر آمد
زان سینه تهی کرد کمانت که عدو را
هر تیر که انداخت همه بر جگر امد
شمشیر تو در ظلمت شبهای حوادث
چون پرتو خورشید و طلوع سحر آمد
اقبال تو زیر و زبر چرخ بپیمود
در چشم جلال تو همه مختصر آمد
جود تو تر و خشک جهان جمله بهم کرد
بر مایده همت تو ماحضر آمد
توقیع همایون تو بر صفحه منشور
خطیست که بر گرد عذرا ظفر آمد
سر بر خط حکم تونهد هر که یکی دم
در دایره حکم قضا و قدر آمد
بر درگه تقدیر فلک چرخ زنان است
زان روز که پروانه ملکت به در آمد
از بهر تماشای تو بر داشت زمانه
چندانکه ز آفاق مرا در نظر آمد
در عرصه میدان تو افزود سعادت
آن خطه که جولانگه شمس و قمر آمد
خصمت که پرستنده سُمّ خر عیسی است
اندر نظر عقل چو دنبال خر آمد
بر بوک ومگر عمر بسر برد حسودت
ور حادثه بر جانش مفاجا حشر آمد
این مایه ندانست که بر هیچ نپاید
هر کار که در معرض بوک و مگر آمد
شاها منم آنکس که ز مدح تو زبانم
چون صفحه تیغ تو سراسر گهر آمد
تو شاه هنر پرور و من بنده هنرمند
این هردو بیکباره چرا بی اثر آمد
دوران فلک سخره فرمان تو بادا
کز عدل تو دوران حوادث به سر آمد
بگذار چنین عید هزاران که جهانرا
هر لحظه ز اقبال تو عیدی دگر آمد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۲۹
نوبت ملکت شها بر هفت گردون می زنند
ملک عالم را به تو فال فریدون می زنند
در ازل دایم زدند و تا ابد خواهند زد
تا نپنداری شها کین نوبت اکنون می زنند
نوبت اول بهنگامی که در طشت افق
تیره شب را جامه پنداری به صابون می زنند
نی غلط گفتم سحرگاهی که نقاشان صبح
نقش تار پرنیان گویی بر اکسون می زنند
وان دوم نوبت نماز شام هنگام غروب
کز شفق گویی هوا را جامه در خون می زنند
وان سوم نوبت بگاه آنک بالای زمین
سایه بان نیلگون بر در مکنون می زنند
نام جویان از شکوه رتبتی کان در شه ست
طبل باز هیبت از بیم شبیخون می زنند
تا زشوق دولتت دانادلان روزگار
طعنه در هر نوبتی صد نوبت افزون می زنند
شد همایون عهد تو عهدی که شاهان جهان
لاف داد و دین از ین عهد همایون می زنند
ربع مسکون از چه معمور آمد؟از جرم زمین
زانک لشکرگاه تو بر ربع مسکون می زنند
کوه و هامون فخر دارد بر فلک تا در جهان
بارگاه عالیت بر کوه و هامون می زنند
هست اتابک اعظمی در مملکت میراث تو
صورتش زیبد که بر طغرای میمون می زنند
می بیادت با کرامت کرده مدغم می خورند
زر به نامت با سعادت گشته مقرون می زنند
مسند رایت ز شاخ سدره بر تر می نهند
خرگه قدرت زطاق چرخ بیرون می زنند
تا خبر در ملت از قول پیمبر می دهند
تا مثل در حکمت از کتب فلاطون می زنند
رسم این نوبت به رونق در جهان پاینده باد
تا بدرگاه تو بر پیوسته موزون می زنند
ملک عالم را به تو فال فریدون می زنند
در ازل دایم زدند و تا ابد خواهند زد
تا نپنداری شها کین نوبت اکنون می زنند
نوبت اول بهنگامی که در طشت افق
تیره شب را جامه پنداری به صابون می زنند
نی غلط گفتم سحرگاهی که نقاشان صبح
نقش تار پرنیان گویی بر اکسون می زنند
وان دوم نوبت نماز شام هنگام غروب
کز شفق گویی هوا را جامه در خون می زنند
وان سوم نوبت بگاه آنک بالای زمین
سایه بان نیلگون بر در مکنون می زنند
نام جویان از شکوه رتبتی کان در شه ست
طبل باز هیبت از بیم شبیخون می زنند
تا زشوق دولتت دانادلان روزگار
طعنه در هر نوبتی صد نوبت افزون می زنند
شد همایون عهد تو عهدی که شاهان جهان
لاف داد و دین از ین عهد همایون می زنند
ربع مسکون از چه معمور آمد؟از جرم زمین
زانک لشکرگاه تو بر ربع مسکون می زنند
کوه و هامون فخر دارد بر فلک تا در جهان
بارگاه عالیت بر کوه و هامون می زنند
هست اتابک اعظمی در مملکت میراث تو
صورتش زیبد که بر طغرای میمون می زنند
می بیادت با کرامت کرده مدغم می خورند
زر به نامت با سعادت گشته مقرون می زنند
مسند رایت ز شاخ سدره بر تر می نهند
خرگه قدرت زطاق چرخ بیرون می زنند
تا خبر در ملت از قول پیمبر می دهند
تا مثل در حکمت از کتب فلاطون می زنند
رسم این نوبت به رونق در جهان پاینده باد
تا بدرگاه تو بر پیوسته موزون می زنند
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۳۷
چون بر زمین طلیعۀ شب گشت آشکار
آفاق ساخت کسوت عباسیان شعار
