عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۸
دلا تا کی درین زندان فریب این و آن بینی
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
جهانی کاندرو هر دل که یابی پادشا یابی
جهانی کاندرو هر جان که بینی شادمان بینی
درو گر جامه‌ای دوزی ز فضلش آستین یابی
درو گر خانه‌ای سازی ز عدلش آستان بینی
نه بر اوج هوا او را عقابی دل شکر یابی
نه اندر قعر بحر او را نهنگی جان ستان بینی
اگر در باغ عشق آیی همه فراش دل یابی
وگر در راه دین آیی همه نقاش جان بینی
گهی انوار عرشی را ازین جانب مدد یابی
گهی اشکال حسی را ازین عالم بیان بینی
سبک رو چون توانی بود سوی آسمان تا تو
ز ترکیب چهار ارکان همی خود را گران بینی
اگر صد قرن ازین عالم بپویی سوی آن بالا
چو دیگر سالکان خود را هم اندر نردبان بینی
گر از میدان شهوانی سوی ایوان عشق آیی
چو کیوان در زمان خود را به هفتم آسمان بینی
درین ره گرم رو می‌باش لیک از روی نادانی
نگر نندیشیا هرگز که این ره را کران بینی
وگر زی حضرت قدسی خرامان گردی از عزت
ز دارالملک ربانی جنیبتها روان بینی
ز حرص و شهوت و کینه ببر تازان سپس خود را
اگر دیوی ملک یابی وگر گرگی شبان بینی
ور امروز اندرین منزل ترا جانی زیان آمد
زهی سرمایه و سودا که فردا زان زیان بینی
زبان از حرف پیمایی یکی یک چند کوته کن
چو از ظاهر خمش گردی همه باطن زبان بینی
گر اوباش طبیعت را برون آری ز دل زان پس
همه رمز الاهی را ز خاطر ترجمان بینی
مرین مهمان علوی را گرامی دار تا روزی
چو زین گنبد برون پری مر او را میزبان بینی
به حکمتها قوی پر کن مرین طاووس عرشی را
که تا زین دامگاه او را نشاط آشیان بینی
نظرگاه الاهی را یکی بستان کن از عشقی
که در وی رنگ و بوی گل ز خون دوستان بینی
که دولتیاری آن نبود که بر گل بوستان سازی
که دولتیاری آن باشد که در دل بوستان بینی
چو درج در دین کردی ز فیض فضل حق دل را
مترس از دیو اگر به روی ز عصمت پاسبان بینی
ز حسی دان نه از عقلی اگر در خود بدی یابی
ز هیزم دان نه از آتش اگر در وی دخان بینی
بهانه بر قضا چهی چو مردان عزم خدمت کن
چو کردی عزم بنگر تا چه توفیق و توان بینی
تو یک ساعت چو افریدون به میدان باش تا زان پس
به هر جانب که رو آری درفش کاویان بینی
عنان گیر تو گر روزی جمال درد دین باشد
عجب نبود که با ابدال خود را همعنان بینی
خلیل ار نیستی چه بود تو با عشق آی در آتش
که تا هر شعله‌ای ز آتش درخت ارغوان بینی
عطا از خلق چون جویی گر او را مال ده گویی
به سوی عیب چون پویی گر او را غیب‌دان بینی
ز بخشیدن چه عجز آید نگارندهٔ دو گیتی را
که نقش از گوهران دانی و بخش اختران بینی
ز یزدان دان نه از ارکان که کوته دیدگی باشد
که خطی کز خرد خیزد تو آن را از بنان بینی
چو جان از دین قوی کردی تن از خدمت مزین کن
که اسب تازی آن بهتر که با بر گستوان بینی
اگر صد بار در روزی شیهد راه حق گردی
هم از گبران یکی باشی چو خود را در میان بینی
امین باش ار همی ترسی ز مار آن جهان کز تو
به کار اینجا امین باشی ز مار آنجا امان بینی
هوا را پای بگشادی خرد را دست بر بستی
گر آنرا زیر کام آری مرین را کامران بینی
تو خود کی مرد آن باشی که دل را بی هوا خواهی
تو خود کی درد آن داری که تن را در هوان بینی
که از دونی خیال نان چنان رستست در چشمت
که گر آبی خوری در وی نخستین شکل نان بینی
مسی از زر بیالودی و می لافی چه سود اینجا
که آن گه ممتحن گردی که سنگ امتحان بینی
نقاب قوت حسی چو از پیش تو بردارند
اگر گبری سقر یابی وگر مومن جنان بینی
بهشت و دوزخت با تست در باطن نگر تا تو
سقرها در جگر یابی جنانها در جنان بینی
امامت گر ز کبر و حرص و بخل و کین برون ناید
