عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن
شمارهٔ ۲۷
عطار نیشابوری : باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد
شمارهٔ ۱۹
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۴۵
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۵۵
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۳۸
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۸۴
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۹۳
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در سؤال نمودن از ابلیس که چرا سجده بآدم نکردی
یکی پرسید از ابلیس ناگاه
که چونی این زمان با لعنت شاه
که شاهت میکند لعنت دمادم
چرا سجده نکردی بهر آدم
ترا آن سجده میبایست کردن
بر جانان همی تسلیم کردن
نهادن تا ترا رحمت فزودی
در این سر نی ترا لعنت نمودی
کنون در لعنتی تو بازمانده
از آن قربت تو بی اغراض مانده
کنون در لعنتی افتاده مسکین
ضعیف و ناتوان و خوار و مسکین
کنون در لعنتی در حضرت دوست
شدی بیرون زمغز و مانده در پوست
کنون در لعنتی بیچاره مانده
از آن حضرت بکل آواره مانده
کنون از لعنتی افتاده تو خوار
بزیر پای مردم همچو نشخوار
کنون در لعنتی و ناتوانی
که ره در سوی آن حضرت ندانی
کنون در لعنتی اندر جدائی
نداری هیچ با او آشنائی
کنون در لعنتی در دار دنیا
که آخر دوزخی در سوی عقبی
کنون در لعنتی و رانده بر خویش
نمیدیدی تو این سر را خود از پیش
کنون در لعنتی و ره ندانی
بمانده خوار و رسوای جهانی
کنون در لعنتی تا در قیامت
چه خواهی یافت در روز ندامت
چرا سجده نکردی اندر آن دم
که گشتی این زمان رسوای عالم
چرا سجده نکردی آدم اینجا
که دمدم یافتی لعنت در اینجا
چرا سجده نکردی در عیان تو
که رسوا ماندهٔ اندر جهان تو
چرا سجده نکردی تا شدی خوار
نبردی آن زمان فرمان جبّار
که تا این دم تو طوق لعنت یار
در این لعنت کنون افتادهٔ زار
چه سرّ بُد تا که آن سجده نکردی
که تا این دم تو در اندوه و دردی
چه سرّ بد ای عزازیلم در این راز
که تا من همچو تو تا دریابم این باز
که چونی این زمان با لعنت شاه
که شاهت میکند لعنت دمادم
چرا سجده نکردی بهر آدم
ترا آن سجده میبایست کردن
بر جانان همی تسلیم کردن
نهادن تا ترا رحمت فزودی
در این سر نی ترا لعنت نمودی
کنون در لعنتی تو بازمانده
از آن قربت تو بی اغراض مانده
کنون در لعنتی افتاده مسکین
ضعیف و ناتوان و خوار و مسکین
کنون در لعنتی در حضرت دوست
شدی بیرون زمغز و مانده در پوست
کنون در لعنتی بیچاره مانده
از آن حضرت بکل آواره مانده
کنون از لعنتی افتاده تو خوار
بزیر پای مردم همچو نشخوار
کنون در لعنتی و ناتوانی
که ره در سوی آن حضرت ندانی
کنون در لعنتی اندر جدائی
نداری هیچ با او آشنائی
کنون در لعنتی در دار دنیا
که آخر دوزخی در سوی عقبی
کنون در لعنتی و رانده بر خویش
نمیدیدی تو این سر را خود از پیش
کنون در لعنتی و ره ندانی
بمانده خوار و رسوای جهانی
کنون در لعنتی تا در قیامت
چه خواهی یافت در روز ندامت
چرا سجده نکردی اندر آن دم
که گشتی این زمان رسوای عالم
چرا سجده نکردی آدم اینجا
که دمدم یافتی لعنت در اینجا
چرا سجده نکردی در عیان تو
که رسوا ماندهٔ اندر جهان تو
چرا سجده نکردی تا شدی خوار
نبردی آن زمان فرمان جبّار
که تا این دم تو طوق لعنت یار
در این لعنت کنون افتادهٔ زار
چه سرّ بُد تا که آن سجده نکردی
که تا این دم تو در اندوه و دردی
چه سرّ بد ای عزازیلم در این راز
که تا من همچو تو تا دریابم این باز
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
قال النبی صلی الله علیه و آله و سلم: «الدنیا جیفة وطالبها کلاب»