پیدا شد از کرانۀ میدان آسمان
شکل هلال چون سر چوگان شهریار
دیدم ز زر پخته برین لوح لاجورد
نونی که گفتیی به قلم کرده شد نگار
روی فلک چو لجّه دریا و ماه نو
مانند کشتیی که ز دریا کند کنار
یا بر مثال ماهی یونس میان آب
آهنگ در کشیدن او کرده از کنار
یا همچو یونس آمده بیرون ز بطن حوت
افتاده بر کنارۀ دریا نحیف و زار
در معرض خلاف جهانی ز مرد و زن
قومیش در نظاره و خلقی در انتظار
من با خرد به حجره خلوت شتافتم
گفتم که ای نتیجه الطاف کردگار
باز این چه نقش بوالعجب و نادرست شکل
کز کارگاه غیب همی گردد آشکار؟
آن شاهد از کجاست که این چرخ شوخ چشم
از گوش او برون کند این نغز گوشوار
گردون ز بازوی که بدزدید این طراز
گیتی ز ساعد که ربوده ست این سوار؟
گر جرم کوکبست چرا شد چنین دو تاه
ور پیکر مه است چرا شد چنین نزار
گفت آنچه بر شمردی از ین هیچ نیست
دانی که چیست ؟ با تو بگویم به اختصار
نعل سمند شاه جهان است کاسمان
هر ماه بر سرش نهد از بهر افتخار
گفتم که از مدائح ذات مبارکش
رمزی بگوی تا بودم از تو یادگار
بر عادت کریمان بر دامنم نهاد
درجی چنین که بینی پر درّ شاهوار
تا من ز بر تهنیت عید بی دریغ
بر آستان خسرو عادل کنم نثار
شاه جهان اتابک اعظم که درگهش
اسلام را ز حادثه خصنی است استوار
بوبکر بن محمد بن الدگز که هست
چون آفتاب قاهر و چون چرخ کامگار
آن بحر مکرمت که ز امداد فیض او
دایم غریق نعمت و امن است روزگار
وان قطب معدلت که سپهر و ستاره را
هموراه گرد مرکز حکمش بود مدار
چون مشتبه شود جهت کعبۀ نجات
جز صوب درگهش نکند عقل اختیار
آنرا که فر تربیت او عزیز کرد
اجرام آسمان نتوانند کرد خوار
وانرا که از حدیقۀ لطفش گلی شکفت
دوران روزگار نیارد نهاد خار
ای خسروی که رای تو از روی ملک و دین
هر دم به آستین کرم بسترد غبار
آنکس که یکدم از می عصیانت مست شد
تا نفخ صور نشکندش سورت خار
بفشار پای حزم که پیش از تو کس نشد
بر ابلق زمانه بدین چابکی سوار
گیتی به نزد جور تو خاکی است بی محل
خورشید پیش رای تو نقدی است کم عیار
بگشای دست حکم که کس را نیوفتاد
در مرغزار ملک بدین فر بهی شکار
پیش از طلوع کوکب عدل تو آسمان
هرگز یمین منطقه نشناخت از یسار
در سلک دهر بود شبه همبر گهر
در باغ چرخ بود کدو همسر چنار
زان لحظه باز کار جهان انتظام یافت
کاندر پناه جاه تو آمد به زینهار
تا روزگار خطبه اقبال تو نخواند
ممکن نبود عالم شوریده را قرار
در حسب حال خود سخنی چند داشتم
لیکن برین یکی کلمه کردم اختصار
کای افتاب عدل ز من نور وامگیر
وی سایه خدای زمن سایه بر مدار
تا از برای نظم مصالح در این جهان
کس را درون پردۀ تقدیر نیست بار
دوران دولت تو که نظم جهان از اوست
بادا چو نظم من ابدالدهر پایدار
ملک تو همچو نعمت فردوس بی زوال
عمر تو همچو مّدت افلاک بی شمار
آفاق ساخت کسوت عباسیان شعار
پیدا شد از کرانۀ میدان آسمان
شکل هلال چون سر چوگان شهریار
دیدم ز زر پخته برین لوح لاجورد
نونی که گفتیی به قلم کرده شد نگار
روی فلک چو لجّه دریا و ماه نو
مانند کشتیی که ز دریا کند کنار
یا بر مثال ماهی یونس میان آب
آهنگ در کشیدن او کرده از کنار
یا همچو یونس آمده بیرون ز بطن حوت
افتاده بر کنارۀ دریا نحیف و زار
در معرض خلاف جهانی ز مرد و زن
قومیش در نظاره و خلقی در انتظار
من با خرد به حجره خلوت شتافتم
گفتم که ای نتیجه الطاف کردگار
باز این چه نقش بوالعجب و نادرست شکل
کز کارگاه غیب همی گردد آشکار؟
آن شاهد از کجاست که این چرخ شوخ چشم
از گوش او برون کند این نغز گوشوار
گردون ز بازوی که بدزدید این طراز
گیتی ز ساعد که ربوده ست این سوار؟
گر جرم کوکبست چرا شد چنین دو تاه
ور پیکر مه است چرا شد چنین نزار
گفت آنچه بر شمردی از ین هیچ نیست
دانی که چیست ؟ با تو بگویم به اختصار
نعل سمند شاه جهان است کاسمان
هر ماه بر سرش نهد از بهر افتخار
گفتم که از مدائح ذات مبارکش
رمزی بگوی تا بودم از تو یادگار
بر عادت کریمان بر دامنم نهاد
درجی چنین که بینی پر درّ شاهوار
تا من ز بر تهنیت عید بی دریغ
بر آستان خسرو عادل کنم نثار
شاه جهان اتابک اعظم که درگهش
اسلام را ز حادثه خصنی است استوار
بوبکر بن محمد بن الدگز که هست
