عبارات مورد جستجو در ۷۹۹ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
پریدم در فضای دلپذیرش
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
می از میخانهٔ مغرب چشیدم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
هنوز این خاک دارای شرر هست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بجلوت نی نوازیهای من بین
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
پریشانم چو گرد ره گذاری
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۱۲
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۳۴
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۴
بسکه بیمارتو بر بستر غم یکرو ماند
یاد گرداندن اگر داشت ته پهلو ماند
زندگی رفت ولی پاس وفا را نازم
کز قد خم به سر سایهٔ آن ابرو ماند
چون مه نو همه را پیشکماندار قضا
تیغ جرأت سپر افکند و خم بازو ماند
تا قیامت اثر ننگ فضولی باقیست
چینی مجلس فغفورشکست و مو ماند
همه رفتند ازین باغ و طلب درکار است
آنچه از فاختهها ماند همین کوکو ماند
بازمیداردت از هرزهدوی کسب کمال
نافه چون پخته شد از همرهی آهو ماند
گردن از جیب چه تصویر برآرم یارب
رنگ در خامهٔ نقاش سر زانو ماند
ای حباب آینهٔ حسن وقار تو حیاست
چون عرقریختی از چهره نخواهد رو ماند
همچو عکسی که برد سادگی از آینهها
هرچه در طبع تو جا کرد تو رفتی او ماند
فوت فرصت المی نیستکه زایلگردد
رنگها رفت و به تشویش دماغم بو ماند
منگمکرده بضاعت به چه نازم بیدل
دلکی بود ازبن پیش در آن گیسو ماند
یاد گرداندن اگر داشت ته پهلو ماند
زندگی رفت ولی پاس وفا را نازم
کز قد خم به سر سایهٔ آن ابرو ماند
چون مه نو همه را پیشکماندار قضا
تیغ جرأت سپر افکند و خم بازو ماند
تا قیامت اثر ننگ فضولی باقیست
چینی مجلس فغفورشکست و مو ماند
همه رفتند ازین باغ و طلب درکار است
آنچه از فاختهها ماند همین کوکو ماند
بازمیداردت از هرزهدوی کسب کمال
نافه چون پخته شد از همرهی آهو ماند
گردن از جیب چه تصویر برآرم یارب
رنگ در خامهٔ نقاش سر زانو ماند
ای حباب آینهٔ حسن وقار تو حیاست
چون عرقریختی از چهره نخواهد رو ماند
همچو عکسی که برد سادگی از آینهها
هرچه در طبع تو جا کرد تو رفتی او ماند
فوت فرصت المی نیستکه زایلگردد
رنگها رفت و به تشویش دماغم بو ماند
منگمکرده بضاعت به چه نازم بیدل
دلکی بود ازبن پیش در آن گیسو ماند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۵ - در تهنیت تشریف پادشاهی و مدح علیخان والی گوید
باد میمون این بهین تشریف شاهکامگار
بر علیخان آن مهین فرزند صاحباختیار
شه بود خورشید و او ماهست و ابن تشریف نور
دایم از خورشدگیرد ماه نور مستعار
پادشه بحرست و او درجست و این تشریف در
تربیت از بحر یابد درج درّ شاهوار
شه بود ابر بهار او سرو فیض او مطر
سرو را سرسبز دارد از مطر ابر بهار
دوست دارد خانهزاد خوبش را هرکس به طبع
این عجب نبود گر او را دوست دارد شهریار
کودکست و نوجوان چون بخت شاه نامور
زین رهش داردگرمی بخت شاه نامدار
رسم دیرینست کز میل طبیعت کودکان
دوست میدارند همسالان خود را بیشمار
ای شبستان ظفر را طفل بختت نوعروس
وی گلستان کرم را ابر دستت آبیار
کوه با حزم تو چون فکر حکیمان تیزرو
باد با عزم تو چون عهدکریمان استوار
دوشکردم حیرتاز دستتکه چون ریزدگهر
عقل گفتا غافلی کاو بحر دارد در جوار
ماهآن چرخیکش آمد عرش اعظم زیردست
شبل آن شیریکه بود از شیرخواری شیرخوار
سرو آن باغی کزو خجلت برد باغ بهشت
در آن بحریکه از وی بحر عمّان شرمسار
وصفگرزت دی نوشتم خامهام شد ریز ریز
مدح خلقت دوش گفتم خانهام شد مشکبار
یادی از رخش تو کردم فکرت من شد روان
نامی از تیغ تو بردم شعر من شد آبدار
گر کسی خواهد که عزرائیل را بیند به چشم
گو ببیند جان، شکر تیغ تو را در کارزار
ور حکیمی وهم را خواهد مجسم بنگرد
گو ببیند بد سیر خصم تراگاه فرار
دشمن از زور تو میترسد نه از شمشیر تو
زور بازوی علی مرحبکشد نه ذوالفقار
گشته تیغت لاغر از بس خورده خون دشمنان
راست بودست اینکه لاغر میشود بسیار خوار
کی بوده کاستاده بینم مر ترا پیش پدر
همچو خرم گلبنی در پیش سرو جویبار
کی بود کز یزد آیی نزد میر ملک جم
نصر و فتح از پیش و پس یمن از یمین یسر از یسار
گرچه دوری از پدر نزدیک جان بنشاندت
گر به نزدیکان شاه از دور سازی جان نثار
هم مگر کز خواجه دوری مهر او نزدیک تست
آری او مهرست و مهر از دور گردد نوربار
بندگی کن تا خداوندی کنی کز بندگی
مر علی را داد تشریف ولایت کردگار
جهدکن درکوچکی تا چون پدر گردی بزرگ
سعیکن تا همچو او درکودکی یابی وقار
خدمت شاه جوانکن تا شود بختت جوان
پند پیرانست این کز عجز خیزد اقتدار
آهن از آسیب پتک و کوره گردد تیغ تیز
زر سرخ از تف نار و بوته گردد خوش عیار
سرفرازی راز سربازی طلب زیرا که شمع
تا نبازد سر نگردد سرفرازیش آشکار
تا جهان باقیست شاهنشه جهانبان باد و تو
زیر ظل رحمتش ساکن چو چرخ و روزگار
طبع قاآنی بآنی این سخنها آفرید
چون خلایق را به امری قدرت پروردگار
بر علیخان آن مهین فرزند صاحباختیار
شه بود خورشید و او ماهست و ابن تشریف نور
دایم از خورشدگیرد ماه نور مستعار
پادشه بحرست و او درجست و این تشریف در
تربیت از بحر یابد درج درّ شاهوار
شه بود ابر بهار او سرو فیض او مطر
سرو را سرسبز دارد از مطر ابر بهار
دوست دارد خانهزاد خوبش را هرکس به طبع
این عجب نبود گر او را دوست دارد شهریار
کودکست و نوجوان چون بخت شاه نامور
زین رهش داردگرمی بخت شاه نامدار
رسم دیرینست کز میل طبیعت کودکان
دوست میدارند همسالان خود را بیشمار
ای شبستان ظفر را طفل بختت نوعروس
وی گلستان کرم را ابر دستت آبیار
کوه با حزم تو چون فکر حکیمان تیزرو
باد با عزم تو چون عهدکریمان استوار
دوشکردم حیرتاز دستتکه چون ریزدگهر
عقل گفتا غافلی کاو بحر دارد در جوار
ماهآن چرخیکش آمد عرش اعظم زیردست
شبل آن شیریکه بود از شیرخواری شیرخوار
سرو آن باغی کزو خجلت برد باغ بهشت
در آن بحریکه از وی بحر عمّان شرمسار
وصفگرزت دی نوشتم خامهام شد ریز ریز
مدح خلقت دوش گفتم خانهام شد مشکبار
یادی از رخش تو کردم فکرت من شد روان
نامی از تیغ تو بردم شعر من شد آبدار
گر کسی خواهد که عزرائیل را بیند به چشم
گو ببیند جان، شکر تیغ تو را در کارزار
ور حکیمی وهم را خواهد مجسم بنگرد
گو ببیند بد سیر خصم تراگاه فرار
دشمن از زور تو میترسد نه از شمشیر تو
زور بازوی علی مرحبکشد نه ذوالفقار
گشته تیغت لاغر از بس خورده خون دشمنان