جیفهٔ دنیا چو مردار آمده
طالب آن کلب کردار آمده
بر تو ای نادان شده مردی حرام
چندگردی گرد مرداری مدام
بهر آن دنیا صحیفه باشدت
که همی خواهی که جیفه باشدت
تخم نیکی کار و نیکی کن درو
تا بری از جمله دینداران گرو
شد چو شیر مادرت اینها حلال
رو بترس آخر ز قهر ذوالجلال
من زدنیائی ندارم یک پشیز
میل هم ازوی ندارم هیچ چیز
من کلام حقّ بحقّ دانستهام
نه چو دیگر مردمان بستهام
هر چه حق گوید ز معنی بشنوم
فارغ و آزاد در کویش روم
من ندارم بحث بالا و نشیب
زآنکه دارم گنج سلطانی بجیب
هست دنیا همچو لقمه پیش من
در جهان جان و جانانم وطن
قحبهٔ دنیا که او بس لاده است
مقتدای ما طلاقش داده است
هر که ترک میل دنیائی بداد
دیدهٔ معنی به بینائی گشاد
گر تو چون ما ترک دنیائی کنی
مرد گردی ترک رسوائی کنی
من ز مظهر گویم این اسرار را
رو تو مظهر خوان ودان عطّار را
هست دروی بس عجایب بیشمار
جوهر از دریای مظهر خوش برآر
دانکه هر مصراع او یک گوهر است
پس ز معنیهای قرآن جوهر است
من ز بهرت ره ز جوهر ساختم
وندر آن جوهر بمظهر تاختم
تا رسیدم در ولایتهای عشق
آمد اندر گوش من هیهای عشق
هی هی عشق من از حیدر بود
زآنکه او درعلم احمد در بود
این معانی ختم شد بر شاه من
زآنکه اوباشد چو روحم در بدن
طالب آن کلب کردار آمده
بر تو ای نادان شده مردی حرام
چندگردی گرد مرداری مدام
بهر آن دنیا صحیفه باشدت
که همی خواهی که جیفه باشدت
تخم نیکی کار و نیکی کن درو
تا بری از جمله دینداران گرو
شد چو شیر مادرت اینها حلال
رو بترس آخر ز قهر ذوالجلال
من زدنیائی ندارم یک پشیز
میل هم ازوی ندارم هیچ چیز
من کلام حقّ بحقّ دانستهام
نه چو دیگر مردمان بستهام
هر چه حق گوید ز معنی بشنوم
فارغ و آزاد در کویش روم
من ندارم بحث بالا و نشیب
زآنکه دارم گنج سلطانی بجیب
هست دنیا همچو لقمه پیش من
در جهان جان و جانانم وطن
قحبهٔ دنیا که او بس لاده است
مقتدای ما طلاقش داده است
هر که ترک میل دنیائی بداد
دیدهٔ معنی به بینائی گشاد
گر تو چون ما ترک دنیائی کنی
مرد گردی ترک رسوائی کنی
من ز مظهر گویم این اسرار را
رو تو مظهر خوان ودان عطّار را
هست دروی بس عجایب بیشمار
جوهر از دریای مظهر خوش برآر
دانکه هر مصراع او یک گوهر است
پس ز معنیهای قرآن جوهر است
من ز بهرت ره ز جوهر ساختم
وندر آن جوهر بمظهر تاختم
تا رسیدم در ولایتهای عشق
آمد اندر گوش من هیهای عشق
هی هی عشق من از حیدر بود
زآنکه او درعلم احمد در بود
این معانی ختم شد بر شاه من
زآنکه اوباشد چو روحم در بدن
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
***
تو خدا را از یقین خود شناس
باش از قهرش همیشه در هراس
بعد از آن خود را شناس و اصل خویش
گرچه پیداگشتهٔ ای پاک کیش
هرچه گوئی و کنی تو در جهان
عاقبت گردد به پیش تو عیان
هرچه تو از دید آن نقصان کنی
عاقبت بین شو نباید آن کنی
هرچه گوئی در نصیحت ای پسر
اولّا تو در درون خود نگر
رو توقدر مردمان نیک دان
دوست را کن تو بسودا امتحان
تو بکن دانای نیکو اختیار
یک چله در پیش آن دانا برآر
تا مسیح روح تو دانا شود
چون کلیم دل بجان بینا شود
چون سخن گوئی تو نیکو گو سخن
این معانی نکو را ورد کن
تو زبخل و از تکبّر دور باش
از صفای علم همچون نور باش
جهد کن علم معانی را شناس
تا بکی باشی ز شیطان در هراس
ای پسر در گوش گیر این پندها
تو مده سر رشته را از کف رها
از صفای علم لطف محض باش
داردایم حضرت حق را سپاس
روز بهر حق تو جان خویش باز
باش منصور و بحق میدار راز
رو تو اهل دل طلب نه اهل کل
زانکه اهل دل نباشد منفعل
اهل دل آنست عشق یار داشت
در الم نشرح بسی اذکار داشت
در الم نشرح چه گفته رو بدان
زانکه با او سرّها بوده عیان