چون آفتاب قاهر و چون چرخ کامگار
آن بحر مکرمت که ز امداد فیض او
دایم غریق نعمت و امن است روزگار
وان قطب معدلت که سپهر و ستاره را
هموراه گرد مرکز حکمش بود مدار
چون مشتبه شود جهت کعبۀ نجات
جز صوب درگهش نکند عقل اختیار
آنرا که فر تربیت او عزیز کرد
اجرام آسمان نتوانند کرد خوار
وانرا که از حدیقۀ لطفش گلی شکفت
دوران روزگار نیارد نهاد خار
ای خسروی که رای تو از روی ملک و دین
هر دم به آستین کرم بسترد غبار
آنکس که یکدم از می عصیانت مست شد
تا نفخ صور نشکندش سورت خار
بفشار پای حزم که پیش از تو کس نشد
بر ابلق زمانه بدین چابکی سوار
گیتی به نزد جور تو خاکی است بی محل
خورشید پیش رای تو نقدی است کم عیار
بگشای دست حکم که کس را نیوفتاد
در مرغزار ملک بدین فر بهی شکار
پیش از طلوع کوکب عدل تو آسمان
هرگز یمین منطقه نشناخت از یسار
در سلک دهر بود شبه همبر گهر
در باغ چرخ بود کدو همسر چنار
زان لحظه باز کار جهان انتظام یافت
کاندر پناه جاه تو آمد به زینهار
تا روزگار خطبه اقبال تو نخواند
ممکن نبود عالم شوریده را قرار
در حسب حال خود سخنی چند داشتم
لیکن برین یکی کلمه کردم اختصار
کای افتاب عدل ز من نور وامگیر
وی سایه خدای زمن سایه بر مدار
تا از برای نظم مصالح در این جهان
کس را درون پردۀ تقدیر نیست بار
دوران دولت تو که نظم جهان از اوست
بادا چو نظم من ابدالدهر پایدار
ملک تو همچو نعمت فردوس بی زوال
عمر تو همچو مّدت افلاک بی شمار
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۴۱
گهی که بار دهد شاه بر سریر سرور
که باد تا به قیامت به عهد او معمور
سپهر مجمره گردان بود به پایه تخت
شمال مروحه بر دارد از برای بخور
مشام چرخ معطر شود ز نکهت عود
بخور عطر معطر کند دماغ طیور
ز فیض پرتو تاج مرصع خسرو
بر آسمان چهارم رسد ز شعشعه نور
ستاره بر سر مجمر فتد به جای سپند
به دفع دیده خورشید هرزه گرد و غیور
برون کنند در آن بزم حوریان بهشت
سر از برای دعا از دریچه های قصور
به پیش بارگه کبریا ی شاه جهان
چو صف کشند به خدمت عساکر منصور
بلرزد از نفس چاوشان در گاه باد
چهار حد وجود از صدای نفخه صور
چنانک دور نباشد که او صوامع خاک
مجاوران عدم سر نهند سوی نشور
در آن زمانه بقا سر در آورد به فنا
در آن میانه فلک معترف شود به قصور
بود به روم ز غم رعشه بر دل قیصر
فتد زخوف به چین لرزه بر تن فغفور
ز ترس بفسرد اندر عروق حادثه خون
ز غم بپژمرد اندر دماغ فتنه غرور
خدایگانا گر ز انک پیش از ین یک چند
قضا به قدرت کردار خویش شد مغرور
فتور و فتنه و تشویش متفق بودند
کنون به عهد تو از یکدگر شدند نفور
به دام زلف بتان پای بسته شد تشویش
به سوی چشم خوش دلبران گریخت فتور
کنون که کار خراب زمانه گشت آباد
کنون که روی زمین شد به عدل تو معمور
بقای تخت تو بادا که بخت اهل هنر
به سعی تربیت توست در جهان مشهور
که باد تا به قیامت به عهد او معمور
سپهر مجمره گردان بود به پایه تخت
شمال مروحه بر دارد از برای بخور
مشام چرخ معطر شود ز نکهت عود
بخور عطر معطر کند دماغ طیور
ز فیض پرتو تاج مرصع خسرو
بر آسمان چهارم رسد ز شعشعه نور
ستاره بر سر مجمر فتد به جای سپند
به دفع دیده خورشید هرزه گرد و غیور
برون کنند در آن بزم حوریان بهشت
سر از برای دعا از دریچه های قصور
به پیش بارگه کبریا ی شاه جهان
چو صف کشند به خدمت عساکر منصور
بلرزد از نفس چاوشان در گاه باد
چهار حد وجود از صدای نفخه صور
چنانک دور نباشد که او صوامع خاک
مجاوران عدم سر نهند سوی نشور
در آن زمانه بقا سر در آورد به فنا
در آن میانه فلک معترف شود به قصور
بود به روم ز غم رعشه بر دل قیصر
فتد زخوف به چین لرزه بر تن فغفور
ز ترس بفسرد اندر عروق حادثه خون
ز غم بپژمرد اندر دماغ فتنه غرور
خدایگانا گر ز انک پیش از ین یک چند
قضا به قدرت کردار خویش شد مغرور
فتور و فتنه و تشویش متفق بودند
کنون به عهد تو از یکدگر شدند نفور
به دام زلف بتان پای بسته شد تشویش
به سوی چشم خوش دلبران گریخت فتور
کنون که کار خراب زمانه گشت آباد
کنون که روی زمین شد به عدل تو معمور
بقای تخت تو بادا که بخت اهل هنر
به سعی تربیت توست در جهان مشهور