راست بودست اینکه لاغر میشود بسیار خوار
کی بوده کاستاده بینم مر ترا پیش پدر
همچو خرم گلبنی در پیش سرو جویبار
کی بود کز یزد آیی نزد میر ملک جم
نصر و فتح از پیش و پس یمن از یمین یسر از یسار
گرچه دوری از پدر نزدیک جان بنشاندت
گر به نزدیکان شاه از دور سازی جان نثار
هم مگر کز خواجه دوری مهر او نزدیک تست
آری او مهرست و مهر از دور گردد نوربار
بندگی کن تا خداوندی کنی کز بندگی
مر علی را داد تشریف ولایت کردگار
جهدکن درکوچکی تا چون پدر گردی بزرگ
سعیکن تا همچو او درکودکی یابی وقار
خدمت شاه جوانکن تا شود بختت جوان
پند پیرانست این کز عجز خیزد اقتدار
آهن از آسیب پتک و کوره گردد تیغ تیز
زر سرخ از تف نار و بوته گردد خوش عیار
سرفرازی راز سربازی طلب زیرا که شمع
تا نبازد سر نگردد سرفرازیش آشکار
تا جهان باقیست شاهنشه جهانبان باد و تو
زیر ظل رحمتش ساکن چو چرخ و روزگار
طبع قاآنی بآنی این سخنها آفرید
چون خلایق را به امری قدرت پروردگار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۲ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان و ساده شجاع السلطنه حسنعلی میرزا طاب الله ثراه گوید
دوش دیدم یکی خجسته وثاق
طاق او جفت طاق هفت طباق
صحن او خورده با ارم سوگند
سقف او بسته با فلک میثاق
از یکی سو نهاده تا سر سقف
از یکیگوشه چیده تا دم طاق
نسخهٔ هیأت و کتاب نجوم
جلد تهذیب و دفتر اخلاق
صحف فضل و منطقی اجزا
کتب نظم و هندسی اوراق
سفرها از مباحث مشاء
جلدها از دقایق اشراق
از تآلیف گوشیار دقیق
از تصانیف بوعلی دقاق
نسخهیی چند هم ز موسیقی
در مقاماتکوچک و عشاق
از نشابور و زابل و تبریز
از نهاوند و اصفهان و عراق
نُسَخُ نسخُ و رقعهای رقاع
صحف ثلث و فردهای سیاق
تهنیتخوان به نزد عقل شدم
کای حکیم جهان علیالاطلاق
بهر تعلیم علم رسطالیس
جاکند اندرین خجسته رواق
یا نه ادریس از پی تدریس
جا در اینجا کند به استحقاق
یا نه صدرا به صدر این محفل
رمز اشراقگوید از اشفاق
یا ابونصر اندرین منزل
بحث مشاء را کند اطلاق
یا شهیدین اندرین مجلس
لبگشایند بهر استنطاق
یا پس از حل وعقد ملک ملک
جاگزیند درین خجسته وثاق
شاه غازی ابوالشجاع که هست
کف کافیش واهب الارزاق
آنکه از ثقل بار خدمت او
شده نه چرخ خاضع الاعناق
مرگ بر روی خنجرش مفتون
فتح بر زلف پرچمش مشتاق
خنگ او ننگ صرصر از تعجیل
تیغ او رشک دوزخ از احراق
هست هنگام کین به پشت سمند
احمدی کینهجو به پشت براق
خون ببندد ز بأس او به عروق
جان درآید ز لطف او به عراق
حمرتیکز افق پدید آید
چونگشایی نظر به استحقاق
از طلوع و غروب بیضا نیست
کش فلق یا شفقکنی اطلاق
خون خصمش ز بسکه خورده سپهر
کرده است از مراغه سرخ آفاق
روز هیجا که نای رویین را
بود از فرط ناله بیم خناق
بهر نومیدی خصامش چرخ
گوید الیوم ما لهم من واق
باکفش چون عروس بخشش را
عقد بست آسمان به صدق صداق
بحر و کان را صداق کرد و کنون
کف او میکند ادای صداق
دیگرش اینقدر معونت نیست
کهکند جفت خویش را انفاق
بهر تقدیم خدمتش که ملک
جسته پیوسته از حق استیفاق
داده پروانه عقل روشن رای
برکه بر هفت شمع هفت طباق
عجلوا بالغدوّ و الآصال
ارکضوا بالعشی و الاشراق
چرخ مانند بندگان بستست
کمر از بهر خدمتش ز نطاق
باز با عقل نکتهدان گفتم
کای مهین خلق واهب خلاق
ملک از محرمان کرا کردست
حارس این وثاق عرش رواق
ماه تابنده است یا خورشید
چرخگردنده است یا آفاق
گفت اینان نیند محرم راز
زانکه از اهل ریمنند و نفاق
کس بدین پایه از شرف نرسد
جز سپهر وفا و قطب وفاق
زادهٔ الفت آن سخنور عصر
کاسمانش ستوده در اخلاق
آنکه مانندهٔ سخنور طوس
خردش برگزیده در افلاق
طاق او جفت طاق هفت طباق
صحن او خورده با ارم سوگند
سقف او بسته با فلک میثاق
از یکی سو نهاده تا سر سقف
از یکیگوشه چیده تا دم طاق
نسخهٔ هیأت و کتاب نجوم
جلد تهذیب و دفتر اخلاق
صحف فضل و منطقی اجزا
کتب نظم و هندسی اوراق
سفرها از مباحث مشاء
جلدها از دقایق اشراق
از تآلیف گوشیار دقیق
از تصانیف بوعلی دقاق
نسخهیی چند هم ز موسیقی
در مقاماتکوچک و عشاق
از نشابور و زابل و تبریز
از نهاوند و اصفهان و عراق
نُسَخُ نسخُ و رقعهای رقاع
صحف ثلث و فردهای سیاق
تهنیتخوان به نزد عقل شدم
کای حکیم جهان علیالاطلاق
بهر تعلیم علم رسطالیس
جاکند اندرین خجسته رواق
یا نه ادریس از پی تدریس
جا در اینجا کند به استحقاق
یا نه صدرا به صدر این محفل
رمز اشراقگوید از اشفاق
یا ابونصر اندرین منزل
بحث مشاء را کند اطلاق
یا شهیدین اندرین مجلس
لبگشایند بهر استنطاق
یا پس از حل وعقد ملک ملک
جاگزیند درین خجسته وثاق
شاه غازی ابوالشجاع که هست
کف کافیش واهب الارزاق
آنکه از ثقل بار خدمت او
شده نه چرخ خاضع الاعناق
مرگ بر روی خنجرش مفتون
فتح بر زلف پرچمش مشتاق
خنگ او ننگ صرصر از تعجیل
تیغ او رشک دوزخ از احراق
هست هنگام کین به پشت سمند
احمدی کینهجو به پشت براق
خون ببندد ز بأس او به عروق
جان درآید ز لطف او به عراق
حمرتیکز افق پدید آید
چونگشایی نظر به استحقاق
از طلوع و غروب بیضا نیست
کش فلق یا شفقکنی اطلاق
خون خصمش ز بسکه خورده سپهر
کرده است از مراغه سرخ آفاق
روز هیجا که نای رویین را
بود از فرط ناله بیم خناق
بهر نومیدی خصامش چرخ
گوید الیوم ما لهم من واق
باکفش چون عروس بخشش را
عقد بست آسمان به صدق صداق
بحر و کان را صداق کرد و کنون
کف او میکند ادای صداق
دیگرش اینقدر معونت نیست
کهکند جفت خویش را انفاق
بهر تقدیم خدمتش که ملک
جسته پیوسته از حق استیفاق
داده پروانه عقل روشن رای
برکه بر هفت شمع هفت طباق
عجلوا بالغدوّ و الآصال
ارکضوا بالعشی و الاشراق
چرخ مانند بندگان بستست
کمر از بهر خدمتش ز نطاق
باز با عقل نکتهدان گفتم
کای مهین خلق واهب خلاق
ملک از محرمان کرا کردست
حارس این وثاق عرش رواق
ماه تابنده است یا خورشید
چرخگردنده است یا آفاق
گفت اینان نیند محرم راز
زانکه از اهل ریمنند و نفاق
کس بدین پایه از شرف نرسد
جز سپهر وفا و قطب وفاق
زادهٔ الفت آن سخنور عصر
کاسمانش ستوده در اخلاق
آنکه مانندهٔ سخنور طوس
خردش برگزیده در افلاق
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۴ - در مدحت جغتای خان بن ارغون میرزا میفرماید
آمد برم سحرگه آن ترک سیمتن
با طرهیی سیاهتر از روزگار من
مویش فراز رویش آزرم غالیه
رویش به زیر مویش بیغارهٔ سمن
مویی چگونه مویی یک راغ ضیمران
رویی چگونه رویی یک باغ نسترن
ماهی فراز سروش وهوه قرار جان
سروی نشیب ماهش بهبه بلای تن
ماهی چه ماه هیهی منظور خاص و عام
بروی چه سرو بخبخ مقصود مرد و زن