هرکه از قرآن حق بیدار شد
والضحی وهل اتایش یار شد
هرکه با قرآن رود قرآن شود
همنشین رحمت رحمن شود
هر که او در مغز قرآن راز یافت
دیدهٔ خورشید را چون ماه یافت
هرکه او با فقر باشد همنشین
مینهم بر خاک پایش من جبین
هر که دارد این مراتب یار ماست
در خور سودای این بازار ماست
ای پسر در گوش گیر این پند من
تا که باشی در جهان پیوند من
هرکه پیوندی بود اصلی بود
زانکه او را با خدا وصلی بود
ای پسر میدان که غیر دوست نیست
در نهان و آشکارا ظاهریست
ای پسر گر بشنوی پند پدر
عاقبت سلطان شوی بی سیم و زر
چون پسر بشنید این پند از پدر
بر درون صومعه بنهادسر
گفت بد کردم ز لطف ای رهنما
عفو فرما جرم این بیچاره را
من بدم چون طفل نادان درجهان
حال من بد همچو حال آن ددان
من از این کیش بدان برخاستم
دل بشرع مصطفی آراستم
بعد از این حکم شما بر جان ماست
راه شرع احمدی ایمان ماست
هرچه فرمائی تو ای پیر طریق
من بجان گردم ورا یار و رفیق
پند پیران بهتر از عمر دراز
زآنکه ایشانند خود در عین راز
پند پیران بهتر از بخت جوان
بشنو این معنی ز پیر غیب دان
پند پیران همچو اسم اعظم است
بر جراحتها مثال مرهم است
پند پیران مرهم جانی بود
پند پیران راز پنهانی بود
پند پیران باشدت چون پیشوا
پند پیران باشدت خود مقتدا
پند پیران آفتاب بی زوال
پند پیرانست ماه عمر وسال
پند پیرانست فتح الباب دین
پند پیرانت کند با دین قرین
پند پیرانست بحر موج زن
پند پیرانست چون درّ عدن
پند پیرانست خود اسرار فاش
در معانی واقف عطّار باش
گفت عطّارت که بیخوای گزین
باش دایم با دل شب همنشین
هر که با شب همنشین شد نور شد
او بپاکی بهتر از صد حور شد
هر که با شب همنشین شد روز شد
هست چون شمعی که او پر سوز شد
هر که با شب همنشین شد یار دید
او چو منصور زمان دیدار دید
هر که با شب همنشین شد او ولی است
در میان مؤمنان نور علی است
رو تو روز و شب توکّل آر پیش
تا بیابی در حقیقت کام خویش
تو توکّل کن بدرگاه الاه
تا بمانی تو ز شیطان در پناه
نفس شوم تو بود شیطان تو
هست این خود آیتی در شأن تو
رو ز نفس شوم بگذر ای پسر
تا بیابی از همه معنی خبر
جملهٔ مردان که دین دار آمدند
از هوای نفس بیزار آمدند
از سر نفس و هوا برخاستند
خانهٔ ایمان خود آراستند
هرکه از نفس و هوا بیزار شد
او به اولادعلی خود یار شد
هرکه او از دین بدین محکم ستاد
مهر او در جان انسان اوفتاد
هرکه رفت او راه ایشان راه یافت
این حقیقت از دل آگاه یافت
از وفا گردی تو از اهل صفا
راه ایشان رو اگر داری وفا
این وفا خود خاص خاصان خداست
در وفاداری چو عطّاری کجاست
این وفا جبریل و احمد را بود
یا معانی دان ابجد را بود
بوی این معنی ز خاک من شنو
از درون چاک چاک من شنو
یا شنو از مظهر معجز نما
تا شوی واقف ز اسرار خدا
در وفا حبّ علی دارم بدل
گشته حبّ او بجان من سجلّ
جوهر ذاتم ز مشکلهای اوست
در درون مظهرم خود جای اوست
گر بدانی شد وفای تو درست
ورنه هستی دروفای ما تو سست
این وفا هرکس ندارد خارجی است
او و پیرش را بدوزخ ملتجی است
ناصبی چون خارجی بیدین شده
او زسر تا پای خود سرگین شده
این جماعت دشمنان حیدرند
پیش ما لایق به تیغ و خنجرند
تیغ لعنت بر سر دشمن بزن
تا نباشی پیش مردان کم ز زن
چون تو در راه وفا ارزندهای
پند ما را یاد گیر ارزندهای
پند ما را یاد گیر ای پور تو
دین و دنیا را بکن معمور تو
باش از قهرش همیشه در هراس
بعد از آن خود را شناس و اصل خویش
گرچه پیداگشتهٔ ای پاک کیش
هرچه گوئی و کنی تو در جهان
عاقبت گردد به پیش تو عیان
هرچه تو از دید آن نقصان کنی
عاقبت بین شو نباید آن کنی
هرچه گوئی در نصیحت ای پسر
اولّا تو در درون خود نگر
رو توقدر مردمان نیک دان