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۵۲
سپهر و مهر چو حجاج کعبه اسلام
به عزم کعبه اسلام بسته اند احرام
یکی ستانه همی بوسدش به رسم حجر
یکی به چهره همی سایدش به شرط مقام
ز یک طرف گلوی گاو می برد ناهید
ز یکجهت بره قربان همی کند بهرام
به امن و عافیت آراسته چون صحن حرم
حریم حضرت عالی شهریار انام
خدایگان ملوک جهان مظفر دین
که نصرت و ظفر او را ملازمند مدام
جهانگشای قزل ارسلان که بر سر خصم
به زخم تیر فروبست شاهراه مسام
ضمیر او که نمودار لوح محفوظ است
به دود عجز بیندود چهره اقلام
نخست خلعت نور از خیال رایت تو
رسد به چشم جنین در مشیمه ارحام
شها جواهر اکلیل و عقد پروین را
برای زیور ملک تو داده اند نظام
هنوز تا سر زانوست کبریای تو را
ملمعی که فلک دوخت از ضیاء و ظلام
به حق رسیده تو را نوبت جهانداری
از آن شده ست مطیعت دل خواص و عوام
زمانه ناقه صالح نکشته بود که چرخ
به دست چون تو کسی خواستش سپرد زمام
منزه است مثال تو در صلاح جهان
ز اعتراض عقول و تصرف اوهام
نگاشت عزم تو بر صورت فلک جنبش
سرشت حلم تو در طینت زمین آرام
نفیر کوس تو بدخواه ملک را به سماع
چنان بود که جعل را نسیم گل به مشام
در آن هوس که شود رازدار خاتم تو
به دست حکم تو چون موم نرم گشت رخام
امل به قهقه خندد چو شیشه از شادی
چو تو به مجلس عشرت به دست گیری جام
تویی که تا کف پای تو بوسه داد رکاب
دگر سپهر حرون سر نمی کشد ز لگام
بپخت دشمن تردامنت بسی سودا
ولیک عاقبتش خشک شد به تن بر ،خام
تو رستمی به گه حمله پیر زال جهان
چگونه پیش تو دستان زند ز مردی سام؟
در آن دیار که عنف تو آتشی افروخت
لطیف تر ز هوا چیست آردش به قوام
در آن مقام که لطف تو باز دانه فکند
مسلم است که سیمرغ را کشد در دام
دهان فتنه از آن تلخ شد که رمح تو را
چو نیشکر شده شیرینی ظفر در کام
میان مرکز عالم علم بزن تا ظلم
درون دایره کاینات نهند گام
جهان ز عدل تو یکرویه راست شد به چه وجه
نهد اساس دو رویی سپهر بی فرجام؟
به موضعی که تو بر تخت ملک بنشینی
ستاره آنجا معزول گردد از احکام
مزاج سرعت عزم و ثبات حلم تو بود
که باد را حرکت داد و خاک را آرام
به دست تو چو شفق تیغ سرخ روی و هنوز
سپید کاری صبح و سیه گلیمی شام
سپیده دم چو جهان را نوید عید بداد
طلایه سحر از بام چرخ مینا فام
به گوش نامیه در می دمید باد صبا
گمان برم که ز عدل تو می گزارد پیام
که تر و خشک جهان در ضمان دولت ماست
به حق هر یک ازین پس نکو نمای قیام
همیشه تا زپراکندگی بنات النعش
بود چو روزی اهل هنر درین ایام
جهانیان را روزی مباد آن روزی
که چرخ جز تو کسی را برد به شاهی نام
گهی به تخت ظفربر،به فرخی بنشین
گهی به باغ طرب در به خرمی بخرام
به عزم کعبه اسلام بسته اند احرام
یکی ستانه همی بوسدش به رسم حجر
یکی به چهره همی سایدش به شرط مقام
ز یک طرف گلوی گاو می برد ناهید
ز یکجهت بره قربان همی کند بهرام
به امن و عافیت آراسته چون صحن حرم
حریم حضرت عالی شهریار انام
خدایگان ملوک جهان مظفر دین
که نصرت و ظفر او را ملازمند مدام
جهانگشای قزل ارسلان که بر سر خصم
به زخم تیر فروبست شاهراه مسام
ضمیر او که نمودار لوح محفوظ است
به دود عجز بیندود چهره اقلام
نخست خلعت نور از خیال رایت تو
رسد به چشم جنین در مشیمه ارحام
شها جواهر اکلیل و عقد پروین را
برای زیور ملک تو داده اند نظام
هنوز تا سر زانوست کبریای تو را
ملمعی که فلک دوخت از ضیاء و ظلام
به حق رسیده تو را نوبت جهانداری
از آن شده ست مطیعت دل خواص و عوام
زمانه ناقه صالح نکشته بود که چرخ
به دست چون تو کسی خواستش سپرد زمام
منزه است مثال تو در صلاح جهان
ز اعتراض عقول و تصرف اوهام
نگاشت عزم تو بر صورت فلک جنبش
سرشت حلم تو در طینت زمین آرام
نفیر کوس تو بدخواه ملک را به سماع
چنان بود که جعل را نسیم گل به مشام
در آن هوس که شود رازدار خاتم تو
به دست حکم تو چون موم نرم گشت رخام
امل به قهقه خندد چو شیشه از شادی
چو تو به مجلس عشرت به دست گیری جام
تویی که تا کف پای تو بوسه داد رکاب
دگر سپهر حرون سر نمی کشد ز لگام
بپخت دشمن تردامنت بسی سودا
ولیک عاقبتش خشک شد به تن بر ،خام
تو رستمی به گه حمله پیر زال جهان