در تاب طرهاش که گره از پی گره
در چین گیسویش که شکن از پی شکن
یک شهر دل به بند کمند از پی کمند
یک ملک جان اسیر رسن از پی رسن
یک خنده از لبانش و تا بنگری عقیق
یک جلوه از رخانش و تا بگذری چمن
چون تودههای ریگ که از جنبش نسیم
سیمین سرینش موج زند گفتی از سمن
گو چهرهاش نگه کن از حلقهای زلف
یزدان اگر ندیدی در بند اهرمن
بنگر کلالهاش ز بر چهرهٔ لالهرنگ
گر ضیمران ندیدی بر برگ یاسمن
بنگر فراز نارونش لعل نارگون
گر ناردان ندیدی بر شاخ نارون
هر سو چمان و شهری پویانش از قفا
هر سو روان و خلقی بر گردش انجمن
چون دیدمش دویدم و در برکشیدمش
خوشدل چنان شدم که ز دبدار بت شمن
بنشستم و نشاندمش از مهر در کنار
بر هیاتی که شمع فروزنده در لگن
لختی چو رفت چهره دژم کرد و جبهه ترش
چونان کسی که نوشد جام می کهن
گفتمکه تنگدل به چهگشتی بسان جام
گفتا از آنکه نبود صاحبدلی چودن
گفتم خمش که صاحبدل در جهان بسیست
گفتا مگو که صرف گمانست و محض ظن
گفتمکهای حدیث من و تو به روزگار
منسوخ کرده قصهٔ شیرین و کوهکن
صاحبدل از چه مسلک گفتا ز شاعران
گفتم پی چه خدمت گفتا مدیح من
مدحم نه اینکه ماه منیرم بود عذار
وصفم نه اینکه چاه نگونم بود ذقن
بستایدم به اینکه هواخواه حضرتیست
کامد به عهد مهد صفآرای و صفشکن
تابان در محیط جلالت جهان مجد
جغتایخان بن ارغون خان بن حسن
شیرانش طعمهاند نبسته دهن ز شیر
پیرانش سخرهاند نشسته لب از لبن
خردست و خردهگیر به میران خردهدان
طفلست و طعنهگوی به پیران پر فطن
خردست و شیرخوار ولی گرد شیرخوار
از شیرزنش طعمه ولی مرد شیرزن
از خوی او شمیمی تا بنگری ختا
از موی او نسیمی تا بگذری ختن
روزی رسد که بینی بر نوک خطیش
نه چرخ را چو مرغی به فراز بابزن
روزی رسد که بینی بر دشت کارزار
از آهنش کلاه و ز پولاد پیرهن
روزی رسد که بینی بر نوک نیزهاش
بدخواه را چو پیلی بر شاخ کرگدن
روزی رسد که بینی بر ایمنش پرند
وقتی رسد که بینی بر ایسرش مجن
این در نظر سپهری آکنده از نجوم
آن در صفت هلالی آموده از پرن
روزی رسد که بینی بر جبههاش ترنج
وقتی شود که یابی بر چهرهاش شکن
از آن ترنج خلقی دمساز با شکنج
وزان شکن گروهی همراز با شجن
طبعش ز بس گهرخیز اندر گه سخا
لطفش ز بس شکرریز اندرگه سخن
چون نام این بری گهرت خیزد از زبان
چون وصف آن کنی شکرت ریزد از دهن
این شبل آن غضنفر کز گاز و چنگ او
بر پیکر تهمتن ببر بیان کفن
این مهر آن سپهر که از مهر و کین او
یک ملک را مسرت و یک ملک را محن
این در آن صدف که ز آزرم گوهرش
بیغاره از شبه شنود لؤلؤ عدن
این پور آن کیا که به میمند و اندخوذ
خود گوان شکست ز کوپال که شکن
این شبل آن اسد که ازو پیل را هراس
این پور آن بدرگه ازو شیر را شکن
آخر نه این نبیرهٔ آن کز خدنگ او
در پهنه جسم گردان آزرم پر وزن
آخر نه این ز دودهٔ آن کاتش حسامش
در دودمان افغان افروخت مرزغن
آخر نه این ز تخمهٔ شاهیکه بوقبیس
گردد ز زخم گرزش چون تخم پر پهن
آخر نه این نبیرهٔ شاهی کزو گریخت
کابل خدا چنانکه ز لاحول اهرمن
کابل خدا نه دهری آبستن از فساد
کابل خدا نه چرخی آموده از فتن
با لشکری فره همه در عزم مشتهر
با موکبی گران همه در رزم ممتحن
از سیستان و کابل و کشمیر و قندهار
وز دیرجات هند بل از دهلی و دکن
آمد به مرز خاور و خاورمهان همه
با یکدگر ز یاریش از ریو رایزن
خسرو شنید و رفت و درید و برید وکف
بست و شکست و خست از آن لشکر کشن
از رمح و تیغ و خنجر و فتراک و گرز و تیر
اندام و ترک و تارک و بازو و برز و تن
بس تن که کوفت از چه ز کوپال جانشکر
بت سر که کفت از چه ز صمصام سرفکن
از بسکه کشته پشته گرانبار شد زمین
از بسکه خسته بسته به زنهار شد زمن
هرکس که بود یارش شد خصم با ملال
هرکس که بود خصمش یار با محن
مسروق پور ابرهه با صدهزار مرد
شد از یمن به چالش زی سیف ذوالیزن
وان پنج ره هزار بدش مرد کینهجوی
با ششصد از عجم همه در رزم شیرون
رفت و شکست موکب مسروق را و گشت
هم در یمن شهیر و همش خلق مفتتن
آن رزم را بسنجد اگر کس به رزم شاه
چون کین کودکست بر کینه پشن
تنها همین نه لشکر کابل خدا شکست
از تیغ کُه شکاف و ز کوپال کُهشکن
بس ملکها گرفت به بازوی ملک گیر
بس حصنها گشود ز چنگال خارهکن
شاهان ز خصم خویش ستانند ملک و او
بخشد به خصم خویش همی ملک خویشتن
آری چو خصم ازو کند از ملک او سوال
ننگ آیدش ز فرط عطا گفت لا و لن
شاها مباش رنجه گر از کید روزگار
سالی دو ماه بختت باکید مقترن
ایوب مر نه تنش به اسقام مبتلا
یعقوب مر نه جانش به آلام مرتهن
آن آخر از بلا جست از آب چشمهسار
این آخر از عمی رست از بوی پیرهن
یونس مگر نبودش در بطن نون سکون
یوسف مگر نهگشتش در قعر چَه سکن
آن شد رسول قوم و شد آزاد از بلا
این شد عزیز مصر و شد آزاد از حزن
مر مصطفی نکرد نهان تن به تیره غار
جولاهه مر نگشت به آن غار تار تن
بگذر ز انبیا چه بزرگانکه روزگار
پیوسهشان قرین شجن داشت در سجن
مر کیقباد و بیژن و کاووس هر سه را
زالبرز و چاه و کوری برهاند تهمتن
سنجر مگر نه در قفس غُز اسیر بود
واخر به چاربالش فر گشت تکیهزن
اکنون تو نیز گرت مر این چرخ کجنهاد
دارد قرین تیمار از ریمن و شکن
بشکیب کز شکیب شود قطره پاک دُر
بشکیب کز شکیب شود خاره بهر من
نی زار نالد آنگه از جان برد ملال
می تلخ گردد آنگه از جان برد محن
آسودهدل نشین که چو دیماه بگذرد
بلبل کشد ترانه و خامش شود زغن
دلتنگتر ز غنچه کسی نی ولی به صبر
بینیکزان شکفتهتری نیست در چمن
ملکی ستد خدای که تا ملک دگرت
بخشد همی نکوترهاگوشکن ز من
معمار خانهای کهن را کند خراب
تا نو نهد اساس که نو بهتر از کهن
هرکس به قدر پایه ببایدش جایگاه
عنقا کند به قاف وکبوتر بچه و کن
قدرت بلند و پست بسی تودهٔ زمین
شخصیت عظیم و تنگ بسی فسحت زمن
گو ملک رو چو هست بجا تیغ ملک گیر
گو بلخ شو خراب چو زنده است روی تن
روزی رسد تیغ یمانیت در یمین
آرد زمین معرکه چون ساحت یمن
روزی رسد که چونان محمود زاولی
در سومنات بتشکنی بر سر شمن
روزی رسد که از مدد تیغ کفرسوز
نه نام دیر شنوی نه نام برهمن
روزی رسد که بر تو شود فتنه روزگار
چون نلکه بود واله بر طلعت دمن
روزی رسد که خصم تو سر افکند به زیر
چونان کسی که ناگه درگیردش وسن
شاها یک آفرین تو صد گنج گوهر ست
باورگرت نه لب بگشا از پی سخن
بر این چکامه گر بفشانی هزار گنج
جز آفرینی از تو نخواهم ورا ثمن
لیکن یک آرزویم از دیرگه به دل
زانم هماره بینی محزون و ممتحن
دارم یکی برادر در پارس پارسا
کاو اندر آن دیار اویسست در قرن
جانگویدم ابی او خلد ار بود مرو