دوست را کن تو بسودا امتحان
تو بکن دانای نیکو اختیار
یک چله در پیش آن دانا برآر
تا مسیح روح تو دانا شود
چون کلیم دل بجان بینا شود
چون سخن گوئی تو نیکو گو سخن
این معانی نکو را ورد کن
تو زبخل و از تکبّر دور باش
از صفای علم همچون نور باش
جهد کن علم معانی را شناس
تا بکی باشی ز شیطان در هراس
ای پسر در گوش گیر این پندها
تو مده سر رشته را از کف رها
از صفای علم لطف محض باش
داردایم حضرت حق را سپاس
روز بهر حق تو جان خویش باز
باش منصور و بحق میدار راز
رو تو اهل دل طلب نه اهل کل
زانکه اهل دل نباشد منفعل
اهل دل آنست عشق یار داشت
در الم نشرح بسی اذکار داشت
در الم نشرح چه گفته رو بدان
زانکه با او سرّها بوده عیان
هرکه از قرآن حق بیدار شد
والضحی وهل اتایش یار شد
هرکه با قرآن رود قرآن شود
همنشین رحمت رحمن شود
هر که او در مغز قرآن راز یافت
دیدهٔ خورشید را چون ماه یافت
هرکه او با فقر باشد همنشین
مینهم بر خاک پایش من جبین
هر که دارد این مراتب یار ماست
در خور سودای این بازار ماست
ای پسر در گوش گیر این پند من
تا که باشی در جهان پیوند من
هرکه پیوندی بود اصلی بود
زانکه او را با خدا وصلی بود
ای پسر میدان که غیر دوست نیست
در نهان و آشکارا ظاهریست
ای پسر گر بشنوی پند پدر
عاقبت سلطان شوی بی سیم و زر
چون پسر بشنید این پند از پدر
بر درون صومعه بنهادسر
گفت بد کردم ز لطف ای رهنما
عفو فرما جرم این بیچاره را
من بدم چون طفل نادان درجهان
حال من بد همچو حال آن ددان
من از این کیش بدان برخاستم
دل بشرع مصطفی آراستم
بعد از این حکم شما بر جان ماست
راه شرع احمدی ایمان ماست
هرچه فرمائی تو ای پیر طریق
من بجان گردم ورا یار و رفیق
پند پیران بهتر از عمر دراز
زآنکه ایشانند خود در عین راز
پند پیران بهتر از بخت جوان
بشنو این معنی ز پیر غیب دان
پند پیران همچو اسم اعظم است
بر جراحتها مثال مرهم است
پند پیران مرهم جانی بود
پند پیران راز پنهانی بود
پند پیران باشدت چون پیشوا
پند پیران باشدت خود مقتدا
پند پیران آفتاب بی زوال
پند پیرانست ماه عمر وسال
پند پیرانست فتح الباب دین
پند پیرانت کند با دین قرین
پند پیرانست بحر موج زن
پند پیرانست چون درّ عدن
پند پیرانست خود اسرار فاش
در معانی واقف عطّار باش
گفت عطّارت که بیخوای گزین
باش دایم با دل شب همنشین
هر که با شب همنشین شد نور شد
او بپاکی بهتر از صد حور شد
هر که با شب همنشین شد روز شد
هست چون شمعی که او پر سوز شد
هر که با شب همنشین شد یار دید
او چو منصور زمان دیدار دید
هر که با شب همنشین شد او ولی است
در میان مؤمنان نور علی است
رو تو روز و شب توکّل آر پیش
تا بیابی در حقیقت کام خویش
تو توکّل کن بدرگاه الاه
تا بمانی تو ز شیطان در پناه
نفس شوم تو بود شیطان تو
هست این خود آیتی در شأن تو
رو ز نفس شوم بگذر ای پسر
تا بیابی از همه معنی خبر
جملهٔ مردان که دین دار آمدند
از هوای نفس بیزار آمدند
از سر نفس و هوا برخاستند
خانهٔ ایمان خود آراستند
هرکه از نفس و هوا بیزار شد
او به اولادعلی خود یار شد
هرکه او از دین بدین محکم ستاد
مهر او در جان انسان اوفتاد
هرکه رفت او راه ایشان راه یافت
این حقیقت از دل آگاه یافت
از وفا گردی تو از اهل صفا
راه ایشان رو اگر داری وفا
این وفا خود خاص خاصان خداست
در وفاداری چو عطّاری کجاست
این وفا جبریل و احمد را بود
یا معانی دان ابجد را بود
بوی این معنی ز خاک من شنو
از درون چاک چاک من شنو
یا شنو از مظهر معجز نما
تا شوی واقف ز اسرار خدا
در وفا حبّ علی دارم بدل
گشته حبّ او بجان من سجلّ
جوهر ذاتم ز مشکلهای اوست
در درون مظهرم خود جای اوست
گر بدانی شد وفای تو درست
ورنه هستی دروفای ما تو سست