چگونه پیش تو دستان زند ز مردی سام؟
در آن دیار که عنف تو آتشی افروخت
لطیف تر ز هوا چیست آردش به قوام
در آن مقام که لطف تو باز دانه فکند
مسلم است که سیمرغ را کشد در دام
دهان فتنه از آن تلخ شد که رمح تو را
چو نیشکر شده شیرینی ظفر در کام
میان مرکز عالم علم بزن تا ظلم
درون دایره کاینات نهند گام
جهان ز عدل تو یکرویه راست شد به چه وجه
نهد اساس دو رویی سپهر بی فرجام؟
به موضعی که تو بر تخت ملک بنشینی
ستاره آنجا معزول گردد از احکام
مزاج سرعت عزم و ثبات حلم تو بود
که باد را حرکت داد و خاک را آرام
به دست تو چو شفق تیغ سرخ روی و هنوز
سپید کاری صبح و سیه گلیمی شام
سپیده دم چو جهان را نوید عید بداد
طلایه سحر از بام چرخ مینا فام
به گوش نامیه در می دمید باد صبا
گمان برم که ز عدل تو می گزارد پیام
که تر و خشک جهان در ضمان دولت ماست
به حق هر یک ازین پس نکو نمای قیام
همیشه تا زپراکندگی بنات النعش
بود چو روزی اهل هنر درین ایام
جهانیان را روزی مباد آن روزی
که چرخ جز تو کسی را برد به شاهی نام
گهی به تخت ظفربر،به فرخی بنشین
گهی به باغ طرب در به خرمی بخرام
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۵۵
ای حکم تو چون قضای مبرم
در زیر نگین گرفته عالم
خورشید ملوک نصرة الدین
ای ذات تو نصرت مجسم
تاریخ اساس پادشاهیت
بر فطرت آسمان مقدم
مشاطه فتح جز به نامت
از هم نگشاد زلف پرچم
میدان تو بخت را معسکر
ایوان تو عدل را میخم
اقبال تو هم ز بدو فطرت
چون معجزه مسیح مریم
هرجا که زده به عنف زخمی
لطف تو بر او نهاده مرهم
عفو و سخطت مجاج زنبور
آمیخته با لعاب ارقم
تقدیر حروف کن فکان را
در حرف سنانت کرده مدغم
وز کشف عبارتت نمانده
بر لوح وجود هیچ مبهم
جوشیده ز شوق مجلس تو
خون دل جام در کف جم
از رشک سنان دیوبندت
دیوانه شده روان رستم
وز غیرت آستان عالیت
پوشیده فلک لباس ماتم
با گوهر پاکت از خجالت
در خاک نشسته آب زمزم
هر جا که رسید موکب تو
از چرخ شنید خیر مقدم
بر درگه تو امید را فال
ناآمده جز اصبت فالزم
ای گشته چهار فصل گیتی
از عدل تو چون بهار خرم
در عهد تو هیچ گوش نشنید
فریاد مگر ز زیر و از بم
عدلت نگذاشت راستی را
جز در خم زلف نیکوان خم
در مدت یک دو مه کمابیش
صد دشمن بیش کرده ای کم
در موسم فتح باب تیغت
از مرکز خاک بگذرد نم
بر روزن قبه جلالت
گردون طبقی بود مهندم
یگچند ز دیو مردمی خصم
پنداشت که یافت اسم اعظم
خود کوری دیو را سلیمان
باز امد و باز یافت خاتم
دشمن به تو کرده ملک تسلیم
وین کار تو را بود مسلم
تا پست نگردد از حوادث
بنیاد بقای نسل آدم
همواره بنای دولتت باد
چون قاعده سپهر محکم
در زیر نگین گرفته عالم
خورشید ملوک نصرة الدین
ای ذات تو نصرت مجسم
تاریخ اساس پادشاهیت
بر فطرت آسمان مقدم
مشاطه فتح جز به نامت
از هم نگشاد زلف پرچم
میدان تو بخت را معسکر
ایوان تو عدل را میخم
اقبال تو هم ز بدو فطرت
چون معجزه مسیح مریم
هرجا که زده به عنف زخمی
لطف تو بر او نهاده مرهم
عفو و سخطت مجاج زنبور
آمیخته با لعاب ارقم
تقدیر حروف کن فکان را
در حرف سنانت کرده مدغم
وز کشف عبارتت نمانده
بر لوح وجود هیچ مبهم
جوشیده ز شوق مجلس تو
خون دل جام در کف جم
از رشک سنان دیوبندت
دیوانه شده روان رستم
وز غیرت آستان عالیت
پوشیده فلک لباس ماتم
با گوهر پاکت از خجالت
در خاک نشسته آب زمزم
هر جا که رسید موکب تو
از چرخ شنید خیر مقدم
بر درگه تو امید را فال
ناآمده جز اصبت فالزم
ای گشته چهار فصل گیتی
از عدل تو چون بهار خرم
در عهد تو هیچ گوش نشنید
فریاد مگر ز زیر و از بم
عدلت نگذاشت راستی را
جز در خم زلف نیکوان خم
در مدت یک دو مه کمابیش
صد دشمن بیش کرده ای کم
در موسم فتح باب تیغت
از مرکز خاک بگذرد نم
بر روزن قبه جلالت
گردون طبقی بود مهندم
یگچند ز دیو مردمی خصم
پنداشت که یافت اسم اعظم
خود کوری دیو را سلیمان
باز امد و باز یافت خاتم
دشمن به تو کرده ملک تسلیم
وین کار تو را بود مسلم
تا پست نگردد از حوادث
بنیاد بقای نسل آدم
همواره بنای دولتت باد
چون قاعده سپهر محکم
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۵۹
گیتی ز فرّ دولت فرمانده جهان
ماند به عرصه حرم و روضه جنان