به دوزخ دانش از معنی گرش در گلستان بینی
وگر چه طیلسان دارد مشو غره که این آنجا
یکی طوقیست از آتش که آنرا طیلسان بینی
به چشم عافیت بنگر درین دنیا که تا آنجا
نه کس را نام و نان دانی نه کس را خانمان بینی
یکی از چشم دل بنگر بدین زندان خاموشان
که تا این لعل گویا را به تابوت از چه سان بینی
نه این ایوان علوی را به چادر زیب و فر یابی
نه این میدان سفلی را مجال انس و جان بینی
سر زلف عروسان را چو برگ نسترن یابی
رخ گلرنگ شاهان را به رنگ زعفران بینی
بدین زور و زر دنیا چو بی عقلان مشو غره
که این آن نوبهاری نیست کش بی‌مهرگان بینی
که گر عرشی به فرش آیی و گر ماهی به چاه افتی
وگر بحری تهی گردی وگر باغی خزان بینی
یکی اعضات را حمال موران زمین یابی
یکی اجزات را اثقال دوران زمان بینی
چه باید نازش و بالش بر اقبالی و ادباری
که تا بر هم زنی دیده نه این بینی نه آن بینی
سر الب ارسلان دیدی ز رفعت رفته بر گردون
به مروآ تا کنون در گل تن الب ارسلان بینی
چه باید تنگدل بودن که این یک مشت رعنا را
همی باد خداوندی کنون در بادبان بینی
که تا یک چند از اینها گر نشانی باز جویی تو
ز چندان باد لختی خاک و مشتی استخوان بینی
پس آن بهتر که از مردم سخن ماند نکو زیرا
که نام دوستان آن به نیک از دوستان بینی
بسان علت اولا سخن ران ای سنایی زان
که تا چون زادهٔ ثانی بقای جاودان بینی
وگر عیبت کند جاهل به حکمت گفتن آن مشنو
که کار پیر آن بهتر که با مرد جوان بینی
حکیمی گر ز کژ گویی بلا بیند عجب نبود
که دایم تیر گردون را وبال اندر کمان بینی
به رای و عقل معنی را تویی راوی روایت کن
که معنی دان همان باشد کش اندر دل همان بینی
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱ - قصیده
ذات رومی محرم آمد پاک دل کرباس را
امتحان واجب نیامد سفتن الماس را
تو کمان راستی را بشکنی در زیر زه
تیر مقصود تو کی بیند رخ برجاس را
موج دریا کی رسد در اوج صحرای خضر
در بیابان راه کمتر گم کند الیاس را
گر هوا را می‌نخواهی دیبه را بستر مکن
دانه‌ها را می نسنگی سنگ بر زن طاس را
از یکی رو ای اخی پیش ریاست می‌روی
وز دگر سو ای ولی می‌پروری ریواس را
بر مخندان بر درر آب رخ لبلاب را
بر مگریان بر خرد چشم سر سیواس را
از برای پاکبازی چاک بر زن پیله را
وز برای خاکبازی خاک برزن پاس را
تا گران حنجر شوی در صومعهٔ تحقیق باش
چون سبک‌سر تر شوی لاحول کن خناس را
گر هوا را چون سکندر سد همی سازی چه سود
چون سکندر هر زمان در سینه کن احواس را
بی بصر چون نرگس اندر بزم نااهلان مشو
رتبت مردم نباشد مردم اجباس را
رو آن داری که از بر بربیاری یک زمان
آن گروه بد که غارت می‌کنند انفاس را
رنگرز را گر کمال جهد و جد باشد رواست
که به کوشش مدتی احمر کند الماس را
چون ضمانی می‌دهی در حق خود مشهور ده
و آنچه ثابت می‌کند حجت بود قرطاس را
از برای کشتنی می‌کند بینی پای را
وز برای خوشه دزدی تیز داری داس را
تا تهی باشد به پیش پردلان خالی مباش
آتش افزایی چو خالی می‌کشی دستاس را
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲
خیز ای دل زین برافگن مرکب تحویل را
وقف کن بر ناکسان این عالم تعطیل را
پاک دار از خط معنی حرف رنگ و بوی را
محو کن از لوح دعوی نقش قال و قیل را
اندرین صفهای معنی در معنی را مجوی
زان که در سرنا نیابی نفخ اسرافیل را
کی کند برداشت دریا در بیابان خرد
ناودان بام گلخن سیل رود نیل را
دست ابراهیم باید بر سر کوی وفا
تا نبرد تیغ بران حلق اسماعیل را
مرد چون عیسی مریم باید اندر راه صدق
تا بداند قدر حرف و آیت انجیل را
در شب تاری کجا بیند نشان پای مور
آنکه او در روز روشن هم نبیند پیل را
هر کسی بر تخت ملکت کی تواند یافتن