این وفا هرکس ندارد خارجی است
او و پیرش را بدوزخ ملتجی است
ناصبی چون خارجی بیدین شده
او زسر تا پای خود سرگین شده
این جماعت دشمنان حیدرند
پیش ما لایق به تیغ و خنجرند
تیغ لعنت بر سر دشمن بزن
تا نباشی پیش مردان کم ز زن
چون تو در راه وفا ارزندهای
پند ما را یاد گیر ارزندهای
پند ما را یاد گیر ای پور تو
دین و دنیا را بکن معمور تو
عطار نیشابوری : بخش دوم
الحكایة و التمثیل
خواجهای در شهر ما دیوانه شد
وز خرد یکبارگی بیگانه شد
نه لباسی بودش و نه طعمهٔ
کس ندادش لقمهٔ بی لطمهٔ
بود پنجه سال تادیوانه بود
در زفان کودکان افسانه بود
سیم رفته روی چون زر مانده
در بدر در خاک هر درمانده
دیده پرخون دل پر آتش آمده
لب فرو بسته بلاکش آمده
دید یک روزی جوانی تازه را
خویشتن آراسته آوازه را
پای در مسجد نهاد آن سرفراز
کان جوان را بود هنگام نماز
پیر دیوانه بدو گفت ای پسر
در رو ودر رو هلا زین زودتر
زانکه من دررفتهام بسیار هم
کردهام چون تو بسی این کار هم
هم نمازی بودم وهم حق پرست
تاثریدی این چنینم درشکست
گر چو من شوریده دین میبایدت
ور ثریدی این چنین میبایدت
پای در نه زود تا دستت دهند
نه بهر وقتی که پیوستت دهند
وز خرد یکبارگی بیگانه شد
نه لباسی بودش و نه طعمهٔ
کس ندادش لقمهٔ بی لطمهٔ
بود پنجه سال تادیوانه بود
در زفان کودکان افسانه بود
سیم رفته روی چون زر مانده
در بدر در خاک هر درمانده
دیده پرخون دل پر آتش آمده
لب فرو بسته بلاکش آمده
دید یک روزی جوانی تازه را
خویشتن آراسته آوازه را
پای در مسجد نهاد آن سرفراز
کان جوان را بود هنگام نماز
پیر دیوانه بدو گفت ای پسر
در رو ودر رو هلا زین زودتر
زانکه من دررفتهام بسیار هم
کردهام چون تو بسی این کار هم
هم نمازی بودم وهم حق پرست
تاثریدی این چنینم درشکست
گر چو من شوریده دین میبایدت
ور ثریدی این چنین میبایدت
پای در نه زود تا دستت دهند
نه بهر وقتی که پیوستت دهند
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
دفن میکردند مردی را بخاک
شد حسن در بصره پیش آن مغاک
سوی آن گور و لحد میبنگریست
بر سر آن گور برخود میگریست
پس چنین گفت او که کاری مشکلست
کاین جهان را گور آخر منزلست
وان جهان را اولین منزل همینست
اولین وآخرین زیر زمینست
دل چه بندی در جهان جمله رنگ
کاخرش اینست یعنی گور تنگ
چون نترسی زان جهان صعبناک
کاولش اینست یعنی زیر خاک
چند ازین چون آخر این خواهد بدن
وای ازان کاول چنین خواهد بدن
هیچ مردم از پس این پرده نیست
تا کسی او را بزاری مرده نیست
گر دمی خواهی زدن در پردهٔ
با کسی زن کو ندارد مردهٔ
هر چراغی را که باشد باد پیش
چون تواند برد راه آزاد پیش
چون تو پرسودا دماغی میبری
صرصری در ره چراغی میبری
مینترسی کاین چراغ زود میر
زود میری گر توانی زود گیر
گر بمیرد این چراغت ناگهی
ره بسر نابرده افتی در چهی
ره بسر بر پیش ازان ای بی دماغ
کز چنان بادت فرو میرد چراغ
چون چراغ توبمرد ای بی خبر
نه نشان ماند ازو و نه اثر
گر چراغ مرده را جوئی بسی
در همه عالم نشان ندهد کسی
هر چراغی را که بادی در ربود
گر بسی بر سر زنی ازوی چه سود
از چراغ مرده کس آگاه نیست
چون بمرد او خواه هست و خواه نیست
چون چراغ از جای بی جائی رسید
چون بدانجا باز شد، شد ناپدید
راه بینا زین جهان تا آن جهان
بیش یکدم نیست جان را بر میان
از درونت چون برآید آندمی
این جهانت آن جهان گردد همی
زین جهان تا آن جهان بسیار نیست
جز دمی اندر میان دیوار نیست
چون برآید آن دمت از جان پاک
سر نگونسارت در اندازد بخاک
مرگ را بر خلق عزم جان مست
جمله رادر خاک خفتن لازمست
شد حسن در بصره پیش آن مغاک
سوی آن گور و لحد میبنگریست