دل راندم ابی او سور ار بود مزن
بیاو زیم چنانکه ابی سرخ گلگیا
بیاو بوم چنانکه ابی پاک جان بدن
گریم چو ابر بی او در شام و در سحر
نالم چو رعد بیاو در سر و در علن
بیاو دل از خروشم تفتیده چون تنور
بیاو رخ از خراشم آژیده چون سفن
بیاو ز غم گزیر ندارم به هیچ مکر
بیاو ز رنج چاره ندارم به هیچ فن
جز چار مه نه بیش و نه کمکم خدایگان
فرمان دهدکه رختکشم جانب وطن
گر گویدم ملک که بود راهزن به راه
گویم برهنه باک ندارد ز راهزن
ور گویدم که نیست ترا باره ی چمان
گویم که پای راهسپر بس مرا چمن
اینها تمام طیبت محضست اگرچه نیست
طیبت ز بندگان به ملوک ای ملک حسن
منت خدای راکه مرا از عطای تو
حاجت به کس نهجز به خداوند ذوالمن
منت خدای راکه ز بس جود بیحساب
در زیر در و گوهر بنهفتیم بشن
قاآنیا توگرم بیانیّ و قافیه
تکرار جست و دورست ابن معنی از فطن
صاحب که با جوازش هذیان بود فصیح
صاحبکه با قبولش ابکم بود لسن
صدری که در قلمرو شرع رسول گشت
کلکش چو تیغ شاه جهان محیی سنن
شاه زمانه فتحعلی شهکه روز رزم
درگوش بانگ شاد غرش لحن خارکن
دستش نه گر مخالف با گوهر عمان
طبعش نه گر معاند با لؤلؤ عدن
بهر چه بخشد آن یکگوهر همی بهکیل
بهر چه ریزد این یک لولو همی به من
تابان ز حلقهای زره جسم روشنش
چون نور آفتابکه تابد ز آژگن
دستش چو یار خطی زلزال در خطا
پایش چو جفت ختلی ولوال در ختن
اجراخور از عطایش پیوسته خاص و عام
روزیبر از سخایش همواره مرد و زن
چونانکه ختم آمد بر نام وی از سخا
من نیز ختمکردم بر نام او سخن
تا دهر گاه محنت زاید گهی نشاط
یارش قرین رامش و خصمش قرین رن
با طرهیی سیاهتر از روزگار من
مویش فراز رویش آزرم غالیه
رویش به زیر مویش بیغارهٔ سمن
مویی چگونه مویی یک راغ ضیمران
رویی چگونه رویی یک باغ نسترن
ماهی فراز سروش وهوه قرار جان
سروی نشیب ماهش بهبه بلای تن
ماهی چه ماه هیهی منظور خاص و عام
بروی چه سرو بخبخ مقصود مرد و زن
در تاب طرهاش که گره از پی گره
در چین گیسویش که شکن از پی شکن
یک شهر دل به بند کمند از پی کمند
یک ملک جان اسیر رسن از پی رسن
یک خنده از لبانش و تا بنگری عقیق
یک جلوه از رخانش و تا بگذری چمن
چون تودههای ریگ که از جنبش نسیم
سیمین سرینش موج زند گفتی از سمن
گو چهرهاش نگه کن از حلقهای زلف
یزدان اگر ندیدی در بند اهرمن
بنگر کلالهاش ز بر چهرهٔ لالهرنگ
گر ضیمران ندیدی بر برگ یاسمن
بنگر فراز نارونش لعل نارگون
گر ناردان ندیدی بر شاخ نارون
هر سو چمان و شهری پویانش از قفا
هر سو روان و خلقی بر گردش انجمن
چون دیدمش دویدم و در برکشیدمش
خوشدل چنان شدم که ز دبدار بت شمن
بنشستم و نشاندمش از مهر در کنار
بر هیاتی که شمع فروزنده در لگن
لختی چو رفت چهره دژم کرد و جبهه ترش
چونان کسی که نوشد جام می کهن
گفتمکه تنگدل به چهگشتی بسان جام
گفتا از آنکه نبود صاحبدلی چودن
گفتم خمش که صاحبدل در جهان بسیست
گفتا مگو که صرف گمانست و محض ظن
گفتمکهای حدیث من و تو به روزگار
منسوخ کرده قصهٔ شیرین و کوهکن
صاحبدل از چه مسلک گفتا ز شاعران
گفتم پی چه خدمت گفتا مدیح من
مدحم نه اینکه ماه منیرم بود عذار
وصفم نه اینکه چاه نگونم بود ذقن
بستایدم به اینکه هواخواه حضرتیست
کامد به عهد مهد صفآرای و صفشکن
تابان در محیط جلالت جهان مجد
جغتایخان بن ارغون خان بن حسن
شیرانش طعمهاند نبسته دهن ز شیر
پیرانش سخرهاند نشسته لب از لبن
خردست و خردهگیر به میران خردهدان
طفلست و طعنهگوی به پیران پر فطن
خردست و شیرخوار ولی گرد شیرخوار
از شیرزنش طعمه ولی مرد شیرزن
از خوی او شمیمی تا بنگری ختا
از موی او نسیمی تا بگذری ختن
روزی رسد که بینی بر نوک خطیش
نه چرخ را چو مرغی به فراز بابزن
روزی رسد که بینی بر دشت کارزار
از آهنش کلاه و ز پولاد پیرهن
روزی رسد که بینی بر نوک نیزهاش
بدخواه را چو پیلی بر شاخ کرگدن
روزی رسد که بینی بر ایمنش پرند
وقتی رسد که بینی بر ایسرش مجن
این در نظر سپهری آکنده از نجوم
آن در صفت هلالی آموده از پرن
روزی رسد که بینی بر جبههاش ترنج
وقتی شود که یابی بر چهرهاش شکن
از آن ترنج خلقی دمساز با شکنج
وزان شکن گروهی همراز با شجن
طبعش ز بس گهرخیز اندر گه سخا
لطفش ز بس شکرریز اندرگه سخن
چون نام این بری گهرت خیزد از زبان
چون وصف آن کنی شکرت ریزد از دهن
این شبل آن غضنفر کز گاز و چنگ او
بر پیکر تهمتن ببر بیان کفن
این مهر آن سپهر که از مهر و کین او
یک ملک را مسرت و یک ملک را محن
این در آن صدف که ز آزرم گوهرش
بیغاره از شبه شنود لؤلؤ عدن
این پور آن کیا که به میمند و اندخوذ
خود گوان شکست ز کوپال که شکن
این شبل آن اسد که ازو پیل را هراس
این پور آن بدرگه ازو شیر را شکن
آخر نه این نبیرهٔ آن کز خدنگ او
در پهنه جسم گردان آزرم پر وزن
آخر نه این ز دودهٔ آن کاتش حسامش
در دودمان افغان افروخت مرزغن
آخر نه این ز تخمهٔ شاهیکه بوقبیس
گردد ز زخم گرزش چون تخم پر پهن
آخر نه این نبیرهٔ شاهی کزو گریخت
کابل خدا چنانکه ز لاحول اهرمن
کابل خدا نه دهری آبستن از فساد
کابل خدا نه چرخی آموده از فتن
با لشکری فره همه در عزم مشتهر
با موکبی گران همه در رزم ممتحن
از سیستان و کابل و کشمیر و قندهار
وز دیرجات هند بل از دهلی و دکن
آمد به مرز خاور و خاورمهان همه
با یکدگر ز یاریش از ریو رایزن
خسرو شنید و رفت و درید و برید وکف
بست و شکست و خست از آن لشکر کشن
از رمح و تیغ و خنجر و فتراک و گرز و تیر
اندام و ترک و تارک و بازو و برز و تن
بس تن که کوفت از چه ز کوپال جانشکر
بت سر که کفت از چه ز صمصام سرفکن
از بسکه کشته پشته گرانبار شد زمین
از بسکه خسته بسته به زنهار شد زمن
هرکس که بود یارش شد خصم با ملال
هرکس که بود خصمش یار با محن
مسروق پور ابرهه با صدهزار مرد
شد از یمن به چالش زی سیف ذوالیزن
وان پنج ره هزار بدش مرد کینهجوی
با ششصد از عجم همه در رزم شیرون
رفت و شکست موکب مسروق را و گشت
هم در یمن شهیر و همش خلق مفتتن
آن رزم را بسنجد اگر کس به رزم شاه
چون کین کودکست بر کینه پشن
تنها همین نه لشکر کابل خدا شکست
از تیغ کُه شکاف و ز کوپال کُهشکن
بس ملکها گرفت به بازوی ملک گیر
بس حصنها گشود ز چنگال خارهکن
شاهان ز خصم خویش ستانند ملک و او
بخشد به خصم خویش همی ملک خویشتن
آری چو خصم ازو کند از ملک او سوال
ننگ آیدش ز فرط عطا گفت لا و لن
شاها مباش رنجه گر از کید روزگار
سالی دو ماه بختت باکید مقترن
ایوب مر نه تنش به اسقام مبتلا
یعقوب مر نه جانش به آلام مرتهن
آن آخر از بلا جست از آب چشمهسار
این آخر از عمی رست از بوی پیرهن