همچو گیسوی عروسان دستهٔ زنبیل را
از برون سو آب و روغن سود کی دارد ترا
چون درونسو نور نبود ذره‌ای قندیل را
خیز و اکنون خیز کانساعت بسی حسرت خوری
چون ببینی بر سر خود تیغ عزراییل را
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳
نبودی دین اگر اقبال مرد مصطفایی را
نکردی هرگزی پیدا خدای ما خدایی را
رسول مرسل تازی که برزد با وی از کوشش
همین گنج زمینی را همان گنج سمایی را
گواهی بر مقامی ده که آنجا حاضران یابی
سخن کز غایبان گویی بلا بینی جدایی را
اگر شبلی زکی بوده ترا زو هیچ نگشاید
چو عالی حج کند شیخا بود مزدش علایی را
اگر حاتم سخی بوده چه سودت بود ای خواجه
تو حاتم گرد یک چندی مکن حاتم سنایی را
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷
چند گویی که بیا تا بر وزانت برم
تا ز تو دور کند مکرمتش احزان را
تو که ناموزونی خیز و ببر وزان شو
من که موزون شده‌ام تا چکنم وزان را
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹
گفتی به پیش خواجه که این غزنوی غرست
زان رو که تا مرا ببری پیش خواجه آب
گر تو دروغ گفتی دادت به راستی
هم لفظ غزنوی به مصحف ترا جواب
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲ - در مدح نظامی
ای که چون اندر بنان آری قصب هنگام نظم
صدر چرخ ثانی از فضل تو پندارم قصب
کوکب معنی تو در سیر آوری بر چرخ طبع
وانگه از نوک قصب روز اندر آمیزی به شب
در یکی بیتت معانی روشنی دارد چنانک
صد هزاران آفتاب روشن اندر یک ذنب
شعر تو ناگفته مانند عروس پردگیست
تن نهان در پرده و رخسار در زیر قصب
خاطر و وهم تو چون از پرده بیرون خواندش
خازن رایت ز گنج معرفت آرد سلب
چون به تخت حکمتت بر، جلوه کردی صورتش
دیده داران خرد را لعبتی باشد عجب
شاید ار سلطان همی خواند نظامی مر ترا
چون منظم کرده‌ای هر پنج حس را از ادب
آنکه در هر فن ز دانش ره برد با طبع شعر
جای انصافست اگر باشد نظام او را لقب
قاصد حلم تو از روحانیان دارد نژاد
تا برید حلمت از یونانیان دارد نسب
مدح پاک تو سبب شد مر سنایی را چنانک
مر روان پاک را شد علت اولا سبب
مهترا کهتر که باشد چون تو آیی در خطاب
زان زبان در فروش و خاطر گوهر طلب
پیشت آوردن سخن ترک ادب کردن بود
زشت باشد تازی بغداد بردن در عرب
پرده‌دار عیب کار چاکرت کن خلق خوش
چون دهان را پرده‌دار عیب دندانست و لب
تا بود عقل از ره دانش‌پرستان اصل غم
تا بود جان از پی بی‌دانشان اصل طرب
شخص تو باد از طرب چون تندرستان از غذا
روی بدخواهت ز غم چون روی بیماران ز تب
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵ - در مذمت دنیا
گنده پیریست تیره روی جهان
خرد ما بدو نظر کردست
به سپیدی رخانش غره مشو
کان سیاهی سپید برکردست
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۸
آن تو کوری نه جهان تاریکست
آن تو کری نه سخن باریکست
گر سر این سخنت نیست برو
روی دیوار و سرت نزدیک‌ست
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰ - در مذمت بخیلی گوید
دیگ خواجه ز گوشت دوشیزه‌ست
مطبخ او ز دود پاکیزه‌ست
خواجه چون نان خورد در آن موضع
مور در آرزوی نان ریزه‌ست
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳
به مادرم گفتم ای بد مهر مادر
نبیره دوست من دشمن نه نیکوست
جوابم داد گفتا دشمن تست
نباشد دشمن دشمن به جز دوست
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴
هر جا که روضه‌ایست وردیست
هر جا که ناله‌ایست دردیست
گیتی همه سر به سر کلوخی ست
قسم تو از آن گلوخ گردیست
هر کز تو به خرقه‌ای فزونست
کم گوی که بختیار مردیست
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵
به همه وقت دلیری نکنند