بر سر آن گور برخود میگریست
پس چنین گفت او که کاری مشکلست
کاین جهان را گور آخر منزلست
وان جهان را اولین منزل همینست
اولین وآخرین زیر زمینست
دل چه بندی در جهان جمله رنگ
کاخرش اینست یعنی گور تنگ
چون نترسی زان جهان صعبناک
کاولش اینست یعنی زیر خاک
چند ازین چون آخر این خواهد بدن
وای ازان کاول چنین خواهد بدن
هیچ مردم از پس این پرده نیست
تا کسی او را بزاری مرده نیست
گر دمی خواهی زدن در پردهٔ
با کسی زن کو ندارد مردهٔ
هر چراغی را که باشد باد پیش
چون تواند برد راه آزاد پیش
چون تو پرسودا دماغی میبری
صرصری در ره چراغی میبری
مینترسی کاین چراغ زود میر
زود میری گر توانی زود گیر
گر بمیرد این چراغت ناگهی
ره بسر نابرده افتی در چهی
ره بسر بر پیش ازان ای بی دماغ
کز چنان بادت فرو میرد چراغ
چون چراغ توبمرد ای بی خبر
نه نشان ماند ازو و نه اثر
گر چراغ مرده را جوئی بسی
در همه عالم نشان ندهد کسی
هر چراغی را که بادی در ربود
گر بسی بر سر زنی ازوی چه سود
از چراغ مرده کس آگاه نیست
چون بمرد او خواه هست و خواه نیست
چون چراغ از جای بی جائی رسید
چون بدانجا باز شد، شد ناپدید
راه بینا زین جهان تا آن جهان
بیش یکدم نیست جان را بر میان
از درونت چون برآید آندمی
این جهانت آن جهان گردد همی
زین جهان تا آن جهان بسیار نیست
جز دمی اندر میان دیوار نیست
چون برآید آن دمت از جان پاک
سر نگونسارت در اندازد بخاک
مرگ را بر خلق عزم جان مست
جمله رادر خاک خفتن لازمست
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحكایة و التمثیل
خسروی قصری معظم ساز کرد
اوستاد کار کار آغاز کرد
در بر آن قصر زالی خانه داشت
از همه عالم همان ویرانه داشت
شاه را گفتند ای صاحب کمال
گر نباشد کلبهٔ این پیر زال
قصر نبود چار سو آن را بخر
تا شود قصرت مربع در نظر
پیرزن را خواند شاه سخت کوش
گفت گشت این کلبه را واجب فروش
تا مربع گردد این قصر بلند
این زمانت رخت میباید فکند
پیرزن گفتا که لا واللّه مگوی
از فروش این بنا ای شه مگوی
گر ترا ملک جهان گردد تمام
کار حرص تو کجا گیرد نظام
هر کرا حرص جهان ازجان نخاست
کی شود کارش بدین یک کلبه راست
ترک این گیر و مرا مپشول هیچ
تا زآه من نگردی پیچ پیچ
صبر کرد القصه روزی پادشاه
تا برفت آن پیره زن زان جایگاه
شاه گفت آن خانه راویران کنید
چارسویش با زمین یکسان کنید
هرچه دارد رخت او بر ره نهید
پس بنای قصر من آنگه نهید
پیره زن آخر چو باز آمد ز راه
کلبهٔ خود دید قصر پادشاه
رخت خود بر راه دید انداخته
کلبه را دیوار ایوان ساخته
آتشی در جان آن غمگین فتاد
چشم چون سیلاب ازان آتش گشاد
با دلی پرخون زدست شهریار
روی رادر خاک ره مالید زار
گفت اگر اینجا نبودم ای اله
تو نبودی نیز هم این جایگاه
تن زدی تا کلبهٔ احزان من
در هم افکندند بی فرمان من
این بگفت و با رخی تر خشک لب
برکشید از حلق جان آهی عجب
غلغلی در آسمان افتاد ازو
سرنگون شد حالی آن بنیاد ازو
حق تعالی کرد آن شه را هلاک
در سرای خود فرو بردش بخاک
عدل کن در ملک چون فرزانگان
تا نگردی سخرهٔ دیوانگان
اوستاد کار کار آغاز کرد
در بر آن قصر زالی خانه داشت
از همه عالم همان ویرانه داشت
شاه را گفتند ای صاحب کمال
گر نباشد کلبهٔ این پیر زال
قصر نبود چار سو آن را بخر
تا شود قصرت مربع در نظر
پیرزن را خواند شاه سخت کوش
گفت گشت این کلبه را واجب فروش
تا مربع گردد این قصر بلند
این زمانت رخت میباید فکند
پیرزن گفتا که لا واللّه مگوی
از فروش این بنا ای شه مگوی
گر ترا ملک جهان گردد تمام
کار حرص تو کجا گیرد نظام
هر کرا حرص جهان ازجان نخاست
کی شود کارش بدین یک کلبه راست
ترک این گیر و مرا مپشول هیچ
تا زآه من نگردی پیچ پیچ