یونس مگر نبودش در بطن نون سکون
یوسف مگر نهگشتش در قعر چَه سکن
آن شد رسول قوم و شد آزاد از بلا
این شد عزیز مصر و شد آزاد از حزن
مر مصطفی نکرد نهان تن به تیره غار
جولاهه مر نگشت به آن غار تار تن
بگذر ز انبیا چه بزرگانکه روزگار
پیوسهشان قرین شجن داشت در سجن
مر کیقباد و بیژن و کاووس هر سه را
زالبرز و چاه و کوری برهاند تهمتن
سنجر مگر نه در قفس غُز اسیر بود
واخر به چاربالش فر گشت تکیهزن
اکنون تو نیز گرت مر این چرخ کجنهاد
دارد قرین تیمار از ریمن و شکن
بشکیب کز شکیب شود قطره پاک دُر
بشکیب کز شکیب شود خاره بهر من
نی زار نالد آنگه از جان برد ملال
می تلخ گردد آنگه از جان برد محن
آسودهدل نشین که چو دیماه بگذرد
بلبل کشد ترانه و خامش شود زغن
دلتنگتر ز غنچه کسی نی ولی به صبر
بینیکزان شکفتهتری نیست در چمن
ملکی ستد خدای که تا ملک دگرت
بخشد همی نکوترهاگوشکن ز من
معمار خانهای کهن را کند خراب
تا نو نهد اساس که نو بهتر از کهن
هرکس به قدر پایه ببایدش جایگاه
عنقا کند به قاف وکبوتر بچه و کن
قدرت بلند و پست بسی تودهٔ زمین
شخصیت عظیم و تنگ بسی فسحت زمن
گو ملک رو چو هست بجا تیغ ملک گیر
گو بلخ شو خراب چو زنده است روی تن
روزی رسد تیغ یمانیت در یمین
آرد زمین معرکه چون ساحت یمن
روزی رسد که چونان محمود زاولی
در سومنات بتشکنی بر سر شمن
روزی رسد که از مدد تیغ کفرسوز
نه نام دیر شنوی نه نام برهمن
روزی رسد که بر تو شود فتنه روزگار
چون نلکه بود واله بر طلعت دمن
روزی رسد که خصم تو سر افکند به زیر
چونان کسی که ناگه درگیردش وسن
شاها یک آفرین تو صد گنج گوهر ست
باورگرت نه لب بگشا از پی سخن
بر این چکامه گر بفشانی هزار گنج
جز آفرینی از تو نخواهم ورا ثمن
لیکن یک آرزویم از دیرگه به دل
زانم هماره بینی محزون و ممتحن
دارم یکی برادر در پارس پارسا
کاو اندر آن دیار اویسست در قرن
جانگویدم ابی او خلد ار بود مرو
دل راندم ابی او سور ار بود مزن
بیاو زیم چنانکه ابی سرخ گلگیا
بیاو بوم چنانکه ابی پاک جان بدن
گریم چو ابر بی او در شام و در سحر
نالم چو رعد بیاو در سر و در علن
بیاو دل از خروشم تفتیده چون تنور
بیاو رخ از خراشم آژیده چون سفن
بیاو ز غم گزیر ندارم به هیچ مکر
بیاو ز رنج چاره ندارم به هیچ فن
جز چار مه نه بیش و نه کمکم خدایگان
فرمان دهدکه رختکشم جانب وطن
گر گویدم ملک که بود راهزن به راه
گویم برهنه باک ندارد ز راهزن
ور گویدم که نیست ترا باره ی چمان
گویم که پای راهسپر بس مرا چمن
اینها تمام طیبت محضست اگرچه نیست
طیبت ز بندگان به ملوک ای ملک حسن
منت خدای راکه مرا از عطای تو
حاجت به کس نهجز به خداوند ذوالمن
منت خدای راکه ز بس جود بیحساب
در زیر در و گوهر بنهفتیم بشن
قاآنیا توگرم بیانیّ و قافیه
تکرار جست و دورست ابن معنی از فطن
صاحب که با جوازش هذیان بود فصیح
صاحبکه با قبولش ابکم بود لسن
صدری که در قلمرو شرع رسول گشت
کلکش چو تیغ شاه جهان محیی سنن
شاه زمانه فتحعلی شهکه روز رزم
درگوش بانگ شاد غرش لحن خارکن
دستش نه گر مخالف با گوهر عمان
طبعش نه گر معاند با لؤلؤ عدن
بهر چه بخشد آن یکگوهر همی بهکیل
بهر چه ریزد این یک لولو همی به من
تابان ز حلقهای زره جسم روشنش
چون نور آفتابکه تابد ز آژگن
دستش چو یار خطی زلزال در خطا
پایش چو جفت ختلی ولوال در ختن
اجراخور از عطایش پیوسته خاص و عام
روزیبر از سخایش همواره مرد و زن
چونانکه ختم آمد بر نام وی از سخا
من نیز ختمکردم بر نام او سخن
تا دهر گاه محنت زاید گهی نشاط
یارش قرین رامش و خصمش قرین رن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۱ - در مدح پسرهای شجاع السلطنه مغفور طاب الله ثراه فرماید
مرا در شش جهت از پنج تن خاطر بود شادان
که هریک در سپهر جاه هستند اختری تابان
هلاکو زان سپس ارغون ابا قاآن منکوشه
که قاآن دوم باشد وزان پس اوکتا قاآن
نخستین باذل و ثانیست راد و سیمین منعم
چهارم مخزن انعام و پنجم مایهٔ احسان
نخستین همچو کاووس است و ثانی همچو کیخسرو
سیم باسل چهارم شیر اوژن پنجمین شجعان
نخستین هست قاآن و دوم فضل و سیم تبّع
چهارم حاتم طائی و پنجم معن بن شیبان
نخستین بر سپه سالار و ثانی نایب اول
سیم سردار و چارم سرور و پنجم فلک دربان
به رزم اندر نخسین شیر کش ثانی پلنگآسا
سیم پیل دمان چارم نهنگ و پنجمین ثعبان
نخستین آسمان ازکر و ثانی روزگار از فر
سیم خورشید و چارم بدر و پنجم کوکب رخشان
نخستین ثانیگشتاسب ثانی تالی بهمن
سیم نوذر چهارم طوس و پنجم رستم دستان
نخستین لجهٔ بذلست و ثانی مخزن همت
سیم ابرست و چارم کان و پنجم بحر بیپایان
نخستین چرخ را آیین دوم زیب و سیم زیور
چهارم حلیهٔ اورنگ و پنجم زینت ایوان
نخستین آهنین خودست و ثانی آهنین جوشن
سیم آهن قبا چارم چو پنجم آهنین چوگان
نخستین مظهر فیض و دوم صنع و سیم دانش
چهارم آفتاب جود و پنجم سایهٔ یزدان
عدوی هریکی زان پنج تن را تا ابد بادا
مکان در گلخن و اصطبل و قید و منقل و نیران
که هریک در سپهر جاه هستند اختری تابان
هلاکو زان سپس ارغون ابا قاآن منکوشه
که قاآن دوم باشد وزان پس اوکتا قاآن
نخستین باذل و ثانیست راد و سیمین منعم
چهارم مخزن انعام و پنجم مایهٔ احسان
نخستین همچو کاووس است و ثانی همچو کیخسرو
سیم باسل چهارم شیر اوژن پنجمین شجعان
نخستین هست قاآن و دوم فضل و سیم تبّع
چهارم حاتم طائی و پنجم معن بن شیبان
نخستین بر سپه سالار و ثانی نایب اول
سیم سردار و چارم سرور و پنجم فلک دربان
به رزم اندر نخسین شیر کش ثانی پلنگآسا
سیم پیل دمان چارم نهنگ و پنجمین ثعبان
نخستین آسمان ازکر و ثانی روزگار از فر
سیم خورشید و چارم بدر و پنجم کوکب رخشان
نخستین ثانیگشتاسب ثانی تالی بهمن
سیم نوذر چهارم طوس و پنجم رستم دستان
نخستین لجهٔ بذلست و ثانی مخزن همت
سیم ابرست و چارم کان و پنجم بحر بیپایان
نخستین چرخ را آیین دوم زیب و سیم زیور
چهارم حلیهٔ اورنگ و پنجم زینت ایوان
نخستین آهنین خودست و ثانی آهنین جوشن
سیم آهن قبا چارم چو پنجم آهنین چوگان
نخستین مظهر فیض و دوم صنع و سیم دانش
چهارم آفتاب جود و پنجم سایهٔ یزدان
عدوی هریکی زان پنج تن را تا ابد بادا
مکان در گلخن و اصطبل و قید و منقل و نیران
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۲ - در مدحت عمدهٔ الخوانین العظام شمس الدین خان افغان میفرماید
آفتاب زمانه شمسالدین
ای قدر قدر آسمان تمکین
مهر بارای روشن توسها
چرخ با اوج درگه تو زمین
کوه با عزم تو چو کاه سبک
کاه با حزم تو چوکوه متین
تیغ تو عزم فتنه را نشتر