بر هر طرف که چشم نهی جلوه ظفر
و ز هر جهت که گوش کنی مژده امان
آرام یافت در حرم امن وحش و طیر
و آسوده گشت در کنف عدل انس و جان
گردون فرو گشاد کمند از میان تیغ
و ایام بر گرفت زه از گردن کمان
ملکی چنین مقرر و حکمی چنین مطاع
دیرست تا زمانه نداد از کسی نشان
منسوخ گشت قصه کاووس و کیقباد
و افسانه شد حکایت دارا و اردوان
بالید ازین نشاط تن تخت بر زمین
بگذشت ازین نوید سر تاج از آسمان
از غصه خون گرفت چو می ظلم را جگر
وز خنده بازماند چو گل عدل را دهان
شاید که بگذرد ز پی فرخی همای
زین پس به زیر سایه چتر خدایگان
سلطان شرق و غرب قزل ارسلان که نیست
با صدمت رکابش ایام را توان
آن شاه شیر حمله که شاهین همتش
دارد فراز کنگره سدره آشیان
وقت طرب چو دست سوی جام می برد
بر هم زند ذخیره بحر دفین دکان
هنگام کین چو نیزه برافرازد از کتف
مریخ را خطر بود از صدمت سنان
شاها تو یی که حمله بأس تو بر عدو
چون بر بخیل سایه سایل بود گران
بحریست قهر تو که در او هر که غرقه شد
هرگز نیفتد از پس آن نیز برکران
برخیز و از زمانه به یکبار نسل و حرث
گر دفع فتنه را نکند تیغ تو ضمان
هر چند کور گشت عدو دید کایزدت
بگزید و کرد بر همه آفاق کامران
یا حجتی چنین که ببندد زبان چرخ
تیغ تو را رسد که بر اعدا کشد زمان
بر باد داد هیبت تو خرمن قمر
و اتش زده شکوه تو در راه ترکشان
وقتی که گم شود ز سر سرکشان خود
روزی که بگسلد ز تن پر دلان روان
وان آب منجمد که سنان است نام او
از تَفِ حمله در رگ جان ها شود روان
تو در میان لشکر چون مور بی عدد
هر یک چو مور بسته به فرمان تو میان
در تازی از کرانه چو شیران جنگ جوی
کو پال بر زمین زنی و بانگ بر زمان
آن لحظه کس ندارد پای تو جز رکاب
وان روز کس نگیرد دست تو جز عنان
بد خواه ملک را ز نهیب تو آن نفس
خون در جگر بسوزد و مغز اندر استخوان
ای خسروی که تیغ فنا را قضای بد
بر دشمنان دولت تو کرد امتحان
گر گم شود پی زحل از چرخ باک نیست
بخت تو آگه ست چه حاجت به پاسبان
گیتی طمع نداشت که تو سر درآوری
تا سایه بر سرت فکند افسر کیان
این هم تواضع است که کردی و گرنه چرخ
داند که مشتری بننازد به طیلسان
دندانه اره را هنر است ار نه تیغ را
عیبی است سخت ظاهر و عاری است بس عیان
محتاج نیست طلعت زیبای تو به تاج
شمشیر صبح را نبود حاجت فسان
تا بسترد به دست صبا دایه بهار
گرد از جبین لاله و رخسار ارغوان
گلزار دولت تو که دارد نسیم خلد
آسوده باد تا ابد از آفت خزان
جد تو سر فراز و قبول تو دستگیر
ملک تو پایدار و بقای تو جاودان
ماند به عرصه حرم و روضه جنان
بر هر طرف که چشم نهی جلوه ظفر
و ز هر جهت که گوش کنی مژده امان
آرام یافت در حرم امن وحش و طیر
و آسوده گشت در کنف عدل انس و جان
گردون فرو گشاد کمند از میان تیغ
و ایام بر گرفت زه از گردن کمان
ملکی چنین مقرر و حکمی چنین مطاع
دیرست تا زمانه نداد از کسی نشان
منسوخ گشت قصه کاووس و کیقباد
و افسانه شد حکایت دارا و اردوان
بالید ازین نشاط تن تخت بر زمین
بگذشت ازین نوید سر تاج از آسمان
از غصه خون گرفت چو می ظلم را جگر
وز خنده بازماند چو گل عدل را دهان
شاید که بگذرد ز پی فرخی همای
زین پس به زیر سایه چتر خدایگان
سلطان شرق و غرب قزل ارسلان که نیست
با صدمت رکابش ایام را توان
آن شاه شیر حمله که شاهین همتش
دارد فراز کنگره سدره آشیان
وقت طرب چو دست سوی جام می برد
بر هم زند ذخیره بحر دفین دکان
هنگام کین چو نیزه برافرازد از کتف
مریخ را خطر بود از صدمت سنان
شاها تو یی که حمله بأس تو بر عدو
چون بر بخیل سایه سایل بود گران
بحریست قهر تو که در او هر که غرقه شد
هرگز نیفتد از پس آن نیز برکران
برخیز و از زمانه به یکبار نسل و حرث
گر دفع فتنه را نکند تیغ تو ضمان
هر چند کور گشت عدو دید کایزدت
بگزید و کرد بر همه آفاق کامران
یا حجتی چنین که ببندد زبان چرخ
تیغ تو را رسد که بر اعدا کشد زمان
بر باد داد هیبت تو خرمن قمر
و اتش زده شکوه تو در راه ترکشان
وقتی که گم شود ز سر سرکشان خود
روزی که بگسلد ز تن پر دلان روان
وان آب منجمد که سنان است نام او
از تَفِ حمله در رگ جان ها شود روان
تو در میان لشکر چون مور بی عدد