صبر کرد القصه روزی پادشاه
تا برفت آن پیره زن زان جایگاه
شاه گفت آن خانه راویران کنید
چارسویش با زمین یکسان کنید
هرچه دارد رخت او بر ره نهید
پس بنای قصر من آنگه نهید
پیره زن آخر چو باز آمد ز راه
کلبهٔ خود دید قصر پادشاه
رخت خود بر راه دید انداخته
کلبه را دیوار ایوان ساخته
آتشی در جان آن غمگین فتاد
چشم چون سیلاب ازان آتش گشاد
با دلی پرخون زدست شهریار
روی رادر خاک ره مالید زار
گفت اگر اینجا نبودم ای اله
تو نبودی نیز هم این جایگاه
تن زدی تا کلبهٔ احزان من
در هم افکندند بی فرمان من
این بگفت و با رخی تر خشک لب
برکشید از حلق جان آهی عجب
غلغلی در آسمان افتاد ازو
سرنگون شد حالی آن بنیاد ازو
حق تعالی کرد آن شه را هلاک
در سرای خود فرو بردش بخاک
عدل کن در ملک چون فرزانگان
تا نگردی سخرهٔ دیوانگان
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحكایة و التمثیل
شد بگورستان یکی دیوانه کیش
ده جنازه پیشش آوردند بیش
تا که بر یک مرده کردندی نماز
مردهٔ دیگر رسید از پی فراز
هر زمانی مردهٔ دیگر رسید
تا یکی بردند دیگر در رسید
مرد مجنون گفت بر مرده نماز
چند باید کرد کاریست این دراز
کی توان بر یک بیک تکبیر کرد
جمله را باید کنون تدبیر کرد
هرچه در هر دو جهان دون خداست
بر همه تکبیر باید کرد راست
بر در هر مردهٔ نتوان نشست
چار تکبیری بکن بر هر چه هست
ورنه دنیا زود مردارت کند
مرده تر از خویش صد بارت کند
نقد دنیا گرچه بسیاری بود
چون ز دستت رفت مرداری بود
ده جنازه پیشش آوردند بیش
تا که بر یک مرده کردندی نماز
مردهٔ دیگر رسید از پی فراز
هر زمانی مردهٔ دیگر رسید
تا یکی بردند دیگر در رسید
مرد مجنون گفت بر مرده نماز
چند باید کرد کاریست این دراز
کی توان بر یک بیک تکبیر کرد
جمله را باید کنون تدبیر کرد
هرچه در هر دو جهان دون خداست
بر همه تکبیر باید کرد راست
بر در هر مردهٔ نتوان نشست
چار تکبیری بکن بر هر چه هست
ورنه دنیا زود مردارت کند
مرده تر از خویش صد بارت کند
نقد دنیا گرچه بسیاری بود
چون ز دستت رفت مرداری بود
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحكایة و التمثیل
آن یکی حمال خوش بنشسته بود
رشتهٔ حمالیش بگسسته بود
سایلی گفتش چرا ای مرد خام
این چنین بیکار بنشستی مدام
سیم از تو باز میافتد بسی
چون کند بی سیم بیکاری کسی
پس زفان بگشاد حمال دژم
گفت باز افتد گر از من یک درم
یک درم گر رفت صد من بار نیز
باز میافتد ز پشتم ای عزیز
بار تا چندی کشی بی بار باش
گر دمی باقیست برخوردار باش
رشتهٔ حمالیش بگسسته بود
سایلی گفتش چرا ای مرد خام
این چنین بیکار بنشستی مدام
سیم از تو باز میافتد بسی
چون کند بی سیم بیکاری کسی
پس زفان بگشاد حمال دژم
گفت باز افتد گر از من یک درم
یک درم گر رفت صد من بار نیز
باز میافتد ز پشتم ای عزیز
بار تا چندی کشی بی بار باش
گر دمی باقیست برخوردار باش
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
الحكایة و التمثیل
آن وزیری را چو آمد مرگ پیش
کرد حیران روی سوی قوم خویش
گفت دردا و دریغا کز غرض
آخرت با خواجگی کردم عوض
زارزوی این جهان میسوختم
لاجرم آن یک بدین بفروختم
میروم امروز جانی سوخته
رفته دنیا و آخرت بفروخته
ای دل غافل دمی بیدار شو
چند بد مستی کنی هشیار شو
رفتگان اندر نخستین منزلند
منتظر بنشسته و مستعجلند
بیش ازین در بند خودشان می مدار
چندشان فرمائی آخر انتظار
کرد حیران روی سوی قوم خویش
گفت دردا و دریغا کز غرض
آخرت با خواجگی کردم عوض
زارزوی این جهان میسوختم
لاجرم آن یک بدین بفروختم
میروم امروز جانی سوخته
رفته دنیا و آخرت بفروخته
ای دل غافل دمی بیدار شو
چند بد مستی کنی هشیار شو