خشم تو چشم خصم را زوبین
نامی از جود تست ابر بهار
گامی از کاخ تست چرخ برین
خاتمی هست حکم محکم تو
کش بود آفتاب زیر نگین
سرورا حسب حال من بشنو
گرچه مستغنی است از تبیین
چون ز شیراز آمدم به عراق
مرمرا بود هشت اسبگزین
هر یکیگاه حمله چون صرصر
هریکی روز وقعه چون تنین
وندر اینجا به قحطی افتادند
که مبیناد چشم عبرت بین
همگی همچو مرغ جلاله
گشته قانع به خوردن سرگین
چون من از بهر جو دعاکردم
همه گفتند ربنا آمین
بر من و بخت من همی کردند
صبح تا شام هریکی نفرین
نه مرا زهرهای که گویم هان
نه مرا جرأتی که گویم هین
قصه کوتاه هفتهیی نگذشت
که گذشتند با هزار انین
وینک از بهر هریکی خوانم
هر شب جمعه سوره یاسین
بنده را حال اسبکی باید
نرم دُم گِرد سُم گوزن سرین
تیزبین آنچنانک در شب تار
بیند از ری حصار قسطنطین
چون باستد به پهنه کوه گران
چون بپوید به وقعه باد بزین
رعد کردار چونکه شیهه کشد
می نخسبد به بیشه شیر عرین
چون سلیمان که هشت تخت بباد
از بر پشت او گذارم زین
چند پنهان کنم بگویم راست
چون مرا راستی بود آیین
مرمرا شوخ و شنگ شاهدکی است
سیم خد سرو قد فرشته جبین
مژهاش همچو چنگل شهباز
طرهاش همچو پنجه ی شاهین
زلفکانش ورق ورق سنبل
چهرگانش طبق طبق نسرین
قامتش همچو طبع من موزون
طرهاش همچو چهر من پرچین
ابرویش همچو تیغ تو بران
گیسویش همچو خلق تو مشکین
وجناتش چو طبع تو خرم
حرکاتش چو شعر من شیرین
چبا بد دور چشمکی دارد
که درو ناز گشته گوشه نشین
ساق او را اگر نظاره کند
پای تا سر شبق شود عنین
تاری از زلفش ار به باد رود
کوه و صحرا شود عبیرآگین
چشمش از فتنه یک جهان لشکر
رویش از جلوه یک فلک پروین
روز تا شب سرین گردش را
به نگاه نهان کنم تخمین
در دل از بهر عارض و لب او
بوس ها میکنم همی تعیین
او پیاده است و زین سبب نهلد
که سوارش شوم من مسکین
هر دو را می توان سوار نمود
به یکی اسب ای فرشته قرین
آسیاوار تا نماید سیر
آسمان در ارضی تسعین
آنی از دور مدت تو شهور
روزی از سال دولت توسنین
آفرین بر روان قاآنی
کش روش راستست ورای رزین
در دل ورای این چنین دارد
یاد و مهر جناب شمسالدین
ای قدر قدر آسمان تمکین
مهر بارای روشن توسها
چرخ با اوج درگه تو زمین
کوه با عزم تو چو کاه سبک
کاه با حزم تو چوکوه متین
تیغ تو عزم فتنه را نشتر
خشم تو چشم خصم را زوبین
نامی از جود تست ابر بهار
گامی از کاخ تست چرخ برین
خاتمی هست حکم محکم تو
کش بود آفتاب زیر نگین
سرورا حسب حال من بشنو
گرچه مستغنی است از تبیین
چون ز شیراز آمدم به عراق
مرمرا بود هشت اسبگزین
هر یکیگاه حمله چون صرصر
هریکی روز وقعه چون تنین
وندر اینجا به قحطی افتادند
که مبیناد چشم عبرت بین
همگی همچو مرغ جلاله
گشته قانع به خوردن سرگین
چون من از بهر جو دعاکردم
همه گفتند ربنا آمین
بر من و بخت من همی کردند
صبح تا شام هریکی نفرین
نه مرا زهرهای که گویم هان
نه مرا جرأتی که گویم هین
قصه کوتاه هفتهیی نگذشت
که گذشتند با هزار انین
وینک از بهر هریکی خوانم
هر شب جمعه سوره یاسین
بنده را حال اسبکی باید
نرم دُم گِرد سُم گوزن سرین
تیزبین آنچنانک در شب تار
بیند از ری حصار قسطنطین
چون باستد به پهنه کوه گران
چون بپوید به وقعه باد بزین
رعد کردار چونکه شیهه کشد
می نخسبد به بیشه شیر عرین
چون سلیمان که هشت تخت بباد
از بر پشت او گذارم زین
چند پنهان کنم بگویم راست
چون مرا راستی بود آیین
مرمرا شوخ و شنگ شاهدکی است
سیم خد سرو قد فرشته جبین
مژهاش همچو چنگل شهباز
طرهاش همچو پنجه ی شاهین
زلفکانش ورق ورق سنبل
چهرگانش طبق طبق نسرین
قامتش همچو طبع من موزون
طرهاش همچو چهر من پرچین
ابرویش همچو تیغ تو بران
گیسویش همچو خلق تو مشکین
وجناتش چو طبع تو خرم
حرکاتش چو شعر من شیرین
چبا بد دور چشمکی دارد
که درو ناز گشته گوشه نشین
ساق او را اگر نظاره کند
پای تا سر شبق شود عنین
تاری از زلفش ار به باد رود
کوه و صحرا شود عبیرآگین
چشمش از فتنه یک جهان لشکر
رویش از جلوه یک فلک پروین
روز تا شب سرین گردش را
به نگاه نهان کنم تخمین
در دل از بهر عارض و لب او
بوس ها میکنم همی تعیین
او پیاده است و زین سبب نهلد
که سوارش شوم من مسکین
هر دو را می توان سوار نمود
به یکی اسب ای فرشته قرین
آسیاوار تا نماید سیر
آسمان در ارضی تسعین
آنی از دور مدت تو شهور
روزی از سال دولت توسنین
آفرین بر روان قاآنی
کش روش راستست ورای رزین
در دل ورای این چنین دارد
یاد و مهر جناب شمسالدین
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۸
عمرها شد بینصیب راحتم از چشم خویش
چون نگه پا در رکاب وحشتم از چشم خویش
زین چمن صد رنگ عریانی تماشا کردهام
همچو شبنم درگداز خجلتم از چشم خویش
بس که در یاد نگاهت سرمه شد اجزای من
کس نمیخواهد جدا یک ساعتم از چشم خویش
شوق دیدارم به هر آیینه توفان میکند
عالمی دارد سراغ حیرتم از چشم خویش
جوهر بینش خسک ریز بساط کس مباد
میپرد چول شمع رنگ طاقتم از چشم خویش
نسخهٔ موهوم امکان نقش نیرنگی نداشت
اینقدر روشن سواد عبرتم از چشم خویش
نیست ایمن خانهٔ آیینه از آفات زنگ
دستگاه خواب چندین غفلتم از چشم خویش
غیر موهومی دلیل مرکز آرام نیست
میگشاید ذره راه خلوتم ازچشم خویش
نُه فلک را یک قفس میبیند انداز نگاه
تا کجاها در فشار وسعتم از چشم خویش
چون شرر هر گه درین محفل نظر وا میکنم
میزند چشمک وداع فرصتم از چشم خویش
ناز هستی در نیاز آباد حسن آسوده است
نیست بیسیر نگاهت فطرتم از چشم خویش
یا رب این گلشن تماشاخانهٔ نیرنگ کیست
کرد چون آیینه پنهان حیرتم از چشم خویش
خواه دریا نقش بندم خواه شبنم گل کنم
رفتنی پیداست در هر صورتم از چشم خویش
امتحان آگهی بیدل سراپایم گداخت
همچو شمع افکند آخر همتم از چشم خویش
چون نگه پا در رکاب وحشتم از چشم خویش
زین چمن صد رنگ عریانی تماشا کردهام
همچو شبنم درگداز خجلتم از چشم خویش
بس که در یاد نگاهت سرمه شد اجزای من
کس نمیخواهد جدا یک ساعتم از چشم خویش
شوق دیدارم به هر آیینه توفان میکند
عالمی دارد سراغ حیرتم از چشم خویش
جوهر بینش خسک ریز بساط کس مباد
میپرد چول شمع رنگ طاقتم از چشم خویش
نسخهٔ موهوم امکان نقش نیرنگی نداشت
اینقدر روشن سواد عبرتم از چشم خویش
نیست ایمن خانهٔ آیینه از آفات زنگ
دستگاه خواب چندین غفلتم از چشم خویش
غیر موهومی دلیل مرکز آرام نیست
میگشاید ذره راه خلوتم ازچشم خویش
نُه فلک را یک قفس میبیند انداز نگاه
تا کجاها در فشار وسعتم از چشم خویش
چون شرر هر گه درین محفل نظر وا میکنم
میزند چشمک وداع فرصتم از چشم خویش