هر کرا از خرد و هش یاریست
زان که هر جای به جز در صف حرب
بد دلی بیش بود هشیاریست
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۹
پسر هند اگر چه خال منست
دوستی ویم به کاری نیست
ور نوشت او خطی ز بهر رسول
به خطش نیز افتخاری نیست
در مقامی که شیر مردانند
در خط و خال اعتباری نیست
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۱
زین پسم با دیو مردم پیکر و پیکار نیست
گر بمانم زنده دیگر با غرورم کار نیست
یافتم در بی‌قراری مرکزی کز راه دین
جز نشاط عقل و جانش مرکز پرگار نیست
یافتم بازاری اندر عالم فارغ دلان
کاندران بازار خوی خواجه را بازار نیست
در سرای ضرب او الا به نام شاه عقل
بر جمال چهرهٔ آزادگان دینار نیست
بر گل حکمت شنوده باده گلگون حکم
گاه اسراف خماری بر گلی کش خار نیست
زیر این موکب گذر کن بر جهان کز روی حکم
جز به شمشیر نبوت کس برو سالار نیست
واندر آن موکب سوارانند کاندر رزمشان
رستم و اسفندیار و زال را مقدار نیست
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۲
ای سنایی خواجگی با عشق جانان شرط نیست
جان به تیر عشق خسته دل به کیوان شرط نیست
«رب ارنی» بر زبان راندن چو موسا وقت شوق
پس به دل گفتن «انا الاعلی» چو هامان شرط نیست
از پی عشق بتان مردانگی باید نمود
گر چو زن بی‌همتی پس لاف مردان شرط نیست
چون «انا الله» در بیابان هدی بشنیده‌ای
پس هراسیدن ز چوبی همچو ثعبان شرط نیست
از پی مردانگی خواهی که در میدان شوی
دور کردن گرد گویی همچو چوگان شرط نیست
چون جمال یوسفی غایب شدست از پیش تو
پس نشستن ایمن اندر شهر کنعان شرط نیست
ور همی دعوی کنی گویی که «لی صبر جمیل»
پس فغان و گریه اندر بیت احزان شرط نیست
چون همی دانی که منزلگاه حق جز عرش نیست
پس مهار اشتر کشیدن در بیابان شرط نیست
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۸
ای شده پیر و عاجز و فرتوت
مانده در کار خویشتن مبهوت
داده عمر عزیز خویش به باد
شده راضی ز عیش خویش به قوت
متردد میان جبر و قدر
غافل از عین عزت جبروت
ملکوت جهان نخست بدان
پس خبر ده ز مالک ملکوت
مگذر از حکم «آیةالکرسی»
سنگ بفگن چو یافتی یاقوت
آل موسی و آل هارون را
چون ز لاهوت دان جدا ناسوت
نشنیدی که چون نهان گردد
سر حق با سکینه در تابوت
جز سنایی که داند این حکمت
با چنین حکمت سخن مسکوت
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۰
ای دل نیک مذهب و منهاج
به تو اسرار هر دلی محتاج
بر فلکها به کشف ماه ترا
از حقیقت منازل و ابراج
مبطلم گشت از حقیقت حق
در ظهور نمایش معراج
متواریست وقت شاد مباش
ایمن از قبض و مکر و استدراج
بر گذرگاه باز روز شکار
آمن از قبض کی بود دراج
روز روشن منورست ولیک
در پی اوست ظلمت شب داج
یاد کن ای سنایی از اول
گر چه بر بد ترا نهاد مزاج
آخر تست جیفهٔ مطروح
اول تست نطفهٔ امشاج
گر هوایی مطهری ز صفات
ور خرابی مسلمی ز خراج
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۳
بی‌طمع باش اگر همی خواهی
تا نیفتی ز پایهٔ امجاد
زان که چون مرغ دشتی ز ره طمع
کرد آهنگ دانهٔ صیاد
ناشده حلق او چو حلقهٔ دام
همچو حرف طمع شدش ابعاد
که مصاریع گنج خانهٔ فضل
در کف مالکست یا حماد
راه رو تا به عقل بشناسی
خاک زرگر ز خانهٔ حداد
گر نخواهی ز نرگس و لاله
چهره گه زرد و گه سیه چو مداد
در جهان همچو سوسن عاشق
چهره زیبنده باش و طبع آزاد
زندگی ضعف یک دو روزهٔ تو
آتش فتنه در جهان افتاد
تا ابد بیش ذات پاک ترا
از جهان هیچ کار بد مرساد
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۵
گر چه شمشیر حیدر کرار
کافران کشت و قلعه‌ها بگشاد
تا سه تا نان نداد در حق او
هفده آیت خدای نفرستاد