رفتگان اندر نخستین منزلند
منتظر بنشسته و مستعجلند
بیش ازین در بند خودشان می مدار
چندشان فرمائی آخر انتظار
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
الحكایة و التمثیل
رفت با بهلول هارون الرشید
سوی گورستان بر خاکی رسید
کلهٔ دیدند خشک آن کسی
مرغ در وی خانه بنهاده بسی
کرد هارونش ازان کله سؤال
گفت بهلولش که پنهان نیست حال
بوده است این مرد سر انداخته
در کبوتر باختن جان باخته
مرد چون در دوستی این بمرد
چون بشد با خویشتن هم این ببرد
چون نرفتست این هوس از سر برونش
بیضهٔ مرغست در کله کنونش
هم دماغش بر کبوتر بازیست
خاک گشته همچنان در بازیست
از هوس گر کله خاکستر شود
می ندانم تا هنوز از سر شود
هرچه در دنیا خیالت آن بود
تا ابد راه وصالت آن بود
کار بر خود از امل کردی دراز
بند کن پیش از اجل از خویش باز
ورنه در مردن نه آسان باشدت
هر نفس مرگی دگر سان باشدت
جمله در باز و فرو کن پای راست
گر کفن را هیچ نگذاری رواست
سوی گورستان بر خاکی رسید
کلهٔ دیدند خشک آن کسی
مرغ در وی خانه بنهاده بسی
کرد هارونش ازان کله سؤال
گفت بهلولش که پنهان نیست حال
بوده است این مرد سر انداخته
در کبوتر باختن جان باخته
مرد چون در دوستی این بمرد
چون بشد با خویشتن هم این ببرد
چون نرفتست این هوس از سر برونش
بیضهٔ مرغست در کله کنونش
هم دماغش بر کبوتر بازیست
خاک گشته همچنان در بازیست
از هوس گر کله خاکستر شود
می ندانم تا هنوز از سر شود
هرچه در دنیا خیالت آن بود
تا ابد راه وصالت آن بود
کار بر خود از امل کردی دراز
بند کن پیش از اجل از خویش باز
ورنه در مردن نه آسان باشدت
هر نفس مرگی دگر سان باشدت
جمله در باز و فرو کن پای راست
گر کفن را هیچ نگذاری رواست
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحكایة و التمثیل
بامدادی بود محمود از پگاه
برنشست از بهر حربی با سپاه
موج میزد لشکرش از کشورش
جمع بود از چند کشور لشکرش
قرب پانصد پیل در زنجیر داشت
عالمی القصه دار و گیر داشت
دید در کنجی یکی دیوانه مست
شد پیاده شاه و پیش او نشست
کرد دیوانه ز پیش و پس نگاه
عالمی میدید پر پیل و سپاه
کرد حالی روی سوی آسمان
گفت شاهی زو درآموز این زمان
گفت محمودش مگو این زینهار
گفت آخر چون کنم ای شهریار
کی کنی تو خاصه با پیل و سپاه
از پی جنگ گدائی عزم راه
بلکه گر شاهی ترا آید بجنگ
تو بسازی جنگ او هم بیدرنگ
پادشاه با پادشاه جنگی کند
نه بیاید با گدا جنگی کند
حق ترا تنها چنین بگذاشتست
پس بسلطانیت سر افراشتست
وامده با من بجنگ آویخته
من چنین از دست او بگریخته
فارغست از شاهی تو ای عجب
با گدائی می برآید روز و شب
با من بیچاره میکوشد مدام
من زبون تر آمدستم والسلام
چون شود از درد دلشان بیقرار
دل بپردازند خوش از کردگار
برنشست از بهر حربی با سپاه
موج میزد لشکرش از کشورش
جمع بود از چند کشور لشکرش
قرب پانصد پیل در زنجیر داشت
عالمی القصه دار و گیر داشت
دید در کنجی یکی دیوانه مست
شد پیاده شاه و پیش او نشست
کرد دیوانه ز پیش و پس نگاه
عالمی میدید پر پیل و سپاه
کرد حالی روی سوی آسمان
گفت شاهی زو درآموز این زمان
گفت محمودش مگو این زینهار
گفت آخر چون کنم ای شهریار
کی کنی تو خاصه با پیل و سپاه
از پی جنگ گدائی عزم راه
بلکه گر شاهی ترا آید بجنگ
تو بسازی جنگ او هم بیدرنگ
پادشاه با پادشاه جنگی کند
نه بیاید با گدا جنگی کند
حق ترا تنها چنین بگذاشتست
پس بسلطانیت سر افراشتست
وامده با من بجنگ آویخته
من چنین از دست او بگریخته
فارغست از شاهی تو ای عجب
با گدائی می برآید روز و شب
با من بیچاره میکوشد مدام
من زبون تر آمدستم والسلام
چون شود از درد دلشان بیقرار
دل بپردازند خوش از کردگار