ناز هستی در نیاز آباد حسن آسوده است
نیست بیسیر نگاهت فطرتم از چشم خویش
یا رب این گلشن تماشاخانهٔ نیرنگ کیست
کرد چون آیینه پنهان حیرتم از چشم خویش
خواه دریا نقش بندم خواه شبنم گل کنم
رفتنی پیداست در هر صورتم از چشم خویش
امتحان آگهی بیدل سراپایم گداخت
همچو شمع افکند آخر همتم از چشم خویش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۲
تو کریم مطلق و من گدا چهکنی جز این که نخوانیام
در دیگرم بنماکه من به کجا روم چو برانیام
کسی از محیط عدم کران چه ز قطره واطلبد نشان
ز خودم نبردهای آن چنانکه دگر به خود نرسانیام
به کجاست آنقدرم بقاکه تاملی کندم وفا
عرق خجالت فرصتم نم انفعال زمانیام
به فسردنم همه تن الم به تردد آبله در قدم
چو غبار داغ نشستنم چو سرشک ننگ روانیام
سحر طلسم هوا قفس همه جاست منفعل هوس
چقدر عرق کُنَدم نفس که به شبنمی بستانیام
ز کدورت من و ما پُرم غم بار دل به که بشمرم
ستم است سنگ ترازویی که نفس کشد ز گرانیام
ز حضور پیریام آنقدر اثر امتحان قبول و رد
که رساند بر در نیستی خم پشت پای جوانیام
نه به نقش بسته مشوّشم، نه به حرف ساخته سرخوشم
نفسی به یاد تو میکشم چه عبارت و چه معانیام
همه عمر هرزه دویدهام خجلم کنون که خمیدهام
من اگر به حلقه تنیدهام تو برون در ننشانیام
ز طنین پشهٔ بینفس خجلست بیدل هیچکس
به کجایم وکهام و چهامکه تو جز به ناله ندانیام
در دیگرم بنماکه من به کجا روم چو برانیام
کسی از محیط عدم کران چه ز قطره واطلبد نشان
ز خودم نبردهای آن چنانکه دگر به خود نرسانیام
به کجاست آنقدرم بقاکه تاملی کندم وفا
عرق خجالت فرصتم نم انفعال زمانیام
به فسردنم همه تن الم به تردد آبله در قدم
چو غبار داغ نشستنم چو سرشک ننگ روانیام
سحر طلسم هوا قفس همه جاست منفعل هوس
چقدر عرق کُنَدم نفس که به شبنمی بستانیام
ز کدورت من و ما پُرم غم بار دل به که بشمرم
ستم است سنگ ترازویی که نفس کشد ز گرانیام
ز حضور پیریام آنقدر اثر امتحان قبول و رد
که رساند بر در نیستی خم پشت پای جوانیام
نه به نقش بسته مشوّشم، نه به حرف ساخته سرخوشم
نفسی به یاد تو میکشم چه عبارت و چه معانیام
همه عمر هرزه دویدهام خجلم کنون که خمیدهام
من اگر به حلقه تنیدهام تو برون در ننشانیام
ز طنین پشهٔ بینفس خجلست بیدل هیچکس
به کجایم وکهام و چهامکه تو جز به ناله ندانیام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۵
چو شبنم تا نقاب اعتبار خویش شق کردم
ز شرم زندگیگفتمکفن پوشم، عرقکردم
کف پا میشدم ای کاش از بی اعتباریها
جبینگردیدم و صد رنگ خجلت در طبقکردم
چو صبحم یک تأمل درس جمعیت نشد حاصل
به سطری کز نفس خواندم ز خود رفتن سبق کردم
به حیرت صنعت آیینه را بردم به کار آخر
پریشان بود اجزای تماشا یک ورق کردم
مپرسید از قناعت مشربیهای حیات من
به ساغر آبرویی داشتم سد رمق کردم
به هر جا فکر مستی نیست مخموری نمیباشد
هوسهای غذا بود این که خود را مستحق کردم
شبی آمد به یادم گرمی انداز آغوشی
چنان از خود برون رفتم که پندارم عرق کردم
زبان اصطلاح رمز توحیدم که میفهمد
که من هرگاه گشتم غافل از خود یاد حق کردم
نفس از دقت فکرم هجوم شعله شد بیدل
نشستم آنقدر در خون که صبحی را شفق کردم
ز شرم زندگیگفتمکفن پوشم، عرقکردم
کف پا میشدم ای کاش از بی اعتباریها
جبینگردیدم و صد رنگ خجلت در طبقکردم
چو صبحم یک تأمل درس جمعیت نشد حاصل
به سطری کز نفس خواندم ز خود رفتن سبق کردم
به حیرت صنعت آیینه را بردم به کار آخر
پریشان بود اجزای تماشا یک ورق کردم
مپرسید از قناعت مشربیهای حیات من
به ساغر آبرویی داشتم سد رمق کردم
به هر جا فکر مستی نیست مخموری نمیباشد
هوسهای غذا بود این که خود را مستحق کردم
شبی آمد به یادم گرمی انداز آغوشی
چنان از خود برون رفتم که پندارم عرق کردم
زبان اصطلاح رمز توحیدم که میفهمد
که من هرگاه گشتم غافل از خود یاد حق کردم
نفس از دقت فکرم هجوم شعله شد بیدل
نشستم آنقدر در خون که صبحی را شفق کردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۴
کو فضایی که نفس را ز دل آزاد کنم
خانه تنگ است برون آیم و فریاد کنم
شرم بیحاصلی عمر نمی ساز نکرد
تا جبینی ز ندامت عرق آباد کنم
بر نمیداردم از خاک تلاشی که مراست
نردبانی مگر از آبله ایجاد کنم
قابلیت گل سرمایهٔ استعداد است
رنگ کو تا طرف سیلی استاد کنم
گر خموشی دهدم صلح به جمعیت دل
ما و من پیشکش تهمت اضداد کنم
نام عنقا بنشان به که نگردد ممتاز
بر نگین زین دو نفس عمر چه بیداد کنم
عالمی چشم به ویرانی من دوخته است
به که بر سر فکنم خاک و دلی شاد کنم
تاب محرومی پرواز ندارم ور نه
بال و پر بشکنم و خانهٔ صیادکنم
بی خزان است بهار چمنستان خیال
هر چه پیش آید از آن بگذرم و یاد کنم
هر قدم در ره او کعبه و دیر دگر است
آه یک سجده جبین خشت چه بنیاد کنم
بیدل از ما و تو حیران حساب غلطم
من نویسم به دل و بر سر آن صاد کنم
خانه تنگ است برون آیم و فریاد کنم
شرم بیحاصلی عمر نمی ساز نکرد
تا جبینی ز ندامت عرق آباد کنم
بر نمیداردم از خاک تلاشی که مراست
نردبانی مگر از آبله ایجاد کنم
قابلیت گل سرمایهٔ استعداد است
رنگ کو تا طرف سیلی استاد کنم
گر خموشی دهدم صلح به جمعیت دل
ما و من پیشکش تهمت اضداد کنم
نام عنقا بنشان به که نگردد ممتاز
بر نگین زین دو نفس عمر چه بیداد کنم
عالمی چشم به ویرانی من دوخته است
به که بر سر فکنم خاک و دلی شاد کنم
تاب محرومی پرواز ندارم ور نه
بال و پر بشکنم و خانهٔ صیادکنم
بی خزان است بهار چمنستان خیال
هر چه پیش آید از آن بگذرم و یاد کنم
هر قدم در ره او کعبه و دیر دگر است
آه یک سجده جبین خشت چه بنیاد کنم
بیدل از ما و تو حیران حساب غلطم
من نویسم به دل و بر سر آن صاد کنم
نصرالله منشی : باب برزویه الطبیب
بخش ۳
چون براین سیاقت در مخاصمت نفس مبالغت نمودم براه راست باز آمد و برغبت صادق و حسبت بی ریا بعلاج بیماران پرداختم و روزگار دران مستغرق گردانید، تا بمایمن آن درهای روزی بر من گشاده گشت و صلات و مواهب پادشاهان بمن متواتر شد. وپیش از سفر هندوستان و پس از ان انواع دوستکامی و نعمت دیدم و بجاه و مال از امثال و اقران بگذشتم. وانگاه در آثار و نتایج علم طب تاملی کردم و ثمرات و فواید آن را بر صحیفه دل بنگاشتم، هیچ علاجی در وهم نیامد که موجب صحت اصلی تواند بود، و جون مزاج این باشد بچه تاویل خردمندان بدان واثق توانند شد و آن راسبب شفا شمرد؟ و باز اعمال و باز اعمال خیر و ساختن توشه آخرت از علت از آن گونه شفا میدهد که معاودت صورت نبندد.