هر یک چو مور بسته به فرمان تو میان
در تازی از کرانه چو شیران جنگ جوی
کو پال بر زمین زنی و بانگ بر زمان
آن لحظه کس ندارد پای تو جز رکاب
وان روز کس نگیرد دست تو جز عنان
بد خواه ملک را ز نهیب تو آن نفس
خون در جگر بسوزد و مغز اندر استخوان
ای خسروی که تیغ فنا را قضای بد
بر دشمنان دولت تو کرد امتحان
گر گم شود پی زحل از چرخ باک نیست
بخت تو آگه ست چه حاجت به پاسبان
گیتی طمع نداشت که تو سر درآوری
تا سایه بر سرت فکند افسر کیان
این هم تواضع است که کردی و گرنه چرخ
داند که مشتری بننازد به طیلسان
دندانه اره را هنر است ار نه تیغ را
عیبی است سخت ظاهر و عاری است بس عیان
محتاج نیست طلعت زیبای تو به تاج
شمشیر صبح را نبود حاجت فسان
تا بسترد به دست صبا دایه بهار
گرد از جبین لاله و رخسار ارغوان
گلزار دولت تو که دارد نسیم خلد
آسوده باد تا ابد از آفت خزان
جد تو سر فراز و قبول تو دستگیر
ملک تو پایدار و بقای تو جاودان
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷۴
زهی چو عقل علم گشته در نکو کاری
مسلم است تو را نوبت جهانداری
کلاه گوشه حکم تو از طریق نفاذ
ربوده از سر گردون کلاه جباری
درآمده ز ازل زیر سقف همت تو
چهار عنصر عالم به چار دیواری
فتاده جرم زمین با همه ثبات قدم
به جنب حلم تو در تهمت سبکساری
کمینه قاعده تیغ تو جهانگیری
کهینه خاصیت دست تو گهر باری
تویی که تا ابد از رنگ و بوی دولت تو
چمن به رنگرزی شد صبا به عطاری
ز دست ساقی لطف تو یک پیاله بود
که نرگس افکند ازدست،جام هشیاری
ز صوت بلبل حکم تو یک نوا باشد
که گل به پای درآرد لباس زنگاری
فرو گرفت جهان را چنان مهابت تو
که هست دم زدن دشمنت به دشواری
زمانه را که زغفلت به خواب در شده بود
کشید حزم تو در دیده کُحل بیداری
جهان کلاه ز شادی برافکند گر تو
به هفت قبه افلاک سر فرود آری
تویی که حجت تیغ تو قاطع است بر آن
که تو به مملکت بحر و بر سزاواری
درین،مجال سخن نیست چرخ را هر چند
که عذر لنگ برون می برد به رهواری
جهانیان به تو امروز چشم آن دارند
که زیر دامن انصافشان نگهداری
اگر ستاره خلافی کند تو دفع کنی
وگر زمانه جفایی کند تو نگذاری
کسی که در حرم عدل و رحمت تو گریخت
دگر به دست سپهر حَرونش نسپاری
چو پادشاه جهانی چه باشد ار نظری
ز روی لطف بر احوال بنده بگماری؟
به روزگار تو با این همه عزیزی فضل
روا بود چو منی در مذلت و خواری؟!
درون پرده فکرت مرا عروسانند
که زُهرَه شان به تفاخر کند پرستاری
بکش مؤونت احوال من به استقلال
که زشت باشد اگر خواهی از فلک یاری
بضاعت سخن من از آن نفیس ترست
که جز تو را رسد اندر جهان خریداری
همیشه تا که جهان را عمارتی نبود
مگر به شرط نکوکاری و کم آزاری
بنای عمر تو معمور باد تا به ابد
که تو بنای جهان را به عدل معماری
تو را ذخیره فتحی که چون لطایف غیب
ورای عقد تصرف بود ز بسیاری
مسلم است تو را نوبت جهانداری
کلاه گوشه حکم تو از طریق نفاذ
ربوده از سر گردون کلاه جباری
درآمده ز ازل زیر سقف همت تو
چهار عنصر عالم به چار دیواری
فتاده جرم زمین با همه ثبات قدم
به جنب حلم تو در تهمت سبکساری
کمینه قاعده تیغ تو جهانگیری
کهینه خاصیت دست تو گهر باری
تویی که تا ابد از رنگ و بوی دولت تو
چمن به رنگرزی شد صبا به عطاری
ز دست ساقی لطف تو یک پیاله بود
که نرگس افکند ازدست،جام هشیاری
ز صوت بلبل حکم تو یک نوا باشد
که گل به پای درآرد لباس زنگاری
فرو گرفت جهان را چنان مهابت تو
که هست دم زدن دشمنت به دشواری
زمانه را که زغفلت به خواب در شده بود
کشید حزم تو در دیده کُحل بیداری
جهان کلاه ز شادی برافکند گر تو
به هفت قبه افلاک سر فرود آری
تویی که حجت تیغ تو قاطع است بر آن
که تو به مملکت بحر و بر سزاواری
درین،مجال سخن نیست چرخ را هر چند
که عذر لنگ برون می برد به رهواری
جهانیان به تو امروز چشم آن دارند
که زیر دامن انصافشان نگهداری
اگر ستاره خلافی کند تو دفع کنی
وگر زمانه جفایی کند تو نگذاری
کسی که در حرم عدل و رحمت تو گریخت
دگر به دست سپهر حَرونش نسپاری
چو پادشاه جهانی چه باشد ار نظری
ز روی لطف بر احوال بنده بگماری؟
به روزگار تو با این همه عزیزی فضل
روا بود چو منی در مذلت و خواری؟!
درون پرده فکرت مرا عروسانند
که زُهرَه شان به تفاخر کند پرستاری
بکش مؤونت احوال من به استقلال
که زشت باشد اگر خواهی از فلک یاری
بضاعت سخن من از آن نفیس ترست
که جز تو را رسد اندر جهان خریداری
همیشه تا که جهان را عمارتی نبود
مگر به شرط نکوکاری و کم آزاری
بنای عمر تو معمور باد تا به ابد
که تو بنای جهان را به عدل معماری
تو را ذخیره فتحی که چون لطایف غیب
ورای عقد تصرف بود ز بسیاری
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷۶
دوش آوازه درافکند نسیم سحری
که عروسان چمن راست که جلوه گری
عقل خوش خوش چو خبر یافت ازین معنی گفت
راستی خوش خبری داد نسیم سحری
گر چنین است یقین دان که جهان بار دگر
خوش بهشتی شود آراسته تا درنگری
گل اندیشه چو از وصف ریاحین بشکفت
نوش کن باده گلگون به چه اندیشه دری؟
صبحدم ناله قمری شنو از طرف چمن
تا فراموش کنی محنت دور قمری
مجلس بزم بیارای که آراسته اند
نقش بندان طبیعت رخ گلبرگ طری
همچو مستان صبوحی شده افتان خیزان
شاخهای سمن تازه و بید طبری
سخن سوسن آزاد نمی یارم گفت
آن نه از کم سخنی دان و نه از بی هنری
دوش ناگه سخن او به زبان آوردم
آسمان گفت سزد کز سر آن درگذری؟
چند گویی سخن سوسن و آزادی او؟
مگر از بندگی شاه جهان بی خبری؟
نصرة الدین ملک عالم عادل بوبکر
که جهان جمله بیاراست به عدل عمری
آن جوانبخت جهان بخش که از هیبت او
باد بر غنچه نیارد که کند پرده دری
خسروا گوش بنفشه ست و زبان سوسن
که به عهد تو بِرُستند ز گنگی و کری
هر کجا در همه عالم خللی دیگر بود
کرد اقبال تو بی منت گردون سپری
ابر در بزم چو دست گهرافشان تو دید
خویشتن زود به پیش فلک افکند و گری
که چو اسراف کقش در کرم از حد بگذشت
تو به نوعی غم این کار چرا می نخوری؟
فلکش گفت جزین کاردگر هست مرا
هم تو می خور غم این کار که بیکار تری
بی تو خوردند بسی این غم و هم سود نداشت
تو درین باب قوی تر ز قضا و قدری؟
بعد ما کز طلب پایه قدرت ناگاه
دیده عقل فرو ماند ز کوته نظری
خواست اندیشه که در کنه کمال تو رسد
عقل گفتش که تو هم بیهده تازی دگری
شهریارا تویی آن کز قِبَل خون عدوت
گل کند گاهی پیکانی و گاهی سپری
صورت فتح و ظفر معتکف حضرت توست
نی غلط رفت تو خود صورت فتح و ظفری
خاتم ملک در انگشت تو کرده ست خدای
چه زیان دارد اگر خصم شود دیو و پری؟
تا جهان سر زگریبان فنا برنارد
وز حوادث نشود دامن آفاق بری
در جهانداری چندانت بقا باد ای شاه
که مهندس نکند عقدش اگر بر شمری
تا تو از دولت و اقبال بدان پایه رسی
که به پای عظمت تارک گردون سپری
که عروسان چمن راست که جلوه گری
عقل خوش خوش چو خبر یافت ازین معنی گفت
راستی خوش خبری داد نسیم سحری
گر چنین است یقین دان که جهان بار دگر
خوش بهشتی شود آراسته تا درنگری
گل اندیشه چو از وصف ریاحین بشکفت
نوش کن باده گلگون به چه اندیشه دری؟
صبحدم ناله قمری شنو از طرف چمن
تا فراموش کنی محنت دور قمری
مجلس بزم بیارای که آراسته اند
نقش بندان طبیعت رخ گلبرگ طری
همچو مستان صبوحی شده افتان خیزان
شاخهای سمن تازه و بید طبری
سخن سوسن آزاد نمی یارم گفت
آن نه از کم سخنی دان و نه از بی هنری
دوش ناگه سخن او به زبان آوردم
آسمان گفت سزد کز سر آن درگذری؟
چند گویی سخن سوسن و آزادی او؟
مگر از بندگی شاه جهان بی خبری؟
نصرة الدین ملک عالم عادل بوبکر
که جهان جمله بیاراست به عدل عمری
آن جوانبخت جهان بخش که از هیبت او
باد بر غنچه نیارد که کند پرده دری
خسروا گوش بنفشه ست و زبان سوسن
که به عهد تو بِرُستند ز گنگی و کری
هر کجا در همه عالم خللی دیگر بود
کرد اقبال تو بی منت گردون سپری
ابر در بزم چو دست گهرافشان تو دید
خویشتن زود به پیش فلک افکند و گری
که چو اسراف کقش در کرم از حد بگذشت
تو به نوعی غم این کار چرا می نخوری؟
فلکش گفت جزین کاردگر هست مرا
هم تو می خور غم این کار که بیکار تری
بی تو خوردند بسی این غم و هم سود نداشت
تو درین باب قوی تر ز قضا و قدری؟
بعد ما کز طلب پایه قدرت ناگاه
دیده عقل فرو ماند ز کوته نظری
خواست اندیشه که در کنه کمال تو رسد
عقل گفتش که تو هم بیهده تازی دگری
شهریارا تویی آن کز قِبَل خون عدوت
گل کند گاهی پیکانی و گاهی سپری
صورت فتح و ظفر معتکف حضرت توست
نی غلط رفت تو خود صورت فتح و ظفری
خاتم ملک در انگشت تو کرده ست خدای
چه زیان دارد اگر خصم شود دیو و پری؟
تا جهان سر زگریبان فنا برنارد
وز حوادث نشود دامن آفاق بری
در جهانداری چندانت بقا باد ای شاه
که مهندس نکند عقدش اگر بر شمری
تا تو از دولت و اقبال بدان پایه رسی
که به پای عظمت تارک گردون سپری