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۱۳
شیر را سخن موافق آمد. دمنه برحسب مراد و اشارت او برفت. چون از چشم شیر غایب گشت شیر تاملی کرد و از فرستادن دمنه پشیمان شد و با خود گفت: در امضای این رای مصیب نبودم، چه هر که بر درگاه ملوک بی جرمی جفا دیده باشد و مدت رنج و امتحان او دراز گشته، یا مبتلا بدوام مضرت و تنگی معیشت، و یا آنچه داشته باشد از مال و حرمت بباد داده، و یا از عملی که مقلد آن بوده ست معزول گشته، یا شریری معروف که بحرص و شره فتنه جوید و باعمال خیر کم گراید، یا صاحب جرمی که یاران او لذت عفو دیده باشند و او تلخی عقوبت چشیده، یا در گوش مال شریک بوده باشند و در حق او زیادت مبالغتی رفته، یا در میان اکفا خدمتی پسندیده کرده و یاران در احسان و ثمرت بر وی ترجیح یافته، و یا دشمنی در منزلت بر وی سبقت جسته و بدان رسیده، یا از روی دین و مروت اهلیت اعتماد و امانت نداشته، یا در آنچه بمضرت پادشاه پیوندد خود را منفعتی صورت کرده، یا بدشمن سلطان التجا ساخته و دران قبول دیده، بحکم این مقدمات پیش از امتحان و اختبار تعجیل نشاید فرمود پادشاه را در فرستادن او بجانب خصم و محرم داشتن در اسرار رسالت. و این دمنه دوراندیش است و مدتی دراز بردرگاه من رنجور و مهجور بوده است. اگر در دل وی آزاری باقی است ناگاه خیانتی اندیشد و فتنه ای انگیزد. و ممکن است که خصم را در قوت ذات و بسطت حال از من بیشتر یاود در صحبت و خدمت او رغبت نماید، و بدانچه واقف است از اسرار من او را بیاگاهاند.
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۲۸
دمنه چون سرافگنده ای انده زده بنزدیک شنزبه رفت.
شنزبه ترحیب تمام نمود و گفت: روزهاست تا ندیده ام، سلامت بوده ای؟ دمنه گفت: چگونه سلامت تواند بود کسی که مالک نفس خود نباشد، اسیر مراد دیگران و همیشه بر جان و تن لرزان، یک نفس بی بیم و خطر نزند و یک سخن بی خوف و فزع نگوید؟ گاو گفت: موجب نومیدی چیست؟ گفت: آنچه در سابق تقدیر رفته است جف القلم بما هو کائن الی یوم الدین. کیست که با قضای آسمانی مقاومت یارد پیوست؟ و در این عالم بمنزلتی رسد و از نعمت دنیا شربتی در دست او دهند که سرمست و بی باک نشود؟ و برپی هوا قدم نهد و در معرض هلاک نباشد؟ و بازنان مجالست دارد و مفتون نگردد؟ و بلئیمان حاجت بردارد و خوار نشود؟ و با شریر و فتان مخالطت گزیند و در حسرت وندامت نیفتد؟ و صحبت سلطان اختیار کند و بسلامت جهد؟
شنزبه گفت: سخن تو دلیل میکند برآنچه مگر ترا از شیر نفرتی و هراسی افتاده است. گفت: آری، لکن نه از جهت خویش، و تو میدانی سوابق اتحاد و مقدمات دوستی من با خود، و عهدهایی که میان ما رفته ست در آن روزگار که شیر مرا نزدیک تو فرستاد هم مقرر است، و ثبات من بر ملازمت آن عهود و رغبت در مراعات آن حقوق معلوم. و چاره نمی شناسم از اعلام تو بدانچه تازه شود از محبوب و مکروه و نادر و معهود.
شنزبه گفت: بیار ای دوست مشفق و یار کریم عهد. دمنه گفت که: از معتمدی شنودم که شیر بر لفظ رانده ست که «شنزبه نیک فربه شده ست و بدو حاجتی و ازو فراغتی نیست، وحوش را بگوشت او نیک داشتی خواهم کرد ». چون این بشنودم و تهور و تجبر او میشناختم بیامدم تا ترا بیاگاهانم و برهان حسن عهد هرچه لایح تر بنمایم و آنچه از روی دین و مودت و شرط حفاظ و حکم فتوت بر من واجب است به ادا رسانم.
از عهده عهد اگر برون آید مرد
از هرچه گمان بری فزون آید مرد
و حالی بصلاح آن لایق تر که تدبیری اندیشی و بر وجه مسارعت روی بحلیت آری مگر دفعی دست دهد و خلاصی روی نماید.
چون شنزبه حدیث دمنه بشنود، و عهود و مواثیق شیر پیش خاطر آورد - و در سخن او نیز ظن صدق و اعتقاد نصیحت میداشت - گفت واجب نکند که شیر بر من غدر اندیشد، که ا زمن خیانتی ظاهر نشده ست، لکن بدروغ او را بر من آغالیده باشند و بتزویر و تمویه مرا در خشم او افگنده. و در خدمت او طایفه ای نابکارند همه در بدکرداری استاد و امام، و در خیانت و درازدستی چیره و دلیر، و ایشان را بارها بیازموده است و هرچه از آن باب در حق دیگران گویند بران قیاس کند. وهراینه صحبت اشرار موجب بدگمانی باشد در حق اخیار، و این نوع ممارست بخطا راه برد چون خطای بط.
شنزبه ترحیب تمام نمود و گفت: روزهاست تا ندیده ام، سلامت بوده ای؟ دمنه گفت: چگونه سلامت تواند بود کسی که مالک نفس خود نباشد، اسیر مراد دیگران و همیشه بر جان و تن لرزان، یک نفس بی بیم و خطر نزند و یک سخن بی خوف و فزع نگوید؟ گاو گفت: موجب نومیدی چیست؟ گفت: آنچه در سابق تقدیر رفته است جف القلم بما هو کائن الی یوم الدین. کیست که با قضای آسمانی مقاومت یارد پیوست؟ و در این عالم بمنزلتی رسد و از نعمت دنیا شربتی در دست او دهند که سرمست و بی باک نشود؟ و برپی هوا قدم نهد و در معرض هلاک نباشد؟ و بازنان مجالست دارد و مفتون نگردد؟ و بلئیمان حاجت بردارد و خوار نشود؟ و با شریر و فتان مخالطت گزیند و در حسرت وندامت نیفتد؟ و صحبت سلطان اختیار کند و بسلامت جهد؟
شنزبه گفت: سخن تو دلیل میکند برآنچه مگر ترا از شیر نفرتی و هراسی افتاده است. گفت: آری، لکن نه از جهت خویش، و تو میدانی سوابق اتحاد و مقدمات دوستی من با خود، و عهدهایی که میان ما رفته ست در آن روزگار که شیر مرا نزدیک تو فرستاد هم مقرر است، و ثبات من بر ملازمت آن عهود و رغبت در مراعات آن حقوق معلوم. و چاره نمی شناسم از اعلام تو بدانچه تازه شود از محبوب و مکروه و نادر و معهود.
شنزبه گفت: بیار ای دوست مشفق و یار کریم عهد. دمنه گفت که: از معتمدی شنودم که شیر بر لفظ رانده ست که «شنزبه نیک فربه شده ست و بدو حاجتی و ازو فراغتی نیست، وحوش را بگوشت او نیک داشتی خواهم کرد ». چون این بشنودم و تهور و تجبر او میشناختم بیامدم تا ترا بیاگاهانم و برهان حسن عهد هرچه لایح تر بنمایم و آنچه از روی دین و مودت و شرط حفاظ و حکم فتوت بر من واجب است به ادا رسانم.
از عهده عهد اگر برون آید مرد
از هرچه گمان بری فزون آید مرد
و حالی بصلاح آن لایق تر که تدبیری اندیشی و بر وجه مسارعت روی بحلیت آری مگر دفعی دست دهد و خلاصی روی نماید.
چون شنزبه حدیث دمنه بشنود، و عهود و مواثیق شیر پیش خاطر آورد - و در سخن او نیز ظن صدق و اعتقاد نصیحت میداشت - گفت واجب نکند که شیر بر من غدر اندیشد، که ا زمن خیانتی ظاهر نشده ست، لکن بدروغ او را بر من آغالیده باشند و بتزویر و تمویه مرا در خشم او افگنده. و در خدمت او طایفه ای نابکارند همه در بدکرداری استاد و امام، و در خیانت و درازدستی چیره و دلیر، و ایشان را بارها بیازموده است و هرچه از آن باب در حق دیگران گویند بران قیاس کند. وهراینه صحبت اشرار موجب بدگمانی باشد در حق اخیار، و این نوع ممارست بخطا راه برد چون خطای بط.